فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان» ثبت شده است

۱۱
شهریور

پرستش

   در میانه مطلب پیشین اشاره شد که اصلاً "پرستش" یعنی چه؟  مجالی نشد بدان پاسخ داده شود و اکنون بدان می پردازیم.  هرچند معلوم نیست پاسخ ما جامع یا کافی باشد بهرحال نکات جدیدی باخود مطرح میکند که قابل تأمل است.

   پرستش واژه ای کاملاً فارسی در اصل به معنای مرقبت و نگاهبانی است، اما بتدریج معنای دیگری پیدا کرده معادل آنچه در عربی "عبادت" گفته میشود.  مثلاً آتش پرستی نیاکان ما، مراقبت از آتش بوده که با ورود دین جدید مورد تقبیح قرار گرفته و باصطلاح شرک دانسته شد.  اصولاً رویه هر دین جدید، برچسب زدن غیرواقع بر آئین جاری بوده تا توده مردم را از آئین پیشین دور و به دین تازه دعوت کند.  در دوران کهن که از کبریت و فندک خبری نبوده ایجاد آتش متضمن زحمت بسیار بوده واز اینرو اهالی روستا باید قدر آتش را دانسته در نگاهبانی آن در یک محل مشخص بنام آتشکده کوشا باشند تا اهالی هروقت بخواهند، شعله ای از آن برگرفته به اجاق خانه خود برند.  اداره اجاقِ خانه با فرزند بوده و آنها که فرزند نداشتند "اجاق کور" نامیده میشدند که هنوز هم بین مردم مصطلح است. اصطلاح دیگری که هنوز رایج و از ریشه "پرستش" است پرستار است که به کسی اطلاق میشود که مراقب بیمار است که معادل فرنگی آن نرس است.  واضحاً کار پرستار عبادت مریض نیست!  سرپرست نیز از همان ریشه است که کسانی را زیر هدایت و راهنمائی خود داشته باشد.  بعدها از واژه آتش پرست چنان مفهومی ساختند که عبادت کردن آتش را به اذهان متبادر میساخت که البته دروغ بود.  در اهمیت هر واژه باید به زمان و مکان رواج آن توجه داشت.  که اگر به نقش حیاتی آتش در زندگی اولیه توجه شود اگر بشر آنرا معبود خود اختیار میکرد جا داشت زیرا حیات او واقعاً بسته به وجود آتش بود.  آئین کهن، نور را تکریم میکرد و در مواقع خاص رو به خورشید آنرا ستایش میکرد.  از زاویه علم امروز هم که نگاه کرده شود، وجود ما بلکه وجود کل حیات وابسته به ادامه درخشش خورشید است و بود و نبود ما قطعاً بدان وابسته است!

   در معنای امروزی، پرستش را میتوان با تکریم و احترام یکی گرفت.  مثل واژه "میهن پرست" که دوست داشتن میهن است و نه عبادت کردن میهن به آن معنای ادیان ابراهیمی.  متشابهاً پرستش پرچم همان معنا را دارد که در مواقع خاص در خیابانها نصب میشود درست در همان رابطه ای که امروزه تصویر بزرگان خاندان با احترام روی طاقچه نصب میشود و یا مجسمه افراد شهیر در پارک ها.  انگ گاو پرستی که مسلمین به هندوها زده اند نیز در همین رابطه معنا پیدا میکند که چیزی جز احترام به گاو در سنت مقدس آنان نیست که وجودش را منشاء برکت دانسته اند.  این تحریف عقاید مستمسکی شد در دست مسلمین برای حمله به هند و غارت ثروت آن بنام جهاد علیه بت پرستان.  ناگفته نماند آنچه مورد ستایش هندوان است الهگان و خدایانی اند که نماد و نقش و نگاری از آنها تهیه کرده در معابد خود نصب کرده اند.

   حال برگردیم به ریشه و ببینیم منظور بشر اولیه از "پرستش" بت ها چه میتوانسته باشد؟  مشهور چنین است نقشی روی سنگ یا چوب تراشیده جلوی خود گذاشته آنرا میپرستیدند.  این یعنی چه؟!  هرطور که به موضوع بنگریم برای ما قابل فهم نیست.  قبلاً دیدیم که تلقی خالق جهان هستی بودن هم نمیتوانست درست باشد.  پس منظور چه بوده؟  بیائید تصور کنید فن عکاسی در آن روزگار کهن معجزه آسا فراهم میبود.  چکار میکردند؟  عکس بزرگان خود را قاب کرده بجای سنگ تکریم میکردند!  این پرستش، جز احترام و تکریم نبوده همان کاری که امروز ما هم میکنیم!  اگر در زمان به عقبتر برگردیم، حوادث طبیعی مثل سیل و طوفان و رعد و برق و امثال آن انسان را میترسانید و در ورای هریک از این پدیده ها موجودیتی نامرئی را محرک آنها پنداشته و از آنها درخواست ترحم و شفقت داشته است.  شبیه همین کاری که امروزه برخی علما کاغذ دعا را داخل رودخانه می اندازند تا او به رحم آید.  پدید آمدن ارباب انواع و خدایان نیز در امتداد همین فکر بوده که مرحله آنی میسم را در سلسله تطور فکر بشر تشکیل میداد.  این روند طی زمان دچار استحاله شده شکل های انتزاعی تری بخود گرفته آخرینش پدیده تک خدائی امروزی است.  این روند باز نخواهد ایستاد و سیر استعلائی خود را طی خواهد کرد منتها نباید از یاد برد که پایه همه این احترامات، ترس از طبیعت، ترس از تاریکی، و ترس از مرگ بوده است.

   در شرق دور هنوز ستایش الهگان و خدایان در جامعه بودائی و هندو جاریست.  نمادهای محترم را در محل خاصی نگاهداری و نگاهبانی میکنند موسوم به معبد یا آنچه نزد عوام مشهور است به بتکده.  مردم به رسم نذورات غذاهائی که برای خدایان میآورند میدانند که در واقع صرف راهبانی میشود که وقف خدمت رسانی هستند.  این نذورات در ادیان ابراهیمی نیز هست، منتها اگر از حد متعارف تجاوز کند باعث ثروتمند شدن طبقه روحانی شده وظیفه اصلی آنها گم میشود.  خدمت رسانی به مردم جای خود را به فرمان رانی بر مردم میدهد. 

   در دوران پیش از زرتشت، قربانی کردن گاو در آئین میترائیسم رایج بود که زرتشت هم آن و هم آزار به سایر حیوانات را مکروه دانست.  در گذشته های دور، انسان نیز میتوانست شامل حال قربانی شدن باشد که مانند سایر رسوم وارد ادیان سامی شده نشانه آنرا در داستان ابراهیم و ذبح فرزند میبینیم.  برای خشنود ساختن یهوه، بخشی از قربانی روی سکوی آلتار که مخصوص این رسم بود کباب شده بوی آنرا به بالا میفرستادند که ادامه آن بوی حلوای امروزی برای ساکنین عالَم عِلوی است.  رویه قربانی تا به امروز ادامه داشته و به مواردی مثل خرید خانه و اتوموبیل نیز تسری پیدا کرده است. 

   در اصلاحات کلیسای پروتستان، نمادهای منتسب به بت پرستی مثل نقاشی دیوارها حذف و کلیسا خیلی ساده بدون تشریفات شد.  ولی اگر منصف باشیم، هرقدر هم شخص بی تفاوت باشد، با ورود به صحن کلیساهای معروف کاتولیک و با دیدن نقاشی های خیره کننده بزرگان هنر، هرقدر هم شخص بی دین باشد، بارقه های معنویت درون وی خواهد جوشید!  بار دیگر ثابت میشود که مجسمه و نقاشی و بطور کلی هنر، محرک ذهن برای تداعی معانی بویژه در حوزه معنویات است.  سرشت انسان متمایل به قبول علائم و نمادهاست که انگیزه را برای قبول چیزهای ناپیدا قوی تر میکند.  حذف هنر از جامعه بخاطر دین، ضربه بزرگی بر فرهنگ ملل بوده است.  در سرزمین حجاز، هنوز حجر الاسود بهانه ای برای رضایت خاطر حجاج است که با کشیدن دست روی آن تیمن و تبرکی حاصل کرده باشند.  همین معنی را زوار با دیدن ضریح پر زرق و برق امامان و کشیدن دست روی آن کسب میکنند بدون آنکه بدانند اینها همه، ادامه همان ذهنیت باصطلاح بت پرستی است!

   پرستش از شکل ابتدائی خود که بر پایه "ستایش" بوده اکنون به "عبادات" تغییر شکل داده و حاوی نماز و روزه و سایر واجبات دینی است.  پرستش، بجز انجام فرائض دینی، در اصل همان ستایش است منتها اینبار برای موجودی یگانه.  با این تفاوت که حالا چون نامرئی و ناپیداست، حالتی انتزاعی بخود میگیرد که برخلاف سابق که انتساب خلقت جهان به بُت ها باور پذیر نبود اینبار میتوان آنرا بدو منتسب کرده ضمناً باورپذیر هم باشد.  وقتی به مجردات میرسیم همه چیز ممکن میشود کما اینکه خالق جدید اکنون هزاران نام و لقب دارد.  پرستش، فرایند پر پیچ و خمی در طول تاریخ طی کرده که معلوم نیست در مقطع فعلی متوقف شود.  تحول و تطور فکر بشر امریست اتصالی و پیوسته و غیر قابل توقف.  باید دید پدیده پرستش در آینده به چه سمت و سوئی خواهد رفت، اگر که بحال خود رها شود یا که نخبگان هدایتش کنند.

