فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان» ثبت شده است

۱۷
بهمن

خرمُهره درازای طلا

     در خلال و بعد کشف قاره آمریکا، دریانوردان ماجراجوی اسپانیائی وارد جزایر و سرزمین های نواحی منطقه شدند و بومیان آنجا را بشکل های مختلف استثمار کردند.  صلح آمیزترین نحوه تلکه کردن بومیان ساده دل دادن شیشه های رنگی یا آئینه و انواع خرمهره به بومیان و گرفتن طلای آنها در عوض این مبادله بود.  مردمی که شرح این وقایع را میخوانند اغلب تصورشان بر اینست که بومیان مزبور نادان یا هالو بودند، حال آنکه لزوماً چنین نیست و بعید است چنین باشد.  شاید ما نیز اگر در موقعیت آنها میبودیم همین معامله میشد.  پرسش اساسی این است که مگر آنها نمیدانستند ارزش طلا بیش از خرمهره است؟!  پاسخ درست به این پرسش نه فقط شرح حال بومیان بلکه قصه پر غصه بسیاری از تمدن های درخشان باستان است. 

    لذا بجای سطحی نگری بهتر است کمی به عمق رفته و با یک تحلیل روانشناسانه بلکه به نتایجی برسیم که حتی امروز نیز بکار آید.  بومیان قطعاً از ارزش طلا مطلع بودند و قدر آن را میدانستند چه اگر غیر این بود آنرا استخراج نکرده و در معابد خود استفاده نمیکردند.  اما تفاوت قضیه در چیزی است که برای اولین بار توجه آنان را جلب کرد و آن دیدن شیشه و خرمهره های رنگینی بود که برایشان تازگی داشت.  هرچیزی که تازگی داشته باشد جذاب است و کششی غیر قابل مقاومت را در ذهن ایجاد میکند.  از سوی دیگر، طلا برای نسل های متمادی در اختیارشان بود و با اینکه مقدارش زیاد نبود اما در تزئینات مختلف از آن استفاده میکردند و همواره جلوی چشمانشان بود.  برق طلا مدتهای مدید چشمان را نواخته و شاید خسته کرده بود اما به محض دیدن شیشه های رنگین در دست دریانوردان تازه وارد که به آنان تعارف میشد، طلای خود را با میل و رغبت با خرمهره های آنان معاوضه کردند.  البته بعدها متوجه اشتباه خود شدند ولی دیگر دیر شده بود و ندامت سودی نداشت.

    این کشش روانی برای جلب شدن به چیزهای تازه منحصر به داستان ما و دوره یاد شده در فوق نیست.  بلکه باید گفت در سرتاسر تاریخ و در همه مکانها روند رایج بوده است.  بسیاری اوقات مفید بوده و باعث اعتلا و ترقی شده است.  گاهی هم موجب نکبت و پسرفت و ایجاد بدبختی شده است.  پس هنر در این است که چشم و گوش را باز نگاهداشته و فرصت ها را به سود و تعالی تبدیل کرده به زیان و خسران بدل نساخت.  داستان بومیان برای دیگران، از جمله خود ما، نیز اتفاق افتاده و درسی باشد که دیگر تکرار نشود.

    آنچه پشت داستان بومیان آمریکاست، انگیزه نوگرائی و تازه طلبی است که خصیصه ای عمومی در همه انسان هاست.  انسان از هر فرهنگ و از هر قوم و نژاد دارای این تمایل است که نوگرا باشد که در نفس خود خوبست.  منتها آن "نو" که در جهت تعالی باشد و نه دروغین و پیچیده در ظاهری متعالی اما با باطنی قلابی.  انسان تنوع طلب است و از یکنواختی و درجا زدن در رنج است و از همین رو دوست دارد به مسافرت رفته جاهای جدید را کشف و چیزهای جدید را یاد گیرد.  لذا بسرعت جلب چیزهای جدید میشود و اگر احساساتی باشد بهمان سرعت هم جذب آنها میگردد.   این نوجوئی و تنوع طلبی اگر راستین باشد باعث پیشرفت است و جامعه را به پیش میبرد.  منتها یک تبصره دارد و آن اینکه فرد یا جامعه همواره مختار باشد که اگر مصلحت دید جدید را فروگذاشته و پیشین را اختیار کند و راه باز باشد.  مادام که این آزادی مهیا باشد، فرد و یا  جامعه، نو و کهنه را مقایسه کرده و باتکای قیاس، کمترین تفاوتها را هم متوجه شده و میفهمد کدام برای او بهتر است و اگر اشتباهی در انتخاب داشت میتواند تصحیح کند.  لذا از این دیدگاه که نگاه کنیم، بومیان آمریکا احمق نبودند منتها بعد از آنی که از خبط خود با خبر شدند متأسفانه آزادی بازگشت به طلاهای خود را سلب شده دیدند.  معمولاً چیزی بشما نمیدهند مگر بهترش را ستانده باشند.

