فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش» ثبت شده است

۲۲
مرداد

گسترش دانش

    بلافاصله پس از مطلب "اخذ دانش"، انتقاداتی وارد شد.  میگویند چنان نوشته اید گویا در هزاره های پیشین هیچ دانشمند و افراد دانا نداشته ایم!  در پاسخ باید گفت سوء تفاهم بسیار بزرگی در درک ما از مقوله دانش و دانشمند وجود دارد که تا روشن نگردد مشکل هزار و چند صد ساله ما حل نمیشود.  هر قدر پرسش و پاسخ در این باب بیشتر باشد به روشن گشتن زوایای تاریک یاری رسانده، فهم مطالب به درک ما از اینکه چرا و چگونه اینطور شدیم کمک میکند.  آنچه در پی میآید تلاشی مختصر در پاسخ به سوء برداشت هاست و ضمناً شرح گسترش دانش در مرحله بعد از اخذ دانش است.

   صد البته، کشور ما در تمام تاریخ گذشته درخشان خود حکما و دانشمندان زیادی داشته است که به توضیح لازم ندارد.  این واقعیت منحصر به ما نیست و سایر جمعیت های انسانی در دیگر سرزمین ها، کم و بیش از این موهبت برخوردار بوده اند.  منتها تفاوتی که هست و بارها اشاره شده و بازهم اشاره میشود، نکته کلیدی یعنی "نگرش" هاست.  دیدیم که نگرش ما درباره اخذ دانش عمدتاً مطابق روش سنت اسلامی یعنی به حافظه سپردن است.  در اینجا سنتاً از عقل همان نقش حافظه مُراد است و نه آن عقل کنجکاوِ تحلیل گر که میتوانست نجات دهنده باشد.  از همین رو در کشور ما و سایر بلاد اسلامی به کسی دانشمند اطلاق میشود که اطلاعات هرچه بیشتری در حافظه داشته و موقع لزوم ارائه کند.  اینکه این سنت هنوز با ماست و بسادگی اصلاح پذیر نیست کافیست به یک نمونه که اخیراً در صدا و سیمای دولتی نشان داده اند اکتفا شود.  در یکی از برنامه ها، پدری کودک 6 ساله تیز هوشش را معرفی کرده و مجری سوألاتی از او میپرسد.  کودک امتحان خود را در یادگیری چند زبان به مجری پس میدهد و سوألاتی که درباره برخی از عناصر جدول مندلیف از او پرسیده شده بدرستی پاسخ میدهد.  اینکه کودک با هوش است و باید تقدیر شود جای بحث نیست، آنچه که در ورای این داستان و هزاران داستان دیگر دیده نمیشود و منشاء ادبار و عقب افتادگیست، تلقی تاریخی ما از حفظ داشتن اطلاعات بعنوان دانشمند بودن است! 

   بدون شک، داشتن اطلاعات و حافظه قوی موهبتی است که نصیب کمتر آدمی میشود.  اما آنچه در سنت تاریخی ما مغفول مانده و درماندگی در تمام زمینه ها را سبب شده همانا توجه به "تحلیل" است که لازمه آن کنجکاوی پرسشگرایانه وآن نیز در گرو محیطی آزاد بدور از استبداد ایدئولوژیک است.  همین کودک باهوش اگر برای شکوفائی و افزایش قدرت تحلیل به محیطی آزاد پناه نبرد، در نهایت ماشین حافظه ای خواهد شد اما نه در حد پایگاه اطلاعاتی Google!  مثال های بیشمار دیگری وجود دارد از جمله اینکه زمانی نه چندان دور، ما در مقام مقایسه با نژادهائی در خاور دور در مقوله اخذ دانش در یک سطح و بلکه بسیار جلوتر بودیم.  اما آنچه باعث شد آنها در زمینه "گسترش دانش" از ما پیش افتند، تفاوت نگرش ها بود.  ما در زمینه اخذ دانش به سبک تقلید شاید موفق بودیم اما در مقوله گسترش دانش متأسفانه خیر.  این نه بخاطر ضعف قوای ذهنی بلکه به دلیل قیودی بود که از ناحیه ایمان ریائی بعنوان شرایط مرزی بر حوزه تفکر تحمیل شده بود!

    از نگاه دیگری، گسترش دانش مشابه گرُ گرفتن آتش در توده هیزم خشک است.  اولین ترکه ها بمحض آتش گرفتن، شعله حقیری است که به هیزم اطراف سرایت کرده و بزودی خشک و تر را یکجا خواهد سوزاند.  مثالی از یک واکنش زنجیری خودکفا.  یعنی بخش کوچکی که میسوزد، گرمای آن باعث اشتعال بخش های مجاور و لذا گسترش آتش خواهد شد.  در تاریخ گذشته ما، ظهور نخبگان، اینجا و آنجا به مثابه اخگرهائی تک افتاده در بستر جامعه ای ناجور بودند که مدتی درخشیده خاموش شدند.  هیچگاه این شعله های تک افتاده در متن جامعه "نگرفت" و تبدیل به آتشی خود-نگهدار نشد!  چرا؟ چون بستر، هرگز آمادگی لازم را نداشت.  بستر که آماده باشد، دانش خود بخود و تصاعدی چون آتش گسترش خواهد یافت. متشابهاً، استعداد های درخشان فرصت رشد و تعالی در جامعه ایمان ریائی نخواهند داشت چه رسد گستراندن دانش.

خلاصه آنکه، بجای کورباوری و تعصب نسبت به گذشته، بهتر است انتقادها را متوجه شیوه تفکر سنتی کرده به تغییر جهت به سوی درست اهتمام ورزید.  کارِدرست وارد کردن تحلیل در بررسی امور است که خود روحیه پرسشگری و انتقادی را نسبت به همه کس و همه چیز میطلبد.  قرنهای متمادی کتیبه های هخامنشی و نوشته های از یاد رفته اشکانی و ساسانی در سرزمین ما پراکنده بود و نیاکان ما آنها را میدیدند اما نمیپرسیدند اینها چیست و چه میگویند؟  شاید هم انگیزه ای برای پرسش نبود.  عاقبت چه کسانی موفق به رمزگشائی شدند؟ بیگانگانی که از جامعه ای پرسشگر آمده بودند!  آیا بجای سرگرم شدن در چیدمان دکور در خانه ای که از پای بست ویران است ارجح نیست به یک تجدید نظرِ بزرگ پرداخته شود؟

  • مرتضی قریب
۱۹
مرداد

اخذ دانش

    انتقاد میشود که زمانه، زمانه حرف نیست و باید هرچه زودتر کاری شود که کشور از ورطه نابودی نجات داده شود.  فکر عقلا همه این است که این کژراهه که جز زیان و تباهی هیچ نداشته به راه راست برگشته و عقل بر امور حاکم شود.  بمصداق "دوصد گفته چو نیم کردار نیست" کفایت نظریه پردازی را اعلام و تأکید که: زعمل کار برآید به سخندانی نیست!

   البته این انتقادات و اظهارات همه متین و معقول است و نظر درست جز این است.  سیاست پیشگان خیرخواه نیز جز این هدفی ندارند و باید همه یاری کنند تا به نتایج ملموس رسید.  اما به موازات، آنچه این سلسله مطالب دنبال میکند ریشه یابی اشکالاتی است که ناخواسته جامعه ما را مستعد افتادن در چاه عوام فریبان کرده و گرفتن پند که بعدها تکرار نشود.  مگر انسان عاقل چند بار باید از یک سوراخ گزیده شود!  این اشکالات عمدتاً در حوزه فکر و اعتقادات و ثمره قرنهای متمادی تقلید و تکرار است که شاید بسادگی اصلاح نشود.  که اگر در این مقوله تجدید نظر نشود و شیوه تفکر سنتی اصلاح نشود چه بسا حتی بعد موفقیت ظاهری، این چرخه معیوب مجدد تکرار شود که قبلاً در تجربه مشروطیت شاهد آن بوده ایم. 

   برخی را عقیده بر اینست که دوران تجددِ پس از قاجار مجال کافی نیافت تا قوام گیرد و بهمین دلیل با انقلاب اسلامی گسسته شد.  شاید این رگه هائی از واقعیت داشته باشد اما نه کاملاً.  زیرا با اینکه در دوران تجدد، ظواهر زندگی تغییر کرد لیکن ذهنیات مردم همچنان با خرافات و ایمان ریائی آغشته بود.  ایمان به ماوراءالطبیعه و ورد و جادو که آثار آن روی سلاح های مرسوم زمان دیده میشد.  انواع عزایم و ادعیه روی این سلاح ها حک میشد تا رزمنده را از آسیب حفظ کند.  شاید فقط عباس میرزای ولیعهد بود که ناگهان متحول شده پی برد اوراد و چشم زخم مؤثر نیست و مبادرت به فرستادن جوانان به خارج برای اخذ دانش زمان و جبران مافات کرد.  اقدام او سرآغاز گامی مهم در جهت تحول کشور بود.  بعدها در دوران تجدد همین خط فکری با سرعت بیشتری دنبال شد و کشور از حیث پزشک و عالِم و متخصص غنی گردید.  با همه محاسن اما این اقدامات کافی نبود زیرا در این تحول فقط یادگیری مطرح بود؛ یادگیری همه آنچه ملت برای قرون متمادی از آن غافل بود.  متأسفانه این یادگیری ادامه همان سنت قدیمی تکرار و تقلید از آنچه فراگرفته میشد بود.  از این شیوه ممکن است مهندس و استاد خوب بیرون آید که بجای خود عالیست ولی هیچگاه متفکرِ مستقل و مبتکر بیرون نمیآید!

    اگر تصور شود این رویه منحصر به دوره عباس میرزا و اخلاف او بود باید گفت اشتباه است.  چه اینکه نحوه اخذ دانش در ایران اسلامی همواره متأثر از شیوه اندیشه دینی بود که ایمان رأس امور است.  در این شیوه عقل جائی ندارد و پایه کار بر اساس منقولات است.  اگر هم دانشمندانی چون ابن سینا، خوارزمی و بیرونی شکوفا شدند باید بحساب استثنائات گذاشت.  حتی همین دانشپژوهان سده های اولیه، مبنای کارشان بیشتر جمع آوری دانش بود.  اطلاع کافی نداریم، چه بسا رویه از پیش از اسلام نیز همین بوده.  اما دیدیم که تحولی که در اندیشه ورزی حدود 400 سال پیش در اروپا اتفاق افتاد نقطه عطفی شد که در محدوه فلسفه باقی نماند و باعث پیشرفت در همه زمینه های دانش و فن شد.  بی شک رفاهی اگر هست مدیون این تحول بنیادی در طرز نگرش به دنیاست.  هسته مرکزی آن روحیه پرسشگری است که لزوماً زائیده فکر اروپائی نیست.  کما اینکه عمر خیام نیشابوری سراینده رباعیات معروف، اشعارش را که حاکی از روحیه پرسشگری و تیزی فکر است نمیتوانست آنها را بخاطر تنگناهای جامعه نشر دهد و تنها پس از مرگش لابلای کارهای دیگرش پیدا شد.  به همین جهت است که ستروَن بودن جامعه از تفکر پویا نه در کشور ما بلکه در سایر بلاد اسلامی تاکنون حاکم بوده است.  لذا هیچ راهی جز این نیست که در نبود استبداد و فقدان سلطه دینی، با آموزش درست روح ابتکار و نوآوری شکوفا شود.

خلاصه آنکه، برای یک کار اساسی، باید گامی بلند برداشته شود.  همه انتظار دارند آنان که حاکم فضای سیاسی اند کاری کنند، حال آنکه اینجا این گام بلند لازمست توسط تک تک آنان که به اهمیت موضوع واقف شده اند برداشته شود.  آنچه در هر حال عجالتاً، در کنار سایر اقدامات، میسر است نشر روشنگری و کار فرهنگی است.  زیرا چاره مشکل تاریخی ما رهایی تفکر از سیطره ایمان هزار و چند صد ساله و تفکیک این دو مقوله از یکدیگر است.  روح ابتکار و نوآوری، مادام که تفکر در سیطره ایمان باشد خشکیده و عقل به انزوا رفته، کشور وابسته و اسیر غیر شده و در شرایطی چون امروز به ناچار از اقمار مقتدای بزرگ میشود.  چنین نظامی که فقط به بقای خود می اندیشد، هرزمان در کار رقبا عاجز میماند، با راه اندازی ماشین اعدام، انتقام سخت را از مردم بیگناه میگیرد.  با بودن آن هیچگونه اصلاحی متصور نیست.

