شکاکیت فلسفی
شکاکیت فلسفی
فلسفه و نقش زبان
دوستی در پاسخ به گفتار اخیر و یکی دوتای قبلی، مطالبی را مطرح کرده اند (در ذیل گفتارها موجود است) که شایسته است از نظر اهمیت در دو بخش جداگانه بصورت دو مطلب مستقل بدان پرداخته شود. اکنون به بخش اول مطالب مطروحه وی یعنی فلسفه نظری میپردازیم.
پیش از هر چیز مجدداً یادآور میشویم که آنچه امروز فلسفه نامیده میشود، در واقع باقیمانده فلسفه باستان است. دایره فلسفه که در ابتدا شناخت همه چیز بود کم کم کوچک و کوچکتر شد. باین معنی که ریاضیات و علوم دقیقه از آن جدا شده و خود شاخه های مستقل علم را تشکیل داد. مسائل مربوط به نفسانیات و رفتارهای بشری نیز به روانشناسی و حوزه های وابسته مهاجرت کرده وارد دستگاه علمی شد. بهمین ترتیب موضوعات سیاست و موسیقی و هنر و ادبیات به رشته های مستقلی تبدیل شده و در نهایت آنچه باقیمانده است امروزه تحت نام "مابعدالطبیعه" موضوع اصلی فلسفه را تشکیل میدهد. لذا امروزه هنگامی که بحث از فلسفه بمیان میآید منظور همین مباحث نظری است چه اینکه بحث در خصوص مادّه و زمین و آسمان که محل بحث قدما بوده دیگر باید لابلای کتب علوم پی گرفته شود. هسته مرکزی مابعدالطبیعه همچنان بحث اصلی ارسطو در باب "وجود" است بهمان قسمی که در فصل "فلسفه مشّاء" بحث شد. یعنی بحث "چیستی" و "هستی" در باب جهان و آفریدگار و نیز انسان بمنزله موضوع محوری آن. طبعاً مهمترین سوألات آن درباره ازل و ابد، حدوث و قدم، جبر و اختیار، سکون و تغییر، مادّه و ذهن و امثال آنست. شاید روزی این سوألات نیز پاسخ محکم و متقن مشابه سایر سوألات پیشینیان که امروزه دیگر روشن شده است پیدا کند. بعبارت دیگر حوزه متافیزیک بمعنای بی پاسخگو بودن ابدی آن نیست.
نکته ظریف و مهم اینجاست که به تفاوتها دقت شود. روش فلسفه بطور کلی با روش علم متفاوت است. در فلسفه از گمانه زنی استفاده میشود. بدین معنی که هرکس از دیدگاه خود درباره موضوعی صحبت کرده و راجع به صدق و کذب آن حکم میدهد (هرکسی از ظن خود شد یار من). لذا آرای حکما متفاوت و بعضاً متضاد با یکدیگر است که در گفتارهای قبل مفصلاً درباره آنها بحث شد. جالب اینکه هرکس هم یقین دارد که فقط نظر خودش درست است. دلیل وجود اینهمه عقاید متضاد دقیقاً در اینست که از تجربه استفاده نمیشود چه اینکه فلسفه کاری با تجربه و دنیای واقعی ندارد. از همین روست که گاهی گمانه زنی اتفاقاً درست از آب در میآید، مثل نظریه اتم، و در بسیاری مواقع غلط. هر ایدئولوژی و مکتب فکری دیگر هم که با تجربه و دنیای واقعی سروکار نداشته باشد همین گونه خواهد بود. برعکس، علم و روش علمی از تجربه بطور مستقیم یا غیر مستقیم (همانگونه که مصادیق آن قبلاً گفته شد) استفاده میکند و از همین رو نتایج آن قبول عام پیدا میکند. حتی عامّه مردم که تخصص لازم را ندارند با دیدن نتایج علم و برخورداری از آن در زندگی روزمرّه به حقیقت آن اقرار میکنند. این در حالیست که فلاسفه به ندرت در خصوص موضوعی به اجماع رسیده اند زیرا بحث های آنان فقط بکمک ذهن بوده و فصل مشترکی با تجربه نداشته است. البته همه اینها که گفته شد به معنی آن نیست که در این حوزه گمانه زنی نکنیم و در جستجوی پاسخ نباشیم بلکه به معنای اینست که توقع پاسخ یکدست و سر راست نداشته باشیم.