خلاصه آنکه، مشکل امروز جامعه ما نه "پرستش" است و نه اینکه آیا مردم چیزی را میپرستند یا نمیپرستند.  بلکه مشکل اساسی ما در این هزارو چند صدساله سنگ بنای کجی است که کار گذاشته شد.  ظهور همه آنچه بصورت مشکلات متعدد فرهنگی رخ داده محصول خشت هائی است که به عنوان آموزه های بعدی روی این سنگ بنای کج بار شده و بقول معروف تا ثریا میرود دیوار کج!  حتی اگر آموزه ها بخودی خود بد هم نباشند چون بر سنگ بنای کج استوارند نتیجه سودمند به بار نخواهد آورد.  بالاخره روزی باید این سنگ بنا راست شود تا آنچه بر آن استوار است نیز راست آید.  چون ماهیت مسأله، ذهنی است پس تخریب فیزیکی در کار نیست و حل مشکل نرم افزاری است.  فقط کافیست این پدیده پرستش، ستایش، نیایش، و هر آنچه بدان منسوب است بعنوان موضوعی شخصی به مردم واگذار شود و توجهات، مجدد به زندگی واقعی معطوف گردد.  شرط اصلی، آزاد گذاشتن ملت در حق انتخاب امور دینی و معنوی است تا خود بهترین نگاهبان آن باشند.  بگذارید سوژه "پرستش" را، هرچه میخواهد باشد، مردم به مقتضای درک و فهم خودشان خود انتخاب کنند.  آنگاه خواهید دید با توقف تجارت دین، چگونه معنویات جامعه متعالی شده جهان جای بهتری برای زیستن خواهد شد.

  • مرتضی قریب
۰۹
فروردين

گرمایش کره زمین

    موضوع حاضر که پیشتر زیر عنوان "تغییر اقلیم" بدان پرداخته شده بود (1403/11/1) بیش از هر زمان دیگری اهمیت ویژه یافته است.  از چند دهه پیش که روند افزایشی دمای کره زمین مسجل شده بود، سیاست مداران برای فرار از پاسخگوئی و آرام کردن افکار عمومی واژه Climate Change را زیرکانه در عوض واژه درست تر Global Warming جا انداختند تا بلکه شدت پدیده را کمرنگ کرده توجه ملت ها را از آن منحرف ساخته بلکه یک دوره بیشتر بر کرسی ریاست تکیه زنند. همین رویه ریاکارانه را متشابهاً در کشور خود میبینیم که مسئولین، خود را در صف مردم جا زده معصومانه انگشت حیرت بر دهان میگذارند که چرا بی آبی مزمن دامنگیر کشور شده است!؟  حال آنکه بجای اینکه خود را مسئول بدانند و سیاست های عامدانه و کاملاً غلط جمعیتی نظام و رها کردن مدیریت آب به امان حق در طول 45 سال گذشته را مسبب اصلی بدانند آنرا بگردن اقلیم میاندازند!  شوربختانه هرقدر هم که میگذرد بر وخامت آن قطعاً افزوده میشود.  آیا رودخانه ها نباید آب داشته باشد؟ دریاچه ها چطور؟ آیا تا آخرین قطره آن باید صرف تولید مثل شود؟  آیا نقشه از این بهتر برای نابودی یک سرزمین وجود دارد؟

    علاقمندان میتوانند اطلاعات کافی درباره موضوع حاضر را از منابع موجود کسب کنند.  آنچه در ادامه خواهد آمد اشاره به نکاتی است که در منابع عمومی کمتر آمده است.  اما پاسخ بسیار روشن است.  در یک کلام: انفجار جمعیت!  سالهاست که دانشمندان از زمان مالتوس، جمعیت شناس انگلیسی، از اوایل قرن 19 میلادی بدینسو آنرا هشدار داده اند. او بدرستی میگفت آهنگ تولیدات غذایی خطی ولی افزایش جمعیت تصاعدی است.  دستآوردهای علمی در زمینه کشاورزی و صنایع غذائی وقوع فاجعه را فقط به تأخیر انداخته است.  در سده های گذشته تأمین آب باندازه خوراک مشکل نبوده است اما امروز چه؟  امروز بیش از هر زمان دیگری تأمین آب در اولویت است و نه فقط آب شرب که تأمین سایر مایحتاج چه خوراکی چه پوشاکی و صنعتی همه و همه نیازمند به مصرف آب فراوان است.  بنابراین هرقدر جمعیت زیادتر شود فشار بر منابع آبی بیشتر و بیشتر خواهد شد تا جائی که به تهی شدن سفره های آب زیر زمینی و بحران بیانجامد.  از لحاظ نظری البته شیرین کردن آب دریا ها یکی از راه حل های موقتی ممکنست باشد ولی به چه بهائی؟  به بهای صرف میزان بالای انرژی یعنی همان انرژی که قرار بوده برای نیازهای حیاتی دیگر مصرف شود.  تعجب اینجاست چرا کارشناسان آب باین نکته اساسی توجه ندارند؟  لابد دانسته هایشان فقط در باب آب است و مسأله را در مقیاس بزرگتر یا نمیبینند یا نمیخواهند ببینند.

   تصور نشود که با جمعیت ضدیتی وجود دارد بلکه هر اقلیمی باید، ضمن حفظ تعادل در محیط زیست، توانائی پشتیبانی از جمعیت انسانی خودش را با فرض یک رشد متعارف داشته باشد.  برای درک مسئولین باید به مثالی عامه فهم پناه برد.  برای پختن آش و داشتن لعاب اندکی برنج مصرف میشود.  اگر برای لعاب بیشتر، افراط شود کته دست خواهد داد و اگر تفریط شود آب صافی جوشیده بدست میآید.  نکته در رعایت "نسبت" ها در زندگیست که اگر فهم نشود فاجعه میشود.  در دوران عتیق که زمین خالی و مستوی تصور میشد، کتب دینی توصیه در تکثیر زیاد چون عدد ریگ های بیابان داشتند.  در حالیکه در شرایط امروز دنباله روی از این خوی حیوانی جز دردسر برای حال و آینده چیز دیگری نخواهد بود.  برای لذت از مناظر زیبا چقدر خوبست خانه خود را در دل جنگل بسازیم!  اما وقتی دیگران هم، غافل از حقیقت نسبت ها، تقلید کنند بعد مدتی از آن مناظر و آب و هوا جز مجموعه ای از سنگ و بتون و آهن باقی نخواهد ماند.  یعنی همان سرنوشتی که بر تجریش رفت و همان سرنوشتی که حالا بر سایر نقاط سرسبز میرود.  انتظام از که باید انتظار داشت؟ از نظامی خدمتگزار!

   انفجار جمعیت بخودی خود پدیده ای طبیعی است.  یک یا دو میلیارد سال پیش، انفجار جمعیت نوعی موجودات ریز در دریاها باعث شد تا گاز کربنیک سنگین جوّ توسط آنان مصرف شده و اکسیژن در غلظت کنونی آزاد شود.  سپس گیاهان و جانداران پدیدار شدند.  اگر از دیدگاه یک هوش فرازمینی نگاه کنیم، جمعیت انسانی نیز بمثابه خیل مورچگانی است که هر روزه در طلب روزی مرتب در تکاپویند.  لذا انفجار جمعیت آدمی و بلکه انقراض نوع او هیچ آسیبی به دستگاه طبیعت نمیزند کما که انقراض دایناسورها نزد.  حتی حذف کره خاک با تمام محتویات نیز ذره ای خدشه به نظام گیتی نخواهد زد.  منجمین بر این باورند حدود 5 میلیارد سال دیگر زمین توسط جوّ اتساع یافته خورشید بلعیده خواهد شد.  واقعیت چنین است که بشر چنین روزی را نخواهد دید که بسی زودتر از این خود موجب انقراض نوع خود و تمام دستآوردهایش خواهد شد.  از این منظر که بنگریم نه تنها موضوع گرمایش کره زمین و مسأله آب وهوا  بلکه همه مشکلات زمین و موجودات آن خود بخود حل است.  درک و هضم این حقایق ظرفیتی بالا میطلبد چه ممکنست افراد عادی را یکسره از زندگی نومید سازد.

   پس طرح مسأله گرمایش کره زمین برای چیست؟  برای اینکه این چند صباح زندگی با آرامش سپری شود.  با اینکه همین نقد زندگی زمینی را میتوان به مدد خِرد به بهشت مبدل ساخت، طایفه ای با وعده نسیه بهشتی موعود، این نقد را به دوزخ برای زمینیان تبدیل کرده اند.  اما مهم اینست زمین برای نسل حاضر و نسل های آتی جائی برای آرامش باشد.  چگونه؟  اینکه تعادل و توازن از دست نرود.  باری، گازهای گلخانه ای که خطر اصلی گرمایش کره زمین محسوب میشوند چیست؟  اساساً وجود این گازها نه تنها بد نیست بلکه لازم و حیاتی است.  زیرا بدون آنها دمای متوسط سطح زمین بجای 15 درجه سانتیگراد فعلی -18 درجه میبود!  پس دغدغه ما چیست؟  نگرانی از روند مستمر افزایش غلظت آنهاست.