  • مرتضی قریب
۱۰
دی

امتحانات ورودی از دبستان تا دکتری

    در گذشته رسم بر این بود که مدارس موظف به ثبت نام کودکان و نوجوانان بوده و هزینه ای هم بابت ثبت نام از پدران و مادران اخذ نشود که دولت متعهد به ارائه رایگان آموزش عمومی بود.  اما قضایا در چند دهه اخیر بسیار تفاوت کرده است.  هزینه تحصیل، حتی در مقطع ابتدائی، بسیار سنگین و از عهده همه بر نمیآید.  بعلاوه، بنظر میرسد نوعی رقابت نیز برقرار است بطوریکه ثبت نام کودکان با اما و اگرهائی همراه و مهمترین آن امتحان ورودی باشد.

    در برخی مدارس ابتدائی هر کودکی را نمیپذیرند و سوای شهریه کلان، کودک باید حائز پاره ای شرایط ایدئولوژیک نیز باشد تا ثبت نام میسر شود.  لذا پدر و مادرها هستند که باید در آزمون های مربوطه شرکت کرده و نشان دهند کودک آنها کودک صالحی است.  این امر چنان رایج شده که کسی آنرا زیر پرسش نمیبرد توگوئی هدف آموزش و پرورش چیزی غیر از تربیت کودکان است.  بعبارت درست تر، هدف مدارس ابتدائی باید این باشد که کودک عادی را تحویل گرفته و او را تعلیم داده و اگر هنری داشته باشند با پرورش درست، نخبه آینده را بسازند.  اینکه برخی مدارس، کودکان با توانائی بالاتر را پذیرش کرده خروجی درخشانی از خود نمایش دهند هنری نمیباشد.

   همین رویه در مورد دبیرستان ها جاریست و آنها که شهرتی دارند، فقط دانش آموزان شاخص را آنهم بعد از عبور از فیلترهائی پذیرفته و با اخذ شهریه های کلان ثبت نام میکنند.  اتفاقاً تعلیم این نوع دانش آموزان زحمت زیادی نمیطلبد و نوجوان در چنین سطحی بطور خودکار امور خود را پیش میبرد.  اصولاً در نظامی که قرار است آموزش رایگان باشد، چنین روالی پذیرفته نیست چه حتی اگر هم اخذ شهریه کلان موضوعیتی داشته باشد لابد از دانش آموزان کم بنیه باید گرفته شود که دبیرستان صرف تبدیل آنان به افرادی نخبه کند. 

    متشابهاً همین رویه درباره دانشگاه ها رایج است.  دانشگاه هائی که اسم و رسمی دارند آنهائی را ثبت نام میکنند که رتبه های برتر کنکور ورودی باشند.  اما این رویه شاید تا حدودی قابل فهم باشد چه اولاً سرمایه های دانشگاه نباید بیهوده صرف آنها که امیدی به پیشرفت نیست شود و دوم اینکه خروجی دانشگاه ها اداره کنندگان آتی جامعه خواهند بود و لذا لازمست از بهترین ها انتخاب شوند.  البته این نقد هم بر برخی استادان وارد است که فقط دانشجویان نخبه را برای راهنمائی میپذیرند که اگر استاد واقعاً استاد باشد باید دانشجوی معمولی را راهنمائی کرده و از او فردی با معلومات عالی بسازد.  دانشجوی نخبه اتفاقاً با کمترین راهنمائی خود قادر است گلیم خود را از آب بدر برد.   

    اما آنچه در بالا رفت اصولی است که منطقاً باید در یک نظام آموزشی ایده آل دنبال شود.  در جامعه ای سالم، بیشترین سهم از بودجه دولت صرف آموزش و فرهنگ شده به بیشترین بازدهی منجر میشود.  مشاهدات نیز نشان داده که کشورهائی که این روش را دنبال کرده اند، جامعه ای پایدار با بالاترین سطح از رفاه و سعادت را نصیب شهروندان خود ساخته اند. 

    از آنسو، در کشورهای ناموفق چیزی که در عمل اتفاق میافتد خلاف جریان فوق بوده و آنچه هم که خروجی سامانه آموزشی است عملاً به هبا و هدر رفته و از همان سرمایه گذاری ناچیز نیز چیزی عاید جامعه نمیشود.  آنچه در حال حاضر در کشور خودمان میبینیم از همین قسم است.  دانشجویانی که هزینه زیادی از دبستان تا دانشگاه صرف آنها شده و با هزار امید و آرزو نهایتاً فارغ التحصیل میشوند عملاً با بن بست اشتغال روبرو میشوند.  بخش بزرگی که کیفیت تحصیلی بهتری دارند بناچار جذب بازار کار در خارج شده و باقی هم همچون سایر اقشار، هرطور شده در صدد فرار از کشورند تا شاید موقعیت بهتری برای زندگی آتی خود و خانواده پیدا کنند.  اما در این شرایط چیزی که ابداً درک نمیشود، تبلیغات در حد وادارکردن مردم به فرزند آوریست! برای چه؟  کسی نمیداند و دستکم کسی نمیپرسد این فرزندانی که مطالبه میکنید قرار است در آینده چکاره شوند؟  بدان میماند که آبی را که با هزار زحمت از چاه بیرون کشیده راهی نهر برای کشاورزی شده، در عوض وارد شوره زار شود و شخص بجای اصلاح مسیر آب، نابخردانه هزینه بیشتر صرف استخراج آب بیشتر از چاه کند!  حتی یک کودک هم میداند که کاریست بغایت عبث.  بگذریم از آنکه تبعات جمعیت زیاد، مشکلاتی را که برای زیست بوجود آورده صدچندان بدتر کرده به فاجعه میانجامد. بعلاوه، فرزندانی که بسن بهره وری میرسند فقط هزینه تحصیلات نیست که به هدر میرود بلکه کل انرژی و آنچه صرف زیست آنها شده نیز یکجا برباد میرود. 

خلاصه اینکه روالی که در پیش است با هیچ منطقی سازگار نیست.  شاید تنها راه توجیه آن جز وجود منطقی اهریمنی برای تخریب و نابودی نباشد.

  • مرتضی قریب
۰۱
اسفند

شبه علم  و شناخت

    سالهاست که بحث رایج در این وبگاه حول و حوش روش های شناخت دور میزند.  جدول انتهای متن برگرفته از مطالب پیشین (27/2/1398)، نشان دهنده جایگاه علم در میان سایر روش هاست که حاصل بکار گیری توأم راسیونالیسم (اصالت عقل) و آمپریسم (اصالت تجربه) میباشد.  از سوئی، آنچه که بسیار بر آن تأکید گذاشته ایم خِرد گرائی (یا، عقل گرائی) بوده است.  نباید این عقل گرائی با راسیونالیسم که در برخی کتب فارسی "مکتب اصالت عقل" ترجمه شده مشتبه شود.  که این مکتب اخیر صرفاً بر استدلالات ذهنی فارغ از تجربه برای شناخت تکیه دارد.  حال آنکه منظور ما و آنان که در حوزه علم فعالند از عبارت عقل گرائی همانا مجموعه تلاش هائیست که به علم (دانش) منجر میشود یعنی کاربرد توأم تجربه و استدلال با یکدیگر.  اما اینکه حقیقت جهان چیست و آیا ماهیت آن، ایده ها (همان مُثُل های افلاطونی) است یا مادّه، دو مکتب فکری ایده آلیسم و رئالیسم در مقابل هم وجود دارند.  مکتب اخیر در فارسی به "مکتب اصالت واقع" یا واقعگرائی موسوم است.  گاهی هم آنرا "مکتب اصالت مادّه" یا ماتریالیسم نامیده اند. که باز هم باید مراقب بود با آنچه در محاورات مصطلح است با مادّه گرائی یا اصطلاحاً مادّه پرستی و یا ماتریالیسم فلسفی اشتباه گرفته نشود.  دانشمندان علوم دقیقه عموماً متعلق به مکتب اصالت مادّه هستند چه اگر غیر این باشد نه دانشمند بلکه فقط ممکنست سخنرانان خوش محضری باشند.  شیادان و دکان داران ایدئولوژی های خرافه پرور از این شباهت واژگان سوء برداشت کرده و برای رونق بازار خود مرتباً علم و روش علمی و زحمت کشان بی ادعای آنرا متهم به دهری بودن و مادّه پرستی میکنند.  که حقیقت کاملاً خلاف آن بوده و اتفاقاً امروز کاملاً روشن است مادّیون و ثروت اندوزان کیان اند که زیر نقاب معنویت به شبهه افکنی و کار کثیف خود مشغولند. 

    همانطور که از جدول ملاحظه میشود، نقطه مقابل تلاش های خِرد گرایانه که به دانش منتهی میشود، همانا "شبه علم" است.  شبه علم، وجه مردم پسندتر و آبرومند تر از شارلاتانیسم و خرافات گرائی است.  با وجودیکه امروز شکل رایج تبلیغات در کشور ما توسط نهادهای حاکمیتی ترویج خرافات و تحمیق هرچه بیشتر عامه، بویژه جوانان است، اما در کشورهای غربی آنچه افکار سطحی نگر و احساساتی را جلب میکند و خوراک خوبی برای مجلات عامه پسند است همانا شبه علم است.  همانطور که از نام آن بر میآید، شبه علم ارائه مطالب مُهملی است که نه با استدلال و نه با تجربه سروکار دارد بلکه صرفاً رنگ و لعابی علمی دارد که مقبولیت آنرا برای افراد عادی بیشتر مینماید.  از همین رو، طیفی از مردم که دانش متوسطی داشته و اسیر شارلاتانیسم واضح و عریان چه از نوع حکومتی و یا غیر آن نشده اند را بخود جلب و جذب میکند.  اگر اینگونه باشد، جز گروه اندکی قشر کتابخوان و روشن اندیش کسی از این مهلکه دکان های شبهه افکن جان سالم بدر نخواهد برد تا در آینده برای تمشیت امور کشور کاری کند.   سالها گسترش وسیع دروغ و ریا، افکار را از تفکر مستقل ناتوان ساخته است. 

    واکنش طبقه متوسط به تضییقات فکری در این چند دهه اخیر باعث شکل گیری انواعی از مکاتب شبه علمی شده که مردم وازده از تبلیغات تهوع آور را به سمت آلترناتیو های دیگر متمایل میسازد.  چندین و چند سال پیش، مکتب نوظهوری پیدا شد بنام "عرفان حلقه" که شنونگان زیادی پیدا کرد.  مبتکر این مکتب گویا از اواسط دهه هشتاد آزادانه به تدریس و ترویج این مکتب اشتغال داشته است اما ناگهان بعد چند سال دستگیر و به اتهاماتی چند زندانی میشود.  بنظر میرسد دلیل عمده ممنوعیت کار ایشان ترس حاکمیت از رقابت بازار ایشان با بازار رسمی بوده است.  معمولاً نظام های استبدادی مایل نیستند جز گفتمان رسمی حاکمیت، چیز دیگری مطرح باشد بویژه اگر مخاطبانی را بسوی خود جلب کرده و اقبال زیادی از طرف مردم نشان داده شده باشد.   حال آنکه اگر گفتمان حاکمیت حاوی حقیقتی باشد باید سایر مکاتب، حتی اگر مخالف باشند، آزاد باشند تا در مواجهه آزاد عقاید، اشکالات آنها به رأی العین بنظر عموم رسیده و حقانیت گفتمان رسمی از آتش مباحثات سربلند بیرون آید.  اما متأسفانه رسم بر اینست که ایدئولوژی ها باتکاء سرکوب مشروعیت خود را تحمیل و سایرین را از صحنه حذف میکنند. 

