فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارسطو» ثبت شده است

۰۶
مرداد

نیروها در طبیعت -2

    در تبیین حرکت تیری که از کمان خارج شده، دیدیم که توجیه ارسطو چه بود.  شاید جوانان امروز به کم دانشی ارسطو بخندند اما بدانند که اساس کار وی درست بود و آن تفکرِ متعاقبِ پرسش درباره چیزی که میدید بود.  مهم نیست نتیجه چه باشد، مهم این است که او به عنصر اصلی شیوه تحقیق واقف بود.  آنچه را میدید، زیر پرسش میگرفت و سپس با تفکر درباره علل وجودی آن و بهره گیری از استدلال منطقی در صدد توجیه آن بر میآمد.  اما این شیوه چیزی را کم داشت.  قرنها طول کشید تا بالاخره گالیله حلقه مفقوده را پیدا کرد.  او با مشاهدات روش مند و بهره گیری از ابزارهای ساده توانست عنصر دوم را هم اضافه کرده تا از آن پس روش علمی با دو پایه تفکر و ادوات، شکلی روشن بخود بگیرد.  او نشان داد که مشاهده ساده کافی نیست بلکه باید آنرا برنامه ریزی کرد.  بعنوان نمونه، با کمک یک سطح شیبدار و اندازه گیری زمان، اصول اولیه حرکت را تبیین کرد.  متعاقب او، نیوتون با کمک ریاضی نه تنها قوانین حرکت را فورموله کرد بلکه مکانیک اجرام آسمانی را هم مدون ساخت.  پس از ایشان راه پیشرفت علم هموار گردید.

    با بازگشت به موضوع گرانش، هنوز بسیاری چیزها عجیب مینماید.  مثلاً کتابی که روی میز است چرا توسط گرانش بسمت مرکز زمین حرکت نمیکند؟  البته این اعجاب از دریچه چشم همان انگشت شمارهاست والا برای مردم کوچه و بازار امریست عادی و هیچ جای شگفتی ندارد.  میگویند سطح میز مانع میشود که کتاب فرو رود.  چرا؟ زیرا سطح میز نیروئی رو به بالا و در جهت عکس گرانش بر کتاب وارد میکند که نمیگذارد کتاب فرو افتد.  اما اگر این نیرو اندکی، و فقط اندکی، بیش از نیروی گرانش وارده باشد پرواز کتاب بسمت بالا را شاهد خواهیم بود!  جنس این نیروی جدید چیست؟ آیا تصادفی است که این نیرو دقیقاً با نیروی جاذبه زمین برابری کند؟  راه رفتن ما روی زمین، بازی فوتبال، خانه سازی، و تقریباً همه پدیده های روزمره از همین مقوله است.  امروز میدانیم که مسئول اصلی این پدیده نیروی الکتریکی است. 

   بارهای مثبت و منفی موجود در مواد دقیقاً با هم مساویند و لذا مادّه در حالت عادی بدون بار الکتریکی خالص است.  هنگامی که دو جسم بهم نزدیک میشوند از نظر الکتریکی نیروئی بهم وارد نمیسازند و ضمناً نیروی جاذبه بین آندو نیز آنقدر ضعیف است که عملاً هیچ واکنشی بین آن دو نیست.  مثلاً اگر توپی را بسمت دیوار پرتاب کنیم، تا پیش از برخورد، اتفاقی روی نمیدهد.  وقتی توپ به دیوار برخورد میکند بر آن فشار وارد میسازد.  این فشار ناشی از در جوارهم قرار گرفتن الکترونهای لایه خارجی توپ و الکترونهای لایه سطحی دیوار است.  نیروی دافعه بوجود آمده باعث پس زدن توپ شده و شاهدیم که توپ برمیگردد زیرا جرم دیوار آنقدر زیاد است که برجای خود می ایستد.  اما چرا این اتفاق برای کتاب رخ نداده و از سطح میز پرواز نمیکند؟  شاید وقتی کتاب را روی میز میاندازید، کتاب باندازه چند میکرون ناقابل داخل میز فرورود ولی بلافاصله واکنش میز با نیروی گرانش به تعادل رسیده عملاً چیزی را متوجه نمیشوید.  اگر گرانش را کنار بگذاریم، تقریباً همه پدیده هائی که در زندگی روزمره با آن سر و کار داریم از همین قماش است.

    ارسطو و سایر فلاسفه عهد باستان البته فکرشان به این ریزه کاری ها نرسید زیرا یگانه دریافت آنان از پدیده الکتریکی خاصیت کهربا بود که اتفاقاً نام الکترون نیز از آن اقتباس شده است.  درک جدید ما از نیروهای الکتریکی و مغناطیسی به همین دوره جدیدی که قبلاً گفتیم بازمیگردد.  اکنون میدانیم که این نیروها نیز مانند گرانش دوربردند و تصور رایج که هُل دادن گردونه در تماس نزدیک است فقط یک تقریب است!  اگر سنت اندیشه ورزی یونان باستان با آمدن مسیحیت دچار وقفه نمیشد، چه بسا نقطه آغاز دوره جدید بسی زودتر اتفاق میافتاد.  ایمان نیز نوعی فکر است منتها دشمن تفکر آزاد است.  تفکر آزاد به هر قسم از ایمان میدان میدهد ولی ایمان، از هر نوع، مانع شکل گیری اندیشه آزاد و بروز و نشر آن است.  پس بی جهت نیست که آغاز دوره جدید در اروپا مقارن شد با آزاد شدن اندیشه از سیطره ارباب دیانت.   برخلاف تصور عموم، شکوفائی منحصر به حوزه علم و فنآوری نیست که آزاد شدن اندیشه از اسارت ایمان، موجب اعتلای معنویات و اخلاق انسانی نیز شد. ارباب دیانت ضمن بهره وری از تمام دستآوردهای نو، کینه و دشمنی با نوگرائی را پایان ندادند.

خلاصه آنکه، اندیشه در اینسو هنوز در سیطره ایمان است با نتایج مشهودش. اما نه ایمانی عادی بلکه ایمانی متکی بر زر، زور، رانت، دروغ، ریا، پروپاگاند، جوّ ترور و وحشت، آدمکشی، فساد، حذف فیزیکی رقبای سیاسی حتی خودیها.  در نظام ایمانی، پاسخِ عقیدهِ غیر، زدن مشت محکم بر دهان متفکر و پرسشگر است؛ فقدان عقیده یعنی سلامتی و امنیت!

  • مرتضی قریب
۳۱
تیر

منطق ارسطوئی

    منطق چیزی نبوده که اختراع شده باشد.  اولین بار ارسطو اصول آن را که همان اصول طبیعی ذهن آدمی بوده مدون و مُنقح ساخته است.  مثلاً کل بزرگتر از جزء است و یا دو چیز مساوی با یک چیز، خود با هم برابرند.  بحث در موضوعات پیچیده و مهم چنانچه با مصادیق همراه باشد، به فهم روشن تری می انجامد.  عجیب نیست که در گذشته های دور و بلکه همین امروزه، مردمان به بت (مجسمه) احترام گذاشته و میگذارند.  اساساً پرستشِ مصنوعِ دست هیچگاه مطرح نبوده که بسا به نیروهای غیبی معتقد بوده اند.  ولی دیدن جسمی مُجسم به تمرکز بهتری انجامیده و هنوز هم می انجامد.  پس گزاف نباشد اگر گفته شود نیایش بودائی ها پیشگاه مجسمه بودا بمراتب عمیقتر از نیایش یکتاپرستان فاقد مجسمه است!  متشابهاً موضوعی که در دایره علم کاملاً محرز است: یک نمودار، آموزنده تر از صدها برگ حاوی عدد و رقم است.

    اکنون به ذکر چند مصداق بسنده میشود که چگونه در محیط های بسته استبدادی، منطق ارسطوئی با تمام سادگی از نفس افتاده، الفاظ و معانی و اصولاً همه معیارها بطرز غریبی درهم ریخته دچار وارونگی میشود.  گاهی جزء بزرگتر از کل شده و ریاضیات تابع مصلحت میشود!  مثلاً در نظام های قانونمند کسی که ورشکسته به تقصیر باشد یا جرم بزرگی مرتکب شده باشد نمیتواند نامزد احراز مشاغل مهم دولتی باشد و صلاحیت او رد میشود.  اما در نظام های خودکامه، او که قبلاً ردِ صلاحیت شده اکنون میتواند شاغل پست های بالاتر و حساس تر شود.  آیا عجیب نیست؟!  یا برعکس، او که قبلاً سالها شاغل مهمترین پست های سیاسی و اجرائی بوده ناگهان بی هیچ دلیلی ردّ صلاحیت میشود.  وقتی هم علت را جویا میشود، چیزی ندارند به او بگویند.  اتفاقاً اگر رد صلاحیت واقعی و جدی باشد منطق متعارف ایجاب میکند او را بعلت اشغال مناصبی که حق او نبوده و بعداً معلوم شده صلاحیت لازم را نداشته پاسخگو و محکوم کنند.  اگر این رویه های خلاف عقل و منطق، سوأل برانگیز نباشد تنها میتواند یک توجیه داشته باشد و آن اینکه تکرار مکرر آموزه های غلط در حلقه اول حاکمیت، هر امر خلاف عقلی را میتواند قاعده جلوه داده در اذهان پرسشی نه انگیزد.