    آنچه از تحقیقات و اندازه گیری های مستمر روشن شده این است که گاز کربنیک مهمترین گاز گلخانه ای است.  منظور از این گاز و سایر گازها فقط آن بخشی است که ناشی از دخل و تصرفات انسانی است.  این افزایش اضافه بر حد طبیعی گاز کربنیک، ناشی از سوخت های فسیلی و البته جنگل زدائی است.  در رده بعدی متان ناشی از چرای دام و وجود شالیزارهاست که پتانسیل گرمایشی آن 25 برابر بیشتر از گاز کربنیک است، منتها غلظت آن در جوّ هزار برابر کمتر از گاز کربنیک است.  در رده بعدی انواع گازهای CFC ناشی از مبردها هست که پتانسیل آن 1400 برابر گاز کربنیک و سپس اکسیدهای ازت هستند که آنهم حدود 300 برابر قوی تر از گاز کربنیک است.  اما از آنجا که میزان غلظت نیز مهم است، تأثیر کلی و سهم هریک از این گازها در گرمایش کره زمین بشرح جدول زیر و سهم کشورها در تولید آنها در تصویر پیوست آمده است.

H2O                60%

CO2            22.4%

CH4              7.2%

CFC            5.2%

O3               2.8%

N2O              2.4%

-------------------------------

Total             100%

سهم هریک از گازهای گلخانه ای موجود در جوّ زمین در گرمایش کره زمین.

اما با کمال تعجب آب را بعنوان متهم ردیف اول میبینیم!  در واقع بخار آب یا ابرهای موجود در آسمان بیشترین جذب و باز تابش پرتوهای مادون سرخ را دارا میباشد.  منتها چون مستقیماً ربطی به فرآیندهای صنعتی بشر ندارد نام آن در لیست گاز های گلخانه ای نمیآید.  لذا گاز کربنیک ناشی از سوخت های فسیلی رتبه اول را دارا بوده و متان و سایرین بعدی ها هستند.  تأکید میشود منظور، افزایش بیش از سطح طبیعی است که باعث افزایش سیستماتیک دمای متوسط سطح زمین شده است.  در تصویر پیوست، غلظت طبیعی گاز کربنیک طی 40000 سال اخیر با روند افزایشی غیر طبیعی سالهای معاصر، آخرین نقاط منحنی، مقایسه شده است.  این افزایش بدون شک ناشی از گسترش صنعت یعنی در حقیقت ناشی از افزایش جمعیت انسان بوده است.  طبعاً این افزایش 2 درجه ای دمای متوسط نیز ناشی از همین ناهنجاری میباشد که مداوماً بدتر و بیشتر میشود.  نکته خیلی مهم اینکه تدریجاً وارد یک فاز واگرا شده تبخیر اقیانوس ها بیشتر شده آنگاه نقش بخار آب که تاکنون برکنار بوده عمده شده باعث افزایش بیشتر گرمایش و آن تبخیر بیشتر و بالاخره آن میشود که بر سیاره ناهید رفت و امروز با دمای بیش از 400 درجه و فشار جوّ 100 اتمسفر دوزخی بتمام معناست!  البته کره زمین همچنان مانند خواهر خود پابرجا خواهد ماند ولی زمینی سوخته فاقد حیات.  بنابراین، مسأله فقط حفظ تعادل موجود است والا در حدود 60 میلیون سال پیش، دمای زمین خیلی بیش از نگرانی های حاضر بوده (1403/11/1)، منتها گویا فقط موشها زنده بودند.

خلاصه آنکه، در طول حیات زمین، گونه های مختلفی آمده و رفته اند و قرار نیست به انسان امتیاز خاصی داده شود.  منتها برای یک حیات سالم برای بشر و دیگر گونه ها این روند افزایشی باید متوقف شود و نخواهد شد مگر انفجار جمعیت متوقف شود.  تازه آلودگی زمین و اقیانوس ها به مواد پلاستیکی و سایر آلاینده ها را هم اضافه کنید که خود داستان دیگریست پر از آب چشم!  باطل السحر همه این مشکلات اختیار اداره امور این سیاره در دست صاحبان اصلی یعنی ملتهاست، یا بعبارتی شورای ملل متحد! (1402/5/30).  ترک عادت گوشتخواری و تولید آلودگی کمتر کمکی به این انگیزه است.

  • مرتضی قریب
۰۱
دی

 

نگاهی دوباره به تغییر اقلیم

   موضوع تغییر اقلیم مشروحاً توسط دیگران مطرح و بحث شده است.  یکی از آگاهان، چاره را بدرستی در گسترش نیروگاه های اتمی و استفاده از انرژی های تجدید پذیر میداند(*).  ما در اینجا فقط آنچه را توجه نکرده اند می آوریم.  با اینکه نگرانی دانشمندان از خطر افزایش دمای کره زمین و نتایج وخیم آن کاملاً بجا و واقعی است، منتها در ارائه حقایق فقط بخشی که مؤید گرایش آنان است مطرح میشود.  از ارائه تصویر بزرگتر که ممکن است به استدلال آنان صدمه زند پرهیز میشود.  که پذیرش واقعیت خود نوعی شجاعت است.  در زیر، هر دو وجه ارائه و نتیجه گیری را بر عهده خواننده میگذاریم.

    مهمترین مدرک در تأیید نگرانی گرم شدن زمین و تبعات تغییر اقلیم در شکل 1 آمده است.  تغییرات دمای متوسط زمین در دوره سالهای 1880 تا 2006 در این شکل آمده است.  متوسط سالهای 1951 تا 1980 بعنوان مرجع گرفته مطابق با دمای 0 درجه سانتیگراد فرض شده انحراف از آن به تصویر آمده است.  شواهد، ماوراء هرگونه شک و تردید شیب تند افزایش دمای معاصر را نشان داده بطوریکه برون یابی آن در سالهای اخیر به حدود 1.5 درجه رسیده زنگ های خطر را بصدا در آورده است.  اگر خواننده هنوز مردد است که شاید روند دما در سالهای دورتر طور دیگری بوده، شکل شماره 2 تردید او را برطرف میسازد.  در این شکل، دمای متوسط زمین طی دوره 1961 تا 1990 بعنوان مرجع گرفته شده میبینیم که طی 1000 سال گذشته دمای متوسط زمین بین 0.2 تا 0.45 درجه سردتر بوده است.  اهمیت این اعداد هنگامی درک میشود که بدانیم حدود 18000 سال پیش در اوج یخبندان، دمای زمین فقط 4.5 درجه سردتر از دمای حالیه بوده و همین باعث ایجاد توده های عظیم یخ بر چهره زمین شده بطوریکه سطح دریاهای آزاد 100 متر پائینتر از سطح فعلی بوده است! 

    تا اینجا حقایق برله دوستان محیط زیست است.  اما اگر بازهم به عقب تر برگردیم، شکل 3 این تغییرات از 400 میلیون سال پیش تا حال را نمایش میدهد.  پیشوند K و M روی محور افقی یعنی هزار و میلیون.  با کمال تعجب میبینیم که علیرغم سردی زمین تا حدود 1 میلیون سال به عقب، ولی در دوران بازهم عقبتر، بویژه در دوره ای بلافاصله پس از انقراض دایناسورها در حدود 60 میلیون سال پیش، دمای زمین حدود 16 درجه بالاتر از دمای متوسط فعلی بوده است!  البته هنوز نوع انسان و بلکه پستانداران بر زمین ظاهر نشده بود.  افشای این واقعیت کاملاً بنفع شرکت های نفتی و مخالفت با محیط زیستی ها بوده و خطر افزایش 1.5 درجه معاصر را به تمسخر میگیرند.  حق با کدام گروه است؟

   نکته باریکتر از مو که کمتر توجه میشود همینجاست.  اگر منظور ما از "خطر"، در خطر بودن کره زمین است باید گفت خطری متوجه آن نیست حتی اگر دوزخ شود.  مگر سیاره ناهید با دمای سطح 400 درجه همچنان با آرامش در مدار خود بدور خورشید نمیگردد؟  چه بسا زمانی دور بر بستر خود صاحب حیات بوده!   از این منظر حق با صاحبان چاه های نفت و مصرف کنندگان عمده ذغال سنگ مثل چین است.  اما اگر منظور خطر برای حیات ما انسانها باشد، که هست، قطعاً این خطر واقعی و جدی است و برای حل آن باید به تولید کنندگان عمده گازهای گلخانه ای مثل چین فشار وارد آورد.  رهبر حزب کمونیست این کشور به خیال خود میخواهد آمریکا را پشت سر گذاشته قدرت اول دنیا شود.  خوب بشود ما که بخیل نیستیم!  منتها نه او و نه هیچ کس دیگر حق ندارد پیشرفت اقتصادی را با مسموم کردن کره زمین که مالکیت مشاء همه هست بدست آورد.  ادعا میکند غرب بار خود را بسته و حالا که نوبت ماست نمیگذارند ذغال سنگ های خود را بسوزانیم تا آقای اقتصاد دنیا شویم!  حتی مردم چین خود نسبت به این هوای مسموم و ناپاک معترضند ولی چه سود که قربانی مطامع یک نفرند.  در نظام های دیکتاتوری همواره ملت و منافع او تحت الشعاع منافع حزبی و ایدئولوژیک مستبد است.   اشکال اساسی استدلال هائی از این دست مانند اینست که بگوئیم، غرب سالها از د.د.ت. برای مبارزه با مالاریا و انواع انگل ها استفاده میکرد، حالا که نوبت ماست که بهداشت را ارتقا دهیم میگویند نکنید!  یا شبیه استدلالی که کشوری که خودش NPT را امضاء کرده اقدام به زیر پا گذاشتن آن کرده بگوید چون دیگران بمب ساختند ما چرا نسازیم؟!  این استدلالها هر چند ظاهرش مقبول ولی باطن همگی معیوب است که وارد آن نمیشویم.  یا کشوری که بمنزله ریه زمین است رهبرش بخود حق دهد بخاطر گاوداری، آمازون را پاک تراشی کرده تا صادر کننده نخست گوشت شود.  در دفاع از ارتکاب خویش میگوید پس چگونه جمعیت زیاد دنیا را غذا دهیم؟  باری، چرا زیاد کردید که درمانده شوید؟  حقیقت آن است که زمین قابلیت پشتیبانی از این حجم از جمعیت را ندارد.  از دید این تولید کنندگان انبوه، افزایش جمعیت نعمتی است برای مصرف بیشتر.  یا میگویند آتشفشان ها مقادیر عظیمی گاز گلخانه ای وارد جوّ میکند ما چرا نکنیم؟  منتها نمیدانند کره زمین بعنوان یک واحد ارگانیک در یک تعادل نسبی بوده و سوزاندن سوخت های فسیلی با این آهنگ سریع لاجرم ما را به همان دورانی برمیگرداند که حیات جانوری بر زمین نبوده است.  البته کره زمین کماکان برجای خود خواهد ماند ولی سایر جانداران و نوع انسان چه؟  احتمالاً در آن زمان شاید فقط سوسک ها تنها ورّاث زمین باشند. 

