فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۲۶
شهریور

معنویت گرائی یا مادّه گرائی

    بجای چسبیدن به الفاظ و پرداختن به بازی های لفظی که هیچگاه به جائی نمیرسد آیا بهتر نیست به نتایج واقعی هریک از این دو نحوه تفکر متفاوت نگاه کنیم؟   قبلاً در بحث نظری، به نقد هر دو مکتب ایده آلیسم و ماتریالیسم پرداختیم (رسم زمانه 1401/6/5).  دیدیم که براهینی که ایده آلیسم برآن بنا شده بود از دید دانش امروز بسی سست میباشد.  لذا از دیدگاه نظری تفکرات دیگری که بر اساس آموزه های ماورائی دنباله ایده آلیسم و نتایج حاصل از آن باشند دچار همین اشکال میباشند.  این نه به معنای ردّ معنویتی که مترادف اخلاقیات است باشد که اتفاقاً اخلاق درست در همان جائی رشد میکند که انتظارش نمیرود.  بر گفتارهای اخیر خرده گرفتند که به مشکلات مبتلابه امروز ما نمیپردازد و بیش از اندازه به مبادی فلسفی میپردازد.

    گویا نوعی بیماری مزمن در روشنفکران ما وجود دارد که شفا نمی پذیرد و مدام وابسته به گزاره های قالبی این و آن هستند و خود راه حل ندارند.  ذهن ما نوعاً وابسته است و گاهی این وابستگی را تعصب تلقی کرده بدان افتخار میکنیم. که اگر در کشور ما مکاتب روشنفکری بطور طبیعی رشد کرده بود بدین فلاکتی که امروز دچاریم گرفتار نمیشدیم.  شاید مهمترین کاستی رژیم گذشته همانا پیشگیری از روند طبیعی رشد مکاتب فکری و سیاسی بوده است احتمالاً از ترس اینکه ارتجاع سرخ حاکم شود ولی در  نهایت چه شد؟ هم گرفتار سرخ و هم نوع سیاه آن شدیم!   بنظر نمیرسد که جامعه به رستگاری رسد مگر جامعه روشنفکری از خواب غفلت بیدار شده بجای درجا زدن در مجادله های بیحاصل بر سر دولت های 70 یا 80 سال پیش که تقصیر قوام بود یا مصدق یا وثوق که برای نسل حاضر ذره ای مفهوم نیست به مسائل بسیار مهم روز بپردازند.  اینکه قرار و مدارهای 20 و 25 ساله پنهان با استعمارگران جدید شرق چیست؟  چرا تعهداتی برای نسل های آتی درباره خزر و خلیج فارس و بسیار چیزهای دیگر ایجاد شده که نه تنها مردم بی اطلاعند بلکه نمایندگان دستچین شده مجلس نیز بی خبرند؟  فردا روزی که کشور آزاد شود با این تعهدات چه باید کرد؟ لذا مطالبی که عرضه میشود صرفاً جهت توجه قشر روشنفکر و پرداختن به مسائل روز است بجای بحث های کهنه که جای آن نیست. مردم مستأصل ما نیازمند راهنمائی و رهبری روشنفکران هستند، روشنفکرانی که خود در مرتبه نخست روشن شده باشند.

    پس از بحث نظری، اکنون بپردازیم باینکه عملکرد هر یک از این دو مکتب فکری در زندگی واقعی چگونه است.  تکلیف کشورهائی که ادعای معنویت نداشته و بمردم چنان تلقین شده که مادّی گرا هستند روشن است و مردم ما که سفر کرده اند از نزدیک دیده اند که برعکس تلقینات چقدر اخلاق مدارند.  حال چه خوب باشند چه بد، مربوط به خودشان است بهتر است ببینیم دستگاهی که کوس معنویت آن گوش فلک را کر کرده در چه حال و روز است.  خوشبختانه یا بدبختانه مردم فرصت کافی داشته اند تا در این چهل و اندی سال آنرا از نزدیک تجریه کنند.

    پیش از ورود به مشاهدات تجربی، لازمست در همین ابتدا به یک واقعیت محرز اشاره کنیم.  کسی که داناست، هرگز برای خود تبلیغ دانائی نمیکند.  همچنین است کسی که متخلق به اخلاق نیکوست چنین نمیکند که اگر بکند ریاکار و از جرگه اخلاق مداری خارج است.  متشابهاً همین روابط برای نهادهای ایدئولوژیک است.  نهادی که واقعاً اهل معنویت و اخلاق است متواضع است و مطلقاً ادعائی ندارد.  اما نظامی که خود را معنویت گرا نشان داده و تبلیغ او دنیا را بستوه آورده مطلقاً دروغ است و هر شخص بیطرفی بسرعت آنرا درمی یابد.

    از هر منظر نگاه کرده شود، این بساط "معنویت گرا" جهنمی بوجود آورده برای همه و حتی برای آنها که دین مدار سنتی و صلح طلب بوده اند.  نگاه کنید به دستآورد اخیر این نظام که طبعاً قرار نیست آخرین باشد.  دختر ایرانی بیگناهی را گشت اراذل و اوباش دستگیر و بزور روانه بازداشتگاه کرده، در آنجا کشته و برای خوشنامی، جسد مرگ مغزی شده را تحویل بیمارستان میدهند.  بجای عذرخواهی، نزدیکان تحت فشار قرار میگیرند تا شاید پذیرفته در نمایشات تلویزیونی شرکت کرده و بگویند اصلاً گناه از ما بوده و از قاتلین عذر خواهی میکنیم!  سوگواران را نیز تا آنجا که بتوانند به گلوله میبندند تا زیادی آه و فغان نکنند مبادا دل مسئولین آزرده شود.  گویا قاتل نیز سرهنگ پاسداری بوده که بزودی طبق روال معمول پاداش گرفته ترفیع مقام می یابد.  همان روالی که قاتل آن بانوی عکاس با زدن دوربین او به سرش علاوه بر سایر پاداش ها، یک قلم، محتوی صندوق های بازنشستگی حقوق بگیران را بالا کشیده و با درآمدن گند آن چند روزی به زندان مصلحتی رفته و مانند دیگر برادران، از در عقب به مرخصی دائمی رفته یا مأمور خرید زندان شده به سواحل آفتابی اروپا تشریف برده اند.  اما در این میان پولهای مردم چه شد؟  چرا پولهای مردم را از او پس نگرفتند؟  زیرا مشکل بسادگی حل شد و هزاران میلیارد پولهای دزدیده شده مردم مثل سایر اختلاس ها توسط دولت تأمین شد.  از کجا؟  خوب معلوم است از جیب همان مردم دزد زده!  یعنی دزدی دوبله.  کدام دولت در دنیا پروای چنین کاری دارد؟  خوب معلومست دولتی که خود شریک دزد باشد.  هماهنگی برای چنین مواقعی است و کار اصلی دولت نیز هماهنگی بین "امور" مختلف است مبادا خطوط قرمز تخطی شود.  باری، باید اذعان کرد که آنان که پایشان به هریک از بازداشتگاه های نظام ایدئولوژیک باز شود، اگر زنده خارج شوند دیگر تا آخر عمر آدم معمولی نخواهند بود.  روان پریشی دامن شخص و خانواده اش را برای همیشه خواهد گرفت.  تاوان آنرا چه کسی باید پرداخت کند؟  دوستی هست که حدود 30 سال پیش چنین بلائی برسرش آمد.  مدت کوتاهی در سلول انفرادی سر کرد و چون سید بود با او بدرفتاری خاصی نشد.  معهذا بعد از تبرئه و خروج از حبس، دیگر آدم نرمالی نشد و با وجودی که هر شب یک خروار قرص خواب میخورد خواب به چشمانش نمی آید و مجبور است از نیمه شب راهی کوهستان شود و با گذاشتن موسیقی در گوشی خود مگر صحنه های هولناک را برای ساعاتی فراموش کند.  این تازه شرح کسی است که عطوفت اسلامی شامل حالش شده تو خود حدیث مفصل بخوان از باقی.   

   خواننده پاک نهاد ایراد میگیرد که مگر ممکنست بهمین سادگی روز روشن میلیاردها دلار، و نه ریال!، دزدی شود و آب از آب تکان نخورد؟  اما در نظامی با پوشش "معنویت" فکر همه چیز شده.  مگر این خیل عظیم طلاب و آیات عظام و انواع و اقسام نهاد های مقدس بازیچه و ملعبه اند؟  برای هر مشکلی راه خروجی اندیشیده شده است.  مثلاً این اختلاس را که مردم بغلط "دزدی" میگویند، عبارت درست آن "خیانت در امانت" است که کیفر مهمی ندارد جز مدت کوتاهی زندان که آنهم در سایه رأفت اسلامی با یک مرخصی یا مأموریت برای خرید، آنگونه که شرح آن رفت حل و فصل میشود.  هزاران میلیارد دلار اختلاس هیچ ربطی با گناه کبیره آن آفتابه دزد بینوا ندارد که لازمست برای عبرت خلایق انگشتانش قطع شده تا معنویت حفظ شود.  که در صورت تکرار دست و پایش قطع خواهد شد ولی آنهم طبق ضوابط شرعی بصورت ضربدری تا مبادا بعلت تغییر مرکز ثقل بدن، در تلاش برای رزق حلال وی خللی افتد!

    حجم گسترده ای از ثروت کشور بطور مستمر غارت میشود و کوچکترین اتفاقی نمی افتد زیرا خبرنگار باوجدانی که اندکی پرده از یکی از هزاران مورد، را پس زده باشد بجرم تشویش اذهان عمومی شکنجه و زندانی میشود.  اما برای نشان دادن اوج معنویت، کولبری که برای زنده ماندن هیچ کاری در منطقه خود نیافته، و مجبور به حمل باری بیش از وزن خود است در کشاکش کوه بضرب گلوله کشته میشود.  یا شهروندان بلوچ که در اثر بی آبی مستمر تنها راه رزق حلال را خرید بنزین و فروش آنسوی مرز با هزار زحمت با مختصر سودی میبینند با آنان نیز معامله بهتری نمیشود.  گناه باندازه خردل هم باشد گناه است. بالاخره قاچاق، قاچاق است و چند گالن بنزین نیز قاچاق حساب شده برای نظام معنویت، خوبیت ندارد.  اما بنزین مجانی که از کیسه ملت کشتی کشتی برای مزدوران برون مرزی ارسال شود ابداً قباحتی ندارد.  مردم بر اقتصاد نفت کوچکترین نظارتی ندارند و چون تماماً در دست دولت است تصور نمیکنند که این ثروت خودشان است که آن نیز دزدیده میشود و بزرگترین رقم ها را تشکیل میدهد.

    طی این چهل و اندی سال، بیش از 6 میلیون ایرانی از جهنمی که برایشان ساخته اند مجبور به فرار یا مهاجرت شده اند.  بسیاری در جنگل های برنئو گیر افتاده، عده ای در دریای مدیترانه یا مانش غرق شده اند و بسیاری همراه با جنگ زدگان افغانستان و عراق و غیره در مرزهای ترکیه و اروپا با صبر و مقاومت آرزوی رسیدن به کشورهای مادّی گرا را در دل میپرورانند.  اینها همه آدمهای عادی هستند که در پاسخ به علت فرار میگویند برای نجات آینده فرزندانشان خود را به آب و آتش زده اند.  کارآفرینانی که کارخانجات و اموالشان در همان ابتدای کار دزدیده شد نسبت به مهاجرت های اخیر اکنون کسر کوچکتری بشمار میروند.  کسر مهم امروزه مغزهای جوان کشورند که از ترس خورده شدن مغزشان توسط مارهای ضحاک ریسک فرار از راه های غیرقانونی را بجان می خرند.  تلاش حداکثری اغلب دانشجویان نخبه دانشگاه از همان ابتدای کار  معطوف به تهیه یک رزومه قوی برای پذیرش در هرجای دیگری غیر از میهن خود میباشد.  

    با این سطح از بیکاری و این حجم فرار از کشور، تبلیغات فرزند آوری برای چیست؟  برای اینست که اینهمه خرجشان کنی و بگذارند بروند؟  همینها را که هستند چرا درنمی یابید؟  طبق آمار برای داشتن سرپناه حداقلی دستکم باید یکصد سال هیچ نخوری و کل درآمد را ذخیره کنی تا شاید بتوانی امکان تشکیل خانواده داشته باشی.  حتی او که سرپناه دارد از پس هزینه های خودش بر نمیآید چه رسد زن و فرزند.  اما فرزند را برای چه میخواهند، لابد مثل اتوپیای افلاطون خواستار تعلیمات متعالی اند!  اینها حتی تعلیمات عادی را نیز برنمی تابند که عزم بر تعطیلی کانون پرورش فکری کودکان یکی از آخرین نمونه هاست.  البته تعلیمات "معنوی" قاری قرآن و معلمین متعهد و بلائی که سر کودکان آمده و شکایاتشان هم نادیده گرفته شد هیچگاه فراموش نمیشود.  شاید هم مخاطب این تبلیغات انگل هائی هستند که از کیسه ملت ارتزاق کرده و از عدد 12 و 14 دم میزنند.   صدها محل درآمدی از بودجه عمومی مردم با عنوان های مقدس برای پشتیبانی آنان ایجاد شده تا جز خوردن و خوابیدن کار دیگری نداشته و تولید مثل "حیوانی" را تنها کار تولیدی خود تحویل دهند.  ضمن اینکه باید از حیوانات نیز عذر خواهی کرد که فرهنگ غلط ما هر کار نادرست را به آنها منسوب میکند.  حیوان دزد و اختلاسگر نیست و اگر شکار کند بقصد سد جوع است و سالی یکبار تولید مثل کرده هیچ شباهتی با اخلاق "انسانی" این پارازیتها ندارد.  روزی باید در فرهنگ ما، کلمات حیوانی، انسانی، سگی، توحش، درنده خو و امثال آن تجدید نظر گردد.  باری، کاش برای فرزند آوری به تبلیغات بسنده میشد حال آنکه امکانات تنظیم خانواده را بکلی از دسترس عامه ملت خارج کرده و مثل باقی قضایا اینجا نیز اجبار است، اجبار که به توصیه ای بنیاد برانداز تن در دهی. 

    چرا بنیاد برانداز؟!  حوادث روزانه و کشته و زخمی شدن کنشگران حقوق بشر، حواس جامعه را از توطئه عظیمی که در دست اجراست منحرف ساخته است.  سالهای اخیر با کم آبی و خشکسالی مستمر روبرو بوده ایم و سال بسال بدتر و بدتر میشود.  خبرها را همه میدانند که حتی استانهای پرآب کشور دچار کم آبی و زمینهای زراعی در اثر برداشت بی رویه آبهای زیرزمینی دچار فرونشست وسیع شده اند (1400/9/5).  دریاچه ای نمانده که خشک نشده باشد.  همسایگان نزدیک دریاچه ارومیه، دریاچه های وان و سوان در ترکیه و ارمنستان اند هردو پرآب و شاداب.  پس تقصیر اقلیم نیاندازید. تقصیر کی بیاندازیم؟  تقصیر جمعیت زیاد مصرف کننده بیاندازید.  اشتباه برخی را تکرار نکنید که میگویند سهم آب مصرفی مردم 2% است!  پس زراعت و فولاد و معدن و باقی مصارف آب برای کیست؟  از باصطلاح کارشناسان هم که پرس و جو میکنند یا شاید تقیه میکنند و یا دید دوربرد نداشته اکتفا میکنند به گفتن صرفه جوئی در مصرف و پناه بردن به تکنیک های جدید زراعی و غیره.  البته در کوتاه مدت مفید اند ولی از بیان فاجعه اصلی طفره میروند و راستش را نمیگویند.  مگر اینان عقل ندارند که اگر مثلاً با مرارت 10% صرفه جوئی شد، رشد مثبت جمعیت بزودی آنرا خواهد بلعید.  توگوئی "رشد پایدار" در این نظام واژه غریبی است!  کسی معنای آنرا نمیداند! فاجعه همانا طرح افزایش جمعیت بسمت 150 یا 200 میلیون است که البته بسیار پیش از رسیدن به این اعداد فاتحه کشوری بنام ایران و تمدن قدیمی آن خوانده شده است (1401/3/27). اشتباه نکنید، ما بسمت بحران پیش نمیرویم، بلکه هم اکنون در قلب بحران هستیم !!!  جمعیت 80 میلیونی فعلی، مدتهاست از خط قرمزها گذشته و اکثریت بحران های زیست محیطی یاد شده ناشی از همین جمعیت زیادی است که در اثر سوء سیاست عده ای خشک مغز بر اقلیم خشک فلات ایران سنگینی میکند.  سوء سیاست هائی که قبلاً در برنامه واکسن و غیره و غیره دیده شد.  پیشتر گفته بودیم که علیرغم همه اقدامات تنظیم خانواده در رژیم پیشین جمعیت به حدود 30 میلیون رسیده بود که کم و بیش حداکثر بار تحمل اقلیم ما بوده.  رودخانه ها و دریاچه ها آب داشت و تعادل نسبی بین بارش و مصرف هنوز حاکم بود.  باید همینجا تأکید کنیم مخالفتی با داشتن فرزند نیست و داشتن متوسط 2 فرزند تا حدودی حجم جمعیت را دستکم در همین سطح ثابت، ولی کماکان زیاد، نگاه خواهد داشت.  در اخبار است که حتی داروهای خاص بانوان باردارکه منتظر فرزند اند نایاب یا گران است چه رسد به وسایل پیشگیری.  نظام به محروم ساختن زنان، بویژه زنان کم درآمد، برای دسترسی به مراقبت های تنظیم خانواده ادامه میدهد که خود جنایتی خاموش است تا پروژه شیطانی خود را تسریع کند.  چگونه عرض کنیم که فرزند آوری فقط یک بهانه است و نظام حاکم مصمم به نابودی مملکت است حال با واسطه خارجی یا بیواسطه.  دشمنی با ایران و ایرانی از همان ابتدا در صدر سیاست های نانوشته این نظام بوده است و روشن ترین شاهد آن شلیک گلوله به مردمی است که تنها حرفشان اینست که این معنویت ضدمردمی شما را نمیخواهیم.  بیانات مسئولین بلند پایه بارها خود حاکی از ضدیت آنان با مبانی این کشور و فرهنگ آن بوده و به انحاء مختلف تبار بیگانه خود را بروز داده اند.

   بهرحال هیچ منطقی شلیک به مردم عادی را نمیپذیرد بویژه به مردم خودی.  چطور چنین توحشی امکان دارد؟  او که در اکرائین به مردم شلیک میکند و خانه های آنان را آتش میزند، بالاخره مردم آن کشور را دشمن تلقی میکند.  اما کشتن مردم خودی و بی سلاح و خراب کردن خانه مردم برسر آنان بحساب تفاوت اندیشه و تصرف شرعی اموال شهروندان بیگناه و سرکوب زن و بچه مردم در خیابان بجرم چند تار مو حکایت از قضیه دیگری دارد.  اینها هیچ کجای دنیا مستحق کیفر نیست.  قضیه شاید نمایش اقتدار باشد که چون در جای دیگری انبار مهمات دود شده بهوا میرود و نیروهای مزدور از دست میروند و جرأت مقابله بمثل نیست پس چه بهتر برای جبران مافات بجان خودی ها افتاد تا مبادا اقتدار داخلی خدشه دار شود.  افتادن بجان دختران مردم در خیابانها و کشیدن بدن آنها در شهر سهل ترین شیوه است برای نمایش مردانگی پوشالی و شاید بهترین سرپوش باشد برای ناکامی ها در آن جای دیگر.  دروغ و ریا از ابتدا با این نظام عجین بوده.  زیرا اگر معنویت مطرح میبود، منطقاً ارشادگران میبایست ایتدا گریبان دزدان و مهره های اصلی را میگرفتند.  منطق دیگری که شاید پشت گشت اراذل و اوباش باشد باحتمال قوی انحراف افکار عمومی از آن نقشه شیطانی در دست اجراست که قبلاً عرض شد و باید بزرگترین ترس ملت باشد.

    همانطور که پیشتر گفته شد، در نظامات "معنویت گرا"، مقدسات پوششی برای جمع ثروت است (اهمیت حجاب!).  اما این ثروت از کجا باید تأمین شود؟  طبعاً یا بطور مستقیم تصرف شرعی (غنیمت) اموال مردم یا غیر مستقیم از دزدی از حاصل کارشان با اخذ مالیات و جزیه و امثال آن و یا بهتر از همه، دست انداختن بر نفت وگاز و معادن زیرزمینی و فروش خام یا فراوری شده مثل پتروشیمی و فولاد و مواد معدنی که در اصل ثروت ملی است و مردم کمتر بدان توجه دارند.  اما ثروت را راحت نمیتوان از دست صاحبان آن خارج کرد زیرا بقیمت فقر و تولید نارضایتی است، اینجاست که پای قدرت در میان است و چون رضایتی در بین نیست قدرت مزبور نیازمند سرکوب است.  سرکوب کی؟  سرکوب صاحبان اصلی همان کشور! و سرکوب بدون حبس و شکنجه و قتل و تبعید امکانپذیر نیست که ابزار لازم دارد.  ابزاری که نیروهای مسلح پلیسی و امنیتی و بسیجی و پاسدار و لباس شخصی و امثال آن میباشند و کسر بزرگی از بودجه عمومی بلعیده میشود.  در سیستم های "مادّی گرا" نیروی مسلح اصلی ارتش است برای برون مرز و پلیس است برای حفاظت از امنیت مردم.  حال آنکه در "معنویت گرا"، طیف نیروهای یاد شده برای امنیت نظام و لذا سرکوب در داخل است.  اینها خصوصیات سیستم استاندارد بوده حال آنکه نوع "سوپر" آن در واقع علاوه بر داشتن همه اینها، پیش فروش کلیت سرزمین را نیز در برنامه دارد و تغییر مرزهای جغرافیائی برایش علی السویه است. ایران در فقر و فساد میسوزد و نام آن مترادف کشورهای آواره خیز است.

    در انتها برای توضیح به آن عزیزانی که توصیه میکنند درباره مسائل محیط زیستی و آلودگی پلاستیک و کم آبی و موارد مشابه نوشته شود، باید گفت، با شرحی که داده شد، با اینکه پیگیری آنها هنوز خوبست اما داستان ما از این مراحل گذشته است.  تصور کنید شیر گاز در منزل باز بوده و خانه آتش گرفته است.  ساکنین و شاید همسایگان مرتب بر آتش آب میریزند بگمان اینکه خاموش شود.  حال آنکه عقل حکم میکند ابتدا شیر گاز بسته شود.  خانه بزرگ ما امروز در آتش است و پرداختن به اولویت های دیگر مفید بفایده نیست.  ابتدا شیر گاز باید قطع شود!  

خلاصه اینکه، مختصری از خصوصیات یک نظام باصطلاح "معنویت گرا" که اغلب با آن آشنایند ارائه شد.  نظام "معنویت گرا" مردم را برده میخواهد.  مردم آزاد در این چارچوب معنائی ندارند و در عوض، نظام، مردم آزادیخواه را برای تحقیر"مادی گرا" خطاب میکند.  این نظام چون بر پایه تبلیغات استوار است لذا جز بر محوریت دروغ و دغل کار نمیتواند کند.  هرجا و هر زمان اقتضا کند معترض دچار تیر غیب میشود.  کشته به تیر غیب باید فوراً دفن شود و صحبت از پزشکی قانونی و علت مرگ و یافتن مسبب جزو اسرار مگوست.  نظامات "مادّی گرا" در مقایسه، بدلیل اینکه خودشان هستند و ادعائی ندارند سالم تر و اخلاقی ترند.  به یک دلیل روشن، نظامات "معنویت گرا" باطل هستند.  طبق تعریف، میگویند که دروغ و اهریمن مترادف یکدیگرند و این معنی در فرهنگ باستان ما نیز بچشم میخورد.  چنانچه روزگاری اهریمن بخواهد بر جامعه ای حاکم شود چه شکل و شمایلی را اختیار خواهد کرد؟  جز اینست که بخواهد به هیئت مقدسین مورد اعتماد مردم ظاهر شود؟!  حال اگر نظامی مدعی "معنویت" باشد و ضمناً دروغ های مکرر در مکرر او برملا شده باشد چه نتیجه ای میتوان گرفت؟  چه نتیجه ای غیر از این که نظام مزبور اهریمنی و باطل است.  

  • مرتضی قریب
۰۵
شهریور

رسم زمانه

    منشاء رفتار و کردار ما ناشی از محتویات ذهنی است.  این قاعده هم بر فرد صادق است و هم متشابهاً درباره جمع افراد یعنی جامعه صادق است.  منظور این نیست که عوامل بیرونی مثل اقتصاد، سیاست، بهداشت و غیره مؤثر نیستند بلکه منظور اینست که همه عوامل بیرونی سرانجام در مغز تبدیل به اراده برای صدور یک واکنش خاص میگردد.  با همین 3 جمله ساده میخواهیم این نتیجه کلی را اختیار کنیم که آنچه بر ما، شخص یا جامعه، میگذرد منبعث از محتویات ذهنی بویژه ذهنیات ریشه دار فرهنگی است.  یعنی اعمال ما و مناسبات اجتماعی ما متأثر از اعتقادات ماست.  اثر آنها، برای آنان که با حل معادلات آشنایند، مانند مُد اصلی است که حرف اول را میزند.  باری، اگر محتویات نیک باشد، آنچه میگذرد نیکوست و اگر شرّ باشد، طبعاً آنچه بر ما میگذرد جز شرارت و بدعاقبتی نخواهد بود.  حرف جدیدی هم شاید نباشد کما اینکه عرفای ما، وحتی پیشتر، حکمای یونان، میگفتند: گر بود اندیشه ات گل گلشنی، ور بود خاری تو هیمه گلخنی.

    اکنون با پذیرش این حقیقت که آنچه بر ما میگذرد ناشی از ذهنیات ماست، بپردازیم باینکه مشکل امروز ما بویژه در این چهل و اندی سال اخیر چیست؟  چه شده انگشت نمای خلق دنیا گشته و چنان منزوی شده ایم که جز اشرار کسی حاضر به مراوده با ما نیست؟  کند همجنس با همجنس پرواز.  یکبار برای همیشه لازمست این مشکل، فارغ از هرگونه ملاحظه ای، واکاوی و بررسی شود.  چگونه است که طالبان یک لا قبا از اینهمه حشمت و اقتدار ما ملاحظه نکرده و علیرغم تعهدات قانونی و شرعی خود در قبال حقآبه رودخانه هیرمند حاضرند آب اضافی را به شوره زار هدایت کرده ولی اجازه ندهند درسیر طبیعی خود به هیرمند رفته هموطنان را از تشنگی و بی آبی نجات دهد؟  چه شده طبیعت این کشور چنین دستخوش بحران شده؟  اینهمه گرفتاری برای چه؟ نگاهی گذرا به اتفاقات مشابه، همه و همه نشان از یک حقیقت واحد دارد و آن اینکه یکجای کار خراب است و آن یک جا، جائی جز ذهن معطوف به اراده نیست.  

   حال میخواهیم ببینیم، فلسفه و فیلسوف در این زمینه چه دارد بگوید.  چنانچه نیک بنگریم، سرچشمه مشکل خود را در طلوع فلسفه خواهیم یافت آنجا که دو مکتب مهم موسوم به "اصالت مادّه" و "اصالت ایده" شکل گرفت.  مشهورترین بانیان اولی، دموکریتوس و اپیکور بوده و بانی مکتب دومی افلاطون بوده است.  مکتب اولی بعدها مشهور شد به رئالیسم و گاهی ماتریالیسم (با فلسفه ماتریالیسم مارکس اشتباه نشود!) و دومی به ایده آلیسم.  اولی حول و حوش اصالت مادّه است و اینکه عالم وجود چیزی جز مادّه نیست و گفتگو از وجود، بدون مادّه بی معناست.  در مقابل، افلاطون به وجود چیزهائی غیر مادّی بنام "ایده" ها (= صور = مُثُل) معتقد بود و اینکه آنها موجودات حقیقی و ابدی در عالم معنا (عالم مثالی) بوده و دنیای مادّی جز رونوشتی کم دوام از آنها نیست.  عمده مباحثات فلسفه و مجادلات بین فلاسفه ادامه همین دو خط فکری از ابتدا تاکنون بوده است.  اکنون ببینیم کدام راست میگوید و مشکل ما چه ربطی به دعوای آنها دارد؟

    در مطالب پیشین ( 1400/2/9 و 1399/12/25 ) نشان دادیم که چگونه مشاهده آسمان شب توسط نیاکان ما در آن شبهای دراز بهت و تکریمی را ایجاد کرده او را بفکر وامیداشت.  فرزانگان در طی قرون و اعصار باین نتیجه رسیدند که ذوات آسمانی نامیرا و ابدی هستند و آنچه میرا و ناپایدار است همانا موجودات زمینی هستند.  نتیجه گیری عجیبی نیست چه همین امروز از یک روستائی ساده دل در منطقه ای دور افتاده سوأل کنید احتمالاً همین پاسخ را میشنوید.  از اینجا بود که "آسمانی" در مقابل "زمینی" قرار گرفت.  طبعاً آنچه آسمانی و ابدی هست قدسی نیز هست و لابد از جنسی متفاوت با موجود مادّی زمینی باید باشد.  ترس از عوامل سرسخت طبیعی، بویژه ترس از مرگ و عواقب ناشناخته پس از آن موجب تقویت این فکر گردید تا دستها را رو به آسمان بالا برده و با اهدای قربانی و نذورات، سلامتی دنیوی و رستگاری اُخروی خود را مطالبه نماید.  طبعاً نیایشگاه های خود را بر بلندی ها میساخت تا هرچه بیشتر به آسمان قدسی نزدیک باشد.  گیاهان خوشبو یا بخشی از گوشت قربانی را بر آتش میریخت تا دود آن به بالا رفته بلکه به برآورنده نیاز برسد.  تا اینجا همه چیز عادی و طبیعی است و ایرادی بر این ذهنیت نتوان گرفت.

   در این مرحله دو واقعیت مهم وجود دارد که پیش از هر چیز باید پذیرفته شود زیرا بدون آنها هیچ نتیجه ای حاصل نمیشود.  و آن عبارت از قبول علم زمانه و دوم پذیرش تکامل علم و افزایش معرفت بشری است.  واقعیت اینست که رفتارهای شخصی و اجتماعی انسان تابع علم، یا رسم زمانه است و مهمتر اینکه با پیشرفت علم و افزایش آگاهی، رفتارها نیز دگرگون شده و میشود.  یعنی مثلاً وقتی میکروب کشف شد و بعنوان عامل بیماری زا معرفی گردید، بهداشت عمومی نیز متحول شد.  یا ستارگانی که نامیرا و قدسی پنداشته میشدند امروز میرا و خاکی هستند.  یا وقتی وسایل جدید نقلیه اختراع شد، درشکه و اسب و استر بکناری رفت.  اینها واقعیات غیر قابل انکار است که همگان اذعان دارند مگر گروهی خاص که عناد ورزیده در حرف قبول ندارند.

   ضمناً موضوع دیگری که ایده آلیسم را برحق نشان میداد همانا چیز عجیبی بود که در مغز انسان میگذشت.  که البته امروز میدانیم مختص انسان نیست و جانوران را نیز شامل میشود.  این چیز عجیب، هوش و آگاهی بود که مثل سایر چیزها ملموس نبود و عجیبتر که بعد مرگ ناپدید میشد.  بهرحال این چیز نامتعارف از نوع همان مادّه ای که جسم را تشکیل میداد نمیتوانست باشد و روح یا نفس نامیده شد.  این موضوع مدتهای مدید مورد بحث و مناقشه بین فلاسفه و ارباب ادیان قرار گرفت.  این چیز عجیب چون مادّه نمیتوانست باشد پس لاجرم در طبقه بندی قدسیات (غیر مادی) قرار گرفته به عالم معنا که در آسمانهاست منسوب شد.  این تعریف، موجبات خرسندی انسان را هم فراهم آورد که تکلیف سرنوشت بعد مرگ خود را مشخص دید.  تأکید میشود که این موضوعی بسیار قدیمی و به قرنها پیش از فلاسفه یونان بازمیگردد.  کتاب مردگان مصر باستان حکایت گر سفر پس از مرگ با شرح جزئیات است که بسیار دلکش و شاعرانه است.

   موضوع عقل، نفس، و روح قرنها فلسفه را درگیر خود کرده و حکمای عالیقدری چون کانت عمری را صرف شناخت حقیقت آن کردند.  چیزی که امروزه شاهدیم این است که فلاسفه کلاسیک هنوز بر سر عقاید ارسطو و افلاطون و بعدی ها مثل دکارت و کانت و هگل و امثالهم بحث کرده هیچ به آنچه نتایج علم است توجه ندارند.  توگوئی عده ای بیکار در آزمایشگاه ها نشسته کار خود میکنند و ما نیز اینسو نشسته پنبه خود میریسیم!  مگر مقصد اصلی فلسفه نیل به حقیقت نیست؟  نه تنها فلسفه بلکه مقصود  همه مکاتب و نحله ها بایست وصول به حقیقت باشد. در ساحت حرف البته همه همین را ادعا میکنند ولی در حوزه عمل است که باید دید چگونه رفتار میکنند. باری، در قرن بیستم، بویژه از نیمه دوم آن بدینسو، اکتشافات مهمی درباره عملکرد مغز و موضوع شناخت صورت گرفته که به هیچ وجه نمیتوان بدان بی اعتناء بود.  خلاصه آن، همانگونه که قبلاً عرض شد ( 1400/11/29 )، اینست که عقل = ذهن = نفس = روح همگی یک چیزند و هیچ ربطی به دنیای ماوراء نداشته بلکه وابسته به مادّه و دنیای جسمانی اند.  جزئیات را باید در ژورنالهای تخصصی پی گرفت اما به بیان ساده، عوارض خارجی از طریق هر یک از حواس پنجگانه به پالس های الکتریکی تبدیل و پس از درک در مغز ادراک میشود.  یا به زبان کانت در قالب هائی که مغز آشناست ریخته میشود.  عملکرد مغز نیز با همه پیچیدگی هایش مشابه رایانه های امروزیست که هم حافظه دارد و هم قابلیت تجزیه و تحلیل.  در زمان فیلسوفان یاد شده این درجه از معرفت موجود نبود که اگر بود، دکارت عزیز ما اینگونه دچار ابهام نمیشد.  تأکید میکنیم که آنچه حکمای ماضی گفته اند همه در سایه معرفت زمان خود بوده و همه قابل احترام و از نظر تاریخی ارزشمند اند.  که اگر امروز بدنیا برمیگشتند، قطعاً عقاید دیگری میداشتند.  پس نظرات ما نه اینست که از آنها بیشتر میفهمیم بلکه اینست که بر سطح بالاتری از علم زمانه دسترسی داریم.  لذا این ما هستیم که باید از کیش شخصیت دست برداشته و در سایه دانش زمان تحقیق و اظهارنظر کنیم. زهی سعادت آیندگان که درک دقیق تری نسبت به ما راجع به موضوعات خواهند داشت.

   در بررسی روش علمی دیدیم که ( 1398/2/27 ) باعتبار اینکه ابزار شناخت عالم چیست دو مکتب "اصالت تجربه" و "اصالت عقل" در مقابل یکدیگر ایستاده اند.  دیدیم که بدون مشاهده و تجربه امکان شناخت وجود ندارد و روش "علم" تلفیق هردو مکتب است.  لازم به توضیح است که "عقلی" که در اصالت عقل آمده منظور ذهن است و نه آن عقل سلیم رایج در علم.  از سوی دیگر در پاسخ باینکه حقیقت عالم چیست دو مکتب فکری "اصالت واقع" یا رئالیسم و "اصالت تصور" یا ایده آلیسم نیز در دوسوی طیف قرار دارند.  همانگونه که در پاراگراف سوم گفتیم، سوأل اساسی فلاسفه حول این محور بوده که حقیقت جهان ما آیا مادّه بتنهائی است یا اینکه ایده ها (در بستر تعریفی که افلاطون کرد) اصل بوده مقدم بر اشیاء هستند.  ایده آلیست ها معتقدند که ذهن و روح آدمی چیزیست وراء مادّه و بعلاوه آنچه حقیقت اصیل است ذوات غیرمادّی اند که مادّه سایه آنست. کانت و برخی معتقدند که عقل نظری ما فقط به عوارض دسترسی داشته از فهم موجودات فی نفسه (خواه معقول خواه مادّی) عاجزاست ولی وجود مادّه لزوماً رد نمیشود.  ادیان، بویژه ادیان توحیدی، واضحاً متأثر از مکتب ایده آلیسم هستند.  تندترین وجه این فلسفه میگوید که اصلاً مادّه ای در کار نیست و هرچه هست تصورات است.  در اثبات آن میگویند که هرآنچه ما بظاهر از عوارض جهان خارج دریافت کرده و معرفت محسوب میکنیم همگی از طریق حواس بوده و در نهایت امر بصورت تصوراتی در مغز خانه میکنند.  ما هیچ راهی مطلقاً برای درک ذوات حقیقی بیرون ذهن یعنی موجوداتی که هستند یا احتمالاً هستند نداریم.  هرچه هست حواس است و نهایتاً تصورات داخل ذهن.  ظاهراً استدلالیست قوی و متین.

    در برابر این مناقشه چه باید گفت؟  عاقلانه ترین و بهترین کار، رجوع به علم و یا رسم زمانه است.  طبعاً نسبت به آنچه معرفت کلی بشر از ابتدا تاکنون است نمیتوان بی اعتناء بود.  امروز نسبت به دوران فلاسفه بزرگ دو کشف بسیار مهم داریم که حل معما را آسان میکند.  یکی، دانش امروز ما درباره شگفتیهای مغز انسان و فیزیولوژی درک توسط حواس است.  دیدیم که آنچه مسئول تصورات ماست پالس های الکتریکی بین نورون ها و نیز حالات خاص تحریک در دستجات نورونها بعنوان تصورات خاص است.  بخش های خاصی از مغز مسئول ادراکات ویژه ای از حواس است.  با اینکه هنوز بسیاری از جزئیات منتظر تحقیقات بیشتر محققین است با این حال، چیزی که ماوراء هر شک و شبهه ای روشن است طبیعت الکتریکی مغز و فرایندهای داخل آنست.  یکی دو قرن است که امواج الکترومغناطیسی بعنوان جزئی از تظاهرات مادّه شناخته شده و هر واحد حجم از فضای بظاهر تهی بخاطر وجود این امواج دارای انرژی و لذا جرم است!  بنابراین آنچه تاکنون در حوزه ماوراءالطبیعه بوده و ربطی ظاهراً به مادّه نداشت امروز میدانیم که مادّی است.  لذا آنچه سابقاً بعنوان عقل، ذهن، نفس، روح میدانستیم اکنون مربوط به حوزه مادّه است ولاغیر.  طبعاً هنوز کسانی مخالف این تعبیرند زیرا خود را به تعلیمات کهن وفادار میدانند.  اما مگر در پاراگراف پنجم بخود قول ندادیم که تسلیم علم زمانه باشیم؟  شاید بگوئید از کجا معلوم که فردا تغییر نکرد.  اینهم از آن دست سفسطه هائیست که مکرر در قبل توضیح داده ایم ( 1398/7/12 ).  

   اکتشاف دوم درباره ماهیت مادّه است.  همان مادّه ای که قدما آنرا پست میشمردند زیرا در قیاس با ستارگان آسمان، ناپایدار و در معرض کون و فساد میدیدند.  تنوع جانوران و جمادات انسان را همواره گیج و مبهوت ساخته بود تا بتدریج در این چند قرن اخیر معلوم شد که همه آنها از ترکیبات معدنی و آلی ساخته شده اند و همه ترکیبات نیز بنوبه خود از 92 عنصر طبیعی بوجود آمده و پایه همه 92 عنصر اتم هیدروژن است.  توحید و وحدت بهتر از این میخواستید؟  خاستگاه آن کجاست؟  اعماق کائنات، همآنسو که انسان بسمت آسمان قدسی و معنوی دست دراز کرده و همواره طلب خیر کرده و میکند.  نهایتاً معلوم شد آسمان قدسی محل تولد جدّ اکبرِ مادّه یعنی هیدروژن است.  بیش از 80 در صد مادّه ستارگان و مواد بین ستاره ای، هیدروژن و مابقی عمدتاً هلیوم است ( 1399/2/18 ).  تا آنجا که قوی ترین چشم های مسلح کار میکند، جز مادّه چیزی مشاهده نشده.  واقعیت اینست که هرآنچه هست مادّه و تظاهرات وابسته به مادّه است.  خوب یا بد چیز دیگری جز مادّه نیست. و عجیب تر اینکه زمین ما نیز بخشی از همین مادّه آسمانی است.  تنها گناه مادّه، فراوانی و در دسترس بودن آن است، چه در نظر توده وفور مترادف حقیر بودن است.  برخلاف آنچه نیاکان ما بخاطر سطح پائین معرفت زمانه میپنداشتند، شریف ترین، و نه پست ترین، موجود جهان ما همانا مادّه است.  این نه آن "مادّه پرستی" من درآوردی است که ارباب موهومات برای استمرار رونق بازار خود، دانشمندان، یا بقول خودشان دهری مذهبان، را بدان متهم میکردند.  پرستشی دربین نیست که نقیض آنرا پیش کشیده خداپرستی ریاکارانه خودشان را به رخ بکشند.  نگاه کنید به فلاسفه پیشا سقراطی که عموماً رئالیست بودند و از همین رو به اکتشافات مهمی دست یافتند ( 1396/11/12 ).  نیاکان خوشفکر ما نیز چندان بیراه نبودند که از میان کائنات خورشید را بدرستی یگانه پشتیبان حیات بر زمین دانستند.  منشاء پرستش (بمعنای پرستاری و نگاهبانی) آتش و نور از همین روست که اگر همان 1 بخش از میلیارد قسمت نور خورشید نبود نه حیاتی بر زمین بود و نه انسانی و نه فلاسفه ای که امروز مجادله کنند.  غایت ایثار، خورشید است که از جان خود میکاهد و بصورت پرتو جان بخش بیدریغ و بی توقع راهی فضا میکند؛ در حالی که فقط 4 بخش از میلیارد قسمت انرژی او سهم منظومه سیارات میشود.

   حکومت های ایدئولوژیک، بویژه نوع دینی آن، برای استمرار حکومت خود و حقانیت خود نیازمند ابداع شماری اصول بنیادی و توسل بدانها برای مشروعیت بخشی به نظام خود هستند.  نیک که بنگرید فصل مشترک همه بر دو اصل اساسی استوار است:  مذمت مادّه و ابراز کراهت از آن، و دوم اعتقاد به ماوراء مادّه و تسری آن به روح و ذوات غیر مادّی و دنیای دیگر.  مبنای اعتقاد به پدیده های غیر مادّی از خود انسان آغاز شد چه او ذهن و تصورات خود را امری غیر مادّی دیده و ضمناً مشتاق جاوادانگی خود نیز بود.  امروز که بدور از هرگونه پیشداوری و با اتکا به معرفت زمانه و با ابزار استدلال و استمداد از بنیانهای فلسفی به قضایای حاضر مینگریم دعاوی مزبور را در بن بست میبینیم.  خوب یا بد، واقعیت اینست که همه چیز از مادّه است.  اگر علاقمند به وجود روح هستیم آنرا هم مادّی بیانگاریم  سایر موجودات مورد ادعا هم اگر باشند لاجرم مادّی هستند.  تنها موجود اصیل جهان همانا مادّه است که جسم و جان ما و سایر موجودات از آن است.  اگر مایلید، میتوانید آنرا شریف و قدسی قلمداد کنید.  باینجا که میرسیم، بلافاصله آنها که بازار خود را در خطر میبینند "اخلاقیات" را پیش کشیده بدان متوسل میشوند ( 1398/6/7 ).  حال آنکه امروز کسی نیست که نداند اخلاقیات را چه طایفه ای نابود کرده است؛ همانها که ترک دنیا بمردم آموزند.  دشمن معنویات همانها هستند که بظاهر نگران آنند.  بیشترین قتل هائی که ارتکاب شده توسط چه کسانی بوده؟  اصحاب فلسفه و هنر یا مدعیان دنیای آخرت و ریاکاران دین فروش؟  بنظر میرسد حق با او بود که میگفت بزرگترین صنعت، صنعت سودآور دین است که نقد را ستانده و پاداش را به روزگاری مجهول واگذار میکند.    اگر مشکل با ایدئولوژی میبود با بحث و استدلال بجائی میرسید حال آنکه داستان ما از این مراحل گذشته و وارد صنعتی شده که برای وجاهت آن از پوشش معنویات و برای حفاظت آن از قوه قهریه استفاده میشود.  