در بخش های گذشته آنچه استنباط از روش علمی درباره مادّه و ذهن میتوانست باشد گفته شد. اما درباره جبر و اختیار بد نیست بخشی از کتاب "در تسلای فلسفه" بوئتیوس، رجل سیاسی امپراطوری گوت ها که حدود 524 میلادی در زندان نوشته بود را (مقتبس از کتاب آثار کلاسیک فلسفه، نایجل واربرتون) نقل کنیم. او برای تسلای دل خویش که چرا از اوج عزت به حضیض مذلت افتاده چنین طرح موضوع میکند: "چگونه ممکنست آدمیان مختار باشند و حقیقتاً در اعمالشان آزادی داشته باشند و همزمان خدائی هم باشد که دقیقاً از پیش میداند چه افعالی قرار است از او سر بزند. اگر خدا میداند که ما قصد انجام چه کاری را داریم پس به هیچ وجه روشن نیست که چگونه ما حقیقتاً مختاریم اراده و خواست خود را به فعل در آوریم". وی در ادامه سعی میکند پاسخی سنجیده از دید فلسفه برای این پرسش بغرنج پیدا کند. او میپذیرد که خداوند مقدّر کرده است که وقایع بطور اجتناب ناپذیر در آینده واقع شود. ضمناً خداوند پیش آگاهی دارد یعنی پیشاپیش از وقوع آنچه در آینده واقع میشود آگاه است، چیزی که انسان از آن بی بهره است. بوئتیوس معتقد است که انسان همچنان مختار است و این اختیار منافاتی با علم خداوند ندارد. زیرا به اعتقاد وی، خداوند فارغ از زمان است و در اکنونی ابدی بسر برده و برای او گذشته و حال و آینده یکیست. این توجیهات ضد و نقیض اگر برای تسلای یک محکوم به اعدام کافی بوده ولی معلوم نیست خوانندگان کتاب را نیز اقناع کند. چه این همواره بحثی همیشگی بوده که مسئولیت در قبال اختیار است و اگر اوضاع عالم از ازل برنامه ریزی شده باشد دیگر توقع مسئولیت نابجاست. کماکان پرسش از دید طبیعی همچنان برجاست که بالاخره نیروی محرک در انسانها چگونه است؟ آیا همه چیز قبلاً در ما برنامه ریزی شده است؟ بخشی ممکنست اینگونه باشد. انسان و سایر حیوانات دستکم در وجود غریزه مشترکند و اگر اثر ژن ها را نیز در نظر گیریم در اینصورت نوعی جبر حاکم است. گو اینکه برخی معتقدند که در طولانی مدت تربیت و آموزش میتواند اثر آنرا کمرنگ کند. یا با استفاده از مهندسی ژنتیک، پدر و مادر دخالت کرده و استعداد خاصی را در فرزند آینده تقویت کنند. اینها همه مسائلی است که وزنه جبر را کم اثر میسازد. اما فارغ از همه اینها، میدانیم و اینگونه احساس میکنیم که در امور روزمره صاحب اختیاریم و نمیتوان آنرا نادیده انگاشت. اما در حوزه جمادات چه؟ آیا در دنیای بیرونی، جبر حاکم است؟ با مثالی که میزنیم شاید بتوان آنرا رد کرد. فرض کنید در عصر دکارت، ناگاه منجمین متوجه نزدیک شدن یک خرده سیاره عظیم بسمت زمین شدند. رصد های متعدد و محاسبه مسیر توسط منجمین، ماوراء هرگونه شک و تردیدی مسجل ساخت که در روز و ساعت مشخصی با زمین برخورد خواهد کرد و حیات را نابود خواهد ساخت. طبعاً از دست هیچکس کاری ساخته نیست و همه پذیرای مرگ میشوند. این معنائی جز جبر نمیدهد. اما تصور کنید این حادثه در زمان معاصر واقع شود. در این