فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعادل» ثبت شده است

۰۴
فروردين

معمای زمان

    اکنون که موسم بهار رسیده و سال ها بسرعت یکی پس از دیگری بدون اعتنا به آرزوهای ما آمده و میروند، زمانه را مورد پرسش قرار میدهیم.  آیا زمانه با ما سر ناسازگاری دارد؟  آیا راهی هست که زمان را به عقب بُرد؟   اصلاً زمان چیست؟ بارها اتفاق افتاده که دوستی همین معنا و مفهوم زمان را پرسیده و پاسخی درخور نگرفته است.  پرسش درباره اینکه زمان چیست؟ و یا پیش از مهبانگ چه بوده؟ و امثال اینها که علم جواب مشخص ندارد گاهی انگیزه ای میشود برای متقاعد شدن مخاطب که علم کلاً خاصیتی نداشته و هیچگاه قادر به جواب دادن سر راست نیست!  حال آنکه روش علم، ارتباط منطقی بین رویدادهای متفاوت طبیعت، فرموله کردن، وحدت بخشیدن به آنها، و پیش بینی است.  و این میسر نیست مگر با تماشا به طبیعت و دقت در جزئیات و بکار گیری ریاضیات در نظام بخشیدن به تصویر کلی.  با این وجود، این به معنای آن نیست تلاش خود را برای گمانه زنی در خصوص اینگونه سوألات و نظریه پردازی ها بیان نکنیم.  اکنون میخواهیم باتکای آنچه آموخته ایم تلاشی در گشودن معمای زمان داشته و آنرا برای نقد مخاطبان عرضه کنیم.

    یکی از سوألات رایج اینست که برخلاف مکان که میتوان پس و پیش رفت چرا حرکت در زمان فقط رو به جلوست و چرا نمیتوان به گذشته بازگشت؟  آیا جریان زمان یک امر عمومی در کل کیهان است و آیا زمان "حاضر" در همه جا حاضر است؟  البته نسبیت به این پرسش آخر پاسخ منفی داده و گذر زمان را برای کاربران مختلف، متفاوت قلمداد کرده است.  با اینحال گذر زمان بهر صورت رو به جلوست.  اما آیا واقعاً چنین است؟!

    درس فیزیک بما آموخته که پیکان زمان همواره و بدون تخطی رو به جلوست.  اگر کاسه ای از روی میز بزمین افتد و بشکند، هیچگاه عمل وارون میسر نیست یعنی اینکه اجزاء شکسته خود بخود جمع شوند و کاسه سالم برگردد روی میز!  این واقعیت چنان در ضمیر ما جایگیر شده که کمترین شکی در حقیقت آن روا نمیداریم.  واقعیت هم همینست اما حقیقت ممکنست چیز دیگری باشد.  نکته اخلاقی لابلای این مطالب همین نکته است که همواره باید ذهن را برای دریافت گزینه های غیر معمول باز نگاه داریم.  حقیقت، لزوماً درک شهودی ما از اطراف نیست.  زمانی بقدمت عمر بشر، تصور اجداد ما از زمین و آسمان همان بود که همه میدانیم و چنان طبیعی بود و در ضمیر ما حک شده بود که حتی پشتیبانی ادیان را هم با خود داشت و پذیرش غیر آن گناه محسوب میشد.  این است که برای رد یا قبول هر چیزی باید به مدارک و دلایل روی آورد.  باری، وضعیت زمان در مقیاس میکروسکوپیک ممکنست چیزی بکلی متفاوت باشد که با تجربیات حسی ما همخوانی نداشته باشد.

    فرض کنید ظرفی مطابق شکل، پر از هواست و توسط شیری به ظرف مشابه دیگری خالی از هوا متصل است. شیر را باز میکنید تا هوا وارد ظرف دوم شده فشار به تعادل برسد.  این تجربه و نظایر آن معیاری از گذشت زمان است و جهت پیشرونده آنرا نشان میدهد.  آیا هیچ انتظار هست که هوای خارج شده مجدد از طریق شیر که همچنان باز است بداخل ظرف اول هجوم برد؟  خیر، ابداً چنین انتظاری نیست و این خلاف جریان زمان، و البته خلاف انتظار ماست مثل اینکه فیلمی را که از آن گرفته ایم بخواهیم برعکس نمایش دهیم.  واقعیت اینست که تراکم ذرات هوا عددی فوق العاده بزرگ، حدود 1019 خارج از تصور ما میباشد.

    حال، فرض کنید تعداد ذرات هوا در ظرف اول فوق العاده کم مثلاً 2 عدد باشد.  باز کردن شیر مترادف با ظهور فقط 4 حالت ممکن است.  یا هردو ذره در ظرف چپ یا هردو در ظرف راست و یا یکی این طرف و یکی آن طرف خواهد بود با فرض اینکه ذرات نشان دار هستند.  لذا برخلاف تصور شهودی ما احتمال اینکه هوا در یک سمت بماند همانقدر محتمل است، 50%، که حصول تعادل محتمل باشد!   یک حساب ساده نشان میدهد که با افزایش تعداد ذرات هوا، احتمال در یک سمت بودن هوا کمتر و کمتر و احتمال حصول تعادل بیشتر و بیشتر میشود تا حدی که در تراکم هوای عادی احتمال اولی عملاً صفر و دومی عملاً 1 خواهد شد.  لذا اگر خود را تا حد موجودات میکروسکوپیک کوچک کرده باشیم عقب گرد زمان، یعنی بازگشت هوای چند ذره ای از ظرف دوم به اول، همانقدر عادی است که پیش رفت زمان!  شاید بتوان گفت اصولاً زمان در این شرایط بی معناست یا دستکم آن معنائی که برای ما دارد در حوزه بینهایت کوچک ها و کم مقدارها ندارد.

    پس چه چیز معنا دارد؟  بنظر میرسد مفهوم اصیل تر همانا حرکت باشد.  لابد خواهید گفت حرکت در ظرف زمان معنا دارد و بدون زمان که حرکت معنی ندارد؟  البته درست است ولی این چیزی است که ما با درک تجربی خودمان خو گرفته میگوئیم و معلوم نیست چرا باید اینطور باشد.  شاید از دوست کوچکمان در حوزه بینهایت کوچک ها همین را  بپرسیم او متعجب شده بگوید منظور شما چیست؟!  چون برای او پیشرفت یا پسرفت زمان علی السویه است یا اصلاً زمان معنائی نداشته باشد. 

   مجدد، ممکنست ایراد گرفته بگویند که آنجا که حرکت نیست چطور؟  مثلاً برگ سبز درخت در جای خودش زرد میشود، مگر این در زمان نیست؟  البته بازهم اینجا حرکت دخیل است و آن ماده شیمیائی که عامل تغییر رنگ است در آوندها حرکت کرده تغییر رنگ را موجب میشود.  آنچه موجب پیری ما و سایر جانداران و نهایتاً مرگ شده و گذشت یکسویه زمان را بوجود میآورد ناشی از "کُپه شدن" یا پرشماری اجزاء سازنده است.  ساده ترین جزء زنده که یک سلول باشد، بعد مدتی متلاشی شده میمیرد.  اما اجزاء او مسیر عکس طی نمیکند که مجدد زنده شود.  چرا؟ دلیلش همان کاسه شکسته است که قبلاً گفتیم.  سلول، هرقدر هم ساده، متشکل از تعداد پُرشماری ذره است که از میان تقریباً بینهایت واریاسیون مختلف، فقط یکی، باحتمال نزدیک صفر، منجر به وجود میشود.  اما درباره جمعیت های کم در مثال ظرف هوا، جریان امور میتواند شکل دیگری بخود بگیرد.  برای یک یا چند ذره منفرد در فضای تهی، جریان زمان و بلکه اصل زمان بی معناست.  ذرات میتوانند کنار هم جمع شوند یا از هم دور شوند بدون آنکه صحبتی از زمان در بین باشد. 

    درک اینکه حوزه میکروسکوپیک با حوزه ماکروسکوپیک تفاوت ماهوی دارد شاید در مثال زیر مفهوم باشد.  ساختمان ها بر اساس طرح معمار شکل های متفاوتی دارند ولی همه از آجر ساخته میشوند.  آجرها همه آجر و یکسان هستند اما ساختمانها برحسب شکل یا اندازه بینهایت متفاوت و کاربردهای متنوعی دارند.  علم به ماهیت آجر، ما را به شکل ساختمان راهنمائی نمیکند و برعکس، یعنی فورم و معماری ساختمان چیزی راجع به آجر بما نمیگوید.  گویا کپه شدن ماده نیز از همین قسم باشد و شکل های بسیار متنوع و شگفت انگیزی که از کنار هم قرار گیری هاست زندگی ما را تشکیل میدهد (18/2/1399).  بهر حال رفتارها در این دو حوزه میتواند بکلی متفاوت باشد. 

   سابقاً در بحث "علیت" نیز به مشکل مشابه برخورده بودیم که آنچه در بزرگ مقیاس تجربه میکنیم، لزوماً در کوچک مقیاس صادق نیست.  در این ارتباط  مثال رادیواکتیویته را آوردیم که چگونه در مورد یک هسته منفرد رادیواکتیو ابداً قادر به پیشگوئی نیستیم ولی جمعیت که زیاد شود بر اساس آمار میتوان پیشگوئی کرده و دید که منحنی عمر جمعیت آن چه تفاوت ماهوی با منحنی عمر ما و سایر جانداران دارد (17/4/1397 ).  تجزیه شدن خود نشانه حرکت است و اگر حرکت نباشد، زمان بلاموضوع میشود. 

    ممکن است گفته شود که حرکت خود نشانه زمان است زیرا حرکت در بافت زمان ممکن میشود و اگر زمان موجودیت نداشت حرکت غیر ممکن  میبود.  حال آنکه نظر مخالف، وارون این عقیده است و حرکت را میتوان علت و زمان را معلول آن دانست.  بدین معنا، زمان، به اصطلاح فلاسفه، جوهر نیست بلکه این حرکت است که به زمان معنا میبخشد.  تازه این در شرایطی است که موجودات پُرشمار باشند.  بطور مثال اگر فقط یک ذره منفرد در عالم موجود باشد، چه حرکت داشته باشد چه نداشته باشد حرکت آن معلوم نخواهد شد یعنی حرکت نیز بلاموضوع خواهد شد.  اما اگر تعداد ذرات 2 عدد باشد، همواره میتوان یکی را مبداء گرفته و دیگری را نسبت به آن دارای حرکت دانست.  این دو نسبت بهم یا دور میشوند و یا نزدیک، همین.  لذا اگر تعداد ذرات 2 و بیشتر باشد، باید پرسید اینجا زمان چه معنی میدهد؟ اگر معنائی وجود داشته باشد شاید ناشی از سلیقه و یا اصلاً  بخاطر عادات ذهنی ما باشد که همواره در تارو پود عادت اسیر بوده و هستیم.  بماند که عقربه زمان بکلی بی معنا میشود.

خلاصه اینکه، با وجودی که زمان یکی از کمیات اصلی فیزیک است، منتها درک ما از آن همان شفافیتی را که از کمیت های دیگر داریم ندارد.  با وجودی که مقالات علمی زیادی درباره مفهوم زمان وجود دارد ولی در اینجا گمانه زنی خاص و غیر رایجی از زمان و درک فلسفی آن را ارائه دادیم تا انگیزه بیشتری برای اینگونه تأملات بوجود آورد.

  • مرتضی قریب
۳۰
فروردين

اینرسی و تعادل 

    اکنون، پس از گفتگوی زیاد درباره مابعدالطبیعه، بهتر است مجدد به دنیای واقعی بازگشته و مشکلاتی که در دنیای امروز هست را با مابازای آنها در دنیای فیزیک مقایسه کرده بلکه نتایجی جدید حاصل شود.  مطلب پیشین درباره اثر متقابله قوی بود و حالا به یکی دو پدیده مهم دیگر در فیزیک میپردازیم.

    "اینرسی"، یعنی مقاومت دربرابر تغییر حرکت.  اگر جسمی درحال حرکت است میخواهد به حرکت خود همچنان ادامه دهد مگر اینکه نیروئی مانع شود.  متشابهاً جسمی که ساکن است مایل است همچنان در همان حالت بماند مگر اینکه نیروئی به زور بخواهد تغییری در وضعیت ایجاد کند.   بهمین قرار، وضعیت اجسام از لحاظ "تعادل" نیز متفاوت است.  جسمی در حالت تعادل است که برآیند نیروها و نیز برآیند گشتآورهای وارد بر آن صفر باشد.  اما چند حالت متفاوت ممکنست واقع شود.  در حالت "تعادل پایدار" جسم طبعاً در حالت پایدار است و پتانسیل آن کمترین مقدار است.  لذا تغییر وضعیت آن مستلزم صرف انرژی است ولی با اینحال جسم مایل است مجدد به حالت اولیه بازگردد.  مانند تیله ای که داخل کاسه پایدارترین وضعیت را داراست، مطابق شکل زیر.  در حالت "تعادل ناپایدار"، جسم همچنان ساکن است ولی دارای بیشترین پتانسیل که با کوچکترین تلنگری از وضع موجود خارج شده و وضعیت با ثبات تری را اختیار میکند.  مانند تیله ای که روی یک هندوانه قرار گرفته باشد و هر لحظه در خطر سقوط.  طبعاً حالت بینابین، "تعادل خنثی" است با پتانسیل ثابت که بهر وضعیتی درآید برایش فرق نمیکند.  مانند تیله ای بر سطح هموار که هرطور حرکتش دهید در وضعیت جدید کماکان پایدار است.  

    اما همه اینها که گفته شد چه ربطی به مسائل مورد علاقه ما در دنیای امروز دارد؟!  واقعیت اینست که بسیاری از مسائل مبتلابه ما با اجبار و بضرب شمشیر جا افتاده است.  مثلاً پروتستان شدن انگلیسی ها با تحمیل هنری هشتم یا شیعه شدن ما ایرانی ها با شمشیر شاه اسماعیل از آن جمله اند.  چرا این تغییرات با زور و اجبار انجام شد؟ ما را یاد اینرسی میاندازد.  توده ها طبعاً در مقابل تغییرات مقاومت نشان میدهند، مگر اینکه مقاومت با زور از میان برداشته شود.  نکته اینجاست که شاید در همان مراحل اولیه جلوی تغییرات را میشد گرفت ولی چند نسل که سپری شود و حال و هوا عوض شود، نسل های بعدی حال و هوای قبلی از یادشان میرود و دیگر علاقه ای به بازگشت به حال و هوای قبلی نشان نمیدهند.  حتی اگر اوضاع قبل بمراتب بهتر از اوضاع جدید بوده باشد!   در اصطلاح فیزیک به این "اینرسی" گفته میشود یعنی عدم تمایل توده به تغییر وضعیتی که جا افتاده.

