فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متافیزیک» ثبت شده است

۱۸
فروردين

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -6

    یکی دیگر از گرفتاری های ما در حوزه متافیزیک همانا حضور واژگانی چون : تقدس، مقدس، مقدسات، اقدس، قدسی، و امثال آن است.  این واژگان طی زمان چنان جایگاه رفیعی یافته اند که خود را مافوق هر پدیده دیگری اعم از مادّی و معنوی، میبینند.  این واژگان، هر یک با واژه دیگری همراه شود، ترکیب مزبور حکم الهی پیدا کرده از هر چند و چونی خود را مبرا دانسته و پرسش از آن تابو تلقی میشود.  لذا باید ببینیم انسان با عقل و شعور با این پدیده چگونه امروز باید کنار آید.

تقدس

    اصولاً باید ببینیم این واژه از کجا آمده و سرچشمه های تاریخی آن کدامست؟  برای رها شدن از شرّ موهومات هیچ راهی بهتر از این نیست که عقبه تاریخی اینگونه واژگان را جستجو کرده و مفاهیم تاریخی آن و تحول و تطور آن را در بستر تاریخ دنبال نمائیم.  و نیکوترین کار اینکه رازهای آنرا بر مردم عادی عیان کنیم.  در همین ابتدای کار به یک تذکر مهم اشاره باید کرد.  انسان مدرن و انسان با فهم و شعور باید با مقدسات با تساهل و رواداری برخورد کند.  "مقدسات" هر جامعه ای برای خودش قابل احترام است و کماکان در طی تاریخ "مقدس" باقی خواهد ماند.  ولی با یک "اما"ی بزرگ.  این رواداری تا آنجا خواهد بود که مقدسات مزبور جان بیگناهان را نگیرد و مزاحمتی برای نحوه زندگی دیگران ایجاد نکند.  بعبارت دیگر، مادام که مقدسات ترجیحاً در محدوده نظر یا در محدوده شخصی باشد، همچنان "مقدس" و محترم خواهد ماند.  اتفاقاً بر هر فرهیخته ای فرض است که در حفظ فرهنگ مرتبط با مقدسات بعنوان میراث فرهنگی بشر کوشا باشد تا مبادا به بوته فراموش سپرده شود.  

    عده ای از خوانندگان ایراد میگیرند که این قبیل مباحث که مدتیست در اینجا مطرح میشود در قبال سرنوشت شومی که بر کشور تحمیل شده محلی از اِعراب ندارد و کاری به مشکلات حاد ما ندارد.  میگویند اینها همه در حوزه نظر است و بعدها هم میتوان بدان پرداخت.  منتها در مباحث پیشین عرض شد که دیگر رمز و رازی در این رفتارها نیست.  گفتیم که نقشه بزرگی در دست اجراست برای بیابان برهوت کردن این سرزمین و شاید دسترسی آسان همسایگان شمالی و شرقی برای تاراج منابع باقیمانده آن.  کافیست به شواهد نگاه کرد.  این روزها علیرغم مخالفت صاحبنظران با پروژه پتروشیمی میانکاله، کلنگ آن بر زمین میخورد حتی با وجود مخالفت محیط زیست نظام!  عیناً بر تپه های گچی سد ساختند تا پائین دست شور شود علیرغم هزار و یک مستند مخالف آن.  بر طبل افزایش جمعیت میکوبند و جایزه میدهند علیرغم نبود آب شرب برای آنها که هنوز زنده اند!  روز روشن به دروغ ترس می پراکنند که جمعیت رو به کاهش است!  هدف چیست؟ همه تکه های این پازل را کنار هم قرار دهید طرحی نمایان میشود که در آن هیچ شبهه ای نمیماند جز همان نقشه اهریمنی.  رازی سر به مُهر وجود ندارد.  دنبال چه میگردید؟

    مقدسات لزوماً منحصر و محدود به حوزه "ادیان" نیست بلکه این واژه به سایر حوزه ها ممکنست مربوط شود بویژه هرجا که "ایدئولوژی" حضور داشته باشد.  مثلاً در ایدئولوژی "چپ"، افکار خاصی مقدس شمرده میشود و عدول از آن جایز نیست.  اما عجیب اینجاست که گاهی این تقدس در جاهائی رسوب میکند که منطقی آنرا پشتیبانی نمیکند.  مثلاً چپ های عزیز خودمان، همواره به همسایه شمالی، صرفنظر از اینکه کمونیست باشد یا نباشد، بعنوان یک مقدس همیشگی نگاه میکنند.  متشابهاً نگاه به چین از نظر آنان نیز همینگونه است و چین با سرمایه داری متمرکز در نگاه این عزیزان الی الابد مقدس است.  هرگونه پرسش در این موارد با انگ وادادگی به نظام های امپریالیستی روبرو میشود.  البته بحث وابستگان و مأمورین خاص، جدای از این مقوله است.

    مقدسات گاه بعنوان ابزار حفاظتی استفاده میشود.  کما اینکه در طی تاریخ، مستبدین با استفاده از مقدسات، هاله ای از تقدس اطراف خود و خانواده خود تنیده تا آنها را محافظت کند.  در این صورت هرکه جرأت کند و خاندان مقدس را مورد پرسش قرار دهد با انگ توهین به مقدسات روبرو شده جان خود را بخطر خواهد انداخت.  نمونه های آن فراوان است که آخرین آن را در تجاوز همسایه شمالی به همسایه کوچکتر شاهد بوده ایم که چگونه درج هر خبری درباره جنگ، با دستگیری و حبس 15 ساله همراه است.  در چنین نظام هائی، افشای هر حقیقتی مغایر با ملاحظات وجودی مستبد است و ابزارهای رسانه یا سانسور و یا مسدود است.  در نظامات بسته، هاله مقدسات کارآمدتر از هر قانونی است.  

    مقدسات گاه بعنوان پوششی برای جعلیات عمل میکند.  فرقه ها معمولاً برای اینکه ساخته و پرداخته های خود را بخورد توده ها دهند، بهترین محملی که می یابند همانا زدن برچسب مقدس بر محصولات خود است.  این ترفند فقط در کشورهای عقب مانده از لحاظ فکری کارآمد است و استمرار آن عقب ماندگی را هر چه بیشتر عمیق میسازد.  این ترفند نوعی بیمه عمر برای ماندگاری محصولات جعلی است و باطل السحر آن جز دانش و ترویج فرهنگ راستی و درستی نیست. در این فرقه ها، "دروغ" ماده المواد برای تولید جعلیات است.

    اکنون که با پاره ای کارکرد های مقدسات آشنا شدیم ببینیم بالاخره این ادبیات مقدس از کجا پیدا شده و سرچشمه های آن کجا بوده.  بی شک، مثل بسیاری آموزه های دیگر، سرچشمه ها را باید در اسطوره ها و افسانه های تاریخی جستجو کرد.  کهن ترین متن مکتوب در این رابطه، عهد قدیم (تورات) است.  البته برخی الواح گلی دوران آشوری و بابلی حاوی حکایاتی کهن تر نیز هستند.  

   اولین تظاهرات واژه "قدس" را در کهن ترین بخش عهد عتیق، یعنی در سفر خروج مشاهده میکنیم.  سفر پیدایش، خروج، لاویان، اعداد، و تثنیه موسوم به اسفار خمسه از قدیمی ترین بخش های تورات است.  قوم در حین مسافرت طولانی که از مصر خارج شده بود ساخت خیمه عبادت را با دستورالعمل های مشخصی که در این باره صادر شده بود آغاز کرد.  این خیمه نقش موقتی حین مسافرت را داشته و بعداً معبد هیکل محل دائمی عبادت، بسیار بعدتر برپا میشود.  داخل خیمه موسوم به "قدس" است و صندوق عهد را در منتها الیه خیمه که توسط پرده ای مجزا شده موسوم به "قدس الاقداس" قرار داده اند.  آنگاه خداوند به موسی فرمود "در نخستین روز ماه اول، خیمه عبادت را برپا کن و صندوق عهد را که ده فرمان در آن قرار دارد در داخل خیمه بگذار و پرده مخصوص را جلوی آن آویزان کن".  در ادامه میفرماید "قربانگاه طلا را برای سوزاندن بُخور روبروی صندوق عهد بگذار. پرده در ورودی خیمه را بیاویز... روغن مسح را بردار و خیمه و تمام لوازم و وسایل آن را مسح کرده تقدیس نما تا مقدس شوند".  از این عبارات معلوم میشود که اصولاً تقدیس از ریشه قدس به معنی جدا کردن چیزی بعنوان امری پاکیزه برای معبودی آسمانی است.  یک راه نمایشی وقف چیزی برای خدا و امور خدائی مسح کردن روحانی اعظم است که اغلب با اورادی همراه است.  لذا آنچه مربوط به خیمه عبادت است کنار گذاشته میشود تا با سایر چیزها مخلوط نشود و منبعد متعلق به خدا و امر الهی باشد.  بعدها بعد از موسی، همین مناسک توسط کاهن اعظم دنبال شد.  فقط اوست که حق ورود به قدس الاقداس یعنی مقدس ترین مقدس را داراست.  نان مقدس و آئین تدهین در دین عیسی نیز ادامه همین خط فکریست.  امروزه مؤمنی که در شبی مبارک چیزی را به نیت خدا نذر میکند، آن را از مال خود "جدا" کرده و دخل و تصرف در آن تابو تلقی میشود.  اینها مراسمی است که به انسان آرامش میبخشد.  شبیه همین مراسم، حتی تا امروز، بین قبایل بدوی در 5 قاره اجرا میشود.  جالب است که حتی حیوانات نیز عاداتی شبیه این دارند و با مالیدن بخشی از بدن خود به درخت یا صخره، آنجا را نشانه گذاری و قلمرو خود معرفی میکنند.

    دومین تظاهر ادبیات قدسی در دوره سلیمان نبی در ساختن خانه دائمی برای خدا صورت میپذیرد.  در سفر "اول پادشاهان" آمده است که سلیمان خانه خدا را میسازد.  میفرماید که: در سال چهارم سلطنت سلیمان، درست 480 سال پس از خروج قوم از مصر، بنای خانه خدا شروع شد.  طول خانه خدا 30 متر، عرض آن 10 متر، و ارتفاعش 15 متر بود.  بخشی از آن که به قدس الاقداس اختصاص داشت با طول و عرض 10 متر و ارتفاع کماکان 15 متر بود.  جالب توجه است که طبق اطلاعات دایره المعارف فارسی، کعبه نیز دقیقاً همین ابعاد را رعایت کرده است.  اینبار بجای پرده، قدس الاقداس با دیواری از چوب سرو از صحن جلوئی مجزا شده است و صندوق عهد در آن جای داده شد.  در ادامه، اطلاعات مفصلی درباره مشخصات و جزئیات خانه و اشیاء درون آن و نیز ساختمانهای مجاور داده شده است.  پس از پایان بنا، خداوند به سلیمان گفت " اگر هرچه به تو میگویم انجام دهی و از تمام احکام و دستورات من اطاعت کنی، آنگاه آنچه را که به پدرت داود قول دادم بجا خواهم آورد و در میان قوم اسرائیل در این خانه ساکن میشوم و هرگز ایشان را ترک نمیکنم".  خوراک های مقدسی که برای این خانه نام برده شده اند عبارتند از انار، انجیر، و زیتون که قابل تأمل است.  بعد از مراسم افتتاح خانه خدا، سلیمان پادشاه اینگونه دعا کرد "خداوندا، تو فرموده ای که در ابر غلیظ و تاریک ساکن میشوی؛ ولی من برای تو خانه ای ساخته ام تا همیشه در آن منزل کنی!".  آنچه از فحوای این سطور بر میآید اینست که تصور اولیه قوم، موجودیتی عینی برای خدا بوده و خانه برای او نیز تأیید همین فکر است که تا امروز ادامه همین نام گذاری کماکان برجاست.  

   آنچه در کتب قدیمه نوشته شده بسیار خواندنیست بویژه از این منظر که چگونه افکار و عقاید سینه به سینه یا لابلای نوشته ها منتقل گردیده و بعداً پایه های عقایدی میگردد ثابت و جامد، تو گوئی یکسره و یکباره نزول کرده است.  داستان های مشابه "پیدایش" را در داستان گیل گمش مربوط به 5000 سال پیش میتوان دید.  داستان طوفان بزرگ نیز ابتدا در آنجا بازگو میشود و نقل و انتقال حیوانات.  و جالب تر از همه اینکه واژه "شاه خدا" که در این داستان آمده تأییدی بر این گمان است که شاهان قدرتمند بعداً نقش خدا را بازی میکنند و یا خدا، همان شاه قدر قدرتیست که بر کرسی نشسته و دستیاران کمر خدمت بسته بر درگاهش ایستاده اند. 

    نتیجه اینکه، امور قدسی و مقدسات در طی یک تحول و تطور تاریخی بوجود آمده و هربار شکل و معنای آن از چیزی به چیز دیگر متحول شده است.  اگر بر مبنای معنای کهن عمل کنیم، پولی را که من امشب وعده پرداخت آنرا در فردا به دوستی داده ام و کنار گذاشته ام عملاً نقش مقدس را بازی میکند و طبق وعده باید عمل شود.  اما، امروزه پول در بانک است و کارکرد مقدس در این مثال بی معنا میشود. یا هنوز دیده میشود که گوسفند بیچاره را پای ماشین نو قربانی و خون او را بر ماشین مسح میکنند.  اما همین ماشین چند روز بعد خود در جاده بعلت نقص فنی قربانی میشود.  یا خون آن حیوان بدبخت را برای خاطر حاجی از حج بازگشته بر زمین ریخته تا مگر مقدس شود، اما بزودی در بازگشت به کسب پیشین، خون مردم را در شیشه میکند.  لذا چسبیدن به واژه ها ما را بجائی نمیبرد.  کارکرد ها بسی مهمتر از واژگان است.  امروزه این واژه ها بکلی از معنا تهی شده و تقدس و مقدس و ترکیبات آن عمدتاً بعنوان پوششی برای توجیه عملکرد اشخاص حقیقی و حقوقی نابکار بکار میرود.  هر عمل ناشایستی با صفت مقدسات نیک نمایانده میشود و هر عمل شایسته ای با انگ توهین به مقدسات از چشم عموم انداخته میشود.  کارگزاران آن چه کسانی هستند؟  همانها که نان از قِبل این رویه میخورند.  مادام که توده ها به کارکرد این کسب و کار آگاه نشوند، ماجرا ادامه خواهد داشت.  انسان از ابتدای تاریخ تاکنون طالب "آرامش" بوده است.  لذا مقدساتی که به آرامش نیانجامد کوچکترین تقدسی نخواهد داشت.  با این وجود، کشور امروز بر مذبح "تقدس" قربان شده است.

 

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (1)

    ایدئولوژی از لحاظ لغوی یعنی "علم ایده ها" یا علم ایده شناسی.  اما ایده چیست؟  همان است که در نظریه مُثُل (ایده) افلاطون قبلاً شرح داده ایم.  اما امروزه این اصطلاح بیشتر در حوزه سیاست یا حکومت داری بکار میرود و آن عبارتست از نظام آرا و عقایدی که خط مشی رفتارهای سیاسی یا اقتصادی را تعیین میکند.  ایدئولوژی نوعی جهان بینی است.  از منظری دیگر، نظام آرا و عقایدی است که نه تنها برای تبیین دنیا بلکه برای تغییر آنهم بکار میرود.  کاربرد این اصطلاح درباره مجموعه سامان مند اندیشه های ثابت است در حوزه فلسفه و سیاست یا مذهب.  معنا و مفهوم ایدئولوژی طی زمان دگرگون شده و معنای جدید آن نوعی اندیشه ناآگاهانه و کاذب است که انسان غیرارادی بر اساس آن عمل میکند که جنبه منفی پیدا کرده است.  ایدئولوژی هم از نوع دینی است و هم غیر دینی، منتها چون مشکلات مبتلابه ما نوعاً دینی است تکیه بیشتر را بر آن میگذاریم.  قبل از پرداختن به واکنش آن در جامعه، بد نیست مرور مختصری بر تاریخچه ایدئولوژی با تاکید بر جنبه الهیاتی آن داشته باشیم.

تاریخچه مختصر

   تاریخ ایدئولوژی نمیتواند بی تأثیر از تاریخ فلسفه و عقاید فلاسفه بزرگ باشد.  اما در بررسی ها با این مشکل مواجه میشویم که آثار مکتوب و مدون نمیتواند ما را به قبل تر از 3000 سال پیش برد.  بی گمان افکار و عقایدی که سرچشمه آثار فلسفیست به قدمت تاریخ حضور بشر بر کره خاکیست.  پیش تر شرح حال فلاسفه و اندیشمندان یونانی از طالس مُلطی بدینسو را آورده بودیم (فلاسفه باستان 1396/11/12) و اکنون فراز هائی از سخنان و عقاید آنان که به سرچشمه های ایدئولوژی دینی مربوط میشود را مختصراً ذکر خواهیم کرد. قابل ذکر است که نقل برخی سخنان را از ترجمه کتاب تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی (رضا یعقوبی) آورده ایم.

   طالس ملطی (640BC) در پاسخ به این پرسش که ماده اولیه جهان چیست، گفت آب.  پیشکسوتان فلسفه در دوره پیشاسقراطی علل مادی را بر علل غیرمادی ترجیح میدادند و در توجیه جهان در جستجوی علل مادی بودند.  این گفته هم از طالس است که "جهان پر از خدایان است".  از قدیم الایام در پاسخ به این سوأل که کارهای جهان را چه کسی مدیریت کرده انجام میدهد به رب النوع ها و خدایان متوسل شدند.  

   فیثاغورث (570BC) در کنار ریاضیات، عرفان را نیز مد نظر قرار داده و فرقه ای بر اساس تقدس اعداد تشکیل داد که حاوی دستورات عجیب و غریبی نیز بود.  مثل "همواره کفش پای راست را قبل از پای چپ بپوش" که خواننده را به یاد آداب سنتی اسلامی در باب احکام رفتن به دستشوئی میاندازد.  تعجب آور نیست که نه تنها عقاید بلکه بسیاری از آداب امروزی ما ریشه در گذشته های دور دارد که دانستن آن نهایت اهمیت را برای جوانان امروزی دارد.  اولین عقاید مکتوب درباره روح نیز از فیثاغورثیان است که به باور آنان با مرگ بدن روح از آن خارج و به جای دیگری کوچ میکند.  اما میگوید این جای دیگر همین دنیاست و میتواند بدن انسان یا حیوان دیگری باشد.  آنان مدعی نامیرا بودن روح بودند و دلیل آنرا حرکت ابدی اجرام آسمانی میدانستند که همعرض عناصر الهی است.  فیثاغورث با اینکه ریاضیدان قابلی بود فراموش کرد بگوید تکلیف اقزایش جمعیت انسانها چه میشود و این بدن های جدید روح را از کجا بدست میآورند؟  

   هراکلیتوس (540BC) تقریباً معاصر پارمنیدس بود و همو بود که فلسفه تغییر مداوم را عرضه کرد.  او نیز با خرافات عصر خود مبارزه میکرد و پرستش مجسمه ها را نهی میکرد.  با پندی عالمانه، شستن خون با خون را نهی کرد و میگفت مثل پاک کردن گِل با گِل میباشد.  میگفت که جهان حاصل آتشی فروزان است و هیچیک از خدایان یا آدمیان آنرا نساخته اند بلکه لوگوس (عقل جهانی) بر آن فرمان میراند.  بعدها انجیل یوحنا نیز با همین عبارت شروع شد: "در ابتدا، کلمه (لوگوس) بود و کلمه خدا بود".  هگل از او تأثیر فراوان پذیرفته است و ادامه خط فکری آنان به ایده آلیست های قرون اخیر انجامید.  

   پارمنیدس (539BC) نقطه مقابل هراکلیتوس بود که برعکس او میگفت همه چیز ساکن است و تغییرات ابداً واقعیت ندارد بلکه بنظر ما چنین میآید.  لذا زمان نیز واقعیت ندارد و گذشته و حال و آینده یکیست.  یکی از شاگردانش، زنون الئائی، از استاد معروفتر است و بخاطر طرح پارادوکس های معروفش هزاران سال سایر فلاسفه را انگشت بدهان کرد.  پارادوکس تیری که از کمان رها شده و به مقصد نمیرسد یا پارادوکس مسابقه لاکپشت و خرگوش از آن جمله است.  اساس استدلال وی بر پایه غیرممکن بودن وجود خلاء است زیرا فقط اگر خلاء وجود داشته باشد، جائی برای تکان خوردن وجود خواهد داشت و لذا حرکت ممکن میبود.  پارمنیدس در بحث خدا گفته است که هرچه هست وجود است و وجود "واحد" است و واحد تقسیم ناپذیر.  بعدها افلاطون ایده واحد را گرفته و آنرا خیر مطلق یا همان خدا نامید.  همین ایده از افلاطون وارد فلسفه فلوطین شده و "خیر" و "واحد" را واقعی ترین موجود در عرصه وجود دانست.  

   پروتوگوراس (500BC) پیشکسوت مکتب سوفسطائی است.  او در زمینه الهیات سخنانی چنین گفته: "درباره خدایان مطمئن نیستم که وجود دارند یا نه و یا به چه چیز شبیه اند زیرا برای شناخت آنان موانع بسیاری هست. هم موضوع پیچیده است و هم عمر آدمیان کوتاه است".  سوفسطائیان به نسبت گرائی معروف بودند و این اعتقاد که آدمی معیار همه چیز است.  برخلاف مشهور، سوفسطائیان حکمای قابلی بودند و پدیده ها را به دیده عقل مینگریستند.  از یکی از آنان درباره منشاء دین نقل است: "آدمیان از دیرباز خورشید و ماه، رودها و چشمه ها و هر چیز مفید دیگر برای زندگی را خدا میدانسته اند. مصریان نیل را میپرستیده اند زیرا که برایشان مفید بوده است".

   کسنوفانس (494BC) به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشت و به خرافات حمله میکرد.  او نیز همچون فیثاغورث دنیای آنروز را گشته بود و با فرهنگ اقوام آشنا بود.  میگفت که آدمیان خدایان را بشکل خود خلق کرده اند.  خدایان آفریقائی سیاه اند با بینی پهن و خدایان تراکیه سرخ مو و چشم آبی اند.  او در عوض، یکتا پرستی پیشرفته ای عرضه میکند: "یک خدا سرور خدایان و نوع بشر است که هیچ شباهتی به آدمیان ندارد".  او با تکیه بر منطق استدلال میکند که بیش از یک خدا نمیتواند وجود داشته باشد و سپس میافزاید که "نه میتواند از چیزی مثل خودش بوجود آید و نه میتواند از چیزی غیر خودش بوجود آید. او موجودیست زنده و با اینکه اعضائی ندارد میبیند و میشنود و فکر میکند".  شاید خوانند از شباهت هائی که بین این اظهارات و عقاید ادیان سامی میبیند متعجب شود.  احتمالاً این از اولین بارقه های یکتا پرستی نبوده زیرا به شهادت تاریخ، آخنآتون فرعون مصر هم بسیار پیشتر چنین اظهاراتی داشته است.  یعنی یکتا پرستی کشفی یکباره نبوده و همعرض گمانه زنی های دیگر در تاریخ وجود داشته است.  بهرحال مهم اینست که وجه تمایز کسنوفانس با پیامبران ادیان توحیدی شخصیت او بعنوان یک حکیم طبیعی بوده که ضمناً تلاش های زیادی هم در اکتشافات زمینی داشته است.  

  دموکریتوس (460BC) از مشهورترین حکمای مکتب اتمی است که بکلی طبیعت گرا بوده و وجود عالم را بواسطه برخورد تصادفی اتم ها با یکدیگر دانسته است.  اولین بار است که کسی نقش تصادف را در شکل گیری طبیعت اینگونه علمی بیان کرده است.  او اتفاقاً قائل به وجود فضای تهی یعنی خلاء میان اتم ها بود و مطالب عمیقی در این خصوص ابراز داشته است.  از همه چیز گذشته، برای ما بسیار عجیب است که یونانیان امروز با داشتن حکمائی امثال دموکریتوس چرا پیدایش فیزیک اتمی را بخود منسوب نمیکنند؟  اما عجیب تر از آن، اظهارات افرادی کم مایه در این روزگار است که با لاف و گزاف پیدایش فیزیک کوانتوم را از صدقه سر اعقاب عرب خود میپندارند.  طبل هرچه توخالی تر پر سرو صداتر.  

   سقراط (469BC) نسبت به حکمای پیشتر از خود رویه ای متفاوت داشت و بیشتر به اخلاقیات میپرداخت.  با اینحال به اتهام عدم اعتقاد به آنچه مقدسات مردم بود به مرگ محکوم شده جام شوکران را سر کشید.  پرسش و پاسخ های او مشهور است و میپرسید "آیا تقدس عبارتست از خدمت به خدایان؟ اما ما چه خدمتی میتوانیم به آنها بکنیم؟".  قربانی کردن برای خدا(یان) را نیز بعنوان معامله با خدا مسخره میکرد.  دعا را هم زیر سوأل میبرد و میگفت مستجاب شدن آن ممکنست باعث بروز فاجعه شود چه اینکه ما نمیدانیم چه چیز برایمان خوبست یا بد.  همان بهتر که چیزی نخواهیم و دعا را کنار بگذاریم.  

   افلاطون (427BC) یکی از بهترین شاگردان سقراط و مؤسس آکادمی بود.  باورهای مابعدالطبیعی با او به اوج خود میرسد.  تلقی او از خدا "خیر مطلق" بود.  وجود همه چیز را مدیون وجود آن میداند.  بعقیده او آدمیان در تمنای جاودانگی اند.  بعقیده ما نیز این حرف درخشان بسیار به حقیقت نزدیک است.  شکل گیری ایدئولوژی دینی بنظر ما از همین تمنا آغاز میشود یعنی ترس از مرگ!

    افلاطون میگوید خدا جهان را از عدم نیافریده بلکه با نظم بخشیدن به آشفتگی (خائوس = chaos) آنرا ساخته است.  جهان را از بینظمی به حالت نظم کشانده است.  در این ارتباط، ابتدا نفس (روح) را آفرید و بعد ماده را و آسمان ها را.  خواننده توجه دارد که از دید قدما یک آسمان نبود بلکه افلاک یا آسمان ها وجود داشتند که رد پای آن در متون دینی هنوز هست (سماوات).  ضمناً علم، عامل نظم بخشی را گرانش میداند که در زمان افلاطون شناخته نبود.  بارقه های پیدایش ایدئولوژی دینی را در بخش شهر آرمانی افلاطون میبینیم: "هرکس که به خدایان اعتقاد دارد مادام که بر اساس قانون پیش رود، مرتکب بی دینی نمیشود و حرفی غیرقانونی بر زبان نمیآورد.  اگر چنین کند بخاطر یکی از این 3 خطاست.  یا به وجود خدایان باور ندارد، یا میداند که وجود دارند ولی تصور میکند خدایان به نژاد بشر توجه ندارند، یا فکر میکند که با قربانی و دعا میتواند خدایان را متقاعد کند".  قربانی یکی از رسومی است که از بدو تاریخ تاکنون دست نخورده باقی مانده.

   افلاطون درباره الحاد میگوید: "چون یونانیان و بیگانگان به اتفاق آرا بر وجود خدا صحه میگذارند دلیل نمیشود که بگوئیم خدا هست.  مُلحدان معتقدند چنین باورهائی محصول تلقین در دوران کودکیست.  ملحدان ضمناً وجود خورشید و ماه را نیز دلیل وجود خدا نمیدانند زیرا میگویند صرفاً از خاک و سنگ بی احساس تشکیل شده و ناشی از طبیعت و تصادف اند.  لذا اجماعی درباره ماهیت خدایان وجود ندارد".   یادآور میشویم که اتمیست ها وجود جهان را محصول برخوردهای تصادفی اتم ها میدانستند و نه آفرینش یک ذات ماورائی. 

   افلاطون در ردّ الحاد استدلال میکند: " نفس (روح) بر جسم تقدم دارد و خیلی پیش از اجسام خلق شده است. علت تحول و تطور اشیای مادی همانا نفس است که ملحدان آنرا درنیافته اند".  افلاطون، در ادامه، به تعریف نفس پرداخته و مطالبی میگوید که استنباط امروزی ما از آن ایده "پتانسیل" است که در روزگار وی ناشناس بود.  شاید وقتی طالس میگفت جهان پر از خدایان است ترجمان امروزی آن همین نیروهای طبیعی باشد که در زمان خود درنیافته بود.  

   افلاطون در اینکه خدایان مراقب انسان و افعال او هستند بدیده شک نگریسته و میگوید: "اهمیت دادن خدایان به امور ناچیز ما در مقایسه با آفرینش عالم، مثل بازی بچه هاست".  علیرغم درک محدود افلاطون و قدما درباره جهان، این گفته بسیار درخشان است.  او با وجود اعتقاد به ایدئولوژی دینی اما بشدت با خرافات اطراف آن مخالف بوده و میگفت: " آنان که میگویند مجازات های خدایان را میشود با نذر و دعا خرید خدایان را همچون سگانی فرض میکنند که با گرفتن رشوه گله را به گرگ تسلیم میکنند".  چه میشد او زنده میشد و این نصایح را امروز بر توده عوام نثار میکرد!

    ارسطو (384BC) با هوش ترین شاگرد افلاطون در آکادمی بود و به او عقل مجسم میگفتند.  او در ادامه خط فکری استاد خود در اثبات تقدم نفس بر جسم، ایده وجود محرک نامتحرک یا همان محرک نخستین را بمیان آورد تا مقدمه ای شود برای اثبات ذات باری تعالی.  قبلاً در حکمت مشاء اشاره کرده بودیم که طبق آن، علت هر چیزی به چیز دیگری وابسته است الی آخر.  اما ماهیت آن آخرین چیز چیست؟  چون به گمان او بهترین چیز در زندگی ما "تفکر عقلانی" است پس برای محرک نامتحرک هم باید همان باشد و از اینجا ارسطو آماده میشود آنرا "خدا" بنامد.  

    ارسطو در توجیه حرکت و بیان محرک نخستین، مقدار زیادی بحث میکند که از چکیده آن ما امروز ایده "پتانسیل" را درمی یابیم.  یک توجیه برای عامل نامتحرک میتواند پتانسیل باشد که خود موجد حرکت است ولی در آنروزگار به صورت امروزی شناخته نبود.  از همین رو فهم استدلالات ارسطو را بسیار مشکل کرده است.  او در جای دیگری از "خدایان" سخن میگوید که نشان میدهد منظور ارسطو از خدا نه آن یکتاپرستی کسنوفانس است.  

    ارسطو سپس این پرسش را طرح میکند که خدا به چه چیز فکر میکند؟  زیرا که اگر به چیزی فکر نکند بهتر از یک انسان خفته نخواهد بود.  و اگر به هر چیزی فکر میکند باید دائم به آن فکر کند که اگر نکند دستخوش تغییر خواهد بود که مادون شأن خدائیست.  اما ارزش فکر به ارزش چیزی است که به آن فکر میشود.  پس اگر خدا به چیزی غیر خودش فکر کند تا سطح آن چیز تنزل پیدا میکند.  پس لازم میآید که او فقط به خودش فکر کند و چون خودش اندیشه مطلق است پس میشود اندیشیدن به اندیشیدن.  که البته دچار مشکل دور میشود که از نظر منطقی دور باطل است.  بهر حال اگر این نتیجه گیری ارسطو درست باشد، خدای استدلالی او با جهان کاری ندارد چه رسد دنیای حقیر آدمها!

   اپیکور (342BC) در مواردی با ارسطو همعقیده است آنجا که میگوید خدا کاری با زمینیان ندارد: " خداوند را موجودی زنده، تباه نشدنی و مقدس بدان. چیزی را که با تقدس و تباهی ناپذیری او بیگانه است بدو منسوب مکن.  درباره او به هر آنچه این تقدس جاودان را حفظ میکند معتقد باش. درواقع خدایان وجود دارند اما آن طوری که بیشتر مردم باور دارند نیستند. باورهای عامه تقدس آنان را خدشه دار میکند. کافر کسی نیست که وجود خدایان را انکار کند بلکه کسی است که عقاید عوام را به خدایان ببندد".  

   اپیکور میگوید: " ابلهانه است که فکر کنیم خدایان جهان را بخاطر آدمیان آفریده اند. آنها از سپاسگزاری ما چه سودی میبرند؟..".  بعبارت دیگر او این همه نماز و نیایش به درگاه خدا(یان) را بی معنی میداند.  اندیشمندان باستان که گاهی خدا را جمع بسته اند برای شمول بیشتر است زیرا متغیر صحیح N میتواند هر عددی باشد منجمله 1 ولی اگر  N=1 ثابت گرفته شود هیچ شمولی را نمیپذیرد.  لذا اظهارات ایشان صرفنظر از یکی یا چندتا بودن خدا مهم است و نه تعداد آنها.  

   اپیکور با اینکه در نظر مردم فیلسوفی بی خداست و فلسفه اش بر محور لذت است که او را مادی گرا نمایانده، معهذا فیلسوفی آزاد منش است هرچند از اشتباه مبرا نیست.  او وجود خدایان را بخاطر اجماع مردم بر سر آن میپذیرد.  یعنی چیزی که تا این حد شایع باشد لابد چیز درستی است.  در حالیکه این جز سوء درک دردناکی نیست و هر فرقه و گروهی که در اکثریت هستند دیگران را با توسل به این نگاه وادار به تمکین میکنند.  با اینحال میگوید که خدایان از طریق رؤیا های بشری متکامل شده اند و شکل انسانی بخود گرفته اند.  محسوس و دیدنی نیستند و فقط از طریق عقل ادراک میشوند.

   زنون کتیونی (336BC) که به زنون رواقی نیز شهرت دارد و نباید با زنون الئائی مشتبه شود، مؤسس مکتب رواقیون بود.  رواقی ها نام خود را از محل زندگی خود که رواق معابد بود گرفته اند. پیروان این مکتب برخلاف اپیکوریان که میگفتند خدایان کاری با زمینیان ندارند، امور عالم و کلیه فرایندهای طبیعی را زیر نظر مستقیم خدا(یان) میدانستند.  رواقیون خود را با مشیّت حاکم بر امور طبیعت یکی میگیرند و خود را تسلیم مشیّت الهی میدانند.  

   رواقیون میگویند خدا در همه چیز وجود دارد و لذا اگر خدا و روح جسمانی نبودند نمیتوانستند در جهان مادی اثر گذار باشند.  منطقیون این ادعا را درست می یابند زیرا فقط ماده امکان اثر گذاری بر ماده را داراست.  چیز غیر مادی، هرچند در تعریف آن اشکال هست، مطلقاً نمیتواند بر ماده اثر گذار باشد.  توضیح اینکه لطیف ترین اشکال مادی که از موانع عبور میکند و امروزه بصورت امواج الکترومغناطیسی دستگاه های ما را بکار میاندازد فقط و فقط در اثر واکنش مادیست که قابل آشکارسازیست.  لطیف ترین شکل ماده که قدما روح را از جنس آن میدانستند باد یا دم و بازدم بود که ریشه لغوی روح نیز از آنست. 

   رواقیون اصل اساسی اخلاق را بر محور اطاعت از طبیعت و تبعیت از قوانین طبیعت میدانند.  معتقدند که خدا همه چیز را برای انسان خلق کرده که امروز با توجه به بزرگی جهان ادعای بیجائی است.  آنها به وجود تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتند و این نحوه تفکر که شکل جبری دارد به آیندگان نیز سرایت کرده و رد پای آن را در اشعار حافظ و بسیاری دیگر مشاهده میکنیم.  عقاید این مسلک سکوئی شد تا مسیحیت آتی بر آن سوار شود.  نفوذ این افکار در علمای اولیه مسیحی آشکار است.  از دیدگاه خردگرایانه، افکار و مواعظ مسیح و سایرین همه متأثر از محیط زمانه و شنیده ها و دیده های آن دوران است.  از همین رو رد پای سخنان حکمای گذشته در تعالیم ایشان بچشم میخورد.  فرهنگ ها همواره در تعامل با یکدیگر بوده و هستند.  هیچ چیز از صفر و از تهی بوجود نمیآید.  همه چیز مسبوق به سابقه است.

   فلوطین (205AD) آخرین فیلسوف غیر مسیحی جهان باستان است که با مکتب خود الهیات را به اوج رسانید.  او "واحد" را واقعی ترین موجود فراتر از هر وجودی قلمداد کرد که شاید منظور، همان خیر مطلق افلاطونی باشد.  سپس "روح" را که شاید منظور همان عقل باشد را در مرحله بعدی اهمیت قرار داد و مقام آخر را به "نفس" داد.  بعداً در مسیحیت نوپا این 3 به "تثلیث" متحول شدند.  

   فلوطین واحد را اینگونه معرفی میکند: " ما هیچ معرفت یا تصوری درباره او نداریم و در عین اینکه چیزی نمیگوئیم چیزی درباره او میگوئیم.  پس اگر او را نمیفهمیم چطور درباره او سخن کنیم؟ آیا نداشتن هیچ معرفتی به او به این معناست که در کل چیزی از او نمیفهمیم؟ ما او را درک میکنیم اما نه به نحوی که از آن سخن بگوئیم، بلکه فقط درباره آن صحبت میکنیم".  

   اگر خواننده از این گفته او چیزی درنیافته است باید گفت که این اصولاً خصلت فلاسفه حرفه ای است که چیزهائی از ذهنیات خود خلق کرده و بعد با هزار و یک ترفند سعی در توجیه آن کنند. او احتمالاً خواسته است از یک موجود متعالی سخن بگوید که در ادیان توحیدی خدا نام دارد.  منتها حرف زدن درباره چیزی که شما آن را نمیشناسید و هیچ ایده ای از آن ندارید چگونه ممکن است؟

   فلوطین سپس عقل را توضیح میدهد و اینکه وجود آن از واحد صادر شده است.  بعقیده او از واحد هرچه صرف شود چیزی از او کم نمیشود.  احتمالاً تجربیات او و اجداد بشر حاوی این نکته بوده که خورشید با وجود تشعشع دائم چیزی از او کم نمیشود.  گو اینکه امروز میدانیم حقیقتاً کم میشود که متأسفانه در نظریه فلوطین رخنه میافتد.  در نهایت، از عقل، نفس صادر میشود که عنصر اداره کننده طبیعت است.  قابل ذکر است که افکار رواقیون و فلوطین بعدها وارد الهیات اسلامی شده مدتها مورد توجه بود.

  مسیحیت نوپای اروپا از لحاظ چارچوب فلسفی بر آموزش های فلوطین تکیه کرد و آن آموزه ها خمیرمایه اصلی مسیحیت را تشکیل داد.  مجدد لازمست توضیح داد که تعلیمات پیامبران عمدتاً توسط پیروان و مریدان مخلص تدوین یافته است کما اینکه توده اصلی آموزه های مسیحی را بولس (پائولوس) و سنت آگوستین تدوین کرده اند.  فیلسوف اخیر ابتدا مانوی بود ولی بعداً مسیحی شده و پدر فلسفه مسیحی شد.  با مرور متون مقدس، رد پای عقاید فلوطین، افلاطون، و رواقیون دیده میشود.  بعداً آنچه در دوره اسلامی فلاسفه الهی ایرانی پی گرفتند عمدتاً حول و حوش کارهای این 3 نفر و بویژه ارسطو بوده است.  موضوع مابعدالطبیعه، اسلامی و غیر اسلامی ندارد و یک چیز بیشتر نیست وآن موضوع سرمنشاء هستی، ذات باری تعالی، روح، و نقش عقل و نفس در جهان هستی بوده و سرچشمه ایدئولوژی دینی است.  نتایجی که بر بحث های فوق مترتب است در مطلب بعدی (#2) آمده است.

مدرسه آتن اثر رافائل

 

  • مرتضی قریب
۰۹
ارديبهشت

نقش استدلال در علم و مذهب

   ایجاد تمدن ناگهانی نبوده بلکه تدریجی و پیوسته بوده است.  در طی تاریخ همواره دو جنبه در حیات انسانها نقش محوری داشته است.  یکی جنبه مادی که به ادامه زندگی وی وابسته است و اگر غفلت شود به مرگ و نابودی منتهی میشود.  دیگری جنبه معنوی است که به رضایت او از زندگی و امید به استمرار آن مربوط و تصور رستگاری پس از مرگ را در او تقویت میکند.  

