فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودکامه» ثبت شده است

۰۶
شهریور

محدود کردن طول خدمت

    چرا طول خدمت باید محدود باشد؟  اولین دلیل، چون سن آدمی محدود و دومین دلیل چون پیر میشود.  امروزه میانگین عمر آدمی در محدوده 70 تا 90 سال است.  قرنها پیش خیلی کمتر بوده.  پس مدت تصدی کارها باید محدود باشد زیرا عمر بشر و توان او محدود است.  واضحاً دوره تصدی یک کار نمیتواند از سن میانگین آدمی بیشتر باشد.  تنها استثناء در تاریخ بشر مربوط به شاپور دوم است که تنها کسی است که بیش از عمرش متصدی کاری بوده است.  او هنگامی که در شکم مادر بود به پادشاهی برگزیده شد!  باری، اگر 20 سال اول زندگی را هم که دوره جوانی و یادگیری است کنار گذاریم، حداکثر مدت تصدی یک شغل در زمانه ما عملاً بیش از 50 سال نمیتواند باشد.  نگاهی مختصر به گوشه و کنار جهان بیاندازید!  شاید بخش بزرگی از مشکلات امروز ما ناشی از همین طولانی بودن یا مادام العمر بودن دوره تصدی برخی پست هاست! 

    در مورد برزگر پیری که دوست دارد تا لب گور مزرعه خود را آبیاری کند چه باک؟  کهولت او زیانی به غیر نمیرساند.  اما مشاغلی که با سلامتی و امنیت دیگران سر و کار دارد متفاوت است.  مثلاً مناصب دولتی که در ارتباط با اداره کشور است از همین جمله است.  هر فرد عادی با عقل متعارف اذعان دارد که مشاغل دولتی نباید مادام العمر باشد بلکه محدود به دوره معینی باشد.  هرچه منصب عالی تر باشد محدودیت این امر بیشتر است.  امروزه عمر کاری کارمندان عادی 30 سال معین شده که فایده ای دوگانه دارد.  اول اینکه کارآئی انسان با بالا رفتن سن کاهش می یابد.  و دوم اینکه جا برای نیروی جوانتر و کارآتر باز شود.  شاید این یکی از بزرگترین ابداعات جامعه مدرن باشد که با سعی و خطا باینجا رسیده که هم امر طبیعت را رعایت کرده باشد و هم با وضع کسورات بازنشستگی به ادامه حیات فرد بازنشسته در دوران بیکاری کمک کرده تا از گرسنگی نمیرد.  خواننده جوان باور نمیکند که تا همین یکصد و اندی سال پیش، در دوره قاجار، دولتمردان پس از عزل یا کناره گیری صرفاً باتکاء اقطاع یا تیولی که پادشاه در دوران کاری مرحمت کرده بود قادر به ادامه حیات بودند.

   سوای مشاغل دولتی، این محدودیت دوره خدمت در سایر عرصه ها نیز اجرا میشود.  حاذق ترین جراح اعصاب اگر سن او از 70 گذشته باشد با یک لرزش دست سرنوشت بیمار را رقم میزند.  بی جهت نیست بیمارستانهای معتبر محدودیت سن را اجرا میکنند.  استادان دانشگاه که در سنین بالا حائز بیشترین پختگی علمی هستند دچار ضعف حافظه شده قادر به ارائه معلومات خود نیستند.  کارگردانان نیروگاه های اتمی هرساله در معرض امتحانات هوش و تن و روان هستند زیرا کمترین اشتباه آنان میتواند فاجعه بار باشد.  خلبانها خیلی زودتر به سن بازنشستگی میرسند زیرا کاهش بینائی و کُندی واکنش های عصبی جان مسافران را به مخاطره میاندازد.  اینان نیز مرتباً در معرض بازآموزی و انواع امتحانات هستند و به محض مشاهده فتور، بازنشسته میشوند.  وقتی برای شغلی مثل خلبانی که جان فقط 300 مسافر در دستان اوست این چنین قیود سفت و محکمی وضع میشود پس برای زعامت یک کشور که آینده یک ملت در دست اوست چه باید کرد؟!  اگر در همه مشاغل حد و حدودی برای دوره تصدی هست پس چرا زعامت یک کشور که خطیرترین مشاغل است از آن برکنار باشد؟!