   در گذشته، مردم انگلیس تمایلی به بریدن از کلیسای کاتولیک نداشتند و مردم ایران نیز علاقه ای به تغییر مذهب از سنی به شیعه نداشتند.  این تغییرات به اجبار و بضرب شمشیر و با خونریزی انجام شد، صرفنظر از اینکه وضعیت جدید میتوانست بهتر یا بدتر از وضع پیشین باشد.  اینرسی در شرایط حالیه همچنان وجود دارد، یعنی اگر از مردم انگلیس پرس و جو کنید علاقه ای به بازگشت به کلیسای کاتولیک ندارند.  شیعیان ایران نیز متشابهاً تمایلی به بازگشت به تسنن ندارند هرچند همه میدانند که نیاکان آنها را با زور مجبور به تغییر مذهب کرده اند.  همین شیوه در تغییر دین مردم فلات ایران از زرتشتی یا مانوی به دین اسلام وجود داشته و این تغییر جز با خشونت و خونریزی صورت نگرفته است.  

    موضوع اینرسی در سایر شئونات زندگی نیز کم و بیش مصداق دارد.  در تغییر سایر عقاید و عادات نیز اینرسی وجود دارد.  این رویه نشان میدهد که چیزهائی که پس از چند نسل جاافتاد دیگر بسختی میتوان در آن تغییر ایجاد کرد.  بویژه اینکه در مورد دین پای پدیده دیگری بمیان میآید بنام "تعادل".  دین در اغلب جوامع مثال خوبی از "تعادل خنثی" است.  یعنی مانند توپی که روی زمین هموار بچرخد همچنان بی تفاوت در حالت پایدار خود است.  با اینکه برای حرکت توپ باید نیرو بخرج داده شود و توپ در برابر حرکت از خود مقاومت نشان میدهد، معهذا پس از احراز وضعیت جدید چندان هم از آن ناراضی نیست.  خوب و بد بودن این یا آن دین مطرح نیست بلکه برای توده همه آنها علی السویه است.  

   اما در دنیای مدرن برای پیشرفت در ایجاد شرایط بهتر در زندگی از "عقل" استفاده میشود و نه احساسات.  دین در اصل مربوط به حوزه احساسات است و لذا مادام که دین دخالتی در سیاست نداشته باشد، ابزار عقل کارها را بدرستی هدایت کرده و باعث اعتلای جامعه هم از نظر مادّی و هم معنوی میشود.  دین در این حالت بمثابه لباس نو یا کهنه ای است بر تن دانشمندی که فقط به عقل خود متکی است و به جنس لباسی که پوشیده اعتنا ندارد.  لذا این یک تعادل خنثی یا بی تفاوت را به ذهن متبادر میسازد.  

   اختلافی که وجود دارد در جوامع عقب افتاده است.  در این جوامع اگر دین مَد اصلی در حکومت باشد و یا افکار توده ها در سیطره دین باشد، با تعادل ناپایدار روبرو میشویم.  مادام که اداره جامعه در دست سیاستمداران حرفه ای باشد و نه در دستان ارباب دین، موضوع دین از نوع همان تعادل خنثی است که ذکر شد.  در غیر اینصورت، چون هر لحظه احتمال فروغلطیدن تیله از بالای هندوانه میرود، لازم میآید که با صرف انرژی مرتباً تیله بر جای خودش تنظیم مجدد شود.  از این رو در چنین جامعه ای انرژی زیادی باید صرف شود تا این تعادل ناپایدار همچنان در طی زمان کج دار و مریز حفظ شود چه اینکه لحظه ای غفلت، وضعیت را بهم زده بسمت شرایط با تعادل پایدار پیش میرود.

   چند سوأل پیش میآید.  اولاً این انرژی زیاد چگونه و از کجا باید تأمین شود؟  طبعاً نظامی که موجد این وضعیت است چاره ای ندارد جز برپا کردن تشکیلاتی غیر مرسوم و غیر منطقی که با چنگ و دندان تیله را بر بالای هندوانه مستدام نگاه دارد.  نگاهداشت این تشکیلات که وظیفه آن پاسداری از این وضعیت و مراقبت از اینکه تیله همواره بر رأس باشد در عمل هزینه هنگفتی تحمیل میکند که طبعاً بر گَرده توده زحمتکش بوده و به هزینه فقر و فلاکت آنان صورت میگیرد.  کم کم چنان میشود که این وظیفه تبدیل به یک امر قدسی گردیده بطوریکه پاسداران حفظ وضعیت، یک لحظه به ذهنشان خطور نمیکند که این امر بیهوده و پرهزینه برای چیست؟.  اگر هم خطور کند، چاره دیگری ندارند زیرا کار دیگری برای امرار معاش وجود ندارد.  ادامه این روند به فساد گسترده ای بدل میشود چرا که زیر پوشش تقدس ارتکاب هر مفسده ای مجاز است.  بویژه که حذف فیزیکی خردمندان از حبس و شکنجه و قتل گرفته تا راندن نخبگان و تحصیل کرده ها بخارج از مرزهای مقدس به امری رایج تبدیل شده در عوض، محیط از حیث افراد ساده لوح و بیسواد غنی میگردد.

   اینجاست که پرسش دوم مطرح میشود که اصولاً چرا چنین کاری اساساً باید انجام شود؟  این کار عبث برای چیست؟  مگر چه اشکالی دارد که تعادل پایدار یا خنثی وجود داشته باشد که مستلزم اینهمه بیهودگی و هزینه نباشد؟.  پاسخ این چرا را باید در وجود رویه های استبدادی یا مردمسالار اداره جامعه جستجو کرد که آن نیز به انواع تعادل برمیگردد.  روش مردمسالار مترادف تعادل پایدار است که در آن مردم، محور توجه اند.  هر تغییر روبنائی و هرگونه افت و خیز و بحرانی مجدد به تعادل پایدار منتهی میشود.  اما روش استبدادی، دینی و غیردینی، مترادف تعادل ناپایدار است.  عده ای با آوردن اصطلاح "کیش شخصیت" اصولاً استبداد غیردینی را هم نوعی دین بشمار میآورند: پرستش فرد.  در رویه اخیر، مستبد محور همه امور است و معمولاً سرچشمه همه تباه کاری هاست معذالک خود را مبرا از هرگونه پرسش و پاسخ میداند.  البته ندرتاً ممکن است مستبد سرچشمه امور خیر هم باشد، منتها بعد از وی، بنا به سرشت ناپایدار سیستم، همه چیز بهم میریزد. 

   پرسش سوم اینست که بالاخره اشکال اساسی تعادل ناپایدار چیست؟  هرچه باشد بالاخره آنهم نوعی تعادل است.  پاسخ  در منطق آن نهفته است.  اصولاً مسیری که فرایند های طبیعی طی میکند، مسیر کمترین پتانسیل است.  محال است سنگی که رها شده است در سقوط بسمت زمین مسیری زیگزاگ اختیار کند.  لذا منطق حکم میکند اداره جامعه با کمترین هزینه، در معنای عام خودش، انجام شود.  لذا در این وجه غیرمنطقی و غیرعادی از تعادل ناپایدار، قطعاً فرد یا گروهی در حال سوء بهره برداری و سوءاستفاده از منابع جامعه است.  منتها چون مسأله قابل پنهان کردن نیست، دیر یا زود نارضایتی عمومی بالا میگیرد.  اینجاست که تشکیلات پاسداری از نظام، و نه کشور، اهمیت می یابد.  اگر در ابتدای کار آرمان، محرک این تشکل بوده اما بعد مدتی در طول زمان همین تشکیلات متوجه میشود چرا خود برخوردار نشود.  اینجا مصیبت چند برابر میشود؛ هزینه های هنگفت رهبر و گروه در رأس، باضافه تشکیلات پاسداشت و مراقبت و باضافه دزدی های رسمی و گسترده زیرا که همه دست یکدیگر را خوانده اند!   محل تأمین این پاداش ها، در کشورهای نفت خیز، عمدتاً از محل نفت و منابع زیرزمینی است که معمولاً زیر نظارت صاحبان اصلی آن نیست.  در صورت نیاز بیشتر به پول، بستن عوارض و مالیاتها از گرده رعایا تأمین میشود.  ثروت به کجا میرود؟  عمده آن به حساب های شخصی در کشورهائی با تعادل پایدار میرود آنجا که ثروت اشخاص محترم است.  باقی نیز برای تبلیغات و مصرف دسته جات هوادار به اینجا و آنجا میرود.  در این شرایط همه رئوس نظام در حال رقابت باهم در دزدیدن ثروت اند.  آنچه منقول است که فبها و آنچه که غیرمنقول است مثل نفت و گاز و منابع زیرزمینی و حتی آب ها و جنگل ها تبدیل به نقدینه شده راهی حساب های یاد شده میشود.  اینگونه میشود که دشت ها و جنگل ها از بین رفته بیابان میشود، آب نایاب و هوا پرغبار و زمین آلوده از کثافات انباشته میشود.  مردم بی خبر از همه جا نیز گرفتار معیشت روزانه اند و فرصتی برای سر بلند کردن ندارند.  ایدئولوژی یا دین مستمسک و پوششی برای دزدی میشود زیرا شب، پوشش مخصوص آفتابه دزدهاست حال آنکه در روز پوشش آبرومندی مانند ایدئولوژی یا دین لازم میآید.  قوی تر ساختن این پوشش نیازمند حرکتی آشنا در این جوامع است.  هرچه غلیظ تر کردن مقدسات با زنانه و مردانه کردن اماکن یا مثلاً هیاهو در پیدا بودن قوزک پای یک مجسمه سنگی در روستائی دورافتاده!

   در زندگی عادی برای نشستن، عقل سلیم حکم میکند صندلی بر چهار پایه آن قرار گیرد و نه روی دو پایه و ناپایدار. علیرغم اینکه عقل متعارف مانع پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار است، معهذا، وجود آنرا به رأی العین میبینیم.  چرا؟!  شاید یکی از علل آن "طمع" باشد.  طمع بطور طبیعی در نهاد آدمیان است و با تحریک آن براحتی میتوان انسان را فریب داد.  هرچه درجه هوش و دانش جامعه پائین تر باشد، درجه تحریک پذیری بیشتر و آن جامعه را راحت تر میتوان فریب داد.  دکان داران دین نیک از این خصیصه آگاهند و با ایجاد طمع در بخشیدن قصرهای هفتاد اتاقه، هر اتاق با هفتاد حجره، هر حجره با هفتاد تخت و روی هر تخت.. آنچنانکه افتد و دانی هر طمعکار ساده لوحی را گول زده و به خدمت میگیرند.  بخششی که زمان تحویل آن بعد مرگ است ولی خدمت امروز را میطلبد.  همان ها که چنین بخششی سخاوتمندانه را بشارت میدهند خود ادعای متهمی که میگوید باغچه ای چند صد متری در ییلاق از دوستی هدیه گرفته را رد کرده رشوه قلمداد میکنند! 

    این چنین است که برای پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار و حفظ آن، سیاهی لشکری از افرادی از این دست لازم می آید.  لذا تأمین نیروی انسانی اهمیت یافته و احتمالاً بهمین سبب است که تولید مثل با حداکثر سرعت تبلیغ شده جوایزی اختصاص می یابد.  البته تولید افرادی با سواد حداقلی و باورپذیری حداکثری.  تعلیم و تربیت کلاسیک عموماً بر مبنای استاندارد هائی است که منطق زیربنای همه آنهاست.  حال آنکه اگر نسل های آتی قرار باشد برای این نیاز مناسب باشند لازم میگردد که سیستم تعلیم و تربیت را بتدریج از شکل علمی و پرسشگر آن  منحرف کرده در دستان صاحبان ایدئولوژی سپرد تا کودکان مطابق همان الگو پرورش یابند.  

    چنین سیستمی تا کجا پیش خواهد رفت؟  طبعاً اگر بر همین روال ادامه یابد به بن بستی دو سویه ختم خواهد شد.  از یک سو با تهی شدن ثروت عمومی و انتقال به خارج، چیزی زیادی برای خوردن و آشامیدن باقی نخواهد ماند، سهل است، منابع طبیعی یکسره نابود و از محیط زیست جز سرزمینی سوخته چیزی باقی نخواهد ماند.  از سوی دیگر با ازدیاد غیرمتعارف و غیرمتناسب جمعیت، فقر و فلاکت و بیماری بیداد کرده و مهاجرت های گسترده و سیل آسای انسان های مستاصل و غیر متخصص افزایش خواهد یافت.  تعادل ناپایدار در نهایت فرو خواهد ریخت و به یک تعادل خنثی منجر خواهد شد.  اما اینکه در وضعیت جدید بشود از نو آغاز کرد خود مطلب دیگریست.  معمولاً دخالت های بشری برگشت ناپذیرند بویژه در امر افزایش جمعیت که بازگشت به قبل تقریباً ناممکن است.  

  • مرتضی قریب
۲۵
فروردين

تعادل در دنیای امروز

      از انتقاد خوانندگان با روی باز استقبال میکنیم.  گفته اند که در مطالب اخیر، نگاه ما به انسان و عملکردش بجای یک نگاه مثبت نگاهی منفی بوده است و انتقاد خواننده ای را در پی داشت.  چیزی که گفتیم این بود که از دید یک موجود فرازمینی، انسان یک موجود تخریب گر است و ماحصل اعمالش چیزی نیست که به آن نمره قبولی داده شود.  ضمن آنکه از نگاه یک فرازمینی، مقایسه کارکرد آدم با سایر جانوران تفاوت ماهوی نشان نمیدهد، از دید طبیعت هردو مصرف کننده اند.  اکنون، با آنکه فرازمینی باید پاسخگو باشد، معهذا سعی میکنیم تا حد امکان به وکالت از وی به روشنگری بپردازیم.  بگذارید با یک سوأل اساسی شروع کنیم: 

  آیا زندگی انسان بر پهنه زمین از تعادل برخوردار است ؟

اصلاً برای چه این سوأل مطرح میشود و اهمیت آن کجاست؟  پاسخ مثبت یا منفی ما به پرسش بالا چه اهمیتی دارد؟  اصولاً برای چه باید نگران چیزی بنام "تعادل" باشیم؟  گویا قبلاً هم از زوایای مختلف به موضوع تعادل پرداخته بودیم.  اکنون میخواهیم با توجه به موضوع روز یعنی بحران شیوع ویروس کرونا (COVID-19) و بحران های بیشتری که ناگزیر در ادامه آن بروز و ظهور پیدا خواهد کرد به نقش تعیین کننده عامل تعادل بپردازیم.  عاملی که ادامه زندگی ما بدان وابسته است.

