فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه» ثبت شده است

۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب
۱۱
اسفند

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -3

     یکی از مباحث مهم مابعدالطبیعه که قبلاً بدان پرداخته شد، موضوع "عقل" است.  منتها بحث سابق عمدتاً حول و حوش مباحث نظری بود و اینکه نشان داده شد که عقل در واقع چیزی جز فعل و انفعالات الکتریکی مغز مشابه آنچه در رایانه ها میگذرد نیست.  اما در ادامه، و پیش از پرداختن به سایر موضوعات متافیزیک، بهتر است کمی هم به نتایج کاربردی عقل پرداخته شود که اهمیت آن دست کمی از مباحث نظری ندارد.  

عقل سالم

    در گفتگوی عامه اغلب شنیده میشود که "فلانی بی عقل است".  آیا اینطور است؟  با توجه باینکه عقل مجموعه مُدرکات حسی و اندیشه است، معلوم میشود که منظور مردم از بی عقلی، اختلال در بخش اندیشه است.  چه اینکه درک حسی که در مغز به ادراک منجر میشود در همه هست و حتی حیوانات نیز از آن برخوردارند.  پس بجای عبارت "بی عقلی" بهتر است بگوئیم "فلانی اندیشه ورز" نیست.  یا بهتر از آن بگوئیم "بی خرد" است.  مشکل ما با دیگران مربوط به این بخش از عقل است که ناظر بر استدلال و مقایسه گزاره ها و استنتاج است.  در افراد باصطلاح احمق، این بخش از عقل ضعیف یا بکلی ناتوان است.  اندرکنش الکتریکی در مغز کماکان برقرار است لیکن منطق برنامه به عللی درست کار نمیکند.  

    شوربختانه تعداد این گونه افراد امروزه کم نیست و بدتر از بد اینکه شمار آنها در صحنه سیاسی و مناصب بالای سیاسی و حکومتی زیاد شده است.  وجود این افراد مادام که در لایه های زیرین جامعه باشند امریست طبیعی و ضربه بزرگی نمیزند.  اما امان از روزگاری که بی خرد راه به سطوح بالای تصمیم گیری و امور مهمه مملکتی پیدا کرده باشد.  

    در عرصه حرف و گفتگو ممکنست این ضعف ها چندان خود نمائی نکند، اما در عرصه رفتار، بویژه در مواقع بحران، اسرار ذهنی صاحبان مناصب هویدا شده و قابل پنهان سازی نیست.  مثلاً عبارت "ما در خدمت شمائیم" را میتوان باصطلاح ندید گرفته و بحساب تعارف گذاشت، اما به محض بروز یک بحران غیر مترقبه، رفتارها واقعیت را آشکار میسازد بطوریکه ماوراء هر شک و شبهه ای وجود رابطه "خدمتکار و ارباب" را آفتابی میسازد.  نوکر اغلب از ارباب تأثیر میپذیرد و مجذوب او شده و سعی میکند رفتار ارباب را الگو قرار دهد.  بطوریکه ضرب المثل است که ارباب بگوید کلاه بیاور و نوکر بیچاره کلاه را با سر می آورد.  و بیچاره تر نوکری که ارباب او دیوانه باشد. بگو با که ای تا بگویم که ای.  رفتارها حکایت از عمق اندیشه ها دارد و قابل کتمان نیست.  امروزه مباحثی مانند "عقل" که روزگاری متافیزیک تلقی میشد بیش از هر زمان دیگری عینیت یافته و بدون اینکه جنگ و پیکاری درگرفته باشد، برملا کننده خیلی چیزها منجمله حقایقی چون مستعمره بودن کشوری در خدمت کشور دیگر است.  