زمان امید میرود که زرادخانه های بیمصرف صاحبان سلاح اتمی مفید واقع شده و سیارک مهاجم را حتی قبل از نزدیک شدن نابود یا دستکم از مسیر منحرف سازد. در اینجا آنچه قرار بود حتمی و لایتغیر باشد دیگرگونه میشود. هرچند شخص مخالف همچنان میتواند اینرا هم نوعی جبر بداند. اما پذیرش اختیار یک حسن بسیار بزرگ برای بشریت دارد زیرا آینده را ناشی از اعمال شما دانسته و شما را مسئول عواقب آن میداند. مثلاً همه آنچه ناشی از دست اندازی های انسان بر سر محیط زیست این سیاره میآید شما و سایر انسانها را مسئول میداند. آنها که خاموشند نیز در عواقب آن سهیم اند. درباره محیط زیست و بلائی که در این چند دهه برسر آن آمده و پیامدهای آن چه در حوزه ملی و چه در مقیاس جهانی قبلاً اشاره ها شده است. شاید توجیهی برای بی توجهی همانا عقیده به مسلوب الاختیار بودن است و یا عقیده رایج به اینکه هرچه پیش آید خوش آید!
هنوز که هنوز است این پرسش اصلی فلسفه بر سر جای خود باقیست و آن اینکه "مادة المواد" چیست؟ حکمای باستان هریک چیزی گفته اند. یکی گفت آب، یکی گفت هوا، دیگری گفت آتش، و بالاخره یکی هم گفت خاک و سپس ایده عناصر چهارگانه ابداع شد. اما امروز دانشمندان متفق القولند که عنصر اصلی ئیدروژن است. البته این ایراد همیشه هست که این خود از چه ساخته شده و با اینکه پاسخی هم وجود دارد ولی مهم توجه به این واقعیت است که حقایق مانند پوسته های پیاز لایه لایه است. فعلاً مهمترین راز طبیعت کشف شده که همه آنچه دور و بر خودمان و بلکه در کل جهان هستی میبینیم همه و همه از ئیدروژن مشتق شده. اگر کسی از افشای این راز مهم به شگفتی در نیامده باشد باید گفت اصلاً استعدادی در درک باقی شگفتی های عالم ندارد. برخی میخواهند پرسشها را تا آنجا ادامه دهند تا ثابت کنند هیچ نمیدانیم. این مانند مسافریست که مقصد او کویر است اما از هیچیک مناظر دلکش میان راه که از کوهپایه و جنگل و چشم اندازهای بدیع عبور کرده و مدتی را سپری کرده چیزی بمیان نمیآورد جز پوچی انتهای مسیر. رهروان حقیقی، همانا پیوسته در راه بودن را هدف میدانند و از طی طریق چیزها میآموزند و از شگفتی ها به وجد میآیند. دانشمند هیچگاه متوقف نمیشود و هم اکنون نیز تحقیقات و مطالعات پیرامون مبداء اصلی ئیدروژن و اینکه لحظات اولیه عالم چگونه بوده همچنان ادامه دارد. اینکه جایگاه فعلی در میزان آگاهی هایمان را همسنگ انسان عصر حجر بدانیم و بگوئیم تا علت العلل کشف نشود هیچ کاری انجام نمیشود ناشی از عدم درک درست واقعیت هاست. البته گاهی هم ناشی از عناد است زیرا گروهی اساساً با روش علمی دشمن بوده و بعضاً آنرا علم محوری یا علم پرستی عنوان کرده اند. اینان از موفقیت های علم ناخشنودند حال آنکه در واقع از عدم موفقیت راهکار های بدیل خود در رنجند. در هر حال بنظر میرسد ادامه مسیر علم در مرزهای دانش روزی با برخی از پرسش های اصلی فلسفه و پاسخ آن درآمیزد و مجدد بین ایندو پیوند برقرار شود.
