مذهب عشق
مذهب عشق
یکی از سؤالات امتحانی که اخیراً برای دانشجویان کارشناسی فیزیک برگزار شده بود درباره موضوع عشق در عرفان بود. از آنها خواسته شده بود با توجه به دیدگاهی که در فیزیک دارند در مورد "عشق" چه فکر میکنند و اگر بخواهند با یکی از نیروهای طبیعت آنرا مقایسه کنند، انگشت را بکدام سو میگیرند. در زیر، عین سؤال را می آوریم و از خواننده میخواهیم که او نیز کوشش کند پاسخ درست، یا دستکم آنچه بنظر درستتر میرسد را انتخاب کند. علت طرح این مطلب آنست که با کمال تعجب، همه 30 نفر دانشجویان، جز 2 نفر، پاسخ اشتباه داده اند. چه بسا آن دونفر هم که گزینه درست را انتخاب کرده اند بصورت شانسی جواب داده باشند. اغلب در چنین مواردی گمان میرود که طرح سؤال اشکال داشته باشد چه در غیر اینصورت انتظار اینست که عده بیشتری گزینه درست را انتخاب کرده باشند. اما در این مورد خاص ممکنست چنین نباشد و مشکل را نه در طرح سؤال بلکه در نوع آموزش های عمومی پیش از دانشگاه دانست. لذا پیش از ارائه توضیح بیشتر، توصیه میکنیم که خواننده این سطور نیز گزینه مورد نظر خود را انتخاب کند.
- در عرفان، "عشق" محور بنیادی همه افعال است (همه ذرات عالم مست عشقند..:عطار). از نظر یک فیزیکدان علاقمند به مسائل عرفانی، کدامیک از اثرات متقابله این جهان با عقیده مزبور سنخیت دارد؟
الف- نیروی کولونی
ب- نیروی مغناطیسی
ج- نیروی گرانش
د- نیروی هسته ای ضعیف.
توضیح بیشتر:
اغلب دانشجویان آگاهی دارند که انواع و اقسام نیروهای طبیعی، یا اثرات متقابله، در جهان ما از 4 دسته زیر خارج نیست. اینها عبارتند از : گرانش، الکترومغناطیس، هسته ای ضعیف، و هسته ای قوی. نیروی الکترومغناطیس در واقع مجموع نیروهای الکتریکی (کولونی) و مغناطیسی (آهنربائی) است که در زندگی روزمره با آنها آشنائیم. نیروی گرانش (جاذبه) را نیز همگان در زندگی احساس میکنند و بدون جاذبه زمین، همه چیز در آسمان پرواز کرده پراکنده میگشتند. دو نیروی ضعیف و قوی هسته ای در زندگی روزمره بطور مستقیم ملموس نیست و مخصوص دنیای بینهایت کوچک هسته اتمهاست. نیروی هسته ای ضعیف مسئول پدیده تابش بتا است. یعنی یک نوترون که در هسته است، با پادرمیانی کوارک ها، تبدیل به پروتون میشود. پروتون در هسته مزبور مانده ولی یک الکترون از هسته خارج میشود. به آن اصطلاحاً تابش بتا گفته میشود. البته یک آنتی نوترینو نیز خارج میشود که نامش را در بحث های پیشین برده بودیم. علت ضعیف نامیدن این نیرو، در مقام مقایسه با هسته ای قوی و الکترومغناطیس است که شدت آن بطور نسبی از هردو ضعیفتر است. و بالاخره نیروی هسته ای قوی، مسئول کنار هم ماندن و چسبیدن پروتونها و نوترونها در هسته در جوار یکدیگر است. پروتونها با بار مثبتی که دارند بشدت یکدیگر را دفع میکنند (نیروی کولونی) و لذا نیروی اخیرالذکر باید بسیار بسیار قوی باشد تا مانع از هم گسیختگی هسته شود. در عوض برد آن بسیار کوتاه است و از حدود هسته فراتر نمیرود. از همین رو اثر آنرا در زندگی روزمره مشاهده نمیکنیم. تنها اثر وجودی غیر مستقیم آنرا در نیروگاه های هسته ای میتوان سراغ گرفت.
در سؤال مطرح شده برای دانشجویان یادی از نیروی هسته ای قوی نکردیم و در گزینه ها درج نشد زیرا باعث گیجی بیشتر دانشجو میگردید. از آنجا که این نیرو فقط جاذبه است میتوانست بالقوه جواب درست باشد اما برد بسیار کوتاهش آنرا بعنوان جوابی که انتظار داشتیم از دور خارج میکرد. در عوض نیروی الکتریکی و مغناطیسی را جدا جدا آوردیم. همانطور که گفتیم بارهای همنام یکدیگر را دفع میکنند و دافعه، آن چیزی نیست که از معنای عشق دستگیر میشود. لفظ عشق، بویژه در عرفان، معنای وصل یا جاذبه را به ذهن متبادر میسازد. دافعه، نوعی تنفر است و به هیچ وجه سنخیتی با عشق ندارد. متشابهاً نیروی آهنربائی، چه مستقیماً آهنربای دائمی و چه سیم پیچ الکتریکی، دارای دوقطب متضاد شمال و جنوب است. قطبین مخالف یکدیگر را جذب و قطبین همنام یکدیگر را دفع میکنند. بنابراین نیروی مغناطیس نیز بطور خالص جاذبه نیست و نمیتواند نامزد مناسبی برای عشق که سرتاپا جاذبه است باشد. نیروی هسته ای ضعیف نیز همانطور که گفته شد نمیتواند مشابهتی با جاذبه داشته باشد. عشق دارای برد نامحدود است و لذا نیروی هسته ای قوی که اتفاقاً جاذبه خالص است نیز نمیتواند مشابهتی با آن داشته باشد و اگر در گزینه ها آمده بود قابل قبول نمیتوانست باشد. لذا تنها گزینه ای که باقی میماند نیروی جاذبه گرانشی است که فقط از یک نوع است و ضمناً با برد نامحدود. البته قصد ما فقط بیان مشابهت بوده و هیچ نتیجه گیری متافیزیکی بر آن جایز نیست.
اما چرا اغلب دانشجویان گزینه "نیروی مغناطیسی" را انتخاب کردند؟ بنظر میرسد انتخاب های ما اغلب از آموزش های اجتماعی تأثیر میپذیرد. در این مورد خاص، معمولاً افرادی که بنا به رفتار یا گفتار حالت کاریزماتیک داشته باشند بین مردم به داشتن نوعی جذبه مغناطیسی معروف میشوند. یعنی "مغناطیس" خود بخود جاذبه و کشش را به ذهن مردم تداعی میکند. گاهی هم در وضع خوابیدن مردم مطرح میشود که اگر در جهت خاصی بخوابیم عمر طولانی حاصل میشود در حالیکه پرخوری غذای قبل خواب اثری هزار بار بیشتر دارد! باید حوزه فرهنگی و ادبی را با حوزه مسائل علمی و واقعی مخلوط و ممزوج نکرد. بیشترین مشکلات جامعه ما ناشی از عدم توجه به فاصله گذاشتن بین این دو عرصه است. در بحث فلسفه علمی نیز مکرر با مشکلاتی از این ناحیه روبرو هستیم که تحت تأثیر آنچه بیشتر جنبه ادبی یا شاعرانه دارد میخواهیم دنیای خود را تبیین و تعریف کرده نتایج علمی وعملی اخذ کنیم. بعنوان نمونه میدانیم که وجود ما مرهون وجود خورشید و تابش پیوسته و مستمر آنست که اگر نباشد ادامه حیات میسر نیست. لذا بنا بر یک عادت قدیمی، زمین را در مرکز وجود و خود را در کانون خلقت پنداشته و متوسل به فلسفه ای میشویم که جز دردسر برای خود و نسل های آتی هیچ ثمری ندارد. از قبیل اینکه میگوئیم وجود خورشید و تابش آن در خدمت به حیات و بویژه حیات ما آدمیان بوده و هست و خواهد بود. حال آنکه واقعیت معکوس است و آنچه امکان ظهور حیات را محتمل و میسر ساخته است، وجود خورشید و وجود سیاره ای در فاصله مناسب از آن و سپری شدن میلیاردها سال میباشد. پروسه ای که ظهور آن برای هر سامانه مشابه دیگری در کیهان محتمل است و مختص ما نیست.
بیائید مطلب را از زاویه دیگری بنگریم. فرض کنید ستاره خورشید شعور داشته باشد و قادر به گفتگو با زبان ما باشد. از او بپرسیم دلیل اینهمه مهر و محبت سرکار عالی چیست؟ اینهمه نور و گرما که به رایگان بر ما ارزانی میداری برای چیست؟ میدانیم که از مقدار هنگفت انرژی ای که هر لحظه ساطع میکنی فقط کسری کوچکتر از 1 از میلیارد آن نصیب کره زمین ما میشود (خورشید و سهم آن در منظومه، 95/9/25). یعنی تقریباً همه انرژی شما بیهوده راهی فضای لایتناهی میشود. هیچ فایده ای هم برای آن متصور نیست کما اینکه نور اینهمه ستارگان عالم که بما میرسد سودی نمیرساند. اینهمه ولخرجی برای چیست؟ میدانید او چه جواب میدهد؟ میگوید: قصد واقعی من نور پراکنی نیست. نه برای زمین حقیر تو و نه برای بزرگترین "مشتری" ام. اصلاً کاری به آنچه روی زمین میگذرد نداشته و ندارم چه رسد پرورش آنچه حیات مینامید و گرم کردن بازار آدمیان. انرژی ساطعه از من مطابق اصول طبیعی موسوم به "معادله پیوستگی" است و کاری به میل داشتن یا نداشتن من ندارد. چه بسا ترجیح میدهم انرژی من در درون من محفوظ بماند. آن چیزی که شما آنرا برکت از سوی من میدانید در واقع چیزی نیست جز آنچه من هدر رفت طبیعی مینامم. انرژی در داخل حجم صورت میگیرد اما تلفات از سطح صورت میگیرد. پس نسبت تلفات به تولید مثل نسبت سطح به حجم است که قهراً با عکس ابعاد متناسب است. اتفاقاً بهمین دلیل شکل من کروی است تا این نسبت کمینه شود. من آنقدر خوشبخت بوده ام که جرم و ابعاد بزرگی داشته و لذا هدر رفت انرژی من با آنکه بنظر شما عظیم جلوه میکند، نسبت به تولید داخلی ناچیز بوده و همین کارخانه مرا داغ و مستدام میدارد. اینکه فلاسفه شما، مثل همیشه، چیزهائی را برای خود میبافند ربطی به خواست من ندارد بلکه صرفاً تخیلات خودشان است. پس بروید بکار خود مشغول شده و با این اندک نشتی من روزگارتان بکام باد و منبعد برای توجیهات خود چارچوبی منطقی تدارک بینید.
جناب آقاى دکتر غریب استاد محترم فیزیک دانشگاه
واپسین نوشته شما باسرنامه(عشق) نشان از آن دارد که استادى فیزیکدانشگاه برازنده شما میباشد از آنجاییکه شما داراى ذهنى آکنده ازدانش تجربى بوده و باورى به متافیزیک و غیر ماده ندارید روشن است کهعشق را نیز ناشى از کنش و واکنش پیچیده ماده بدانید ولیکن براى منرمز و رازى در باره ماده و غیر ماده همیشه وجود داشته که هنوز ناگشوده است شور بختانه این مسائل همانا مسائل متا فیزیکى همچونزمان و مکان و ماده و روح و حادث و قدیم و بینهایت و علیت و ازل و ابدو جبر و اختیار و معنى زندگانى…میباشد امروزه بسیارى از مردمالهیات و فلسفه اولى را از یکدیگر تمیز نمیدهند ومیگویندپاسخ کلیهمسائل فلسفه اولى همان است که در کتب مقدس آمده است و جاى هیچگفتگو نیست ولى اینگونه پاسخهاى فلا سفه را قانع و راضى نمیکندبسیارى از مسائل فوق بدون جواب مانده است زیرا یک انسان جستجوگرمیخواهد پاسخ اینگونه مسائل مانند پاسخهاى ریاضى و فیزیک قطعیتداشته باشد میدانید که فلسفه فیثاغورسیان تا اندازه اى نشئه و سبقهعرفانى داشته و وقتى به افلاطون میرسیم اوست که بسیار روشن ازعشق عرفانى دم میزند افلاطون در دنبال تمثیل غار خود میگوید شناختجهان هستى ازراه اشراق بدست میاید که آن مرتبه کمال علم است ومرحله سلوک که انسان را باین مقام میرساند عشق است ودر باب عشقمعتقد است که روح انسان در عالم مجردات پیش از ورود بدنیا حقیقتزیبائى را که خیر مطلق است را بى حجاب و پرده درک کرده و چون ایندنیارا غیر حقیقى میداند همیشه در غم هجران و رجعت به آن عالمحقیقى میباشد و میخواهد که قفس زندان تن را شکسته و به سوى اوپرواز کند عواطف و عوالم محبت همه همان شوق وصل است اما عشقجسمانى مانند حسن صورى مجازى است وعشق حقیقى سودائى استکه بر سر حکیم میکوبد بنا براین شناخت از راه اشراق و سیر و سلوکروحانى براى سالک بدست میاید ودر این باب افلاطون بر عکس ارسطوبهیچوجه براى ماده اصالتی قائل نیست راسل معتقد است بزرگتریندست آورد یونانیان باستان تفکر محض میباشد با آنکه قبل از آناندانش تجربى وجود داشته اما اوج شکوفائى فلسفه اولى و تفکر در علومانسانى در یونان باستان بوده و میبینیم که افلاطون اولین فیلسوفى بودهکه عشق عرفانى را مطرح ودر باره آن به تفصیل داد سخن داده که تاامروز بنیادى است براى تمام نحله هاى عرفان و عشق عرفانى
البته مفهوم و معنى عشق بسیار گسترده و پیچیده است واز عشق بهجنس مخالف که بعضاًاز روى نیاز جنسى بوده تا عشق عرفانى کهانتزاعى محض میباشد گسترش دارد سرور محترم بنظر میرسد شماآسیابى دارید بنام علم و دانش تجربى بویژه علم فیزیک و کلیه غموضجهان هستى را در آن میریزید و بازده آن
همان است که در عشق آمده است منکه دوستدار متافیزیک و مسائل ذکرافتاده بالا میباشم بهیچوجه با مقاله عشق شما موافق نیستم با آنکهمیدانم بین هیچستان متافیزیک و دانش تجربى شما معلق دست و پا میزنم
بهر روى اگر عشق چه از گونه عرفانى و چه جسمانى باشد دست آورد آندر کشور ما ادبیات بسیار سترگ عرفانى میباشد که در قرون پنجم تاهشتم به اوج خود رسیده است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان. چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است. لیک عشق بى زبان روشن گر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت. چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت