فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اخلاق طبیعی» ثبت شده است

۱۶
آذر

حالت نرمال

   در پی مطلب توزیع نرمال، میپرسند نرمال یعنی چه؟  "نرمال" که معادل فارسی آن "هنجار" است بطور ساده یعنی طبیعی.  منتها در تعبیر و تفسیر آن باید مراقب بود دچار سوء برداشت نشد.  چه اینکه از معنای هنجار ممکنست چنین به ذهن متبادر شود که مقصود، قاعده درست و اخلاقی باشد حال آنکه نرمال یا طبیعی یعنی همان چیزی که در واقع وجود دارد صرفنظر از اینکه به حق باشد یا ناحق.  بنابراین حالت نرمالی که در پدیده های دور و برمان میبینیم برخی دلخواه است و برخی ممکنست مقبول نباشد.  شرح از روی تصاویر پیوست، گویا تر است.

    بعنوان مثال، آنچه در بخش بالائی تصویرِ اول میبینیم اشاره به توزیع سواد در یک شهر (یا یک کشور) دارد.  منحنی پهن تر اشاره به این دارد که مثلاً  در آن شهر افراد مطلقاً بیسواد هم هست و نخبگان هم هستند.  متوسط سواد مثلاً در حد دیپلم متوسطه است.  اما منحنی باریکتر با قله بلند تر اشاره به شهری دارد که بازهم میانگین سواد در حد متوسطه است منتها بیسوادِ مطلق نداریم و کمترین سواد در حد معلومات ابتدائی است و از آنسو نیز با معلومات عالیه هم وجود دارند.  این اشاره به شهری متمدن دارد که درصد دارندگان مدرک دیپلم خیلی بیشتر از مورد قبلی است. 

   حال ممکنست از وضع اخلاق و درستکاری یک شهر سوأل شود که مردم از این لحاظ چگونه دسته بندی شده اند؟  در بخش میانی همان تصویرِ اول، حالت نرمال دو شهر مقایسه شده اند هردو نرمال اند اما منحنی سمت راست اشاره به اخلاقی تر بودن جامعه با متوسط عددی مثل 80 و دیگری با همان توزیع دارد ولی متوسط  50 و هردو با درجه تشتت یکسان.  اما فرض کنیم در شهری که اخلاق مدارتر است حاکمی دلسوز بر سر کار آمده که توانسته با رفتار درست، بعد یکی دو نسل اخلاق و درستکاری را ارتقاء بیشتری دهد.  این حالت را در بخش زیرین همان تصویر در سمت راست میبینیم که درجه تشتت کمتر شده و بلندتر شدن قله نشاندهنده افزایش درصد اخلاق مدارهاست.  میتوان تصور کرد که حاکم حتی بهتر از این هم میتوانست عمل کند بطوریکه همان منحنی بجای میانگین 80، بسوی راست با میانگین 100 سوق پیدا کرده باشد. 

   باید توجه کرد که هرگونه دخل و تصرف در منحنی آمار جمعیتی باید پشتیبانی آن جمعیت را داشته باشد تا ماندگاری داشته باشد.  اینکه مستبدین تصور کنند با خیالات خودشان به اجبار میتوانند تابع نرمال را بسمت و سوی دلبخواه خودشان سوق دهند خیالیست خام.  درست است که برغم خواسته جمعیت برای مدتی بتوانند آن حالت را تحمیل کنند ولی به محض رفع تحمیل، جمعیت به حالت نرمال خویش باز میگردد.  مگر میشود کسی را که با سواد است بزور مجبور کنید بیسواد شود؟  متشابهاً کسی هم که نخواهد بفهمد نمیتوان بزور او را فهیم و دانا کرد!  یک کش معمولی را در نظر آورید.  اگر آنرا بکشید و باز کنید باید برای اینکه آنرا همچنان در حالت کشیدگی و پُرتنش نگاهداشت انرژی صرف کرد.  بمحض رها کردن انگشتان و رفع اجبار، کش به حالت عادی و نخستین باز خواهد گشت.  مثال ما، حکایت همان هرم وارونه است که برای برپا نگاهداشتن زورکی آن بر زمین و ممانعت از افتادنش، هزینه هنگفتی باید صرف شود!

   صرفنظر از خوب و بد بودن، نکته در مشابهت این مثال با حالت طبیعی و نرمال جامعه است.  جامعه وقتی از طرف حکومت جبار در حالت پُرتنش قرار گیرد، زور و اجبار، بصورت سرکوب، باید مرتباً اِعمال شود تا وضعیت آن حفظ شود.  چه در نبود اجبار و نیروی سرکوب، جامعه به حالت نرمال و کم تنش باز خواهد گشت که البته مخالف منویات حکومت است زیرا تهدیدی برای بقای او بشمار میرود.  از سوی دیگر، ادامه و استمرار تنش هم تا ابد میسر نیست زیرا حفظ آن نیازمند صرف انرژی (پول) بوده و آن نیز نهایتی دارد.  پس چنین رویه ای دیر یا زود با شکست محتوم روبروست.  ادامه این رویه به چه قیمتی میسر است؟  بقیمت قربانی کردن ملت به پای جاه طلبی فردی!  توگوئی صرف میلیاردها دلار ثروت ملی برای حفظ مستبدی دیگر در آنسوی مرزها کافی نبوده، و در حالی که میگویند پول برای واردات گندم و پرداخت معوقات کارگر و معلم و غیره نیست مجدداً نان از سفره مردم به بیگانه میدهند.  این در حالیست که آنچه هم سالها به بهای تهی سازی نفت و سایر منابع ملی برای بیگانه هزینه کرده بودند امروز دیده میشود مانند برف در آفتاب تموز نابود شده است.

خلاصه آنکه، ریشه مصائب در استبداد است که مستبد خود را عالِم دهر پنداشته نمونه آنرا امروز در افغانستان میبینیم.  آخرین شانس زنان که تحصیل پزشکی بود نیز به فتوای رهبر طالبان سلب شده و زنان که درباره بیماری خود حتی حق مشورت با پزشک مرد را نداشتند اینک بکلی از حق هرگونه درمان محروم گشته اند.  اما دراینسو همفکران آنان به بهانه حجاب و عفاف از رقابت باز نمانده استبداد در دنیای شرّ همه جا یکسان است، مستبد گاهی شیک و امروزی است و گاهی با هیئت طالبانی.  منتها در چارچوب افکار، کم و بیش یکسانند.

  • مرتضی قریب
۳۱
تیر

منطق ارسطوئی

    منطق چیزی نبوده که اختراع شده باشد.  اولین بار ارسطو اصول آن را که همان اصول طبیعی ذهن آدمی بوده مدون و مُنقح ساخته است.  مثلاً کل بزرگتر از جزء است و یا دو چیز مساوی با یک چیز، خود با هم برابرند.  بحث در موضوعات پیچیده و مهم چنانچه با مصادیق همراه باشد، به فهم روشن تری می انجامد.  عجیب نیست که در گذشته های دور و بلکه همین امروزه، مردمان به بت (مجسمه) احترام گذاشته و میگذارند.  اساساً پرستشِ مصنوعِ دست هیچگاه مطرح نبوده که بسا به نیروهای غیبی معتقد بوده اند.  ولی دیدن جسمی مُجسم به تمرکز بهتری انجامیده و هنوز هم می انجامد.  پس گزاف نباشد اگر گفته شود نیایش بودائی ها پیشگاه مجسمه بودا بمراتب عمیقتر از نیایش یکتاپرستان فاقد مجسمه است!  متشابهاً موضوعی که در دایره علم کاملاً محرز است: یک نمودار، آموزنده تر از صدها برگ حاوی عدد و رقم است.

    اکنون به ذکر چند مصداق بسنده میشود که چگونه در محیط های بسته استبدادی، منطق ارسطوئی با تمام سادگی از نفس افتاده، الفاظ و معانی و اصولاً همه معیارها بطرز غریبی درهم ریخته دچار وارونگی میشود.  گاهی جزء بزرگتر از کل شده و ریاضیات تابع مصلحت میشود!  مثلاً در نظام های قانونمند کسی که ورشکسته به تقصیر باشد یا جرم بزرگی مرتکب شده باشد نمیتواند نامزد احراز مشاغل مهم دولتی باشد و صلاحیت او رد میشود.  اما در نظام های خودکامه، او که قبلاً ردِ صلاحیت شده اکنون میتواند شاغل پست های بالاتر و حساس تر شود.  آیا عجیب نیست؟!  یا برعکس، او که قبلاً سالها شاغل مهمترین پست های سیاسی و اجرائی بوده ناگهان بی هیچ دلیلی ردّ صلاحیت میشود.  وقتی هم علت را جویا میشود، چیزی ندارند به او بگویند.  اتفاقاً اگر رد صلاحیت واقعی و جدی باشد منطق متعارف ایجاب میکند او را بعلت اشغال مناصبی که حق او نبوده و بعداً معلوم شده صلاحیت لازم را نداشته پاسخگو و محکوم کنند.  اگر این رویه های خلاف عقل و منطق، سوأل برانگیز نباشد تنها میتواند یک توجیه داشته باشد و آن اینکه تکرار مکرر آموزه های غلط در حلقه اول حاکمیت، هر امر خلاف عقلی را میتواند قاعده جلوه داده در اذهان پرسشی نه انگیزد.

    مثال دیگر در مورد کمبود برق است.  بخش عمده تولید برق متکی به نیروگاه های حرارتی است که آنهم در زمستانها با کمبود گاز روبرو میشود.  کشوری که خود روی مخازن عظیم گاز خوابیده و حتی از مخازنی که بیهوده هدر میرود نه خود منتفع و نه دیگران بهره، بلکه مبالغ عظیمی هم باید از جیب مردم خسارت دهد!  باری، علیرغم همه تبلیغات، فقط حدود 1% برق تولیدی کشور از نیروگاه اتمی است، تازه آنهم اگر در کار باشد.  همان یک درصدی که کل اقتصاد بلکه سرنوشت کشور را گروگان خود کرده که بگوید نیت اصلی آن جز تولید برق نیست و خود فعلاً در بن بستی دراز مدت گرفتار است.  در اینجا هم میبینیم که جزء، مهمتر از کل تلقی میشود!  نظام میگوید تقصیر از مردم است که زیاد مصرف میکنند، حال آنکه بگفته متخصصین، حدود 15% برق تولید شده در شبکه انتقال پیش از رسیدن بدست مصرف کننده تلف میشود.  چاره آن است که صرفاً با تخصیص چند میلیارد دلار شبکه نوسازی شود.  با اینکه هزینه هنگفتی بنظر میرسد، اما فقط کسر کوچکی از ارزی است که بیرون مرزها بیهوده تلف میشود.  بازهم شاهدی دیگر بر رویه خلاف منطق، که یعنی حواشی مهمتر از اصل است!  بطوریکه ضرب المثل ها همه زیر و رو شده و "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" کارکرد خود را از دست داده است.  گاهی میگویند سیستم ناکارآمد است در حالی که ناظر بیطرف اتفاقاً معتقد است خیلی هم کارآمد است.  اگر سمت نگاه عوض شود، معلوم میشود مردم مورد نظر نظام آنها هستند که بیرون مرزهایند.  نیک که نگریسته شود، تلفات در سرشت و نهاد سیستم است که منحصر به تلفات مادّی نیست.   منابع انسانی نیز در حال تلف شدن است که غیر از فرار نیروی انسانی، قتل بیگناهان در کوی و برزن و بر گردن نگرفتن از جمله آنهاست.  اخلاقیات نیز در حال تلف شدن است که تخریب مزار کشته شدگان و آزار و اذیت مادران و زندانیان و صاحبان افکار مستقل و هنرمندان و خلاصه ابناء بشر در دستور کار سیستمی مولد ترس و وحشت است.  طُرفه آنکه علیرغم ناتوانی در دادن خدمات به جمعیت حاضر، دستگاه تبلیغات در صدد رساندن جمعیت به 150 تا 200 میلیون است تا بحران را از این هم که هست بیشتر کند.

نتیجه آنکه، شاید با پول بشود برق را به تعادل رساند، اما خساراتی که منطقی ضد بشر به سرزمین وارد ساخته با هیچ پولی جبران پذیر نیست!  شاید هزاران سال لازم باشد تا آبهای اندوخته زیرزمینی تلف شده بلکه احیا شود که با فرونشست زمینها جای تردید است.  در این نظام فکری بهر سو که نگریسته شود جزء بزرگتر از کل است.  توگوئی در برنامه ای نانوشته، چنان مُقدر است که هرآنچه تلف کردنیست از مادّی و معنوی همه نابود و سرزمینی سوخته تحویل آیندگان شود.

  • مرتضی قریب
۲۶
ارديبهشت

جهان بینی های متضاد

    پیرو مطلب پیشین، عدد 12 نظر عده ای را جلب کرد.  همانطور که هفت جسم سماوی سرگردان میان ثوابت موجد هفت فلک و نهایتاً تقدس عدد 7 شده، هفته بدان تخصیص یافته، عدد 12 نیز بدلائلی که ذکر شد سرشتی ملکوتی یافت.  متعاقباً بروج 12 گانه نیز در همین ارتباط شکل گرفت.  اصولاً برای انسان کهن، آسمانِ لایتغیر و وابستگانِ آن مقدس و "آسمانی" بوده است.  چنین است که هر پدیده مدعی تقدس، خود را به نوعی به این اعداد منتسب میکرد.  به جز اسباط 12 گانه یهود، یعقوب نیز 12 فرزند داشت، یا باید میداشت!  در دیانت بعدی، مسیح نیز 12 حواری از خود بجا گذاشت.  امامان 12 گانه هم همینطور.  شاید 12 روز جشن نوروز و تعطیلی سیزدهمین روز به همین مبانی باز میگردد.  آنان که سیزده بدر را خرافه میدانند بهتر است با توجه به این سوابق متوجه عواقب گفتار خود باشند.  پیشینه همه اینها به دوران حمورابی و بلکه فرهنگ های بس کهن تر از آن باز میگردد.  آئین های مذهبی حاضر، همه بیش و کم ریشه در این عقاید بسیار دور دارند.  بسا آزادگانی بخاطر عدم وفاداری به اصول مقدسی اعدام میشوند که خود مقتبس از باصطلاح "کُفار" بوده است. اصلاً واژه "دین" از "دئنا"ی اوستا مشتق است که وارد عربی شده، حتی نمازهای پنجگانه و اوقات خاص آن مقتبس از آئین زرتشت است.  لذا بعنوان نتیجه اخلاقی، باید از آنان که از بنیاد گرائی دم میزنند پرسید چرا فقط به 1400 سال پیش؟  اگر بنیادها خوبند چرا به عقبتر و ریشه های اصیل تر نه؟  اصلاً چرا به عصر آدم و حوا نه؟!  این رشته سرِ دراز دارد.

    بنابراین واضح است که جهان بینی آسمانی ره به کجا میبرد.  جهان بینی غیرآسمانی (زمینی)، در آنجا که به شیوه های متفاوت از مدیریت جامعه مربوط میشود به نتایجی عجیب منجر میشود.  بطور عادی اگر اخلاق طبیعی ملاک کار باشد، طبعاً مدیریت و اداره جامعه باید با دخالت و نظر آن مردمی باشد که جامعه از آنان تشکیل شده.  تا پیش از رواج تفکرات آزادی خواهانه چند سده اخیر، قاطبه مردم رعایائی تلقی میشدند که زعیم یا پادشاه، ارباب مطلق العنان همه بود.  برخلاف آنچه ارباب دیانت ادعا دارند، تفکرات آزادی خواهانه و اصول اساسی حقوق بشر چیزهائی نیست که صرفاً غربی باشد یا مختص آن دیار باشد.  قبلاً هم گفتیم این تفکر غلط درباره علم هم رایج بوده که گویا نوع غربی و شرقی دارد!  تفکرات آزادی خواهانه و انسان مدارانه ریشه در سرشت انسان فی نفسه دارد و شرقی و غربی ندارد.  منتها عطش قدرت و خودخواهی فرقه گرایانه سردمداران، تفاوت هائی بس شگرف میتواند به بار آورد.  بد نیست به مصادیق نگاه کنیم.

    مرور تطور افکار و سیر عقاید ایدئولوژیک هرچند شیرین و آموزنده است، اما چنانچه ابزارِ تحمیلِ حاکمیت مستبدانه شود، تبعات آن بسیار وحشتناک است.  امروز، نظام های ایدئولوژیک در صدد سیطره بر دنیای آزادند منتها با همه تفاوت ها در یک چیز مشترکند: استبداد.  مردم شبه جزیره کره با اینکه از یک نژاد و دارای فرهنگ مشترکند منتها دو جهان بینی متضاد بر هرکدام حاکم است که تفاوت های شگرفی را بوجود آورده است.  در شمال چون قوت لایموت کفاف خوراک مردم را نمیدهد مجبور به خوردن جلبک های دریا اند.  تمایل عمومی فرار از این بهشت است.  منتها حاکمیت میگوید نگران نباشید در عوض موشک داریم!  آیا آشنا نیست؟ در جنوبِ متنعم که موشک ندارند، مردم از سرِ دلسوزی برنج و چند دلار در بطریهای پلاستیکی ریخته، به امواج دریا میسپارند بلکه بدست خویشان گرسنه شمالی برسد.

    عیناً همین شباهت برای حدود نیم قرن در دو بخش شرقی و غربی آلمان وجود داشت.  جهان بینی ایدئولوژیک کمونیستی در بخش شرقی حاکم بود و بهشتی را بوجود آورده بود که همه مایل به فرار از آن بودند!  آیا آشنا نیست؟  هردو بخش از یک نژاد و با یک فرهنگ اما با یک دنیا تفاوت.  نمونه دیگری از جهان بینی های متضاد را در شبه قاره هند شاهدیم که چگونه بعد جنگ دوم جهانی منجر به دوپاره شدن شد.  اما اینبار بر اساس ایدئولوژی دینی!  بخش غربی مسلمان که خود را پاک میدانست با مساعدت دولت فخیمه از بدنه "کافر" جدا شده طبعاً پاکستان نام گرفت.  مردمانی همه از یک تبار و یک پیشینه فرهنگی اما وجود تعصب دینی عاملی برای انشقاق.  طُرفه آنکه جمهوری اسلامی معامله با بخش "مُشرک" را ترجیح میدهد!  گواهی دیگر که شعار های وی همه توخالی و رفتار و گفتارش هدفی جز تحمیق عامه را دنبال نمیکند.

خلاصه آنکه، توجه به تطور عقاید و ادیان نشان از سطحی بودن اقتدار توخالی ایدئولوژی ها بویژه نوع دینی آن دارد.  نظام دینی تهی از هرگونه منطق مستدل، چاره را فقط در سرکوب میبیند.  حاشیه امن صرفاً از آنِ کسانی است که یا فاقد قوه فهم (ضریب هوشی پائین) یا مطیع درگاهند.  دارندگان توأم هردو خصلت البته از مقربین دستگاهند.  در دشمنی نظام با مردم و بیگانگی آنان با فرهنگ این سرزمین تردیدی نیست، اما آنچه معماست کشف ریشه این دشمنی است.  آیا ایدئولوژیک و ادامه دهنده حمله اعراب است؟  یا صرفاً منحصر به غارت اموال مردم و تصرف ثروت ملیست؟  یا شاید ریشه دیگری دارد؟!

  • مرتضی قریب
۲۴
ارديبهشت

جهان بینی انسانی

    پیرو مطالب پیشین، پرسش شد که درباره فلسفه عدد 12 جز آنچه برای تقسیمات ساعات روزانه ذکر شد دلایل دیگری هم دارد یا خیر؟  شاید کهنترین دلیل اتخاذ عدد 12 تعداد ماه های قمری طی مدتی باشد که به آن "سال" گفته میشود.  یک سال یعنی تعداد روزهائی که فصلی خاص مجدداً تکرار میشود و تقریباً 12 بار ماه های 28.5 روزه قمری را شامل میشود.  از آنجا که برای قدما آثار آسمانی قداست ویژه داشت، همین عدد 12 نیز خود مقدس شده وارد پندارهای دینی شد.  از آنچه  میشناسیم، فقط به اسباط 12 گانه یهود و متشابهاً امامان 12 گانه شیعه اشاره میکنیم.  مرور تاریخ گذشته به ما میفهماند که آنچه فرهنگ دینی امروز را ساخته چیزی جز ملقمه ای از آموزه های بسیار دور گذشتگان نیست با این تفاوت که چون ارتباط ظاهری آن با مفاهیم قبلی قطع شده رنگ تقدس و استقلال بخود گرفته است.  مادام که نگاه انسان از آسمان منقطع نشده بسوی خودش بازنگردد، جنگ و خونریزی، خود بینی و خودپرستی، و نادانی همچنان استمرار خواهد داشت.