   در مورد جنبه مادی در حیات انسان و اهمیت آن هیچگاه حرف و حدیثی نبوده و نخواهد بود.  زیرا از ابتدای ظهور انسان بر این کره خاکی، خور و خواب و تولید مثل و صیانت نفس در برابر خطرات طبیعی همواره همان اهمیتی را که برای سایر حیوانات داشته برای نوع انسان نیز همان اهمیت را دارا بوده است.  اما درباره جنبه دوم که به معنای زندگی و حقیقت آن و آمال و آرزوهای انسانی مربوطست، حرف و حدیث بسیار است و اندیشه انسان درباره آن فراز و فرودهای بسیار داشته است.  واقعیت اینست که قبول پدیده مرگ برای ما انسانها بسیار دردناک و غیر قابل هضم است.  چه اینکه خود را از سایر حیوانات متمایز دانسته و لذا حقیقت مرگ و نابودی را اجحافی در حق نوع خودمان تلقی میکنیم.  البته تحقیقات جدید درباره حیوانات نشان داده که انسان شاید در این حس تنها نباشد چه اینکه مشاهده شده که فیل ها نیز دسته جمعی بر فیل مرده ای که استخوانهایش بجا مانده جمع میآیند و نوعی اظهار همدردی و شاید تأثر نشان میدهند.  چه بسا حیوانات نیز درکی ماورائی درباره مرگ داشته باشند که هنوز نمیدانیم.  بهرحال پدیده مرگ نقطه آغاز سیر تفکر درباره حیات معنوی است.

   از سوئی دیگر، مشاهده آسمان پر ستاره در شبهای طولانی همچون دیگر مظاهر طبیعی، موجب نوعی پرسش برای قدما میشد که اینها همه برای چیست.  ادامه این روند فکری به پیدایش فلسفه انجامید که هدف کلی آن درک جهان پیرامونی بود.  هسته مرکزی فلسفه را متافیزیک تشکیل میدهد که به بحث وجود و نقش انسان در دایره وجود و وظایف او (اگر وظایفی باشد) و مسیر سعادت و رستگاری میپردازد.  در طی زمان، انواع دانش ها از توده اصلی فلسفه جدا شده و شاخه های مختلف علم را تا به امروز تشکیل داد.  آنچه باقی ماند، متافیزیک است.  متافیزیک به جنبه های معنوی حیات انسان که مورد علاقه اوست میپردازد و مترادف است با "دین" اما نه به آن معنا که امروز مصطلح است.  

    انسان به یک معنا همواره خصلت دینی داشته و دارد زیرا که درباره مسائل مربوط به آینده خویش و دلیل وجودی خودش و اینکه آیا هدفی برای وجود او بوده یا خیر علاقمند است.  بنابراین مطابق این شیوه، دین = متافیزیک است.  از اینرو قدمت متافیزیک یا دین به قدمت انسان است.  بتدریج شاخ و برگ هائی در اطراف دین رشد کرد که به مذاهب امروزی انجامید.  مذهب یا راه و روش که از معنی آن بر میآید، عمدتاً شامل قواعد و دستورالعمل هاست که بجهت توضیحات بعدی این دو را یعنی دین و مذهب را مستقل از هم در نظر میگیریم.  برخلاف دین (= متافیزیک)، مذاهب نسبتاً جدید هستند.  در گذشته های دور، شهرها هریک دارای نمادی بود که گاهی خدا یا رب النوع مختص آن شهر را تشکیل میداد.  در جنگ ها، هر طرف که پیروز میدان بود، اغلب نماد مقدس طرف مغلوب را تخریب کرده بدان توهین روا میداشت با این ذهنیت که خدای شهر غالب برتر از خدای شهر مغلوب است.  حال آنکه همگی سنخیت یکسان داشته و مقصود از برتری، سلطه سیاسی بوده است.  چنین ادعائی بعدها به ادبیات مذاهب جدید تسری پیدا کرده بطوریکه صدای آن برای گوش ما بسیار آشناست.  

    ایرانیان، برخلاف آنچه تندروهای اسلامی گفته اند، همواره دیندار و دینمدار بوده و از دین های وارداتی بی نیاز بوده اند.  اصلاً دین واژه ایست فارسی مشتق از واژه باستانی "دئنا" که بعداً وارد عربی شده و جمع مکسر میبندند.  دئنا به معنای اندیشیدن یا تشخیص معنوی میباشد که خود از ریشه اوستائی "دا" به معنای "دانستن" یا "شناختن" است که امروزه واژه دانستن را عیناً بهمین معنا بکار میبریم.  بنظر میرسد، همانطور که گفتیم، دین مترادف است با آنچه انسان در تنهائی خویش با خود اندیشه میکند و بویژه درباره هستی جهان و معنای آن کنکاش میکند.  مذهب یا کیش در دنباله خط فکری دین بوجود آمده و حاوی قواعد و احکام و دستورات عملی (شریعت) میباشد. اما در عمل، معنویت غالباً یکسره در سایه شریعت قرار گرفته است. امروزه با تساهل دین و مذهب را گاه مترادف بکار میبریم.  اخلاق، طبیعی ترین راهنمای زندگی است که در مطالب پیشین زیر عنوان "اخلاق طبیعی" بدان پرداخته ایم ( 98/6/7).  طبعاً اخلاق منحصراً در جمعیت و رابطه انسانها معنا و مفهوم پیدا میکند و اگر مثلاً افراد بصورت تک و منزوی زندگی میکردند، اخلاق بی معنا میشد.

    جنگهای گذشته، جنگ بین مذاهب بود که همانطور که گفتیم، هر مذهبی مدعی احراز بهترین و والاترین مقام بوده و در تلاش است مذاهب دیگر را زیرپا گذاشته و پیروان آن را زیر سلطه خود گیرد که در واقعیت امر چیزی جز تسلط سیاسی و بهره کشی نیست.  شاید شاعر هم در همین راستا سروده: جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.  متأسفانه، امروزه نیز ریشه بسیاری از منازعات همچنان در عقاید مذهبی نهفته است.  رواج دین و مذهب در این سرزمین پیشینه ای بس طولانی دارد.  مهمترین و کهن ترین آنها میترائیسم یا مهرپرستی است.  شکل اولیه آن درباره پرستش و تقدیس مهر یا خورشید بوده است.  واقعیت اینست که هیچ چیز برای ما انسانها مهم تر و حیاتی تر از وجود خورشید نیست که ضمن اینکه کره خاکی از بطن آن متولد شده ضمناً بدون تابش بی وقفه آن حیات از بستر زمین رخت برخواهد بست.  از این حیث، بنظر میرسد نیاکان ما باهوش تر از ما بوده اند و استدلالشان درست بود که به اهمیت وجودی خورشید پی برده و همه روزه راز و نیاز میکردند تا او به تابش خود ادامه دهد.  علت آنست که در گذشته های دور آنیمیسم رواج داشته و تصور بر این بوده که مظاهر طبیعت دارای روح و جان هستند و گوش شنوا دارند.  اما دانش امروز نشان داده که چه بخواهیم چه نخواهیم خورشید برای میلیاردها سال دیگر به درخشندگی خود ادامه خواهد داد تا نهایتاً آن بر سرش رود که قبلاً شرحش را داده بودیم ( 95/9/25).  

   ادیان و مذاهب از یکدیگر اقتباس میکنند و هیچ نظریه ای ابتدا به ساکن از هیچ متولد نمیشود.  لذا هیچیک از مذاهب به معنای واقعی کلمه مطلقاً اصیل نیستند و همه از یکدیگر وام گرفته اند.  لذا بنا به تعریفی که وجود دارد، تنها پیامبر اصیل و دارای تفکر مستقل، آدم ابوالبشر میتواند باشد که طبق تعریف کسی پیش از وی نبوده است.  باری، بعدها زرتشت پیدا شد که عناصری از مهرپرستی را وام گرفته منتها نور را جایگزین خورشید ساخت که انتزاعی تر بوده و آنرا در یک رابطه ایهامی با منبع خیر و نیکی قرار داد. طبعاً تاریکی در جبهه مخالف و دشمن قرار گرفت.  اهورامزدا مظهر خیر و نیکی و اهریمن مظهر شرّ و بدی شد که منطقی ترین توجیه برای وجود خیر و شرّ اند.  جالب است که اهریمن (شیطان) در متون ادبی یا در نمایشات، همواره او را بصورت یک دیو زشت شاخدار نشان میدهند حال آنکه از دید منطق کاملاً برعکس باید باشد.  زیرا او نماد خدعه و فریب است و طبق تعریف، تخصص اش در نیرنگ و فریبکاری است.  آیا با چنین چهره ای توفیق خواهد داشت؟  ابداً.  او برای توفیق در کار خود، با وجناتی نورانی و در لباسی ظاهر خواهد گشت که حس روحانیت و تعلق خاطر را در شما برانگیزد! جز این نمیتواند باشد زیرا او قرار است با گفتار بظاهر خوب، ولی خدعه در عمل، اطمینان توده های میلیونی را جلب و سرانجام فریبشان دهد.  آیا با چهره ای زشت و با دو شاخ بر سر و دُمی آویزان میسر است؟!  بعید است.  باری، مانویت که در قرن سوم میلادی ظهور کرد، شاید در این میانه از کمترین تعارض درونی برخوردار و حاوی بیشترین مضامین فلسفی در درون خود میباشد.  عدم توفیق این آئین عمدتاً ناشی از دستورات بسیار سخت آن در قبال یک زندگی پارسایانه است.  از همین رو، پیروانش را دو گروه تشکیل میدادند.  یک گروه اندک و مجری دقیق آداب موسوم به "برگزیدگان"، که خود طبقاتی دارند، و توده مردم عادی موسوم به "شنوندگان" که مجبور به اجرای دقیق فرایض نبوده ولی متعهد به تهیه و تدارک خوراک ضروری برگزیدگان بودند.  فقط برگزیدگان قادر به اجرای دستورات بوده اند. دستوراتی زیر عنوان : مُهر دهان، مُهر دست، مُهر باطن.  بطور خلاصه مجموع این سه مُهر عبارت بود از پاکی گفتار و منع خوردن گوشت و هرآنچه میتوانست برای دهان لذت بخش بوده موجب تقویت قوه شهوانی شود.  چه اینکه روابط جنسی منع کامل داشته و ازدواج و تولید مثل ممنوع است زیرا باعث اختلاط مجدد نور و تاریکی میگردد.  زیرا انسان مرکب از دو گوهر نور و تاریکی کنایه از خیر و شرّ است. هر عملی که به حیوان و گیاه آسیب برساند ممنوع است لذا کشتن حیوان و ریشه کنی گیاه گناه محسوب میشود.  البته گروه شنوندگان زندگی خانوادگی طبیعی داشتند و میتوانستند کشاورزی کنند و گوشت هم بخورند.  برگزیدگان باید یکماه روزه میگرفتند و یک زندگی توأم با ریاضت شبیه راهبان بودائی داشتند.  گویا روزه ماه رمضان نیز اقتباسی از روزه اینان بوده است.  معروفست که مانویت را یک دین التقاطی مُلهم از مسیحیت و بودیسم و زرتشتی گری دانسته اند و آنرا نقطه ضعفی برایش گرفته اند.  حال آنکه همه ادیان متشابهاً همینگونه هستند، ضمن آنکه التقاطی بخودی خود مفهوم بدی نیست و نباید باشد.  دانش امروز ما سرشار از مفاهیم التقاطیست.مثلاً  نظریه الکترومغناطیس حاصل تلفیق موفقیت آمیز الکتریسیته و مغناطیس است که بسیار مفید هم واقع شده است.  هرکجا آموزه نادرستی دیدید، بدون تعارف کنار بگذارید.

  باری، آئین جدید مدتی از پشتیبانی شاهان ساسانی برخوردار بوده ولی نهایتاً بدستور بهرام اول ولی در واقع به سعایت رؤسای دین زرتشت، مانی مظلومانه کشته شد.  مانی نه خود خونی ریخته بود نه مروج خونریزی بود.  معذالک آئین او بعد مدتی بدون هیچ جنگ و خونریزی شرق و غرب را فراگرفت و پیروان صادقی یافت.  جوهره اصلی آئین مانی بر همان دوگانگی خیر و شرّ بمثابه نور و ظلمت است با این تفاوت که در قالب یک فلسفه پیچیده، اعتقاد براین است که انسان مادی باید با پرهیز از مادیات خود را از امتزاج گوهر تاریکی با نور رهائی بخشیده سرانجام به نور مطلق در آسمان بپیوندد.  این درجه از شدت زهد و پارسائی گاه با نهایت تعجب به نتایجی وخیم در آینده منتهی میشود.  گمان ما بر اینست که این قُبح روابط جنسی چنان در ضمیر ناآگاه ما حک گردیده که امروز ما از معدود مردمانی هستیم که شدید ترین ناسزاهای خود را با اصطلاحات جنسی توأم کرده حواله میدهیم!  یعنی تلویحاً روابط جنسی را تابو میدانیم. و عجیب تر آنکه شدت ریاضت در برگزیدگان مانوی گویا عکس العملش را در برگزیدگان مذهب رایج ما نشان داده است.  نوعی تأیید مجدد بر قانون سوم نیوتون!  روحانیت حاضر بجای پرداختن به عقل و معقولات و آنچه مربوط به رأس بدن است، تمام تلاش و اندیشه های خود را بر نیمه پائینی بدن متمرکز کرده و شرم و حیا را یکسره تعطیل کرده است.  بسیاری از آموزه ها و عقاید دینی ریشه در گذشته های دور دارند.  مثلاً آداب غسل تعمید در مانویت نیز رواج داشته که مقتبس از مسیحیت و هردو متأثر از ماندایی ها و نحله های کهن تر است.  این غسل را ما امروز برای مردگان انجام میدهیم.  داستان معراج مختص به پیامبر اسلام نیست بلکه مادر مانی در خواب میبیند که پسرش به آسمان میرود و دوباره به زمین باز میگردد. در مورد مسیح نیز همینگونه بوده و اندیشه سفر آسمانی متعلق به عقاید قدیمی ماندایی ها و مفاهیمی از ایران باستان است.  اشاره به اینکه آسمان پاک و مقدس است و زمین، مادّی و میرا و ناپاک است.  بی جهت نیست اهورامزدا بال و پر دارد (شکل پیوست) و فرشتگان مذاهب دیگر نیز همینگونه تصویر شده اند.  