   مقصود از این نوشته، شرح برخی انگاره های اشتباه است که سهواً یا عامداً توسط عده ای دامن زده میشود.  یکی از صدها تبعات گرمایش زمین، ذوب یخ های قطبی و بالا آمدن آب دریاهاست که بسیاری سرزمین های پست مثل بنگلادش را غرق خواهد کرد.  برخی هموطنان با بی تفاوتی نگریسته میگویند سرزمین ما که مشکلی ندارد به ما چه مربوط، که بط را زطوفان چه باک.  اتفاقاً همین نگرش خودخواهانه و خطرناک جامعه را به وضع حاضر دچار کرده، عقل متعارف را به گوشه رانده است.  گاهی فعالان محیط زیست نیز از روی خیرخواهی دم از صرفه جوئی میزنند یا با دیدن این وضعیت آب و هوا میگویند "مدیریت درست وجود ندارد".  حال آنکه آنان که کمرِ همت برای نابودی این سرزمین و مردم آن بسته اند اتفاقاً با مدیریت و عزم راسخ مشغول همین کارند!  متشابهاً همانها که ادعا میکنند خطری از جانب گرمایش زمین کره زمین را تهدید نمیکند آنها هم راست میگویند زیرا جز تولید و مصرف برای صرفه نهائی خود نظر به خطری که حیات را تهدید میکند ندارند.  مادام که امور جهان از دریچه منافع شخصی نگریسته شود حاصلی جز زیان کلی ندارد.  جانوران بسیار پیشتر از ما پا بر عرصه زمین گذاشته اند اما انسان آنها را به دو دسته مفید و مضر تقسیم کرده است!  با درختان نیز همین معامله را کرده آنها را که میوه باب طبع او ندارند "درختان بی ثمر" یاد کرده جز هیمه گلخن جایگاه دیگری برای آن نمیداند!  ما چنین میپنداریم که آلودگی هوا مختص زمستانهای سرد است، حال آنکه این ناپاکی در سرتاسر سال تولید ولی تنها زمستانها پائین آمده بچشم میآید!  مادام که نوع نگاه را تغییر نداده یا زاویه دید را عوض نکنیم، تغییری در وضعیت ما رخ نخواهد داد.  تغییر دادن نگاه عمومی مستلزم آموزش همگانی و آن نیز در گرو برآمدن نظامی معقول و مردمی است.  عجالتاً آنچه در کوتاه مدت میسر است همانا تغییر در نوع نگاه نخبگان است.

خلاصه آنکه، حضور انسان و جمعیت زیاد او بر روی زمین به مرحله ای رسیده که میتواند آینده حیات بر بستر سیاره را تیره و تار سازد.  برای حل معضلات ملی و جهانی، باز برمیگردیم به همان چاره اندیشی "شورای ملل متحد" که قبلاً بطور مبسوط اشاره شده بود.  ساز و کارهای سازمان ملل متحد با همه خیر اندیشی تاکنون نتوانسته بطور مؤثر از سنگ اندازی نظام های سرکش و ضد مردمی جلوگیری کند.  شاید این شورای جدید با پشتوانه عزم قوی ملل عالم بتواند از پس نظام های افسار گسیخته برآمده آنها را مجبور به تبعیت از خواسته ملت ها کند.  بی تفاوتی و فقدان روحیه مطالبه گری موجب خسارت در دنیا و آخرت است!  ویروس ایدز از این جهت خطرناک است که بیگانه ایست که به لباس خودی درآمده، واکنشی ایجاد نکرده به نابودی میزبان میپردازد.  تصور کنید مردمی را که سرپناه نداشته از فرط استیصال پشت بام خوابی و گور خوابی در پیش گرفته اما پولشان برای مسکن نیابتی بیگانه به بیروت و حومه برده میشود.  یا در عین بی برقی و کمبود انرژی، نیروگاه چندصد مگاوات با پول همین مردم فقیر در نجف ساخته مجاناً به بیگانه اهدا و ثروت های زیرزمینی آنها برای اعوان و انصار حاکمیت در سرزمین های بیگانه تلف شود.  اینها همه و همه یادآور همان ویروس نابکار است که کاری ندارد جز نابودی کامل!  باید پرسید آیا زمان تغییر فرا نرسیده؟  تغییری که باید از ذهن آغاز و بعمل ختم شود!

شکل 1

 

 

شکل 2

 

شکل 3

  • مرتضی قریب
۱۱
آبان

رفتار در شرایط بحران

    معمول بر اینست و منطق هم حکم میکند که کشوری که در بحران است با ریختن نفت بر آتشِ بحران، آنرا دامن نزند. اما این منطق در مکائی و زمانی کارگر است که سردمداران آن کشور، خود را متعلق به آن سرزمین دانسته و وظیفه خود را خدمت به آن کشور و مردمانش بدانند.  طبعاً اگر رأس کشور در اشغال بیگانه باشد، رفاه اهالی آن کشور دغدغه حکومت نخواهد بود.  با اینحال، تجربه تاریخی نشان داده که حتی استیلای وحشی ترین اقوام بیگانه بر کشوری با فرهنگ کهن خیلی زود منجر به تحلیل رفتن خوی وحشیگری در فرهنگ میزبان شده و حاکمان وحشی، خوی آدمی پذیرفته اند.

    با اینکه شرح بالا، روند رایج تاریخ بوده و نمونه های بیشمار دارد، معهذا همیشه نه چنین است بلکه گاهی بدتر از بد هم وجود دارد!  آدم ضعیفی را تصور کنید که تنها هنرش رجز خوانی است اما زورش فقط به زن و بچه میرسد.  با اینکه همسایه ها به او اعتناء نکرده چیزی نمیگویند اما گاه که با غلیان توهمات به خانه های اطراف سنگ می اندازد، هم خودش و هم خانه اش توسط همسایگان در معرض عمل متقابل قرار میگیرد.  منتها برای اینکه کم نیاورد و خود را همچنان قوی نشان دهد به تلافی تحقیری که شده زن و بچه اش را در خانه سرکوب میکند!  سعدی زبان حال چنین فردی را در حکایتی اینگونه بازگو میکند:  هندوُی نفط اندازی همی آموخت.  حکیمی گفت تورا که خانه نیین است بازی نه اینست. 

    متشابهاً حاکمیت هائی هم هست که عمل او مشابه همین پدر خانَواده است.  در عیان مدعی فتح سماوات است اما در عمل که با شکست مفتضحانه روبرو میشود مردم بی دفاع خود را سرکوب کرده، از شدت خشم، بیگناهان را زندانی و زندانیان را شکنجه و برای گرفتن زهر چشم، اعدام های سریالی ترتیب میدهد.  او با ارعاب و سرکوب، برای باقی ماندن بر اریکه قدرت، اقتدار پوشالی خود را به رُخ میکشد.  چنین وضعیتی نشان دهنده استبدادی از نوع مالیخولیائی است.  این در حالیست که منطق حکم میکند مستبد که خود را در شرایط بحرانی و بازنده میبیند در صدد تحبیب قلوب برآمده بعوض سرکوب، پشتیبانی توده ها را جلب کند.  راستی چگونه است که چنین منطق ساده ای درک نمیشود؟!

   راز این معما در سرشت استبداد است.  استبداد معمولاً با مادام العمر بودن همراه است که جمهوری های مادام العمر و پدر و پسری نمونه بارز آن است.  منتها این نیز مانند هر پدیده دیگری اغلب دارای طیف است.  یک سوی آن استبداد هائی است که مستبد، خود از نوع همان مردم است و مستبد بودن او ناشی از تلاش شتابان او برای نجات ملت از فقر و خرافات است.  در این حالت اگر مردم از مستبد رویگردان شوند چه بسا او کشور را رها کرده بخارج پناه برد.  اما میانه طیفِ استبداد رویه غالب است گویی مقصود از حکومت صرفاً ادامه حکومت است حتی با زور!  انتهای طیف، مختص استبدادهای ایدئولوژیک است که در آن ایدئولوژی نه برای خدمت به مردم بلکه مردم برای خدمت به ایدئولوژی هستند!  گاهی مستبد از این نوع، ناچار است برای بقا خودش را تحت الحمایه برادر بزرگتری قرار دهد اما در عیان دادِ استقلال و آزادگی سر دهد!   خطر بزرگ در این است که حتی اگر به اشتباه خود پی برد مجبور است تا انتها آنرا ادامه دهد زیرا در ایدئولوژی همه چیز از ابتدا معین و درست است و اصلاح و تجدید نظر در آن راه ندارد.  ایدئولوژی مسبب برتر انگاشتن عقاید شخص ایدئولوگ نسبت به دنیا و منشاء اشتباهات است!  مستبد اگر هم ظاهراً خطائی کند، بحساب اطرافیان خطاپذیر گذاشته میشود.

   لذا بنظر میرسد نظام هائی از نوع ایدئولوژیک که بر مسیری اشتباه میرانند، در شرایط بحران نتوانند رفتاری جز از آنچه قبلاً در پیش داشتند بروز دهند!  شکل اینگونه نظام ها طبعاً استبدادی مادام العمر است چه بصورت فردی چه بصورت هیئتی.  بعلاوه، بعدِ سوار شدن بر سریر قدرتِ مطلقه، دیگر پیاده شدنی در کار نیست حتی اگر در بدو امر بهترین فرد عالم سوار شده باشد.  پس بی جهت نبوده که علمای علم سیاست به این نتیجه رسیده اند که تنها راه سعادت عمومی، محدود کردن دوره زمام داری حاکم و پاسخگو دانستن او در قبال سیاست هایش است.  حتی آنجا که شیوه زمامداری بطور سنتی مادام العمر است، پادشاه باید نقشی نمادین و مبرا از مسئولیت داشته و امور کشور بطور دوره ای در اختیار مجلس ملی باشد.  این نه باین خاطر است که چون چند صد سال پیش اروپا چنین کرد ما نیز تقلید کنیم بلکه بسبب این است که هم امروز عقل بر مبنای تجارب قبلی نیز همین را حکم میکند، صرفنظر از اینکه سابقاً کسانی عمل کرده یا نکرده باشند!

خلاصه آنکه، تا بیسوادی و جهل و خرافات هست، شانس ظهور استبداد هم هست و سوخت کافی برای استمرار آن با حضور جامعه خرافات زده موجود است.  باطل السحر آن، آموزش است که خود مستلزم جامعه ای آزاد و مردم سالار است.

  • مرتضی قریب
۰۶
شهریور

محدود کردن طول خدمت

    چرا طول خدمت باید محدود باشد؟  اولین دلیل، چون سن آدمی محدود و دومین دلیل چون پیر میشود.  امروزه میانگین عمر آدمی در محدوده 70 تا 90 سال است.  قرنها پیش خیلی کمتر بوده.  پس مدت تصدی کارها باید محدود باشد زیرا عمر بشر و توان او محدود است.  واضحاً دوره تصدی یک کار نمیتواند از سن میانگین آدمی بیشتر باشد.  تنها استثناء در تاریخ بشر مربوط به شاپور دوم است که تنها کسی است که بیش از عمرش متصدی کاری بوده است.  او هنگامی که در شکم مادر بود به پادشاهی برگزیده شد!  باری، اگر 20 سال اول زندگی را هم که دوره جوانی و یادگیری است کنار گذاریم، حداکثر مدت تصدی یک شغل در زمانه ما عملاً بیش از 50 سال نمیتواند باشد.  نگاهی مختصر به گوشه و کنار جهان بیاندازید!  شاید بخش بزرگی از مشکلات امروز ما ناشی از همین طولانی بودن یا مادام العمر بودن دوره تصدی برخی پست هاست! 

    در مورد برزگر پیری که دوست دارد تا لب گور مزرعه خود را آبیاری کند چه باک؟  کهولت او زیانی به غیر نمیرساند.  اما مشاغلی که با سلامتی و امنیت دیگران سر و کار دارد متفاوت است.  مثلاً مناصب دولتی که در ارتباط با اداره کشور است از همین جمله است.  هر فرد عادی با عقل متعارف اذعان دارد که مشاغل دولتی نباید مادام العمر باشد بلکه محدود به دوره معینی باشد.  هرچه منصب عالی تر باشد محدودیت این امر بیشتر است.  امروزه عمر کاری کارمندان عادی 30 سال معین شده که فایده ای دوگانه دارد.  اول اینکه کارآئی انسان با بالا رفتن سن کاهش می یابد.  و دوم اینکه جا برای نیروی جوانتر و کارآتر باز شود.  شاید این یکی از بزرگترین ابداعات جامعه مدرن باشد که با سعی و خطا باینجا رسیده که هم امر طبیعت را رعایت کرده باشد و هم با وضع کسورات بازنشستگی به ادامه حیات فرد بازنشسته در دوران بیکاری کمک کرده تا از گرسنگی نمیرد.  خواننده جوان باور نمیکند که تا همین یکصد و اندی سال پیش، در دوره قاجار، دولتمردان پس از عزل یا کناره گیری صرفاً باتکاء اقطاع یا تیولی که پادشاه در دوران کاری مرحمت کرده بود قادر به ادامه حیات بودند.

   سوای مشاغل دولتی، این محدودیت دوره خدمت در سایر عرصه ها نیز اجرا میشود.  حاذق ترین جراح اعصاب اگر سن او از 70 گذشته باشد با یک لرزش دست سرنوشت بیمار را رقم میزند.  بی جهت نیست بیمارستانهای معتبر محدودیت سن را اجرا میکنند.  استادان دانشگاه که در سنین بالا حائز بیشترین پختگی علمی هستند دچار ضعف حافظه شده قادر به ارائه معلومات خود نیستند.  کارگردانان نیروگاه های اتمی هرساله در معرض امتحانات هوش و تن و روان هستند زیرا کمترین اشتباه آنان میتواند فاجعه بار باشد.  خلبانها خیلی زودتر به سن بازنشستگی میرسند زیرا کاهش بینائی و کُندی واکنش های عصبی جان مسافران را به مخاطره میاندازد.  اینان نیز مرتباً در معرض بازآموزی و انواع امتحانات هستند و به محض مشاهده فتور، بازنشسته میشوند.  وقتی برای شغلی مثل خلبانی که جان فقط 300 مسافر در دستان اوست این چنین قیود سفت و محکمی وضع میشود پس برای زعامت یک کشور که آینده یک ملت در دست اوست چه باید کرد؟!  اگر در همه مشاغل حد و حدودی برای دوره تصدی هست پس چرا زعامت یک کشور که خطیرترین مشاغل است از آن برکنار باشد؟!

   پس بیائید یک سناریوی خیالی را در نظر آوریم.  فرض کنید در گوشه ای از دنیا سرزمینی وجود دارد که رهبرش نیم قرن بر آن سیطره مطلقه دارد.  زبان همه زبان آوران را بریده و هرکس سری در میان سرها داشته آنرا از بدن جدا ساخته و بطور کل همه را سرکوب و منکوب و داغدار کرده، کشور را تسلیم دزدان و جنایتکاران کرده است.  شعار هائی را فرا راه خود قرار داده که نهایتاً اگر هم بپذیرد اشتباه بوده از آن گزیری ندارد.  روانشناسان به او گفته اند دچار پارانویاست و بهتر است کرسی خدائی را رها کند!  مگر نه اینکه رهبر پیر کشور دیگری وقتی فهمید ناتوان است از حقش گذشت کرد.  اما بعد اینهمه شعارهای دهان پرکن مگر میشود بسادگی تغییر جهت داد؟  کنار برود که چه کسی بیاید؟  مگر خدا شریک دارد؟  برفرض که فرزند هم نصب شود، از کوزه همان برون تراود که در اوست.  شوربختانه تاریخ نشان داده خودکامه، هرگز به میل خود کناره نگرفته بلکه عوامل بیرونی او را وادار ساخته است.  پس چه باید کرد و راه درست کدام است؟

خلاصه آنکه، چندین قرن پیش اروپا به فراست دریافت که این شیوه باید تغییر یافته، طول مدت تصدی رهبری کشور کوتاه شده به انتخاب جمهور مردم واگذار شود.  در نظام هائی که به حفظ پادشاهی علاقه دارند، نظام مزبور را چون گذشته ارج نهاده منتها قدرت سیاسی و مسئولیت به نمایندگان منتخب مردم سپرده شود.  این شیوه منطقی ترین و طبیعی ترین راه عبور از خودکامگی است که هیچ ربطی به اروپا نداشته هر عقلانیتی با قدری تأمل هر جای دیگری به همین نتیجه میرسد.

  • مرتضی قریب
۰۸
مرداد

نیروها در طبیعت -3

    دیدیم که فکرِ جستجوگر، محور اصلی در کشف رمز و رازهاست.  با این تبصره که تفکر بتنهائی معلوم نیست به نتایج قابل اعتماد منجر شود.  مادام آزمایشات برنامه ریزی شده که با اسباب و ادوات فنی همراه است وجود نداشته باشد، توفیقی نمیتوان امید داشت.  لذا تفکر جستجوگر زمانی به کشف حقایق نائل میشود که معمولاً مستند به مشاهدات و آزمایشات باشد.  در غیر اینصورت باید محتاط بود زیرا معلوم نیست نتیجه کار درست از آب در آید.  البته گاه شهود بتنهائی ممکن است تصادفاً درست از آب درآید.  داستان دموکریتوس که قائل به وجود اتم بود از همین قسم است.  علت موفقیت او نیز بسیار ساده بود چه اینکه قضیه تقسیم پذیری ماده 2 حالت بیشتر نداشت یا تقسیم نامتناهی و یا جزء لایتجزا که او اختیار کرد. 

   از کهربای سحرآمیز باستان به نیروی برق در زمان حاضر رسیدیم.  ذهنیتی که حاکمیت دینی مروّج آن است ظاهراً رویگردانی از نوگرائی و دستآوردهای مادّی بوده مردم را به زندگی حداقلی تشویق میکند.  اما در همین بحبوحه کمبود برق، اگر برق این نهادهای مروّج "معنویات" برای مدتی قطع شود و تکلیف شود که خوبست برای مردمی که از شما تقلید میکنند نمونه باشید، داد و فریاد برآرند که مسلمانی نیست!  لذا وقتی شرایط عینی حاکم باشد نصایح و مواعظ فراموش شده یکسره باد هوا میشود. اگر فکر را هم نوعی نیروی معنوی تعبیر کنیم، دنیای امروز تقابل 2 نیروی خیر و شرّ است.  یکی نیروی تفکر آزاد و دیگری نیروی ایمان ایدئولوژیک.  اولی مانند آب سیال است و فورم پذیر و مستعد برای پذیرش هرگونه نقد و انتقاد.  دومی مانند یخ منجمد و غیر قابل انعطاف و فورم ناپذیر و چون مقدس است خود را مصون از اشتباه میداند.  اینگونه است که جامعه قطبی میشود و با سیطره ایمان سنتی بر جامعه، تفکر سازنده و ابتکار به حاشیه میرود.  چنین جامعه ای در تبلیغات و پروپاگاندا بسیار فعال و بی پروا اما در عمل و در لوازم زندگی دنباله رو و مقلد جوامع آزاد است.  قابل ذکر است که ممنوعیت تفکر آزاد، با خود تقلید را بهمراه میآورد چه اینکه ایمان ایدئولوژیک و تقلید کورکورانه هردو از یک سنخ اند.  عجیب تر اینکه ادیان در ابتدای خود علی الاصول محصول تفکری آزاد بوده، مدیون این شیوه تفکرند.  منتها بعدها ارباب دین برای بازار خود و حفظ سلطه آنرا بصورت ایمان خشک و لایتغیر درآورده تا مانع از هرگونه تجدید نظر شود.  هرگونه اصلاح واقعی، منوط به تجدید نظر در اساس، فارغ از خطوط قرمز است والا هدر رفت وقت و انرژیست.

   نیروی ایمان معمولاً تداعی کننده ایمان صادقانه و بدون حشو و زوائد مثل ایمان نزد داعش و القاعده و شاید طالبان باشد. ایمان ایدئولوژیک لزوماً ربطی به مبداء قدسی ندارد کما اینکه ایمان برخی مارکسیست ها نیز از سر صدق است.  اما آنچه عملاً در سرزمین ما بنام ایمان جریان داشته سلطه یک ایمان ریائی بوده که مکرر توسط حافظ و سعدی و دیگران نقد شده.  ایمان ریائی مهمترین مانع شکل گیری تفکر آزاد در این هزار و چندصد سال گذشته بوده و نگذاشته است حس ابتکار و نوآوری چه در عرصه زندگی مادّی و چه حتی زندگی معنوی شکل گیرد.  داشته های ما در این مدت، همه ناشی از حُسن تصادف بوده که جرقه هائی اینجا و آنجا درخشیده اما نَفَس سرد ایمان ریائی مانع از گرم شدن تنور تفکر آزاد و راه افتادن فرایند زنجیری آنطور که در اروپا شد شده است.  استعارهِ مغز جوانان در داستان ضحاک از همین قسم است.  منتها امروزه چیز جدیدی که در اینسوست و نام ایمان را یدک میکشد مقوله ایست بکلی متفاوت.  در ظاهر، همان افکار تبلیغ میشود اما در عمل متکی به زر و زور و همه آن مفاسد که قبلاً ذکر شد است.  ایمان جدید، ایمان به حفظ سلطه به هر قیمت ممکن است.  حتی به بهای نابودی یک کشور کهن و حتی به بهای نابودی سایر تمدن ها!  تحت سلطه این ایمان مجعول، نه تنها تفکر آزاد محکوم به مرگ است که مبادی منطق ارسطوئی هم به چالش کشیده شده جزء، بزرگتر یا مهمتر از کل میشود!  اینگونه میشود که اصحاب فکر یا در بند یا در تبعید و یا در گوشه ای خزیده میدان عمل به جغدها و زغن ها واگذار میشود.

خلاصه آنکه، در مقام مقایسه با نیروهای مادّی، فکر را هم بمناسبت تأثیری که دارد نوعی نیرو گرفتیم.  بنظر میرسد سرنوشت ما بیش از آنکه تابع نیروهای مادی باشد، گرفتار جدال در صحنه فکر بوده است.  جدال تفکر آزاد با تفکر ایمانی.  سرنوشت غمباری که ناشی از اسارت فکر است!  دیدیم که عبور از نگرش ارسطوئی نیرو به نگرش مستدل گالیله و نیوتون باعث چه تفاوت عظیمی در چهره دنیا شد.  نظراً میتوان امید داشت که عبور از نگرش ایمانی به نگرش تفکر آزاد به چه نتایج شگرفی در حوزه انسانی منجر شود.  بیش از هزار و چند صد سال سیطره نگرش ارسطوئی مانع پیشرفت علم بود.  آیا امیدی هست که از پس قرنها، سیطره ایمان ریائی شکسته شود و نیروی ذهن از قفس جهل مقدس آزاد گردد؟!

  • مرتضی قریب
۳۱
تیر

منطق ارسطوئی

    منطق چیزی نبوده که اختراع شده باشد.  اولین بار ارسطو اصول آن را که همان اصول طبیعی ذهن آدمی بوده مدون و مُنقح ساخته است.  مثلاً کل بزرگتر از جزء است و یا دو چیز مساوی با یک چیز، خود با هم برابرند.  بحث در موضوعات پیچیده و مهم چنانچه با مصادیق همراه باشد، به فهم روشن تری می انجامد.  عجیب نیست که در گذشته های دور و بلکه همین امروزه، مردمان به بت (مجسمه) احترام گذاشته و میگذارند.  اساساً پرستشِ مصنوعِ دست هیچگاه مطرح نبوده که بسا به نیروهای غیبی معتقد بوده اند.  ولی دیدن جسمی مُجسم به تمرکز بهتری انجامیده و هنوز هم می انجامد.  پس گزاف نباشد اگر گفته شود نیایش بودائی ها پیشگاه مجسمه بودا بمراتب عمیقتر از نیایش یکتاپرستان فاقد مجسمه است!  متشابهاً موضوعی که در دایره علم کاملاً محرز است: یک نمودار، آموزنده تر از صدها برگ حاوی عدد و رقم است.

    اکنون به ذکر چند مصداق بسنده میشود که چگونه در محیط های بسته استبدادی، منطق ارسطوئی با تمام سادگی از نفس افتاده، الفاظ و معانی و اصولاً همه معیارها بطرز غریبی درهم ریخته دچار وارونگی میشود.  گاهی جزء بزرگتر از کل شده و ریاضیات تابع مصلحت میشود!  مثلاً در نظام های قانونمند کسی که ورشکسته به تقصیر باشد یا جرم بزرگی مرتکب شده باشد نمیتواند نامزد احراز مشاغل مهم دولتی باشد و صلاحیت او رد میشود.  اما در نظام های خودکامه، او که قبلاً ردِ صلاحیت شده اکنون میتواند شاغل پست های بالاتر و حساس تر شود.  آیا عجیب نیست؟!  یا برعکس، او که قبلاً سالها شاغل مهمترین پست های سیاسی و اجرائی بوده ناگهان بی هیچ دلیلی ردّ صلاحیت میشود.  وقتی هم علت را جویا میشود، چیزی ندارند به او بگویند.  اتفاقاً اگر رد صلاحیت واقعی و جدی باشد منطق متعارف ایجاب میکند او را بعلت اشغال مناصبی که حق او نبوده و بعداً معلوم شده صلاحیت لازم را نداشته پاسخگو و محکوم کنند.  اگر این رویه های خلاف عقل و منطق، سوأل برانگیز نباشد تنها میتواند یک توجیه داشته باشد و آن اینکه تکرار مکرر آموزه های غلط در حلقه اول حاکمیت، هر امر خلاف عقلی را میتواند قاعده جلوه داده در اذهان پرسشی نه انگیزد.

    مثال دیگر در مورد کمبود برق است.  بخش عمده تولید برق متکی به نیروگاه های حرارتی است که آنهم در زمستانها با کمبود گاز روبرو میشود.  کشوری که خود روی مخازن عظیم گاز خوابیده و حتی از مخازنی که بیهوده هدر میرود نه خود منتفع و نه دیگران بهره، بلکه مبالغ عظیمی هم باید از جیب مردم خسارت دهد!  باری، علیرغم همه تبلیغات، فقط حدود 1% برق تولیدی کشور از نیروگاه اتمی است، تازه آنهم اگر در کار باشد.  همان یک درصدی که کل اقتصاد بلکه سرنوشت کشور را گروگان خود کرده که بگوید نیت اصلی آن جز تولید برق نیست و خود فعلاً در بن بستی دراز مدت گرفتار است.  در اینجا هم میبینیم که جزء، مهمتر از کل تلقی میشود!  نظام میگوید تقصیر از مردم است که زیاد مصرف میکنند، حال آنکه بگفته متخصصین، حدود 15% برق تولید شده در شبکه انتقال پیش از رسیدن بدست مصرف کننده تلف میشود.  چاره آن است که صرفاً با تخصیص چند میلیارد دلار شبکه نوسازی شود.  با اینکه هزینه هنگفتی بنظر میرسد، اما فقط کسر کوچکی از ارزی است که بیرون مرزها بیهوده تلف میشود.  بازهم شاهدی دیگر بر رویه خلاف منطق، که یعنی حواشی مهمتر از اصل است!  بطوریکه ضرب المثل ها همه زیر و رو شده و "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" کارکرد خود را از دست داده است.  گاهی میگویند سیستم ناکارآمد است در حالی که ناظر بیطرف اتفاقاً معتقد است خیلی هم کارآمد است.  اگر سمت نگاه عوض شود، معلوم میشود مردم مورد نظر نظام آنها هستند که بیرون مرزهایند.  نیک که نگریسته شود، تلفات در سرشت و نهاد سیستم است که منحصر به تلفات مادّی نیست.   منابع انسانی نیز در حال تلف شدن است که غیر از فرار نیروی انسانی، قتل بیگناهان در کوی و برزن و بر گردن نگرفتن از جمله آنهاست.  اخلاقیات نیز در حال تلف شدن است که تخریب مزار کشته شدگان و آزار و اذیت مادران و زندانیان و صاحبان افکار مستقل و هنرمندان و خلاصه ابناء بشر در دستور کار سیستمی مولد ترس و وحشت است.  طُرفه آنکه علیرغم ناتوانی در دادن خدمات به جمعیت حاضر، دستگاه تبلیغات در صدد رساندن جمعیت به 150 تا 200 میلیون است تا بحران را از این هم که هست بیشتر کند.

نتیجه آنکه، شاید با پول بشود برق را به تعادل رساند، اما خساراتی که منطقی ضد بشر به سرزمین وارد ساخته با هیچ پولی جبران پذیر نیست!  شاید هزاران سال لازم باشد تا آبهای اندوخته زیرزمینی تلف شده بلکه احیا شود که با فرونشست زمینها جای تردید است.  در این نظام فکری بهر سو که نگریسته شود جزء بزرگتر از کل است.  توگوئی در برنامه ای نانوشته، چنان مُقدر است که هرآنچه تلف کردنیست از مادّی و معنوی همه نابود و سرزمینی سوخته تحویل آیندگان شود.

  • مرتضی قریب
۲۴
ارديبهشت

جهان بینی انسانی

    پیرو مطالب پیشین، پرسش شد که درباره فلسفه عدد 12 جز آنچه برای تقسیمات ساعات روزانه ذکر شد دلایل دیگری هم دارد یا خیر؟  شاید کهنترین دلیل اتخاذ عدد 12 تعداد ماه های قمری طی مدتی باشد که به آن "سال" گفته میشود.  یک سال یعنی تعداد روزهائی که فصلی خاص مجدداً تکرار میشود و تقریباً 12 بار ماه های 28.5 روزه قمری را شامل میشود.  از آنجا که برای قدما آثار آسمانی قداست ویژه داشت، همین عدد 12 نیز خود مقدس شده وارد پندارهای دینی شد.  از آنچه  میشناسیم، فقط به اسباط 12 گانه یهود و متشابهاً امامان 12 گانه شیعه اشاره میکنیم.  مرور تاریخ گذشته به ما میفهماند که آنچه فرهنگ دینی امروز را ساخته چیزی جز ملقمه ای از آموزه های بسیار دور گذشتگان نیست با این تفاوت که چون ارتباط ظاهری آن با مفاهیم قبلی قطع شده رنگ تقدس و استقلال بخود گرفته است.  مادام که نگاه انسان از آسمان منقطع نشده بسوی خودش بازنگردد، جنگ و خونریزی، خود بینی و خودپرستی، و نادانی همچنان استمرار خواهد داشت.

    در همین ارتباط ببینیم جهان بینی انسانی چیست و چه میتواند باشد.  ذکر دومثال از هزاران نمونه موجود شاید وافی مقصود باشد.  جهان بینی آسمانی بر اساس همان تقدس 12 و عقبه های آن که به بابل و کلده و آشور میرسد، میگوید کافیست فقط یک نم و نه حتی قطره ای اشک، اگر در چشم تو بخاطر یکی از 12 امامان تظاهر کند مطمئن باش خداوند تمام گناهان تو از صغیره و کبیره را یکجا خواهد بخشید!  بهمین سادگی.  پس بی جهت نیست در نظامی دینی اینهمه جنایت و ظلم توسط ارباب دیانت حاکم باشد و آب از آب تکان نخورد.  پشتگرم به این بینش، هر جنایتی مرتکب شوی، رستگاری!

    نقطه مقابل آنرا در جهان بینی انسانی داریم که نمونه آنرا از بوستان سعدی میآوریم.  آنجا که حکایت سگی تشنه است: یکی در بیابان سگی تشنه یافت/ برون از رمق در حیاتش نیافت.  کله دلو کرد آن پسندیده کیش/ چو حبل اندر آن بست دستار خویش. بخدمت میان بست و بازو گشاد/ سگ ناتوان را دمی آب داد. خبر داد پیغمبر از حال مرد/ که داور گناهان ازو عفو کرد..الخ.  دو جهان بینی متباین با وابستگان و باورمندان خود وجود دارد.

    ملاحظه میفرمایید که دو گونه عفو کردن وجود دارد.  یکی با نمی در چشم و دیگری با کاری عملی و زمینی در حق سگ، حیوانی که باورمندان دینی آنرا نجس دانسته (مقتبس از آئین یهود که سگ و خوک هردو را ناپاک میداند) چه رسد حقی برایش قائل باشند.  سعدی خود از اجله بزرگان دین بوده و بقول فروغی "متدین و مذهبی، بلکه متعصب است.  اما تعصب و تدین را هیچگاه دست آویز آزار مخالفان دین و مذهب خود نمیسازد...براستی انسان دوست و انسانیت پرست است".  بنظر ما این جهان بینی انسانی سعدی ربطی به دین و آئین او نداشته بلکه بر اساس همان اخلاق طبیعیست که ذاتاً در سرشت  هر انسانی نهادینه است مگر زیر حجاب شرعیات مدفون شده باشد.  سعدی هر مسلک دیگری هم میداشت همین بینش را ارائه میکرد.  او به "گاوان و خران باربردار، به زآدمیان مردم آزار" اعتقاد داشت زیرا ذات او در اعماق ناخودآگاه او همان خصلت "اخلاق طبیعی" بود و هرگاه از این ذات غافل میشد به همان خصلت خشک مذهب سنتی بازمیگشته است.  این ضدیت با سگ، وفادارترین یار انسان، در ادبیات مولانا نیز هست آنجا که میگوید "کریمان جان فدای دوست کردند/ سگی بگذار ماهم مردمانیم".  که اتفاقاً حقیقت عکس آن است زیرا این سگ است که جان فدای دوست کرده و بارها آنرا ثابت کرده!  بهرحال، مولانا نیز شخصیتی انسان دوست بوده و این قبیل کاستی ها در اشعار او ناشی از سیطره آموزه های دینی در افکار اوست.  در جهان بینی آسمانی، شأن همه حیوانات در قعر دنیای وجود است و آفرینش آنها صرفاً جهت خدمت به انسان است ولاغیر.  این میزان از یکسویه نگری را نه فقط در حق حیوان بلکه به کل محیط زیست تسری داده اند!

   چون موضوع سگ مطرح شد، بد نیست بدانیم سگ از خانواده گرگ سانان است و ده ها هزار سال پیش گرگی بوده تصادفاً نزد انسان آمده اهلی و یار وفادار او چه در حفاظت از خودش و چه نگهبانی از احشام او شده است.  متقابلاً انسان نیز خوراک او را متعهد شد.  اما امروزه که انسان شهرنشین بی نیاز از خدمات اوست، تعهد خود را زیرپا گذاشته این حیوان همچنان وفادار را در شهرها بی آب و غذا سرگردان رها کرده است.  گویا کم نبود، سنگ هم میزنند.  سعدیا کجائی؟!

خلاصه آنکه، جهان بینی انسانی با ظهور ادیان ابراهیمی به اعماق ناخودآگاه انسان نزول کرد.  انسانیتِ پاکِ نخستین زیر پرده ای ضخیم از مجردات مستور گشت.  امروز جهان بینی آسمانی با وعده بهشتِ نسیه، نقدِ دنیای حاضر را گروگان گرفته به جهنمی مبدل ساخته است.  مادام که این جهان بینی حاکم باشد، دنیا ابداً روی سعادت و رستگاری نخواهد دید.

  • مرتضی قریب
۱۹
بهمن

حکومت آرمانی -5

   اکنون به ایدئولوژی که اولین عامل مهم در ممانعت از شکل گیری حکومت آرمانی است میپردازیم.  ایدئولوژی، اعم از دینی و غیردینی، مجموعه ای از آموزه های ثابت است که شاید در ابتدای ظهور خود برای جامعه هدف در روزگار خودش مفید بوده باشد.  منتها به دلائل واضح هیچ نوع ایدئولوژی نمیتواند پاسخگوی نیاز جامعه در طول همه زمانها باشد.  به  دلیل حقایق زیر:

    اول اینکه آموزه های اصلی ایدئولوژی لایتغیر (استاتیک) است- شاید همین یک دلیل کافی باشد!  دوم اینکه نحوه زیست انسان امریست تابع زمان (دینامیک) چه اگر اینگونه نبود کماکان باید در عصر حجر میزیستیم.  وسائل زندگی و کیفیت و کمیّت نیازهای مادّی انسان در طی زمانها متوالیاً و مرتباً ارتقاء یافته و کماکان ارتقاء خواهد یافت.  سوم اینکه درک انسان نسبت به جهانِ پیرامونِ خود، پابه پای تغییر سطح زندگی که در سایه علوم و فنون ارتقاء یافته، عوض شده و خواهد شد.  این تغییرات در جهت هم افزائی و تکامل است.  کما اینکه تلقی ما از زمینِ زیرِ پا تا بلندای آسمان نسبت به آنچه هزار سال پیش فکر میکردیم پیشرفت های شگرفی کرده به حقیقت هستی بسی نزدیکتر شده است.  و بالاخره چهارم اینکه، فلسفه وجودی حکومت، همانطور که در اولین بخش تأکید شد، برای تمشیت امور انسان در همین دنیا و برای همین دنیاست و نه دنیای مردگان و نه هیچ دنیای دیگری!   وجود حکومت و روال آن باید مطابق روح زمانه خود باشد.  بعبارت دیگر نحوه اداره امور جامعه نباید تابع آموزه های ناقص و معیوب قبایل بدَوی و نه حتی حکومت حمورابی، متمدن ترین در نوع خود، در چند هزار سال پیش باشد.