    مبتکر عرفان حلقه بعد از آزادی به خارج از کشور رفت و برنامه های خود را در آنجا پی گرفت.  تصادفاً شاهد یکی از کنفرانس های ایشان در کانادا بودم که تعداد انبوهی افراد محترم سخنرانی ایشان را سراپا گوش بودند.  شاید هم از روی کنجکاوی بوده.  اما تنها چیزی که میشد دریافت کرد در حقیقت بازی با کلمات و گاهی ترکیب آنها با واژگان علمی بوده است که خستگی ناپذیر و لاینقطع ایراد میفرمودند.  حضار نیز گاهی از روی کنجکاوی پرسش هائی مطرح میکردند که با کمال مهارت پاسخ هائی عجیب می یافت که پرسشگر را از روی حُجب و حیا مجبور به اقناع میکرد.  بهرحال گفتار ایشان قابل درک نبود و اینکه کسی اعتراضی نمیکرد شاید ناشی از این خصلت انسانی است که نگارنده این سطور مکرر شاهد آن بوده است.  گاهی در جلسات دفاع تز، شاهد دانشجوئی بوده ایم که با رندی خاصی برای تحت تأثیر قرار دادن حضار اصطلاحاتی پُرطمطراق را بکار میبرد و در عین حال استادان ممتحن ابا داشته که اعتراض کرده بگویند سرتاپا غلط است.  چرا؟  چون میترسیدند.  از چه میترسیدند؟  از اینکه سوأل کنند و بعد معلوم شود موضوعی بوده بدیهی که آنان نمیدانسته اند و خجلت زده شوند.  طبعاً مردم عادی در مواجهه با عبارات حاوی اصطلاحات عجیب، گاهی به لسان عربی و گاه لاتین، که با هم معجون غریبی تشکیل داده باشد وحشت بیشتری میکنند و آنرا بحساب نادانی خود و البته دانشمندی متکلم میگذارند.  در یک کلام، معیاری برای راستی آزمائی وجود ندارد و آنچه مکتب مزبور ارائه میکند نمونه ای کلاسیک از شبه علم است.

   با این حال، مخالفت با مکتب مزبور به معنای تخطئه آن یا دشمنی با گردانندگان آن نیست بویژه اینکه تم اصلی آن رحمانیت است و نه ضرب و زور.   بخصوص که بنیانگزار این مکتب مدعی حالِ خوب گروندگان است و آنها هم که به این گروه پیوسته اند با رضایت خود بوده و نه به ضرب شمشیر.  مادام که امثال این مکاتب بی آزارند و نظریاتی دارند که علاقمندانی دارد باید بحال خود گذاشته شوند تا اگر کسانی حالی خوش پیدا میکنند مانع آنان نشد.  پس با آسیب های فکری آنها چه باید کرد؟  طبیعی ترین راه وجود تکثر و مدارا است باین معنا که مکاتب روشنگرانه که مدعی حقیقت اند بحث های متقابل را پیش کشیده تا در داد و ستدی فکری آنچه لیاقت ماندن را دارد خود را نشان دهد.  برخورد فیزیکی با این مکاتب، یا هر نوع مکتب دیگری، اتفاقاً به نفع آنها تمام میشود و اقبال بیشتری پیدا خواهند کرد زیرا چیزی که منع میشود انسان را حریص تر میکند.  بویژه، منع کننده اگر حاکمیتی باشد که خود نمونه بارز اختلاس و دزدی و همه گونه اعمال خلاف باشد و چیزی را منع کند خود بخود و نادانسته و ناخواسته بر خوب بودن آن چیز صحه گذاشته است. 

    میپرسند آیا عرفان حلقه نوعی شارلاتانیسم نیست؟  از مشخصه های فرد شارلاتان تن ندادن او به مصاحبه های تخصصی و عمومی است حال آنکه رهبر این مکتب با حضور در میزگردها، خودش را در معرض پرسش های سخت قرار داده است.  از نحوه بیان و اعتماد بنفس او در این مباحثات چنین استنباط میشود که نامبرده شخص محترمی هستند عمیقاً معتقد به مبانی جدیدی که کشف کرده اند منتها لزوماً برای ما قابل فهم نیست.  از این قبیل موارد در داستانهای شبه علم کم نبوده است.  کسانی به باور خود ماشینی جاودانی اختراع کرده اند و صادقانه فکر میکردند واقعی است.  مرور زمان خود بخود نتیجه کار را نشان داده است و لذا باید داوری در خصوص این قبیل موارد را به مرور زمان واگذار کرده و بیهوده با جریاناتی که موافق نیستیم دشمنی نکرد. 

    اما چرا اقبال به جریانات فکری غیر مرسوم در کشور ما زیاد است؟  از یک سو باید آنرا بحساب فشار مضاعف تفکرات ارتجاعی حاکم گذاشت که اگر میسر باشد فرد در درجه نخست مایل به فرار از کشور است و درغیر اینصورت، پناه بردن او به هر تفکری خارج از چارچوب سنتی حاکم است.  حجم عظیم مهاجرت در این چهار دهه خود دلیل روشن بر این مدعاست.  دلیل دیگر بر این مدعا، جمعیت زیاد دستگیر شدگان و زندانیان سیاسی و فشار روانی است که بسیاری را حتی وادار به خودکشی میکند.  آنها هم که آزاد میشوند معلوم نیست چه بر آنها گذشته که گاه در بدو خروج از حبس اقدام به خودکشی میکنند.  از سوی دیگر، در چنین محیطی، هرچیزی که بوی تازگی دهد و اندکی از جوّ حاکم فاصله داشته باشد فوراً جلب نظر کرده و راهی را نشان میدهد برای فرار و خلاصی از فشار تفکر حاکم.  قبلاً نشان دادیم (17/11/1401 ) که چگونه این تمایل میتواند گاهی نتایج نامنتظره در پی داشته باشد.  واقعیت بعدی در احساساتی بودن مردمان این خطه است.  بنظر میرسد جامعه ما جامعه ای سنتاً احساساتی بوده و شاید هم هنوز هست که البته با ایده آلیسم سنخیت بیشتری دارد تا با راسیونالیسم.   ایده آلیسم مادام که در حوزه تفکر فلسفی باشد مشغله ایست فکری و در حد خود نیکو.  اما به محض ورود به حوزه زندگی و امور واقعی مشکلات آغاز میشود.  متافیزیک خوراک شیرین و لذت بخشی است که هضم آن بسیار دشوار است.  گویا بخش بزرگی از جامعه سنتی ما همچنان گرفتار ایده آلیسم و تبعات منفی آن در زندگی اجتماعی است.  حفظ تعادل در زندگی یک هنر است و اوج آن در تعادل بین احساسات و عقل است که راهنمائی روشن اندیشان را میطلبد. 

 

خلاصه اینکه، عرفان حلقه مثالی کلاسیک ازحوزه شبه علم است که نشان میدهد چگونه در نبود فضای آزاد، مردم برای تنفس هوای تازه چاره ای جز پناه بردن به هرآنچه بدیلی برای تفکر حاکم باشد ندارند.  انواع بیشماری عرفان های متفاوت و بی آزار وجود دارند که ادعائی هم در مسائل علمی نداشته معهذا ایدئولوژی دینی آنها را رقیبی برای خود تلقی کرده از آنها بر نمیتابد و اقدام به تعقیب آنها میکند.  مشکل در تفکر ارباب دیانت است که مدعی اند مردم برای دین اند و نه دین برای مردم.  شبه علم طیف وسیعی دارد که یک سوی آن بسیار خطرناک است که در آن  مردم زود باور اسیر تبلیغات حقه بازان و سیاستمداران کلّاش میشوند.  اما عرفان حلقه و مکاتب مشابه آن که آزاری برای غیر نداشته و چه بسا حاوی نفعی برای گروندگان باشد باید بحال خود گذاشته شوند هرچند متضمن مضامینی غیر واقع باشند.  از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!  بالعکس، اگر مشاهده شود که کسی یا نهادی ایدئولوژی خود را با تهدید و سرکوب تحمیل میکند شک نباید داشت که چیزی برای گفتن ندارد.  او که چیزی برای عرضه دارد حتی به تبلیغ هم نیاز ندارد چه شهروندان همواره خریدار جنس خوب اند چه در بازار مادّیات باشد و چه در بازار تفکرات، و یکدیگر را از آن آگاه میکنند.  در این آشفته بازار رسانه ها و اخبار اینترنتی و غیره آنچه اهمیت دارد شک گرائی و تسلیم نشدن به هر آنچه عرضه میشود است مگر آنکه با راستی آزمائی صحت نسبی آن محقق شود.

  • مرتضی قریب
۳۱
مرداد

تفاوت دانش با اطلاعات

    در نگاه اول، گویا "دانش" همان "اطلاعات" باشد و اطلاعات نیز متشابهاً دانش محسوب شود.  در حالیکه تفاوت اساسی بین ایندو برقرار است.  شاید در گفتگوهای روزمره کاربرد جابجای ایندو چندان مهم نباشد و با کمی مسامحه هردو را بجای هم گرفت.  لیکن در ساحت اندیشه و در مباحث مهم باید بین آنها تفاوت قائل شده و هریک را در محل مناسب خود بکار گرفت.

    مثلاً دیده شده کسی اطلاعات تاریخی خوبی دارد و با آب و تاب فراوان در رسانه به بیان آن میپردازد.  بی شک این اطلاعات میتواند برای مخاطبین بسیار سودمند باشد و اطلاعات آنها را نیز افزایش دهد.  اما بمحض اینکه مجری دلایل اتفاقات مزبور را از او میپرسد، یا نمیداند یا باحتمال زیاد مجبور است تفسیری غیر واقعی ارائه دهد.  اما در سوی مقابل، فردی نیز ممکنست تحلیل گر تاریخی خوبی باشد اما بعلت حافظه ضعیف، اطلاعات دم دستی او ناچیز باشد.  اما همین فرد به درستی دلایل اتفاقات مزبور را تعبیر و تفسیر کرده و به مجری پاسخ درست میدهد.

    پس بطور ساده، مورخ اولی حافظ اطلاعات تاریخی بیشماری است و در بهترین حالت همه را همانطور که روی داده با ذکر جزئیات پیش روی شما میگذارد.  اما لزوماً مهارتی در تعبیر و تفسیر وقایع و علل مختلف از جمله جامعه شناسی، اقتصادی، روانشناختی و غیره نداشته باشد.  لیکن در دید مردم، چنین شخصی دارای دانش وسیع در حوزه تاریخ است و مجری رسانه ایشان را با عنوان دانشمند خطاب قرار میدهد.  آیا واقعاً چنین است؟

   اما در آنسو، مورخ دومی فردی کم حافظه تلقی شده و عنوان دانشمند از نظر عامّه به هیچ وجه برازنده وی نیست.  او در بیانات خود از واژگان "شاید"، "ممکن است"، "احتمال دارد" و امثال آن زیاد استفاده کرده و در نتیجه گیری های خود قطعیتی نشان نمیدهد.  اما وقتی داده های تاریخی را در اختیار او میگذارند بخوبی و بدرستی آنها را بهم ربط داده و نیروهائی را که سرمنشاء شکل گیری آن اتفاقات بوده را بخوبی تجزیه و تحلیل میکند.  لیکن در روال پذیرفته شده جامعه، نقش وی از اهمیتی درجه دو برخوردار است.

    اکنون با مصادیق یاد شده بهتر به نقش دانش و اطلاعات و تفاوت های آنها پی میبریم.  کدام اهمیت بیشتری دارد؟ و وابستگان آنها کدامند؟  طبعاً هرکدام اهمیت خود را داراست ولی نیک که بنگریم در دنیای فعلی ارتباطات و انفورماتیک، جایگاه اطلاعات و داده از انسان بسمت ماشین شیفت پیدا کرده حال آنکه بر اهمیت جایگاه دانش افزوده شده است.  چه اینکه امروزه دانسته های تاریخی و امثالهم را بسادگی میتوان بر روی تراشه ای ضبط کرده در آنِ واحد در اختیار داشت.  چه بسا با پیشرفت تکنولوژی در بخشی از مغز کاشته و به شبکه عصبی متصل گردد.  شاید هم لازم نباشد اطلاعات در خودش باشد بلکه مثل تلفن های هوشمند از پایگاه داده عظیم تری استخراج و منتقل کند.  

    اما کاری که از عهده رایانه ساخته نیست یا دستکم بخوبی انسان انجام نمیدهد، همانا تحلیل برخی امور است.  حتی اگر رایانه طبق برنامه مدون خود تجزیه و تحلیل کند، تعبیر و تفسیر نهائی همچنان با انسان است.  ضمن اینکه بارگذاری هر برنامه ای در رایانه طبق منطق آدمی صورت میگیرد و تفاوت فقط در سرعت پردازش است.  

    اینجاست که وزن هریک مشخص میشود.  اصطلاحاً به مشاهدات خام داده گفته میشود و در مراحل بعدی از ترکیب آنها هم میتوان سود برد که به اطلاعات موسوم است.  در حالیکه دانش، توانائی تحلیل و تفسیر اطلاعات و البته تولید معرفت جدید و بسط دامنه آن است.  در شرایط عادی فرد معمولاً از هردو جنبه برخوردار است و ممکنست در یکی قوی و در دیگری ضعیف باشد.  مثلاً یک مورخ خوب لازمست حجم مناسبی از اطلاعات تاریخی را در حافظه خود ذخیره داشته و در عین حال دانش کافی برای تحلیل و تفسیر آنها را نیز داشته باشد تا مثلاً قادر به پیش بینی سیر تاریخی امور باشد.  این مورخ، دانشمند تاریخ است.

    همین معنا در سایر پهنه های زندگی برقرار است.  دانش چیست؟  دانش در واقع عبارت است از توانائی و مهارت در مرتبط کردن داده ها و ارتباط امور بظاهر پراکنده با هم و احیاناً کشف و اختراع تازه از ماحصل آنها.  شخص دارنده این مهارت را میتوان دانشمند نامید.  ابزار اصلی کار او کنجکاوی و شک گرائی است.  این در حالیست که اغلب کسانی را که عامّه دانشمند تلقی میکنند، در بهترین حالت،در معنای واقعی خود تکنسین هستند.

    مثلاً در زمانی که لوئی پاستور در آزمایشگاه خود در زمینه میکروب ها و بهداشت تحقیق میکرد، پزشکان و جراحان توصیه های وی در زمینه ضدعفونی دست ها قبل از عمل را جدی نگرفته و او را مسخره میکردند.  حال آنکه دانشمند واقعی او بود و پزشکان و جراحان که صرفاً علم زمانه را به اجرا میگذاشتند تکنسین تلقی میشدند.  منظور کاهش شأن آنها و تقلیل ارزش کارشان نیست بلکه بیان سرشت کارشان است.  

   امروز هم همین معنا کماکان برقرار است.  پزشکان و داروسازانی که در آزمایشگاه ها در تلاش برای یافتن علاج بیماری ها و ساخت داروهای جدید هستند دانشمندان واقعی هستند و آنها که در بیمارستان یا مطب خود با تکنیک های شناخته شده بیماران را معالجه میکنند تکنسین هستند.  شاید برای جراحان حاذق و دندانپزشکان ماهر واژه هنرمند چندان بیراه نباشد.  همین رویه در زمینه های فیزیک و شیمی و عرصه تکنولوژی برقرار است و دانشمند در هریک از این عرصه ها کسی است که در حال تحقیق و توسعه برای اینکه جبهه معلومات بشری را فراتر از مرز زمانه به پیش برد است، ولو یک گام.  در حوزه آکادمیک نیز چنین است.  با عرض پوزش از همکاران دانشگاهی و سایر آموزگاران، استادانی که صرفاً تدریس میکنند، آنها نیز بسبب کارشان تکنسین هستند و آموخته های سابق خود را بکمک تکنیک های آموزشی به مخاطبین منتقل میکنند.

   بار دیگر تأکید میکنیم مقصود از واژه "تکنسین" کاستن از بار ارزشی افراد نیست.  به هیچ وجه.  چه اینکه آنچه دنیا را سرپا نگاه داشته است بواقع خدمات اینان است.  یعنی کسانی که روش هائی را فرا گرفته اند و اکنون در حال اجرای آن فنون هستند.  از استادان دانشگاه گرفته تا مهندسین و کارگران کارخانه ها تا رانندگان انواع ماشین ها و خلبان ها و فضانوردان همگی در این طبقه بندی قرار میگیرند صرفنظر از اینکه ارزش هر یک چه باشد.  زنده بودن تمدن بشری مرهون حضور و خدمات آنهاست.  با این وجود، اگر آن قشر فوق العاده کم تعدادی که در حال پیش بردن جبهه علم و فن آوری هستند نمی بودند، باوجودیکه زندگی ادامه میداشت اما در یک سطح نازل مشابه زندگی در هزاران سال پیش میبود. 

    آنچه احاطه بر اطلاعات را یاری میرساند همانا قوه حافظه است که سازنده حفظیات است.  خوشا بحال آنان که حافظه ای قوی دارند.  آنچه هم به معرفت جدید و دانش می انجامد همانا قوه استدلال و سرانجام آن خِرد است.  در ادبیات و علوم انسانی، حافظه نقش اصلی را بازی میکند حال آنکه در علوم دقیقه، استدلال نقش مهمتر را بازی میکند.  اما دو نکته درباره حافظه لازم بذکر است.  اول اینکه در دنیای جدید دیجیتال و انفورماتیک، داده ها چه خام و چه فراوری شده در فاصله نزدیک زیر انگشتان ما قرار دارد و حافظه دیگر آن جایگاه خود را مانند سابق ندارد.   دوم اینکه برای جوامع شرق نزدیک که همواره گرفتار سلطه خرافات بوده اند، آنچه از اهمیت بیشتری برخوردار است همانا استدلال و منطق است.  زیرا داروی درد ملت ها نوشداروی عقل و منطق است که راهنمای ما به حقایق است. در اینجا این سوأل ممکنست پیش آید که اگر شغل رسمی کسی تکنسینی باشد ولی در اثر کنجکاوی دچار کشف و شهودی شود حکم او چیست؟  هنوز تکنسین است؟!  بله رسماً همان است ولی اگر این رویه مستمر باشد او یک دانشمند تلقی میشود.  مثل نیکولا تسلا که در کارگاه ادیسون بعنوان تکنسین استخدام شده بود یا حتی خود ادیسون که تحصیلات آکادمیک نداشت.  در سوی مقابل، توده عظیم دارندگان مدارک دانشگاهی عملاً کارشان سرشت کار یک تکنسین است که چاپلین در فیلم عصر جدید به زیبائی نشان داد.  عقلی که مردم عادی در زندگی بخرج میدهند عقل معاش است و نه آن عقل و کنجکاوی سیستماتیک که لازمه کار دانشمند است.

    اکنون با روشن شدن تفاوت ماهوی استدلال و حافظه باید گفت که برای کار عادی یک فرد هردو قوه لازم و ملزوم یکدیگرند.  شاید برای مقایسه با رایانه بد نباشد بگوئیم استدلال مشابه واحد مرکزی پردازش CPU و حفظیات مشابه حافظه RAM میباشند.  سخنرانان حرفه ای و خُطبا بیشتر متکی بر قوه حافظه هستند حال آنکه دانشمندان که کمتر حرف میزنند به قوه استدلال اتکا دارند.  اتفاقاً عمده گرفتاری های ما در شرق نزدیک به حفظیات و امور نقلی مربوط میشود که توسط خُطبائی که نیازی به تأمین دلیل برای گفته های خود نمیبینند مرتباً دامن زده میشود.  متأسفانه آنچه عامه مردم را جذب کرده و به تحرک وامیدارد گفته های اینان است که بی محابا در رسانه های تحت کنترل خودشان جاری و ساری است و نه نوشته های مدلل و ناخوانده دانشمندان و دانشپژوهان.  در این دیار مدار کارها بجای استدلال بر پایه حفظیات است، آنهم نه باختیار فرد بلکه بدلخواه آقا بالاسر. دانشمند کسی را میگویند که حفظیات زیاد دارد.  باری، آنچه ممکنست رفع این گرفتاری کند این است که یا خطیب به دانش روی آورد و یا دانشمند خجالت را کنار گذاشته و خطیب شود.  شق اول بعید است زیرا ممر درآمد خود را از دست میدهد، ضمن اینکه کسب دانش مستلزم زحمت است.  دانشمند هم اگر واقعی باشد معمولاً بسمت کارهائی که شائبه عوام فریبی داشته باشد نمیرود.

خلاصه اینکه، تفاوت استدلال با حافظه شرح داده شد و اینکه دانش و اطلاعات نیز با هم متفاوت بوده و هریک بترتیب با استدلال و حافظه مرتبط است.  نباید عقل خود را اسیر گفتار اشخاص کرد هرچند این شخص دارای چندین مدرک دانشگاهی، ولو معتبر باشد؛ آنها که از دانش بوئی نبرده اند جای خود دارد.  عوام معمولاً به کسانی بها میدهند که پرگو و زیبا داد سخن میدهند و نه لزوماً به کم گو و مستدل.  در جامعه ای با سطح آموزش عمومی بالا، این شبهات کمتر پیش میآید که قبلاً بر اهمیت آن تأکید شده بود.

  • مرتضی قریب
۱۹
مرداد

چه باید کرد؟

    پیرو پرسش هائی که در "غایت علم" مطرح شده بود، بازخوردهائی دریافت شد که به جنبه های مختلفی از سوألات مطروحه میپردازد.  فحوای کلی نظرات ارائه شده در جهت یافتن راهی برای خروج از بحران فعلی است و اینکه بعد از شرح اینهمه مصیبت چه باید بشود و بهترین راهکار چیست.  در زیر، بشرح طبقه بندی نظرات میپردازیم:

1- منظور کلی از هرگونه روشنگری در این دوران نکبت و ظلمت، آماده سازی ذهن ها برای فرداست.  فردائی که قرار است نور جای تاریکی را گرفته باشد و ذهن هائی پیراسته از جهل و جنون از هم اکنون آماده ورود به فردای روشن با استقرار نظامی مبتنی بر عقل و اخلاق باشند.

2- آنچه جامعه ما را آزار میدهد فقط عوامل روبنائی و اقدامات ظاهری نیست، عواملی که اکثر نویسندگان بدان پرداخته و آنرا نقد کرده و می کنند. بلکه، آنچه مهمتر است و در سطحی عمیق تر پنهان شده همانا چیزهائی است که طی قرون متمادی بویژه در این 1400 سال اخیر فرهنگ سالم ما را دچار استحاله کرده بطوریکه عوامل روبنائی خود از آن متأثر است.  

3- از آنچه گفته شد منظور بازگشت کورکورانه به فرهنگ پیش از اسلام نیست بلکه منظور همان مثال معروفست که آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.  بعبارت دیگر هرگونه تجدید حیات فرهنگی لازمست با نگاه به علم زمانه صورت گیرد و چه بسا اگر ضرورت ایجاب کند با زنده کردن بخش هائی از فرهنگ کهن که با عقلانیت مباینتی نداشته باشد انجام شود که از قدیم گفته اند، کهن جامه خویش پیراستن به از جامه نو عاریت خواستن.

4- بی شک برای اینکه در فردای آرمانی ما افرادی روشن آماده بکار وجود داشته باشند، در درجه نخست باید چنین فردائی وجود داشته باشد وگرنه همه پیش بینی ها نقش بر آب خواهد بود.  برای بیمار رو به موت ابتدا باید جانش را نجات داد.  لذا گفتمان حاضر نباید مغایرتی با گفتمان فوری تر که همانا نجات کشور از نابودیست داشته باشد.  

5- با این مقدمه، بنظر میرسد اقدامات نجاتبخش در دو سطح موازی و مستقل از هم و بسا دارای هم پوشانی میتواند پیش رود.  پس آنان که از بی عملی مینالند و مرتب از دیگران ایراد میگیرند شایسته است که بسته به بضاعت فکری و مادّی و معنوی، وظیفه خود را در یکی از این دو وجه دیده و نقش خود را ایفا کنند.  پیش نیاز این قبیل تلاش ها وجود احزاب سیاسی است که در نبود آن در داخل، باید در خارج شکل گیرد.  البته عده ای هم هستند که توصیه میکنند ابتدا آحاد ملت همه باید فیلسوف شوند و بعد بفکر نجات باشند که البته جز فرافکنی چیز دیگری نیست.  عده بیشتری هم البته صرفاً نظاره گر و منتظر نجات بخشند که غالباً اکثریت را تشکیل میدهند. 