     فرض کنید یک باغچه 2000 متری برای پرورش مرغ و خروس در اختیارمان گذارده اند.  ابتدا از چند مرغ و خروس شروع میکنیم و با رها سازی آنها در این محوطه اجازه میدهیم بصورت طبیعی از محصولات باغچه تغذیه و متکثر شوند.  چون فضا باندازه کافی بزرگ است، آنها بصورت طبیعی رشد و نمو کرده و با تولد جوجه ها جمعیت آنها مرتباً افزایش می یابد. اما بعد مدتی کار بجائی میرسد که فضای مزبور تکافوی تأمین غذای آنها را که رو به ازدیاد است نکرده و متصدی مرغداری مجبور به انجام یکی از این کارها میشود.  یا زمینهای مجاور را تصاحب و ضمیمه مرغداری کند.  یا اجازه دهد که از کم غذائی مرگ و میر آنقدر زیاد شود که جمعیت آنها کاهش یابد.  و یا مهمتر اینکه از ابتدای کار، برنامه "تنظیم خانواده" را در دستور کار داشته باشد.  یعنی بعد از رسیدن جمعیت پرندگان به یک حد مشخص، همواره تعدادی از تخم مرغها را برای فروش روانه بازار کرده و بدین ترتیب جمعیت پرندگان را در حد ثابتی متعادل نگاهدارد.  این شق سوم عاقلانه تر و عملی تر میباشد، هرچند عده ای از روی نادانی یا خباثت با هرچه نام "تنظیم" را بر خود دارد دشمنی میورزند.  لازم به ذکر است که در مرغداری های صنعتی با پرندگان خوشرفتاری نمی شود و اگر مردم میدانستند که در این مراکز چه بر روزگار این پرندگان بیگناه میآورند شاید بکلی از مصرف طیور چشم پوشی میکردند.  هروقت هم که این مرغداری ها اضافه تولید دارند یا غذای دان طیور بدلیل گران شدن دلار کمیاب میشود، جوجه های چند روزه را با ماشین باری به بیابان برده زنده بگور میکنند.  کاری که با هیچ اصلی سازگار نیست و هیچ کسی هم اعتراضی نمیکند.  ای کاش روزی برسد که بشر بکلی دست از خوردن حیوانات برداشته سبعیت را تعطیل کند.  بهر حال در آن دورانی که هنوز بشر پا به عرصه زمین نگذاشته و از دخالت او خبری نبود، طبیعت خود بصورت قهرآمیز تعادل را حفظ میکرد و انقراض بسیاری از گونه ها شاهدی بر این مدعاست.  با مثال فوق جواب به سوأل طرح شده آسان تر میشود.  بدین معنی که با برنامه ریزی علمی میتوان کارها را از دست قضا و قدر خارج ساخته و اجازه نداد که طبیعت بصورت قهرآمیز مداخله کند.  در اینجا تأکید میکنیم که ظهور بسیاری از بیماری های ناشناخته ممکنست در ارتباط با افزایش جمعیت و ازدحام هرچه بیشتر جمعیت انسانی بوده و یا تسهیل کننده شیوع آن باشد.  بعنوان مثال، گفته میشود این ویروس جدید کرونا از خوردن حیواناتی مثل خفاش یا مورچه خوار به انسان سرایت کرده است.  مگر غذاهای عادی قحط است؟  بله زیرا تنها چیزی که تکاپوی جمعیت عظیم چین را میدهد همه-چیز خواری است.  گفته میشود این همه-چیز خواری بعد از قحطی بزرگ چین و بعد از اقدامات داهیانه رهبر عظیم الشأن چین که ذکر آن قبلاً گذشت روی داد.  در دهه پنجاه میلادی قرن گذشته، با توجه به نبود برنامه های تنظیم خانواده و با توجه به فقر گسترده ای که در اثر غلبه استبداد و ایدئولوژی در چین روی داده بود چینی ها هیچ چاره ای نداشتند جز آنکه برای زنده ماندن هرچیزی را که سرراه میدیدند از پوست درختان گرفته تا  جانوران خزنده و چرنده را بخورند و سد جوع کنند، هرچند با وجود همه اینها دهها میلیون بر اثر فقر غذائی مردند.  چنین شد که حتی با عادی شدن اوضاع، این رژیم غذائی همچنان بصورت عادت باقی ماند.  وقتی در بررسی بحران هائی این چنینی، سلسله علل دنبال شود، همواره در جائی به استبداد و یا سلطه ایدئولوژی و یا به هردو برمیخوریم.  متأسفانه عباراتی مثل "برنامه ریزی علمی"، "تنظیم"، "بررسی آماری"، و امثال آن برای عده ای بکلی ناآشناست و از بخت بد اداره امور در کشورهای در حال توسعه نیز در دست همین هاست.  از افرادی که جمع و تفریق نمیدانند و بالاتر از 1000 عددی  نمیدانند چه انتظاری از بررسی آماری و مدیریت استراتژیک دارید؟!  دنبال چه چیز شگفت آور دیگری هستید؟! 

    یک اصل اساسی در فلسفه علم اینست که در دنیای مادّی "بینهایت" وجود ندارد.  حتی این عالم به این بزرگی نیز محدود است و ستاره شناسان همین را میگویند.  عمل تکثیر نیز تا بینهایت نمیتواند ادامه یابد، گو اینکه هر سیستم تکثیری از نظر تئوری و به لحاظ ریاضی میتواند تا بینهایت رشد کند.  اما همانطور که ذکر شد، در عمل، یک جا متوقف میشود زیرا بینهایت نداریم.  مثلاً در مورد واکنش زنجیری در یک توده شکافتپذیر، عمل شکافته شدن هسته های یک ماده شکافتپذیر پس از مصرف همه هسته ها متوقف میشود.  در مورد جمعیت های بیولوژیک، از جمله انسان، نیز همین روال برقرار است و عمل تکثیر جمعیت بالاخره جائی متوقف میشود.  بدین شکل که یا به مرز قحطی و مرگ و میر ناشی از آن میرسد.  یا حتی پیش از وقوع قحطی، وقتی تراکم زیاد شود آنگاه انواع بیماری ها از جمله بیماری های ناشناخته لاعلاج وارد کار شده باعث تعدیل میشود.  سالهاست که بدفعات شاهد بروز این بیماری ها در جنوب شرق آسیا که تراکم جمعیت بالاست هستیم.  ظهور ویروس کرونا در چین نیز باحتمال زیاد ریشه در آن عادت غذائی دارد که پس از قحطی بزرگ مسبوق الذکر مردم را به همه-چیز خواری عادت داد.  اکنون جمعیت زیاد کره زمین و ازدحامی که ایجاد شده و چگالی جمعیت را بالا برده زمینه مناسبی را بوجود آورده که بیماری های واگیر و لاعلاج بسادگی و بسرعت در سراسر کره زمین منتشر شود.  

    بنابراین، جمعیت زیاد نه تنها تأمین غذا را مشکل میسازد و نه تنها هر تلاشی برای تدارک غذای بیشتر به هزینه غارت منابع طبیعی و خشک شدن رودخانه ها و دریاچه ها و آبهای زیرزمینی و بیابان شدن جنگل ها و آلودگی زمین و هوا انجام میشود و نه تنها به گسترش فقر و بیسوادی دامن زده ارائه خدمات اجتماعی و بهداشتی را بیش از پیش مشکل میسازد و نه تنها به پیدایش هزاران مشکل دیگر منجر میشود، بلکه علاوه بر همه آنها به بروز این خطر جدید یعنی بروز بیماری های ناشناخته و همه گیری سریع آنها کمک خواهد کرد.  در گذشته های دور که ازدحام جمعیت کمتر بود و ضمناً ارتباطات مثل امروز گسترده نبود، شیوع بیماری ها در محل تولید آن متوقف میماند.  امروزه خطر گسترش سریع بیماریها در سطح بین المللی بیشتر شده و در آینده با افزایش بیشتر جمعیت زمین این خطر بیش از پیش افزایش خواهد یافت.  

    یک سوأل اساسی همواره ذهن انسان را از گذشته های دور به اینسو بخود مشغول کرده است.  و آن اینکه غایت زندگی بشر چیست؟  یونانیان باستان این سوأل را این گونه پاسخ میدادند که زندگی سعادتمندانه اصلی ترین هدف زندگی است.  و سقراط و افلاطون و دیگران شرح میدادند که لازمه چنین زندگی سعادتمندانه پیروی از فضایل اخلاقی است.  اما امروز بیش از پیش بدین واقعیت رسیده ایم که علاوه بر آنچه نظر فلاسفه است، زندگی سعادتمندانه در گرو یک واژه طلائی است و آن واژه بسیار مهم عبارتست از  "تعادل".  نه فقط زندگی سعادتمندانه بلکه اصولاً زندگی حداقلی و باصطلاح بخور و نمیر نیز در گرو رعایت تعادل است.  شاید فضایل خود بخشی از تعادل محسوب شود.  تعادل در کلیه شئون زندگی و از جمله در مسأله جمعیت.  متأسفانه این روزها صداهائی مشکوک شنیده میشود توگوئی در صدد براندازی تمدن بشر هستند.  آنانی که در مصادر بالا نشسته و ناتوان از شمارش ساده عدد هستند بخود جرئت داده و خانواده ها را به داشتن فرزندان 5 و 8 و 12 تائی به نیت معصومین تشویق میکنند.  خدا را شکر توصیه بچه دار شدن به نیت 124000 پیامبر نمیکنند!  شاید بخاطر اینکه بالاتر از 1000 عددی به مخیله شان خطور نمیکند. عدم استقبال مردم نه به لحاظ رعایت تمدن است، بلکه بدلیل فقر گسترده و عدم استطاعت در نگهداری حتی 1 فرزند است.  آیا با وجود چنین ذهن های عقب مانده ای که کنترل امور را در دست دارند امید سعادتی برای جامعه هست؟

    بنظر میرسد روزی باید برنامه ریزان فرهنگی به این اعتقاد برسند که مسائل بنیادی و در عین حال ساده را در برنامه تعلیم و تربیت ابتدائی و متوسطه بگنجانند.  مثلاً بسیار مهم است که این پدیده "تعادل" از همان ابتدا توسط معلمین دلسوز برای دانش آموزان به زبان ساده تشریح و تفهیم شود.  طبعاً پیش نیاز چنین امری، قرار گرفتن برنامه ریزی ها در دستان خردمندان است.  اگر چنین شود آینده روشن کشور بیمه خواهد شد.  البته مفهوم تعادل در ادبیات ما به شکل های مختلف همواره وجود داشته است، مثلاً آهسته و پیوسته رفتن ترجیح داده میشد نسبت به با شتاب رفتن.  کسی که تند میدود و زود از نفس می افتد ممکنست به هدف نرسد.  رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود.  متشابهاً اقتصادهائی که برای نرخ رشد دورقمی، خود را به آب و آتش زده و زمین و زمان را آلوده میکنند بزودی از نفس افتاده و هم خود و هم دیگران را به زحمت می اندازند.  همین تجربه را ما نیز در دوره ای که دلارهای نفتی به اقتصاد بدون برنامه سرازیر شده بود داشتیم.  یک دوره سرخوشی بدون زمینه سازی برای حرکت مستمر آتی.  همچنین است سرنوشت کسانی که برای رشد سریع بدن به داروهای مکمل رو آورده و پس از دوره ای خوشی و کسب اندام زیبا، سرانجام با ناخوشی دست بگریبان میشوند.  خوردن غذا تا حدی که برای تأمین انرژی کافی باشد خوبست ولی زیادی آن باعث افزایش وزن و بروز انواع بیماری هاست.  حفر چاه های آب و استخراج آبهای زیرزمینی برای کشاورزی و مصارف دیگر تا آن اندازه مجاز است که سطح آبهای زیرزمینی ثابت و در حال تعادل باشد.  در غیر اینصورت همان اتفاقی می افتد که سالهای سال در  کشور ما در حال وقوع است و توجهی بدان نمیشود.  متشابهاً جمعیت هر کشور، با حفظ حاشیه ایمنی، باید با منابع آن متناسب باشد.  عرضه و تقاضا باید هماهنگ باشند.  تبلیغات تا حدی که برای اطلاع رسانی لازم باشد مفید است اما زیاده از حد که شد ایجاد نفرت و اشمئزاز میکند.  همه اینها که در این پاراگراف گفتیم، مصادیق گوناگون تعادل است.  حتی در روابط اجتماعی نیز تعادل بسیار توصیه شده است کما اینکه سعدی میفرماید: درشتی و نرمی بهم در به است/ چو فاصد که جرّاح و مرهم نه است.  فاصد کسی است که حجامت میکند.  آیا روزی خواهد رسید که همه با دل و جان مفهوم تعادل را درک کنند؟  چنین بادا.

برقراری تعادل میان تمرکز و تنوع

  • مرتضی قریب
۱۸
تیر

تعادل فلسفی

   دوستی نازنین پیرو مطلب اخیر بطور خصوصی انتقادی کرده اند که چون مورد نظر بسیاری دوستان دیگر هم هست، از ایشان خواهش کردم عیناً بطور علنی بازتاب دهند تا دیگران نیز استفاده کنند.  نقد ایشان به مطالب گذشته اینجانب بطور خلاصه حول این دو نکته میگردد که گویا زیاد به آنها تکیه کرده ام:

1- بهای بیش از اندازه دادن به دانش تجربی

2- نفی ماوراء الطبیعه

چون کسان دیگری نیز مشابه همین ایرادات را وارد دانسته اند بجا خواهد بود که در مطلب حاضر به روشن شدن زوایای تاریک این بحث پرداخته شود.

   مشکل اصلی بشر یا دستکم یکی از مشکلات عمده او از نظر نگارنده این سطور موضوع "تعادل" است.  قبلاً نیز مطلبی تحت همین عنوان نوشته بودیم (97/6/4) که بیشتر ناظر بر تعادل در طبیعت بود و اینکه بشر مراقب باشد تا تعادل را بهم نزند و احیاناً به پدیده های واگرا تبدیل نکند.  اما اینبار منظورمان تعادل در افکار و تصورات است.  اصولاً انسان اسیر تصورات خود میباشد.  فردی که دوران حبس خود را میگذراند همواره مترصد روز آزادی خود است.  او زندانی بودن خویش را با تمام وجود حسّ میکند و چیزی فراتر از آزادی خواسته او نیست.  اما انسان آزاد چطور؟  او در قفسی تنگتر ولی نامرئی بسر میبرد که  متوجه وجود آن نیست.  او اسیر و برده تصورات خویش است و از آن خبر ندارد.  او این زندان را که بدترین نوع اسارت است احساس نمیکند و بنابراین توقعی هم از آزادی ندارد.  جز استثناء هائی، ما انسانها، چه شرقی چه غربی، اسیر چنین زندانی هستیم.  ضمن اینکه ما جهان سومی ها رنجی مضاعف را تحمل میکنیم.   در جهان آزاد، بیان نظرات متفاوت در عرصه های گوناگون امکانپذیر بوده و افراد علاقمند به نحله های مختلف فکری بدون ترس از پیگرد قانونی میتوانند علایق خود را ابراز و دنبال کنند.  تنوع سازمانها و مکتب های فرهنگی، دستکم فرد را آزاد میگذارد از وجود نگرش های گوناگون آگاه باشد و در صورت تمایل نگرش فعلی را ترک کرده و از نگرش دیگری پیروی کند.  در سیستم های حکومت ایدئولوژیک چنین چیزی ابداً میسر نیست و شما جز پیروی از فکر رئیس بزرگ گزینه دیگری ندارید.  

   امروزه دنیای ماشینی مشکلاتی را بوجود آورده که از نوع دیگری است.  در غرب دلمشغولی افراد عمدتاً ناظر بر امنیت شغلی و تکاپو در تأمین معاش اولیه و تدراک آینده مطمئن پس از بازنشستگی و در دوران پیری است.  اغلب پس از نیل به رفاه مادّی حسّی  در فرد بیدار میشود و او را بفکر میاندازد که آخرش چه؟  وقتی نیازهای اساسی تأمین شود و اطمینانی نسبی به آینده ایجاد شود، افکار تازه ای شروع به جوشش میکند که در قدیم فقط ذهن فلاسفه را مشغول میکرد.  این افکار حول و حوش همان مسائل اساسی "وجود" است و اینکه اساساً وجود ما در این جهان به چه درد میخورد؟ و برای اثبات چه امر مهمی است؟  و گاهی هم فراتر رفته و علت وجودی عالم را زیر سوأل میبرد.  و اینکه آیا هدف غائی از آفرینش جهان چه بوده است؟  آیا صرفاً ظهور انسان هدف غائی بوده است؟  آیا این انسان ارزش آن را داشته است که چنین هزینه گزافی برایش داده شود؟  وجود او چه چیزی را ثابت میکند؟  آیا تولید این توده عظیم مادّه در گیتی صرفاً بخاطر زمین ناچیزی در گوشه متروکی از این جهان بیکران بوده است؟  حتی در مقیاس محقرتر منظومه خورشیدی خودمان سهم دریافتی زمین از نور خورشید کمتر از یک واحد از میلیارد است!  یعنی هزینه ای که خورشید میکند عملاً بیهوده است (ن.ک. به مطلب "خورشید و سهم آن در منظومه" 95/9/25).  توضیحی که علمای علم کلام ارائه میدهند و میگویند که خداوند از سر لطف گیتی را آفریده و سایر توجیهات آنان به هیچ وجه ذهن های کنجکاو این پرسشگران را اقناع نمیکند.  خلاصه اینکه به محض آنکه فرصت و مجالی برای تفکر آزاد پیدا شود، این پرسش ها ذهن فرد کنجکاو را اشغال و مدام آزار میدهد.  بطوریکه سرانجام  ممکنست به سرگشتگی و حیرت انجامد.  

   پناه بردن به دنیای هنر و ادب وسیله ایست برای التیام این آلام.  عوارض جانبی ناشی از زندگی مدرن و تبعاتی که در بالا بدان اشاره شد تا حدی با تکیه بر معنویات کاهش می یابد.  در اینجا منظورمان معنویات اصیل است و نه ظلم و فسادی که امروز بنام معنویات و در سایه دین بلای جانها شده است.  چه کنیم که نام ها و اصطلاحات نیز تحریف شده و جفائی که بر همه رفته دامن واژه ها را نیز گرفته و منحصر به آدم و حیوان و درخت و کوه و دشت و دریاها نمیشود.  خوشبختانه خزانه فرهنگ و ادب فارسی انباشته از نفایسی از گذشته هاست که برای هر سلیقه ای چیزی دارد.  میگویند هرچیزی بجای خود نیکوست.  بی شک دانش تجربی و بطور کلی علم و تکنولوژی لازمه زندگانی و مایه بقای ماست.  آنها که در طلب زندگی اخروی، در سخنرانی های خود دستآوردهای مادّی را مکروه قلمداد میکنند خوبست یکشب را بدون آن سر کنند.  آنان ترک دنیا به مردم آموزند ولی در عوض، بهترین های زندگی مادّی را برای خود و بستگان خود دستچین میکنند.  به هر روی، آنچه خستگی روحی را از تن بدر میآورد فرهنگ و هنر است که شاید زیر نام معنویات بگنجد.  دو حوزه دانش مادّی و فرهنگ معنوی هردو مورد نیاز انسان است و لازم و ملزوم یکدیگرند.  اما چرا بنظر میرسد که مطالب ما بهای بیشتری به دانش تجربی میدهد؟  پاسخ همانا در درک پدیده "تعادل فلسفی" است.  این تعادل لزوماً به معنای میانه روی نیست چه اینکه در سیر زندگی گاه باید تند رفت و گاه کند.  گاه به چپ پیچید گاه به راست.  که در حالت عادی و بهینه میشود "میانه روی" که به آن توصیه شده است. نمک در آشپزی چاشنی اصلی است.  در آش اگر زیاد ریخته شود شور و غیر قابل مصرف میشود.  سبزی و برنج نیز از مواد اصلی آش است.  اگر زیاده مصرف شود دیگر آش نیست بلکه کته است.  سبزی با آنکه بسیار مفید است اما آشی که آکنده از سبزی باشد آش نیست.  باید آب آنرا اضافه کرد تا تعادلی ایجاد شود و قابل مصرف.  از آنسو، اگر آب آن خیلی زیاد  شود، آنهم دیگر آش نیست بلکه آبی آلوده بشمار میرود.  معنویات حکم نمک زندگانی است.  گویا در سالهای اخیر مثنوی معنوی در آمریکا خریداران زیادی داشته است.  این برای موازنه زندگی آنها البته که خوبست.  اما در کشور ما که مرتب دم از باصطلاح معنویات زده میشود و به انحای مختلف عقل و محصولات عقلی تحقیر و مکروه شمرده میشود، آش بسیار شوری درست کرده اند که فقط با تزریق دانش و روشهای عقلی ممکنست قابل تحمل شود.  نگارنده این سطور با آنکه خود از علاقمندان  همیشگی شعر و ادب فارسی بوده و از خواندن متون عرفانی و فلسفی حظ بسیار  میبرد، معهذا فعلاً در شرایط کنونی تأکید بر دانش و در پیش گرفتن خرد و روش علمی را اولویت میداند و به مخاطبان آنرا توصیه میکند (ن.ک. به "آیا وقت آن رسیده که دکارت را دعوت کنیم؟" 94/6/5).  چیزی که فعلاً اولویت اصلی دارد و ما را در عبور از این دوران سیاه کمک میکند همانا عقلانیت است که کوچکترین جایگاهی در اداره امور ندارد.  وقتی از خرد میگوئیم، مقصود جمع دانش و اخلاق است و لذا فقط بها دادن به دانش مجرد نیست.  از این منظر، تکنولوژی بمراتب فروتر از دانش است زیرا مطلقاً کاری با اخلاق ندارد و دقیقاً در این حوزه است که سوءاستفاده ها رخ میدهد و مردم آنرا به پای دانش و دانشمند مینویسند.  شما براحتی میتوانید تکنولوژی را با پول بخرید و ممنوعه ها را بطور قاچاق یا از بازار سیاه تهیه کنید.  اما تولید دانش و دانشمند از منابع عمیقتری سرچشمه میگیرد که با تفکرات عمیق و مباحث فلسفی سنخیت بیشتری دارد.  چیزی که این روزها بنام تولید دانش میبینیم عمدتاً جز کپی کاری و تکرار کارهای انجام شده سایرین چیزی نیست.  امتیاز اصلی از آن کسی است که اندیشه مستقل دارد چه در حوزه علم و چه در حوزه فلسفه.  پیشبرندگان واقعی دانش و فلسفه اینان هستند.  نیاز مبرم امروز ما استقلال در اندیشه ورزی و آزادی بیان است.

     متأسفانه شبهات زیادی در این باره در ذهن عوام و گاهی حتی افراد باسواد ریشه دوانده که پاک کردن آنها ساده نیست.  یک  شبهه "مادّه" و مادّیات است.  مردم به محض شنیدن این دو واژه گمان بد میبرند و آنچه وابسته به ایندوست را مکروه و بلکه ملعون میشمارند.  این سوء درک ریشه در دنیای باستان و "دوگانه باوری" آنان دارد که مشروحاً در مطلب "افق های جدید" (98/2/27) ذکر کرده ایم.  مادّه وابسته به زمین است و فساد پذیر و فانی است.  در حالیکه، در نقطه مقابل، روح طبق تعریف جاودانیست و جایگاه آن نیز آسمان فسادناپذیر است زیرا ستارگان آسمان ثابت و لایتغیر و لذا جاودانی و از مقوله قدسیات اند.  از همین رو جسم مادّی بر زمین مانده و فاسد و فانی میشود ولی روح غیر مادّی که طیّب و طاهر است طبعاً پس از مرگ باید عروج کرده و به جایگاه طبیعی خود یعنی آسمانها پرواز کند.  در حالیکه حقیقت امر که امروز بر ما مکشوف است اینست که آسمان و ذوات آسمانی نیز همگی از همان نوع مادّه روی زمین و لذا میرنده و فانی است.  دنیای ما دنیای مادّه است و طبعاً همه چیز آن مادّی است و کراهتی در این حقیقت نباید باشد.  آنچه هم اصطلاحاً معنویات یاد میکنیم، مادّی و مرتبط به دنیای مادّی است.  اگر میگوئیم ذهن مادّی است به اعتبار مشابهت با نرم افزار است که نه بو دارد نه شکل و نه جسم.  اگر میگوئیم "زیبائی"، بالاخره مربوط میشود به آنچه دیده ایم یعنی مادّه.  برخلاف نظر افلاطون، زیبائی بطور مجرد وجود ندارد بلکه استنباطی است از مجموعه چیزهای خوشایند مادّی.  بعبارت دیگر جهان ما یا مادّه است یا محصول تموّجات مادّی.  قدما نور را غیر مادّی میپنداشته اند و لذا گفته اند خداوند نور آسمانها و زمین است در حالیکه امروز میدانیم نور از تموّجات مادّی و حاوی انرژی است.  سایر نفسانیات هم که سابقاً از مقوله دیگری میدانستند امروزه میدانیم ناشی از برکت وجود ماّده است.  مادّه و مادّی بودن بمعنای ضد اخلاقی بودن نیست کما اینکه هیچیک از حکمای مادّی آدمکش نبوده و حتی آزاری نرسانده اند ولی تا دلتان بخواهد متشرّعین آدم کشته اند.  اگر هم مطابق سنت و میل مردم گاه از دوگانه انگاری صحبت میشود نباید از حقیقت امر یعنی مادّی بودن جهان غافل بود و خود را گول زد.  مادّی گرائی که در تداول عامه رایج است چیز دیگریست که ربطی به فلسفه ندارد.  رسم است که به آدمهای پول پرست اصطلاحاً "مادّی" میگویند.  هر چند بد نیست نظری به اطراف بیاندازید تا ببینید پول پرستان کیانند.  مجدد یادآور میشویم که باید به علم زمانه خود متکی باشیم و از آخرین یافته ها بهره بریم.  کما اینکه برای دندان درد دیگر نزد دلاک محل نمیرویم.  شبهه دیگر اینکه علم چون با مادّه سروکار دارد ناخودآگاه تلقی بدی در ذهن عامه ایجاد میکند.  حتی دیده شده که دانشجویان علوم نیز گاهی همین برداشت نادرست را دارند و دستآوردهای علم را ناچیز میشمارند!  و حتی مسئول بدبختی جامعه را از ناحیه علم و دانشمندان میپندارند.  جوانان بی تقصیرند و این شبهات ناشی از بمباران تبلیغات دستگاه حاکمه است.  اتفاقاً طایفه ای که مسئول اصلی عقب ماندگی ها و شکست های جامعه است عامداً خود چنین توهماتی را ایجاد میکند تا انگشت اتهام خرابکاری ها را از خود دور ساخته و ضمناً با ایجاد بحران در مسائل پیش پا افتاده مردم را همچنان سرگرم نگاه دارند.  آنان برای متهم کردن دانش از حربه دیگری هم استفاده میکنند که به موارد دیگر نیز آنرا تسری داده اند و آن همانا حربه "غربی" بودن است.  وانمود میکنند که علم غربی است و دانش آموختگان نیز غرب زده و دست نشانده غرب هستند.  با اینکه سهم غرب در تولید علم غیر قابل کتمان است اما سرشت علم و دانائی شرقی و غربی ندارد.  لذا جامعه فرهنگی باید کمک کند تا یکبار برای همیشه این سوء برداشت ها و این شبهه افکنی ها یکسره رفع شود.  باید قفس این تصوراتی که برای ما ساخته و پرداخته اند شکسته شود.  لازمست تعادلی بین دانش مادّی و فرهنگ معنوی ایجاد گردد.  روشنگری کمترین کاریست که در این زمینه باید صورت داد.  

    اما درباره ماوراءالطبیعه و کوششی که در نفی آن میکنیم میدان بحث بسیار وسیع است.  ابتدا باید روشن شود منظور از این اصطلاح چیست.  قبل از هر چیز آنرا با مابعدالطبیعه (متافیزیک) ارسطو اشتباه نگیریم که در گفتارهای اولیه درس فلسفه علم از آن سخن رفت.  همانطور که از نام ماوراءالطبیعه برمیآید موضوعش صحبت از آن چیزهائی است که ورای طبیعت است و طبعاً در طبیعت نیست که اگر میبود دیگر چنین نامی نمیگرفت!  این پدیده و اصطلاحات وابسته بدان نیز ارثیه باستانیان است که بما رسیده.  با چیزهای آنتیک چه میکنید؟  احتمالاً مانند دیگران، آنها را با احترام و با احتیاط در ویترین خود نگهداری و یا به موزه شهر اهدا میکنید.  لذا صرفنظر از صحت و سقم یا خوب و بد بودن این پدیده، از آنجا که چیزیست مربوط به گذشتگان دور، لازمست در هر حال بعنوان میراث جهانی بدقت حفظ و نگهداری شود.  اما در دنیای امروز هنوز نقشی دارد؟ و آیا هنوز کاربردی دارد؟  اگر به تعریف آن بازگردیم باید بگوئیم که از همان ابتدا موضوعی حشو و بلااستفاده بوده است چه اینکه در دنیای طبیعت چیزی ماوراء آن نیست که اگر بود که دیگر ماوراء تلقی نمیشد.  در اینجا بطور قطع و یقین میتوان اظهار کرد که چیزی ماوراء طبیعت وجود ندارد.  راستی اگر اینطور است پس اینهمه گفتگو پیرامون آن برای چیست؟  یعنی این همه بزرگان و نامدارانی که درباره آن داد سخن داده اند اشتباه کرده اند؟  به صداقت و حسن نظر آنان که نمیتوان ایرادی گرفت.  آیا ممکنست که همه نامداران نفهمیده باشند و فقط یکنفر فهمیده باشد؟  البته در این سوأل اخیر واقعیت اینست که از لحاظ منطقی هیچ استبعادی ندارد که در موضوعی همگان تصوری اشتباه داشته باشند ولی یکنفر حرف درست را گفته باشد.  اما از استثنائات که بگذریم، از منظر آماری، معمولاً حق با توده اکثریت است.  اما چه شده که چنین شبهه ای بوجود آمده؟  این نیز ریشه در گذشته ها دارد.  طبعاً دلایل منطقی برای توجیه بسیاری از پدیده ها در زمان قدیم روشن نبوده و لذا حکمای آن دوران دلیلی در طبیعت ندیده و مجبور شده اند دست بدامن ماوراء طبیعت و ماوراء دانش زمان خود شوند.  فراموش نکنیم که بخش بزرگ این توجیهات توسط عامّه بیسواد صورت گرفته.  مثلاً اگر مرض طاعون در شهرها کشتار میکرد، چون عامل اصلی را نمیدیدند تقصیر را بگردن پیرزنان بدعاقبتی بعنوان جادوگر انداخته و آنها را میکشتند.  طبعاً پس از مدتی طاعون رخت بر می بست و آنرا بحساب حقانیت عقاید خود گذاشته و این همزمانی را علت و معلول واقعی میپنداشتند.  اعتقاد به  جادوگری و جن گیری از اصول ماوراءالطبیعه محسوب میشد و بعضی نیز به علوم خفیه و امثال کیمیاگری و غیره اعتقاد داشتند.  ادامه این اعتقادات نیز امروزه هنوز رایج است.  مثل احضار روح و ارتباط با درگذشتگان یا فرا زمینی ها و غیره.  تاریخ گذشته بشر مشحون است از تصورات غلط و بی پایه.  در دفاع از ماوراءالطبیعه یک اسلحه مهم در دست طرفداران آن است و استدلال میکنند شما از کجا مطمئن هستید که این چیزها حقیقت ندارد؟ چگونه کذب آنها را میخواهید اثبات کنید؟  مگر در گذشته ها چیزهائی نبوده که نمیدانسته ایم و حالا به حقیقت پیوسته؟  پس از کجا میدانید که این چیزهائی که ما میگوئیم و دلایل آنرا فعلاً نمیدانیم فردا حقیقتش روشن نشود؟ و احتجاجاتی از این قبیل.  پاسخ روشن است.  اینکه میگوئید چیزهائی هست که نمیدانیم البته صحیح است.  ولی مشکل این شیوه دفاع اینست که در اینصورت در گشوده میشود روی توجیه انبوهی از مزخرفات که تاکنون در دکه هیچ عطاری نبوده است.  این دفاعیه را درباره هر نظریه ای میتوان عنوان کرد.  ضمن اینکه کسی که مدافع وجود چیزی است، وظیفه اوست تا وجودش را مدلل سازد.  بعلاوه، اگر وجود چیزی محقق شود کسی مخالفتی نخواهد داشت و همه پذیرای آن خواهند شد.  در آخر اجازه دهید اضافه کنیم که دانشمندان با چیزی دشمنی ندارند و اتفاقاً چون علاقمند به شگفتی ها هستند از ته قلب آرزو میکنند امثال قالیچه حضرت سلیمان و چراغ جادو و ماشین جاودانی حقیقت داشته باشد و یا مطالب مربوط به روح چون شامل حال خودشان نیز میشود حقیقت داشته باشد.  علت عدم پذیرش آنان عناد نیست بلکه فقط یک چیز است و آن اینکه مدعی نمیتواند مدعای خود را مدلل سازد.  همین و بس.  و بالاخره اینکه شگفتی که در بطن علوم وجود دارد بسی شگفت انگیزتر از قالیچه حضرت سلیمان و امثال آنست.  پشتکار محققین راستین علم فقط کسب درآمد نیست بلکه مهمتر از همه کششی هست که در شگفتی های علم است.