اما فعلاً علم و مابعدالطبیعه بر دو مسیر مختلف سیر میکنند. اصولاً برخی از فلاسفه معاصر موضوع مابعدالطبیعه را یک مشکل مرتیط با زبان دانسته و اصلاً سزاوار نام فلسفه نمیدانند. اینان را اعتقاد بر اینست که اینگونه موضوعات بکلی مهمل و بی معناست. یکی از این فلاسفه بنام ای جی آیر بر معناپذیری تکیه کرده و احکام را از این منظر به سه دسته تقسیم کرده است. از نظر وی، یک حکم یا بنا بتعریف خودش صادق است که مشکلی نخواهد داشت. یا در غیر اینصورت باید پرسید که حکم تحقیق پذیر هست یا نه؟ در صورت تحقیق پذیر بودن یا حکم مزبور صادق است یا کاذب که در هر حال مشکلی نیست. مشکل آنجا ظاهر میشود که حکم مزبور تحقیق ناپذیر باشد یعنی نه صادق است و نه کاذب. به زعم آیر بسیاری از احکام فلسفه از این قرارند یعنی مهمل و بی معنا. بعنوان مثال به این گزاره توجه کنید: "در خواب و در بیداری رنگ های سبز و آبی با گربه ها میجنگند". با اینکه هر یک از اجزاء معنا دارد لیکن تحقیق صحت و سقم این گزاره ناممکن بوده و ملاکی برای ارزیابی آن پیدا نمیشود. ایشان یکی از دلایلی که ما اغلب خود را در مباحث فلسفی سرگردان میبینیم این میداند که اصولاً این مباحث مانند علوم تجربی نیست. علوم با جهان واقع سروکار دارد و زبان در این میان وسیله ایست برای بیان و تفسیر حقایق. در حالیکه فلسفه فقط و فقط با زبان سروکار دارد و تلاش آن سروکله زدن با اصطلاحات خشک و خسته کننده و سرگیجه آور بوده و سردرگمی خواننده در پایان. فلسفه در حقیقت کاری با عالم واقع ندارد که اگر داشت میشد علم و خارج از دایره فلسفه. بیجهت نیست که در مباحث پیشین برخی از این تلاشها گاه با لفاظی بی شباهت نبود.
در انتها بد نیست انتقادی بر خود وارد کنیم. مکرر در مکرر دیده شده و میشود که ما در جستجوی معرفت صرفاً بدنبال نام های بزرگ میگردیم تا بلکه عقاید خود را با گفته های آنان همسو پنداریم. در این تلاشهای مجدانه به تنها چیزی که توجه نمیشود رجوع به خود و پرسش از درون خود است. این یک بیماری مزمن و الیته مسری در جوامع جهان سوم است که مرتب در جستجوی نام های بزرگند تا خود را بدانها منتسب و از زحمت فکر کردن خود را رها کنند. اگر بگویند کانت یا هگل چنین و چنان گفته دیگر مخاطب جرأت اظهار وجود پیدا نمیکند. آیا کافی نبود که دنیا 2000 سال اسیر ارسطو و تقریرات این استاد بزرگ یگانه باشد؟! مادام که این بیماری رواج داشته باشد امید صلاح و خیر نیست. عجیب آنست که مؤمنین در این زمینه ید طولائی دارند. مکرر دیده شده، حتی در رسانه های رسمی، که برای توجیه فلان موضوع دینی گوینده متوسل به فلان کتاب یک اروپائی یا تعریف و تمجید بهمان آمریکائی شده و صدق گفته خود را لابلای تعریف و تمجیدهای آنان میجوید. یعنی اینکه تو خود و استدلال خود را قابل نمیدانی. جز نهایت استیصال نام آنرا چه میتوان گذاشت. داروی این بیماری چیزی نیست جز تبری از این عادت زشت و پرهیز از تقلید و دور ریختن خرافاتی به قدمت تاریخ. باید این روحیه را در اطرافیان خود تقویت کرد که جستجو را در بادی امر از درون خود آغاز کرد. منظور تعقل گرائی صرف نیست بلکه رجوع به پایگاه داده درونی و مجموعه تجربیات و مشاهدات قبلی. و البته درآویختن به دانش زمانه.
اصلاح مسیر
آیا اصلاح مسیر میسر است؟! این یک پرسش عمومی درباره انواع مسیرهاست چه مسیرهائی به هدف مادّی و چه معنوی. بد نیست بررسی را از موارد آشنا آغاز کنیم. آیا برای حرکت قطار اختیاری وجود دارد که برای آن اصلاح مسیر متصور بود؟ طبعاً خیر زیرا مسیر آن قبلاً توسط ریل آهن دیکته شده و امکان تغییر مسیر وجود ندارد. لذا مادام که قطار دیگری روی همان ریل نباشد، امکان برخورد و تصادف با سایر قطارها وجود ندارد. در مورد اتوموبیل چطور؟ با آنکه مقرر است که اتوموبیل به حرکت در محدوده جاده مقید باشد، معهذا امکان انحراف هم در محدوده جاده و هم خروج از آن را دارد. بطوریکه اگر از خط وسط جاده تجاوز کند ممکنست با اتوموبیل سمت مقابل تصادف کند. فرمان برای همین منظور است که راننده قادر به اصلاح مسیر باشد. کمی انحراف به چپ اتوموبیل با پیچاندن فرمان کمی به راست اصلاح میشود و اتوموبیل در مسیر درست قرار میگیرد. امروزه تکنولوژی بسمتی میرود که کم کم زحمت رانندگی از دوش انسان برداشته و برعهده ماشین گذاشته شود. اما در مورد هواپیما و سایر پرتابه هائی که در فضای 3 بعدی حرکت میکنند، اصلاح مسیر به مراتب اهمیتی بیشتر دارد. در هواپیما این مهم برعهده سطوح متحرک بالهاست که از کابین خلبان کنترل میشود. در بخش بزرگی از راه، که ارتفاع و جهت گیری هواپیما روی مقدار مشخصی تنظیم شده، زحمت این کار بر عهده خلبان خودکار (آتو پایلوت) گذاشته میشود. مثلاً اگر بر اثر افزایش دما غلظت هوا کاهش یابد، هواپیما بر اثر کاهش نیروی بالابر شروع به کاهش ارتفاع میکند لیکن بلافاصله بالچه ها با حرکت مناسب خود آنرا جبران کرده و ارتفاع را در حد سابق تثبیت میکند. بدون اصلاح مسیر، امکان پرواز ایمن وجود ندارد. بطور کلی موضوع اصلاح مسیر تحت مقوله کلی تری موسوم به "کنترل" قرار میگیرد که از شاخه های بسیار مهم تکنولوژی است. مفاهیم ریاضی و مجرد آن تحت عنوان "کنترل بهینه" از دروس مشکل دانشگاهی است. برای سفینه هائی که عازم مدار زمین یا سیارات دیگر هستند، کنترل ظریف و اصلاح مسیر در فضای خالی از هوا توسط پیشرانه های کوچکی صورت میگیرد موسوم به "ورنیه". فیزیک و ریاضیات لازم برای هدایت سفینه مطابق قوانین حرکت نیوتون و قانون گرانش عمومی صورت میگیرد که به مکانیک آسمانی نیز موسوم است. با آنکه ریاضیات مربوطه تخلف ناپذیر است و به محض قرار گرفتن سفینه در ابتدای مسیر، خود بخود تا انتهای مسیر پیموده میشود، معهذا گاهی اصلاح مسیر گریز ناپذیر میشود. اثرات ناچیزی که سیارات دوردست و یا عوامل پیش بینی نشده دیگر موسوم به "پرتورباسیون"ممکنست در طی مسیر وارد سازند کم کم هر انحراف کوچکی را در طولانی مدت بیشتر و بیشتر کرده و سفینه را از هدف دور و دورتر میسازد.
