فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب
۲۶
آبان

ریشه های ترس

     از جمله طبیعی ترین احساسات ما ترس است.  در گذشته ای دور و در طلوع و ظهور نوع انسان، مسأله ترس بسیار ساده و سر راست بود و هیچ این پیچیدگی های حاضر را نداشت.  ترس از جانوران درنده، ترس از رعد و برق، ترس از آتشسوزی، ترس از تاریکی و در یک کلام ترس از طبیعت.  در آن ایام، ترس از مرگ هنوز نمودی پیدا نکرده بود و معنائی جز آنچه برای سایر جانوران داشت پیدا نکرده بود.  ترس از مرگ احتمالاً از دوره متافیزیک به بعد عمده ترین ترس بشر شده است.  منظور از دوره متافیزیک، استناد به تقسیم بندی 3 گانه اُگوست کُنت در توجیه حوادث طبیعی یعنی ربانی، متافیزیک، و تحققی است (97/1/9).  

    با اینکه امروز در مرحله تحققی هستیم، معهذا هنوز بخش هائی از جامعه انسانی از نظر ذهنی در دوره متافیزیک بسر میبرند.  در هر حال، عوامل ترس بسیار متنوع شده و بسیاری از ترس های گذشته جایش را به انواع جدید داده است.  ترس های جدید از نوع متافیزیک است که ما خود بر خود تحمیل کرده ایم و مانند اعصار گذشته نیست که حاصل عوامل طبیعی بوده باشد.  مثلاً اگر گفته باشند خروج از منزل باید با پای راست آغاز شود والّا با پای چپ ذنب لایغفر و توهین به قداست آسمان است، طبعاً اگر کسی از روی عمد عدول کرده باشد، در تمام طول راه متحمل هول و ترس است مبادا عُمال نظام وی را دیده و یا دوربین های محله ثبت کرده و باید منتظر جزای حقه آن باشد.  خواننده متبسم که اینرا مثالی واهی پندارد بد نیست بداند هم اکنون غرق در حجم بزرگی از امثال مشابه این ترس ها هستیم و هیچ اغراق نیست.  قبلاً نمونه آنرا در موی زنان دیده بودیم (1401/7/5).  هر پدیده ای، هر قدر هم واهی و مسخره باشد، چنانچه برای طولانی مدت تحمیل شده باشد بصورت نوعی عادت معقول جلوه میکند که همه آنرا طبیعی تلقی کرده و تصور میکنند از ابتدای دنیا همینگونه بوده است.  گو اینکه همه عادتها بد نیست ولی باید متوجه بود که همه را خودمان ابداع کرده ایم و پای هیچ امر قدسی در بین نیست!  نگاه کنید ببینید که پیش از زبان تُرکی که هم اکنون در آذربایجان رایج است، تا زمان صفویه و پیش از آن، گویشی از فارسی بنام آذری، زبان رایج بود که نمونه آنرا در مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی میتوان دید (جلد 3، ص84 و ص108).  تجاوزات عثمانی بود که در آن خطه باعث تغییر زبان شده بطوریکه اهالی تصور میکنند از ابتدا همیشه این گونه بوده و برخی را هم به تعصب میکشاند.  

    زبان در همه حال فقط یک ابزار است و با هر زبانی میتوان انسان خوبی بود.  منتها تحمیل در امور اجتماعی چیز دیگری است و استمرار تحمیل جز با ترس میسر نیست.  تحمیل در رفتارهای اجتماعی نیز اگر استمرار یابد ممکنست به عادت بدل شده و مردم بدان خو گیرند.  برخی عادات خنثی است مثل اینکه در دیدارها دودستی مصافحه کنید یا یک دستی با دست راست یا با دست چپ.  اما باقی دارای تبعاتی است که سرنوشت جوامع را رقم میزند.  تحمیل ها را چه کسی انجام میدهد؟  طبعاً شخص مستبد و هیئت حاکمه وی.  برای چه انجام میدهد؟  برای اینکه حاکمیت خود و تبار خود را هر چه بیشتر استمرار بخشیده و بتواند هرچه بیشتر از منافع آن برخوردار شود.  به چه وسیله انجام میدهد؟  طبعاً فقط با ایجاد ترس میتواند خلاف خواست و منافع عامه حرکت کند.  پُر واضح است برای حاکمیت ترس نیازمند ابزار سرکوب و مقتضیات آن نیز میباشد.  ترس های یاد شده همگی ترس های دنیوی و این جهانی است اما وای به روزی که استبداد از نوع دینی آن حاکم گردد.  در این حالت، علاوه بر ترس های دنیوی، انواع ترس و خوف آخرالزمانی نیز اضافه میشود.  نفوذ و تأثیر استبداد چند برابر شده و بویژه عامه عاقبت گرا را مطیع سلطه معنوی خود میسازد.  