    مثال دیگر در مورد کمبود برق است.  بخش عمده تولید برق متکی به نیروگاه های حرارتی است که آنهم در زمستانها با کمبود گاز روبرو میشود.  کشوری که خود روی مخازن عظیم گاز خوابیده و حتی از مخازنی که بیهوده هدر میرود نه خود منتفع و نه دیگران بهره، بلکه مبالغ عظیمی هم باید از جیب مردم خسارت دهد!  باری، علیرغم همه تبلیغات، فقط حدود 1% برق تولیدی کشور از نیروگاه اتمی است، تازه آنهم اگر در کار باشد.  همان یک درصدی که کل اقتصاد بلکه سرنوشت کشور را گروگان خود کرده که بگوید نیت اصلی آن جز تولید برق نیست و خود فعلاً در بن بستی دراز مدت گرفتار است.  در اینجا هم میبینیم که جزء، مهمتر از کل تلقی میشود!  نظام میگوید تقصیر از مردم است که زیاد مصرف میکنند، حال آنکه بگفته متخصصین، حدود 15% برق تولید شده در شبکه انتقال پیش از رسیدن بدست مصرف کننده تلف میشود.  چاره آن است که صرفاً با تخصیص چند میلیارد دلار شبکه نوسازی شود.  با اینکه هزینه هنگفتی بنظر میرسد، اما فقط کسر کوچکی از ارزی است که بیرون مرزها بیهوده تلف میشود.  بازهم شاهدی دیگر بر رویه خلاف منطق، که یعنی حواشی مهمتر از اصل است!  بطوریکه ضرب المثل ها همه زیر و رو شده و "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" کارکرد خود را از دست داده است.  گاهی میگویند سیستم ناکارآمد است در حالی که ناظر بیطرف اتفاقاً معتقد است خیلی هم کارآمد است.  اگر سمت نگاه عوض شود، معلوم میشود مردم مورد نظر نظام آنها هستند که بیرون مرزهایند.  نیک که نگریسته شود، تلفات در سرشت و نهاد سیستم است که منحصر به تلفات مادّی نیست.   منابع انسانی نیز در حال تلف شدن است که غیر از فرار نیروی انسانی، قتل بیگناهان در کوی و برزن و بر گردن نگرفتن از جمله آنهاست.  اخلاقیات نیز در حال تلف شدن است که تخریب مزار کشته شدگان و آزار و اذیت مادران و زندانیان و صاحبان افکار مستقل و هنرمندان و خلاصه ابناء بشر در دستور کار سیستمی مولد ترس و وحشت است.  طُرفه آنکه علیرغم ناتوانی در دادن خدمات به جمعیت حاضر، دستگاه تبلیغات در صدد رساندن جمعیت به 150 تا 200 میلیون است تا بحران را از این هم که هست بیشتر کند.

نتیجه آنکه، شاید با پول بشود برق را به تعادل رساند، اما خساراتی که منطقی ضد بشر به سرزمین وارد ساخته با هیچ پولی جبران پذیر نیست!  شاید هزاران سال لازم باشد تا آبهای اندوخته زیرزمینی تلف شده بلکه احیا شود که با فرونشست زمینها جای تردید است.  در این نظام فکری بهر سو که نگریسته شود جزء بزرگتر از کل است.  توگوئی در برنامه ای نانوشته، چنان مُقدر است که هرآنچه تلف کردنیست از مادّی و معنوی همه نابود و سرزمینی سوخته تحویل آیندگان شود.

  • مرتضی قریب
۰۳
اسفند

مبانی حکمت مشّاء

(فلسفه ارسطو)

     اکنون، پس از ملاحظه مختصر سیر فلسفه و فلاسفه در یونان باستان، میخواهیم بطور مشروحتری از مبانی حکمت ارسطو یاد کنیم.  یادآور میشویم ورود ما در این حوزه نه بعنوان متخصص و معلم فلسفه بلکه بعنوان فردی از حوزه فیزیک و با دانش مقدماتی از آن ولی کنجکاو برای دانستن روابط این دو حوزه میباشد.  توضیح اینکه در سرتاسر این بحث و بحث های آتی، اصطلاح حکمت و فلسفه را بطور یکسان همردیف یکدیگر بکار میبریم.   اهمیت فلسفه ارسطو و لزوم شناخت آن نه بدلیل درستی و دقت این فلسفه بلکه بدلیل رواج آن در یک پهنه بزرگ جغرافیائی و در یک بازه زمانی طولانی میباشد.  بویژه اینکه در ایران پس از اسلام و سایر بلاد اسلامی، بیشترین مباحثات دانشمندان و فلاسفه حول و حوش فلسفه ارسطو بوده و میباشد.  بدلیل اینکه ارسطو تدریس خود را حین راه رفتن برای شاگردان بیان میکرده است لذا مجموعه تقریرات وی به "حکمت مشّاء " موسوم شده است.   

آثار ارسطو

   یکی از کارهای مهم ارسطو در زمینه منطق بوده است و اصولاً ایشان این فن را خود ابداع کرد تا بدینوسیله بتواند سفسطه و مغالطات سوفسطائیان را آشکار  کند.   یعنی بعنوان ابزاری برای تشخیص درست از نادرست استفاده شود.   مجموعه رسالات او در این باره تحت نام ارگانون (ارغنون Organon) تدوین شده  است.   ارسطو، بعداً دو رساله دیگر نیز در تکمیل نوشته های قبلی خود تحریر کرده و متمم ارگانون ساخت.  یک از ایندو در فن خطابه بنام "رتوریک Rhetoric" و دیگری در صنعت شعر بنام "پوئتیک Poetic" میباشد.   اما بخش عمده آثار ارسطو که مراد اصلی او از فلسفه همانها بوده است در چندین کتاب بشرح زیر طبقه بندی شده است.  البته ابن طبقه بندی ای است که نه او بلکه بعدی ها انجام دادند.

I- کتاب طبیعت (فیزیک)، کتاب آسمان، کتاب کون و فساد، کتاب نفس، کتاب حیوانات، کتاب آثار جوّ.  این دسته از کتابها به "حکمت سفلی" معروف شده اند زیرا راجع به طبیعیات و مادیات است.

II- کتاب مابعدالطبیعه (متافیزیک، زیرا بعد از فیزیک نوشته شد).  این کتاب خود بتنهائی به "فلسفه اولی" یا حکمت اولی معروف شده است زیرا راجع به مجردات و مباحث غیر مادی است و با اینکه از نظر ارسطو در جایگاه بعد طبیعت است اما نسل های آتی آنرا مهمتر تشخیص داده و آنرا اولی دانسته اند و این همان بخشی است که گاهی نزد حکمای ما به "الهیات" معروف است.

مجموع این دو دسته یعنی  I + II  به "حکمت نظری" موسوم است.  سایر کتبی که خارج از این مجموعه هست به "حکمت عملی" موسوم است و آن شامل موارد زیر است: کتاب اخلاق، کتاب سیاست، کتاب تدبیر منزل

تذکر مهم: با اینکه مراد ارسطو از فلسفه همه موضوعات مذکور در فوق بوده است اما نزد حکمای ما هنگامی که از فلسفه  نامی برده میشود، مراد همانا  "فلسفه اولی" است و عمده برخورد عقاید در همین حوزه است.   موارد مربوط به حکمت سفلی بعدها خود هریک بتنهائی علمی جداگانه را تشکیل داده و از سیطره کلی فلسفه آزاد شده و همراه با بسیاری از موضوعات دیگر که بعداً بوجود آمده اند، بدنه اصلی علم را بوجود آوردند.  بنابراین آنچه که امروز از فلسفه دوران ارسطو باقیمانده است همانا "فلسفه اولی" است که ما برای سادگی منبعد با همان عبارت "فلسفه" از آن یاد میکنیم.

خلاصه فلسفه اولی

    ارسطو آنرا چنین تعریف میکند: علم به "وجود" از حیث اینکه وجود است و نه علم به این یا آن وجود بلکه علم به "وجود" بطور مطلق و علم به حقیقت وجود و مبادی و علل و احوال و اوصاف اصلی آن.  قبل از توضیح بیشتر بد نیست به دو اصطلاحی که در ابتدای این بحث آمد و تفاوت آنها توجه کنیم. 