6- حتی آنان که نظاره گرند و گوشه عافیت گزیده و در عین حال دل در گروی نجات میهن دارند، کمترین کاری که از عهده اینان ساخته است نشر آنچه حقایق میپندارند است.  یعنی بجای عیب جوئی، سهیم کردن دیگران در مطالب مفید و کمک به امر روشنگری.  حرف حق را نباید در دل نگاه داشت.

7- لفاظی و فلسفه بافی البته امریست مذموم که انتظاری که از مفهوم فلسفه در این دوران میرود همانا فلسفه ایست که کلید رهائی از بدبختی ها باشد.  نه آنطور که برای مثال در رسانه های مشهور فارسی زبان بین المللی مشاهده میشود که برای استادان مطرح این رشته میزگرد گذاشته و مخاطبین را با بحث های تئوریک و بیهوده سرگرم کنند.  اینکه رابطه زبان با فرهنگ چه میباشد، هیچ مشکلی را از جامعه فرسوده ما دوا نمیکند و بسا نیاز جوامع اروپائی هم نباشد.  آن بخش از فلسفه که نیاز مبرم امروز ماست باید به پیدایش آگاهی پرداخته و این واقعیت را بیان کند که چگونه اشتباهات رایج در ذهن ما شرقی ها جایگیر شده و رها شدن از شرّ موهومات چگونه میسر است و چگونه جای آنها را حقایق اصیل بگیرد.

8- پس آیا باید کلاس درس گذاشته و خود را با مطالعه و یادگیری کتابها سرگرم کنیم؟ و تا تمامی رسالات فلسفی و اجتماعی را نخوانده و درک نکرده ایم وارد بحث های مبتلابه خود نشویم؟  با اینکه مطالعه و یادگیری امریست مفید منتها پایانی برای آن نمیتوان متصور شد.  برخی نیز چارچوب کار را محدودتر کرده، خواندن امثال کتابهای جان لاک و استوارت میل را که ناظر بر دغدغه امروز ماست توصیه میکنند.  اما در عوض، راهکار جدیدی که در اینجا ارائه میشود عبارتست از کنار گذاشتن کلیه رسالات و کتابها و فقط تکیه بر یک چیز و آن غور و تأمل در درون!  تنها ابزار مورد نیاز ما منطق است.  هر آنچه خوانده ایم فعلاً کفایت میکند و بجای مطالعه و بحث پیرامون ایسم های گوناگون لازمست پله پله با پرسش و پاسخ با خِرد خود یک به یک موضوعات را مطرح و از عقل خود نظر خواسته ارائه راه حل شود.  نیاز مبرم امروز ما خِردگرائی است.  

9- درباره منطق باید دقت شود از اصول ساده پیروی شود چه در طی زمان آنهم دچار آلودگی شده است.  مثل اینکه تعلیمات سنتی چنان القا کرده که گویا منطق ایجاب میکند عده ای در آنسوی دنیا زحمت کشیده علم و فنآوری توسعه دهند تا در اینسو ما با آسایش زندگی کرده با خیال راحت به امور دینی خود پردازیم.  طی قرنها چنان تلقین کرده اند که تلاش در بهبود اوضاع مادّی و پیشرفت دنیوی، مادّه پرستی و مترادف کفر است.  پس چه بهتر کفار زحمت مادّیات را کشیده ما را متمتع سازند.  پس این مخالفت، مخالفت با بهره مندی از مادّیات نبوده بلکه زیان بزرگتری که طایفه دین در امر تلاش برای دنیا میدیدند همانا باز شدن چشم و گوش ها در اثر پیروی از عقل بوده!   ترویج دانش همواره به منزله دشمن از سوی آنها دیده میشد و بی جهت نبوده که همیشه با تأسیس مدارس نوین و دانشگاه مخالفت میکردند تا جائی که دانشگاه را مرکز فساد میدانستند.  در چنین فضائی، پرداختن به هنر و ادبیات و آزاد اندیشی مشغله ای بالقوه خطرناک است.  پس این مخالفت ها نه با مادّیات بلکه برعکس، برای تولید ثروت است.  بقول ژان پل سارتر، نهاد دین یک صنعت است، صنعتی برای تولید ثروت از راه تولید تحجر که طبعاً بدیلی را بر نمی تابد و دشمنی آن با دانش از همین روست.  

10- ذهن بطور طبیعی مایل به خیالپردازی و داستان سرائیست.  که امریست طبیعی و در جامعه آزاد منجر به شکوفائی هنرو ادبیات میشود.  در یک جامعه ایدئولوژی زده این قوه بسمت و سوی دیگری منحرف شده معمولاً در راستای منافع هیئت حاکمه قرار میگیرد.  بویژه اگر خیال بافی ها بجای غنی کردن حوزه هنر در خدمت تحریف واقعیات عینی قرار گرفته و جهل و خرافه را جایگزین حقایق سازد.  اشتغالات دینی که بخودی خود زیانی ندارد امروزه وجه المصالحه رونق دکان ایدئولوژی دینی شده و دکاندار دین مجبور است برای استمرار رونق بازار خود مرتباً به دروغ متوسل شده همه اصول اخلاقی را زیر پا گذارد.  

11- شرط لازم برای آغاز هر اصلاحی شناخت وضع موجود است.  واژه ای که بیش از هر چیز شنیده میشود واژه "دشمن" است.  اما آنچه مردم عادی کشور برآن متفق القول هستند اینست که دشمن واقعی در داخل است.  تاریخ نشان داده که ذهنیت اعراب از ابتدا مخالف تمدن بوده و آنچه هم امروزه موسوم به آن قوم است حاصل فکر و تمدن مردمانی پیش از پذیرش اسلام بوده.  این ذهنیت، دشمن هنر و بناهای تاریخی بوده و هرجا دستشان رسیده نابود یا معیوب کرده اند که ادامه آن امروزه در عملیات گروه های همفکر اسلامی ملاحظه میشود.  هر جا مردم این سرزمین درختان کهن را محترم میداشتند دستور قطع درختان از مرکز خلافت صادر میشد و ادامه این رویه را امروز در کشور خود شاهدیم.  آب و آبادانی صرفاً ابزاری برای پیشرفت ایدئولوژی تلقی میشود.  پس موضوع بقا چه میشود؟  محور اصلی بقا در این ذهنیت از ابتدا بر مبنای استفاده از حاصل کار دیگران بوده است.  که از ابتدا از راه جنگ و گرفتن غنیمت یا بقول حاجی بابای اصفهانی "تصرف شرعی" بوده است.  در یک کلام این ذهنیت چیزی برای پیشرفت و توسعه و عرضه و اشتراک گذاشتن آن در دنیا ندارد.  

12- شناخت وضع موجود اشاره به مشکل دیگری دارد که مشکل مزمن ما طی قرنها بوده است.  و آن موضوع دوگانگی فکر و رفتار است که در این چهل و اندی سال اخیر شدت گرفته است.  یعنی پذیرفته ایم فکرمان چیزی باشد ولی رفتارمان برای حفظ خود در برابر حاکمیت چیز دیگری باشد.  و این ناشی از ورود شرعیات و استبداد آن به حوزه زندگانی بوده است.  غالباً از همان ابتدا به کودک تفهیم میشود در جمع در خارج خانه رفتار دیگری نشان دهد یعنی ادامه همان ضرب المثل معروف که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.  میزان خوشبختی هر جامعه ای نسبت عکس دارد با شمار رفتارهای دروغین و تقیه.

13- برای جامعه کدام بهتر است؟ داشتن انگشت شمار افراد شاخص و فوق العاده دانا یا داشتن توده دارای فهم متعارف؟ کدام بهتر است؟  میپرسند با اینکه کشور هیچگاه از نخبگان سیاسی و فرهنگی خالی نبوده پس چرا دچار چنین نکبتی شده است؟  از اینرو عده ای وجه دوم را ترجیح میدهند یعنی تأکید بر آموزش عمومی در سطح ملی و نه نخبه پروری و قهرمان سازی.  که اگر سرمایه گذاری کلان در این وجه انجام شود خواهی نخواهی نخبگان هم سر بر خواهند آورد.  آموزش های پراکنده، هر قدر هم متعالی، جای آموزش عمومی را نخواهد گرفت.  در شرایط حاضر، دست دشمنان کشور جلوی تحقق این امر را میگیرد بلکه با تحریف آموزش های موجود گام به گام در جهت نشر و ترویج  خرافات پیش میروند.  پس این امر اساسی و حیاتی زمانی محقق خواهد شد که دست های مزبور قطع شده باشد.  اگر حضور نخبگان فایده ای داشته باشد همانا رهنمود آنان برای خروج از چرخه معیوب است.

14- سود جامعه در کدام است؟ برقراری دین بر رأس امور یا کاشتن دین در دلهای مردم؟  مردم در شرایطی که دین سردمدار است آسوده ترند یا قانون مدنی رأس امور باشد؟  پرسشی که اگر در گذشته در جواب مردّد بودند امروز پاسخ آنرا مردم نیک میدانند.  بمحض اینکه پای نقد موهومات برسد عده ای آنرا دشمنی با دین تلقی میکنند.  علتش واضح است و آن امتزاج موهومات در طی زمان با دین است بطوریکه تشخیص آنها از هم ناممکنست.  بحث در این امور همواره فتنه انگیز و با صدمات جانی و مالی همراه است.  از همین رو، قاطبه مردم وجه دوم را ترجیح میدهند زیرا با بودن قانون مدنی بر رأس امور این افتراق و تبعات بعدی آن موضوعیت پیدا نمیکند.  تجارب ملل خود حاکی از امتیاز قانون و انتقال دین به جای طبیعی خود یعنی دلهای مردم است.  با اینکه چنین نتیجه ای نیازمند مطالعات عالی نیست اما بد نیست پاسخ واینبرگ، برنده نوبل فیزیک را در این رابطه نقل کنیم: بی دین یا با دین، مردم نیک همواره کارهای نیک میکنند و مردم شرور کارهای شرّ.  اما برای اینکه یک فرد نیک سیرت قادر به انجام عملی شرورانه باشد آنگاه نیازمند دین است!

15- چه باید کرد؟  نسل باسواد و گروه های روشنفکر اغلب سردرگم در میان کتاب ها و ایسم های گوناگون اند.  این گروه ها همواره گرفتار نزاع برسر ایسم های مورد علاقه خوداند بگونه ای که هیچگاه پا به مرحله عمل نمیگذارند.  چاره چیست؟  جایگزین مفید و احتمالاً عجیب بشرح زیر است: همه کتابها را ببندیم و تمام ایدئولوژی ها را فروگذاریم، ضمن اینکه کماکان کنار خود نگاه داریم.  سپس وارد غور و تفکر آزاد شده میپرسیم کجا بوده ایم، کجا هستیم، و کجا میخواهیم برویم؟  به یاری خِرد و به اتکاء آخرین فصول دانش بهترین تصمیم را میگیریم صرفنظر از اینکه سنت چه میگوید و مدرنیته چه نظر دارد و عوامل خارجی چه دیکته میکنند.  در انتها نتایج خود را بازبینی کرده جرح و تعدیل میکنیم.  نگاهی به کتابها و اقوال حکما میاندازیم تا مگر از تأیید نتایج قوت قلبی بگیریم.  عوامل بیرونی را دیده و اگر لازم باشد تأثیر میدهیم.  شاید ایراد گرفته بگویند چرخ را لازم نیست دوباره اختراع کرد!  اما این گفته درباره موضوعات اینچنینی چندان صادق نیست.  نیک که بنگریم، ابتکار تازه ای هم نیست چه اگر دیگران بجائی رسیده اند همین بوده.  نکبت و بدبختی از زمانی آغاز شد که عقل را فرو گذاشته دنباله رو ریاکاران بی خِرد گشتیم.  