    طبق شواهد مذکور در بالا، دیدیم که اگر صرفاً بحث های آکادمیک در میان باشد، نظامات فکری مبتنی بر مذمت مادّه و اعتقاد به ماوراء مادّه خود بخود منتفی میگردند.  هرچه رشته اند پنبه میشود.  یعنی هرآنچه برمبنای این دو رکن تولید کرده اند فرومیریزد.  این بیانات، کسانی را بکار میآید که صادقانه در جستجوی حقایق به براهین گوش میسپارند و متمایل به بحث و کنکاش بوده و از نظرات متفاوت هراس نداشته باشند.  لذا در ساحت اندیشه، سیستم هائی که بر پایه های فوق بنا شده باشد، هرقدر هم قدیم باشد، امروز، وفق رسم زمانه، مشروعیت خود را از دست میدهند.  اما از سوی دیگر، در دنیای واقعی ثروت و قدرت است که حرف نهائی را میزند.  شاید بر حکومت های دنیوی عیبی نباشد، اما بر حکومت های دینی که ادعای معنویت دارند مصیبت دوضربه است.  اول، عدم مشروعیت فلسفی که بشرح فوق رفت و دوم، ثروت اندوزی در پوشش مقدسات. آنچه را با دست رد میکنند با پا پیش میکشند چه اینکه خود اذعان دارند ثروت اندوزی مترادف مادّی گرائی است و طُرفه اینکه آنچه را در ظاهر نهی میکنند با دل و جان مطالبه میکنند. از بزرگانشان جویا شوید، خصوصی بزبان عامیانه خواهند گفت: همش جمع و تفریقه، باقیش دیگر حرفه!  در واقع، کل فرهنگ نمایشی چنین نظاماتی نقش بر آب است بویژه اخلاق و معنویات در آن کوچکترین جایگاهی ندارد.  به آنچه تبلیغ میکنند و مردم را توصیه میکنند خود ابداً باور ندارند، چه آنجا که کار شهادت است و ورود به بهشت، خود تمایلی نشان نداده به خردسالان وامیگذارند.  زیرا اگر اندکی باور داشتند، بدلیل طمع زیاد و علاقه شدید به تنعمات و خوشی های بهشت محال بود آنرا به غیر واگذارند. 

    با اینکه دادن مُلین به آدم عادی نفع میرساند اما دادن قرص مُلین به کسی که اسهال دارد ممکنست کشنده باشد!  پس اگر از منظر دیگری هم نگاه کنیم، در جامعه ای که خرافات بیداد میکند، نشر و ترویج ایده آلیسم میتواند زیان بار باشد.  در این شرایط فقط مکتب رئالیسم است که ناجی جامعه میتواند باشد.  یا اصلاً فارغ از همه ایسم ها و بازگشت به خرد و تأمل در ذهنیات گذشته فارغ از گفتار این و آن.  ناگفته نماند که منظور، دشمنی با معنویات نیست چه اگر بدیده حق بین نگریسته شود، صاحبان اخلاق را عموماً انسانهای فرهیخته و اهل خرد تشکیل میدهند.  خردی که شرق و غرب ندارد.  

خلاصه اینکه، ادیان در زمان تأسیس خود، در بهترین حالت، بدون اینکه نامی در بین باشد متأثر از ایده آلیسم و آموزه های آن بودند.  اینکه بعداً دچار چه تحولاتی شدند جای بحث نیست.  اکنون به پاسخ پرسشی که در انتهای پاراگراف سوم مطرح شد میپردازیم.  مطابق علم زمانه و آنچه سطح امروزی معرفت است، جهان ما یکسره از مادّه و عوارض آن تشکیل شده است.  در عین حال در بروی هر ادعائی باز است منتها بصرف ادعا چیزی محقق نمیشود.  اصولاً در دنیای مادّی بحث از غیر مادّه بی معناست.  در روش علمی، آنچه قابل مشاهده (در معنای عام) و سنجش است ملاک قرار گرفته و با کمک عقل و منطق قواعد و قوانین ناظر بر آنها ساخته شده و دانش خود را محقق ساخته و از همین روست که به فلسفه تحققی موسوم است ( 1397/1/9 ).  اما دلایل ایده آلیسم بدین جهت رد میشود که اولاً حواس پنجگانه ما یکدیگر را تأیید میکنند.  یعنی اگر دست بر سطح زبری کشیده زبری آنرا درک کنیم، متشابهاً پستی و بلندی های ریز سطح را هم میبینیم حتی اگر لازم باشد با میکروسکوپ ببینیم.  چه اگر قرار بود درک ما از اعیان خارج، صرفاً نتیجه عوامل داخل ذهن باشد این هماهنگی بین حواس برقرار نبوده به بخت و اقبال واگذار میشد.  یا روز بعد که همان سطح را لمس میکردیم شاید پاسخ دیگری میگرفتیم.  بعلاوه، هر یک از افراد بشر نیز یکدیگر را تأیید میکنند که اگر شانس و تصادف میبود هرکس برداشت ذهنی خاص خود را از طبیعت میداشت زیرا قرار نیست عملکرد ذهن همه با یکدیگر سینکرونیزه شده باشد!  سفید پوستان که اول بار سرخپوستان را ملاقات کردند درک یکسانی از جرم و اینرسی در هردو نژاد دیده شد.  چرا؟ چون مُلهم از یک واقعیت یگانه بود.  از همین روست که پی بوجود نادر افراد کوررنگ میبریم.  از همین روست که در صنایع مهم از افزونگی (Redundancy) و تنوع (Diversity) در امور حسگرها سود میبریم.  امروز ادوات ما برای کمک به حواس بقدری حساس و بقدری دقیق شده اند که حتی امواج بینهایت ضعیف گرانشی نیز در شبکه ای از حسگرها در مدار زمین درک و ضبط شده است.  اگر اینها واقعیت نیست پس چیست؟! عالیجناب اسقف برکلی پاسخ میدهد ذات باری بر کرسی نشسته و اینها را بصورت هماهنگ در ذهن ما میاندازد!  مگر اینکه برای دلخوشی و راحت خیال، فرض را بر تصورات گذاشته و شاید از بابت مسئولیتی که باید عهده دار شد وجدان خود را یکسره راضی سازیم.  برای آنها که خیمه بصحرای فراغت زده اند همه چیز قابل رد کردن است و لذا آسودگی خیال.

   ما در زمانه بسیار بدی هستیم و همه نسبت به عواقب آن مسئولیم.  رسوبات ذهنی زندگی را عملاً ناممکن ساخته است.  مادام که این شبهات در عرصه عمومی مطرح و داوری نشود، توقع هرگونه اصلاح اساسی و بازگشت آرامش بیجا خواهد بود.  مشکل امروز ما مشکل خاور نزدیک نیز هست و شایسته است نمایندگان مربوطه در محلی امن نشسته و برای درمان بیماری ذهنی منطقه خود راه حلی مشترک جستجو کنند.

 

  • مرتضی قریب
۳۱
مرداد

تفاوت دانش با اطلاعات

    در نگاه اول، گویا "دانش" همان "اطلاعات" باشد و اطلاعات نیز متشابهاً دانش محسوب شود.  در حالیکه تفاوت اساسی بین ایندو برقرار است.  شاید در گفتگوهای روزمره کاربرد جابجای ایندو چندان مهم نباشد و با کمی مسامحه هردو را بجای هم گرفت.  لیکن در ساحت اندیشه و در مباحث مهم باید بین آنها تفاوت قائل شده و هریک را در محل مناسب خود بکار گرفت.

    مثلاً دیده شده کسی اطلاعات تاریخی خوبی دارد و با آب و تاب فراوان در رسانه به بیان آن میپردازد.  بی شک این اطلاعات میتواند برای مخاطبین بسیار سودمند باشد و اطلاعات آنها را نیز افزایش دهد.  اما بمحض اینکه مجری دلایل اتفاقات مزبور را از او میپرسد، یا نمیداند یا باحتمال زیاد مجبور است تفسیری غیر واقعی ارائه دهد.  اما در سوی مقابل، فردی نیز ممکنست تحلیل گر تاریخی خوبی باشد اما بعلت حافظه ضعیف، اطلاعات دم دستی او ناچیز باشد.  اما همین فرد به درستی دلایل اتفاقات مزبور را تعبیر و تفسیر کرده و به مجری پاسخ درست میدهد.

    پس بطور ساده، مورخ اولی حافظ اطلاعات تاریخی بیشماری است و در بهترین حالت همه را همانطور که روی داده با ذکر جزئیات پیش روی شما میگذارد.  اما لزوماً مهارتی در تعبیر و تفسیر وقایع و علل مختلف از جمله جامعه شناسی، اقتصادی، روانشناختی و غیره نداشته باشد.  لیکن در دید مردم، چنین شخصی دارای دانش وسیع در حوزه تاریخ است و مجری رسانه ایشان را با عنوان دانشمند خطاب قرار میدهد.  آیا واقعاً چنین است؟

   اما در آنسو، مورخ دومی فردی کم حافظه تلقی شده و عنوان دانشمند از نظر عامّه به هیچ وجه برازنده وی نیست.  او در بیانات خود از واژگان "شاید"، "ممکن است"، "احتمال دارد" و امثال آن زیاد استفاده کرده و در نتیجه گیری های خود قطعیتی نشان نمیدهد.  اما وقتی داده های تاریخی را در اختیار او میگذارند بخوبی و بدرستی آنها را بهم ربط داده و نیروهائی را که سرمنشاء شکل گیری آن اتفاقات بوده را بخوبی تجزیه و تحلیل میکند.  لیکن در روال پذیرفته شده جامعه، نقش وی از اهمیتی درجه دو برخوردار است.

    اکنون با مصادیق یاد شده بهتر به نقش دانش و اطلاعات و تفاوت های آنها پی میبریم.  کدام اهمیت بیشتری دارد؟ و وابستگان آنها کدامند؟  طبعاً هرکدام اهمیت خود را داراست ولی نیک که بنگریم در دنیای فعلی ارتباطات و انفورماتیک، جایگاه اطلاعات و داده از انسان بسمت ماشین شیفت پیدا کرده حال آنکه بر اهمیت جایگاه دانش افزوده شده است.  چه اینکه امروزه دانسته های تاریخی و امثالهم را بسادگی میتوان بر روی تراشه ای ضبط کرده در آنِ واحد در اختیار داشت.  چه بسا با پیشرفت تکنولوژی در بخشی از مغز کاشته و به شبکه عصبی متصل گردد.  شاید هم لازم نباشد اطلاعات در خودش باشد بلکه مثل تلفن های هوشمند از پایگاه داده عظیم تری استخراج و منتقل کند.  

    اما کاری که از عهده رایانه ساخته نیست یا دستکم بخوبی انسان انجام نمیدهد، همانا تحلیل برخی امور است.  حتی اگر رایانه طبق برنامه مدون خود تجزیه و تحلیل کند، تعبیر و تفسیر نهائی همچنان با انسان است.  ضمن اینکه بارگذاری هر برنامه ای در رایانه طبق منطق آدمی صورت میگیرد و تفاوت فقط در سرعت پردازش است.  

    اینجاست که وزن هریک مشخص میشود.  اصطلاحاً به مشاهدات خام داده گفته میشود و در مراحل بعدی از ترکیب آنها هم میتوان سود برد که به اطلاعات موسوم است.  در حالیکه دانش، توانائی تحلیل و تفسیر اطلاعات و البته تولید معرفت جدید و بسط دامنه آن است.  در شرایط عادی فرد معمولاً از هردو جنبه برخوردار است و ممکنست در یکی قوی و در دیگری ضعیف باشد.  مثلاً یک مورخ خوب لازمست حجم مناسبی از اطلاعات تاریخی را در حافظه خود ذخیره داشته و در عین حال دانش کافی برای تحلیل و تفسیر آنها را نیز داشته باشد تا مثلاً قادر به پیش بینی سیر تاریخی امور باشد.  این مورخ، دانشمند تاریخ است.

    همین معنا در سایر پهنه های زندگی برقرار است.  دانش چیست؟  دانش در واقع عبارت است از توانائی و مهارت در مرتبط کردن داده ها و ارتباط امور بظاهر پراکنده با هم و احیاناً کشف و اختراع تازه از ماحصل آنها.  شخص دارنده این مهارت را میتوان دانشمند نامید.  ابزار اصلی کار او کنجکاوی و شک گرائی است.  این در حالیست که اغلب کسانی را که عامّه دانشمند تلقی میکنند، در بهترین حالت،در معنای واقعی خود تکنسین هستند.

    مثلاً در زمانی که لوئی پاستور در آزمایشگاه خود در زمینه میکروب ها و بهداشت تحقیق میکرد، پزشکان و جراحان توصیه های وی در زمینه ضدعفونی دست ها قبل از عمل را جدی نگرفته و او را مسخره میکردند.  حال آنکه دانشمند واقعی او بود و پزشکان و جراحان که صرفاً علم زمانه را به اجرا میگذاشتند تکنسین تلقی میشدند.  منظور کاهش شأن آنها و تقلیل ارزش کارشان نیست بلکه بیان سرشت کارشان است.  

   امروز هم همین معنا کماکان برقرار است.  پزشکان و داروسازانی که در آزمایشگاه ها در تلاش برای یافتن علاج بیماری ها و ساخت داروهای جدید هستند دانشمندان واقعی هستند و آنها که در بیمارستان یا مطب خود با تکنیک های شناخته شده بیماران را معالجه میکنند تکنسین هستند.  شاید برای جراحان حاذق و دندانپزشکان ماهر واژه هنرمند چندان بیراه نباشد.  همین رویه در زمینه های فیزیک و شیمی و عرصه تکنولوژی برقرار است و دانشمند در هریک از این عرصه ها کسی است که در حال تحقیق و توسعه برای اینکه جبهه معلومات بشری را فراتر از مرز زمانه به پیش برد است، ولو یک گام.  در حوزه آکادمیک نیز چنین است.  با عرض پوزش از همکاران دانشگاهی و سایر آموزگاران، استادانی که صرفاً تدریس میکنند، آنها نیز بسبب کارشان تکنسین هستند و آموخته های سابق خود را بکمک تکنیک های آموزشی به مخاطبین منتقل میکنند.

   بار دیگر تأکید میکنیم مقصود از واژه "تکنسین" کاستن از بار ارزشی افراد نیست.  به هیچ وجه.  چه اینکه آنچه دنیا را سرپا نگاه داشته است بواقع خدمات اینان است.  یعنی کسانی که روش هائی را فرا گرفته اند و اکنون در حال اجرای آن فنون هستند.  از استادان دانشگاه گرفته تا مهندسین و کارگران کارخانه ها تا رانندگان انواع ماشین ها و خلبان ها و فضانوردان همگی در این طبقه بندی قرار میگیرند صرفنظر از اینکه ارزش هر یک چه باشد.  زنده بودن تمدن بشری مرهون حضور و خدمات آنهاست.  با این وجود، اگر آن قشر فوق العاده کم تعدادی که در حال پیش بردن جبهه علم و فن آوری هستند نمی بودند، باوجودیکه زندگی ادامه میداشت اما در یک سطح نازل مشابه زندگی در هزاران سال پیش میبود. 

    آنچه احاطه بر اطلاعات را یاری میرساند همانا قوه حافظه است که سازنده حفظیات است.  خوشا بحال آنان که حافظه ای قوی دارند.  آنچه هم به معرفت جدید و دانش می انجامد همانا قوه استدلال و سرانجام آن خِرد است.  در ادبیات و علوم انسانی، حافظه نقش اصلی را بازی میکند حال آنکه در علوم دقیقه، استدلال نقش مهمتر را بازی میکند.  اما دو نکته درباره حافظه لازم بذکر است.  اول اینکه در دنیای جدید دیجیتال و انفورماتیک، داده ها چه خام و چه فراوری شده در فاصله نزدیک زیر انگشتان ما قرار دارد و حافظه دیگر آن جایگاه خود را مانند سابق ندارد.   دوم اینکه برای جوامع شرق نزدیک که همواره گرفتار سلطه خرافات بوده اند، آنچه از اهمیت بیشتری برخوردار است همانا استدلال و منطق است.  زیرا داروی درد ملت ها نوشداروی عقل و منطق است که راهنمای ما به حقایق است. در اینجا این سوأل ممکنست پیش آید که اگر شغل رسمی کسی تکنسینی باشد ولی در اثر کنجکاوی دچار کشف و شهودی شود حکم او چیست؟  هنوز تکنسین است؟!  بله رسماً همان است ولی اگر این رویه مستمر باشد او یک دانشمند تلقی میشود.  مثل نیکولا تسلا که در کارگاه ادیسون بعنوان تکنسین استخدام شده بود یا حتی خود ادیسون که تحصیلات آکادمیک نداشت.  در سوی مقابل، توده عظیم دارندگان مدارک دانشگاهی عملاً کارشان سرشت کار یک تکنسین است که چاپلین در فیلم عصر جدید به زیبائی نشان داد.  عقلی که مردم عادی در زندگی بخرج میدهند عقل معاش است و نه آن عقل و کنجکاوی سیستماتیک که لازمه کار دانشمند است.

    اکنون با روشن شدن تفاوت ماهوی استدلال و حافظه باید گفت که برای کار عادی یک فرد هردو قوه لازم و ملزوم یکدیگرند.  شاید برای مقایسه با رایانه بد نباشد بگوئیم استدلال مشابه واحد مرکزی پردازش CPU و حفظیات مشابه حافظه RAM میباشند.  سخنرانان حرفه ای و خُطبا بیشتر متکی بر قوه حافظه هستند حال آنکه دانشمندان که کمتر حرف میزنند به قوه استدلال اتکا دارند.  اتفاقاً عمده گرفتاری های ما در شرق نزدیک به حفظیات و امور نقلی مربوط میشود که توسط خُطبائی که نیازی به تأمین دلیل برای گفته های خود نمیبینند مرتباً دامن زده میشود.  متأسفانه آنچه عامه مردم را جذب کرده و به تحرک وامیدارد گفته های اینان است که بی محابا در رسانه های تحت کنترل خودشان جاری و ساری است و نه نوشته های مدلل و ناخوانده دانشمندان و دانشپژوهان.  در این دیار مدار کارها بجای استدلال بر پایه حفظیات است، آنهم نه باختیار فرد بلکه بدلخواه آقا بالاسر. دانشمند کسی را میگویند که حفظیات زیاد دارد.  باری، آنچه ممکنست رفع این گرفتاری کند این است که یا خطیب به دانش روی آورد و یا دانشمند خجالت را کنار گذاشته و خطیب شود.  شق اول بعید است زیرا ممر درآمد خود را از دست میدهد، ضمن اینکه کسب دانش مستلزم زحمت است.  دانشمند هم اگر واقعی باشد معمولاً بسمت کارهائی که شائبه عوام فریبی داشته باشد نمیرود.

خلاصه اینکه، تفاوت استدلال با حافظه شرح داده شد و اینکه دانش و اطلاعات نیز با هم متفاوت بوده و هریک بترتیب با استدلال و حافظه مرتبط است.  نباید عقل خود را اسیر گفتار اشخاص کرد هرچند این شخص دارای چندین مدرک دانشگاهی، ولو معتبر باشد؛ آنها که از دانش بوئی نبرده اند جای خود دارد.  عوام معمولاً به کسانی بها میدهند که پرگو و زیبا داد سخن میدهند و نه لزوماً به کم گو و مستدل.  در جامعه ای با سطح آموزش عمومی بالا، این شبهات کمتر پیش میآید که قبلاً بر اهمیت آن تأکید شده بود.

  • مرتضی قریب
۲۳
مرداد

گفتار بزرگان

    میپرسند این عدم تمایل برای درج تجربیات سایر ملل برای چیست؟  پرهیز این وبلاگ در نشر گفتمان های رایج و گفتار بزرگان بر اساس چه منطقی است؟  چون در مطلب پیشین ذکری از دو فیلسوف بزرگ کرده بودیم، پرسیده اند چرا از آنان یادی نمیکنید؟  حقیقت اینست که از ابتدا خط مشی این وبلاگ را پرهیز از نقل فله ای گفتار فلاسفه و حکما قرار داده بودیم.  با اینکه در بازتاب افکار این بزرگان فواید بیشمار است منتها ضرری بس بزرگتر نیز نهفته است.  چه زیانی بزرگتر از فراموش کردن قوه عاقله خود و اینکه ما نیز خود قدرت درک و تجزیه و تحلیل داریم؟  از اینرو همواره در درجه نخست شایسته است از خِرد و تحلیل خود در بررسی امور استفاده کرده و مراقب بود تا در دام اعتیاد به دنباله روی کورکورانه از گفتار دیگران نیفتاد که باعث تضعیف ابتکار و قوه درک میشود.  هرگونه استناد به گفتار دیگران بهتر است بعد از، یا دستکم همراه، شکل گیری عقیده خود نسبت به موضوعات مطروحه باشد.  اینک، وفق توصیه خوانندگان، به کتاب "نامه ای در باب تساهل" جان لاک مراجعه کرده و بخشی از مقدمه آنرا که مترجم محترم، شیرزاد گلشاهی کریم، درباره آرای جان استوارت میل نقل کرده اند از آن کتاب درج میکنیم.  استوارت میل، رساله ای بنام "درباره آزادی" دارد که خواندن آنرا به هرکه دارای سواد خواندن است توصیه میکنیم.  آنچه در پی میآید اتفاقاً تأییدی بر کلیات مطالب قبلی ما نیز میباشد:

    "مفهوم تساهل در اندیشه میل به کمال خود رسید. او خطوطی را که لاک در باب تساهل ترسیم نموده بود با قوّت بیشتری دنبال کرد و اغلب محدودیت هایی را که جان لاک برای مفهوم تساهل قائل شده بود، کنار گذاشت.  

به نظر میل تنها توجیه برای دخالت در آزادی دیگران و عدم تساهل این است که به واسطه این اعمال آزادی دیگران بخطر افتد.  میل در رساله آزادی خود توضیح میدهد که اگر حکومتی در سرکوب عقیده مخالف از پشتیبانی افکار عمومی برخوردار باشد باز هم مجاز به سرکوب مخالفان فکری خود نیست.  بهترین و بدترین حکومت ها حق ندارند عقیده ای را به زور خاموش کنند.  چنین کاری ذاتاً مخرب است و اگر با موافقت افکار عمومی صورت گیرد زیانش بیشتر خواهد بود.  اگر همه افراد بشر عقیده واحدی داشتند و تنها یکنفر عقیده اش با دیگران مخالف بود، عمل اینان که صدای آن یک نفر را به زور خاموش کنند بسیار زشت و نارواست.  همان طور که اگر آن یک نفر قدرت سرکوب افکار باقی نوع بشر را میداشت و این عمل را انجام میداد، مرتکب عمل ناروائی میگشت.  به نظر او عقیده آدمیان مانند دارایی و اموال شخصی نیست که اگر شخصی را از آن محروم نمایید زیان و ضررش فقط متوجه معدودی گردد، بلکه زیان انهدام یک اندیشه متوجه نوع بشر است و هم آیندگان و هم نسل های معاصر، هردو، از این بابت متضرر خواهند شد.  زیرا اگر عقیده ای که به زور خاموش شده است صحیح باشد در این صورت مخالف آن عقیده امکان برخورداری از حقیقت را از دست داده است و اگر اشتباه باشد، بازهم مخالفان زیان دیده اند؛ چه اینکه در سایه تضارب عقاید، حقانیت عقاید آنان روشن تر میگشت.

میل در نفی و انهدام یک اندیشه 3 فرض را مطرح مینماید و استدلال میکند که در هر سه فرض عدم تساهل نسبت به یک عقیده مردود است.  در همه این فرض ها بنای میل بر آن است که مخالفان یک عقیده، همگی مردانی پاکدامن و درست کارند و صرفاً بر اساس تقوا و ایمان خالص خود میکوشند تا از اشاعه تفکری که مضر تشخیص میدهند جلوگیری نمایند.

فرض نخست اینست که عقیده مورد مخالفت، عقیده ای صحیح است؛ میل با استناد به اصل خطاپذیری همه انسان ها توضیح میدهد که همگان همواره باید آماده گوش دادن به عقاید مخالفان باشند.  اگر کسی حاضر نباشد عقیده ای را بشنود به دلیل اینکه یقین به بطلان آن دارد در واقع اطمینان خود را با اطمینان مطلق یکی دانسته است.  کسانی که نسبت به عقاید مخالفان تساهل روا نمیدارند و میخواهند آنرا به زور از بین ببرند در واقع خطاناپذیری خود را پیشاپیش مُسلّم فرض کرده اند.  اینان با مراجعه به تاریخ به آسانی میتوانند دریابند که چگونه یک حقیقت مُسلّم در طول قرون و اعصار دگرگون شده است و بسیاری از عقاید که در گذشته حقیقت تلقی میشده است امروزه باطل گشته است و همچنین بسیاری از نظراتی که امروزه پذیرفته شده است ممکنست در آینده مردود اعلام شود.  میل استدلال میکند که بسیاری از عقایدی که مُسلّم فرض میشود تابع شرایط محیطی است، بدین معنا که چون در فلان محیط یا کشور بدنیا آمده ایم فلان عقیده را پذیرفته ایم، حال آنکه میتوانست قضیه بصورت دیگری باشد، یعنی اگر در محیط یا کشوری دیگر بدنیا میآمدیم عقاید دیگری را میپذیرفتیم.  همه این شواهد و قرائن دال بر اینست که آدمیان نمیبایست بدلیل اطمینان و یقین به عقاید خود، عقاید دیگران را سرکوب نمایند، چه اینکه ممکنست روزی عقاید خود آنان نیز باطل اعلام شود.

میل توضیح میدهد که مخالفان تساهل و آزادیِ عقاید ممکنست در مخالفت با استدلال او بگویند که وقتی ما از انتشار عقیده باطلی جلوگیری میکنیم، خود را مصون از اشتباه نمیدانیم، اما امکان اشتباه برای همگان وجود دارد و قوه قضاوت را بما داده اند تا از آن استفاده کنیم.  اگر بنا باشد هرکس بدلیل آنکه ممکنست عقایدش اشتباه باشد از عمل مطابق با قوه تشخیصی خود بهراسد، پس هیچ کس نباید در میدان عمل به مسئولیتهایی که در جامعه میپذیرد گردن بنهد.

بنظر میل تنها شرط معتبری که در سایه آن میتوان عقیده ای را صحیح انگاشت این است که آن عقیده از بوته آزمون های مخالفان سربلند بیرون آید و ابطال و نقض نگردد و مادام که ابطال نگشته است صحت آن عقیده معتبر است.  بنابراین همواره میبایست نسبت به عقاید مخالفان تساهل نمود تا بدین وسیله از صحت عقاید خود مطمئن شد.  در واقع عقایدی که امروزه بر محکم ترین پایه ها استوارند، راهی جز این طی نکرده اند که همیشه آماده اند خود را در معرض تنقید و موشکافی عالمیان قرار دهند و از منکران و مخالفان دعوت میکنند که اگر توانستند با دلیل و برهان نقض و بطلان آنان را آشکار سازند.  اگر چنین دعوتی پذیرفته نشد و یا کوشش حریفان بجائی نرسید، گرچه هنوز از قله اطمینان خیلی فاصله داریم، اما لااقل میدانیم، هر آنچه را که تحت شرایط کنونی منطق بشری امکان داشته بجا آورده ایم.

فرض دوم این است که عقیده مورد مخالفت عقیده ای باطل و نادرست است؛ میل معتقد است با فرض اینکه عقیده ما عقیده صحیحی باشد، و عقاید مخالفان باطل و نادرست، باز هم نباید مانع عقاید دیگران شد، زیرا هر عقیده ای هرقدر هم که صحیح و درست باشد اگر همواره مورد تأمل و تعمق قرار نگیرد در میان انسانها به اعتقاد و ایمانی مرده و بی تحرک تبدیل خواهد شد.  تساهل در مقایل عقاید مخالفان، صاحبان عقیده صحیح را وا می دارد تا با تأمل بیشتر در مذهب خویش نظر کنند و مستدل تر به نفی عقاید دیگران بپردازند.

میل در دفاع از تساهل فکری و آزادی اندیشه توضیح میدهد که در طول تاریخ هرگاه مجالی بوجود آمده است که فرقه های دینی نسبت به عقاید یکدیگر تساهل نشان داده اند و هر فرقه ای توانسته است با آزادی کامل عقاید  خود را ابراز کند، نه تنها از قدرت و استحکام اصول و عقاید صحیح و برحق کاسته نشده است بلکه این اصول زنده تر و پر طراوت تر درک شده اند و سرزنده تر به حیات خود ادامه داده اند.  تا زمانی که فضای تساهل و مدارا وجود دارد هر فرقه ای مشغول به دفاع عقلانی از اصول اعتقادی خود است و نتیجه آن این خواهد بود که مفاهیم و معانی دینی در زندگی بشر حضوری فعال خواهد داشت و از این طریق، دین برحق نیز بعنوان عنصری پرتحرک و فعال در زندگی انسانها و راهنمای آنان به سرچشمه حقیقت نقش خود را ایفا خواهد کرد.  

اما آنگاه که این فضا پشت سر گذاشته میشود و سرانجام یک مذهب بر جامعه مسلط میگردد و سیطره خود را بر همه بلاد پهن مینماید و بصورت مذهب رسمی رایج درمیآید، ولو مذهب برحق باشد، از قدرت و نفوذش کاسته میشود.  در این حالت دین وسعت و شمول خود را حفظ میکند اما آرام آرام نقش آفرینی و حضور پرشور خود را از دست میدهد.  بحث ما درباره اصول و معتقدات دینی کم کم ضعیف شده و از بین میرود و اعتقاداتی که برجای میماند از طریق وراثت، و نه تحقیق، بدست پیروانش سپرده میشود.  هنگامی که اصول مذهبی موروثی گردید و انسان دیگر مجبور نشد که نیروی فکر خود را بکار اندازد تا به مسائل ایمانی و عقیدتی خود پاسخ گوید نتیجه این خواهد شد که انسان مبانی عقیده خود را بتدریج از یاد میبرد و فقط تشریفات ظاهری آنرا رعایت میکند تا آنجا که بتدریج پیوند مذهب با زندگی درونی آدمیان بکلی قطع میشود و کاملاً بیرون از حوزه تفکر و زندگانی آدمیان قرار میگیرد.

فرض سومی که میل تصور میکند عبارتست از اینکه دو عقیده متخاصم هریک بهره ای از حقیقت برده باشند، که در اینصورت، بنظر او، میبایست عقیده ثالثی بوجود آید، که در عین تفاوت با هریک از عقاید متخاصم، حقایق هردو را دربر داشته باشدو مجموع آن حقایق را بصورت اندیشه ای جدید در اختیار جامعه بشری قرار دهد.  

بنظر میل در سایه تساهل نسبت به عقاید مخالفان زمینه برای طرح عقاید رقیب مهیا میگردد و بدین ترتیب امکان پیوند پاره های حقیقت که بین رقیبان فکری توزیع شده است بوجود میآید.  او توضیح میدهد که در سایه تساهل عقیدتی و تضارب اندیشه است که تمام جوانب یک موضوع میتواند منصفانه سنجیده شود.  بنظر او حتی اگر اکثریت یک جامعه در باب موضوعی اتفاق نظر داشته باشند، و با فرض اینکه عقیده آنها صحیح هم باشد، باز هم این احتمال وجود دارد که در آرای مخالفان چیزی از حقیقت وجود داشته باشد که اگر حاضر به شنیدن آن نباشیم متضرر خواهیم شد.  بنظر میل حوزه تساهل هرچه بیشتر میبایست بسط یابد، زیرا بنظر او شرافت آدمیان در آزادی و تنوع اندیشه است و تساهل لازمه نیل به این اهداف است.  

تساهل از دیدگاه تئوریک نیز واجد اهمیت است چه اینکه با مباحث معرفت شناختی ارتباط پیدا میکند.  اذعان به این مسأله که انسان خطا پذیر است پشتوانه تئوریک این نوع از تساهل است.  کارل پوپر را میتوان بزرگترین مدافع و نظریه پرداز نظریه تساهلِ تئوریک در دوران معاصر دانست.  حقیقت امر دست یافتنی نیست، بلکه فرض بر اینست که همواره میبایست در باب شناخت مطلقِ یک حقیقت شک روا داشت و در واقع از طریق همین تساهل، تئوری های خود را تا آنجا که ممکنست از قوت و استحکام بیشتری برخوردار نمود."

خلاصه اینکه، با وجودی که حدود 200 سال از بیانات فوق میگذرد با اینحال داستان ما هنوز در گرو این احوالات است. اوضاع  امروز ما بسی وخیمتر از آنچه او میپنداشت است.  در بیانات فوق فرض میل بر این بود که حتی اگر مخالفان یک عقیده همگی افرادی پاکدامن و صادق باشند نتیجه کار چه باید باشد، حال آنکه ممکنست همگی ناپاک و ریاکار باشند.  تکلیف این شق را روشن نفرموده بودند.  اینجاست که باید مراقب بود و هر قضیه ای را در شرایط خاص خود در نظر گرفته و به دستورالعمل کتابها اکتفا نکرد.  یعنی با وجود صحیح بودن نظرات ایشان، معهذا رجوع بفکر خود نیز شرط است. در انتها توصیه میشود اگر گرفتاری ها اجازه مطالعه آزاد بما نمیدهد، دستکم چند پاراگراف مطلب حاضر را با تأمل و دقت خوانده و به دیگران هم توصیه شود.

  • مرتضی قریب
۱۹
مرداد

چه باید کرد؟

    پیرو پرسش هائی که در "غایت علم" مطرح شده بود، بازخوردهائی دریافت شد که به جنبه های مختلفی از سوألات مطروحه میپردازد.  فحوای کلی نظرات ارائه شده در جهت یافتن راهی برای خروج از بحران فعلی است و اینکه بعد از شرح اینهمه مصیبت چه باید بشود و بهترین راهکار چیست.  در زیر، بشرح طبقه بندی نظرات میپردازیم:

1- منظور کلی از هرگونه روشنگری در این دوران نکبت و ظلمت، آماده سازی ذهن ها برای فرداست.  فردائی که قرار است نور جای تاریکی را گرفته باشد و ذهن هائی پیراسته از جهل و جنون از هم اکنون آماده ورود به فردای روشن با استقرار نظامی مبتنی بر عقل و اخلاق باشند.

2- آنچه جامعه ما را آزار میدهد فقط عوامل روبنائی و اقدامات ظاهری نیست، عواملی که اکثر نویسندگان بدان پرداخته و آنرا نقد کرده و می کنند. بلکه، آنچه مهمتر است و در سطحی عمیق تر پنهان شده همانا چیزهائی است که طی قرون متمادی بویژه در این 1400 سال اخیر فرهنگ سالم ما را دچار استحاله کرده بطوریکه عوامل روبنائی خود از آن متأثر است.  

3- از آنچه گفته شد منظور بازگشت کورکورانه به فرهنگ پیش از اسلام نیست بلکه منظور همان مثال معروفست که آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.  بعبارت دیگر هرگونه تجدید حیات فرهنگی لازمست با نگاه به علم زمانه صورت گیرد و چه بسا اگر ضرورت ایجاب کند با زنده کردن بخش هائی از فرهنگ کهن که با عقلانیت مباینتی نداشته باشد انجام شود که از قدیم گفته اند، کهن جامه خویش پیراستن به از جامه نو عاریت خواستن.

4- بی شک برای اینکه در فردای آرمانی ما افرادی روشن آماده بکار وجود داشته باشند، در درجه نخست باید چنین فردائی وجود داشته باشد وگرنه همه پیش بینی ها نقش بر آب خواهد بود.  برای بیمار رو به موت ابتدا باید جانش را نجات داد.  لذا گفتمان حاضر نباید مغایرتی با گفتمان فوری تر که همانا نجات کشور از نابودیست داشته باشد.  

5- با این مقدمه، بنظر میرسد اقدامات نجاتبخش در دو سطح موازی و مستقل از هم و بسا دارای هم پوشانی میتواند پیش رود.  پس آنان که از بی عملی مینالند و مرتب از دیگران ایراد میگیرند شایسته است که بسته به بضاعت فکری و مادّی و معنوی، وظیفه خود را در یکی از این دو وجه دیده و نقش خود را ایفا کنند.  پیش نیاز این قبیل تلاش ها وجود احزاب سیاسی است که در نبود آن در داخل، باید در خارج شکل گیرد.  البته عده ای هم هستند که توصیه میکنند ابتدا آحاد ملت همه باید فیلسوف شوند و بعد بفکر نجات باشند که البته جز فرافکنی چیز دیگری نیست.  عده بیشتری هم البته صرفاً نظاره گر و منتظر نجات بخشند که غالباً اکثریت را تشکیل میدهند. 

6- حتی آنان که نظاره گرند و گوشه عافیت گزیده و در عین حال دل در گروی نجات میهن دارند، کمترین کاری که از عهده اینان ساخته است نشر آنچه حقایق میپندارند است.  یعنی بجای عیب جوئی، سهیم کردن دیگران در مطالب مفید و کمک به امر روشنگری.  حرف حق را نباید در دل نگاه داشت.

7- لفاظی و فلسفه بافی البته امریست مذموم که انتظاری که از مفهوم فلسفه در این دوران میرود همانا فلسفه ایست که کلید رهائی از بدبختی ها باشد.  نه آنطور که برای مثال در رسانه های مشهور فارسی زبان بین المللی مشاهده میشود که برای استادان مطرح این رشته میزگرد گذاشته و مخاطبین را با بحث های تئوریک و بیهوده سرگرم کنند.  اینکه رابطه زبان با فرهنگ چه میباشد، هیچ مشکلی را از جامعه فرسوده ما دوا نمیکند و بسا نیاز جوامع اروپائی هم نباشد.  آن بخش از فلسفه که نیاز مبرم امروز ماست باید به پیدایش آگاهی پرداخته و این واقعیت را بیان کند که چگونه اشتباهات رایج در ذهن ما شرقی ها جایگیر شده و رها شدن از شرّ موهومات چگونه میسر است و چگونه جای آنها را حقایق اصیل بگیرد.

8- پس آیا باید کلاس درس گذاشته و خود را با مطالعه و یادگیری کتابها سرگرم کنیم؟ و تا تمامی رسالات فلسفی و اجتماعی را نخوانده و درک نکرده ایم وارد بحث های مبتلابه خود نشویم؟  با اینکه مطالعه و یادگیری امریست مفید منتها پایانی برای آن نمیتوان متصور شد.  برخی نیز چارچوب کار را محدودتر کرده، خواندن امثال کتابهای جان لاک و استوارت میل را که ناظر بر دغدغه امروز ماست توصیه میکنند.  اما در عوض، راهکار جدیدی که در اینجا ارائه میشود عبارتست از کنار گذاشتن کلیه رسالات و کتابها و فقط تکیه بر یک چیز و آن غور و تأمل در درون!  تنها ابزار مورد نیاز ما منطق است.  هر آنچه خوانده ایم فعلاً کفایت میکند و بجای مطالعه و بحث پیرامون ایسم های گوناگون لازمست پله پله با پرسش و پاسخ با خِرد خود یک به یک موضوعات را مطرح و از عقل خود نظر خواسته ارائه راه حل شود.  نیاز مبرم امروز ما خِردگرائی است.  

9- درباره منطق باید دقت شود از اصول ساده پیروی شود چه در طی زمان آنهم دچار آلودگی شده است.  مثل اینکه تعلیمات سنتی چنان القا کرده که گویا منطق ایجاب میکند عده ای در آنسوی دنیا زحمت کشیده علم و فنآوری توسعه دهند تا در اینسو ما با آسایش زندگی کرده با خیال راحت به امور دینی خود پردازیم.  طی قرنها چنان تلقین کرده اند که تلاش در بهبود اوضاع مادّی و پیشرفت دنیوی، مادّه پرستی و مترادف کفر است.  پس چه بهتر کفار زحمت مادّیات را کشیده ما را متمتع سازند.  پس این مخالفت، مخالفت با بهره مندی از مادّیات نبوده بلکه زیان بزرگتری که طایفه دین در امر تلاش برای دنیا میدیدند همانا باز شدن چشم و گوش ها در اثر پیروی از عقل بوده!   ترویج دانش همواره به منزله دشمن از سوی آنها دیده میشد و بی جهت نبوده که همیشه با تأسیس مدارس نوین و دانشگاه مخالفت میکردند تا جائی که دانشگاه را مرکز فساد میدانستند.  در چنین فضائی، پرداختن به هنر و ادبیات و آزاد اندیشی مشغله ای بالقوه خطرناک است.  پس این مخالفت ها نه با مادّیات بلکه برعکس، برای تولید ثروت است.  بقول ژان پل سارتر، نهاد دین یک صنعت است، صنعتی برای تولید ثروت از راه تولید تحجر که طبعاً بدیلی را بر نمی تابد و دشمنی آن با دانش از همین روست.  

10- ذهن بطور طبیعی مایل به خیالپردازی و داستان سرائیست.  که امریست طبیعی و در جامعه آزاد منجر به شکوفائی هنرو ادبیات میشود.  در یک جامعه ایدئولوژی زده این قوه بسمت و سوی دیگری منحرف شده معمولاً در راستای منافع هیئت حاکمه قرار میگیرد.  بویژه اگر خیال بافی ها بجای غنی کردن حوزه هنر در خدمت تحریف واقعیات عینی قرار گرفته و جهل و خرافه را جایگزین حقایق سازد.  اشتغالات دینی که بخودی خود زیانی ندارد امروزه وجه المصالحه رونق دکان ایدئولوژی دینی شده و دکاندار دین مجبور است برای استمرار رونق بازار خود مرتباً به دروغ متوسل شده همه اصول اخلاقی را زیر پا گذارد.  

11- شرط لازم برای آغاز هر اصلاحی شناخت وضع موجود است.  واژه ای که بیش از هر چیز شنیده میشود واژه "دشمن" است.  اما آنچه مردم عادی کشور برآن متفق القول هستند اینست که دشمن واقعی در داخل است.  تاریخ نشان داده که ذهنیت اعراب از ابتدا مخالف تمدن بوده و آنچه هم امروزه موسوم به آن قوم است حاصل فکر و تمدن مردمانی پیش از پذیرش اسلام بوده.  این ذهنیت، دشمن هنر و بناهای تاریخی بوده و هرجا دستشان رسیده نابود یا معیوب کرده اند که ادامه آن امروزه در عملیات گروه های همفکر اسلامی ملاحظه میشود.  هر جا مردم این سرزمین درختان کهن را محترم میداشتند دستور قطع درختان از مرکز خلافت صادر میشد و ادامه این رویه را امروز در کشور خود شاهدیم.  آب و آبادانی صرفاً ابزاری برای پیشرفت ایدئولوژی تلقی میشود.  پس موضوع بقا چه میشود؟  محور اصلی بقا در این ذهنیت از ابتدا بر مبنای استفاده از حاصل کار دیگران بوده است.  که از ابتدا از راه جنگ و گرفتن غنیمت یا بقول حاجی بابای اصفهانی "تصرف شرعی" بوده است.  در یک کلام این ذهنیت چیزی برای پیشرفت و توسعه و عرضه و اشتراک گذاشتن آن در دنیا ندارد.  

12- شناخت وضع موجود اشاره به مشکل دیگری دارد که مشکل مزمن ما طی قرنها بوده است.  و آن موضوع دوگانگی فکر و رفتار است که در این چهل و اندی سال اخیر شدت گرفته است.  یعنی پذیرفته ایم فکرمان چیزی باشد ولی رفتارمان برای حفظ خود در برابر حاکمیت چیز دیگری باشد.  و این ناشی از ورود شرعیات و استبداد آن به حوزه زندگانی بوده است.  غالباً از همان ابتدا به کودک تفهیم میشود در جمع در خارج خانه رفتار دیگری نشان دهد یعنی ادامه همان ضرب المثل معروف که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.  میزان خوشبختی هر جامعه ای نسبت عکس دارد با شمار رفتارهای دروغین و تقیه.

13- برای جامعه کدام بهتر است؟ داشتن انگشت شمار افراد شاخص و فوق العاده دانا یا داشتن توده دارای فهم متعارف؟ کدام بهتر است؟  میپرسند با اینکه کشور هیچگاه از نخبگان سیاسی و فرهنگی خالی نبوده پس چرا دچار چنین نکبتی شده است؟  از اینرو عده ای وجه دوم را ترجیح میدهند یعنی تأکید بر آموزش عمومی در سطح ملی و نه نخبه پروری و قهرمان سازی.  که اگر سرمایه گذاری کلان در این وجه انجام شود خواهی نخواهی نخبگان هم سر بر خواهند آورد.  آموزش های پراکنده، هر قدر هم متعالی، جای آموزش عمومی را نخواهد گرفت.  در شرایط حاضر، دست دشمنان کشور جلوی تحقق این امر را میگیرد بلکه با تحریف آموزش های موجود گام به گام در جهت نشر و ترویج  خرافات پیش میروند.  پس این امر اساسی و حیاتی زمانی محقق خواهد شد که دست های مزبور قطع شده باشد.  اگر حضور نخبگان فایده ای داشته باشد همانا رهنمود آنان برای خروج از چرخه معیوب است.

14- سود جامعه در کدام است؟ برقراری دین بر رأس امور یا کاشتن دین در دلهای مردم؟  مردم در شرایطی که دین سردمدار است آسوده ترند یا قانون مدنی رأس امور باشد؟  پرسشی که اگر در گذشته در جواب مردّد بودند امروز پاسخ آنرا مردم نیک میدانند.  بمحض اینکه پای نقد موهومات برسد عده ای آنرا دشمنی با دین تلقی میکنند.  علتش واضح است و آن امتزاج موهومات در طی زمان با دین است بطوریکه تشخیص آنها از هم ناممکنست.  بحث در این امور همواره فتنه انگیز و با صدمات جانی و مالی همراه است.  از همین رو، قاطبه مردم وجه دوم را ترجیح میدهند زیرا با بودن قانون مدنی بر رأس امور این افتراق و تبعات بعدی آن موضوعیت پیدا نمیکند.  تجارب ملل خود حاکی از امتیاز قانون و انتقال دین به جای طبیعی خود یعنی دلهای مردم است.  با اینکه چنین نتیجه ای نیازمند مطالعات عالی نیست اما بد نیست پاسخ واینبرگ، برنده نوبل فیزیک را در این رابطه نقل کنیم: بی دین یا با دین، مردم نیک همواره کارهای نیک میکنند و مردم شرور کارهای شرّ.  اما برای اینکه یک فرد نیک سیرت قادر به انجام عملی شرورانه باشد آنگاه نیازمند دین است!

15- چه باید کرد؟  نسل باسواد و گروه های روشنفکر اغلب سردرگم در میان کتاب ها و ایسم های گوناگون اند.  این گروه ها همواره گرفتار نزاع برسر ایسم های مورد علاقه خوداند بگونه ای که هیچگاه پا به مرحله عمل نمیگذارند.  چاره چیست؟  جایگزین مفید و احتمالاً عجیب بشرح زیر است: همه کتابها را ببندیم و تمام ایدئولوژی ها را فروگذاریم، ضمن اینکه کماکان کنار خود نگاه داریم.  سپس وارد غور و تفکر آزاد شده میپرسیم کجا بوده ایم، کجا هستیم، و کجا میخواهیم برویم؟  به یاری خِرد و به اتکاء آخرین فصول دانش بهترین تصمیم را میگیریم صرفنظر از اینکه سنت چه میگوید و مدرنیته چه نظر دارد و عوامل خارجی چه دیکته میکنند.  در انتها نتایج خود را بازبینی کرده جرح و تعدیل میکنیم.  نگاهی به کتابها و اقوال حکما میاندازیم تا مگر از تأیید نتایج قوت قلبی بگیریم.  عوامل بیرونی را دیده و اگر لازم باشد تأثیر میدهیم.  شاید ایراد گرفته بگویند چرخ را لازم نیست دوباره اختراع کرد!  اما این گفته درباره موضوعات اینچنینی چندان صادق نیست.  نیک که بنگریم، ابتکار تازه ای هم نیست چه اگر دیگران بجائی رسیده اند همین بوده.  نکبت و بدبختی از زمانی آغاز شد که عقل را فرو گذاشته دنباله رو ریاکاران بی خِرد گشتیم.  

16- چگونه باید کرد؟  برای خلاصی از جهل فراگیر، مبرم ترین نیاز کشور وجود سازمانهای مردم نهاد است.  سازمان هائی فارغ از تنازعات فرقه ای بیحاصل و درعوض متمرکز بر درد مشترک.  تلاش های تکنفره معمولاً راه بجائی نمیبرد، هرچند باندازه خودش تأثیر گذار است.  آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید. وجود افراد عاقل و خوش فکر البته که شرط لازم است ولی کافی نیست و لذا شرط کافی عبارتست از جمع آنان در قالب ارگانهای سیاسی فرهنگی موسوم به "حزب" با برنامه روشن و علنی.  متعاقب تشکل سیاسی، باقی امور سیر طبیعی خود را خواهد یافت.  چنین نهادی نیازمند یک نگرش فراگیر مبتنی بر عقلانیت است، عقلانیتی مشابه هوش فرازمینی سابق الذکر.  گاهی به این هوش، عقل مطلق گفته اند و گاهی عقل کامل که بهر حال در سایه آن یکشبه همه امور سمت و سوی نظم بخود میگیرد.  با وجود چنین عقلانیتی شاید مقام انسانی موعود بمنصه ظهور برسد.  در این مقام، هستی بعنوان یک کل یکپارچه ادراک میشود و احترام دیگر مخصوص آدمیان نیست بلکه گیاه و حیوان و طبیعت جملگی دارای حق و حقوق مشترک هستند.  تبعیض بین زن و مرد و دارندگان افکار و آداب متفاوت یکباره ناپدید میگردد.  حتی آنان هم که مروّج این تاریک اندیشی ها بوده اند مشمول همین فیض خواهند شد چه آنها خود قربانیان این چرخه معیوب بوده اند و با گماردن ایشان به کارهای سودمند مقام انسانی خود را باز خواهند یافت.  آدمی ذاتاً گمراه نیست بلکه در دوری باطل تحت سیستم عاملی جاهل ساخته و پرداخته میشود. این دور باید قطع شود.

خلاصه اینکه، برای حل هر مسأله ابتدا باید صورت آنرا شناخته و سپس با تحلیل آن به بررسی راه حل ها پرداخت.  کمترین فایده حضور نظام موجود در این چهل و اندی سال گذشته، درس عبرتیست که بالاخره گرفته شد هرچند با هزینه ای گزاف.  این حضور، تلنگری برای ذهن های زنگ زده به قدمت تاریخ بوده است.  شرط لازم برای هرگونه تجدید حیات فرهنگی و رهایی از شرّ موهومات القائی هزار و چند صد ساله همانا رسوب زدائی ذهن در سطح فردی و گروهی است.  شرط دیگر، نقش نخبگان در بیان آزاد منویات است که تا با صدای رسا و روشن بیان نشود نتیجه درخور نخواهد یافت.  همبستگی اجتماعی و تشکیل نهاد های سیاسی فرهنگی و کانالیزه کردن خروشها و خواسته ها شرط برون رفت از بدبختی حاضر است.

  • مرتضی قریب
۱۱
مرداد

جایگاه ما در کیهان

     برای اینکه بر مشکلات خود فائق شویم گاهی لازم است از بالا به موقعیت خود در عالم وجود نظاره کنیم.  چون اینکار از عهده خودمان ساخته نیست پس چه بهتر که از نگاه موجودی فرازمینی به اوضاع انسان و کارکرد او بر روی سیاره زمین بنگریم.  فرض میکینم این هوش فرازمینی مجهز به ادواتی چنان پیشرفته است که میتواند از محل خود از کرانه های گیتی اوضاع بشر و محیط زندگی او را نظاره کند.

     با مختصاتی که او در دست دارد، ابتدا از میان صدها میلیارد کهکشان، کهکشان راه شیری را پیدا میکند.  تصویری که او میبیند عیناً مشابه آنچه ما از دیگر کهکشانها در تلسکوپ میبینیم است یعنی لکه کوچکی شبیه سایر ستارگان.  سپس با افزایش بزرگنمائی و افزایش قدرت تفکیک، از میان صدها میلیارد ستاره، بزحمت محل ستاره ای بنام خورشید را پیدا کرده آنرا تثبیت میکند.  از میان سیارات، طبق نقشه، سومی را انتخاب کرده دستگاه خود را روی آن قفل میکند.   بکمک ادوات محیرالعقولی که دارد بازهم بزرگنمائی و قدرت تفکیک تصاویر را افزایش داده و زندگی انسان را تحت نظر میگیرد.  گزارش زیر، ماحصل تحقیق و بررسی ایشان است:

     " موجودی دوپا موسوم به "انسان" در این سیاره کوچک موسوم به "زمین" زندگی میکند.  او یکی از بیشمار انواع جانداران بر سطح سیاره است.  بعلت قابلیت های بدنی ویژه ای که نسبت به سایر جانداران دارد، نوع انسان برتری بیشتری پیدا کرده است.  از همین رو خود را اشرف جانداران بشمار میآورد.  البته او سایر جانداران را "حیوان" خطاب میکند که در گفتگوی او نامی تحقیر آمیز است و بمنزله فروتر بودن سایر انواع نسبت به اوست.  اما در مجموع، حاصل کارش چندان تفاوتی با سایر جانداران ندارد.  مشاهدات ما نشان میدهد هم حیوان و هم انسان دست اندرکار تخریب زیستکره هستند.  با این تفاوت که آسیب رسانی  انسان صد چندان بیشتر است و شاید حق دارد خود را اشرف مخلوقات بداند.  مثلاً موجود دیگری هم هست بنام موریانه که آنهم دارای همان طرز زندگی انسان است.  موریانه دخل و تصرفاتی در بستر زمین انجام داده و خانه هائی میسازد با ارتفاعی چند صد برابر طول قد خودش.  اما دخل و تصرفات انسان گستره بزرگتری به وسعت کل سیاره دارد و دریا و زیر دریا را نیز شامل میشود.  فعالیت انسان در یک چیز خلاصه میشود و آن برهم زدن تعادل عناصر پوسته زمین و تبدیل آنها به مواد دیگری که زندگی او را راحت تر میسازد.  با زیاده روی در این کار، اقلیم سیاره را برهم زده و آینده خودش را بخطر انداخته است.  اما هدف او از این همه کوشش چیست؟  فقط زندگی!  ولی این زندگی برای او چه معنائی دارد؟  او برای ادامه زندگی رویه ای اختیار کرده متضمن ایجاد بیشترین بینظمی و بعبارتی بیشترین گرما.  استمرار زندگی وی وابسته به خوراکی است متکی به گیاهان و سایر حیوانات.  این دو بنوبه خود متکی به تغذیه از خاک هستند.  خاکی حاوی انواع عناصر شیمیائی و ترکیبات آنها.  این مواد شیمیائی و آلی از خاک وارد بدن گیاه و جانور شده و متعاقباً از طریق آنها بعنوان خوراک وارد بدن انسان میشود.  کسر کوچکی جذب بدن و ایجاد انرژی شده ولی عمده آن بصورت فضولات بسطح سیاره بازمیگردد.  عملکرد او بمنزله ماشینی با راندمان کم است که ورودی آن مواد خام و خروجی آن تولید فضولات و حرارت و تغییر در ساختار فیزیکی و شیمیائی سیاره است.  تلاش برای ادامه زندگی محدود به خوراک نیست بلکه با تجزیه و ترکیب مواد، ضایعاتی بوجود میآورد با حجمی هزاران برابر فضولات خودش که ضمناً در چرخه طبیعی بسادگی حل نمیشود.  بدن خودش عمدتاً از اکسیژن، ئیدروژن، نیتروژن، کربن، کلسیم، فسفر، و بعضاً مقدار کمی از سایر عناصر تشکیل شده که خوشبختانه پس از مرگ دوباره به خاک برگشته دچار استحاله میشود.  در یک کلمه، ثمره یک عمر زندگی هریک از این انسانها فقط یک چیز است و آن برهم زدن نظام عمومی سیاره به نفع فقط خودش و به زیان سایرین. "

     " چگونگی مدیریت انسان ها بر خود نیز عجیب است.  اول اینکه در میان نوع خودش نیز جنگ و جدال دارند که ریشه در جهل و خودبینی دارد.  البته در میان خود، اندیشه ورزانی دارند که برای تنظیم روابط بین خود چارچوبی موسوم به "اخلاق" وضع کرده اند.  اما آنها بجای داشتن یک اداره یکپارچه و کارا، خودشان را در سطح سیاره به قطعات جغرافیائی متعدد موسوم به "کشور" مقید کرده و هر قطعه به محض مختصر توش و توانی میخواهد بر همسایگان چیره شود.  لذا بهره هوشی متوسط آنان در کل، مقداریست اندک و مایه شرمساری. بعنوان نمونه، فکر میکنند ستاره مرکزی بخاطر آنان بوجود آمده در حالی که سهم دریافت انرژی زمین از خورشید حتی کمتر از یک میلیاردیم است.  درواقع، علت بقای نوع انسان مدیون بخش بسیار کوچکی، کمتر از 0.1%، صاحب بهره هوشی بالاست که جبهه دانش و فن آوری را به پیش میبرند.  باقی، همه در سایه تلاش این گمنامانِ بی ادعا گذران زندگی میکنند.  عجیب اینکه، بهره هوشی هرچه پائین تر، ادعا بالاتر و نخوت و خود بزرگ بینی افزون تر.  و عجیب تر از عجیب اینکه اداره کشور در دستان بهره هوشی پائین هاست که در بخش عمده سیاره برقرار است.  این طرز اداره و این نحوه کشورداری را خودشان "سیاست" میگویند.  نیک که مینگریم سیاست سردمداران تأمین منافع شخصی و گروهی است بجای اینکه بفکر آینده سیاره و حفظ آن در برابر گرمایش زیاد و مقابله با انفجار جمعیت و تبعات آن باشند.   آنچه از آینده زمین میتوانیم پیش بینی کنیم همانست که بر سر سیاره سرخ پیش آمد.  در گزارش بازدید دو قرن پیش از سیاره سرخ، واقع در منظومه 1445 از کهکشان بیضوی استفان، مشابه همین روند را دیده بودیم که پیش بینی ها درست از آب درآمد و چندی پیش منجر به نابودی سیاره و تمدن آن گردید.  مادام که اداره کشور در دستان بهره هوشی پائین ها باشد وضع انسان و سیاره وی متدرجاً بدتر و بدتر خواهد شد."

     " حیرت بر حیرت ما افزوده شد وقتی در میان بهره هوشی پائین ها، کشوری را مشاهده کردیم که سیاست خاص خود را داشت.  این تفاوت خاص ناشی از ایدئولوژی بود.  نیروی قهریه که معمولاً مختص حفظ کشور از دشمن خارجی است اینجا برای سرکوب شهروندان بکار میرود به بهانه های مختلف.  گویا موی بلند جرم است و تلاش نیروی قهریه معطوف به آنهاست که موی بلندشان هویداست پس گیس آنها را کشیده با اقتدار کامل به بازداشتگاه میبرند.  سایرین فقط نظاره گرند و از ترس یا بزدلی واکنشی نشان نمیدهند.  در کاتالوگ تمدن های سیاره ای که جستجو کردیم چنین مشابهتی ندیدیم.  شهروندان بیگناه را صرفاً بدلیل آنچه در مغز آنان میگذرد متهم کرده و نه تنها حبس و شکنجه میکنند بلکه خانه و کاشانه آنان را نیز به غنیمت گرفته، از هستی ساقط و فرزندانشان را نیز از تحصیل و فی الجمله از تمام حقوق نوع انسانی که ادعای آنرا دارند محروم میسازند.  زمانی پیش تر در تاریخ این سیاره موارد مشابه بوده اما قرنهاست بسر آمده.  مجادله برسر موهومات هزاران هزار کشته به بار آورده است.  باری، سردمداران مزبور مدعی هستند سیاست آنان از ازل در لوح محفوظ نوشته شده و تا ابدالدهر لایتغیر باقی خواهد ماند.   جهان و سازوکار جهان و جهانیان هرجا که هستند و هست و خواهند بود باید مطابق میل آنان عمل کند.  بهره هوشی این گروه حتی قابل محاسبه هم نیست چه مطلقاً فاقد عقل میباشند.  زیرا حوائج حیوانی آنها مانند خورد و خواب و زادوولد و غیره مطابق آن نوع عقل انجام میشود موسوم به "نفس حیوانی" که با نیاکان حیوانی خود مشترک بوده و ربطی به عقل سلیم ندارد.   این واقعیات را در کاتالوگ کیهانی درج میکنیم تا مایه عبرت شده بدانند حتی در یک نوع پیشرفته مثل انسان تفاوت ماهوی از کجاست تا بکجا.  معهذا، همین انسان های فاقد عقل که از همه مواهب تولیدی دسترنج انسانهای دارای عقل سود میبرند در عین حال هر موجود صاحب عقلی را شکنجه و آزار داده در صدد خاموش کردن عقل و نابودی عقلانیت اند. " 

     " چیز تازه ای که در میان بهره هوشی پائین ها دریافتیم این بود که چگونه بود و نبود انسان به یک لقلقه زبان او بستگی دارد.  با یک ورد یا زمزمه ای زیر زبان، ناگهان طبیعت انسان دچار استحاله میشود.  توگوئی بیان یا عدم بیان این کلمات کلیدی مترادف بین وجود و عدم است.  چنین استحاله ای اصلاً برای ما قابل درک نیست و مشاهده نشده بود.  شاید در عصری از تاریخ آنان موسوم به عصر "کیمیاگری" بتوان سابقه ای از آن یافت.  دوره ای که انسان تصور میکرد با کیمیاگری میتواند مس را به طلا مبدل کند.  اعتقادی که بعداً فهمید عبث است.  تصور میشد متنبه شده و به عقل رسیده اما اینبار دیدیم که هیچ تفاوتی با انسان ادوار کهن ندارد مگر اینکه سر و وضع بهتری پیدا کرده و اسباب راحتی برای زندگانی یافته، که صدالبته همه را مرهون تلاش همان 0.1% های مذکور در قبل است.  دستکم در دوره کیمیاگری او با مواد و عناصر عینی سروکار داشت و بر او خُرده نتوان گرفت، اما اکنون فقط حرف است که کیمیاگری میکند!  با اینکه متفکرین آنان تذکر داده اند تغییر انسان با رفتار است و نه با حرف، گویا در قشریون بی عقل که مواضع سیاسی را اشغال کرده اند بی اثر است.  بنا بر همان چارچوب اخلاقی خودشان، حیوانات بسی شریف تر از این سیاسیون بی عقل اند. "

خلاصه: در اینجا گزارش هوش فرازمینی نیمه تمام میماند.  گویا خیلی زود بدین نتیجه رسیدند که صرف وقت درباره موجودی که خودش برای خود و محل زندگی خود ارزشی قائل نیست کار بیهوده ایست.  با این حال، همین قدر هم که هست باید به دید همه بویژه تصمیم سازان و سیاسیون رسانده شود شاید مؤثر افتد.  باید منتظر ماند و نتیجه اش را دید.

  • مرتضی قریب
۳۰
تیر

غایت علم

    در شماره های پیشین بطور جسته گریخته پیرامون روش علمی و ارتباط علم با فلسفه مطالبی عرضه شد.  اشاره به این نوع موضوعات یک سود کلی داشته و دارد که همانا آگاهی است.  اما سود اضافه ای هم دارد که یک آگاهی ویژه خاص این دوران متلاطم است.  اما این آگاهی ها در حالی برای ما مهم است که علم را امروزه بصورت یک امر لوکس و غیر لازم درآورده اند و کسی هم لازم نمیداند هیچ روشنگری و هیچ بحث اصولی در رسانه های مردمی صورت دهد.  هیچ گفتگو و مناظره ای درکار نیست زیرا چنین اجازه ای نمیدهند.  توگوئی تولید علمی یعنی تولید کاغذهائی بنام مقاله.  هر ساخت و سازی هم که با رونویسی از دستآورد دیگران انجام شود با بوق و کرنا تولید علم جار میزنند.  درک رایج از علم در این سرزمین با آنچه که باید باشد فرسنگ ها فاصله دارد.  اینجاست که دیگران میپرسند پس فایده این علم چیست؟  در انتهای شرح حاضر، نقد خوانندگان را بر شیوه و نگرش علمی در انتها آورده ایم که بسیار تأمل انگیز است.

    علاوه بر سوء درک عمومی، خوانندگان حرفه ای و نکته سنج نیز گاهی دچار ابهاماتی میشوند که با پرسش های خود به اشکالات روش علم اشاره میکنند و البته چه خوب که اظهار کنند.  مطلب حاضر عمدتاً کوششی در جهت رفع این ابهامات است.  مهمترین اشکالی که از این دست خوانندگان شنیده میشود این است که علم هرچه پیشرفت میکند، نادانسته های ما افزایش می یابد.  بزبان ساده: چه فایده؟  اما این تصور کاملاً غلط است.  برای مثال، معدنی را تصور کنید در اعماق زمین.  آنرا مانند یک کره توخالی فرض کنید.  آنچه در معدن بصورت خاک معدنی کاویده و استخراج میشود بمثابه دانسته ها بگیرید.  آنچه سطح کروی پیش روست که مرتباً باید کاویده شود حکم نادانسته های ما را دارد.  معدن کاوان ما مرتباً در حال گسترش این معدن و بزرگتر کردن این کره توخالی هستند.  نادانسته ها چه میشود؟  معلوم است که زیاد میشود و با مربع شعاع معدن متناسب است.  دانسته ها چه میشود؟  آنهم معلوم است که زیاد میشود منتها متناسب با مکعب شعاع!  پس نسبت نادانسته های ما به حجم دانسته ها با عکس شعاع متناسب بوده و مرتباً کم میشود.  کوتاه سخن، پیشرفت علم درست است که مرتباً سوألات جدیدی را مطرح میکند اما بطور نسبی دانسته های ما را افزایش و ما را تواناتر میسازد.  کسانی که عامداً به این سوء تفاهم ها دامن میزنند عمدتاً از طایفه مابعدالطبیعه یا دینی و یا ماوراءالطبیعه هستند که دانسته شبهه افکنی میکنند.  

    سوء درک بعدی درباره دقت علم است.  گاهی انتظار دارند دقت نتایج علمی، دقت ریاضی باشد که عملاً اینطور نیست.  قدما زمانی بود که زمین را پهنه ای مسطح میپنداشتند که بخودی خود بعنوان اولین تقریب، فکر بدی نبود.  بنّایان و معماران ما حتی امروز همین نظر را دارند. اگر برج های دوقلوی متروپل سقوط کرد ناشی از عدم توجه به کرویت زمین نبوده بلکه ناشی از یک فساد و رانت خواری مزمن بود. در تقریب بعدی زمین یک کره کامل است که اگر از فضا بدان نظر کنیم صاف و یکدست بنظر میرسد.  تقریباً همه ساخت و سازهای زمینی با فرض مسطح بودن زمین مشکلی نخواهند داشت.  فقط در گستره وسیع است، مثل کشیدن خط آهن بین دو شهر بسیار دور از هم که اگر روی نقشه مرکاتور آنها را با خط مستقیم وصل کنیم اشتباه کرده ایم.  کوتاه ترین فاصله یک خط منحنی است!   در تقریب بعدی و برای محاسبات خاص، زمین یک بیضوی است و با لحاظ اقیانوس ها و خشکی ها اصلاحات اضافی بازهم جزئی تری اضافه میشود.   شاید سیستم جهانی موقعیت یاب که ترافیک شهرهای شلوغ ما را هدایت میکند از چنین دقت بالائی برخوردار باشد.  کوتاه اینکه هر کاری گستره ای از دقت را برای خودش میطلبد.  نخستین درس فیزیک دانشگاه آموزش ارقام با معنی است که کمتر بدان توجه شده.

    علاوه بر مدل سازی، در حوزه اندازه گیری نیز با درجات متفاوت از دقت روبرو هستیم.  زمانی بود که آسمان شب، چشم قدما را نوازش داده و ضمن اینکه خود را در مرکز کائنات احساس میکرد به آرامش الهی آسمان غبطه میخورد. با اینکه یونانیان دوره پیشا سقراطی به حقایقی نزدیک شده بودند اما این گالیله بود که باتکای تلسکوپ ابتدائی خودش و اندازه گیری های اولیه متوجه گردش زمین در آسمان شد.  بعد تلسکوپ کوه پالومار با اندازه گیری دقیقتر متوجه وجود کهکشان آندرومدا در اثبات وجود اولین کهکشان بجز کهکشان راه شیری شد.  بعدتر، بکمک سایر اندازه گیری ها و بویژه حضور تلسکوپ هابل و اخیراً جیمز وب متوجه حضور صدها میلیارد کهکشان دیگر شدند و اندازه گیری ها درباره وسعت و قدمت عالم دقیق و دقیقتر شد.  عکس های اخیر نشان میدهد چگونه نور در گرانش عظیم مجموعه کهکشانها خم میشود.  چه بسا لوله دوربینی که انتهای عالم را نشانه گرفته است حاوی پرتوئی باشد که از جائی پشت سرما سرچشمه گرفته و با دور زدن عالم از روبرو دیده میشود.  هر موضوعی دقت خاص خودش را میطلبد و برای توضیح منظومه شمسی در کلاس درس نیازی به تصاویر و اندازه گیری های تلسکوپ فضائی نیست.  

    مسأله صحت در تبیین مدل ها و در اندازه گیری ها، متشابهاً در سایر عرصه ها کاربرد دارد.  مثلاً در حوزه اتمی برای تشریح ساختمان اتم و هسته اتم مدل ساده راذرفورد دارای صحت کافی است.  اینکه ندانیم ذرات بنیادی خود از چه ساخته شده اند نباید مانعی برای این درک اولیه و تصویر ساده از اتم و هسته باشد.  نکته مهم در همه موضوعات این است که هرچه در طبیعت عمیقتر فرورویم و هرچه بیشتر بشکافیم با جزئیات بیشتری روبرو میشویم.  هندسه ای موسوم به هندسه فراکتال دایر بر همین مضمون است.  مثلاً مثلث متساوی الاضلاعی در نظر گرفته و هر ضلع را سه قسمت مساوی کرده و مثلث کوچکتری را روی بخش میانی هر شاخه رسم و همینطور ادامه دهید.  با کمال تعجب ساختار شش ضلعی برف سر بر خواهد آورد.  بنا بر قول مُبدع آن، طبیعت از هندسه فراکتال پیروی میکند.  شاخ و برگ درخت را هرقدر در جزئیات فروتر روید با تکرار جزئیات مشابه روبرو میشوید.  آیا این جزئیات در جائی ختم میشود؟

    لیوان آبی که روی میز شماست ظاهراً راکد و آرام است.  اما اگر خود را در حد مولکول کوچک کنید، از دیدن جوش و خروشی که برپاست تعجب خواهید کرد.  مرتباً تعدادی از مولکول های آب پرواز کرده از سطح آب خارج میشوند و همزمان تعدادی نیز از بیرون وارد آب میشوند.  منتها آهنگ اولی بیش از دومی است و لذا بعد چندین ساعت اگر به لیوان دست نزده باشید آب آن وارد هوا شده و لیوان میخشکد.  اگر به بدنه شیشه ای لیوان بنگرید نیز همین جنبش ها را میبینید منتها در محل خود.  لذا نه سطح آب و نه سطح لیوان آنطور که فکر میکردیم هموار و یکنواخت نیست.  درک ما از مشاهده طبیعت، مقادیر متوسط گیری شده است حال آنکه در بطن ماده حال و هوای دیگری برقرار است.  

    تمامی درک ما از طبیعت مبتنی بر مشاهده و تجربه است.  پایه همه آگاهی ها تجربه است.  از کنار هم گذاشتن قطعات متفرق تجربه ها، مدل های نظری ساخته میشود.  مدلی خوب است که هم اجزای مختلف تجربه ها را بهم وصل و هم قابلیت پیش بینی نزدیک به واقعیت داشته باشد.  تاریخ علم آکنده از شرح تلاش هائی برای ارتقاء مدل های فرضی ما از واقعیت است.  واژه "فرضی" برای این انتخاب شد که تأکیدی باشد بر اینکه حتی بهترین مدل های ما در هرحال یک تصور پیش ساخته از واقعیت فیزیکی است.  مثلاً مدل استاندارد درباره جزئیات ساختمان ذرات بنیادی، با وجود برخی کاستی ها، فعلاً بهترین تصویر را در اختیار میگذارد.  تلاش های دانشمندان 2 عنصر اصلی را دربر دارد، یکی اینکه مدل مفروض نزدیکی هرچه بیشتری با مشاهدات داشته باشد و دوم اینکه تا جای ممکن فراگیر بوده پوشش بیشتری داشته باشد.  این دومی مشابه اتحاد بین نیروهای مختلف طبیعت است که نشان دهنده خاستگاه مشترک همه باشد.  فراموش نشود که بیشترین هنر علم، کشف شبکه ترتب حوادث است یعنی ارتباط دادن تکه های مختلف پازل طبیعت بیکدیگر.

    با اینکه درکی شهودی از مکان وجود دارد، اما زمان و گذشت زمان همواره معما گونه بوده است.  آنچه درک شهودی ماست ممکنست لزوماً واقعیت نداشته باشد.  در ابتدای بحث پیشین، در آزمایش ذهنی، دیدیم که گذشت زمان برای همه یکسان نیست.  یکی که در زمان حال است، دیگری ممکنست بطور نسبی در آینده باشد.  اما پیکان زمان برای یک فرد مشخص، فرق بین گذشته و آینده را باتکای جریان کلی امور که بسمت بیشترین بینظمی است مشخص میکند.  بنظر ما این تلقی از زمان فقط در بزرگ-مقیاس و در ماده توده معنا دارد.  دو ظرف که توسط شیری بهم وصلند در نظر بگیرید.  ظرف راست که حاوی 4 ملکول است را با باز کردن شیر به ظرف خالی سمت چپ متصل میکنیم.  بجای توزیع مساوی 2 ذره در هر ظرف، که حاکی از بیشترین بینظمی باشد، گاهی هر 4 تا وارد ظرف چپ میشوند و حتی گاهی همگی به ظرف راست برمیگردند!  چیزی که در دنیای معمولی ممکن نیست.  اینجا گذشته و آینده چه میشود؟ خیر معنائی ندارد.  برخی نیز با مشابهت با مکانیک کوانتیک قائل به دانه ای بودن فضا هستند که جز لابلای معادلات برای ما بی معناست.  زنون الئائی میگفت برای جسمی که بخواهد از نقطه ای به نقطه دیگر برود مجبور است طول پاره خط بین آندو را طی کند که چون حاوی بینهایت نقطه است و عبور از هر نقطه به نقطه دیگر زمان لازم دارد، لذا طول مدت سفر بینهایت شده یعنی اینکه منطقاً به مقصد نمیرسد.  متعاقباً نتیجه گرفت مشاهدات ما واقعیت ندارند.  البته نقطه، طبق تعریف، بدون بُعد است و اگر جسم مزبور نیز بدون بُعد میبود شاید ادعای او درست مینمود.  از نتایج فرعی این پارادکس بسادگی ثابت میشود که تمام پاره خط ها حاوی تعداد مساوی نقطه هستند!  

    برخی با دیدن سوألاتی بی پاسخ از سوی علم آنرا نشانه شکست علم و روش آن میدانند.  برخی نیز تکامل تدریجی نظریات علمی و جایگزین شدن یک نظریه با نظریه جدیدتر را بحساب ناتوانی علم مدرن دانسته و درعوض امتیاز اصلی را به ماوراءالطبیعه میدهند.  گوئی این افراد از صمیم قلب مایل به شکست علم هستند و آنرا رقیبی برای دین پنداشته علناً با پایگاه علم که دانشگاه مدرن و دانشگاهیان است عناد میورزند.  اینکه چقدر صادق اند را باید در رفتارشان دید که بمحض بیماری کدام سو میروند.  اما جهت توضیح برای آنها که هنوز در تردیداند شاید این مثال روشنگر باشد.  فرض کنید برای ملاقات دوستی، آدرس او را در شهر نیشابور گرفته اید. به محض رسیدن به نیشابور، محله را بکمک نقشه پیدا میکنید.  خیابان را نیز پیدا و بدرستی وارد کوچه میشوید.  پلاک آنرا هم یافته و نقشه، شما را مقابل ساختمانی 3 طبقه می برد، اما نمیدانید کدام زنگ را فشار دهید.  آیا به بهانه ناکامل بودن آدرس، آنرا یکسره اشتباه پنداشته به شهر خود بازمیگردید؟  زیرا که شماره زنگ در آدرس نبوده یا اگر بوده اشتباه بوده؟!  کسانی که کلیت روش علمی را زیر سوأل میبرند یحتمل همین دیدگاه را دارند.  

نقد و ایراد خوانندگان:

    در طی دوره ای که مطالبی درباره علم و فلسفه و شکل گیری دیدگاه ما درباره جهان و مقصود آن در این وبگاه نوشته بودیم، نقدهای زیادی مکرر چه بصورت خصوصی و چه بصورت نظرات عمومی در زیرنویس مطالب ارائه گردید.  اکنون برای آنکه تعادلی بین نظرات ما و نظرات خوانندگان باشد، خلاصه ای از نقد و ایرادات آنان ارائه میگردد:

     پرداختن به علم و فلسفه، هرچقدر هم که با ارزش باشد، در این دوره وانفسا مشکلی از دوش ما بر نخواهد برداشت.  چه اینکه در درجه اول همه کارها بشرط حیات است.  در زمانی که زندگانی عادی امری دشوار شده و همه توان فرد معطوف به گذران امروز به فردا شده است، چگونه شما انتظار دارید که دیگران به این نصایح و امثال آن گوش سپارند.  میگویند همه اینها را میدانیم.   برفرض که همه اینها که میفرمائید درست هم باشد، وقتی علم و فرهنگ در کشور ما ارزشی ندارد چه فایده ای از این سخنان حاصل میشود؟   اگر درس خوانده ها و با سوادها به اوج خود هم برسند تازه باید یا در پی یافتن شغلی برای زنده ماندن باشند یا جلای وطن کنند و یا اگر درپی نشر و آگاهی بخشی باشند، آماده رفتن به گوشه زندان یا تبعید باشند.  آیا ترویج دانش و فرهنگی که از آن دم میزنید نوعی تشویق به رفتن در دل خطر نیست؟

    با اینکه بارها درباره ویرانی محیط زیست و افزایش جمعیت ماوراء تحمل سرزمین داد سخن داده اید، با اینکه مکرر گفته اید ذخیره هزاران ساله آبهای زیرزمینی ته کشیده و فرونشست ها آغاز شده، معهذا جز خسته کردن خود و سربردن حوصله مخاطبان نتیجه ای نداده.  در این سرزمین گوش شنوائی وجود ندارد والا در خانه اگر کس است یک حرف بس است.  یک حرف که هیچ، هزاران هم اگر باشد آنها که باید گوش دهند نخواهند پذیرفت.  وقتی گردانندگان کشور مستقیم و غیرمستقیم خود را از دیار دیگری دانسته و ابداً دل در گروی مهر این سرزمین و مردم آن ندارند چگونه میخواهید فقط با پند و اندرز امید به آینده ایجاد کنید؟  نسل جدید ما دیگر زیربار این امیدهای واهی نخواهد رفت.  تجربه بعد تجربه نشان داده که ابداً فکری در دستور کار نیست.  خرابی محیط زیست منحصر به کم آبی و بیابان زائی در روستاها و دوردست ها نیست بلکه ریزگردها پدیده ای دائمی در همه شهرها و استان ها شده و مرتباً بدتر میشود.  اینهمه سخنان درباره حفظ طبیعت میزنید اما دست اندرکاران و نورچشمی ها بخش عمده جنگلها را ته تراشی کرده تبدیل به دلار میکنند.  باقی نیز مرتباً در آتشسوزی ها از بین میرود.  کمااینکه چنارهای کهنسال خیابان اصلی دارالخلافه زیر چشمان همه به تناوب قطع و اتفاقی هم نمی افتد.  کوه خواری هم اضافه شده و حتی خاک مناطقی به توبره کشیده شده به آنسوی مرزها ارسال میشود.  رودخانه های پرآب خشکیده زیرا آب آنرا پنهانی به همسایگان هدیه میدهند.  تالاب انزلی نیز بعنوان آخرین زیستگاه میرود که مانند بقیه دریاچه ها به تاریخ سپرده شود.  در یک کلام، دشمنی با کشور.  گویا اینها همه را می بینید ولی خوشدلانه امید به آینده بسته اید؟

    مکرر بر اهمیت آموزش آرمانی تأکید داشته اید. مکرر از رسوبات فکری نام برده اید و اینکه مشکلات اساسی ما ذهنی و فرهنگی است.  چگونه قرار است این مشکلات حل شود؟  آیا با گفتار حل میشود؟  آیا وضعیت واقعی آموزش و پرورش را ندیده اید؟  در شرایطی که معلمین در خیابانها برای حداقل حقوق خود زیر سرکوبند تعریف و تمجید شما از آموزشِ درست چه معنی میدهد؟  اصولاً طرح مباحث پیچیده ای مثل کوانتوم در آموزش عمومی در چنین شرایطی ساده انگاری نیست؟  بجای اینکه نگاهی به کتاب درسی کودکان  بیاندازید تا بببینید چه بر سر نسل آینده و ذهنیت آنها میآورند، بحث های انتزاعی را طرح میکنید.  اصولاً در این شرایط بحرانی گوش جامعه به این حرفها بدهکار نیست!  در شرایطی که بازنشستگان پس از عمری خدمت در کف خیابان بخاطر اعتراض به رفتن بزیر خط فقر سرکوب میشوند، دختران و مادران کشور بخاطر مباحثی موهوم بشدت سرکوب شده زندانی میشوند، مالباختگان بجای رسیدگی سرکوب میشوند، صنوف از مالیات گزاف در زمان رکود مینالند، دامداران و کشاورزان از فرط فشار شغل خود را رها میکنند، دادخواهی کارگران شنیده نشده و درعوض سرکوب میشوند، هنرمندان و فرهنگیان زندانی میشوند، و در یک کلمه هر اظهار وجودی سرکوب میشود تا طایفه ای دروغزن که از پس قرون و اعصار سربرآورده همچنان فرمانفرمائی کند، در چنین شرایطی دم زدن از آموزش آرمانی آیا محلی از اِعراب دارد؟  

    این در شرایطی است که دزدان و اختلاسگران محترمند و آزادند هرجا بروند و بر هرکار غالب.  رابطه اخلاق فلسفی شما با این فساد گسترده چیست؟  اگر انتظارتان اینست که تا آخرین فرد جامعه به لباس فرهنگ و ادب مزین نشده باشد کار کشور درست نمیشود باید گفت که حقایق حاکی از چیز دیگری است.  در لفافه دنبال علت العلل مشکلات میگردید اما از ذکر مستقیم این واقعیت که سنت 1400 ساله دروغ و ریا علت اصلی است طفره میروید.  وقتی دانشگاه علوم پزشکی که مرکز ثقل دانش کشور است با امامزاده عینعلی و زینعلی تفاهم نامه امضاء میکند و فضا پر از عربیست منتظر چه بهبودی هستید؟  در چنین شرایطی شرح اکتشافات بزرگترین تلسکوپ فضائی به چه درد میخورد؟  آنها که ممکنست به این عرایض شما گوش دهند مرتباً در حال فرار از کشورند که گویا در این چهل ساله اخیر بالغ بر 6 میلیون میشوند.  متأسفانه نه کسی وقت گوش دادن دارد و اگر دارد حال و روز درستی ندارد.  آیا پرداختن به موضوعات انتزاعی و مباحثی این چنینی فرافکنی نیست؟  یا بزبان عامه سرِکاری نیست؟  فلسفه ای که ترویج میدهید اگر به داد مردم در این بحران نرسد چه فایده ای دارد؟  بحرانی که با موجودیت و تمامیت ارضی و فرهنگی و حیثیتی کشور سروکار دارد.

. . . اینها بخشی از انتقادات خوانندگان و نقد و ایرادات وارد بر مطالب پیشین بود.  چه باید گفت؟ چه میتوان گفت؟  فعلاً:   

شرح این خسران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر

  • مرتضی قریب
۱۷
تیر

آزمایش ذهنی

     آزمایش ذهنی فقط مختص فیزیک نیست بلکه در حوزه های اجتماعی امروز ما نیز قابل کاربرد و کاربستن است.  آنها که با نسبیت آشنائی دارند احتمالاً با این تیتر آشنایند و میدانند که چگونه انیشتن در ساده سازی مباحث مشکل نسبیت فراوان آنرا بکار بست.  البته او بیشتر برای درک خودش و باصطلاح شیرفهم شدن خودش باین نوع آزمایش مبادرت میکرد.  همانطور که از نامش برمیآید، این آزمایش فقط در ذهن و در تخیل آدمی صورت میگیرد و برای ساده سازی در ارکان سوژه مورد مطالعه است.  از همینجا دوستان و فضلائی که پیرو مکتب اصالت عقل یا ایده آلیسم هستند فوراً نتیجه گیری نفرمایند که این نشان میدهد صرفاً باتکای تعقل و لمیدن در یک میل راحتی میتوان به حقایق عالم پی برد.  ابداً چنین نیست و مطلقاً چنین امکانی وجود ندارد.  چرا؟  زیرا حتی در آزمایش ذهنی، مفروضات ما بر پایه حقایق از پیش معلوم شده است که اساس آنها همه بر پایه تجربه است.  این تذکر مهم است چه بسیاری از محصلان ما باشتباه تصور میکنند فیزیک تئوری فقط کاغذ و قلم است و کاری بکار تجربه ندارد.  اگر آزمایشات بی نتیجه مایکلسون و مورلی نبود آزمایشات ذهنی انیشتن و نه هیچ کس دیگر جواب نمیداد!

    اما پیش از پرداختن به موضوع اصلی خودمان، بد نیست به یک مثال معروف از آزمایش ذهنی در حوزه نسبیت اشاره کنیم.  آسانسوری را در نظر آورید که کابل آن پاره شده و شما درون آن بحالت بی وزنی میرسید.  نور چراغ قوه شما بخط مستقیم به دیواره روبرو میتابد اما از دید ناظر بیرونی خطی اُریب و طولانی تر را طی میکند.  او همین مثال را به مسافری درون قطار تسری داده که بعنوان زمان سنج استوانه ای با جدار داخلی آئینه در دست دارد که هر تیک آن فاصله زمانی بین رفت و برگشت یک فوتون نور است که طبعاً عمود بر جداره رفت و آمد کرده گذشت زمان را به مسافر مینماید.  اما از دید ناظر ساکن در ایستگاه، خط سیر فوتون در اثر سرعت قطار، مسیری مستقیم اما اُریب و طولانی میپیماید و با توجه به سرعت ثابت نور ( منتج از آزمایش مایکلسون- مورلی)، زمان سپری شده برای ناظر بیرونی طولانی تر است و اگر قطار سرعت نور داشته باشد مدت سپری شده سر به بینهایت میزند.  این همان داستان جوان ماندن مسافر و پیر شدن برادر دوقلو در ایستگاه است.  

    اما هدف ما فعلاً فیزیک نیست بلکه هدف، معرفی این شیوه و نشان دادن این ایده به قشر تحصیلکرده و روشنفکر خودمان است که از آزمایش فکری در مسائل مبتلابه اجتماعی نیز میشود استفاده کرد تا هم خودشان به درک خوبی از نتایج حاصله برسند و هم بتوانند دیگران را شیرفهم کنند.  کسی که خود مطالب را عمیق درنیافته باشد قادر به انتقال درست مفاهیم نخواهد بود و بسا نتیجه عکس حاصل شود.  ما برای ستردن جهالتی که بویژه در این چهل و اندی سال اخیر گرفتارش شده ایم باید از همه ابزارهای موجود استفاده کنیم.  شروع آن جز با شک کردن و زیر سوأل بردن نیست.  سوأل درباره همه چیز و همه کس بدون استثناء.  روشنگری باعث میشود ابتدا خود بفهمیم در کجای کار هستیم و سپس بتوانیم به دیگران کمک کنیم.  در این میان، دیو جهل و تاریک اندیشی بیکار ننشسته و سعی خود را در استمرار حجاب و مقابله با فرشته روشنائی خواهد کرد و عجبا که همانست که قدما آنرا در اساطیر کهن پیش بینی کرده بودند.  شگفتا که امروز همه آن عوامل در صحنه کارزار حضور دارند. 

    در این آزمایش، معمول بر اینست که سوژه مورد مطالعه خود را در حالات حدی و غیر معمول تحت یک آزمایش ذهنی قرار دهیم.  با اینکه اولویت همواره با آزمایش واقعی است منتها در برخی موارد، مانند مثال هائی که در پی خواهد آمد، فقط آزمایش ذهنی مقدور است.  مشکلاتی که امروزه کشور با آن دست بگریبان است کم نظیر اگر نگوئیم بی نظیر است که شامل آب، خاک، هوا، فقر و فلاکت و جمعیت و بسیاری دیگر میشود که نیازی به توصیف ندارد و معرف حضور همه هست.  آنها که باید پاسخگو باشند علت را، یا دستکم علت مهم را، کشورهای خارجی میدانند.  طوریکه سایر ملل کره زمین، با یکی دو استثناء، دشمن قلمداد میشوند.  حال برای یک لحظه فرض کنید همه کشورها از روی نقشه جغرافیا نابود شوند بطوریکه فقط کشور ما بماند و آب سراسر کره زمین را فرا گرفته باشد.  تبعات این آزمایش ذهنی را بررسی کنیم آیا مشکلات کم و وضع ما بهتر میشود؟   ظاهراً باید نفسی راحت کشید، اما در واقع این کابوس سیاستمداران ما خواهد بود که دیگر دشمن خارجی وجود ندارد تا کاستی ها را به او نسبت داد.  گریبان دشمن داخلی را هم بعنوان جاسوس بیگانه نمیتوان گرفت زیرا بیگانه ای وجود ندارد که باو چیزی منسوب ساخت.  این یکی نیز کارکرد خود را طبعاً از دست میدهد.  

    معضل دیگر، موضوع صادرات و واردات است که اقتصاد هر کشوری با آن میگردد.  بسیاری از محصولات مصرفی تولید داخل نیازمند مواد اولیه ایست که از خارج وارد میشود.  حتی دارو که در لیست اقلام تحریمی نیست، تولید داخلی آن با مشکل تأمین برخی مواد اولیه روبرو میشود که حتی اکنون نیز وجود دارد.  علیرغم همه پوئن های منفی با یک خوشبختی بزرگ روبرو میشویم و آن اینکه مقصدی برای ارسال پنهانی پول های اختلاس شده یا بذل و بخشش به عوامل خارجی وجود ندارد زیرا کشورهای مقصد ناپدید شده اند.  چاره ای نیست جز اینکه ثروت در داخل بماند.  دستکم جای امیدواری است که ثروت نامشروع آنان در داخل سرمایه گذاری شود.  شادی دوامی ندارد زیرا بزودی با معضل دیگری مواجه میشویم و آن منبع اصلی تولید ثروت است که از طریق صادرات نفت و مشتقات آن بخارج بوده و اکنون منتفی است.  یعنی از این پس ثروت مزبور تولید نمیشود که بخواهد در داخل بماند.  تولید نفت باید در حد مصرف داخل محدود شود.  اقتصاد شبیه اقتصادِ درهای بسته خواهد شد.

    اما اقتصاد درهای بسته مگر چه عیبی دارد؟  اساساً مشکل خاصی ندارد اما آن رفاهی که وابسته به تجارت آزاد بوده دیگر وجود نخواهد داشت.  خوشبختانه تجربه آن وجود دارد چه زمانی چین دوران مائو همین کار را کرد ولی با یک فقر و قحطی عجیبی روبرو شد.  پس از مائو سایر رؤسای حزب کمونیست چین با اصلاحاتی همین رویه را دنبال کردند منتها بدون هیچ نتیجه ملموس.  اقتصاد و شکوفائی امروز چین از زمانی آغاز شد که سیاست تجارت درهای باز را دنبال کرده و چین جایگاه کنونی خود را مرهون همین تغییر رویه میداند.  از عجایب روزگار اینکه بیشترین کمکی که در نوسازی اقتصاد تکنولوژی محور خود دریافت کرد از ناحیه رقیب مسلکی خود آمریکا بوده است.  

    بهرحال این ایزوله شدن هم مزایائی دارد و هم زیان هائی.  یکی از مزایای آن از بین رفتن برخی هزینه های هنگفت است.  فقدان کشورهای خارجی از سوئی باعث عدم نیاز به هزینه های نظامی شده و از سوی دیگر باعث حذف برنامه پرخرجی، که از اول هم حرام بوده، میشود.  ناگهان بار بزرگی از دوش مردم و دولت برداشته میشود.  خود بخود برنامه نیروگاه های هسته ای که محملی برای پروژه بزرگتر بود نیز کمرنگ میشود.  ضمن اینکه معادن داخلی برای تأمین سوخت مورد نیاز آنها اساساً تکافو نمیکند و تنها واحد در حال کار مجبور به توقف میشود.  دنبال کردن ساخت این نوع نیروگاه ها البته برای تأمین انرژی و خودکفائی مفید است ولی صرفنظر از تأمین سوخت، موکول است باینکه کل تجهیزات سنگین آن در داخل قابل تهیه باشد.  ساخت این تجهیزات هم هنگامی میسر است که صنایع سنگین مخصوص اینکار را در خدمت داشته باشیم و وقتی بصرفه است که هم برنامه وسیعی برای راه اندازی نیروگاه های هسته ای در کشور وجود داشته باشد و هم برنامه ای برای صادرات آن باشد که آن نیز مستلزم ارتباط با خارج است.   مزیت دیگری که در زمینه انرژی کسب خواهد شد اینست که به ناچار به انرژی رایگان و تجدید پذیر آفتاب که تاکنون مهجور مانده روی خواهیم آورد.

    یکی دیگر از مزایائی که از تنها ماندن شامل حال ما میشود، رها شدن از خطر استثمار از سوی دو کشور نسبتاً پهناور است که با قراردادهای پنهانی طویل المدت یا دادن وام های معروف و کذا و کذا چنان دستانشان بر گلوی ملت است که در صورت تحقق خواسته هایشان نه از وجه مادّی کشور و نه از وجه معنوی کشور چیزی برجای نمی ماند.  البته برخی از مسئولین، مزیتی بالقوه را در تأمین ثروت پیدا کرده اند که با گروگانگیری اتباع خارجی، که گویا بشکل تجارتی مشروع درآمده، نفری حدود 1 میلیلرد دلار کسب درآمد شود.  منتها با فرض حذف کامل کشورهای خارجی این نیز محقق نخواهد شد مگر اینکه با گروگانگیری اتباع داخلی تا حدی جبران شود.

    در این آزمایش ذهنی که کشور ایران تنها قطعه خشکی در سراسر سیاره باقیمانده و باقی را آب فرا گرفته، زیانی که مترتب خواهد شد بدین شرح است.  اگر بنا صرفاً به بقا باشد البته زندگی کماکان جریان خواهد داشت منتها مرتباً سطح زندگی کاهش خواهد یافت.  ضمناً سرریزی برای جمعیت فزاینده و مکانی برای مهاجرت و فرار مغزها وجود نخواهد داشت.  امکانات طبیعی برای خوراک محدودتر از سابق شده و دیگر جائی برای سفارش برای خرید گندم و نهاده های دامی و امثال آن وجود نخواهد داشت.  ساخت و سازهای صنعتی نیز رو به افول خواهد گذاشت، نه فقط بخاطر نبود ارتباطات، بلکه کشور همه مواد شیمیائی لازم برای استمرار کار آنها را در اختیار نخواهد داشت.  لذا اوضاع معیشت مردم از همین سطح اسفبار کنونی هم که اکثراً ناراضیند بمراتب سقوط بیشتری خواهد یافت.  شاید هم بخشی به عادت مربوط شود.  یعنی برای کسی که هفته ای یکبار چیزی برای خوردن پیدا میکرد اکنون روزی یک گرده نان خشک باو بدهند شاید خشنود گردد.  اما کسانی که  سطح متوسطی از زندگی داشته اند بتدریج حاشیه نشین و بعداً آواره بیابان شده و معلوم است که چه احساسی خواهند داشت.  

    اکنون از آزمایش ذهنی خارج شده و به اوضاع واقعی باز میگردیم.  اگر از یکی دو کشور استثنائی صرفنظر کنیم، وضعیت حاضر از نظر عدم رابطه با جهان خارج تفاوت زیادی با حالت حدی آزمایش ذهنی ندارد.  توگوئی دنیای بیرون برای ما وجود خارجی ندارد.  منتها چنانست که زیان های یاد شده در فوق کم و بیش همچنان وجود داشته اما از مزایای مربوطه خبری نیست.  نام آنرا چه باید گذاشت؟  البته در این بررسی مقدار زیادی ساده سازی شده و فقط تلاش شده تا پس زمینه اصلی این داستان تا حدی روشن شود.  پیش تر گفته بودیم که در مواجهه با مسائل پیچیده علمی و در تلاش برای حل و بحث، ابتدا از ساده ترین الگو شروع کرده سپس کم کم پیچیدگی ها اضافه شود.  یک نتیجه اخلاقی که بر این بحث وارد است اینست که این سناریو حتی مزایائی بارز داشته باشد، برای حصول مزیتی چند و اینکه کشور و گردانندگان آن احساس راحتی کنند، انصاف نیست آرزو کنیم این تخیل صورت واقع گرفته و دنیا را آب ببرد تا ما احساس راحت کنیم.  راه های دیگر و متنوع تری برای رسیدن به رفاه و آسایش وجود دارد.  

   خلاصه اینکه، آزمایش ذهنی که در فیزیک بکار میرود متشابهاً قابلیت کاربست در معضلات اجتماعی را نیز داراست.  یک نمونه آنرا در مورد احساس دشمنی با دنیا دیدیم و نتایج آنرا بطور خیلی ساده شده بررسی کردیم.  این روش در سایر موارد و سوژه های اجتماعی نیز ممکنست کاربرد داشته باشد.  مثلاً چه پیش خواهد آمد اگر ناگهان همه ملل به مسلک ما گرویدند و دولتها رفتار نظام ما را در پیش گرفتند؟  دنیا گلستان میشود؟  زندگی چگونه میشود؟  خواننده نکته بین شاید ایراد بگیرد که امثال موارد طرح شده چنان روشن و مفهوم اند که به آزمایش ذهنی نیازی نباشد.  شاید هم همینطور باشد ولی بهر حال عده ای هم هستند که به روش های مستدل توجه بیشتری کرده دوست دارند شیرفهم شوند و شیرفهم کنند.

  • مرتضی قریب
۰۷
تیر

اینهمه تنوع طبیعت از کجاست؟

     هیچ از خود پرسیده ایم این همه کارهای محیرالعقول که رایانه انجام میدهد از کجاست؟  سرچشمه اینهمه توانائی و این همه کارهای متفاوت که رایانه انجام میدهد از چیست؟  اگر چنین پرسشی را تاکنون از خود نپرسیده اید، نگران نباشید زیرا مانند اکثریت قریب باتفاق توده مردم هستید که چیزی کنجکاوی شما را تحریک نمیکند.  بعبارت دیگر، ابداعات و اختراعات جدید خیلی زود برایمان عادی شده توگوئی چیز عجیبی در میان نیست.  نه تنها رایانه و سایر اختراعات، بلکه با خود طبیعت نیز چنان خو گرفته ایم که آن نیز ابداً اعجابی را در ما بر نمی انگیزد. اما اگر توانستید راز رایانه را به درستی دریابید باید بگوئیم به پاسخ درست سوألی که در تیتر بالا آورده ایم نزدیک شده اید.  براستی سرچشمه اینهمه تنوعی که در طبیعت ملاحظه میکنیم از کجاست؟

    پس اجازه دهید ابتدا از چیزی آغاز کنیم که دست پرورده خودمان است و بر آن اِشراف کامل داریم.  سپس، در گام بعدی، به آنچه در طبیعت است خواهیم پرداخت.  در بادی امر، رایانه را مشتمل از 2 گوهر بکلی متفاوت درخواهیم یافت: یکی سخت افزار و دیگری نرم افزار.  عملکرد رایانه و هنرنمائی های آن حاصل تلفیق همزمان هردو گوهر با هم است.  هیچ یک به تنهائی مصدر هیچ کاری نیست. مطلقاً هیچ. 

    سخت افزار مانند سایر دستگاه ها، همانطور که از اسمش پیداست، موجودیست ملموس و قابل مشاهده.  اما نرم افزار چیزی نیست که از جنس مادّه ملموس باشد و دیده شود.  در حقیقت نوعی منطق است که البته هم میتوان آنرا روی کاغذ نمایش داد و هم روی محیط مغناطیسی و یا روی هر نوع محیط مادّی دیگر ذخیره کرد.  نرم افزار در هر حال نیازمند یک محمل مادّی است و اگر میگوئیم مادّی نیست منظور این نیست که ربطی به دنیای مادّی ندارد چه بدون دنیای مادّی معنائی ندارد درست همانطور که حالات و انفعالات انسانی مثل خوشی و غم و خشم و امثال آن غیر مادّی هستند اما بدون بدن مادّی معنا و مفهومی ندارند.  متشابهاً، نرم افزار بدون سخت افزار محال است کمترین کارکردی داشته باشد.  نرم افزار بمثابه روح، یا بعبارتی عقل، در بدن است.  

    پس ببینیم راز نرم افزار در چیست.  نرم افزار برای جایگیر شدن در سخت افزار نیازمند بنیادی ترین واحد حافظه موسوم به "بیت" میباشد.  آنچه در بیت ها جایگزین میشود در وهله نخست دستورالعمل یا همان منطق و در وهله بعدی اطلاعات و اعداد میباشد.  در رایانه های رایج، هر بیت مشتمل بر 0 یا 1 میباشد که نیروی برق آنرا تدارک میبیند.  پس آیا میتوانیم ادعا کنیم که الکتریسیته جان مایه نرم افزار است؟  لزوماً خیر.  صفر و یک میتواند بطور مکانیکی هم ایجاد شود چه نمودی از بود و نبود است که مدتها پیش از ظهور رایانه، توسط صفحات سوراخ دار در صنایع پارچه بافی برای کنترل ماشین آلات مربوطه استفاده میشد.  لذا اولین رایانه ها مکانیکی و بسیار بزرگ بوده اند که البته بعدها برق بطور مؤثرتری در حجم بسیار کوچکتری حافظه را ایجاد و رایانه های مدرن متولد شد.  

    پس راز اصلی حافظه، ترکیبات متنوعی است که از کنار هم قرارگیری دو یا چند چیز متفاوت ایجاد میشود.  در مورد رایانه 2 چیز متفاوت بیشتر نداریم 0 و 1.  ممکنست گفته شود مگر با این بضاعت مزجات ممکنست صاحب چیزی شد؟  بله، اگر مخزنی حاوی بیشمار صفر و مخزن دیگری حاوی بیشمار یک داشته باشیم با کنار هم قرار دادن چینش های مختلف از 0 و 1 میتوان بینهایت ترکیب های مختلف تولید کرد که هر یک مترادف چیز یا عمل خاصی باشد.  فهم آن مشکل نیست، مگر با 32 حرف الفبا تمام کتابها و نوشته جات آنچه از ازل بوده تا آنچه تا ابد خواهد بود تولید نشده و نخواهد شد؟  قبلاً در مطلب احتمال چاپ کتاب سیاست نامه بطور الابختی، 1394/7/9، مشروحاً به این نکته پرداخته بودیم.  بجای 32 حتی فقط 2 حرف هم میداشتیم علی الاصول همه آنچه گفتیم قابل تولید میبود.  با برق 2 حالت بیشتر وجود ندارد، یا سیگنال هست یا نیست که نشانه یک بیت است.  رسم بر اینست که هر 8 بیت را یک بایت و هر 4 بایت را یک "کلمه" مقرر کرده و با ترتیباتی که ذکر آن در درس اصول رایانه آمده میتوان علاوه بر اعداد اعشاری، حروف الفبا و مهمتر از آن، دستور العمل های منطقی مثل جمع و تفریق یا مقایسه و تصمیم سازی را مطابق نظم خاصی مقرر ساخت.  البته شما رسم خود را میتوانید داشته باشید زیرا قاعده ای آسمانی وجود ندارد.  قابل ذکر است که برنامه نویسان حرفه ای قادرند با همین صفر و یک ها تعامل کرده اصطلاحاً به زبان ماشین برنامه نویسی کنند.

    اکنون جای هیچ شبهه ای باقی نمیماند که همه این صور خیال و این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود از کارهای رایانه جز بر اساس 0 و 1 ناقابل و چینش های مختلف آن در بنیادی ترین سطح میسر نشده است.  بدون رایانه، بسیاری از دستآورد های مدرن ناممکن میبود. باورکردنی نیست اما واقعیت دارد.  همین شباهت در دنیای بی جان نیز برقرار است.  ساده ترین و بنیادی ترین عنصر عالم هستی هیدروژن و از اولین تظاهرات مادّه است.  جوشش مکرر هسته های این عنصر در مرکز ستارگان، عناصر سبک را بوجود آورده و جوشش اینها بنوبه خود در پروسه انفجار ابرنواختران، عناصر سنگین تر را تولید کرد.  مشروح فرایند ظهور عناصر و تولید انواع مولکول ها و ترکیبات معدنی و آلی در مطالب پیشین آمده است، مثل شگفتی، 99/5/7 و دنیای ناممکن، 99/2/18 و نظم جهان، 97/7/25.  بطور خلاصه، همه آنچه از مواد معدنی یا آلی که در طبیعت میبینیم، یا بقول شاعر از جرم گل سیاه تا اوج زحل، همه و همه بر اساس تک آجر سازنده گیتی یعنی هیدروژن سرچشمه گرفته.  کل مواد معدنی و آلی موجود در دنیا چیزی جز چینش های متفاوت این 92 عنصر نیست که خواصی بسیار متمایز از عناصر متشکله دارند.   مثلاً نمک طعامی که در غذا مصرف میکینم، ترکیب دو عنصر سمی سدیم و کلر است که هریک بتنهائی ما را میکشد و بسیار شگفت انگیز است.  قطعاً کسانی خواهند گفت ما همه اینها را میدانیم!   اما به این عزیزان باید گفت دانستن های مکتبی رایج و محفوظ بر محفوظات انباشتن یک چیز است و تأمل درباره این دانسته ها و تفکر در ژرفای آنها چیز دیگریست.  بسیاری چیزها را میخوانیم و میبینیم و میشنویم ولی تأمل نمیکنیم و این همان چیزیست که اتفاقاً گریبانگیر ما و مشکل مزمن جامعه ما طی قرون متمادی در همه زمینه ها بوده است.  طرز فکر و طرز نگاه ما نیازمند یک بازنگری انقلابی و تاریخی است تا بلکه راه نجات گشوده شود.

    بنظر میرسد مراحل مذکور در فوق مورد قبول همگانی بوده جای بحث نباشد.  اما به محض اینکه دامنه موضوع بطور طبیعی به حوزه حیات کشیده میشود، اختلاف آرا پدید میآید.  تفاوت نظر فقط منحصر به بحث علمی نیست بلکه چون پای آدمیزاد در بین است، ایدئولوژی نیز بمیان آمده تنش های فکری و دسته بندی ها نمایان میشود.  بیان و گفتار علم روشن و سرراست است و قبلاً شمه ای در منابع یاد شده در فوق گفته ایم.  بطور خلاصه، ساده ترین ملکولهای آلی با ترتیبات مختلفی که کنار هم قرار میگیرند ملکولهای پیچیده تر را ساخته و نهایتاً اولین تظاهرات حیات هویدا میشود.  گفته میشود ویروس خط جدائی بین حیات و جماد است که البته هنوز محل بحث است.  با اینکه در مراحل قبلی اختلاف نظری وجود نداشته اما، نظر به اعتقادات ایدئولوژیک، ادامه سیر طبیعی موضوع را برخی نمی پسندند.

    اول ایرادی که میگیرند تعداد پرشمار ترتیبات تصادفی است.  نظر به همان قاعده ای که خود گفتیم، ادعا میکنند تعداد ترکیبات متفاوتی که از کنار هم چینی اجزاء ساده تر قابل ایجاد است عملاً سر به بینهایت زده و لذا شانس ظهور حیات چیزی در حد صفر باید باشد.  ولی چون حیات بوجود آمده پس نظریات مذکور در فوق نمیتواند درست باشد.  اما این عزیزان یک چیز را فراموش میکنند.  یک حقیقت بسیار مهم را نادیده میگیرند.  درباره اعداد ریاضی البته ادعای آنان صحیح است ولی به محض آنکه پای عنصر و ملکول و ترکیبات پیچیده تر آنها بمیان آید پای الکتریسیته نیز بمیان میآید.  باتکای صِرف ریاضی البته یک ملکول حاوی چند میلیارد مثلاً سدیم و کلر کنار هم قابل تصور میبود.  اما قوانین الکتریسیته ساکن و وجود والانس اتم ها چنین رویه ای را اجازه نداده و محدودیتی بر ترتیبات صرفاً ریاضی تحمیل میکند.  میتوان چنین تصور کرد که ملکول و اجزای ساده تر دارای دندانه ها و تضاریسی هستند که فقط بنحو یگانه ای در یکدیگر جفت و جور شده و ترتیبات تصادفی دیگر را ممنوع میکند.   دوم ایرادی که میگیرند موضوع حیات است که محل اصلی اختلاف نظر است.  سرچشمه همه اشکال تراشی ها منحصر به نوع انسان است.  کسی برای حیات گاو و استر یقه درانی نمیکند که در بحث دکارت گفتیم که او اصولاً منکر وجود روح و آگاهی در حیوانات بود.  آیا تاکنون کسی با تعصب از حیات ویروس جانبداری کرده؟  همه گفتگوها حول بشر دوپاست زیرا ما آدمیان خود را تافته جدا بافته یافته و اصلاً خلق عالم را بخاطر وجود ذی جود خودمان دانسته ایم.  چنان در این عقیده راسخیم که حاضریم برای اثبات آن جهان را بخاک و خون کشیده یکسره نابود کنیم!  آیا بنظر آشنا نمیآید؟  مستبدی برای اثبات رأی خویش حاضر باشد کشورش به آتش کشیده شود.

    از مجموع آنچه گفته شد چنین برمیآید که سرچشمه اصلی تنوع در هستی در درجه اول ترتیبات ریاضی است همانگونه که در رایانه میبینیم.  در درجه دوم الکتریسیته است که در هردو دنیای جماد و جاندار ملاحظه میشود.  بنظر میرسد اینهمه نقش های متنوع در عالم وجود حاصل همراهی این دو پدیده باشد.  ضمناً بدن ما و سایر جانداران بسیار مرهون عملکرد الکتریسیته است.  از کجا میدانیم؟  اگر گاهی پا بر میخ یا چیز نوک تیزی گذاشته باشیم بلافاصله دردش را در مغز احساس میکنیم.  فقط الکتریسیته و امواج الکترومغناطیسی است که چنین سریع فاصله نوک پا تا سر را طی میکند.  آنچه درک در حواس پنجگانه را موجب میشود تغییرات شیمیائی در محل هریک از حسگرهاست.  هرچه باشد شیمی خود نوعی تبادل الکتریکی است.  سپس این درک بلافاصله توسط امواج به مغز رسیده ادراک میسر میشود.  جزئیات را میتوان در مقالات علمی مربوطه دنبال کرد.  این جزئیات امروزه در شمار علوم جاافتاده بوده و صرفاً نظریه نیست.  اگر دکارت زنده میبود او نیز بنا به سرشت پاک جستجوگر خویش در عقاید پیشین تجدید نظر میکرد.  ثبات رأی باید منحصر شود به انگشت شمار مبادی اولیه.  

     آنچه موجب بیشترین کشمکش است پیدایش هوش و آگاهی یا آنچه موسوم است به روح میباشد.  این نیز اعجاب آور و باورنکردنی مینماید.  منتها بیش از اعجابی نیست که به فردی عامی دست دهد وقتی در توضیح عجایب رایانه بشنود که همه شیرین کاری ها محصول صفر و یک اند.  قدما، متأثر از کتب مقدسه، آنرا مختص نوع انسان می پنداشتند حال آنکه درجاتی از هوش و معرفت در همه اصناف طبیعت وجود دارد.  شکل گیری دست و پای مناسب در یکی از راسته ها همراه شد با حسن تصادف و اتفاقی میمون که هوش گسترده تری در این نوع خاص را ظاهر ساخت.  برخی فلاسفه مانند برگسون این تفاوت ها را از جنبه جبر و اختیار یا فطرت و عقل طبقه بندی کرده و چهار رده کلی اختیار کرده اند بقرار زیر.  گیاه در پائین مرتبه دارای فطرت یا غریزه برای زندگی که حاکمیت جبر را تداعی میکند.  در مرتبه بالاتر، حشرات اجتماعی مانند مور و زنبور و موریانه با قدری اختیار بیشتر.  در مرتبه سوم پستانداران با درجات بالاتری از شعور و طبعاً اختیار بازهم بیشتر قرار دارند.  واضحاً در بالاترین رتبه باید آدمیزاد باشد دارای عقل کامل و مختار بتمام معنا.   اینکه این تقسیم بندی چقدر با دانش امروز و حقایق روی زمین منطبق است را بر عهده خواننده وامیگذاریم.  آیا این عقل کامل فقط سعادت بخش است یا شقاوت آفرین هم هست؟

   خلاصه اینکه، جهان ما سراسر شگفتی است و اگر فرصتی برای تأمل باشد از درک این همه شگفتی دچار اعجاب میشویم.  دیدیم که چگونه از ساده ترین عنصر، سایر عناصر هستی شکل گرفت و متعاقباً با بهم چسبیدن آنها بنا بر میل شیمیائی، انواع مواد معدنی و آلی ایجاد شد.  از دنیای جمادی، عالم حیات سر برافراشت که تا امروز موجب تحیر و شگفتی ماست.  اما شگفت انگیز تر از معمای حیات، معمای جمادات است که ابداً توجه ما را جلب نمیکند.  چه چیزی شگفت آورتر از اینکه گازی نرم و لطیف مثل هیدروژن سرانجامی سخت و سنگین چون آهن پیدا کند؟  یا نمک طعامی حیات بخش از دو جزء کشنده بوجود آمده باشد؟  یا صرفاً طرز متفاوت قرار گرفتن اتمهای یکسان، یکبار ذغال نرم سیاه و بار دیگر الماس سخت درخشان را دست دهد؟  الکتریسیته نقش اساسی را در این شعبده بازی میکند.  در نهایت، شگفت آورترین شگفتی ها، بنظر ما، که چیزی جز عصاره این گفتار نیست همانا یک دستور ساده ریاضی است.  ترتیب یا combination مقام نخست را در عواملی که منجر به ظهور و بروز اینهمه تنوع است کسب میکند.  شکل های مختلف ناشی از چینش های متفاوت شاید علت همه علت هاست.

  • مرتضی قریب
۲۷
خرداد

پیری جمعیت

       اخیراً نگرانی های زیادی درباره پیر شدن جمعیت کشور شنیده میشود و افرادی هم آن را دامن میزنند.  کار عمده این افراد توجیه شعار مقدس نظام است مبنی بر اینکه جمعیت کشور کم است و لذا توالد و تناسل را باید بیش از پیش شدت داده و تمایلات به تنظیم خانواده را محکوم ساخت.  یکی که عضو شورای شهر تهران است و قاعدتاً باید بفکر شهر و رفع مشکلات آن باشد با کمال بیخردی و بی شرمی میگوید که در پارک های شهر، غرفه های تولید مثل مجهز با تخت ایجاد خواهد شد که با کارت مترو قابل پرداخت است.  دانشمند دیگری فیلسوفانه داد سخن میدهد که حتی جنگ اتمی و زلزله های مهیب و انواع فجایع دیگر که کشتار و تخریب در سطح وسیع را ایجاد کند مسأله مهمی نیست یلکه فاجعه همانا افزایش نسبی جمعیت پیران است که باید با آن مقابله شود.  باصطلاح استدلال میکند که باستناد تجربه بعد گذشت 20 یا 30 سال از جنگها وضع کشور بلازده به حالت نرمال باز میگردد.  در انتها باصل مطلب میرسد که جمعیت باید زیاد شود. طبعاً با اجرت های کلانی که این افراد دریافت میکنند چنین توجیهاتی هم باید ارائه دهند.  والا هیچ فرد شرافتمندی اینگونه انسان را بمثابه خس و خاشاک نمیگیرد.  دلایل علمی رد چنین گوهر افشانی هائی را در بخش انتهائی مطلب حاضر خواهیم دید و اتفاقاً نشان میدهیم که حصول به شرایط نرمال که از آن دم میزنند در همان پروسه پیر شدن نیز هست و لذا توجیهات اینان از پایه غلط است.

     پیش از هر چیز باید تأکید کنیم که مقصود ما مخالفت با تشکیل خانواده و داشتن فرزند نیست، چه هم اکنون بسیاری از خانواده ها داشتن 2 فرزند را حد ایده آل دانسته تجاوز از آن را صلاح نمیدانند.  اما نگاه این مجنونان به خانواده به نیت 14 معصوم است که فقط از عهده بیکاره هائی که پول یامفت از خزانه ملت دریافت میکنند ساخته است.  جوانان لایق ولی بیکار و اکثریت قشر زحمتکش بدلیل عدم استطاعت مالی حتی از عهده معیشت خود بسختی برمی آیند چه رسد به تولید مثل انبوه.  کشور شوربختانه در دستان مشتی ابله اسیر است که کاش فقط نادان می بودند اما دزدانی هستند از نژاد بیگانه که نیتی جز غارت ثروت این کشور ندارند.  چه از ابلهان برحسب تصادف گاهی هم کار درست صادر میشود اما فساد الیگارشی این اهریمنان همه در خرابکاری با طرح نقشه و با نیت قبلی است؛ بسا نقشه ای از خارج مرزها.

   اینجاست که نقش روشنفکر پررنگ میگردد.  منظور از روشنفکر فقط نام نیست بلکه آنچه مطرح است منظور فردی خردگرا با استدلال روشن است که نسبت به مسائل مهم واکنش نشان میدهد.  که یکی از آن مسائل همین موضوع پیر شدن بافت جمعیتی است که مبتلابه سایر کشورها نیز هست.  منتها هیچ جا چنین بیخردانه برخورد نمیشود.  در چنین نظامی آنچه مطرح نیست موجودیت انسان بمعنای انسان است بلکه آنچه مهم است موجودیت اصل نظام است.  بعنوان مثالی عملی یک بالون در حال پرواز را در نظر آورید.  در طی مسیر بسمت مقصد چون ناخواسته ارتفاع کم میکند، کیسه های شن که در لبه سبد بسته اند رها میکنند تا سبک شود و ارتفاع بگیرد.  چنانچه باز لازم شود اینبار وسایل داخل سبد پائین ریخته میشود تا حرکت بالون استمرار یابد.  اما تصور کنید که در نهایت امر به افراد داخل سبد دستور داده شود خود را به پائین پرتاب کنند تا بالون بسلامت به مقصد برسد!  توگوئی بالون اصل است و مسافرین فرع.  متشابهاً با سیاست های حاضر، آنچه اوجب واجبات است حفظ بدنه و چارچوبی است که نظام نام دارد و علت وجودی آدمها فقط برای حفظ آنست!  حفظ شود که چه بشود؟ 

    تا چندی پیش بر طبل افزایش جمعیت میکوبیدند و هنوز هم میکوبند، با این تفاوت که جدیداً روش دیگری هم اضافه شده و آن همین اظهار نگرانی از پیر شدن بافت جمعیتی است.  یعنی چه نشسته اید، که باید دست بکار تولید مثل بطور انبوه شوید تا جمعیت جوان زیاد شود.  اما راه حل دیگری هم وجود دارد که بی سروصدا در حال انجام آن هستند و آن خلاص شدن از توده پیرهاست، چگونه؟  با غارت موجودی صندوق های بازنشستگی و متعاقباً تولید فقر در بازنشسته ها و همزمان اختلال در سیستم درمان و دارو که مهمترین نیاز این توده است مرگ پیران را سرعت میدهند.  اما درواقع، غایت نظر نظام تولید و تربیت نسل های جدید طبق ضوابط خاص برای ایجاد سربازان گوش بفرمان است.  افزایش جمعیت تا سطح 150 یا 200 میلیون را طالبند که بلکه با افزایش نسبی جوانها، پیری جمعیت درمان شود.  نمیدانند که در این سطح متوقف نخواهد ماند.  اصلاً این عدد را از کجا آورده اند؟!  گیریم که درهمین عدد تا ابد باشد، آب و نان این تعداد از کجا تأمین شود؟  مهم نیست، سرباز که باشند لابد با کمترین ها میسازند.  پیری فقط بهانه است، تولید مغز شسته های گوش بفرمانم آرزوست. خواسته اصلی اینست.  این سیاست خیانت کارانه بمعنی تخریب کامل مملکت و وارد ساختن آن به یک چرخه واگرا و غیر قابل بازگشت است که مطلقاً هیچگونه آینده ای را باقی نخواهد گذاشت.  نه از تاک نشان خواهد ماند نه از تاک نشان.  امکانات طبیعی این کشور حتی تکافوی جمعیت 30 میلیونی را هم بزحمت میدهد چه رسد جمعیت بالای 80 میلیون که عواقب عملی آنرا اکنون برأی العین میبینیم.  چون قبلاً در تبعات این پدیده بقدر کافی صحبت شده میپردازیم به مکانیزم این پدیده.

بحث علمی: شاید بهتر باشد پیش از پرداختن به موضوع جمعیت، برای درک بهتر مطلب مثالی از یک جوی آب بیاوریم.  با توجه به شکلی که در پائین، در اصل برای جمعیت، آورده ایم، فرض کنید چشمه ای در سمت چپ وجود دارد که آب از آن جوشیده وارد جوی میشود.  میزان ورودی آب موسوم به دبی را با  A نشان میدهیم مثلاً 100 لیتر بر ثانیه.  در طی راه مقداری از آن تبخیر شده وارد هوا میشود و مقداری هم جذب خاک شده و کلاً تلفات محسوب شده میزان آنرا با  B نشان میدهیم.  نهایتاً میزان خالص آبی که در انتها به مقصد میرسد را با  C نشان میدهیم.  طبق قانون بقا که اصل اساسی کلیه فعل و انفعالات جهان هستیست و در دانشگاه تحت عنوان معادله پیوستگی از آن یاد میشود، لاجرم بالانس بین مقادیر برقرار است.  بیائید حالات متفاوت زیر را در نظر آوریم.

1- حالت عادی که معمولاً در باغات و مزارع شاهد هستیم.  مثلاً   B= 20 l/s و C= 80 l/s.     طبعاً  A= B+C = 100 میباشد. این مثالی از شرایط مانا یا Steady State میباشد یعنی تولید برابر تلفات بعلاوه محصول نهائی است.  مسائل اقتصادی و دخل و خرج خانواده و حساب بانکی و بسیاری امور روزمره نیز در شرایط نرمال همین مشابهت را خواهد داشت.

2- حالت ایده آل که فرض میکنیم بجای جوی آب، لوله پولیکا بین مبداء تا مقصد گذاشته و تلفاتی نداریم.  پس  B=0  و  C=100 و طبعاً A=B+C= 100  این نیز مبین شرایط ماناست.  

3- حالت ترانزینت یا Time Dependent که تابع زمان بوده به موضوع اصلی ما نیز مرتبط است.  برای سادگی بحث، حالت 2 را در نظر بگیرید که تلفات بین راه نداریم و B=0.   فرض کنید دبی چشمه ناگهان کاهش یافته به مقدار 80 لیتر برثانیه نزول کند.  در لحظات اولیه خروجی همچنان  C=100  میباشد.  لذا در این لحظه  A  برابر  C نیست و معادله ما یک معادله تابع زمان خواهد بود.  بطور ساده یعنی مرتباً دبی خروجی کاهش یافته تا سرانجام برابر 80 گردد.  مجدد به یک شرایط نرمال جدید میرسیم که در آن  A=C= 80 میباشد.  عکس آن نیز ممکنست اتفاق افتد اگر مثلاً پمپ آب داشته و آنرا زیاد کنیم.  مدتی طول میکشد تا دبی خروجی نیز زیاد شده ثابت شود.

     اکنون مثال فوق را به موضوع جمعیت تسری میدهیم.  حالت 1 مشابه کشورهائی است که رشد جمعیت صفر است (یا یک محیط تکثیری که ضریب تکثیر آن واحد باشد).  این وضعیتی پایدار است و اقتصاد آن نیز یک اقتصاد پایدار میتواند باشد.  حالت 2 یک کشور آرمانی است که تصادفات و جنگ و مرگ های نابهنگام وجود نداشته همه به پیری میرسند و در اثر مرگ طبیعی میمیرند.  حالت مورد علاقه ما، حالت 3 است.  مثال مزبور برای برخی کشورهای اروپائی اطلاق میشود که رشد جمعیت منفی است و معمولاً هرم جمعیتی معکوس میشود یعنی بطور نسبی جمعیت کهن سالان بیش از جوانان است.  اما این به معنی پایان دنیا نیست زیرا اگر مانند مثال بالا میزان زادوولد 100 نفر بر روز بوده و ناگهان به 80 تقلیل پیدا کند برای برهه ای تفاوت وجود دارد ولی بلاخره ایندو مساوی شده و خروجی 80 و حالت پایا که نرمال میگوئیم برقرار میشود.  البته بعید است ولی اگر رشد منفی برای مدت مدید ادامه داشته باشد کشور نهایتاً از جمعیت خالی میشود.  اما آنچه فیلسوفان نظام در صدد آنند اینست که 100 را مثلاً 200 کنند که جمعیت جوان بطور نسبی افزایش یابد.  اما غافل از اینکه بعد یکی دو نسل، شرایط نرمال احراز شده و بجای 80 خروجی اینبار 160 خواهیم داشت.  اما اگر کشور یک رشد جمعیتی مثبت داشته باشد، که معمولاً هم همینطور است، سال بعد چشمه تولید جمعیت بجای 200 میشود 400 و سال بعدتر 800 و قس علیهذا.  طبعاً نسبت ها هم مرتباً خود را تصحیح کرده و کسر جامعه کهن سالان همان خواهد بود که اول بود.  فقط اتفاقی که می افتد جمعیت کل بطور تصاعدی افزایش می یابد!  فقط کافیست رشد جمعیت مثبت باشد که درحال حاضر برای کشور ما مثبت حدود 1% میباشد.  برخلاف دروغ هائی که میگویند، رشد جمعیت مثبت و جمعیت کشور با همین رشد در حال افزایش مداوم است.  آنچه منفی بوده آهنگ رشد جمعیت است که مثلاً چهل سال پیش رشد 3.6% بوده بعداً شده 3 و سپس 2 و اکنون 1% یعنی شدت افزایش کمتر شده ولی همچنان مثبت است و جمعیت رو به ازدیاد.

     تلاشی که فیلسوفان نظام بخرج میدهند برخلاف آنچه میپندارند کمکی به حل مسأله پیر شدن جامعه نکرده بلکه زهری است که با افزایش بی رویه جمعیت هرآنچه را هم که تاکنون در کشور سالم باقی مانده نابود خواهد کرد.  بر عمل اینان در این راستا جز خیانت و جز جنایت نام دیگری نمیتوان داد.  باضافه اینکه مطلقاً جبران پذیر نیست.  عجیب است که آنان که در سازمان آمار نشسته اند میبینند و دم بر نمیآورند!  اتفاقاً نکته جالب و مثبت در داشتن جامعه بزرگ از کهن سالان خود نشانه خوبی است که مردم به سن کهن سالی میرسند.  نمیدانیم این چه اشکالی دارد که بخاطر آن میخواهند کل کشور را نابود کنند- مثال بالون یادتان هست؟  در حالت ایده آل، هرم جمعیتی تقریباً استوانه ای شکل میشود، برخلاف گذشته های دور که هرم نوک تیزی بوده است.  رشد جمعیت صفر یا نزدیک به صفر بهترین حالت است و جمعیت دستکم در همین سطح فعلی پایدار مانده، شاید فرصتی برای اصلاح امور دست دهد.  همانطور که پیشتر اشاره شد هم اکنون نیز با اضافه جمعیت روبروئیم که ماوراء امکانات طبیعی کشور است.  

خلاصه آنکه، موضوع جمعیت موضوعی تخصصی است و این نیست که افراد نادان در سیاست گذاری آن دخالت کنند.  و بدتر آنکه سازمانهای تخصصی مربوطه کنار نشسته نظاره گر باشند.  در اصطلاحات "رشد" و "آهنگ رشد" سوء درک زیادی وجود دارد که رسانه ها در فهم آن کمک که نمیکنند هیچ، دامن هم میزنند.  قشر عاقل و خردگرای کشور باید پا به میدان گذاشته و جلوی فاجعه ای که در مسیر آن هستیم را بگیرند که هم الان هم دیر است.  در یک کلام، بهترین نقشه و مؤثرترین سیاستی که بخواهد کشور را برای همیشه از صحنه روزگار حذف کند همانا سیاست حاضر در موضوع جمعیت است.  

  • مرتضی قریب