گفتیم که ارسطو منطق را ابداع کرد تا سفسطه و مغلطه موجود در اظهارات دیگران آشکار شود.  منطق در اصل دانشی در بیان روش درست اندیشیدن است و در خدمت فلسفه و خود شاخه ای از آنست که تا دوران معاصر همان گفته های ارسطو بوده است.   اما از میانه قرن نوزده مشمول اصلاحاتی شده و عملاً بخشی از ریاضیات مدرن شده و امروزه وارد علوم کامپیوتر شده است.   واژه سفسطه از sophisme (دانش) میآید که سوفسطائیان نیز بدان منسوبند.  اما در عمل بخاطر عملکرد بد خود و سوء استفاده از استدلال در اثبات موضوعاتی که خود میدانستند غلط است ولی در ازاء پول برای موکلین خود انجام میدادند (مشابه کار برخی وکلای نادرست) بدنام شدند.  گو اینکه این بدنامی چندان منصفانه نیست و در میان آنان حکمای بزرگ و شریفی مثل پروتوگوراس بوده اند. غرض از مغالطه (که انواع مختلف دارد) به اشتباه انداختن عمدی مخاطب است که امروزه در رسانه ها و جریانات سیاسی بصورت قاعده و روند رایج درآمده است.   اما تعریف امروزی ایندو بدینصورت است.

سفسطه گر: نادانسته مرتکب اظهار برهان انحرافی میشود.

مغالطه گر: دانسته و عمداً مخاطب را به اشتباه میاندازد با برهانی که ظاهر منطقی داشته اما در جهت اثبات مقصود گوینده است.

بعنوان مثالی از مغالطه گاهی معمول است که از زبان مسئولین شنیده میشود که رشد جمعیت ایران منفی است و لذا مردم را گمراه و به افزایش جمعیت و ریختن نفت بر آتش تشویق و ترغیب میکنند.   در حالیکه آنچه منفی است "آهنگ رشد" است و نه رشد.  مثلاً اگر سال پیش رشد %1.24 بوده امسال %1.2 است و کمتر شده است.   یعنی در هر حال رشد جمعیت مثبت بوده اما سرعت افزایش جمعیت کمی کاهش یافته است. در هر حال واقعیت اینجاست که همین منابع طبیعی موجود، حتی جمعیت فعلی، حتی اگر رشد صفر هم باشد، را نمیتواند پشتیبانی کند و این حقیقت بر صاحبان عقل پوشیده نیست.  پس این یک مغلطه است و توجه شود  مغلطه هائی نظیر این میتواند جبران ناپذیر و خانه برانداز باشد.  نمونه ای از سفسطه را هم میتوان از یکی دیگر از مسئولین شنید که مدتی پیش در حادثه سقوط هواپیمای تهران یاسوج سهواً گفت "احتمال زنده بودن مسافران هواپیما پس از سقوط زیر صفر است".  در حالیکه میدانیم احتمال عددیست مثبت و کوچکتر یا مساوی واحد.  گاهی نیز برخی برای بزرگنمائی میگویند احتمال وقوع فلان چیز 1000 درصد است که غلط واضحی میباشد.  چون سوء برداشت از واژه های رشد و آهنگ رشد و مغلطه مربوط به آنها بسیار رایج است، مثالی در پیوست برای رفع ابهام افزوده شده است.

مقدمه تاریخی

    ارسطو با آنکه شاگرد افلاطون بوده اما فلسفه او با فلسفه افلاطون تفاوتهائی داشته است.   اساس حکمت افلاطون بر اینست که آنچه به حسّ در میآید و جزء اداراکات ماست، اینها همه ظواهرند و نه حقایق اصیل.  این محسوسات قابل اعتماد نیست و آنچه بر آن علم و آگاهی تعلق میگیرد همانا عالم معقولات است و بس.  حقیقت اصیل این چیزها را وی "ایده" یا مطابق آنچه در مکتب فلسفی ما معمول است، " مُثُل " نامیده و آنچه که ما درک میکنیم را به مثابه سایه ای از موجودات واقعی دانسته که امکان درک مستقیم آنها وجود ندارد.  به عقیده وی مُثُل ها مطلق و لایتغیر و مستقل از زمان و مکان اند.  اما باید دانست که آنچه افلاطون در این باره آورده است همگی بازی با کلمات است و به هیچ وجه قابل اعتنا و صرف وقت نیست.  گو اینکه باید پذیرفت که این سستی استدلال اشکال کار وی و امثال وی نیست زیرا اشکال اساساً ناشی از فقر امکان مشاهدات تجربی است که به رویگردانی از مشاهده و نتایج تجربی انجامیده است.  ضمن اینکه البته عده ای پیش از این دوره با همان فقر امکانات تجربی ولی با جهت گیری درست فکری به نتایج درخشانی رسیدند.  بهر حال اگر هم در مواردی حرف درستی شنیده میشده است در حد گمانه زنی باقی میماند زیرا امکان تکرار مشاهدات مانند امروز به روش علمی وجود نداشت.  بنابراین اگر بر این نظریات و امثال آن نقدی هم وارد میشود نه آنکه حقیقتاً مشکل از ناحیه حکما تلقی شود بلکه مشکل برمیگردد به شرایط آن دوران چه اینکه فلاسفه آن دوران از حیث تفکر و تلاشی که برای درک حقیقت داشته اند از بزرگترین مغزهای زمان خود بشمار میروند.  بزرگترین سوء درک افلاطون و استاد بزرگوارش، سقراط، این بوده که گویا علم به مُثُل (یا بزعم ایشان، موجودات حقیقی) بالفطره در ذهن انسان به حالت خفته موجود است و فقط باید بگونه ای بیدارش کرد.  همینجا باید نتیجه بسیار مهمی را گوشزد کنیم و آن اینکه علم هر زمانه ای، هرچه که بوده و هست، مناسب همان زمانه خودش است و لزوماً قابلیت کاربرد در زمانهای بعد خود را ندارد.

    مرز جدائی فلسفه از سفسطه عبارتست از قبول واقعیت جهان خارج که مستقل از ادراک آدمی (یا اصولاً وجود آدمی) وجود دارد.   برخلاف افلاطون که چندان کاری به امور طبیعت نداشت و بیشتر توجه خود را صرف اخلاق و سیاست میکرد، اما ارسطو در موضوع طبیعت بطور گسترده ای وارد شده است.  ارسطو به اعتبار آنکه شاگرد افلاطون بوده، از نظر مشرب فلسفی تفاوت زیادی با او نداشته است.  مگر در یک مسأله اساسی.   و آن اینکه افلاطون فقط معقولات را بقسمی که ذکر آن رفت موجود واقعی میشمارد و محسوسات را جدای از آنها دانسته و بی اعتبار و فاقد حقیقت میپندارد.  در حالیکه ارسطو معتقد بوده که این باور، امریست ذهنی و نه واقعی.  لذا ارسطو حسّ و محسوسات را مقدمه علم دانسته و باور دارد که موجودات حقیقی اند و لذا کشف حقایق از طریق مشاهده و استقراء امکان پذیر است.   علم امروز نیز خود را مدیون و سپاسگزار این بخش از عقاید ارسطو میداند.

ماهیت و وجود

   دو مطلب مهمی که ارسطو و پس از وی حکمای مشّاء به تفصیل درباره آنها سخن رانده اند عبارتند از "ماهیت" یا چیستی و "وجود" یا هستی.  و برای این دو، تفاوت ماهوی قائل شده اند.  بنابراین، پس از آنکه ارسطو قائل شد که اشیاء و موجودات، مستقل از ذهن دارای واقعیت اند، به مصادیق آن پرداخته و در صورت قبول هر واقعیت، "وجود" آنرا تایید میکند.  حاصل قبول مظاهر هر واقعیت، کنار هم نشستن این دو مقوله با هم و درکنار هم خواهد بود یعنی چیستی و هستی.

مثال:  اشیاء و چیزهائی هستند که در ذهن ما نقش میبندد؛ مثل کوه، دریا، انسان، خورشید، تکشاخ،...

هرگاه ذهن ما به واقعیت وجودی این اشیاء اذعان کند و "هستی" آنها را در عالم واقع تأیید کند، در این صورت خواهیم گفت:

کوه هست، دریا هست، انسان هست، خورشید هست،....

و با کنار هم قرار دادن این دو مفهوم مختلف یعنی چیستی و هستی در کنار هم، ما به واقعیتی در جهان خارج (خارج از ذهن) اذعان میکنیم.  اما مواردی هم هست که چیزی فقط در ذهن ما وجود دارد مانند "تکشاخ" که همان اسب شاخدار افسانه ای باشد.  طبق افسانه ها اسبی است با یک شاخ بلند روی پیشانی و با هوشی سرشار و مشخصات دیگری که در کتابها آمده است.  آیا میتوانیم بگوئیم "تکشاخ هست"؟  طبعاً خیر.  زیرا چنین چیزی وجود خارجی ندارد و لذا واقعیتی بر آن مترتب نیست.  پس چیستی و هستی دو چیز متفاوتند و صرف چیستی، هستی را به ذهن متبادر نمیسازد.  در این مثال اخیر حکما اصطلاحاً میگویند که وجود با ماهیت مغایرت دارد و لذا تکشاخ ممتنع الوجود میباشد.  از همین مثال متوجه میشویم 3 رابطه بین چیستی و هستی برقرار است:

1- رابطه وجوب؛ که به آن رابطه، واجب الوجود میگویند.  مثلاً آتش میسوزاند.

2- رابطه امکانی؛ که به آن رابطه، ممکن الوجود میگویند.  مثلاً اسید سوزاننده است.

3- رابطه امتناعی؛ که به آن رابطه، ممتنع الوجود میگویند.  مثلاً جمع زوایای مثلث 3 قائمه است (و نه 2 قائمه).

مشّائیون در توضیح میگویند که در رابطه وجوب، دو جزء قضیه واجب و ضروری است و عقل از خلاف آن سرباز میزند.  مثل اینکه در علم کلام گفته میشود که "خداوند واجب الوجود است".  در حالیکه در دومی رابطه امکانی است یعنی ممکنست باشد و ممکنست نباشد چه اینکه برخی اسیدها سوزاننده است و برخی نه؛ مانند اسیدهای آلی.  در رابطه سومی رابطه وجود با ماهیت ممتنع است یعنی محال.

دیدگاه جدید:  میتوان این انتقاد را وارد دانست که اصولاً این خود ما هستیم که با تعریف ماهیت یعنی آن چیستی که در مخیله ما میگذرد، خود بخود یکی از این 3 رابطه را بر آن تحمیل میکنیم.  ما باید همواره پنجره ذهن را برای ورود افکار جدید باز بگذاریم تا در صورت لزوم تصورات قبلی خود را اصلاح کنیم.  انتقاد بزرگ بر فلسفه و فلاسفه ارسطوئی همانا فقدان این انعطاف است.  چه بسا اگر ارسطو خود حیات طولانی میداشت این اصلاحات توسط خود وی پیشنهاد میشد اما چه کنیم که پیروان او مایلند موضوعات مورد علاقه خود را در زرورق جاودانگی پیچیده و از دستبرد حک و اصلاح محفوظ دارند.  مشکل بزرگ برخی جوامع امروزی در همین دوگانگی است که در حالی که علم مرتباً متحول شده و راه های تازه میگشاید، اما ایدئولوژی لایتغیر و اصلاح ناپذیر است.   مثلاً وقتی میگویند که آتش میسوزاند و واجب الوجود است به این علت بوده که آتشی که قدما میشناخته اند همواره گرم و سوزاننده بوده.  قرینه دیگری براینکه علم هر زمانه ای برای دوران خودش خوبست.  در حالیکه امروزه آتش سرد هم داریم که نمیسوزاند.  پس حکم واجب الوجودی غلط از آب در میآید و تبدیل میشود به ممکن الوجود.  از سوی دیگر در مثال سوم در باب زوایای مثلث، چه اشکالی دارد که جمع زوایا 3 قائمه و حتی بیشتر شود؟  امروز با پیدایش هندسه کروی و مثلثات کروی کاملاً ممکن است که این قضیه برای مثلثی صادق باشد.  پس شاید بتوان گفت که رابطه بین چیستی و هستی عمدتاً رابطه امکانی باشد.  اما با این حال از نظر یک فیزیکدان هنوز قضایائی هست که بنظر میرسد واجب الوجود باشد.   مثل اینکه بگوئیم "قانون بقای جرم" که البته برای سالهای سال مهمترین و مفیدترین قانون در تبدیل و تبادلات زندگی روزمره بوده است وجود دارد.   اما در اوائل قرن بیستم با کشف تبدیلات هسته ای در صحت این قانون تردید بوجود آمد.  چندی نگذشت که با قانون جدیدتری رفع تردید شده و با شکل کلی تری بنام "قانون بقای جرم و انرژی" نه تنها اصلاح شد بلکه اعتلا نیز یافت.  بعداً خواهیم دید که این خاصیت عمومی علم است که بسمت یگانگی (Unification) پیش میرود.  پس میتوان اینگونه نتیجه گرفت که "قانون بقای جرم" را بعنوان یک واجب الوجود میتوان پذیرفت مادام که موردی دال بر نقض آن دیده نشود.  بمحض مشاهده موردی از خلاف، باید بدنبال اصلاح آن برآمد که البته این اصلاح انجام شد و "قانون بقای جرم و انرژی" فعلاً جایگزین آنست.  میگوئیم فعلاً، زیرا هنوز موردی برخلاف آن ندیده ایم و اتفاقاً قانونی است بسیار مفید و کارآمد که دانشمندان نمیخواهند بسادگی آنرا از دست دهند.  اما نکته مهم همینجاست که در حیطه علم هیچ چیز الهی و لایتغیر نیست و اگر در آتیه موردی بر نقض آن دیده شد باید آنرا پذیرفت.  اما این پذیرش احتمالی سهل و آسان هم نخواهد بود زیرا مکرر در مکرر صحت قانون بقای جرم و انرژی در موارد بیشمار به اثبات رسیده و تا دلیل محکمی نباشد دانشمندان از آن دست نخواهند کشید.  داستانی در همین رابطه ناظر بر این مقصود است.  موضوع آن به پدیده تباهی بتا (Beta decay) برمیگردد که موضوع جدید و روز دانشمندان در نیمه اول قرن بیستم بوده است.  در این پدیده طبعاً انرژی واکنش باید روی هسته دختر و الکترون سرشکن شود.  اما کاربرد اصول بقای انرژی و اندازه حرکت نشان داد که بخشی از انرژی گم شده است و ضمناً ذره دیگری هم در کار نیست تا تقصیر را بگردن او انداخت!   آزمایشات مکرر، دانشمندان را به این فکر متمایل ساخت که شاید اینجا استثنائا این قانون نقض گردیده است.  اما دانشمندی بنام پائولی خاطر نشان ساخت که اگر بخواهیم قانون مفید خودمان را همچنان حفظ کنیم ناچاریم که قائل شویم ذره بی بار و تقریباً بی جرمی بنام نوترینو وجود دارد که این اختلاف انرژی را دزدیده و چون بدون بار است و واکنشی با ماده ندارد از خود ردی بجا نمیگذارد.  الحق که دزد کارکشته ای باید باشد.  زیرا بسادگی از ماده عبور کرده و ضخامتی از سرب باندازه چندین سال نوری لازمست تا شدت یکدسته نوترینو به نصف کاهش دهد!  چندین سال گذشت تا با پیشرفت سیستم های اندازه گیری و بدام انداختن آن معلوم شد حق با اوست و لذا خطر از سر گذشته دانشمندان نفسی به راحتی کشیدند.  مقصود اینکه اینگونه هم نیست که صرف یک واقعه منفرد، قوانین پذیرفته شده یکشبه زیر و زبر شود.   پس نتیجه اینکه درباره انواع قوانین بقا که در فیزیک داریم باید گفت که اولاً وجود آنها  از طریق مشاهده محرز شده و ثانیاً واجب الوجودند، مگر اینکه خلاف آن مشاهده شود.  روش علم براین مبناست که به آنچه تاکنون کشف شده و به درک حقایق آن نائل شده ایم کماکان پایبندیم ولی این پای بندی گارانتی مادام العمر ندارد.  بلکه اگر یافته های جدید دلالت دیگری داشته باشند، برداشت های قبلی خود را اصلاح خواهیم کرد.  تنها حقیقت محرز و غیر قابل انکار، وجود خودمان است.  شایان ذکر است که عمده گرفتاری بشر، بویژه در جوامع عقب مانده، در همین بحث وجود نهفته است.  به عبارتی ما خیلی چیزهائی را که "هست"، "نیست" انگاشته و آنها را که "نیست"، "هست"فلمداد کرده ایم.  جان کلام همینجاست.

  • مرتضی قریب
۱۹
بهمن

فلاسفه باستان -2

    در بخش پیشین، نگاهی اجمالی به نظریات و آراء برخی از مهمترین فلاسفه پیش از سقراط انداختیم.   اکنون نگاهی اجمالی به عقاید سقراط و شاگردان معروف وی انداخته و بعداً بطور مفصل تر از آراء و عقاید ارسطو که از معروفترین حکمای این دوره بوده  و رسماً بنیانگذار فلسفه شناخته میشود بحث خواهیم کرد.  قابل ذکر است که حکمای پیش از سقراط عموماً برون گرا بوده و سعی میکردند که حتی المقدور با نگاه به طبیعت جویای حقایق گیتی باشند و تا حد زیادی در این کار موفق بوده اند.   اما با ظهور سقراط و پیروان وی، فلسفه به مسیر تازه ای افتاد که اخلاق را در کانون توجه قرار داده و فلاسفه با بی توجهی به عالم بیرون، عالم درون را مرکز توجه قرار دادند. در این دوره موضوعات عقلی و اخلاقی و بعبارتی موارد مرتبط با انسان در کانون توجه قرار گرفت.

2- حکمای دوره سقراط (حدودد 450 تا 300 پ.م.)