    در وادی علم و معرفت، استدلال نقش محوری را بازی میکند.  در عرصه دانش، منقولات ملاک نیست بلکه منطق همراه با شواهد تجربی حرف اصلی را میزند.  تمامی دستآوردهائی که امروزه در عرصه علم و فن آوری ملاحظه میکینم مدیون همین رویه است.  در این وادی مهم نیست شخص گوینده کیست بلکه مهم اینست که چه میگوید.  اخیراً از قول شخص متخصص و معتبری در حوزه پزشکی نقل شده که واکسن های عرضه شده کرونا حاوی دستورالعمل هائیست نه تنها برای کنترل از راه دور بلکه کشتن فرد حدود یکسال بعد از تلقیح!  این در حالیست که این ادعا هیچ شواهدی عرضه نمیکند و با هیچ استدلالی همراه نیست.  شاید هم روزی فاش شود که چنین هدفی در برنامه بوده ولی چون به شیوه رایج علم عرضه نمیشود، عقل سالم باید آنرا ندیده گیرد.  با بسیاری از اطلاعات غلطی که در فضای مجازی و واقعی عرضه میشود باید اینگونه رفتار کرد.  عدم همراهی با دانش زمانه و روش آن، کودک عقب مانده ذهنی ای را میماند که بزرگ و برومند شده ولی ذهنیت او در حد همان کودک متوقف مانده است.  

   اما در وادی مذهب، هر آنکه سخن از منطق و استدلال کرد، نابود شد.  رمز بقا در این وادی همانا همراهی و تکرار مکررات است.  شرح مانی را دیدیم که چگونه قربانی حسادت متولیان دین رایج زمانه خود شده و بطرز فجیعی کشته شد.  چرا؟  چون استدلال در این وادی کارگر نیست.  داستان سهروردی ها، حلاج ها و امثال آنان را خوانده ایم که چگونه سر خود را بر سر اندیشه خویش بر باد دادند.  اکنون برآنیم که داستانی از تاریخ معاصر را نمونه آوریم که شاید شرح آن نخوانده باشید.  در این وادی داستان مانی ها مرتب تکرار میشود.

   سوژه ما شیخ احمد احسائی است که در آغاز قرن سیزده هجری شمسی در احساء، شرق عربستان (نزدیک بحرین) متولد شد.  او در 5 سالگی خواندن قرآن را تمام کرد و تا 20 سالگی مقدمات علوم دینی را فرا گرفت.  متعاقباً نزد علمای معروف عصر تلمذ کرده به یکی از معروفترین علمای شیعه دوازده امامی مشهور به زهد و تقوا مبدل شد.  مدتی در نجف و کربلا بود و چندی هم در ایران بسر برده آوازه شهرت او در تسلط بر مسائل دینی و فلسفی چنان در ایران پیچید که چندی بعد به خدمت فتحعلی شاه قاجار رسیده بسیار مورد تجلیل و تکریم او واقع شد.  در مسافرت هائی که به شهرهای ایران داشت با استقبال پرشور مردم روبرو میشد.  شهرت او نزد مردم حسادت دیگر علما را برانگیخت تا بالاخره برایش نقطه ضعفی پیدا کردند.  وی مدتی نیز در بصره اقامت داشت و در آنجا با پیروان مکتب صابئین آشنا شده به اعتقادات فلسفی آنها متمایل شد.  معروفست که اعتقاد او درباره معاد متأثر از اعتقادات پیروان مذهب صابئی میباشد.  بیشتر مراسم اینان در کنار رودهای پرآب و همراه با آب جاری است و از اینرو در حوالی بصره ساکن بوده اند.  بنظر میرسد این مذهب ادامه مذهب مغتسله یا پیروان یحیی تعمید دهنده باشد که او کمی پیش از ظهور عیسی مسیح، مردم را در رودخانه اردن غسل میداد.  مراسم غسل مسلمین یحتمل ادامه همان آداب است.  اینان علاوه بر جسم مادّی به وجود یک جسم لطیف نیز در وجود انسان اعتقاد داشتنند که بگمان ما ادامه همان خط فکری افلاطون در مبحث نظریه مُثُل میباشد.  بنا بر این اعتقاد، برای انسان یک قالب مثالی وجود دارد که همان جسم لطیف است که بر اثر مرگ از بین نرفته بلکه باقی و پایدار میماند.  شیخ احمد احسائی اصطلاح "هورقلیائی" را در این رابطه بکار برده و به معاد روحانی اعتقاد داشت.  یعنی جسم عنصری واضحاً پس از مرگ متلاشی شده و آنچه در رستاخیز مردگان قابل بازگشت است همانا جسم هورقلیائی است و نه جسم مادی.  شیعه متشرعه معاد را جسمانی میداند با همین جسم باصطلاح خودشان عنصری.  شیخ استدلال میکرد که حقیقت انسان همانا "روح" است و لذا معاد هم روحانی خواهد بود.  او این روح را نوعی جسم لطیف تلقی کرده و آنرا جسم هورقلیائی نامیده است.  

   استدلالی که شیخ احمد احسائی در تبیین عقاید خویش آورده خواندنیست و علاقمندان را به منابع مربوطه حواله میدهیم.  نحوه استدلال وی در بافت تعریفات خودش بسیار منطقی تر بنظر میرسد، هرچند دیدگاه علمی به هیچکدام نه معاد جسمانی و نه معاد روحانی اعتقادی ندارد.  اما واقعیت اینست که او تلاش کرده تا امری را که کمتر باورپذیر است، باور پذیرتر و منطقی تر کند.  او سعی کرده است تا با تلفیق مبادی فلسفی با اعتقادات مذهبی و استفاده از استدلال، زمینه محکمتری برای اعتقادات شیعه دوازده امامی فراهم سازد.  وی علاوه براینکه معاد را روحانی دانسته، معراج را نیز روحانی دانسته است و این دو مطلب از مهمترین موارد اختلاف شیخیه (پیروان بعدی شیخ) و متشرعه (شیعه سنتی) است.  گفتیم که علمای سنتی همواره منتظر فرصت بودند تا شیخ را بر زمین زنند.  این فرصت در مسافرتی که او از طریق قزوین عازم کربلا بود دست داد.  در قزوین، ملا محمد تقی برغانی در حضور جمعی از سایر علما درباره عقیده شیخ درباره معاد پرسید.  جواب هورقلیائی شیخ عالم قزوینی را قانع نکرده و فی المجلس حکم تکفیر شیخ را صادر کرد.  تکفیر بزودی مورد تأیید اکثریت علمای شرع قرار گرفت.  آن مرد معروف و شایسته احترام مورد بی مهری جامعه علمای شیعی که از مدتها پیش از محبوبیت شیخ در رنج بودند قرار گرفت.  پس از این واقعه او عازم عتبات عالیات شد اما آنجا نیز در اثر سفارش ملا محمد تقی برغانی به علمای شیعی آنجا، مورد آزار قرار گرفته لاجرم مجبور به مهاجرت به مکه شده ولی قبل رسیدن به آنجا در سن 75 سالگی زندگی را بدرود گفت.

   غرض از ذکر داستان شیخ احمد احسائی، بیان فقط یک نمونه از نقش استدلال در مذهب است.  او با اینکه فردی مقید به کلیه دستورات شرعی بوده و از معروفترین علمای شیعه اثنی عشری و صاحب آثار متعدد در اعتقادات شیعه و فقه و مسائل فلسفی بوده است اما به محض اقدام برای انجام کوچکترین اصلاح در زمینه مذهب فوراً از دایره علمای مذهب حذف گردید.  این اتفاق نه برای فردی عادی بلکه برای شخصیتی مهم در همان حوزه مذهب رخ داد، که اگر دانشمند یا محققی عادی ورود پیدا میکرد معلوم نبود که عاقبتش جز قتل چیز دیگری باشد.  طی تاریخ، چماق تکفیر همواره بر بالا سر افراد کنجکاو در نوسان بوده است.  این طرز برخورد برای انسان امروزی حیرت آور است که چگونه اعتقاد یا عدم اعتقاد به چیزی که آزاری به کسی نمیرساند این اندازه در حیات و ممات اشخاص مؤثر باشد.  

   استدلال در علم موجب شکوفائی آنست و در سایه آن، مجموعه علوم بصورت هماهنگ رشد و پیشرفت میکند.  در وادی علم تکفیر نیست و کسی بخاطر استدلال سست یا ایمان به علوم متروکه از حق حیات محروم نمیشود.  در آنسو، در وادی مذهب، استدلال تا آنجا مجاز شمرده میشود که وضعیت موجود را توجیه کند و به عقیده جدیدی که اصطلاحاً "بدعت" نامیده میشود منجر نشود که گناهیست نابخشودنی.  بخاطر همین عدم انعطاف است که لاجرم مذاهب متفاوت پا به عرصه وجود میگذارند و حتی در یک مذهب ثابت، شاخه های مختلفی چون شاخه های درخت بوجود آمده رشد میکنند.  مثل سنی و شیعه، و در شیعه انواع 3 امامی و 5 امامی و 7 امامی و 12 امامی و در داخل دوازده امامی انواع شیخیه و متشرعه و اخباری و اصولی و غیرها.  بی جهت نیست که در جامعه امروز با انواع مذاهب روبرو هستیم، حال آنکه دانش امروز موجودیتی یکپارچه داشته و نه تابع نژاد است و نه اعتقادات شخصی و نه فرهنگ سرزمین های مختلف.  در وادی دانش، کسی بخاطر هویدا کردن اسرار بر سر دار نمیرود.  زیر سوأل بردن نه تنها حق حیات را سلب نمیکند بلکه اگر موجب پیشرفت باشد به شخص فضول پاداش هم داده میشود.  

   چون استدلال در دل سنگ مذهب بی اثر بود، عرفان پدیدار شد تا بلکه با داروی عشق کمی آنرا نرم کند.  هرچه کرد مؤثر نشد و خود به مکتبی جایگزین مبدل شد.  بی جهت نیست مذهب سنتی با هرگونه بدیلی مانند عرفان دشمنی میکند.  تجربه های متعدد نشان داده که نه تنها استدلال راهی در مذهب ندارد بلکه هرگونه تلاشی هم در این راه تاکنون موفق نبوده و به احتمال زیاد موفق هم نخواهد بود.  شاید احتمال کمی وجود داشته باشد تا در سایه روشنگری فضای مجازی در عصر جدید، مگر طلاب حوزه های باصطلاح علمیه خود آستین بالا زده چاره ای جستجو کنند.  در این میانه علم و فلسفه همچنان راه خود را پی گرفته و بیشترین امید در سایه توجه به این وادی خواهد بود.  تجربه نشان داده اداره جامعه تحت سلطه مذهب جز نفاق و جنگ ره آوردی ندارد.  بویژه مذهبی که آلوده به انواع فساد و دروغ و تباهی باشد.  برون رفت از چنین شرایطی جز با اراده ای محکم و با عمل درست در سایه فکر درست میسر نمیباشد.

 

 

  • مرتضی قریب
۰۵
خرداد

مابعدالطبیعه

    همانطور که قبلاً در بحث مبانی حکمت مشاء (3 اسفند 1396) در توضیح فلسفه ارسطو گفتیم، او ابتدا به تحقیق درباره طبیعت و وجوه مختلف آن پرداخته کتابهای متعددی تقریر کرد.  سپس به مجردات و مباحث غیر مادّی نظیر روح، نفس ناطقه، خیر و شرّ، متحرک نخستین، ذات باری و امثال آن پرداخت.  این مباحث به فلسفه (یا حکمت) اولی مشهور شد و چون بعد از پرداختن به طبیعت و فیزیک نوشته شد، در نزد آیندگان به "مابعدالطبیعه" (یا نزد یونانیان: متافیزیک) مشهور گردید.  در دید آیندگان گویا این بخش مهمتر از بخش های درباره طبیعت است زیرا درباره مسائلی صحبت میکند که برای ما انسانها بسیار مهمتر مینماید.  از جمله مسأله مرگ که اصولاً ترس از آن بنیاد شکل گیری همه ادیان است و اینکه پس از مرگ جاودانگی وجود دارد یا نه و اگر هست طبعاً چیز دیگری بنام روح باید این مهم را برعهده گیرد و اینکه جایگاه آن چگونه است و غیره.  در این مسائل عقل برای حل و فصل آنها استفاده میشد و اصولاً ارسطو، برخلاف استاد خود افلاطون، اهمیت بیشتری به عقل میداد.  اما به موازات، مسائل دیگری هم از گذشته و تاکنون هست که به پدیده های فراطبیعی میپردازد و به "ماوراءالطبیعه" مشهور شده است.  بسیاری به اشتباه این دو را معادل هم بکار میگیرند که شاید خیلی درست نباشد با اینکه مبحث اخیر نیز بهمان موضوعات مابعدالطبیعه و بلکه بسی فراتر از آن میپردازد، منتها به کاربرد عقل و استدلال اهمیتی نمیدهد.  موضوعات فراطبیعی در انتهای طیف خود به خرافات و اباطیل منتهی میشود.  در دنیای معاصر، برخی درس خوانده ها و روشنفکرانی که علاقمندی بسیار به موضوعات فراطبیعی دارند آنها را با چاشنی علم عرضه میکنند که ما بدان "شبه علم" میگوئیم که درباره مثلث برمودا و رابطه ما و فرازمینی ها و بشقاب پرنده ها و امثال آن صحبت کرده برنامه های جالبی نیز دز تلویزیون عرضه میکنند.  قبلاً در بحث حاشیه ای بر علوم فیزیکی (15 اردیبهشت 1397) مواردی از این دست را شرح داده ایم.  اما اینبار فقط از متافیزیک سخن میگوئیم و همّ خود را مصروف آن میکنیم.  ضمناً از مطالب پیشین یادآور شویم که "علم کلام" یا الهیّات عبارتست از استفاده از عقل در اثبات مسائل دینی و هیچ ارتباطی با فلسفه ندارد.  البته ممانعتی هم وجود ندارد که در بستر فلسفه از موضوعات الهی بحث شود که همان مابعدالطبیعه است و قرار نیست از روش های کلامی استفاده کند.

    تفاوت موضوعات فلسفی با علم در اینجاست که علم شامل مباحث عینی و اثبات شده است و مهمترین ابزار آن استقرا و تجربه و مشاهده است.  مثلاً وقتی درباره پدیده کسوف در علم فیزیک صحبت میشود، مهم نیست که من میگویم یا شما میگوئید یا در اینجا مشاهده میشود یا در آنجا و یا الان است یا 100 سال پیش.  در همه احوالات نتیجه کار و تحلیل موضوع یکسان است و پدیده به عین خودش متکی است و نه به شخص راوی یا مشاهده گر.  شرح آنرا قبلاً در بحث علوم فیزیکی (19 فروردین 1397) دیدیم و تفاوت آنرا با علوم ریاضی (17 فروردین 1397) بیان کردیم.  برخلاف علم، در متافیزیک نقش راوی مهم است زیرا بحث حول موضوعاتی است که عینی نیست بلکه بستگی به سیستم فکری شخص دارد.  بهمین دلیل سالها بحث و مناظره در باب این موضوعات، راه به جائی نبرده و به یک نتیجه مشخص مورد توافق همگان نخواهد انجامید.  جالبست که خواننده ای در پانوشت مطلب اخیرمان، پس از اظهار علاقه به موضوع، تأکید کرده اند که مطالبی را که در خصوص ماوراءالطبیعه خواهم نوشت بر اساس اظهار نظرات شخصی نباشد و لطفاً جهت گیری شخصی نباشد.  اتفاقاً اینجا چاره ای نیست جز استنباطات شخصی و از آن گریزی نیست.  مثلاً اشکالی ندارد نظرات ارسطو و افلاطون و دیگران را درباب یک موضوع خاص بیان تاریخی کنیم ولی به محض اینکه بپرسید کدام قرین حقیقت است چاره ای نیست جز استنباط شخصی و بگوئیم فلان درست تر گفته یا اصلاً هیچیک درست نگفته اند.  اما مهمترین توصیه ای که اینجا به خواننده علاقمند میتوان کرد اینست که در باب موضوعات فوق بهتر است در وهله نخست به فکر خودتان مراجعه کنید و دانش های جدید را هم مد نظر داشته باشید.  در غیر این صورت، سالهای سال غوطه خوردن در فلسفه قدیم و اینکه فلاسفه هریک چه گفته اند و حق با کدامست، شما را به هیچ نتیجه ای نخواهد رساند، سهل است که تفکر شما را فلج کرده و قدرت ابتکار و تجزیه و تحلیل مستقل را از شما سلب میکند.  این مطلبی مهم است که باید توجه شود.  گاهی علم را مسئول همه ناکامی ها و پلشتی ها عنوان میکنند.  درحالیکه علم، هم میتواند در جهت رستگاری باشد و هم در جهت نابودی.  علم فقط یک وسیله است.  منظورمان از علم همانا علم عملی است که امروزه تکنولوژی نامیده میشود.  این علم درست مثل داس است که هم میتواند وسیله دروی گندم برای رفع گرسنگی باشد و هم بریدن سر یک دختربچه.  بجای اینهمه اتهام زنی و ایرادگیری از علم بهتر است خودمان را اصلاح کنیم.  در سر دیگر طیف، علم نظری هست که کارکردش برای تبیین و فهم جهان است و همسایه دیوار به دیوار فلسفه.  مرزهای علم نظری به فلسفه نزدیکتر است.

    پیش از آنکه به مسائل متافیزیک بپردازیم خوبست مثالی روشنگرانه ارائه کنیم.  فرض کنید کسی ادعا کرد که در فلان صورت فلکی بفاصله مثلاً 1000 سال نوری، دستگاهی از ابتدای خلقت در آنجا وجود دارد که تمام افعال و افکار ما از آنجا هدایت و کنترل میشود.  ممکنست بخندید، ولی چگونه میتوانید خلاف آنرا ثابت کنید؟ مدعی میتواند عده ای را مجاب کرده و مکتبی را از عقاید خود بوجود آورده و کم کم چنان رشد کند و بالنده شود که بشکل فرقه یا یک دین درآمده و تحمل هیچ سوألی را هم نکند.  حتی از اینهم فراتر رفته فریضه پرستش را برقرار کرده و آئین و مناسکی را با یک برند خاص ایجاد نماید، چه اینکه مناسک و مراسم است که به دین استمرار و دوام میبخشد.  او میتواند یک دستگاه مابعدالطبیعی ایجاد کند که تمام اجزاء آن در یک سازگاری منطقی با یکدیگر بوده و حتی بهتر از انواع مشابه عمل کند.  ممکنست فاصله استقرار آن دستگاه ادعائی از ما چنان دور باشد که با هیچ حسگری نتوان عدم وجود آنرا ثابت کرده و لذا خود را از هر تحقیق و تفحصی مخفی نگاه دارد.  اما یک فرد آکادمیک مهمترین ایزاری را که در دست دارد شک علمی (Skepticism) است.  او سلسله علل و اسباب را جستجو میکند و با خود میگوید هرچند ما به او دسترسی نداریم ولی او که بما دسترسی دارد.  او برای درک احوالات ما نیازمند نوعی خبرچین و محمل اطلاعات است و سریعترین نوع آن امواج الکترومغناطیسی است.  اما مشکل اینجاست که آن سیستم برای تشخیص اینکه مثلاً وضع فعلی من اکنون چیست و او چه دستوری را باید برای گام بعدی مخابره کند، دستکم به 2000 سال زمان نیاز دارد که ماوراء عمر معمول ماست.  از رئیس فرقه هم که نمیتوان پرسشی کرد زیرا طبق تعریف، بمنزله زیر سوأل بردن نظام است.  معمولاً در چنین مواقعی دیگران پا در میانی کرده میگویند این پدیده امواجی غیر مادّی است که در لحظه مبادله میشود.  و با مشاهده تعجب شما میگویند علم تان علم حصولی است و ناقص و لذا غیر قابل استناد.  در حیرت فرو میرویم که این چه چیز غیر مادّی است که میتواند بر مادّه اثر گذار باشد؟  چیز غیر مادّی نه موج است و نه اصولاً "چیز"!  طبق تعریف، چنین امری محال است.  اصولاً هیچ مثالی نمیتوان یافت که این امر را توجیه کند چه اینکه هر مثالی آورده شود نهایتاً با دنیای مادّه مرتبط است.  مانند اینست که در دنیای 3 بُعدی بخواهید تصوری از دنیای 4 بُعدی داشته باشید یا برای کور مادرزاد رنگین کمان را شرح دهید.  چنین امری ممکن نیست.  حال اگر همچنان مصرّ باشید که فرقه را سوأل پیچ کنید ممکنست با تبعات غیر مترقبه ای مواجه شوید و از ادامه بحث منصرف شوید.  علم، خنثی و بیطرف است.  اگر کسی یک حقیقت علمی را رد کند، اعدام نمیشود.  اگر هم بپذیرد جایزه نمیگیرد.  درحالیکه دین اینگونه نیست.  امروز اگر فرقه یاد شده پیدا شود شانس زیادی برای همه گیر شدن ندارد زیرا متوسط جامعه باسواد شده اند.  اما اگر مثلاً در 1000 سال پیش ایجاد شده بود، چه بسا در زمان خود دینی عالم گیر شده و تا به امروز دوام میافت.  چه بسا در باب معجزات و کرامات رئیس عالیقدرش طومارها نوشته میشد، درباب مرگ او عزاداری ها میشد، و پیرامون جزئیاتی که هیچگاه اتفاق نیافتاده دسته های دیگری بوجود آمده جنگ ها و خونریزی ها برای هیچ و پوچ اتفاق میافتاد.

     مثال بالا، اصل موضوع را درباره مسائل متافیزیک نشان میدهد و اینکه گرفتاری کار کجاست.  وقتی کسی ادعائی را مطرح میسازد، این برعهده اوست که وجود آنرا اثبات نماید نه اینکه به مخاطب بگوید اگر مخالف عقیده من هستی بفرما نفی آنرا ثابت کن!  با وجودیکه ساده مینماید ولی عجیب است که بسیاری در دام این قبیل مغالطات گرفتار شده فریب میخورند.  ماکیاولی عبارت جالبی دارد که " فریب دهنده، همواره فریب خوردگانی خواهد یافت".  امروز نیز مانند گذشته مصداق دارد.  پس شاید چندان هم عجیب نباشد که بتعداد مکاتب مختلف ماورائی، فرقه هائی هم وجود دارند که حاملین و ناشرین عقاید مربوطه باشند.   

     از دید ارسطو، این "روح" است که باعث حرکت جسم میشود ولی آن استقلالی را که افلاطون معتقد بود ندارد.  از دید ارسطو، روح "صورت" مادّه است که کالبد نقش اصلی را داراست.  اما چون روح محرک امور است، پس هر چیزی که دارای حرکت باشد خود بخود بایستی دارای روح باشد.  بنابراین، خورشید و ماه و سیارات که دارای حرکتند یا اینست که خودشان خدا هستند و یا توسط خدایان حرکت داده میشوند.  عموم یونانیان باستان (و بلکه سایر تمدن ها) دارای چنین عقیده ای بودند که دین شمرده میشد و غیر این کفر گوئی بود.  از همین رو، آناکساگوراس بجرم لامذهبی به تبعید فرستاده شد.  دموکریتوس نیز بچنین چیزهائی وقعی نمیگذاشت (فلاسفه باستان، 12 بهمن 1396).   مشهور است که ریشه این افکار، دستکم بخش مهمی از آن، از مذاهب ارفئوسی سرچشمه میگیرد که حوالی قرون 6 یا 7 پیش از میلاد در یونان و شکلی از آن در نواحی سوریه امروزی رواج داشت.  پیام اصلی این مذهب این بود که زندگی بعد مرگ وجود دارد و برای دست یافتن به جاودانگی تحمل سختی و ریاضت کشی از مقدمات آنست زیرا پالایش روح را ممکن میسازد.  مردن و دوباره زنده شدن از عقاید این مذهب است و گویا باورهای فیثاغورثی نیز در آن بی تأثیر نبوده است بویژه اگر بیاد آوریم که او سفرهائی به مصر و بین النهرین نیز داشته و طبعاً متأثر از فرهنگ آن نواحی بوده است.  طومارهائی که بنام "کتاب مردگان" در مصر کشف شده حاکی از همین عقاید است که روح پس از مرگ به جهان زیرین سفر میکند و مورد داوری قرار میگیرد.  از همین رو حاجات اولیه ای که متوفی نیاز داشت در کنار او قرار میدادند و دلیل مومیائی کردن بنا بر این اعتقاد بود که بازگشت روح نیازمند بدن جسمانی است.  لذا عقاید کهن مصری در این مذهب تأثیر داشته و بعلاوه خدائی وجود داشته که بعد از مرگ دوباره زنده میشده است.  یادآور میشویم که اولین بارقه های تک خدائی در مصر باستان و به ابتکار آخن آتون، فرعون مصر، بوده است.  آتون خدای خورشید بود و انصافاً باید پذیرفت هیچ چیز واقعی تر از وابستگی تمامیت وجودی ما به خورشید نیست که نبود آن مساویست با غروب زندگی.  مشهور است که دوگانگی روح و جسم را افلاطون از آئین ارفئوسی آموخته است.  افلاطون به وجود مستقل این دو اعتقاد راسخ داشت و اینکه بعد مرگ، روح از قید تن رها میشود.  او میگفت جسم از زمین است ولی روح از آسمان و لذا روح مهمتر از جسم است (بار دیگر شما را به مطالب قبلی درباره آسمان و زمین ارجاع میدهیم).  از دید افلاطون، تن مُخل کسب معرفت است و معرفت حقیقی پس از مرگ دست میدهد.  او میگوید روح آنچه را قبلاً در دنیای مُثُل شاهد بوده دوباره بیاد میآورد.  حال آنکه امروز میدانیم معرفت از دریچه حواس است و بدون تن حواس وجود خارجی ندارد.  همانطور که در "فلاسفه باستان" شرح دادیم، رواقیان (حدود 300 پ.م.) نیز ادامه دهنده خط فکری افلاطون بودند و تمایز بارزی با افکار فلاسفه مادّی داشتند.  ولی برخلاف افلاطون، روح را نیز مادّی میدانستند و اعتقادی به ماوراء مادّه نداشتند.  رواقیان راه را برای مسیحیت باز کردند و نوعی عقیده وحدت وجود را ابداع کردند که بعدها ابزار دست حکمای مسلمان نیز شد.  یادآور میشویم که در همان دوره رواقیان، اپیکور از فلاسفه مادّی به وجود روح از جنس مادّه اعتقاد داشت که با مرگ بدن آن نیز از بین میرود.  او میگفت دو منبع اصلی که باعث ترس در انسان میشود همانا دین و مرگ است.  با اینکه امروزه معروفست که دین را مایه تسلای بشر میدانند، اما او خلاف آنرا میگفت و اینکه مداخله ماوراءالطبیعه در زندگی بشر سرچشمه وحشت است و عقیده به بقای روح به امید رهائی از درد و رنج، اعتقادی شوم است.  او نمونه یک حکیم طبیعی است و از علم تمجید میکرد فقط به لحاظ اینکه علم، توجیهات خرافه پرستان را باطل میکرد و سخت مخالف جادوجنبل بود.   ادامه خط سیر رواقیان به فلوطین (پلوتینوس) میرسد که حوالی 200 بعد میلاد زندگی میکرد.  پیروان وی، معروف به نوافلاطونیان، از مهمترین پایه گذاران فلسفه مسیحی بودند که از میان آنان آگوستین قدیس (قرن 4 م.) و توماس آکویناس (قرن 13 م.) تأثیر گذارترین آنان میباشند که فلسفه را به خدمت کلیسا درآوردند.  او روح را اصیل میپنداشت و میگفت روح است که مادّه را خلق کرده است.  روح نه مادّه است و نه صورت جسم مادّی بلکه ذات است و ذات همواره باقیست.  "ذات" اصطلاحاً به موجودی اطلاق میشود که در بودن خود به موجود دیگری متکی نباشد.  فلوطین در جوانی پیرو عقاید مانوی بود که در اروپا و آسیا رواج داشت.  ولی بعد تحت تأثیر مادرش به مسیحیت گروید.  در عقاید مانوی و نیز زرتشتی، هویت مستقل برای بدی وجود دارد و اصولاً محور جهان بر اساس دو گوهر متضاد خیر و شرّ است.  اما قبول هویت مستقل برای بدی ایجاد مشکلات کلامی در مسیحیت میکرد و او، و نیز آگوستین، میگفتند بدی در واقع، نبود خوبی است.  معلوم است که اختیار چنین فکری فقط برای حفظ ایمان است والا واضح و مبرهن است که چنین فکری درست نیست.  در مورد تاریکی میتوان گفت که نبود نور است و هویت مستقل ندارد، اما در مورد بدی اینگونه نیست.  فرض کنید در جاده در حال رانندگی هستید و برای فردی که کنار جاده منتظر سواری هست توقف کرده او را سوار کرده و همراه میبرید.  این مثالی از خوبی است.  اما اگر ادامه داده و توجهی به حضور او نکنید یا به دلایلی نخواهید او را ببرید، این فقدان خوبی است ولی بدی نیست.  اما شق سوم اینکه توقف کرده او را کتک بزنید و سوار هم نکنید این میشود بدی.  پس بدی هویت مستقل دارد و فقدان خوبی نیست.  غرض از توضیح واضحات نیز یکی این است که بدانید چه آسان بر مبانی مسأله دار میتوان عمارت با شکوهی از یک ایدئولوژی خاص را ساخت و همه هم راضی باشند.  در واقع همه ادیان مبتلابه چنین کاستی های منطقی هستند.  

      فلوطین چون از جوانی افکار مانوی در سر داشت، لذا خداوند را با نور مرتبط میکند همانگونه که اهورامزدا مظهر نور است.  منتها چون بعد از قبول مسیحیت وجود مستقلی برای بدی قائل نیست، طبعاً جائی برای اهریمن وجود ندارد زیرا قرار است همه امور، خوب یا بد، از ذات یگانه صادر شود.  قرار نیست از پیشینیان ایراد بگیریم ولی مهم توجه بدین نکته است که بارها گفته ایم که هر ایدئولوژی مولود زمانه خویش است و قرار نیست ابدالدهر صادق باشد.  کما اینکه امروز دیگر میدانیم که، برخلاف عقیده قدما، نور نیز مادّه است و انتساب آن به خداوند یعنی او نیز از مادّه است و طبعاً روح نیز خود بخود مادّی از آب درمیآید و حق به اپیکور  مظلوم بازمیگردد.  پایه ها که بلرزد ساختمان، هرقدر هم رفیع، فرومیریزد.  اما رویهمرفته مکتب فلوطین نسبت به همگنان خود از انسجام درونی بیشتری برخوردار است و بهمین دلیل آنرا زیبا میسازد.  بعدها در مکتب نوافلاطونیان اعتقاد به دوزخ و برزخ و بهشت بوجود میآید و نیز اعتقاد به اینکه پسر خدا کشته شده ولی دوباره ظهور میکند.  واضح است که این اعتقادات برخی برگرفته از مذاهب ایرانی و برخی وام گرفته از مذهب ارفئوسی است.  که خود این اعتقادات، متأثر از اعتقادات بسی قدیمتر از خود است.  مختصر آنکه چیزی به یکباره بوجود نیامده و از آسمان نازل نشده است بلکه واقعیت امر تعاطی افکار و امتزاج فرهنگ هاست.  پس بعنوان یک نتیجه مهم، از ناب بودن و خالص بودن تفکرات معنوی خود غرّه نشویم چه اینکه ریشه در هزاران مکتب فکری ماقبل خود دارد که در بستر تاریخ دفن شده و شما نمی بینید.  درک این واقعیت، به یک معنی، ما را مجاز به تجدید نظر در آموزه های حاضر میکند؛ آموزه هائی که تاریخ مصرف بسیازی از آنها سرآمده است.  

     اما اینکه چگونه اعتقاد به روح غیر مادّی بوجود آمده، بد نیست کمی بعقب برگشته و به افلاطون بپردازیم.  البته افکار او  نیز متأثر از گذشتگان است اما با این تفاوت که چون اسناد مکتوب درباره وی بیشتر وجود دارد از ایشان شروع میکنیم.   قبلاً درباره مُثُل افلاطونی (= ایده) در مطلب فلاسفه باستان بتفصیل سخن گفتیم.  مثلاً وقتی از انسان سخن میگوئیم، وجود حقیقی او و آن انسان کلی که ربطی به انسانهای جزئی مثل اصغر آقا یا مستر اسمیت ندارد مورد نظر است و او در عالم مُثُل است.  یا اگر میگوئیم صندلی، در دنیای ما انواع و اقسام آن وجود دارد ولی یک صورت کلی از آن در عالم مُثُل وجود دارد و قس علیهذا.  او میگوید عالم حقیقی، عالم مُثُل یا عالم معقول است که حاوی "کلیات" است.  اما عالم ما، همین عالم محسوس است که حاوی "جزئیات" است که شامل همین چیزهائی است که مشاهده میکنیم و افلاطون معتقد است سایه عالم حقیقی است.  او مدعی است که این کلیات مستقل از ذهن انسان و بود و نبود انسان وجود دارد.  علم حقیقی، علم به کلیات است یعنی همانها که در عالم مُثُل قرار دارند و نحوه کسب معرفت به آنها فقط توسط عقل است و نه حواس زیرا حواس اشتباه میکند.  پس علم واقعی به محسوسات تعلق نمیگیرد زیرا آنها جزئی اند و لذا فاقد ارزش.  علم متعارف ما که با کمک حواس صورت میگیرد  همواره در معرض تغییر است و قابل تسری بر مفاهیم دیگر نیست و از اینرو افلاطون آنرا فاقد ارزش میشناخت.  ارسطو در وجود کلیات با افلاطون همعقیده بود ولی معتقد بود که کلیات فقط در عالم ذهن است و نه اینکه وجود خارجی داشته باشد.  فلاسفه اسلامی ما نیز که عمدتاً دنباله رو افلاطون بوده اند بهمین شیوه استدلال کرده اند که علم واقعی همانا "علم حضوری" است که صرفاً با عقل بدست میآید و نه "علم حصولی" که با تجربه و از دریچه حواس کسب میشود و مربوط به جزئیات بوده که ارزش و اعتبار واقعی ندارد زیرا همواره در معرض تغییر است.  برای فهم این مطالب باید خود را در حال و هوای آن دوران قرار داد که دایره علم بشر بسیار کوچک بود.  بعلاوه، آسمان تاریک و پرستاره و نظم و ثبوتی که ارائه میکرد هر متفکری را بفکر فرو برده چنین به ذهن متبادر میساخت که آسمان، برخلاف زمین و زمینیان، مبرّا از هر کون و فسادی است و لذا آسمان و سماواتیان مقدس و لایتناهی بوده و متعلق به دنیائی دیگر هستند.  این مشاهدات مقدمه افکار افلاطون و سپس نوافلاطونیان و در ترکیب با مذاهب ارفئوسی موجد علم کلام مسیحی و دیگر ادیان شده است.  یاد آور میشویم که فقط  از قرن سیزده میلادی به بعد بود که افکار ارسطو نیز بخشی از فلسفه مسیحیت را تحت تأثیر قرار داد.  امروز با یافته های جدید، اساس این تصورات زیر سوأل است (جمعبندی عقاید گذشته، 1398/2/27).  اگر نسبت به لفظ علم حساسیت داریم، بگوئیم حقایق.  جالبست بدانید که درباره مفاهیم کلی ما نیز با افلاطون همعقیده ایم.  چه اینکه مثلاً وقتی صحبت از "نیرو" میشود، بنظر ما یک مفهوم کلی از عاملی است که موجد اثراتی میباشد.  یا مثلاً شتاب وارد بر جسم متناسب با اندازه نیروست.  اینجا نیرو یک مفهوم کلی و ذهنی است ولی برخلاف افلاطون،  وقتی به دنیای ملموس نگاه میکنیم نمیتوانیم از مفهوم کلی نیرو استفاده کنیم بلکه در هر مورد مشخص، باید بگوئیم که مثلاً این یک نیروی الکتریکی بوده یا کشش نخ بوده، در چه جهتی، با چه اندازه ای، و غیره و غیره.  اینها همه علم به جزئیات است و اتفاقاً کاملاً مفید و بدردخور و موجب پیشرفت دانش ها و ترقی و اعتلای تمدن بشر است.  اما در مباحث فلسفی از این نوع مثال که آوردیم نداریم و اگر میگوئیم انسان، بدنبالش انتظار یک حکم کلی داریم و مثلاً گفته میشود انسانها به دو دسته مذکر و مؤنث تقسیم میشوند.  یعنی یک حکم کلی که در ادیان هم همین آمده.  اما واقعاً این نتیجه عمومیت دارد؟  در واقع امر، دوجنسی ها موسوم به هرمافرودیت ها هم وجود دارند که در جوامع سنتی به رسمیت شناخته نمیشوند.  درحالیکه هم در دنیای نباتات و هم در دنیای حیوانات این موضوعی غیر عادی نیست.  انواعی از آبزیان و ماهی ها وجود دارند که دو جنسی هستند و بسته به موقعیتی که پیش میآید یکی از دو جنس را ظاهر میسازند.  اخیراً در آبهای اوقیانوس نوعی ماهی عجیب یافت شده که نوع ماده در سنین حدود 10 سالگی تغییر جنسیت داده به جنس نر تبدیل شده و نرهای قدیمی تر را از میدان بدر میبرد.  بنظر میرسد شاید پستانداران اولیه نیز دوجنسی بوده و بعدها در اثر تکامل بصورت تخصصی درآمده اند. معهذا هنوز پاره ای اوقات آن شکل اولیه بروز و ظهور میکند.  خلاصه جمود درباره واقعیات راه ندارد.

      با بازگشت به موضوع افلاطون، وی موجودات این جهان را سایه ای از آن موجودات اصیل و حقیقی میداند و لذا طبیعت را منبع شناخت نمیداند.  درعوض، منبع شناخت، دنیای مُثُل است و چون حاوی کلیات است، تنها ابزار لازم همانا عقل و استدلال است.  او میگوید اطلاعاتی که ما اکنون در دنیای محسوس داریم حاصل آن کلیاتی است که قبل از تولد در عالم مُثُل شاهد آنها بوده ایم.  طبعاً در آن دنیای مبرّا از مادّه چیزی جز روح نمیتوانسته آنجا باشد.  اما پس از پا گذاشتن به جهان مادّی، روح که با بدن متحد شده آن حقایق کلی را فراموش کرده ولی با دیدن جزئیات (سایه های آن حقایق کلی) دوباره چیزهائی را به یاد میآورد و آن حقایق مجدد بخاطر آورده میشود.  مختصر آنکه کسب معرفت از دید افلاطون، یادآوری مُثُل هائی است که روح در دنیای مُثُل ها به وضوح مشاهده کرده است.  در فلسفه، نحله های فکری دنباله رو این افکار "ایده آلیستها" هستند.  این مکتب فکری از این بابت که حقیقت جهان را تصور یا ایده (= مُثُل) میداند به ایده آلیسم یا مکتب اصالت تصور یا متشابهاً مکتب اصالت روح موسوم است.   اما از بابت اینکه ابزار شناخت عالم را عقل (= ذهن= Reason) میداند مترادفاً مکتب اصالت عقل یا راسیونالیسم نامیده میشود.  این اصطلاح عقل ما را به اشتباه نیاندازد که گویا همه چیز این مکتب "عاقلانه" است!  بلکه تأکید بر اینست که ذهن ابزار کسب معرفت است و لاغیر.  توجه دارید که بسیاری از اعتقادات ما با این افکار وجوه مشترک دارد.  بطور مثال، وجود دو دنیا، یکی دنیای مادّی و دیگری جهان معنوی غیر مادّی (= آخرت) در این تفکر دیده میشود. متشابهاً موضوع روح و غیر مادّی بودن آن نیز از همینجا سرچشمه گرفته است. شکلی از همین عقاید، پیش از افلاطون هم رایج بوده که در افکار او و دیگران بازتاب یافته است.  قابل ذکر است که مکاتب رئالیسم و اصالت تجربه در تقابل با مکاتب یاد شده است که موضوع بحث ما نیست و در مطالب پیشین شرح آن داده شده است.   امروز میدانیم منبع اصلی معرفت، البته بجز ریاضی و منطق، همانا تجربه است.  حتی در مورد ریاضی نیز مقدمات آن از تجربه حاصل شده است.  سوء فهمی که در شکل گیری و انسجام ایده آلیسم مؤثر افتاد این نکته است که ما معرفت ریاضی را که علمی کامل و یقینی است را با عقل و بدون کمک تجربه حاصل میکنیم.  پس این شائبه وجود دارد که سایر معارف اصیل را کماکان با ذهن خود کسب کنیم.   این طرز تلقی اگر درست بود، سایر معارف دنیا را بکمک ریاضی میتوانستیم استخراج کنیم.  در حالیکه بدون تجربه نمیتوان بدین امر مبادرت کرد.  آنها در ردّ تجربه، سراب را مثال میزنند که چگونه حواس را فریب میدهد.  اما درک اینکه سراب نوعی فریب است خود از تجربه فهمیده میشود.  قبلاً در این باره بتفصیل بحث کرده ایم.  

      روح از واژه عربی "ریح" به معنی باد آمده است.  گویا در زبان عبری نیز با واژه ای بیان میشود که "نفس" یعنی دم و بازدم را تداعی میکند که بی ربط با باد نیست.  در یونانی نیز روح معادل پنوما (Pneuma =باد) آمده است که امروزه در انگلیسی رایج است و پنوماتیک (= نیوماتیک) در خصوص دستگاه هائی که با باد کار میکند بکار رفته.  فانتوم نیز از همین ریشه و بمعنی روح یا شبح است که برای نام یک هواپیمای مشهور نیز استفاده شده.  نام روح در فارسی امروزی "روان" است که سیالیت از آن درک میشود.  در سایر زبانها نیز ممکنست چنین مشابهت هائی یافت شود.  اما آیا اتفاقی است که روح همردیف باد آمده است؟  در آئین پیش از زرتشت در زمانهای بسیار دور، ایزد باد بنام "وای" از کهن ترین ایزدان هند و ایرانی پرستیده میشده است.  چه اینکه باد نیرومند است و کارهای زیادی انجام میدهد.  در آن دوران دور، این ایزد حاکم قلمرو بین زمین و آسمان شمرده میشده است که طبعاً چیزی جز هوا یا باد نمیتوانسته باشد.  این نام در وداها نیز وجود دارد و بعداً در اوستا نیز آمده است.  در متون ودایی با نام های دیگری نیز شناخته میشود که "تنفس"، یا "همواره در حرکت" معنی میدهند.  یکی از نام های ودائی کهن "واتا" است که بنظر میرسد بعداً بدل شده "باتا" و بعد "بادا" و نهایتاً به همین "باد" امروزی که بکار میبریم.  در سروده های ودائی در وصف وای آمده که "او از کجا برخاسته است؟؛ او به اراده خویش روان است" که در واقع وصف باد است.  گفته میشود که عبارات رایجی مانند "ای وای"، یا "وای بر تو" یادگار همان ایام دور است که ایزد وای نمادی از بلایای طبیعی بوده و در طبقه دیوها شمرده میشده است.  حتی میگویند شکلی از همین کلمه از فارسی وارد عربی شده است.  ایزد هوا با نام های دیگری در مناطق جنوب غربی ایران و سومر و اکد و حتی سوریه و فنیقیه پرستش میشده است (اسطوره شناسی ایزدان ایرانی- شروین وکیلی). برای درک رابطه روح با باد، توجه کنیم که زندگی انسان به تنفس وابسته است و لحظه ای قطع دم و بازدم موجب مرگ میشود.  لذا شاید طبیعی باشد که رابطه ای بین این هوای داخل بدن با زندگی برقرار کنیم.  بعبارت دیگر، استمرار زندگی را در همنشینی "جسم" و "نفس" بدانیم.  بلکه بخش اخیر مهمتر تلقی میشود چه بدون آن زندگی میسر نخواهد بود.  در فرهنگ بسیاری از ملل جملاتی دال بر تأیید این فکر وجود دارد.  زمانی که عطسه میکنیم میگویند "عافیت باشد".  زیرا شدت عطسه ممکن است چنان باشد که روح همراه عطسه از بدن بیرون افتد.  همین عبارت در انگلیسی و سایر زبانها رایج است که خود حاکی از قدیمی بودن این اعتقاد است.  ضمناً باد، روان است و لطیف است و نامرئی و چه گزینه ای بهتر از این که حیات را بدان مربوط کنیم.  مرگ که فرا میرسد نفس از جریان میافتد و بهترین توجیه شاید همین باشد که گفته شود روح از بدن خارج شد.  جالب است که عبارت دیگر معادل روح، "نفس" (NAFS) است که شاید  هم ارزی با دم و بازدم را برساند.  شعور نیز پس از مرگ ناپدید میشود، پس شاید قدرت تشخیص و شناخت نیز از روح است و همراه روح از بدن خارج میشود.  کجا میرود؟  احتمالاً همراه باد به آسمان ها میرود و چون آسمان قدسی و ملکوتیست، پس روح نیز جزء قدسی و ملکوتی انسان است و فقط مدتی با جسم مادّی متحد بوده و اکنون آزاد است.  طبعاً بنظر میرسد این روح باید غیر مادّی باشد زیرا در جریان مرگ هیچ نقل و انتقال مادّی دیده نمیشود.   نکته دیگری که به این فکر دامن میزند این حقیقت است که فرایند تفکر و شناخت امریست بسیار پیچیده و با سازوکارهای معمول توجیه نمیشود.  لذا شعور را میتوان ناشی از وجود روح تلقی کرد.  اینکه بعد چه میشود، میگویند وارد بدنهای جدید میشود، تا به روایتی، بعد از چند چرخه وارد بهشت ابدی شود.  این تلقی با دیدگاه علمی ناسازگار است زیرا میدانیم که بقای مادّه محرز است.  بقاعده، قانون بقای روح نیز باید برقرار باشد.  و این با افزایش جمعیتی که داریم ناسازگار است و از جهت روح کمبود خواهیم داشت.  آیا باید جائی تولید شود؟ از چه چیز؟ و سوألاتی که گذشتگان بفکر آن نیفتاده و جوابی هم نداده اند.  در تورات، که قدیمی ترین کتاب ادیان ابراهیمی است، هیچ صحبتی از روح نیست چه مادّی و چه غیر مادّی.  در مورد خلقت انسان نیز گفته: "پس خدا انسان را شبیه خود آفرید. او انسان را زن و مرد خلق کرد".  در سرتاسر اسفار خمسه که کهن ترین بخش تورات است، همه امور دنیوی است و پاداش و عِقابی هم اگر در کار باشد در همین دنیاست و اصلاً صحبتی از دنیای دیگر نیست.  اولین اشاره ها به بهشت و دوزخ و قیامت (پایان زمان) در کتاب دانیال دیده میشود.  بخش های مختلف تورات بتدریج نوشته و جمع آوری شده است و کتاب دانیال در زمان هخامنشیان واقع شده، بعد از بازگشت مجدد یهود به فلسطین طبق خواست کوروش.  گویا دانیال و عده ای در ایران میمانند (مقبره او در شوش واقع است) و با افکار زرتشتی آشنا میشوند.  طبعاً بازتاب این افکار در نوشته ها برجا میماند.  مثلاً رونوشتی از داستان سیاوش را در باب "مجسمه طلا و کوره آتش" این کتاب میبینیم که داستان ابراهیم هم هست.  یا خوابی که در فرهنگ ما آژی دهاک دیده و اینجا "خواب دوم نبوکد نصر"  است.  این تشابهات آنقدر زیاد است که آنرا بعنوان یک اصل می پذیریم.  این اصل که فرهنگ ها با یکدیگر دادوستد میکنند.  این افکار متافیزیکی بعداً وارد مسیحیت و سپس وارد مانویت و سپس وارد اسلام شده و ردّ پای آنها به راحتی دیده میشود.  بسیار عجیب و بلکه ناممکن است که فکری ظهور کند و داعیه این داشته باشد که از صفر تا صد همه چیز از خودش است و از هیچ چیز دیگری تأثیر نپذیرفته است.  بطور خلاصه، پاسخ علم به همه اینها فقط یک چیز است و آن اینکه روح=ذهن= عقل = نفس ناطقه= ... چیزی جز فعالیتهای الکتریکی مغز نیست چه در بدن انسان باشد چه در بدن حیوان.  دستکم نظر آنها که میگفتند روح مادّی است به حقیقت نزدیکتر است.  قاعده ای در فلسفه وجود دارد که بنا را بر سادگی میگذارد موسوم به تیغ اوکام.  وقتی راه ساده تری هست، اینهمه موجودات عجیب و غریب برای چه؟   اما چه کنیم که انسان خود را سخت دوست میدارد و به کمتر از جاودانگی رضا نمیدهد.  شاید علم در آینده چنان پیشرفت کند که جاودانگی را تا حدودی در همین کالبد مادّی میسر سازد.  البته معلوم نیست در چنان شرایطی، کیفیت زندگی چگونه باشد و آنها که هم اکنون مادام العمرند آنگاه که ابدالدهر شوند چه خواهند شد و چه خواهند کرد!  بطور کلی، هر کوششی در افزایش عمر بشر بدون نگاه به تنظیم جمعیت امریست سخت نکوهیده و جفا در حق آیندگان.  شاید حق با ابن سینا باشد که عرض عمر را مهمتر از طول عمر تشخیص داد.  

     بطور خلاصه، شواهد و قرائنی که درباره روح آورده شد و استدلال هائی که صورت گرفت را متشابهاً میتوان به سایر بخش های مابعدالطبیعه تسری داد.  مادّی بودن روح را نباید در جهت سست کردن معنویات توده ها تلقی کرد.  مردم عامی در جوامع عقب نگاه داشته شده، مادام که سطح متوسط دانش آنان پائین است، همواره به معنویات بعنوان تکنیکی برای پرهیز از خلافکاری نیازمندند.  در نبود مجری قانون، اخلاق بهترین ابزار کنترل فرد است.  لذا بخشی از دین که به اخلاق میپردازد، تکنیک مؤثری برای کنترل رفتار فرد در جامعه است.  متأسفانه، باقی بخش های آن که همراه اخلاق میآید طوریست که تمام اثرات مثبتی را که اخلاق میتواند داشته باشد را شسته و من حیث المجموع بار منفی بزرگی بجا میگذارد.  بعلاوه، توده ها با شنیدن موعظه ها و همزمان ملاحظه رفتار خلاف اخلاق موعظه گران به فراست بوجود این بار منفی پی میبرند.   گاهی بازگشت به اصل، چیز بدی نیست و اینجا منظور بازگشت به "اخلاق طبیعی" است که مشروحاً بدان پرداخته ایم (7 شهریور 1398).  برداشت ما از بررسی مابعدالطبیعه چه باید باشد؟  اگر همچنان دست و پا زدن در حیطه علم حصولی و علم حضوری و اولویت روح بر جسم یا جسم بر روح، کلیات و جزئیات و امثال آن باشد که باید گفت در یک دور باطل اسیریم.  اما اگر این شناخت، منجر به رسوب زدائی ذهن شود باید گفت بسیار عالیست.  اگر این مطالعات باعث خانه تکانی فقط یک فکر، و فقط یک فکر، شود و متعاقباً در یک واکنش زنجیری منجر به شکسته شدن زنجیرهای فکری سایر  آحاد جامعه و خلاصی از خرافات شود، زهی توفیق.  مرور این مطالب اگر سودی داشته باشد، فقط یک چیز میتواند باشد و آن دانستن این حقیقت متعالی که اطلاعات ما، بویژه در زمینه اعتقادی، حاصل امتزاج و زدوخورد های پیچیده هزاران اجزاء دیگری میباشد که از عصر حجر تاکنون در کنش و و اکنش با یکدیگر بوده، زمانی غالب و زمانی مغلوب بوده اند.  نتیجه منطقی آن اینکه اگر ما نیز مطابق زمانه خود  و مطابق نیازهای دوران خود دخل و تصرفی در آنها بعمل آوریم، نه گناهی مرتکب شده ایم و نه زمین به آسمان میرود و نه آسمان بر زمین میآید، بلکه همه همچنان بر سر کار خود مشغولند و کمترین اعتنائی بما نخواهند داشت.  این کمترین فایده از مباحثات فوق است. 

      

  • مرتضی قریب