     فزون بر بی خردی، اختلالات روانی و وجود عقده های سرکوب شده احتمالاً نوجوانی، موقعیت عقل را نزد سردمدارانی که دچار این عوارض هستند بیش از پیش پرمخاطره میکند.  کافیست رئیس حکومتی دارای چنین اختلالاتی از گفته اشتباه خود نخواهد پائین بیاید و همچنان بر موضع غلط خود پافشاری کند.  چنین شخصیتی حاضر است دنیا را بر سر همه خراب کند اما حاضر به پذیرش اشتباه خود نباشد.  بدتر از بد، اگر دکمه های آغاز جنگ اتمی نیز زیر دستش باشد.  تصور چنین وضعیتی فاجعه است.  بیهوده نیست عقل عمومی دنیا موافق خلع سلاح عمومی بوده و دستکم علاقه ای به زیاد شدن دست در باشگاه صاحبان سلاح اتمی ندارد.  بحران اخیر، بار دیگر اهمیت پیمان عدم اشاعه سلاح اتمی ( NPT ) را نشان داد و اینکه اگر تسلیحات اتمی مانند نقل و نبات در دست همه باشد، هر بی خردی امکان به ورطه نابودی کشاندن دنیا را خواهد داشت.  ضمن اینکه گروه هائی با ذهنیت معیوب، آنها نیز به بیراهه رفته تصور میکنند داشتن سلاح اتمی علاوه بر دلالت بر فتح قله های علم، کشور را از تجاوز مصون میدارد.  امروزه پول، همچون گذشته، حلّال مشکلات است و همه چیز در بازار سیاه و خاکستری قابل خرید است، چه رسد تکنولوژی کهنه 80 سال پیش که امثال قذافی خریدند و مصونیتی ایجاد نکرد.  چه بسا اگر گروه های تروریستی ثروتمندی چون القاعده و داعش در زمان فروپاشی جمهوری های شوروی حضور میداشتند، آنها نیز با خرید چند کلاهک، اکنون عضو متشخص باشگاه اتمی میبودند.  سایه چنین بحران هائی کماکان برسر دنیا سنگینی میکند و داروی آن جز تجدید نظر در ساختار "دولت های متحد" نیست.  یعنی ملت های متحد در عوضِ دولت های متحد.

    اکنون که اهمیت سلامت عقل، بویژه برای سردمداران سیاسی و رؤسای کشور روشن گردید و اینکه خرابی عقل فقط یک نفر میتواند آغازگر جنگ سوم جهانی باشد، تدوین مقرراتی عمومی در این راستا اهمیتی دوچندان می یابد.  از این رو شاید لازم باشد رؤسای کشور و مسئولین درجه اول اجرائی، قبل از قبول هر مسئولیتی از آزمون های روانپزشکی نمره قبولی دریافت دارند.  و چنان سخت گیرانه باشد که جائی برای خدعه و نیرنگ نباشد.  سن نیز از عوامل دیگر این ماجراست.  عقل عمومی جهانی، بر بازنشستگی در سنین بین 60 تا 70 دلالت میکند.  تعجب آور است که افرادی با سنین بالاتر هنوز خود را شایسته عرصه های حساس تصمیم گیری میدانند و حاضر به بازنشستگی خود نیستند.  تعجب آورتر اینکه با کمال وقاحت دم از جوانگرائی نیز میزنند!  در این سنین، نه تنها بنیه بدنی رو به زوال میرود، بلکه مهمتر از آن، عقل دچار کم کاری شده و در اصطلاح عامّه پیرِ خرفت را تداعی میکند.  بی جهت نیست که دموکراسی ها برای حکومت گران دوره های محدودی تجویز کرده اند تا اگر عیبی هم بروز کرد، مادام العمر نباشد.  

    عارضه دیگری که نتیجه مستقیم حکومت بمدت طولانی بوده و گریبانگیر عقل است "پارانویا" میباشد.  طبعاً این عارضه بیشتر بسراغ مستبدین میرود که نوعاً قرار است مادام العمر بر سر کار باشند.  بخش اندیشه ورز این افراد چه بسا در ابتدای کار آنان نرمال و سالم است. منتها استمرار حکومت مطلقه بمدت طولانی، اثرات ویژه و نامطلوبی بر تلقی آنان از جهان پیرامونی میگذارد.  اندیشه این افراد از جهان پیرامونی و بویژه اطرافیان، نوعی "دشمن" میسازد که تصور میکند دائماً در صدد آزار یا انجام توطئه بر علیه او میباشند.  اضطراب و ترس دائمی بطور وهم آلودی اندیشه فرد پارانوئید را تسخیر کرده و لذا جائی برای تعاملات سالم و سازنده در مغز او باقی نمیگذارد.  از نشانه های این عارضه، عدم اعتماد وسواس گونه به دیگران و وارد ساختن اتهامات غیرواقع به هرآنچه تصور میشود غیرخودیست، میباشد.  ذهن پارانوئید متمایل به پذیرش تئوری توطئه است و هر فعل و انفعالی را از آن منظر میبیند.  معمولاً کنترل مستبد با این حالت روحی در دست اطرافیان و محارم نزدیک اوست و راهبرد سیاست ها هم توسط آنان صورت میپذیرد.  

 

نتیجه آنکه:

    فلسفه، مابعدالطبیعه، و مباحث گوناگون آن فقط برای کلاس های درس و جدل های نظری نیست.  هنر زیستن در این روزگار، همانا به عرصه بحث و گفتگو کشاندن این مباحث و بویژه نگاهی نو به آنها در پرتو دانش روز است.  حیف است و دریغ است که چنین گنجینه ای باشد و ما تشنه لبان گرد جهان بگردیم.  بویژه اگر بتوان از قالب های کهنه، مفاهیمی جدید با کاربردهای بشدت مورد نیاز جامعه خود را استخراج کرد.

  • مرتضی قریب