   اما اگر مابعدالطبیعه یا متافیزیک مد نظر باشد، همه ما در آرزوی یافتن پاسخی منطقی برای سوألات مطرح شده در این حوزه هستیم.  سوألاتی از قبیل جهان از چه ساخته شده، ابتدای جهان چه بوده، قبل از آن چه بوده، آفریدگاری داشته یا نداشته، علت وجودی انسان و ابتدا و عاقبت او و چیزهائی از این قبیل.  پاسخ پاره ای از این پرسش ها تا حدودی روشن شده، اما هر پاسخی با خود سوألات جدیدتری مطرح میکند که لزوماً تضمینی برای جواب ندارد.  البته برای کسانی که نخواهند قانع شوند هیچیک از جوابها جواب نیست.  وقتی آقای بارکلی درباره اینکه میگوئید کتاب در دست گرفته ام قانع نیست بلکه میگوید فقط تصور توست، دیگر چه انتظاری هست از جواب شما درباره وضعیت گیتی در 13.6 میلیارد سال پیش راضی شود!  درباب این سوألات سالها میتوان اندیشه ورزی کرد و درعین حال به هیچ جائی نرسید.  خوشبختانه امیدواری هائی از سوی علوم جدید بگوش میرسد.  بنظر میرسد انتهای علوم جدید در حال اتصال به ابتدای فلسفه است.  البته این بحال کسانی مفید است که خود یا عالم باشند یا برای علم و نتایج آن ارزشی قائل باشند.  شاید هم باید با مرحوم ولتر همرأی شویم که پس از سرگشتگی زیاد در انتهای داستان خود به رفقا گفت: "بهتر است برویم تاکستان خود را آبیاری کنیم".  

    نتیجه آنکه دنیای امروز ما نیازمند یک تعادل است.  هم تعادل فیزیکی در مصرف منابع حیاتی زیستکره و کنترل جمعیت و هم تعادل فلسفی در اندیشه ها.   این تعادل در حال حاضر بهم خورده و باید اصلاح شود.  در باب تعادل فیزیکی قبلاً بحث شد.  اما در مورد تعادل فلسفی موضوع بحث حاضر، باید گفت مشابه درمان بیماریها اینجا نیز داروئی تجویز باید گردد.  با این تفاوت که داروی مورد نیاز ما با آنچه غرب نیاز دارد متفاوت است همانطوریکه مزاج های مختلف درمانهای متفاوت طلب میکند.  ما به دُز زیادی از خردگرائی محتاجیم حال آنکه آنها را مقداری معنویات عرفانی سالم میسازد.  البته بیماران دیگری هم هستند که در وضعیت بحرانی بسر میبرند، امثال داعش و همفکران او، که سریعاً باید جمع آوری و در تیمارستانها بستری شوند.  نیاز امروزی ما در شرق، یک چرخش عظیم است.  

  • مرتضی قریب
۲۸
آبان

 

مرگ و نگرانی ما

   یکی از سوألاتی که پیرو دو مطلب اخیر مطرح گردیده و بنظر میرسد ممکنست سوأل بسیاری دیگر نیز باشد بطور خلاصه بشرح زیر است:

"اینکه گفته شده جهان ما و آنچه درون آنست فانی میباشد برای ما بسی دردناک است.  بعلاوه دریافت ما تاکنون چنین بوده که انسان محور آفرینش است و اگر غیر این باشد و با تصویری که ترسیم کرده اید امید ما پرهیزگاران به یأس مبدل میشود و امید ما به رستگاری نهائی را کمرنگ میسازد"

   در واکنش به سوأل مطرح شده عرض میکنیم که آنچه اینجا مطرح شده و میشود ارائه حقایق قطعی نیست بلکه بیان نظرات مختلف و بویژه آنچه که نقطه نظرات حوزه علم و نتایج علمی است میباشد.  این مطلب بویژه در خصوص مسائل فلسفی و ایدئولوژیک اهمیت بیشتری می یابد چه آنکه نکات ارائه شده در این زمینه ها آن صلابت و استحکام امور تجربی را ندارد و فرد برای رد و قبول نتایج مزبور از آزادی بیشتری برخوردار است.  موجودی دانش و دانسته های بشری را میتوان بمثابه دایره ای بزرگ تصور نمود که در سطح وسیع این دایره پخش شده است.  هرچه به مرکز دایره نزدیکتر شویم با اموری سروکار داریم که با یقین بیشتری همراه است.  هرچه از مرکز دایره دورتر شویم با اموری که از یقین کمتری برخوردار است سروکار خواهیم داشت.  سابقاً ریاضیات در بخش مرکزی این دایره قرار داشت و شاید کماکان باز هم در همانجا مستقر باشد.  زیرا ریاضیات از بیشترین صلابت و استحکام برخوردار است و نتایج آن قطعی و تخلف ناپذیر است.  اما عده ای برآنند که مجموعه احکام ریاضی با اینکه دارای یک همبستگی و سازگاری درونی است ولی لزوماً بمعنای حقیقت جهان خارج نیست زیرا در بهترین حالت ابزاری قوی در کنار سایر علوم تجربی برای کشف حقایق است.  بهرحال نزدیکترین بخش به مرکز دایره را علوم تجربی تشکیل میدهد و از آن میان فیزیک قطعاً نزدیکترین فاصله را با مرکز دایره دانش ها دارد.  سایر بخش های علوم بهمین ترتیب در دوایری دورتر قرار گرفته و آنچه ذوقیات و هنر است در دورترین شعاع از مرکز قرار دارد زیرا هر کس بنا به میل و هوس خود ممکنست از یک اثر ادبی یا هنری خوشش بیاید یا خیر.  میزان رد و قبول امور در این حوزه بستگی زیادی به ذهنیات افراد داشته و هیچ قطعیتی در کار نیست.  میزان صدق یا کذب امور بستگی به فرد دارد و بهمین دلیل اظها نظر در این امور Subjective  است.  در حالیکه درباره علوم دقیقه اظهار نظر فرد باید با ملاحظه حقایق خارج از وجود او بوده و به اصطلاح متکی به شواهد سفت و سخت (Hard Evidence) بوده باشد.  میل و آرزو و امثال آن اینجا جایگاهی ندارد و این روش اصطلاحاً روش "عینی" یا Objective  نامیده میشود.  ناگفته نماند فلسفه و امور وابسته به آن، جایگاهی بینابین علوم دقیقه و ذوقیات دارد.

     اما بپردازیم به نگرانی درباره مرگ.  همانگونه که پیشتر شرح آن رفت، مرگ شامل همه چیز و همه کس میشود و استثناء پذیر نیست.  حتی مکاتب فکری و ایدئولوژی نیز شامل حال این قانون است.  آنها زمانی متولد میشوند، به بلوغ خود رسیده و سپس به سستی و فرسودگی رسیده و سرانجام متروک میگردند.  اما در خصوص انسان گاهی حسرت بر سر طول عمر است که مثلاً عمر بشر کوتاه است و اگر مثلاً 1000 سال میبود چقدر خوب بود!   این امتیاز هیچ مشکلی را حل نمیکند چه اینکه کیفیت یک زندگی با عمر هزار ساله با کیفیت زندگی حشره ای که از تولد تا بلوغ و زادو ولد و بالاخره مرگ آن یک فصل تابستان است هیچ تفاوتی ندارد.  برای هردو در آخر کار حسرت مرگ وجود دارد و از آن گریزی نیست.  چه بسا همین عمر محدودی که داریم اگر بخوبی مدیریت شود بسیار پربار و رضامند بوده باشد.  بعلاوه، بنظر میرسد که وجود 10 آدم مختلف با عمر متوسط 60 سال، از نظر پیشرفت جامعه، مفیدتر و مؤثرتر از یک فرد با عمر 600 سال باشد.  اما اگر بشر آرزوی عمر بی پایان کند چه؟  چه میشود اگر کسی عمری بی پایان داشته باشد؟  در پاسخ باید گفت بهتر است برای او گریست زیرا وی شاهد اوضاعی خواهد بود که دعا میکنیم برای هیچ ذیروحی پیش نیاید.  مسأله فقط شاهد مرگ عزیزان بودن نیست بلکه اینست که مطابق شواهد علمی، بالاخره پس از چند میلیارد سال، خورشید ما شروع به انبساط کرده و پس از سپری شدن چند میلیون سال دیگر زمین را در خود فروبرده و همه چیز بخار میشود.  البته خیلی پیشتر از فنای نهائی، آب دریاها گرم شده و آب و هوای کره زمین بشدت بحرانی میشود و بخش بزرگی از موجودات در اثر آن از بین خواهند رفت.  بطوریکه کم کم آب دریاها و اقیانوسها کاملاً خشک شده و اوضاع زمین شبیه جهنمی که اکنون سیاره زهره (ناهید) دچار است میگردد.  البته این گرمایشی که این روزها در اخبار است و بابت آن اظهار نگرانی میشود پیش آن هیچ است که البته ناشی از انفجار جمعیت و مصرف بیش از حد سوخت های فسیلی است و ربطی به خورشید ندارد.  لذا این ابر انسانی که قرار است عمر جاوید داشته باشد شاهد مصائبی عظیم خواهد بود و هرکار کند که خود را حفظ کند، نهایتاً وی نیز با نابودی زمین از بین خواهد رفت.  پس هر طور که حساب شود طول عمر محدود است و نامتناهی نیست.  چه بهتر که با این واقعیت کنار آمده و حقیقت آنرا بخوبی و خوشی پذیرفت.  معهذا بنظر میرسد که همچنان ناراضی هستیم چه اینکه انسان خود را چیزی سوای موجودات دیگر پنداشته و عاقبت دیگری جز آنچه نصیب سایرین است برای خود آرزو دارد.  بجهت دارا بودن قوه تعقلی بیش از سایر جانوران، برای خود سودای دیگری در سر میپروراند.  او دوست دارد به جاودانگی برسد و اگر مادّه چنین اجازه ای به وی نمیدهد، باری به راه های دیگری که غیر مادی است متوسل میشود.  فرهنگ های مختلف نیز راه های گوناگونی را در این زمینه پیش بینی کرده اند تا پس از طی مراحلی انسان را به جاودانگی برسانند.  اما چند پرسش اساسی وجود دارد:

1- جاودانگی برای چه؟!  چرا باید جاودانه شد؟  چه دلیلی وجود دارد یا دستکم چه قرینه ای هست که باید بنا را بر آن گذاشت که انتهای کار این دنیا به جاودانگی ختم میشود؟  حقیقت اینست که هیچ ادله منطقی برای این خواسته وجود ندارد جز آنکه آنرا آرزوئی انسانی تلقی کنیم.  آیا جاودانه بودن انسان اثر مثبتی بر کائنات دارد؟  این "باید" از کجا میآید؟ و بسیاری سوألات دیگر که پاسخ قانع کننده در پی ندارد.  

2- آیا غرض از جاودانگی تنبیه انسان است یا تشویق او و جایزه برای او؟  زیرا عموماً دیده ایم که وقتی زندگی حالت مداوم و تکراری بخود میگیرد انسان دچار خستگی روحی شده چه بسا به خودکشی ختم شود.  آنچه انسان را تازه و شاداب نگاه میدارد تحول و گونه گون بودن است.  از همین روست که مسافرت برای تغییر روحیه انسان سفارش شده است.  اگر فردی در بهترین باغ مصفای دنیا اقامت داشته باشد و خدم و حشم بی جیره و مواجبی نیز در خدمت داشته که مرتباً در راحت او کوشیده و انواع میوه و اطعمه و اشربه را به وفور برای او مهیا کنند، طبعاً پس از مدتی یکنواختی این دنیای بهشتی وی را دچار افسردگی کرده اگر که کار به خودکشی نیانجامد قطعاً به دیوانگی ختم خواهد شد البته اگر از چاقی مفرط دچار مرگ زودرس نشده باشد.  از این منظر هم که نگاه کنیم، جاودانگی توجیه منطقی ندارد.

3- و بالاخره آیا این زندگی جاوید قرار است روی همین کره زمین باشد یا جای دیگری؟  در وهله نخست هرجا بخواهد باشد بازهم یک زندگانی مادی و تحت قیود مادی خواهد بود.  لذا اگر جای دیگری غیر از زمین بخواهد باشد نیازمند حمل و نقل کیهانی و صرف انرژی گزاف خواهد بود که طبعاً جمعیت های چندصد میلیاردی را جوابگو نخواهد بود.  پس شاید تحقق آن روی همین زمین خودمان با همه محدودیت های خودش خواهد بود.  محدودیت هائی که همین امروز نیز مشکل آفرین بوده چه رسد بخواهد جمعیت های چندصد میلیاردی را پشتیبانی کند.  حال چه زمین باشد چه هر سیاره دیگری از منظومه خورشیدی خودمان، همانطور که در مطالب پیشین شرح آن رفت، دیر یا زود خورشید پس از طی مراحلی طوفانی خاموش خواهد شد و جاودانگی میسر نخواهد شد.  این سرنوشت شامل حال هر ستاره دیگری در هر کجای دیگر نیز خواهد شد و لذا فرض بر اینکه ادامه زندگی جاوید بر بستر کره دیگری از منظومه دیگری میسر باشد منطقاً امکانپذیر نیست.  

4- اگر به ابتدای استدلال خود بازگردیم گفته شد که بالاخره روزی خورشید از میان خواهد رفت و ادامه زندگی در منظومه وی ناممکن خواهد بود.  اما یک لحظه صبر کنید.  چه کسی این حرف را گفته و به چه دلیل ما باید چنین چیزی را قبول کنیم؟  اصولاً چه کسی از آینده خبر دارد؟  ما که به زحمت از پس پیشگوئی آینده نزدیک یعنی چند ماه یا حداکثر چند سال بر میآئیم چگونه میلیاردها سال بعد را با این اطمینان خبر میدهیم؟  پاسخ در بحث یکنواختی طبیعت است.  ما وقتی دانه نخود را در خاک میکاریم و سبز میشود و نیز دانه لوبیا را میکاریم و ایضاً شاهد سبز شدن آن هستیم و از دیگران هم شنیده یا دیده ایم که آنها نیز همین کار را با دانه های دیگر کرده و نتیجه مشابه گرفته اند به یک نتیجه گیری منطقی میرسیم و آن اینکه هر دانه ای را که بکاریم سبز خواهد شد.  این رویه منجر به قاعده ای شده است که موجب گسترش کشاورزی و پیشرفت بشر شده است.  در فلسفه علم به این رویه "استقرا" یا Induction گفته میشود که یکی از ارکان مهم توسعه علم است.  البته روش استقرا مانند استدلال ریاضی نیست که قطعی باشد بلکه میتوان گفت که چون حاصل تجربه و مشاهده است ممکنست گاهی استثناء نیز داشته باشد.  اما قاعده حمل بر صحت است.  مثلاً در اثر تجربه مشاهده کرده ایم که مواد بر اثر حرارت منبسط میشوند و لذا پس از مشاهده تعداد زیادی از اجسام حکم به این قانون میدهیم که اجسام با جذب حرارت منبسط میشوند.  اما میدانیم استثنائاتی نیز هست و مثلاً آب جامد (یخ) در اثر گرما منقبض شده کاهش حجم پیدا میکند.  بگذریم از اینکه همین استثناء نقش بزرگی در تداوم حیات بازی کرده و از جهتی بسیار کارساز بوده است.  لذا قاعده را بطور عموم میپذیریم مگر هنگامی که استثناء مشاهده شود.  حال در مورد سوألی که در ابتدای این بند مطرح کردیم باید گفت که ستاره شناسان با مشاهده آسمان و بررسی ستارگان، آنها را در مراحل مختلف زندگی یافته اند و از مشاهدات عدیده خود چنین نتیجه گرفته اند که ستارگان نیز دارای تولد و مرگ هستند.  خورشید ما نیز ستاره ای در میانه راه است و این حکم، بنا به یکنواختی طبیعت، شامل حال وی نیز هست.  یعنی بعد از چند میلیارد سال دیگر دوران کهولت و متعاقباً مرگ خورشید فرا میرسد.  لذا نمیتوان در مورد خورشید استثناء قائل شده و بگوئیم چون حیات ما بدان وابسته است این یک ستاره خاص دارای حیات جاوید است.  اصل یکنواختی طبیعت، اصل فوق العاده مهمی است که در بررسی ها و داوری ما پیرامون مباحث مختلف کمک شایان توجهی میتواند داشته باشد.  بسیاری از نابسامانی های فکری ما ناشی از عدم توجه به این اصل است.  

     فهم و قبول مطالب یاد شده احتمالاً این نظر را در خواننده ایجاد میکند که اگر این مطالب از زمره حقایق بوده باشد در این صورت هرگونه کوشش و فعالیت در این برهه کوچک که عمر انسانی نام دارد بیهوده و عبث است.  به راستی این حقایق جز یأس و دلسردی چه حاصلی میتواند داشته باشد؟  حتی اگر اینها حقایق قطعی باشد، آیا بهتر نیست که طور دیگری اندیشه کنیم که دچار تشویش و دلسردی نشویم؟  اینها نکاتی است که از ذهن خواننده میگذرد و او را دلمشغول میسازد.  

     اما واقعاً و در عمل نگرانی بدین اندازه نیست زیرا اگر شخص محکوم به اعدام یکروز هم اجرای حکمش به تعویق بیافتد آنرا با آغوش باز میپذیرد.   اصولاً نیروی صیانت نفس چنان قویست که علیرغم هر سرنوشتی که برای انسان رقم خورده باشد کماکان خواهان بقا و ادامه زندگیست.  ذهن بشر در چنین مواقعی به ابتکاراتی چند دست زده و سناریو های مختلفی را برای تداوم حیات و تلقین جاودانگی بشر تدارک میبیند.  ترفند هائی که بی گمان در کاهش اضطراب آدمی نقش مهمی دارد.  نکته اینجاست چه به این سناریوها علاقمند باشیم و چه نباشیم، بشر در هر حال مایل به گذران زندگی در بهترین شرایط میباشد و همواره جویای آسایش بیشتر و رفاه افزونتر است حتی اگر این زندگی یک روز باشد.  کسانی هم که عازم سفری کوتاه هستند، آنها هم نمیخواهند از کیفیت گذران این دوروزه سفر صرفنظر کرده و آنرا نادیده بگیرند.  مثلاً از آب و خوراک و توشه راه صرفنظر کرده و به اعتبار کوتاهی سفر از برداشتن لباس گرم در فصل سرد چشم پوشی کنند.  لذا توده مردم در هر حال همین عمر کوتاه را هم میخواهند که با آسایش و سلامتی سپری کنند و دقیقاً بهمین دلیل است که جامعه نیازمند انواع تخصص ها از کفاش و آهنگر و نجار گرفته تا مهندس و پزشک و هنرمند و دانشمند میباشد تا این نیازها به بهترین وجه برآورده شود.  البته بخش کوچکی از دانشمندان که در مرزهای دانش کار میکنند حاصل کار آنان متوجه نیازهای روزمره مردم نیست بلکه ناشی از کنجکاوی ذاتی برای فهم اصول بنیادین علم است.  بهرحال حضور انواع مؤسسات از هنرستان و دانشگاه و بیمارستان گرفته تا تشکیلات دولت و غیره همه و همه در راستای بهبود کیفیت زندگانیست.  این دلسردی فلسفی فقط گریبان متفکرین و فلاسفه انگشت شماری را میگیرد که سخت در تعمق پیرامون علت وجودی این جهان و یافتن پاسخ برای پرسش های بی جواب هستند که البته عاقلتر از آنند که دست به خودکشی زنند.  خوشبختانه پرداختن به امور روزمره فرصتی برای بروز این احساسات منفی در مردم نمیدهد. 

     حقیقت اینست که توده مردم در بند چنین دلمشغولی هائی نبوده و نیستند زیرا فکر امرار معاش خود و آینده فرزندان شان بیشترین توجه آنان را جلب کرده و جائی برای تفکر و تعمق در این موضوعات فلسفی باقی نگذاشته است.  دلسردی و نومیدی آنان که گاه به خودکشی میانجامد صرفاً ناشی از ناکامی های همین دنیاست.  در این میان همواره جماعتی هستند در ظاهر برای تنقیح اخلاق مردم و در معنا برای تجمیع اموال مردم که دم از بی وفائی دنیا و بی ارزشی مال دنیا زده و پاداش اُخروی را تبلیغ میکنند.  در واقع به زبان حال میگویند مال و اموال خود را که جز سنگینی گناه فایده ای ندارد به ما بسپارید و اجازه دهید بار گناهان شما را ما متقبل شویم.  اینان ترک دنیا به مردم آموزند در حالی که خویشتن بزرگترین علاقمندان و شیفتگان به زندگی خاکی هستند.  در حالی که راهنمایان حقیقی کسانی بوده و هستند که همواره مردم را به آبادانی دنیا سفارش کرده و بهترین رویه را در خدمت به دیگران و آباد کردن دنیا دانسته اند. با همه این احوال، ذهن غالب ما همچنان درگیر این موضوع است که آنچه در میتولوژی و افسانه ها آمده دلپذیر است و باعث تسکین خاطر ماست.  البته که همینطور هم هست و این واقعیت ذهن ماست که اینگونه مطالب برایش جذاب و گیراست.  باید پذیرفت که حتی موهومات هم آنچنانکه میگویند بخودی خود بد نیست و بسیاری از آنها در جای خودش شیرین و دلکش است.  آنچه که مهم است اینکه اینها نباید با امور واقعی و زندگانی حقیقی مخلوط و ممزوج گردد.  مثلاً مصرف روزانه کمی نمک برای بدن ضروریست، همانگونه که آب نیز حیاتی و واجب است.  اما اگر ایندو بصورت ممزوج مصرف شود و آب شور نوشیده شود میتواند خطرناک و در تداوم بیشتر باعث مرگ در اثر استسقاء شود.  مادام که مقولات واقعی و غیر واقعی در بستر های جداگانه خود جاری باشند مشکلی پیش نخواهد آمد.  ذهن انسان ذاتاً به چیزهای عجیب و شگفت آور علاقمند است و این میتواند هم جنبه مثبت و هم جنبه منفی داشته باشد.  مثبت از این لحاظ که اکتشافات و اختراعات و آنچه که باعث آبادانی دنیا شده ناشی از این جلب توجه است.  منفی است از این لحاظ که جماعتی قادرند با دروغ های خود ساخته جلب توجه عوام را کرده و عده زیادی را با موهومات خود سرگرم ساخته و بدین طریق بر امورات مردم حاکم شوند.  

     ناگفته نماند که یک حقیقت عالی در این میان وجود دارد و آن اینکه شگفتی و اعجابی که در علم و دنیای واقعی وجود دارد به مراتب بسیار بالاتر از مجموع همه موهومات عالم از ابتدا تاکنون است.  و مهمتر اینکه آنچه را علم عرضه میدارد واقعیست و نه موهومات زنگ زده.  پس چرا با همه این مزایا استقبالی نمیشود؟  زیرا یک اشکال کوچک وجود دارد و آن اینکه برای نیل به این مرحله طی دوره ای نسبتاً طولانی در آموزش های سیستماتیک لازم و ضروریست که البته برای همگان مقدور نمیباشد.  با این وجود، فیلم های مستند علمی در رسانه ها تا حدی راه میانبری را برای مردم عادی فراهم ساخته است که اگر استفاده شود بسیار مؤثر است.  تأکید میشود که بیان مزایای علم به معنای طرد ذوقیات نیست بلکه مهم رعایت تعادل است.  ذوقیات به مثابه چاشنی زندگیست که بطور مشابه همان نقش را که چاشنی غذا برای مطبوع ساختن یک غذای سالم ولی بدمزه بازی میکند ایفا میکند.  تعادل کلید واژه اصلی است.

 

     

  • مرتضی قریب
۰۴
شهریور

تعادل

    اخیراً کلیپی در فضای مجازی نشان داده شد و با ذکر مثالی آموزنده مسأله تعادل را برای توده ها شیرفهم میکرد.  بعنوان جمله معترضه عرض شود که به آنها که مرتباً از بدآموزی های فضای مجازی نالان و گریانند و مستقیم و غیر مستقیم رأی به محدود سازی رسانه ها میدهند میگوئیم که حتی همین معدود موارد آموزنده کافیست که اهمیت وجودی این فضا را توجیه نماید.  احتمالاً منتقدین، ناخودآگاه، مطالب بی کیفیت و ناسودمند را دنبال میکنند و از ارزش مطالب با کیفیت غافل میمانند.   مانند اینست که بخاطر چند تصادف، رانندگی را ممنوع کنیم.  بهتر است از نیمه پر لیوان بهره برد چه نیمه دیگر خالیست.  بهر حال موضوع کلیپ مورد نظر را بصورت مشروح تری اینجا باز کرده و نتایجی را که بر آن مترتب است بازگو میکنیم.

داستان:

    روستائی چهار ماهیگیر دارد که با خانواده هاشان زندگی میکنند.  بیرون روستا، برکه ای وجود دارد که در حال حاضر دارای 12 ماهی است.  فرض میشود که گذران زندگی روستائیان به ماهی بسته است.  بازهم فرض بر اینست که، صرفنظر از جنسیت ماهی ها، از هردو ماهی هر شب یک ماهی بالغ متولد میشود و این روند مدام تکرار میشود.  پرسش: هر ماهیگیر روزی چند ماهی میتواند بگیرد که همیشه غذائی برای خوردن داشته باشند؟  با کمی حساب سرانگشتی معلوم میشود فقط 1 ماهی.  زیرا امروز که 4 ماهی از برکه کم شود، از 8 تای باقیمانده امشب 4 عدد متولد میشود و فردا که ماهیگران برای رزق روزانه میآیند دوباره همان 12 ماهی را در برکه می یابند.  این نشان دهنده حالت تعادل است زیرا ماهیگیران برای همیشه غذا دارند و کسی از گرسنگی نخواهد مرد.  اما چه میشود اگر زیاده خواهی کنند و هر ماهیگیر روزی 2 ماهی برداشت کند؟   طبعاً روز اول که (4*2=) 8 ماهی از برکه برداشت شود 4 عدد باقی میماند که تا فردا با متولدین 6 عدد میشود.  اما در روز بعد سهم هر کس 2 ماهی نمیتواند باشد و به 1 عدد باید بسنده کنند.  اما فردای بعدی که مراجعه کنند فقط 3 ماهی و روز بعدتر و روزهای آتی هیچ ماهی در برکه نخواهد بود.  گرسنگی آغاز و به مرگ منتهی میشود.  این نشانه حالت عدم تعادل است که بطور واضح اسفناک است.  اما نوعی دیگر از عدم تعادل نیز وجود دارد.  فرض کنید روز اول را ماهیگران و وابستگانشان روزه بگیرند و صیدی نکنند.  فردای آنروز یعنی روز دوم 12 ماهی اولیه به 18 ماهی افزایش می یابد.  اگر از این روز هرکدام 1 ماهی برداشت کنند بزودی جمعیت ماهی ها با آهنگ سریعی افزایش مییابند.  اما 1 ماهی بزحمت شکم خانواده ها را سیر میکند معهذا اگر روز دوم را هم دندان بر جگر بگذارند، صبح روز سوم 27 ماهی در برکه خواهد بود.  از این روز و روزهای بعد هر ماهیگیر 2 ماهی میتواند برداشت کند و جالب اینکه جمعیت ماهی ها نه تنها کاهش نمی یابد بلکه با آهنگ ملایمی نیز رشد میکند بطوریکه روزهای بعدی جمعیت آنها بترتیب  به 28، 30، 33، 36،... افزایش خواهد یافت.  