    از مجموع احتجاجات فوق و با یک حساب سرانگشتی معلوم میشود که ایدئولوژی، بویژه نوع دینی آن، مطلقاً نمیتواند اساس یک حکومت باشد، حتی معمولی چه رسد به حکومت آرمانی.  میگویند پس تکلیف امثال این نظام های دینی که در عمل موجودند چیست؟  تنها دلیل وجودی آنها تحمیل است و بس!  یعنی امثال این نوع حکومت ها بصورت نرمال و بدون سرکوب محال است وجود داشته باشند.  تاریخ مصادیق فراوانی از این دست دارد.  مثال مکانیکی آن شبیه هرمی است، که بر خلاف معمول، از نوک روی زمین باشد و برای برپا نگاهداشتن آن و جلوگیری از افتادن باید مرتباً انرژی صرف شود.  نظام دینی که در حال حاضر شاهد آن هستیم از همین قسم است که تلفات بصورت هزینه های انسانی، مادّی و معنوی سرسام آور فقط صرف ممانعت از سقوط آن است و بس.  اینجا دیگر اصل فدای فرع نیست، فدای هیچ و پوچ است!

    تجربه تاریخی درباره حکومت های ایدئولوژیک نشان داده که حتی اگر در ابتدای شکل گیری خود برای مدتی به آرمان خود وفادار بوده اند، بعداً دچار دگردیسی شده معمولاً به یک نظام  دزدسالار متحول شده اند.  بویژه در نوع دینی آن که در ابتدای امر، معنویت سرلوحه کارها بوده بزودی به ضد آن بدل شده گوی سبقت از همه ماتریالیست ها می رباید.  هرچند، برای عوام فریبی مجبور است پوسته نازک معنویت پوشالی خود را در ظاهر حفظ کند حتی اگر با فساد و جنایت همراه باشد.

    ایدئولوژی چه نقشی در رفتار مستبد دارد؟  نقش آن ایجاد اطمینان خاطر در اوست که کارهائی که مرتکب میشود تصور کند همه درست است.  اگر ایدئولوژی غیر دینی میبود شاید عذاب وجدان گریبان گیر مستبد میشد، اما در نوع دینی چنان آسودگی خاطری به مستبد دست میدهد که با کمال قوت قلب به جنایات نامحدود خود ادامه میدهد.  شاید این بزرگترین نقطه ضعف ایدئولوژی های دینی باشد که فرد را وامیدارد جنایات خود را خدمت تصور کرده هیچگاه از خواب غفلت بیدار نشود!  مستبد خود را قانون و قانون را خود میپندارد.  اینگونه است که فرمان آتش باختیار به اعوان و انصار خود داده دست آنها را چه در قتل بیگناهان و چه در دزدی و اختلاس های نجومی باز میگذارد که آنها نیز در ارتکاب هر جنایتی به پشتیبانی او مستظهر باشند.  اتلاف ثروت کشور در همین راستا معنا پیدا میکند.  مستبد ثروت مردم را به عوضِ صرفِ حفاظت از آنها، هزینه طیف رنگارنگی از نیروهای خودش میکند تا با سرکوب همان مردم، حکومت او و خانواده اش استمرار یابد. 

    بعلاوه، کار حکومت های ایدئولوژیک جز با تبلیغات دروغ پیش نمیرود که برای تبلیغ مرام خود به هر چیزی میآویزند تا آنجا که یک نظام دینی حتی از دعوت ستاره فیلم های آنچنانی برای تبلیغ معنویات خود رویگردان نباشد!

خلاصه اینکه، ایدئولوژی نمیتواند مبنای یک حکومت آرمانی باشد هرچند دادِ سخن از رفاه عمومی و عدالت اجتماعی دهد.

  • مرتضی قریب
۲۸
آذر

سطوح زیست 3 گانه

    زندگانی ما انسان ها را بهر شکلی و در هر کجا که هست در 3 سطح کلی میتوان طبقه بندی کرد.  در سطح 1 و بالاترین سطح، کسانی هستند که در عین زیست مانند دیگران اما در رابطه با شغل یا اندیشه ای که در سر دارند باعث ارتقاء زندگانی سایرین نیز هستند.  پیشرفت دنیا از وضع بدوی غار نشینی تا وضع مدرن فعلی مدیون وجود افراد سطح 1 است.  این افراد از نوادر هستند و اگر زمین هنوز جای زیست و آسایش نسبی برای اکثریت است بخاطر وجود سطح زیست اول است. 

    در سطح زیست 2 که سطح خنثی نیز تلقی میشود، کسانی زندگی میکنند که صرفاً چون زنده اند زندگی میکنند.  اثر وجودی اینان عمدتاً برای خود و فرزندان شان است و بیشترین تلاش آنها برای رفاه بیشتر برای خود و حلقه نزدیکان خود است.  اکثریت قابل توجه جمعیت زمین در این طبقه بندی قرار میگیرد.  شغل این افراد و تلاش روزمره آنان با اینکه در جهت خدمت به همشهریان و اداره جامعه است اما هدف اصلی کسب معاش است و اینکه برای خود و خانواده زندگانی بهتری تدارک ببینند.  طیف برتر این سطح، تکنوکرات ها و متخصصین هستند که اداره جامعه را در دست دارند.  طبعاً استمرار حیات بر بستر زمین مدیون وجود افراد زیست سطح 2 است. 

    در سطح زیست 3 که فروترین سطح است، کسانی هستند که زندگانی را فقط حق خود دانسته و آسایش و راحتی را فقط برای خود میطلبند.  کار و تلاشی هم اگر در ظاهر دارند برای ادامه یک زندگی انگلی است چه اینکه مهارتی  همانند افراد سطح 2 نداشته و چاره ای جز ارتزاق از نتیجه زحمات دیگران ندارند.   این ارتزاق گاه به بهای خون و نابودی زندگی دیگران اتفاق میافتد.  با وجودیکه جمعیت این سطح ممکنست اندک باشد معهذا اثر وجودی آنها زیاد و اغلب تعیین کننده است.  اینان اگر مهارتی هم داشته باشند جز دروغ و سخنان فریبنده و عوام پسند نیست که مهمترین داشته آنان همین است.  نبودِ اینان نه تنها مایه زیان نیست که موجب سعادت نوع بشر است!

    در زیست سطح اول، دانشمندان، مخترعین، مکتشفین، و نوابغ هستند که طی زندگانی خود ارتقاء دانش و فن برای زندگی بهتر بشر مورد نظر آنان است.  گاهی بندرت اقبال یار است و از محل آنچه ابداع کرده اند ثروتی بهم زده برای خود نیز آسایشی فراهم میکنند.  وات با اختراع ماشین بخار خود از این دسته است.  گاهی هم به کرّات ثروت خود را در راه بثمر رساندن اهداف خود از دست میدهند.  تسلا، نابغه موتورهای الکتریکی با همه ابداعاتی که داشت اما در فقر و نداری فوت کرد.  افراد این گروه زندگی را فرصتی برای رسیدن به هدف های عالی دانسته و دغدغه معیشت اولویت بعدی آنان است.

    اغلب انتقاد میشود که اختراعات و اکتشافات بیش از آنچه مفید باشد باعث بدبختی بشر شده و هرچه سطح فن آوری بالاتر رفته، تبعات منفی آن بیشتر دامنگیر بشر شده است.  از اینرو، گاهی دانشمندان و مخترعین را متهم کرده که آنها باعث و بانی بحران ها هستند.  حال آنکه مسئولیت سوء کاربرد اختراعات بر عهده مخترعین نیست که هر پدیده ای میتواند کاربرد دوگانه داشته و مورد استفاده سوء قرار گیرد.  نمونه کلاسیک آن آلفرد نوبل است که دینامیت را اصلاً برای تسهیل کار در معادن و جاده سازی اختراع کرد و پس از دیدن عواقب سوء آن در جنگ ها، موقوفه خود را بنا کرد که عواید حاصل از اختراعش برای ارتقاء صلح و دانش عمومی صرف شود.  اما این تبعات منفی یاد شده حاصل وجود چه کسانی است؟ اینان کسانی از دسته 3 اند که با زد و بند و حقه بازی مناصب بالای سیاسی و تصمیم گیری را اشغال کرده و در موقعیتی خواهند بود که از دستآورد نخبگان سطح 1 برای پیشبرد خودخواهی خود استفاده کنند.  مشکل اصلی اینان اند نه اختراعات!

خلاصه آنکه، عمده مشکلات بشر ناشی از حضور اقلیت دسته سومی هاست!  گاهی این روزها اصطلاح گلوبالیست ها هم به گوش میخورد که گویا باندی برای سلطه عمومی بر دنیا تشکیل داده اند.  اختراعات و اکتشافات فقط در یک محیط سالم مفید خواهد افتاد.  سازمان ملل متحد با ساختار فعلی توان مقابله با این پدیده و امثال آنرا ندارد. شاید یکی از مهمترین راه حل ها،ایجاد شورای ملل متحد (1402/5/30) باشد که بازتاب صدای واقعی ملت ها در یک همبستگی جهانی است.   

 

  • مرتضی قریب