     سوفسطائیان (Sophists):  در حوالی سال 500 پیش از میلاد، آتن به مرکزی ایده آل از لحاظ فرهنگی درآمده بود که موجب جلب فلاسفه از دیگر نقاط شده و رونق فلسفه را در این شهر مهم ایجاد کرده بود.  نظام حقوقی تازه ای در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد ظهور کرده بود.  در این میان، علاوه بر حکمائی که به کار طبیعت میپرداختند، طبقه ای از اهل نظر نیز بودند که کار اصلی آنان وکالت و نیز پرورش شاگردان برای مهارت در فنون بلاغت بود.  اینان یا با پذیرش وکالت از موکلین خود و یا با آموزش طرفین دعوی در فنون جدل و مناظره و طبعاً با دریافت مبالغی پول شرایطی را تسهیل میکردند تا موکل آنها در هرگونه دعوی و حتی در مشاجرات سیاسی پیروز گردد.  این طبقه از فیلسوفان کارشان ایجاد مکتب های فلسفی جدید نبود بلکه کارشان انتقاد از نظامهای موجود بود.  پروتوگوراس از شاخص ترین رهبران این طبفه بود.  مشهور بود که اینان بدون توجه به اصل حقیقت، با همه وجود و با استفاده از همه مهارتهای بیانی خویش سعی در به کرسی نشاندن منظور خود داشته و اغلب هم پیروز میدان بودند.  در واقع از این منظر عمل آنان بی شباهت با روش وکلای امروزی یا مؤسسات مشاوره ای نبوده و چندان محل انتقاد نمیتواند باشد.  چون خود را سوفیست مینامیدند، روش آنان در نظر آیندگان به روش سوفسطائی یا سفسطه مشهور گردید که امروزه بار منفی دارد و در شمار دشنام درآمده است.  آنها فایده را اصل تلقی کرده و مرجح بر حقیقت میدانستند.  فلسفه آنها این بود که در هر دعوی، دو طرف ماجرا باید در نظر گرفته شوند و حقیقتی بصورت مطلق وجود ندارد.  مثال آورده میگفتند که اگر امروز برای یک آتنی هوای شهر  معتدل است، اما برای یک مصری که از منطقه گرمسیر آمده همین هوا ممکنست بسیار سرد باشد.  لذا به یک نوع نسبی گرائی اعتقاد داشته و معتقد بودند که اخلاق نسبی است و "انسان میزان همه چیز است".  در شرح آن میگفتند که انسان برای درک امور جز حواس خود وسیله دیگری ندارد و چون حواس در افراد مختلف متفاوت است پس چاره ای نیست جز آنکه آنچه را هرکس درک میکند آنرا معتبر بدانیم و اینکه حقیقت واحدی وجود ندارد.  مثلاً اگر امروز سوأل شود کرانه جنوبی ایران کنار خلیج فارس چقدر است چه میگوئیم؟  پاسخ بستگی به خط کش ما دارد.  اگر مقیاس ما کیلومتر باشد یک چیز و اگر خط کش ما متر باشد عدد دیگری بدست میآید زیرا خمیدگی های بیشتری را درک میکند.  کدام حقیقت دارد؟  با گسترش این معنی به حوزه اخلاق این پرسش اساسی بوجود آمد که آیا اصولاً هیچ مطلق اخلاقی وجود دارد؟  جنبه افراطی این جماعت به شکاکان معروفند که در همه چیز بدیده شک و تردید مینگریستند.  در حقیقت اگر از منظر علم نگاه کنیم، شکاکیت معتدل هیچ زیانی به علم و روش کسب دانش نزده است که سهل است امروزه یکی از ابزارهای روش علمی بشمار میآید.  ناگفته نماند که بیشترین دشمنی سقراط با سوفسطائیان حول همین محور اخلاق است که سقراط به مطلق بودن اصول آن اعتقاد داشت.

    سقراط: آنچه درباره سقراط میدانیم بیشتر از خلال نوشته های دیگران است زیرا وی نه نوشته ای از خویش بر جای گذاشته و نه رسماً مکتبی را بنیان نهاده.   وی در ابراز عقیده بی پروا بوده و یگانه علاقه و دلبستگی اش فضایل اخلاقی و اشاعه آن بود.   او مانند اغلب فلاسفه، زندگی توأم با فقر و قناعت را پیشه کرده و از هرگونه تجمل و تظاهر بدور بود بطوریکه اگر در عهد مسیحیت بدنیا میآمد شاید به عنوان قدیس انتخاب میشد و یا اگر خود ادعای پیامبری میکرد امتی را پس از خود بوجود میآورد.   مباحثات وی معروف است و شاگرد وی، افلاطون، آنها را در کتاب خود آورده است.   وی در این مباحثه ها خود را به نادانی میزد و با سوألات زیرکانه کاری میکرد که مخاطب خود را مجبور به اعتراف به نادانی خود کند.   شاید همین رویه موجب برانگیختن مخالفین و نهایتاً محکومیت وی شده باشد.  او به شاگردانش بیهودگی تعالیم سوفسطائیان را تعلیم میداد و ناشایستگی مردم عالی مقام را به رخ میکشید.  دلیل اصلی محکومیت وی شاید همین بدنام ساختن دیگران بوده است.  تکنیک او در مباحثات همانا دیالکتیک یا فن جدل است که به نوعی از همان شیوه مرسوم سوفسطائیان استفاده میکرد.  اما در واقع، او شاخص ترین منتقد سوفسطائیان بوده و میگفت آنچه اصل است باید روشن کردن حقیقت باشد و نه برنده شدن در دعوی بهر وسیله ممکن.   او میگفت که کارش شبیه شغل مادرش است که ماما بود.   لذا معتقد بود که انسان بسیاری از حقایق گیتی را در بدو تولد بصورت غریزی در ذهن خود دارد و تنها کاری که باید کرد این است که کاری کنیم تا فرد آنها را مجدداً به یاد آورد.  از اینرو کوشش خود را در مباحثاتی که با مخاطب خود داشت با کار یک ماما مقایسه میکرد که سعی دارد در تولد نوزاد ذهن وی را یاری کند.   سقراط با آنکه خود علوم عقلی را از فلاسفه قبل از خود و امثال آناکساگوراس آموخته بود، معهذا نسبت به علوم و موضوعات این جهانی و چند و چون گیتی علاقه ای نداشته بلکه نسبت به یافته های آنان بدیده تردید مینگریست.   او بویژه متأثر از عقاید پارمنیدس بود که به محسوسات توجهی نداشت و لذا سوفسطائیان را بخاطر تعلق خاطری که به این دنیا داشتند خوار میشمرد.  بلکه بیشترین توجه وی معطوف به اخلاقیات و قواعد رفتار درست آدمی بود.   بجای توجه به اجرام فلکی، تقوی و فضیلت را در کانون توجه خویش قرار داد.  بیشترین مسائل مورد علاقه وی، مسائل انتزاعی از قبیل عدالت، شجاعت، حقیقت، شرافت، و فضیلت بود که همگی در حوزه اخلاق است.  در یک کلام، او مردم را به در پیش گرفتن یک زندگی توأم با فضیلت تشویق میکرد و آنرا زندگی سعادتمند میدانست.  لذا فلسفه با آمدن سقراط به مسیر تازه ای افتاد و انقلاب او وارد کردن اخلاق در فلسفه بود.   این تغییر نگرش در دیده یونانیان بسیار خوش آمد و چنان شد که ذوق و قریحه یونانی، که ستایشگر سقراط و شاگردان وی بود، به جانب قلمرو اخلاق متمایل شود.   و چنین شد که فلسفه طبیعی که امروزه به علوم تعبیر میشود راه افول را در پیش گرفت.    البته در این راستا نباید ایراد را متوجه سقراط و نحله وی دانست بلکه برعکس، این تمایل و گرایش طبیعی ذهن آدمی به این امور است چه به دلیل ایده آلیسم ذهنی انسان و چه به دلیل سخت بودن و رنج آور بودن تفکر علمی.   یعنی تفکر درباره حقایق گیتی و آنجا که کمیت بیشتر از کیفیت مورد اعتناست.   حتی امروزه نیز ذهن توده ها گرایش بیشتری به این امور کیفی داشته و برای آنان جذابیت بیشتری دارد که شاید از دیدگاه فیزیک امروز با "اصل اقل انرژی" قابل توجیه باشد.   ناگفته پیداست که سوء استفاده از همین تمایلات لطیف انسانی چقدر بالقوه میتواند برای جوامع انسانی خطرناک باشد.   شیطان صفتی در لباس سقراط با شعارهای زیبا و رفتار سقراط منشانه در پشت نقاب اخلاقیات میتواند جامعه ای را بورطه سقوط و نابودی بکشاند.  اینجاست که بخش های دیگری از فلسفه که مربوط به سیاست و مملکت داریست باید مورد توجه واقع شود.    بعداً خواهیم دید که فلسفه درست، پرداختن به امور طبیعی و اخلاقی هردو بموازات یکدیگر است. در مجموع، نفوذ سقراط به زیان علم تمام شد.  او علم را خوار میشمرد و باعث شد تا علم و فلسفه در دو نقطه مقابل هم دیده شوند.  بهر حال در نهایت، فعالیت های سقراط که مخل جامعه تشخیص داده شده بود در محکمه ای با رای اکثریت به محکومیت وی انجامید.   علیرغم میل باطنی قضات رأی دهنده و علیرغم اینکه وی در فاصله یک ماهه محکومیت تا اجرای حکم  بسهولت میتوانست فرار کند ولی با شهامت رأی دادگاه را پذیرفته و در نهایت آرامش جام شوکران (جام زهر) را سرکشید.

