فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکاکیت» ثبت شده است

۰۶
شهریور

بُت

    علیرغم زیانها و خسارات عظیم و جبران ناشدنی که در این نزدیک نیم قرن اخیر بر کشور وارد شده، معهذا شاید تنها حُسن نظام حاضر، برانگیخته شدن حس کنجکاوی نسل جوان در کند و کاو گذشته فرهنگی ماست.  جوانان با نگاهی انتقادی خواهان بازتعریف آموزه های سنتی گذشته اند و میخواهند بدانند چرا چنین شده.  که از میان آنها یکی هم مفهوم "بُت" و "بُت پرستی" است.  از آنجا که نگاه این وبگاه هم نقد است پس آنرا دنبال میکنیم.   

    مفهوم بُت و بُت پرستی اگر همان باشد که سنت در اذهان رواج داده، در اینصورت باید پذیرفت که بسیاری از افعال روزمره ما مصداق همین مفهوم است.  برای روشن شدن مطلب، از جائی آغاز میکنیم که برای همه آشناست: گورستان.  به گورستان میرویم و خود را به مزار عزیزان درگذشته میرسانیم تا یادی از آنها کرده و دعایی در حقشان کرده باشیم.  اما یک شکاک به اطرافیان میگوید که در خانه هم که نشسته ایم میتوان نتیجه مشابه گرفته به یاد آنها بود!  دیگران آنرا شوخی تلقی کرده به تسامح در سنت نیاکان هشدار میدهند.  یعنی نه تنها باید سرِ مزار حضور فیزیکی داشت بلکه حتی برای ارتباط قوی تر انگشت را هم بر سنگ مزار گذاشت.  اینگونه است که فرد احساس میکند که اوراد و ادعیه بطریق مقتضی راه خود را بسوی روح متوفی طی میکند.  معروف است که شب های جمعه، روح که ماده ایست لطیف، در حول و حوش مزار میت سرگردن است و منسوبین با دادن خوراک میتوانند خوشحالش کنند.  این خوراک باید با روح سنخیت داشته باشد که چون رایحه همین سنخیت را داراست (چه در ریشه لغوی و چه جنس) با پختن حلوا بوی آن نصیب روح شده و مادّه اش را به فقرا میدهند تا آنها نیز با دعائی روح متوفی را خوشنود سازند. 

   بهر حال این پرسش برای هر فرد کنجکاوی مطرح است که مگر نمیشود دعا را دور از مزار به یاد متوفی قرائت کرد؟ اگر آستانه ای وجود دارد، حداکثر فاصله چقدر است که دورتر از آن امواج دعا مستهلک شده از حیز انتفاع می افتد؟  چون چنین امری معقول نیست پس فقط یک عامل وجود دارد و آن چیزی نیست جز "دیدن"!  شگفت آور مینماید که راز عمده در پس سنت ها همانا دیدن توسط چشمان سر است.  لذا علت حضور بر مزار صرفاً دیدار فیزیکی است زیرا دیدن سنگ مزار و محوطه اطراف خاطره متوفی را بطرز روشن تری در ذهن و در حافظه تجدید میکند.  درست است که از راه دور هم میتوان به یاد عزیز از دست رفته بود اما برأی العین دیدن چیز دیگریست.  در ایام کرونا که زیارت اماکن متبرکه منع شده بود، مقامات مذهبی برنامه ای روی تلفن همراه ساختند که زیارت از راه دور را ممکن ساخت.  با اینکه برای زائر حضور قلبی نیآورد، ولی برای سازنده مداخل خوبی آورد.  بی جهت نیست با همه این امکانات مدرن مردم هنوز حضور فیزیکی را ترجیح میدهند همانگونه که بهترین شیوه عیادت بیمار حضور بر کنار بستر اوست. 

   این تعجب چندانی هم ندارد زیرا از میان حواس پنجگانه، بینائی قوی ترین حس است و دیدن با چشم مهمترین مدرک است.  در مرتبه بعدی حس لامسه است که به تصدیق اشیاء کمک میکند.  اساس علم تجربه است و آن متکی به دیدن است که حتی صوت را هم میتوان به علائم دیداری تبدیل کرد.  لذا با اینکه برای کالبد مرده در گور تفاوتی نمیکند چه از دور چه از نزدیک برایش طلب خیر شود، یا اصلاً نشود، معهذا عیادت کننده با حضور خود بر مزار متوفی ارتباط احساسی بهتری برقرار میکند؛ گو اینکه این بهتر شدن فقط بکار خودش میخورد!  استثنائاً فردی که تخیل قوی دارد و بتواند از خانه همین کار را کند چه باک!  دیدار همواره قوی تر از مکالمه غیر حضوری است و لذا اثربخشی ملاقات بیش از مکالمه تلفنی است.  اخیراً برخی کانال های تلویزیونی، سیاحت شهرهای مهم را چنان نشان میدهند توگوئی شخصاً در حال پیاده روی هستید.  منتها این هیچگاه جای سیاحت حضوری و دیدار عینی را نمیگیرد که اگر میگرفت آژانس های توریستی ورشکست میشدند.

   اما همه اینها چه ربطی به بت پرستی دارد؟  میدانیم که آموزه های سنتی ما عموماً پذیرش دربستی است و چون و چرا در آن نیست.  بطوریکه افراد منطقی و تحصیل کرده نیز کمتر بفکر می افتند که چرا فلان چیز آنطور است و اینطور نیست؟  در اینجا به نقطه ای میرسیم که بایست از بت پرستان اعاده حیثیت شود و تاریخ طور دیگر تفسیر گردد.  پرسش اساسی اینست که آیا واقعاً بُت را می پرستیده اند؟  پرستش یعنی چه؟  لابد به اعتقاد عوام، آنها بُت را خالق زمین و آسمان و هرآنچه درون آن است میدانستند.  اما آیا واقعاً اینطور بوده؟  ابداً چنین نبوده و نیست.  این طرز تلقی، بشر را احمق تصور کرده چه اگر تاریخ گذشتگان مرور میشد و در دستآوردهای آنان تأمل میشد چنین نمیگفتند.  در اصطلاح رایج، بُت چیزی جز تکه سنگ یا تکه چوبی نیست که آنرا بصورت انسان یا حیوان تراشیده باشند.  حتی عقب مانده ترین ذهن ها هم نمیتواند قائل به این باشد که این جسم، خالق فرد هنرمند باشد چه رسد خلقت دنیا.  واقعیت اینست که ادیان برای اینکه متاع خود را بفروشند چاره ای نداشتند جز اینکه متاع و رویه رقبای پیش از خود را تخطئه و تخریب کنند.

   بُت های رایج پیش از اسلام در شبه جزیره عربستان در کتاب الاصنام ابن کلبی مشروحاً توضیح داده شده است.  اما فلسفه وجودی این بُت  ها چه بوده است؟  یک فرض اینست که ادامه احترام به ارباب انواع بوده است.  فرض دیگر اینکه در ادوار کهن در سرزمین مزبور رؤسای محترمی بوده اند مورد وثوق مردم که جز خاطره ای محو از آنان در اذهان باقی نمانده و برای زنده نگاه داشتن آن خاطره ها مبادرت به ساخت نمادها یا مجسمه هائی شده است.  چرا؟  زیرا دیدار فیزیکی صوَر بسیار مؤثرتر از حفظ خاطره در سینه هاست!  درست همانطور که در مقدمه در دیدار مزار عزیزان گفته شد، با دیدن و لمس احساس شهودی روشن تری به انسان دست میدهد.  مانی نیز کتاب ارژنگ خود را به نقوش مزین کرد تا مضامین آن بهتر درک گردد.  انگشتری در حوزه مذهب و عرفان در همین راستاست بویژه با نوشتن و حک دعا روی نگین که به فرد دارنده آن قوت قلب بیشتری میبخشد.  همین ایده در مورد بُت های عهد عتیق رایج بود که در کتاب الاصنام درج است.  در آنجا میگوید برخی بُت ها بمثابه یک پاره سنگ ساده بودند که استفاده شخصی داشتند.  بزرگ خانواده حین خروج از منزل، بعنوان تیمن و تبرک روی آن دستی کشیده عازم میشد.  متشابهاً همین حضور قلب را امروزه تسبیح انجام میدهد.  در واقع بسیاری از آنچه امروز انجام میدهیم مترادف همان آیین بُت پرستی سابق است بدون آنکه خود متوجه باشیم.

   سنی های تندرو، شیعه را بخاطر علاقه مفرط به مقابر، خارج از دین میدانند حال آنکه خودشان هم بخاطر نگهداری و تکریم برخی یادگارها مشمول انتقادی بمراتب تندتر هستند.  چه طبق همان تعریفی که دین خودشان ارائه داده تکریم نمادهای مقدس خود نوعی بُت پرستی بشمار میرود!  رجال عرب پیش از اسلام بخاطر علاقه زیاد به نیاکان، خود را "عبد" یا برده بُت خاصی شمرده و خود را بدان مُلقب میکردند که خود قرینه ای بر تأیید آنچه در بالا گفته شد است.  مهمترین مدرک ما در اینکه عرب، بُت را خالق گیتی به آن معنا که مشهور شد نمیدانست در کتب مقدس آمده.  در داستان ابراهیم بت شکن، آنجا که مردم پس از مراسم به شهر برمیگردند و بُت ها را شکسته و تبر را در دست بُت بزرگ میبینند، توضیح ابراهیم که بت بزرگ مرتکب این کار شده را نمیپذیرند.  یعنی اعتقادی به فعال مایشاء بودن بُت ندارند!  درست است که مردم قدیم فاقد علم و فن آوری امروز ما بوده اند اما احمق هم نبودند!  بعبارت دیگر، جامعه آن روزگار عرب، برخلاف شایعات، جاهل نبودند و جاهلیت انگی است که آئین جدید برای تخطئه آنان بر او زده است.  نه جامعه عربستان و نه مردم میانرودان و نه هیچ کجای دیگر این اندازه ابله نبوده ونیستند که چیزی را که خود ساخته اند بگویند خالق جهان!

   اگر بُت پرستی طیره عقل است پس مقصر را باید در محرک اصلی دانست که چیزی نیست جز تصدیق چیزها با "دیدن".  یعنی سرشت طبیعی انسان برای تأیید عینی پدیده ها.  از مهمترین حواس بشر در وهله نخست دیدن و سپس لمس کردن است.  ما همه روزه مشغول همین کاریم.  برای بزرگداشت خاطره نیاکان فقط به یادآوری ذهنی اکتفا نکرده بلکه عکس یا نقاشی آنان را در قاب روی طاقچه میگذاریم تا با مشاهده مستمر به یادشان باشیم.  گاهی هم از مجسمه استفاده میشود که مؤثرتر است.  طُرفه آنکه علیرغم کراهت نقش صورت و مجسمه، نظام اسلامی مجسمه برخی بزرگان دین را سر چهار راه ها نصب کرده تا باورمندان به یادشان باشند.  اکنون متوجه میشویم که چرا حق با آنان است که رفتن بر سرِ مزار را ترجیح میدهند.  اگر ترکیب سنگ با نقش و احترام به مجموعه به معنی بُت پرستی باشد پس همه آنها که تصویر عزیز متوفی را بر سنگ مزار نقش میکنند بُت پرستند!  شاید وهابی ها بهمین خاطر شیعه را رافضی میدانند.  به اینجا که میرسیم شاید لازم باشد از بُت پرستان کهن اعاده حیثیت شود.  ما همواره حق داریم آئینی را برحق و آئین دیگر را ناحق بدانیم ولی حق نداریم بخاطر عقیده خود متبادر به دروغزنی شده رقیب را لجن مال کنیم.  نقاشی و مجسمه سازی صوَر انسانی و حیوانی در جوامع غیر اسلامی باعث اعتلای علوم و هنرها شده، و تحریم آن نزد جوامع اسلامی اثر معکوس داشته است.  در یک کلام، همه آنچه موجب زایش دانش و تولید علم شده همه در پرتو دیدن، یا مشاهده در معنای عام خود، است.

خلاصه آنکه، وجود عقب افتادگی مزمن در خاورمیانه ناشی از وجود مشکلی هست که باید آنرا تشخیص داده و سپس رفع گردد. با یک بررسی اساسی همه آنچه سنتاً جاری و ساری بوده باید مورد نقد و بازبینی قرار داده سره را از ناسره تشخیص داد که نیمی از درمان، تشخیص است.  در این مرحله موضوع بُت و بُت پرستی مثال زده شد که متوجه شویم چقدر در تلقی موضوعات ما را به اشتباه انداخته اند.  تخریبی که ارباب یقین طی سده های متوالی بر شیوه آموزش وارد ساخته بیرون از حدس و گمان است.  پس بجای انگ زنی و تخطئه دیگران چه بهتر کمر همت بسته نیروی فکری خود را اعتلا بخشیم.

  • مرتضی قریب
۲۹
خرداد

روژا ایگناتووا و میراث او

    شرح کامل داستان این خانم، گاهی موسوم به "ملکه کریپتو" و گاهی بنام "دکتر روژا"، را میتوانید در منابع عمومی دنبال کنید که بسیار آموزنده است.  البته از این نوع اعجوبه ها بیشمارند منتها ما برای نتیجه گیری خاص در راستای تبعات فاجعه بار "ایدئولوژی" به مثال ایشان اکتفا کرده ایم.  ایشان در سالهای حدود 2016 که رونق ارزهای دیجیتالی بود و بیت کوین بسرعت در حال افزایش قیمت بود از تشنگی بازار، فکر بکری بسرش زد و رمزارز جعلی onecoin را در رقابت با بیت کوین وارد بازار کرد.  او از بزرگترین نقطه ضعف مردم یعنی یکشبه و بدون دردسر پولدار شدن بیشترین حُسن استفاده را کرد.  اما آنچه او ادعا میکرد اصالتی که رمزارزها باید دارا باشند را فاقد بود.  اتفاقاً برخی حرفه ای ها بدین موضوع توجه داشتند و هشدارهائی به خریداران میدادند.  نکته ظریف داستان همینجاست که چگونه چیزی را که وجود ندارد میتوان در ذهن دیگران القاء کرد که وجود دارد و حتی آنان را به طرفداران شوریده ای تبدیل کرد که حاضر باشند جان در راه مراد خود فدا دهند!  رمز کار در ایراد سخنرانی های شورانگیز این خانم بود که با تکیه بر تحصیلات عالیه در آکسفورد و شخصیت کاریزماتیک و دورنمای زیبائی که برای مخاطبین به تصویر میکشید توانست میلیونها نفر از مخاطبانش را مجاب کند که روی این رمزارز تقلبی سرمایه گذاری کنند.  اما خوب که کارش گرفت و توانست با فریب 3 میلیون نفر حدود 19 میلیارد دلار به جیب زند ناگهان در اواخر 2017 بکلی ناپدید شد.  جالب اینکه علیرغم همه افشاگری هائی که خبرگان این حرفه در رسانه ها انجام دادند، سرمایه گذاران فریب خورده که محو تماشای صحبت های او در کنفرانس ها و تبلیغات مجلات و خبرنامه ها شده بودند اصلاً گوش نمیدادند.  هواداران افراطی او حتی بجای اینکه خود تحقیق کنند در عوض علیه افشاکنندگان به دادگاه شکایت کردند!  واقعاً چه میشود انسان بدین درجه از کری و کوری میرسد؟!

    بخشی از برگ برنده این خانم شناخت خوب او از روان شناسی و از نقاط ضعف مردم و البته استفاده عملی از این شناخت بود.  اما بخش دیگر سرشت ما انسان هاست که به سادگی فریب میخوریم.  نفرمائید من یکی فریب نمیخورم! موقعیت که پیش آید همه ما از صدر تا ذیل در معرض فریب خوردن هستیم.  بحث حاضر نیز در رابطه با همین بخش دوم است چه در هر حال اینجا و آنجا شیادانی در کمین اند که بر ماست مواظب خود باشیم.  مادّه اولیه برای فریب خوردن "طمع" است که در همه کم و بیش موجود است.  حال این طمع ممکن است درباره ثروت و مال دنیا باشد که اغلب چنین است.  یا این طمع ممکن است برای "سرای باقی" و همآغوشی با حور و پری باشد که در جوامع دینی چنین است.  اما آنچه در هردو مورد مشترک است اینکه شخص فریبکار "رؤیا" میفروشد و فریب خوردگان هم با رضای کامل میخرند!  مثلاً آنچه باعث موفقیت این خانم شد تبلیغات گسترده حول ارزش گرا بودن و آینده دار بودن وان کوین بود.  رویه ایشان برمبنای شرکت های هرمی بود که افراد، گروه های نزدیک به خود را جذب و مجاب به ورود به بازی میکنند تاعده هرچه بیشتری را با خود وارد کنند.  با این روش، اعتبار خریداران قدیمی در ساختار هرمی بالاتر میرفت.  آنچه خریداران را دلگرم میکرد وعده های اغراق آمیزی از درآمدهای بالا بود و بعلاوه ورود خریداران جدید و سرشناس آنها را امیدوارتر میکرد. 

    دو کاربرد مختلف از دو نوع طمع در بالا ذکر شد یکی "دنیوی" و دیگری "اُخروی" که هریک بتنهائی جذاب است تا قربانیان بیشماری را جذب کند.  با اینکه طمع فصل مشترک اغلب کلاهبرداری هاست اما تفاوتی در این دو مورد وجود دارد.  کلاهبرداری مالی بالاخره بزودی افشا میشود زیرا فریب خوردگانی که بیصبرانه منتظر دریافت سود هستند با افتادن پرده به پایان ماجرا میرسند.  اما در کلاهبرداری ایدئولوژیک دریافت پاداش موکول به قیامت است و لذا فریب خوردگان این اندازه خوش شانس نیستند که در حیات خود پی به فریب خوردگی خود برند.  در داستان خانم مزبور، فریب خوردگان حتی پس از ناپدید شدن این خانم و محکومیت قانونی وی تا مدتها حقیقت را باور نمیکردند و بعبارتی شاید میترسیدند باور کنند.  این ما را یاد گفته مشهور برتراندراسل میاندازد که از او پرسیده بودند چرا یک متعصب از شک در عقاید خود میترسد؟ راسل گفت: شاید او با خود فکر میکند که چگونه به تاول های کف پایم بگویم تمام راه را اشتباه آمده ام! 

خلاصه آنکه، میبینیم عناصر مهم در کلاهبرداری "دنیوی" چقدر با نوع "اُخروی" آن برای ما آشناست.  فروش "رؤیا"، "تبلیغات"، "تحویل به آینده دور"، "تحریک طمع"، "وجود شخصیت کاریزماتیک"،.. .  براستی اگر روزی اهریمن بخواهد بر جامعه دینی حاکم شود چه میکند؟  با شاخ و دُم ظاهر میشود؟ یا همچون خطیبی زبردست با هیئتی مقدس ظاهر شده از همه عناصر فوق بیشترین بهره را خواهد گرفت؟  آیا کلاهبرداری اُخروی نیز فرجامی دارد یا موکول است بروز واقعه؟

  • مرتضی قریب
۱۱
فروردين

معماها -14

     برخلاف بخش تاریخی مذاهب در تاریخ طبری که اکثراً به تعصبات آلوده و اغلب بدور از واقع است، اما تاریخ دوره ساسانی که کمتر دچار این آلودگی است به واقعیت نزدیکتر بوده و مورد مراجعه بسیاری از مورخین است.  شاید علت دیگرش نزدیکتر بودن به عصر نویسنده کتاب است که طبعاً تحریفات کمتری را پذیرفته است.  معمای دیگری که وجود دارد پاسخ بدین سوأل است که اصولاً تاریخ به چه کار میآید و بود و نبود این علم چه اهمیتی در زندگانی ما دارد؟ 

  1. حُسن تاریخ.  کمترین فایده تاریخ، علم بر احوال گذشتگان است و مانند هر علمی، دانستن حقایق بخودی خود یک فضیلت است.  اما از لحاظ عملی، بزرگترین حُسن آن آگاه شدن جامعه از اشتباهات گذشتگان است.  اینکه از این اشتباهات درس گرفته نه تنها در صدد جبران مافات باشیم بلکه مانع تکرار آنها در حال و آینده باشیم.  که اگر این استفادهِ عملی نمیبود، مطالعه تاریخ و بود و نبود آن چندان لطمه ای به نحوه زندگی وارد نمیکرد.

گاهی افراد به اشتباه تصور میکنند که داشتن یک تاریخ کهن تضمینی برای بقای کشور و جلوگیری از سقوط در ظلمات تاریخ است.  ابداً چنین نیست.  بعنوان نمونه نگاه کنید به تاریخ زرین کهن سرزمینی که امروز افغانستان نام دارد و قبلاً بدان اشاره کرده بودیم (1401/11/17).  مقایسه کنید ثروت و سعادت مردمان باستان این خطه را با وضع امروز.  مقایسه کنید ریخت و قیافه مردمان آن دوران را که از روی مجسمه های مکشوفه پیداست، با چهره کثیف و ریشوی طالبان امروز.  مقایسه کنید هنر و تمدن آن دوران را با تفکرات جهنمی و ضد بشری اینان که شهره عالم است.  آیا هیچ تصور میشد آن شکوه و عظمت بدین شرایط جهنمی سقوط کند؟  این عقب گرد شامل حال بخش اصلی و غربی یعنی ایران امروزی نیز شده که همچنان اسیر چنگال ایدئولوژی ضد بشری همتایان طالبان در این سو هستیم.  پس تاریخ کهن تضمینی برای نجات نیست، شجاعت لازم است و آویختن به ریسمان عقل، یعنی یگانه راه رستگاری.

  1. کتاب تاریخ.  حال که مطالعه تاریخ مفید است، از میان اینهمه کتاب، کدام را انتخاب کنیم؟  طبعاً آنرا که به مراجع بیشتری دسترسی داشته و توسط نویسنده یا نویسندگان دانشمند و صاحب صلاحیت نگاشته شده باشد.  کتابی که نویسنده روش استدلال عقلی را در انتخاب قول صحیح از میان اقوال متعدد بکار برده باشد.  برای کسی که بخواهد اولین گام را مطمئن برداشته باشد، دوره تاریخ تمدن ویل دورانت شاید بهترین گزینه باشد. 

حتی اگر نویسنده کتاب مورد وثوق باشد، اما نباید مانع از این باشد که خواننده همواره با چشمانی باز و درجاتی از شک و تردید به موضوعات کتاب بنگرد.  بهترین تکنیک در خواندن کتاب تاریخ همان روشی است که ما در کار مطالعه کتب علمی بکار میبندیم.  اینکه هرچیزی که ارائه شده را خود نیز تا آنجا که ممکن است تجزیه و تحلیل کرده صحت و سقم آنها را خود بیازمائیم.  مثلاً اگر فرمولی در ارتباط با فشار استاتیک درون مایعات ارائه شده، خود سعی کنیم بجای حفظ کردن، آنرا از طریق قوانین نیوتون نیز استخراج کنیم.  بعبارت دیگر، قطعات مختلف علم باید مانند تکه های پراکنده پازل در کنار هم جفت و جور شده یک تصویر معنادار بسازد.  ظهور تناقض، هشدار است برای احتیاط و بازنگری.  همین شیوه شکاکانه باید چراغ راهنمای ما در بررسی تاریخ باشد.  پس بهتر است خیلی از اخبار وقایع تاریخی را صرفاً بعنوان خبر تلقی کرده موضعی در رد و قبول اتخاذ نکنیم مگر اطمینان نسبی وجود داشته باشد.  مهمترین راهنمای ما عقل و استدلالات عقلی است که اگر مطالب با عقل و سایر یافته های تثبیت شده سازگار نباشد فقط بعنوان خبر تلقی شود.  مگر وقتی داستان و قصه میخوانیم با آنها چه میکنیم؟  فقط میخوانیم و لذت میبریم!  قرار نیست هر نوشته ای ملاک حقیقت باشد!  پس اغلب احادیث تاریخی را بعنوان داستان تلقی کرده کاری بکارشان نداشته باشید. 

خلاصه آنکه، طبری خود به ضد عقلی بودن روایات خود واقف بوده و هشدار هم داده بود ولی ابزارهائی که ما امروز داریم او در دسترس نداشت.  اگر میخواست تاریخ خود را با رعایت ضوابط عقلی بنویسد، چیز زیادی باقی نمیماند! آنچه کرد بهترینی بود که میتوانست بکند. دوران او عصر طلائی و زودگذری بود که هنوز دانشمندان ایرانی کم نبودند که بعداً باآمدن مغول و سپس صفویه، توگوئی عقلانیت یکسره از سرزمین ما رخت بربست.  اما خوشبختانه عصر روشنگری در راه است.

  • مرتضی قریب
۲۰
اسفند

مُعماها -2

     در ادامه، این بار به یک معما در حوزه علوم میپردازیم.  نتیجه اخلاقی که از این نمونه علمی حاصل میشود بسیار حائز اهمیت است.  منشاء خیلی از سوء درک هائی که با آن روبروایم از تحلیل این معما روشن میشود.

  1. جوّ سیاره ناهید.  موضوع به مطلبی در یکی از کانال های تلویزیونی علمی مربوط است که طرفداران زیادی دارد.  یکی از برنامه های آن آشنائی با فضا و بویژه منظومه خورشیدی است.  چندی پیش، یکی از این برنامه ها اختصاص به سیاره ناهید (زُهره) داشته که خصوصیات کلی آن را شرح داده است.  شرایط در سطح این سیاره بسیار وخیم است بطوریکه جدیدترین اطلاعات حاکی از دمای 480 درجه سانتیگراد و فشار جوّ حدود 100 اتمسفر است!  اگر بارانهای اسیدی را هم به آن اضافه کنیم چیزی از دوزخ موصوف کم ندارد.  منتها مجریان برنامه که از استادان دانشگاه های معروف آمریکا بودند در یک چیز مرتکب اشتباه فاحش شدند.  در توصیف فشار عظیم جوّ سیاره مثال زدند که این فشار چنان سهمگین است (فشار جوّ در سطح زمین 1 اتمسفر است)، که اگر اتوموبیلی را بر سطح آن قرار دهیم همان بر آن میرود که در محوطه های بازیافت ماشین های قراضه زیر پرس بر آن میرود.  یعنی فشار عظیم جوّ، بلافاصله ماشین را مچاله خواهد کرد.  آیا واقعاً چنین است؟

خیر چنین نیست و اشتباه اساسی مجریان محترم و بسا خوانندگان دانشپژوه همین است.  فشار میتواند حتی خیلی بیشتر هم باشد ولی چنین اتفاقی نمیافتد.  چرا؟  زیرا فشار مزبور از همه جهات بر بدنه ماشین یا هر شئ دیگری وارد شده منتجه نیروها صفر است.  یعنی همانقدر فشار که بر بدنه بیرونی وارد میشود همانقدر هم عیناً از داخل وارد شده یکدیگر را خنثی میکنند.  اما وقتی اتوموبیل زیر پرس با این فشار قرار میگیرد فشار فقط بر سطح خارجی است و ماشین مچاله میشود.  اگر طبق نظر مجریان بخواهد اتفاقی افتد، لازمست ماشین آببندی شده باشد و فشار داخل اتاق، یک اتمسفر یا اصلاً خلاء حفظ شود که آنچه اظهار شد درست آید.  همین مسأله درباره زیردریائی ها صادق است که اگر بدنه محکمی نداشته باشند در اعماق دریا، فشار شدید بیرونی بر فشار اتمسفریک داخلی فائق آمده موجب درهم کوبیده شدن زیردریائی میشود.  جانوران در این اعماق مشکلی ندارند زیرا فشار داخلی بدن آنها با فشار بیرونی متعادل شده صدمه ای نمیزند.   موضوعی که غواصان باید بسیار محتاط باشند. 

  1. نقد علمی.  موضوع جالب بالا را انتخاب کردیم تا حرف اساسی خود را بر کرسی بنشانیم و آن چیزی نیست جز اینکه همواره با یک ذهنیت علمی به قضایا نگریسته و دائماً در پی نقد آنچه از بیرون بر ما وارد میشود باشیم.  اول اینکه نقد ما بر استادان مبرز دانشگاه های معتبر آمریکا نه خُرده گیری بوده و نه چیزی از مقام علمی آنان میکاهد.  ضمناً نقد ما نه برای خودنمائیست و نه موجب عُلو درجات ناقد است.  دوم اینکه صفت "علمی" که برای نقد و ذهنیت بکار برده ایم نه لزوماً بمعنای اینست که این کار فقط از دانش آموختگان دانشگاهی ساخته است و نه بمعنای اینست که محدودیتی برای ورود سایرین باشد.  مادام که اصول اولیه منطق ملکه ذهن فرد باشد همین کافیست.  باید این ذهنیت و این شیوه تفکر در دوران تحصیلات ابتدائی و متوسطه به جوانان از سنین پائین یاد داده شود.  واضح است که نظام فعلی با چنین رویکردی کاملاً بیگانه است و اصولاً استمرار حاکمیت خود را با پرسشگری منطقی متعارض میبیند.  بهمین دلیل در سایه چنین نظامی امید رستگاری ناممکن است.  سوم و مهمتر اینکه بپذیریم که نقد بر همه جایز است.  چه بسا یک دانشجوی میان مایه از استادانِ بنام اشکال بگیرد و اشکال او هم وارد باشد.  معمولاً استادان واقعی از نقد او خوشحال میشوند و حتی اگر هم نقد دانشجو وارد نباشد، او را راهنمائی کرده و نظر درست را در اختیارش قرار داده موافقت او را جلب میکنند. 

شوربختانه از این رویکرد در نظام های بسته دیکتاتوری استقبال نمیشود زیرا مستبد و عُمّال او با پرسش و پاسخ بیگانه بوده که در شکل مذهبی آن مردم فقط باید شنونده باشند و اگر حرفی هست جز آنچه خوشایند ارباب دیانت است نباید گفت.  معهذا خروج از چرخه باطل جز با تمسک به نقد و تشویق همگانی برای ابراز وجود میسر نیست.

خلاصه آنکه، این روحیه که فلانی آدم عالمی است پس هرچه میگوید درست است باید بکلی کنار گذاشته و روحیه نقد جایگزین شود.  اتفاقاً عالمِ درستکار از نقد نمی هراسد و اشتباهات خود را پذیراست.  بنابراین، نقد شکاکانه در همه امور جاری باشد.

  • مرتضی قریب
۱۸
اسفند

مُعماها -1

     در این مبحث قرار است به پاره ای سوء کاربردها چه در حوزه علمی چه اجتماعی و چه سیاسی پرداخته شود.  متأسفانه همانطور که پیشتر اشاره شد، ذهنیت عمومی ما دچار پاره ای سوء درک ها است که در بادی امر طبیعی و درست جلوه مینماید.  عناوینی که در دنبال میآید مشت نمونه خروار است.  البته خواننده ممکن است درباره برخی از آنها با برداشتی که اینجا ارائه میشود موافق نباشد و بخواهد نظر خود را بازتاب دهد.  اما آنچه مسجل است گرفتاری ما در حوزه ذهن است که عنصر تکرار، عامل تثبیت این بی راهی هاست.  باید شهامت داشت و هرآنچه را لازمست بدون تعصب به بوته نقد گذاشت.  نتایج حاصله لزوماً بمعنای رد یا قبول نیست بلکه آغازی برای شک در مفاهیم گذشته است.  شک مقدمه علم است.

  1. تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم.  گویا اول بار سقراط بوده که از باب تواضع چیزی به همین مضمون گفته "من میدانم که نمیدانم" و به نادانی خود اذعان داشته است.  سایرین نیز همین الگو را سرلوحه کار خود قرار داده اند.  تواضع البته چیز پسندیده ایست ولی مهمتر از آن دانستن حقیقت است.  انصافاً آیا جمله فوق معنای منطقی دارد؟  بنظر میرسد منطق درستی ندارد.  چرا؟  زیرا اگر دانش من به حد کمال رسیده باشد که چیزی را نشان دهد، پس آن چیز درست است.  اما آن چیز نادانی من است!  پس حال که نادانم همه آنچه دانش من بوده بر آب بوده یعنی دانش من همه غلط بوده و لذا این دانش که مرا به نادانی خود معترف ساخته از ابتدا اعتباری نداشته و لذا نتیجه گیری آن هم خود بخود غلط است.  یعنی اینکه نادان نیستم و این با فرض قضیه متعارض است.  عناوینی این چنینی که اغلب مورد استفاده اعاظم حکمت و ادب قرار گرفته یک تعارف است.  در منطق به امثال این عبارات "پارادوکس" گفته میشود که مشابه آنرا در زیر آورده داوری را بر عهده خواننده وامینهیم. 
  2. گفته ی پشت این کاغذ راست است/ گفته ی پشت این کاغذ غلط است!- یک برگ کاغذ بردارید و هر یک از دو جمله مذکور را بر یکطرف آن بنویسید.  خوب چه شد؟  اگر حرف این سمت کاغذ درست باشد یعنی هرآنچه طرف دیگر است باید صحیح باشد.  وقتی به پشت برگه مراجعه میکنیم میگوید آنچه در سوی دیگر است نادرست است. لذا صدق گفته طرف اول باطل میشود یعنی هرآنچه میگوید باید عکس شود!  و وقتی دوباره بطرف دوم میرویم باید نادرستی آن تبدیل به راستی شود و قس علیهذا این چرخه باطل ادامه دارد.  همانطور که ملاحظه میشود این یک پارادوکس یا باطلنما است که مطلب درخوری از آن بیرون نمیآید.  متشابهاً آنچه هم که در بند قبلی آمد متضمن حرف تازه ای نیست و چیزی به اطلاعات ما اضافه نمیکند.
  3. بنده حقیر سراپاتقصیر.  این نیز یکی دیگر از همین تعارفات مذموم و یکی دیگر از سرچشمه های بدآموزیست.  اولاً چرا بنده؟  مگر آدمِ آزاد بودن چه مشکلی دارد که "بنده" باشید؟  گفتن این عبارت، خاص مردم فرودست نیست که دانش آموختگان نیز دچار آن هستند.  یکی از همکاران که تحصیلات عالی در اروپا داشته در مکاتبات اداری معمولاً خودش را "بنده حقیر" خطاب میکرده و گاهی گویا کافی نبوده سراپا تقصیر را نیز در ادامه میآورده است.  این دیگر از تعارف و فروتنی گذشته و حقارت را در بدترین شکل ارائه میدهد.  جامعه ای که افراد آن خودشان را حقیر خطاب کنند معلوم است که بطور ضمنی زیر یوغ هر استبدادی میروند.  واژه بنده یادگار ایام برده داری بوده و در جوامع با حکومت های اقتدارگرا فرد خودش را در برابر حاکمیت کوچک میشمرده و کم کم نوعی تعارف مصطلح شده است.  طبعاً چنین فردی توانائی احقاق حقوق طبیعی خود را ندارد.  پس باید از کاربست چنین اصطلاحاتی پرهیز شود.  در آینده درباره واژگان بنده، عبد، و غلام بیشتر صحبت خواهد شد.

خلاصه آنکه، فروتنی امریست پسندیده اما شکسته نفسی وقتی بصورت افراطی ظاهر شود امریست مذموم و ترویج آن نوعی بدآموزی خواهد بود.  پس چه باید کرد؟  اصل فروتنی، همانگونه که از معنای کلمه مستفاد میشود، در رفتار است.  یعنی فرد حاضر باشد هرجا و هر زمان مقتضی باشد جای خود را به دیگری بسپارد.  در گفتار، فقط کافیست طبیعی رفتار شود زیرا زیاده روی در شکسته نفسی ریاکارانه اثر معکوس بجای میگذارد.  در این رابطه داستان رهبر مملکتی که همین رفتار را پیش گرفته آموزنده است.  در بدو امر از پذیرش مسئولیت ابا دارد و ظاهراً فروتنی میکند اما مصداق مَثل معروف "با دست پس میزند با پا پیش میکشد" است.  زیرا در عمل، آنجا که ملت خواستار کناره گیری او هستند حاضر به ارتکاب هر جنایتی هست تا همچنان بر کرسی قدرت باقی ماند.  آیا نام این رفتار، فروتنی است؟!  

 

 

 

  • مرتضی قریب
۲۲
مهر

اصل عدم قطعیت

   گهگاه لازمست از برخی قوانین آموخته شده غبار روبی شده برخی شبهات مرتفع شود.  اصل موسوم به عدم قطعیت هایزنبرگ، اصلی است مختص دنیای بینهایت کوچک ها و کارکرد آن مختص همان حوزه است.  این بدان معنا نیست که نتوانید آنرا در کلان مقیاس بکار برید چه اگر بُردید نتیجه ملموسی نخواهید گرفت.  این اصل بطور خلاصه میگوید که نمیتوانید تمام مشخصات فیزیکی یک ذره را همزمان با دقت تمام اندازه گیری کنید.  زیرا دقت زیاد روی یک مشخصه مستلزم بیراهی زیاد روی سایر مشخصه هاست و شناخت کامل میسر نمیشود. 

    برخی این اصل را با مسأله احتمالات مربوط در سایر امور جاری اشتباه میگیرند چه اینکه موضوع احتمالات بسیار پیشتر از ارائه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ وجود داشته است.  بنظر میرسد برای پیشگیری از اشتباه بهتر است مشخصاً نام هایزنبرگ ذکر شود زیرا بیان این عدم قطعیت ما را با عدم قطعیت معمول در حساب احتمالات باشتباه انداخته تصور میکنیم که عدم قطعیت دنیای بینهایت کوچک ها همچنان در دنیای کلان مقیاس کاربرد دارد.  ابداً اینطور نیست. 

   عدم دقت در دنیای بینهایت کوچک ها ناشی از سرشت پدیده ها در این حوزه است، حال آنکه عدم دقت در کلان مقیاس یک پدیده ذاتی نیست بلکه ناشی از کمبود اطلاعات است.  مثلاً میخواهید دمای آب استخر بزرگی را بدانید.  چکار میکنید؟  با یک دماسنج در چند نقطه دمای آب را اندازه میگیرید.  یا با چند دماسنج، بطور همزمان دمای آب در چند نقطه را اندازه میگیرید.  سپس میانگین را، مثلاً 23.25، حساب کرده و بطور معمول انحراف استاندارد را هم حساب میکنید.  سپس بیان خود را به چند طریق ممکن میتوانید ابراز کنید.  مثلاً بگوئید:  من 67% اطمینان دارم که دمای متوسط آب استخر برابر 23.25 درجه بین مثلاً 22.5 تا 24 درجه میباشد.  این نمونه ای از بیان کاربرد آمار و احتمالات و عدم دقت در اطلاعات است.  این در واقع مبین عدم قطعیت در آگاهی ماست چه اینکه مادرِ طبیعت خود میداند که دمای واقعی آب استخر چقدر است که مستلزم داشتن دمای بینهایت قطرات آب است.  تقریباً تمام کارهای ما در حوزه فیزیک و علوم تجربی با این احتمالات یا عدم قطعیت ها عجین است و از آن گریزی نیست. 

    مثال دیگر مربوط به هندسه است.  شما در امر ساختمان سازی دو وجه کناری ساختمان را موازی میدانید.  آیا واقعاً اینطور است؟  واقعیت اینست که زمین کروی است و دو خط موازی وجود ندارند که اگر امتداد دهید در مرکز زمین بهم میرسند.  آیا بنّایان باید از هندسه کروی سود جویند؟  ابداً، زیرا در حوزه بقدر کافی کوچک، هندسه کروی با هندسه مسطحه تفاوتی ندارد.  کدام واقعی است؟  هردو باندازه کافی!  بیائید با مخلوط کردن مفاهیم، فلسفه بافی نکنیم.

    دقت کامل فقط در تصورات میگنجد و اگر هم وجود داشته باشد به آن نیازی نیست زیرا همه امور ما در دنیای حاضر با وجود همه بیراهی ها پیش میرود و چیزی سد راه نیست.  از همه اینها گذشته، دنیای کامل فقط یک امر آرمانی و شاید تخیلی است که هیچ مناسبتی با دنیای عادی ما ندارد.  فلاسفه قدیم باتکای علایق متافیزیک براین باور بودند که اتفاقاً دنیای ما یک دنیای کامل و بی نقص است و ذات باری نمیتواند چیزی جز کامل آفریده باشد.  احتمالاً مشاهده نظم آسمان شبانه در ایجاد این ذهنیت بی تأثیر نبوده است.  اما فلاسفه امروز، دنیا را واقعی تر میبینند با همه نقایص آن.  تولد های ناقص پس چیست؟  یا سرطانی شدن ناگهانی برخی غدد بدن یا انواع و اقسام عیوب ساختاری حین تولد برای چیست؟  اگر اینها نشانه کمال است پس نقص چیست؟  ضمن اینکه آسمان نیز مدتهاست از مقام بی نقص خود کناره گرفته است.

   از اینرو، شکاکیت و برخورد با موضوعات با نگاه شک و تردید، یک نگاه معمول و خردگرایانه بوده لزوماً ربطی به عدم قطعیت در دنیای بینهایت کوچک ها ندارد.  یعنی چنین بینشی منبعث از وجود آن عدم قطعیت ذاتی در دنیای ذرات بنیادی نیست.  توصیه میشود بجای اینکه عقاید خود را لزوماً متکی به گفتار دیگران کنیم، خود در بحر اندیشه فرو رفته و با نگرشی نقد گرایانه به موضوعات بپردازیم.  چه بسا در سیر این مسیر خود به درک اصول تازه تری نایل شویم!  چرا که نه؟

  • مرتضی قریب
۱۲
شهریور

شکاکیت و درجات آن

   وقتی از شکاکیت صحبت میشود، معمولاً وجه منفی آن در ذهن عامّه متبادر میشود.  بعبارت دیگر از شک گرائی چنین برداشت میشود که عده ای در صدد زیر سوأل بردن ایمان مردمند تا آنرا سست و نهایتاً نابود کنند.  یا اینکه در اخلاق رایج و آداب و سنن موجود تزلزل ایجاد کرده بی اخلاقی را رواج داده مثلاً ارکان خانواده را زیر سوأل برده و نهایتاً محیطی آماده برای انواع فساد بوجود آورند.  چنین استنباطی در ایام گذشته در مدرسه ها در مخیله جوانان پرورش داده میشد.  اما اکنون میخواهیم موضوع را از وجه مخالف طرح کرده و این پرسش اساسی را پیش روی جوانان مدرسه رو بگذاریم:  " شما از کجا مطمئن هستید که آنچه در مدارس و دانشگاه در کلاس های علوم بشما میآموزند حقیقت است و در یاد گیری آن تأمل نکرده بخود شک روا نداشته همه را دربست قبول میکنید؟"

    شاید طرح پرسش فوق، ورود بهتری به موضوع باشد بلکه تئوری توطئه را کنار گذاشته و این ادعا که میخواهند بدینوسیله دین ما را از دست ما بگیرند یکسره بلاموضوع شود.  دشمنی سنت با مدرنیته همواره از همین منظر بوده که ایده های جدید و تمایل افکار بدانسو، بازار سنت و محصولات آنرا راکد کرده و تنها راه مقابله، مونوپول کردن بازار سنت، و علَم کردن چماق تکفیر بر ضد علوم و مدارس جدیده بعنوان رقیب است.  اینک خود با زیر سوأل بردن علم (منظور علم جدید) میخواهیم بکمک  سنت گرایان آمده به موضوع علوم با تردید نگریسته در حقانیت آن شک کنیم.  چه بسا حق با سردمداران دین باشد که همواره دانشگاه را بعنوان سرچشمه فساد و تباهی دیده اند؟  اما اگر این کوشش به نتیجه عکس برسد، یکسره نشان از باطل بودن دعاوی طرف مقابل است. 

   اولین پرسش از جوینده دانش این است که برای چه درس میخوانی؟  برای اینکه یاد گیرم.  یادگیری که چکار کنی؟ که حرفه ای داشته باشم و زندگی کنم.  از کجا میدانی که آنچه بتو میآموزند همه دروغ نیست؟  از کجا میدانی همه برای فریب تو نیست؟  جوان در اینجا بفکر فرورفته و میگوید نمیدانم!  اما شب که با برادران بزرگترش که این مراحل را طی کرده اند مشورت میکند باو میگویند:  راست یا دروغ هرچه هست اما کار میکند و جواب میدهد.  موتوری که مطابق قوانین الکتریسیته سیم پیچی کرده ایم همانگونه که درس داده اند از کار در میآید و تخلفی در آن نمیبینیم.  آن یکی که نقشه برداری و مساحی یاد گرفته، صحت همه قواعد مثلثات را در عمل دیده میگوید آنچه از کار در میآید با آنچه در تعلیمات فراگرفته مخالفتی ندارد.  آنچه ماهواره بعنوان مختصات میدهد با آنچه روی زمین اندازه میگیریم تناقضی نداشته کسی شکایتی ندارد.

    بنابراین آنچه معیار نهائی است عین است در مقابل ذهن!  بعبارت دیگر داور نهائی تجربه عینی است که راست را از ناراست تمیز میدهد.  اما مکاشفات ذهنی هر نتیجه ای بدهد مختص محدوده ذهن است و لزوماً ربطی به دنیای واقعی ندارد.  در اینجا منظور از ذهن "عقل" نیست چه اینکه عقل قادر است از ترکیب نتایج از پیش مسجل شده عینی، حقیقت جدیدی را استنتاج کند که آزمایشات بعدی نیز مؤید درستی آن باشد.  در حالیکه ذهن دامنه وسیعتری داشته و مواد کارش هرگونه گزاره های ذهنی وسیع الطیفی میتواند باشد.  از جمله اینکه خیالات، مادّه خام مهمی در دست ذهن است که آنرا با ترتیبات بیشماری میتواند با دیگر چیزها آمیخته و تصورات بدیعی را بوجود آورد.  شعر و ادبیات و داستانها از جمله محصولات این فرآیند است که حائز اهمیت خاص در رشد فرهنگی جامعه است.

   دو نکته مهم قابل ذکر است.  اول اینکه آنچه به علوم نظری یا فیزیک نظری موسوم است حاصل صرفاً تخیلات ذهنی نیست بلکه چنانکه پیشتر و بارها اشاره کرده ایم بر آن بنیادهائی از تجربه استوار است که محصول کار دیگران از پیش است.  مثلاً تا آزمایشات منفی مایکلسون و مورلی منتشر نمیشد، اینشتین بعنوان نظریه پرداز نمیتوانست نسبیت خود را تدوین کند.  یعنی تا رد پای پدیده های عینی در میان نباشد محال است حقیقتی را از هیچ بوجود آورد، مگر بسته به شانس و اقبال باشد.  این همان مشکلی است که مبانی فلسفه با آن دست بگریبانست و به نکته دوم ما مربوط میشود.  نکته دوم سوء درکِ رایج درباره گزاره های ذهنی است که گاهی تصور میشود آنچه از تجزیه و ترکیب گزاره ها در ذهن بوجود آمده باید نمونه آن در دنیای واقعی وجود داشته باشد.  مثلاً تصور اسب بالداری در فضا که از دهانش آتش بیرون آید و از سُم هایش مثل موتور جت نیروی پیشران خارج شود که این نه در دنیای واقع بلکه مخصوص کتابهای داستان است.  گویا این جمله از موریس مترلینگ است که گفته است " محال است که بتوانیم چیزی را تصور کنیم که در جهان وجود نداشته باشد".  کما اینکه اجزای خیال فوق یعنی اسب، بال، آتش، سُم، موتور جت، همگی پیش از این گزاره موجوداتی عینی بوده اند و از ترکیب آنها موجودی ذهنی تخیل شده است!