    مدتها سپری میشود تا کم کم همگان متوجه اصل داستان میشوند.  میپرسند این چه نظام معنوی و آرمانی است که ارزش ها را رها کرده مادّیات را چسبیده و همه را در تیول خود گرفته است؟!  اینجا نوع دیگری از ترس ظاهر میشود که همه را گرفتار میکند.  عامل این ترس "نیاز" است.  نیاز به آب، نیاز به غذا، نیاز به مسکن، نیاز به شغل و تأمین مخارج، و در یک کلمه نیاز به زنده ماندن.  هنگامی که مادّیات و کار و زندگی همه در قبضه مستبد و شرکای او باشد، ترس قاعده رایج میشود.  زیرا استبداد برای واگذاری هر شغلی و برای انجام هر مقصودی اما و اگر هائی میگذارد و مجوز هائی مطالبه میکند که همه در گرو رضایت خاطر مستبد باشد.  و چنین خواهد شد که مردم از ترس نیافتن شغل و یا از دست دادن شغلی که دارند زبان در کام گرفته و جلوه ای از رضایت کاذب را بنمایش گذارند.  ترس، اخلاق را به تباهی میکشد.  عرصه چنان تنگ خواهد شد که دکاندار حتی نمیتواند بدون رضایت مستبد هروقت خواست تعطیل کند و راننده تاکسی اگر بوق بزند شیشه های او را خُرد و خودش را بیکار میکنند و کشاورز آزاد نیز بدون اظهار بندگی نهاده های کشاورزی را نمیتواند ابتیاع کند، دیگر چه رسد به هنرمندان و ورزشکاران.  یعنی در معنا همه مجبور باشند سرِ بندگی و نیاز به درگاه مستبد برند.  پاسخ نظام دینی به فقر و فلاکت توده مردم همواره یک چیز است: نگران این دوروزه دنیا و جیفه آن نباشید ما دنیای بعد مرگ شما را آباد میکنیم.  آنها هم که امیدی به بهبودی ندارند و خوف آخرالزمانی را باور کرده اند چاره ای جز دلخوشی به این وعده و آبادی بعد از مرگ ندارند. 

    عدم اظهار صریح نارضایتی توسط بخش عمده مردم گرفتار در تنگنا، گویا پیامی کاذب است برای مستبد از روبراه بودن امور، حال آنکه او از آنچه در دلها میگذرد بی خبر است و یا دوست ندارد با خبر باشد.  ترس همه گیر است بطوریکه حتی چماقداران نیز خود بسبب ترس به استخدام ماشین سرکوب درآمده اند.  همان ترسی که سایر مردم از بی پولی و گرسنگی و سرگردانی دارند و مستبد آگاهانه از آن سود برده و همه را متکدی درگاه خود ساخته است.  استثناء، شاید ارادتمندان صادق هستند که اگر خوب دقت شود آنها نیز بنوعی برخورداران از رانت و مواهبی اند که نهایتاً به پول و ثروت ختم میشود.  یعنی انسان معمولی هیچگاه طرفدار ظلم و جنایت نیست مگر اقلیتی اراذل و اوباش حرفه ای عقل از کف داده.  

