فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۲۴
خرداد

روشنفکر کیست؟

     روشنفکر به معنای کسی است که بخواهد چشم انداز جدیدی روی انسان و بویژه دریافت او از زندگی اجتماعی بگشاید.  یا از دیدگاه عملی، کسی است که هدف او ارائه راهکار هائی برای عبور از مشکلات جامعه با رهنمود های تازه ای که ارائه میدهد باشد.  چنین شخصی بنا بتعریف باید در درجه نخست قادر به تمیز باشد؛ تمیز خوب از بد.  بعبارت دیگر، روشنفکر باید با نظر سنجیده و در سایه عقل امور را در ترازوی انصاف قرار داده و مطابق علم زمان قضاوت کند.

    استنباط فلاسفه یونان باستان از روشنفکر، وجدان خرده گیر جامعه بوده تا اینکه پس از دوران تاریک اندیشی، در عصر روشنگری یا دوره رنسانس واژه روشنفکر و روشنفکری بعنوان جنبشی علیه خرافات، جزمیت گرائی، جهالت دینی، و اَشکال مختلف آن مجدداً باب میشود.  مشهور است که روشنفکری غربی را محصولی از ترکیب 3 اصل روش علمی، رفاه، و سود انگاری میدانند.  در واقع، روشنفکری در غرب نهضتی بود برای آزاد اندیشی و رهائی از قیود و حاکمیت افکار کلیسا.  در دوره معاصر، از دید برخی فلاسفه اروپا، روشنفکر را آدم رسالت مند و برخی دیگر او را انسان معترض قلمداد کرده اند.  

    در ایران، این واژه ابتدا بصورت "منوّرالفکر" در زمان قاجار دیده شد که بعداً تبدیل به روشنفکر حالیه شد.  اولین تلاش های روشنفکری پس از شکست های ایران از روسیه در عهد فتحعلی شاه آغاز شد که متعاقب آن، عباس میرزای ولیعهد بدنبال کشف علل شکست یعنی عقب ماندگی های ایران از دول اروپائی برآمد.  در آن زمان علت اصلی را در عقب ماندگی فن آوری میدانستند که البته ما امروز میدانیم فقط یک علت ظاهری است.  این نه عقب ماندگی بلکه عقب نگاهداشتن بوده است که قبلاً مکرر درباره آن گفته شد.  مهمترین روشنفکران طلوع مشروطیت، آخوندزاده، آقاخان کرمانی، طالبوف، ملکم خان، و عده ای دیگر بودند.  عقاید اینان مبتنی بر انتقاد از روش استبدادی حکومت و وابستگی به سنت های عصر قاجار بوده و مروج آزادی خواهی و مشروطه خواهی بودند.  بعدها چارچوب روشنفکری در این کشور به قهقرا رفته و بجای ایجاد افکار و ایده های نو برمبنای پیشینه ملی، تکرار کننده ایسم های غرب و شرق و گاه درجازدن در عقب ماندگی مزمن و سنتی تاریخی گردید.

     اما آنچه موجب نگارش مطلب حاضر شد در واقع انتقادی از سوی یکی از خوانندگان بود.  ایشان در اشاره به یکی از مطالب اخیر ما گفته اند که " اگر هدف نگارنده آگاه سازی بخش روشنفکر و فهمیده کشور بود، به این نوشته دراز و پیچیده نیازی نبود، چرا که این قشر خودشان همه چیز را میدانند.  اگر هدفش برای آگاه سازی توده کم سوادتر و ناآگاه تر جامعه بود، این نوشته برایشان پیچیده و دشوار و دراز است و مثمر ثمر نخواهد بود".   از منتقد و انتقاد وی باید سپاسگزار بود و بعلاوه انتظار داشت که دیگران بسی بیش از این ایراد گرفته و نگارنده را با سوألهای خود راهنمائی کنند.  چرا که از بطن چنین انتقاداتی است که احتمال دارد حقیقتی آفتابی شود. 

    در پاسخ به انتقاد فوق، که تا حد زیادی هم وارد است، چند نکته دیده میشود.  اول اینکه تقسیم جامعه به دو دسته یکی روشنفکرِ همه چیزدان و دومی ناآگاهِ کم سواد کمی دور از واقعیت است چه جمعیت های بزرگ همواره دارای طیف اند و قشرهای بینابینی نیز وجود دارند که ممکنست خواندن این مطالب احتمالاً برایشان مفید باشد.  نکته دوم اینکه منتقد، ناخودآگاه به نتیجه ای رسیده اند که ممکنست نیت او نبوده باشد چه اینکه اگر حقیقت آن باشد که گفته اند، دیگر کاری برای انجام دادن نمیماند زیرا عده ای نیاز ندارند و باقی هم که نیاز دارند درک لازم را ندارند.  پس چه باید کرد؟  اینجاست که توصیه میکنیم هرگاه انتقادی وارد میشود راه حل نیز عرضه شود.  یعنی منتقد راه حل  ارائه کند.  گاهی هم ممکنست راه حلی بنظر نرسد ولی میشود از دیگران استمداد کرد که سایرین چه راه حلی بنظرشان میرسد. نکته سوم این است که بالاخره اثر وجودی این قشر روشنفکرِ همه چیزدان چه بوده؟  و بالاخره نکته آخر اینکه ما همواره باید انتقادها را با فروتنی پذیرا باشیم و پاسخ چنان نباشد که منتقد آزرده و از گفته خود پشیمان و از انتقاد رویگردان شود.  

   اما انتقادی که به جامعه روشنفکری ما وارد است اینکه به مسائل ساده ای که اتفاقاً عمده مشکلات ما را تشکیل میدهد، نمی پردازند توگوئی کسر شأن است.  درعوض، دغدغه ها و سوألات حول و حوش مباحث غامض در حوزه علم و فرهنگ است.  بدون اینکه مقدمات علم را طی کرده باشیم، ناگهان مخاطب را به انرژی تاریک کشانده بقای انرژی را زیر سوأل میبریم و یا سفر کرم چاله ای در کهکشان را مطرح و طی الارض را به رخ مخاطب کشیده او را سرگشته و حیران میسازیم!  آنچه مثمر ثمر نیست این طرز از روشنفکری است.  برای خودنمائی گاهی منطق کوانتیک را مطرح میکنیم حال آنکه همان منطق ارسطوئی همه مشکلات ما را حل میکند.  این رویه عجیب و غریب امروز حوزه فن آوری ما را نیز درگیر کرده که خود داستانیست پر زآب چشم.   

    نکته عجیب و قابل تأمل اینجاست که وقتی کتیبه ها و نوشته های دوران باستان را میخوانیم با کمال حیرت درمی یابیم که منطق باستان چقدر روشن و طبیعی بوده است.  آیا عجیب نیست که بعد از قرن ها و بعد از این همه تحولات شگفت آور در زمینه علم و فن آوری در دنیا، نه تنها منطق ما پیشرفتی نداشته بلکه از آنچه هم برخوردار بوده ایم فروتر افتاده ایم.  برخی آنرا به "عقب ماندگی" تعبیر میکنند اما شاید واقعیت "عقب نگاه داشتن" بوده است.  گوئی ذهن در نقطه ای از زمان متبلور و منجمد شده است.  چه عاملی سبب آن بوده است؟  هرچه بوده نمیتواند صرفاً عامل داغ و درفش بوده باشد بلکه عاملی به این قوت و به این مدت از نوع ذهنیت میتوانسته باشد.  تأثیر آداب و رسوم و عادت ها را نباید دستکم گرفت.  جامعه عقب نگاهداشته ما با کوهی از خرافات و مهملات و عادات نکوهیده محصول قرنها رسوبات فکری روبرو بوده که استمداد از روشنفکران را میطلبد.  تا برای کشف عامل و گزارش عمومی به جامعه و ارائه راه حل اقدام کنند.  چنانچه بنحوی جادوئی خرافات و مهملات رخت برمیبست، یکشبه جامعه به اوج ترقی و خوشبختی پرتاب شده سرآمد اقران میگشت.  منتها سحر و جادو وجود ندارد و برای نیل به مقصود چاره ای جز زحمت و استمرار نیست!

    روشنفکر ما لازم نیست حتماً کتب همه فلاسفه را خوانده و از بر کرده باشد تا آماده حل مشکلات شده باشد.  نیازی به تقلید و الگو برداری از غرب یا شرق نیست، آنچه ضروریست همانا تفکر مستقل و منطقی است.  چه بسا این شیوه به نتایجی مشابه نظرات فلان حکیم اروپائی منتهی شود وشما را از اطمینان بیشتری به روش مستقل خود بشارت دهد.  چه بسا هیچ مشابهی هم نداشته بی نظیر باشد. هرچه باشد منطق درست، درست است و ایرانی و خارجی ندارد.  روشنفکری که مستقیم سراغ رونویسی راه حل های دیگران میرود بی شباهت به دانش آموز متقلبی که از پهلو دستی رونویسی کرده و نمره گرفته باشد نیست.  چه نتیجه کار، همواره سست و نامطمئن و بسا اشتباه دیگری را تکرار کرده باشد.  

    نیاز امروز، بازگشت به منطق ساده و استدلال روشن است.  بنظر میرسد که روشنفکر در وهله نخست خود باید برخوردار از روحیه پرسشگری بوده و آنرا نیز ترویج دهد.  همه چیز باید زیر پرسش رود تا مگر در سایه پرسش و پاسخ ها حجاب تدریجاً برداشته شده و حقایق اساسی روشن گردد.  منظور وقوف به آن علل اصلی است که ما را بدینجا رسانده والا همگان مشکلات ظاهری را حس کرده درک میکنند.  طبعاً مخاطب این بایدها قشر روشنفکر است که باید ملتفت استبداد پنهان و مهمتری بنام "استبداد آداب و رسوم" نیز باشد که استبداد های ظاهری اغلب از آن تغذیه میکند.  شجاعت قشر روشنفکر در رویاروئی با افکار منجمد و عبور از آنهاست.  

خلاصه آنکه، شخص مستقل و خردگرا که اصطلاحاً روشنفکر خطاب میکنیم برای بررسی هر موضوعی ابتدا از تفکر مستقل خود، در سایه علم زمانه، یاری طلبیده پس از حصول نتایج، به دستآوردهای دیگران نیز نظر میکند.  تقلید در تفکرات او راه ندارد.  ذهن جستجوگر خود را برای دریافت های تازه باز گذاشته و انتقاد پذیر است.  دلمشغولی اصلی او پرداختن و اصلاح بنیادهائیست که به اعتقادات غلط و سرنوشت شوم جامعه انجامیده.  نظرات خود را بی پیرایه عرضه میکند تا اگر سایرین مفید بدانند استفاده و آنرا ترویج دهند.   

  • مرتضی قریب
۱۸
خرداد

حل معضلات بطریق منطقی

      برخورد با معضلات و کوشش برای حل آنها بطرق مختلف امکانپذیر است اما دو روش کلی از میان آنها رایج تر است.  یکی احساسی است که البته زود جواب میدهد ولی بهمان اندازه نیز نتایج آن کم دوام و ناپایدار است.  دیگری تعامل منطقی است که ممکنست زود جواب ندهد ولی نتایج حاصله معمولاً ماندگارتر است.  اکنون بعنوان نمونه، داستانی را نقل میکنیم که ممکنست بی شباهت به برخی از معضلات حاضر نباشد و در آن تعاملات غیر منطقی به چالش کشیده شده است.  اینکه ممکنست با کدام معضل ما شباهت داشته باشد و درجه شباهت آن چقدر باشد را بر عهده خواننده وامیگذاریم.

    سالها پیش باغ وسیع و مثمری وجود داشت که هرساله هم خرج خودش را در میآورد و هم سودی را نصیب مالک میساخت.  مُباشر اولیه باغ فرد کوشائی بود و تلاش میکرد که هرساله سود بیشتری را به خانواده مالک برساند.  او بعد مدتی باغ را به مباشر دیگری واگذار میکند.  اما مباشر جدید فردی سلطه طلب بود و طمع زیادی برای منافع خصوصی خودش و دست اندازی به باغ های همسایه داشت.  او همواره و بطور پنهانی در صدد تجاوز به باغات مجاور بوده و علاوه بر دزدی از محصولات همسایه، به درختانشان نیز آسیب میرساند.  در مقابل اعتراضات، هرگز تجاوزات خود را بگردن نمیگرفت و با دروغ و به بهانه های واهی آنرا به دیگران منتسب میکرد.  همسایگان مستأصل بالاخره در صدد مقابله برآمدند و مباشر نیز طبعاً در صدد مقابله به مثل برآمد.  

    سطح این تنش هرساله بالاتر میرفت و لذا مباشر سود و مداخل باغ را صرف استحکامات تدافعی باغ و نیز ادوات و تجهیزات آفندی برای حمله به همسایه ها و گوشمال آنان میکرد.  مرتباً این هزینه ها بیشتر و بیشتر میشد و بموازات، اقدامات ایذائی مباشر بالا میگرفت.  اطرافیان خسته و وامانده کار را به داوری کشاندند ولی ناظرین بیرونی که از سابقه کار مطلع نبودند اغلب حق را به مباشر میدادند که دفاع از خود میکند ودر این راه متحمل هزینه های هنگفت است.  اما از آنسو، اعتراض کودکان مالک که در اثر این خرج های بیهوده و ریخت و پاش های جانبی به فقر و فلاکت رسیده بودند نیز به جائی نمیرسید و با این استدلال باصطلاح کوبنده مباشر مواجه میشد که ما نیز آنان را بخاک سیاه نشانده ایم..  خلاصه، علاوه بر خرابی همسایگان، باغی که گل سر سبد منطقه خود بود میرفت که در اثر سوء مدیریت رفته رفته به بیابان بدل شود با نانخورهائی که از روزگار خوش و اوج عزت به حضیض فلاکت و گدائی افتاده بودند.

    ما از ادامه داستان و سرنوشت کار بی خبریم اما از چیزی که بتحقیق خبر داریم اشکالات منطقی این داستان است و اینکه چگونه پله پله روند کارها میتواند بسمت بدتر و بدتر شدن پیش رود.  امثال این داستان ها همگی در دو چیز شریک اند.  مهمترین آن اشتباه نخستین است و دومین آن حضور یک مباشر بی خرد.  باقی کارها گام به گام از اشتباه نخستین آغاز و خود بخود بسمت بد و بدتر شدن پیش میرود.  واژه بی خرد شاید با کمی تساهل استفاده شده چه اینکه گاهی، مباشر داری سوء نیت است و با قصد و اراده عملیات را انجام میدهد و صرفاً اشتباه از روی سهو نیست که سابقاً بدان اشاره شد.  اخیراً کسی تست چهار جوابی را مثال آورده که اگر همه 20 سوأل غلط پاسخ داده شود ظن این میرود که دانسته جواب ها عامدانه غلط پاسخ داده شده باشد زیرا طبق قوانین آمار، احتمال اینکه حتی شانسی جواب داده باشد دستکم 5 از 20 را خواهد گرفت حال آنکه شانس پاسخ غلط به همه 20 سوأل عدد 3 از 1000 است.   متشابهاً رهبری که مثلاً با 100 معضل روبرو باشد و مثلاً از 4 راه حلی که فقط یکی درست باشد و تصادفی همه معضلات را پاسخ اشتباه داده باشد، احتمال مزبور 1 از 10 تریلیون است!  پس مباشری که همه را اشتباه پاسخ داده است نمیتوانسته معصومانه شانسی عمل کرده باشد چه احتمال آن نزدیک صفر است.  او آگاهانه عمل کرده و پاسخ ها را میدانسته است.  لذا برمبنای همین قوانین چاره ای نیست جز پذیرش این حقیقت که وقتی انبوه معضلات همگی پاسخ غلط می یابد، شوربختانه عمد وجود دارد!