16- چگونه باید کرد؟  برای خلاصی از جهل فراگیر، مبرم ترین نیاز کشور وجود سازمانهای مردم نهاد است.  سازمان هائی فارغ از تنازعات فرقه ای بیحاصل و درعوض متمرکز بر درد مشترک.  تلاش های تکنفره معمولاً راه بجائی نمیبرد، هرچند باندازه خودش تأثیر گذار است.  آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید. وجود افراد عاقل و خوش فکر البته که شرط لازم است ولی کافی نیست و لذا شرط کافی عبارتست از جمع آنان در قالب ارگانهای سیاسی فرهنگی موسوم به "حزب" با برنامه روشن و علنی.  متعاقب تشکل سیاسی، باقی امور سیر طبیعی خود را خواهد یافت.  چنین نهادی نیازمند یک نگرش فراگیر مبتنی بر عقلانیت است، عقلانیتی مشابه هوش فرازمینی سابق الذکر.  گاهی به این هوش، عقل مطلق گفته اند و گاهی عقل کامل که بهر حال در سایه آن یکشبه همه امور سمت و سوی نظم بخود میگیرد.  با وجود چنین عقلانیتی شاید مقام انسانی موعود بمنصه ظهور برسد.  در این مقام، هستی بعنوان یک کل یکپارچه ادراک میشود و احترام دیگر مخصوص آدمیان نیست بلکه گیاه و حیوان و طبیعت جملگی دارای حق و حقوق مشترک هستند.  تبعیض بین زن و مرد و دارندگان افکار و آداب متفاوت یکباره ناپدید میگردد.  حتی آنان هم که مروّج این تاریک اندیشی ها بوده اند مشمول همین فیض خواهند شد چه آنها خود قربانیان این چرخه معیوب بوده اند و با گماردن ایشان به کارهای سودمند مقام انسانی خود را باز خواهند یافت.  آدمی ذاتاً گمراه نیست بلکه در دوری باطل تحت سیستم عاملی جاهل ساخته و پرداخته میشود. این دور باید قطع شود.

خلاصه اینکه، برای حل هر مسأله ابتدا باید صورت آنرا شناخته و سپس با تحلیل آن به بررسی راه حل ها پرداخت.  کمترین فایده حضور نظام موجود در این چهل و اندی سال گذشته، درس عبرتیست که بالاخره گرفته شد هرچند با هزینه ای گزاف.  این حضور، تلنگری برای ذهن های زنگ زده به قدمت تاریخ بوده است.  شرط لازم برای هرگونه تجدید حیات فرهنگی و رهایی از شرّ موهومات القائی هزار و چند صد ساله همانا رسوب زدائی ذهن در سطح فردی و گروهی است.  شرط دیگر، نقش نخبگان در بیان آزاد منویات است که تا با صدای رسا و روشن بیان نشود نتیجه درخور نخواهد یافت.  همبستگی اجتماعی و تشکیل نهاد های سیاسی فرهنگی و کانالیزه کردن خروشها و خواسته ها شرط برون رفت از بدبختی حاضر است.

  • مرتضی قریب
۰۶
اسفند

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -2

     در بخش پیشین موضوع روح به بحث گذاشته شد و متوجه شدیم که اولاً روح مترادف است با آنچه امروز نرم افزار نامیده میشود و چیزی جز یک وابستگی مادّی نیست.  ضمناً متوجه شدیم که آنچه قدما درباره عقل، نفس، ذهن، روح، روان، و امثال آن میگفتند همه ناظر بر یک چیز است و آن چیز همان است که در بخش فوقانی بدن انسان یعنی مغز، بمنزله سخت افزار میگذرد.  البته حیوانات نیز در این امر با ما شریکند.  چون همه اینها با هم مترادفند و یک سنخند بنابراین برای اینکه بدانیم حقیقت وجودی آن چیست، فقط یکی را انتخاب و درباره آن صحبت خواهیم کرد.  اکنون میخواهیم درباره عقل کنکاش کرده تلاش کنیم ماهیت آنرا متوجه شویم.  قبلاً شرح دادیم که از لحاظ شباهت، کار کرد عقل، یا به باور قدما: روح، چیزی در حد شباهت با کارکرد نرم افزار است.  اما این نرم افزار چگونه کار میکند؟

عقل

     بخش بزرگی از مابعدالطبیعه به موضوع معرفت شناسی اختصاص دارد که در آن مسأله عقل و ادراکات پیش کشیده میشود.  حکمای پیش از ارسطو مثل امپدوکلس و دموکریتوس تمایزی بین ادراکات حسی و اندیشه نمی دیدند.  آنچه بنام عقل میشناسیم، بخشی از آن مربوط است به چگونگی دریافت محرکات خارجی توسط حواس پنجگانه و درک و نهایتاً شناخت آن در مغز.  بخشی هم مربوط است به فعل و انفعالاتی که مستقل از دنیای خارج، در مغز صورت گرفته و ارتباطاتی که مغز بین داده های دریافتی و قبلی برقرار میسازد.  این بخش اخیر به "اندیشه" موسوم است.  ارسطو دو حوزه مستقل برای هر یک از این دو بخش قائل بود ضمن اینکه برای اندیشه اعتبار بیشتری قائل بوده است.  اما افلاطون، به داده های حسی بهائی نمیداد و شکسته شدن ظاهری قاشق در یک لیوان آب را دلیلی برای چنین اعتقادی میدانست.  شاید همین استنباطات بوده که وی را یکسره از دنیای محسوسات ناامید ساخته و دنیای ایده ها (مُثُل ها) را حقیقت نهائی پنداشته و روح یا جسم مثالی را در فکرها انداخت.  بدلیل گمراه کننده دانستن تجربه های حسی، هم او و هم شاگردش، یعنی ارسطو، عقل درست و حسابی را همین بخش اخیر یعنی اندیشه تلقی کرده و نتایج استدلالات نظری را ارجح بر مُدرکات حسی میدانستند.  معهذا ارسطو مشاهدات تجربی خود را رها نکرد و اتفاقاً بیشترین موفقیت هایش هم در همین حوزه بوده است.  ماحصل آنچه فلاسفه بعدی گمانه زنی کرده و بموازات وارد الهیات نیز شده است بطور خلاصه چنین است:

    در پائین ترین مقام، دنیای مادّه است که بنا به سرشت خود فناپذیر است و لذا در فروترین سطح قرار دارد.  در مرتبه بالاتر، نفس (یا صورت) قرار دارد که در درون خود جزئیاتی دارد.  ابتدا "نفس حسی " است که با محسوسات مرتبط است و سطحی بالاتر از آن را "نفس عاقله" گفته اند مربوط به توانائی تفکر و تعقل که ما آنرا "اندیشه" ذکر کردیم.  در مرتبه سوم و بالاتر از مادّه و نفس، "عقل کلی" قرار دارد.  گویا فلاسفه، و بویژه الهیون، بدین سادگی تن به رضا نمیدادند که بهمین سادگی انسان توانا به تعقل باشد.  لذا یک عقل جهانی و یونیورسال موسوم به عقل کلی را بالاتر از همه عقول قرار دادند که مصدر همه عقل های جزئی (= اندیشه) باشد.  خواننده میتواند حدس بزند و ناگفته پیداست که در مرتبه چهارم و بالاتر از عقل کلی و مافوق همه اینها چه باید باشد؟: چه چیز دیگری جز "واحد"!  طبعاً مطابق این متدولوژی، آنچه علت وجودی همه چیزهای دیگر است به باور فلوطین (آخرین فیلسوف غیر مسیحی جهان باستان) واحد یا همان ذات باری تعالی است.  افلاطون در جمهوریت خود، آنرا "خیر مطلق" خوانده ولی ارسطو "عقل" را مناسب این مقام دانسته بود.

    آنچه در یگانه پاراگراف بالا آمده چکیده هزاران کتاب و حاصل عمر تعداد بیشمار فلاسفه قرون ماضی میباشد!  اینان افراد شریفی بودند که کشف حقایق را غایت آمال خود دانسته و فارغ از جاه و مال دنیا برای دانستن حقیقت از هیچ کوششی فروگذار نبودند.  اما چه میشود کرد که سطح دانش زمانه در حدی نبود که امروز هست.  امروز در حوزه دانش، همه این دستآوردها نقش بر آب شده، هرچند اهمیت فلسفی خود را کماکان از دست نداده است.  اغلب ایراد میگیرند که هنوز پاسخی به پرسش های فلسفی داده نشده است.  علتش روشن است زیرا هر کسی از ظن خود چیزی گفته است.  اگر دنبال واقعیات هستید (و غرض اصلی فلسفه همین بوده) باید پاسخ ها را از درون علم بجوئید.  با این حال، پرداختن به فلسفه و یا الهیات برای تمرین و ممارست فکر میتواند مؤثر و البته شیرین و خیال انگیز باشد.  امروز متأسفانه ارزش ها بهم ریخته است و چیزی بر جای درست خود نیست.  برای یک لحظه تصور کنید که چه مقدار برای نیل به دانش جدید هزینه شده است؟  چه مقدار وقت صرف شده؟ چه مقدار انرژی صرف شده؟ چه تعداد انسان زندگی خود را وقف این نتایج کرده و چه تعداد از هستی ساقط شده اند؟ که اینها هیچ به تصور نمیگنجد. امروز زندگی همه ما مرهون دانش است و بزودی گوشه کوچکی از آن که مربوط به عقل است را در دنباله خواهیم آورد.  باید سپاسگزار بود و به اینهمه تلاش و از خودگذشتگی در کشف حقایق ارج گزارد.  

    اما در جبهه مقابل، اگر به روی دیگر سکه نگاه کنیم، با نوع دیگری از هزینه های سرسام آور که صرف شده روبرو خواهیم شد.  نگاه کنید که در این هزار و چند صد سال چه تعداد انسانها وقت خود را تلف کرده اند؟  چه مایه وقت و انرژی هدر داده شده؟  چه مایه کشاورزان و مردمان زحمت کش کار کرده اند و از دهان زن و فرزند زده اند تا اینان با آرامش زندگی کرده و فرصت داشته باشند تا همه منابع را تلف کنند؟  تا چه تولید کنند؟  تقریباً هیچ!  ببینید حاصل این مدرسه های طلبگی و این حوزه های باصطلاح علمیه چه بوده است؟  آیا از حاصل کارشان یک درخت سبز شد؟  آیا یک قنات دایر شد؟  آیا یک دانه گندم تولید شد؟ آیا یک گرم آب گرم شد؟  آیا سنگی از جلوی پای کسی برداشته شد؟  آیا بیماری نجات داده شد؟ آیا فرمولی کشف شد؟ آیا کوچکترین قدمی در حل مشکلی برداشته شد؟  کلا و حاشا، ابداً.  کاش هدررفت به همین حد منحصر میشد.  اما اینطور نشد. در عوض هدر رفت این همه منابع مادّی و انسانی ببینید چه تولیداتی داشته اند.  کوهی از انبوه خرافات و بدآموزی تولید شد که برای مسموم کردن جهانی کافیست.  سمّی مهلک و دیرپا که بسادگی انسان را رها نمیکند.  مابعدالطبیعه ای که محصول افرادی شریف بود و صرفاً فلسفی و نظری بود، ادیان بر آن سوار شد و موتور محرک طایفه ای برای پیشبرد مقاصدش شد.  هدف اصلی، استفاده از مضامین قدسی برای منافع فرقه گرایانه تعیین گردید.  کشف حقیقت دیگر نه تنها مطرح نبود بلکه پوشاندن حقایق در دستور کار قرار گرفت که متأسفانه تا همین امروز این رویه ادامه داشته و جدید ترین آنرا شاهدیم که برای سلب آزادی اطلاعات، مزورانه "صیانت" نام نهاده اند.  برای تحمیل و ترویج خرافات و استمرار حاکمیت دروغ، چاره ای جز سانسور و ممنوعیت نشر حقایق ندارند.  البته بندرت افراد شریفی هم از این طایفه بوده اند که طرد شدند و تعداد اندکی هم که آگاهانه با بدر آوردن لباس جهل از تن، خود را نجات دادند. 