   اکنون میخواهیم به نتایج فرعی این داستان درباره منطقه خاورمیانه بپردازیم.  از سوریه (امپراطوری روم شرقی) نمیگوئیم، از عراق (بابل، گاهواره تمدن) چیزی نمیگوئیم، از تمدن های درخشان مصر و ایران باستان نیز چیزی نقل نمیکنیم.  فقط به افغانستان اشاره کوتاهی خواهیم کرد.  تاریخ این ناحیه به قدمت تاریخ باقی فلات ایران است.  آثار متعددی حاکی از زیست انسان پیش از دوره پارینه سنگی یعنی بیش از 100 هزار سال پیش کشف شده است.  قدیمی ترین ترسیم چهره انسان که سردیسی سنگی است در حوالی بلخ مربوط به 20000 سال پیش کشف شده است (نگاره اول از راست).  بسیاری از آثار مکشوفه مربوط به تمدن ناحیه آمودریا موسوم به باختر در بخش شمالی افغانستان است که شامل تندیس هائی از ایزدبانوان متعلق به هزاره سوم پیش از میلاد است.  نگاره میانی، پیکره زنی مشهور به شاهدخت باختری با لباس مخصوص دیده میشود که متعلق به همان ناحیه از هزاره دوم پیش از میلاد است.  هرچه در تاریخ جلوتر میآئیم، ظرافت و حُسن صنعت اشیاء ساخته شده بطور بینظیری افزایش می یابد.  بطوریکه به دوره سلوکی ها و متعاقباً تمدن درخشان کوشانی ها (سده اول پیش از میلاد تا دوم بعد میلاد) که میرسیم سطح عالی فرهنگ مردم در بناها و اشیاء کشف شده کاملاً پیداست.  نگاره سوم نمونه ای از این دست، تندیسی متعلق به زنی از سده دوم پیش از میلاد است.  متأسفانه بسیاری از یافته ها یا بغارت رفته یا در دوره اسلامی محو و نابود گشته است.  آنچه مانده فعلاً در موزه ملی افغانستان نگاهداری میشود که معلوم نیست تحت حاکمیت طالبان تا کجا دوام خواهد آورد.  یکی از این اشیاء کشف شده، نگاره آخر، بازوبند طلا و بسیار ظریف هخامنشی است که خود بر یکپارچگی تمدن این ناحیه با باقی فلات ایران دلالت دارد. 

    اما هدف از بیان مختصر تمدن درخشان این ناحیه از آغاز تاریخ تا سلطه اسلام چه میتواند باشد؟  اول اینکه تمدن آنطور که جماعتی خاص ادعا دارند، از 1400 سال پیش آغاز نگشته است و اینطور نیست و نبوده است که آدمیت انسان منحصر به این نوار باریک از زمان باشد.  بنا به یافته های باستان شناسان، قدمت حضور انسان بر زمین به میلیونها سال بالغ میشود.   جز از بقایای اسکلت آنها چیزی از اشیاء آنها در دست نیست زیرا مواد آلی تجزیه و مستحیل شده و تنها ابزارهای سنگی است که باقیمانده اند.  پرسش اصلی اینجاست که این تمدن درخشان چند ده هزار ساله که مختصراً بازگو شد چه شد؟  چگونه است که در این 1400 سال اخیر هیچ نشانه ای از آنرا نمیبینیم؟  چگونه است که نقاط دیگر زمین که عاری از چنین پیشینه ای بودند یکشبه متمدن شدند؟  آیا در افغانستان فعلی و میان مردم شریف آن هیچ رد و نشانی از آن شکوه و عظمت گذشته هست؟  زنان امروز آیا از همان ارج و قرب هزاره های پیشین برخوردارند؟  دورانی که مناصب دولتی و لشکری داشتند و به احترام جایگاه شان پیکره آنها ساخته و به یادگار گذاشته میشد؟  چگونه شد که امروز حتی از رفتن بقول خودشان به مکتب محرومند؟ حتی از کارکردن در مناصب قبلی خود نیز محروم و هرجا بخواهند بروند باید با مرد محرمی اسکورت شوند.  این بی پناهی به درجه ای است که گویا کشوری اروپائی به رحم آمده و حاضر است به زنان افغان پناهندگی اعطا کند.

    نیک که بنگریم آن 4 تمدن اصلی نامبرده در قبل، متشابهاً همه کم و بیش دچار همین بیماری هستند.  چگونه شد که ناگهان همه به یک درد مشترک مبتلا شدند؟  آنچه درباره محو آثار تمدن گذشته درباره افغانستان گفتیم کم و بیش درباره این 4 تمدن نیز صادق است.  اگر به آثار رقبای باستانی آنها در اروپا بنگرید بسیار معابد و بناهای تاریخی همان ادوار را سرپا مشاهده خواهید کرد.  آثار هنری و بسیار چیزهای دیگر در جای خود هنوز برجاست.  اما در اینسو تقریباً چیزی سالم برجای نمانده که نشانه دشمنی با تمدن گذشته است.  البته استثنائاً در مصر، عظمت ابنیه و یا مدفون ماندن آنها زیر خاک تا حدی موجب نجات آنها شد.  نقش ها را هرجا دستشان رسیده تخریب کرده اند و از مجسمه ها به هرکدام زورشان نرسید نابود کنند به خرد کردن بینی یا کل صورت اکتفا کرده اند.  در ایران دوره ساسانی دستکم دانشگاهی معظم وجود داشته که از یونان نیز به آن میآمدند.  کتابهای این دانشگاه چه شد؟  کتاب ها و نوشته های دیگری که در سرتاسر فلات ایران وجود داشت چه شد؟  پاسخ ساده آن از نام فرقه بوکوحرام نیجریه استنباط میشود یعنی کتاب حرام است!  بهمین سادگی!  فرقه یاد شده فقط یکی از قرائت های متعدد ایدئولوژی حاکم در منطقه خاورمیانه میان کشورهای یاد شده است.  کتاب مهمترین ناقل فرهنگ نسل های پیشین به نسل های آتی است.  داستان های بیشمار از مراسم کتاب سوزان بعد از حمله اعراب در تاریخ نقل است.  کتاب که ممنوع شود طبعاً تفکر آزاد نیز ممنوع میشود و یکباره قحطی فرهنگی رخ میدهد آنچنانکه همه یادگارهای کهن نیز با آن فراموش میشود.  کافیست چند نسل بگذرد تا رابطه با گذشته سست و یا بیکباره قطع گردد.  برای اطمینان از استمرار این وضع لابد باید بینشی جدید به اذهان تزریق شود که یاد گذشته بکلی موقوف بلکه حرام تلقی شود.  برای این کار ایدئولوژی لازم میآید. 

    همه ایدئولوژی ها صاحب کتابند و هرکدام کتاب مقدس مخصوص بخود را دارند.  باعتقاد پیروان هر یک، هر دانشی که شایسته دانسته شدن است در کتاب آنها ملحوظ و مستتر است.  گاهی هم ادعا میشود که هر آنچه کشف یا اختراع شده و خواهد شد قبلاً در کتاب آنها آمده است.  لذا ایدئولوژی در نفس خود هیچ میانه ای با صاحبان دیگر افکار ندارد، سهل است، آنان را مزاحم بسط کار خود میبیند.  از دیدگاه کاربردی، آموزه های هر ایدئولوژی را در دوبخش میتوان خلاصه کرد.  بخشی ناظر بر امور عملی یا احکام و بخشی نظری ناظر بر فلسفه زندگی.  نکته مهم اینجاست که بخش عملی به مرور ایام کارکرد خود را نسبت به زمانه از دست میدهد حال آنکه بخش نظری لزوماً ممکنست چنین نباشد، بویژه اگر گزاره های آن چنان کلی باشد که مرور زمان را دوام آورد.  مثلاً زمانی در منطقه ای خشک، گاهی اگر برکه کوچکی آب ظاهر میشد انسان و حیوان همه از آن مینوشیدند و در چنین محیطی مکعبی از آب به ضلع 3 وجب حکم کیمیا داشته وارد احکام میشد که هر ناپاکی را پاک میکند.  امروز با آب بهداشتی لوله کشی این آموزه کارکرد خود را از دست داده است.  بنابراین ایدئولوژی قابلیت همراهی با زمانه را ندارد، بویژه اگر بخش نظری نیز تاب قابلیت تطبیق با افکار زمانه را نداشته باشد.  این تفاوت را در نگاه به تاریخ معاصر افغانستان میبینیم که امروز در هردو جنبه شکست خورده است.   در دوره باستانی آن سرزمین، از شادی استقبال میشد و قوام جامعه مدیون جشن های متعدد بود که با رقص و آواز و موسیقی برگزار میشد.  اینها همه در سرشت انسان نهفته است و امروزه مخالفت با آنها خلاف مسیر ناموس طبیعت است.  بطوریکه در ایدئولوژی جدید هزینه یک رقص چند دقیقه ای 10 سال زندان همراه با ضمائم آن بدنبال دارد که قتل و بریدن سر و گرداندن در خیابان بمراتب مجازات کمتری دارد.  هنر خوار شد جادویی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند.  رفتار بشدت ضد انسانی در حال اجرای این نظام جدید در هیچیک از ادوار تاریخ نظیر ندارد و شاید گمان شود که پیش از تاریخ نیز چنین نبوده.  از آنسو، ایدئولوژی دیگری هم هست که بخش نظری و فلسفی آن ناظر بر کردار نیک است که اگر مربوط به چند هزار سال پیش هم باشد کماکان امروز نیز کارکرد خود را حفظ کرده است.  لذا در حوزه فکر، نو و کهنه بودن مطرح نیست به نتایج باید نگریسته شود.

    با بازگشت به داستان بومیان آمریکا چه توصیه ای میتوان ارائه داد؟  آنها چنانچه به درک واقعیت امر رسیده باشند شایسته است در صدد بازپس گیری طلاهای خود باشند.  اگر موفق نشدند چه؟  لاجرم خرمهره ها را بعنوان اشتباه تاریخی و مقدس نیاکان خود نگاه داشته در محلی محترمانه  نگاه داری کنند.  مادام که بی ضرر باشد چه باک!  حالت دیگری هم متصور است.  فرض کنید شیشه های رنگینی که خرمهره ها از آن ساخته شدند حاوی یک ماده رادیواکتیو خطرناک است که از اولین نسل تا امروز خانواده بومیان را تحت تابش های خطرناک خود قرار داده است.  چه بسا تولدهای ناقص و چه بسا ایجاد زوال مغز که تاکنون از علت آن غافل بوده اند.  امروز که نسل حاضر به یُمن علم زمانه از حقیقت امر مستحضر شده اند نگاهداشت خرمهره ها نه تنها حاوی هیچ تقدسی نیست بلکه فوراً باید در محلی امن بعنوان پسمان خطرناک برای ابد دفن شود.  حتی نباید نگران پس گیری طلاها بود.  چرا واژه مفید بودن را جانشین تقدس نکنیم که دست و پای آدمی را نبندد؟

   آنچه درباره دیروز و امروز افغانستان گذشت، متشابهاً در باقی منطقه خاورمیانه صادق است.  ذهنیت امروز ما بی شباهت به بومیان یاد شده نیست که اسیر تقدسی بی مورد شده اند.  دل کندن از چیزی که مقدس اعلام شود سخت و بلکه ناممکن است.  حتی با وجودی که آن چیز بجای فایده، متضمن ضرر و زیان بوده باشد.  یک راه ساده شاید این باشد که مردم بجای دلبستگی به اسامی، به نتایج بنگرند که چه رویه ای بحال آنها مفید و چه رویه ای مضر است.  راه دیگر، جدائی مطلق زندگی اجتماعی از ایدئولوژی و تبعات آن است.  مادام که قوانین مدنی مدون توسط مردم تنظیم کننده امور باشد، وجود حتی عقب مانده ترین ایدئولوژی در پستوی خانه ها مشکلی ایجاد نخواهد کرد.  حاکمیت ایدئولوژی از هر قسم که باشد و بهر طریق که اِعمال شود خود بخود با استبداد و نکبت و تیره روزی همراه خواهد بود و تجربه های تاریخی تاکنون موردی خلاف آنرا نشان نداده است.