    در همین ارتباط ببینیم جهان بینی انسانی چیست و چه میتواند باشد.  ذکر دومثال از هزاران نمونه موجود شاید وافی مقصود باشد.  جهان بینی آسمانی بر اساس همان تقدس 12 و عقبه های آن که به بابل و کلده و آشور میرسد، میگوید کافیست فقط یک نم و نه حتی قطره ای اشک، اگر در چشم تو بخاطر یکی از 12 امامان تظاهر کند مطمئن باش خداوند تمام گناهان تو از صغیره و کبیره را یکجا خواهد بخشید!  بهمین سادگی.  پس بی جهت نیست در نظامی دینی اینهمه جنایت و ظلم توسط ارباب دیانت حاکم باشد و آب از آب تکان نخورد.  پشتگرم به این بینش، هر جنایتی مرتکب شوی، رستگاری!

    نقطه مقابل آنرا در جهان بینی انسانی داریم که نمونه آنرا از بوستان سعدی میآوریم.  آنجا که حکایت سگی تشنه است: یکی در بیابان سگی تشنه یافت/ برون از رمق در حیاتش نیافت.  کله دلو کرد آن پسندیده کیش/ چو حبل اندر آن بست دستار خویش. بخدمت میان بست و بازو گشاد/ سگ ناتوان را دمی آب داد. خبر داد پیغمبر از حال مرد/ که داور گناهان ازو عفو کرد..الخ.  دو جهان بینی متباین با وابستگان و باورمندان خود وجود دارد.

    ملاحظه میفرمایید که دو گونه عفو کردن وجود دارد.  یکی با نمی در چشم و دیگری با کاری عملی و زمینی در حق سگ، حیوانی که باورمندان دینی آنرا نجس دانسته (مقتبس از آئین یهود که سگ و خوک هردو را ناپاک میداند) چه رسد حقی برایش قائل باشند.  سعدی خود از اجله بزرگان دین بوده و بقول فروغی "متدین و مذهبی، بلکه متعصب است.  اما تعصب و تدین را هیچگاه دست آویز آزار مخالفان دین و مذهب خود نمیسازد...براستی انسان دوست و انسانیت پرست است".  بنظر ما این جهان بینی انسانی سعدی ربطی به دین و آئین او نداشته بلکه بر اساس همان اخلاق طبیعیست که ذاتاً در سرشت  هر انسانی نهادینه است مگر زیر حجاب شرعیات مدفون شده باشد.  سعدی هر مسلک دیگری هم میداشت همین بینش را ارائه میکرد.  او به "گاوان و خران باربردار، به زآدمیان مردم آزار" اعتقاد داشت زیرا ذات او در اعماق ناخودآگاه او همان خصلت "اخلاق طبیعی" بود و هرگاه از این ذات غافل میشد به همان خصلت خشک مذهب سنتی بازمیگشته است.  این ضدیت با سگ، وفادارترین یار انسان، در ادبیات مولانا نیز هست آنجا که میگوید "کریمان جان فدای دوست کردند/ سگی بگذار ماهم مردمانیم".  که اتفاقاً حقیقت عکس آن است زیرا این سگ است که جان فدای دوست کرده و بارها آنرا ثابت کرده!  بهرحال، مولانا نیز شخصیتی انسان دوست بوده و این قبیل کاستی ها در اشعار او ناشی از سیطره آموزه های دینی در افکار اوست.  در جهان بینی آسمانی، شأن همه حیوانات در قعر دنیای وجود است و آفرینش آنها صرفاً جهت خدمت به انسان است ولاغیر.  این میزان از یکسویه نگری را نه فقط در حق حیوان بلکه به کل محیط زیست تسری داده اند!

   چون موضوع سگ مطرح شد، بد نیست بدانیم سگ از خانواده گرگ سانان است و ده ها هزار سال پیش گرگی بوده تصادفاً نزد انسان آمده اهلی و یار وفادار او چه در حفاظت از خودش و چه نگهبانی از احشام او شده است.  متقابلاً انسان نیز خوراک او را متعهد شد.  اما امروزه که انسان شهرنشین بی نیاز از خدمات اوست، تعهد خود را زیرپا گذاشته این حیوان همچنان وفادار را در شهرها بی آب و غذا سرگردان رها کرده است.  گویا کم نبود، سنگ هم میزنند.  سعدیا کجائی؟!

خلاصه آنکه، جهان بینی انسانی با ظهور ادیان ابراهیمی به اعماق ناخودآگاه انسان نزول کرد.  انسانیتِ پاکِ نخستین زیر پرده ای ضخیم از مجردات مستور گشت.  امروز جهان بینی آسمانی با وعده بهشتِ نسیه، نقدِ دنیای حاضر را گروگان گرفته به جهنمی مبدل ساخته است.  مادام که این جهان بینی حاکم باشد، دنیا ابداً روی سعادت و رستگاری نخواهد دید.

  • مرتضی قریب
۰۳
فروردين

معماها -10

    پیرو درج مطلب قبلی، برخی بلافاصله واکنش منفی نشان داده آنرا محکوم کردند.  حال آنکه بهتر میبود با آن همذات پنداری کرده و از آن شخصی که داستان خود را گفته پشتیبانی کرده بگوئید بله ما هم سخن شما را تأیید میکنیم!  یعنی بگوئید سخن شما درست است بفرمائید ترتیب رفراندوم را فراهم سازید.  باری، باریکتر از مو، نکته دیگری در انتهای مطلب بچشم میخورد که اکنون توجه مارا میطلبد.  در توجیه رسمیت دادن به نظام برآمده از انقلاب 1357، این عبارت که " گذشتگان ما چه حقی داشتند برای ما تصمیم بگیرند" جای تأمل بیشتری دارد که خودش معمائی جدید بشرح زیر است!

  1. اختیار.  استدلالی که بیان شد در واقع یک استدلال یونیورسال و جهان شمول است.  بعبارت دیگر استدلالی مختص  دیروز نبوده کماکان امروز نیز قابل کاربست است.  عصاره این استدلال راه را باز میگذارد تا در هر زمانی که مقتضی باشد اجماع مردم اگر لازم دانستند درباره رویه جاری معمول خود تجدید نظر کنند. آنها که مدعی اند این استدلال مختص سال 57 بوده تا مستمسکی برای تغییر حکومت باشد، در واقع، بنیادهای منطق را زیر پا میگذارند.  اگر امروز قابل استفاده نیست، پس استفاده قبلی هم نامشروع و نتایج آن باطل بوده است.

مهمتر از همه، این استدلال راه را باز میگذارد تا جامعه درباره تغییر مذهب خود یا هرگونه حک و اصلاح آن مخیّر شود.  از نظر برخی این ممکن است شائبه فکری خطرناک با نتایجی غیر منتظره را تداعی کند.  افرادی که چنین فکر میکنند در واقع پاسداران یک مذهب یا یک نظام ایدئولوژیک خاص اند.  قبلاً اشاره شد که ایدئولوژی یعنی لایتغیر و در محدوده آن، هر تغییری بدعت یا تجدید نظر طلبی تلقی میشود.  اما از سوی دیگر بنا بر قاعده اختیار که انسان را در انتخاب مرام یا مجموعه فکری خود آزاد میداند، کنار گذاشتن یک مرام و اختیار کردن مرامی دیگر حق طبیعی هر انسان است.  اگر شما آزادید که مرام شماره 1 را فرو گذاشته به مرام شماره 2 تشرُف پیدا کنید، متشابهاً همانقدر آزاد هستید که شماره 2 را ترک گفته مرام شماره 3 را اختیار کنید و قس علیهذا. 

با اینکه مضمون عبارت یاد شده در پاراگراف نخست، محلل تثبیت نظام اسلامی بوده است اما معما اینجاست که بطور غافل گیرانه حاوی ضد خود نیز هست و اگر مُنصف بوده مبرا از پیش داوری باشیم باید بپذیریم که راه را باز میکند تا با همان استدلال، شخص منفرداً یا اجتماعاً مخیّر باشد از آئینی که در حال حاضر بدان متصف است دست کشیده آئین جدیدی اتخاذ کند.  این موضوع همان اندازه طبیعی است که کسی نام خود را بخواهد عوض کند چون نام و مذهب هردو بیک اندازه از مقولات عَرَض هستند. تا انسانی وجود نداشته باشد به همان اندازه نام گذاشتن بر وی بیمعناست که متصف شدن به یک آئین خاص.  بنابراین چه از نظر اخلاقی چه از جنبه حقوق طبیعی و چه از لحاظ فلسفی تغییر دین، هر دینی که باشد، از اختیارات اساسی هر فرد یا اجتماع است. لااکراه فی الدین!

بیش از یک قرن پیش، عده ای از اهالی این کشور مبادرت به اخذ آئین جدیدی کردند، نام آن هرچه خواهد باشد.  پرسش این است چرا علمای اسلام با این نوکیشان مخالف اند و روزگار را بر آنان سیاه کرده اموال آنان را مصادره کرده مغازه های ایشان را پلمب، از هرگونه اشتغال ممنوع و اولاد آنان را از حق تحصیل در مدرسه و دانشگاه محروم تا آنجا که حتی در منزل هم حق تحصیل ندارند.  بی انصافی و بی عدالتی تا کجا؟!  این اعمال سازمان یافته حتی از جنایت علیه بشریت فراتر میرود.  که بعید است از حجم آسیب های روانی وارد بر قربانیان درکی باشد.

نویسندگان و فعالین اجتماعی باید باستناد همین استدلال از حق طبیعی این جامعه نیز همچون سایر قربانیان ناشی از سایر آسیب های مدنی دفاع کرده بی هیچ پروا و ملاحظه حامی عدالت باشند مبادا مصداق توکز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی شوند.  متأسفانه حمایت کافی از اقلیت ها نمیشود و قشر روشنفکری از تحرک لازم میترسد.  چرا میترسد؟  از اتهامات بی پایه؟  کجا؟ در دادگاه های امنیتی.  بخاطر وجود قضاتی بدون بهره از اصول منطق و دور از انصاف.  آخرین نمونه آن مشهور به دادن احکام فراوان اعدام که آفتابی شده برای تبرئه خود از تصرف باغ و زمین استدلال کودکانه میآورد!  حقاً که گرفتار شدن در دست این موجودات  ترسناک است.