   از اینرو، علت اینکه افراد در آموزش خود به علم اعتماد میکنند دیدن نتایج آن در زندگی است که به رأی العین میبینند.  بعلاوه، علم خاصیت خود پالائی دارد و به محض اینکه نکته ای اشتباه یا خلافِ واقع واردش شود خودش در صدد کشف  برآمده و آنرا اصلاح میکند.  ضمن اینکه ورود هرچیز جدید به حوزه علم تشریفاتی دارد و تا از فیلترهای متعدد عبور نکرده باشد رسمیت پیدا نکرده ربطی به اعتبار مقام گوینده ندارد.  کما اینکه با تمام اشتهاری که اینشتین داشت، تا نسبیت او با آزمایشات توافقی نشان نداده بود مدتها بعنوان فرضیه قلمداد میشد.  شاید جدول کلمات متقاطع مثال خوبی برای درک روش منحصر بفرد علم باشد که کلیه کلمات در ردیف های افقی و عمودی نه تنها باید معنادار باشند بلکه یکدیگر را پوشش داده تضادی وجود نداشته باشد.  و نکته اخلاقی از همه مهمتر اینکه نباید صرفاً مصرف کننده علم بود بلکه کوشش کرد که خود در صدد کشف حقایق جدیدتر و گسترش دامنه علم باشیم که تا حد امکان دین خود را نیز ادا کرده باشیم.

   آنچه در بالا گفته شد در اثبات این واقعیت است که علم، خود زائیده شک و تردید است و در غیاب روحیه پرسشگری و ابراز شک و تردید اصولاً آنچه موسوم است به دانش تولید نمیشود.  نقطه کاملاً مقابل علم، حوزه ایدئولوژی است که طبعاً دین نیز از زیر مجموعه های آن است.  در این حوزه، روش علم جایگاهی نداشته و پرسشگری امریست مذموم.  چرا؟ چون با توجه به مثال جدول کلمات متقاطع، ناهمخوانی های آن فوراً کشف میشود!  گاهی ادعا میشود شک در الهیات نیز کاربرد دارد ولی در حقیقت شک مزبور شکی نمادین است برای اینکه شما را به آنچه مقرر است برسید برساند.  واضحاً خارج از حوزه الهیات تنها گزینه برای مردم عادی یقین است که ابراز شک خطر جانی در پی خواهد داشت.  بی جهت نیست که در این گونه نظام ها دروغ و ریا رویه ای رایج میشود زیرا برای ادامه حیات، تظاهر به پایبندی به ایدئولوژی حاکم از اوجب واجبات است.  در این نظام ها، گهگاه تصفیه و حذف فیزیکی شدت میگیرد تا آنانی که شائبه هائی از پرسشگری نشان داده اظهارات تردید آمیز بیان کرده اند به هر صورت ممکن حذف شوند.  این عمل تا آنجا پیش میرود که حتی گریبانگیر زندانی های عقیدتی نیز شده شرایطی مشابه ارودگاه های مرگ ایجاد میکنند تا زندانی خود بخود از رنج زندگی خلاص و پاکسازی تکمیل شود.  مشاهده چنین وقایعی هرجا و هر زمان که باشد مبین حضور یک نظام ایدئولوژیک مستبد است. 

   پس بطور خلاصه، هرآنچه بیرون از گستره دانش باشد، مشمول طیفی است که یک انتهای آن ایدئولوژی قرار دارد که با ابراز شک بیگانه، بلکه دشمن است.  در میانه این گستره با مباحثی سروکار است که باور پذیری آنها یا صحت و سقم آنها بستگی به فرد دارد چه گوینده باشد چه شنونده.  در یکسو شک حاکم است که مبتنی بر واقعیت های عینیست، در سوی مخالف یقین مُد اصلی است که مبتنی بر ایدئولوژی و منقولات است.  دشمنی اهل یقین با اهل علم از همینجا سرچشمه میگیرد بویژه اگر حکومت در دست یقینی ها باشد، برای حفاظت از بنیان های فکری خود مجبورند نهادهای علمی مانند دانشگاه را تعطیل و دانشجویان پرسشگر را به مهاجرت تشویق کنند.  یا بودجه نهادهای علمی را چنان کاهش دهند که خودشان خود بخود مضمحل شده احیاناً لکه ای بر دامن حکومت نگیرد.  در عوض، بودجه این نهادهای علمی بسمت خیل عظیم نهادهای برساخته ای سرازیر شود تا با پشتگرمی بیشتری حفاظت از بنیاد یقین را ادامه دهند. 

   اگر واقعاً اینگونه باشد، پس کارها چگونه پیش خواهد رفت؟  مگر با حرف میشود کشوری را اداره کرد؟  قطعاً نمیشود منتها همانطور که پیشتر اشاره شد، موضوع علم در نظام های اینچنینی یک پدیده نمایشی و درجه چندم است که بود و نبود آن علی السویه است.  خط فکری ایدئولوژی غالب از همان بدو ورود مدارس جدید اجازه نداده است روحیه پرسشگری و تفکر انتقادی پا گیرد و بالنده شود درست بهمان دلایلی که در دشمنی اهل یقین با علم ذکر شد.  درعوض، فن آوری، موتور محرک جامعه میشود که اغلب وارداتی و در بهترین حالت دنباله رو آنچه در خارج میگذرد است.  قبلاً در "شبهاتی درباره علم و فن" تفاوت ماهوی ایندو شرح داده شد.  فن آوری همواره قابل خرید است منتها بالندگی این نیز در گرو استقلال و آزادی نهادهای علمیست که در بالا بحث شد. 

    اکنون سوأل اینجاست که یک فرد عادی در جامعه ای که با انواع گزاره ها در فضای خبری روبروست چه رفتاری باید پیش گیرد؟  از یک سو چنانچه با حداکثر شکاکیت با همه برخورد کند هیچ چیز را نباید پذیرا باشد و طبعاً به هیچ حقیقتی نایل نمیشود.  از سوی دیگر چنانچه فرض را بر صحت کلیه اطلاعات گذارد، همه چیز را باید یکسره قبول کرده به همه چیز اعتماد کند.  شک گرائی در درجه اعلای آن حقیقتی را دست نمیدهد و در غیاب کامل آن، درست و نادرست به یکسان ارزیابی شده و تفاوت آندو معلوم نمیشود.  پس شک گرائی یک هنر است که فقط با تمرین و ممارست کسب میشود.  در گام نخست خنثی بودن در قبال دیده ها و شنیده هاست.  در گام بعدی، مطلب را با اطلاعات مسجل که پیشتر صحت آن محرز شده مقایسه کرده اگر مباینتی وجود دارد نپذیرفت که این بسیار با روش علم شباهت دارد.  به افراد یا دستگاه هائی که درستکاری آنها قبلاً آشکار شده میتوان با حفظ حاشیه ای امن اعتماد کرد.  هرجا تبلیغات و پروپاگان هست احتمال حقه و دروغ بسیار است.  از اینرو در جامعه ای که نظام حاکم خود آلوده به فساد و دروغ است پیچ تنظیم شک گرائی را باید تا انتها پیچاند که حقیقت اغلب خلاف آنچه نمایانده میشود است.  قابل ذکر است که امروزه از آن اهل یقین آرمانی دیگر خبری نیست که این طایفه بنده زرق و برق دنیا شده ولی معنویت همچنان عنوانی تشریفاتی و نامتجانس باقی مانده است.

   قیاس از ابزارهای منطق است که در این موارد بسیار کارساز است.  مثلاً در تجلیل معلم گفته میشود شغل انبیا را دارد، اما دیدن او در زندان این شک را تقویت میکند که گزاره نخست تعارفی بیش نبوده.  یا این ایام تبلیغ میشود که بی حجابی باعث فساد و سقوط جامعه است اما تأمل در اوضاع پیش از انقلاب اسلامی حاکی از آنست که سردمداران انقلاب و مروجان این تبلیغات خود از رشد یافتگان دوران بی حجابی هستند که خود نقیض گزاره پیشین است.  از این دست تناقضات بسیار است.  دامنه شک گرائی باید به آموزه های پیشنیان نیز تسری یابد.  مثلاً گفته میشود "علمِ ناقص بدتر از گمراهی است" اما آیا واقعاً چنین است؟  آیا در بیابان، در نبود قطب نما یا gps، جهت یابی تقریبی با خط سیر خورشید گمراهی است چون علمِ ناقص است؟  یا گمراهی در دست روی دست گذاشتن است؟  احتمالاً کسانی که مطلب فوق را گفته اند منظور نظرشان "علوم الهی" بوده تا کسی با علم ناقص بی اجازه ورود نکند!  از این دست موارد هم بیشمار است و تا افکار عامه به یک بازنگری کلی در دیدگاه ها دست نزند و حداقلی از شک گرائی در اذهان پدید نیاید چرخ روزگار کماکان بر همان پاشنه خواهد چرخید که قرنهاست میچرخد.

خلاصه آنکه، امروز شک گرائی از لوازم اصلی زندگانی فرد متعارف در جامعه متعارف است.  در گذشته ها این خصیصه بیشتر نزد دانشمندان و حکما بوده منتها اغلب بخاطر تبعاتی که گفته شد پنهان نگاهداشته میشد.  حکیم عمر خیام نیشابوری که از مفاخر محسوب میشود، مشهورترین شک گرا از این دست است.  رباعیات معروف او فقط پس از فوت در میان نوشته هایش پیدا شد چه اگر در زمان حیات او منتشر میشد بسا خطر مرگ میرفت.  میتوان حدس زد در غیاب فضای پرسش و پاسخ چه میزان استعدادها سوخته شده بر باد رفت، چه تعداد گُلها پیش از شکوفائی پرپر شد همه فقط بخاطر ملاحظه افکار عمومی و جوّ سنگینی که اهل تحجر بر جامعه تحمیل کرده بودند.  برای قرنها نه خود رشد کردند و نه اجازه دادند ملتی بالقوه توانمند خود را از باتلاق بی خبری و رکود نجات داده بار دیگر سرمشق ملل شود.   

  • مرتضی قریب
۰۱
اسفند

شبه علم  و شناخت

    سالهاست که بحث رایج در این وبگاه حول و حوش روش های شناخت دور میزند.  جدول انتهای متن برگرفته از مطالب پیشین (27/2/1398)، نشان دهنده جایگاه علم در میان سایر روش هاست که حاصل بکار گیری توأم راسیونالیسم (اصالت عقل) و آمپریسم (اصالت تجربه) میباشد.  از سوئی، آنچه که بسیار بر آن تأکید گذاشته ایم خِرد گرائی (یا، عقل گرائی) بوده است.  نباید این عقل گرائی با راسیونالیسم که در برخی کتب فارسی "مکتب اصالت عقل" ترجمه شده مشتبه شود.  که این مکتب اخیر صرفاً بر استدلالات ذهنی فارغ از تجربه برای شناخت تکیه دارد.  حال آنکه منظور ما و آنان که در حوزه علم فعالند از عبارت عقل گرائی همانا مجموعه تلاش هائیست که به علم (دانش) منجر میشود یعنی کاربرد توأم تجربه و استدلال با یکدیگر.  اما اینکه حقیقت جهان چیست و آیا ماهیت آن، ایده ها (همان مُثُل های افلاطونی) است یا مادّه، دو مکتب فکری ایده آلیسم و رئالیسم در مقابل هم وجود دارند.  مکتب اخیر در فارسی به "مکتب اصالت واقع" یا واقعگرائی موسوم است.  گاهی هم آنرا "مکتب اصالت مادّه" یا ماتریالیسم نامیده اند. که باز هم باید مراقب بود با آنچه در محاورات مصطلح است با مادّه گرائی یا اصطلاحاً مادّه پرستی و یا ماتریالیسم فلسفی اشتباه گرفته نشود.  دانشمندان علوم دقیقه عموماً متعلق به مکتب اصالت مادّه هستند چه اگر غیر این باشد نه دانشمند بلکه فقط ممکنست سخنرانان خوش محضری باشند.  شیادان و دکان داران ایدئولوژی های خرافه پرور از این شباهت واژگان سوء برداشت کرده و برای رونق بازار خود مرتباً علم و روش علمی و زحمت کشان بی ادعای آنرا متهم به دهری بودن و مادّه پرستی میکنند.  که حقیقت کاملاً خلاف آن بوده و اتفاقاً امروز کاملاً روشن است مادّیون و ثروت اندوزان کیان اند که زیر نقاب معنویت به شبهه افکنی و کار کثیف خود مشغولند. 

    همانطور که از جدول ملاحظه میشود، نقطه مقابل تلاش های خِرد گرایانه که به دانش منتهی میشود، همانا "شبه علم" است.  شبه علم، وجه مردم پسندتر و آبرومند تر از شارلاتانیسم و خرافات گرائی است.  با وجودیکه امروز شکل رایج تبلیغات در کشور ما توسط نهادهای حاکمیتی ترویج خرافات و تحمیق هرچه بیشتر عامه، بویژه جوانان است، اما در کشورهای غربی آنچه افکار سطحی نگر و احساساتی را جلب میکند و خوراک خوبی برای مجلات عامه پسند است همانا شبه علم است.  همانطور که از نام آن بر میآید، شبه علم ارائه مطالب مُهملی است که نه با استدلال و نه با تجربه سروکار دارد بلکه صرفاً رنگ و لعابی علمی دارد که مقبولیت آنرا برای افراد عادی بیشتر مینماید.  از همین رو، طیفی از مردم که دانش متوسطی داشته و اسیر شارلاتانیسم واضح و عریان چه از نوع حکومتی و یا غیر آن نشده اند را بخود جلب و جذب میکند.  اگر اینگونه باشد، جز گروه اندکی قشر کتابخوان و روشن اندیش کسی از این مهلکه دکان های شبهه افکن جان سالم بدر نخواهد برد تا در آینده برای تمشیت امور کشور کاری کند.   سالها گسترش وسیع دروغ و ریا، افکار را از تفکر مستقل ناتوان ساخته است. 

    واکنش طبقه متوسط به تضییقات فکری در این چند دهه اخیر باعث شکل گیری انواعی از مکاتب شبه علمی شده که مردم وازده از تبلیغات تهوع آور را به سمت آلترناتیو های دیگر متمایل میسازد.  چندین و چند سال پیش، مکتب نوظهوری پیدا شد بنام "عرفان حلقه" که شنونگان زیادی پیدا کرد.  مبتکر این مکتب گویا از اواسط دهه هشتاد آزادانه به تدریس و ترویج این مکتب اشتغال داشته است اما ناگهان بعد چند سال دستگیر و به اتهاماتی چند زندانی میشود.  بنظر میرسد دلیل عمده ممنوعیت کار ایشان ترس حاکمیت از رقابت بازار ایشان با بازار رسمی بوده است.  معمولاً نظام های استبدادی مایل نیستند جز گفتمان رسمی حاکمیت، چیز دیگری مطرح باشد بویژه اگر مخاطبانی را بسوی خود جلب کرده و اقبال زیادی از طرف مردم نشان داده شده باشد.   حال آنکه اگر گفتمان حاکمیت حاوی حقیقتی باشد باید سایر مکاتب، حتی اگر مخالف باشند، آزاد باشند تا در مواجهه آزاد عقاید، اشکالات آنها به رأی العین بنظر عموم رسیده و حقانیت گفتمان رسمی از آتش مباحثات سربلند بیرون آید.  اما متأسفانه رسم بر اینست که ایدئولوژی ها باتکاء سرکوب مشروعیت خود را تحمیل و سایرین را از صحنه حذف میکنند. 

    مبتکر عرفان حلقه بعد از آزادی به خارج از کشور رفت و برنامه های خود را در آنجا پی گرفت.  تصادفاً شاهد یکی از کنفرانس های ایشان در کانادا بودم که تعداد انبوهی افراد محترم سخنرانی ایشان را سراپا گوش بودند.  شاید هم از روی کنجکاوی بوده.  اما تنها چیزی که میشد دریافت کرد در حقیقت بازی با کلمات و گاهی ترکیب آنها با واژگان علمی بوده است که خستگی ناپذیر و لاینقطع ایراد میفرمودند.  حضار نیز گاهی از روی کنجکاوی پرسش هائی مطرح میکردند که با کمال مهارت پاسخ هائی عجیب می یافت که پرسشگر را از روی حُجب و حیا مجبور به اقناع میکرد.  بهرحال گفتار ایشان قابل درک نبود و اینکه کسی اعتراضی نمیکرد شاید ناشی از این خصلت انسانی است که نگارنده این سطور مکرر شاهد آن بوده است.  گاهی در جلسات دفاع تز، شاهد دانشجوئی بوده ایم که با رندی خاصی برای تحت تأثیر قرار دادن حضار اصطلاحاتی پُرطمطراق را بکار میبرد و در عین حال استادان ممتحن ابا داشته که اعتراض کرده بگویند سرتاپا غلط است.  چرا؟  چون میترسیدند.  از چه میترسیدند؟  از اینکه سوأل کنند و بعد معلوم شود موضوعی بوده بدیهی که آنان نمیدانسته اند و خجلت زده شوند.  طبعاً مردم عادی در مواجهه با عبارات حاوی اصطلاحات عجیب، گاهی به لسان عربی و گاه لاتین، که با هم معجون غریبی تشکیل داده باشد وحشت بیشتری میکنند و آنرا بحساب نادانی خود و البته دانشمندی متکلم میگذارند.  در یک کلام، معیاری برای راستی آزمائی وجود ندارد و آنچه مکتب مزبور ارائه میکند نمونه ای کلاسیک از شبه علم است.

   با این حال، مخالفت با مکتب مزبور به معنای تخطئه آن یا دشمنی با گردانندگان آن نیست بویژه اینکه تم اصلی آن رحمانیت است و نه ضرب و زور.   بخصوص که بنیانگزار این مکتب مدعی حالِ خوب گروندگان است و آنها هم که به این گروه پیوسته اند با رضایت خود بوده و نه به ضرب شمشیر.  مادام که امثال این مکاتب بی آزارند و نظریاتی دارند که علاقمندانی دارد باید بحال خود گذاشته شوند تا اگر کسانی حالی خوش پیدا میکنند مانع آنان نشد.  پس با آسیب های فکری آنها چه باید کرد؟  طبیعی ترین راه وجود تکثر و مدارا است باین معنا که مکاتب روشنگرانه که مدعی حقیقت اند بحث های متقابل را پیش کشیده تا در داد و ستدی فکری آنچه لیاقت ماندن را دارد خود را نشان دهد.  برخورد فیزیکی با این مکاتب، یا هر نوع مکتب دیگری، اتفاقاً به نفع آنها تمام میشود و اقبال بیشتری پیدا خواهند کرد زیرا چیزی که منع میشود انسان را حریص تر میکند.  بویژه، منع کننده اگر حاکمیتی باشد که خود نمونه بارز اختلاس و دزدی و همه گونه اعمال خلاف باشد و چیزی را منع کند خود بخود و نادانسته و ناخواسته بر خوب بودن آن چیز صحه گذاشته است. 

    میپرسند آیا عرفان حلقه نوعی شارلاتانیسم نیست؟  از مشخصه های فرد شارلاتان تن ندادن او به مصاحبه های تخصصی و عمومی است حال آنکه رهبر این مکتب با حضور در میزگردها، خودش را در معرض پرسش های سخت قرار داده است.  از نحوه بیان و اعتماد بنفس او در این مباحثات چنین استنباط میشود که نامبرده شخص محترمی هستند عمیقاً معتقد به مبانی جدیدی که کشف کرده اند منتها لزوماً برای ما قابل فهم نیست.  از این قبیل موارد در داستانهای شبه علم کم نبوده است.  کسانی به باور خود ماشینی جاودانی اختراع کرده اند و صادقانه فکر میکردند واقعی است.  مرور زمان خود بخود نتیجه کار را نشان داده است و لذا باید داوری در خصوص این قبیل موارد را به مرور زمان واگذار کرده و بیهوده با جریاناتی که موافق نیستیم دشمنی نکرد. 

    اما چرا اقبال به جریانات فکری غیر مرسوم در کشور ما زیاد است؟  از یک سو باید آنرا بحساب فشار مضاعف تفکرات ارتجاعی حاکم گذاشت که اگر میسر باشد فرد در درجه نخست مایل به فرار از کشور است و درغیر اینصورت، پناه بردن او به هر تفکری خارج از چارچوب سنتی حاکم است.  حجم عظیم مهاجرت در این چهار دهه خود دلیل روشن بر این مدعاست.  دلیل دیگر بر این مدعا، جمعیت زیاد دستگیر شدگان و زندانیان سیاسی و فشار روانی است که بسیاری را حتی وادار به خودکشی میکند.  آنها هم که آزاد میشوند معلوم نیست چه بر آنها گذشته که گاه در بدو خروج از حبس اقدام به خودکشی میکنند.  از سوی دیگر، در چنین محیطی، هرچیزی که بوی تازگی دهد و اندکی از جوّ حاکم فاصله داشته باشد فوراً جلب نظر کرده و راهی را نشان میدهد برای فرار و خلاصی از فشار تفکر حاکم.  قبلاً نشان دادیم (17/11/1401 ) که چگونه این تمایل میتواند گاهی نتایج نامنتظره در پی داشته باشد.  واقعیت بعدی در احساساتی بودن مردمان این خطه است.  بنظر میرسد جامعه ما جامعه ای سنتاً احساساتی بوده و شاید هم هنوز هست که البته با ایده آلیسم سنخیت بیشتری دارد تا با راسیونالیسم.   ایده آلیسم مادام که در حوزه تفکر فلسفی باشد مشغله ایست فکری و در حد خود نیکو.  اما به محض ورود به حوزه زندگی و امور واقعی مشکلات آغاز میشود.  متافیزیک خوراک شیرین و لذت بخشی است که هضم آن بسیار دشوار است.  گویا بخش بزرگی از جامعه سنتی ما همچنان گرفتار ایده آلیسم و تبعات منفی آن در زندگی اجتماعی است.  حفظ تعادل در زندگی یک هنر است و اوج آن در تعادل بین احساسات و عقل است که راهنمائی روشن اندیشان را میطلبد. 

 

خلاصه اینکه، عرفان حلقه مثالی کلاسیک ازحوزه شبه علم است که نشان میدهد چگونه در نبود فضای آزاد، مردم برای تنفس هوای تازه چاره ای جز پناه بردن به هرآنچه بدیلی برای تفکر حاکم باشد ندارند.  انواع بیشماری عرفان های متفاوت و بی آزار وجود دارند که ادعائی هم در مسائل علمی نداشته معهذا ایدئولوژی دینی آنها را رقیبی برای خود تلقی کرده از آنها بر نمیتابد و اقدام به تعقیب آنها میکند.  مشکل در تفکر ارباب دیانت است که مدعی اند مردم برای دین اند و نه دین برای مردم.  شبه علم طیف وسیعی دارد که یک سوی آن بسیار خطرناک است که در آن  مردم زود باور اسیر تبلیغات حقه بازان و سیاستمداران کلّاش میشوند.  اما عرفان حلقه و مکاتب مشابه آن که آزاری برای غیر نداشته و چه بسا حاوی نفعی برای گروندگان باشد باید بحال خود گذاشته شوند هرچند متضمن مضامینی غیر واقع باشند.  از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!  بالعکس، اگر مشاهده شود که کسی یا نهادی ایدئولوژی خود را با تهدید و سرکوب تحمیل میکند شک نباید داشت که چیزی برای گفتن ندارد.  او که چیزی برای عرضه دارد حتی به تبلیغ هم نیاز ندارد چه شهروندان همواره خریدار جنس خوب اند چه در بازار مادّیات باشد و چه در بازار تفکرات، و یکدیگر را از آن آگاه میکنند.  در این آشفته بازار رسانه ها و اخبار اینترنتی و غیره آنچه اهمیت دارد شک گرائی و تسلیم نشدن به هر آنچه عرضه میشود است مگر آنکه با راستی آزمائی صحت نسبی آن محقق شود.

  • مرتضی قریب
۰۱
فروردين

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -5

     هنوز عده ای در پی حقایق مطلق هستند و تصور میکنند هدف علم کسب چنین حقایقی است.  در پاسخ دوستی که چنین ایرادی را مطرح کرده بودند نوشتیم که این امکان بدان صورت که تصور میکنند میسر نیست و اصولاً نیازی هم نیست.  در این ارتباط مثال زدیم که فرض کنید هدف، یافتن محیط دایره ای با قطر 10 سانتیمتر است.  محیط واقعی چند سانتیمتر است؟  31.4 یا 31.41 یا 31.415 یا عدد 31 با ممیز بینهایت اعشار بدنبال آن؟ حقیقت کدام است؟  میگوئیم، اگر نجار باشید همان اولی کافیست.  اگر فیزیکدان در کار لیزر باشید چهار رقم بعد ممیز (6 یا 7 رقم بامعنی) کفایت میکند.  هردو مورد متشابهاً صحیح اند و هردو حقیقت بشمار میروند.  طبعاً پاسخ ما فیلسوف وسواسی را راضی نمیکند.  او بدنبال حقیقت فی نفسه است.  ریاضیدان اگر به او بگوید: 10π شاید اندکی راضی شود ولی اگر بخواهد از بازار چیزی بخرد موفق نخواهد شد.