   پس بیائید یک سناریوی خیالی را در نظر آوریم.  فرض کنید در گوشه ای از دنیا سرزمینی وجود دارد که رهبرش نیم قرن بر آن سیطره مطلقه دارد.  زبان همه زبان آوران را بریده و هرکس سری در میان سرها داشته آنرا از بدن جدا ساخته و بطور کل همه را سرکوب و منکوب و داغدار کرده، کشور را تسلیم دزدان و جنایتکاران کرده است.  شعار هائی را فرا راه خود قرار داده که نهایتاً اگر هم بپذیرد اشتباه بوده از آن گزیری ندارد.  روانشناسان به او گفته اند دچار پارانویاست و بهتر است کرسی خدائی را رها کند!  مگر نه اینکه رهبر پیر کشور دیگری وقتی فهمید ناتوان است از حقش گذشت کرد.  اما بعد اینهمه شعارهای دهان پرکن مگر میشود بسادگی تغییر جهت داد؟  کنار برود که چه کسی بیاید؟  مگر خدا شریک دارد؟  برفرض که فرزند هم نصب شود، از کوزه همان برون تراود که در اوست.  شوربختانه تاریخ نشان داده خودکامه، هرگز به میل خود کناره نگرفته بلکه عوامل بیرونی او را وادار ساخته است.  پس چه باید کرد و راه درست کدام است؟

خلاصه آنکه، چندین قرن پیش اروپا به فراست دریافت که این شیوه باید تغییر یافته، طول مدت تصدی رهبری کشور کوتاه شده به انتخاب جمهور مردم واگذار شود.  در نظام هائی که به حفظ پادشاهی علاقه دارند، نظام مزبور را چون گذشته ارج نهاده منتها قدرت سیاسی و مسئولیت به نمایندگان منتخب مردم سپرده شود.  این شیوه منطقی ترین و طبیعی ترین راه عبور از خودکامگی است که هیچ ربطی به اروپا نداشته هر عقلانیتی با قدری تأمل هر جای دیگری به همین نتیجه میرسد.

  • مرتضی قریب
۱۳
خرداد

هُنر بازنگری

    نکته مشترکی که در اغلب مضامین پیشین بود، موضوع "بازنگری" و اهمیت آن در تمامی مسائل و امور مرتبط با زندگانی ما روی سیاره ای بنام زمین است.  یعنی بازنگری به معنای اعم آن و در تمام امور و در همه سطوح.  قانون طلائی در امر بازنگری فقط یک چیز است و آن "مطلقاً هیچ چیز از بازنگری معاف نیست".  بازنگری الزامیست طبیعی که ناشی از طبیعت بشر است.  از آنجا که عقل نوع انسان بیش از سایر حیوانات است لذا تفکر حالت طبیعی انسان است و چون زندگی آسان نیست، تفکر در جستجوی راه های غلبه بر مشکلات است.  از سوی دیگر، "تغییر" اصل اساسی حاکم بر جهان است و چیزی از شمول آن خارج نیست.  از طرف دیگر، چون زیست آسان مطلوب انسان است لذا در سایه تفکر و اصل "تغییر"، خود بخود "پیشرفت" موضوعیت پیدا کرده نماینده حرکت طبیعی بسمت جلو میباشد.  اگر بزبان پیشینیان صحبت کنیم، "پسرفت" حرکت غیر طبیعی مخالف پیشرفت و باصطلاح ارسطو حرکتی است "قسری".  ترجمه آن بزبان امروزی چنین است که برای به عقب کشاندن و در عقب نگاهداشتن جامعه کار و انرژی و هزینه های انسانی و مالی بسیاری باید صرف شود بمراتب بسیار بیش از آنی که اجازه داده میشد پیشرفت سیر طبیعی خود را دنبال کند. 