خلاصه آنکه، گاه تکرار تضییقات بر بدیهیات سایه شبهه افکنده طبیعی ترین اختیارات از انسان سلب میشود. چنین مباد.

  • مرتضی قریب
۲۹
بهمن

حکومت آرمانی -9

    در این موقعیت و با توجه به موارد مطروحه از خود میپرسیم واقعاً کدام عامل کلیدی مانع از تحقق حکومت آرمانی است؟  باید یکبار دیگر از خود بپرسیم این حکومت آرمانی چیست؟  بزبان ساده و همه فهم یعنی حکومت بر جامعه ای که طبیعی باشد.  یعنی حکومتی که در آن مردم آزاد باشند و آزادی هر فرد تا آنجا باشد که آزادی دیگری آغاز میشود.  یعنی هر رفتاری آزاد باشد مگر آن رفتار که به غیر آسیب رساند.  و بالاتر از همه یعنی آزادی اندیشه وجود داشته باشد و کسی را بجرم داشتن این یا آن تفکر، دینی یا غیر دینی، نتوان مجرم شمرد.  و مهمتر از همه، نشر اندیشه آزاد باشد و نتوان گروهی را بجرم داشتن و نشر فلان دین از حقوق اجتماعی محروم ساخته، آنان را از هرگونه کسب و کار ممنوع کرده، حتی کودکان و جوانان آنان را از کسب دانش محروم ساخته راهی زندان یا تبعید کرد.  که چنین جنایتی را تاریخ کمتر بخود دیده است.  نام چنین سیستمی هرچه میخواهد باشد زیرا نام مهم نیست و به صرف عنوان نه چیزی خوب میشود و نه بد.  بهر حال این طرز تلقی از جامعه در مجموعه ای از روابط منطقی بنام "قانون" مدون شده و با آرای اکثریت اجرائی میشود. 

    عوامل زیادی ممکن است مانع تحقق چنین نگرشی شود.  اما مهمترین آن، تحجُر است.  چه چیزی تحجر را میسازد؟ ایدئولوژی!  بویژه نوع دینی آن که میتواند تا ابد مستدام باشد.  که مشخصه ایدئولوژی عدم تغییر است.  ایدئولوژی خود نوعی منطق است و بخودی خود منشاء اثر نیست و مانند نرم افزار برای پیاده شدن نیازمند سخت افزار است.  مغز انسان همان محلی است که ایدئولوژی روی آن سوار میشود و مادام که با محرکات خارجی و تجارب عینی مواجه نشود پاسخ ثابتی برای همه پرسش ها دارد.  لذا عملاً به این واقعیت میرسیم که مهمترین مانع تحقق حکومت آرمانی همانا خودِ مردم و ذهنیتِ حاکم در مغز مردم است.  توگوئی مردم خود علاقمند به پذیرش ایدئولوژی بوده اند.

    اما چگونه این نرم افزار سوار بر مغزها شده؟  گفتیم که بطور طبیعی وقتی فرد از طریق حواس پنجگانه خود با طبیعت رابطه برقرار کند، خود بخود تحریکات خارجی ناشی از تجربه های عینی وارد مغز میشود.  اگر ایدئولوژی در مغز باشد، ادراکات جدید با ایدئولوژی موجود، مقایسه و در اثر تضاد ممکن است رأی بر رد بخشی از ایدئولوژی دهد.  یعنی بطور طبیعی خیلی زود ایدئولوژی دچار دخل و تصرف شود.  منتها، ایدئولوژی یک واحد یکپارچه است که اگر بخشی از آن رد شود بمنزله رد کلیت آن و اخراج از مغز است.  لذا اگر با طبیعت تعامل نمیبود، ایدئولوژی با یکبار ورود به مغز برای همیشه در مغز ماندگار میشد.  اما تعامل با واقعیت های عینی باعث میشود که به مرور زمان آموزه های دیگری ناشی از تجربه حسی جانشین آموزه های ایدئولوژیک شده تشکیک در مبانی ایدئولوژیک را بوجود آورد.

   پس برای جلوگیری از تردید، طایفه ای شکل میگیرد تا مانع از تبخیر ایدئولوژی دینی از اذهان شود!  این طایفه ارباب دیانت هستند.  منافع اینان در استمرار ایدئولوژی است و تمام کوشش خود را بعمل میآورند مبادا ذهنیت دینی افراد تضعیف گردد.  در گذشته، حافظه های جانبی رایانه چندان دوامی نداشت و اپراتور هر از گاهی آنها را احیاء (refresh) میکرد.  کار طایفه ارباب دیانت بی شباهت نیست و همواره با تکرار مفاهیم ایدئولوژیک، مغزها را تغذیه کرده مبادا مفاهیم فراموش شود.  بویژه محیط فکری مردم را از هرگونه آگاهی دیگر محافظت کرده تاوان سنگین بر تخطی از خطوط قرمز مقرر میکنند.  حال آنکه اگر گفتمانی مفید باشد و لیاقت ماندن داشته باشد نیازی به چوب و چماق و جنگ و خونریزی ندارد!

خلاصه آنکه، در نظر اول، مردم با ذهنیتی که دارند خود مانع اصلی در تحقق حکومت آرمانی هستند که در ایجاد استبداد نیز.  از سوئی، ذهنیت مردم ساخته و پرداخته آنان نیست و لذا در نظر دوم این ایدئولوگ ها یا ارباب دیانت هستند که اجازه روبرو شدن مردم با واقعیات را نداده مثلاً با ایجاد ترس از دنیای دیگر و سرکوب در همین دنیا، اذهان را گروگان میگیرند.  در نهایت امر، با تسخیر حکومت و اجرای استبداد مطلقه دینی کار را به نهایت میرسانند.  اتفاقاً واکنشی که ایجاد میشود، برخلاف خواسته ارباب دیانت، به روشن شدن یکباره افکار میانجامد که با مشاهده آنچه از رفتار بنام دین در مقام قدرت میبینند توهمات زایل میگردد.  منتها دیکتاتوری دینی که متعاقباً شکل گرفته به پای خود از کرسی قدرت پائین نمیآید و دادخواهی توده آگاه شده بجائی نمیرسد. چه باید کرد؟!  در غرب نیز مردم به نوعی دیگر اسیر سیاست بازانند.  چاره کار اینست که مردم دنیا خود بفریاد خود رسند که دولت ها در غرب در پی حفظ کرسی خود و در شرق حفظ استبدادند. از میان گزینه های مختلفی که قبلاً ارائه شد، شاید اتحاد مردم دنیا در نهادی واحد که فریادش شنیده شود مسیری متمایز باشد (1402/5/30). 

  • مرتضی قریب
۰۸
بهمن

حکومت آرمانی -1

    مدتیست بحث حول این پرسش رایج است که بالاخره این بحران های تمام ناشدنی کی قرار است به پایان رسیده و اعلام شود دوره صلح و ثبات فرا رسیده.  این اوضاع چه زمانی به سرانجام خواهد رسید؟  آیا موکول است که دنیا را بضرب شمشیر به مذهب خود تبدیل کرده باشیم؟  یا این بحران جائی خاتمه پیدا کرده دوران عادی زندگی توأم با آرامش و سازندگی فرا خواهد رسید؟  این در حالیست که روشنفکرانِ در تبعید، که بخشی از موتور محرک تحولات آتی هستند، بجای هم افزائی و همفکری در جهت هدف واحد، نیروی خود را در به کرسی نشاندن عقیده خود در نوع حکومتی که در فردای روشن قرار است در کشور برقرار شود بیهوده هدر میدهند.  ُطرفه آنکه دشمن ملت نیز دقیقاً همین را میخواهد تا روشنفکران نیروی خود را در مباحثات بی حاصل هدر داده راه بجائی نبرند.

    با اینکه حول و حوش سرنامه، کتابها نوشته شده و لازمست افراد آنها را مطالعه و از نظرات حُکما از افلاطون تاکنون آگاه شوند، معهذا میخواهیم از دیدگاه شخصی مبتدی بدون آشنائی با اصطلاحات پیچیده، آنچه که بطور طبیعی به ذهن متبادر میشود را ارائه کنیم.  این رویه را میخواهیم از بدیهی ترین ها آغاز کنیم.  راستی حکومتِ آرمانی چه شیوه ای است؟

    اگر بشود گذشته های بسیار دور را در تصور آورد، میتوان چنین پنداشت که با تجمع توده های انسانی و اصطلاحاً شکل گیری طوایف و قبایل، خود بخود تمشیت امور وجود سرپرستی را ایجاب میکرد.  طبعاً فرد مزبور میبایست نسبت به سایرین آشنائی بیشتری با قوم داشته و مورد احترام جمع بوده، از او حرف شنوی داشته و خود نیز خواهان خیر عمومی بوده باشد.  این ساده ترین و اساسی ترین تعریف حکومت در شکل اولیه خود است که فلسفه حکمرانی بر پایه آن قرار دارد.

    اما کم کم بمرور زمان بر پیچیدگیها افزوده شد و نیات اولیه رو به فراموشی گذارد.  چنان شد توگوئی حکومت اصل است و مردم فرع و باید در خدمت حکومت باشند.  شکل بر محتوا پیشی گرفت و اصل (مردم) در خدمت فرع قرار گرفت.  آن شد که بدترین حالت ممکن را امروز در کشور شاهدیم.  متأسفانه هنوز بخشی از مباحثات روشنفکران درباره "شکل" است که بیهوده باعث هدر رفت نیرو میشود.  چنانکه یکی از بحث های مهم در حوزه فرهنگ و ادبیات موضوع "فرم" و "محتوا"ست.  فرم همان چیزی است که بعنوان قالب یا شکل استفاده میشود.  اما محتوا همانا ایده اصلی و مهمی است که قرار است مطرح شود.  مثلاً در حوزه شعر، فرم میتواند غزل، قصیده، مثنوی، و امثالهم باشد که قالبی است که شاعر ایده خود را در آن میریزد. اما ایده شاعر میتواند بیان یک شعر مستهجن یا یک شعر عرفانی ولی هردو در قالب غزل باشد.  لذا قالب، هرچند هم فاخر باشد، مؤید تأیید محتوا و ارزش آن نیست.  لذا آنچه حائز اهمیت است همانا ایده اصلی یعنی محتواست. 

