فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جزمیات» ثبت شده است

۰۴
آذر

مطلق گرائی

    مطلق گرائی بعنی شیوه تفکری که موضوعات و ایده ها را بصورت مطلق فرض کرده و برای آنها جای جرح و تعدیل باز نگذارد.  امروزه این شیوه فکری همراه با موهومات دست در دست هم بلای جان ملت هاست.  دوای آن خردگرائی و دور ریختن خرافات است.  خرافات اگر منحصر به داستانهای جن و پری باشد، باری، قابل تحمل است اما اگر با حیات و ممات ملتی درگیر باشد دیگر جای تأمل و بی اعتنایی نیست.  بجای شرح بیشتر، بهتر است به برخی از مصادیق آن در زیر اشاره شود:

عقل انسانی: رسم است که عقل انسان را در مراتب آفرینش بطور مطلق در مرحله اعلی و مافوق سایر عقول میدانند.  نتیجه عملی آن اینست که جان انسان بالاتر از جان حیوان است.  اما واقعاً چرا جان انسان باید بالاتر از جان حیوان باشد؟  پاسخ میدهند چون انسان فکر دارد ولی حیوان ندارد.  اما مگر علم ثایت نکرده که حیوانات نیز به درجات صاحب عقل و هوشند و حتی گاهی احساس آنها فراتر از احساس انسان است؟  رفتار دلفین ها نشان از هوش و تعلیم پذیری آنهاست.  کلاغ ها نیز، نسبت به مغز کوچکشان، بدون تعلیم نیز بسیار باهوشند.  پاسخ میدهند بالاخره هرچه باشد عقل ما بالاتر از عقل همه آنهاست.  اکنون با پذیرش این حقیقت که عقلانیت طیفی گسترده دارد، فرض محال نیست تصور کنیم عقلی بمراتب عالی تر از ما وجود داشته باشد که نسبت او به ما مثل نسبت ما، بلا نسبت، به درازگوش باشد.  آیا به این نوعِ برتر حق میدهید از ما سواری بگیرد یا هر وقت خواست بکشد و بخورد؟  و در خدمت خویش استثمارمان کند؟  شاید روی زمین، ما اشرف مخلوقات باشیم ولی غیر قابل تصور نیست که نوع ابَرهوشمندی از سیاره دیگری نازل شود که انسان در برابرش به مثابه شامپانزه باشد.  آیا حق دارد ما را بی عقل بداند و مستحق نوکری؟  شاید او با نوع انسان همان رفتاری را بکند که صادق چوبک در داستان "عنتری که لوطی اش مرده بود" نوشته بود.  اگر نمی پسندید، پس باید در رفتار با حیوانات تجدید نظر کرد قبل از آنی که واقعاً چنین اتفاقی رخ دهد و انسان تاوان اعمالش را پس دهد.

مرکزیت: قابل تصور است که هرکس میتواند ادعا کند آنجائی که زندگی میکند مرکز دنیاست و کاملاً هم حق داشته باشد!  هرچه باشد روی سطح کُره همه نقاط آن متشابهاً میتواند مهمترین نقطه و مرکز توجه باشد و البته هیچکدام هم نباشد.  همچنین است عقاید مابعدالطبیعی که مرتبط با تجربه نیستند و همگی به یکسان میتوانند درست یا نادرست باشند.  تفاوت از کجا ظاهر میشود؟  از آنجا که یکی ادعای برتری مطلق بر سایرین را داشته و بخاطر اثبات آن حاضر به نابود کردن سایر مکاتب باشد.  در اینجا، مکتب مزبور از سلک سایرین جدا شده به سطل بازیافتی ها سقوط میکند.  در ساحت اندیشه، هیچ اندیشه ای حقیقت مطلق نیست و آنجا که یکی چنین ادعائی کند باید مطمئن بود که اتفاقاً خودش باطل است.  منشاء مفاسد آنجاست که زیدی بگوید اعتقاد من برترین است و دیگران فروتر که بر مبنای آن خود را محق به تحقیر و پاکسازی سایر عقاید بداند.  

خوب و بد:  خوب و بد ابتکار ماست برای استمرار نظم در جامعه.  خوبِ مطلق وجود ندارد.  مثلاً آدم ها خوب و بد دارند و داخل بدها هم طیف هست و بدِ مطلق وجود ندارد.  هر آدمی، بالقوه درجاتی از خوبی و بدی در سرشت اوست.  منتها آدمی که در استخدام نظامی شرور و تبهکار باشد، آن بخشِ بد وی تشدید شده چه بسا او نیز فاسد و تبهکار شود.  متشابهاً با تغییر نظام و روی کار آمدن سیستمی درستکار، همان شخص میتواند در جهت راست و درست تغییر رویه دهد.  یعنی هر نظامی میتواند آدمها را شبیه خودش سازد.  نظام به مثابه یک آمپلی فایر، خوب و بد افراد را همرنگ خودش تشدید خواهد کرد. لذا  در یک جامعه فاسد، افراد بخودی خود گناهکار نیستند بلکه نظام فاسد است که آنها را بسمت فساد سوق میدهد.  در چنین محیطی اگر فرشتگان آسمان نیز فرود آمده قصد کمک داشته باشند اثری جز اینکه خود فاسد شوند ندارد.  و چه کسی نظام را فاسد کرده؟  معمولاً ایدئولوژی مطلق گرا!  طالبان در کشور همسایه نمونه بارز آن است که در حالیکه اعضای آن بالفطره بد نیستند و دروغ نمیگویند اما چیزی مغزهای آنان را در جهت منفی تغییر کلی داده است.

درست و نادرست: تشخیص درست از نادرست اغلب مشکل است اما آنچه ساده تر است تشخیص تضاد است که خود نشانه ای از نادرستی چیزی است که درش تضاد پیدا شده.  در قدیم سوفسطائیان بودند که در نان به نرخ روز خوردن مشهور بودند علیرغم آنکه حکمای دانا نیز در بین آنان بوده که کمی در حقشان کم لطفی روا شده.  در عوض، امروز با طایفه ای سر و کار داریم که انبانی در دست دارند که هرگاه اقتضا کند قولی در تأیید فکر خود از آن بیرون میآورند.  لحظه ای بعد اگر ناچار باشند قولی دقیقاً متضاد با قبلی از انبان بیرون میکشند.  همچنین است بروز تضاد با اخلاق طبیعی و روح پاک انسانی که اگر ظاهر شود خود نشانه ای از بطلان است.  ایدئولوژی ها هریک کتابی یا بشکل مکتوب و یا مجازی دارند که میتوان آنرا اتفاقی گشوده و بخشی را خواند.  به محض آنکه مثلاً متنی مشاهده شد که در آن تجاوز به عنف به محبوسین و زندانیان بعنوان حکم اخلاقی تجویز شده باشد، همین یک نمونه کافیست که فوراً کتاب را بسته و از همین یک نمونه حکم به بطلان کلیت آن ایدئولوژی دهید.  هیوم، فیلسوف انگلیسی، بیانی تندتر و شاید صحیح تر در طریق شناخت دارد.  او میگوید " کتابی که نه شامل استدلالات تجریدی باشد از آن قسم که در ریاضی و هندسه است و نه گزاره های ناظر بر وقایع تجربی، آن کتاب را به آتش بسپار زیرا در خود هیچ ندارد جز سفسطه و پندار باطل".  با اینکه برای اثبات باطل بودن ایده ای که ادعای مطلق بودن و همه فن حریفی دارد، بدست دادن یک نمونه نادرست کفایت میکند اما برای اثبات درستی یک ایده، نمونه های بسیاری را باید مورد آزمون قرار داد تا شاید به سطحی از اطمینان دست یافت همانطور که پیشتر اشاره شده بود.

حواس پنجگانه: وقتی صحبت از حواس میشود، یاد حواس پنجگانه می افتیم.  در گذشته ها آنچه ما را با عالم خارج ربط میداد از طریق همین حواس بود که مهمترین و اصلی ترین آن عنصر بینائی است.  چه اینکه سایر مُدرکات دیگر را میتوان به دیداری تبدیل نمود.  این حواس البته دارای محدودیت بوده و هست.  اینکه تجربه گرائی شأنی نداشته و در عوض، عالم معقولات را بها میدادند از همین رو بوده است.  مهمترین دلیل محدودیت حواس از یونان باستان تا همین اواخر آزمایش سردی و گرمی بود که اگر از هوای بسیار سرد وارد اتاق معتدلی شوید میگوئید گرم است حال آنکه او که از هوای بسیار گرم وارد آنجا شود میگوید سرد است.  کدام واقعیت است؟  اتاق سرد است یا گرم؟  با این نتیجه گیری، بسیاری از فلاسفه از اینکه بتوانیم به حقایق اصیل دست یابیم اظهار یأس و نومیدی کرده روی به ایده آلیسم آوردند.  گفتند که ما بطور مطلق قادر به شناخت حقیقت جهان خارج نیستیم زیرا حواس ما راست نمیگویند.  اما امروز دماسنج داور نهائی است و بکمک حواس ما آمده و دمای اتاق را دقیق میدهد.  بعلاوه ما را از دما هائی بسیار سرد، در حد صفر مطلق، تا بسیار داغ مطلع میسازد.  نه تنها این، و بلکه بسیار مهمتر از این، دامنه بینائی ما از پنجره بسیار بسیار باریک مرئی به کل گستره الکترومغناطیس بسط یافته و ما را از آنچه در این حوزه خارج از دامنه بینائی ما در عالم محسوسات میگذرد مطلع میسازد.  علاوه بر همه اینها، دقت دستگاه های اندازه گیری نیز آنچنان زیاد شده که لطیف ترین حرکات قابل سنجش و درک انسانی است.  بعد از دهه ها سعی و خطا بالاخره دریافت و ثبت امواج گرانشی که بقول انیشتن محال بوده اخیراً میسر شده به توفیق انجامیده است.  این امواج بقدری لطیف است که برای درک و سنجش آن ثبت لرزش هائی در حد صدم قطر هسته اتم (حدود 1E-17 m ) باید اندازه گیری شود!  بنابراین، تکرار سخن گذشتگان حاکی از محدودیت و ضعف حواس ما دیگر جایگاهی ندارد.  اما هنوز این پرسش فلسفی باقیست که آیا ادراکات ما، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، مرتبط با حقایق هست یا نه؟  اگر نه، باید پرسید پس چیست؟  

حداکثر ممکن: نداشتن سواد کافی باعث میشود عده ای فریب "حداکثر" را بخورند.  مثلاً شک نیست که کشاورزی پیشه ای محترم و مورد نیاز زندگیست.  اما یکی بگوید همه جا را بکارید و جای خالی نگذارید.  چه میشود؟ و اصلاً چه بشود؟  آب موردنیازش از کجا تأمین شود؟ آیا صرف میکند بقیمت خشکاندن رودها و دریاچه ها و نابودی مراتع و جنگل ها، آنطور که امروز کرده اند، کشاورزی را حداکثر کرد؟  گاهی میگویند برای رفع نیاز جمعیت لازمست.  در گذشته های دور، جمعیت زیاد مترادف آبادی و نیز قدرت جامعه بود، اما امروز چنین نیست و بلکه به ضد خود بدل شده.  اما بسبب تحجر فکری، هنوز عده ای مطلق گرا در گذشته ها سیر میکنند و نمیدانند که در دنیای واقعی برای هر چیزی محدودیت هائی وجود دارد.  در شرایط پایدار، جمعیت یک کشور در نهایت، باید باندازه کسری از منابع طبیعی باشد و حتی هیچگاه به نقطه سر بسری هم نرسد چه رسد تجاوز از آن که امروز به آن مبتلا ایم.  مُخبّط دیگری در آمریکای جنوبی به پاک تراشی ریه زمین یعنی جنگلهای آمازون پرداخته تا بقول خودش تولید گاو را به حداکثر ممکن رسانده دنیا را غرق در گوشت گاو کند.  چه بسا برای پیشرفت اقتصادی حداکثری، هرچه بیشتر به مصرف سوخت های فسیلی ادامه دهیم تا نه تنها جوّ زمین را وارد پروسه ای برگشت ناپذیر سازیم، بلکه آینده نسل های آتی را هم هزینه ظاهر سازی های خود کنیم.  

اعداد مقدس: از دید یک مطلق گرا، اعداد مقدسند.  بگذریم از اینکه اصلاً منشاء ریاضی را برخی متافیزیکی دانسته متأثر از تجربه نمیدانند.  از گذشته های دور به هر یک از حروف الفبا عددی وابسته کرده بودند که "علم جفر" را ساختند تا آنجا که حتی پایان دنیا را از روی آن پیشگوئی میکردند که طبعاً همه غلط بود.  اما بحث بر سر تقدس اعداد است.  عدد 12 از کجا پیدا شده؟  محتملترین ریشه آن ناشی از وجود 12 ماه سال است.  بطور تقریب، در هر گردش سالانه فصول، 12 دوره 30 روزه شکل های مختلف ماه تکرار میشود.  بیجا نیست که به یک دوره سی روزه یک "ماه" گفته میشود.  باری، این عدد 12 منشاء بروج دوازده گانه شد که هرماه، قمر زمین به محاذات یکی از این صور فلکی در آسمان است.  بگذریم از اینکه این بروج 12 گانه خود منشاء طالع بینی و امثال آن شد.  اسباط 12 گانه یهود احتمالاً متأثر از گذشته همین عدد 12 است و همچنین است امامان 12 گانه و سایر 12 ها مثل دوجین و تقسیم شبانروز به دو دوره 12 ساعته و امثال آن که در فرهنگ ها راه یافته است.  عدد 7 از کجا آمد؟  دورترین ریشه آن به "افلاک سبعه" باز میگردد که از گذشته های بسیار دور، مشاهده مستمر آسمان شب وجود 7 جسم آسمانی متحرک در میان ستارگان ثابت را محرز کرده بود.  اینها هریک روی کره ای بلورین موسوم به "فلک" در چرخش بدور زمین بوده اند بقرار زیر: ماه، تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان.  البته بعدها در دوران متافیزیک، کرسی و عرش (فلک الافلاک) را هم اضافه کردند و تعداد را به 9 افزایش دادند که البته کاریست متأخر.  بنظر میرسد بابلیان که ید طولائی در ستاره شناسی داشتند 7 روز هفته را از آن اقتباس کردند که به سایر اقوام سامی، از جمله، قوم یهود، اشاعه پیدا کرده و آنها صفت قدسی بدان بخشیدند.  از جمله، 6 روز آفرینش و روز هفتم که خدا استراحت کرد.  تاکنون روز هفتم، سبت یا شاباط، برای ایشان اهمیت ویژه در استراحت دارد که فرهنگ های دیگر یک روز پس یا پیش آنرا اقتباس کرده اند.  از اقبال خوش، هر ماه تقریباً مضربی از 4 هفته است که شاید تصادفاً با 4 عنصر قدما سنخیت دارد (ای که نتیجه چهار و هفتی/ وز هفت و چهار دائم اندر تفتی..).  ایرانیان کهن، همان 30 روزه ماه را ملاک قرار داده و هر روز آنرا نامی نیکو نهادند.  بهرحال اهمیت یا تقدس عدد 7 به همه جا سرایت کرد مثل 7 شهر عشق، 7 خوان رستم، 7 نت موسیقی، طبقات 7 گانه در بهشت و جهنم، 7 دور طواف خانه خدا و بسیاری دیگر که بعدها مورد استناد قرار گرفت.  نمونه این علاقه به عدد و مطلق گرائی در تقدس را در امور علمی نیز میبینیم.  یک نمونه جالب آن کشف قوانین حرکت سیارات بدور خورشید توسط کپلر است.  اما او پیش از این دستاورد مدتها با 5 حجم منتظم افلاطونی دست و پنجه نرم کرده شدیداً اعتقاد داشت که آنها رابطه ای با سیارات پنجگانه دارند.  یادمان باشد که این، 5 عنصر را هم تداعی میکند که ارسطو اثیر را هم به 4 تای قبلی افزود.  این رازوری شدید تا آنجا ادامه یافت که مدلی مکانیکی ساخت که افلاک پنجگانه (تیر، ناهید، بهرام، برجیس، کیوان) را با این احجام تطبیق داده و تصادفاً فواصل نسبی را هم بطور تقریبی استخراج کرد.  اما او در تطبیق مواضع سیارات با مدارات دایروی بطلمیوسی توفیقی نیافت مگر وقتی که به رصدخانه تیکوبراهه پای گذاشت و نتایج دقیق رصد ها چشمان وی را باز کرده بالاخره بالاجبار به شکل صحیح مدارات که بیضی است اقرار کرده و متعاقباً سایر قوانین را کشف کرد.  حدود 2000 سال دایره شکل مقدسی در افکار بود که کسی جرأت بیان خلاف آن را نداشت.  این مثال نشان میدهد مادام که با تصورات خام دست و پنجه نرم میکنید و مقید به مطلق ها هستید راه بجائی نخواهید برد مگر آنکه چشم را بر روی حقایق تجربی گشوده و باتکا حقایق پیش روید.  

چه کسی برای چه کسی: گاهی در میان مطلق ها این ادعا هم پیدا میشود که "وجود مردم برای حفظ نظام سیاسی است".  حال آنکه اکثریت فلاسفه را عقیده بر خلاف آنست یعنی نظام، هر نوعی که باشد، هست تا مردم را خدمت کند و نه اینکه مردم در خدمت نظام باشند.  در تفکر مطلق گرا، مردم فقط اجزاء و پیچ و مهره هائی هستند تا ماشین نظام برپا باشد و کار خودش را بکند.  مثلاً چه کار کند؟  در رویه های استبدادی، اولاً راندمان این ماشین بسیار پائین است.  ورودی زیادی میبلعد اما خروجی کمی دارد.  ثانیاً حتی این مختصر هم نصیب مستبد و حلقه نزدیکان او میشود. اصل داستان فقط پول و قدرت است و باقی فقط حرف.  اگر جنگی درگیرد، مستبد مادران را جمع کرده در سخنرانی میگوید "همه ما بالاخره یک روز میمیریم و چه بهتر که برای نظام بمیریم".  او با این مغلطه مادران را تشویق میکند که پسران خود را راهی جنگی بیحاصل که در سرزمین همسایه برپا کرده بکنند.  اما کسی از آنها جرأت نمیکند از او بپرسد اگر از مرگ نباید ترسید، پس اینهمه محافظین رنگارنگ خودت برای چیست؟  که اگر جرأت میکرد طبعاً مستبدی وجود نمیداشت.  تفکر مطلق گرا، چنان تقدسی به نظام داده توگوئی زندگی همه فدای استمرار نظام باد!  برای اینکه قاطبه مردم سرباز نظام باشند یا حکم پیچ و مهره را داشته باشند نیاز به یک تئوری است که این وضعیت را توجیه کرده و ضمناً مردم نیز پذیرا باشند.  برای این منظور به ابزار تبلیغ و تحمیق نیاز است که آن همانا ایدئولوژی است.  اما اینکه اثرش ابدالدهر باشد یا نه، بستگی به میزان شناخت دارد.  شناختی که طبعاً با منافع نظام منافات داشته و او تمام سعی خود را خواهد کرد تا همه  راه های آگاهی بخشی را مسدود سازد. 

خلاصه آنکه، گام نخست برای رهایی، شکستن "مطلق" هاست.  مادام که مطلق ها در محدوده فکر و فلسفه باشد، باکی نیست و آزاری نمیرساند.  اما به محض ورود در سیاست و رفتار اجتماعی، گرفتاری آغاز میشود.  حاکمیت های استبدادی معمولاً از وجود مطلق گرائی استقبال میکنند زیرا آنها را در رسیدن به اهداف خود یاری میرساند.  در شرح مختصری که گذشت با مواردی از این دست آشنا شدیم.  کمترین زیان مطلق گرائی همانا جمود فکر و بازداشتن فرد و جامعه از بالندگی است.  

  • مرتضی قریب
۱۲
آبان

کُلیّات

    جهان حاضر از نظر فکری به دو قطب متفاوت تقسیم شده است.  یکی واقع گرا عمدتاً در غرب و دیگری عاقبت گرا در شرق بویژه در خاورمیانه.  جهان امروز در بحرانی دست و پا میزند که ریشه های آن در خاورمیانه است.  هرگونه تلاش برای رهیافت حل بحرانها نیازمند شناخت مسأله است.  میخواهیم بدانیم ریشه این سوء درک ها در کجاست؟  این تفکرات مسأله ساز از کجا سرچشمه میگیرد؟  چرا این سوء درک های انباشته در طول زمان، ما را گمراه میسازد؟  بنا به رابطه علت و معلولی، سرچشمه بسیاری از عادات از دنیای کهن آغاز میگردد و مطلب حاضر تلاشی مختصر برای شناسائی این ریشه هاست.

    دنیای اندیشه بقدمت تاریخ بشر است اما اطلاعات مکتوب و منظم ما به دوران یونان باستان بازمیگردد.  افلاطون معتقد بود که سوای دنیای واقعی و ملموس ما، دنیای دیگری وجود دارد که نسخه اصلی آنچه در جهان حاضر میبینیم در آنجاست و بعبارتی، جهان واقعی را آنجا میدانست که به دنیای "مُثُل" معروفست.  او میگفت از همه اشیاء و صفات، نسخه اصلی موسوم به "ایده" یا صورت مثالی که جمع آن "مُثُل" (یا کُلیّات) میشود آنجا وجود دارد و واقعیات همانها هستند و دنیای ما سایه ناقصی از آنهاست.  بزبان دیگر، اعتقاد او و دنبال کنندگان او، بر این بوده و هست که حقیقت اصلی همان کُلیات اند که در عالمی متعالی منسوب به آن واقع اند.  پایه مکتب ایده آلیسم از همینجا گذاشته شد که یکی از سرچشمه های مهم سوء درک های بعدی ماست.  چرا علیرغم دنیای واقعی، افلاطون متوسل به چنین عقیده عجیبی شد؟  احتمالاً علاقه شدید او به نظم و ترتیب موجب آن بوده، یادمان باشد که او ریاضیدان برجسته ای نیز بود که احجام هندسی منتظم منتسب به اوست.  او، بدرستی، دنیای اطراف را بهم ریخته میدید و نه "ایده آل"ی که او در فکر آرمانی خود انتظار داشت.  خواب شبانه زیر آسمان تاریک و خیره شدن بر نظم و ثبات حرکات آسمانی این عقیده را بیش از پیش در او تقویت کرد که "نظم" قاعده است و "بینظمی" استثناء.  برای همین بود که او و عده ای دیگر باین نتیجه رسیدند که مدار سیارات، چون سایر ثوابت، قطعاً دایره است زیرا دایره کامل ترین شکل است و آسمان که محل کمالات است، جز حرکت مستدیر برای ذوات آسمانی نمیپذیرد.  این نگاه آرمانگرایانه در آرمانشهر (اتوپیا) او نیز دیده میشود که چگونه همه چیز مانند یک نظم آسمانی در آرمانشهر در کارند.  از میان علوم، فقط ریاضیات را که حکم قطعی و لایتغیر میداد علم واقعی میپنداشت و به سایر علوم اعتنائی نداشت.  بر این اساس، بدین نتیجه رسید که دنیای زمینی نیز باید همچون آسمانها باشد و چون چنین نظمی را نمیدید، دنیای واقعی را آنجا دانست که حاوی صورت های کامل از موجودات موسوم به "کُلیّات" باشد. 

    این آرمانگرائی خیلی زود توسط دیگران زیر سوأل رفت کما اینکه شاگرد او ارسطو خود را از این نگرش کنار کشیده متواضعانه اعلام کرد وجود این کُلیّات درست است اما در عالم تصور.  ارسطو با آنکه مشاهده را ارج مینهاد ولی توجه او بجای استقرا بیشتر بر قیاس متمرکز بود و از همینرو اغلب استنباطات وی نیز نادرست بوده و چندین قرن طول کشید تا رفته رفته افکار از زیر حجاب سنگین عقاید این دو بزرگوار خلاص شود.  کم کم از حوالی 1500 میلادی بدینسو معلوم شد که دنیای واقعی با آنچه آرمانگراها تصور میکردند زمین تا آسمان فرق دارد!  بزودی معلوم شد که نه زمین مرکز جهان است و نه مدارات، دایره کامل هستند و نه آسمان آنگونه که تخیل میشد محل کمالات است، بلکه کون و فساد درهمه راه دارد.

    دکارت که متولد 1596 میلادی است از زمره نامدار ترین ایده آلیست هاست.  با آنکه به مزایای مشاهده و تجربه پی برده بود (قانون او در شکست نور مشهور است) اما صرفاً تفکر محض را اساس شناخت قرار داد.  شاید دستکم گرفتن مباحث تجربی را بتوان ناشی از سطح نازل علوم تجربی در زمان خودش و توجه وافر او به معقولات دانست.  علم امروز حاصل همراهی تجربه و عقل بصورت توأم است، اما تمرکز بیش از حد بر صحت تصورات ذهنی، آنگونه که او در پیش گرفت، لزوماً به کسب معرفت نمی انجامد.  بعنوان مثال، نظریه اتمی مادّه را در نظر بگیرید.  دموکریتوس 2500 سال پیش صرفاً بر مبنای استدلال عقلی به جزء لایتجزا پی برد ولی دکارت بر همان مبنا به باطل بودن این نظریه رسید و گفت جسم تا بینهایت قابل تقسیم است!  و بر همین قیاس گفت که خلاء موجود نیست.  البته چیزهائی هم، پیش از نیوتون، در باب قوانین حرکت گفته که درست است.  او نیز مانند افلاطون به ریاضیات بمثابه حقیقت مطلق ارادت وافر داشته و هندسه تحلیلی از یادگارهای اوست.  بااینکه در باب حکمت طبیعی، صحت و سقم دعاوی قدما امروز آشکار شده است، اما در باب فلسفه چطور؟  

    دیدیم که استفاده از عقل نظری در پاسخ به موضوعاتی که دو جوابی است گاهی شانسی به پاسخ درست میانجامد.  مادّه جزء لایتجزا دارد یا نه؟  در عالم، خلاء وجود دارد یا خیر؟  اینها و امثال اینها را از یک کودک خردسال نیز بپرسید ممکنست پاسخ درست بدهد!  اما این رویه در باب اخلاق و فلسفه اولی که اصولاً مانند علم در آزمایشگاه قابل راستی آزمائی نیست بطریق اولی جواب نمیدهد.  اما چیزی که محرز است اینست که طبعاً متدی که در حوزه حکمت طبیعی پاسخگو نبوده نمیتوان از آن انتظار پاسخ درست در سایر حوزه ها را داشت.  این به آن میماند که خطکش معیوبی که در معماری اندازه های نادرست بما داده در حوزه خیاطی استفاده کرده و انتظار صحت داشته باشیم.  لذا به همه آنچه مکتب راسیونالیسم باتکای تعقل صِرف در حوزه فلسفه بما میدهد باید بچشم شک و تردید نگاه کرد. 

    بعنوان مثال، دکارت در ادامه همان خط فکری افلاطون و کامل بودن آسمان و موجودات آن، خداوند را وجود کامل معرفی میکند اما نه از باب شناخت او بلکه آسمان و ذوات آسمانی کامل و مقدس اند و عقلاً خدای آسمان نیز باید کامل باشد.  سپس در ادامه تأملات عقلانی خود، بذکر دو دستور اخلاقی پرداخته یکی تسلیم و رضا در مقابل خواست خدا و دومی عدم دلبستگی بمال دنیا و رفتن بدنبال لذایذ روحانی.  اینها نه اختراع دکارت بلکه اگر در تاریخ بعقب برگردیم مشابه همین عقاید را نزد رواقیان نیز می یابیم.  که اگر باز هم عقبتر برگردیم نظایر آنرا نزد سایر ملل خاورمیانه می یابیم.  همین خط فکری امروزه عاقبت گرائی و پرهیز از وابستگی مادّیست.  و اگر بیشتر دقت کنیم اغلب این عقاید بمثابه سیالی همواره در ظرف ادیان و عرفان جاری و ساری بوده است.  این شاید با قانون "ظروف مرتبطه" درباره عادات و آداب فرهنگی ملل بی شباهت نباشد چه اینکه ارتباط فرهنگ ها باعث شده و میشود که همه از هم تأثیر گرفته توگوئی از روی دست یکدیگر نوشته باشند.  

   در این رابطه دو نکته مهم قابل ذکر است.  یکی اینکه امروزه آن اعتقاداتی که درباره قُدسیت آسمان و کامل بودن موجودات آسمانی بوده یکسره فرو ریخته است.  آسمان و آنچه درون آن است برتری خاصی بر زمین و زمینیان نداشته و همه بیک اندازه مشمول کون و فساد اند.  لذا در نتایجی که بر مبنای درستی فرضیات سابق بوده باید تجدید نظر کرده و درعوض از روش و اندیشه های علمی (مشاهده و تجربه + تعقل) که برتری خود را اثبات کرده کمک گرفت.  پس، آویختن به تکرار مکررات گفته های پیشینیان و غرق شدن در جزئیاتی که کلیات آن زیر سوأل رفته جز هدر دادن وقت نیست، مگر البته در جهت شناخت تاریخ علم و فلسفه.  و بدتر از بد اینکه آنها را مِلاک اداره جامعه امروزی قرار داده خِرد را تعطیل کرد. نکته دوم اینست که ای کاش تمام مشکل، آویختن به مابعدالطبیعه میبود چه اگر حاصلش عقب ماندگی میبود این یک عقب ماندگی "سالم" میبود.  یعنی یک عقب ماندگی صرفاً فکری و بالسویه شبیه آنچه سابقاً در قبایل بدوی آفریقا بوده.  اما وای به روزی که ایدئولوژی، بویژه نوع دینی آن، بعنوان پوششی برای کسب قدرت و اندوختن ثروت بکار رود.  در این حالت، گفتار ها همه زیبا و حاکی از تسلیم برای رضای خدا و پرهیز از دلبستگی به مادّیات است.  اما در عمل، اینها همه برای ویترین نمایشی نظام حاکم است و درپشت صحنه همه توجهات و همه تلاش ها صرفاً برای مادّیات و مال اندوزی آنهم بنفع حاکم و طبقه حاکمه است.  اینجا دیگر بحث از مابعدالطبیعه و کندوکاو در آن مطلقاً موضوعیت نداشته بلکه واقعیت، قدرت مطلق زیر حجاب دین و اخلاق مداری است.  

    اما نهایتاً در گذر هزارها سال چه بر سر این کُلیّات آمد؟  معقولات و این عقاید آرمانگرایانه در دامان فرهنگ های متفاوت و در طی قرون متمادی مرتباً رنگ و بو عوض کرده و در قالب نحله های مختلف و ادیان متفاوت استحاله یافته و به نسل های بعدی منتقل گردیده است.  بخشی از آن امروز بصورت ایدئولوژی دینی تحریف شده بدست نسل حاضر رسیده است.  تحریف از این بابت که از آن جز پوسته ای از آرمان خواهی، آنهم ناقص و آنهم برای نمایش وجود ندارد.  درون این پوسته چه پنهان است؟ فقط یک چیز و آن قدرت است برای ثروت.  

   پوسته ایدئولوژیک، خود بتنهایی بر مبنای گمانه زنی های صرفاً عقلی است که پیشتر نشان داده شد که درستی نتایج آن مدتهاست زیر سوأل رفته و نقش بر آب شده است.  بعبارت دیگر، در بهترین حالت، حتی اگر سوء استفاده و شیطنتی هم در کار نمیبود، کارکرد آن از حیّز انتفاع ساقط و از  درجه اعتبار خارج است.  ببینید چه تعداد افراد بیگناه در قرون وسطی باستناد این ایدئولوژی که بجرم سِحر و جادوگری در آتش سوزانده نشدند؟  چه تعداد که بجرم عدم اعتقاد به آنچه مرکزیت زمین تلقی میشد تحت پیگرد قرار نگرفتند؟  و چه تعداد عظیم تری، اینجا و آنجا، که بجرم عدم پیروی از آنچه امروز معلوم شده اباطیل بوده نابود نشدند؟  چه جنگ ها و چه جنایات که نشد؟  چه تمدنها که نابود نشد؟  چه خانواده ها که نابود نشد و مردان مقتول و زن و بچه به کنیزی و به بردگی گرفته نشد؟  

    تازه اگر همین میبود، باری، آنرا بحساب سطح پایین اندیشه میشد نوشت.  اما امروز با یک دروغ بزرگ، بزرگتر از آنچه بتصور آید، روبروئیم.  و آن چیزی نیست جز درون مایه ای بشدت مادّی گرا و بشدت تمامیت خواه که با پوسته ای با رنگ و لعابی روحانی و بشدت آرمانگرا و بشدت عاقبت گرا احاطه و پوشیده شده است.  آنچه به رؤیت میرسد و دیده میشود همانا همین پوسته نازک فریبنده است که ویترین نمایشی نظام را تشکیل داده و دیگران آنرا میبینند.  اما آنچه در درون پنهان است، سازوکار پیچیده ای است تا از منابع کشور و کار شهروندان برای قدرت و کسب ثروت هسته مرکزی استفاده کند.  هسته مرکزی شامل مستبد و برخورداران نزدیک او هستند.  آنچه این نظام را سرپا نگاه داشته همانا دروغ است که مادام که کارگر است سیستم برپاست.  شاید نزدیکترین مشابهت آن با بیماری کشنده ایدز باشد که در آن عامل بیماری زا خود را به دروغ در نقش سلول های محافظ جازده و بدون مانع بدن را بتدریج از درون پوسیده و بسمت مرگ پیش میبرد.  

    ایدئولوژی بخودی خود شرّ نیست اما بمحض آنکه به ابزاری برای تحمیل مبدل شود فاجعه آغاز میگردد.  در مرکز بودیسم در تبت، راهب های جوان به نوبت و مرتب در حال چرخاندن فرفره های مقدس هستند چه اگر بازایستند اعتقاد بر اینست که دنیا پایان می یابد.  منتها کسی برای عدم پایبندی به چنین اعتقادی حبس و شکنجه نمیشود چه رسد قتل!  در یکجای دنیا نمایان بودن موی مرد قبیح است اما کسی را نمیکشند ولی در اینسوی دنیا موی زن باید پوشیده باشد با این تفاوت که گردن ننهادن ممکنست به قتل انجامد.  مدتهاست برای مردمان دانا محرز شده که نه با ایستادن فرفره ها جهان نابود میشود و نه با نمایان شدن تار موی زنان و مردان آسمان بر زمین سقوط میکند.  چه تعداد جانهای بیگناه در قرون وسطی که بخاطر تقدس افلاک کشته نشد و امروز محرز شد تقدسی در کار نبوده است.  متشابهاً چه تعداد مردم بیگناه که بخاطر حجاب و تقدس دروغینی که برای خود تراشیده اند قربانی نشد و امروز بروشنی معلوم شده همه فریب بوده است.  زیرا در نظام استبداد دینی، که استبداد و دین ذاتاً دو روی یک سکه اند، موضوع اصلی همانا استمرار حیات هسته مرکزی نظام است که با پوسته ای نازک از تفکر ایدئولوژیک خود را محافظت میکند.  داستان اصلی فقط ثروت است و بس و پوسته نمایشی ویترینی است برای فریب عوام در داخل و تظاهر به مظلوم نمائی در خارج. اما وای به روزی که رخنه در پوسته ایجاد و درونمایه تبهکار بی هیچ حجابی دیده شود!

    در چنین نظاماتی، بخاطر هر موضوع پیش پاافتاده ای ممکنست فردی کشته شود.  اما نظام بجای پاسخگوئی حاضر است صدها تن دیگر را کشته و هزاران را مجروح یا بازداشت کرده تا بگوید در قتل آن یک تن قصدی نداشته است!  اما چون سرتا پا دروغ است، با انواع داستانهای کودکانه همه را به دشمن منتسب و فراموش کرده که با اینهمه خبر و تصاویر مستند نمیتواند مانند یکصد سال پیش هرچه بخوهد تلقین کند.  مستبد همه خرابی ها را به دروغ به "دشمن" نسبت میدهد و اتفاقاً نادانسته اینجا را راست گفته است زیرا 43 سال است که با دروغ و نیرنگ کشور در اشغال دشمنانی از تبار بیگانه است.  بیگانگانی در لباس خودی که از ابتدا دشمن تاریخ و فرهنگ این سرزمین بوده اند و هنوز هستند و ابائی هم از بیان آن ندارند.  شباهتی شگفت انگیز با ایدز!.  این دشمنان هیچگاه نیت خود را پنهان نکرده و تلویحاً یا صراحتاً دشمنی خود با مردم را ابراز کرده و تهدید به تبدیل کشور به سرزمین سوخته کرده اند. چه کسی جز دشمن خواستار سرزمین سوخته است؟  که البته هم اکنون نیز با این حجم عظیم از نابودی منابع کشور، شاید تفاوتی با سرزمین سوخته نباشد. 

    برای افزایش جنون آمیز جمعیت کشور بخیال تولید نسل های همفکر خود، راه های تنظیم خانواده را بر ملت بستند و کشور را وارد بن بستی زیست محیطی کردند.  اما عاقبت چه شد؟  همان نسل ها و همان بچه های دبستانی نیز صدایشان درآمده بنای اعتراض گذاشتند ولی مستبد با زره پوش وارد مدرسه میشود.  هر صدای دادخواهی با حبس و شکنجه و قتل پاسخ داده شد و جسد مقتولین را دزدیده اجازه حق طبیعی سوگواری نداده و در قبال پول یا گرفتن اعترافات اجباری جسد جانباخته را تحویل میدهند.  علیرغم انبوه مستندات تصویری چیزی بگردن نگرفته بلکه برای عوامفریبی بیشتر، خود به اماکن متبرکه حمله و همه را بگردن دشمن میاندازند.  از اهریمن جز دروغ که ذات طبیعی اوست چه انتظار میرود؟  که هرآینه دشمن حقیقی همانا اوست.  براستی، تجاوز به زندانی و یا کشتن او زیر شکنجه در حالی که در بازداشت است چه معنی میدهد؟  رسانه ها در تقبیح چنین نظامی الفاظی بکار میبرند که جز جفا در حق دیگران نیست.  جفا در حق حیوان، جفا در حق وحشیگری، جفا در حق مافیا، جفا در حق فاشیسم، جفا در حق جنایتکاران بنام تاریخ.

    پرسش اصلی اینجاست که چگونه تصور میشود دروغ هنوز کارساز است و به پیشبرد اهداف نظام کمک میرساند؟  چرا برخی مردم دروغ را باور میکنند یا مجبورند باور کنند؟  با اینکه میدانند فریب است ولی چرا آگاهانه دوست دارند فریب را باور کنند؟  دلایل متعددی برای این اجبار یا تمایل ممکنست وجود داشته باشد که در زیر به برخی اشاره میشود.

1- پول.  عده ای به دلیل نداشتن شغل یا مهارت مشخص، خود را در مضیقه مالی دیده مصلحت را در این میبینند که دروغ ها را نادیده گرفته و در ازای دریافت مزد یا پاداش تن بهر کاری بدهند.  بخش بزرگی از نیروی سرکوب مستبد از این زمره است.  آنها هم که بخش بزرگی از ثروت کشور را بناحق در دست دارند نیز بهمین دلیل مالی ترجیح میدهند هوادار دروغ باشند.

2- رانت.  عده ای نیز بخاطر برخورداری از رانت های سیاسی یا اقتصادی و علاقه به استمرار آن، مصلحت را در پذیرش دروغ نظام یافته میدانند.  چه در غیر اینصورت، از داشتن رانت محروم و بسا مجبور به استرداد تصرفات پیشین به مستبد باشند.

3- ایدئولوژی.  برخی هم ممکنست افراد شریفی باشند که دستشان به فساد و تباهی آلوده نشده باشد.  معهذا به دلایل ایدئولوژیک خود را در یک دوراهی گرفتار میبینند.  اگر دروغ را باور کنند آنگاه با اینهمه واقعیات ملموس که در تعارض با دروغ است چه کنند؟ و اگر دروغ های نظام دینی را پذیرا نباشند آنگاه با اینهمه طاعات و عبادات دینی چه کنند؟  آیا میتوانند زحمات یک عمر خود را نادیده گرفته بگذارند بر باد رود؟  پس شاید بهتر باشد اهریمن را در لباس نجات دهنده باور کرده و حقیقت را بخاطر تبعات سنگین روحی روانی آن فدا کنند.  اگر این دسته اخیر خوب آنالیز شود، دیده میشود که مسأله اینان نیز مانند بقیه، چیزی جز منفعت نیست.  منتها منفعت از نوع دیگری.  اینان نمیخواهند زحمات سالهای ماضی را مفت از دست بدهند.  این همه دولا و راست شدن ها و این همه سختی کشیدن ها و تحمل محرومیت ها و برخی چیزها را بر خود حرام کردن، اینها همه چه میشود؟  اگر با دروغِ مقدس همراهی نکنند، لابد خط بطلانی بر تمام حسناتی که برای آخرت اندوخته اند خواهند کشید.  کدام بهتر است؟  تن دادن به حقیقت و اعتراف به عمری که به بطالت در پیروی از مستبد صرف شد یا ادامه تن دادن به دروغ و بستن چشم بر حقایق بامید پاداشی واهی در آینده ای نامعلوم؟  او باحتمال زیاد گزینه اخیر را که محافظه کارانه تر است اختیار خواهد کرد و دستکم با سکوت خود بر رویه جاری مهر تأیید زده نظام دروغ را همراهی میکند.  مگر فراموش کرده که عبادت بجز خدمت خلق نیست...

    جدای از این 3 گروه، اکثریت مردم مستأصل مانده اند چه کنند.  توده مردم، مستغرق در جامعه ای هستند که دروغ در آن قاعده است و درسی که نظام ترویج میدهد جز دروغ و خدعه و ریا نیست.  با اینکه دروغ را باور نمیکنند لیکن چاره ای هم جز تقییه نمیبینند که سکوت کنند.  سکوتی که رضایتی موقتی را در ذهن خودکامه تداعی میکند.  نظام عامدانه چنان همه امکانات را بخود تخصیص داده که عرصه را بر همه تنگ ساخته و همه را برای معاش روزانه بخود وابسته کرده است.  آنگاه که تقییه کنار رود و جان به لب آمدگان دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشند، سیستم وارد پروسه ای واگرا میشود.  در این حالت نظام، خواهی نخواهی وارد یک بازی دوسر باخت میشود.  اگر جلوی دادخواهی را نگیرد باخته است و اگر بگیرد و شدت عمل را افزایش داده به قتل عام بیشتر دست زند، نفت بیشتری بر آتش خشم توده ریخته و آتش انتقام تیزتر شده بازهم بازنده است.  حتی اگر موقتاً هم موفق شود خاموش کند، آتش زیر خاکستر مجدد سر خواهد کشید زیرا پروسه ناواگشتنی است تا اینکه سرانجام ناپایداری، خود را بسوی سطح جدیدی از صلح و پایداری برساند. 

خلاصه آتکه، کُلیّات و کُلی گوئی ها در نهایت امر برای دنیای امروز ما و اقتضائات امروز ما کاربردی ندارد.  اما آنچه تاریخ بما می آموزد اینست که تفکرات عاقبت گرایانه بارها در تاریخ بعنوان ابزاری در نظامات دینی، که در نفس خود استبدادی است، بکار رفته و جواب نداده است.  اگر هم در ابتدا نیت خیری در کار بوده، بزودی ابزاری برای فریب و نیرنگ شده تا زیر لوای معنویات مردم را استثمار کند.  اکنون بیش از هر زمان دیگری به کُنه سخن پیامبرگونه آن حکیم فرانسوی پی میبریم که گفت "دین یک صنعت تولید ثروت است".  مادام که در دلهای مردم باشد موجب صلح و آرامش است و جایگاه محترمی دارد و اگر به ابزار بدل شود حاصلی جز جهل و جنون و جنگ ندارد. 

 

 

 

  • مرتضی قریب
۱۷
بهمن

توانائی تغییر

    وقتی به مشکلات خود و دنیا نظر می افکنیم، و وقتی آنها را برای ریشه یابی تا سرچشمه هایش دنبال میکینم با کمال تعجب به دو مکتب فکری کهن برخورد میکنیم.  از روزگاران کهن، دو دیدگاه بسیار متفاوت و بلکه متناقض بین فلاسفه و اندیشمندان رایج بوده است.  

    یکی دیدگاه پارمنیدس حکیم است که اوضاع جهان را ساکن و ثابت و بی حرکت می پنداشت و اصل اساسی را سکون تصور میکرد.  دیگری، هراکلیتوس حکیم است که بر خلاف قبلی، تغییر را اصل اساسی جهان دانسته و آنرا همچون رقص لرزان شعله آتش قیاس میکرد.  جزئیات این دو مکتب فکری را سابقاً بطور مشروح شرح داده ایم (فلاسفه باستان، 96/11/12).  نیک که بنگریم، سرچشمه بسیاری از افکار و عقاید و البته توهمات ما و مهمتر از همه، آلودگی های فکری ما ریشه در اساس این دو مکتب کهن فکری دارد.  

   از شاگردان پارمنیدس، یکی بنام زنون الئائی رشته پارادوکس هائی را در تأیید نظر استاد خود مطرح کرده بود.  از جمله اینکه میگفت در مسابقه دونده با لاکپشت، دونده هیچگاه به لاکپشت نخواهد رسید.  یا، تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نخواهد رسید و آنچه ما دیده و درک میکنیم سوء تفاهمی بیش نیست.  آنچه حقیقت است جز سکون و یک دستی طبیعت چیزی نیست.  بعدها عرفای وحدت وجودی ادامه همین خط سیر فکری را دنبال کرده اند.  

   اما پاسخ شبهات زنون امروزه با مفهوم سری ها و مفهوم حد و بینهایت کوچک ها در ریاضیات داده شده است و شبهه بشمار نمیرود.  هرچند هنوز اصالت خود را در حوزه فلسفه کماکان حفظ کرده است.  اما آنچه حقیقت واقع است و زمین و آسمان از آن پیروی میکند همانا اصل تغییر است.  بعبارت دیگر، همه چیز مشمول تغییر است، نه تنها آثار مادّی بلکه آثار فکری نیز.  اخیراً یونسکو تعریف جدیدی از "سواد" ارائه داده است که تائیدی بر اصل تغییر است.  این سازمان، یکی از مهمترین ویژگی های سواد را توانائی تغییر دانسته است.  

   امروزه سواد، فقط سواد خواندن و نوشتن تنها نیست بلکه سواد سیبرنتیک نیز هست یعنی فرد توانائی استفاده از کامپیوتر را داشته باشد.  چیزی که نیم قرن پیش سابقه نداشته است.  امروز سواد، سواد رسانه ای نیز هست یعنی توانائی برقراری رابطه با دیگران توسط رسانه های مجازی.  منظور نظر یونسکو بطور خلاصه اینست که فردی با سواد است که توانائی تغییر در اندیشه های خود را داشته باشد.  

   مخالفین فلسفه تغییر و طرفداران نظریه ایستائی، همواره دم از ثبات قدم و پایمردی در حفظ آداب و سنن میزنند، سنت هائی ناهمگون با زندگی معاصر و بسا در تضاد با پیشرفت.  اما از چند جهت در اشتباه هستند.  یکی اینکه همان آداب و سنت هائی که بدان مفتخرند زمانی نتیجه تحول از عقایدی ماقبل خود بوده است یعنی تغییر.  دوم اینکه ثبات عقیده را باید به تعداد انگشت شماری از فضائل شناخته شده منحصر ساخت.  فضائلی که خرد جمعی، دستکم تاکنون، بر آن صحه گذاشته است.  برای سایر چیزها باید اجازه داد تا همگام با زمان متحول شد.  سوم اینکه بخش عمده سینه زنان سنت ها مدعیان دروغینی هستند که خود از آخرین دستآوردهای زمان خود بهره برده اما سایرین را به درجا زدن در تاریخ تشویق و تهییج میکنند.  عوام را به گل بنفشه و طب اسلامی سفارش میکنند لیکن خود و نزدیکانشان را از فیض آخرین پیشرفت های پزشکی محروم نمیسازند.  امروز جامعه ما با آلودگی فکری عجیبی مواجه است که واژه آلودگی نیز کفایت معنا نمیکند.  البته حساب نظریه پردازان فلسفی از حساب مدعیان جداست و در حوزه نظر محترم است.

   مهمترین بخش از توانائی تغییر، که منظور نظر است، توانائی تغییر در اندیشه ها بویژه تغییر در جزمیات است.  مشکل اصلی مردم خاورمیانه و علت اصلی عقب ماندگی آنها در همین بخش است.  آلودگی، صرفاً ورود اجسام خارجی نیست بلکه گاهی چیزی در ابتدا مفید بوده اما در گذر زمان سمی و زیانبخش شده مثل یک ماده خوراکی که در اثر ماندگی فاسد و مسموم شده باشد.  گاهی هم چیزهائی مفید و کارا بوده اما به مرور زمان کارکردش را از دست داده مثل ماشین های بخار که امروزه منسوخ شده اند.  یا سنگ آسیای دستی که قدیم در همه خانه ها برای تولید آرد وجود داشته اما امروزه ناپدید شده است.  درک این واقعیت در حوزه اسباب و وسایل روشن و بدیهی است اما شگفتا که در عرصه فکر و اندیشه واضح و بدیهی نیست.  

   با اینکه تشخیص اثر بخشی پدیده های مادّی فوریست و امتیاز یکی بر دیگری را میتوان فهمید، لیکن درباره پدیده های فکری و معنوی بدین روشنی نیست و گاه امتیاز یکی بر دیگری ممکنست هیچگاه درک نشود.  این در حالیست که نتایج آموزه های فکری بر شیوه زیست آدمیان کاملاً قابل ملاحظه است.  بعنوان مثال، در مسیحیت با اینکه تفاوت اندکی بین دو شعبه کاتولیک و پروتستان وجود دارد لیکن در طولانی مدت جوامع مربوطه ویژگی های متمایزی از یکدیگر پذیرفته اند.  شبیه تیری که در لحظه پرتاب انحراف مختصری دارد ولی در فواصل دور اختلاف هرچه بیشتر میشود.  باید پذیرفت وقتی تفاوتی اندک بین دو شعبه مسیحیت چنین تفاوت های بزرگی در کیفیت زندگی پیروان مربوطه ایجاد کرده، قابل تصور است که تفاوت های زیاد بین اسلام و مسیحیت چگونه نتایج غریبی را در دستآوردهای ملل مربوطه میتواند ایجاد کند.

   عوارض التزام به فلسفه ایستائی بسیار زیاد است و به حوزه فکر هم منحصر نمیشود.  مثلاً در صحاری بی آب و علف و غیر مسکون چند هزار سال پیش، کسی آمده است و پندی نیکو در تشویق فرزندآوری به قبیله خود گفته است.  در شرایط آن روزگار شاید توصیه ای بجا بوده اما امروز که دنیا با انفجار جمعیت و کمبود آب و سایر منابع حیاتی روبروست، این توصیه خوب که نیست بلکه مطلقاً زیانبخش و از سر ناآگاهی است.  هیچ قاعده ای را نباید لایتغیر و ابدی فرض کرد.  تعداد آنچه را هم که مایلیم ثابت بیانگاریم باید به حداقل رسانید و جا را برای تغییر و اصلاح باز گذاشت.  این "جا"، جائی نیست مگر در مغز انسان و در حوزه فکر و اندیشه.  

   ایرادی که به رویکرد بالا گرفته میشود تذکر در باب ریاضیات بعنوان احکام ثابت و لایتغیر است.  لایتغیر بودن ریاضیات در تضاد با توصیه فوق الذکر بنظر میرسد.  تا قرنهای متمادی قطعیت احکام ریاضی، فلاسفه را مسحور خود کرده و باستناد آن قائل به علم پیشینی و نتایج مترتب بر آن بودند.  دکارت از جمله معروفترین علمای قائل به این نظریه بوده است.  بعدها مشخص شد که ریاضیات در واقع شعبه ای از منطق میباشد و در تصورات قبلی رخنه افتاد.  تعجبی ندارد که هندسه های جدید تردید مزبور را بیشتر تقویت کرد.  برای قرنها فیلسوف سوگند یاد میکرد که مجموع زوایای مثلث 180 درجه میباشد و تا ابد نیز همینطور است.  اما مثلثی با ابعاد باندازه کافی بزرگ که روی زمین کشیده شود نشان میدهد که اینطور نیست و جمع زوایا بیش از 180 درجه است.  برای اطمینان، همین مثلث را روی یک هندوانه ترسیم کنید و زوایای آنرا با نقاله اندازه بگیرید.  با چشمان خود خواهید دید که جمع زوایا بیش از 180 درجه است!  روی سطح زینی شکل، این عدد کوچکتر از 180 درجه میباشد.  هندسه مسطحه، حالت حدی بین ایندو هندسه است که شعاع انحنا بینهایت باشد.  هندسه فضای واقعی ما، همان هندسه کروی است.

   ادعای تغییر درباره احکام اخلاقی کمی مشکلتر است.  بهر حال اخلاقیات نیز مشمول تغییر است.  زمانی برده داری عملی اخلاقی تلقی میشد.  یا کشتن مخالفین عقیدتی و به غنیمت گرفتن اموال آنان هنجار و مرسوم بود.  امروزه اینها اخلاقی شمرده نشده بلکه مذموم شناخته میشوند.  با اینکه دزدی هنوز امری مذموم است اما چه بسا زمانی در آینده ممکنست خارج از موضوع تلقی شود.  اگر هریک از اموال فرد حاوی یک اثر انگشت الکترونیکی شود، دزدی هم خود بخود، مانند برده داری، منسوخ خواهد شد.  لذا فضایل و رذایل اخلاقی ممکن است در گذر زمان برحسب شیوه زندگانی بشر شکل های متفاوتی بخود بگیرد.  آنچه امروز بعنوان قاعده تلقی میشود برای زمان معاصر است و نمیتواند تا ابد لایتغیر و مقدس فرض شود.  کما اینکه امر قدسی با نگاه به آسمان و مشاهده ثابت بودن حرکات و لایتغیر بودن رفتار اجرام سماوی بوجود آمد.  امکان پیش بینی اتفاقات سماوی نیز از همین رو میسر گردید.  اما امروز میدانیم که آسمان نیز محل کون و فساد است و مشمول تغییر منتها در مقیاسی طولانی تر.  لذا هرآنچه براساس فرض قدسی بودن آسمان بنا شده باشد فرومیریزد.

   اینکه قواعد و قوانین باید متناسب با شیوه زندگی در هر دوره ای باشد موضوع مشکلی برای فهم نیست.  کمتر از یک سده پیش، شاخه بکلی جدیدی در فیزیک بنام فیزیک اتمی گشوده شد.  طی نیم قرن گذشته، نیروگاه های اتمی پا به عرصه وجود گذاشتند که یکی از تبعات منفی آن یعنی زباله های اتمی دامنگیر انسان شد.  این زباله ها و تشعشعات کشنده و دیرپای آن که برای ایمن شدن نیازمند دستکم چند هزار سال صبر است، چیز جدیدی بود و قواعد جدیدی را برای نگاهداری و کنترل و دفع آن میطلبید.  بعبارتی، قواعد 1400 سال پیش در این خصوص چیزی برای گفتن ندارد.  همانگونه که برای بسیاری چیزهای دیگر ندارد.  طُرفه آنکه برای دنیای امروز چیزی که خطرش مافوق زباله های اتمی است همانا زباله های فکری است که مانع فهم درست مسائل است.  زباله هائی که حاصل تجمع آلودگی های فکری در بستر زمان است.  چه اینکه پسمان های رادیواکتیو بهرحال بعد چند هزار سال به سطح ایمن افت پیدا میکند اما تجربه حاکی از آنست که زباله های فکری دیرپاتر و خطرناکترند که بسادگی دست بردار نیستند.  

   موضوع تغییر که بمیان آید خودبخود پاکسازی نیز مطرح میشود.  پروسه دائمی پاکسازی در طبیعت در جریان است.  چنانچه پاکسازی مستمر در داخل رگ های بدن وجود نمیداشت، عمر انسان شاید از تک رقمی تجاوز نمیکرد.  دستگاه گوارش نیز روزانه در حال دفع مواد سمی و پسمانهاست.  چیزی که حتی مقدسین نیز بدان محتاجند.  گرمابه رفتن ما نیز نوعی پاکسازی سطح بدن است که دستکم هر چند روز یکبار صورت میگیرد.  پاکسازی داخل خانه ها نیز بطور مستمر انجام میشود که قدیم سالی یکبار بوده بنام خانه تکانی.  بطور کلی، پاکسازی و عمل نوسازی، مدام و مستمر در طبیعت و در سایر عرصه های زندگی انسان در حال انجام است.  آیا این پاکسازی در عرصه فکر و اندیشه هم صورت میگیرد؟!  واقعیت اینست که تغییر و نو شدن در حوزه فکر و اندیشه فقط در کسر کوچکی از جامعه موسوم به نخبگان ظهور و بروز پیدا میکند.  توده جامعه اسیر عادت اند که مقاومت در برابر تغییر است.  

   تغییر و تعالی جامعه ناشی از حضور نخبگان است که موتور محرک جامعه تلقی میگردد.  کلیه دستآوردهای بشری ناشی از وجود آنهاست که اینگونه مباد جامعه خالی از آنان باشد.  پرسشی که پیش می آید اینکه چرا تغییر و تحول در ذهن توده رخ نمیدهد و یا اگر بدهد بطئی و کُند است.  مگر ساختار مغز آنان متفاوت است؟  با اینکه مغزها یکسان است اما ذهن ها متفاوت اند.  پاسخ را باید در اصل اینرسی و ذهن راحت طلب جستجو کرد.  تفکر سیستماتیک انرژی بر است و شاید همانقدر زحمت داشته باشد که کار یدی دارد.  ذهن بطور عادی دوست دارد در حالت استراحت باشد.  اگر هم تصوراتی در مخیله میگذرد، معمولاً بصورت درهم و برهم و یا رؤیاپردازی میباشد.  متعاقباً پرسشی پیدا میشود که اگر سکون و استراحت حالت طبیعی است پس چرا فرد ساکن برجای خود نمیماند و حرکت او از چه بابت است؟  جواب آن واضح است که اگر فرد حرکت نکند از حیث خوراک و احتیاجات طبیعی خواهد مرد و لذا مجبور به حرکت و صرف انرژی است.  اما حرکت ندادن قوه فکر ضرری قریب الوقوع ایجاد نمیکند.  

   نیکبختی در گرو حضور تعداد اندک نخبگان است که بواسطه تلاش فکری آنان، توده عظیم جامعه نیز چه در عرصه مادّی و چه معنوی برخوردار میشوند.  در اینجا توجه ما معطوف حوزه معنوی و نظری است چه اینکه به پیشرفتهای مادّی و اسباب راحت زندگی همگان اذعان دارند.  اگر به تاریخ نگاه کنیم تعداد نخبگان همواره انگشت شمار بوده است.  در دوره سقراط، فقط او و افلاطون و ارسطو و شاید تنی چند دیگر از تأثیر گذارترین ها بوده اند.  باقی چکاره بودند؟  هزاران هزار آدمیان آن روزگار بی نام و نشان بکار خود مشغول و آمده و رفته اند.  اگر هم نامی برجا گذاشته اند ربطی به پیشرفت فکر ندارد.  بیشترین نیکبختی جامعه وقتی محقق میشود که نخبگان بیشترین تأثیر را داشته باشند و نه صرفاً نامی در معبد مشاهیر باشد.  نقل است که یا حاکم باید فیلسوف باشد و یا فیلسوف حاکم.  تغییر و تعالی عمدتاً ناشی از حضور نخبگان است که موتور محرک پیشبرنده جامعه هستند.  

   پرسش جدیدتری مطرح میشود که پس چرا جوامع عقب افتاده چنین سرنوشتی داشته اند؟  مگر از نخبگان تهی بودند؟  حال با توجه به معیارهای ذکر شده متوجه چنین سرنوشتی میشویم.  اگر جامعه به حال خود باشد، کنجکاوی طبیعی بشر دیر یا زود او را در مسیر درست خواهد انداخت.  مشکل زمانی ایجاد میشود که فرقه ای جلو این حرکت طبیعی را سد کرده یا دستکم کُند کند.  با چه ابزاری؟  چه ابزاری بهتر از ایدئولوژی!  همانطور که سابقاً ذکر شد، ایدئولوژی، چه نوع دینی و چه غیر دینی، ثابت و تغییر ناپذیر است و لذا با تحمیل آن بر جامعه میتوان حالت فکری او را در نقطه ای از زمان منجمد ساخت.  بسته به درجه تحمیل ایدئولوژی و بسته به ساز و کار سرکوب و نیز بسته به درجه غلظت حضور نخبگان، این جمود فکر و اندیشه ممکنست حتی هزاران سال دوام آورد.  

   ایرادی که بر این تحلیل ممکنست وارد شود، ملاحظه برخی کشورهاست که ظاهراً از این الگو پیروی نمیکنند.  مثلاً قدمت مذهب شینتو شاید به ماقبل تاریخ برگردد و رواج آن تا سه سده پیش، ژاپن را به کشوری منجمد در تاریخ خود بدل کرده بود.  معهذا به رغم پیشرفت های مادّی، ژاپن امروز کماکان با همان سرسختی، مذهب باستانی خود را دنبال میکند.  چگونه چنین چیزی قابل توجیه است؟  نکته ظریف این داستان در جدائی مذهب از سیاست است که اجازه میدهد هریک در قلمرو خود آزاد و مستقل باشند.  در غیر اینصورت، ژاپن نیز با سایر کشورهای خاورمیانه تفاوتی نمیداشت.  به جوامعی که در آن مذهب و سیاست جدا باشند سکولار گفته میشود که برخی به دروغ آنرا ضد دین مینامند.  کلیدواژه اصلی در این داستان "آزادی" است.  

   شوربختانه در این سوی دنیا آزادی تفکر سلب گردیده است.  باعث آن چیست؟  باعث آن چیزی جز سلب توانائی انسان در قوه تغییر نیست.  تغییر در حوزه اندیشه و ایجاد شک در جزمیات.  اما در عمل، حاصل کار چیزی جز تحمیل جزمیات و ممنوعیت از هرگونه تفکر و اندیشه آزاد نبوده است.  این تحمیل بدست چه کسانی انجام شد و چرا؟  همانطور که قبلاً اشاره شد، این گونه تحمیل ها از فرقه ساخته است.  فرقه یعنی یک چارچوب منجمد و خشک فکری که برون رفت از آن بسادگی میسر نیست.  چه دلیلی دارد که فرقه به جبر و زور متوسل شده تا انسانهای آزاد را تحت سیطره فکری خود درآورد؟  طی تاریخ جنگ های زیادی واقع شده که کشوری، کشور دیگری را برای مدتی زیر سیطره سیاسی خود درآورده، مثل حمله مغول.  اما کار فرقه، سیطره فکری و ایدئولوژیک است که قرار است بلند مدت بلکه ابدالدهر باشد!  دین یکی از ابزارهای این سیطره است.  فایده اش چیست؟  فایده اش استثمار کلی است، بهمان وجه که چوپان با گوسفندان میکند.  با این تفاوت که چوپان دستکم به آب و غذای گوسفندان توجه دارد ولی فرقه برای استمرار و تحکیم سلطه خود به ضرب و جرح زیردستان پرداخته و بسا غارت مال و اموال آنها را مباح میداند.  فرار ساده نیست زیرا خروج از فرقه با خطر مرگ روبروست.  

   آری این چنین است حال و روز ما در این روزگار.  جامعه ای ساخته اند که تفکر در آن راه ندارد.  آلودگی های اولیه، اکنون به کوهی از زباله تبدیل شده که جز دور ریختن چاره ای نیست.  نوشداروی دفع مرض، و خلاصی از نکبت هزارساله فقط یک چیز است: آزادی.  آزادی در فکر و اندیشه و آزادی در پناه بردن به فلسفه تغییر و آزادی در خلاصی از جزمیات فلسفه سکون و انجماد.  شروع درمان این مرض دیرپا با رواج تفکر آزاد در سطح جامعه آغاز خواهد شد.  

  • مرتضی قریب