    بازنگری خود هنری است که باید آنرا آموخت.  اکنون بعنوان نمونه بد نیست ببینیم این کار را چگونه در مورد مشکلاتی که امروزه برای ما درست کرده اند و کم هم نیستند بکار برد.  یکی از مسائل روز، بحث جامعه درباره نوع حکومت است.  حکمای پیشین مطالب بسیار آموزنده ای در این باب بیان داشته اند که در جای خود مفید و بر علاقمندان است که بدان مراجعه کنند.  لیکن روش ما در این سلسله مطالب شروع از خود و استفاده از درک بلاواسطه خود و آنچه که منطق و خرد حکم میکند بوده و هست.  فارغ از آموزه های فلسفی و سیاسی دیگران باید دید که عقل متعارف خودمان چه دارد که بگوید.  چه بسا به نتایجی رسید که تازه و ابتکاری باشد.  صد البته همواره بعد از رسیدن به نتایج خود، رجوع به گفتار دیگران که آنها چه فکر میکرده یا میکنند و مقایسه با نتایجی که خود یافته ایم میتواند آموزنده و الهام بخش باشد.

   یکی از شکل های حکومت که بسیار رایج و اینجا محل بحث ماست شکل"جمهوری" است.  نام آن تأکید بر جمهور است، یعنی جمهور مردم!   بزبان ساده چیزی مشابه حکومت پادشاهی است با این تفاوت که دوره حکومت پادشاه محدود است و با رأی جمهور مردم یعنی اکثریت انتخاب میشود.  ضمناً قوانین بجای صدور از طرف یک فرد، در مجلسِ منتخب مردم تهیه و تصویب میشود.  شکل عملی آن امروزه در اغلب کشورهای آزاد موجود است مگر با تفاوتهائی در جزئیات. طول مدت ریاست "رئیس جمهور" چها یا پنج سال است که قابلیت تمدید مجدد در یک دوره بعد نیز دارد.  اما گاهی ملاحظه میشود که مدت مزبور مادام العمر شده و عجبا که نظام مزبور همچنان جمهوری خوانده میشود حال آنکه جمهور مردم دخالتی نداشته و رئیس باصطلاح جمهور، یا با هر نام دیگر، خودکامه ای بیش نیست که بنام جمهور مردم اما در واقع بکام خویش و حلقه نزدیکان خویش حکومت میکند.  این وضعیتی است که متأسفانه امروزه در آسیا و آفریقا شایع است.  حکایت چنین نظاماتی، حکایت تصویر مجازی دنیای واقعی است که همه چیز وارونه و پسرفت پیشرفت نام دارد.

    با اینکه با نظام جمهوری همه آشنایند اما پیش کشیدن آن در اینجا بعنوان نمونه برای نشان دادن این حقیقت است که امکان بازنگری و اصلاح مداوم چیزها همواره وجود دارد.  بعبارت دیگر، اینکه دانش سیاسی قالبی بنام جمهوری ارائه داده و قرار است تا ابد همین قالب استمرار یابد یک سدّ فکری است که باید شکسته شود.  نباید صرفاً از دیگران انتظار داشت تا برای ما آستین بالا زده ابتکاری جدید ارائه کنند.  با کمی تفکر، چه در این مورد خاص و چه موارد دیگر، میتوان هر پدیده ای را چه در حوزه مادّی و ملموس و چه در حوزه اندیشه، به وضع بهتری نسبت به وضع گذشته بدل کرد. 

   اما چه باید کرد که جمهوری به نظام تکنفره خودکامه بدل نشود؟  باید فرصت آن سلب گردد چه اینکه هرقدر مدت ریاست بیشتر باشد فرد رئیس فرصت بیشتری برای لابی گری و اقدامات مشکوک جهت تحکیم قدرت پیدا میکند.  یک راه اینست که طول دوره خدمت به یک دوره منحصر شود تا ریسک این انحراف کمتر شود.  حتی میشود طول دوره ریاست را 2 سال مقرر کرد که فعلاً رسم نیست زیرا اعتقاد بر اینست که مجال کافی برای پیاده کردن برنامه ها وجود نخواهد داشت.  اما 2 سال بقدر کافی طولانیست تا مردم استعداد رهبر را دیده و رضایت دهند تا 2 سال دیگر تمدید شود که همان 4 سال استاندارد حالیه باشد.  میگویند تشریفات و رقابت های انتخاباتی دست و پاگیر است.  اما امروزه با وجود نظام گسترده الکترونیک و دسترسی قاطبه مردم به اظهار نظر فوری و دقیق این امکان هست تا پیش از اتمام دوره 2 ساله، نظر خود را اعلام تا اگر فسادی باشد نگذارند پیشتر رود.  در هر حال رقابت های انتخاباتی مرسوم میتواند رأس هر چهار سال کماکان انجام گیرد. 

   همین سازوکار، اظهار نظر مستقل در سایر امور سیاسی اجتماعی را میسر میسازد.  یعنی ضمن حفظ مجلس ملی به همین صورت حاضر، میتوان برخی یا خیلی از مسائل مهم را از طریق همه پرسی الکترونیک به آرای عمومی گذاشته و  مردم در تدوین قوانین نقش مستقیم داشته باشند.  با پیشرفت کار، کم کم از وزن پارلمان بشکل سنتی میتواند کاسته و شکل آرمانی حکومت آنگونه که آرزوی دیرینه فلاسفه ماضی بوده منشاء اثر پیدا کند.  متشابهاً همین سازوکار در سطح جهانی قابل کاربست است.  پیشتر اشاره شد که آنچه نیاز مبرم است سازمان "ملل" واقعی متشکل از نمایندگان ملتهاست و نه آنچه امروز بهمین نام که متشکل از نمایندگان دولتهاست!  دولی عمدتاً در آسیا و آفریقا که صرفاً نام ملت را یدک میکشند.

    پرسشی که اغلب مطرح میشود اینست: راه برون رفت از وضع موجود چیست؟  وضعی ناشی از استبداد یک خودکامه  یا وضعی ناشی از استمرار یک ایدئولوژی زنگ زده زیر سایه استبدادی برای بقای آن!  دوای همه اینها فقط یک چیز است "بازنگری"!   بازنگری در همه چیز حتی در خودِ بازنگری.  اصولاً بدون بازنگری، تمدنی بوجود نمیآمد، کما اینکه بازنگری در کلیه شئون زندگی همواره وجود داشته و دارد و ترقی سطح زندگی و افزایش رفاهیات همه ناشی از بازنگری است.  اگر در چهار چرخه های قدیمی بازنگری نمیشد، اتوموبیل ساخته نمیشد و اگر بازنگری هنری فورد نمیبود، تولید انبوه ماشین حاصل نمیشد تا آنرا برای همه دسترس پذیر سازد.  بازنگری نباشد، تحول بسمت برقی کردن خودرو و خلاصی از آلودگی هوا پیش نخواهد آمد.  اتفاقاً عوارض نبود بازنگری را ما در این بخش به عینه شاهدیم که چگونه صنعت خودرو داخلی با ادامه تولید خودروهای از رده خارج به ثروت اندوزی خود ادامه میدهد.  صد البته این و سایر مفاسد، خود ناشی از عدم بازنگری در سطحی بالاتر و در بخش سیاسی است. 

    کهنه اندیشان که با افکار مدرن و روح بازنگری مخالفند دچار نوعی خودفریبی هستند.  چه اگر بازنگری در حوزه اندیشه بنظر آنان مذموم باشد باید یکسره دست از همه رفاهیاتی که ناشی از "بازنگری" و البته تفکر خردورز است بشویند!  اینان باید سطح زندگی خود را به همان سطح دوران اندیشه ورزی مورد علاقه خود تقلیل دهند.  چون بدین کار مبادرت نمیورزند پس خود نشانه ای از تأیید ضمنی "بازنگری" است که در اینصورت باید آنها را آگاه کرده از خواب بیدار کرد.  برای اکثریت کهنه پرستان آنچه اهمیت دارد حفظ ظواهر امور است و نه آنچه در درون مغز (یا اصطلاحاً دل) میگذرد.