     در زمینه سیاست نیز، آنچه حائز اهمیت است محتوا(معنا) ست.  یعنی آنچه در خصوص یک حکومت آرمانی اهمیت دارد همانا فلسفه حکمرانی است که در پاراگراف سوم بیان شد.  بحث امروز رسانه ها اینست که در فردای این کشور سیستم پادشاهی مشروطه مناسبتر است یا جمهوری یا اصولاً هر قالب دیگری؟  اما آنچه مردم بدنبال آن اند چیز دیگر یعنی محتوای حکمرانی است که مستلزم حفظ حقوق طبیعی شهروندان بوده اصول حقوق بشر سرلوحه کار قرار گیرد.  موضوعِ شکل حکومت موضوعیست فرعی که بعداً مراجعه به آرای همگانی آنرا مشخص خواهد کرد.  شاهدیم چه بسا جمهوری هائی را که مادام العمرند و در استبداد گوی سبقت را از هرآنچه بتصور آید ربوده اند.  سنگاپور، رئیس جمهوری دارد مسلمان و اتفاقاً خانمی محجبه که میگوید خطرناکترین فرد برای کشور کسی است که بخواهد مادام العمر بر مسند قدرت باقی ماند!

    اما از کجا معلوم که مردم خواهان تغییر محتوا باشند؟  ما از کجا بدانیم که مردم مایل به ادامه روش جاری استبداد نباشند؟!  معمول بر اینست که از زبان مردم گفته میشود اکثریت خواهان ادامه روش جاری هستند.  اما اینجا چیزی که متفاوت است، مثل همیشه، تجربه عینی است.  شاید اگر انقلابِ چند دهه پیش صورت نپذیرفته بود، قرنها طول میکشید تا توده مردم کم کم به حقوق مسلم خود واقف شده و آهسته ولی طبیعی رشد کرده ذهن را از خرافات بشویند.  منتها باید پذیرفت صدمات آن انقلاب، هرچند وحشتناک، ولی چشمها را گشود و یگانه حُسن آن افزایش بلاواسطه آگاهی توده بود.

خلاصه اینکه، انقلاب یادشده با همه لطمات خود ناخواسته این تحول را بجای چند قرن طی چند دهه میسر ساخته و اکنون جامعه بیش از پیش آماده پذیرش تغییر محتواست.  این مطلب توضیح بیشتری میطلبد که شاید در آینده ادامه یابد.

  • مرتضی قریب
۲۰
مهر

لباس جدید پادشاه

    در دنیای متعارف رسم بر اینست از اشتباهات درس گرفته شود و سعی بر آن باشد که راه های تکرار آن مسدود شود.  بعلاوه، دولتها، اندیشمندان، و شهروندان مسئول در دنیای متعارف همواره در تلاش برای یافتن راه هائی برای بهتر کردن زندگی و کاهش آلام انسانی باشند.  جای تعجبی هم ندارد که جز این نباید باشد و منطق زندگی همین را حکم میکند. اما گویا بموازات، دنیای دیگری هم هست بنام دنیای حرف یا دنیای نامتعارف که از دنیای واقعی فقط رنگ و لعابی دارد.  تفاوت در اینست که در دنیای مزبور منطق جایگاهی نداشته و امور بر روال دیگری است که عقل متعارف یکسره با آن ناآشناست.

    اخیراً در ادامه پافشاری نظام بر مبانی نادرست پیشین، دختر جوان دیگری در مترو دچار ضرب و جرح شده به حالت اغما رفته است.  اینجا هدف، بازخوانی وقایع اتفاقیه که همه میدانند نیست بلکه منظور نتیجه گیری کلی از شیوه تفکر غلطی است که بمدت چهل و اندی سال جز ویرانی و ترور و وحشت مطلقاً نتیجه دیگری نداشته است.  اصولاً موضوع، مسأله زیرپا نهاده شدن اصول کلی منطق در اغلب امور است که با هیچ سیستمی همخوانی ندارد.  در حادثه اخیر، مقامات رسمی مدعی اند فشارش افتاده و خودش غش کرده.  شاید هم واقعاً راست باشد!  اما زیر فشار امنیتی بردن خانواده چه معنائی دارد؟  اعترافات اجباری گرفتن و ممنوعیت آنها از عیادت فرزند چه نقشی دارد؟  تهدید دوستان نزدیک و همکلاسی ها چه دلیلی دارد؟  محاصره امنیتی بیمارستان چه لزومی دارد؟  جلوگیری از کار خبرنگاران و تهدید آنان چه جایگاهی دارد؟  بایکوت اخبار مستقل چرا؟  عجبا افرادی در دنیا همه روزه در حین مسافرت دچار افت فشار خون شده غش میکنند ولی برای هیچیک چنین بگیر و ببند امنیتی صورت نمیگیرد؟  براستی منطق پشت این قضایا چیست؟

   سال پیش حدوداً در همین ایام به بهانه حفظ عفاف، دختر جوان دیگری را راهی دیار خاموشان کرده، دو خبرنگار بجرم نشر خبر آن یکسال است همچنان در بازداشتند.  نه تنها این، بلکه برای اثبات درستی کار خود چندصد بیگناه دیگر را مقتول و هزاران نفر دیگر را زخمی یا زندانی یا از حقوق شهروندی محروم ساختند.   در حالیکه بجای این همه خشونت، بطور ساده و متعارف باید اشتباه خود را بگردن گرفته و فرد خاطی را مؤاخذه میکردند.  چرا اینکار را نکرده و نمیکنند؟ چون قرار نیست چنین سیستمی یک نظام متعارف باشد.  کجای دنیا عفاف چنین هزینه های سنگینی دارد؟  حال آنکه در یک نظام بشدت فاسد و تبهکار، "عفاف" بهانه ای بیش نیست که اخبار تباهی ها و مفاسد سران آن از حد شیاع گذشته است.  لذا "عفاف" کمترین ارتباطی نداشته و ندارد.  شاید ادعا شود متعارف همین است و باقی دنیاست که غیرمتعارف است یا تعریف رایج از متعارف اشتباه بوده باصطلاح، این "دشمن" است که مغرضانه غلط اندازی میکند.  صد البته همواره میتوان ادعا کرد که من متعارف هستم و دیگران اند که نامتعارفند.  در حرف البته همه چیز میتواند درست باشد اما در عمل، داوری این امر بعهده عقل همگانی و تجربه تاریخی بشر است.

    آنچه میتواند یک ملاک عملی باشد همانا "هنجار" است.  هنجار همان پیروی از "عقل متعارف" است که متضمن کاربست خِرد و اخلاق در کلیه امور است.  که اگر ایندو در کار باشند، پیشرفت مادّی و معنوی در کارها نمایان میشود.  قبلاً در بحث اخلاق طبیعی اشاره کردیم که اخلاق بطور طبیعی با انسان متولد میشود و ربطی به نژاد یا بود و نبود ادیان ندارد.  اگر اکثریت آحاد مردم از نحوه اجرای امور در جامعه ای که این هنجار در آن جاری باشد راضی باشند، در اینصورت بنظر میرسد عقل متعارف در آن جامعه جاری و ساری باشد.

    تجربه عینی میتواند بهترین راهنمای شناخت باشد.  براستی چه میتوان گفت درباره نظامی که برندگان صلح نوبل آن یا آواره یا در حبس و تحت شکنجه اند ولی در عین حال ادعای عفاف او سقف آسمان را سوراخ کرده است؟  آیا این از دید عقل متعارف هنجار است یا ناهنجاری؟  شاید گفته شود این سازمان نوبل است که ناهنجار بوده با هماهنگی با دشمن منظوری جز تشویش اذهان عمومی در قبال نظامی بهنجار را ندارد.  بعبارت دیگر دنیای نامتعارف و نابکار در مقابل جامعه ای متعارف که حق خود را میجوید کارشکنی میکند.  اینجاست که تجربه عینی کارساز است و خرسندی یا عدم خرسندی مردم آن جامعه باید ملاک قرار گیرد و اینکه بنظر قاطبه آنان هنجار و ناهنجار کدام اند.  از سوی دیگر باید پرسید آنها که تفکر غربی را از اساس ناهنجار میدانند خود در قبال آن چه رفتاری دارند؟  اگر از دموکراسی و حقوق بشر و امثال آن بعنوان تفکرات غرب بد میگویند پس چرا از سایر دستآوردهای تفکر غربی مثل اتوموبیل و موبایل و انواع وسایل مدرن دست نمیشویند بلکه حریصانه در اخذ آن از یکدیگر سبقت میجویند؟!

    داستان معروف "لباس جدید پادشاه" نوشته نویسنده دانمارکی را شاید اغلب خوانده باشند.  چند نفر حقه باز، پادشاه آزمند، ظالم، و متوهم را به داشتن لباسی جدید تحریک میکنند با این خاصیت که احمق ها لباس را نمیبینند.  خلاصه در چندین نوبت پول های کلانی میگیرند و در روز جشن، لباسی را که از این پارچه سحرآمیز دوخته بودند بر تن او میکنند.  یعنی او را لخت و عور راهی بار عام کرده در دل بر حماقت او میخندند.  پادشاه هم چون خود را احمق نمیداند بتصور اینکه ملبس به لباس سحر آمیز است خوشنود راهی میشود.  مردم هم که داستان را شنیده بودند به روی خود نیاورده برایش دست میزنند.  اما ناگاه پسرکی ناغافل فریاد میزند پادشاه چرا عریان است؟  و باقی داستان که میگویند پایان خوشی داشت و پادشاه پسرک درستکار را مورد عنایت قرار داده از رفتار ستمکارانه خود دست کشیده راه راست را اختیار کرد.

    اما در داستان واقعی ما نه تنها کسی که حرف حق را میزند پاداش نمیگیرد بلکه او یکسره حذف میشود.  پادشاه نیز به رفتار ظالمانه خود همچنان ادامه داده و بلکه اجازه میدهد هرساله لباسی جدید بهمین سبک برای او تهیه شده با شنیدن صدای بَه بَه اطرافیان متملق و حقه باز، آنان را بیش از پیش برخوردار ساخته و خود در توهم بیشتر غرق شود.  پایان داستانهای واقعی چنین است که اگر مستبد به صرافت افتاده خود هم بخواهد تغییر رویه دهد این حقه بازان حرفه ای اطراف وی هستند که چنین اجازه ای به او نداده نخواهند گذاشت در منافع شان خللی ایجاد گردد.