    افلاطون: نام اصلی این فیلسوف یونانی چیز دیگری بوده اما بعدها به دلیل داشتن شانه های پهن به این نام (Plato) معروف گردید.   وی شاگرد ممتاز سقراط بوده و هموست که اغلب کتابهای خود را از زبان سقراط و به یاد استاد عزیز خویش نگاشته.  تأثیر افلاطون بر فلسفه بیش از تأثیر سقراط بود و بهمین نسبت زیانی که بر علم وارد ساخت بیش از زیان سقراط بود.  او نیز مانند سقراط قلباً مایل به دموکراسی نبود بویژه که اعدام استاد خود را هم ناشی از کاستی دموکراسی حاکم در آتن میدانست و این گفته که "تا هنگامی که حاکم حکیم یا حکیم حاکم نشود دنیا روی آسایش نخواهد دید" از اوست.   جالب اینکه در تحقق این آرمان، در طول مدتی که در سیسیل بسر میبرد حاکم آنجا را تحت تعلیمات خود گرفت تا از او یک حاکم حکیم بسازد.   اما نه تنها سودی نبخشید بلکه نتیجه معکوس ببار آورده و حاکم با ظلم و ستم خود روی دموکراسی آتن را سفید کرد.   او در نیمه دوم عمر خود برای درس دادن به جوانان در آتن، مدرسه ای بنام " آکادمیا" تأسیس کرد که اولین دانشگاه در نوع خود بشمار میرفت.   بعدها نام آکادمی در زبانهای اروپائی به معنای اعم انجمن های علمی بکار رفت.   از افلاطون حدود 30 رساله بیادگار مانده که از بهترین آثار فلسفه بشمار میرود.   سبک این اثار بطور کلی بصورت دیالوگ است که بخاطر دلبستگی به استادش یکسوی مکالمه همواره سقراط است.   بیشتر آنچه راجع به سقراط میدانیم از خلال این گفتگوهاست ولی دانسته نیست چه مقدار از آنها نظرات و آراء شخصی افلاطون و چه مقدار از آن سقراط است.   او نیز مانند سقراط فلسفه طبیعی را به چیزی نگرفته و در عوض عمده بحث های خود را به اخلاق و مباحث انسانی اختصاص داده و مانند استاد خود فلسفه اخلاق را مهمتر از علوم طبیعی میدانست.   در نظر افلاطون فلسفه طبیعی و دانش فاقد استفاده عملی بوده و غایت آمال همه امور را نیل به خیر محض میدانست که طبعاً در اخلاقیات جستجو میکرد.  مهمترین موضوع در فلسفه افلاطون نظریه مُثُل (ایده) است که برمبنای آن موجودات این عالم سایه ای از موجودات حقیقی که او آنرا مُثُل نامید هستند و ما باید در پی معرفت بر آن موجودات حقیقی باشیم.  تمثیل غار که او در این رابطه بکار برده است بسیار جالب است.  او به ریاضیات مجرد نیز علاقه داشت و میگفت که فقط 5 جسم منتظم وجود دارد که بعداً به احجام افلاطونی معروف شدند (احتمالاً مقتبس از فیثاغورسیان).   اینها عبارتند از جهار وجهی، شش وجهی، هشت وجهی، دوازده وجهی، و بیست وجهی منتظم.   چهار تای اول را نماینده عناصر اربعه شمرده و پنجمین را نماینده کل عالم دانست.   بعلاوه عقیده داشت که کامل ترین منحنی، دایره است و لاجرم اجرام سماوی باید مسیری اینچنین را روی فلک بلورین آسمان طی کنند تا بدین ترتیب همه چیز در عین کمال باشد.   ضمناً معتقد بود که فلک سیارات هریک در حرکت خود نوعی موسیقی آسمانی تولید میکنند که با کمال تعجب تا زمان کپلر عقیده رایج بود.   کپلر در ابتدای کار خود تلاش وافر کرد تا موضوع احجام افلاطونی را در سیستم فلکی مورد نظر خویش بگنجاند که البته توفیقی نیافت.   این مسأله و بسیاری مسائل دیگر میرساند که آموزه های افلاطون تا چه مایه در اذهان محققین ادوار بعدی ریشه دوانده بود.   وی در ذهن کمال گرای خود داستانی درباره سرزمین افسانه ای "آتلانتیس" ساخته و پرداخته بود که تا قرون و اعصار بعد مردم ساده دل و افسانه دوست را بخود جلب کرده و آنرا حقیقت میپنداشتند.   همانطور که در سطور قبلی نیز گفتیم، این ذهنیت افسانه دوست توده هاست که فوراً جذب پدیده های فانتزی شده و خود بر شاخ و برگ آن میافزایند.   زیرا مردم بطور طبیعی شیفته عجایب و شگفتی ها هستند و امروز سینمای علمی تخیلی نیز برای پاسخ به همین نیاز است.   اما مشکل زمانی آغاز میشود که این موضوعات با سایر حقایق زندگی آمیخته و امور عادی زندگانی را دچار اختلال و گاه صدمات جدی نماید.   بعداً خواهیم دید که در بستر علم جدید شگفتی هائی مافوق همه عجایب عالم هست با این تفاوت که واقعی هستند و نه موهوم و خیالی.   مختصر آنکه مکتب افلاطون پس از وی نیز ادامه یافت و آکادمی او تا سال 529 میلادی همچنان بصورت مؤسسه ای وزین دایر و پا برجا بود (یعنی بیش از 900 سال!).   اما در این سال بدستور ژوستی نین، امپراطور روم شرقی، که بتازگی مسیحی شده بود تحت عنوان اینکه مدرسه بت پرستان و منشاء افکار ضاله است بسته شد.   مسیحیت بمحض در دست گرفتن حاکمیت سیاسی، مبارزه با مباحثات آزادانه متفکرین را آغاز کرد زیرا که ایدئولوژی دشمن تفکر آزاد است.  و چنین شد که آخرین سنگر تفکر آزاد تعطیل گردید.   معهذا فلسفه افلاطون تأثیر خود را بر افکار متفکران مسیحی دوران قرون وسطی همچنان حفظ کرد.   اما از قرن سیزده میلادی بود که نظرات ارسطو افکار او را به حاشیه رانده و خود طرز تفکر غالب از آن زمان به بعد شد.   این زمانی بود که آثار و کتب ارسطو که قبلاً به زبانهای عبری و عربی ترجمه شده بود در خلال جنگ های صلیبی به اروپا راه یافته و به زبان لاتینی ترجمه شد.   از آن زمان افکار ارسطو بلافاصله مورد پذیرش حکمای مسیحی قرار گرفته و نهایتاً جزئی تفکیک ناپذیر از فلسفه دین مسیحی شد.  در جشن عروسی یکی از شاگردانش حضور یافته و در سور و شادمانی شرکت جست.  سحرگاهان وی را در گوشه ای خفته یافتند که در خواب ابدی فرو رفته بود.  هنگام مرگ 80 سال داشت.

