فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرد» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت

ضعف استدلال

    از خصیصه های مهم رایج در نظام استبداد، ضعف استدلال و گاه فقدان استدلال است.  شدت در استبداد نوع دینی آن بمراتب بیشتر است.  ذهن طبیعی انسان در درون خود همواره جویای پرسش است و مایل است پاسخی برای پرسش هایش داشته باشد.  چون جوابی پیدا نمیکند یا از جوابهای خود راضی نیست، به بیرون از خود مراجعه میکند.  مشکل از همینجا آغاز میشود که در جامعه زیر سلطه استبداد، بحث آزاد و بحث مستدل با خطراتی روبروست که مانع از فرایند طبیعی کار میشود.  بویژه آنجا که بحث در رسانه های رسمی بخواهد صورت گیرد، معمولاً از حالت طبیعی خود خارج شده به فرمالیته ای خنک تبدیل میگردد.  استمرار این وضعیت در جامعه استبداد زده امر استدلال را به موضوعی مبتذل مبدل میکند.

    آنچه امروزه در کشور ما بر اذهان حکومت میکند سلطه ذهنیت دینی است که خاستگاه اصلی آن حوزه علمیه است.  آنچه در رسانه های رسمی و سایر نهادهای تبلیغاتی نظام با بودجه های آنچنانی (گویا حدود 67 تریلیون تومان) تبلیغ و ترویج میشود عمدتاً دیدگاه حوزه های دینی است.  ببینیم چه میگویند.  در یکی از برنامه های تلویزیونی، یکی از حضرات آیات درباره مسأله ای به زعم خودش غامض صحبت میکرد.  با اینکه مجری سعی داشت وی را از ادامه این بحث مبتذل باز دارد، وی با سماجت ادامه داد که ای آقا، موضوعِ شیرِ الاغ از مسائل مطرح بین علماست (منظور علمای دین) یعنی اینکه اگر بچه ای در کودکی از شیر الاغ تغذیه کرده باشد، حکم این فرد در بزرگسالی با کره همان الاغ که برای خودش الاغی شده چیست؟  آیا میتواند از برادر رضاعی خود سواری بگیرد؟ و قس علیهذا.  اینجا منظور ریشخند کردن مقام این حیوان نجیب نیست که حقیقتاً از مقام آدمیانِ مردم آزار بسی بیشتر است.  بلکه منظور از طرح مسائل این چنینی نشان دادن این نکته است که موضوعات مهم نظام دینی از چه قماش و سطح استدلال در چه حد است.  واقعاً در کانون "علم" کشور چه میگذرد؟  تأکید میشود که همواره استثناء وجود دارد و حساب معدود علمای راستین جداست.

    مردمی که این بحث ها را چه از رسانه ملی و چه بواسطه رسانه های مجازی میشنوند، از خود میپرسند مگر در جامعه مشکل دیگری وجود ندارد که چنین بحث هائی بی محابا مطرح میشود؟  بحث هائی مثل فقر، دزدی های کلان، سانسور عقاید، کم آبی، جمعیت، هوا، سیل، فرونشست زمین و بسیار بی اخلاقی هائی که حکومت اخلاق مدار در جامعه رواج داده از آن جمله است.  اینها به کنار، چرا حوزه در همین مسأله حجاب که حکومت خود بوجودش آورده، آنرا عمده کرده و عده زیادی را مقتول کرده بحث نمیکند؟  بی شک حجاب از مسائل خودشان و از ضروریات دین است!  پس چرا مغز های متفکر حوزه در این مسأله مهم تأمل و تفحص نکرده راه حل نشان نمیدهند؟  پس بگذارید دستکم مسأله زیر را ما طرح کنیم:

    خانم جوانی با موهای کوتاه و قیافه ای شبیه مردان با کت و شلوار مردانه در شوارع عام قدم میزند.  هیئت ظاهری او شیبه مردان است بطوریکه کسی ابداً متوجه نمیشود.  مسأله علمی اینجاست که تشعشعات صادره از موی بی حجاب ایشان چه حکمی دارد؟  آیا مقصر است؟ آیا آسیبی که براطرافیان وارد میسازد قابل احصاء است؟  چگونه این زیان را میتوان اندازه گرفت؟  اگر قابل درک و سنجش نیست پس شاید اصلاً ضرری نداشته باشد؟  اگر ضرری نیست پس شاید آنچه درباره تشعشعات موی زنان میگویند مربوط به بلندی مو باشد و اگر کوتاه باشد زیانی نداشته باشد؟  و شاید اگر سر از ته تراشیده شود تشعشع به صفر برسد؟ اگر بلندی مو ملاک ضرر است پس اگر مردان مثل زنان موی خود را بلند کرده باشند چه؟  آیا  تشعشعات صادره و حرمت حجاب دامنگیر مردان نیز میشود؟  در مورد اخیر اگر مرد قیافه زنانه داشته باشد چه؟  آیا شدت تشعشع بیشتر میشود؟  یا شاید مثل دوران نازی ها باید سرِ هر کوی و برزن مأموری گذاشت تا با تفتیش داخلی بدن کار را به قضا و قدر واگذار نکرد؟  نباید اجازه داد با فعل حرام زلزله بر ارکان عرش حادث شود.  بالاخره حکم این مسأله چیست؟!

    اگر اندیشمندان پاسخی در خور یافتند لطفاً آنرا علناً اعلام فرمایند.  صد البته این طایفه هرگز خطر نکرده خود را در معرض داوری و پرسش و پاسخ آزادانه قرار نخواهند داد.  ضعف ذاتی در استدلال و اتکا به منقولات مانع از مباحثه منطقی این طایفه با اهل خرد است.  اگر چنین نباشد به این شبهات و صدها مانند آن بر مبنای منطق متعارف جواب میدادند.  گسترش عامدانه فقر عمومی و متعاقباً عدم تمایل طبیعی مردم به داشتن فرزند را توطئه اسرائیل و آمریکا میدانند!  اما زلزله و سیل و سایر بلایای طبیعی را ناشی از چه میدانند؟  با کمی جستجو لابلای منابع، عرایضشان را درخواهید یافت.

خلاصه آنکه، چشمداشت از نظامی بر پایه ریا و دروغ و توقع حرفِ حساب و مستدل تصوری بیهوده و خیالیست خام.

  • مرتضی قریب
۲۰
مهر

لباس جدید پادشاه

    در دنیای متعارف رسم بر اینست از اشتباهات درس گرفته شود و سعی بر آن باشد که راه های تکرار آن مسدود شود.  بعلاوه، دولتها، اندیشمندان، و شهروندان مسئول در دنیای متعارف همواره در تلاش برای یافتن راه هائی برای بهتر کردن زندگی و کاهش آلام انسانی باشند.  جای تعجبی هم ندارد که جز این نباید باشد و منطق زندگی همین را حکم میکند. اما گویا بموازات، دنیای دیگری هم هست بنام دنیای حرف یا دنیای نامتعارف که از دنیای واقعی فقط رنگ و لعابی دارد.  تفاوت در اینست که در دنیای مزبور منطق جایگاهی نداشته و امور بر روال دیگری است که عقل متعارف یکسره با آن ناآشناست.

    اخیراً در ادامه پافشاری نظام بر مبانی نادرست پیشین، دختر جوان دیگری در مترو دچار ضرب و جرح شده به حالت اغما رفته است.  اینجا هدف، بازخوانی وقایع اتفاقیه که همه میدانند نیست بلکه منظور نتیجه گیری کلی از شیوه تفکر غلطی است که بمدت چهل و اندی سال جز ویرانی و ترور و وحشت مطلقاً نتیجه دیگری نداشته است.  اصولاً موضوع، مسأله زیرپا نهاده شدن اصول کلی منطق در اغلب امور است که با هیچ سیستمی همخوانی ندارد.  در حادثه اخیر، مقامات رسمی مدعی اند فشارش افتاده و خودش غش کرده.  شاید هم واقعاً راست باشد!  اما زیر فشار امنیتی بردن خانواده چه معنائی دارد؟  اعترافات اجباری گرفتن و ممنوعیت آنها از عیادت فرزند چه نقشی دارد؟  تهدید دوستان نزدیک و همکلاسی ها چه دلیلی دارد؟  محاصره امنیتی بیمارستان چه لزومی دارد؟  جلوگیری از کار خبرنگاران و تهدید آنان چه جایگاهی دارد؟  بایکوت اخبار مستقل چرا؟  عجبا افرادی در دنیا همه روزه در حین مسافرت دچار افت فشار خون شده غش میکنند ولی برای هیچیک چنین بگیر و ببند امنیتی صورت نمیگیرد؟  براستی منطق پشت این قضایا چیست؟

   سال پیش حدوداً در همین ایام به بهانه حفظ عفاف، دختر جوان دیگری را راهی دیار خاموشان کرده، دو خبرنگار بجرم نشر خبر آن یکسال است همچنان در بازداشتند.  نه تنها این، بلکه برای اثبات درستی کار خود چندصد بیگناه دیگر را مقتول و هزاران نفر دیگر را زخمی یا زندانی یا از حقوق شهروندی محروم ساختند.   در حالیکه بجای این همه خشونت، بطور ساده و متعارف باید اشتباه خود را بگردن گرفته و فرد خاطی را مؤاخذه میکردند.  چرا اینکار را نکرده و نمیکنند؟ چون قرار نیست چنین سیستمی یک نظام متعارف باشد.  کجای دنیا عفاف چنین هزینه های سنگینی دارد؟  حال آنکه در یک نظام بشدت فاسد و تبهکار، "عفاف" بهانه ای بیش نیست که اخبار تباهی ها و مفاسد سران آن از حد شیاع گذشته است.  لذا "عفاف" کمترین ارتباطی نداشته و ندارد.  شاید ادعا شود متعارف همین است و باقی دنیاست که غیرمتعارف است یا تعریف رایج از متعارف اشتباه بوده باصطلاح، این "دشمن" است که مغرضانه غلط اندازی میکند.  صد البته همواره میتوان ادعا کرد که من متعارف هستم و دیگران اند که نامتعارفند.  در حرف البته همه چیز میتواند درست باشد اما در عمل، داوری این امر بعهده عقل همگانی و تجربه تاریخی بشر است.

    آنچه میتواند یک ملاک عملی باشد همانا "هنجار" است.  هنجار همان پیروی از "عقل متعارف" است که متضمن کاربست خِرد و اخلاق در کلیه امور است.  که اگر ایندو در کار باشند، پیشرفت مادّی و معنوی در کارها نمایان میشود.  قبلاً در بحث اخلاق طبیعی اشاره کردیم که اخلاق بطور طبیعی با انسان متولد میشود و ربطی به نژاد یا بود و نبود ادیان ندارد.  اگر اکثریت آحاد مردم از نحوه اجرای امور در جامعه ای که این هنجار در آن جاری باشد راضی باشند، در اینصورت بنظر میرسد عقل متعارف در آن جامعه جاری و ساری باشد.

    تجربه عینی میتواند بهترین راهنمای شناخت باشد.  براستی چه میتوان گفت درباره نظامی که برندگان صلح نوبل آن یا آواره یا در حبس و تحت شکنجه اند ولی در عین حال ادعای عفاف او سقف آسمان را سوراخ کرده است؟  آیا این از دید عقل متعارف هنجار است یا ناهنجاری؟  شاید گفته شود این سازمان نوبل است که ناهنجار بوده با هماهنگی با دشمن منظوری جز تشویش اذهان عمومی در قبال نظامی بهنجار را ندارد.  بعبارت دیگر دنیای نامتعارف و نابکار در مقابل جامعه ای متعارف که حق خود را میجوید کارشکنی میکند.  اینجاست که تجربه عینی کارساز است و خرسندی یا عدم خرسندی مردم آن جامعه باید ملاک قرار گیرد و اینکه بنظر قاطبه آنان هنجار و ناهنجار کدام اند.  از سوی دیگر باید پرسید آنها که تفکر غربی را از اساس ناهنجار میدانند خود در قبال آن چه رفتاری دارند؟  اگر از دموکراسی و حقوق بشر و امثال آن بعنوان تفکرات غرب بد میگویند پس چرا از سایر دستآوردهای تفکر غربی مثل اتوموبیل و موبایل و انواع وسایل مدرن دست نمیشویند بلکه حریصانه در اخذ آن از یکدیگر سبقت میجویند؟!

    داستان معروف "لباس جدید پادشاه" نوشته نویسنده دانمارکی را شاید اغلب خوانده باشند.  چند نفر حقه باز، پادشاه آزمند، ظالم، و متوهم را به داشتن لباسی جدید تحریک میکنند با این خاصیت که احمق ها لباس را نمیبینند.  خلاصه در چندین نوبت پول های کلانی میگیرند و در روز جشن، لباسی را که از این پارچه سحرآمیز دوخته بودند بر تن او میکنند.  یعنی او را لخت و عور راهی بار عام کرده در دل بر حماقت او میخندند.  پادشاه هم چون خود را احمق نمیداند بتصور اینکه ملبس به لباس سحر آمیز است خوشنود راهی میشود.  مردم هم که داستان را شنیده بودند به روی خود نیاورده برایش دست میزنند.  اما ناگاه پسرکی ناغافل فریاد میزند پادشاه چرا عریان است؟  و باقی داستان که میگویند پایان خوشی داشت و پادشاه پسرک درستکار را مورد عنایت قرار داده از رفتار ستمکارانه خود دست کشیده راه راست را اختیار کرد.

    اما در داستان واقعی ما نه تنها کسی که حرف حق را میزند پاداش نمیگیرد بلکه او یکسره حذف میشود.  پادشاه نیز به رفتار ظالمانه خود همچنان ادامه داده و بلکه اجازه میدهد هرساله لباسی جدید بهمین سبک برای او تهیه شده با شنیدن صدای بَه بَه اطرافیان متملق و حقه باز، آنان را بیش از پیش برخوردار ساخته و خود در توهم بیشتر غرق شود.  پایان داستانهای واقعی چنین است که اگر مستبد به صرافت افتاده خود هم بخواهد تغییر رویه دهد این حقه بازان حرفه ای اطراف وی هستند که چنین اجازه ای به او نداده نخواهند گذاشت در منافع شان خللی ایجاد گردد.

   اما این منافعی که برخوردار میشوند چیست؟  در یک کلمه، هرآنچه قابل نقد باشد!  اگر نفت موجود باشد تا قطره آخر را بلعیده کوچکترین سودی برای صاحبان اصلی آن نخواهند گذاشت.  بدون نفت امکان ادامه حیات هست اما بدون آب چطور؟ بدون آب قطعاً مشکل اگر نگوئیم غیر ممکن است.  بجز نفت، سایر منابع بویژه آبهای فسیل شده زیرزمینی نیز به هبا و هدر رفته که اگر سیل هم از آسمان ببارد جبران نخواهد شد.  کنار هم قرار دادن سایر قطعات پازل نشان میدهد که غیر از غارت ثروت ملی، نقشه هستی بر باد دهی برای تخریب کامل سرزمین در دست اجراست.  توگوئی کشور در تصرف بیگانه است.  چه باید شود؟  یک راه صلح آمیز در داخل، تشکیل نهادی حول آرمانهای ملی که در اصطلاح حزب گفته میشود.  و در سطح بین الملل، تشکیل "شورای ملل متحد" که ملتها مستقیماً صدای خود را بشنوند (1402/5/30) میباشد.

   در دنیای نامتعارف همه چیز عجیب و غیر عادی است.  دنیای مزبور دنیای معجزات عجیب و غریب نیز هست.  مثلاً کسی که طبق تعریف نجس بوده است ناگهان با خواندن وردی یا دعائی طیب و طاهر شده اموالش که بر او حرام بود یکباره حلال میشود.  یا عمل منافی عفتی که طبق تعریف، گناه کبیره و مستوجب کیفر است ناگاه با خواندن وردی به ثواب ناب بدل میشود!  ضمناً با عبارت سحرآمیز و رایج "در این شرایط حساس کنونی" میتوان اعتراضات را به یکباره خاموش ساخت.

    معادل مکانیکی "پادشاه با لباس جدید" عبارت است از یک ماشین مولد برق با توان چندین و چند هزار گیگا ولت-آمپر که خروجی آن وارد شوره زاری شده، برق بیهوده در زمین تلف شود.  این به معنای واقعی استهلاک است و لاغیر.  بعبارت دیگر یعنی پوچی و هدر رفت منابع سرزمینی که اختیارش در دست مستبد است.  او بمنزله ماشینی است که ورودی آن انرژی های نجییب، زور بازوی کارگران، هنر هنرمندان، فکر اندیشمندان و متخصصین، و البته ثروت های خدادادی است.  اما در خروجی، همه اینها به زباله تبدیل شده دور ریخته میشود.  شوربختانه مصادیق این ستاره های درخشان را شاهدیم.

 

  • مرتضی قریب
۳۰
تیر

شبهاتی درباره علم و فن (2)

    در تعقیب داستان شکل گیری علوم هسته ای و تحول بعدی آن بسمت کاربردهای فن آورانه، بخش مربوط به راذرفورد با دستآوردهای بیشتر و درخشان تر وی ادامه می یابد.  او با همکاری شیمیدانی بنام "سادی" راز اصلی تجزیه رادیواکتیو را بالاخره گشود.  او مشخص کرد که، احتمال تجزیه هر اتم رادیواکتیو در واحد زمان عددیست ثابت مستقل از زمان که مقدار آن بستگی به نوع ماده داشته و معمولاً با نماد لاندا نمایش داده میشود.  امروزه این مطلب ممکنست بنظر ساده آید ولی به هیچ وجه بدیهی نیست که اتفاقاً خلاف آن طبیعی است.  زیرا در زندگی واقعی برای ما آدمها و سایر جانداران عدد مشابه در احتمال مرگ (تجزیه) یک فرد همواره تابعی از زمان است چه اینکه فرد هرچه پیرتر شود احتمال فوت او افزایش می یابد (ن.ک. به 1395/4/26).  نگاه ژرفتر، شگفت زدگی بیشتر.  حیرتی که در وادی علم به محقق دست میدهد فراتر از امثال داستانهای جن و پری و قالیچه پرنده است.  در همین سالها بود که اصطلاح "ایزوتوپیک" توسط سادی ابداع شد.  جالب است که اولین بار این حقیقت از دل مشاهدات رادیواکتیو عیان شد و دیدند که چندین رادیوم با اعداد جرمی متفاوت وجود دارد.  بعبارت دیگر مشاهده شد که برخی مواد رادیواکتیو با اینکه از لحاظ شیمیائی یکسانند ولی خواص رادیواکتیو متفاوت دارند.  بعدها پس از کشف نوترون مشخص شد که تفاوت تعداد نوترون موجد ایزوتوپ های یک عنصر است که در مواد پایدار نیز بچشم میخورد.  امروز که به عقب مینگریم مغز ما از درک پیچیدگی و ابهامی که در مشاهدات تجربی با آن دست بگریبان بوده اند به معنای واقعی کلمه داغ میشود.  این معضلات هر آدم سهل انگاری را در همان ابتدا از ادامه کار منصرف میساخت.   گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش.

    شخصیت دیگری که در این تحقیقات ظاهر میشود "اتوهان" آلمانی است.  او در 1905 مدت کوتاهی با راذرفورد در مک گیل همکاری کرده و در 1906 به آلمان باز میگردد تا تحقیقات خودش را در ادامه پیگیری کند.  او از 1907 بمدت 30 سال با خانم لیزمیتنر فیزیکدان روی رادیوشیمی که رشته جدیدی شده بود کارکرد که به کشف جدید و بسیار مهمی منجر میشود که موضوع بخش های بعدی داستان ماست.  با بازگشت به راذرفورد، او علاقمند به گشودن راز سرچشمه انرژی رها شده در تجزیه رادیواکتیو است.  هم او و هم کوری و عده ای دیگر انرژی مربوطه را اندازه گرفته و با کمال شگفتی به عدد بزرگی رسیدند.  او بلافاصله نتیجه گرفت که گرمای درون کره زمین ممکن است ناشی از مواد رادیواکتیو درون آن باشد.  لرد کلوین قبلاً محاسباتی انجام داده بود که با توجه به آهنگ سرد شدن زمین، برای مدت سپری شده از گوی آتشین اولیه تا زمان حال عددی بدست آورده بود کمتر از چیزی که شواهد زمین شناسی مینمود.  راذرفورد وقتی گرمای رادیواکتیو را هم لحاظ کرد بنظر رسید مشکل حل شده است.   امروزه مشخص شده که در سیارات نیز این چشمه گرمائی وجود دارد. تصور کنید عصائی در دست دارید که بی هیچ علتی گرم و گرمتر شده تا آنجا که دست شما را بسوزاند و اجباراً آنرا روی زمین پرت کنید.  اگر فرعونی باشد و عمل شما را ببیند یقیناً بشما ایمان خواهد آورد.  اگر در گذشته ها نشدنی مینمود امروز کاملاً ممکن است.  اگر جنس عصا را از رادیوم بگیرید عیناً اتفاق خواهد افتاد همانطور که امروزه میله های سوخت نیروگاه اتمی، در غیاب خنک کننده رافع حرارت، ملتهب شده ممکنست ذوب و منجر به حوادث ناگواری شود که اتفاق هم افتاده است.

    راذرفورد در 1907 به انگلستان برمیگردد و کرسی خالی فیزیک در دانشگاه منچستر را احراز میکند.  دپارتمان مزبور دستیاری داشت بنام "گایگر" که اکنون با راذرفورد همکار میشود و با اختراع کنتوری که بنام خودش مشهور است کار شمارش ذرات رادیواکتیو را تسهیل خواهد کرد.  تا آن زمان کار شمارش با روش سنتیلاسیون بود که ذرات آلفا با صفحه آغشته به سولفید روی برخورد کرده چشمک کم سوئی ایجاد میکرد که فقط در تاریکی کامل قابل رؤیت بود.  بهمین طریق بود که او و گایگر با زحمت زیاد و شمارش تک تک چشمک ها توانست موجودیت آلفا را بعنوان هسته هلیوم اثبات کند.  چیزی که قبلاً بعنوان حدس و گمان بود اکنون ماوراء هر شبهه ای اثبات شد.  جایزه نوبل در شیمی سال 1908 بهمین دلیل بخاطر کشف ماهیت آلفا به وی تعلق یافت. 

    اما مهمترین کار راذرفورد در ارتباط با هسته اتم است.  سالها بود که میدانستند چون اتم خنثی است پس به تعداد الکترونها باید بار مثبت در اتم باشد.  اما چگونه؟  در 1898 فرض تامسون بر این بود که اتم متشکل از یک بستر یکنواخت از بار مثبت است که الکترونها در آن غوطه ورند که به لحاظ مشابهت، به مدل کیک کشمشی مشهور شد.  اولین آزمایشات برای پژوهش در درستی این مدل توسط گایگر و مارسدن (دانشجوی راذرفورد)، به توصیه و سرپرستی راذرفورد در 1911 آغاز شد.  در این آزمایش، آلفاهای نشر یافته از رادیوم بسمت یک ورقه نازک طلا پرتاب میشد که پس از عبور از آن با برخورد به صفحه فلورسان واقع پشت آن حضور خود را نشان میدادند.  طبعاً انتظار میرفت که آلفا از میان توده اتم بسادگی عبور کند که اغلب هم همینطور بود.  منتها گاهی معدود ذرات آلفا با زاویه بزرگ به عقب برمیگشتند حاکی از برخورد با جسمی سخت!  چند هفته بعد از این آزمایشات راذرفورد محاسبات معروف خود را که امروزه در کتب درسی مندرج است بر پایه این نتایج تجربی انجام و مدل جدید اتم که حالا تقریباً کل جرم در حجم بسیار کوچکی با بار مثبت متمرکز است را به جهان اعلام کرد که به مدل اتم راذرفورد مشهور شد.  درباره وضع الکترون ها جز اینکه اطراف هسته میچرخند چیزی بیشتر نگفت که تفصیل آنرا بعداً نیلز بوهر بعهده گرفت. 

    در اینجا ذکر چند نکته برای روشن شدن ذهن پژوهندگان حائز اهمیت است.  اول اینکه گمانه زنی یک چیز است و کار علمی دقیق یک چیز دیگر.  پیش از این تحقیق هرآینه ممکن بود هر کس دیگری بطور کیفی مدعی شود که اتم دارای یک هسته متمرکز در مرکز است.  هرکسی آزاد است نظری ارائه کند.  کما اینکه چند هزار سال پیشتر، دموکریتوس یونانی در بحث قابلیت تقسیم ماده اظهار کرد که حد نهائی آن "اتم" تقسیم ناپذیر است.  که صد البته در نوع خود و زمان خود شاهکار بود ولی کار دقیق علمی به معنای اخص کلمه محسوب نمیشد.  با بیان این نوع گزاره ها چیزی اثبات نمیشود.  دوم اینکه، توجه به این نکته لازم است که کار علمی فعالیت توأم تجربه و استدلال عقلی با هم است.  آزمایش گایگر و مارسدن بتنهائی چیزی برای گفتن نداشت.  محاسبه راذرفورد اگر با حقایق تجربی پشتیبانی نمیشد آن نیز گمانه زنی میبود و نه اثبات چیزی.  ترکیب ایندو با هم است که ماوراء حدس و گمان به دانش میانجامد.  ذهنیت تجربی نزد ما متاسفانه به دلیل رواج روحیه محفوظات و تحقیر مستمر علم و حقایق علمی از سوی ارباب دیانت مغفول مانده است.  در دانشگاه ها و مراکز علمی هم اگر کار تحقیقاتی انجام میشود، عمدتاً در مسیر تقلید کارهای دیگران است و نه کمر همت بستن برای گشودن مسأله ای از هزاران سوألات بی پاسخ در حیطه علم. 

    برای خروج از این بن بست هزاران ساله، صدراعظم، میرزا حسین خان سپهسالار، در 1873 ناصرالدین شاه را برای آشنائی با فرنگ و شاید آماده ساختن او برای پذیرش اصلاحات به سفر به اروپا ترغیب کرد.  البته که با خوشنودی شاه هم روبرو شده و دو سفر دیگر تا 1889، جمعاً 3 سفر، بفرنگ تشریف بردند.  اما نتیجه اش چه شد؟  شاید در بازگشت از همان سفر اول اقداماتی برای اصلاحات شروع شد چه شاه قلباً مایل به ترقی و خروج از دوران سیاه بود.  منتها جوّ حاکم بر کشور اجازه نمیداد و ریشه های بدآموزی چنان عمیق بود که مُصلحی نستوه را میطلبید.  ضمن اینکه هرگونه اصلاحات به محدود کردن اختیارات بی حد و حصر شاه نیز منجر میشد.  پس نتیجه ای جز خرید برخی اشیاء به هزینه خالی تر شدن خزانه نداشت.  مظفرالدین شاه نیز سه سفر به فرنگ داشت اولین آن در 1899 و آخرین آن 1903.  این فاصله 30 ساله سفرهای پدر و پسر مقارن بود با اوج کشفیات و اختراعات خیره کننده در غرب.  خوشبختانه آنها و خیل ملازمانشان، از نزدیک شاهد عینی تمام ترقیات بودند اما گوئی حجابی در مغز بود تا اهمیت زیرساخت هائی که منجر بدین نتایج شد درک نشود.  بگواه تاریخ، حتی شخص روشن بینی مانند امیرکبیر با همه جسارت و صداقتی که داشت در همان ابتدای اصلاحات خودش با دشمنی ارتجاع روبرو شد.  معروف است که وقتی فرمان آبله کوبی را صادر کرد، ارتجاع شروع به دشمنی و کارشکنی کرد.  حجابی مسموم بر افکار عامه مستولی بود.  هوای مسموم در مکتب خانه های تنگ و تاریک و نشر تلقینات مسموم  از فراز منابر در گستره ای به وسعت کشور.  محیط و جوّ مسموم اجازه حرکتی خارج از عرف را نمیدهد.  با این وجود، تلاش معدود روشنفکران که در نتیجه آشنائی با افکار جدید از این سد عبور کرده بودند نهایتاً بکمک سایر میهن دوستان منجر به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه در  1906 شد که خود داستانی جداگانه است.

    باری، کار مهم دیگر راذرفورد بعد از کشف مسأله هسته، موضوع مهم شکستن هسته اتم برای اولین بار بود.  مهمترین دارائی او در طی این آزمایشات حدود 300 میلی گرم رادیوم بود که مولد ذرات پرتابه او یعنی آلفا بود.  در 1919 نتیجه آزمایش خود در این باره با عنوان "برخورد آلفا با اتمهای سبک" را منتشر کرد.  برخورد ذرات پر انرژی آلفا با ازت هوا موجب شکستن آن به پروتون و یکی از ایزوتوپهای اکسیژن میشد.  ممکنست ظاهر قضیه امروز برای ما ساده نماید اما او حدود 3 سال متمادی روی نتایج آزمایشات دقت وسواس گونه بکار برد پیش از آنکه این نتیجه شگفت انگیز اعلان رسمی شود.  نکته اول جدید بودن سوژه است زیرا برای اولین بار حاکی از کیمیاگری و تبدیل عناصر است که آرزوی پیشینیان بوده اما حالا به سبکی دیگر.  یا از زاویه ای دیگر، حاکی از فروریختن تصور اتم بعنوان غیر قابل تقسیم است که حالا با این مشاهده ثابت شد در علم هیچ چیز مقدس نیست.  این یعنی باید شجاعت داشت و آنجا که شواهد ایجاب نماید باید در آنچه لایتغیر تصور میشود تجدید نظر کرد.  نکته دوم صبر و تحمل در اعلام هرگونه نظریه عجولانه است، خصیصه ای که امروز کمتر شاهد آنیم.  امروزه همه میخواهند با چاپ سریع چند مقاله، که گاهی توأم با نتایج مشکوک است، به نام و نوائی رسیده و جای خود را بعنوان استاد فن محکم کنند.  نکته سوم دقت و پشتکار است.  عکس اتاقک ابری که مسیر ذرات آلفا را نشان میدهد در اینجا آورده ایم.  این همان عکس اصلی است که راذرفورد نتیجه گیری خود را بر مبنای آن استوار ساخت.  چه کس دیگری جز چشمان دقیق او میتوانست مسیرمحصولات شکست را دیده و چنان نتیجه گیری غیر معمولی را اعلام کند؟  راذرفورد عمدتاً یک تجربه گرا بود و کمتر به مباحث تئوریک علاقمند بود.  هرچه باشد تا آزمایشی صورت نگرفته باشد و مشاهداتی منظم درج نشده باشد، هیچ تئوریسینی نمیتواند از پیش خود چیزی را ببافد و بعنوان کار علمی عرضه کند.  او از 1920 تا 1937 که فوت شد رئیس آزمایشگاه مشهور کاوندیش بود و اوقات او عمدتاً صرف هدایت و راهنمائی پژوهشگران جوان میشد.  سنت تجربه گرائی که از کاوندیش و آزمایشگاه خود او آغاز شده بود با ستاره هائی مثل ماکسول، رالی ، تامسون، و اینبار راذرفورد یک به یک ادامه دهنده مسیر علم گردیدند. 

    صحنه بعدی در ادامه داستان ما به "نیلز بوهر" اختصاص دارد.  او که تحصیلات خود را در رشته فیزیک در دانمارک گذرانده بود عمدتاً روی مایعات و کشش سطحی کار کرده بود که بعدها هم بدردش خورد.  بعد کسب دکترای خود در 1911 راهی انگلستان شد تا زیر نظر تامسون در آزمایشگاه کاوندیش تجربه عملی یاد گیرد.  در این هنگام 26 ساله بود.  بعد چند ماهی، در همانسال، عازم منچستر شد تا در آزمایشگاه راذرفورد دوره های تکمیلی درباره اندازه گیری های رادیواکتیو را زیر نظر او طی کند.  اگر یادمان باشد مهمترین کار راذرفورد نقش او در تبیین هسته اتم بود.  منتها گردش الکترونهای منفی حول هسته با بار مثبت متضمن یک ناپایداری مهم بود که او فعلاً از آن چشم پوشیده بود.  طبق الکترودینامیک کلاسیک که مدتها قبل توسط ماکسول تبیین شده بود حرکت شتابدار بار الکتریکی متضمن تابش الکترومغناطیسی است که منجر به کاهش انرژی بار متحرک میشود.  متشابهاً حرکت دایروی الکترونها و شتاب مربوطه بعد مدت کوتاهی منجر به فرو افتادن حلزون وار آنها در هسته شده و فاتحه اتم خوانده میشود!  چه باید کرد؟  نیازمند یک راه حل رادیکال هستیم تا اتم را از نابودی نجات داد.  اینجاست که حضور بوهر جوان تازه وارد شاید بتواند کمکی در حل مشکل باشد.  او مدتی بدون نتیجه مشغول سروکله زدن با مشکل شد.  بنظر میرسید کلید حل معما در ثابت تازه وارد پلانک، h، باشد که در 1900 با آغاز عصر کوانتوم توسط پلانک پیش کشیده شده بود.  اما چطور؟  تا اینکه در 1913 یکی از دوستان بوهر به وی توصیه کرد نظری به فرمول بالمر درباره خطوط طیفی اتم هیدروژن بیاندازد.  بوهر سالها بعدها گفت که به محض دیدن فرمول ناگهان همه چیز برایش حل شد.  فرمول مزبور یک رابطه عددی بین طول موج های خطوط طیفی هیدروژن در ناحیه مرئی است. 

    در رابطه با تبیین اتم هیدروژن و ساخت مدلی که خطوط طیفی را توجیه کند بوهر مجبور شد فرضیاتی بشرح زیر اختیار کند: 1- اتم راذرفورد بعنوان اتم پایه، 2- مادام که الکترون روی مدارهای مجاز است تابش نخواهد کرد، 3- اقتباس از فرض انیشتن در پدیده فوتوالکتریک که تفاضل انرژی الکترون در مدارات مجاز برابر حاصلضرب فرکانس نوری که بصورت تابش از اتم خارج میشود در عددی ثابت است.  در فرض دوم او مقرر کرد که مداری مجاز است که انتگرال اکسیون مضرب درستی از این عدد ثابت باشد.  این عدد ثابت همان عدد پلانک است که با خود، کوانتوم را وارد مقوله فیزیک کرد.  لذا بسیاری از فیزیکدانان عصر با این توجیهات موافق نبودند ولی مدلی که بوهر بنا کرد تمام خصوصیات طیف نشری اتم هیدروژن را بدرستی و به دقت پیشگوئی کرده جائی برای حاشا باقی نگذاشت.  این یک انقلاب در فیزیک بود، منتها مدل او، بعداً معروف به اتم بوهر، جای آشتی با فیزیک کلاسیک باقی گذاشته مقرر کرد که با بزرگ و بزرگتر شدن مدار یعنی دور شدن الکترون از هسته، پیشگوئی فیزیک کوانتوم همان میشود که فیزیک کلاسیک مقرر کرده که به اصل انطباق مشهور شد.  ادامه این داستان و نتایج مترتب بر علم و فن در مطالب آتی دنبال خواهد شد.

خلاصه اینکه، حیطه علم، پر از شگفتی و رویدادهای نامنتظره است.  گاهی نتایج مزبور با دنیائی که بدان عادت داریم در تضاد است اما چنان متقاعد کننده است که چاره ای جز تسلیم نیست.  در زندگی اجتماعی اغلب عکس این رایج است زیرا انسان اسیر عادت هاست و اگر آموزه ای نو متکی بر مبانی علمی عرضه شود که نفع همگانی در پذیرش آن باشد، تار و پود عادت ها دست بردار نخواهد بود بویژه که اگر منافع طبقاتی خاصی در گرو استمرار عادتها باشد.  اما چرا نتایج علمی بسادگی قابل فهم و لذا پذیرش نیست؟  علت اصلی، قواعد و نظم خاص آن است که فقط اقلیتی با ذهن پویا و جویا اشتیاق و تحمل بودن در این چارچوب را دارند.  در داستان حاضر محورعلم کاملاً هویداست که همانا "شناخت" حقایق است چه کاربردی بر آن مترتب باشد چه نباشد که این رویکرد بنیادین علم است.  در حالیکه در تصور عامه هدف علم لزوماً معطوف به کاربردهای خاص است.  شرح اشعه ایکس و رادیواکتیویته و پیامدهای آن خود مثال خوبی بر تأیید رویکرد بنیادین است.  البته رویکرد دومی نیز هست که هدف، شناخت نیست بلکه مشکلی در علم یا فن وجود دارد و برای حل آن یا رسیدن به هدفی ویژه باید تحقیقات را یک به یک تا رسیدن به مقصود انجام داد.  مثلاً برای فرستادن انسان به کره ماه لازمست هزار و یک مسأله علمی گشوده شود که طی آن دانش نظری و فنی در شاخه های دیگر نیز گسترش می یابد.  در جامعه ای که عقل و عقلانیت محترم نباشد، درک و فهم از علم، در بهترین حالت، محدود به همین نوع اخیر است که معمولاً با کپی برداری یا دزدی صنعتی و جاسوسی و صدالبته حجم خوبی از پروپاگان نیز همراه است.  پس آنچه بنیادین است توجه به خِرد و ارج نهادن به آن است که اگر چنین باشد هر جامعه ای با هر رنگ و مذهبی خود بخود رویکرد اساسی یعنی توجه به شناخت را فرا راه خود قرار خواهد داد که رویکرد دوم از نتایج طبیعی آن است- چون صد آید نود هم پیش ماست. 

    یکی از مراحل کارعلمی گمانه زنی است که البته تا به محک تجربه در نیاید یا با دستآوردهای قبلی جفت و جور نباشد به دانش تبدیل نخواهد شد.  از آنسو، اطلاعات تجربی تا بکمک ریاضیات در قالب مدلی هماهنگ با دانش مرسوم شکل نگیرد، آن نیز صرفاً مشتی مشاهدات تجربی باقی خواهد ماند.  نمونه های زیادی از این مقوله در داستان حاضر دیده و بعدها نیز خواهیم دید.   دو نمونه باستانی آنرا پیشتر دیده بودیم، گمانه زنی اتم دموکریتوس و اندازه گیری و مدل سازی متین اراتوستن از شعاع کره زمین.  نمونه آخری نشان از آن دارد که علم و روش آن مختص زمان حاضر نیست هرگاه خِرد حاکم باشد تبعات نیک آن خود بخود جاری میشود.  هرزمان هم که خرد زیرپا گذاشته شود، حتی اگر قرن 21 باشد، سقوط به چاه جهل و جنون حتمی است!  روش علمی مختص غرب هم نیست که بیخردان ترویج آنرا تبلیغ غرب یا غربزدگی قلمداد میکنند.  ابوریحان بیرونی نمونه کلاسیک آن بشمار میرود.  از دوره پیش از اسلام چیزی زیاد نمیدانیم زیرا کتب که شاهدی بر مدعا باشند تقریباً همه توسط سپاه مسلمین سوزانده شد تا فقط یک کتاب باقی باشد.  تغییر نگرش و آموزه های اساسی بسمت تحقیر خرد نهایتاً باعث برچیده شدن دستآوردهای آن نیز شد چه اینکه اندازه مغز و ظرفیت های آن همه جا یکسان است و آنچه موجب تفاوت است جوّ حاکم بر محیط و استمرار طولانی مدت آن است.

  • مرتضی قریب
۰۱
اسفند

شبه علم  و شناخت

    سالهاست که بحث رایج در این وبگاه حول و حوش روش های شناخت دور میزند.  جدول انتهای متن برگرفته از مطالب پیشین (27/2/1398)، نشان دهنده جایگاه علم در میان سایر روش هاست که حاصل بکار گیری توأم راسیونالیسم (اصالت عقل) و آمپریسم (اصالت تجربه) میباشد.  از سوئی، آنچه که بسیار بر آن تأکید گذاشته ایم خِرد گرائی (یا، عقل گرائی) بوده است.  نباید این عقل گرائی با راسیونالیسم که در برخی کتب فارسی "مکتب اصالت عقل" ترجمه شده مشتبه شود.  که این مکتب اخیر صرفاً بر استدلالات ذهنی فارغ از تجربه برای شناخت تکیه دارد.  حال آنکه منظور ما و آنان که در حوزه علم فعالند از عبارت عقل گرائی همانا مجموعه تلاش هائیست که به علم (دانش) منجر میشود یعنی کاربرد توأم تجربه و استدلال با یکدیگر.  اما اینکه حقیقت جهان چیست و آیا ماهیت آن، ایده ها (همان مُثُل های افلاطونی) است یا مادّه، دو مکتب فکری ایده آلیسم و رئالیسم در مقابل هم وجود دارند.  مکتب اخیر در فارسی به "مکتب اصالت واقع" یا واقعگرائی موسوم است.  گاهی هم آنرا "مکتب اصالت مادّه" یا ماتریالیسم نامیده اند. که باز هم باید مراقب بود با آنچه در محاورات مصطلح است با مادّه گرائی یا اصطلاحاً مادّه پرستی و یا ماتریالیسم فلسفی اشتباه گرفته نشود.  دانشمندان علوم دقیقه عموماً متعلق به مکتب اصالت مادّه هستند چه اگر غیر این باشد نه دانشمند بلکه فقط ممکنست سخنرانان خوش محضری باشند.  شیادان و دکان داران ایدئولوژی های خرافه پرور از این شباهت واژگان سوء برداشت کرده و برای رونق بازار خود مرتباً علم و روش علمی و زحمت کشان بی ادعای آنرا متهم به دهری بودن و مادّه پرستی میکنند.  که حقیقت کاملاً خلاف آن بوده و اتفاقاً امروز کاملاً روشن است مادّیون و ثروت اندوزان کیان اند که زیر نقاب معنویت به شبهه افکنی و کار کثیف خود مشغولند. 

    همانطور که از جدول ملاحظه میشود، نقطه مقابل تلاش های خِرد گرایانه که به دانش منتهی میشود، همانا "شبه علم" است.  شبه علم، وجه مردم پسندتر و آبرومند تر از شارلاتانیسم و خرافات گرائی است.  با وجودیکه امروز شکل رایج تبلیغات در کشور ما توسط نهادهای حاکمیتی ترویج خرافات و تحمیق هرچه بیشتر عامه، بویژه جوانان است، اما در کشورهای غربی آنچه افکار سطحی نگر و احساساتی را جلب میکند و خوراک خوبی برای مجلات عامه پسند است همانا شبه علم است.  همانطور که از نام آن بر میآید، شبه علم ارائه مطالب مُهملی است که نه با استدلال و نه با تجربه سروکار دارد بلکه صرفاً رنگ و لعابی علمی دارد که مقبولیت آنرا برای افراد عادی بیشتر مینماید.  از همین رو، طیفی از مردم که دانش متوسطی داشته و اسیر شارلاتانیسم واضح و عریان چه از نوع حکومتی و یا غیر آن نشده اند را بخود جلب و جذب میکند.  اگر اینگونه باشد، جز گروه اندکی قشر کتابخوان و روشن اندیش کسی از این مهلکه دکان های شبهه افکن جان سالم بدر نخواهد برد تا در آینده برای تمشیت امور کشور کاری کند.   سالها گسترش وسیع دروغ و ریا، افکار را از تفکر مستقل ناتوان ساخته است. 

    واکنش طبقه متوسط به تضییقات فکری در این چند دهه اخیر باعث شکل گیری انواعی از مکاتب شبه علمی شده که مردم وازده از تبلیغات تهوع آور را به سمت آلترناتیو های دیگر متمایل میسازد.  چندین و چند سال پیش، مکتب نوظهوری پیدا شد بنام "عرفان حلقه" که شنونگان زیادی پیدا کرد.  مبتکر این مکتب گویا از اواسط دهه هشتاد آزادانه به تدریس و ترویج این مکتب اشتغال داشته است اما ناگهان بعد چند سال دستگیر و به اتهاماتی چند زندانی میشود.  بنظر میرسد دلیل عمده ممنوعیت کار ایشان ترس حاکمیت از رقابت بازار ایشان با بازار رسمی بوده است.  معمولاً نظام های استبدادی مایل نیستند جز گفتمان رسمی حاکمیت، چیز دیگری مطرح باشد بویژه اگر مخاطبانی را بسوی خود جلب کرده و اقبال زیادی از طرف مردم نشان داده شده باشد.   حال آنکه اگر گفتمان حاکمیت حاوی حقیقتی باشد باید سایر مکاتب، حتی اگر مخالف باشند، آزاد باشند تا در مواجهه آزاد عقاید، اشکالات آنها به رأی العین بنظر عموم رسیده و حقانیت گفتمان رسمی از آتش مباحثات سربلند بیرون آید.  اما متأسفانه رسم بر اینست که ایدئولوژی ها باتکاء سرکوب مشروعیت خود را تحمیل و سایرین را از صحنه حذف میکنند. 

    مبتکر عرفان حلقه بعد از آزادی به خارج از کشور رفت و برنامه های خود را در آنجا پی گرفت.  تصادفاً شاهد یکی از کنفرانس های ایشان در کانادا بودم که تعداد انبوهی افراد محترم سخنرانی ایشان را سراپا گوش بودند.  شاید هم از روی کنجکاوی بوده.  اما تنها چیزی که میشد دریافت کرد در حقیقت بازی با کلمات و گاهی ترکیب آنها با واژگان علمی بوده است که خستگی ناپذیر و لاینقطع ایراد میفرمودند.  حضار نیز گاهی از روی کنجکاوی پرسش هائی مطرح میکردند که با کمال مهارت پاسخ هائی عجیب می یافت که پرسشگر را از روی حُجب و حیا مجبور به اقناع میکرد.  بهرحال گفتار ایشان قابل درک نبود و اینکه کسی اعتراضی نمیکرد شاید ناشی از این خصلت انسانی است که نگارنده این سطور مکرر شاهد آن بوده است.  گاهی در جلسات دفاع تز، شاهد دانشجوئی بوده ایم که با رندی خاصی برای تحت تأثیر قرار دادن حضار اصطلاحاتی پُرطمطراق را بکار میبرد و در عین حال استادان ممتحن ابا داشته که اعتراض کرده بگویند سرتاپا غلط است.  چرا؟  چون میترسیدند.  از چه میترسیدند؟  از اینکه سوأل کنند و بعد معلوم شود موضوعی بوده بدیهی که آنان نمیدانسته اند و خجلت زده شوند.  طبعاً مردم عادی در مواجهه با عبارات حاوی اصطلاحات عجیب، گاهی به لسان عربی و گاه لاتین، که با هم معجون غریبی تشکیل داده باشد وحشت بیشتری میکنند و آنرا بحساب نادانی خود و البته دانشمندی متکلم میگذارند.  در یک کلام، معیاری برای راستی آزمائی وجود ندارد و آنچه مکتب مزبور ارائه میکند نمونه ای کلاسیک از شبه علم است.

   با این حال، مخالفت با مکتب مزبور به معنای تخطئه آن یا دشمنی با گردانندگان آن نیست بویژه اینکه تم اصلی آن رحمانیت است و نه ضرب و زور.   بخصوص که بنیانگزار این مکتب مدعی حالِ خوب گروندگان است و آنها هم که به این گروه پیوسته اند با رضایت خود بوده و نه به ضرب شمشیر.  مادام که امثال این مکاتب بی آزارند و نظریاتی دارند که علاقمندانی دارد باید بحال خود گذاشته شوند تا اگر کسانی حالی خوش پیدا میکنند مانع آنان نشد.  پس با آسیب های فکری آنها چه باید کرد؟  طبیعی ترین راه وجود تکثر و مدارا است باین معنا که مکاتب روشنگرانه که مدعی حقیقت اند بحث های متقابل را پیش کشیده تا در داد و ستدی فکری آنچه لیاقت ماندن را دارد خود را نشان دهد.  برخورد فیزیکی با این مکاتب، یا هر نوع مکتب دیگری، اتفاقاً به نفع آنها تمام میشود و اقبال بیشتری پیدا خواهند کرد زیرا چیزی که منع میشود انسان را حریص تر میکند.  بویژه، منع کننده اگر حاکمیتی باشد که خود نمونه بارز اختلاس و دزدی و همه گونه اعمال خلاف باشد و چیزی را منع کند خود بخود و نادانسته و ناخواسته بر خوب بودن آن چیز صحه گذاشته است. 

    میپرسند آیا عرفان حلقه نوعی شارلاتانیسم نیست؟  از مشخصه های فرد شارلاتان تن ندادن او به مصاحبه های تخصصی و عمومی است حال آنکه رهبر این مکتب با حضور در میزگردها، خودش را در معرض پرسش های سخت قرار داده است.  از نحوه بیان و اعتماد بنفس او در این مباحثات چنین استنباط میشود که نامبرده شخص محترمی هستند عمیقاً معتقد به مبانی جدیدی که کشف کرده اند منتها لزوماً برای ما قابل فهم نیست.  از این قبیل موارد در داستانهای شبه علم کم نبوده است.  کسانی به باور خود ماشینی جاودانی اختراع کرده اند و صادقانه فکر میکردند واقعی است.  مرور زمان خود بخود نتیجه کار را نشان داده است و لذا باید داوری در خصوص این قبیل موارد را به مرور زمان واگذار کرده و بیهوده با جریاناتی که موافق نیستیم دشمنی نکرد. 

    اما چرا اقبال به جریانات فکری غیر مرسوم در کشور ما زیاد است؟  از یک سو باید آنرا بحساب فشار مضاعف تفکرات ارتجاعی حاکم گذاشت که اگر میسر باشد فرد در درجه نخست مایل به فرار از کشور است و درغیر اینصورت، پناه بردن او به هر تفکری خارج از چارچوب سنتی حاکم است.  حجم عظیم مهاجرت در این چهار دهه خود دلیل روشن بر این مدعاست.  دلیل دیگر بر این مدعا، جمعیت زیاد دستگیر شدگان و زندانیان سیاسی و فشار روانی است که بسیاری را حتی وادار به خودکشی میکند.  آنها هم که آزاد میشوند معلوم نیست چه بر آنها گذشته که گاه در بدو خروج از حبس اقدام به خودکشی میکنند.  از سوی دیگر، در چنین محیطی، هرچیزی که بوی تازگی دهد و اندکی از جوّ حاکم فاصله داشته باشد فوراً جلب نظر کرده و راهی را نشان میدهد برای فرار و خلاصی از فشار تفکر حاکم.  قبلاً نشان دادیم (17/11/1401 ) که چگونه این تمایل میتواند گاهی نتایج نامنتظره در پی داشته باشد.  واقعیت بعدی در احساساتی بودن مردمان این خطه است.  بنظر میرسد جامعه ما جامعه ای سنتاً احساساتی بوده و شاید هم هنوز هست که البته با ایده آلیسم سنخیت بیشتری دارد تا با راسیونالیسم.   ایده آلیسم مادام که در حوزه تفکر فلسفی باشد مشغله ایست فکری و در حد خود نیکو.  اما به محض ورود به حوزه زندگی و امور واقعی مشکلات آغاز میشود.  متافیزیک خوراک شیرین و لذت بخشی است که هضم آن بسیار دشوار است.  گویا بخش بزرگی از جامعه سنتی ما همچنان گرفتار ایده آلیسم و تبعات منفی آن در زندگی اجتماعی است.  حفظ تعادل در زندگی یک هنر است و اوج آن در تعادل بین احساسات و عقل است که راهنمائی روشن اندیشان را میطلبد. 

 

خلاصه اینکه، عرفان حلقه مثالی کلاسیک ازحوزه شبه علم است که نشان میدهد چگونه در نبود فضای آزاد، مردم برای تنفس هوای تازه چاره ای جز پناه بردن به هرآنچه بدیلی برای تفکر حاکم باشد ندارند.  انواع بیشماری عرفان های متفاوت و بی آزار وجود دارند که ادعائی هم در مسائل علمی نداشته معهذا ایدئولوژی دینی آنها را رقیبی برای خود تلقی کرده از آنها بر نمیتابد و اقدام به تعقیب آنها میکند.  مشکل در تفکر ارباب دیانت است که مدعی اند مردم برای دین اند و نه دین برای مردم.  شبه علم طیف وسیعی دارد که یک سوی آن بسیار خطرناک است که در آن  مردم زود باور اسیر تبلیغات حقه بازان و سیاستمداران کلّاش میشوند.  اما عرفان حلقه و مکاتب مشابه آن که آزاری برای غیر نداشته و چه بسا حاوی نفعی برای گروندگان باشد باید بحال خود گذاشته شوند هرچند متضمن مضامینی غیر واقع باشند.  از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!  بالعکس، اگر مشاهده شود که کسی یا نهادی ایدئولوژی خود را با تهدید و سرکوب تحمیل میکند شک نباید داشت که چیزی برای گفتن ندارد.  او که چیزی برای عرضه دارد حتی به تبلیغ هم نیاز ندارد چه شهروندان همواره خریدار جنس خوب اند چه در بازار مادّیات باشد و چه در بازار تفکرات، و یکدیگر را از آن آگاه میکنند.  در این آشفته بازار رسانه ها و اخبار اینترنتی و غیره آنچه اهمیت دارد شک گرائی و تسلیم نشدن به هر آنچه عرضه میشود است مگر آنکه با راستی آزمائی صحت نسبی آن محقق شود.

  • مرتضی قریب
۲۳
بهمن

حاشیه امن

    در دنیای واقعی هر چیز که ساخته میشود یا هر کاری که انجام میشود و هر اتفاقی که رخ میدهد یا قرار است رخ دهد همواره با یک "حاشیه امن" همراه است.  یعنی حفظ فاصله کافی تا بروز بحران.  در یک کلام، زندگی سالم بدون وجود حاشیه امن میسر نیست.  حاشیه امن در نفس خود مثبت است اما گاهی هم آنرا در جهت خلاف بکار برده و میبرند.  نمونه های زیر شاید به روشن شدن آن کمک کند:

1- سرعت نمای اتوموبیل حداکثر سرعت مجاز را 120 یا در برخی 160 و یا بیشتر را نشان میدهد.  اما راننده مجرب همواره فاصله ای را با حداکثر نامی سرعت رعایت کرده با سرعت کمتری رانندگی کرده که به آن حاشیه امن گفته میشود.  البته قانون خود این حاشیه امن را مقرر کرده و عدول از آنرا روا نمیدارد.  اگر جاده لغزنده باشد حاشیه امنی که راننده اختیار میکند حتی از عدد قانونی هم محافظه کارانه تر خواهد بود.

2- متشابهاً رانندگی در جاده با حفظ حاشیه امن بین خطوط خط کشی شده خواهد بود.  کاهش حاشیه امن یعنی انحراف به چپ یا راست که خطر خروج از جاده یا تصادف با وسیله مقابل را افزایش میدهد.

3- استفاده از چوب در ساخت و ساز مزایای زیادی دارد اما آیا میتوان جنگل های کشور را بخاطر آن ته تراشی کرد؟  در این مورد حاشیه امن توسط متخصصین مقرر میشود و معمولاً برداشت چوب باید کمتر از میزان رشد و احیاء مجدد درختان باشد.  کشور سوئد که صادر کنند عمده چوب است به ازای هر درختی که قطع میشود صد چندان نهال جدید غرس میکند تا وسعت جنگل های خود را حفظ کرده باشد. 

4- توان نامی یک نیروگاه اتمی مثلاً 1200 مگاوات است.  یعنی حداکثر تولید نیرو بطور ایمن همین عدد میباشد.  بطور نظری امکان افزایش قدرت نامحدود است تا آنجا که قادر به نابودی کل سیستم است.  حاشیه امن در اینجا یعنی تولید حرارت و نیرو نباید از میزان برداشت آن که توسط خنک کننده صورت میگیرد و محدود به قدرت پمپاژ است تجاوز کند. 

5- اگر موارد بالا به درستی فهم شده باشد، مسأله آب نیز همینگونه است.  میزان مصرف آب در کل مصارف خود در بدترین حالت میتواند برابر با میزان نزولات جوی که منجر به احیاء آبخوان ها و لایه های زیرزمینی است باشد.  اما در عمل هیچگاه نباید حتی به این خط قرمز نزدیک شود بلکه درست مثل سرعت اتوموبیل، حاشیه امنی را رعایت کرده اجازه داد همیشه اندوخته اضافی از آب وجود داشته باشد.  این یعنی که رودخانه ها کماکان پر آب باشند و دریاچه ها را تغذیه و حتی مقدار زیادی از آب راهی دریاهای آزاد شود.  اینکه همه آبهای موجود مصرف شود فقط از مغز پوسیده یک عقب مانده ذهنی ممکنست تراوش کند که شوربختانه نظایر آن مدتهاست در مقامات بالا منصوب اند. 

6- مورد فوق ما را به موضوع مهمتری میرساند که علت اصلی بحران آب و باعث و بانی خشکسالی و نابودی محیط زیست است.  و آن چیزی نیست جز موضوع جمعیت.  جمعیت هر منطقه ای یا هر کشوری باید متناسب با اقلیم و امکانات طبیعی آن باشد.  لذا حد بالای جمعیت یک کشور مانند توان نامی یک نیروگاه است که نباید تحت هیچ شرایطی از خط قرمز مزبور عبور کند.  مثلاً برای کشور ما این حداکثر چیزی حدود 30 میلیون بوده است بطوریکه آب در رودخانه ها و دریاچه ها باشد و خوراک مردم از محل کشاورزی و باغداری و دامداری داخلی تأمین شده و بسا صادر هم بشود.  چنین وضعیتی را حالت تعادل گویند که اگر در جهت صعودی برهم خورد درست مانند مثال نیروگاه لجام گسیخته بسمت نابودی پیش خواهد رفت.  وقتی جمعیت به حد اشباع سرزمینی میرسد لاجرم رشد جمعیت باید بسیار کوچک و نزدیک صفر گردد.  این بمعنای مخالفت با فرزند آوری نیست بلکه 2 فرزند برای خانواده تقریباً همین شرط را برآورده میسازد.  ترساندن از پیر شدن بافت جمعیتی بهانه ایست در دست کسانی که با ممانعت از تنظیم خانواده و ایجاد انگیزه های تشویقی برای افزایش جمعیت کشور، آینده آنرا عامدانه بسمت یک فاجعه محتوم هدایت میکنند.  افزایش جمعیت که چه شود؟ درحالی که جوانان تحصیل کرده به مرحله بازدهی رسیده مداوماً در حال فرار از کشورند؟!  جمعیت کم همواره چاره دارد ولی جمعیت زیاد بدون چاره است درست مثل صاحبان مستأصل مرغداری ها که شاهد بودیم صدها هزار جوجه بیگناه را بخاطر کمبود دان بیرحمانه زنده بگور کردند.  اکنون کشور با جمعیت بالای 80 میلیون، حتی بر فرض، اگر در همین حد هم توقف کند فاتحه آینده کشور کماکان خوانده است.  طبعاً کاری که با جوجه ها شد با انسان نمیکنند، اما شاید هم جنگ ابزار خوبی در ذهن مستبد باشد که فواید چندگانه برایش دارد.  کسانی که مسئول ایجاد چنین وضعیتی هستند به تحقیق مرتکب نه حماقت بلکه بزرگترین جنایتها شده اند. 

7- حاشیه امن برای استحکام خانه ها و مقاومت در برابر زلزله نیز وجود دارد.  یعنی طبق ضوابط مهندسی، استحکام بنا باید بیش از حد معمول باشد تا زلزله قوی بین 7 تا 8 ریشتر را دوام آورد.  دلیل اصلی فروریختن برج های مسکونی در زلزله اخیر ترکیه البته شدت زلزله بوده است.  اما بعقیده ما دلیل مهمتر فساد حاکم بر شیوه ساخت و ساز در آن نواحی بوده است.  پایدار ماندن ساختمان های مجاور نشان از آن دارد که مقررات مهندسی در آنها، برخلاف همسایگان آنها که فرو ریخته، رعایت شده است.  اینجا به یک حاشیه امن دیگر میرسیم که مربوط است به زد و بندها و فساد حاکم در شهرداری ها و سازمانهای وابسته که سازنده میتواند با رشوه، مقررات را خریداری و ایمنی را قربانی منافع شخصی کند.  همانگونه که در برج های قلابی شهر آبادان شاهد بودیم که نه با زلزله بلکه بخودی خود فروریخت که حاکی از حجم وحشتناک فساد حاکم است.  معلوم نیست اگر تکان کوچکی رخ دهد چه میزان از ساخت و سازهای انجام شده توسط این آقازادگان تخریب خواهد شد؟  نتیجه چه شد؟ دادخواهی زیان دیدگان چه شد؟ مقصر که بود؟  هیچ، کاملاً مسکوت ماند و برملا نشد زیرا سازنده و شرکای والامقام او دارای "حاشیه امن" در قبال نظام قضائی هستند.  پس مسئول جانهای زیر آوار مانده کیست؟  طبعاً با ذکر نام خدا تمام مسئولیت ها به یکباره ناپدید میشود!  این همان وجه ضد ارزشی حاشیه امن است که در دنباله بدان میپردازیم.

8- شکل ضد ارزشی دیگری از حاشیه امن مربوط میشود به دزدان، رانت خواران، اختلاسگران، و متجاوزین به حقوق ملت.  کودکان معصومی که تنها گناه آنها یادگیری کتاب مقدس یا علاقه به فوتبال بوده مورد تجاوز مربیان قرار میگیرند و آب از آب تکان نمیخورد.  چرا؟  برای اینکه متجاوز دارای حاشیه امن است و درعوض او، خبرنگار افشاگر دستگیر و زندانی و شکنجه میشود.  اگر در زندانها، و حتی خارج زندان، در دیگر کشورها به زندانیان تجاوز جنسی شود اتهام سنگینی علیه متجاوز مطرح و با کیفر سختی روبرو میشود.  طبعاً ما خواهیم گفت آنها لائیک و بی دین اند.  اما در کشوری که ادعای دیانت سردمداران او سقف آسمان را سوراخ کرده و چنین گناه کبیره ای مکرر در مکرر اتفاق افتاده چه باید گفت؟  متجاوزین از حاشیه امن برخوردارند و چه بسا پاداش هم میگیرند.  با توجه به شیوع انواع دزدی و اختلاس از اموال ملت آیا چنین نظامی غیر از یک نظام تماماً مادّی گرا به معنای اخص کلمه چیز دیگری هست؟  و بالاتر از این، بلکه چون ادعای معنویت و تقدس هم دارد که کاملاً خلاف اعمال سیاهش است، پس نه اینست که دروغگوترین و ریاکارترین نیز هست؟

9- براستی مگر خطای فاحش و گناه مُنکر، شرق و غرب یا معنوی و مادّی دارد؟  چگونه است انواع تجاوزات روز روشن صورت میگیرد و آب از آب تکان نمیخورد؟  لابد حاشیه امنی وجود دارد؟  اما حاشیه امن این متجاوزین از سوی چه کسی تضمین شده که همچنان استمرار دارد؟  مجوز آتش باختیار از سوی چه کسی به متجاوزین داده شده؟  اصولاً فعلی که طبعاً خطای فاحش است و حتی نقیض قانون مدون، چگونه بی مانع صورت عمل میپذیرد؟  شاید مثال زیر کمکی کند:

شرکتی را متصور شوید با یک رئیس فاسد.  کارمندان او ممکنست در بدو استخدام افرادی پاک و منزه باشند اما به مرور در فضای مسموم شرکت مجبورند همرنگ جماعت شوند و در تخلفات مالی رئیس آلوده شده و چشم بر آنچه میگذرد ببندند.  طبعاً همراهی آنها نیز بتناسب سلسله مراتب بی پاداش نخواهد ماند.  این واکنش زنجیری فساد از رئیس آغاز و پله پله به آبدارچی شرکت ختم میشود.  آنها که در این بازی شریک نیستند یا باید منفعل مانده یا شرکت را ترک کنند.  چه اینکه شنا در یک گنداب لاجرم خواهی نخواهی فرد را کثیف و آلوده خواهد کرد.  اما چنانچه رئیس این شرکت با فردی درستکار و لایق تعویض گردد، از آنجا که افراد فی نفسه نیک نهاد هستند، یکشبه اوضاع عوض شده ورق برمیگردد.  تجربه های تاریخی مکرر در مکرر درستی این نظر را تأیید کرده است.  چه شرکت های ورشکسته ای که با انتصاب فردی لایق از حضیض به اوج رسیده اند.  آیا کارمندانی که در فساد با رئیس سهیم بوده اند قادر به تعویض او هستند؟  طبعاً خیر و تعویض او لازمست توسط مقام بالاتر صورت گیرد.  ولی مافوق هنگامی موفق به اینکار است که خود درستکار باشد که اگر بود اجازه استمرار کار رئیس پائین دست را نمیداد!  اینجاست که دور باطل هویدا میشود و سلسله علت و معلول تا بالاترین مقام مملکتی بالا میرود و نکته باریکتر از مو همینجاست.  پس علت منطقی وجود فساد سیستماتیک در یک کشور را باید ناشی از آغازگر نخستین یا بقول فلاسفه "محرک اول" دانست که اوست که در رأس است.  ماهی زسر گندد نی زدُم.

خلاصه آنکه، حاشیه امن چه در وجه مثبت و چه منفی آن همواره وجود داشته و دارد.  رفع سایه سیاه و نکبتی که بر کشور مستولی شده جز با خِرد جمعی میسر نمیشود.  متأسفانه برخی روشنفکران ما در دنباله روی از غرب مرتباً بر شیوه عقل گرائی خُرده گرفته و وفور افسردگی یا خودکشی در غرب را ناشی از تأکید بیهوده بر خِرد میدانند و هرآنچه آنجاست در اینجا بازتاب میدهند.  حال آنکه فعلاً آنچه دوای درد ماست و عامل خروج از چاه خرافات، همانا عقل گرائی است.  چه بسا بعدها ما نیز به همان مرحله ای برسیم که لازم باشد برای تعدیل فضای موجود، درون گرائی و عرفان تجویز گردد.  همانطور که اقلیم سوئد با اقلیم ما متفاوت است، متشابهاً اولویت های مادّی و معنوی ما نیز متفاوت است و تجویز هرآنچه آنجا میگذرد ممکنست لزوماً مناسب ما نباشد.  معهذا تجربه مفیدی که دنیا به آن رسیده و مانع از ایجاد "حاشیه امن" در وجه منفی آن میشود بکار ما نیز میآید.  و آن همانا ابتکار وجود قوای 3 گانه مستقل از هم است که مرتباً یکدیگر را نظارت و کنترل کرده مانع از پا گرفتن فساد، آنگونه که در کشورهای استبدادی هست، میشوند. بعلاوه، دوره در رأس بودن نیز محدود است.  باری، شاید به همت خردمندان و نخبگان، بشود که حاشیه امن برای زندگی زندگان بسط بیشتر یابد.  بشود که حاشیه امن برای متجاوزین به حقوق زندگان و محیط زیست تنگتر و باریکتر گردد.  اینگونه باد.

  • مرتضی قریب
۰۴
آذر

مطلق گرائی

    مطلق گرائی بعنی شیوه تفکری که موضوعات و ایده ها را بصورت مطلق فرض کرده و برای آنها جای جرح و تعدیل باز نگذارد.  امروزه این شیوه فکری همراه با موهومات دست در دست هم بلای جان ملت هاست.  دوای آن خردگرائی و دور ریختن خرافات است.  خرافات اگر منحصر به داستانهای جن و پری باشد، باری، قابل تحمل است اما اگر با حیات و ممات ملتی درگیر باشد دیگر جای تأمل و بی اعتنایی نیست.  بجای شرح بیشتر، بهتر است به برخی از مصادیق آن در زیر اشاره شود:

عقل انسانی: رسم است که عقل انسان را در مراتب آفرینش بطور مطلق در مرحله اعلی و مافوق سایر عقول میدانند.  نتیجه عملی آن اینست که جان انسان بالاتر از جان حیوان است.  اما واقعاً چرا جان انسان باید بالاتر از جان حیوان باشد؟  پاسخ میدهند چون انسان فکر دارد ولی حیوان ندارد.  اما مگر علم ثایت نکرده که حیوانات نیز به درجات صاحب عقل و هوشند و حتی گاهی احساس آنها فراتر از احساس انسان است؟  رفتار دلفین ها نشان از هوش و تعلیم پذیری آنهاست.  کلاغ ها نیز، نسبت به مغز کوچکشان، بدون تعلیم نیز بسیار باهوشند.  پاسخ میدهند بالاخره هرچه باشد عقل ما بالاتر از عقل همه آنهاست.  اکنون با پذیرش این حقیقت که عقلانیت طیفی گسترده دارد، فرض محال نیست تصور کنیم عقلی بمراتب عالی تر از ما وجود داشته باشد که نسبت او به ما مثل نسبت ما، بلا نسبت، به درازگوش باشد.  آیا به این نوعِ برتر حق میدهید از ما سواری بگیرد یا هر وقت خواست بکشد و بخورد؟  و در خدمت خویش استثمارمان کند؟  شاید روی زمین، ما اشرف مخلوقات باشیم ولی غیر قابل تصور نیست که نوع ابَرهوشمندی از سیاره دیگری نازل شود که انسان در برابرش به مثابه شامپانزه باشد.  آیا حق دارد ما را بی عقل بداند و مستحق نوکری؟  شاید او با نوع انسان همان رفتاری را بکند که صادق چوبک در داستان "عنتری که لوطی اش مرده بود" نوشته بود.  اگر نمی پسندید، پس باید در رفتار با حیوانات تجدید نظر کرد قبل از آنی که واقعاً چنین اتفاقی رخ دهد و انسان تاوان اعمالش را پس دهد.

مرکزیت: قابل تصور است که هرکس میتواند ادعا کند آنجائی که زندگی میکند مرکز دنیاست و کاملاً هم حق داشته باشد!  هرچه باشد روی سطح کُره همه نقاط آن متشابهاً میتواند مهمترین نقطه و مرکز توجه باشد و البته هیچکدام هم نباشد.  همچنین است عقاید مابعدالطبیعی که مرتبط با تجربه نیستند و همگی به یکسان میتوانند درست یا نادرست باشند.  تفاوت از کجا ظاهر میشود؟  از آنجا که یکی ادعای برتری مطلق بر سایرین را داشته و بخاطر اثبات آن حاضر به نابود کردن سایر مکاتب باشد.  در اینجا، مکتب مزبور از سلک سایرین جدا شده به سطل بازیافتی ها سقوط میکند.  در ساحت اندیشه، هیچ اندیشه ای حقیقت مطلق نیست و آنجا که یکی چنین ادعائی کند باید مطمئن بود که اتفاقاً خودش باطل است.  منشاء مفاسد آنجاست که زیدی بگوید اعتقاد من برترین است و دیگران فروتر که بر مبنای آن خود را محق به تحقیر و پاکسازی سایر عقاید بداند.  

خوب و بد:  خوب و بد ابتکار ماست برای استمرار نظم در جامعه.  خوبِ مطلق وجود ندارد.  مثلاً آدم ها خوب و بد دارند و داخل بدها هم طیف هست و بدِ مطلق وجود ندارد.  هر آدمی، بالقوه درجاتی از خوبی و بدی در سرشت اوست.  منتها آدمی که در استخدام نظامی شرور و تبهکار باشد، آن بخشِ بد وی تشدید شده چه بسا او نیز فاسد و تبهکار شود.  متشابهاً با تغییر نظام و روی کار آمدن سیستمی درستکار، همان شخص میتواند در جهت راست و درست تغییر رویه دهد.  یعنی هر نظامی میتواند آدمها را شبیه خودش سازد.  نظام به مثابه یک آمپلی فایر، خوب و بد افراد را همرنگ خودش تشدید خواهد کرد. لذا  در یک جامعه فاسد، افراد بخودی خود گناهکار نیستند بلکه نظام فاسد است که آنها را بسمت فساد سوق میدهد.  در چنین محیطی اگر فرشتگان آسمان نیز فرود آمده قصد کمک داشته باشند اثری جز اینکه خود فاسد شوند ندارد.  و چه کسی نظام را فاسد کرده؟  معمولاً ایدئولوژی مطلق گرا!  طالبان در کشور همسایه نمونه بارز آن است که در حالیکه اعضای آن بالفطره بد نیستند و دروغ نمیگویند اما چیزی مغزهای آنان را در جهت منفی تغییر کلی داده است.

درست و نادرست: تشخیص درست از نادرست اغلب مشکل است اما آنچه ساده تر است تشخیص تضاد است که خود نشانه ای از نادرستی چیزی است که درش تضاد پیدا شده.  در قدیم سوفسطائیان بودند که در نان به نرخ روز خوردن مشهور بودند علیرغم آنکه حکمای دانا نیز در بین آنان بوده که کمی در حقشان کم لطفی روا شده.  در عوض، امروز با طایفه ای سر و کار داریم که انبانی در دست دارند که هرگاه اقتضا کند قولی در تأیید فکر خود از آن بیرون میآورند.  لحظه ای بعد اگر ناچار باشند قولی دقیقاً متضاد با قبلی از انبان بیرون میکشند.  همچنین است بروز تضاد با اخلاق طبیعی و روح پاک انسانی که اگر ظاهر شود خود نشانه ای از بطلان است.  ایدئولوژی ها هریک کتابی یا بشکل مکتوب و یا مجازی دارند که میتوان آنرا اتفاقی گشوده و بخشی را خواند.  به محض آنکه مثلاً متنی مشاهده شد که در آن تجاوز به عنف به محبوسین و زندانیان بعنوان حکم اخلاقی تجویز شده باشد، همین یک نمونه کافیست که فوراً کتاب را بسته و از همین یک نمونه حکم به بطلان کلیت آن ایدئولوژی دهید.  هیوم، فیلسوف انگلیسی، بیانی تندتر و شاید صحیح تر در طریق شناخت دارد.  او میگوید " کتابی که نه شامل استدلالات تجریدی باشد از آن قسم که در ریاضی و هندسه است و نه گزاره های ناظر بر وقایع تجربی، آن کتاب را به آتش بسپار زیرا در خود هیچ ندارد جز سفسطه و پندار باطل".  با اینکه برای اثبات باطل بودن ایده ای که ادعای مطلق بودن و همه فن حریفی دارد، بدست دادن یک نمونه نادرست کفایت میکند اما برای اثبات درستی یک ایده، نمونه های بسیاری را باید مورد آزمون قرار داد تا شاید به سطحی از اطمینان دست یافت همانطور که پیشتر اشاره شده بود.

حواس پنجگانه: وقتی صحبت از حواس میشود، یاد حواس پنجگانه می افتیم.  در گذشته ها آنچه ما را با عالم خارج ربط میداد از طریق همین حواس بود که مهمترین و اصلی ترین آن عنصر بینائی است.  چه اینکه سایر مُدرکات دیگر را میتوان به دیداری تبدیل نمود.  این حواس البته دارای محدودیت بوده و هست.  اینکه تجربه گرائی شأنی نداشته و در عوض، عالم معقولات را بها میدادند از همین رو بوده است.  مهمترین دلیل محدودیت حواس از یونان باستان تا همین اواخر آزمایش سردی و گرمی بود که اگر از هوای بسیار سرد وارد اتاق معتدلی شوید میگوئید گرم است حال آنکه او که از هوای بسیار گرم وارد آنجا شود میگوید سرد است.  کدام واقعیت است؟  اتاق سرد است یا گرم؟  با این نتیجه گیری، بسیاری از فلاسفه از اینکه بتوانیم به حقایق اصیل دست یابیم اظهار یأس و نومیدی کرده روی به ایده آلیسم آوردند.  گفتند که ما بطور مطلق قادر به شناخت حقیقت جهان خارج نیستیم زیرا حواس ما راست نمیگویند.  اما امروز دماسنج داور نهائی است و بکمک حواس ما آمده و دمای اتاق را دقیق میدهد.  بعلاوه ما را از دما هائی بسیار سرد، در حد صفر مطلق، تا بسیار داغ مطلع میسازد.  نه تنها این، و بلکه بسیار مهمتر از این، دامنه بینائی ما از پنجره بسیار بسیار باریک مرئی به کل گستره الکترومغناطیس بسط یافته و ما را از آنچه در این حوزه خارج از دامنه بینائی ما در عالم محسوسات میگذرد مطلع میسازد.  علاوه بر همه اینها، دقت دستگاه های اندازه گیری نیز آنچنان زیاد شده که لطیف ترین حرکات قابل سنجش و درک انسانی است.  بعد از دهه ها سعی و خطا بالاخره دریافت و ثبت امواج گرانشی که بقول انیشتن محال بوده اخیراً میسر شده به توفیق انجامیده است.  این امواج بقدری لطیف است که برای درک و سنجش آن ثبت لرزش هائی در حد صدم قطر هسته اتم (حدود 1E-17 m ) باید اندازه گیری شود!  بنابراین، تکرار سخن گذشتگان حاکی از محدودیت و ضعف حواس ما دیگر جایگاهی ندارد.  اما هنوز این پرسش فلسفی باقیست که آیا ادراکات ما، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، مرتبط با حقایق هست یا نه؟  اگر نه، باید پرسید پس چیست؟  

حداکثر ممکن: نداشتن سواد کافی باعث میشود عده ای فریب "حداکثر" را بخورند.  مثلاً شک نیست که کشاورزی پیشه ای محترم و مورد نیاز زندگیست.  اما یکی بگوید همه جا را بکارید و جای خالی نگذارید.  چه میشود؟ و اصلاً چه بشود؟  آب موردنیازش از کجا تأمین شود؟ آیا صرف میکند بقیمت خشکاندن رودها و دریاچه ها و نابودی مراتع و جنگل ها، آنطور که امروز کرده اند، کشاورزی را حداکثر کرد؟  گاهی میگویند برای رفع نیاز جمعیت لازمست.  در گذشته های دور، جمعیت زیاد مترادف آبادی و نیز قدرت جامعه بود، اما امروز چنین نیست و بلکه به ضد خود بدل شده.  اما بسبب تحجر فکری، هنوز عده ای مطلق گرا در گذشته ها سیر میکنند و نمیدانند که در دنیای واقعی برای هر چیزی محدودیت هائی وجود دارد.  در شرایط پایدار، جمعیت یک کشور در نهایت، باید باندازه کسری از منابع طبیعی باشد و حتی هیچگاه به نقطه سر بسری هم نرسد چه رسد تجاوز از آن که امروز به آن مبتلا ایم.  مُخبّط دیگری در آمریکای جنوبی به پاک تراشی ریه زمین یعنی جنگلهای آمازون پرداخته تا بقول خودش تولید گاو را به حداکثر ممکن رسانده دنیا را غرق در گوشت گاو کند.  چه بسا برای پیشرفت اقتصادی حداکثری، هرچه بیشتر به مصرف سوخت های فسیلی ادامه دهیم تا نه تنها جوّ زمین را وارد پروسه ای برگشت ناپذیر سازیم، بلکه آینده نسل های آتی را هم هزینه ظاهر سازی های خود کنیم.  

اعداد مقدس: از دید یک مطلق گرا، اعداد مقدسند.  بگذریم از اینکه اصلاً منشاء ریاضی را برخی متافیزیکی دانسته متأثر از تجربه نمیدانند.  از گذشته های دور به هر یک از حروف الفبا عددی وابسته کرده بودند که "علم جفر" را ساختند تا آنجا که حتی پایان دنیا را از روی آن پیشگوئی میکردند که طبعاً همه غلط بود.  اما بحث بر سر تقدس اعداد است.  عدد 12 از کجا پیدا شده؟  محتملترین ریشه آن ناشی از وجود 12 ماه سال است.  بطور تقریب، در هر گردش سالانه فصول، 12 دوره 30 روزه شکل های مختلف ماه تکرار میشود.  بیجا نیست که به یک دوره سی روزه یک "ماه" گفته میشود.  باری، این عدد 12 منشاء بروج دوازده گانه شد که هرماه، قمر زمین به محاذات یکی از این صور فلکی در آسمان است.  بگذریم از اینکه این بروج 12 گانه خود منشاء طالع بینی و امثال آن شد.  اسباط 12 گانه یهود احتمالاً متأثر از گذشته همین عدد 12 است و همچنین است امامان 12 گانه و سایر 12 ها مثل دوجین و تقسیم شبانروز به دو دوره 12 ساعته و امثال آن که در فرهنگ ها راه یافته است.  عدد 7 از کجا آمد؟  دورترین ریشه آن به "افلاک سبعه" باز میگردد که از گذشته های بسیار دور، مشاهده مستمر آسمان شب وجود 7 جسم آسمانی متحرک در میان ستارگان ثابت را محرز کرده بود.  اینها هریک روی کره ای بلورین موسوم به "فلک" در چرخش بدور زمین بوده اند بقرار زیر: ماه، تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان.  البته بعدها در دوران متافیزیک، کرسی و عرش (فلک الافلاک) را هم اضافه کردند و تعداد را به 9 افزایش دادند که البته کاریست متأخر.  بنظر میرسد بابلیان که ید طولائی در ستاره شناسی داشتند 7 روز هفته را از آن اقتباس کردند که به سایر اقوام سامی، از جمله، قوم یهود، اشاعه پیدا کرده و آنها صفت قدسی بدان بخشیدند.  از جمله، 6 روز آفرینش و روز هفتم که خدا استراحت کرد.  تاکنون روز هفتم، سبت یا شاباط، برای ایشان اهمیت ویژه در استراحت دارد که فرهنگ های دیگر یک روز پس یا پیش آنرا اقتباس کرده اند.  از اقبال خوش، هر ماه تقریباً مضربی از 4 هفته است که شاید تصادفاً با 4 عنصر قدما سنخیت دارد (ای که نتیجه چهار و هفتی/ وز هفت و چهار دائم اندر تفتی..).  ایرانیان کهن، همان 30 روزه ماه را ملاک قرار داده و هر روز آنرا نامی نیکو نهادند.  بهرحال اهمیت یا تقدس عدد 7 به همه جا سرایت کرد مثل 7 شهر عشق، 7 خوان رستم، 7 نت موسیقی، طبقات 7 گانه در بهشت و جهنم، 7 دور طواف خانه خدا و بسیاری دیگر که بعدها مورد استناد قرار گرفت.  نمونه این علاقه به عدد و مطلق گرائی در تقدس را در امور علمی نیز میبینیم.  یک نمونه جالب آن کشف قوانین حرکت سیارات بدور خورشید توسط کپلر است.  اما او پیش از این دستاورد مدتها با 5 حجم منتظم افلاطونی دست و پنجه نرم کرده شدیداً اعتقاد داشت که آنها رابطه ای با سیارات پنجگانه دارند.  یادمان باشد که این، 5 عنصر را هم تداعی میکند که ارسطو اثیر را هم به 4 تای قبلی افزود.  این رازوری شدید تا آنجا ادامه یافت که مدلی مکانیکی ساخت که افلاک پنجگانه (تیر، ناهید، بهرام، برجیس، کیوان) را با این احجام تطبیق داده و تصادفاً فواصل نسبی را هم بطور تقریبی استخراج کرد.  اما او در تطبیق مواضع سیارات با مدارات دایروی بطلمیوسی توفیقی نیافت مگر وقتی که به رصدخانه تیکوبراهه پای گذاشت و نتایج دقیق رصد ها چشمان وی را باز کرده بالاخره بالاجبار به شکل صحیح مدارات که بیضی است اقرار کرده و متعاقباً سایر قوانین را کشف کرد.  حدود 2000 سال دایره شکل مقدسی در افکار بود که کسی جرأت بیان خلاف آن را نداشت.  این مثال نشان میدهد مادام که با تصورات خام دست و پنجه نرم میکنید و مقید به مطلق ها هستید راه بجائی نخواهید برد مگر آنکه چشم را بر روی حقایق تجربی گشوده و باتکا حقایق پیش روید.  

چه کسی برای چه کسی: گاهی در میان مطلق ها این ادعا هم پیدا میشود که "وجود مردم برای حفظ نظام سیاسی است".  حال آنکه اکثریت فلاسفه را عقیده بر خلاف آنست یعنی نظام، هر نوعی که باشد، هست تا مردم را خدمت کند و نه اینکه مردم در خدمت نظام باشند.  در تفکر مطلق گرا، مردم فقط اجزاء و پیچ و مهره هائی هستند تا ماشین نظام برپا باشد و کار خودش را بکند.  مثلاً چه کار کند؟  در رویه های استبدادی، اولاً راندمان این ماشین بسیار پائین است.  ورودی زیادی میبلعد اما خروجی کمی دارد.  ثانیاً حتی این مختصر هم نصیب مستبد و حلقه نزدیکان او میشود. اصل داستان فقط پول و قدرت است و باقی فقط حرف.  اگر جنگی درگیرد، مستبد مادران را جمع کرده در سخنرانی میگوید "همه ما بالاخره یک روز میمیریم و چه بهتر که برای نظام بمیریم".  او با این مغلطه مادران را تشویق میکند که پسران خود را راهی جنگی بیحاصل که در سرزمین همسایه برپا کرده بکنند.  اما کسی از آنها جرأت نمیکند از او بپرسد اگر از مرگ نباید ترسید، پس اینهمه محافظین رنگارنگ خودت برای چیست؟  که اگر جرأت میکرد طبعاً مستبدی وجود نمیداشت.  تفکر مطلق گرا، چنان تقدسی به نظام داده توگوئی زندگی همه فدای استمرار نظام باد!  برای اینکه قاطبه مردم سرباز نظام باشند یا حکم پیچ و مهره را داشته باشند نیاز به یک تئوری است که این وضعیت را توجیه کرده و ضمناً مردم نیز پذیرا باشند.  برای این منظور به ابزار تبلیغ و تحمیق نیاز است که آن همانا ایدئولوژی است.  اما اینکه اثرش ابدالدهر باشد یا نه، بستگی به میزان شناخت دارد.  شناختی که طبعاً با منافع نظام منافات داشته و او تمام سعی خود را خواهد کرد تا همه  راه های آگاهی بخشی را مسدود سازد. 

خلاصه آنکه، گام نخست برای رهایی، شکستن "مطلق" هاست.  مادام که مطلق ها در محدوده فکر و فلسفه باشد، باکی نیست و آزاری نمیرساند.  اما به محض ورود در سیاست و رفتار اجتماعی، گرفتاری آغاز میشود.  حاکمیت های استبدادی معمولاً از وجود مطلق گرائی استقبال میکنند زیرا آنها را در رسیدن به اهداف خود یاری میرساند.  در شرح مختصری که گذشت با مواردی از این دست آشنا شدیم.  کمترین زیان مطلق گرائی همانا جمود فکر و بازداشتن فرد و جامعه از بالندگی است.  

  • مرتضی قریب
۰۶
تیر

اصول

مدتی این مثنوی تأخیر شد.... صاحبدلی پرسید این سستی و فتور از چیست؟ بدو گفتم ای کاش مسأله ما همانا مباحث علمی و فنی میبود همانگونه که تاکنون درباره آن گفتگو کرده ایم.  اما حقیقت آنست که روز به روز این واقعیت آشکارتر میگردد که مبرم ترین وظیفه آنانی که در حوزه فرهنگی تلاش میکنند گشودن سوء تفاهماتی است که غبار هزاران ساله بر آن پاشیده شده است.  مشکل اصلی ما "اصول"  است.  بدون وجود یک زیر بنای درست هیچ بنائی پا نگرفته و هیچ پیشرفتی رخ نخواهد داد.   آیا پرداخت به جزئیات و دقائق در شرایطی که مبانی اولیه بر آب است جایز است؟ طبعاً خیر.   جای خوشبختی است که امروزه به یمن رسانه های مجازی ورود به هر اطلاعاتی زیر انگشتان هر کاربری بوده و بسهولت میسر است.  چنین آگاهی در زبان علمی "اطلاعات" ( information ) نامیده میشود.  سطح بالاتری از آگاهی، "دانش" ( knowledge ) نام دارد که البته تسلط بر آن به این آسانی نیست و سالهای سال تمرین و ممارست مداوم میطلبد.  در مواقعی، بخشی از دانش کاربردی که فنآوری نام دارد قابل خرید و فروش است و شما میتوانید دانش فنی فلان پدیده بزرگ را خریداری و خود تولید کننده آن باشید.  لیکن این هیچگاه جای علم را نمیگیرد.   مهمتر از همه اینها، در سطح بالاتری، نوعی از آگاهی قرار دارد موسوم به "خرد" ( wisdom ) که در بطن خود اخلاقیات و جهان بینی فلسفی را نیز شامل میشود و نقش زیربنا را برای هر بنای فرهنگی از کوچک و بزرگ بازی میکند.  البته گاهی از "داده" ( data) نیز صحبت میشود که شاید شکل اولیه و ساده تر اطلاعات باشد که در سطح نازلتری از آن قرار میگیرد.  در هر حال همه اینها طی چرخه ای یکدیگر را تقویت کرده و ضمناً به مثابه یک فنر مارپیچی و هماهنگ حرکت میکنند.  اگر خردی وجود داشته باشد این حرکت پیش رونده است.  و اگر خردی وجود نداشته باشد ( که معمولاً خرد را در وجه مثبت آن میگیریم)، حرکت کلی، درجا و چه بسا پس رونده باشد.  اینجاست که در اختیار داشتن فنآوری به خودی خود متضمن تعالی یک جامعه نیست کما اینکه بطور شفاف مصادیق آن را امروزه میبینیم.

  بی شک همگان مدعی پای بند بودن به اصول هستند اما منظور ما از اصول، اصولی است که به حرکت پیشرونده در تاریخ منجر شود و نه بازگشت به قرون ماضی.   رویکرد ما در طی تاریخ مانند بسیاری از چیزها مداوماً متحول میشود.  مثلاً در کل تاریخ گذشته بشر، کجا این بحث گرمایش کره زمین مطرح بود؟!  در گذشته تصور بر این بود که زمین به مثابه گستره ای مستوی و بینهایت بزرگ در مرکز کائنات قرار گرفته و بشر دوپا هر غلطی دلش بخواهد میکند.  او هرکجا اراده میکرد میتوانست برود و هر قدر تکثیر میشد مختار بود.  چه اینکه هرکه دندان دهد نان دهد.  در گذشته بحثی از میزان تولید گازکربنیک و گرمایش کره زمین نبود.  بحثی از کم آبی نبود.  بحثی از محیط زیست و حفظ آن نبود.  اما امروز رویکرد ما نسبت به این امور بکلی تغییر کرده و هر فرد عامی نیز آنرا میپذیرد.  در خاورمیانه مشکلات فکری بسی عمیقتر از اینهاست.  جالب اینجاست که با آنکه مردم هرچند نه همه روزه بلکه دستکم هر از چندی گرد و غبار از منزل و وسایل آن می روبند اما کمتر به محفوظات زنگ زده و رسوب گرفته مغز خود میپردازند.  این چالش مهمیست که از همه بر نیاید و مردان نادری چون دکارت و امثالهم بر آن توفیق یافتند.  این یک مسئولیت تاریخی بر دوش این ره یافتگان است که به منزله محرکی ( starter ) ذهن خفته جامعه را بیدار کرده تا یک واکنش زنجیری آغاز شود.  شاید اینگونه بخشی از دین خود را به تاریخ ادا کرده باشند.  

    زندگی سالم در گرو کار و کوشش و تلاش برای افزایش آگاهی ها و البته ارتقاء کمی و کیفی سطح زندگی است.  بیائید فرض کنیم فرد فقیری یکبار بستنی خورده باشد و بیکباره عاشق آن شده باشد.  او خواهد گفت، حاضرم نیمی از عمرم را بدهم تا در باقی عمر فقط بستنی بخورم.  اگر سخن او جدی گرفته شود و غذایش را محدود به بستنی کرده باشیم در طی یکی دو هفته از گفته خود پشیمان شده استغفار میکند البته اگر به حالت مرگ نیفتاده باشد.  همچنین است اوضاع مردی که روی تختی زیر درختان میوه در باغ بزرگی نشسته و با ولع خاصی از میوه ها و فواکه گوناکون باغ برخوردار میشود.  شبها نیز در بستر نرمی در یکی از بیشمار اتاقهای موجود در کوشک مرکز باغ می آرامد.  اما این خوشی چندان نپائیده و بزودی دچار شکم روش و انواع بیماری ها خواهد شد و او را از طمع بیجای خویش پشیمان خواهد ساخت.  عاقبت او همانند همان فقیر طمعکار است که در پی یک خوشی زودگذر، اصول اساسی را نادیده می انگارد.  وی حتی اگر دچار بیماری هم نشود پس از مدت کوتاهی از این طرز زندگی خسته شده خواهان فرار از این باغ عدن میشود.  شاید فقط بیماران روانی طالب چنین زندگی بی هدفی باشند.  حتی در روزگار بشدت مادی ما، ثروتمندان بزرگ دنیا فقط بخشی از اوقات خود را صرف چنین خوشی بی انتهای مالیخولیائی میکنند.  چنین گذران زندگی قطعاً تبعات بدی خواهد داشت.  ای کاش تبعات این نابخردی فقط دامنگیر خودشان میشد و مردم بیگناه در امان میبودند.  در حالیکه این طمع ورزان مقدس نما در وصول به آن جایگاه سرمدی، سایرین را نیز در معرض ترکش های جهل و جنون خود به کشتن میدهند.  بااینکه این طمع ورزان آنقدر صداقت دارند که خود را فدای عقیده میکنند اما دسته دیگری نیز هستند که مردم عادی را به فیض شهادت تشویق ولی خود را با محافظین بسیار از آن محروم میسازند.  این اوضاع و احوالی است که بر بخش بزرگی از خاورمیانه امروز حکمفرماست.  خلاصه آنکه، دلمشغولی مردم متمدن بر سر میلیمتر است اما اینجا مشکل روی کیلومتر است!   و این در حالیست که برای حفظ ظاهر و عقب نماندن از دایره پیشرفت، خود را عاشق میلیمتر و بلکه میکرومتر مینمایانند.  لذا ورود به علوم دقیقه و توقع پیشرفت بدون اصلاح اساس ساختار فکری، توهمی بیش نیست.  

   از دیدگاه فلسفی پرسش میشود علت وجودی ما انسانها در این جهان چیست؟  طبعاً، پاسخ کلی این است : برای زندگی.  طبعاً نهایت آرزوی خیلی این باید باشد که مسئولیتی نداشته و ایام را با خوشی و تفریح بگذرانیم.  اما اگر غایت زندگی این بود، در اینصورت ما اکنون میبایست همچنان در شرایط انسان عصر حجر و با همان سختی و مرارت زندگی میکردیم.  آنچه ما را بدین پایه از رفاه رسانده همانا تلاش مستمر پیشینیان ما الی زمان حاضر در کسب دانش و معرفت و بکارگیری آن برای کاستن مشقات زندگی بوده است.  بنابراین دانش و آگاهی است که ما را به این قدر و مرتبه رسانده و جهل و خرافات است که ما را به عقب میکشاند. البته هستند مصلحین دروغینی که در پنهان رفاه مادی را برای خود طلبیده و در عیان فقر و استغنا را نصب العین قرار داده و آنرا ترویج و تجویز میکنند.  این دنیا را برای خود و آن دنیا را برای خلق الله میخواهند.  باری، وجه معنوی انسان چیز دیگری را نیز طلب میکند که همانا در حوزه خرد میباشد.  جستجوی معنای زندگی و کنکاش در اینکه از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت در این مقوله قرار دارد.  بطور مثال امروزه میلیاردها میلیارد صرف ساختن دستگاه های عظیم شتابدهنده و خرج پژوهشگران مرتبط میگردد تا معلوم گردد آن ذره اولیه که سایر ذرات و لذا هستی از آن بوجود آمده چه بوده است.  این در حالیست که معلوم شدن یا نشدن آن هیچگونه تأثیری بر گذران مادی ما ندارد.  همچنین است کارهائی که در زمینه هنر و فلسفه و علوم انسانی انجام میشود و برای تعالی وجه معنوی انسانهاست.  امروز بیش از هر زمان دیگری لازمست خردورزی تشویق و ترویج شود.  نمونه ای از چگونگی کاربست خردورزی مربوط میشود به خبری که اواخر خرداد جاری از رسانه های ملی پخش شد دایر بر بی وفائی افغانها از بابت بستن سد کجکی روی هیرمند و مانع شدن از رسیدن حقآبه مرسوم به پائین دست و بی آبی کشیدن مردم سیستان.  این را همه میشنوند و انگشت حسرت بدندان می گزند ولی از حقیقت آن بی خبرند.   آیا کسی هست که یک لحظه فکر کند همین بی وفائی را، به مراتب شدید تر، خودمان در حق خودمان روا میداریم؟!  مگر زاینده رود را خودمان خشک نکردیم؟  مگر مردمان پائین دست این رودخانه باید مردم کشور دیگری باشند تا فریادشان شنیده شود؟   مگر همین کار را با سد گتوند و امثال آن نکردیم؟  مگر با رودهای دیگر و دریاچه های دیگر داخل سرزمین خودمان نکردیم؟   مگر غارت جنگل های شمال را به رانت خواران واگذار نکردیم؟  و هزاران مگر دیگر.  پس از ماست که بر ماست.  اینها همه و همه عاقبت یک چیز است: عدم پایبندی به اصول.   پرداختن به جزئیات و خود را عاشق پیشرفت نمایاندن در شرایطی که اصول زیر پا گذاشته شده است کار خردمندان نیست و بر طبق همان اصول دود ناشی از تبعات آن به چشم خودمان میرود.   آیا زمان بازگشت به اصول فرا نرسیده؟  با ادامه این روند به کجا میرویم؟

  • مرتضی قریب