    این رویه چندان بدرازا نمیکشد و بالاخره مستبد وارد یک بازی باخت باخت میشود.  زیرا او مرتباً عرصه را تنگتر و تنگتر کرده تا بالاخره سد پتانسیل شکسته میشود.  بالاخره زمانی فرا میرسد که ترس ها همه زایل شده و مردم دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.  اینجاست که ورق برمیگردد و اینبار ترس است که گریبان مستبد و حلقه نزدیک او را میگیرد.  موازنه وحشت معکوس میشود و مستبد برای فرار از عاقبت محتوم خویش مجبور است مرتباً دست به جنایات بیشتری بزند.  چون طبق رویه همه مستبدین نمیخواهد اشتباه خود را بگردن بگیرد، مجبور است آنرا با ارتکاب به تخلفات بیشتر و بیشتر پاسخ دهد.  او که ابائی از دروغ ندارد (1401/7/26) ابتدا جنایات را بگردن مقتولین میاندازد که بگوید یا خودکشی کرده یا خود را از بالا پرت کرده اند.  سپس میگوید کار خود مردم است.  کمی که رنگ میبازد میگوید دشمن لباس سربازان را پوشیده و تقصیر اوست.  جنایات بعدی را میگوید رقیب او داعش مرتکب شده.  اما داعش با همه قساوت هایش دستکم راستگوست و میگوید من نکردم.  کار بجائی میرسد که از قتل کودکان نیز ابا ندارد و جسد جان باختگان را ربوده به گروگان گرفته و خانواده های داغدار را شکنجه مضاعف میکند.  در حق بیماران و زخمی ها چه در زندان و چه در بیمارستان نهایت تلاش را در جهت معکوس انجام میدهد و آدمها را ربوده به گرو میگیرد. و چون سالها با خون شهدا بازی کرده، کسانی را که خودش کشته به دروغ شهیدان راه خودش قلمداد میکند.  او در دروغ ید طولائی دارد و در فرار از پاسخگوئی با جنایاتی که از سر بزدلی و ترس مرتکب میشود مرتباً نفت بیشتری بر شعله های خشم عمومی ریخته و نادانسته پایان خویش را تسریع میبخشد.

    پرسش اساسی این است که چرا ترس و هشدار درباره موضوعات واقعی داده نمیشود و درعوض ترس را حواله موضوعاتی مشکوک در آینده ای مجهول میکنند؟  آیا بهتر نیست هشدارها متوجه محیط زیست و بحران آب و هوا و زندگی واقعی شود؟  نظامی که به بهانه درست کردن معنویات، خود بر ثروت ملی چنگ انداخته و درعوض، مردم را از عذاب آخرت میترساند باید هم از واقعیات دوری کرده و موهومات را ترویج کند.  مشکل اساسی تر استبداد است که اگر رفع شود خود بخود سایر بحرانها مرتفع خواهد شد.  در یک محیط آزاد پای چپ و راست تفاوتی نخواهند داشت همانطور که موی زن و مرد تفاوتی نخواهد داشت.  در یک محیط آزاد، جوانی را بخاطر آتش زدن سطل زباله متهم به محاربه با خدا نمیکنند.  آفریننده کائنات چقدر تحقیر شده است که یک پسر بچه هم توان جنگ با او دارد!  در یک محیط آزاد دیگر لازم نیست تصویر عده ای معترض را از پشت سر بگیرند یا فقط پاها را نشان دهند.  در چنین محیطی، نیروهای مسلح حافظ مردم و خواسته های مردم اند و نه گماشتگان مستبد.  نسیم آزادی که وزیدن گیرد دروغ و ارباب دروغ را با خود یکجا خواهد برد.  ترس از موهومات جای خود را به نگرانی از ترمیم تخریب های بازمانده از مستبد و شُرکای او خواهد داد.  هر امری بتدریج جایگاه شایسته خود را خواهد یافت و خرد عمومی جایگزین عقل ناقص و روان پریش مستبد خواهد شد.

خلاصه آنکه، ترس و عوامل مولد ترس از ابتدا طبیعی بوده و بعدها بصورت ابزاری در دست مستبدین، چه دینی چه دنیائی، قرار گرفته است.  چنان عرصه را تنگ کرده اند که ترس از آن دنیا امروز جای خود را به ترس از همین دنیا داده است.  نیاز به زندگی و بقای حیات مردم به ابزاری در دست مستبدین برای کنترل جامعه بدل شده که با خود انواع ترس را در جامعه شایع میکند.  بجای همه اینها، ترس بجا و بزرگتری مانده که اغلب از آن غافلند، و آن تخریب وسیع بافت جمعیتی و محیط زیستی است که وارد دور باطلی شده و بسادگی ترمیم پذیر نیست.  تنها پس از رفع استبداد در همه سطوح است که میتوان امید داشت بر خرابی های این دور باطل فائق آمد.

  • مرتضی قریب