خلاصه آنکه، امروز ملل خاورمیانه و بویژه ما ایرانیان در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفته ایم که نیازمند تصمیمات شجاعانه، مهم، و تاریخ ساز است.  تاریخ پر از درسهای مشابه است که یک نمونه آن درباره بومیان آمریکا ذکر شد.  آنها طلا را داده خرمهره گرفتند و ما اینجا عقل را داده ساده لوحی تحویل گرفتیم.  دیدیم که وفاداری به یک سیستم فکری خاص منوط به وجود اختیار برای تجدید نظر است که بدون آن، وفاداری بی معناست.  میگویند اگر از تاریخ درس نگیریم محکوم به تکرار آن هستیم.  اکنون با توجه به تجربه تاریخی سراسر تاریک و سراسر شرم آور این چند دهه اخیر، آیا زمان آن فرا نرسیده که عقل به جایگاه نخست آن بازگردانده شود؟   خرمهره ها هم اگر کسی تحویل نگرفت، باری، میتوان آن را به بایگانی تاریخ سپرد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/19/AqKupruk.jpg/200px-AqKupruk.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/8/85/Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG/220px-Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG

  • مرتضی قریب
۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب
۱۵
مهر

حقوق حیوانات

     پیرو اعتراضات اخیر و واکنش های جهانی به حمایت از آن، یکی از بازیکنان سابق تیم ملی ایران در شرحی در فضای مجازی نوشت: "بخاطر مردم ایران، صدای همه دنیا بلند شد به غیر از 290 ... که در مجلس نشستند و خود را نماینده ایران خواندند".  واژه توهین آمیز را حذف کردیم و این طرز خطاب محکوم باید گردد.  بعلاوه، همه کسانی را که مانند ایشان از دایره ادب خارج شده و چنین عباراتی را بکار میبرند باید ارشاد کرده از آنها تجدید رویه را طلب کرد.  سالهای سال است که به دنیای حیوانات جفا روا میداریم و هرچه نامردمی و پستی و دنائت است به آنان نسبت میدهیم.  حقیقت اینکه حیوان هیچگاه همنوع خود را نمی کُشد و آنها هم که گوشتخوارند، چاره ای جز این ندارند چه در رژیم غذائی خود بجز گوشت چیز دیگری ندارند.  لذا مجبورند برای زنده ماندن، حیوانات نوع دیگر را شکار کنند.  

    پس این صفات "وحشی"، "درنده"، "خونخوار"، و امثال آن سزاوار گوشتخواران نیست.  چه اگر این حیوانات تربیت شوند، دیده ایم که رام شده حتی دست از شکار برداشته و غذای خود را از دست آدمیان میگیرند.  گوشتخواران که در رأس لیست باصطلاح وحوش هستند این چنین اند، تکلیف باقی حیوانات خود بخود معلوم است.  یکی از حیواناتی که در پائین این لیست وجود دارد، گاو است که برای نوع انسان مفید ترین جانور روی زمین بوده است.  حتی آنها هم که گیاه خوارند صبح ها روز خود را دستکم با یکی از فراورده های این حیوان آغاز میکنند.  مقایسه نادانی و جهالت دیگران با این حیوان جفائی نابخشودنی در حق این حیوان است.  درست است که گاو بیسواد است اما نه همنوع را میکشد نه غیر نوع خود را آزار و شکنجه میدهد، نه تهدید و ارعاب میکند، نه رانت خواری میکند و ثروت دیگران را میدزدد، نه گفتار زشت دارد، و نه هیچیک از زشتی ها و پلشتی های "آدم" های انسان نما را مرتکب میشود.  با اینحال بسبب آموزه های غلط، به این وجود نجیب، صفات ناروا نسبت داده میشود.

   سایر حیوانات نیز کم و بیش در معرض همین نسبت های ناروا هستند.  دروغگوئی را به سگ، یار صدیق انسان نسبت میدهند.  بُز حیوانیست نترس و همیشه جلودار رمه است، معهذا به آدم ترسو میگویند "بزدل"!  ترسوها همانها هستند که با داشتن توپ و تفنگ معهذا حتی از جسد آنها که کشته اند نیز هراس دارند.  آدمهای بی اندازه بیخرد را گاو یا گوساله و اغلب "خر" خطاب میکنند، حال آنکه خر راه بازگشت خود را خوب میداند و اینگونه نیست که هوش مختص انسان باشد.  او که بخیال خود جوانانِ خواهان حقوق طبیعی را "حیوان" خطاب میکند، بیچاره نمیداند خود از حیوان بمراتب فروتر است.  گویا در ایام کهن به فرومایگان پست تر از نوع حیوان، "دیو" یا "دیو صفت" میگفتند.  شاید اینگونه، از آلوده کردن شأن حیوانی اجتناب میکردند.  

    قرنهاست که به حیوانات ظلم میشود و حقوق طبیعی آنان نادیده گرفته میشود.  که بواقع اگر حقوق حیوانات برسمیت شناخته شود، حقوق بشر نیز طبعاً رعایت خواهد شد.  مگر نه اینست که انسان خود حیوانیست سخن گو؟  در گوش عده ای متحجر و مست لایعقل، صحبت از حقوق حیوان، صحبت از حفظ محیط زیست، جنگل، آب، خاک، هوا، دریاچه، رودخانه، و سایر آنچه مادر طبیعت به رایگان در اختیار گذاشته ابداً شنیده نمیشود چه رسد درک شود.  