   اما این منافعی که برخوردار میشوند چیست؟  در یک کلمه، هرآنچه قابل نقد باشد!  اگر نفت موجود باشد تا قطره آخر را بلعیده کوچکترین سودی برای صاحبان اصلی آن نخواهند گذاشت.  بدون نفت امکان ادامه حیات هست اما بدون آب چطور؟ بدون آب قطعاً مشکل اگر نگوئیم غیر ممکن است.  بجز نفت، سایر منابع بویژه آبهای فسیل شده زیرزمینی نیز به هبا و هدر رفته که اگر سیل هم از آسمان ببارد جبران نخواهد شد.  کنار هم قرار دادن سایر قطعات پازل نشان میدهد که غیر از غارت ثروت ملی، نقشه هستی بر باد دهی برای تخریب کامل سرزمین در دست اجراست.  توگوئی کشور در تصرف بیگانه است.  چه باید شود؟  یک راه صلح آمیز در داخل، تشکیل نهادی حول آرمانهای ملی که در اصطلاح حزب گفته میشود.  و در سطح بین الملل، تشکیل "شورای ملل متحد" که ملتها مستقیماً صدای خود را بشنوند (1402/5/30) میباشد.

   در دنیای نامتعارف همه چیز عجیب و غیر عادی است.  دنیای مزبور دنیای معجزات عجیب و غریب نیز هست.  مثلاً کسی که طبق تعریف نجس بوده است ناگهان با خواندن وردی یا دعائی طیب و طاهر شده اموالش که بر او حرام بود یکباره حلال میشود.  یا عمل منافی عفتی که طبق تعریف، گناه کبیره و مستوجب کیفر است ناگاه با خواندن وردی به ثواب ناب بدل میشود!  ضمناً با عبارت سحرآمیز و رایج "در این شرایط حساس کنونی" میتوان اعتراضات را به یکباره خاموش ساخت.

    معادل مکانیکی "پادشاه با لباس جدید" عبارت است از یک ماشین مولد برق با توان چندین و چند هزار گیگا ولت-آمپر که خروجی آن وارد شوره زاری شده، برق بیهوده در زمین تلف شود.  این به معنای واقعی استهلاک است و لاغیر.  بعبارت دیگر یعنی پوچی و هدر رفت منابع سرزمینی که اختیارش در دست مستبد است.  او بمنزله ماشینی است که ورودی آن انرژی های نجییب، زور بازوی کارگران، هنر هنرمندان، فکر اندیشمندان و متخصصین، و البته ثروت های خدادادی است.  اما در خروجی، همه اینها به زباله تبدیل شده دور ریخته میشود.  شوربختانه مصادیق این ستاره های درخشان را شاهدیم.

 

  • مرتضی قریب
۲۹
شهریور

دنیای حرف

    از آنچه تاکنون درباره علم و فن آوری نگاشته شد و بیان فراز و فرود های آن در کشور، خود بخود پرسش های جدیدتری سر باز میکند.  مهمترین پرسش از میان همه آنها این است که چه چیزی باعث حاکمیت حرف در جامعه و سردرگمی ما در لابلای مفاهیم شده است؟  هرچه هست این سردرگمی حاکی از یک بدفهمی همه گیر در همه عرصه ها، چه در علوم و چه در مباحث زندگی روزمره است.  برای روشن شدن موضوع از گفتارهای پیشین کمک میگیریم.

    در بحث علوم گفته شد که تا علم در بستر جامعه نهادینه نشده باشد، اثری که باید داشته باشد نخواهد داشت.  اما حکومت در عوضِ نهادینه کردن، با براه انداختن تبلیغات سعی میکند اعتلای علمی را به رخ کشیده در عموم احساس رضایتی بوجود آورده بپذیرند که کشور در قله رفیع علمی جای دارد.  طبعاً حکومت ها همه مایل اند، راست یا دروغ، مردم اینگونه تصور کنند.  حال آنکه معنا و هدف اصلی علم، شناخت طبیعت است چه کاربردی بر آن مترتب باشد چه نباشد، فارغ از هر تبلیغی.

   همین بحث عیناً در حوزه فن آوری وارد است.  قبلاً گفتیم، در دنیای امروز هرنوع فن آوری رسماً قابل خرید و فروش است و آن بخش اندک هم که هنوز محرمانه باشد با جاسوسی صنعتی و یا با رشوه و امثالهم قابل دسترس است.  مثل آنکه صنعت ابریشم در چین باستان محرمانه بود ولی سرانجام نشر یافت.  اما امروزه در صورت محرمانه بودن فن آوری، هزینه زیادی برای کسب آن باید داده شود.  منتها با پیشرفت روزافزون فن آوری، آنچه بزحمت و غیر متعارف کسب شده و زمانی به روز بوده، بعد مدتی خارج از رده قلمداد شده و ادامه روش قاچاق بسادگی میسر و مقرون بصرفه نخواهد بود.  این روش معمولاً سبک نظام های تمامیت خواه منزوی شده ایست که قادر به تعامل عادی با دنیای پیرامون نیستند.  در حالیکه ماهیت و هدف فن آوری چیزی نیست جز دخل و تصرف در طبیعت برای ایجاد آسایش.  با تبصره ای که آنرا مقید میکند به ایجاد کمترین آسیب به طبیعت و محیط پیرامونی.  بی شک تا علم نهادینه نشود فن آوری اصولی و مستقل پا نخواهد گرفت.

    میگویند بسیار خوب، اگر روش غیر متعارف در کسب فن آوری جواب میدهد چه باک؟  اشکال آن 1- در هزینه و 2- در ناپایداری نتایج آن است.  سوأل اصلی اینجاست که پول و هزینه های جانبی که باید بابت قاچاق پرداخت شود از کجا تأمین میشود؟  در کشورهای نفت خیز خاورمیانه عمدتاً از فروش نفت تأمین میشود که برای مردم آن هنوز فهم نشده که نفت و سایر منابع معدنی، ثروت آنان است و مثل آن است مستقیماً از جیب خودشان برداشت شده باشد.  نظام های تمامیت خواه نیز به این بدفهمی دامن میزنند تا ملت تصور کند ریخت و پاش ها از جیب "حکومت" است توگوئی حکومت برای خود منبع مالی مستقل دارد!  روش عادی تر چاپ بدون پشتوانه اسکناس است که آنهم راه دیگری برای برداشت از جیب ملت برای تأمین هزینه های یاد شده است.  بعلاوه، هرجا هم کم آورد با دادن انواع امتیاز به دول خارجی سعی در جبران کسری مداخل دارد.  گاهی هم با چشم پوشی از حق حاکمیت در دریا و خشکی و دادن امتیازهای بلند مدت محرمانه به "دوستان" سعی در جلب حمایت خارجی از خود دارد.  اینها همه در نهایت به نقدینه ای بدل میشود برای نگاهداشت نظام و هزینه های آن.  اما از آنجا که بنیاد همه خاصه خرجی ها باتکا خارجی است طبعاً همین اندازه هم که باید، تأثیر نداشته و با کمترین تغییر در جوّ سیاسی همه چیز دگرگون میشود.  تجربه نشان داده که دوستان خارجی که نقش برادر بزرگتر را دارند، برادر کوچکتر را آلت فعل می بینند.  ضمن اینکه نیت اصلی پشت این اقدامات همه چیز هست جز مصلحت و منفعت واقعی ملت.

    اما درعرصه علم، اعتقاد به وجود 4 نیروی بنیادی است که اصل همه آنچه در گیتی مشاهده میشود به این چهار نیروی اساسی منتهی میشود.  از ویژگی های عرصه علم یکی اینست که جای چانه زدن و دبه کردن وجود ندارد یعنی اگر پدیده ای عینی وجود دارد که تناقضی هم با دریافت های پیشین نداشته باشد همه از هر نژاد و هر قوم بر سر آن توافق دارند.  حال آنکه این نقطه مقابل  زندگی اجتماعی ما انسانهاست که بنظر میرسد 2 قوه بنیادی بیشتر وجود ندارد: یکی استدلال و دیگری حرف.  اولی با حقایق سنخیت داشته و به تعالی چه در زمینه ذهنی و چه مادّی میانجامد.  دومی، منظور حرفِ بی پایه، بنظر میرسد مُد اصلی و غالب جامعه ما باشد که بویژه در نظام های ایدئولوژیک اصل سازای همه چیز را تشکیل میدهد.  مثلاً فعلی که گناه کبیره و مستحق مرگ در این دنیا و دوزخ در آن دنیاست ناگهان با ادای یک حرف به ثواب دنیوی و اُخروی بدل و مستحق بهشت جاوید است!  حرف، فعال مایشاء است.

   در جوامع تحت سیطره ایدئولوژی، دینی یا غیر دینی، استدلال در مرتبه فروتری نسبت به  حرف است.  مثلاً زمانی دوره ناصرالدین شاه، وزیر متجدد او مستشارالدوله که میخواست راه آهن دایر کند چاره ای نداشت جز جلب نظر ارباب دیانت که همواره مخالف هرگونه نوگرائی و پیشرفت بودند.  او به آنها میگفت راه آهن موجب سهولت آقایان برای زیارت قم و مشهد است و یا وقتی که بحث تراموای شهری بود چاره ای جز جلب نظر روحانیون که همواره بدعت در دین را پیش میکشیدند را نداشت.  بگذریم که نه آن پروژه ها و نه هیچ ایده سازنده ای پیش نرفت.  طبعاً نظرات او و سایر متجددین و باقی جامعه، گروگان آراء روحانیون بود و در نهایت امر، رجال پیشرو تجدد خواه که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکردند نتوانستند کاری از پیش برند بطوریکه پادشاه قاجار با تمام علاقه ای که به آثار تمدن داشت او هم از ترس نمیتوانست اظهار وجود کند.  لذا نیروی غالب در جامعه همانا حرف و کلمات بود که هرکسی بالقوه میتوانست با بازی با کلمات و بویژه گنجاندن واژگان قدسی، نیات خود را به کرسی بنشاند.  کاربرد قدسیات حکم بیمه برای اغراض گوینده را داشت که کسی را جرأت چون و چرا نباشد.  شوربختانه هنوز، تا امروز، ذهنیات جامعه در تسخیر اصحاب حرف است.