    اکنون بازگردیم به پرسش اولیه که ماهیت عقل چیست.  شناخت ما اکنون در پرتو دانش بدست آمده است.  دانستیم که آنچه چیزی بکلی متفاوت از بدن مادّی بنظر میرسید  و نام های مختلفی بخود گرفته کلاً از دو جزء تشکیل شده است.  بخشی ادراک حسّی است و ناظر بر دریافت محرکات خارجیست و نهایتاً ارسال آن به مغز، و بخشی درونی و محدود در مغز مسئول پروسس اطلاعات که به آن اندیشه میگوئیم.  دانش امروز میگوید که هر دو بخش براساس جریانات الکتریکی کار میکنند.  درست همانطور که یک رایانه کار میکند، با این تفاوت که رایانه دیجیتال است ولی پروسس مغزی آنالوگ است.  محرکات خارجی، گیرنده های مخصوص هر حسّ را بصورت مکانیکی یا شیمیائی تحریک کرده و موجب تفاوت بار الکتریکی کوچکی در انتهای رشته های عصبی مرتبط با گیرنده ها شده پالس الکتریکی ضعیفی تولید که بصورت موج EM نهایتاً خود را به بخشی از قشر مغز که مسئول آن است میرساند.  در آنجا با یک فرآیند عکس به فعل و انفعالی شیمیائی تبدیل و در آخر به درک یا شناخت آن محرک در مغز منجر میشود.  چگونگی دقیق این تحولات بسیار پیچیده بوده و در نیم قرن اخیر جزئیات آن به یمن دستگاه های سنجش دقیق کشف شده است.  برای اطلاعات بیشتر، خواننده علاقمند میتواند به منابع موجود روی رسانه های مجازی، که خود نعمتی است، رجوع کند.  پس آنچه که قدما تصور میکردند یک پدیده غیرمادیست که به شناخت منجر میشود در حقیقت چیزی جز انتقال تموجات الکتریکی به مغز نیست و دستگاه های الکترو آنسفالوگرام همین امواج را آشکار میکنند.  اما اندیشه چیست؟  در اینکه ماهیت آن الکتریکی است شکی نیست.  در اینجا نیز مجبور به مقایسه ایم، هرچند ناقص.  این فرایند در رایانه در بخش های مجزای حافظه فعال (CPU) و حافظه با دسترسی درهم (RAM) و حافظه دائمی صورت میگیرد.  اطلاعاتی که از خارج وارد مغز میشود، پس از ادراک، در حافظه موقتی ضبط و ممکنست برای استفاده آتی در حافظه دائمی نگهداری شود.  اینجا بجای 0 و 1 پالس های آنالوگ وجود دارد که بر سلولهای حافظه تأثیر میکند.  قبلاً گفته بودیم (شگفتی،99/5/7) که "ترتیبات" (= Combination) اصل اساسی حافظه است.  مثلاً بایت 11001011 ممکن است نمایشگر یک عدد باشد حال آنکه 01001011 چه بسا یک دستورالعمل باشد!  حال اگر بجای 0 و 1 در مثال رایانه، آنرا با پالس های با شدت و ضعف متفاوت در سلولهای مغزی تصور کنیم اولی ممکن است یادآور سن پدر بزرگ من باشد و دومی صورت مهربان عمه جان را در ذهن من تداعی کند!  ترتیبات، جادوگری میکند.  

    لذا چینش تعدادی از سلولهای مغزی در حالات متفاوتی از برانگیختگی میتواند نماینده هر چیزی باشد.  مثلاً کودک که برای اولین بار قیافه مادر را میبیند این وضع بوجود آید.  چند سال بعد که برای اولین بار هواپیما را میبیند، ترتیب دیگری از برانگیختگی در دسته دیگری از سلولها بوجود آید.  بعدها مغز قادر به ارتباط بین این اطلاعات بوده و میتواند عملیات منطقی بین داده ها برقرار سازد.  انسان در این زمینه از سایر حیوانات برتر است، هرچند آنها نیز در مرتبه پائین تری همین توانائی ها را دارا هستند.  پیشرفت انسان مدیون همین توانائی خاص است که او را برتر از سایرین کرده است.  همچنانکه گاهی رایانه باصطلاح هنگ کرده دچار خطا میشود، مغز نیز نقیصه مشابه دارد.  این بویژه در افراد خیال پرداز یا آنها که مواد محرک داروئی مصرف میکنند شایع است و به توهم (= Hallucination) موسوم است.  گاهی هم ممکنست مادرزادی باشد و فرد دچار غش یا تشنج شده و طی آن دچار توهماتی شود که گوئی وارد دنیای دیگری شده.  هر آنچه در مغز انجام میشود ناشی از تموجات الکتریکی است و به مجموع آنها امروزه عقل میگوئیم.  مرگ بدن، متأسفانه پایان کار عقل نیز هست و مشابه خاموش کردن رایانه است که حافظه فعال از بین میرود.  گاهی متشابهاً بدان روح میگویند ولی شاید واژه "روان" سنخیت بیشتری داشته باشد که دلالت بر سیالیت نیروی الکتریکی دارد.  بهر حال هرآنچه نامیده شود از آنچه گفته شد بیرون نیست و مربوط به همین دنیای مادّی ماست.  ندرتاً برخی استعداد های عجیبی پیدا میکنند مثل اینکه حافظه آئینه ای داشته باشند یا قدرت پردازش ذهنی اعداد را دارا باشند.  تحقیقات زیادی در جریان است تا بر زوایای تاریک این شگفتی طبیعت نور بیشتری تابیده شود.

    در انتها باید یادآور شویم که در پرتو دانش جدید، بسیاری از بحث های بی نتیجه گذشتگان پاسخ معقول می یابد.  که یکی از آنها بحث دامنه دار "علم پیشینی" است.  عده زیادی از فلاسفه را عقیده بر این بود که انسان از بدو تولد حاوی درکی اولیه از دانش اساسی است.  اما تولد انسانی فاقد حواس پنجگانه چگونه میتواند خبری از دنیا داشته هرچند دراز مدت عمر کند؟  اطلاعات اولیه انسان از راه تجربه است و بدون این اطلاعات اولیه، تولید هرگونه دانش جدیدتر محال است.  فقط در پرتو اطلاعات اولیه است که مغز قادر به تجزیه و تحلیل بوده و نیل به دستآورد جدید میسر میشود.

 

  • مرتضی قریب
۰۶
تیر

اصول

مدتی این مثنوی تأخیر شد.... صاحبدلی پرسید این سستی و فتور از چیست؟ بدو گفتم ای کاش مسأله ما همانا مباحث علمی و فنی میبود همانگونه که تاکنون درباره آن گفتگو کرده ایم.  اما حقیقت آنست که روز به روز این واقعیت آشکارتر میگردد که مبرم ترین وظیفه آنانی که در حوزه فرهنگی تلاش میکنند گشودن سوء تفاهماتی است که غبار هزاران ساله بر آن پاشیده شده است.  مشکل اصلی ما "اصول"  است.  بدون وجود یک زیر بنای درست هیچ بنائی پا نگرفته و هیچ پیشرفتی رخ نخواهد داد.   آیا پرداخت به جزئیات و دقائق در شرایطی که مبانی اولیه بر آب است جایز است؟ طبعاً خیر.   جای خوشبختی است که امروزه به یمن رسانه های مجازی ورود به هر اطلاعاتی زیر انگشتان هر کاربری بوده و بسهولت میسر است.  چنین آگاهی در زبان علمی "اطلاعات" ( information ) نامیده میشود.  سطح بالاتری از آگاهی، "دانش" ( knowledge ) نام دارد که البته تسلط بر آن به این آسانی نیست و سالهای سال تمرین و ممارست مداوم میطلبد.  در مواقعی، بخشی از دانش کاربردی که فنآوری نام دارد قابل خرید و فروش است و شما میتوانید دانش فنی فلان پدیده بزرگ را خریداری و خود تولید کننده آن باشید.  لیکن این هیچگاه جای علم را نمیگیرد.   مهمتر از همه اینها، در سطح بالاتری، نوعی از آگاهی قرار دارد موسوم به "خرد" ( wisdom ) که در بطن خود اخلاقیات و جهان بینی فلسفی را نیز شامل میشود و نقش زیربنا را برای هر بنای فرهنگی از کوچک و بزرگ بازی میکند.  البته گاهی از "داده" ( data) نیز صحبت میشود که شاید شکل اولیه و ساده تر اطلاعات باشد که در سطح نازلتری از آن قرار میگیرد.  در هر حال همه اینها طی چرخه ای یکدیگر را تقویت کرده و ضمناً به مثابه یک فنر مارپیچی و هماهنگ حرکت میکنند.  اگر خردی وجود داشته باشد این حرکت پیش رونده است.  و اگر خردی وجود نداشته باشد ( که معمولاً خرد را در وجه مثبت آن میگیریم)، حرکت کلی، درجا و چه بسا پس رونده باشد.  اینجاست که در اختیار داشتن فنآوری به خودی خود متضمن تعالی یک جامعه نیست کما اینکه بطور شفاف مصادیق آن را امروزه میبینیم.

  بی شک همگان مدعی پای بند بودن به اصول هستند اما منظور ما از اصول، اصولی است که به حرکت پیشرونده در تاریخ منجر شود و نه بازگشت به قرون ماضی.   رویکرد ما در طی تاریخ مانند بسیاری از چیزها مداوماً متحول میشود.  مثلاً در کل تاریخ گذشته بشر، کجا این بحث گرمایش کره زمین مطرح بود؟!  در گذشته تصور بر این بود که زمین به مثابه گستره ای مستوی و بینهایت بزرگ در مرکز کائنات قرار گرفته و بشر دوپا هر غلطی دلش بخواهد میکند.  او هرکجا اراده میکرد میتوانست برود و هر قدر تکثیر میشد مختار بود.  چه اینکه هرکه دندان دهد نان دهد.  در گذشته بحثی از میزان تولید گازکربنیک و گرمایش کره زمین نبود.  بحثی از کم آبی نبود.  بحثی از محیط زیست و حفظ آن نبود.  اما امروز رویکرد ما نسبت به این امور بکلی تغییر کرده و هر فرد عامی نیز آنرا میپذیرد.  در خاورمیانه مشکلات فکری بسی عمیقتر از اینهاست.  جالب اینجاست که با آنکه مردم هرچند نه همه روزه بلکه دستکم هر از چندی گرد و غبار از منزل و وسایل آن می روبند اما کمتر به محفوظات زنگ زده و رسوب گرفته مغز خود میپردازند.  این چالش مهمیست که از همه بر نیاید و مردان نادری چون دکارت و امثالهم بر آن توفیق یافتند.  این یک مسئولیت تاریخی بر دوش این ره یافتگان است که به منزله محرکی ( starter ) ذهن خفته جامعه را بیدار کرده تا یک واکنش زنجیری آغاز شود.  شاید اینگونه بخشی از دین خود را به تاریخ ادا کرده باشند.  

    زندگی سالم در گرو کار و کوشش و تلاش برای افزایش آگاهی ها و البته ارتقاء کمی و کیفی سطح زندگی است.  بیائید فرض کنیم فرد فقیری یکبار بستنی خورده باشد و بیکباره عاشق آن شده باشد.  او خواهد گفت، حاضرم نیمی از عمرم را بدهم تا در باقی عمر فقط بستنی بخورم.  اگر سخن او جدی گرفته شود و غذایش را محدود به بستنی کرده باشیم در طی یکی دو هفته از گفته خود پشیمان شده استغفار میکند البته اگر به حالت مرگ نیفتاده باشد.  همچنین است اوضاع مردی که روی تختی زیر درختان میوه در باغ بزرگی نشسته و با ولع خاصی از میوه ها و فواکه گوناکون باغ برخوردار میشود.  شبها نیز در بستر نرمی در یکی از بیشمار اتاقهای موجود در کوشک مرکز باغ می آرامد.  اما این خوشی چندان نپائیده و بزودی دچار شکم روش و انواع بیماری ها خواهد شد و او را از طمع بیجای خویش پشیمان خواهد ساخت.  عاقبت او همانند همان فقیر طمعکار است که در پی یک خوشی زودگذر، اصول اساسی را نادیده می انگارد.  وی حتی اگر دچار بیماری هم نشود پس از مدت کوتاهی از این طرز زندگی خسته شده خواهان فرار از این باغ عدن میشود.  شاید فقط بیماران روانی طالب چنین زندگی بی هدفی باشند.  حتی در روزگار بشدت مادی ما، ثروتمندان بزرگ دنیا فقط بخشی از اوقات خود را صرف چنین خوشی بی انتهای مالیخولیائی میکنند.  چنین گذران زندگی قطعاً تبعات بدی خواهد داشت.  ای کاش تبعات این نابخردی فقط دامنگیر خودشان میشد و مردم بیگناه در امان میبودند.  در حالیکه این طمع ورزان مقدس نما در وصول به آن جایگاه سرمدی، سایرین را نیز در معرض ترکش های جهل و جنون خود به کشتن میدهند.  بااینکه این طمع ورزان آنقدر صداقت دارند که خود را فدای عقیده میکنند اما دسته دیگری نیز هستند که مردم عادی را به فیض شهادت تشویق ولی خود را با محافظین بسیار از آن محروم میسازند.  این اوضاع و احوالی است که بر بخش بزرگی از خاورمیانه امروز حکمفرماست.  خلاصه آنکه، دلمشغولی مردم متمدن بر سر میلیمتر است اما اینجا مشکل روی کیلومتر است!   و این در حالیست که برای حفظ ظاهر و عقب نماندن از دایره پیشرفت، خود را عاشق میلیمتر و بلکه میکرومتر مینمایانند.  لذا ورود به علوم دقیقه و توقع پیشرفت بدون اصلاح اساس ساختار فکری، توهمی بیش نیست.  

   از دیدگاه فلسفی پرسش میشود علت وجودی ما انسانها در این جهان چیست؟  طبعاً، پاسخ کلی این است : برای زندگی.  طبعاً نهایت آرزوی خیلی این باید باشد که مسئولیتی نداشته و ایام را با خوشی و تفریح بگذرانیم.  اما اگر غایت زندگی این بود، در اینصورت ما اکنون میبایست همچنان در شرایط انسان عصر حجر و با همان سختی و مرارت زندگی میکردیم.  آنچه ما را بدین پایه از رفاه رسانده همانا تلاش مستمر پیشینیان ما الی زمان حاضر در کسب دانش و معرفت و بکارگیری آن برای کاستن مشقات زندگی بوده است.  بنابراین دانش و آگاهی است که ما را به این قدر و مرتبه رسانده و جهل و خرافات است که ما را به عقب میکشاند. البته هستند مصلحین دروغینی که در پنهان رفاه مادی را برای خود طلبیده و در عیان فقر و استغنا را نصب العین قرار داده و آنرا ترویج و تجویز میکنند.  این دنیا را برای خود و آن دنیا را برای خلق الله میخواهند.  باری، وجه معنوی انسان چیز دیگری را نیز طلب میکند که همانا در حوزه خرد میباشد.  جستجوی معنای زندگی و کنکاش در اینکه از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت در این مقوله قرار دارد.  بطور مثال امروزه میلیاردها میلیارد صرف ساختن دستگاه های عظیم شتابدهنده و خرج پژوهشگران مرتبط میگردد تا معلوم گردد آن ذره اولیه که سایر ذرات و لذا هستی از آن بوجود آمده چه بوده است.  این در حالیست که معلوم شدن یا نشدن آن هیچگونه تأثیری بر گذران مادی ما ندارد.  همچنین است کارهائی که در زمینه هنر و فلسفه و علوم انسانی انجام میشود و برای تعالی وجه معنوی انسانهاست.  امروز بیش از هر زمان دیگری لازمست خردورزی تشویق و ترویج شود.  نمونه ای از چگونگی کاربست خردورزی مربوط میشود به خبری که اواخر خرداد جاری از رسانه های ملی پخش شد دایر بر بی وفائی افغانها از بابت بستن سد کجکی روی هیرمند و مانع شدن از رسیدن حقآبه مرسوم به پائین دست و بی آبی کشیدن مردم سیستان.  این را همه میشنوند و انگشت حسرت بدندان می گزند ولی از حقیقت آن بی خبرند.   آیا کسی هست که یک لحظه فکر کند همین بی وفائی را، به مراتب شدید تر، خودمان در حق خودمان روا میداریم؟!  مگر زاینده رود را خودمان خشک نکردیم؟  مگر مردمان پائین دست این رودخانه باید مردم کشور دیگری باشند تا فریادشان شنیده شود؟   مگر همین کار را با سد گتوند و امثال آن نکردیم؟  مگر با رودهای دیگر و دریاچه های دیگر داخل سرزمین خودمان نکردیم؟   مگر غارت جنگل های شمال را به رانت خواران واگذار نکردیم؟  و هزاران مگر دیگر.  پس از ماست که بر ماست.  اینها همه و همه عاقبت یک چیز است: عدم پایبندی به اصول.   پرداختن به جزئیات و خود را عاشق پیشرفت نمایاندن در شرایطی که اصول زیر پا گذاشته شده است کار خردمندان نیست و بر طبق همان اصول دود ناشی از تبعات آن به چشم خودمان میرود.   آیا زمان بازگشت به اصول فرا نرسیده؟  با ادامه این روند به کجا میرویم؟

  • مرتضی قریب
۱۲
خرداد

جاهلیت

  یکی از خوانندگان این وبگاه خواسته است در مورد "جاهلیت مدرن" نیز مطلبی نوشته شود.  اما من عنوان ساده تر فوق را انتخاب کردم زیرا جاهلیت، جاهلیت است و دیروز و امروز و فردا ندارد.  البته تعریف ما اینجا از جاهلیت نداشتن "اطلاعات" به معنای اخص کلمه نیست.  مثلا" مردم هزار سال پیش را به صرف نداشتن اطلاع از اختراعات امروزی ما و نحوه زندگی پیشرفته  نمیتوان "جاهل" تلقی کرده مورد انتقاد قرار داد.  بلکه بهتر است آنرا اینگونه قلمداد کرد که یک پروسه تفکر خشک و جامد است که قابلیت هیچگونه تحول و تطور را نداشته و نقطه ای ثابت روی محور زمان میباشد.  همینجا لازمست به سوء تفاهم رایجی اشاره کرد که اغلب ما را به دست انداز میاندازد.  تفاوت مهمی بین "اطلاعات" و "دانش" وجود دارد که اغلب با هم خلط میشود.  کسی که اطلاعات زیادی، درباره هرچیز، دارد را ما اغلب دانشمند تلقی میکنیم در حالیکه ممکنست اطلاعات زیادی داشته باشد بدون آنکه لزوماً دانشمند باشد.  کسی که دیوان حافظ را حفظ باشد دانشمند نیست بلکه فقط حافظه خوبی دارد که البته رشک برانگیز است.  اما اگر همین فرد قدرت تعبیر و تفسیر آن ابیات را داشته و بر ساختارهای زبانشناسی آنها احاطه داشته باشد میگوئیم حافظ شناس است و به عبارتی دانشمند در حوزه ادبیات فارسی بوده هرچند ابیات را از رو بخواند و حافظه خوبی هم نداشته باشد!   در سایر حوزه ها امر بهمین منوال است با این تفاوت که در حوزه علوم دقیقه آنچه بیشتر بکار میآید تفکر و استدلال است و حافظه نقش درجه دوم را ایفا میکند.  اگر در قدیم حفظ بودن حجم وسیعی از اطلاعات مزیت بزرگی بحساب میآمد، امروز با در دست بودن انواع حافظه های متحرک (آیفون، آیپد، حافظه فلاش...) فشار از حافظه انسانی مرتفع شده است.

  اتفاقاً این مطلب امروزه بیش از هر زمان دیگری خودنمائی میکند.  شما امروزه با اشاره یک تکمه روی رایانه خود بسادگی میتوانید واژه "جاهلیت مدرن" را جستجو کرده و به یکباره انبوهی از "اطلاعات" بر سرتان ببارد که حتی فرصت مرور تیترهای آنها را هم نداشته باشید، چه رسد به مطالعه همه آنها.  بنابراین از این حیث ما امروز در دنیای اطلاعات بسر میبریم (اگر نگوئیم غرق شده ایم!) و چیزی نیست که بخواهیم در مورد آن بدانیم و نتوانیم.  پس حالا آیا همه دانشمند شده ایم؟  خیر.  اتفاقاً بیش از پیش از این کیفیت فاصله گرفته ایم.  دانش به معنای آنست که اطلاعات جدید را گرفته و با انبوه اطلاعات گذشته مقایسه کرده، صحت و سقم آنها را با قوانین موجود سنجیده و ارتباط معنا داری بین آنها یافته و آنها را مرتب و طبقه بندی کرد.  کسی که بدین رویه کار کند کارگر فکری است و میتوان وی را دانشمند دانست.  از این مرحله فراتر، کسی است که علاوه بر همه اینها، موفق به کشف روابط جدید و لذا قوانین جدید گردیده و با انتشار آن، جامعه را تواناتر از قبل کرده و قابلیت پیش بینی آینده را افزایش دهد.  در جامعه به چنین فردی همچنان دانشمند گفته میشود در حالیکه اهمیت کار آنان صدچندان است.  عموم استادانی که در دانشگاه ها درس میدهند در اصل "شارح" هستند یعنی دانش موجود را شرح داده و به نسل جدید منتقل میکنند.  فقط فعالیت درصد کمی از آنان ممکنست اثر تعیین کننده ای در پیشرفت دانش داشته باشد.   ضمن اینکه واردات تکنولوژی خوبست اما اگر اشراف همه جانبه وجود نداشته باشد در بهترین حالت تکنسین های خوبی خواهیم شد و یک جای کار همچنان لنگ خواهد زد. اخیراً اعلام کرده اند که تأسیسات موجود فردو برای غنی سازی ایزوتوپهای سبک مورد استفاده صنایع و پزشکی بکار خواهد رفت.  اما برای این کار گفته اند نیازمند کمک روسها هستیم.  چون صد آید نود هم پیش ماست!   پس چگونه است که کار سخت تر را بتنهائی انجام داده ایم اما برای کار ساده تر ( به دلیل تفاوت نسبی بیشتر در جرم ها) باید محتاج روسها بوده و آنرا بلد نیستیم؟!  آیا پرنسیپ های اساسی در این فرایند را درک نکرده ایم؟  یا... بهر روی تأکید میشود که انباشت اطلاعات خودمان را با دانشمند شدن اشتباه نگیریم.  این یک ترس واقعی است که امروزه در جامعه ما وجود دارد که در اختیار داشتن اطلاعات بتواند ایجاد شبهه کرده و قدرتی کاذب را تداعی کند.  برای ترویج دانش باید سوأل کرد و انتقاد کرد و اصلاح کرد و باز هم همین چرخه تکرار و تکرار شود.  و این بی شک نیازمند محیط سالم و مناسب برای انجام این فرایند است.

  با بازگشت به پرسش اصلی که جاهلیت (مدرن) چیست، بنظر میرسد که هرآنچه ما را از فرایند فوق دور نماید، دور شدن از دانش و، طبعاً، روآوردن به جاهلیت باشد.  هرآنچه موجب انجماد تفکر در یک مرحله خاص باشد میتوان جاهلیت نامید.  این روند نه تنها در علوم دقیقه بلکه در علوم اجتماعی و کلاً در رفتارهای اجتماعی نیز مدخلیت دارد.  زمانی بود که رایانه مختص طبقات تحصیل کرده بود اما امروزه حجم عظیمی از موهومات و خرافات نیز در پایگاه های داده طبقه بندی شده و منتظر شکارهای ساده لوح خود میباشند.  آنچه که در نهایت ممکنست باعث نجات ساده لوحان گردد همانا حس کنجکاوی است که کمابیش در همه وجود دارد.  کنجکاوی به مثابه آن جرقه کوچکی است که قادر به راه انداختن تنور است.  تنور تفکر و دوری هر چه بیشتر از جاهلیت.

  • مرتضی قریب