     ارسطو: وی در بخش شمالی یونان موسوم به مقدونیه در خانواده ای مرفه متولد شد.   پدرش طبیب دربار پادشاه مقدونیه بود.   از یاد نیریم که اغلب بخش های یونان آنروز با یکدیگر دشمن بوده و آتن هم یکی از مهمترین دولت شهرهای روزگار خود بوده است.   ارسطو در 17 سالگی به آتن رفته و شاگرد آکادمی افلاطون شد.   وی با نشان دادن هوش و ذکاوت سرشار، ممتاز ترین شاگرد آکادمی شد بطوریکه افلاطون وی را "عقل مجسم" مدرسه خود نامید.   ارسطو پس از مرگ استادش، آکادمی را ترک و به سفرهائی چند در دنیای یونانی آنروز دست زد.   در 41 سالگی به مقدونیه، زادگاه خود، فراخوانده شد تا تربیت پسر پادشاه یعنی اسکندر را بر عهده گیرد.   او چند سالی این مهم را بر عهده داشت تا آنکه اسکندر پس از آنکه پدرش بقتل رسید جانشین او شده و لاجرم درس و مشق را ترک و وارد سیاست شد.   ارسطو هم که دیگر کاری نداشت، آنجا را ترک و پس از بازگشت به آتن مدرسه خود موسوم به "لوکیون" را دایر کرد.   این مدرسه در باغی خارج شهر واقع بود و ارسطو ضمن راه رفتن و گردش، در حالی که شاگردانش او را همراهی میکردند تدریس میکرد.   از همین رو مکتب و حکمت وی صفت "مشائین" بخود گرفت و فلسفه او و همفکرانش به فلسفه "مشاء" معروف گردیده است.  عمده آثار وی در همین دوران شکل گرفت.   اولین فتوحات اسکندر، یونان بود و لذا مردم آتن دل خوشی از اسکندر و طبعاً استاد وی یعنی ارسطو نداشتند.   تا وقتی اسکندر زنده بود برای ارسطو مشکلی پیش نیامد اما بلافاصله پس از مرگ اسکندر دشمنی ها آغاز شده و همچنانکه امروز هم باب است او نیز به بی دینی متهم شد.   سرانجام، ارسطو برای آنکه به سرنوشت سقراط دچار نشود جلای وطن کرده در جائی دوردست رفته همانجا چشم از جهان فروبست.    آثار و خطابه های بجای مانده از وی چنان عظیم و متنوع است که در نوع خود دایره المعارفی یکنفره شامل همه دانش های آن عصر است.    با آنکه ارسطو به علوم طبیعی بسار اهمیت میداد اما فلسفه وی به این محدود نبوده شامل اخلاق، سیاست، فن بیان، شعر، موسیقی،نقد ادبی، منطق و بسیاری رشته های دیگر عصر خود بوده که بعداً در جای خود به آنها خواهیم پرداخت.   بی سبب نیست که وی را "معلم اول" نامیده اند.    همه آثار وی برجای نمانده ولی همانها که مانده بزرگترین میراث علمی بشمار میرود.   تفاوت سبک او در این آثار با سبک افلاطون، تکیه فراوان بر منطق و استدلال است و نه آرایه های ادبی.   بیجهت نیست استادش او را در همان ابتدا "عقل مجسم" نامید.   میگویند در رشته ریاضیات چندان شهرتی کسب نکرده، اما منطقی که او بنا نهاد چنان محکم بود که قواعد آن پایه های ریاضی را تشکیل داده و اصلاً خود به رشته ای در ریاضیات مبدل گردید.  ضمن اینکه مهارت وی در اثبات خلف در مورد اینکه ریشه دوم عدد 2 با هیچ عدد گویائی برابر نیست را در مباحث قبلی دیدیم.    نظریات او در مبحث زیست شناسی بسیار دقیق بوده و رده بندی او در باب حیوانات با آنچه امروز است تفاوت چندانی ندارد.   مثلاً در مورد دلفین نظر داد که در رده پستانداران است و نه ماهی ها زیرا بچه میزاید و به آن شیر میدهد.   اما 2000 سال طول کشید تا این رای مورد تایید سایر دانشمندان قرار گیرد.   اما اشتباهاً قلب را مرکز عقل و شعور میپنداشت که باعث رواج این عقیده در آیندگان شد.   در عوض کار مغز را خنک کردن خون میدانست و نه مرکز تعقل و شعور.   تعجب اینجاست که دو قرن پیشتر از وی آلکمایون پزشک یونانی وظیفه مغز را بدرستی بیان کرده بود.    در اینجا باید اذعان کرد که این نظریات، درست یا غلط، چون با اطلاعات تجربی پشتیبانی نمیشد اغلب در حد گمانه زنی بود.   قبلاً اشاره کردیم که نبود آلات و اسباب آزمایشگاهی اجازه چنین پیشرفت هائی را نمیداد.   بزرگترین نقطه ضعف ارسطو در کار فیزیک و نجوم بود.   او نظر یکی از منجمین متقدم خود را قبول کرده و آنرا بسط و توسعه داد و فلک تدویر نمونه آنست.   ضمناً عناصر اربعه امپدوکلس را نیز پذیرفته ولی عنصر پنجمی را هم خود اضافه کرد.   این عنصر پنجم "اثیر" نام داشت که میگفت افلاک و آسمانها از آن انباشته اند.   این فکر تا زمان آزمایش مایکلسون و مورلی نیز در فیریک رایج بوده و تنها نسبیت خاص انیشتن توانست نشان دهد که انتشار نور نیازی به آن ندارد.  در هیئت او نزدیکترین فلک به زمین، ماه است و آنچه زیر آن است عالم سفلی یا تحت القمر است.  زمین خاکی در مرکز جهان و کره آب احاطه بر آن داشته و سپس کره هوا و بالاتر از آن کره آتش است که همه از مقوله عالم سفلی است.  عالم عِلوی از فلک ماه رو به بالاست و بترتیب که بالا میرویم، فلک تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان، قرار دارند که همان افلاک هفتگانه است.  ماوراء افلاک سبعه، کره ثوابت یا ستارگان قرار دارد. نهایتاً فلک الافلاک که فلک نهم میشود بر همه آنها محیط است و ارسطو آنرا محرک اول یا علت نخستین نامیده است. در باب آسمان و زمین میگفت که آسمانها تابع قوانین خاص خوداند که از هر جهت کامل ولی روی زمین همه چیز در حال تغییر و کون و فساد میباشد.  کامل دانستن آسمان ریشه در این باور بسیار کهن دارد که خورشید و ماه و ستارگان، برخلاف اجسام زمینی، ثابت و پایدار بوده و از وقتی بشر به یاد دارد همیشه همینگونه بوده اند.  پس آسمان مکانی مقدس بوده جایگاه خدایان و فرشتگان و روحی که طبق تعریف ابدی است میباشد.  عناصر چهارگانه در عالم سفلی مکان طبیعی خود را دارند و عمل حرکت فقط برای اینست که به کمال خود برسند.   بنابراین مکان طبیعی سنگ (خاک) در پائین مرتبه است و اگر در هوا رها شود یا به بالا پرتاب شود فرو میافتد.   جالب اینکه هرچه بزمین نزدیکتر میشود تندتر حرکت میکند و او حالت آنرا مشابه مسافری میدانست که هر چه به منزل یا محل طبیعی خود نزدیکتر شود با شوق و سرعت بیشتری حرکت میکند!   آتش در بالا ترین طبقه قرار دارد و هوا و آب و خاک بترتیب در طبقات فروتر قرار دارند.   حرکت عناصر در جهت عکس مسیر طبیعی را "حرکت قسری" نامید.   او نظریه اتمی دموکریتوس را رد کرد و پس از او دیگر محل اعتنا قرار نگرفت.  در انتقاد از نظریه اتمی میگفت که هرآنچه در تصور آید را میتوان در ذهن بهر میزان که بخواهیم تقسیم کرد.  پس به لحاظ عقلی وجود چیزی را که هم بُعد داشته باشد و هم نتوان تقسیم کرد از محالات است که بعدها به پیوسته گرائی مشائیان معروف شد.   مانند فیثاغورس زمین را کروی و محدود (زیرا کره مانند دایره کاملترین شکل است) میدانست و در اثبات آن میگفت هر چقدر بسمت شمال یا جنوب پیش رویم منظره آسمان و صور فلکی تغییر میکند.   بعداً این فکر چون با کتاب مقدس همخوانی نداشت تا اندازه ای به محاق رفت اما نه بطور کامل چون بهر حال گفته ارسطو بود و در عصر جدید بنیاد دریانوردی در اقیانوس ها شد.   بهرحال نظریات او در اروپا پس از ترجمه کتابهایش به لاتینی چنان وحی مُنزل تلقی شد که اگر میگفتند فلان چیز را گفته یعنی جای بحث نمیماند.  با اینحال آن بخش از نظراتش بیش از همه مقبول عامه افتاد که یکسره اشتباه و باطل بود.   چه اینکه نظریات او در زیست شناسی که بسیار هم دقیق بود هیچگاه شهرتی نیافت.   ناگفته نماند که نتایج اشتباه و ناصواب وی را به هیچ وجه نمیتوان تقصیر وی دانسته بلکه این اطاعت کورکورانه و تقلید آیندگان بوده که بجای اینکه خود بحث و تحقیق کنند، گفته های یک نفر را بطور دربست میپذیرند.  یاد داستان معروف سعدی می افتیم در حکایت بیماری که برای علاج چشم به نزد بیطار رفته و کور میشود.  پس اینکه گاهی میگویند افکار وی موجب رکود علم برای چندین قرن شده منصفانه نیست و همین که وی با نبود امکانات توانسته چنین آثاری را خلق کند جای بسی شگفتی است.   

کلبی ها و رواقی ها

   کلبیون و رواقیون دسته دیگری از فلاسفه باستان هستند که در همین دوره سقراطی ها شکل گرفتند.  اینها با اینکه از جهت تحول علم و افکار علمی اهمیت زیادی ندارند، با اینحال ذکر آنها خالی از فایده نیست زیرا آنان را میتوان به نوعی جد اعلای ایده آلیست ها و پیروان اصالت روح دانست.   همانطور که گذشت، همواره یک رقابت سیاسی بین آتن و سایر دولت-شهرهای یونانی وجود داشت.  این رقابت بیشتر از همه بین آتن و مردمان فلسفه دوست آن از یکطرف با اسپارت و مقدونیه و مردمان جنگاور آن جریان داشت.  بعد از شکست آتن از فیلیپ مقدونی (پدر اسکندر) به سال 338 پیش از میلاد، شرایط تحمیلی بر آتن شکست خورده که خود را کانون فکری دولت-شهرها میدانست بسیار سنگین و تحقیرآمیز مینمود.   از اینرو، روحیه یأس و ناامیدی حاصل از این شکست، مردم را به نوعی رویگردانی از دنیا و فلسفه های دنیوی سوق داد.  بطوریکه طیف دیگری از فلاسفه در مقابل قیل و قال فلاسفه طبیعی ظهور کردند که رستگاری را در دنیای درون و فضیلت را در تحمل مصایب و بردباری را در برابر سختی های زندگی جستجو میکردند.  کلبی ها و بدنبال آنها، رواقی ها پایه گذار مکتبی شدند که امور عرفانی و درونگرائی را در فلسفه یونانی وارد ساخته و بدیل و رقیبی در برابر مکتب اپیکوری دوران خود شدند.  