   بمحض باز کردن بحث پیرامون چنین مسائلی، تنها صحبتی که از سوی متحجرین مطرح میشود این است: "مگر زنان میخواهند لخت شوند"؟!  نهایت فهم و شعور آنان در همین حد است و این خود حاکی از دلمشغولی دائم فکر آنها در رابطه با شکم بارگی و شهوت رانی است.  جز این کاری نمیدانند ولی خود را اشرف مخلوقات میپندارند.

    بحث از حقوق حیوان و محیط زیست احتمالاً تعجب همه را بر می انگیزد که در این وانفسای سرکوب و اختناق چه جای این سخنان است.  حال آنکه چون صد آید نود هم پیش ماست.  در واقع، این بمعنای دست کشیدن از خواسته های حقوق انسانی نیست بلکه یادآور این نکته است برای داشتن یک رشد پایدار، چنین اهدافی باید همواره در پس ذهن جویندگان آزادی باشد.  حقوق انسانی، جزئی از حقوق کلی تر زیست بومی است که در آن زندگی میکنیم.  حتی در مقیاسی وسیعتر باید خواهان حفظ سلامت کره زمین بود.  از فضا که نگاه کنیم خبری از خطوط مرزی نیست یعنی زمینیان همه به یکسان در معرض خطرات بالقوه و بالفعل پیش رو هستند.  واژه کلیدی "رشد پایدار" است.

    معنای رشد پایدار چیست؟  در فردای ایران آزاد که به جبران مافات فکر شود، چیزهائی هست مثل پولهای دزدیده شده که شاید بتوان بازگرداند شاید هم نتوان، که اهمیتی ندارد زیرا ثروت مجدد ایجاد میشود.  اما چیزهائی هم هست بسیار مهمتر که غیر قابل بازگشتند.  جنگل های پاک تراشی شده بسادگی قابل احیاء نیست، آبهای زیرزمینی فروکش کرده نیز قابل احیاء نیست و اگر هم باشد با این جمعیت زیاد رو به تزاید فوراً بلعیده میشود.  سرزمین های فرونشسته نیز بجای خود باز نخواهد گشت زیرا حفر میلیونها چاه آب، فشار زیرین را تحلیل برده است.  وقوع ریزگردها پدیده ای غالب شده است.  متشابهاً احیاء زیست بوم ها، تالاب ها، حیات وحش، خاک های کشاورزی شسته شده با سیل، و امثال آن بسادگی میسر نیست.  در رأس همه اینها و در کنار استبداد، آنچه باعث تشدید همه آنچه در بالا ذکر شد و به پدیده های ناواگشتنی منجر شده و میشود همانا افزایش جمعیت انسانی فوق طاقت منابع سرزمین است که او خود نیز پدیده ای ناواگشتنی است!

خلاصه آنکه، در کنار همه تلاش ها، کوششی لازمست تا فرهنگ واژگان از خرافات و هرآنچه نسبت های نارواست پیراسته گردد.  دوم آنکه حقوق حیوانات برسمیت شناخته شود و آدم های جاهل و خیانتکار با گاو و سایر حیوانات مقایسه نشده شأن حیوانی لکه دار نشود.  سوم و در سطحی وسیعتر، کوشش برای حفظ و احیاء محیط زیست صد چندان شده و با عواملی که در جهت ویرانی سرزمین میباشد مقابله گردد.  و بالاخره در مقابل تبلیغات دروغین به روشنگری پرداخت.  

  • مرتضی قریب
۱۱
مرداد

جایگاه ما در کیهان

     برای اینکه بر مشکلات خود فائق شویم گاهی لازم است از بالا به موقعیت خود در عالم وجود نظاره کنیم.  چون اینکار از عهده خودمان ساخته نیست پس چه بهتر که از نگاه موجودی فرازمینی به اوضاع انسان و کارکرد او بر روی سیاره زمین بنگریم.  فرض میکینم این هوش فرازمینی مجهز به ادواتی چنان پیشرفته است که میتواند از محل خود از کرانه های گیتی اوضاع بشر و محیط زندگی او را نظاره کند.

     با مختصاتی که او در دست دارد، ابتدا از میان صدها میلیارد کهکشان، کهکشان راه شیری را پیدا میکند.  تصویری که او میبیند عیناً مشابه آنچه ما از دیگر کهکشانها در تلسکوپ میبینیم است یعنی لکه کوچکی شبیه سایر ستارگان.  سپس با افزایش بزرگنمائی و افزایش قدرت تفکیک، از میان صدها میلیارد ستاره، بزحمت محل ستاره ای بنام خورشید را پیدا کرده آنرا تثبیت میکند.  از میان سیارات، طبق نقشه، سومی را انتخاب کرده دستگاه خود را روی آن قفل میکند.   بکمک ادوات محیرالعقولی که دارد بازهم بزرگنمائی و قدرت تفکیک تصاویر را افزایش داده و زندگی انسان را تحت نظر میگیرد.  گزارش زیر، ماحصل تحقیق و بررسی ایشان است:

     " موجودی دوپا موسوم به "انسان" در این سیاره کوچک موسوم به "زمین" زندگی میکند.  او یکی از بیشمار انواع جانداران بر سطح سیاره است.  بعلت قابلیت های بدنی ویژه ای که نسبت به سایر جانداران دارد، نوع انسان برتری بیشتری پیدا کرده است.  از همین رو خود را اشرف جانداران بشمار میآورد.  البته او سایر جانداران را "حیوان" خطاب میکند که در گفتگوی او نامی تحقیر آمیز است و بمنزله فروتر بودن سایر انواع نسبت به اوست.  اما در مجموع، حاصل کارش چندان تفاوتی با سایر جانداران ندارد.  مشاهدات ما نشان میدهد هم حیوان و هم انسان دست اندرکار تخریب زیستکره هستند.  با این تفاوت که آسیب رسانی  انسان صد چندان بیشتر است و شاید حق دارد خود را اشرف مخلوقات بداند.  مثلاً موجود دیگری هم هست بنام موریانه که آنهم دارای همان طرز زندگی انسان است.  موریانه دخل و تصرفاتی در بستر زمین انجام داده و خانه هائی میسازد با ارتفاعی چند صد برابر طول قد خودش.  اما دخل و تصرفات انسان گستره بزرگتری به وسعت کل سیاره دارد و دریا و زیر دریا را نیز شامل میشود.  فعالیت انسان در یک چیز خلاصه میشود و آن برهم زدن تعادل عناصر پوسته زمین و تبدیل آنها به مواد دیگری که زندگی او را راحت تر میسازد.  با زیاده روی در این کار، اقلیم سیاره را برهم زده و آینده خودش را بخطر انداخته است.  اما هدف او از این همه کوشش چیست؟  فقط زندگی!  ولی این زندگی برای او چه معنائی دارد؟  او برای ادامه زندگی رویه ای اختیار کرده متضمن ایجاد بیشترین بینظمی و بعبارتی بیشترین گرما.  استمرار زندگی وی وابسته به خوراکی است متکی به گیاهان و سایر حیوانات.  این دو بنوبه خود متکی به تغذیه از خاک هستند.  خاکی حاوی انواع عناصر شیمیائی و ترکیبات آنها.  این مواد شیمیائی و آلی از خاک وارد بدن گیاه و جانور شده و متعاقباً از طریق آنها بعنوان خوراک وارد بدن انسان میشود.  کسر کوچکی جذب بدن و ایجاد انرژی شده ولی عمده آن بصورت فضولات بسطح سیاره بازمیگردد.  عملکرد او بمنزله ماشینی با راندمان کم است که ورودی آن مواد خام و خروجی آن تولید فضولات و حرارت و تغییر در ساختار فیزیکی و شیمیائی سیاره است.  تلاش برای ادامه زندگی محدود به خوراک نیست بلکه با تجزیه و ترکیب مواد، ضایعاتی بوجود میآورد با حجمی هزاران برابر فضولات خودش که ضمناً در چرخه طبیعی بسادگی حل نمیشود.  بدن خودش عمدتاً از اکسیژن، ئیدروژن، نیتروژن، کربن، کلسیم، فسفر، و بعضاً مقدار کمی از سایر عناصر تشکیل شده که خوشبختانه پس از مرگ دوباره به خاک برگشته دچار استحاله میشود.  در یک کلمه، ثمره یک عمر زندگی هریک از این انسانها فقط یک چیز است و آن برهم زدن نظام عمومی سیاره به نفع فقط خودش و به زیان سایرین. "

     " چگونگی مدیریت انسان ها بر خود نیز عجیب است.  اول اینکه در میان نوع خودش نیز جنگ و جدال دارند که ریشه در جهل و خودبینی دارد.  البته در میان خود، اندیشه ورزانی دارند که برای تنظیم روابط بین خود چارچوبی موسوم به "اخلاق" وضع کرده اند.  اما آنها بجای داشتن یک اداره یکپارچه و کارا، خودشان را در سطح سیاره به قطعات جغرافیائی متعدد موسوم به "کشور" مقید کرده و هر قطعه به محض مختصر توش و توانی میخواهد بر همسایگان چیره شود.  لذا بهره هوشی متوسط آنان در کل، مقداریست اندک و مایه شرمساری. بعنوان نمونه، فکر میکنند ستاره مرکزی بخاطر آنان بوجود آمده در حالی که سهم دریافت انرژی زمین از خورشید حتی کمتر از یک میلیاردیم است.  درواقع، علت بقای نوع انسان مدیون بخش بسیار کوچکی، کمتر از 0.1%، صاحب بهره هوشی بالاست که جبهه دانش و فن آوری را به پیش میبرند.  باقی، همه در سایه تلاش این گمنامانِ بی ادعا گذران زندگی میکنند.  عجیب اینکه، بهره هوشی هرچه پائین تر، ادعا بالاتر و نخوت و خود بزرگ بینی افزون تر.  و عجیب تر از عجیب اینکه اداره کشور در دستان بهره هوشی پائین هاست که در بخش عمده سیاره برقرار است.  این طرز اداره و این نحوه کشورداری را خودشان "سیاست" میگویند.  نیک که مینگریم سیاست سردمداران تأمین منافع شخصی و گروهی است بجای اینکه بفکر آینده سیاره و حفظ آن در برابر گرمایش زیاد و مقابله با انفجار جمعیت و تبعات آن باشند.   آنچه از آینده زمین میتوانیم پیش بینی کنیم همانست که بر سر سیاره سرخ پیش آمد.  در گزارش بازدید دو قرن پیش از سیاره سرخ، واقع در منظومه 1445 از کهکشان بیضوی استفان، مشابه همین روند را دیده بودیم که پیش بینی ها درست از آب درآمد و چندی پیش منجر به نابودی سیاره و تمدن آن گردید.  مادام که اداره کشور در دستان بهره هوشی پائین ها باشد وضع انسان و سیاره وی متدرجاً بدتر و بدتر خواهد شد."

     " حیرت بر حیرت ما افزوده شد وقتی در میان بهره هوشی پائین ها، کشوری را مشاهده کردیم که سیاست خاص خود را داشت.  این تفاوت خاص ناشی از ایدئولوژی بود.  نیروی قهریه که معمولاً مختص حفظ کشور از دشمن خارجی است اینجا برای سرکوب شهروندان بکار میرود به بهانه های مختلف.  گویا موی بلند جرم است و تلاش نیروی قهریه معطوف به آنهاست که موی بلندشان هویداست پس گیس آنها را کشیده با اقتدار کامل به بازداشتگاه میبرند.  سایرین فقط نظاره گرند و از ترس یا بزدلی واکنشی نشان نمیدهند.  در کاتالوگ تمدن های سیاره ای که جستجو کردیم چنین مشابهتی ندیدیم.  شهروندان بیگناه را صرفاً بدلیل آنچه در مغز آنان میگذرد متهم کرده و نه تنها حبس و شکنجه میکنند بلکه خانه و کاشانه آنان را نیز به غنیمت گرفته، از هستی ساقط و فرزندانشان را نیز از تحصیل و فی الجمله از تمام حقوق نوع انسانی که ادعای آنرا دارند محروم میسازند.  زمانی پیش تر در تاریخ این سیاره موارد مشابه بوده اما قرنهاست بسر آمده.  مجادله برسر موهومات هزاران هزار کشته به بار آورده است.  باری، سردمداران مزبور مدعی هستند سیاست آنان از ازل در لوح محفوظ نوشته شده و تا ابدالدهر لایتغیر باقی خواهد ماند.   جهان و سازوکار جهان و جهانیان هرجا که هستند و هست و خواهند بود باید مطابق میل آنان عمل کند.  بهره هوشی این گروه حتی قابل محاسبه هم نیست چه مطلقاً فاقد عقل میباشند.  زیرا حوائج حیوانی آنها مانند خورد و خواب و زادوولد و غیره مطابق آن نوع عقل انجام میشود موسوم به "نفس حیوانی" که با نیاکان حیوانی خود مشترک بوده و ربطی به عقل سلیم ندارد.   این واقعیات را در کاتالوگ کیهانی درج میکنیم تا مایه عبرت شده بدانند حتی در یک نوع پیشرفته مثل انسان تفاوت ماهوی از کجاست تا بکجا.  معهذا، همین انسان های فاقد عقل که از همه مواهب تولیدی دسترنج انسانهای دارای عقل سود میبرند در عین حال هر موجود صاحب عقلی را شکنجه و آزار داده در صدد خاموش کردن عقل و نابودی عقلانیت اند. " 

     " چیز تازه ای که در میان بهره هوشی پائین ها دریافتیم این بود که چگونه بود و نبود انسان به یک لقلقه زبان او بستگی دارد.  با یک ورد یا زمزمه ای زیر زبان، ناگهان طبیعت انسان دچار استحاله میشود.  توگوئی بیان یا عدم بیان این کلمات کلیدی مترادف بین وجود و عدم است.  چنین استحاله ای اصلاً برای ما قابل درک نیست و مشاهده نشده بود.  شاید در عصری از تاریخ آنان موسوم به عصر "کیمیاگری" بتوان سابقه ای از آن یافت.  دوره ای که انسان تصور میکرد با کیمیاگری میتواند مس را به طلا مبدل کند.  اعتقادی که بعداً فهمید عبث است.  تصور میشد متنبه شده و به عقل رسیده اما اینبار دیدیم که هیچ تفاوتی با انسان ادوار کهن ندارد مگر اینکه سر و وضع بهتری پیدا کرده و اسباب راحتی برای زندگانی یافته، که صدالبته همه را مرهون تلاش همان 0.1% های مذکور در قبل است.  دستکم در دوره کیمیاگری او با مواد و عناصر عینی سروکار داشت و بر او خُرده نتوان گرفت، اما اکنون فقط حرف است که کیمیاگری میکند!  با اینکه متفکرین آنان تذکر داده اند تغییر انسان با رفتار است و نه با حرف، گویا در قشریون بی عقل که مواضع سیاسی را اشغال کرده اند بی اثر است.  بنا بر همان چارچوب اخلاقی خودشان، حیوانات بسی شریف تر از این سیاسیون بی عقل اند. "

خلاصه: در اینجا گزارش هوش فرازمینی نیمه تمام میماند.  گویا خیلی زود بدین نتیجه رسیدند که صرف وقت درباره موجودی که خودش برای خود و محل زندگی خود ارزشی قائل نیست کار بیهوده ایست.  با این حال، همین قدر هم که هست باید به دید همه بویژه تصمیم سازان و سیاسیون رسانده شود شاید مؤثر افتد.  باید منتظر ماند و نتیجه اش را دید.