    حقیقت چیست؟ بعد از دوره باستان، یکی از اولین کسانی که بطور سیستماتیک سعی کرد به کُنه حقیقت و چیستی جهان پی برد رنه دکارت فیلسوف مشهور فرانسوی است.  او در نیمه اول قرن 17 زندگی کرد و در عمر کوتاه خود شجاعانه با مشکلی ستُرگ بنام کشف حقیقت رویاروی شد.  او در کتاب خود بنام "تأملات" حدیث خود را شرح داده و خواننده را دعوت به اندیشیدن میکند.  در اینجا خلاصه بحث او را آورده و در انتها نقد میکنیم.

تأملی در تأملات دکارت

    اهمیت کتاب تأملات از آن روست که آرای ارائه شده در آن، بیشترین تأثیر را در فلاسفه بعدی گذاشته و از همین رو دکارت را پدر فلسفه جدید بشمار میآورند.  کتاب "سیر حکمت در اروپا"ی محمد علی فروغی هنوز از بهترین منابع فارسی در زمینه فلسفه است که بخشی از آن بطور مشروح به دکارت و فلسفه او پرداخته است.  علاقمندان برای توضیح بیشتر میتوانند به این منبع مراجعه کنند.  دکارت، تلاش کرده که محدوده معرفت را شناسائی و خطاهای اندیشه را گوشزد کند.  او سنت اسکولاستیک را زیر سوأل برده و درعوض با به میان کشیدن شک در همه چیز، دست کشیدن از عقاید سنتی را میسر ساخت.  او بدین نتیجه رسید که بجای اصلاح طلبی، بهتر است بیکباره عقاید مغزش را کنار گذاشته و تا یک به یک آنها را وارسی مجدد نکند و از درستی آنها اطمینان نیابد ابداً بجای سابق برنگرداند.  بعبارت دیگر میخواست خود را از شرّ رسوبات فکری رها سازد.  این اقدام، شجاعت زیادی میطلبد و صرفنظر از اینکه او موفق بود یا نه، لازمست بابت شکستن این تابو از وی سپاسگزار بود. 

    در فارسی ضرب المثلی داریم که یک بُز گر، کل گله را گر میکند.  کنایه از اینکه اگر بُز معیوب از دسته خارج نشود، کل گله آلوده میشود.  دکارت در تأملات خود مثالی شبیه این آورده که اگر در سبد سیب ها نگران از وجود پوسیدگی برخی از آنها هستیم لاجرم کل سبد را بایست خالی کرده و با وارسی یک یک آنها و اطمینان از عدم فساد، سالم ها را به سبد بازگرداند.  یک سیب فاسد، همه سیب ها را فاسد میکند.  ما در فرهنگ خود مضامین هشداردهنده فراوان داشته ایم، منتها جامعه سنتی دین زده همواره مانع شکل گیری و برآمدن امثال دکارت ها بوده و نضج گیری خردگرائی و خردمندان را در نطفه خفه ساخته است.  والا انسان ها از نظر مادّه مغزی تفاوتی نداشته اند، مگر با تحمیل فیلترهائی بتدریج تفاوت هائی عظیم در طی زمان بوجود آورده اند.  ناگفته پیداست که اساس پیشرفت غرب در حضور فلاسفه و بیان آزاد آراء آنان بوده است.  پیشرفت مادّی غرب در سایه پیشرفت فکری میسر گردید.  نکته ای که ارباب دین در کتمان آن کوشیده و حجم گمراهی را علی التزاید گسترش داده اند.  آنان همواره دشمن حکمت طبیعی بوده اند.  براستی که ابعاد این فاجعه غیر قابل تصور است.  اکنون به شرح و نقد یک یک تأملات دکارت میپردازیم.

شک

    دکارت فرض را بر نادرستی باورهای پیشین خود میگذارد، مگر اینکه بر درست بودن آنها یقین پیدا کند.  لذا بطورنظری مایل است در همه چیز شک روا دارد ولی بزودی درمی یابد که بر حافظه و محفوظاتش از دستور زبان و معانی کلمات نمیتواند اتکا نداشته باشد.  او معتقد است که اگر شده حتی یکبار در عمر باید این روش در پیش گرفته شود.  شکاکیت عادی برای پویندگان علم روشی مطلوب است اما حالت حدی آن راه به جائی نمیبرد و انسان را در یک شک دائمی غیر سازنده باقی میگذارد.  اما شکی که به شک دکارتی موسوم شده شک معتدلی است که راه را برای کسب معرفت و نیل به شناخت هموار میسازد.  

خطای حواس

   دکارت از اینکه گاهی حواس، ما را به اشتباه می اندازد نتیجه میگیرد که به حواس نمیتواند اعتماد کند.  با اینحال با خود میگوید که بالاخره چیزهائی وجود دارند که باعث تحریک حواس شده و تصورات را در ما ایجاد میکنند.  لذا نمیتواند منکر جهان خارج باشد ولی در عین حال بخاطر زیاده روی در عدم اعتماد به حواس، صرفاً کیفیات نظری و عقلی را حقایق یقینی قلمداد میکند.  

    شاید با توجه به ذات ریاضی دوست او، رویه ای که در پیش گرفت چندان عجیب نباشد بویژه آنکه هندسه و ریاضیات در زمانه دکارت پیشرفتی بمراتب بیش از علوم تجربی داشته است.  لذا او متمایل بر این شد که امور عقلی و نظری را بر مشاهدات تجربی ترجیح دهد.  از همین رو استدلال میکند که 2+2 همواره 4 میشود ولاغیر.  یا در هندسه، جمع زوایای مثلث 180 درجه است و هیچ شبهه ای در آن نیست.  با اینکه خود در فیزیک تجربی دستی داشت معهذا در مشاهدات تجربی چشم اندازی از حقایق ابدی نمیدید.  این نوع مطلق انگاری بعدها، بدون آنکه او خواسته باشد، موجب صدماتی بر رویه علمی شد.  دکارت در فیزیک و ریاضی دستی توانا داشت و کشف قوانین شکست نور از اوست و بنام خود اوست.  این کشف نشان از این دارد که در بادی امر بدنبال راز شکسته شدن قاشق در لیوان آب بود که قبلاً استاد معنوی او، افلاطون، بدان اشاره کرده بود.  این کنجکاوی منجر به کشف قانون شکست نور شد، معهذا دکارت تصمیم خود را گرفته بود که به حواس نمیتوان اعتماد کرد.

می اندیشم پس هستم

    او در شکاکیت خود به فریبنده بودن دنیای پیرامونی چنان پیش رفت که گفت ممکن است اصلاً این دنیا چنان ترتیب داده شده باشد که عامدانه در صدد فریب من باشد.  اصلاً چه بسا من در دنیای خواب باشم، همانگونه که وقتی شب ها خواب هستم همه چیز طبیعی مینماید.  در ادامه با قدری استدلالات منطقی بدین نتیجه رسید که در نهایت، ممکن است چیزهائی هم وجود داشته باشند که در آنها شکی نباشد. 

    او از میان همه نایقینی ها به یک یقین مطلق رسید و آن این که دستکم در وجود خودم نمیتوانم شکی داشته باشم.  زیرا اکنون که می اندیشم نشانه وجود یک ذهن است و آن ذهن متکی به وجودی است.  پس در این حقیقت که من وجود دارم شکی نیست.  بعدها این شیوه به قضیه cogito مشهور شد که عبارت لاتینی "می اندیشم، پس هستم" است.  در حقیقت، با این استدلال، دکارت فقط وجود ذهن اش را ثابت کرد چه اینکه بعدها به استقلال ذهن و بدن و دوگانگی ایندو روی آورد ولذا طبق اعتقاد خودش فعلاً فقط وجود ذهن را اثبات کرده و وجود مادّی از آن استنباط نمیشود.  البته ما چنین عقیده ای نداریم و همانطور که قبلاً نشان دادیم ذهن و مادّه تفکیک ناپذیرند و ذهن مبین وجود بدن است.  

    اما این عقیده که گویا مکانیزمی در جهان تعبیه شده که نه فقط من تنها بلکه همه آحاد مردم را عمداً فریب دهد خود از آن افکار عجیب و غریب است.  می پرسند شما از کجا اطمینان دارید که درک شما از جهان خارج که با واسطه گری حواس ایجاد شده، تصویری منطبق با واقعیت عینی باشد؟  بعبارت دیگر از کجا معلوم که همه این فعل و انفعالات داخل مغز ما صورت نمیگیرد و چیزی آن بیرون نیست؟!  عده زیادی از فلاسفه بدرستی به این سوء ظن پاسخ داده اند.  آنها از مدعی میپرسند پس این تصورات از کجا میآید؟ خاستگاه آن چیست؟  و مهمتر از همه، چرا تصادفی نیست؟  چرا آتش به یکسان دست همه را میسوزاند؟  در حالیکه اگر بر حسب تصادف و اتفاق باشد این یکسانی و یکدستی را نمیدیدیم.  

 

دوگانه انگاری

    تا اینجا، چیزی که دکارت با قطعیت پی به وجود آن میبرد ذهن خودش است.  یعنی ذهنی که اندیشه میکند.  او وجود واقعی خود را همین ذهن تلقی میکند که تا حدودی هم درست است.  زیرا شخصیت هر کس، ذهنیت اوست.  اما در عین حال بدنی  مادّی نیز وجود دارد که آن نیز غیر قابل کتمان است.  در این مرحله، دکارت بدن و ذهن را دو جوهر مستقل از هم انگاشت یکی از مادّه و دیگری از غیرمادّه که در عین حال بطرز مرموزی در تعامل با هم هستند.  پس از مرگ، بدن مادّی مضمحل شده از بین میرود، اما چه بر سر ذهن خواهد آمد؟   او چون ذهن را غیر مادّی انگاشته بود، پس قائل به بقا و جاودانگی ذهن شد.  دکارت این نتیجه گیری اخیر را بدون هیچ استدلال منطقی دربست پذیرفت.  توجیهات آنرا در بخش های قبلی مابعدالطبیعه ضمن شرح درباره روح، عقل، و عدم دیدیم.  بعلاوه، از آنجا که دکارت کاتولیکی مؤمن است شاید مایل نیست چیزی خلاف عرف رایج حاصل شود.  ضمناً او هم چون سایر انسانها علاقمند به جاودانگی است و طبعاً از این عقیده که ذهن یا روح جاودانه است راضیست.  اما واقعیات دایر بر این است که همه چیز در دنیای مادّی متکی به مادّه است و ذهن و فکر و هر چیز دیگر از آن گریزی ندارد.

   البته باید حق را به دکارت داد که ذهن را چیزی غیر از بدن و بلکه فراتر از بدن و اصلاً غیرمادّی میپنداشت.  ما هم اگر در آن دوره میبودیم یحتمل چنین برداشتی میداشتیم.  امروزه میدانیم که ذهن، روح، نفس، روان همگی یک چیز اند و مشابه چیزی که به نرم افزار موسوم است.  نوعی منطق است که با زمان و همراه زمان آموخته تر شده و متعالی میگردد.  همانطور که با خاموشی رایانه، حافظه فعال ناپدید میشود متأسفانه ذهن نیز از بین خواهد رفت.  آنچه که "من" را میسازد، همانا ذهن یا این نرم افزار بیولوژیک است.  شاید در آینده راهی پیدا شود برای کپی کردن این "من" و سوار کردن آن بر بدنی دیگر پس از مرگ بدن اصلی.  اگر روزی چنین چیزی واقع شود، آنروز روز سرگیجه فلسفه است.  تبعات این امر چیست؟  آیا من باز تولید شده همان رفتار من سابق را خواهد داشت؟

خدا

    بعد از اثبات این مقدمات، اکنون از دکارت انتظار میرود که پله پله مراحل بعدی را طی کرده و با استدلال، سایر مظاهر وجود را رد یا اثبات کند.  بظاهر راهیست طولانی و با توجه به سطح علم و فن آوری زمانه، بعید است از هر کسی ساخته باشد.  علی الخصوص که دکارت استدلال عقلی را محکم تر از تجربه حسی بشمار آورده و ترجیح میدهد راه ساده تر را انتخاب کند.  کدام راه؟  او با یک گام عظیم یکسر سراغ خدا میرود و باستناد وجود او سعی میکند سایر آثار طبیعی را بیکباره حل کند.  شاید در باطن علاقه دارد که از گرداب شک گرائی که خود بوجود آورده خود را هرچه زودتر خلاص کند.  از اینرو، در این گام بسراغ اثبات وجود خدا میرود تا باتکاء او مشکلات را از پیش پا بردارد.