   امروز نیز وضعیت کم و بیش همان است که بود.  درست است که وضع ظاهر شهرها بسیار عوض شده، قطار زمینی و زیرزمینی گسترش پیدا کرده، آب لوله کشی برقرار، حمام بهداشتی دایر و شکل ظاهر مردمان ترقی بسیار کرده است ولی ذهنیات عامه هنوز در تسخیر ارباب دیانت و برساخته های آنان است.  فضای حرف همچنان در تقابل با فضای استدلال است.  طایفه اهل حرف از ابتدا مخالف آگاهی و نقد و بررسی آزاد بوده و کماکان هستند و دستِ بالای خود را از قدیم الایام تاکنون حفظ کرده اند.  چگونه؟ با عَلم کردن چماق تکفیر و اینکه کسی یارای چون و چرا در گفتِ آنان را نداشته باشد.  میگویند اگر با من نیستی بر منی و اینگونه است که "دشمن" کلیدواژه رایج نظام میشود.  اما ظهور ابداعات جدید در زمینه ارتباطات و دسترسی مستقیم مردم به آنسوی مرزهای استبداد و امکان مبادله افکار با مردمانی با عقاید گوناگون، وضعیت تازه ای بوجود آورده است.  با همه کارشکنی ها که طایفه حرف در ایجاد پارازیت و کندی یا قطع کامل اینترنت و انواع تضییقات و جریمه ها در انسداد راه های ارتباطی و دریافت آزاد اطلاعات کرده و میکند، اما بنظر میرسد که دستِ بالای طایفه حرف کم کم رنگ میبازد.  چه چیز باعث رسوا شدن اهل حرف شده؟  اینکه برای اولین بار همگان برأی العین می بینند که عمل آنان در تقابل با حرف هایشان است.  با اینکه این طایفه مخالف مدرنیته و هرگونه پیشرفت مادّی و معنوی برای جامعه است اما آنجا که بخودشان مربوط باشد عاشق و شیفته همه آن آثار از آخرین مدل تلفن همراه گرفته تا اتوموبیل و وسایل لوکس آنچنانی هستند و تازه همه را هم به بهای فلاکت ملت میخواهند.  اتفاقاً نکته محوری هم همین است که هیچ حقیقتی و دقیقاً هیچ حقیقتی در کار این طایفه نبوده و نیست که از قدیم معروف بودند به:  ترک دنیا به مردم آموزند/ خویشتن سیم و غله اندوزند. 

     با همه قدرت و صلابتی که نیروی استدلال دارد جای تعجب دارد پس چرا اصحاب حرف هنوز حاکمند؟  چرا باید چیزی که نابجا در مقامی است همچنان درجای خود مانده باشد؟  زیرا میدانیم در شرایط آزاد و طبیعی، این نیروی استدلال است که باید حاکم میدان باشد و نه حرف که اکنون تعزیه گردان صحنه است. این نشان میدهد که در حاکم بودن اصحاب حرف، نه شرایط آزاد و طبیعی بلکه محیط ترس و ارعاب است که برقرار است که خود متقابلاً استبداد را می طلبد که حاکمیت حرف بدون حضور استبداد ناممکن است.  که بدترین نوع آن، استبداد ایدئولوژیک است.  بی جهت نیست تاریخ ما، جز اندک استثنائات، مشحون ازهمکاری تنگاتنگ شیخ و شحنه باهم است. 

    چه باید کرد؟  باید استدلال را به صحنه بازگرداند.  خوشبختانه شرط لازم که حضور پُر جمعیت درس خوانده هاست تا حدودی فراهم است.  درست است که محتوای آموزشی مدارس به شستشوی مغزی نوجوانان تقلیل یافته کار بجائی کشیده که جغد بجای بلبل نشسته و مداح بجای استاد بر کرسی دانشگاه تکیه زده، اما مشاهده عینی چیزی بس فراتر از درس و مدرسه است.  شرط کافی همانا مشاهده مستقیم و تجربه عینی است که از هر درسی مؤثرتر است.  درس خوانده و درس نخوانده همه به یکسان شاهدند که چگونه طایفه حرف با گسترش دروغ و اشاعه فساد همه چیز را از آن خود کرده، آینده سرزمینی را درعوض منافع خود پیش فروش کرده خرابی را به نهایت رسانده است.  پس قیاس منطقی بکار افتاده و دیدن تناقض بین کردار و گفتار طایفه حرف، دانشمند و عامی را به یکسان به نتیجه ای واحد و قاطع میرساند که دیگر بس است. 

    چه چیزی بس است؟  حرف! که جامعه در تسخیر حرف است.  خوشبختانه تاریخ انقضای حرف فرا رسیده و ای کاش که فقط حرف بود و نه بیشتر.  زیرا متعاقب حرف، سرکوب از حبس و شکنجه و تبعید گرفته تا قتل است که بوفور انجام میشود.  حاکمیت حرف وقتی به لباس ایدئولوژی درآمده باشد دیگر تنها حرف نیست.  چه اگر گمان رود خدشه ای ممکنست بر دامن نظام وارد شود در واکنش، از هیچ جنایتی فروگذار نکرده دست به کشتار وسیع توده ها میزند.  مثلاً در زمان قاجار که ایدئولوژی دینی هنوز حاکمیت سیاسی نداشت، رسم چنین بود که برخی ارباب دیانت بخود اجازه داده در مقام ارشاد هرکس که گرفته بودند میگفتند اگر آزادت بگذاریم با این سابقه به جهنم خواهی رفت اما چون تورا دوست میداریم و میخواهیم آینده ات در بهشت جاوید باشد لذا فی الحال سرت را میبریم تا مجال بیشتر برای فعل حرام نداشته یکسره به بهشت بروی!  اگر استدلالی هم در کار این جماعت باشد این است نحوه استدلال و این است ابراز عطوفت به ابنای بشر. 

    جایگزین اصحاب حرف، نیروی استدلال و قوه منطق است که با دانشمند و متخصص نمایندگی میشود.  به ادعای اصحاب حرف، اینها غربزده اند و میخواهند آداب فرنگی برما حاکم شود. اینهم حرفیست که بسیار بر دل عوام نشسته و شاید همچنان مینشیند.  گواه آنرا از تدوین قانون اساسی مشروطه بر اساس قانون فرنگی میآورند که میگویند با حیله جایگزین سنت دین کردند.  حال آنکه اقتباس از قانون دیگران دلیل دیگری جز ضیق وقت نداشت که اگر فرصت داشته از خود مینوشتند چیزی جز مشابه همان که اقتباس کردند از کار در نمیآمد.   به چه دلیل؟  باین دلیل که ذهنیت بشر در امور کلی مشابه هم است و اگر منطق چیزی را ایجاب کند همه جا یکسان است. انسان به دلیل نیاز به تحرک، چرخ را اختراع کرد که در اقصی نقاط زمین یکسان بود بدون آنکه از یکدیگر اقتباس کرده باشند.  اخلاق طبیعی نیز اینچنین است و هرجای دنیا هر زمان فردی بر زمین افتد، نزدیکانش او را کمک کرده از زمین بلند میکنند، ربطی به نژاد و دین و مسلک ندارد.  همچنین است حقوق بشر که برخلاف آنچه اصحاب حرف ادعا میکنند ربطی به غرب و غربگرائی ندارد چه اینکه چند هزار سال پیشتر کشور ما اولین منشور آنرا عرضه کرده چه بسا پیشتر از آن نیز در قلمروهای دیگر نیز ذهنیت آن موجود بوده است.  همینجا حسرت و شرمندگی دست میدهد که چگونه پول بلوکه شده این سرزمین کهن در اختیار امیر نشینی کوچک است تا او بر هزینه ها نظارت کند!  این تحقیر و سایر تحقیرها کمترین شرمندگی در زُعمای نظام نمی انگیزد که با شرم و حیا بیگانه اند.  چند پابرهنه طالبانی بی اعتناء به اقتدار پوشالی نظام، آب را بر کشور می بندند اما کلیشه "نرمش قهرمانانه" تنها واکنش بر قلدری طالبان است.  باری، واگذاری امور زندگی به اصحاب استدلال ربطی به ذهنیت غربی نداشته بلکه دغدغه طبیعی ذهن است که تاکنون با ممانعت و مخالفت ارباب دیانت روبرو و قرنها باعث رکود و عقب ماندگی شده است.  بالاخره جایگاه حرف کجاست؟  طبعاً حوزه ادبیات و هنر دایره تخصصی اصحاب حرف است که کماکان بهترین محل برای هنرنمائی است.

خلاصه آنکه، انسان مانند سایر حیوانات، موجودی کنجکاو و لذا پرسشگر است.  بنابراین در جوامع انسانی اولیه پرسشگری امری رایج بود.  کم کم افسانه پردازی و خیال بافی مُد حاکم شد زیرا بعلت کوچک بودن دایره علم بشر، پاسخ بسیاری از پرسش ها نه از روی واقع بلکه از روی وهم و خیال داده میشد و متافیزیک و اعتقاد به ارباب انواع رونق یافت.  معمولاً تفکر واقع گرایانه باعث خستگی ذهن اما خیال پردازانه موجب راحت روح است. مقارن ظهور ایدئولوژی با پیشاهنگی ادیان، روحیه پرسشگری ضد ارزش تلقی شده و کار به استبداد دین کشیده حوزه استدلال و منطق به دایره تنگ اندیشمندان محدود شده، آن شد که تاریخ گواه آن است.  امروز در خاورمیانه و بویژه در سرزمین ما خسته و زخمی از استبداد ایدئولوژیک چند هزارساله، بازگشت به انسان متعارف آرزوست.  بازی تقدیر را ببین که بعد هزاره ها، مطلوب ما همان حال و هوای گذشته بسیار دور است!  این آیا ارتجاع است؟ اما هرچه هست جایگزین کردن استدلال وعقل بجای حرف در جایگاه حاکمیت سیاسی اجتماعی است.  حتی اگر منطق هم حکم نکند، نگاهی به اروپای از قرون وسطی رهیده ما را مطمئن میسازد که ادامه حاکمیت حرف دستکم جز تباهی و استمرار جهل و جنون ثمری برای جامعه ندارد.  اما این همه نه به معنای ردّ دنیای حرف است که حرف و خیال خارج از حاکمیت سیاسی همچنان ابزاری خواهد بود در دست هنرمندان تا کاربرد درست آنرا در جایگاه طبیعی آن به معرض دید همگانی گذارده لذت معنوی اصیل حاصل شود.  در یک کلام، بزرگترین چالش عصر ما بازنگری و گذار از دوران حاکمیت حرف به دوره حاکمیت عقل است.  آیا یاری کننده ای هست؟

  • مرتضی قریب
۱۵
تیر

دورریز و اهمیّت آن

     نیک که بنگریم هنوز مفاهیم مربوط به پایستگی در توده مردم بویژه نزد گردانندگان امور فهم و درک نشده است.  مهمترین مصداق آن در موضوع آب دیده میشود که مدتیست به بحران انجامیده است.  برخی تصور میکنند این بحران جدید است یا مطابق آنچه ادعا میکنند تقصیر تغییر اقلیم و نهایتاً ناشی از بغض طبیعت است.  حال آنکه به محض روی کار آمدن نظامی با یک درک معیوب از قوانین، بویژه قانون پایستگی طبیعت، نطفه بحران از همان ابتدای کار کاشته شده است.  از قدیم گفته اند: کسی که باد میکارد طوفان درو میکند. 