    باری، اشکال اساسی چنین داستان هائی حضور مباشر خود خوانده است و مهمتر از آن مباشری که عزل و نصب او در دست مالک نباشد.  طبعاً وکیلی که بلاعزل باشد هرآنچه را مطلوب خودش ببیند انجام داده و موکل نقشی ندارد.  سایر اتفاقات فرع اند و توسط سرشت انسانی دیکته میشود.  انسان هرقدر هم نیکو مرام باشد هنگامی که در مقامی بلامنازع باشد خودبینی و خود رأی بودن غلبه کرده و اتفاقات عجیب روی میدهد.  مباشر خودرأی همواره راه حل ها را در راستای منافع شخصی یا گروهی خودش میبیند و سود بلند مدت را در حفظ و ادامه موقعیت خویش میداند.  اِشکال منطقی دیگرش ادامه مسیر اشتباه است که از عوارض خودرأی بودن است.  عارضه دیگر اینست که زمانی طولانی چون سپری شود، برای ناظرینی که ابتدای کار را در نظر ندارند، اقدامات مباشر موجه جلوه میکند و سلسله علت و معلول ها گم میشود.  در داستان فوق ملاحظه میشود که مباشر سلطه طلب به یک رویاروئی موسوم به MAD با همسایگان کشیده میشود.  یعنی جنگی که نابودی کامل طرفین را دربر دارد.

خلاصه اینکه نتیجه اخلاقی چنین داستان هائی اینست که در ابتدای هر امری آن اشتباه راهبردی را نمیبایست مرتکب شد.  با اینحال، نکته دوم در ندادن وکالت بلاعزل بهر کس و بهر نام و تحت هر عنوان است.  کنترل وکیل تحت هر شرایطی باید در دستان موکلین باشد چه در غیر اینصورت آن روی دیگر از سرشت آدمی خواهی نخواهی ظاهر شده و مسیر کارها از آنچه باید باشد منحرف میشود.  خصلت دوگانه خیر و شرّ در نهاد آدمی سرشته شده و از آن گریزی نیست لذا تنها راه کنترل آن با وضع قوانین است، قوانینی توسط بشر و مناسب زمانه و در یک کلام؛ پیش گرفتن شیوه حل معضلات بطریق منطقی.

 

  • مرتضی قریب
۱۵
خرداد

بزرگترین اختراع بشر

    بزرگترین اختراع بشر چیست؟   چند چیز را بما یاد داده اند و گفته اند بزرگترین اختراع بشر خط بوده، برخی گفته اند چاپ بوده، برخی هم از اختراعات دیگری مانند ماشین بخار، لامپ الکتریک، رایانه و امثال آن نام برده اند.  ضمن اینکه همه اینها اختراعات بزرگی است و نقاط عطفی در پیشرفت بشر بوده اما میخواهیم اختراع دیگری را نام بریم که تصور میشود با فاصله زیادی بر صدر همه اینها که گفتیم قرار دارد : صُلح.

    عجیب است که کسی باور نمیکند که صلح مهمترین دستآورد بشر است خواه آنرا اختراع خواه اکتشاف بنامیم.  مشاهده رفتار سایر حیوانات حاکی از این واقعیت است که جنگ و ستیز در میان حیوانات، هرچند کمتر به خونریزی منجر میشود، امریست طبیعی.  حیوانات گوشتخوار برای زنده ماندن طبعاً مجبورند به گوشتخواری که تنها رژیم غذائی آنان است متکی باشند.  اما بین حیوانات گیاه خوار نیز جنگ رایج است چه برای حفظ قلمرو و چه برای تولید مثل و امثال آن باشد.  حتی کبوتر که سنتاً نماد صلح انتخاب شده از این قاعده مستثنا نیست.  وقتی دانه بقدر کافی برای گروهی از آنها ریخته شده، قلدر ترینشان مانع نشستن و دانه برچیدن سایرین میشود.

     پس تعجبی ندارد که حیات انسانی که ادامه حیات جانوری است از این قاعده کلی مستثنا نباشد.  با این تفاوت که جنگ های آدمی با کمک عقل و با طرح نقشه هم صورت گرفته و میگیرد.  حال انکه جنگ در میان حیوانات فقط بطور غریزی صورت میگیرد.  در گذشته های بسیار دور که جنگ امری رایج و دائمی بوده، همان قوه ای که برای جنگ طرح و نقشه میریخته کم کم پی میبرد که صلح با همسایگان منافع بیشتری در بر دارد.  از آنجا که برای انسان جنگ و ستیز مُد غالب در زندگی طبیعی، و طبعاً جانوری، بوده بنابراین ابداع تفکر "صلح" را میتوان از جمله اختراعات بشر تلقی کرد.  با اینکه جنگ بکلی حذف نشد اما بیشترین دستآورد های فکری انسان در دوره های صلح اتفاق افتاده و او را از سایر جانوران ممتاز کرده است.

    از اینجا به بعد است که حیات جانوری بشر، شکلی انسانی بخود میگیرد چرا که توانسته است پدیده جدیدی بنام صلح را پذیرا شود.  ممکن است گفته شود که صلح چیز جدید و اضافه ای نبوده چه اینکه نبود جنگ خود بمعنای صلح است!  این شبیه ایرادی است که بگوئیم خیر موجودیت مستقلی ندارد چرا که فقدان شرّ است.  همانطور که خیر وجود مستقل دارد، صلح نیز موجودیت مستقل داشته و لازمه آن داشتن نیت خیر برای همدلی و همکاریست.  شعرا و حکمای ما در این باب بسیار گفته اند از جمله سعدی:

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت            حیف است و دریغ است در صلح ببستیم

و یا حافظ:

یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است     ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری

با وجود این مواعظ، اگر افرادی از هموطنان این دو شاعر همچنان در پی جنگ بعنوان یک فضیلت باشند جای بسی تعجب دارد.  بویژه اگر مقصود از جنگ تا رفع فتنه روی کره زمین باشد.  تعجب آورتر اگر تا رفع فتنه در منظومه شمسی باشد و بازهم عجیبتر از آن در کهکشان راه شیری باشد.  اگر تصور میکنید بزرگنمائی شده بدانید که شعار واقعی از اینها هم بسی فراتر است و جنگ تا رفع فتنه در عالم است!   تصورش را بکنید که عده ای میخواهند جنگی راه بیاندازند به گستردگی جهانی با میلیاردها کهکشان، هریک حاوی صدها میلیارد ستاره به پهناوری میلیاردها سال نوری.  و جالبست نه حاضرند پای میز مذاکره روند و نه طرفدار سازش و صلح اند الّا که جنگ را در کل کیهان با موفقیت به پایان رسانده و عقاید خود را در کل عالم حاکم سازند.

    چنین افکاری قطعاً سرچشمه در حماقت دارد.  حماقت معدودی که شوربختانه سررشته امور را همانها در دست دارند.  با اینکه در فیزیک و در دنیای واقع، پدیده ای نداریم که نامتناهی باشد اما با مشاهده چنین تفکراتی چاره ای نیست جز اذعان به وجود بینهایت.  یعنی حماقت میتواند به بزرگی بینهایت باشد.  ممکنست ایراد گرفته شود که مفهوم بینهایت مخصوص ریاضی است و شاید بهتر باشد برای فرار از این مخمصه، بگوئیم این افراد عقل ندارند و بعبارتی از دید ریاضی برای آنها عقل = 0  باشد و لذا معکوس آن که حماقت تفسیر میشود بسمت بینهایت میل میکند.  شاید راه حل خوبی برای پرهیز از بینهایت باشد.  اما اشکال کار اینست که این افراد بالاخره باید داری اندکی عقل باشند چه برای تمشیت امور زندگی به حداقلی از آن نیاز است.  لذا این تفسیر درست در نمیآید و چاره ای نیست جز اینکه همچنان حماقت اینان را بینهایت فرض کنیم.  تعارضی هم با فیزیک شاید نباشد زیرا حماقت مادّه نبوده بلکه از جمله حالات و صفات است.

    اگر این شدت در حماقت محدود به حوزه نظر میشد باز مشکل بزرگی نمیبود حال آنکه این حماقت ممکنست به سایر عرصه های زندگی عملی تسری پیدا کرده باشد.  هرچه باشد، حماقت مرضیست مُسری و در محیط مناسب بسرعت شیوع می یابد. آیا نباید نگران افتادن امور اجرائی کشور در دست صاحبان این تفکر بود؟  آیا عجیب نیست که ویرانی ها یکی پس از دیگری در همه زمینه ها گسترش یافته است؟  سابقاً اشاره شد که موتور محرک هر حرکتی در هر زمینه ای ناشی از دیدگاه کوشندگان آن حرکت است.  

    در فلسفه ترکیبی هربرت اسپنسر، بخشی موقوف مسائل مدنیت است که دیدگاه ها را از منظر دیگری مورد توجه قرار داده است.  قسمتی از آنرا از "سیر حکمت در اروپا"ی ذکاء الملک فروغی عیناً نقل میکنیم: " هیئت های اجتماع بشری که پا به مرحله مدنیت گذاشته اند را به دو قسم میتوان تقسیم کرد.  «جنگجو» و «پیشه ور».  مدنیت جنگجو بر مدنیت پیشه ور در زمان تقدم دارد ولی به مرور به پیشه ور بدل میشود.  اجتماع جنگجو برای حفظ و دفاع هیئت است در مقابل دشمن و بیگانه و یا برای این است که وسایل معاش و زندگانی را از جماعات دیگر بربایند.  افراد یکسره تابع قدرت جماعتند و اصالت نداشته بلکه آلتند و باید اطاعت کنند.  آنها برای خدائی که میپرستند صفت جنگجو تصور میکنند.  اختیار مطلق با مردان که اهل رزمند است و چون در جنگ ها زیاد کشته میشوند برای جبران اتلاف نفوس مردها زنان متعدد میگیرند.  زنها در برابر مردان و مردان در مقابل دولت حکم بنده و غلام دارند.  پیش از اینها، اکثر دولتها جنگجو بوده و هنوز بسیاری هستند که بیشتر علتش اینست که جنگ قدرت مرکز را افزون میکند و خواسته ها و منافع مردم را تابع اغراض دولت میسازد.  لذا تاریخ سراسر جز حکایت کشتار و جنگ چیزی نیست و تا وقتیکه جنگ موقوف نشده تمدن جز یک رشته مصائب و بلایا چیزی نیست.  زندگی آسوده و مدنیت عالی وقتی صورت میگیرد که جنگ متروک و منسوخ شود و این موقوف است بر اینکه هیئت اجتماع بشری از حالت جنگجوئی بحالت پیشه وری درآید که حیثیت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پیشه ها و کارهای مسالمت آمیز باشد.  میهن پرستی را دوستی کشور خود بدانند و نه دشمنی کشورهای دیگر.  مردها مزیت تام نخواهند داشت زنها هم حق حیات پیدا خواهند کرد.  ادیان خرافی بعقاید معقول مبدل میشود که متوجه بهبود زندگانی و منش آدمیت باشند..."

    او در ادامه افزوده که: " انسان وقتی به پایه بلند زندگانی میرسد که هر فردی در کار خود مختار باشد و اجبار و حدود فقط تا درجه ای باشد که برای حفظ نظم و امنیت لازم است.  افراد برای هیئت اجتماع نیستند بلکه اجتماع برای حسن جریان احوال فرد است.  زندگانی برای کار نیست بلکه کار برای زندگانی است..".   علاقمندان میتوانند شرح کامل را که اتفاقاً توگوئی برای وضع حاضر ما نگاشته از مراجع دنبال کنند.   کوتاه سخن آنکه امروزه که حدود 200 سال از زمان اسپنسر میگذرد، جامعه جهانی بنوعی اذعان دارد که صلح و دوستی منافع بیشتری دارد و بر جامعه پیشه وری که شاید همان سرمایه داری امروزی باشد مهر تایید میزند.  سازمان ملل نیز از نتایج چنین تفکریست که متاسفانه آنگونه که باید و شاید کارآئی ندارد مگر بجای دولت ها نماینده و سخنگوی ملت ها باشد.

    همانطور که پیشتر گفته شد ما نیز همچون ملل دیگر اسیر عادت ها هستیم و به رستگاری نخواهیم رسید مگر بندها را پاره کرده و عادات زشت و غیرسازنده را فروگذاریم.  لازمه آن آموزش است که هنگامی مؤثر خواهد شد که فراگیر و در سطح ملی باشد و این ممکن نیست مگر اداره امور در دست ملت باشد و نه آن هیئت مدیره جنگجو که برای جنگ های پیش رو به سرباز نیاز داشته کارخانه تولید مثل براه انداخته است.  

خلاصه آنکه، بهترین تنیجه گیری شاید مجدد در کلام حافظ باشد که گفت "ای نور دیده، صلح به از جنگ و داوری".  جالب است که داوری همان است که شوربختانه امروز دچار آنیم یعنی تعدادی کشورهای دیگر که در مورد ما باید داوری کنند که خود البته از تبعات جنگ است.

  • مرتضی قریب
۱۱
خرداد

مقصر کیست؟

    حادثه غم انگیزی که اخیراً در فروریزی یک برج رخ داده، نظر بسیاری را جلب کرده است.  میپرسند در حوادثی از این دست که در آبادان و سایر جاها رخ میدهد چه کسی مقصر است؟   هرچه باشد در سایر مناطق دنیا نیز حوادثی از این دست کم نیست ولی چنین جلب توجه نمیکند و معمولاً بلافاصله مقصر یا مقصران شناسائی و پس از طی مراحل قضائی پرونده مختومه میشود.  معهذا نوعی که در کشور ما رخ میدهد بسیار متفاوت است.

    با مرور رسانه های اجتماعی، چیزی که مکرر شنیده میشود این پرسش است که بالاخره "اشکال کار کجاست؟".  همه مایلند با چند جمله ساده اشکال کار معرفی و منبعد جلوی آن گرفته شود.  عده ای سازمان نظام مهندسی را مقصر میدانند، عده ای شهرداری، عده ای دستگاه قضا، عده ای مهندسین ناظر، و بالاخره عده بیشتری هم انگشت اتهام را متوجه مالک میدانند که معلوم نیست کجاست.  ضمن اینکه همه اینها و بلکه عده دیگری هم در پشت صحنه مقصرند و سهم بیشتری در ایجاد این حادثه برعهده دارند، اما در حقیقت مقصر اصلی جای دیگریست.  پس مقصر اصلی کیست؟

    با اینکه این چیزی از گناه مسببین حادثه کم نمیکند اما مقصر واقعی در جای دیگریست.  مقصر واقعی همانا "سیستم" حاضر است!   سیستمی که فاسد و فاسد پرور باشد هر آدم سالمی را هم که در نقاط کلیدی قرار گیرد بطور حتم و یقین فاسد میکند.  بعلاوه، انتصاب آدم های کارآمد در نظام های فاسد مطلقاً گرهی از کار نمیگشاید.  گویا ضرب المثل قدیمی "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" نیز در همین رابطه بوده است.  هر انسان سالم و درستکار که وارد این سیستم شود باید همرنگ جماعت شود مگر اینکه از همان ابتدا از قبول کار تن زند.  اتفاقاً گفته شده که مالک برج آدم بدی نبوده و از خانواده محترمی بوده و چه بسا نماز شب شان نیز ترک نمیشده.  اما به محض ورود در مناسبات فساد و رانت خواری طبعاً چاره ای جز تبعیت از سیستم ندارد.  در حقیقت افرادی مانند او بجای متهم اصلی در واقع خود قربانی اند.  قربانی سیستم حاکم.   

    خواننده ممکن است به قربانی بودن متهم اعتراض کرده بگوید پس چرا من فاسد نشدم؟!  پاسخ اینست که در یک نظام فاسد همه از جمله من و شما هم بسادگی فساد پذیریم، منتها موقعیت مناسب برای متحول شدن بوجود نیامده است.  در چنین سیستمی، هیچکس و مطلقاً هیچکس از فاسد شدن مصونیت ندارد، مگر فردی در گوشه عزلت در بیابان زندگی کند.  آنچه یک فرد سالم را به دام روابط فساد میکشاند و باو انگیزه میدهد همانا "طمع" است که قبلاً عوامل آنرا برشمردیم.   من و شما از جمله افراد خوش شانسی بوده ایم که تاکنون در معرض این جریانات و وسوسه های مربوطه قرار نگرفته ایم.  والّا در یک سیستم فاسد همه بالقوه میتوانند فاسد باشند.  حقیقت اینست که در سطحی وسیعتر همه آنها که این حوادث و امثال آنرا میبینند و فقط تماشا میکنند بنوعی خود در تداوم این نمایش درام شریک اند.  

    آنچه مردم متوجه میشوند همانا حوادث مرئی است، چه اینکه فساد منحصر به سد سازی و فروریختن برج و امثال آن که مشاهده پذیرست نیست!   اتفاقاً رندان کارآزموده فساد را درحوزه هائی هدایت میکنند که اثرات آن مستقیماً مشاهده پذیر نیست.  چاه های نفت یا دکل آنرا که میدزدند کسی چیزی نمی بیند، اما ساختمان پلاسکو که آتش میگیرد یا متروپل که فرومیریزد همه میبینند و بلافاصله جلب توجه میکند.  

     ممکن است از دید منطق این پرسش شکل بگیرد که در یک نظام فاسد که همگان در حال فساد و رانت خواری هستند اصولاً چه مشکلی وجود دارد که ما با آن مخالف باشیم؟  هرچه باشد همه در حال بهره مند شدن و برخورداری هستند و ظاهراً همه باید راضی باشند؟!  درست است که همه در حال برخورداری از ثروت طبیعی کشور خویش اند و همه در یک راستا کار میکنند اما نکته اینجاست که میزان این استفاده یکسان نیست.  مثلاً عده ای معدود و نورچشمی استفاده های کلان از غارت نفت و گاز و منابع طبیعی میبرند ولی استفاده و برخورداری اکثریت محروم، محدود است به برداشتن محتویات سطل زباله شهرداری و یا بیرون کشیدن و دزدیدن آرماتور پل های بتنی و درپوش های فلزی کف خیابان.  نقش اکثریت محروم در چنین نظامی، جز سواری دادن به آن اقلیت مفسدین بزرگ چیزی نیست.  چنین تبعیضی است که موجب نابرابری و شکاف عمیق شده و جرقه های بحران و فروپاشی را بوجود میآورد.  عجیب و شگفت آور اینجاست که یک نظام بغایت فاسد چنانچه عدالت محور بوده و همه منصفانه سوءاستفاده کنند، حتی چنین نظامی شانس بقا و ادامه حیات خواهد داشت.  

    باری، با بازگشت به سلسله علت و معلول ها، در انتهای این زنجیره مالک ساختمان و متهم اصلی مشاهده میشود.  سطح بالاتر از او که آمران این روابط فساد اند چه کسانی بوده اند؟  نام اینان نیز در رسانه ها برده میشود که طبعاً خود از پیچ و مهره های اصلی همین سیستم اند.  اما اینان نیز ممکن است روزی روزگاری آدمهای درستی بوده و حتی نماز شب بخوان بوده اند.  یعنی اگر این سیستم فاسد نمیبود، شاید آدمهای محترمی با مشاغل آبرومندی میبودند.  بهمین ترتیب اگر در این سلسله بعقب بازگردیم این پرسش پیش میآید پس در نهایت آنها که پایه گذار این سیستم فاسد پرور بوده اند به چه منظور مرتکب چنین خبطی شده اند؟   به چه دلیل روابط سالم را فرو گذاشته و روابط ناسالم را برگزیده اند؟

    در اینجا مجدد به دیدگاه های فلسفی متفاوت برخورد میکنیم.  همانطور که در بحث "دو دیدگاه متفاوت" بیان شد، اتکا به دیدگاه آخرت محور، با تمام معنویتی که دارد، سکوئی برای سوءاستفاده و حاکم شدن افکار سلطه است.  این افکار نوعاً اهریمنی و اتفاقاً برخلاف ادعاها همه مادّه پرستی و مادّه گرائی است.  شوربختانه آنچه در این هزار و چندصد سال اخیر مانع رشد طبیعی این سرزمین و ساکنان آن شده همه در اصل بنوعی منبعث از پذیرش عمومی این دیدگاه در بین شهروندان بوده است.  از سوی دیگر، مناسبات ما همواره تحت الشعاع "عادت" هاست. از قدیم گفته اند ترک عادت موجب مرض است اما حقیقتاً بسیار سخت اگر نگوئیم غیرممکن است.  مادام که ترک عادت نکرده و به دیدگاه درست بازگشت نکرده و جهان را آنچنانکه هست باور نکرده باشیم، تغییر محسوسی در این فساد رو بتزایدی که در آن غوطه وریم رخ نخواهد داد.  درمان نهائی آن 3 چیز است: آموزش، آموزش، آموزش.

    در انتها لازمست بار دیگر یادآور شد که همه انسانها مستعد مبتلا شدن در روابط فساد هستند.  "کفّ نفس" هم قادر به جلوگیری جدی نیست.  فقط حکم قانون مانع اصلی بشمار میرود.  چه اینکه کفّ نفس شهروندان در ملل راقیه بسیار پائین تر از شهروندان ماست معهذا زندگانی نرمال آنان حاکی از نافذ بودن حکم قانون است.  قانون مدون انسانها و نه هیچ قانون دیگری.  قانون است که در همان ابتدا مانع شکل گیری فساد است و اگر پیشنهادی هم بشود مخاطب آن از ترس قانون آن را نخواهد پذیرفت.  پس اینکه گاهی میگویند اخلاق باید حاکم باشد بخودی خود کفایت نمیکند زیرا تجربه ای به درازنای عمر بشر بر کره خاک ثابت کرده که اخلاق بتنهائی نمیتواند ضابط خوبی باشد.  مثال خوب آن، بستن کمربند ایمنی در اتوموبیل است که دیدیم بعد مدتی نظارت و اجرای قانون تبدیل به عادتی مفید شده و شهروندان خود بخود آنرا اجرا میکنند.  

    خلاصه اینکه، میپرسند اشکال کار کجاست؟ پاسخش در اصول است.  یکبار باید شجاعت و جسارت بخرج داده و آنچه را بدان مبتلائیم مورد بازبینی و تجدید نظر قرار داد.  سرگرم شدن به جزئیات راه بجائی نخواهد برد.

  • مرتضی قریب
۲۷
ارديبهشت

دو دیدگاه متفاوت

     در پی نوشت مطلب اخیر، خواننده ای با سوز دل این پرسش را مطرح کرده اند که گناه وضعیت حاضر که بر ما تحمیل شده بر عهده کیست؟  آیا این طرز زندگانی از گناه ما و بی خردی ماست؟  یا گناه گذشتگان ماست که چنین آب و خاک و هوا را آلوده ساخته و پهنه زمین بیابان شده؟  و در ادامه میپرسند که آیندگان درباره ما و درباره فسادی که چنین وضعی بوجود آورده چه خواهند گفت؟  

     حقیقت اینست که گذشتگان وجود ندارند و آیندگان هنوز نیامده اند، تنها کسانی که حیّ حاضر باشند همانا ما زندگان در این برهه از زمان هستیم.  هرکاری میشود بدست ما زندگان است.  پس اگر گناهی باشد، متهم ردیف اول ما انسان های نسل معاصر هستیم.  اما میدانیم هر رفتاری سرچشمه در افکار دارد، پس گناهی اگر هست باید ناشی از ذهنیت و اعتقادات ما باشد.  ذهنیت ما از کجا پدید آمده است؟  طبعاً از خانه و مدرسه و آموزش های این دو جا.  این آموزش هائی که خانه و مدرسه بما داده اند، خود از کجا آمده است؟  طبعاً از ذهنیت و اعتقادات والدین ما و معلم های ما.  مال آنها از کجا آمده؟  واضحاً از افراد یک نسل پیشتر از خودشان.  بهمین ترتیب برگردیم به عقب و عقبتر.  پس اینجاست که پای گذشتگان ما هم در کار میآید.  در این سیر قهقرائی عاقبت به یک دوراهی سرنوشت ساز میرسیم.  البته افکاری نیز از خارج از سیستم وارد شده و میشود که بی تأثیر نیست اما مهمتر از آن، ریشه های خودمان است.  

    قابل ذکر است که سرنوشت کشورها و اجتماعات اغلب در همین دوراهی های تاریخی رقم میخورد و آنها که تاریخ خوانده اند نیک با مصادیق آن آشنایند.  در مورد ما، دو دیدگاه با دو ذهنیت بسیار متفاوت وجود داشته است.  یکی که متأثر از فرهنگ ایرانیان باستان بوده مبنی بر اینکه انسان مختار است و هدف اصلی او آبادی دنیاست، همین دنیا!  یعنی حتی اگر دنیا یا دنیاهای دیگری هم باشد، آبادی آن منوط به آبادی همین دنیا و نحوه رفتار ما در آن است.  دیدگاه دیگر که ناشی از ذهنیتی وارداتی و تحمیلی است معتقد است که دنیای ما دنیائی مادّی است و جز زشتی و پلشتی چیز دیگری نیست بلکه هدف و مقصود، نیل به جهان دیگر یعنی دنیای روحانی پس از مرگ است.  جهانی که کسی ندیده و خبری ندارد.  در تقبیح دنیای مادّی منقول است که " دنیا مُرداری است و طالبان آن سگانند".  

    اجداد دور ما، بهر دلیل، رویکرد نخستین را واگذاشتند و بامید آینده ای واهی، دومی را اختیار کردند.  آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد!  دُر را دادند و خرمهره گرفتتند.  بهرحال نتیجه آن شد که امروز میبینیم.  شگفتا که تفاوت بین دو عبارت ساده، به چه نتایج فاجعه باری میتواند ختم شود.  و شگفت انگیز تر اینکه آن دنیای غیر مادّی آرمانی وعده داده شده خود مقرر است سراسر مادّی گرائی و لذت جوئی باشد!  قبلاً گفته شد که پدیده ای اگر طی چند نسل متوالیاً تکرار و تکرار گردد، بزودی عادت شده و دخل و تصرف بعدی در آن مشکل، اگر نگوئیم ناممکن، میگردد. ایرانیان خردمند در همان اوائل متوجه اشتباه خود شدند و سعی کردند که رویه خود را اصلاح کنند و نهضت های آزادی خواهانه چندی در سده های نخستین پس از حمله اعراب صورت گرفت که با تمام رشادت هائی که بخرج داده شد متاسفانه موفق نشد.  علت شکست همانا آن آموزه های فکری بود که برای توده بصورت عادت درآمده بود، مثل اینکه خلیفه مقامی است مقدس و علیرغم هر فسادی لازم الاتباع میباشد.  بتدریج زنجیر های وابستگی تنگ تر و تنگتر شد که تا بامروز به درازا کشیده است.  سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گرفتن به پیل.  

     گاهی شنیده میشود که اصل آن دیدگاه وارداتی درست بوده و بعداً تدریجاً به مرور زمان دچار کژی و انحراف شده است.  این ادعا درست نیست چه اینکه از همان ابتدا، رفتار خلفا عملاً نشان داد که جز مال پرستی و دنیا دوستی چیز دیگری در برنامه نبوده. توگوئی سعدی بزرگ از همان ابتدا برنامه کارشان را میدانسته است: ترک دنیا به مردم آموزند، خویشتن سیم و غله اندوزند.  اما این نه به معنی جمع مال برای آبادانی دنیا بوده بلکه در واقع کوشش ها برای آبادی شخصی خودشان بوده است.  جمع آوری مالیات ها و باج و خراج ها همه برای عیاشی اولیای دین و دولت و صدالبته نگاهداشت پاسداران چنین نظامی بوده است و نه آبادی و آبادانی برای ملت.  طبعاً نگاهشان نیز، نگاه معطوف به همین دنیا مادّی بوده و ادبیات اُخروی فقط برای مصرف و تبعیت توده ها بوده است، رویه ای که امروز بمراتب غلیظ و شدیدتر مشاهده میشود.

     لذا بنظر میرسد نهایتاً عاقبتِ نیک یا بد ما در پذیرش یکی از این دو دیدگاه نهفته باشد: آبادی این دنیا، یا آبادی آن دنیا.  توده های زحمتکش و تحت ستم وقتی نصیبی از زندگی خود نمی بینند، دیدگاه دوم را با خلوص نیت پذیرا میشوند.  زیرا گزینه دیگری نمیبینند.  اما آنها که دیکته کنندگان دیدگاه دوم هستند خود بر حقایق موضوع واقفند.  آشکارا خود را شیفته آن جهان مینمایانند ولی چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.  شواهد بیشماری امروزه به یُمن وجود رسانه های عمومی مؤید این واقعیت است.  به مردم توصیه میکنند نخورید و نیاشامید بلکه شیوه اولیای حق پیش گیرید که چیزی نمیخوردند و نیاز به دستشوئی نداشتند!  خرافات با وسعتی نگفتنی از سوی آنان منتشر میشود.  هرچند این نحوه گسترش خرافات نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد.

     توده های معمولی، از قدیم متمایل به دیدگاه دوم بوده اند و از همین رو بجای پرداختن به دنیای زندگان، مردگان مقامی خاص یافته اند.  تجلیل از درگذشتگان طبعاً امریست معمول و موجه اما زندگان را در اولویت دوم گذاشتن چیزیست غیرمعمول و غیرموجه.  مجله تایم در اوایل جنگ هشت ساله ایران و عراق خبری درج کرد از یکی از تکنسین های خارجی که روی سکوهای نفتی ایران کار میکرد.  در جریان جنگ، سکوی مزبور هدف قرار گرفت و عده ای کشته و تعداد بیشتری سالم یا مجروح بداخل دریا افتادند.  تکنسین مزبور شرح میداد که چگونه قایق های امداد و نجات علیرغم فریادهای او و سایر زندگان در حال غرق، دنبال از آب بیرون کشیدن اجساد مردگان بودند.  توگوئی اولویت با مردگان است!  حتی در بین مردگان نیز تبعیض روا میدارند.  نمونه تاریخی آن ممانعت ارباب دین از دفن شاعر ملی ما در گورستان به بهانه سرایش شاهنامه بوده و حتی امروز بمراتب شدید تر از آنروزگار است که مردگان را در گور آرامشی نیست.  این نگرش و نحوه تفکر متأسفانه در عمیق ترین بخش ناخودآگاه ما حک شده است بطوریکه خلاف آن تابو تلقی میشود.  علت آن نیز همانطور که در بخش های پیشین گفته شد نتیجه عادت و تکرار مکررات است. 

    در لهاسا، پایتخت تبت، شهر مقدس بودائیان، مجموعه ای از فرفره ها وجود دارد که بنا به اعتقاد بودائیان متدین همواره باید در گردش باشند والا در غیر اینصورت دنیا نابود خواهد شد.  اینست که راهبان مرتباً، شب و روز، با دست خود آنها را در گردش مداوم نگاه میدارند تا به خیال خود خدمتی به بقای دنیا کرده باشند.  این مثالی است از عادت، منتها عادتی بی ضرر و البته قابل احترام.  بسیاری از عادات جامعه ما نیز ممکنست از همین قسم بوده باشد، منتها سوار شدن تقدس بر عادات و فرهنگ مردم و استفاده ابزاری از آن توسط مقامات دین و دولت همان میشود که در بحث تعادل ناپایدار شرح آن رفت.  در چنین نظامی جان انسان ارزشی ندارد و بلکه آنچه اصل است همانا پول است و ثروت.  اگر عده ای بیگناه در جریان محاکمه اشتباهاً کشته شوند، باکی نیست به بهشت میروند.  یا در جریان آوار یک ساختمان، عده ای زنده زیر آوار گیر کرده استمداد کنند، چندان مهم نیست، اولویت با فرستادن هواپیمای آب پاش برای کشور دوست، پاکستان است ولی جنگل های کشور اگر سوخت، سوخت.  امکانات فقط مختص بیگانگانی است که هوادارند.  انسان با ارزش، انسان هوادار است.  دروغ میشود ابزار اصلی و در ماجرای اخیر شخص مجرم در خبر رسمی گفتند فوت شد ولی معلوم نیست که مانند موارد گذشته خبر دیدنش از کانادا و اروپا شنیده نشود.  

     وقتی پول رأس امور باشد، فساد منحصر به خواص نمیماند بلکه توده های مستأصل نیز مجبور به پیروی از بزرگان میشوند.  این نیست که فقط فساد در پروژه ساختمان مهر باشد که با یک لرزه کوچک فرومیریزد یا سد سازی های عامدانه در محل های اشتباه برای حیف و میل بودجه های کلان یا در بحران اخیر کرونا و پروژه واکسن های کذائی که از اول معلوم بود با چه نیتی صورت گرفته و هکذا بلکه مردم فقیر دست به هر کاری خواهند زد تا یک روز خود را سپری کنند مانند بریدن آرماتورهای یک پل بتنی تا میلگردها خرج یک روز را تکافو کند.  زحمت زیادی که برای تراشیدن بتن و ظاهر شدن میلگرد و برش آن صرف شده خود معادل کار چند روز کارگر است که در نبود شغل و رواج بیکاری، فرد مجبور است همرنگ بزرگانش شود- البته در مقیاس نانو: الناس علی دین ملوکهم.  

    ممکنست گفته شود، بسیار خوب، همه اینها که ذکر شد چه ربطی به این دو دیدگاه دارد؟  هرچه باشد هرکدام برای خودش نظری هست و قابل احترام.  مشکل چیست؟  نکته اینجاست که از منظر فلسفی و نظری حق با شماست و هرکس میتواند به هر عقیده ای متمایل باشد.  اما از منظر عملی، آن دیدگاهی مفید است که امکان سوءاستفاده از آن کمترین باشد.  دیدگاه دوم این مشکل را دارد که حسنات و سیأت امور را به آینده ای مبهم واگذار میکند، آینده ای که در کنترل هیچکس نیست.  اگر گروه های تبهکار ثروت ملی را تاراج کردند، باری، سزایش را در آینده ای دور خواهند دید.  اگر عده ای در اثر مسامحه ما در اثر خفگی زیر آورا جان سپردند، باری، بیگناهان اجر بیکرانی در آینده دریافت خواهند کرد.  اگر غفلت و نادانی ما سرزمین را بیابان و هوا را غیرقابل تنفس سازد چه باک!  این دنیای مادّی ارزشی ندارد که نگران کم و بیش آن بود.  اینگونه است که توده ها با زمینه فکری دیدگاه دوم همراستا شده کمابیش چنین توجیهاتی را پذیرفته و به یک ناله و نفرینی به مسببین آن بسنده خواهند کرد. این در حالیست که مروجین و تئوریسین های دیدگاه دوم که بر خرمراد سوار و کلید نظام را در اختیار دارند، محال است امتیازات دنیای مادّی خود را، حتی برای یک لحظه، به غیر واگذارند.

    صحبت از مسامحه در کارها شد که نباید با تساهل اشتباه گرفته شود.  مسامحه قطعاً بد است اما تساهل و آسانگیری لزوماً بد نیست.  ای کاش گرفتاری ما فقط مسامحه در کارها بود زیرا با کنار هم قرار دادن وقایع مختلف تصویری شکل میگیرد که چاره ای نمیگذارد جز پذیرش این واقعیت که در این ویرانی عمد وجود دارد.  قوانین آمار و احتمالات دایر بر این است که شخص مسامحه کار یا شخص نادانی که بر مسند تصمیم گیری باشد و تصمیمات خود را بر اساس شیر یا خط اتخاذ میکند بطور میانگین 50% خراب کاری دارد اما 50% هم بدون اینکه قصدی باشد کار خیر انجام میدهد.  در مورد شخص یا نظامی که بدون استثناء خرابکاری میکند چه میتوان گفت؟  جز اینست که عمد وجود دارد و با طرح و نقشه انجام میشود؟!  ثروت ملی کجا رفته است؟  درآمدها و مالیات ها به چه مصرفی رسیده است؟ رانت ها و امتیازات ویژه به چه کسانی داده شده؟  گسترش فقر علیرغم ثروت ملی ناشی از چیست؟  خشک شدن تالابها و رودخانه ها برای چه بوده؟  ویرانی جنگل های تاریخی شمال و دامنه زاگرس بدست چه کسانی است؟  ساخت سدهای بی رویه و خشکاندن آبهای زیرزمینی برای چه؟  دست بردن در آموزش کودکان و شست و شوی مغزی برای چه؟  همه اینها به یک سو، پافشاری بر افزایش جمعیت و ممنوعیت روش های تنظیم خانواده از سوی دیگر، همه و همه چاره ای باقی نمیگذارد که برنامه و نقشه ای برای نابودی کشور وجود دارد.  چه دست هائی در کار است؟  دانسته نیست ولی قطعاً دست هائی هست.

     اکثریت صدماتی که ذکر شد در حضور یک نظام پاسخگو قابل رفع و رجوع بوده برگشت پذیر است.  خرابی ها همیشه قابل تعمیر است و ثروت قابل بازیافت.  اما یکی دو فقره وجود دارد که ناواگشتنی و برگشت ناپذیرند.  امروز مرکز توجه توده ها به فقر و گرانی و تبعیض است حال آنکه در برابر آنچه در پیش است اینها همه هیچ است!  ناواگشتنی اول مسأله تغییر اقلیم است که بخشی از آن ممکنست جهانی باشد اما بخش مهمتر آن داخلی بوده و بسیار پیش از بحث های آب و هوای جهانی در کشور ما آغاز شده بود.  قبلاً نیز مکرر گفته شد که روند پدیده ها به ورودی و خروجی و آهنگ آنها وابسته است.  یک کودک دبستانی نیک میداند که بیش از پول توجیبی خود نمیتواند خرج کند و بنفع او و آینده اوست که با خرج کمتر پولی برای آینده خود ذخیره کند.  متشابهاً آهنگ برداشت آبهای زیرزمینی و سطحی نمیتواند و نباید بیش از آهنگ نزولات آسمانی باشد.  اگر شد چه میشود؟  همین میشود که میبینیم.  این عدم موازنه کم کم به خشک شدن رودخانه های دائمی و سپس دریاچه ها و تالاب ها منتهی شده و متعاقباً غبار نرم حاصل از خشکیدگی آنها رهسپار هوا شده و آلودگی سرتاسری هوای این کشور به روندی دائمی بدل میشود.  توگوئی این کم است، همسایگان غربی نیز با سد سازی های گسترده مانع رطوبت مناطق غربی شده و بادهای دائمی غربی غبار ناشی از این مناطق را نیز همراه میآورد.  مسئولان تازه بفکر مذاکره اند ولی این تعارفی بیش نیست چرا که اقتدارشان حتی از پس چند نفر طالبان وحشی برای بازپس گیری حق آبه هیرمند در شرق کشور برنمیآید و سالهاست که حاصلخیز ترین استان کشور عمداً ویران شده است.  این کم آبی در اثر چیست؟ در اثر مصرف زیاد.  مصرف برای چه؟  برای انسانهائی که تعدادشان زیاد شده.  اکنون میرسیم به ناواگشتنی دوم.  به دروغ میگویند رشد جمعیت منفی است!  پس بر طبل افزایش جمعیت میکوبند تا وضع از این هم که هست وخیمتر شود.  آیا کیفیت آدمها بهتر است یا کمّیت و افزایش تعداد آنها؟  اینطور که پیش میرود بزودی برای آب شرب محتاج واردات خواهیم بود و شاید برای تنفس نیز به کپسول اکسیژن نیاز باشد تا مگر دمی از شرّ گردوخاک آسوده شد.  لذا این بزرگترین خیانت و شاید بزرگترین جنایت در حق این کشور و آینده آن باشد زیرا کشور را در مسیری مطلقاً غیر قابل بازگشت بسمت ویرانی خواهد فرستاد که از مدتی پیش اثرات آن مشاهده شده است.

    برگردیم به دیدگاه نخست که آبادانی همین دنیا مطرح است و همه چیز نقد و مسئولیت و پاسخگوئی موکول به زمان حال است و نه آینده ای دوراز دسترس.  شگفتا که تمام تفاوت ها ناشی از همین اختلاف بظاهر اندک است.  باور کردنی نیست که اندکی پیش و پس کردن عبارت ها به چه نتایج بس متفاوتی می انجامد.  البته در این بستر نیز امکان حقه بازی و شیادی وجود دارد، منتها تبعات کارها به دنیای پس از مرگ واگذار نمیشود و به راحتی و با زبان بازی فرافکنی میسر نیست.  چون کار و کوشش برای همین زندگی ملاک است بنابراین کوشش ها برای خیر عموم است و خرد پرسشگر بهشت را در همین دنیا برای همه دست یافتنی میکند.  ضمن اینکه مانعی هم برای اعتقاد شخصی به دنیا یا دنیاهای دیگر از هر قسم ایجاد نخواهد کرد.  اتفاقاً برای متدین ها و باورمندان واقعی، این دیدگاه متضمن ریسک کمتری است زیرا در هر حال این زندگی زمینی با عزت و شادمانی سپری میشود، خواه یک یا هزار دنیای دیگر در انتظار باشد.  

    لذا عمده مشکلات ما، اگر نگوئیم تمام، حاصل دیدگاهی زیانبار است که در بزنگاهی تاریخی رقم خورده است.  مشاهدات عینی نیز مؤید همین واقعیت است.  مشاهده مهاجرت و اقامت فرزندان و وابستگان مروجین نظام آخرت محور در دنیای آزاد و فرار اختلاس گران که در سایه وابستگی ایدئولوژیک، ثروت های ملی را سرقت و به دنیای آزاد برده اند و شواهد دیگری از این دست خود گویای همه چیز است.  شاید با وصله پینه برخی مشکلات بطور موقتی رفع گردد اما تا رویکرد ما نسبت به این دو دیدگاه عوض نشود تغییر زیادی رخ نخواهد داد.

    خلاصه اینکه، در عرصه زندگی در حالیکه رفتارها نمایان اند اما دیدگاه ها پشت آن مخفی اند.  دیدگاه هاست که رفتارها را هدایت میکند.  دیدیم که اختیار یکی از دو دیدگاه دنیا-محور یا آخرت-محور به چه تفاوت های عظیمی منجر میشود.  با اینکه از نظر فلسفی هردو مترادف هم اند منتها در عمل متفاوتند چه اینکه در دومی احتمال سوء بهره برداری و سوار شدن فساد بر ارکان آن بسیار بیشتر بوده و ذاتاً هم دنیا پرست تر از اولیست.  معمولاً هر احتمال زیادی به عمل می انجامد و چنین است که شاهد و ناظر آن هستیم.  چاره اصولی همانا بازگشت به خرد و مبنا قرار دادن دیدگاه نخست است.  شاید تحقق آن دور باشد ولی در کوتاه مدت و میان مدت، راه حل میانه در محدود کردن مدت و دامنه قدرت حاکمه است.  برای احتیاط بیشتر، پارانوئید ها و مبتلایان به آن را باید از ورود به سیاست معاف کرد چه اگر در رأس هرم قدرت قرار گیرند با وضع قوانین بنفع خود و نزدیکان خود، مستبدانه صاحب اختیار هست و نیست ملت میشوند.  بر نخبگان سیاسی و فرهنگی فرض است که بهر ترتیب ممکن با عوامل آنچه پدیده های برگشت ناپذیر معرفی شد مقابله کنند که هم الان هم دیر است و هم اکنون نیز در بطن بحران واقعیم.  اگر مقابله نشود دردی خواهد بود بی درمان و دائمی و لاعلاج.  اینگونه مباد.

 

  • مرتضی قریب
۱۲
ارديبهشت

طمع و قوانین آن

    قبلاً صحبت از این شد که "تعادل ناپایدار" پذیرای عقل متعارف نبوده و انسان منطقی وجود آنرا در زندگی برنمیتابد.  اما چه میشود که بسیاری از امور بی منطق در زندگی ما پذیرفته شده و گاه از آنها استقبال هم میشود؟  اشاره شد که "طمع" عامل مهمی در پذیرش این پدیده است؛ اینرسی و تعادل، 1401/1/30.  اکنون علاقه بر اینست که آیا پدیده طمع قابلیت قانون مند شدن دارد یا خیر؟  یا حتی المقدور تلاشی درمورد آن انجام شود.  

    چنانچه اندازه و شدت طمع را با حرف G، اول واژه Greed، نشان دهیم ابتدا ببینیم تابع چه متغیرهائی است و سپس با رابطه ای متغیرها را به تابع ارتباط دهیم.  همینجا باید تأکید کرد که اساساً مباحث انسانی مانند قواعد فیزیک قابل تبیین نیست و بسادگی نمیتوان بصورت کمّی بصورت معادله درآورد.  اما بهرحال، هرقدر هم ساده انگاری باشد، فورموله کردن آن به فهم پدیده کمک خوبی کرده و برای اصحاب علوم دقیقه میتواند جالب باشد.  

    مهم ترین متغیر هائی که در وهله نخست دیده میشوند عبارتند از: 

P = قدر مطلق وعده که طمع با آن نسبت مستقیم دارد.  هرچه وعده بزرگتر و چشمگیرتر باشد، طمع شدیدتر و بلکه با مجذور آن متناسب میباشد.

t = فاصله زمانی بین دادن وعده تا تحقق آن.  طبعاً طمع با آن نسبت عکس دارد یعنی هرچه این فاصله کوتاهتر باشد شدت طمع بیشتر است.

C = ضریب ثابت.  اگر تناسب را بصورت رابطه تساوی بخواهیم بیان کنیم، ضریب ثابت تناسب لازم میآید.  درواقع، این ضریب باید یک پارامتر باشد که اندازه آن بستگی به شرایط حاکم بر پدیده دارد.  مثلاً آیا وعده داده شده آسمانی است یا زمینی؟  آیا تحقق و پاداش وعده از جنس مادّی است یا معنوی؟  و شرایط دیگری از این قبیل.  بنظر میرسد بزرگترین مقدار C، بجز موارد خاص، برای وعده زمینی و پاداش از نوع مادّی باشد.  

لذا در اولین تقریب، رابطه زیر برقرار است:

 

 G = C

همانطور که ملاحظه میشود، بیشترین شدت طمع با وعده داده شده یعنی P متناسب است زیرا با مجذور آن تغییر میکند.  علت انتخاب رابطه مجذوری به دلیل برخی شرایط مرزی است.  مثلاً میدانیم طمع درباره وعده های اُخروی و بهشتی تقریباً نامتناهی است.  از سوی دیگر، فاصله زمانی تا تحقق وعده، فاصله ای نامعلوم و دست نایافتنی است.  لذا t در مخرج بسمت بینهایت میل میکند.  از آنسو، وعده های این چنینی، یعنی P، بینهایت بزرگ و خارج از تصور معمول است.  در این حالت، حد کسر وقتی صورت و مخرج بسمت نامتناهی میل کنند، پس از رفع ابهام، کماکان نامتناهی خواهد ماند که قرار است جواب ما، یعنی طمع G، نیز نامتناهی باشد.

    این رابطه شاید تا حدی گویای جنایات طالبان و داعش و همفکران آنها نیز باشد که طمع نامتناهی چگونه شکل میگیرد.  بطوریکه جاذبه زیادِ وعده، وقتی مجذور شود، طمعی نگفتنی چنان شدید ایجاد میکند که فرد را قادر بهر کار، حتی به کشتن دادن خودش، میکند.  با اینکه وعده آسمانی است ولی پاداش مادّی میباشد.  در این موارد شاید نکته دیگری هم کمک میکند و آن این توّهم که نامتناهی بودن مخرج کسر، یعنی زمان تحقق وعده، در نظر آنان بلافاصله پس از انجام جنایت، کوتاه و محقق میشود.  بعبارت دیگر، فاصله زمانی t در نظر آنها نامتناهی نیست بلکه بلافاصله پس از ارتکاب جنایت محقق میشود. 

   در افراد خردورز آنچه طمع را بر میانگیزد معمولاً وعده های مادّی است، بویژه اگر زمان تحقق کوتاه باشد.  نکته قابل تأمل آنکه ضریب C مقداریست غیر صفر و در همه کم و بیش وجود دارد.  منتها هرچه فرد دیرباورتر باشد، مقدار آن کوچکتر است ولی در هر حال صفر نیست.  اینکه کلاهبرداران حساب بانکی برخی افراد را با کمک و راهنمائی خودشان خالی میکنند ناشی از همین حس طمع است.  شیادان نیک میدانند که چگونه با ارائه وعده های زیبا حس طمع را در فرد برانگیزند و او را فریب دهند.  حقیقت اینست که ما انسانها همه به نوعی در معرض گول خوردن هستیم و شاید خود نیز بشکلی مایل به گول خوردن باشیم!  توگوئی ذاتاً فریب را دوست داریم.  هرچه فرد منطقی تر و مستدل تر باشد ضریب C در او کوچکتر و حاشیه امن او بیشتر است.  

   طمع منحصر به شخص نمیشود بلکه شامل جامعه و گروه ها نیز هست.  بیشترین شدت آن هنگامی است که جامعه دچار درماندگی باشد و پای وعده ای رنگین و خیال انگیز درمیان باشد.  جامعه نیز در طمع نیل به چنین وعده های خیالی فریب میخورد.  شخص طماع اگر بر مسند حکومت قرار گیرد تبعات خاصی را ایجاد میکند.  چه اگر مستبد برای مدت طولانی بر سریر قدرت باشد او را دچار پارانویا میکند.  بتدریج تصورات چنان در ذهنش القا میکند که گوئی رسالتی برعهده دارد.  طمع گسترش قدرت کار را بجای باریک میکشاند چه اگر در کار خود ناکام شود ضربه روحی حاصل ممکنست به دیوانگی بیانجامد.  او همه را بچشم دشمن میبیند.  این دیوانگان خطری جدی برای دنیا خواهند بود.  اگر پارانویا آسمانی باشد و القای قدرت از بالا باشد، تبعات آن بمراتب شدیدتر و ماندگارتر است.

نتیجه آنکه، طمع یکی از عوامل فساد در جامعه است.  با اینکه سعی شد طی رابطه ای اجزای دخیل در آن تحلیل شود، معذالک همچنان این سوأل مطرح و بدون پاسخ مانده است که چه باید کرد تا طمع در سطح فرد و جامعه کمرنگ شود؟  آیا جامعه ای قانون مند و عدالت محور با برقراری سطح معینی از رفاه برای شهروند قادر به پاسخ گوئی به این معضل هست؟

  • مرتضی قریب
۰۵
ارديبهشت

واژگان

    اخیراً یکی از خوانندگان در واکنش به آخرین مطلب ما، با ناراحتی گلایه کرده اند که امروزه واژگان گویا از معنا تهی شده اند.  بعنوان مصداق، واژه "روشنفکر" را مثال آورده اند که تا چه اندازه معنای آن دچار دگردیسی شده است.  البته این واژه همچنان در وجه مثبت آن قابل کاربرد است ولی منظور اینست که آدم روشنفکر به معنای اصیل آن بسی کمیاب است.  به ایشان پاسخ داده شد که واژگان مانند سایر چیز های دیگر، آنها نیز مشمول ستم شده اند.  وقتی عقربه های ساعتی در جهت خلاف میگردد، شک نکنید که تمامی چرخ دنده های داخل آن در جهت خلاف میچرخند.  در سرزمینی که "خلاف" قاعده و "درستی" استثناء است، جز این چه انتظاری میتوان داشت؟  اکثریت واژگانی که امروزه بکار میبریم دچار دگردیسی در معنا شده اند و اکنون به تعدادی که بچشم میآیند در زیر اشاره خواهیم کرد.

1- ماءالشعیر: یک واژه عربی است که تا وقتی عربیست محترم و حلال، اما به محض ترجمه لفظ به لفظ فارسی فوراً حرام میشود و نجس.  ترجمه فارسی مزبور آبجو است، منتها در عمل، علاوه بر دارا بودن خاصیت آبِ جو کمی هم الکل دارد و همین باعث بدنامی آن شده است.

2- مُتعه: این واژه نیز در کاربرد عربی آن حلال و بلکه ثواب بسیار دارد که در محاوره عامیانه گاهی "صیغه" نیز گفته میشود، اما ترجمه فارسی آن و کاربرد آن از عداد گناهان کبیره است.  در گذشته های بسیار دور، زوجین با هم زندگی میکردند بدون بیان هیچ لفظ عربی و در عین حال و با کمال تعجب با صلح و صفا و وفاداری میزیستند و این از شگفتی های روزگار است.

3- مضاربه: این واژه نیز تا وقتی عربی بکار رود حلال است و موضوع سرمایه گذاری و مشارکت در سود است.  اما فعالیت های مشابه میتواند محل اشکال باشد و صرفنظر از اینکه سرمایه گذاری مزبور هر قدر هم برای جامعه مفید باشد قابل پیگرد قانونی در جوامع اسلامی است.  کما اینکه سود حساب های بانکی در ملل غیر اسلامی حدود 1% و حتی کمتر است اما همین میزان اندک با نام "سود" در جوامع اسلامی حرام است. اما تحت الفاظ دیگر ناگهان تفاوت ماهوی پیدا میکند.  مثلاً  سود پولی که افراد در بانک ها گذاشته اند ممکنست در حدود 20% و شاید هم بیشتر باشد معهذا تحت عناوین شرعی اشکالی نخواهد داشت.

4- غیرانتفاعی: این نامیست اتفاقاً مورد استفاده مؤسسات انتفاعی.  منتها برای مراعات مسائل شرعی و پاره ای ملاحظات دیگر از لفظ غیرانتفاعی استفاده میشود هرچند مؤسسه مزبور تماماً به هدف سود جوئی تأسیس شده باشد.  مانند مدارس "غیرانتفاعی" که همه پذیرفته اند یعنی "انتفاعی".  به بیان دیگر اگر والدین کودک دنبال مدارس رایگان مطابق قانون اساسی باشند باید سراغ مدرسه "انتفاعی" را بگیرند!

5- اختلاس: این واژه چنان مکرر استفاده شده که دیگر واکنشی را بر نمی انگیزد.  چشم و گوش مردم اعداد بزرگ را در نمی یابد زیرا جهان را در حد و اندازه معیشت خود درک میکنند.  اینگونه است که اتفاقات پیش پاافتاده مثل خرید لباس بچه از خارج یا تملک چند واحد آپارتمان لوکس چند میلیون دلاری توسط مسئولین، آنها را به هیجان میآورد.  برای اینکه معنای واقعی اعداد درک شود به یک مثال عینی توجه کنید.  این روزها تبعات تجاوز روسیه به اکرایین را در تلویزیون ها و رسانه های مجازی همگان شاهدند.  تقریباً نیمی از این کشور صنعتی با خاک یکسان شده است و زیر ساخت ها و کارخانه ها و فرودگاه ها و مدارس و فروشگاه ها و بیمارستانها و البته خانه های مسکونی مردم عادی، همه و همه بکلی تخریب شده است.  گستردگی تخریب را در خبر ها دیده اید که حقیقتاً غیرقابل باور و در عین حال بسیار تأثر انگیز است.  اما چیزی که باور نمیشود اینکه بانک جهانی حجم همه این خسارات را کلاً 60 میلیارد دلار تخمین زده است.   مقایسه کنید این عدد را با 150 میلیارد دلاری که بعد از توافق برجام چند سال پیش بصورت نقد به کشور پرداخت شد.  یعنی با این پول کلان امکان ساخت یک کشور تمام و کمال از صفر و از هیچ موجود بود!  چه شد؟  تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.  

6- افساد فی الارض: این واژه عربی بعنوان کارت برنده در مناقشات بکار میرود.  هرگاه هیچ ایرادی از طرف مقابل نتوانند گرفت، این اصطلاح کار را بنحو تمام و کمال انجام میدهد.  معنی ظاهری آن اینست که متهم روی کره زمین فساد کرده است.  اما چه فسادی کرده چیزی گفته نمیشود چون واقعاً چیزی وجود ندارد که اگر داشت همان را میگفتند.  اتفاقاً، اغلب این واژه درباره کسانی بکار میرود که خود در حال مبارزه با فساد حکومتی ها و افشای آن هستند و این اتهام که بالاترین مجازات را درپی دارد بر افشاگر وارد میشود.  براستی چه جرمی بالاتر از این که مسئولینی که با زحمت و صرف وقت در حال حیف و میل ثروت ملی هستند را افشا کرده بی آبرو ساخت؟  فسادی که بزرگترها مرتکب میشوند خدمت جلوه داده میشود و البته برای مبارزه با "فساد" گاهی هم دست آفتابه دزد قطع میشود.

7- حیوان: علاوه بر واژگان، حیوانات نیز تحت ستم هستند.  از این لحاظ تبعیضی وجود ندارد.  اینکه از صدقه سر توجهات فرهنگ رایج، حیوانات زیر همه گونه شکنجه هستند شکی نیست.  گویا قرار است هر حیوانی بمعرض دید رسید کشته شود.  اما در اینجا منظور اینست که حتی نام حیوان را هم لکه دار کرده و ستمی مضاعف بر او روا میدارند.  در یک فرهنگ تبهگن، نام "حیوان" مترادف زشتکاری و درّندگی است در حالیکه زشتکارتر و درّنده تر از انسان موجودی نیست.  حیوانات یا معصومانه علف خوارند یا بنا به ذات خود گوشت خوارند و اگر شکار میکنند باندازه رفع گرسنگی است.  ضمن اینکه گوشتخوار، جز گوشت غذای دیگری ندارد که او را وحشی خطاب میکنند.  حیوانات اگر مخاصمه ای در میان نوع خود داشته باشند هیچگاه به قتل منجر نمیشود و به دور کردن رقیب اکتفا میشود.  در میان حیوانات خر نامنصفانه به حماقت و سگ، وفادار ترین دوست انسان، به پلیدی معروف شده.  آیا زندگی انسانی اخلاق مدارانه تر است یا زندگی حیوانی؟  براستی، طالبان و همفکران او، در اینجا و آنجا، حیوان اند یا جانور معصومی که کار بکار کسی ندارد؟  کدامیک حیوان و کدامیک وحشی است؟!  امروز واژه حیوان به چه تعبیر باید بکار رود؟

8- بت پرستی: تعلیمات رایج از گذشته چنین آموزش میداد که مردمان پیش از پیدایش ادیان ابراهیمی "بت پرست" بوده اند.  منظور این بود که سنگی یا چوبی که بشکل انسان درآورده بودند یا بهر شکل و شمایل دیگر مورد پرستش مردمان بوده است.  این اتهامی ساده انگارانه بیش نیست.  اگر کمی تاریخ خوانده باشیم متوجه این نکته خواهیم شد که با اینکه سطح تکنولوژی در اعصار گذشته پائین بوده، معهذا درجه ای از هوش و فراست همواره در توده مردم وجود داشته است و پرستیدن یک قطعه چوب یا سنگ بعنوان آفریننده جهان باور پذیر نیست.  اتفاقاً بهترین مدرک آن را خود کتب مقدس در اختیار ما میگذارند.  در داستان ابراهیم، میخوانیم زمانی که جوان بود و تنها در بتخانه مانده بود، مردم پس از بازگشت از مراسمی که در خارج شهر داشتند با ملاحظه تخریب بت ها تقصیر را منطقاً گردن ابراهیم گذاشتند.  اما او با زیرکی تبر را در دستان بت بزرگ گذاشته بود و اشاره کرد که کار اوست.  اما مردم نمیپذیرند و میگویند بت که حرکتی ندارد و داستان در انتها نتیجه میگیرد که مردم از بت پرستی متنبه شدند.  اما نکته اصلی و مغفول داستان اینست که علاقه مردم نه از سر اعتقاد به آفرینش جهان توسط بت ها بوده بلکه تعظیم و تکریمی هست که همین دوران نیز مردم نسبت به عکس و آثار درگذشتگان خود بخرج میدهند.  یا تعظیم و تکریمی که به آثار و اماکن متبرکه نشان میدهند.  اگر آن بت پرستی بوده، پس این چیست؟!  امروز، مردم مؤمن صد چندان گرفتارترند.

9- بانک: این لفظ که وارداتی است در اصل ناظر بر مؤسساتی بوده که باید پس اندازهای مردم را یک کاسه کرده در سرمایه گذاری های گسترده ای که از عهده مردم عادی خارج است بکار اندازند.  اما در عمل چیزی که اینجا مشاهده میشود عکس آن فلسفه ایست که بخاطر آن این مؤسسات ایجاد شده اند. این بانک ها که امتیاز تأسیس آنها فقط به اشخاص نظرکرده داده میشود از ابتدا به هدف دلالی و خرید و فروش املاک و مستغلات و احیاناً کارهای خلاف دیگر ایجاد میشوند.  بجای اینکه کمکی در اقتصاد ورشکسته باشند عاملی در اختلاس های کلان مالی و تسریع در ورشکستگی هستند!  این لفظ نیز از معنا تهی شده است.

10- ییلاق: شمیران، منطقه ای خوش آب و هوا حول و حوش میدان تجریش، در دوره ناصری ییلاق مردم دارالخلافه تهران بوده است.  آنها که از تمکن مالی برخوردار بودند، برای فرار از گرمای شهر، تابستانها را در باغ یا باغچه ای سپری میکردند.  در دوران بعدی بویژه چهل ساله اخیر، هجوم مردم برای آب و هوای سالمتر و ضمناً نبود حساب و کتابی در ضوابط شهری، باعث تخریب کلی فضای سبز آن شده و حالا بجای درخت و گل و بلبل، بتون و آهن و آجر جای آنرا گرفت.  بطوریکه بجای هوای ییلاقی، هوائی آکنده از دود و بجای آرامشی طبیعی همهمه ای سرسام آور جایگزین شد.  دلیلش چیست؟  فقط یک چیز است و آن چیز پول است که مبنای همه چیز است!  اکنون همین برنامه برای محیط سبز شمال کشور تدارک دیده شده است.  با برنامه ای که برای تبدیل کشور به بیابان در دستور کار است و موفقیت نظام در افزایش جمعیت و خشک ساختن تدریجی کشور، عیناً همین برنامه برای همان اندک نوار باقیمانده سبز رنگ شمال در برنامه است.  در این موفقیت مردم تنها نیستند بلکه حکومت در چوب بری و جنگل زدائی بویژه در مناطق باصطلاح حفاظت شده الگو ونمونه ای عالی است! 

11- حفاظت از محیط زیست: همانطور که در بند قبلی گفته شد، حفاظت از محیط زیست که ارثیه نظام سیاسی پیشین بوده است امروزه به عبارتی بی معنا بدل شده است.  در یک کلمه، حفاظت یعنی تخریب.  بودجه این سازمان و سازمان های مشابه مثل حفاظت از ابنیه و میراث فرهنگی فقط کفاف حقوق کارمندان خود را میدهد.  که اگر بودجه ای هم میداشتند تفاوتی نمیکرد زیرا اصلاً قرار نیست از محیط زیست حفاظت شود.  متشابهاً میراث تاریخی، بویژه قبل از اسلام، بنا نیست حفظ شود.  نگاه کنید به برادران طالبان و داعش که با چه شجاعت و دلیری هرآنچه میراث گذشتگان است نابود میسازند.  در ایدئولوژی حاکم، صحبتی از محیط زیست و امثال آن نبوده، نیست، و نخواهد بود.  در دیدگاه اینان، دلسوزی برای طبیعت و جانور و گیاه و آثار مادّی و معنوی پیشینیان در تکالیف ما نیامده است.  بحران محیط زیستی در مناطقی که تراکم جمعیت، مانند شمال کشور، بیشتر است شدیدتر است.  در سایر شهرهای دنیا نیز زباله تولید میشود اما برای دفع آن راه هائی وجود دارد.  اکنون برخی از شهرهای شمالی کشور با کوهی، بمعنای واقعی، از زباله دست بگریبانند که عوارضش مردم را مستأصل کرده است- تصویر پیوست.  برای بسیاری از مسائل غیر ضرور و بسا زیان بخش پول و امکانات به وفور هست اما برای سلامت محیط زیست بودجه نیست، سهل است، داوطلبینی که بی اجر و مزد مددرسان اند با خطر دستگیری و زندان مواجه اند!

12- دروغ: این واژه نیز اکنون در معنای دیگری بکار میرود.  اگر حقیقتی درباره ارتکاب کسانی که مصونیت آهنین دارند افشا شود، طبعاً "دروغ" نامیده میشود.  برعکس، اگر بنا به بدنام کردن شخص یا گروهی باشد هر دروغی بنام "حقیقت" در روزنامه های کذائی رسانه ای شده اگر لازم باشد به دادگاه عالی فرستاده میشود.  در شکل دیگرش، دروغ در پوشش "مصلحت" ساخته و پرداخته میشود.  چه اینکه اگر مصلحت ایجاب کند سایر قوانین معلق میشود.  که اگر قدرتی ماوراءالطبیعه میداشتند قوانین طبیعی نیز در جائی که اقتضا میکرد معلق میگردید.  مثلاً بجای صیانت از فضای مجازی، چه چیزی بهتر و کاراتر از کم کردن سرعت نور در اینترنت برای غیر خودی ها و البته افزایش آن برای خودی هاست؟

نتیجه اینکه، دایره واژگان دگردیسی شده بسی فراتر از شمار حاضر است.  در جائی که "دروغ" قاعده و "راستی" استثناء باشد جز هردم افزایش شعاع این دایره چه انتظاری میتوان داشت؟

  • مرتضی قریب
۳۰
فروردين

اینرسی و تعادل 

    اکنون، پس از گفتگوی زیاد درباره مابعدالطبیعه، بهتر است مجدد به دنیای واقعی بازگشته و مشکلاتی که در دنیای امروز هست را با مابازای آنها در دنیای فیزیک مقایسه کرده بلکه نتایجی جدید حاصل شود.  مطلب پیشین درباره اثر متقابله قوی بود و حالا به یکی دو پدیده مهم دیگر در فیزیک میپردازیم.

    "اینرسی"، یعنی مقاومت دربرابر تغییر حرکت.  اگر جسمی درحال حرکت است میخواهد به حرکت خود همچنان ادامه دهد مگر اینکه نیروئی مانع شود.  متشابهاً جسمی که ساکن است مایل است همچنان در همان حالت بماند مگر اینکه نیروئی به زور بخواهد تغییری در وضعیت ایجاد کند.   بهمین قرار، وضعیت اجسام از لحاظ "تعادل" نیز متفاوت است.  جسمی در حالت تعادل است که برآیند نیروها و نیز برآیند گشتآورهای وارد بر آن صفر باشد.  اما چند حالت متفاوت ممکنست واقع شود.  در حالت "تعادل پایدار" جسم طبعاً در حالت پایدار است و پتانسیل آن کمترین مقدار است.  لذا تغییر وضعیت آن مستلزم صرف انرژی است ولی با اینحال جسم مایل است مجدد به حالت اولیه بازگردد.  مانند تیله ای که داخل کاسه پایدارترین وضعیت را داراست، مطابق شکل زیر.  در حالت "تعادل ناپایدار"، جسم همچنان ساکن است ولی دارای بیشترین پتانسیل که با کوچکترین تلنگری از وضع موجود خارج شده و وضعیت با ثبات تری را اختیار میکند.  مانند تیله ای که روی یک هندوانه قرار گرفته باشد و هر لحظه در خطر سقوط.  طبعاً حالت بینابین، "تعادل خنثی" است با پتانسیل ثابت که بهر وضعیتی درآید برایش فرق نمیکند.  مانند تیله ای بر سطح هموار که هرطور حرکتش دهید در وضعیت جدید کماکان پایدار است.  

    اما همه اینها که گفته شد چه ربطی به مسائل مورد علاقه ما در دنیای امروز دارد؟!  واقعیت اینست که بسیاری از مسائل مبتلابه ما با اجبار و بضرب شمشیر جا افتاده است.  مثلاً پروتستان شدن انگلیسی ها با تحمیل هنری هشتم یا شیعه شدن ما ایرانی ها با شمشیر شاه اسماعیل از آن جمله اند.  چرا این تغییرات با زور و اجبار انجام شد؟ ما را یاد اینرسی میاندازد.  توده ها طبعاً در مقابل تغییرات مقاومت نشان میدهند، مگر اینکه مقاومت با زور از میان برداشته شود.  نکته اینجاست که شاید در همان مراحل اولیه جلوی تغییرات را میشد گرفت ولی چند نسل که سپری شود و حال و هوا عوض شود، نسل های بعدی حال و هوای قبلی از یادشان میرود و دیگر علاقه ای به بازگشت به حال و هوای قبلی نشان نمیدهند.  حتی اگر اوضاع قبل بمراتب بهتر از اوضاع جدید بوده باشد!   در اصطلاح فیزیک به این "اینرسی" گفته میشود یعنی عدم تمایل توده به تغییر وضعیتی که جا افتاده.

   در گذشته، مردم انگلیس تمایلی به بریدن از کلیسای کاتولیک نداشتند و مردم ایران نیز علاقه ای به تغییر مذهب از سنی به شیعه نداشتند.  این تغییرات به اجبار و بضرب شمشیر و با خونریزی انجام شد، صرفنظر از اینکه وضعیت جدید میتوانست بهتر یا بدتر از وضع پیشین باشد.  اینرسی در شرایط حالیه همچنان وجود دارد، یعنی اگر از مردم انگلیس پرس و جو کنید علاقه ای به بازگشت به کلیسای کاتولیک ندارند.  شیعیان ایران نیز متشابهاً تمایلی به بازگشت به تسنن ندارند هرچند همه میدانند که نیاکان آنها را با زور مجبور به تغییر مذهب کرده اند.  همین شیوه در تغییر دین مردم فلات ایران از زرتشتی یا مانوی به دین اسلام وجود داشته و این تغییر جز با خشونت و خونریزی صورت نگرفته است.  

    موضوع اینرسی در سایر شئونات زندگی نیز کم و بیش مصداق دارد.  در تغییر سایر عقاید و عادات نیز اینرسی وجود دارد.  این رویه نشان میدهد که چیزهائی که پس از چند نسل جاافتاد دیگر بسختی میتوان در آن تغییر ایجاد کرد.  بویژه اینکه در مورد دین پای پدیده دیگری بمیان میآید بنام "تعادل".  دین در اغلب جوامع مثال خوبی از "تعادل خنثی" است.  یعنی مانند توپی که روی زمین هموار بچرخد همچنان بی تفاوت در حالت پایدار خود است.  با اینکه برای حرکت توپ باید نیرو بخرج داده شود و توپ در برابر حرکت از خود مقاومت نشان میدهد، معهذا پس از احراز وضعیت جدید چندان هم از آن ناراضی نیست.  خوب و بد بودن این یا آن دین مطرح نیست بلکه برای توده همه آنها علی السویه است.  

   اما در دنیای مدرن برای پیشرفت در ایجاد شرایط بهتر در زندگی از "عقل" استفاده میشود و نه احساسات.  دین در اصل مربوط به حوزه احساسات است و لذا مادام که دین دخالتی در سیاست نداشته باشد، ابزار عقل کارها را بدرستی هدایت کرده و باعث اعتلای جامعه هم از نظر مادّی و هم معنوی میشود.  دین در این حالت بمثابه لباس نو یا کهنه ای است بر تن دانشمندی که فقط به عقل خود متکی است و به جنس لباسی که پوشیده اعتنا ندارد.  لذا این یک تعادل خنثی یا بی تفاوت را به ذهن متبادر میسازد.  

   اختلافی که وجود دارد در جوامع عقب افتاده است.  در این جوامع اگر دین مَد اصلی در حکومت باشد و یا افکار توده ها در سیطره دین باشد، با تعادل ناپایدار روبرو میشویم.  مادام که اداره جامعه در دست سیاستمداران حرفه ای باشد و نه در دستان ارباب دین، موضوع دین از نوع همان تعادل خنثی است که ذکر شد.  در غیر اینصورت، چون هر لحظه احتمال فروغلطیدن تیله از بالای هندوانه میرود، لازم میآید که با صرف انرژی مرتباً تیله بر جای خودش تنظیم مجدد شود.  از این رو در چنین جامعه ای انرژی زیادی باید صرف شود تا این تعادل ناپایدار همچنان در طی زمان کج دار و مریز حفظ شود چه اینکه لحظه ای غفلت، وضعیت را بهم زده بسمت شرایط با تعادل پایدار پیش میرود.

   چند سوأل پیش میآید.  اولاً این انرژی زیاد چگونه و از کجا باید تأمین شود؟  طبعاً نظامی که موجد این وضعیت است چاره ای ندارد جز برپا کردن تشکیلاتی غیر مرسوم و غیر منطقی که با چنگ و دندان تیله را بر بالای هندوانه مستدام نگاه دارد.  نگاهداشت این تشکیلات که وظیفه آن پاسداری از این وضعیت و مراقبت از اینکه تیله همواره بر رأس باشد در عمل هزینه هنگفتی تحمیل میکند که طبعاً بر گَرده توده زحمتکش بوده و به هزینه فقر و فلاکت آنان صورت میگیرد.  کم کم چنان میشود که این وظیفه تبدیل به یک امر قدسی گردیده بطوریکه پاسداران حفظ وضعیت، یک لحظه به ذهنشان خطور نمیکند که این امر بیهوده و پرهزینه برای چیست؟.  اگر هم خطور کند، چاره دیگری ندارند زیرا کار دیگری برای امرار معاش وجود ندارد.  ادامه این روند به فساد گسترده ای بدل میشود چرا که زیر پوشش تقدس ارتکاب هر مفسده ای مجاز است.  بویژه که حذف فیزیکی خردمندان از حبس و شکنجه و قتل گرفته تا راندن نخبگان و تحصیل کرده ها بخارج از مرزهای مقدس به امری رایج تبدیل شده در عوض، محیط از حیث افراد ساده لوح و بیسواد غنی میگردد.

   اینجاست که پرسش دوم مطرح میشود که اصولاً چرا چنین کاری اساساً باید انجام شود؟  این کار عبث برای چیست؟  مگر چه اشکالی دارد که تعادل پایدار یا خنثی وجود داشته باشد که مستلزم اینهمه بیهودگی و هزینه نباشد؟.  پاسخ این چرا را باید در وجود رویه های استبدادی یا مردمسالار اداره جامعه جستجو کرد که آن نیز به انواع تعادل برمیگردد.  روش مردمسالار مترادف تعادل پایدار است که در آن مردم، محور توجه اند.  هر تغییر روبنائی و هرگونه افت و خیز و بحرانی مجدد به تعادل پایدار منتهی میشود.  اما روش استبدادی، دینی و غیردینی، مترادف تعادل ناپایدار است.  عده ای با آوردن اصطلاح "کیش شخصیت" اصولاً استبداد غیردینی را هم نوعی دین بشمار میآورند: پرستش فرد.  در رویه اخیر، مستبد محور همه امور است و معمولاً سرچشمه همه تباه کاری هاست معذالک خود را مبرا از هرگونه پرسش و پاسخ میداند.  البته ندرتاً ممکن است مستبد سرچشمه امور خیر هم باشد، منتها بعد از وی، بنا به سرشت ناپایدار سیستم، همه چیز بهم میریزد. 

   پرسش سوم اینست که بالاخره اشکال اساسی تعادل ناپایدار چیست؟  هرچه باشد بالاخره آنهم نوعی تعادل است.  پاسخ  در منطق آن نهفته است.  اصولاً مسیری که فرایند های طبیعی طی میکند، مسیر کمترین پتانسیل است.  محال است سنگی که رها شده است در سقوط بسمت زمین مسیری زیگزاگ اختیار کند.  لذا منطق حکم میکند اداره جامعه با کمترین هزینه، در معنای عام خودش، انجام شود.  لذا در این وجه غیرمنطقی و غیرعادی از تعادل ناپایدار، قطعاً فرد یا گروهی در حال سوء بهره برداری و سوءاستفاده از منابع جامعه است.  منتها چون مسأله قابل پنهان کردن نیست، دیر یا زود نارضایتی عمومی بالا میگیرد.  اینجاست که تشکیلات پاسداری از نظام، و نه کشور، اهمیت می یابد.  اگر در ابتدای کار آرمان، محرک این تشکل بوده اما بعد مدتی در طول زمان همین تشکیلات متوجه میشود چرا خود برخوردار نشود.  اینجا مصیبت چند برابر میشود؛ هزینه های هنگفت رهبر و گروه در رأس، باضافه تشکیلات پاسداشت و مراقبت و باضافه دزدی های رسمی و گسترده زیرا که همه دست یکدیگر را خوانده اند!   محل تأمین این پاداش ها، در کشورهای نفت خیز، عمدتاً از محل نفت و منابع زیرزمینی است که معمولاً زیر نظارت صاحبان اصلی آن نیست.  در صورت نیاز بیشتر به پول، بستن عوارض و مالیاتها از گرده رعایا تأمین میشود.  ثروت به کجا میرود؟  عمده آن به حساب های شخصی در کشورهائی با تعادل پایدار میرود آنجا که ثروت اشخاص محترم است.  باقی نیز برای تبلیغات و مصرف دسته جات هوادار به اینجا و آنجا میرود.  در این شرایط همه رئوس نظام در حال رقابت باهم در دزدیدن ثروت اند.  آنچه منقول است که فبها و آنچه که غیرمنقول است مثل نفت و گاز و منابع زیرزمینی و حتی آب ها و جنگل ها تبدیل به نقدینه شده راهی حساب های یاد شده میشود.  اینگونه میشود که دشت ها و جنگل ها از بین رفته بیابان میشود، آب نایاب و هوا پرغبار و زمین آلوده از کثافات انباشته میشود.  مردم بی خبر از همه جا نیز گرفتار معیشت روزانه اند و فرصتی برای سر بلند کردن ندارند.  ایدئولوژی یا دین مستمسک و پوششی برای دزدی میشود زیرا شب، پوشش مخصوص آفتابه دزدهاست حال آنکه در روز پوشش آبرومندی مانند ایدئولوژی یا دین لازم میآید.  قوی تر ساختن این پوشش نیازمند حرکتی آشنا در این جوامع است.  هرچه غلیظ تر کردن مقدسات با زنانه و مردانه کردن اماکن یا مثلاً هیاهو در پیدا بودن قوزک پای یک مجسمه سنگی در روستائی دورافتاده!

   در زندگی عادی برای نشستن، عقل سلیم حکم میکند صندلی بر چهار پایه آن قرار گیرد و نه روی دو پایه و ناپایدار. علیرغم اینکه عقل متعارف مانع پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار است، معهذا، وجود آنرا به رأی العین میبینیم.  چرا؟!  شاید یکی از علل آن "طمع" باشد.  طمع بطور طبیعی در نهاد آدمیان است و با تحریک آن براحتی میتوان انسان را فریب داد.  هرچه درجه هوش و دانش جامعه پائین تر باشد، درجه تحریک پذیری بیشتر و آن جامعه را راحت تر میتوان فریب داد.  دکان داران دین نیک از این خصیصه آگاهند و با ایجاد طمع در بخشیدن قصرهای هفتاد اتاقه، هر اتاق با هفتاد حجره، هر حجره با هفتاد تخت و روی هر تخت.. آنچنانکه افتد و دانی هر طمعکار ساده لوحی را گول زده و به خدمت میگیرند.  بخششی که زمان تحویل آن بعد مرگ است ولی خدمت امروز را میطلبد.  همان ها که چنین بخششی سخاوتمندانه را بشارت میدهند خود ادعای متهمی که میگوید باغچه ای چند صد متری در ییلاق از دوستی هدیه گرفته را رد کرده رشوه قلمداد میکنند! 

    این چنین است که برای پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار و حفظ آن، سیاهی لشکری از افرادی از این دست لازم می آید.  لذا تأمین نیروی انسانی اهمیت یافته و احتمالاً بهمین سبب است که تولید مثل با حداکثر سرعت تبلیغ شده جوایزی اختصاص می یابد.  البته تولید افرادی با سواد حداقلی و باورپذیری حداکثری.  تعلیم و تربیت کلاسیک عموماً بر مبنای استاندارد هائی است که منطق زیربنای همه آنهاست.  حال آنکه اگر نسل های آتی قرار باشد برای این نیاز مناسب باشند لازم میگردد که سیستم تعلیم و تربیت را بتدریج از شکل علمی و پرسشگر آن  منحرف کرده در دستان صاحبان ایدئولوژی سپرد تا کودکان مطابق همان الگو پرورش یابند.  

    چنین سیستمی تا کجا پیش خواهد رفت؟  طبعاً اگر بر همین روال ادامه یابد به بن بستی دو سویه ختم خواهد شد.  از یک سو با تهی شدن ثروت عمومی و انتقال به خارج، چیزی زیادی برای خوردن و آشامیدن باقی نخواهد ماند، سهل است، منابع طبیعی یکسره نابود و از محیط زیست جز سرزمینی سوخته چیزی باقی نخواهد ماند.  از سوی دیگر با ازدیاد غیرمتعارف و غیرمتناسب جمعیت، فقر و فلاکت و بیماری بیداد کرده و مهاجرت های گسترده و سیل آسای انسان های مستاصل و غیر متخصص افزایش خواهد یافت.  تعادل ناپایدار در نهایت فرو خواهد ریخت و به یک تعادل خنثی منجر خواهد شد.  اما اینکه در وضعیت جدید بشود از نو آغاز کرد خود مطلب دیگریست.  معمولاً دخالت های بشری برگشت ناپذیرند بویژه در امر افزایش جمعیت که بازگشت به قبل تقریباً ناممکن است.  

  • مرتضی قریب
۲۸
فروردين

اثر متقابله قوی

    با تجاوز اخیر روسیه به اُکرایین، نظر عده زیادی از مخاطبینِ ما و نیز سایر رسانه ها به این بحران و حواشی آن جلب گردید.  چه بخواهید و چه نخواهید فرد مجبور است در این مسائل دارای نظر باشد.  حتی اگر به زبان نیز اظهاری نباشد ولی بهر حال هر فردی در هر موضوعی دارای نظر هست؛ چه بر زبان بیاورد چه نیاورد.  اما در حاشیه های این جنگ، روابطی شکل میگیرد که برخی قوانین اصلی طبیعت را به ذهن ما تداعی میکند.

    تمام نیروهای طبیعت به چهار اثر متقابله اصلی فروکاهیده میشود و چیزی خارج از این چهار وجود ندارد:

1- نیروی گرانش که ضعیف ترین در این دسته است.  با شدت نسبی 1

2- نیروی هسته ای ضعیف.  با شدت نسبی  1025

3- نیروی الکترومغناطیسی.  با شدت نسبی  1036

4- نیروی هسته ای قوی.  با شدت نسبی 1038

همانطور که ملاحظه میشود، پرقدرت ترین نیرو در طبیعت همانا درسطر آخر است که ما آنرا اثر متقابله قوی نامیده ایم.  این نیرو همانست که پروتون ها و نوترون ها را در هسته اتم در کنار هم نگاه میدارد.  پروتون ها با بار مثبتی که دارند قاعدتاً باید یکدیگر را بشدت دور کنند، معهذا نیروی قوی هسته ای با شدتی بیش از 100 برابر قوی تر از آن، آنها را چسبیده بهم نگاه میدارد.  ضمناً از این مقایسه معلوم میشود که چرا نیروی گرانش فقط در اجرام فوق العاده بزرگ خودنمائی میکند.  در روابط روزمره آنچه را حس میکنیم عمدتاً حاصل نیروهای الکترومغناطیسی است.  دانشمندان معتقدند که همه این نیروها در ابتدای زمان از یک منشاء سرچشمه گرفته اند و فیزیک دانان نظری برای اتحاد این چهار جوهر سخت کوشیده و میکوشند.  تاحال، موفقیت هائی بوده لیکن گرانش تاکنون از زیر بار آن شانه خالی کرده است.

   اما همه آنچه درباره نیروهای اساسی طبیعت گفته شد چه ربطی به جنگ اُکرایین دارد؟  مقایسه ساز و کار طبیعت با آنچه در پهنه سیاست میگذرد میتواند بسیار جالب و آموزنده باشد.  هرچند این مقایسه ها فقط جنبه نمادین داشته و قابلیت تعمیم ندارد.  در عرصه سیاست، افراد ظاهراً مستقل هستند و در بیانات خود این احساس استقلال فکری را به مخاطبین القا میکنند.  آنها هرگونه تحت تأثیر دیگران بودن را از خود مبرا دانسته و سخنان عامه پسند ایراد میفرمایند.  اما گاهی در بروز بحران های همه گیر، وضع فرق کرده و ناگهان روابط واقعی بین سیاستمداران ماوراء هر شک و شبهه ای هویدا میگردد.  بقول معروف، کند همجنس با همجنس پرواز.  در جنگ اخیر ناگهان مرزبندی ها عیان گردید و مستبدین در یک ارتباط اسرارآمیز یکدیگر را یافتند.  گویا از طریق نوعی امواج مرموز، یا میدانی خاص، دلهای اینان بهم نزدیک است و ناخودآگاه یکدیگر را تقویت روحیه میکنند. شاید هم ذهن آنان در یک هارمونی معنوی از طریق شبکه ناپیدائی شبیه اینترنت هماهنگی کرده و ضربآهنگ مشابهی مینوازد.

   تشابه یاد شده از این منظر جالب است که با اینکه پروتون ها در فواصل عادی یکدیگر را دفع میکنند، اما چنانچه فاصله در حدود ابعاد هسته باشد، بلافاصله یکدیگر را چنان جذب میکنند توگوئی هیچ تنافری در بین نبوده.  مثلاً اگر چهار یا پنج پروتون را باین ترتیب کنار هم آورید بلافاصله یکدیگر را قاپیده و سامانه سفت  و محکمی تشکیل میدهند.  نیروی هسته ای قوی، برخلاف الکتروستاتیک، فقط از نوع جاذبه است.  در صحنه ارتباطات جهانی، سردمداران سیاسی دنیا برخی دوستی و برخی دشمنی میورزند.  اما در ارتباط معنوی بین مستبدین آنچه غالب است فقط جاذبه دوستی و همدلی است.  این یکرنگی و همدلی چنان بی شائبه پردامنه است که منافع ملل تابعه خودشان را هم تحت الشعاع قرار میدهد.  

   در چنین اوضاع و احوالی، ارادتمندان استبداد و آنها که این رویه فکری را میپسندند نیز بطور خودجوش همراهی و همفکری نشان داده و از مواضع مستبد، صرفنظر از درست یا غلط بودن، پشتیبانی میکنند.  طبعاً مادام که این هواخواهان هستند، مستبد نیز خواهد بود.  منتها روال معمول چنین است که به این اکتفا نشده و امور مهمه بر سبیل قضا و قدر واگذار نشود بلکه برای محکم کاری، حلقه هائی از ارادتمندان با مال و ثروتی که از کیسه خلیفه بخشیده میشود چالاک و باطراوت آماده جانفشانی نگاه داشته میشوند تا جیفه دنیا آنان را در هواخواهی و پشتیبانی معهود بیش از پیش متعهد سازد.  چنین روالی، چیزی جز دستورالعمل پخت و تولید فساد نیست.  اینگونه است که فساد در نظام استبداد ایجاد و نهادینه میشود و برخی معصومانه در خیال اند که زدودن فساد در چنین نظامی میسر است.  نمونه ها کم نیست، مثلاً در بحران اخیر شاهدیم که تعدادی از بهره مندان فساد در آن کشور، موسوم به اَلیگارش ها، تحریم شدند ولی معهذا مستبد حتی در غیاب حلقه فساد، کماکان بکار خود ادامه میدهد.  تأکیدی مجدد بر اینکه مبارزه با معلول راه بجائی نمیبرد جز آنکه علت را دریافته شود.  

 

 

 

 

  • مرتضی قریب
۲۱
فروردين

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -7

    در بحث پیشین، در واکاوی واژگانی که در متافیزیک جا خوش کرده اند، واژه "تقدس" و ترکیبات آن مطرح و تحلیل شد.  این بار در ادامه به سایر واژگانی می پردازیم که شاید اهمیت "تقدس" را نداشته باشند ولی در هر حال بنوعی با موضوعات متافیزیکی درآمیخته و سوء تعبیر ایجاد کرده است.  در این چهار دهه اخیر، اخلاقیاتی که در هر حال، دستکم از نظر ظاهر، قبلاً مورد احترام جامعه بوده چنان دچار بحران شده که بسیاری از مفاهیم را از معنای اولیه خود جدا انداخته و کارکرد های دیگری بر آن ساخته است.  

مفاهیم تحریف شده

    اهمیت این موضوع بیشتر از آن لحاظ است که آغاز هر بدآموزی از واژگان شروع میشود.  طبعاً، واژگان بخودی خود گناهی ندارند و این فرقه ها و گروه های تبهکارند که واژگان را در خدمت منافع گروهی خود تحریف کرده خلقی را گمراه میسازند.  هرچند، گاهی هم مرور زمان است که به تهی شدن واژه از معنا میانجامد.  شاید برخی از این واژگان که در ادامه خواهد آمد، مستقیماً ربطی به متافیزیک نداشته باشند منتها در جامعه متافیزیک زده، گروه های سیاسی- مذهبی آنها را بصورت تحریف شده در جایگاه های متافیزیکی مورد نظر خود بکار گرفته اند.  

1- معنویات

   این واژه از لحاظ لغوی جمع معنوی و از ریشه معناست.  معنا در فرهنگ عامّه معمولاً در مقابل صورت است.  به عقیده دکارت، حقایق عالم 3 بیشتر نیست ( در مقابل مقولات ده گانه و کلیات پنجگانه ارسطو).  جوهر (شامل خدا، نفس، جسم)، صفت نفسیه یا صفت اصلی جوهر، و حالات و عوارض جوهر که بدون جوهر متصور نیست.  در این آخری ما نیز با دکارت همعقیده ایم، منتها میگوئیم حالات وابسته به مادّه و نه جوهر.  مثلاً خوبی، بدی، خشم، مهر، زبری، نرمی، ... که در محاوره فراوان بکار میبریم مادّه نیستند اما وابسته به مادّه اند و بدون مادّه متصور نیست.  پاره ای از این حالات به انسان مربوط است و معنویات در اصل، بخش مثبت حالات انسانی را شامل میشود.  در اصطلاح عامّه، معنویات یعنی امور مربوط به اعتلای روح و تعالی نفس نیک بشر.  در این معنا، معنویات در مقابل مادّه گرائی که عشق به ظواهر زندگی است میباشد.  

   در زمانه ما روال کارها چنان به بیراهه رفته که وقتی صحبت از درست کردن معنویات است، در عمل آنچه حاصل میشود جز پرداختن به مادّیات نیست.  آنهم در زشت ترین وجه آن.  بعبارت دیگر در این زمانه معنای رسمی و حکومتی "معنویات" درست در ضدیت با تعریف آن در قاموس لغات است.  کافیست به گفتار و کردار مدعیان معنوی نظری انداخت.  بنام معنویات داخل شهرها را دیوارکشی میکنند تا محیط زنانه و مردانه شود، مبادا شیطان دخول کند.  صدای زن از معنویات دور میکند. نه که مبلغین مزبور خود به اینها باور داشته باشند؛ چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.  بلکه همه این تلاش ها برای روشن نگاه داشتن چراغ این کهنه دکان است که باعث استمرار "معنویات" و افزایش رزق و روزی حلال برای مروجین آن است.  

2- عقب ماندگی

   این نیز یکی دیگر از واژگانی است که بسیار دچار سوء تعبیر شده است.  فرض کنید در میدان مسابقه دو، عده ای در حال رقابت اند و یک نفر پیشتاز است و باقی کم و بیش او را دنبال میکنند.  آخرین نفری که علیرغم تلاش بسیار از همه پس مانده است را میگوئیم "عقب مانده" است.  یعنی باوجود تلاش برای پیشروی، کم آورده و بطور نسبی عقبتر از بقیه افتاده است.  منتها امروزه صحبت از نظامی میکنند که میگویند از لحاظ فکری عقب مانده است.  این اصطلاح در این مورد خاص کاملاً غلط است زیرا نظامی که در 1400 سال پیش متبلور شده است، خوب یا بد، اصلاً دارای حرکتی نیست که بخواهد عقب مانده باشد.  اما فلان کشور آفریقائی را میگویند عقب مانده است زیرا علیرغم تلاش برای پیشرفت و سازندگی، امکانات مادّی و فکری او باندازه کافی نبوده و در حرکت نسبی رو به جلو نسبت به سایرین عقب مانده است.  کاربرد اصطلاح "عقب ماندگی" برای نظام های ایدئولوژیک امثال طالبان و همفکران او در این رابطه کاملاً نامربوط است چه اینکه  متحجر بودن یا "سنگواره" بودن شاید مناسبت بیشتری داشته باشد.  این نظامات اصلاً حرکتی در جهت فکری ندارند که پیشرفت یا پسرفت معنی داشته باشد بلکه در حالت جمادی بسر میبرند.  حتی اصطلاح "مرتجع" که گروه های چپ بکار میبرند نیز نابجاست زیرا "رجعت" خاص کسی است که میخواهد به عقب مراجعت کند که لازمه اش حرکت است.  یا به کسی میگویند که قدری جلو رفته و حالا میخواهد بجای نخست برگردد.  وقتی کسی از جایش حرکتی نکرده رجعت چه معنی میدهد؟!  برای نظامی که در نقطه ای از زمان منجمد شده مرتجع بودن نیز بی معناست.  اما چه کنیم که بخاطر رواج گسترده اصطلاح عقب ماندگی، ما نیز ناچار از بکار بردن این غلط رایج باشیم.

3- روحانی

   این واژه یعنی امور منتسب به "روح".  منتها چون از گذشته های دور روح را غیر مادّی و جوهری آسمانی میدانستند لذا واژه روحانی در مقام دوری از مادّیات و علائق دنیوی استعمال میشده است.  کاهنان مصری عهد باستان و پیشوایان سایر ادیان وظیفه خود را در ارتباط با حفاظت از روح متوفی و دلالت روح به رستگاری میدانستند و بسبب این ارتباط، "روحانی" نامیده شدند.  لذا از همان ابتدا، دعوی اینان روگردانی از عالم جسم و مادّه و ارتباط با عالم بالا بوده حال آنکه در عمل از ثروتمندان دوره خویش بوده اند.  بنابراین اساساً این واژه از همان ابتدا از معنای اصیل خود تهی بوده است.  ضمن اینکه در مباحث پیشین (نگاهی نو به مابعدالطبیعه 1400/11/29) مشروحاً عقاید پیرامون روح را مطرح کرده نشان دادیم که روح همان عقل یا شعور است که گاهی مترادف با نفس پنداشته و همه اینها مرتبط با مغز مادّی و کارکرد آن است.  لذا از زاویه علمی نیز اگر بنگریم، "روحانیت" هیچ تفاوتی با "جسمانیت" ندارد.  بویژه، روحانیتی که در امور جنسی و جمع مال غوطه ور است و گوی سبقت از مادّه پرستان ربوده است.  مردم به ته مانده مهر و عطوفت اینان دلبسته بودند اما ناگفته پیداست که در روزگار ما این طایفه چه میزان از مهر و عاطفه بدور بوده و جز مادّه پرستی بنحو اتمّ و اکمل کار دیگری ندارند.  لذا این واژه و ترکیبات آن در عمل معنای عکس خود را یافته است.

4- پیشرفت

   در نظام های باصطلاح "عقب مانده"، مرتب سخن از واژه متضاد آن یعنی "پیشرفت" است.  تبلیغات و رسانه ها از بام تا شام در وصف آن داد سخن داده دم از پیشرفت های محیرالعقول میزنند.  در اینجا منظور از پیشرفت، عمدتاً پیشرفت مادّی و رفاه ظاهری جامعه است و نه پیشرفت در حوزه فکر و ترقیات معنوی.  بی شک پیشرفت در زمینه معیشت زندگی و رفاه نیز مهم است و یکی از نتایج ترقی در علم، بالا رفتن سطح آسایش مردم است.  اما ببینیم پیشرفت امروزی ما نسبت به 100 سال پیش چگونه حاصل شده؟  آیا غیر از این است که این رفاه عمدتاً از بابت فروش نفت و خرید دستآوردهای غرب با پول آن بوده؟  بعبارت دیگر اگر غرب به سطحی از ترقی نمیرسید که مصرف کننده نفت و مشتقات آن باشد، آیا ما کماکان در همان اوضاع و احوال زندگانی روستائی بسر نمیبردیم؟  نه اینکه درجا زدن در زندگی روستائی بد باشد، بلکه منظور این است که پیشرفتی که از آن دم زده و میزنند پیشرفتی تبعی است و نه واقعی و مستقل و متکی به نیروی ملی.  البته منکر این نباید شد که پیشرفت ملت ها دوشادوش هم و با همکاری صورت میگیرد.  منتها پرسش این است که جز مقداری کپی کاری، سهم واقعی ما در پیشرفت مادّی چقدر بوده؟  چقدر از ابداعات و اختراعات در این 100 ساله کار ما بوده؟  بدتر از بد اینکه با بازی با این واژه،  گمراه کردن جامعه بطور سیستماتیک در حال گسترش است.  بدترین نوع دزدی، دزدیدن عقول است.  

5- کوانتوم

   در این هیاهوی پیشرفت، گاهی سخنانی شنیده میشود که فرد از فرط تعجب بیهوش میشود.  در این وانفسای جمود فکری صحبت از پیشرفت های خیره کننده در حوزه کوانتوم است که محرمانه است و نباید بگوش اغیار برسد!  و عجیب تر آنکه فلاسفه مسلمان، هزار سال پیش از کوانتوم گفته بودند و کسی متوجه نشده بود.  تعجبی هم ندارد زیرا این ادعاها بجای طرح از طرف مقامی متخصص از دانشگاه، از سوی کسی با کسوت رزم مطرح میشود که سابقه آنرا قبلاً در بشقاب کرونا یاب دیده بودیم.  مطابق تبلیغات تکراری، ما همه چیز را میدانستیم منتها این غربی های بی انصاف آنرا از لابلای کتب ما دزدیده بنام خود چاپ زده اند.  آنها که 2500 سال پیش اول بار واژه "اتم" را پیش کشیدند، متواضعانه هیچ نمیگویند اما او که هیچ نمیداند ادعای کوانتوم دارد.  داد سخن درباره کوانتوم و ادعا در سایر شاخه های علوم مدرن فقط تلاشی است تبلیغاتی برای دور کردن اذهان از آنچه زیر پرده میگذرد و پیش کشیدن اصطلاحاتی مثل "دانش بنیان" درِ رحمتی است گشوده به روی دکان های جدیدی که نمونه آنرا در تولید واکسن کرونا و غیره دیده ایم.

6- جمعیت

   این اصرار شدید بر افزایش جمعیت معمائی شده است که کم از سایر معماهای متافیزیک ندارد.  معما از این جهت که در حالیکه برای جمعیت هشتاد و چند میلیونی منابع کافی آب و غذا نداریم، بیکاری و فقر بیداد میکند، دارو نیست و محیط زیست هر روز بیابانی تر میشود، میگویند جمعیت کم است!  به دروغ شایع میکنند رشد جمعیت منفی است و برای زاد و ولد جایزه تعیین میکنند تا دختران بین 10 تا 14 سال مجاب به ازدواج و تولید مثل شوند؛ چیزی که از دید حقوق بین الملل تجاوز محسوب میشود.  از هر زاویه که نگریسته شود، منطق قضیه درست در نمیآید.  استدلال آنها که بر طبل ازدیاد جمعیت میکوبند اینست که جمعیت در حال پیر شدن است.  خوب بشود. گمان نداریم که خودشان نیز بدرستی میفهمند چه میگویند.  معمولاً عده ای باصطلاح باسواد این مشاورات را برایشان ساخته و پرداخته میکنند.  اگر نیاز به ورود جمعیت نوجوان و آماده بکار است، بسیار خوب چرا از این برادران مهاجر افغان که پناه آورده اند بجای حصر در اردوگاه، در میدان عمل استفاده نمیکنند و آنها را بکار نمیگمارند؟  ضمن اینکه هم الان آماده بکارند و نیازی به صبر چند دهساله برای بزرگ شدن نوزادان نیست.  اگر بگویند کار نیست، پس ادعا برای چیست.  اگر بگویند خارجی هستند، پس این لاف و گزاف برابری و برادری برای چیست.  مگر انسان نیستند؟  مگر نیروی کار نمیخواستید؟ 

   شاید نکته ای هست که نمیتوانند بر زبان آرند.  جمعیت از نظر نظام حاضر یک قدرت تلقی میشود.  منتها جمعیتی از پابرهنگانِ مطیع.  لذا ازدیاد جمعیت فقرا و پابرهنگان یک مزیت بالقوه است که بعلت بیسوادی مزمن و رایج، قابلیت بهره برداری از آنها بعنوان موج انسانی در بحران های داخلی و خارجی وجود خواهد داشت.   اما مگر نه اینست که امروز این اقشار اعتراض میکنند و کم مانده بر علیه حاکمیت شورش کنند؟  چطور ممکن است مطیع دستورات باشند؟  نکته همین جاست که این اعتراضات بابت معیشت و سقوط به زیر خط فقر است و نه اعتراض به نقض حقوق بشر و مسائل سیاسی.  شاید نکته ناگفته در ازدیاد جمعیت، امکان بسیج آنان با حداقل دستمزد برای روز مباداست.  در محیطی که بیسوادی قاعده باشد، جمعیت چون موم در دست حاکمیت است.  ضمن اینکه این گمانه با آنچه قبلاً بعنوان نقشه بزرگ برای آمادگی کشور در پذیرش شرایط قراردادهای استعماری گفته شده نیز مباینتی ندارد.  گزینه دیگری بنظر نمیآید.

7- کشتار جمعی

   در تجاوز اخیر روسیه به اُکرائین نگرانی از استعمال سلاح شیمیائی شنیده میشود.  مدتهاست که کاربرد سلاح های شیمیائی بعنوان سلاح کشتار جمعی در قوانین بین الملل ممنوع اعلام شده است.  اما اینهم از زمره واژگانی است که دچار بدفهمی شده است.  بمبی را روی تئاتر شهر میاندازند و 200 یا 300 نفر را زیر آوار میکشند.  مگر این کشتار جمعی نیست؟  آیا فقط شیمیائی بطور جمعی میکشد؟  منظور، دفاع از کاربرد سلاح شیمیائی نیست بلکه، بعکس، منظور تقبیح کاربرد سایر سلاح هاست.  بمباران خانه های مردم با موشک و تانک و هواپیما و کشتار آنها ایرادی ندارد زیرا از نظر مقررات بلامانع است!  شاید هم تک تک میکشد و نه جمعی.  باورهای غلطی که در میان انداخته اند مثل اینکه همه موجودات دنیا برای مصرف انسان بوجود آمده و این میشود که گرمایش کره زمین و تغییرات دائمی اقلیم.  از جمله دیگر اصطلاحات غلط انداز "سازمان ملل" است که در واقع سازمان دولت هاست و نه ملت ها.  علت ناکارآمدی این سازمان دقیقاً از همینجاست و دوای آن تأسیس سازمان واقعی ملت هاست که به یمن وجود سیستم رسانه ای فراگیر در روزگار ما غیرممکن نیست. 

نتیجه آنکه، به یمن وجود نخبگان و متفکرین، باورهای غلط اصلاح میشود.  مهم نیست که تعداد نخبگان کم است، مهم آن است که صدائی داشته باشند.  و مهمتر آنکه این صدا، صدای خودشان باشد و حاصل تفکر خودشان و نه تقلید از این و آن و نگاه به شرق و غرب.  باور های غلط ما بسیار فراوان تر از آنچه ذکر شد میباشد.  متأسفانه، باور غلط رایج دیگر همین اتکا و نگاه به خارج است که چنین ضعف و فتوری را در چند صد سال اخیر به بار آورده است.  چنین شده که گاهی تکیه به غرب و گاهی غش کردن در آغوش شرق.  آیا امیدی به تغییر هست؟  آیا زمانی برای خانه تکانی هست؟  

  • مرتضی قریب