    در این مرحله او بشکلی از "برهان جهان شناختی" استفاده میکند.  بطور ساده این برهان میگوید هر چیزی علتی دارد و علت العلل همه چیزها یا علتی که خود معلول نیست همانا خداست (ر.ک. حکمت مشّاء 96/12/6).  دکارت استدلال میکند که من در ذهنم تصوری از خدا دارم و این تصور نمیتواند از هیچ بوجود آمده باشد زیرا عدم، عدم است و ایجاد کننده چیزی نیست.  پس باید چیزی باشد که این تصور ناشی از آن چیز است چه اینکه هر معلولی را علتی است.  لذا علت وجودی تصور خدا در ذهن من لاجرم ناشی از مفهومی خارج از ذهن من است.  و این مفهوم چیزی جز خدا نمیتوانسته باشد و این اوست که این مفهوم را به ذهن من انداخته است.  

    دکارت برای تأکید بیشتر از برهان دیگری بنام "برهان وجودی" کمک میگیرد.  طبق این برهان که به آنسلم قدیس و قبل تر از او به ابن سینا برمیگردد، خداوند کامل ترین موجود است و کامل ترین موجود اگر وجود نداشته باشد کامل نیست، پس خدا باید وجود داشته باشد (واجب الوجود).  این برهان ربطی به مشاهده ندارد بلکه اصطلاحاً پیشینی است و میدانیم که دکارت نیز متمایل به ادلّه نظریست.  بنظر او از مفهوم خداوند (ماهیت) بعنوان موجودی کامل، خود بخود وجود او لازم میآید.  درست همانطور که از مفهوم مثلث (ماهیت)، مجموع زوایا برابر 180 درجه خود بخود برمیآید.  وجود خدا عین ماهیت اوست همانطور که وجود 180 درجه مجموع زوایا، عین ماهیت (تعریف) مثلث است.  همانطور که جمع 180 درجه ای زوایای مثلث یک حقیقت مطلق است و از ماهیت آن ناشی میشود، بهمین قرار، از مفهوم خدا به مثابه موجودی کامل، وجود او اثبات میشود.  چه اینکه وجود خدا خود بخشی از ماهیت خدا میباشد.  لذا از مفهوم خدا، بطور طبیعی، وجود داشتن او بصورت ضروری بدنبال میآید.  

جهان مادّی

    اکنون بعد اثبات وجود خدا، نوبت جهان مادّی است.  دکارت عقیده دارد که علیرغم اشتباهات حواس، بالاخره دنیائی آنسوی تصورات ما باید موجود باشد زیرا ادراکات حواس میبایست دلالت بر وجود جهانی مادّی باشد و حواس پنجگانه ما نیز چنین شهادتی را تأیید میکند.  اما از سوی دیگر او قبلاً نشان داده بود که حواس مرتکب اشتباه میشود.  پس چه باید کرد؟  آیا هر آنچه مشاهده میکنیم را باید دربست بپذیریم؟  یا باید بخاطر خطای حواس دربست رد کنیم؟  

    در اینجا ترفندی را بکار میگیرد.  میگوید خدائی که اکنون در وجودش شکی نیست، نمیتواند بدخواه ما باشد.  او خیر خواه است و قرار نیست ما را در شناخت اشیاء گمراه سازد.  با اینکه به ما حواس بخشیده لیکن قوه عقل و تحلیل نیز داده است.  لذا ما برای جبران کاستی هائی که از بابت حواس داریم، از عقل و تحلیل ریاضی خود سود خواهیم برد.  دکارت نتیجه گرفت که میتواند به درک طبیعت پیرامونی توفیق یابد و از مرحله شک گذر کند.  

نتیجه گیری

    دکارت بزرگترین فیلسوف زمانه خود بوده و بسا از لحاظ وسعت نظر و قدرت استدلال با ارسطو قابل قیاس باشد.  اهمیت او به لحاظی، بخاطر سبک جدیدش در نحوه تفکر و به لحاظی بخاطر روش شک گرایانه اوست که بعدها خود مکتبی در فلسفه شد.  در اینجا میخواهیم به نقاط ضعف استدلالات او بپردازیم که در هر حال چیزی از مقام شامخ او کم نمیکند.  اشتباهاتی که در تأملات خود مرتکب شده از سوئی ناشی از سطح پائین علم در زمانه خودش بوده و از سوی دیگر، شاید، ناشی از علاقه وافر او به دین آبا و اجدادیش بوده.  نقدی که بر او میشود آورد بشرح زیر خلاصه میشود:

1- لزوماً هر تصوری که در ذهن ما نقش می بندد، هر قدر هم واضح باشد، اثبات وجود داشتن آن در خارج ذهن نیست.  چه بسا دیو 7 سری را تخیل کنیم که در آسمان تنوره میکشد.  آیا واقعاً هست؟  اتفاقاً ایده آلیست ها موافق این ادعا هستند و میگویند مابازای چنین تصوری بالاخره باید از جائی آمده باشد یعنی از وجودی برآمده باشد.  تجربه گرایان پاسخ میدهند که ما در فکر خود از ترکیب تصورات ساده ولی واقعی چنین تخیلاتی را میسازیم.  یعنی با ترکیب تصورات ناشی از اشیاء واقعی سر + انسان + حیوان + پرنده + آتش این تصور غیرواقعی از هیولا را میسازیم.

2- واضح بودن تصور، دلیل واقعی بودن آن نیست.  قطعاً دکارت تصور واضحی از خدا در مغز خود داشته ولی این نمیتواند پایه ای برای استدلالات بعدی او باشد.  بسیار پیش آمده مؤمنینی که به امامان شیعه عشق میورزند، گاهی در خواب آنها را ملاقات میکنند و حتی طرف محاوره قرار میگیرند.  متشابهاً مؤمنین اروپائی که به قدیسین مسیحی ارادت میورزند، آنها نیز گاهی در تصورات خود به ملاقات معشوق نایل میشوند.  اما هیچگاه قدیسین مسیحی بخواب ما نمی آیند و امامان ما بخواب آنها وارد نمیشوند!  تفکر زیاد در خصوص هر موضوعی گاه تصویری چنان واضح از آن در ذهن حک میکند که فرد باشتباه فکر میکند حقیقت است.  بسیار پیش آمده، فرزندان پدر و مادر از دست داده، آنها را در خواب زیارت میکنند.  حالت افراطی این پدیده پارانویا است که حتی در حال بیداری تصاویری واضح از رؤیا های فرد در ذهنش تجلی میکند. روانشناسی مدرن پاسخ بسیاری از این شبهات را داده است.  

3- دکارت، فرض را بر خیرخواه بودن خدا گذاشت. اما از کجا معلوم بدخواه نباشد؟ مگر طبق تعریف، موجودی بدخواه مانند شیطان نداریم؟  مگر شیطان توانا نیست؟  مگر شیطان بر امور مسلط نیست؟  مطابق میتولوژی زروانی، در برهه ای از زمان، شیطان بر خدا غلبه دارد و اوست که محول الحول والاحوال است.  لذا این خیرخواه بودن شرطیست دلبخواه و اثبات نشده.

4- قبلاً درباره مطلق دانستن زوایای مثلث شرحی داده بودیم.  اتفاقاً در دنیای واقعی مجموع زوایای مثلث بیش از 180 درجه است.  اگر از مورچگانی که بر سطح یک هندوانه بزرگ زندگی میکنند پرسش کنید، دانشمندانشان با قطعیت خواهند گفت که این مجموع بیش از 180 درجه است.  دکارت این مثال را در تأیید برهان وجودی استفاده کرد و لذا اگر این مقدمه اشتباه باشد، نتیجه گیری وی نیز کارآمدی نخواهد داشت.

5- دوگانه انگاری دکارت و قائل بودن به ذهنی غیر مادّی در بدنی مادّی به اشکالاتی اساسی دامن میزند.  اینکه ایندو در عین مستقل بودن چگونه بر هم اثر میگذارند مسأله ایست حل نشده.  بعلاوه، در دنیای مادّی پدیده ای غیر مادّی اصولاً چکاره است؟  ممکنست پاسخ دهند خشم، مهربانی، نرمی، شفقت  و خیلی چیزهای دیگر کیفیاتی غیر مادّه هستند و در دنیای مادّی بسر میبرند.  ولی یادمان باشد همه این قبیل کیفیات وابسته به مادّه و دنیای مادّی هستند.  پاسخ صحیح، یگانه انگاری است یعنی تنها جوهر حقیقی، جوهر مادّی است.

6- دکارت در اثبات وجود خدا، نادانسته دچار "دور" میشود که در استدلالات منطقی باطل است.  او در یک گزاره میگوید که خداوند به دلیل خیر مطلقی که دارد در من تصورات واضح و مشخصی ایجاد کرده است که باتکاء آن میتوانم از صدق آنها مطمئن باشم.  در گزاره ای دیگر اظهار میدارد که تصور واضح و متمایزی در ذهن من حضور دارد که بروشنی وجود خدا را گواهی میدهد.  اما طبق گفته قبلی، این تصور واضح را چه کسی در ذهن او انداخته؟  خدائی خیرخواه که از ابتدا قرار بوده اثباتش کند!  لذا براهینی را که در اثبات خدا بکار برده بود بی اثر میشود.  

   خلاصه اینکه، دکارت پدر فلسفه جدید و از بزرگان مکتب "اصالت عقل" است.  تأملات او را آوردیم تا خواننده را به تأمل واداشته و بفکر فرو بریم.  جای بسی حسرت و تأسف است که بعد 300 سال هنوز در بیان بنیادی ترین گزاره دکارت ناتوانیم.  بجای قبول "من هستم" و اتکا به اندیشه خود، به یک مشت موهومات مثل جن و پری که طایفه ای گمراه بیش از هزار سال در اذهان ما کوبیده است باور داریم.  و بدتر از بد اینکه عمر عزیز خود را بابت کسب "علم" در محضر این گمراهان به بطالت تلف کرده ایم.  چه کتابها و رسایل باطل که بعنوان حقایق در این راستا چاپ شده و چه انرژی عظیم که بیهوده در جهت منفی بکار رفته است.  عمر صدها نسل بیهوده به باد رفته.  بویژه وقتی به عقاید بزرگترین فیلسوفی که به صدق گفتار و کردار معروف بوده نقد های بالا وارد شده، میتوان تصور کرد که در مقابل حجم عظیم موهوماتی که اینان بنام علم در این مدت طولانی ساخته و پرداخته اند چه باید گفت!  آیا روش دکارت قادر است بیکباره ما را از شرّ خرافاتی که این بیگانگان مردم ستیز بمدت بیش از هزار سال بر ما تحمیل کرده اند نجات دهد؟  آیا اصولاً پرداختن به مابعدالطبیعه و گرفتاری های اساسی که ما در این حوزه داریم میتواند کمکی در این راستا باشد؟  شاید به بحث بیشتری نیاز باشد.

  • مرتضی قریب
۲۸
خرداد

شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "جمعبندی عقاید گذشته و ارائه نگرش جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
  1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
  2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
  3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر لزوم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
  4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
  5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
  6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
  7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
  8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
  9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات سیاسیون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
  10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  این بدان میماند که کسی در آزمایشگاه پدیده مهمی را کشف میکند و از او میپرسند چیست؟ میگوید آثار مادّی ندارد.  یعنی چه؟  یعنی هیچ و پوچ!  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  اندکی فکر باید.  
  11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
  12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشود که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از سکستانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
  13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 
  • مرتضی قریب