درس هائی که خواهیم گرفت:

1- تعادل: موازنه ظریفی بین اجزای طبیعت وجود دارد که البته انسان و عملکرد وی نیز یکی از همین اجزاست.  اگر خوب دقت شود، حالت تعادل، حالتیست نادر و آنچه وفور دارد عدم تعادل است.  اینجا منظور از تعادل، پایابودن و عدم تغییر یک چیز در ظرف زمان است که با  Steady State مترادف است.  تعادل مکانی موسوم به Stability چیز دیگریست که عموماً ناظر بر مکان است.  البته پس از مدتی، هر پدیده گذرائی معمولاً دیر یا زود به نوعی حالت تعادل میرسد که مدت آن بستگی زیاد به نوع پدیده دارد.  مثلاً خارج شدن باد از بادکنک پر از هوا خیلی زود  با یکسان شدن فشار با بیرون آنرا به تعادل میرساند.  گرم شدن اتاق در یک روز سرد زمستان پس از روشن کردن بخاری حدود یکروز طول میکشد تا دما به نقطه ثابتی رسیده و تغییر نکند.  تبدیل موجودات بیولوژیک به نفت، تحت فشار و دمای بالا در اعماق زمین به میلیونها سال زمان نیاز دارد تا پروسه استحاله کامل گردد.  البته در همین حالت تعادل همواره تغییرات کوچکی ممکنست وجود داشته باشد که شرایط سوژه را حول مقدار متوسطی نگاه میدارد.  حالت تعادل به عوامل متعددی وابسته است که با تغییر هر کدام تعادل بهم میخورد.  مثال های زیادی در زندگی روزمره از این قبیل مشاهده میکنیم.  مثلاً اگر بطری نوشابه یا دوغ گاز داری را بطور معمول باز کنیم اتفاق خاصی نمی افتد ولی اگر آنرا گرم کنیم و یا بشدت تکان دهیم, گاز محلول در مایع که تا آن هنگام در حال تعادل بوده اکنون وارد فاز گازی شده و فشار داخلی را افزایش میدهد.  باز کردن بطری در این شرایط باعث بیرون پاشیده شدن محتویات آن میگردد.

2- عدم تعادل:  از نگاه فلسفی، عدم تعادل بخودی خود چیز بدی نیست چه اینکه آنچه ما را ما کرده و آنچه که زیست بوم ما را قابل زیستن کرده همه و همه به یمن پدیده های گذرا بوده است.  در حقیقت بسیاری از آنچه را ما در حالت تعادل میبینیم اگر در مقیاس زمانی بزرگتری نگاه کنیم در واقع پدیده ای گذرا خواهد بود.  مثلاً در ادبیات، کوه مظهر دوام و پایداریست که به واقع در مقیاس زمانی ما انسانها همینگونه نیز هست.  اما از دیدگاه دانش زمین شناسی پدیده کوهزائی عامل بوجود آورنده بسیاری از کوه ها ناشی از تکتونیک صفحات قاره ای و در محل برخورد این صفحات می باشد و کوه هائی که بوجود آمده خود نیز بتدریج طی میلیونها سال در اثر باد و باران از بین میرود.  یا درباره آنچه انسان بنا میکند، بقول حکیم توس؛

بناهای آباد گردد خراب    زباران و از تابش آفتاب

همین وضعیت در مورد آسمان نیز صادق است.  موقعیت نسبی ستارگان نسبت به یکدیگر طی قرون و اعصار در دید نسل های متوالی انسان چنان ثابت و لایتغیر بوده که ستارگان را ثوابت گفته اند ( در قیاس با سیارات که تغییر وضعیت میدهند).  لذا با کمی ملاحظه در خصوص پدیده های گوناگون گیتی در همه ابعاد یا بقول خیام "از جرم گل سیاه تا اوج زحل" تغییر در همه چیز جاری و ساری است.  تغییر، قاعده است و سکون استثناء.  تفاوت این دو در مقیاس زمانی است.  ما بسیاری از پدیده هائی را که در مقیاس زمانی انسانی خود نسبتاً ثابت میبینیم، حالت تعادل را بدانها نسبت داده و به آن حالت شبه پایدار یا Quasi stable  میگوئیم.  برخی از فیلسوفان یونان باستان چنان در این مقوله دچار وسواس شده بودند که بقول هراکلیتوس دوبار نمیتوان در یک رودخانه پا گذاشت زیرا نه رود، رود یک لحظه قبل است و نه آدم، آدم قبلی.  همانگونه که در بخش فلسفه شرح او رفت، وی بی ثباتی و ناپایداری را یگانه واقعیت ثابت جهان میپنداشت و از اینرو ماده اصلی عالم را " آتش" ذکر کرد شاید بجهت آنکه مظهر بیقراری و ناپایداری است.  نقطه مقابل وی پارمنیدس حکیم است با نظریه سکون که در پانوشت توضیح بیشتری داده ایم

3- یک پرسش: حال پس از این توضیح که همه چیز در این دنیا در حال تغییر و گوناگونی است و پذیرش آن بعنوان حقیقت، یک سوأل پیش میآید.   پس اینهمه ناله و زاری که مثلاً زمین در حال گرم شدن است، یخ های قطبین در حال آب شدن و اقلیم ها در تغییر و منابع آبی در مسیر خشک شدن و خلاصه اینهمه مشکل که دانشمندان از آن دم میزنند از برای چیست؟!  مگر نه اینکه در غیاب انسان نیز کره زمین متحمل انواع تحولات شده؟  نکته اساسی شاید همین "غیاب انسان" است.  راستی اینست که ما بیشر برای خودمان نگرانیم تا کره زمین.  زمانی کره زمین خیلی گرمتر از امروز بود و زمانی هم یخ ها بخش عمده زمین را پوشانده بود.  خیلی از حیوانات یا نباتات در این تحولات از بین رفته یا نسلشان منقرض شد.  و کسی هم نبود که اظهار ناراحتی کند.  لذا حقیقت اینست که این تغییرات اینبار ما اشرف مخلوقات را هدف گرفته و در دوره ای اتفاق میافتد که انسان پر جمعیت ترین حیوان روی کره زمین است.  چه اینکه طی یکی دو سده پادشاهان شجاع قاجار نسل اغلب حیوانات را از این بخش زمین پاک کردند و اتفاقی هم نیافتاد.  نکته اینجاست که این تغییرات چنان سریع رخ میدهد که در مقیاس زمانی کوتاه قابل مقایسه با عمر یک نسل روی میدهد.  تغییرات اگر بطئی و آهسته باشد کسی نگران نمیشود چه اینکه مردم اگر آهسته و کم کم فقیر شوند آنرا احساس نمیکنند.   اما نکته ای که دانشمندان نگرانند اینجاست که این بحرانها ناشی از وجود ما انسانها و مصرف زیاد ما انسانهاست.  بطور مثال بخش مهم گازهای گلخانه ای ناشی از مصرف سوخت فسیلی برای تولید برق است.  به چه منظور؟  برای رفع احتیاجات جامعه بشری.  با نگاه به عوامل مختلف در انتها میرسیم به جمعیت زیاد و همچنان دایم التزاید انسان که مرتباً با افزایش تقاضای خود با کاهش منابع روبرو میشود.  یک درمان اساسی گذاشتن یک حد برای مقوله جمعیت است.  گنجایش محدود فقط مربوط به کره زمین نیست بلکه عرصه های سیاسی و جغرافیائی نیز دارای محدودیت است زیرا سرریز جمعیت یک کشور بلائی میشود برای کشورهای دیگر و غیر قابل کنترل.  نتیجه آنکه باید روند نرخ تغییرات را کاهش داد و دستکم آن بخش از دست اندازی هائی را که در کنترل ماست کاهش و یا روند آنرا معکوس ساخت.  داستان ماهی نشان داد که بعد از مرحله ای، دیگر هیچ درمانی اثر نخواهد داد.

4- مصادیق: اکنون با درک و پذیرش این اصول میتوان با نگاهی موشکافانه بر پدیده های اطراف نظر کرد.  برداشت ما از پدیده ها میتواند از نوع عملی و یا از نوع فلسفی باشد.  

  1-4- مصداق عملی:  یک مصداق خوب، همین یکی دو هفته پیش در خبرها آمد.  داستانی که در بالا گفتیم درباره ماهی و نقش آن در قوت لایموت ماهیگیران بوده است.  البته اگر بیش از نیاز روزانه نصیبشان شده باشد فروش مازاد برای تأمین سایر احتیاجاتشان است.  شنیده شده بود که شرکت شیلات برای حفظ ذخایر آبزیان برای طول مدتی محدودیت صید را در خلیج فارس و دریای عمان به اجرا گذاشته است.  با توجه به حساب و کتابی که در داستان فوق شرح آن رفت کاریست خردمندانه و حساب شده.  اما ناگهان شنیده شد که اینگونه نیست و خبر آمد ماهیگیران چینی با کشتی های خود بدون سر و صدا در حال صید آنهم بصورت کف روبی و پاکسازی دریا از هر نوع آبزی میباشند.  به محض لو رفتن این خبر، توضیحات ضد و نقیضی از سوی مسئولین داده شد که بر نگرانی ها افزود.  البته هر دولتی برای کسب درآمد بیشتر میتواند امتیاز ماهیگیری در آبهای خود را به دیگران اجاره ( و یا اجازه) دهد.  اما این در حالیست که ماهیگیران خودی اولاً برای رزق روزانه و درآمدی محدود ماهی میگیرند که شنیده شده اکنون بیشتر با دست خالی از دریا مراجعت میکنند.  و دوم و مهمتر اینکه اینان با وسایل ابتدائی خود، برخلاف شرکای چینی، تیشه به ریشه ذخایری که شیلات ادعای حفظ آنرا داشته نمیزنند و تعادل ظریفی را که وجود داشته برهم نمیزنند.  بنظر میرسد که ضرری را که این شرکای خارجی بیرحمانه و غیر مسئولانه بر آبزیان جنوب وارد میسازند بسیار بسیار بیشتر از ارز ناچیزی است که موقتاً وارد خزانه خواهد شد.  چه اینکه هیچ شرکت خارجی، بویژه اگر چینی باشد، مسئولیتی در قبال محیط زیست دیگران احساس نخواهد کرد.  ضرری که اینان محتمل است وارد سازند بمراتب حتی بیش از مسأله عددی جمعیت ماهیان است زیرا تخریب کف دریا  قطعاً عواقب غیر قابل جبرانی در پی خواهد داشت.  هرچه باشد مسأله حال و آینده ما فقط مشتی دلار نیست و حفظ تعادل زیستی منطقه و تحویل درست آن به آیندگان بمراتب مهمتر است.  گویا درس هائی که از تخریب محیط زیست داخل سرزمینی گرفته اند کافی نبوده و اینک نوبت آبهای آزاد است.  در دریای خزر نیز غیر از آلودگی فزاینده آب، با خطر انقراض ماهیان خاویاری در اثر صید بیش از حد روبروئیم.  اصولاً  کاهش جمعیت سایر ماهیان و آبزیان در این دریاچه بزرگ چه در اثر صید بیش از حد و چه  در اثر آلودگی بیش از حد وجود دارد و فقدان نظارت و کنترل علمی بر وخامت آن میافزاید.  مصداق عملی تعادل به ماهیان محدود نبوده بلکه در کلیه شئون زندگی قابل لمس است.  این روزها مسأله خشکی و برداشت بی رویه آبهای زیرزمینی از همین مقوله است که قبلاً مفصل بحث شد.  کیفیت هوا و افزایش گازهای مضر در اتمسفر زمین بهمین ترتیب.  مسأله اقتصاد نیز از همین دست است که چه در سطح ملی و چه در سطح خانواده، بستگی به تعادل بین درآمد و هزینه دارد.  بقول سعدی: بر احوال آن مرد باید گریست/ که دخلش بود نوزده، خرج بیست (یا دخلش ریال است و خرجش دلار!). 

 

  2-4- مصداق فلسفی: در این مورد باید به حوزه اندیشه توجه کرد.  بسیاری از تصمیمات و فعالیت های ما در زندگی روزانه متأثر از ایدئولوژی یا برداشت های ثابت ذهنی ماست که گاهی میتواند مفید و سازنده ولی اغلب مضر و مخرب است.  توجه شود که منظور آرمان یا آرمانگرائی نیست بلکه آموزه های غلط حک شده در ذهن است که بطور عادی تا دم مرگ با ماست و مبداء و منشاء انواع کج فهمی ها و گمراهی هاست و در نوشته های پیشین بدان اشاره کرده ایم.   اگر نگوئیم همه، باری اکثریت سیه روزی های جامعه مستقیم یا غیر مستقیم ناشی از این سیستم فکری بسته موسوم به ایدئولوژی است.  ایدئولوژی چارچوبی جامد و غیر قابل انعطاف است که عدول از آن ممنوع شده.  مثال جالب آن مسأله معروف 9 نقطه متساوی الفاصله در یک مربع است که باید با 4 خط مستقیم ممتد آنها بهم وصل کرده بطوریکه دوبار از یک نقطه رد نشویم.  چارچوب ایدئولوژی بمنزله زندان فکر است و در عین حال طوریست که فرد احساس حبس نمیکند، توگوئی در قفسی بلورین است.  از تجارب یاد شده در بالا میدانیم که تغییر در همه چیز جاری و ساری است و استثناء بردار نیست.  و این شامل فکر و تفکرات ناظر بر اداره جامعه نیز میشود.  از آنجا که بدترین وجه ایدئولوژی جزم اندیشی و جمود فکر است لذا تنها راه رهائی فکر، خلاصی آن از این زندان است.  چنانچه عمیق به مشکلات نگریسته شود ریشه اغلب آنها برمیگردد بطرز نگرش ما از جهان پیرامون.  تا چارچوبها شکسته نشود و فکر آزاد نشود پیشرفت چه در وجه مادی و چه در وجه معنوی محال است.  مثلاً یکی از تظاهرات جزم اندیشی دنباله روی کورکورانه است.  کپی برداری و تقلید از نشانه های جمود فکر است.  مکرر دیده شده که برای امور خود ناچار از تقلید بویژه از غرب بوده ایم.   فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.   اما اگر فکر آزاد شود چه بسا مرزها درنوردیده شود و کارها شود که مسیحا نیز نتوانست.  مثلاً اکنون بیش از هر زمان دیگری اطلاع از خواسته های مردم از طریق اینترنت مهیا شده و تصمیم گیری نمایندگان پارلمان با داشتن اطلاع از آرا و عقاید مردم ساده تر و مؤثر تر میتواند انجام شود.  در آینده با توسعه تکنولوژی سهم نظرات مستقیم مردم میتواند بیشتر و بیشتر شود تا آنجا که نقش نمایندگان فقط به تنظیم و تنقیح این آرا محدود شود.  آیا باید صبر کرد تا اول اروپا این ایده را پیاده کند و سپس با هزار اگر و مگر ما تقلید کنیم.  آنچه مانع عملی شدن امثال این ابتکارات است همانا بسته بودن در چارچوب های منجمد تفکر است.  چه میشد از ذهن های خلاق استفاده میشد.  چه میشد این ذهن ها بجای فرار، در میهن خویش منشاء اثر میشدند.  نیک که بنگرید همه اینها از بلای ایدئولوژی است.  درک درست از اصل تغییر، به ارتقاء حالت معنوی انسان نیز کمک میکند.  مهمترین ترس بشر، ترس از مرگ است.  در حالیکه مرگ نیز در ادامه زندگی جزئی از فلسفه تغییر است.  شاید قبول این نکته که کوه ها نیز مرگ دارند، پذیرش این واقعیت را برای ما آسانتر سازد. 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پا نوشت: نظریه سکون

 ضمن مطالب فوق، اشاره ای شد به نظریه سکون از فیلسوف یونان باستان بنام " پارمنیدس" با این اعتقاد که بر خلاف ظاهر، در عمل دنیا بعنوان یک کل منسجم از سکون برخوردار بوده و امور واقعی لایتغیر است و آنچه ما از تغییر احساس میکنیم ظاهر امور است که در باطن اینگونه نیست.   او استدلال میکند که هر آنچه هست فقط "بودن" و "هستی" است و لذا فضای تهی یا "خلاء"  وجود ندارد زیرا که بنا به تعریف خلاء نیستی است و "نیستی" وجود ندارد.  او اضافه میکند که چون لازمه حرکت وجود خلاء است بنابراین حرکت وجود ندارد و چون "شدن" نیز نوعی حرکت است، لذا شدن و یا تغییر در ظرف زمان نیز وجود نداشته و منطقاً محال است.  در نهایت اینکه وی حرکت و تغییر را ناممکن دانسته و احساس ما از تغییر و جنبش را فریبی بیش نمیدانست.  

     فهم اندیشه های او حتی در زمان خودش نیز بغرنج بوده و فلاسفه زیادی را در آن دوران (حدود 5 قرن پیش از میلاد) به خود مشغول کرد.  اما امروز که به عقب مینگریم، استدلال های وی را مشابه پارادوکس های زنون الئائی (شاگرد و هم ولایتی خودش) می یابیم.  زنون نیز در تبعیت از استاد خویش و بر پایه استدلال عقلی میگفت تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نمیرسد و متشابهاً رونده ای که از مبداء حرکت میکند هیچگاه به مقصد نمیرسد و لذا آنچه ما مشاهده میکنیم توهمی بیش نیست و در این رایطه مثال مسابقه آشیل و لاک پشت را پیش کشید.  استدلال وی اینگونه بود که جسم ابتدا باید نیمی از مسافت را بپیماید.  از نیمه باقیمانده نیز باید نیمی دیگر را طی کند و از یکچهارم باقیمانده نیز باید نیمی دیگر را پیش رود و قس علیهذا.  طبعاً تعداد این پیشروی ها بینهایت بوده و بنظر زمانی بینهایت را طلب میکند.  از اینرو وی نیز نتیجه گرفت که حرکت ناممکن میباشد.  بعبارت دیگر در نزد این نوع از تفکر، حواس به واقعیات راه نمیبرد و حقایق ماوراء هرگونه تجربه حسی تلقی میشود.  احتمالاً سقراط و افلاطون نیز تا حدودی این تلقی را پذیرفته و جستجوی حقایق را به احتجاجات عفلی محدود ساختند.  این تفکرات، بسیاری را تا قرن هفدهم یا هجدهم میلادی بخود مشغول ساخته بود تا سرانجام حساب دیفرانسیل و مقوله سری ها این شبهات را مرتفع ساخت.  آنچه واقعیست نظریه تغییر است.

  • مرتضی قریب
۰۵
مهر

انسان در طبیعت یا بر طبیعت ؟

   آیا انسان واقعاً در مقابل طبیعت و بر ضد آن کار میکند؟  یک پاسخ روشن و سرراست بنظر میرسد آری باشد.  بله انسان از بدو پیدایش خود بر عرصه زمین همواره در مقابل طبیعت و بر ضد جریان طبیعی آن کار میکرده است.  این حقیقت به دوران اخیر محدود نمیشود بلکه از میلیونها سال پیش که نخستین اجداد بشر از رده نخستینی ها جدا شدند ( و یا از بهشت رانده شده بر زمین هبوط کردند)، این موجود، همچون موجودات دیگر، برای بقای خود با عوامل طبیعی دست بگریبان بوده است.  در دوران پیش از تاریخ، انسان اولیه همچون سایر حیوانات با دستان خالی با طبیعت و قوای آن دست و پنجه نرم میکرده و برای بقای خود در سطح نازلی چون سایر حیوانات با پیرامون خود تعامل میکرده است.  

   در دوران دیرینه سنگی و نو سنگی، انسان عهد حجر، از غار به پناهگاه هائی که از سنگ ساخته بود روی آورده و نیز بکمک سنگ های نوک تیز به شکار میپرداخته و از آن بعنوان اولین ابزارهای مفید استفاده میکرده است.  تا آخر دوران نوسنگی، دخل و تصرف بشر در زیستگاه های خود در پائین ترین سطح ممکن بوده و بعبارت دیگر بود و نبود او هیچ تفاوتی در چهره طبیعت نداشت.  باید توجه داشت که طبیعت خود بتنهائی بیشترین دخل و تصرف را در چهره زمین داراست و عوامل طبیعی همواره در حال تغییر آن بوده و هست و خواهد بود.  در مقیاسی طولانی مدت، پوسته زمین در حال برآمدگی و کوهزائی بوده و در جاهائی دیگر در حال پائین رفتن است.  در مقیاسی کوتاهتر، باران همواره در حال شستن زمین و هموار کردن برآمدگی ها و پرکردن فرو رفتگی هاست.  لازم بذکر نیست که پدیدار شدن موجودات بر صفحه زمین خود عامل دیگری برای تغییرات بوده است.  در چند میلیارد سال پیش، همراه با ظهور برخی موجودات ذره بینی در اقیانوس های تازه تشکیل شده، جذب گاز کربنیک توسط این موجودات منجر به تولید اکسیژن در اتمسفر زمین شده و آنرا از حالت خفقان آور اولیه به شرایط مساعدتر حالیه تغییر داد.  این تغییرات بسیار بطئی و در طی میلیونها سال انجام شده است.  موجودات دریا که بتعداد وسیعی زیاد شده و تنوع زیادی نیز پیدا کرده بودند بعداً در اثر تغییرات زمین شناسی و دفن در اعماق لایه های زمین، در طی میلیونها میلیون سال به نفت و گازی که امروز مصرف میکنیم درآمده اند.  بنابراین زمین و طبیعت آن همواره دستخوش تغییر در مقیاس زمانی طولانی (البته نسبت به عمر آدمی) بوده است.  لذا مسأله ای که امروزه تحت عنوان دخل و تصرف بشر در چرخه طبیعت عنوان میشود چیز جدیدی نیست چه اینکه همواره همین گونه بوده و در آینده نیز همین گونه خواهد بود.  تفاوتی که وجود دارد و البته تفاوت مهمی هم هست اینکه اولاً شدت این دخل و تصرفات بشری بسیار زیاد و گاهی هم عرض تغییرات طولانی مدت طبیعی است.  دوم اینکه مقیاس زمانی تغییرات ناشی از دست اندازی آدمی در دوران اخیر بسیار کوتاهتر از مقیاسات طبیعی میباشد بطوریکه اثرات آن ظرف یکی دو نسل قابل مشاهده است.  مطالعات زمین شناختی نشان داده است که در گذشته های دور دستکم در دو قاره اروپا و آمریکا سطح وسیعی از خشکی برای هزاران هزار سال زیر یخ و برف دائمی پوشیده بوده است.  در طی هزاره های بعدی کم کم با گرم شدن زمین، یخچال ها عقب نشینی کرده و محیط مساعد تری برای زیست ایجاد شده است.  لذا آنچه که نگران کننده است، صِرف تغییرات نیست بلکه سرعت این تغییرات و مقیاس زمانی آنهاست.  در دوران حاضر با توجه به قدرت زیادی که آدمی در دخل و تصرف محیط زیست پیدا کرده، بیش از هر زمان دیگری زیستگاه زمین در معرض خطر نابودی میباشد.  این خطر نه تنها متوجه ادامه حیات بشر میباشد بلکه بطور کلی متوجه همه چیزهای دیگر از گیاه و جانور گرفته تا آب و هوا و مواد حیاتی دیگر نیز میباشد.  توجه خواننده به موارد زیر جلب میشود:

1- تا یک قرن پیش "تبر" دشمن اصلی درختان جنگل بود اما امروز "اره موتوری" و "بولدوزر" و سایر ماشین آلات مکانیکی براحتی آب خوردن جنگل زدائی میکند.

2- تا حدود یک قرن پیش، سد های انگشت شمار که اغلب کوچک و در محل رودخانه های پرآب بسته میشد نیاز جوامع محلی را از حیث مصرف آب برآورده میساخت اما اکنون تب سدسازی رودهای دائمی را خشک و گاهی با جایابی احمقانه رودهای پرآب را شور و سرزمین هائی را که از عهد باستان انبار غله کشور بوده است را بی مصرف و لم یزرع ساخته است.

3- پیشرفت های پزشکی و توسعه بهداشت در یک قرن گذشته نه تنها تلفات ناشی از انواع بیماریها را کاهش داده و افزایش تصاعدی جمعیت را باعث شده بلکه مصرف آب و سایر ذخایر معدنی را بطور فزاینده ای افزایش داده است.

4- ابداع ماشین بخار و توسعه صنعتی از حدود قرن هجدهم میلادی به بعد، باعث شد تا ماشین آلات کم کم جایگزین نیروی انسانی و حیوانی در امور صنعتی و کشاورزی گردد.  نیاز روزافزون به انرژی باعث توسعه وسیع نیروگاه های تولید برق با مصرف سوخت های فسیلی و لذا تغییرات روزافزون شیمی اتمسفر زمین گردید.  گازهای گلخانه ای یکی از تبعات آنست.

5- از طلوع بشریت تا حدود قرن شانزده و هفده میلادی تنها اسلحه آدمی، اسلحه سرد و نیزه و شمشیر بوده است اما بعداً بتدریج با توسعه اسلحه گرم امروزه نه تنها انواع کارآمد سلاح آتشین در دست است بلکه با رواج هر چه بیشتر تسلیحات اتمی، امروزه بقای بشریت در گرو حس مسؤلیت سردمداران سیاسی قرار گرفته است.  

    مواردی که در بالا یاد شد لزوماً همه مخرب و بربادده نیست.  مثلاً پیشرفت پزشکی موجب التیام آلام بشری و افزایش امید به زندگی شده است.  این وجه مفید و ملکوتی قضیه است چون از سوی دیگر، افزایش تصاعدی جمعیت ناشی از آن، آنهم با انتظارات بالا از سطح زندگی، موجب فشار بر منابع و در نهایت گسترش فقر و فساد میگردد.  این یکی وجه مذموم و اهریمنی قضیه است.  پس در چنین شرایطی تشویق به زاد و ولد بی رویه ریختن نفت بر آتش است.  اینجاست که میگویند کارها باید در دست کاردان باشد و نه هر که آینه سازد سکندری داند.   موارد دیگر نیز دارای همین خصائص دوگانه اند.  البته که تدارک آب و امر سد سازی برای امور صنعتی و بهداشتی و کشاورزی امریست لازم و درخور اما حرف اینجاست که او یا آنان که باید نظارت عالیه بر این امور داشته باشند افراد با فرهنگ و خالی از اغراض هستند یا خیر.  آن واژه طلائی که این روزها گم گشته و دربدر دنبال آنیم همانا واژه گمشده "تعادل " است.  یکبار دیگر به مثال سابق الذکر در مورد رانندگی توجه کنید.  از همین قسم است مسأله آلودگی هوا و تبعات ناشی از آن که به معضلی بین المللی تبدیل شده.  اگر از فضا به زمین نگریسته شود چیزی بنام مرزهای سیاسی دیده نمیشود بلکه آلودگی ها و تغییرات اقلیمی بدون دیدن مرزها و گمرکات راه خود را می پیماید.  امروزه کشورهائی که مسئولیت بیشتری احساس میکنند، با درک این مسائل به انرژی های تجدید پذیر و پاک روی آورده اند.  با اینکه صورت مسأله روشن است ولی عجیب است که کشورهای عقب مانده مانند همیشه با یک تأخیر فاز دنباله رو غرب میباشند.  و این در حالیست که قشر تکنوکرات و درس خوانده کاملاً واقف بوده اما به دلیل نیافتن شغل مجبور به مهاجرت هستند.  باز هم دلیل روشنی بر اینکه کار در دست کاردان نیست و هرم کنترل امور وارونه است.  در چنین شرایطی، با توجه به بند 5، هنگام بروز بحرانهای بزرگ و آغاز درگیری های منطقه ای دیگر این قمه و شمشیر نیست که تأثیرات محدود داشته باشد بلکه در بدترین حالت با در دسترس بودن سلاح اتمی در سطح بین المللی، هر سرکرده دیوانه ای میتواند بالقوه آغازگر و جرقه اولیه برای یک جنگ جهانی دیگر با ابعاد خارج از تصور بوده باشد.

    امروز بیش از هر زمان دیگری انسان قدرت نابودی نسل خود و نیز محیط زندگانی خود را بدست آورده است.  از همین رو کاربست خرد چه در امور ملی و چه در امور جهانی به یک باید تبدیل شده است.  از سوی دیگر چون بسیاری امور از دایره مرزهای ملی فراتر رفته است، لذا تعاملات بین المللی بیش از پیش گریز ناپذیر شده است.  حفظ کره زمین از تغییرات کوتاه مدت ناشی از تعاملات نابخردانه سیاسیون اولویتی بیش از پیش یافته است.  بی جهت نیست که سازمان های مردم نهاد امروزه در سطح بین المللی بیشترین تلاش خود را برای یادآوری مسئولیتهای جدید سیاسیون به عمل آورده وسعی در اصلاح نگرش سنتی آنان دارند.  این سعی و تلاش برای کوشندگان سازمانهای میهن ما امروز اهمیتی هزار چندان دارد.  زیرا شرایط خاص حاکم بر این خطه، چنانست که نه تنها در مشکلات مبتلابه فعلی با باقی جهان شریکیم بلکه مشکلات مردمان هزار و چندصد سال پیش نیز بر دوش ما تحمیل شده و لاجرم در حل و فصل رسوبات فکری حاصل از گذشته باید کوشا باشیم.  امید به رستگاری در سایه تفکر و گفتگو و عمل میسر است.   باشد که این تنها پناهگاه ما موجودات زمینی برای آیندگان  نسل اندر نسل حفظ شود.

  • مرتضی قریب