  • مرتضی قریب
۰۸
بهمن

ماشین و انسان

     امروزه تکنولوژی به پایه ای از پیشرفت رسیده است که آدم مصنوعی (روبات) با شکل و شمایلی کاملاً انسانی ساخته میشود.   میزان ظرافت و شباهت بقدری زیاد است که صورت روبات همه حالات انسانی را بازتاب میدهد.   بعلاوه، پیشرفت در زمینه های هوش مصنوعی به اندازه ای زیاد شده که تلفیق این هوش با روبات از آن انسانی مشابه سایر انسانها و چه بسا در زمینه هائی بسیار برتر از انسان بوجود آورده است.   طبعاً پیشرفت در این زمینه ها مرتباً ادامه دارد.   اکنون این پرسش مطرح میشود که اگر شخص تنهائی از بیکسی بتنگ آمده باشد و بخواهد همدمی از این نوع در محیط زندگانی خویش داشته باشد، چه خواهد شد؟   آیا حضور یکی از این آدم های مصنوعی در جوار آدمی نظر او را تأمین خواهد کرد؟

     فرض کنید این روبات دارای چنان هوش سرشاری باشد که بتواند همه سوألات شما را در همه زمینه ها پاسخ داده و احتیاجات مادی شما را نیز برآورده سازد.   مثلاً جلوی تلویزیون نشسته اید و دستور یک چای داغ با نبات میدهید و او نیز با جان و دل اطاعت کرده و فوراً خواسته شما را اجابت کند.   و بر همین روال سایر دستورات شما را نیز اجرا نماید.   تصور ما بر اینست که این روبات جای انسان حقیقی را نخواهد گرفت، هرچند دارنده صورتی کاملاً طبیعی و زیبا.   بهر حال شما خیلی زود متوجه این تفاوت شده و همچنان فقدان موجودی انسانی در کنار خود را احساس خواهید کرد.   چرا؟!!   و کجای کار اشکال دارد؟   شاید اشکال کار در اینست که انسان واقعی گاهی واکنش های غیر معمول از خود نشان میدهد در حالیکه این روبات چنین نیست و طوری برنامه ریزی شده که خواسته های شما را مو به مو اجرا کند.   پس بیائید فرض کنیم برنامه نویسان، نرم افزار آنرا چنان اصلاح کنند که این خاصیت در وی پروگرام شود.   اینبار اگر از او چای خواستید، گاهی ممکنست امتناع کند و بگوید از اینهمه دستور شنیدن خسته شده است.   پس بهتر است خودتان زحمت کشیده و رنج تهیه را بر خود هموار سازید.   چه در غیر اینصورت اگر بیشتر اصرار ورزید ممکنست وقایع پیش بینی نشده دیگری رخ دهد زیرا در برنامه آن همه گونه وقایع تصادفی (randomness) لحاظ شده است.   مثلاً در اثر اصرار بیشتر، او به آشپزخانه رفته و با کارد برگشته آنرا تا دسته در شکم شما فرو کند!    البته تقصیر آن با خودتان است چون آنرا از یک موجود حرف شنوی ماشینی منحرف کرده اید.   این بار، چنانچه از زخم او جان سالم بدر برده باشید، به برنامه نویسان مراجعه میکنید که بخش خشونت بار وقایع تصادفی از برنامه حافظه PROM  آن حذف شود و اصولاً از وقوع چنین سناریو هائی جلوگیری شود.   این مراحل رفت و برگشت اصلاح نرم افزار ممکنست در چندین مرحله تکرار شود تا در نهایت شکل ایده آلی بخود بگیرد.   اما به چه قیمت؟!    به قیمت اینکه این روبات کم کم به شخصیت معقول و راسیونال اولیه خود برمیگردد که از اول دلیل خسته کننده بودن آن همین بوده.   اینجاست که بنظر میرسد این خوی و منش انسانی ماوراء قدرت برنامه نویسی ما انسانها باشد.   نتیجه اینکه روبات مورد علاقه ما هیچگاه جای یک انسان واقعی را به عنوان یک مونس و همدم نخواهد گرفت.   ضمن اینکه حرکت در این قلمرو متضمن ریسک هائی نیز هست.   باشد که آنچه "هال" بر سر فضانوردان اودیسه فضائی (2001) آورد درس عبرتی باشد.   اما این تحلیل مختصر ما را به دو نتیجه اساسی میرساند:

     اول اینکه قدر همین همدم انسانی خود را بدانیم زیرا با هیچ بها و ترفندی مشابه سازی نتوان کرد.   دوم این پرسش که اساساً خوی و منش انسانی چیست؟   اگر برنامه نویسان از شما کمک بخواهند چه رهنمودی ارائه میدهید که آنها را قادر سازد چنان کنند تا روبات مزبور هیچ تفاوتی با شخصیت انسانی نداشته باشد و کسی متوجه این تفاوت نشود.

پی نوشت:  همچنان این پرسش اساسی مطرح است که "هویت " چیست؟  چه چیزی هویت ما را تشکیل میدهد.  شاید مثال زیر این مطلب را اندکی بازتر کند.  فرض کنید تکنولوژی چنان پیشرفت کرده که موجودی از لحاظ جسمانی عیناً مشابه شما ساخته اند که از لحاظ شباهت با اصل یکیست.  اما این کفایت نمیکند چه اینکه ذهنیات بمراتب مهمتر از جسم است.  پس بیائید فرض کنیم همه اندوخته های ذهنی شما از بدو تولد تاکنون، را نیز کپی کرده و در مغز خالی این موجود جدید بریزیم.  بنظر میرسد اکنون موجودی داریم مصنوعی (یا روباتیک) که عیناً مشابه نوع طبیعی خود است.  آیا میتوان رفتار مشابه و یکسان از هردو انتظار داشت؟  آیا واکنش آنها نسبت به عوامل بیرونی یکسان است؟  درمورد عوامل درونی چطور؟  و بالاخره پرسش اساسی اینست که موضوع هویت چگونه تعریف میشود.  آیا عنصر مفقوده ای بنام هویت هنوز موجب تشخیص اصل از کپی میگردد؟!  یا اینکه این هم صرفاً نوعی نام گذاری و قرارداد است و هویت، همان مجموعه ذهنیات ذخیره شده است.


  • مرتضی قریب