    راستی چه شد که رودخانه ها و دریاچه ها خشک و آبهای زیرزمینی ته کشید؟  دلایل امر را کارشناسان مربوطه مدتها پیش هشدار داده و هنوز میدهند اما دریغ از گوش شنوا.  منتها چیزی که اینجا قرار است بیان شود تفکر اشتباهی است که در این مورد و سایر موارد نزد عوام وجود دارد که کار را بدینجا کشانده است.  روشن است که اگر فردی عامی مصدر کاری مهم شود خود بخود معلوم است نتیجه کار چه خواهد شد.  حال اگر دستی کج هم داشته باشد که نور علی نور است.  تصور فرد بیخرد اینست که اگر چاهی حفر شود به آبهای بی پایان زیرزمینی متصل میشود که تا ابد قابل بهره برداریست.  کودکان هم همین تصور را دارند.  یا آبهای رودخانه که به دریاچه یا دریا میریزد بیهوده هدر میرود و اگر تماماً بهره برداری نشود ضایعه ای بزرگ و حرام شدن برکت خداوند است.   طبعاً فردی با چنین تفکری اگر رأس امور قرار گیرد توقع چیزی کمتر از آنچه امروز مشاهده میشود جز ساده لوحی نیست.  

    با اینکه اجتناب از دورریز عموماً شیوه پسندیده ایست، اما در مواردی لازمست اتفاقاً به "دورریز" اجازه حضور داده شود.  این دورریز یا تلفاتی که در این مقال نام میبریم درواقع تلفات به مفهوم رایج آن نزد عوام نیست بلکه فدا کردن بخشی از سهم عمومیست که باعث نجات اصل باشد.  زیرا آبی که بنظر میآید بدون بهره برداری ما انسانها در رودخانه روان است خود باعث احیاء آبهای زیر زمینی ناحیه اطراف خود است.  ورود این رودخانه به دریاچه، سطح آنرا که مرتباً در اثر تبخیر کاهش یافته، جبران کرده اجازه میدهد مایکرو اقلیم منطقه برقرار و آباد بماند.  در غیر اینصورت همان میشود که بر ارومیه و سایر دریاچه ها رفت و تبعات شوره زاری منطقه شیرینی همه دستآوردهائی که از آب رودخانه های ورودی تأمین شده بود بکام بهره برداران تلخ کرد.  حتی به مردمی هم که سهمی در آن نداشته اند آسیب رساند.  دادن امتیاز بلادریغ حقآبه به هرکس که متقاضی باشد سیاست حکومت هائی است که میخواهند عجالتاً تقاضاها فروکش کرده، رضایت نسبی جلب و همچنان بر خر مراد سوار باشند.  غافل از اینکه مهمترین حقآبه دار یک رودخانه، ذات خودش است زیرا بسیار پیش از ورود انسان، این رودخانه ها جاری و دریاچه ها برقرار بود.  از همین قرار است حقی که طبیعت کلان با همه اهالی آن یعنی سایر جانوران بر ما دارند که سابقه زیست آنان به بسیار پیش از انسان میرسد.  لذا با اینکه از دید ما انسانها آب روان رودخانه بیهوده به دریا یا دریاچه میریزد و در تصور ما دورریز محسوب میشود، لیکن ابداً اینگونه نیست زیرا آن حق طبیعی رودخانه و دریاست و این انسان است که با استفاده های رو به تزاید و "غیر طبیعی" آنرا سلب کرده است.  بدین جهت است که میگوئیم حقآبه طبیعت که در دید همگانی "دورریز" تلقی میشود باید حفظ شود.

    در زندگی اجتماعی نیز روال درست چنان است که همواره تولید قدری بیش از مصرف باشد.  مثلاً درکشورهای کمونیستی مثل شوروی سابق، چنان رسم بود که اجناس مصرفی باندازه سرانه آدمها تولید میشد.  اینگونه میشد که صف نان و سایر اقلام خوراکی همیشه برقرار بود.  بگذریم از اینکه دلیل دیگر در کمبود مایحتاج عمومی و وضع بد رفاه، تولید و انبار کلاهک های هسته ای در رقابت با دنیای غرب نیز بود.  برای یک نظام ایدئولوژیک، تولید بمب اتمی از نان شب واجب تر است.  اما عاقبت چه شد؟  عاقبت مواد هسته ای غنی شده اغلب این کلاهک ها طی چند توافق با رقیب غربی پیاده شده و مجدد رقیق شده عازم مصرف در نیروگاه ها شد.  شبیه اینکه آب کثیفی را که با هزار زحمت برای شرب تصفیه شده دوباره با آلودگی ها مخلوط کرده برای آبیاری پارک ها استفاده شود.  صد البته حقیقت امر بسیار وخیمتر از این شباهت است. 

    حال که صحبت از شوروی شد باید گفت نه تنها فقدان مفهوم دورریز در سیستم مستبدانه آن دوران نادیده انگاشته شده بود بلکه در سپهر سیاسی امروز آن که همچنان میراث خوار دوران گذشته است نیز اثر گذار است.  مخفی کردن اخبار و اطلاعات با وجود حجم گسترده رسانه ها بسیار مشکل شده است.  علیرغم تمام تمهیدات حکومت، مردم از گوشه های پنهان آگاه میشوند.  سیاستمدار آرمانی در دوران حاضر باید چنان فرض کند که همه زوایای زندگی او بطور شفاف در معرض دید است.  از سوی دیگر، شخصی که در قدرت است مانند همه انسانها علاقمند به جمع مال و ثروت طی دوره زمامداری است.  لذا با ایجاد حلقه محارم و آلوده کردن آنها مبادرت به جمع ثروت و ساخت کاخ و ویلاهای آنچنانی در زمینهای چندصد هکتاری در اینجا و آنجا کرده تا بتصور خودش آینده خود و خاندان خود را تضمین کرده باشد.  اما چون دوره ریاست محدود است و بزودی پرده از نابکاری ها کنار خواهد افتاد، پس مجبور است علیرغم تیتر جمهوری، ریاست خود را مادام العمر کند!   این رویه مانند سیکلی معیوب فرد را وادار به تشدید نابکاری ها کرده بطوریکه دامنه فساد به سود وی و به هزینه مردم و بسا مردم به گروگان گرفته همسایه شدید و شدیدتر شود.  اینجاست که تفکر "دورریز" کلید حل مشکل است.  با پذیرش این حقیقت که طبع بشر چنان است که اگر بنده و شما هم جای ایشان میبودیم چه بسا همین راه طی میشد، باید چنان مقرر شود که هرآنچه فرد بر کرسی قدرت از باغ و ویلا و غیره برای خود و اطرافیانش تهیه دیده، چه از راه قانونی و چه خلاف، در انتهای دوره زمامداری قانوناً در تملک وی باقی بماند.  حتی اگر همه آنها از راه فساد هم تملک شده باشد جمع ارزش آنها در قبال فسادهای آتی و جنایاتی که برای مکتوم نگاهداشتن حقایق صورت خواهد گرفت عملاً هیچ است.  او برای استمرار قدرت، چه بسا مجبور باشد جنگ های غیر انسانی راه انداخته بر همسایگان تحمیل کند که ادامه همان خط ماندن بر قدرت و مصونیت از حساب و کتاب است.  چه بسا برای بیشتر ماندن مبادرت به پیوند نامبارک با نظام های خودکامه مشابه کند.  سیاستمداران حرفه ای را اعتقاد بر اینست که گاه قبول یک شرّ کوچک برای جلوگیری از یک شرّ بزرگتر مباح است و ایده دورریز بر همین اساس است.  از همین رو، دادن حقوق و مزایای عالی به مسئولینی که عهده دار کارهای خطیر هستند خود نوعی صرفه جوئی و پیشگیری از وقوع و گسترش فساد است.  همین رویه درباره قضات و کسانی که در مسند داوری و تصمیم گیری هستند باید دیده شود.  نکته اساسی، پذیرش طبیعت انسان آنگونه که هست است که بجای سرکوبی، باید در مسیری درست هدایت شود. آنچه در این پاراگراف ذکر شد ناظر بر نظام های رایج در آسیا و آفریقاست که قدرت معمولاً مادام العمر و طبعاً با فساد همراه است.  کار بنیادی میسر نیست مگر تدوین قانون اساسی در دست کارشناسان روانشناس، جامعه شناس، و حقوقدان با بینشی فراملی و گسترده.  آنگاه اجرائی ساختن این قانون در سطح جامعه و در عین حال، نهادینه ساختن اخلاق طبیعی در عمق ضمیر فرد فرد جامعه.

خلاصه اینکه، تساهل در برخی از سخت گیری های رایج، موجب فواید آتی و حتی پیشگیری از فجایع خواهد شد.  این ایده با عبارت "دورریز" بیان شد حاکی از اینکه در برخی موارد آنچه در نظر عامه دورریز محسوب میشود چه بسا در واقعیت اینگونه نباشد و باید با آن کنار آمد.  یک نمونه آن در مورد محیط زیست و موضوع آب است که عدم فهم گردانندگان امور منجر به بحران گسترده در همه عرصه های زیست محیطی شده است.  نمونه دیگر ظاهراً ترس از پیری جمعیت است که منجر به اتخاذ سیاستی کاملاً اشتباه در افزایش جمعیت و تبعات عظیم و بازگشت ناپذیر آن گردیده است.  و بالاخره اتخاذ ایده دورریز، یا چیزی شبیه آن، برای دادن تأمین مالی و جانی به اشغال کنندگان کرسی قدرت است بشرط کنار رفتن پس از انقضای دوره خود که شاید بتواند راهی برای تنفس مردم باز گذاشته و میانبری باشد برای تحقق آرزوی دیرینه یعنی رسیدن به "آدم سالاری" در نظام های سلطه طلب آسیا و آفریقا.

 

  • مرتضی قریب