موضوع اصلاح مسیر متشابهاً به موارد انسانی نیز تعلق میگیرد. هرچه باشد انسان نیز میتواند بمنزله یک ماشین تصور شود با این تفاوت که تعداد پارامترهای آن پرشمار و یا عملکرد مجموع آنها نوعی خود مختاری را نمایش میدهد. در هر حالت، اصلاح مسیر برای زندگی فردی انسانها نیز مدخلیت پیدا میکند. فرد بنا به مقتضیات فردی گهگاه لازم میداند که عملکرد خود را به گونه ای تغییر دهد تا وصول به هدف شخصی را تسهیل کند. گاه دامنه تغییرات ممکنست چنان وسیع باشد که حتی به تغییر و تعویض هدف بیانجامد. هرچه باشد او انسان است و دامنه عدم قطعیت در رفتار و افکارش وسیع است. گاهی هم این مقتضیات بیرونی است که فرد را در برابر دوراهی اصلاح مسیر قرار میدهد. در کنترل بهینه تابعی تعریف میشود بنام "تابع هدف" که مقصود بهینه کردن آنست. یعنی به حداکثر رساندن میزان "سود" و به حداقل رساندن میزان "ضرر" در معنای عام آن. برخلاف مقتضیات فردی که منحصراً مربوط به زندگی شخصی فرد است، مقتضیات بیرونی با مسائل اجتماعی سر و کار دارد. گاهی ممکنست مسیر وصول به هریک از هدف های مقتضیات شخصی و مقتضیات اجتماعی در تباین با یکدیگر باشد. جامعه سالم جامعه ایست که این مسیرهای دوگانه کمترین تضاد را با یکدیگر داشته باشد. فلاسفه، جامعه ای را سعادتمند میدانند که فرد مقتضیات اجتماعی را در اولویت قرار داده و کامیابی جمعی را بر خودخواهی فردی ترجیح دهد. با اینکه این رویه در جامعه حشرات (مورچه، موریانه، زنبور، ..) بنحو تمام و کمال رعایت میشود ولی با کمال تعجب در جامعه انسانی که خود را اشرف مخلوقات میپندارد دیده نمیشود. شاید علت این باشد که انسان ذاتاً خودخواه است. عده ای بر آنند که همین خصیصه بخشی از عوامل ترقی بشر است. اما از آنجا که همکاری و معاضدت نیز از دیگر عوامل پیشرفت جامعه است، لذا جوامع انسانی با درک این حقیقت و برای به حداقل رساندن تبعات زیان آور فردگرائی در صدد تدوین "قانون" و تبعیت همگانی از آن برآمده اند. سعادت اجتماع در گرو پذیرش خوی مورچگان است تا بلکه پایبندی به قانون وارد سرشت آدمی شود. تأمل در زندگی حیوانات نشان داده که شاید جامعه آنان بمراتب "انسانی" تر از جامعه آدم ها باشد. اما موضوع اصلاح مسیر چه میشود؟ تجربه تاریخی نشان داده که قانون نیز در گذر زمان مشمول تغییر، تکمیل، و یا تعویض با شکل مدرن تر خود است. چه اینکه تغییر اصل اساسی طبیعت است و از آن هیچ گریزی نیست. آنها که آن را نادیده میانگارند در پی حفظ یا کسب منافعی هستند. اگر این اصلاح مسیر وجود نمیداشت، وضع فردی انسان از نظر دانش کماکان همانند انسانهای اولیه بوده و وضع اجتماعی او نیز طبعاً مشابه دوره غار نشینی یا دیرینه سنگی میبود. هرگونه تغییر در قوانین و رفتار اجتماعی ناشی از تغییر در افکار و آن خود نیز خود معلول تغییر در نحوه زندگیست. بسیار عجیب مینماید رفتار انسان هائی که در این زمانه زندگی میکنند ولی محتوی افکارشان در پیچ و خم قرن ها و بلکه هزاره ها منجمد و متصلب گیر افتاده است. اینان افکار نو را رد میکنند در حالیکه به هیچ وجه حاضر به ترک تنعمات ناشی از همین افکار نیستند. اصلاح مسیر برای اینها بیشتر به یک شوک نیاز دارد تا عمل یک پیشران ورنیه کوچک. مختصر آنکه درک و فهم ما از دانش روز و عملکرد آن میتواند الگوی مناسبی برای فهم رفتارهای انسانی و چه بسا یافتن درمان برای اختلالات آن باشد.