   پایه گذار مکتب کلبی، یکی از شاگردان سقراط بنام آنتیستینس بود.  او چنان به روحیه قناعت ورزی سقراط علاقه پیدا کرد که آنرا در صدر دستور زندگانی خویش قرار داده آنرا به پیروان خود سفارش میکرد.  او میگفت که فضیلت انسان در ترک همه نیازهای دنیوی بوده و باید خود را از علائق دنیوی خلاص کند.  او و پیروانش چنان در این راه مبالغه کردند که از مردم و آداب و رسوم روزگار رویگردان شده و با لباس ژنده و سر و روی ژولیده زندگی در طبیعت را اختیار کردند.  افتخار آنان، تحمل درد و رنج بوده و قیود زندگانی را به هیچ میگرفتند.  دلیل انتساب شیوه آنان به زندگی سگی یکی شاید نام محلی بود در خارج آتن که محل گردهمائی های آنان بود و دیگر احتمالاً شیوه ادبار آمیز زندگی آنان بود که بی شباهت به زندگی سگی نبود.  رهبر مشهور این مکتب دیوژن نام داشت که خود شاگرد آنتیستینس بود.  وی چنان راه افراط را پیمود که مشهور است در یک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا جز کاسه ای برای آب خوردن نداشت.  معروفست که پس از دیدن نحوه آب خوردن سگی از یک نهر، کاسه را نیز بدور انداخت.  میگویند که شعر : دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست، درباره اوست.  غذای روزانه پیروان این مکتب معمولاً از محل اعانات مردم تأمین میشد.  اینان آموزش خاصی را در فلسفه از خود باقی نگذاشتند جز دوری از خواهش های دنیوی و همسو بودن با طبیعت و ایجاد مکتبی که بعدها رفته رفته به ایجاد نوعی جهان بینی مذهبی و تمایلات عرفانی منجر گردید.

     رواقیون نیز دنباله رو منطقی کلبیون بوده اند.  پایه گذار این مکتب، زنون کتیونی است که نباید با زنون الئائی اشتباه گرفته شود.  بجهت مکتبی که بنیان نهاده بود، در کتابها بیشتر به زنون رواقی معروفست.  او اصلاً از مردم فنیقیه بود که در سال 334 پیش از میلاد در قبرس زاده شد.  نام این مکتب برگرفته از محل زندگی پیروان آنست که اغلب در رواق معابد زندگی میکردند.  او به نظم هدفمند جهان باور داشت که تحت همان نامی آنرا اطلاق میکرد که هراکلیتوس بیان کرده بود.  هراکلیتوس، همانطور که ذکر آن قبلاً رفت، به یک نیروی مادّی همه جا گیر جهانی اعتقاد داشت که مانند شعله آتش در همه جا و همه چیز جاری و ساری است.  هراکلیتوس این نیرو را "لوگوس" نامیده بود که به زعم زنون رواقی مترادف است با عقل کل حاکم بر دنیا و یا علت العلل نظام آفرینش.  بعدها به نوعی همین اصطلاح وارد یهودیت و مسیحیت شده و جنبه مذهبی پیدا کرده و معنای دیگری برای خدای واحد میشود.  زنون رواقی وظیفه اصلی فلسفه را توضیح جهان بر اساس لوگوس و بیان آداب زندگی انسان در طریق لوگوس میدانست.  نظر رواقیون در این باب، کل طبیعت بعنوان یک نظام یکپارچه است که طبیعت مادّی دارد و نه موجودیتی فراتر از جهان مادّی و بیرون از این جهان.  بنظر میرسد ریشه های عقیده ای که بعداً وحدت وجود نامیده شده در این مکتب پا گرفته است.  نمونه آنرا ما در شخصیت منصور حلاج در عرفان ایرانی مشاهده میکنیم.  از نظر رواقیون، از آن آتش یگانه و اولیه ای که هراکلیتوس از آن نام برده بود، بعداً عناصر چهارگانه آب و خاک و هوا و آتش مادّی بوجود آمده و نهایتاً جهان را بوجود آورده است.  لذا اگر تلقی ما از لوگوس، خدا باشد جهان نه بدست خدا بلکه از عین خدا ساخته شده است.  بخشی از آن آتش نخستین همچنان مدیر و مدبر نظم عالم است و اعتقاد بر اینست که این عالم در بهترین صورت ممکن آفریده شده است.  لذا وظیفه انسان عبارتست از سازگار ساختن خود با مشیّتی که عالم را اداره میکند و نه ستیز با آن.  زیرا مقابله با تقدیر و سرنوشت پایانی ناخوشایند دارد.  این عقیده، بعدها وارد مسیحیت شده و بنام "مشیُت الهی" وارد اسلام شد.  رواقیون تقدیر را به مثابه یک ارابه و انسان را بصورت سگی که به پشت آن بسته شده تشبیه میکردند.  اگر سگ هماهنگ با حرکت ارابه بدنبال آن بدود نه تنها آسیبی باو نمیرسد بلکه خود را آزاد احساس کرده و با نشاط ارابه را دنبال میکند.  اما ایستادگی در مقابل حرکت ارابه باعث کشیده شدن او روی زمین و زخمی شدن و درد و رنج او میگردد.  از اینرو آنان فلسفه زندگی را رضا دادن به چیزهائی که ورای اختیار ما هستند میدانند.  امور دنیا و سختی های آن هنگامی تحمل پذیر میشود که انسان آنچه را سرنوشت برایش رقم زده داوطلبانه پذیرا شود.  پس هدف اصلی از زندگی را، هماهنگی با لوگوس و یک زندگی همساز با طبیعت و همراه با آرامش و پیروی از فضایل انسانی میدانستند.  نکته جالب دیگری که در فلسفه آنان تازگی داشت اینکه عالم پیوسته در حال نابودی و آفرینش مجدد است.  زندگانی انسانی نیز در این رفت و برگشت ها مرتباً از بین رفته مجدداً بازگشت میکند و تا ابد ادامه دارد.  بعدها بارقه هائی از این نوع تفکر و اعتقاد به تناسخ را در مذهب هندو میبینیم.  بنظر میرسد آنچه بشر از دیرباز بدنبال آن بوده و تا امروز نیز در طلب آن راه های مختلف را آزمایش کرده همانا "جستجوی آرامش" است.  گویا همه مکاتب به یک چیز ختم میشود.  

    پس از استیلای امپراطوری روم بر یونان و حوزه فرهنگی آن در سده های ابتدائی پس از میلاد مسیح و بویژه پس از قبول مسیحیت بعنوان دین رسمی در روم، مکتب رواقی پلی شد برای ارتباط فلسفه دوران باستان به دوره نوین مسیحیت و شکل جدیدی از نگاه به جهان.  بنظر میرسد همین مکتب نیز الهام بخش بسیاری از فلاسفه در شرق در دوره پس از گسترش اسلام بوده است.  مکاتب کلبی و رواقی نگاهی عرفانی با مایه های مذهبی را بوجود آورد که تا مدتها ادامه داشت.  همان عللی که در شکل گیری این مکاتب نقش اصلی را داشته است، امروزه نیز به نوعی در ملل شرق گهگاه بروز میکند.  سرخوردگی مداوم مردم از عدم تحقق آزادی هائی که در جستجوی آن بوده اند و سختی هائی که بدنبال آن بروز کرده است بسیاری را به جستجوی مکاتب بدیل در حوزه های عرفانی واداشته تا شاید آرامش روحی خود را در سیر و سلوکی نو تجربه کرده مرهمی برای دردهای خود پیدا کنند.

    چارتی در انتهای بخش سوم فلاسفه باستان خواهد آمد که تحول تاریخی دو مکتب رقیب یعنی مکتب اپیکوری و مکتب رواقی را از بدو پیدایش تا زمان معاصر نشان میدهد.  این دو مکتب بعد ها نماینده دو طیف متفاوت نگاه به جهان بوده است که یکی متعلق به مکتب تجربه گراها (اصالت مادّه) و دیگری متعلق به مکتب متافیزیک (اصالت روح) میباشد.  ستون میانی که از سقراط و شاگردانش آغاز شده نماینده فلاسفه مکتب اصالت عقل (ذهن) میباشد.  خطوط، نشاندهنده ارتباط این مکاتب و تأثیری که از هم پذیرفته اند میباشد.  

=======================================================================

 

  • مرتضی قریب