   آنچه مهم است بازنگری در حوزه اندیشه  است چه اینکه بازنگری و پیشرفت خود بخود در حوزه مادّیات صورت گرفته و نیازی به تأکید و راهنمائی ندارد.  مشکل ما همواره در حوزه اندیشه بوده و هست و هر درد و رنجی که متحمل میشویم سرچشمه در اندیشه دارد، به مصداق: گر بود اندیشه ات گُل گلشنی وربود خاری .. .  سخت ترین جا برای بازنگری در حوزه ایدئولوژی است که نهایت مقاومت آن در بخش دین است.  خوشبختانه پیشرفت در امور عینی و ترقی علوم میتواند اثر گذار بوده و مستمسکی برای بازنگری در حوزه اندیشه باشد.  سالها پیش پاپ ژان پل دوم شجاعانه به بیگناهی گالیله اذعان داشته و دیدگاه علم راجع به زمین را پذیرفت.  از او شجاع تر، پاپ حاضر یعنی فرانسیس است که داستان آدم و حوا و سایر داستانهای کتاب مقدس را نمادین خوانده است.  او اخیراً اعلام کرد که کلیسا دیگر به جهنمی که انسانها در آن زجر بکشند اعتقادی ندارد! او با چرخشی شجاعانه به مرجعیت علم اذعان داشته و گذشته کلیسا را مورد بازنگری قرار داده و توصیه کرد که بخش های تعصب آمیز انجیل بازبینی شود.  شجاعت ایشان در بازنگری بهتر است الگوئی برای ارباب سایر ادیان باشد که به بهانه موئی جان ها ستاندند.  شجاعت، در اعتراف به اشتباهات است که معمولاً صاحبان ایدئولوژی اشتباهات خود را گردن نمیگیرند.  عجبا که بالاترین مقام یک دین به اشتباهات اذعان دارد!  آفرین بر او.  احتمالاً در بین مراجع عالیمقام سایر ادیان نیز ممکن است باشند کسانی با بینش وسیع و افکار متعالی ولی آنچه مانع از بیان حقایق است همانا فقدان شجاعت است.  چنان دلبسته دنیا و ظواهر آنند که با وجود سنین نزدیک یک قرن، کماکان دقایق باقیمانده عمر را چنان حریصانه عزیز میدارند که لحظه ای مرارت را بر خود روا نمی دارند. 

    میپرسند: بالاخره چه باید کرد؟  شاید بیان معادلی از این پرسش این باشد که وظیفه فرد در این دوران پرآشوب چیست؟  در مسائل علمی، نیمی از حل مسأله مصروف روشن کردن فرض و حکم است یعنی صورت مسأله را بدانیم که مشکل چیست و فرضیات و داشته های ما کدامند.  بنابراین بخش مهمی از کار عبارت از روشنگری است.  که با روشن شدن زوایای تاریک، خود بخود راه حل و پاسخ مسأله نیز پدیدار میگردد.  البته کار در امور عینی بمراتب ساده تر است.  با یک دندان پوسیده چرکین لاعلاج چه باید کرد؟  باید دور انداخت.  یا با کفشی فرسوده که بخش فوقانی پاره، قسمتی از کف آن پوسیده و کنده شده، و آنچه هم باقیمانده چنان تنگ که پا را مجروح کرده چه باید کرد؟  قاطبه مردم بجان آمده اصولاً چنان گرفتار گذران معاشند که نه مجالی برای مطالعه دارند و نه فرصتی برای گوش سپاری به سخنرانی ها و مواعظ صرفنظر از اینکه ما چه بگوئیم یا چه نگوئیم.  واکنش مردم درعمل، پیش بینی نشده و بر اساس فشارهای مستقیم اقتصادی و اجتماعی است. 

   اما آنچه اهل نظر در وادی اندیشه میتوانند ارائه کنند روشنگری است.  مخاطب این روشنگری اتفاقاً روشنفکران هستند که باید خود را برای یک بازنگری اساسی آماده سازند.  زیرا آنچه بعنوان عقب افتادگی و زیان و خسران در امور عینی میبینیم همه سرچشمه در افکار و عقاید دارد که سردمداران آن طبعاً "روشنفکران" هستند.  بعبارت دیگر مردم عادی خود با تجربیات ناگوار روزانه به بداهت عقل با مشکلات آشنایند و لذا نیازی برای بحث های آکادمیک با مردم عادی نیست. اما این بحث ها اگر با اهالی روشنفکری درگیرد حاصل بهتری میتواند داشته باشد.  وجود یک نظام ایدئولوژیک در این چهار دهه اخیر، با همه خسارات و گرفتاری های خود، اگر سودی داشته همانا پیش انداختن نقطه عطف تاریخی در چرخش فکری نزد طبقه منورالفکر است.  امروز بیش از هر زمان دیگری، افکار برای "بازنگری" پخته و آماده است.  فصل مشترک همه نحله های فکری که دل در گرو پیشرفت و آبادانی دارند چیزی جز بازنگری نیست. 

   برای این منظور، صحنه برخورد عقاید معمولاً رسانه های ملی یا محیط های دانشگاهی است.  در یک نظام باز، این تعامل بطور عادی انجام شده و حاصل آن به پیشرفت و بهتر شدن مستمر میانجامد.  اما در یک نظام بسته که همه روزنه ها مسدود است چنین چیزی بسختی میسر است و تبادل افکار ابتر میماند.  معهذا هنوز شبکه اینترنت راهی را باز گذاشته است که شوربختانه همین یک راه نیز با مساعدت فنی و کمک برادران بزرگتر در شُرف انسداد است.  لذا بهترین افکار و مؤثرترین راه حل ها هم اگر باشد بی نتیجه در گلو یا نوک قلم فرو میخشکد.  این چنین میشود که قوه ابتکار فردی که در سراسر دنیا موتور راننده جامعه است از کار می افتد.  با این وجود، علیرغم همه انسدادها، هرکس لازمست بقدر سعی خود در این وادی تلاش کند تا بلکه برآیند قوا بر نیروهای مقاوم در برابر بازنگری فائق آید.

خلاصه اینکه، بنا بر روابط علت و معلولی، آنچه امروز از آن در رنجیم ناشی از گذشته است.  اما برای یافتن سرمنشاء اصلی رنج، این سلسله علت و معلول ها را تا کجا باید دنبال کرد؟  آیا تا حضرت آدم؟ یا تا لحظه مهبانگ؟  طبیعی است که سهم نقاط دوردست هرچه در زمان عقبتر رویم کمتر میشود، جز در مواردی که "عادت"، گذشته را با خود بزمان حال منتقل کرده باشد.  با کمی تعمق ممکنست باین نتیجه رسید که چیزی در آموزش های گذشته ما دچار کاستی و نقص بوده است.  آموزش های گذشته ما سنتاً حافظه محور بوده و استدلال و تحلیل نقش کمرنگی داشته است.  دستکم در دوره شکوفائی آموزش و پرورش در نظام گذشته توجهی که باید میشد نشد و امروز که نظام ایدئولوژیک دینی همه چیز را در تصرف خود گرفته باید بحال نسل های آتی گریست.  شاید تنها امید باقیمانده، تبادل مستقیم اندیشه هر فرد با نزدیکترین مخاطب خود باشد مشابه آنچه در کُلنی زنبوران عسل متداول است!   این فرآیند بنحو شگفت انگیزی میتواند مؤثر و سریع باشد بطوریکه اگر هرکس اندیشه خود را به 2 نفر پیرامونیان نزدیک خود منتقل و آنها متشابهاً بطور آرمانی این کار را تکرار کنند، طی فقط 27 بار تکرار، حدود 80 میلیون نفر پیام را دریافت کرده اند- داستان شطرنج!  اگر قرار باشد سرنوشت را تغییر دهید جز بازنگری چاره نیست و برایش باید هرکار که میتوانید بکنید. 

 

  • مرتضی قریب
۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب