فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایدئولوژی» ثبت شده است

۱۷
بهمن

خرمُهره درازای طلا

     در خلال و بعد کشف قاره آمریکا، دریانوردان ماجراجوی اسپانیائی وارد جزایر و سرزمین های نواحی منطقه شدند و بومیان آنجا را بشکل های مختلف استثمار کردند.  صلح آمیزترین نحوه تلکه کردن بومیان ساده دل دادن شیشه های رنگی یا آئینه و انواع خرمهره به بومیان و گرفتن طلای آنها در عوض این مبادله بود.  مردمی که شرح این وقایع را میخوانند اغلب تصورشان بر اینست که بومیان مزبور نادان یا هالو بودند، حال آنکه لزوماً چنین نیست و بعید است چنین باشد.  شاید ما نیز اگر در موقعیت آنها میبودیم همین معامله میشد.  پرسش اساسی این است که مگر آنها نمیدانستند ارزش طلا بیش از خرمهره است؟!  پاسخ درست به این پرسش نه فقط شرح حال بومیان بلکه قصه پر غصه بسیاری از تمدن های درخشان باستان است. 

    لذا بجای سطحی نگری بهتر است کمی به عمق رفته و با یک تحلیل روانشناسانه بلکه به نتایجی برسیم که حتی امروز نیز بکار آید.  بومیان قطعاً از ارزش طلا مطلع بودند و قدر آن را میدانستند چه اگر غیر این بود آنرا استخراج نکرده و در معابد خود استفاده نمیکردند.  اما تفاوت قضیه در چیزی است که برای اولین بار توجه آنان را جلب کرد و آن دیدن شیشه و خرمهره های رنگینی بود که برایشان تازگی داشت.  هرچیزی که تازگی داشته باشد جذاب است و کششی غیر قابل مقاومت را در ذهن ایجاد میکند.  از سوی دیگر، طلا برای نسل های متمادی در اختیارشان بود و با اینکه مقدارش زیاد نبود اما در تزئینات مختلف از آن استفاده میکردند و همواره جلوی چشمانشان بود.  برق طلا مدتهای مدید چشمان را نواخته و شاید خسته کرده بود اما به محض دیدن شیشه های رنگین در دست دریانوردان تازه وارد که به آنان تعارف میشد، طلای خود را با میل و رغبت با خرمهره های آنان معاوضه کردند.  البته بعدها متوجه اشتباه خود شدند ولی دیگر دیر شده بود و ندامت سودی نداشت.

    این کشش روانی برای جلب شدن به چیزهای تازه منحصر به داستان ما و دوره یاد شده در فوق نیست.  بلکه باید گفت در سرتاسر تاریخ و در همه مکانها روند رایج بوده است.  بسیاری اوقات مفید بوده و باعث اعتلا و ترقی شده است.  گاهی هم موجب نکبت و پسرفت و ایجاد بدبختی شده است.  پس هنر در این است که چشم و گوش را باز نگاهداشته و فرصت ها را به سود و تعالی تبدیل کرده به زیان و خسران بدل نساخت.  داستان بومیان برای دیگران، از جمله خود ما، نیز اتفاق افتاده و درسی باشد که دیگر تکرار نشود.

    آنچه پشت داستان بومیان آمریکاست، انگیزه نوگرائی و تازه طلبی است که خصیصه ای عمومی در همه انسان هاست.  انسان از هر فرهنگ و از هر قوم و نژاد دارای این تمایل است که نوگرا باشد که در نفس خود خوبست.  منتها آن "نو" که در جهت تعالی باشد و نه دروغین و پیچیده در ظاهری متعالی اما با باطنی قلابی.  انسان تنوع طلب است و از یکنواختی و درجا زدن در رنج است و از همین رو دوست دارد به مسافرت رفته جاهای جدید را کشف و چیزهای جدید را یاد گیرد.  لذا بسرعت جلب چیزهای جدید میشود و اگر احساساتی باشد بهمان سرعت هم جذب آنها میگردد.   این نوجوئی و تنوع طلبی اگر راستین باشد باعث پیشرفت است و جامعه را به پیش میبرد.  منتها یک تبصره دارد و آن اینکه فرد یا جامعه همواره مختار باشد که اگر مصلحت دید جدید را فروگذاشته و پیشین را اختیار کند و راه باز باشد.  مادام که این آزادی مهیا باشد، فرد و یا  جامعه، نو و کهنه را مقایسه کرده و باتکای قیاس، کمترین تفاوتها را هم متوجه شده و میفهمد کدام برای او بهتر است و اگر اشتباهی در انتخاب داشت میتواند تصحیح کند.  لذا از این دیدگاه که نگاه کنیم، بومیان آمریکا احمق نبودند منتها بعد از آنی که از خبط خود با خبر شدند متأسفانه آزادی بازگشت به طلاهای خود را سلب شده دیدند.  معمولاً چیزی بشما نمیدهند مگر بهترش را ستانده باشند.

   اکنون میخواهیم به نتایج فرعی این داستان درباره منطقه خاورمیانه بپردازیم.  از سوریه (امپراطوری روم شرقی) نمیگوئیم، از عراق (بابل، گاهواره تمدن) چیزی نمیگوئیم، از تمدن های درخشان مصر و ایران باستان نیز چیزی نقل نمیکنیم.  فقط به افغانستان اشاره کوتاهی خواهیم کرد.  تاریخ این ناحیه به قدمت تاریخ باقی فلات ایران است.  آثار متعددی حاکی از زیست انسان پیش از دوره پارینه سنگی یعنی بیش از 100 هزار سال پیش کشف شده است.  قدیمی ترین ترسیم چهره انسان که سردیسی سنگی است در حوالی بلخ مربوط به 20000 سال پیش کشف شده است (نگاره اول از راست).  بسیاری از آثار مکشوفه مربوط به تمدن ناحیه آمودریا موسوم به باختر در بخش شمالی افغانستان است که شامل تندیس هائی از ایزدبانوان متعلق به هزاره سوم پیش از میلاد است.  نگاره میانی، پیکره زنی مشهور به شاهدخت باختری با لباس مخصوص دیده میشود که متعلق به همان ناحیه از هزاره دوم پیش از میلاد است.  هرچه در تاریخ جلوتر میآئیم، ظرافت و حُسن صنعت اشیاء ساخته شده بطور بینظیری افزایش می یابد.  بطوریکه به دوره سلوکی ها و متعاقباً تمدن درخشان کوشانی ها (سده اول پیش از میلاد تا دوم بعد میلاد) که میرسیم سطح عالی فرهنگ مردم در بناها و اشیاء کشف شده کاملاً پیداست.  نگاره سوم نمونه ای از این دست، تندیسی متعلق به زنی از سده دوم پیش از میلاد است.  متأسفانه بسیاری از یافته ها یا بغارت رفته یا در دوره اسلامی محو و نابود گشته است.  آنچه مانده فعلاً در موزه ملی افغانستان نگاهداری میشود که معلوم نیست تحت حاکمیت طالبان تا کجا دوام خواهد آورد.  یکی از این اشیاء کشف شده، نگاره آخر، بازوبند طلا و بسیار ظریف هخامنشی است که خود بر یکپارچگی تمدن این ناحیه با باقی فلات ایران دلالت دارد. 

    اما هدف از بیان مختصر تمدن درخشان این ناحیه از آغاز تاریخ تا سلطه اسلام چه میتواند باشد؟  اول اینکه تمدن آنطور که جماعتی خاص ادعا دارند، از 1400 سال پیش آغاز نگشته است و اینطور نیست و نبوده است که آدمیت انسان منحصر به این نوار باریک از زمان باشد.  بنا به یافته های باستان شناسان، قدمت حضور انسان بر زمین به میلیونها سال بالغ میشود.   جز از بقایای اسکلت آنها چیزی از اشیاء آنها در دست نیست زیرا مواد آلی تجزیه و مستحیل شده و تنها ابزارهای سنگی است که باقیمانده اند.  پرسش اصلی اینجاست که این تمدن درخشان چند ده هزار ساله که مختصراً بازگو شد چه شد؟  چگونه است که در این 1400 سال اخیر هیچ نشانه ای از آنرا نمیبینیم؟  چگونه است که نقاط دیگر زمین که عاری از چنین پیشینه ای بودند یکشبه متمدن شدند؟  آیا در افغانستان فعلی و میان مردم شریف آن هیچ رد و نشانی از آن شکوه و عظمت گذشته هست؟  زنان امروز آیا از همان ارج و قرب هزاره های پیشین برخوردارند؟  دورانی که مناصب دولتی و لشکری داشتند و به احترام جایگاه شان پیکره آنها ساخته و به یادگار گذاشته میشد؟  چگونه شد که امروز حتی از رفتن بقول خودشان به مکتب محرومند؟ حتی از کارکردن در مناصب قبلی خود نیز محروم و هرجا بخواهند بروند باید با مرد محرمی اسکورت شوند.  این بی پناهی به درجه ای است که گویا کشوری اروپائی به رحم آمده و حاضر است به زنان افغان پناهندگی اعطا کند.

    نیک که بنگریم آن 4 تمدن اصلی نامبرده در قبل، متشابهاً همه کم و بیش دچار همین بیماری هستند.  چگونه شد که ناگهان همه به یک درد مشترک مبتلا شدند؟  آنچه درباره محو آثار تمدن گذشته درباره افغانستان گفتیم کم و بیش درباره این 4 تمدن نیز صادق است.  اگر به آثار رقبای باستانی آنها در اروپا بنگرید بسیار معابد و بناهای تاریخی همان ادوار را سرپا مشاهده خواهید کرد.  آثار هنری و بسیار چیزهای دیگر در جای خود هنوز برجاست.  اما در اینسو تقریباً چیزی سالم برجای نمانده که نشانه دشمنی با تمدن گذشته است.  البته استثنائاً در مصر، عظمت ابنیه و یا مدفون ماندن آنها زیر خاک تا حدی موجب نجات آنها شد.  نقش ها را هرجا دستشان رسیده تخریب کرده اند و از مجسمه ها به هرکدام زورشان نرسید نابود کنند به خرد کردن بینی یا کل صورت اکتفا کرده اند.  در ایران دوره ساسانی دستکم دانشگاهی معظم وجود داشته که از یونان نیز به آن میآمدند.  کتابهای این دانشگاه چه شد؟  کتاب ها و نوشته های دیگری که در سرتاسر فلات ایران وجود داشت چه شد؟  پاسخ ساده آن از نام فرقه بوکوحرام نیجریه استنباط میشود یعنی کتاب حرام است!  بهمین سادگی!  فرقه یاد شده فقط یکی از قرائت های متعدد ایدئولوژی حاکم در منطقه خاورمیانه میان کشورهای یاد شده است.  کتاب مهمترین ناقل فرهنگ نسل های پیشین به نسل های آتی است.  داستان های بیشمار از مراسم کتاب سوزان بعد از حمله اعراب در تاریخ نقل است.  کتاب که ممنوع شود طبعاً تفکر آزاد نیز ممنوع میشود و یکباره قحطی فرهنگی رخ میدهد آنچنانکه همه یادگارهای کهن نیز با آن فراموش میشود.  کافیست چند نسل بگذرد تا رابطه با گذشته سست و یا بیکباره قطع گردد.  برای اطمینان از استمرار این وضع لابد باید بینشی جدید به اذهان تزریق شود که یاد گذشته بکلی موقوف بلکه حرام تلقی شود.  برای این کار ایدئولوژی لازم میآید. 

    همه ایدئولوژی ها صاحب کتابند و هرکدام کتاب مقدس مخصوص بخود را دارند.  باعتقاد پیروان هر یک، هر دانشی که شایسته دانسته شدن است در کتاب آنها ملحوظ و مستتر است.  گاهی هم ادعا میشود که هر آنچه کشف یا اختراع شده و خواهد شد قبلاً در کتاب آنها آمده است.  لذا ایدئولوژی در نفس خود هیچ میانه ای با صاحبان دیگر افکار ندارد، سهل است، آنان را مزاحم بسط کار خود میبیند.  از دیدگاه کاربردی، آموزه های هر ایدئولوژی را در دوبخش میتوان خلاصه کرد.  بخشی ناظر بر امور عملی یا احکام و بخشی نظری ناظر بر فلسفه زندگی.  نکته مهم اینجاست که بخش عملی به مرور ایام کارکرد خود را نسبت به زمانه از دست میدهد حال آنکه بخش نظری لزوماً ممکنست چنین نباشد، بویژه اگر گزاره های آن چنان کلی باشد که مرور زمان را دوام آورد.  مثلاً زمانی در منطقه ای خشک، گاهی اگر برکه کوچکی آب ظاهر میشد انسان و حیوان همه از آن مینوشیدند و در چنین محیطی مکعبی از آب به ضلع 3 وجب حکم کیمیا داشته وارد احکام میشد که هر ناپاکی را پاک میکند.  امروز با آب بهداشتی لوله کشی این آموزه کارکرد خود را از دست داده است.  بنابراین ایدئولوژی قابلیت همراهی با زمانه را ندارد، بویژه اگر بخش نظری نیز تاب قابلیت تطبیق با افکار زمانه را نداشته باشد.  این تفاوت را در نگاه به تاریخ معاصر افغانستان میبینیم که امروز در هردو جنبه شکست خورده است.   در دوره باستانی آن سرزمین، از شادی استقبال میشد و قوام جامعه مدیون جشن های متعدد بود که با رقص و آواز و موسیقی برگزار میشد.  اینها همه در سرشت انسان نهفته است و امروزه مخالفت با آنها خلاف مسیر ناموس طبیعت است.  بطوریکه در ایدئولوژی جدید هزینه یک رقص چند دقیقه ای 10 سال زندان همراه با ضمائم آن بدنبال دارد که قتل و بریدن سر و گرداندن در خیابان بمراتب مجازات کمتری دارد.  هنر خوار شد جادویی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند.  رفتار بشدت ضد انسانی در حال اجرای این نظام جدید در هیچیک از ادوار تاریخ نظیر ندارد و شاید گمان شود که پیش از تاریخ نیز چنین نبوده.  از آنسو، ایدئولوژی دیگری هم هست که بخش نظری و فلسفی آن ناظر بر کردار نیک است که اگر مربوط به چند هزار سال پیش هم باشد کماکان امروز نیز کارکرد خود را حفظ کرده است.  لذا در حوزه فکر، نو و کهنه بودن مطرح نیست به نتایج باید نگریسته شود.

    با بازگشت به داستان بومیان آمریکا چه توصیه ای میتوان ارائه داد؟  آنها چنانچه به درک واقعیت امر رسیده باشند شایسته است در صدد بازپس گیری طلاهای خود باشند.  اگر موفق نشدند چه؟  لاجرم خرمهره ها را بعنوان اشتباه تاریخی و مقدس نیاکان خود نگاه داشته در محلی محترمانه  نگاه داری کنند.  مادام که بی ضرر باشد چه باک!  حالت دیگری هم متصور است.  فرض کنید شیشه های رنگینی که خرمهره ها از آن ساخته شدند حاوی یک ماده رادیواکتیو خطرناک است که از اولین نسل تا امروز خانواده بومیان را تحت تابش های خطرناک خود قرار داده است.  چه بسا تولدهای ناقص و چه بسا ایجاد زوال مغز که تاکنون از علت آن غافل بوده اند.  امروز که نسل حاضر به یُمن علم زمانه از حقیقت امر مستحضر شده اند نگاهداشت خرمهره ها نه تنها حاوی هیچ تقدسی نیست بلکه فوراً باید در محلی امن بعنوان پسمان خطرناک برای ابد دفن شود.  حتی نباید نگران پس گیری طلاها بود.  چرا واژه مفید بودن را جانشین تقدس نکنیم که دست و پای آدمی را نبندد؟

   آنچه درباره دیروز و امروز افغانستان گذشت، متشابهاً در باقی منطقه خاورمیانه صادق است.  ذهنیت امروز ما بی شباهت به بومیان یاد شده نیست که اسیر تقدسی بی مورد شده اند.  دل کندن از چیزی که مقدس اعلام شود سخت و بلکه ناممکن است.  حتی با وجودی که آن چیز بجای فایده، متضمن ضرر و زیان بوده باشد.  یک راه ساده شاید این باشد که مردم بجای دلبستگی به اسامی، به نتایج بنگرند که چه رویه ای بحال آنها مفید و چه رویه ای مضر است.  راه دیگر، جدائی مطلق زندگی اجتماعی از ایدئولوژی و تبعات آن است.  مادام که قوانین مدنی مدون توسط مردم تنظیم کننده امور باشد، وجود حتی عقب مانده ترین ایدئولوژی در پستوی خانه ها مشکلی ایجاد نخواهد کرد.  حاکمیت ایدئولوژی از هر قسم که باشد و بهر طریق که اِعمال شود خود بخود با استبداد و نکبت و تیره روزی همراه خواهد بود و تجربه های تاریخی تاکنون موردی خلاف آنرا نشان نداده است.

خلاصه آنکه، امروز ملل خاورمیانه و بویژه ما ایرانیان در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفته ایم که نیازمند تصمیمات شجاعانه، مهم، و تاریخ ساز است.  تاریخ پر از درسهای مشابه است که یک نمونه آن درباره بومیان آمریکا ذکر شد.  آنها طلا را داده خرمهره گرفتند و ما اینجا عقل را داده ساده لوحی تحویل گرفتیم.  دیدیم که وفاداری به یک سیستم فکری خاص منوط به وجود اختیار برای تجدید نظر است که بدون آن، وفاداری بی معناست.  میگویند اگر از تاریخ درس نگیریم محکوم به تکرار آن هستیم.  اکنون با توجه به تجربه تاریخی سراسر تاریک و سراسر شرم آور این چند دهه اخیر، آیا زمان آن فرا نرسیده که عقل به جایگاه نخست آن بازگردانده شود؟   خرمهره ها هم اگر کسی تحویل نگرفت، باری، میتوان آن را به بایگانی تاریخ سپرد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/19/AqKupruk.jpg/200px-AqKupruk.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/8/85/Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG/220px-Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG

  • مرتضی قریب
۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب
۱۶
آذر

تلمبه و شکل جدید جهان

     شاید تعجب آور باشد که بگوئیم با کمی مسامحه، نقشه جدید جهان متأثر از تلمبه است.  همان تلمبه ای که شاید قدیمی ها یادشان باشد لب حوض بود و بچه ها با چه علاقه ای دوست داشتند با زدن تلمبه، آب را از آب انبار بالا کشیده وارد حوض کنند.  اما امروز همه میدانیم که این تلمبه های تنفسی دارای محدودیت است و برای آب زیر عمق 10 متر کار نمیکند که البته ناشی از فشار 1 اتمسفر هوا است.  

    باری، داستان ما از جزیره انگلیس آغاز میشود که روزگاری پر از درخت و جنگل بوده که بتدریج مصرف شده و دیگر چیزی برای سوزاندن باقی نمانده است.  اما خوشبختانه ذغال سنگ به وفور پیدا شده و رگه های آن سطحی و دم دست بود.  بتدریج با تمام شدن رگه های سطحی باید برای استخراج به عمق های پائین تر میرفتند.  اما با توجه به آب و هوای مرطوب جزیره، در اعماق پائین تر با مشکل نفوذ و جمع شدن آب در کف معدن روبرو شده و کار استخراج ناممکن میشد.  لذا تنها چاره ای که بنظر میرسید تلمبه کردن آب به بیرون معدن بود، با چه تلمبه ای؟  با همان تلمبه های تنفسی رایج در زمان خودش.  همانطور که ذکر شد، این تلمبه ها که در سطح زمین بود نمیتوانست برای آب در اعماق زیر 9 یا 10 متر کاربردی داشته باشد.  و این به معنی دست شستن از استخراج رگه های عمقی بود.  پس چه باید کرد؟

   اینجاست که بمصداق ضرب المثل معروف؛ احتیاج مادر اختراع است، باید تدبیری اندیشید و کاری کرد که استخراج با وقفه روبرو نشود.  استفاده از نیروی بُخار کلید حل مشکل بود.  این موضوع به نیمه دوم قرن 17 برمیگردد که مهندسی بنام توماس سیوِری تلمبه ای اختراع کرد که آب را با فشار بخار از کف معدن به بالا فرستاده و حکم جد اعلای پمپ های شناور امروزی را داشت.  اما مصرف ذغال سنگ آن برای تولید بخار زیاد بود و فرستادن بخار به مخزن و متعاقباً سرمایش آن برای تولید خلاء نسبی کار پر زحمتی بود.  لذا اصلاحاتی روی این دستگاه صورت گرفت که میتوانست علاوه بر نقش تلمبه، کارهای مکانیکی دیگر نیز انجام دهد و بتدریج در انگلیس و سایر کشورهای اروپائی رایج گردید.  اما اصلاح اساسی که انقلابی در فن آوری محسوب میشد بدست جیمز وات اسکاتلندی در حوالی 1765 انجام شد و ماشین بخار امروزی متولد گردید.  

   بلافاصله کاربردهای زیادی برای ماشین بخار وات پیدا شد و موجب حرکت عظیمی در صنعت اروپا گردید.  از آن پس کشتی ها و لوکوموتیوهای راه آهن با نیروی بخار بحرکت درآمدند.  این پیشرفت در انگلیس بویژه برای صنعت نساجی بسیار ثمر بخش بود چه اینکه ناگهان کارگاه های دستی یا نیمه صنعتی پارچه بافی جانی تازه یافته شروع به تولید انبوه کردند.  این ایام موسوم است به "انقلاب صنعتی" که عمدتاً مدیون ماشین بخار وات میباشد و شروع آن طبعاً از انگلستان بود.  مصنوعات صنعتی که قبلاً دستی بود اکنون بطور انبوه و ارزان تولید میشد.  از جمله، منسوجات که قبلاً باندازه مصرف داخلی بود ناگهان رشد بیسابقه ای یافته و همراه سایر تولیدات صنعتی روی دست تولید کننده میماند.  با این اضافه تولید چه باید کرد؟  آیا باید به تولید دستی گذشته بازگشت؟  خیر، بازگشت به گذشته میسر نیست.  آیا باید کالاها مرتباً روی هم انبار شده و برای سرمایه خوابیده زیان داد؟  این نیز با اصول اقتصادی جور در نمیآید.  پس چه باید کرد؟  باید بفکر صادرات و فروش تولید مازاد بود.  حرکت بسمت قطب های جدید مصرف فقط از راه های آبی میسر بود که اتفاقاً مؤثر ترین راه نیز محسوب میشد.  

    از اقبال خوش، راه های دریائی در سرتاسر کره زمین تا آن زمان کشف و شناخته شده بود.  آمریکا در 1493 کشف شد، راه دریائی هند در 1498 توسط واسکو دوگامای پرتقالی گشوده شد.  برزیل در 1500 کشف شد ولی عجیبترین و بزرگترین ماجراجوئی جهان در 1519 و از اسپانیا آغاز شد.  در این سال ماژلان با ناوگانی متشکل از 5 کشتی جنگی متشکل از 265 دریانورد رو بسمت غرب عازم جزایر ادویه شد.  عاقبت پس از دور زدن کره زمین و بعد 3 سال پر مشقت، از سمت شرق، در حالی که از این ناوگان محتشم فقط یک کشتی فرسوده با 18 خدمه تشنه و نیمه جان باقیمانده بود توانست به میهن بازگردد.  بار کشتی مملو از ادویه قیمتی بود اما به چه هزینه ای؟   ماژلان در این سفر حماسی در بین راه توسط بومیان فیلیپین کشته و خورده شد.  بقیه کشتی ها و باقی افراد یا غرق یا در سوانح مختلف کشته و ناپدید شدند.  شرح این سفر افسانه ای که از هر ماجرای دیگری عجیبتر است بسیار آموزنده است.  آموزنده که چگونه اراده آهنین یک نفر راهی را گشود که هرگز احدی جرئت گام گذاشتن در آن عرصه  ناشناخته و خوفناک را نداشت.  تاریخ همواره مدیون افرادیست که حاضرند خطر کرده، هزینه بدهند و حتی جان خود را پای آن فدا کنند.  شاید مواد لازم برای نیل به هر دستاورد عظیم فقط همین 2 چیز باشد: اراده و غلبه بر ترس.  که از قدیم گفته اند: مهتری گر بکام شیر در است/ شو خطر کن زکام شیر بجوی.  باری، تا قرن هجدهم که مورد نظر ماست اکثر راه های دریائی و نواحی مهم آن کشف و گشوده شده بود.  اکنون برای اولین کشور انقلاب صنعتی، یعنی انگلیس، فقط کافی بود که امتعه اضافه بر تولید را بار کرده بسوی مراکز احتمالی مصرف، عمدتاً واقع در شرق، راهی کند.  طبعاً سایر دول اروپائی نیز بتدریج همین رویه را دنبال کردند.

     اما مراودات عمده تجاری بدون گشودن درهای سیاسی بین دول میسر نیست و اینجاست که تلاش برای مجاب کردن کشورها برای چنین مبادلاتی به موضوعی مهم بنام استعمار منجر گردید.  بسیاری از کشورها، درعوضِ مصنوعات وارداتی چیزی جز مواد خام برای عرضه نداشتند.  گاهی هم امپراطور کشوری مانند چین، پای را در یک کفش کرده در برهه ای نه چیزی گرفت و نه چیزی داد.  البته بعداً با ترفندی که به جنگ تریاک موسوم شد بالاخره اضافه تولید راه خود را بسوی مصرف پیدا کرد.  مبادله اقتصادی نیازمند پایگاه و انبار روی خشکی است و چنین شد که بخش هائی از نواحی ماوراء بحار مستعمره کشور مبداء شد. این گونه بود که جزیره انگلیس به بریتانیای کبیر تبدیل شد.  شگفتا که چگونه یک احتیاج ساده برای تلمبه کردن آب به چنین نتایجی رسیده نقشه جهان را تغییر داد!  استعمار فرهنگ خود را نیز بطور طبیعی با خود همراه آورده بطوریکه محاوره به زبان انگلیسی در مستعمرات آنرا به زبان رسمی یا اداری آنها بدل کرد.  در حاشیه مبادلات اقتصادی و سیاسی، فرهنگ کشورها نیز خواه ناخواه متحول شده و به برخی اصلاحات مثبت در زمینه کشورداری منجر گردید.  اما استعمار ذاتاً با مقوله پیشرفت در کشور مستعمره سر سازگاری ندارد چه اینکه مستعمره را باید همچنان نیازمند توجه استعمارگر نگاه داشت.  مهمترین شریک و یاور استعمار همانا ارباب دیانت هستند که نفع مشترک هردو در عقب نگاهداشتن جامعه است.  که اگر استعمار هم دست بردارد اینان دست بردار نیستند.  آیا جامعه از خود اختیاری دارد؟  آیا امیدی به تغییر هست؟

    آنچه جوامع عقب مانده را ناچار از تبعیت میکند مجموعه چیزهائیست که به آن ایدئولوژی میگوئیم.  اصولاً آنچه که خود، عامل عقب ماندگی بوده و هست همانا نفس ایدئولوژی است که دور باطلی را بوجود آورده است.  همه چیز را تقصیر استعمار نگذاریم.  نوع تفکرات در شرق، بویژه خاورمیانه، چنان است که بجای اینکه انسان را آزاد و مختار بر کار خویش بداند از او یک "بنده" ساخته است که کاری جز اطاعت نداشته باشد.  در تئوری، این اطاعت از ذات الهی است اما درواقع امر و در عمل چیزی جز اظهار بندگی و خضوع در برابر نمایندگان خدا و حرف شنوی از آنها که خود را فعال مایشاء میدانند نیست.  این طرز نگرش سنخیتی با آگاهی و اندیشه مستقل نداشته منشاء هیچ پیشرفتی نبوده و نمیتواند باشد.  بلکه صاحب آنرا به ابزاری در دست صاحبان زر و زور و نمایندگان خود خوانده آسمان بدل میکند.  فراموش نشود که ترقی غرب فقط صنعت و مثلاً ساخت تلمبه نبوده است بلکه، مهمتر از آن، ناشی از وجود فلاسفه ای بوده که طرز نگاه مردم را از آن شیوه بندگی و اطاعت کورکورانه بسمت آزادی در اندیشه و آزادی در افعال سوق داده اند.  ضمناً از حق نباید گذشت که مُد طبیعی مغز انسان مایل به سکون و تنبلی است زیرا تفکر و استدلال نیازمند صرف انرژی بوده و کاریست پر زحمت.  نقش حکما و نخبگان همانا باید تشویق مردم به ورزش فکری و اهتمام در تفکر مستقل باشد.  خوشبختانه امروز با معجزه ای که در ارتباطات روی داده چنان شده که فرد فرد مردم را قادر ساخته بکمک قوطی سحرآمیزی در آنِ واحد هم با یکدیگر و هم با مجموعه آگاهی جهانی در ارتباط باشند. لذا این داستان و موضوع اطاعت کورکورانه در حال تغییر است.  بی جهت نیست که مستبد و شرکای او تمام تلاش خود را در اختناق و مسدود کردن فضای آزاد رسانه ای بکار میبرند تا جلوی نشر آگاهی را بگیرند که البته سودی نخواهد داشت.  لذا در پاسخ به این سوأل در قبال مختار بودن جامعه باید گفت که با تصمیمی که اجتماع از یکسو برای خلاصی از حاکمیت جهل و جنون و از سوی دیگر برای استیفای حقوق طبیعی خود گرفته است، خود نشانه ای از امیدواری برای شکستن دور باطل است.  

   برای داوری درباره هر ایدئولوژی و مفید یا مضر بودن آن بایستی بجای نگاه به الفاظ زیبا به نتایج عملی حاصل از آن پرداخته شود.  در هر نوع ایدئولوژی متصلب، بویژه نوع دینی آن، فرض بر اینست که همه اطلاعات عالم در مشتی الفاظ ارائه شده و پاسخ همه سوألات از اول داده شده است.  محلی نه برای سوأل و نه برای کنجکاویست.  فرد با چنین بینشی، دُگم بار آمده و از هر گونه استقلال فکر بی بهره است.  سازندگی و پیشرفت در محیطی امکانپذیر است که کنجکاوی میسر بوده و فضائی آزاد برای پرسش و پاسخ باشد.  از هنگامی که کشور در اشغال غاصبین تاریک اندیش درآمده هر حرکتی، هرچند کوچک، بصورت امری محال درآمده و هرگونه پرسشگری با جنایتی تازه پاسخ میگیرد.  نظامی را که از آدمکشی ابائی نداشته و پاسخگو نباشد با چه میتوان مقایسه کرد؟ خوی حیوانی؟ خیر، زیرا حتی عقرب که جرارترین حیوان است از زهر آن نوعی دارو برای درمان تهیه شده و فایده ای از آن متصور است.  با لجن؟ خیر، زیرا برخی امراض جلدی با لجن درمان شده و آن نیز دستکم فایده ای دارد.  چنین نظامی شرّ مجسم است و مطلقاً فایده ای از آن مترتب نبوده بدیلی برای خود ندارد.  شاید این نتیجه با "مطلق گرائی" مذکور در قبل در تضاد باشد.  اما هرچه باشد برای هر قاعده ممکنست استثنائی باشد.  شاید اگر و فقط اگر تنها یک فایده غیر مستقیم بتوان از آن متصور بود همانا روشن شدن اذهان عامّه سنت گرا باشد بملاحظه مشاهده ارتکاب اعمال شریرانه که زیر پوشش دین که از مدعیان آن دیده اند.   به مصداق آنکه از لقمان پرسیدند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان!  

خلاصه آنکه، دیدیم که چگونه احتیاج مادر اختراع است و از برآورده ساختن یک نیاز پیش پا افتاده مثل تلمبه چگونه صنعت بُخار زائیده شد و انقلاب صنعتی و پیامدهای آنرا بدنبال داشت.  از هر ابتکار ساده ای شاخه هائی می روید که بطور غیرمنتظره نتایجی شگفت آور در سایر عرصه ها به بار میآورد.  بروز هر مشکل ما را بفکر وادار کرده بجستجوی راه حل وامیدارد.  بعلاوه نشان داده شد بعد هر راه حلی بلافاصله باید بفکر اصلاح و افزایش کارائی بیشتر بود.  همین توصیه متشابهاً درباره اندیشه ها و ایده ها صادق است که اگر اندیشه ها راکد و ایستا باشند بزودی کارکرد خود را از دست داده بمثابه آب راکدی خواهد بود که گندآب خواهد شد.  خصلت ایدئولوژی عموماً رکود و جمود است و شاید اگر در زمان پیدایش خود فایده ای داشته در طی زمان آنرا از دست میدهد.  در شکل نوین جهانِ امروز شاید نیازی به مستعمره هم نباشد چه اینکه حکومت های ایدئولوژیک ابله همان سود رسانی را کماکان دارند.  در حالیکه در توّهم قدرت، مردمِ خود را در داخل قصابی میکنند، اجازه میدهند کشورهای خارج، کوچک و بزرگ، منصفانه منابع کشور را رایگان بین خود تقسیم کنند.  آیا از این بهتر هم میشود؟ 

  • مرتضی قریب
۰۴
آذر

مطلق گرائی

    مطلق گرائی بعنی شیوه تفکری که موضوعات و ایده ها را بصورت مطلق فرض کرده و برای آنها جای جرح و تعدیل باز نگذارد.  امروزه این شیوه فکری همراه با موهومات دست در دست هم بلای جان ملت هاست.  دوای آن خردگرائی و دور ریختن خرافات است.  خرافات اگر منحصر به داستانهای جن و پری باشد، باری، قابل تحمل است اما اگر با حیات و ممات ملتی درگیر باشد دیگر جای تأمل و بی اعتنایی نیست.  بجای شرح بیشتر، بهتر است به برخی از مصادیق آن در زیر اشاره شود:

عقل انسانی: رسم است که عقل انسان را در مراتب آفرینش بطور مطلق در مرحله اعلی و مافوق سایر عقول میدانند.  نتیجه عملی آن اینست که جان انسان بالاتر از جان حیوان است.  اما واقعاً چرا جان انسان باید بالاتر از جان حیوان باشد؟  پاسخ میدهند چون انسان فکر دارد ولی حیوان ندارد.  اما مگر علم ثایت نکرده که حیوانات نیز به درجات صاحب عقل و هوشند و حتی گاهی احساس آنها فراتر از احساس انسان است؟  رفتار دلفین ها نشان از هوش و تعلیم پذیری آنهاست.  کلاغ ها نیز، نسبت به مغز کوچکشان، بدون تعلیم نیز بسیار باهوشند.  پاسخ میدهند بالاخره هرچه باشد عقل ما بالاتر از عقل همه آنهاست.  اکنون با پذیرش این حقیقت که عقلانیت طیفی گسترده دارد، فرض محال نیست تصور کنیم عقلی بمراتب عالی تر از ما وجود داشته باشد که نسبت او به ما مثل نسبت ما، بلا نسبت، به درازگوش باشد.  آیا به این نوعِ برتر حق میدهید از ما سواری بگیرد یا هر وقت خواست بکشد و بخورد؟  و در خدمت خویش استثمارمان کند؟  شاید روی زمین، ما اشرف مخلوقات باشیم ولی غیر قابل تصور نیست که نوع ابَرهوشمندی از سیاره دیگری نازل شود که انسان در برابرش به مثابه شامپانزه باشد.  آیا حق دارد ما را بی عقل بداند و مستحق نوکری؟  شاید او با نوع انسان همان رفتاری را بکند که صادق چوبک در داستان "عنتری که لوطی اش مرده بود" نوشته بود.  اگر نمی پسندید، پس باید در رفتار با حیوانات تجدید نظر کرد قبل از آنی که واقعاً چنین اتفاقی رخ دهد و انسان تاوان اعمالش را پس دهد.

مرکزیت: قابل تصور است که هرکس میتواند ادعا کند آنجائی که زندگی میکند مرکز دنیاست و کاملاً هم حق داشته باشد!  هرچه باشد روی سطح کُره همه نقاط آن متشابهاً میتواند مهمترین نقطه و مرکز توجه باشد و البته هیچکدام هم نباشد.  همچنین است عقاید مابعدالطبیعی که مرتبط با تجربه نیستند و همگی به یکسان میتوانند درست یا نادرست باشند.  تفاوت از کجا ظاهر میشود؟  از آنجا که یکی ادعای برتری مطلق بر سایرین را داشته و بخاطر اثبات آن حاضر به نابود کردن سایر مکاتب باشد.  در اینجا، مکتب مزبور از سلک سایرین جدا شده به سطل بازیافتی ها سقوط میکند.  در ساحت اندیشه، هیچ اندیشه ای حقیقت مطلق نیست و آنجا که یکی چنین ادعائی کند باید مطمئن بود که اتفاقاً خودش باطل است.  منشاء مفاسد آنجاست که زیدی بگوید اعتقاد من برترین است و دیگران فروتر که بر مبنای آن خود را محق به تحقیر و پاکسازی سایر عقاید بداند.  

خوب و بد:  خوب و بد ابتکار ماست برای استمرار نظم در جامعه.  خوبِ مطلق وجود ندارد.  مثلاً آدم ها خوب و بد دارند و داخل بدها هم طیف هست و بدِ مطلق وجود ندارد.  هر آدمی، بالقوه درجاتی از خوبی و بدی در سرشت اوست.  منتها آدمی که در استخدام نظامی شرور و تبهکار باشد، آن بخشِ بد وی تشدید شده چه بسا او نیز فاسد و تبهکار شود.  متشابهاً با تغییر نظام و روی کار آمدن سیستمی درستکار، همان شخص میتواند در جهت راست و درست تغییر رویه دهد.  یعنی هر نظامی میتواند آدمها را شبیه خودش سازد.  نظام به مثابه یک آمپلی فایر، خوب و بد افراد را همرنگ خودش تشدید خواهد کرد. لذا  در یک جامعه فاسد، افراد بخودی خود گناهکار نیستند بلکه نظام فاسد است که آنها را بسمت فساد سوق میدهد.  در چنین محیطی اگر فرشتگان آسمان نیز فرود آمده قصد کمک داشته باشند اثری جز اینکه خود فاسد شوند ندارد.  و چه کسی نظام را فاسد کرده؟  معمولاً ایدئولوژی مطلق گرا!  طالبان در کشور همسایه نمونه بارز آن است که در حالیکه اعضای آن بالفطره بد نیستند و دروغ نمیگویند اما چیزی مغزهای آنان را در جهت منفی تغییر کلی داده است.

درست و نادرست: تشخیص درست از نادرست اغلب مشکل است اما آنچه ساده تر است تشخیص تضاد است که خود نشانه ای از نادرستی چیزی است که درش تضاد پیدا شده.  در قدیم سوفسطائیان بودند که در نان به نرخ روز خوردن مشهور بودند علیرغم آنکه حکمای دانا نیز در بین آنان بوده که کمی در حقشان کم لطفی روا شده.  در عوض، امروز با طایفه ای سر و کار داریم که انبانی در دست دارند که هرگاه اقتضا کند قولی در تأیید فکر خود از آن بیرون میآورند.  لحظه ای بعد اگر ناچار باشند قولی دقیقاً متضاد با قبلی از انبان بیرون میکشند.  همچنین است بروز تضاد با اخلاق طبیعی و روح پاک انسانی که اگر ظاهر شود خود نشانه ای از بطلان است.  ایدئولوژی ها هریک کتابی یا بشکل مکتوب و یا مجازی دارند که میتوان آنرا اتفاقی گشوده و بخشی را خواند.  به محض آنکه مثلاً متنی مشاهده شد که در آن تجاوز به عنف به محبوسین و زندانیان بعنوان حکم اخلاقی تجویز شده باشد، همین یک نمونه کافیست که فوراً کتاب را بسته و از همین یک نمونه حکم به بطلان کلیت آن ایدئولوژی دهید.  هیوم، فیلسوف انگلیسی، بیانی تندتر و شاید صحیح تر در طریق شناخت دارد.  او میگوید " کتابی که نه شامل استدلالات تجریدی باشد از آن قسم که در ریاضی و هندسه است و نه گزاره های ناظر بر وقایع تجربی، آن کتاب را به آتش بسپار زیرا در خود هیچ ندارد جز سفسطه و پندار باطل".  با اینکه برای اثبات باطل بودن ایده ای که ادعای مطلق بودن و همه فن حریفی دارد، بدست دادن یک نمونه نادرست کفایت میکند اما برای اثبات درستی یک ایده، نمونه های بسیاری را باید مورد آزمون قرار داد تا شاید به سطحی از اطمینان دست یافت همانطور که پیشتر اشاره شده بود.

حواس پنجگانه: وقتی صحبت از حواس میشود، یاد حواس پنجگانه می افتیم.  در گذشته ها آنچه ما را با عالم خارج ربط میداد از طریق همین حواس بود که مهمترین و اصلی ترین آن عنصر بینائی است.  چه اینکه سایر مُدرکات دیگر را میتوان به دیداری تبدیل نمود.  این حواس البته دارای محدودیت بوده و هست.  اینکه تجربه گرائی شأنی نداشته و در عوض، عالم معقولات را بها میدادند از همین رو بوده است.  مهمترین دلیل محدودیت حواس از یونان باستان تا همین اواخر آزمایش سردی و گرمی بود که اگر از هوای بسیار سرد وارد اتاق معتدلی شوید میگوئید گرم است حال آنکه او که از هوای بسیار گرم وارد آنجا شود میگوید سرد است.  کدام واقعیت است؟  اتاق سرد است یا گرم؟  با این نتیجه گیری، بسیاری از فلاسفه از اینکه بتوانیم به حقایق اصیل دست یابیم اظهار یأس و نومیدی کرده روی به ایده آلیسم آوردند.  گفتند که ما بطور مطلق قادر به شناخت حقیقت جهان خارج نیستیم زیرا حواس ما راست نمیگویند.  اما امروز دماسنج داور نهائی است و بکمک حواس ما آمده و دمای اتاق را دقیق میدهد.  بعلاوه ما را از دما هائی بسیار سرد، در حد صفر مطلق، تا بسیار داغ مطلع میسازد.  نه تنها این، و بلکه بسیار مهمتر از این، دامنه بینائی ما از پنجره بسیار بسیار باریک مرئی به کل گستره الکترومغناطیس بسط یافته و ما را از آنچه در این حوزه خارج از دامنه بینائی ما در عالم محسوسات میگذرد مطلع میسازد.  علاوه بر همه اینها، دقت دستگاه های اندازه گیری نیز آنچنان زیاد شده که لطیف ترین حرکات قابل سنجش و درک انسانی است.  بعد از دهه ها سعی و خطا بالاخره دریافت و ثبت امواج گرانشی که بقول انیشتن محال بوده اخیراً میسر شده به توفیق انجامیده است.  این امواج بقدری لطیف است که برای درک و سنجش آن ثبت لرزش هائی در حد صدم قطر هسته اتم (حدود 1E-17 m ) باید اندازه گیری شود!  بنابراین، تکرار سخن گذشتگان حاکی از محدودیت و ضعف حواس ما دیگر جایگاهی ندارد.  اما هنوز این پرسش فلسفی باقیست که آیا ادراکات ما، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، مرتبط با حقایق هست یا نه؟  اگر نه، باید پرسید پس چیست؟  

حداکثر ممکن: نداشتن سواد کافی باعث میشود عده ای فریب "حداکثر" را بخورند.  مثلاً شک نیست که کشاورزی پیشه ای محترم و مورد نیاز زندگیست.  اما یکی بگوید همه جا را بکارید و جای خالی نگذارید.  چه میشود؟ و اصلاً چه بشود؟  آب موردنیازش از کجا تأمین شود؟ آیا صرف میکند بقیمت خشکاندن رودها و دریاچه ها و نابودی مراتع و جنگل ها، آنطور که امروز کرده اند، کشاورزی را حداکثر کرد؟  گاهی میگویند برای رفع نیاز جمعیت لازمست.  در گذشته های دور، جمعیت زیاد مترادف آبادی و نیز قدرت جامعه بود، اما امروز چنین نیست و بلکه به ضد خود بدل شده.  اما بسبب تحجر فکری، هنوز عده ای مطلق گرا در گذشته ها سیر میکنند و نمیدانند که در دنیای واقعی برای هر چیزی محدودیت هائی وجود دارد.  در شرایط پایدار، جمعیت یک کشور در نهایت، باید باندازه کسری از منابع طبیعی باشد و حتی هیچگاه به نقطه سر بسری هم نرسد چه رسد تجاوز از آن که امروز به آن مبتلا ایم.  مُخبّط دیگری در آمریکای جنوبی به پاک تراشی ریه زمین یعنی جنگلهای آمازون پرداخته تا بقول خودش تولید گاو را به حداکثر ممکن رسانده دنیا را غرق در گوشت گاو کند.  چه بسا برای پیشرفت اقتصادی حداکثری، هرچه بیشتر به مصرف سوخت های فسیلی ادامه دهیم تا نه تنها جوّ زمین را وارد پروسه ای برگشت ناپذیر سازیم، بلکه آینده نسل های آتی را هم هزینه ظاهر سازی های خود کنیم.  

اعداد مقدس: از دید یک مطلق گرا، اعداد مقدسند.  بگذریم از اینکه اصلاً منشاء ریاضی را برخی متافیزیکی دانسته متأثر از تجربه نمیدانند.  از گذشته های دور به هر یک از حروف الفبا عددی وابسته کرده بودند که "علم جفر" را ساختند تا آنجا که حتی پایان دنیا را از روی آن پیشگوئی میکردند که طبعاً همه غلط بود.  اما بحث بر سر تقدس اعداد است.  عدد 12 از کجا پیدا شده؟  محتملترین ریشه آن ناشی از وجود 12 ماه سال است.  بطور تقریب، در هر گردش سالانه فصول، 12 دوره 30 روزه شکل های مختلف ماه تکرار میشود.  بیجا نیست که به یک دوره سی روزه یک "ماه" گفته میشود.  باری، این عدد 12 منشاء بروج دوازده گانه شد که هرماه، قمر زمین به محاذات یکی از این صور فلکی در آسمان است.  بگذریم از اینکه این بروج 12 گانه خود منشاء طالع بینی و امثال آن شد.  اسباط 12 گانه یهود احتمالاً متأثر از گذشته همین عدد 12 است و همچنین است امامان 12 گانه و سایر 12 ها مثل دوجین و تقسیم شبانروز به دو دوره 12 ساعته و امثال آن که در فرهنگ ها راه یافته است.  عدد 7 از کجا آمد؟  دورترین ریشه آن به "افلاک سبعه" باز میگردد که از گذشته های بسیار دور، مشاهده مستمر آسمان شب وجود 7 جسم آسمانی متحرک در میان ستارگان ثابت را محرز کرده بود.  اینها هریک روی کره ای بلورین موسوم به "فلک" در چرخش بدور زمین بوده اند بقرار زیر: ماه، تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان.  البته بعدها در دوران متافیزیک، کرسی و عرش (فلک الافلاک) را هم اضافه کردند و تعداد را به 9 افزایش دادند که البته کاریست متأخر.  بنظر میرسد بابلیان که ید طولائی در ستاره شناسی داشتند 7 روز هفته را از آن اقتباس کردند که به سایر اقوام سامی، از جمله، قوم یهود، اشاعه پیدا کرده و آنها صفت قدسی بدان بخشیدند.  از جمله، 6 روز آفرینش و روز هفتم که خدا استراحت کرد.  تاکنون روز هفتم، سبت یا شاباط، برای ایشان اهمیت ویژه در استراحت دارد که فرهنگ های دیگر یک روز پس یا پیش آنرا اقتباس کرده اند.  از اقبال خوش، هر ماه تقریباً مضربی از 4 هفته است که شاید تصادفاً با 4 عنصر قدما سنخیت دارد (ای که نتیجه چهار و هفتی/ وز هفت و چهار دائم اندر تفتی..).  ایرانیان کهن، همان 30 روزه ماه را ملاک قرار داده و هر روز آنرا نامی نیکو نهادند.  بهرحال اهمیت یا تقدس عدد 7 به همه جا سرایت کرد مثل 7 شهر عشق، 7 خوان رستم، 7 نت موسیقی، طبقات 7 گانه در بهشت و جهنم، 7 دور طواف خانه خدا و بسیاری دیگر که بعدها مورد استناد قرار گرفت.  نمونه این علاقه به عدد و مطلق گرائی در تقدس را در امور علمی نیز میبینیم.  یک نمونه جالب آن کشف قوانین حرکت سیارات بدور خورشید توسط کپلر است.  اما او پیش از این دستاورد مدتها با 5 حجم منتظم افلاطونی دست و پنجه نرم کرده شدیداً اعتقاد داشت که آنها رابطه ای با سیارات پنجگانه دارند.  یادمان باشد که این، 5 عنصر را هم تداعی میکند که ارسطو اثیر را هم به 4 تای قبلی افزود.  این رازوری شدید تا آنجا ادامه یافت که مدلی مکانیکی ساخت که افلاک پنجگانه (تیر، ناهید، بهرام، برجیس، کیوان) را با این احجام تطبیق داده و تصادفاً فواصل نسبی را هم بطور تقریبی استخراج کرد.  اما او در تطبیق مواضع سیارات با مدارات دایروی بطلمیوسی توفیقی نیافت مگر وقتی که به رصدخانه تیکوبراهه پای گذاشت و نتایج دقیق رصد ها چشمان وی را باز کرده بالاخره بالاجبار به شکل صحیح مدارات که بیضی است اقرار کرده و متعاقباً سایر قوانین را کشف کرد.  حدود 2000 سال دایره شکل مقدسی در افکار بود که کسی جرأت بیان خلاف آن را نداشت.  این مثال نشان میدهد مادام که با تصورات خام دست و پنجه نرم میکنید و مقید به مطلق ها هستید راه بجائی نخواهید برد مگر آنکه چشم را بر روی حقایق تجربی گشوده و باتکا حقایق پیش روید.  

چه کسی برای چه کسی: گاهی در میان مطلق ها این ادعا هم پیدا میشود که "وجود مردم برای حفظ نظام سیاسی است".  حال آنکه اکثریت فلاسفه را عقیده بر خلاف آنست یعنی نظام، هر نوعی که باشد، هست تا مردم را خدمت کند و نه اینکه مردم در خدمت نظام باشند.  در تفکر مطلق گرا، مردم فقط اجزاء و پیچ و مهره هائی هستند تا ماشین نظام برپا باشد و کار خودش را بکند.  مثلاً چه کار کند؟  در رویه های استبدادی، اولاً راندمان این ماشین بسیار پائین است.  ورودی زیادی میبلعد اما خروجی کمی دارد.  ثانیاً حتی این مختصر هم نصیب مستبد و حلقه نزدیکان او میشود. اصل داستان فقط پول و قدرت است و باقی فقط حرف.  اگر جنگی درگیرد، مستبد مادران را جمع کرده در سخنرانی میگوید "همه ما بالاخره یک روز میمیریم و چه بهتر که برای نظام بمیریم".  او با این مغلطه مادران را تشویق میکند که پسران خود را راهی جنگی بیحاصل که در سرزمین همسایه برپا کرده بکنند.  اما کسی از آنها جرأت نمیکند از او بپرسد اگر از مرگ نباید ترسید، پس اینهمه محافظین رنگارنگ خودت برای چیست؟  که اگر جرأت میکرد طبعاً مستبدی وجود نمیداشت.  تفکر مطلق گرا، چنان تقدسی به نظام داده توگوئی زندگی همه فدای استمرار نظام باد!  برای اینکه قاطبه مردم سرباز نظام باشند یا حکم پیچ و مهره را داشته باشند نیاز به یک تئوری است که این وضعیت را توجیه کرده و ضمناً مردم نیز پذیرا باشند.  برای این منظور به ابزار تبلیغ و تحمیق نیاز است که آن همانا ایدئولوژی است.  اما اینکه اثرش ابدالدهر باشد یا نه، بستگی به میزان شناخت دارد.  شناختی که طبعاً با منافع نظام منافات داشته و او تمام سعی خود را خواهد کرد تا همه  راه های آگاهی بخشی را مسدود سازد. 

خلاصه آنکه، گام نخست برای رهایی، شکستن "مطلق" هاست.  مادام که مطلق ها در محدوده فکر و فلسفه باشد، باکی نیست و آزاری نمیرساند.  اما به محض ورود در سیاست و رفتار اجتماعی، گرفتاری آغاز میشود.  حاکمیت های استبدادی معمولاً از وجود مطلق گرائی استقبال میکنند زیرا آنها را در رسیدن به اهداف خود یاری میرساند.  در شرح مختصری که گذشت با مواردی از این دست آشنا شدیم.  کمترین زیان مطلق گرائی همانا جمود فکر و بازداشتن فرد و جامعه از بالندگی است.  

  • مرتضی قریب
۰۵
شهریور

رسم زمانه

    منشاء رفتار و کردار ما ناشی از محتویات ذهنی است.  این قاعده هم بر فرد صادق است و هم متشابهاً درباره جمع افراد یعنی جامعه صادق است.  منظور این نیست که عوامل بیرونی مثل اقتصاد، سیاست، بهداشت و غیره مؤثر نیستند بلکه منظور اینست که همه عوامل بیرونی سرانجام در مغز تبدیل به اراده برای صدور یک واکنش خاص میگردد.  با همین 3 جمله ساده میخواهیم این نتیجه کلی را اختیار کنیم که آنچه بر ما، شخص یا جامعه، میگذرد منبعث از محتویات ذهنی بویژه ذهنیات ریشه دار فرهنگی است.  یعنی اعمال ما و مناسبات اجتماعی ما متأثر از اعتقادات ماست.  اثر آنها، برای آنان که با حل معادلات آشنایند، مانند مُد اصلی است که حرف اول را میزند.  باری، اگر محتویات نیک باشد، آنچه میگذرد نیکوست و اگر شرّ باشد، طبعاً آنچه بر ما میگذرد جز شرارت و بدعاقبتی نخواهد بود.  حرف جدیدی هم شاید نباشد کما اینکه عرفای ما، وحتی پیشتر، حکمای یونان، میگفتند: گر بود اندیشه ات گل گلشنی، ور بود خاری تو هیمه گلخنی.

    اکنون با پذیرش این حقیقت که آنچه بر ما میگذرد ناشی از ذهنیات ماست، بپردازیم باینکه مشکل امروز ما بویژه در این چهل و اندی سال اخیر چیست؟  چه شده انگشت نمای خلق دنیا گشته و چنان منزوی شده ایم که جز اشرار کسی حاضر به مراوده با ما نیست؟  کند همجنس با همجنس پرواز.  یکبار برای همیشه لازمست این مشکل، فارغ از هرگونه ملاحظه ای، واکاوی و بررسی شود.  چگونه است که طالبان یک لا قبا از اینهمه حشمت و اقتدار ما ملاحظه نکرده و علیرغم تعهدات قانونی و شرعی خود در قبال حقآبه رودخانه هیرمند حاضرند آب اضافی را به شوره زار هدایت کرده ولی اجازه ندهند درسیر طبیعی خود به هیرمند رفته هموطنان را از تشنگی و بی آبی نجات دهد؟  چه شده طبیعت این کشور چنین دستخوش بحران شده؟  اینهمه گرفتاری برای چه؟ نگاهی گذرا به اتفاقات مشابه، همه و همه نشان از یک حقیقت واحد دارد و آن اینکه یکجای کار خراب است و آن یک جا، جائی جز ذهن معطوف به اراده نیست.  

   حال میخواهیم ببینیم، فلسفه و فیلسوف در این زمینه چه دارد بگوید.  چنانچه نیک بنگریم، سرچشمه مشکل خود را در طلوع فلسفه خواهیم یافت آنجا که دو مکتب مهم موسوم به "اصالت مادّه" و "اصالت ایده" شکل گرفت.  مشهورترین بانیان اولی، دموکریتوس و اپیکور بوده و بانی مکتب دومی افلاطون بوده است.  مکتب اولی بعدها مشهور شد به رئالیسم و گاهی ماتریالیسم (با فلسفه ماتریالیسم مارکس اشتباه نشود!) و دومی به ایده آلیسم.  اولی حول و حوش اصالت مادّه است و اینکه عالم وجود چیزی جز مادّه نیست و گفتگو از وجود، بدون مادّه بی معناست.  در مقابل، افلاطون به وجود چیزهائی غیر مادّی بنام "ایده" ها (= صور = مُثُل) معتقد بود و اینکه آنها موجودات حقیقی و ابدی در عالم معنا (عالم مثالی) بوده و دنیای مادّی جز رونوشتی کم دوام از آنها نیست.  عمده مباحثات فلسفه و مجادلات بین فلاسفه ادامه همین دو خط فکری از ابتدا تاکنون بوده است.  اکنون ببینیم کدام راست میگوید و مشکل ما چه ربطی به دعوای آنها دارد؟

    در مطالب پیشین ( 1400/2/9 و 1399/12/25 ) نشان دادیم که چگونه مشاهده آسمان شب توسط نیاکان ما در آن شبهای دراز بهت و تکریمی را ایجاد کرده او را بفکر وامیداشت.  فرزانگان در طی قرون و اعصار باین نتیجه رسیدند که ذوات آسمانی نامیرا و ابدی هستند و آنچه میرا و ناپایدار است همانا موجودات زمینی هستند.  نتیجه گیری عجیبی نیست چه همین امروز از یک روستائی ساده دل در منطقه ای دور افتاده سوأل کنید احتمالاً همین پاسخ را میشنوید.  از اینجا بود که "آسمانی" در مقابل "زمینی" قرار گرفت.  طبعاً آنچه آسمانی و ابدی هست قدسی نیز هست و لابد از جنسی متفاوت با موجود مادّی زمینی باید باشد.  ترس از عوامل سرسخت طبیعی، بویژه ترس از مرگ و عواقب ناشناخته پس از آن موجب تقویت این فکر گردید تا دستها را رو به آسمان بالا برده و با اهدای قربانی و نذورات، سلامتی دنیوی و رستگاری اُخروی خود را مطالبه نماید.  طبعاً نیایشگاه های خود را بر بلندی ها میساخت تا هرچه بیشتر به آسمان قدسی نزدیک باشد.  گیاهان خوشبو یا بخشی از گوشت قربانی را بر آتش میریخت تا دود آن به بالا رفته بلکه به برآورنده نیاز برسد.  تا اینجا همه چیز عادی و طبیعی است و ایرادی بر این ذهنیت نتوان گرفت.

   در این مرحله دو واقعیت مهم وجود دارد که پیش از هر چیز باید پذیرفته شود زیرا بدون آنها هیچ نتیجه ای حاصل نمیشود.  و آن عبارت از قبول علم زمانه و دوم پذیرش تکامل علم و افزایش معرفت بشری است.  واقعیت اینست که رفتارهای شخصی و اجتماعی انسان تابع علم، یا رسم زمانه است و مهمتر اینکه با پیشرفت علم و افزایش آگاهی، رفتارها نیز دگرگون شده و میشود.  یعنی مثلاً وقتی میکروب کشف شد و بعنوان عامل بیماری زا معرفی گردید، بهداشت عمومی نیز متحول شد.  یا ستارگانی که نامیرا و قدسی پنداشته میشدند امروز میرا و خاکی هستند.  یا وقتی وسایل جدید نقلیه اختراع شد، درشکه و اسب و استر بکناری رفت.  اینها واقعیات غیر قابل انکار است که همگان اذعان دارند مگر گروهی خاص که عناد ورزیده در حرف قبول ندارند.

   ضمناً موضوع دیگری که ایده آلیسم را برحق نشان میداد همانا چیز عجیبی بود که در مغز انسان میگذشت.  که البته امروز میدانیم مختص انسان نیست و جانوران را نیز شامل میشود.  این چیز عجیب، هوش و آگاهی بود که مثل سایر چیزها ملموس نبود و عجیبتر که بعد مرگ ناپدید میشد.  بهرحال این چیز نامتعارف از نوع همان مادّه ای که جسم را تشکیل میداد نمیتوانست باشد و روح یا نفس نامیده شد.  این موضوع مدتهای مدید مورد بحث و مناقشه بین فلاسفه و ارباب ادیان قرار گرفت.  این چیز عجیب چون مادّه نمیتوانست باشد پس لاجرم در طبقه بندی قدسیات (غیر مادی) قرار گرفته به عالم معنا که در آسمانهاست منسوب شد.  این تعریف، موجبات خرسندی انسان را هم فراهم آورد که تکلیف سرنوشت بعد مرگ خود را مشخص دید.  تأکید میشود که این موضوعی بسیار قدیمی و به قرنها پیش از فلاسفه یونان بازمیگردد.  کتاب مردگان مصر باستان حکایت گر سفر پس از مرگ با شرح جزئیات است که بسیار دلکش و شاعرانه است.

   موضوع عقل، نفس، و روح قرنها فلسفه را درگیر خود کرده و حکمای عالیقدری چون کانت عمری را صرف شناخت حقیقت آن کردند.  چیزی که امروزه شاهدیم این است که فلاسفه کلاسیک هنوز بر سر عقاید ارسطو و افلاطون و بعدی ها مثل دکارت و کانت و هگل و امثالهم بحث کرده هیچ به آنچه نتایج علم است توجه ندارند.  توگوئی عده ای بیکار در آزمایشگاه ها نشسته کار خود میکنند و ما نیز اینسو نشسته پنبه خود میریسیم!  مگر مقصد اصلی فلسفه نیل به حقیقت نیست؟  نه تنها فلسفه بلکه مقصود  همه مکاتب و نحله ها بایست وصول به حقیقت باشد. در ساحت حرف البته همه همین را ادعا میکنند ولی در حوزه عمل است که باید دید چگونه رفتار میکنند. باری، در قرن بیستم، بویژه از نیمه دوم آن بدینسو، اکتشافات مهمی درباره عملکرد مغز و موضوع شناخت صورت گرفته که به هیچ وجه نمیتوان بدان بی اعتناء بود.  خلاصه آن، همانگونه که قبلاً عرض شد ( 1400/11/29 )، اینست که عقل = ذهن = نفس = روح همگی یک چیزند و هیچ ربطی به دنیای ماوراء نداشته بلکه وابسته به مادّه و دنیای جسمانی اند.  جزئیات را باید در ژورنالهای تخصصی پی گرفت اما به بیان ساده، عوارض خارجی از طریق هر یک از حواس پنجگانه به پالس های الکتریکی تبدیل و پس از درک در مغز ادراک میشود.  یا به زبان کانت در قالب هائی که مغز آشناست ریخته میشود.  عملکرد مغز نیز با همه پیچیدگی هایش مشابه رایانه های امروزیست که هم حافظه دارد و هم قابلیت تجزیه و تحلیل.  در زمان فیلسوفان یاد شده این درجه از معرفت موجود نبود که اگر بود، دکارت عزیز ما اینگونه دچار ابهام نمیشد.  تأکید میکنیم که آنچه حکمای ماضی گفته اند همه در سایه معرفت زمان خود بوده و همه قابل احترام و از نظر تاریخی ارزشمند اند.  که اگر امروز بدنیا برمیگشتند، قطعاً عقاید دیگری میداشتند.  پس نظرات ما نه اینست که از آنها بیشتر میفهمیم بلکه اینست که بر سطح بالاتری از علم زمانه دسترسی داریم.  لذا این ما هستیم که باید از کیش شخصیت دست برداشته و در سایه دانش زمان تحقیق و اظهارنظر کنیم. زهی سعادت آیندگان که درک دقیق تری نسبت به ما راجع به موضوعات خواهند داشت.

   در بررسی روش علمی دیدیم که ( 1398/2/27 ) باعتبار اینکه ابزار شناخت عالم چیست دو مکتب "اصالت تجربه" و "اصالت عقل" در مقابل یکدیگر ایستاده اند.  دیدیم که بدون مشاهده و تجربه امکان شناخت وجود ندارد و روش "علم" تلفیق هردو مکتب است.  لازم به توضیح است که "عقلی" که در اصالت عقل آمده منظور ذهن است و نه آن عقل سلیم رایج در علم.  از سوی دیگر در پاسخ باینکه حقیقت عالم چیست دو مکتب فکری "اصالت واقع" یا رئالیسم و "اصالت تصور" یا ایده آلیسم نیز در دوسوی طیف قرار دارند.  همانگونه که در پاراگراف سوم گفتیم، سوأل اساسی فلاسفه حول این محور بوده که حقیقت جهان ما آیا مادّه بتنهائی است یا اینکه ایده ها (در بستر تعریفی که افلاطون کرد) اصل بوده مقدم بر اشیاء هستند.  ایده آلیست ها معتقدند که ذهن و روح آدمی چیزیست وراء مادّه و بعلاوه آنچه حقیقت اصیل است ذوات غیرمادّی اند که مادّه سایه آنست. کانت و برخی معتقدند که عقل نظری ما فقط به عوارض دسترسی داشته از فهم موجودات فی نفسه (خواه معقول خواه مادّی) عاجزاست ولی وجود مادّه لزوماً رد نمیشود.  ادیان، بویژه ادیان توحیدی، واضحاً متأثر از مکتب ایده آلیسم هستند.  تندترین وجه این فلسفه میگوید که اصلاً مادّه ای در کار نیست و هرچه هست تصورات است.  در اثبات آن میگویند که هرآنچه ما بظاهر از عوارض جهان خارج دریافت کرده و معرفت محسوب میکنیم همگی از طریق حواس بوده و در نهایت امر بصورت تصوراتی در مغز خانه میکنند.  ما هیچ راهی مطلقاً برای درک ذوات حقیقی بیرون ذهن یعنی موجوداتی که هستند یا احتمالاً هستند نداریم.  هرچه هست حواس است و نهایتاً تصورات داخل ذهن.  ظاهراً استدلالیست قوی و متین.

    در برابر این مناقشه چه باید گفت؟  عاقلانه ترین و بهترین کار، رجوع به علم و یا رسم زمانه است.  طبعاً نسبت به آنچه معرفت کلی بشر از ابتدا تاکنون است نمیتوان بی اعتناء بود.  امروز نسبت به دوران فلاسفه بزرگ دو کشف بسیار مهم داریم که حل معما را آسان میکند.  یکی، دانش امروز ما درباره شگفتیهای مغز انسان و فیزیولوژی درک توسط حواس است.  دیدیم که آنچه مسئول تصورات ماست پالس های الکتریکی بین نورون ها و نیز حالات خاص تحریک در دستجات نورونها بعنوان تصورات خاص است.  بخش های خاصی از مغز مسئول ادراکات ویژه ای از حواس است.  با اینکه هنوز بسیاری از جزئیات منتظر تحقیقات بیشتر محققین است با این حال، چیزی که ماوراء هر شک و شبهه ای روشن است طبیعت الکتریکی مغز و فرایندهای داخل آنست.  یکی دو قرن است که امواج الکترومغناطیسی بعنوان جزئی از تظاهرات مادّه شناخته شده و هر واحد حجم از فضای بظاهر تهی بخاطر وجود این امواج دارای انرژی و لذا جرم است!  بنابراین آنچه تاکنون در حوزه ماوراءالطبیعه بوده و ربطی ظاهراً به مادّه نداشت امروز میدانیم که مادّی است.  لذا آنچه سابقاً بعنوان عقل، ذهن، نفس، روح میدانستیم اکنون مربوط به حوزه مادّه است ولاغیر.  طبعاً هنوز کسانی مخالف این تعبیرند زیرا خود را به تعلیمات کهن وفادار میدانند.  اما مگر در پاراگراف پنجم بخود قول ندادیم که تسلیم علم زمانه باشیم؟  شاید بگوئید از کجا معلوم که فردا تغییر نکرد.  اینهم از آن دست سفسطه هائیست که مکرر در قبل توضیح داده ایم ( 1398/7/12 ).  

   اکتشاف دوم درباره ماهیت مادّه است.  همان مادّه ای که قدما آنرا پست میشمردند زیرا در قیاس با ستارگان آسمان، ناپایدار و در معرض کون و فساد میدیدند.  تنوع جانوران و جمادات انسان را همواره گیج و مبهوت ساخته بود تا بتدریج در این چند قرن اخیر معلوم شد که همه آنها از ترکیبات معدنی و آلی ساخته شده اند و همه ترکیبات نیز بنوبه خود از 92 عنصر طبیعی بوجود آمده و پایه همه 92 عنصر اتم هیدروژن است.  توحید و وحدت بهتر از این میخواستید؟  خاستگاه آن کجاست؟  اعماق کائنات، همآنسو که انسان بسمت آسمان قدسی و معنوی دست دراز کرده و همواره طلب خیر کرده و میکند.  نهایتاً معلوم شد آسمان قدسی محل تولد جدّ اکبرِ مادّه یعنی هیدروژن است.  بیش از 80 در صد مادّه ستارگان و مواد بین ستاره ای، هیدروژن و مابقی عمدتاً هلیوم است ( 1399/2/18 ).  تا آنجا که قوی ترین چشم های مسلح کار میکند، جز مادّه چیزی مشاهده نشده.  واقعیت اینست که هرآنچه هست مادّه و تظاهرات وابسته به مادّه است.  خوب یا بد چیز دیگری جز مادّه نیست. و عجیب تر اینکه زمین ما نیز بخشی از همین مادّه آسمانی است.  تنها گناه مادّه، فراوانی و در دسترس بودن آن است، چه در نظر توده وفور مترادف حقیر بودن است.  برخلاف آنچه نیاکان ما بخاطر سطح پائین معرفت زمانه میپنداشتند، شریف ترین، و نه پست ترین، موجود جهان ما همانا مادّه است.  این نه آن "مادّه پرستی" من درآوردی است که ارباب موهومات برای استمرار رونق بازار خود، دانشمندان، یا بقول خودشان دهری مذهبان، را بدان متهم میکردند.  پرستشی دربین نیست که نقیض آنرا پیش کشیده خداپرستی ریاکارانه خودشان را به رخ بکشند.  نگاه کنید به فلاسفه پیشا سقراطی که عموماً رئالیست بودند و از همین رو به اکتشافات مهمی دست یافتند ( 1396/11/12 ).  نیاکان خوشفکر ما نیز چندان بیراه نبودند که از میان کائنات خورشید را بدرستی یگانه پشتیبان حیات بر زمین دانستند.  منشاء پرستش (بمعنای پرستاری و نگاهبانی) آتش و نور از همین روست که اگر همان 1 بخش از میلیارد قسمت نور خورشید نبود نه حیاتی بر زمین بود و نه انسانی و نه فلاسفه ای که امروز مجادله کنند.  غایت ایثار، خورشید است که از جان خود میکاهد و بصورت پرتو جان بخش بیدریغ و بی توقع راهی فضا میکند؛ در حالی که فقط 4 بخش از میلیارد قسمت انرژی او سهم منظومه سیارات میشود.

   حکومت های ایدئولوژیک، بویژه نوع دینی آن، برای استمرار حکومت خود و حقانیت خود نیازمند ابداع شماری اصول بنیادی و توسل بدانها برای مشروعیت بخشی به نظام خود هستند.  نیک که بنگرید فصل مشترک همه بر دو اصل اساسی استوار است:  مذمت مادّه و ابراز کراهت از آن، و دوم اعتقاد به ماوراء مادّه و تسری آن به روح و ذوات غیر مادّی و دنیای دیگر.  مبنای اعتقاد به پدیده های غیر مادّی از خود انسان آغاز شد چه او ذهن و تصورات خود را امری غیر مادّی دیده و ضمناً مشتاق جاوادانگی خود نیز بود.  امروز که بدور از هرگونه پیشداوری و با اتکا به معرفت زمانه و با ابزار استدلال و استمداد از بنیانهای فلسفی به قضایای حاضر مینگریم دعاوی مزبور را در بن بست میبینیم.  خوب یا بد، واقعیت اینست که همه چیز از مادّه است.  اگر علاقمند به وجود روح هستیم آنرا هم مادّی بیانگاریم  سایر موجودات مورد ادعا هم اگر باشند لاجرم مادّی هستند.  تنها موجود اصیل جهان همانا مادّه است که جسم و جان ما و سایر موجودات از آن است.  اگر مایلید، میتوانید آنرا شریف و قدسی قلمداد کنید.  باینجا که میرسیم، بلافاصله آنها که بازار خود را در خطر میبینند "اخلاقیات" را پیش کشیده بدان متوسل میشوند ( 1398/6/7 ).  حال آنکه امروز کسی نیست که نداند اخلاقیات را چه طایفه ای نابود کرده است؛ همانها که ترک دنیا بمردم آموزند.  دشمن معنویات همانها هستند که بظاهر نگران آنند.  بیشترین قتل هائی که ارتکاب شده توسط چه کسانی بوده؟  اصحاب فلسفه و هنر یا مدعیان دنیای آخرت و ریاکاران دین فروش؟  بنظر میرسد حق با او بود که میگفت بزرگترین صنعت، صنعت سودآور دین است که نقد را ستانده و پاداش را به روزگاری مجهول واگذار میکند.    اگر مشکل با ایدئولوژی میبود با بحث و استدلال بجائی میرسید حال آنکه داستان ما از این مراحل گذشته و وارد صنعتی شده که برای وجاهت آن از پوشش معنویات و برای حفاظت آن از قوه قهریه استفاده میشود.  

    طبق شواهد مذکور در بالا، دیدیم که اگر صرفاً بحث های آکادمیک در میان باشد، نظامات فکری مبتنی بر مذمت مادّه و اعتقاد به ماوراء مادّه خود بخود منتفی میگردند.  هرچه رشته اند پنبه میشود.  یعنی هرآنچه برمبنای این دو رکن تولید کرده اند فرومیریزد.  این بیانات، کسانی را بکار میآید که صادقانه در جستجوی حقایق به براهین گوش میسپارند و متمایل به بحث و کنکاش بوده و از نظرات متفاوت هراس نداشته باشند.  لذا در ساحت اندیشه، سیستم هائی که بر پایه های فوق بنا شده باشد، هرقدر هم قدیم باشد، امروز، وفق رسم زمانه، مشروعیت خود را از دست میدهند.  اما از سوی دیگر، در دنیای واقعی ثروت و قدرت است که حرف نهائی را میزند.  شاید بر حکومت های دنیوی عیبی نباشد، اما بر حکومت های دینی که ادعای معنویت دارند مصیبت دوضربه است.  اول، عدم مشروعیت فلسفی که بشرح فوق رفت و دوم، ثروت اندوزی در پوشش مقدسات. آنچه را با دست رد میکنند با پا پیش میکشند چه اینکه خود اذعان دارند ثروت اندوزی مترادف مادّی گرائی است و طُرفه اینکه آنچه را در ظاهر نهی میکنند با دل و جان مطالبه میکنند. از بزرگانشان جویا شوید، خصوصی بزبان عامیانه خواهند گفت: همش جمع و تفریقه، باقیش دیگر حرفه!  در واقع، کل فرهنگ نمایشی چنین نظاماتی نقش بر آب است بویژه اخلاق و معنویات در آن کوچکترین جایگاهی ندارد.  به آنچه تبلیغ میکنند و مردم را توصیه میکنند خود ابداً باور ندارند، چه آنجا که کار شهادت است و ورود به بهشت، خود تمایلی نشان نداده به خردسالان وامیگذارند.  زیرا اگر اندکی باور داشتند، بدلیل طمع زیاد و علاقه شدید به تنعمات و خوشی های بهشت محال بود آنرا به غیر واگذارند. 

    با اینکه دادن مُلین به آدم عادی نفع میرساند اما دادن قرص مُلین به کسی که اسهال دارد ممکنست کشنده باشد!  پس اگر از منظر دیگری هم نگاه کنیم، در جامعه ای که خرافات بیداد میکند، نشر و ترویج ایده آلیسم میتواند زیان بار باشد.  در این شرایط فقط مکتب رئالیسم است که ناجی جامعه میتواند باشد.  یا اصلاً فارغ از همه ایسم ها و بازگشت به خرد و تأمل در ذهنیات گذشته فارغ از گفتار این و آن.  ناگفته نماند که منظور، دشمنی با معنویات نیست چه اگر بدیده حق بین نگریسته شود، صاحبان اخلاق را عموماً انسانهای فرهیخته و اهل خرد تشکیل میدهند.  خردی که شرق و غرب ندارد.  

خلاصه اینکه، ادیان در زمان تأسیس خود، در بهترین حالت، بدون اینکه نامی در بین باشد متأثر از ایده آلیسم و آموزه های آن بودند.  اینکه بعداً دچار چه تحولاتی شدند جای بحث نیست.  اکنون به پاسخ پرسشی که در انتهای پاراگراف سوم مطرح شد میپردازیم.  مطابق علم زمانه و آنچه سطح امروزی معرفت است، جهان ما یکسره از مادّه و عوارض آن تشکیل شده است.  در عین حال در بروی هر ادعائی باز است منتها بصرف ادعا چیزی محقق نمیشود.  اصولاً در دنیای مادّی بحث از غیر مادّه بی معناست.  در روش علمی، آنچه قابل مشاهده (در معنای عام) و سنجش است ملاک قرار گرفته و با کمک عقل و منطق قواعد و قوانین ناظر بر آنها ساخته شده و دانش خود را محقق ساخته و از همین روست که به فلسفه تحققی موسوم است ( 1397/1/9 ).  اما دلایل ایده آلیسم بدین جهت رد میشود که اولاً حواس پنجگانه ما یکدیگر را تأیید میکنند.  یعنی اگر دست بر سطح زبری کشیده زبری آنرا درک کنیم، متشابهاً پستی و بلندی های ریز سطح را هم میبینیم حتی اگر لازم باشد با میکروسکوپ ببینیم.  چه اگر قرار بود درک ما از اعیان خارج، صرفاً نتیجه عوامل داخل ذهن باشد این هماهنگی بین حواس برقرار نبوده به بخت و اقبال واگذار میشد.  یا روز بعد که همان سطح را لمس میکردیم شاید پاسخ دیگری میگرفتیم.  بعلاوه، هر یک از افراد بشر نیز یکدیگر را تأیید میکنند که اگر شانس و تصادف میبود هرکس برداشت ذهنی خاص خود را از طبیعت میداشت زیرا قرار نیست عملکرد ذهن همه با یکدیگر سینکرونیزه شده باشد!  سفید پوستان که اول بار سرخپوستان را ملاقات کردند درک یکسانی از جرم و اینرسی در هردو نژاد دیده شد.  چرا؟ چون مُلهم از یک واقعیت یگانه بود.  از همین روست که پی بوجود نادر افراد کوررنگ میبریم.  از همین روست که در صنایع مهم از افزونگی (Redundancy) و تنوع (Diversity) در امور حسگرها سود میبریم.  امروز ادوات ما برای کمک به حواس بقدری حساس و بقدری دقیق شده اند که حتی امواج بینهایت ضعیف گرانشی نیز در شبکه ای از حسگرها در مدار زمین درک و ضبط شده است.  اگر اینها واقعیت نیست پس چیست؟! عالیجناب اسقف برکلی پاسخ میدهد ذات باری بر کرسی نشسته و اینها را بصورت هماهنگ در ذهن ما میاندازد!  مگر اینکه برای دلخوشی و راحت خیال، فرض را بر تصورات گذاشته و شاید از بابت مسئولیتی که باید عهده دار شد وجدان خود را یکسره راضی سازیم.  برای آنها که خیمه بصحرای فراغت زده اند همه چیز قابل رد کردن است و لذا آسودگی خیال.

   ما در زمانه بسیار بدی هستیم و همه نسبت به عواقب آن مسئولیم.  رسوبات ذهنی زندگی را عملاً ناممکن ساخته است.  مادام که این شبهات در عرصه عمومی مطرح و داوری نشود، توقع هرگونه اصلاح اساسی و بازگشت آرامش بیجا خواهد بود.  مشکل امروز ما مشکل خاور نزدیک نیز هست و شایسته است نمایندگان مربوطه در محلی امن نشسته و برای درمان بیماری ذهنی منطقه خود راه حلی مشترک جستجو کنند.

 

  • مرتضی قریب
۳۰
فروردين

اینرسی و تعادل 

    اکنون، پس از گفتگوی زیاد درباره مابعدالطبیعه، بهتر است مجدد به دنیای واقعی بازگشته و مشکلاتی که در دنیای امروز هست را با مابازای آنها در دنیای فیزیک مقایسه کرده بلکه نتایجی جدید حاصل شود.  مطلب پیشین درباره اثر متقابله قوی بود و حالا به یکی دو پدیده مهم دیگر در فیزیک میپردازیم.

    "اینرسی"، یعنی مقاومت دربرابر تغییر حرکت.  اگر جسمی درحال حرکت است میخواهد به حرکت خود همچنان ادامه دهد مگر اینکه نیروئی مانع شود.  متشابهاً جسمی که ساکن است مایل است همچنان در همان حالت بماند مگر اینکه نیروئی به زور بخواهد تغییری در وضعیت ایجاد کند.   بهمین قرار، وضعیت اجسام از لحاظ "تعادل" نیز متفاوت است.  جسمی در حالت تعادل است که برآیند نیروها و نیز برآیند گشتآورهای وارد بر آن صفر باشد.  اما چند حالت متفاوت ممکنست واقع شود.  در حالت "تعادل پایدار" جسم طبعاً در حالت پایدار است و پتانسیل آن کمترین مقدار است.  لذا تغییر وضعیت آن مستلزم صرف انرژی است ولی با اینحال جسم مایل است مجدد به حالت اولیه بازگردد.  مانند تیله ای که داخل کاسه پایدارترین وضعیت را داراست، مطابق شکل زیر.  در حالت "تعادل ناپایدار"، جسم همچنان ساکن است ولی دارای بیشترین پتانسیل که با کوچکترین تلنگری از وضع موجود خارج شده و وضعیت با ثبات تری را اختیار میکند.  مانند تیله ای که روی یک هندوانه قرار گرفته باشد و هر لحظه در خطر سقوط.  طبعاً حالت بینابین، "تعادل خنثی" است با پتانسیل ثابت که بهر وضعیتی درآید برایش فرق نمیکند.  مانند تیله ای بر سطح هموار که هرطور حرکتش دهید در وضعیت جدید کماکان پایدار است.  

    اما همه اینها که گفته شد چه ربطی به مسائل مورد علاقه ما در دنیای امروز دارد؟!  واقعیت اینست که بسیاری از مسائل مبتلابه ما با اجبار و بضرب شمشیر جا افتاده است.  مثلاً پروتستان شدن انگلیسی ها با تحمیل هنری هشتم یا شیعه شدن ما ایرانی ها با شمشیر شاه اسماعیل از آن جمله اند.  چرا این تغییرات با زور و اجبار انجام شد؟ ما را یاد اینرسی میاندازد.  توده ها طبعاً در مقابل تغییرات مقاومت نشان میدهند، مگر اینکه مقاومت با زور از میان برداشته شود.  نکته اینجاست که شاید در همان مراحل اولیه جلوی تغییرات را میشد گرفت ولی چند نسل که سپری شود و حال و هوا عوض شود، نسل های بعدی حال و هوای قبلی از یادشان میرود و دیگر علاقه ای به بازگشت به حال و هوای قبلی نشان نمیدهند.  حتی اگر اوضاع قبل بمراتب بهتر از اوضاع جدید بوده باشد!   در اصطلاح فیزیک به این "اینرسی" گفته میشود یعنی عدم تمایل توده به تغییر وضعیتی که جا افتاده.

   در گذشته، مردم انگلیس تمایلی به بریدن از کلیسای کاتولیک نداشتند و مردم ایران نیز علاقه ای به تغییر مذهب از سنی به شیعه نداشتند.  این تغییرات به اجبار و بضرب شمشیر و با خونریزی انجام شد، صرفنظر از اینکه وضعیت جدید میتوانست بهتر یا بدتر از وضع پیشین باشد.  اینرسی در شرایط حالیه همچنان وجود دارد، یعنی اگر از مردم انگلیس پرس و جو کنید علاقه ای به بازگشت به کلیسای کاتولیک ندارند.  شیعیان ایران نیز متشابهاً تمایلی به بازگشت به تسنن ندارند هرچند همه میدانند که نیاکان آنها را با زور مجبور به تغییر مذهب کرده اند.  همین شیوه در تغییر دین مردم فلات ایران از زرتشتی یا مانوی به دین اسلام وجود داشته و این تغییر جز با خشونت و خونریزی صورت نگرفته است.  

    موضوع اینرسی در سایر شئونات زندگی نیز کم و بیش مصداق دارد.  در تغییر سایر عقاید و عادات نیز اینرسی وجود دارد.  این رویه نشان میدهد که چیزهائی که پس از چند نسل جاافتاد دیگر بسختی میتوان در آن تغییر ایجاد کرد.  بویژه اینکه در مورد دین پای پدیده دیگری بمیان میآید بنام "تعادل".  دین در اغلب جوامع مثال خوبی از "تعادل خنثی" است.  یعنی مانند توپی که روی زمین هموار بچرخد همچنان بی تفاوت در حالت پایدار خود است.  با اینکه برای حرکت توپ باید نیرو بخرج داده شود و توپ در برابر حرکت از خود مقاومت نشان میدهد، معهذا پس از احراز وضعیت جدید چندان هم از آن ناراضی نیست.  خوب و بد بودن این یا آن دین مطرح نیست بلکه برای توده همه آنها علی السویه است.  

   اما در دنیای مدرن برای پیشرفت در ایجاد شرایط بهتر در زندگی از "عقل" استفاده میشود و نه احساسات.  دین در اصل مربوط به حوزه احساسات است و لذا مادام که دین دخالتی در سیاست نداشته باشد، ابزار عقل کارها را بدرستی هدایت کرده و باعث اعتلای جامعه هم از نظر مادّی و هم معنوی میشود.  دین در این حالت بمثابه لباس نو یا کهنه ای است بر تن دانشمندی که فقط به عقل خود متکی است و به جنس لباسی که پوشیده اعتنا ندارد.  لذا این یک تعادل خنثی یا بی تفاوت را به ذهن متبادر میسازد.  

   اختلافی که وجود دارد در جوامع عقب افتاده است.  در این جوامع اگر دین مَد اصلی در حکومت باشد و یا افکار توده ها در سیطره دین باشد، با تعادل ناپایدار روبرو میشویم.  مادام که اداره جامعه در دست سیاستمداران حرفه ای باشد و نه در دستان ارباب دین، موضوع دین از نوع همان تعادل خنثی است که ذکر شد.  در غیر اینصورت، چون هر لحظه احتمال فروغلطیدن تیله از بالای هندوانه میرود، لازم میآید که با صرف انرژی مرتباً تیله بر جای خودش تنظیم مجدد شود.  از این رو در چنین جامعه ای انرژی زیادی باید صرف شود تا این تعادل ناپایدار همچنان در طی زمان کج دار و مریز حفظ شود چه اینکه لحظه ای غفلت، وضعیت را بهم زده بسمت شرایط با تعادل پایدار پیش میرود.

   چند سوأل پیش میآید.  اولاً این انرژی زیاد چگونه و از کجا باید تأمین شود؟  طبعاً نظامی که موجد این وضعیت است چاره ای ندارد جز برپا کردن تشکیلاتی غیر مرسوم و غیر منطقی که با چنگ و دندان تیله را بر بالای هندوانه مستدام نگاه دارد.  نگاهداشت این تشکیلات که وظیفه آن پاسداری از این وضعیت و مراقبت از اینکه تیله همواره بر رأس باشد در عمل هزینه هنگفتی تحمیل میکند که طبعاً بر گَرده توده زحمتکش بوده و به هزینه فقر و فلاکت آنان صورت میگیرد.  کم کم چنان میشود که این وظیفه تبدیل به یک امر قدسی گردیده بطوریکه پاسداران حفظ وضعیت، یک لحظه به ذهنشان خطور نمیکند که این امر بیهوده و پرهزینه برای چیست؟.  اگر هم خطور کند، چاره دیگری ندارند زیرا کار دیگری برای امرار معاش وجود ندارد.  ادامه این روند به فساد گسترده ای بدل میشود چرا که زیر پوشش تقدس ارتکاب هر مفسده ای مجاز است.  بویژه که حذف فیزیکی خردمندان از حبس و شکنجه و قتل گرفته تا راندن نخبگان و تحصیل کرده ها بخارج از مرزهای مقدس به امری رایج تبدیل شده در عوض، محیط از حیث افراد ساده لوح و بیسواد غنی میگردد.

   اینجاست که پرسش دوم مطرح میشود که اصولاً چرا چنین کاری اساساً باید انجام شود؟  این کار عبث برای چیست؟  مگر چه اشکالی دارد که تعادل پایدار یا خنثی وجود داشته باشد که مستلزم اینهمه بیهودگی و هزینه نباشد؟.  پاسخ این چرا را باید در وجود رویه های استبدادی یا مردمسالار اداره جامعه جستجو کرد که آن نیز به انواع تعادل برمیگردد.  روش مردمسالار مترادف تعادل پایدار است که در آن مردم، محور توجه اند.  هر تغییر روبنائی و هرگونه افت و خیز و بحرانی مجدد به تعادل پایدار منتهی میشود.  اما روش استبدادی، دینی و غیردینی، مترادف تعادل ناپایدار است.  عده ای با آوردن اصطلاح "کیش شخصیت" اصولاً استبداد غیردینی را هم نوعی دین بشمار میآورند: پرستش فرد.  در رویه اخیر، مستبد محور همه امور است و معمولاً سرچشمه همه تباه کاری هاست معذالک خود را مبرا از هرگونه پرسش و پاسخ میداند.  البته ندرتاً ممکن است مستبد سرچشمه امور خیر هم باشد، منتها بعد از وی، بنا به سرشت ناپایدار سیستم، همه چیز بهم میریزد. 

   پرسش سوم اینست که بالاخره اشکال اساسی تعادل ناپایدار چیست؟  هرچه باشد بالاخره آنهم نوعی تعادل است.  پاسخ  در منطق آن نهفته است.  اصولاً مسیری که فرایند های طبیعی طی میکند، مسیر کمترین پتانسیل است.  محال است سنگی که رها شده است در سقوط بسمت زمین مسیری زیگزاگ اختیار کند.  لذا منطق حکم میکند اداره جامعه با کمترین هزینه، در معنای عام خودش، انجام شود.  لذا در این وجه غیرمنطقی و غیرعادی از تعادل ناپایدار، قطعاً فرد یا گروهی در حال سوء بهره برداری و سوءاستفاده از منابع جامعه است.  منتها چون مسأله قابل پنهان کردن نیست، دیر یا زود نارضایتی عمومی بالا میگیرد.  اینجاست که تشکیلات پاسداری از نظام، و نه کشور، اهمیت می یابد.  اگر در ابتدای کار آرمان، محرک این تشکل بوده اما بعد مدتی در طول زمان همین تشکیلات متوجه میشود چرا خود برخوردار نشود.  اینجا مصیبت چند برابر میشود؛ هزینه های هنگفت رهبر و گروه در رأس، باضافه تشکیلات پاسداشت و مراقبت و باضافه دزدی های رسمی و گسترده زیرا که همه دست یکدیگر را خوانده اند!   محل تأمین این پاداش ها، در کشورهای نفت خیز، عمدتاً از محل نفت و منابع زیرزمینی است که معمولاً زیر نظارت صاحبان اصلی آن نیست.  در صورت نیاز بیشتر به پول، بستن عوارض و مالیاتها از گرده رعایا تأمین میشود.  ثروت به کجا میرود؟  عمده آن به حساب های شخصی در کشورهائی با تعادل پایدار میرود آنجا که ثروت اشخاص محترم است.  باقی نیز برای تبلیغات و مصرف دسته جات هوادار به اینجا و آنجا میرود.  در این شرایط همه رئوس نظام در حال رقابت باهم در دزدیدن ثروت اند.  آنچه منقول است که فبها و آنچه که غیرمنقول است مثل نفت و گاز و منابع زیرزمینی و حتی آب ها و جنگل ها تبدیل به نقدینه شده راهی حساب های یاد شده میشود.  اینگونه میشود که دشت ها و جنگل ها از بین رفته بیابان میشود، آب نایاب و هوا پرغبار و زمین آلوده از کثافات انباشته میشود.  مردم بی خبر از همه جا نیز گرفتار معیشت روزانه اند و فرصتی برای سر بلند کردن ندارند.  ایدئولوژی یا دین مستمسک و پوششی برای دزدی میشود زیرا شب، پوشش مخصوص آفتابه دزدهاست حال آنکه در روز پوشش آبرومندی مانند ایدئولوژی یا دین لازم میآید.  قوی تر ساختن این پوشش نیازمند حرکتی آشنا در این جوامع است.  هرچه غلیظ تر کردن مقدسات با زنانه و مردانه کردن اماکن یا مثلاً هیاهو در پیدا بودن قوزک پای یک مجسمه سنگی در روستائی دورافتاده!

   در زندگی عادی برای نشستن، عقل سلیم حکم میکند صندلی بر چهار پایه آن قرار گیرد و نه روی دو پایه و ناپایدار. علیرغم اینکه عقل متعارف مانع پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار است، معهذا، وجود آنرا به رأی العین میبینیم.  چرا؟!  شاید یکی از علل آن "طمع" باشد.  طمع بطور طبیعی در نهاد آدمیان است و با تحریک آن براحتی میتوان انسان را فریب داد.  هرچه درجه هوش و دانش جامعه پائین تر باشد، درجه تحریک پذیری بیشتر و آن جامعه را راحت تر میتوان فریب داد.  دکان داران دین نیک از این خصیصه آگاهند و با ایجاد طمع در بخشیدن قصرهای هفتاد اتاقه، هر اتاق با هفتاد حجره، هر حجره با هفتاد تخت و روی هر تخت.. آنچنانکه افتد و دانی هر طمعکار ساده لوحی را گول زده و به خدمت میگیرند.  بخششی که زمان تحویل آن بعد مرگ است ولی خدمت امروز را میطلبد.  همان ها که چنین بخششی سخاوتمندانه را بشارت میدهند خود ادعای متهمی که میگوید باغچه ای چند صد متری در ییلاق از دوستی هدیه گرفته را رد کرده رشوه قلمداد میکنند! 

    این چنین است که برای پذیرش نظامی با تعادل ناپایدار و حفظ آن، سیاهی لشکری از افرادی از این دست لازم می آید.  لذا تأمین نیروی انسانی اهمیت یافته و احتمالاً بهمین سبب است که تولید مثل با حداکثر سرعت تبلیغ شده جوایزی اختصاص می یابد.  البته تولید افرادی با سواد حداقلی و باورپذیری حداکثری.  تعلیم و تربیت کلاسیک عموماً بر مبنای استاندارد هائی است که منطق زیربنای همه آنهاست.  حال آنکه اگر نسل های آتی قرار باشد برای این نیاز مناسب باشند لازم میگردد که سیستم تعلیم و تربیت را بتدریج از شکل علمی و پرسشگر آن  منحرف کرده در دستان صاحبان ایدئولوژی سپرد تا کودکان مطابق همان الگو پرورش یابند.  

    چنین سیستمی تا کجا پیش خواهد رفت؟  طبعاً اگر بر همین روال ادامه یابد به بن بستی دو سویه ختم خواهد شد.  از یک سو با تهی شدن ثروت عمومی و انتقال به خارج، چیزی زیادی برای خوردن و آشامیدن باقی نخواهد ماند، سهل است، منابع طبیعی یکسره نابود و از محیط زیست جز سرزمینی سوخته چیزی باقی نخواهد ماند.  از سوی دیگر با ازدیاد غیرمتعارف و غیرمتناسب جمعیت، فقر و فلاکت و بیماری بیداد کرده و مهاجرت های گسترده و سیل آسای انسان های مستاصل و غیر متخصص افزایش خواهد یافت.  تعادل ناپایدار در نهایت فرو خواهد ریخت و به یک تعادل خنثی منجر خواهد شد.  اما اینکه در وضعیت جدید بشود از نو آغاز کرد خود مطلب دیگریست.  معمولاً دخالت های بشری برگشت ناپذیرند بویژه در امر افزایش جمعیت که بازگشت به قبل تقریباً ناممکن است.  

  • مرتضی قریب
۱۸
فروردين

نگاهی نو به مابعدالطبیعه -6

    یکی دیگر از گرفتاری های ما در حوزه متافیزیک همانا حضور واژگانی چون : تقدس، مقدس، مقدسات، اقدس، قدسی، و امثال آن است.  این واژگان طی زمان چنان جایگاه رفیعی یافته اند که خود را مافوق هر پدیده دیگری اعم از مادّی و معنوی، میبینند.  این واژگان، هر یک با واژه دیگری همراه شود، ترکیب مزبور حکم الهی پیدا کرده از هر چند و چونی خود را مبرا دانسته و پرسش از آن تابو تلقی میشود.  لذا باید ببینیم انسان با عقل و شعور با این پدیده چگونه امروز باید کنار آید.

تقدس

    اصولاً باید ببینیم این واژه از کجا آمده و سرچشمه های تاریخی آن کدامست؟  برای رها شدن از شرّ موهومات هیچ راهی بهتر از این نیست که عقبه تاریخی اینگونه واژگان را جستجو کرده و مفاهیم تاریخی آن و تحول و تطور آن را در بستر تاریخ دنبال نمائیم.  و نیکوترین کار اینکه رازهای آنرا بر مردم عادی عیان کنیم.  در همین ابتدای کار به یک تذکر مهم اشاره باید کرد.  انسان مدرن و انسان با فهم و شعور باید با مقدسات با تساهل و رواداری برخورد کند.  "مقدسات" هر جامعه ای برای خودش قابل احترام است و کماکان در طی تاریخ "مقدس" باقی خواهد ماند.  ولی با یک "اما"ی بزرگ.  این رواداری تا آنجا خواهد بود که مقدسات مزبور جان بیگناهان را نگیرد و مزاحمتی برای نحوه زندگی دیگران ایجاد نکند.  بعبارت دیگر، مادام که مقدسات ترجیحاً در محدوده نظر یا در محدوده شخصی باشد، همچنان "مقدس" و محترم خواهد ماند.  اتفاقاً بر هر فرهیخته ای فرض است که در حفظ فرهنگ مرتبط با مقدسات بعنوان میراث فرهنگی بشر کوشا باشد تا مبادا به بوته فراموش سپرده شود.  

    عده ای از خوانندگان ایراد میگیرند که این قبیل مباحث که مدتیست در اینجا مطرح میشود در قبال سرنوشت شومی که بر کشور تحمیل شده محلی از اِعراب ندارد و کاری به مشکلات حاد ما ندارد.  میگویند اینها همه در حوزه نظر است و بعدها هم میتوان بدان پرداخت.  منتها در مباحث پیشین عرض شد که دیگر رمز و رازی در این رفتارها نیست.  گفتیم که نقشه بزرگی در دست اجراست برای بیابان برهوت کردن این سرزمین و شاید دسترسی آسان همسایگان شمالی و شرقی برای تاراج منابع باقیمانده آن.  کافیست به شواهد نگاه کرد.  این روزها علیرغم مخالفت صاحبنظران با پروژه پتروشیمی میانکاله، کلنگ آن بر زمین میخورد حتی با وجود مخالفت محیط زیست نظام!  عیناً بر تپه های گچی سد ساختند تا پائین دست شور شود علیرغم هزار و یک مستند مخالف آن.  بر طبل افزایش جمعیت میکوبند و جایزه میدهند علیرغم نبود آب شرب برای آنها که هنوز زنده اند!  روز روشن به دروغ ترس می پراکنند که جمعیت رو به کاهش است!  هدف چیست؟ همه تکه های این پازل را کنار هم قرار دهید طرحی نمایان میشود که در آن هیچ شبهه ای نمیماند جز همان نقشه اهریمنی.  رازی سر به مُهر وجود ندارد.  دنبال چه میگردید؟

    مقدسات لزوماً منحصر و محدود به حوزه "ادیان" نیست بلکه این واژه به سایر حوزه ها ممکنست مربوط شود بویژه هرجا که "ایدئولوژی" حضور داشته باشد.  مثلاً در ایدئولوژی "چپ"، افکار خاصی مقدس شمرده میشود و عدول از آن جایز نیست.  اما عجیب اینجاست که گاهی این تقدس در جاهائی رسوب میکند که منطقی آنرا پشتیبانی نمیکند.  مثلاً چپ های عزیز خودمان، همواره به همسایه شمالی، صرفنظر از اینکه کمونیست باشد یا نباشد، بعنوان یک مقدس همیشگی نگاه میکنند.  متشابهاً نگاه به چین از نظر آنان نیز همینگونه است و چین با سرمایه داری متمرکز در نگاه این عزیزان الی الابد مقدس است.  هرگونه پرسش در این موارد با انگ وادادگی به نظام های امپریالیستی روبرو میشود.  البته بحث وابستگان و مأمورین خاص، جدای از این مقوله است.

    مقدسات گاه بعنوان ابزار حفاظتی استفاده میشود.  کما اینکه در طی تاریخ، مستبدین با استفاده از مقدسات، هاله ای از تقدس اطراف خود و خانواده خود تنیده تا آنها را محافظت کند.  در این صورت هرکه جرأت کند و خاندان مقدس را مورد پرسش قرار دهد با انگ توهین به مقدسات روبرو شده جان خود را بخطر خواهد انداخت.  نمونه های آن فراوان است که آخرین آن را در تجاوز همسایه شمالی به همسایه کوچکتر شاهد بوده ایم که چگونه درج هر خبری درباره جنگ، با دستگیری و حبس 15 ساله همراه است.  در چنین نظام هائی، افشای هر حقیقتی مغایر با ملاحظات وجودی مستبد است و ابزارهای رسانه یا سانسور و یا مسدود است.  در نظامات بسته، هاله مقدسات کارآمدتر از هر قانونی است.  

    مقدسات گاه بعنوان پوششی برای جعلیات عمل میکند.  فرقه ها معمولاً برای اینکه ساخته و پرداخته های خود را بخورد توده ها دهند، بهترین محملی که می یابند همانا زدن برچسب مقدس بر محصولات خود است.  این ترفند فقط در کشورهای عقب مانده از لحاظ فکری کارآمد است و استمرار آن عقب ماندگی را هر چه بیشتر عمیق میسازد.  این ترفند نوعی بیمه عمر برای ماندگاری محصولات جعلی است و باطل السحر آن جز دانش و ترویج فرهنگ راستی و درستی نیست. در این فرقه ها، "دروغ" ماده المواد برای تولید جعلیات است.

    اکنون که با پاره ای کارکرد های مقدسات آشنا شدیم ببینیم بالاخره این ادبیات مقدس از کجا پیدا شده و سرچشمه های آن کجا بوده.  بی شک، مثل بسیاری آموزه های دیگر، سرچشمه ها را باید در اسطوره ها و افسانه های تاریخی جستجو کرد.  کهن ترین متن مکتوب در این رابطه، عهد قدیم (تورات) است.  البته برخی الواح گلی دوران آشوری و بابلی حاوی حکایاتی کهن تر نیز هستند.  

   اولین تظاهرات واژه "قدس" را در کهن ترین بخش عهد عتیق، یعنی در سفر خروج مشاهده میکنیم.  سفر پیدایش، خروج، لاویان، اعداد، و تثنیه موسوم به اسفار خمسه از قدیمی ترین بخش های تورات است.  قوم در حین مسافرت طولانی که از مصر خارج شده بود ساخت خیمه عبادت را با دستورالعمل های مشخصی که در این باره صادر شده بود آغاز کرد.  این خیمه نقش موقتی حین مسافرت را داشته و بعداً معبد هیکل محل دائمی عبادت، بسیار بعدتر برپا میشود.  داخل خیمه موسوم به "قدس" است و صندوق عهد را در منتها الیه خیمه که توسط پرده ای مجزا شده موسوم به "قدس الاقداس" قرار داده اند.  آنگاه خداوند به موسی فرمود "در نخستین روز ماه اول، خیمه عبادت را برپا کن و صندوق عهد را که ده فرمان در آن قرار دارد در داخل خیمه بگذار و پرده مخصوص را جلوی آن آویزان کن".  در ادامه میفرماید "قربانگاه طلا را برای سوزاندن بُخور روبروی صندوق عهد بگذار. پرده در ورودی خیمه را بیاویز... روغن مسح را بردار و خیمه و تمام لوازم و وسایل آن را مسح کرده تقدیس نما تا مقدس شوند".  از این عبارات معلوم میشود که اصولاً تقدیس از ریشه قدس به معنی جدا کردن چیزی بعنوان امری پاکیزه برای معبودی آسمانی است.  یک راه نمایشی وقف چیزی برای خدا و امور خدائی مسح کردن روحانی اعظم است که اغلب با اورادی همراه است.  لذا آنچه مربوط به خیمه عبادت است کنار گذاشته میشود تا با سایر چیزها مخلوط نشود و منبعد متعلق به خدا و امر الهی باشد.  بعدها بعد از موسی، همین مناسک توسط کاهن اعظم دنبال شد.  فقط اوست که حق ورود به قدس الاقداس یعنی مقدس ترین مقدس را داراست.  نان مقدس و آئین تدهین در دین عیسی نیز ادامه همین خط فکریست.  امروزه مؤمنی که در شبی مبارک چیزی را به نیت خدا نذر میکند، آن را از مال خود "جدا" کرده و دخل و تصرف در آن تابو تلقی میشود.  اینها مراسمی است که به انسان آرامش میبخشد.  شبیه همین مراسم، حتی تا امروز، بین قبایل بدوی در 5 قاره اجرا میشود.  جالب است که حتی حیوانات نیز عاداتی شبیه این دارند و با مالیدن بخشی از بدن خود به درخت یا صخره، آنجا را نشانه گذاری و قلمرو خود معرفی میکنند.

    دومین تظاهر ادبیات قدسی در دوره سلیمان نبی در ساختن خانه دائمی برای خدا صورت میپذیرد.  در سفر "اول پادشاهان" آمده است که سلیمان خانه خدا را میسازد.  میفرماید که: در سال چهارم سلطنت سلیمان، درست 480 سال پس از خروج قوم از مصر، بنای خانه خدا شروع شد.  طول خانه خدا 30 متر، عرض آن 10 متر، و ارتفاعش 15 متر بود.  بخشی از آن که به قدس الاقداس اختصاص داشت با طول و عرض 10 متر و ارتفاع کماکان 15 متر بود.  جالب توجه است که طبق اطلاعات دایره المعارف فارسی، کعبه نیز دقیقاً همین ابعاد را رعایت کرده است.  اینبار بجای پرده، قدس الاقداس با دیواری از چوب سرو از صحن جلوئی مجزا شده است و صندوق عهد در آن جای داده شد.  در ادامه، اطلاعات مفصلی درباره مشخصات و جزئیات خانه و اشیاء درون آن و نیز ساختمانهای مجاور داده شده است.  پس از پایان بنا، خداوند به سلیمان گفت " اگر هرچه به تو میگویم انجام دهی و از تمام احکام و دستورات من اطاعت کنی، آنگاه آنچه را که به پدرت داود قول دادم بجا خواهم آورد و در میان قوم اسرائیل در این خانه ساکن میشوم و هرگز ایشان را ترک نمیکنم".  خوراک های مقدسی که برای این خانه نام برده شده اند عبارتند از انار، انجیر، و زیتون که قابل تأمل است.  بعد از مراسم افتتاح خانه خدا، سلیمان پادشاه اینگونه دعا کرد "خداوندا، تو فرموده ای که در ابر غلیظ و تاریک ساکن میشوی؛ ولی من برای تو خانه ای ساخته ام تا همیشه در آن منزل کنی!".  آنچه از فحوای این سطور بر میآید اینست که تصور اولیه قوم، موجودیتی عینی برای خدا بوده و خانه برای او نیز تأیید همین فکر است که تا امروز ادامه همین نام گذاری کماکان برجاست.  

   آنچه در کتب قدیمه نوشته شده بسیار خواندنیست بویژه از این منظر که چگونه افکار و عقاید سینه به سینه یا لابلای نوشته ها منتقل گردیده و بعداً پایه های عقایدی میگردد ثابت و جامد، تو گوئی یکسره و یکباره نزول کرده است.  داستان های مشابه "پیدایش" را در داستان گیل گمش مربوط به 5000 سال پیش میتوان دید.  داستان طوفان بزرگ نیز ابتدا در آنجا بازگو میشود و نقل و انتقال حیوانات.  و جالب تر از همه اینکه واژه "شاه خدا" که در این داستان آمده تأییدی بر این گمان است که شاهان قدرتمند بعداً نقش خدا را بازی میکنند و یا خدا، همان شاه قدر قدرتیست که بر کرسی نشسته و دستیاران کمر خدمت بسته بر درگاهش ایستاده اند. 

    نتیجه اینکه، امور قدسی و مقدسات در طی یک تحول و تطور تاریخی بوجود آمده و هربار شکل و معنای آن از چیزی به چیز دیگر متحول شده است.  اگر بر مبنای معنای کهن عمل کنیم، پولی را که من امشب وعده پرداخت آنرا در فردا به دوستی داده ام و کنار گذاشته ام عملاً نقش مقدس را بازی میکند و طبق وعده باید عمل شود.  اما، امروزه پول در بانک است و کارکرد مقدس در این مثال بی معنا میشود. یا هنوز دیده میشود که گوسفند بیچاره را پای ماشین نو قربانی و خون او را بر ماشین مسح میکنند.  اما همین ماشین چند روز بعد خود در جاده بعلت نقص فنی قربانی میشود.  یا خون آن حیوان بدبخت را برای خاطر حاجی از حج بازگشته بر زمین ریخته تا مگر مقدس شود، اما بزودی در بازگشت به کسب پیشین، خون مردم را در شیشه میکند.  لذا چسبیدن به واژه ها ما را بجائی نمیبرد.  کارکرد ها بسی مهمتر از واژگان است.  امروزه این واژه ها بکلی از معنا تهی شده و تقدس و مقدس و ترکیبات آن عمدتاً بعنوان پوششی برای توجیه عملکرد اشخاص حقیقی و حقوقی نابکار بکار میرود.  هر عمل ناشایستی با صفت مقدسات نیک نمایانده میشود و هر عمل شایسته ای با انگ توهین به مقدسات از چشم عموم انداخته میشود.  کارگزاران آن چه کسانی هستند؟  همانها که نان از قِبل این رویه میخورند.  مادام که توده ها به کارکرد این کسب و کار آگاه نشوند، ماجرا ادامه خواهد داشت.  انسان از ابتدای تاریخ تاکنون طالب "آرامش" بوده است.  لذا مقدساتی که به آرامش نیانجامد کوچکترین تقدسی نخواهد داشت.  با این وجود، کشور امروز بر مذبح "تقدس" قربان شده است.

 

  • مرتضی قریب
۲۹
بهمن

نگاهی نو به مابعدالطبیعه

    پیرو مطالب اخیر، یکی از دوستداران این سلسله بحث ها پیشنهاد کرد که بجای بحث های آکادمیک که بیشتر مورد متوجه دانشجویان و درس خوانده هاست بهتر است رویکرد ما متوجه مردم عادی باشد.  زیرا با توجه به ابر ضخیم جهل مستولی شده بر جامعه، مردم اند که مستحق روشن شدن و راهنمائی اند.  بی شک سعی نظام حاکم امروزه، بیش از هر زمان دیگری، در ترویج هرچه بیشتر جهل و گسترش فقر اقتصادی در جهت تحکیم و تمدید سلطه نامیمون خویش است.  علی الخصوص که گسترش جهل و خرافات اثر دائمی تری داشته و در کنار اقدامات عملی مانند نابودی منابع طبیعی از آب و مراتع  و جنگلها گرفته تا زیرزمین و دشت و هامون و دریا همه و همه دست در دست هم کمک بزرگی در جهت نابودی عمدی آینده کشور میباشد.  بعلاوه، تهدید و تطمیع مردم برای انفجار جمعیت نیز، بمثابه ریختن نفت بر آتش، بوده وسیله ایست یرای تسهیل اجرای نقشه کذائی شوم و اهریمنی برای خدمت به دولت های باصطلاح دوست و برادر به بهانه قراردادهای مخفی بلند مدت و بسا نامحدود.

    صد البته فرزندان کشور، چه در قالب گروه های سیاسی و چه سازمان های مردم نهاد خود-انگیخته، برای وارون ساختن این جریان و نجات حال و آینده کشور بیکار نخواهند نشست و از هرگونه تلاشی دریغ نخواهند کرد.  منتها، آنچه ما در این سلسله گفتارها مایل به ارائه هستیم در راستای فرهنگ و تلاش برای زدودن کژفهمی های عمیق فرهنگی است که بنیاد همه ناراستی هاست.  طبعاً چنین مباحثی در تعقیب بحث عمومی فلسفه و بویژه فلسفه علم معنا دار میباشد.  مخاطبین، هرکسی از هر سطحی میتواند باشد چه اینکه مطالب سعی میشود با بیان روشن و ساده ارائه شود.  البته مخاطب اصلی همچنان ممکن است روشنفکران و درس خوانده ها باشند که از دو جهت اهمیت ویژه دارد.  اول اینکه روشنفکران ما هنوز بمعنای واقعی "روشن" نبوده و در لابلای بدآموزی های گذشته کماکان گرفتارند.  هرچند طی دهه های اخیر در پرتو رفتار مزورانه مدعیان دروغین فضیلت، کسر هرچه بیشتری از آنان به روشنی نسبی رسیده و خود را از شرّ آموزه های غلط رهانیده اند.  دوم اینکه اگر روشنفکران جامعه بیدار شوند و گروه نخبگان واقعی را تشکیل دهند، اینان بنوبه خود توده بزرگ مردم را آموزش داده و در جهت درست هدایت خواهند کرد.  ضمن اینکه مهمترین خواسته مردم، چیزی جز یک محیط آرام و سالم و انسانی برای کسب و کار نیست.  اما نکته مهم اینکه اصلاح ذهنیت ها، بمراتب بنیادی تر و با اهمیت تر از تغییر شکل ظاهری اجتماع است.  تغییر شکل سیاسی جامعه بسادگی با اصلاحات یا انقلابات انجام میشود اما لزوماً با اصلاح نگرش ها توأم نخواهد بود. مشکل اساسی خاورمیانه لزوماً نبود مدرنیزاسیون نیست بلکه بودن ذهنیت های منجمد در تاریخ است که فقط با تلاش های فرهنگی امکان اصلاح خواهد داشت.  انقلاب فکری، عاجل ترین و مبرم ترین نیاز امروز ماست.

   در یونان باستان و حتی پیشتر از آن، فلاسفه با آزادی کامل به غور و تأمل نه تنها در طبیعت پیرامونی بلکه در کل کیهان میپرداختند تا از آن سردرآورده و از حل برخی اسرار احساس شعف و شادمانی کنند.  در آن دوران پرسش درباره هرچیزی ممکن بود و نهادی برای استنطاق و سانسور وجود نداشت.  پرسش هائی از زمین و زمان تا آسمان و مباحث الهی و هر چیز دیگر: فلسفه در معنای وسیع خود.  مسائل مربوط به ذهن، روح، مرگ، جاودانگی، و ذات الهی همه آنها نیز در حیطه فلسفه قرار داشت و قابل نقد و بررسی.  بعدها زمانه عوض شد و موضوعات اخیر مونوپول ادیان شده و نقد آنها با تبعات ناگواری روبرو شده و میشود.  زیرا سرشت لایتغیر ادیان آنها را غیر قابل نقد کرده و اجازه ورود به غیر اصحاب خود نداده و نمیدهد.  واقعیت اینست که، بجای اینکه اسیر زمانه بود، ما هستیم که باید زمانه را تغییر دهیم.  وظیفه هر نسل است که محیط زمانه خود را از آلودگی های فکری پیراسته سازد.  لذا بخود اجازه داده و موضوعاتی که زمانی در حوزه مابعدالطبیعه (متافیزیک) قرار داشت را به منصه نقد و بررسی آورده و از زاویه ای نو مجدد به آنها نگاه میکنیم.  خواه ادیان بدانها پرداخته باشند یا نباشند.  اکنون، در زیر به برخی از آنها اجمالاً میپردازیم:

روح

    اگر قرار باشد درباره روح همان تعاریفی را پذیرا باشیم که فلاسفه باستان گفته بودند، در اینصورت تکلیف اینهمه دستآوردهای جدید علمی چه میشود؟  یا شاید باید همه آنها را دور ریخت تا بتوان کماکان تعاریف و تعابیر گذشته را پاس داشت؟  طبعاً و منطقاً نمیتوان برای حفظ حرمت تعاریف قدما، چشم بر اکتشافات و ابداعات معاصر بست.  اگر بنا باشد آنچه را قدما درباره روح گفته اند، دربست باور داشته باشیم و در پی شناخت مستقل خود نباشیم، پس چرا سایر گزاره های آنان را پذیرا و نگاهدار نباشیم؟  مثلاً پزشکی قدما را رعایت کنیم و مغز را محل خنک شدن خون بدانیم و نه محل تفکر!  براستی با این حجم عظیم دانش چه کنیم؟  باری، حقیقت اینست که باید به گذشتگان حق داد که تا این اندازه درباره روح دچار شگفتی و حتی سرگشتگی شده باشند.  مطالعه عقاید حکمای معروف گذشته، این نکته را بدست میدهد که واژه های زیر همه کما بیش مترادف هم بکار برده شده اند.  یا دستکم امروز، ما همه را از یک سنخ میبینیم هرچند گذشتگان تفاوت هائی برای آنها قائل بوده اند.  این واژگان عبارتند از:

روح = روان = نفس = ذهن = عقل = شعور

   ماهیت موضوعات فوق به راستی فلاسفه را برای مدتهای مدید طوری بخود مشغول کرد که حتی تا امروز نیز همچنان مورد بحث و جدل است.  با اینکه همچنان ماهیت روح محل پرسش و شگفتی است اما امروز شاید بدانیم که دستکم چه چیزی نیست.  حکما به درستی بدن انسان و سایر عوارض طبیعی را محل کون و فساد میدانستند.  زیرا طبیعت از مادّه است و ماده فانی و میراست.  معهذا آنچه از دنیای خارج توسط حواس بما میرسد، توسط شعور یا عقل با فرایندی اسرارآمیز به درک منتهی میشود.  بین حکمای گذشته، تفاوت آرای زیادی در مورد تعاریف واژگان یاد شده وجود دارد و هریک از ظن خود چیزی گفته است.  صرفنظر از نام، سنخیت این موجودات را چیزی غیرمادّی میپنداشتند.  اما امروز عقیده بر اینست که همگی به مادّه وابسته بوده ربطی به عالم "غیرمادّی" ندارند. 

   انسان اولیه، بواسطه ترس از طبیعت، قائل به وجود روح در همه مظاهر طبیعی بود.  روح رودخانه، روح جنگل، روح کوهستان، .. که تا امروز نیز هنوز برخی قبایل و اقوام بدان اعتقاد داشته و در مراسم ویژه به هریک احترام میگذارند.  این طبعاً شامل انسان و حیوانات نیز میشد و احترام به ارواح نیاکان جایگاه ویژه ای داشته و دارد.  برخی فلاسفه معروف مثل لایب نیتس متشابهاً به وجود روح در همه چیز حتی در جمادات اعتقاد داشتند ولی اکثریت فلاسفه وجود روح را منحصر به جانداران بویژه انسان میدانستند.  مثلاً یک مکتب درمانی بنام هموپاتی وجود دارد که معتقد به وجود روح در داروهاست.  بدین معنی که داروی مورد نظر را در ظرف بزرگی از آب حل کرده و یک قاشق از آن را در ظرف دیگری از آب خالص حل کرده و این رویه را 20 بار یا بیشتر انجام میدهند.  معتقدند که روح دارو در ظرف نهائی جای دارد که تأثیرش از خود دارو بسیار بیشتر است.  این در حالیست که از داروی اصلی جز تعداد قلیلی مولکول ممکن است در آن نباشد.  این رویه چقدر شفا بخش است؟ کسی نمیداند ولی پزشکان آن را نوعی دکان میدانند.  

   فیلسوفی که به موضوع روح، شعور، و عقل توجه ویژه ای داشت دکارت بود.  وی به دوگانه انگاری معتقد بود و میگفت دو جوهر اصلی همگام و توأم با هم در انسان وجود داشته و با یکدیگر همکاری میکنند.  یعنی بدن (مادّه) و عقل (روح).  او در تأملات خویش به استقلال کامل ذهن از بدن استدلال میکرد ولی در مقابل این سوأل که چگونه این دو جوهر متناقض با یکدیگر تعامل میکنند با معرفی غده صنوبری در مغز، خود را خلاص میکرد.  البته این پرسش اساسی همچنان پیش روی سایر فلاسفه نیز قرار داشته است که هریک از ظن خویش چیزی گفته اند ولی عملاً بدون هیچ نتیجه ای.  اتفاقاً شاید یکی از راه حل ها در خود فلسفه باشد: تیغ اوکام!  اوکام در قرون وسطی زندگی میکرد و در مواجهه با مشکلات میگفت از انواع راه حل ها، آن راه حلی به صواب نزدیکتر است که تعداد موجودات کمتری را بکار میگیرد.  

   قبلاً گفته بودیم که قدما روح را مترادف با نوعی ماده لطیف میپنداشتند که در بدن انسان بسر میبرد و هنگام مرگ از آن خارج میشود.  چه نوع ماده لطیفی؟  طبعاً از چیزهائی که دور و بر خود شناخته بودند "باد" از همه سنخیت بیشتری داشت.  واژه عربی روح احتمالاً از همان ریشه گرفته شده و فارسی سره آن یعنی "روان" نیز دلالت بر سیالیت باد دارد.  گذشتگان مراقب بودند هنگام عطسه، روح از بدن با شدت باد بیرون نیفتد.  که اتفاقاً با نَفَسی که میکشیم بی ارتباط نیست زیرا بعد مرگ تنفس نیز قطع میشود.  چرا قائل به وجود چنین چیز عجیبی بودند؟  دو گمان در این راستا وجود دارد.  یکی اینکه برای شعور و شخصیت آدمی نمیتوانستند محملی مادّی بیابند و به ناچار به چنین تعریفی قائل شدند.  دوم، علاقه انسان به تداوم زندگی و جستجوی جاودانگی است.  چه کسی مرگ را خوش میدارد؟  هیچکس.  ما نیز اگر در آن روزگار میبودیم شاید همین عقاید را میداشتیم.  بعدها، ادیان بر این علائق آدمی سوار شدند.

   در اسفار خمسه (5 کتاب اصلی تورات) صحبتی از روح و جاودانگی آن و نیز از بهشت و دوزخ نیست و هرچه هست پند و اندرز درباره همین دنیای مادی و راه درست زندگی کردن است.  اینگونه مباحث بعدها در پیوست های بعدی تورات آمده است که مُلهم از همزیستی قوم یهود با اقوام دیگر بوده است.  در ادیان دیگر، در پاسخ به این پرسش که روح چیست جواب میآید که از عالم امر است.  اما عالم امر چیست؟  این خود یک علامت سوأل دیگر است.  یعنی پرسشی به پرسش دیگر موکول شده است.  پس طبق منطق قیاس، بهتر است از همان اول پاسخ روح چیست را با یک علامت سوأل داده بگوئیم نمیدانیم!  ما در ریاضی، و البته سایر علوم، مجهول را بر حسب سایر معلومات مشخص میکنیم و نه مجهول، اما در مباحث این چنینی گویا این رویه چندان مرسوم نیست.  

   در مصر باستان، روح و زندگی پس از مرگ گویا جنبه مادّی داشته است.  اما در سایر فرهنگ ها یا آنرا از مادّه ای لطیف میپنداشتند و یا اصلاً منکر مادی بودن روح، و طبعاً ذهن و عقل و شعور، بوده اند.  امروز اگر بخواهیم بجای باد جایگزین لطیفتری برای روح پیدا کنیم میگوئیم: امواج الکترومغناطیسی.  خوشبختانه تلفن همراه و سایر ادوات الکتریکی در دست همگان بوده و به رأی العین عملکرد آنرا میبینند.  این امواج نامرئی از هر در بسته عبور میکند و بسوی آسمان تا فلک الافلاک سیر میکند. آیا این گزینه بهتری نسبت به باد نیست؟  اما از آنهم لطیفتر، که هیچ ذهنی باور نمیکند، نوترینو است که در واپاشی بتا بوجود آمده و از هر جسم مادی و حتی کره زمین نیز عبور کرده و از هر چیزی که ذهن بشر تصور کند نامرئی تر است.  معهذا هردو این گزینه ها مادّی هستند و کشف آنها هم بهمین دلیل بوده است.  

   اما شق دیگر این است که بگوئیم روح مادّی نیست و بعد از ترک بدن به عالم دیگری (عالم مجردات) میرود که آن نیز مادّی نیست.  چنین چیزی مطلقاً امکان ندارد.  منطق قضیه مشابه بحث جنجالی "وجود عدم" است که اگر فرصت شود در بحث های آتی دنبال میشود.  اصولاً در دنیای مادّی بحث از وجود غیرمادّه مطلبیست باورنکردنی و جز درحیطه خواب و خیال نمیگنجد.  در سلامت فکر کسی که بر اصالت چنین چیزی پای میفشرد شک باید کرد.  کجای این دنیای مادّی میتوان گوشه ای جست که غیر مادّی باشد؟!  اصلاً  چه اصراری برای طرح چنین اوهامی هست؟  در بحث ماهیت و وجود گفتیم که هر کس میتواند در مخیله خود هر چیزی را متصور شود ولی لزوماً به معنای "هستی" آن تصور در عالم خارج نیست.  بنظر میرسد یکی از دلائل پیش کشیدن چنین اوهامی، قبول موجودیت ماده بعنوان جوهری فانی و میرا میباشد.  یعنی اگر روح جوهری الهی، و طبق تعریف، لایتغیر و جاوید باشد نمیتواند و نباید از جنس ماده فساد پذیر باشد.  طبعاً عروج آن نیز باید بسمت آسمان باشد که به باور قدما قدسی و غیر مادّی است.  همه این گزاره ها دارای اشکال اساسی است.  از وجود "غیر ماده" بگیرید تا فانی بودن ماده.  غیرمادّه در جهان مادّی چه میکند؟ چه کسی میگوید ماده فانی و میراست؟  گذشتگان به ترکیبات نگاه میکردند که بمرور زمان تجزیه و ناپدید میشد.  حق هم داشتند.  اما به اتکا دانش روز میدانیم اتم ها در این کون و فساد سالم برجای مانده و بقای جرم تضمین میشود.  به بیان قدما، اتم عناصر بمنزله جوهر است.  پس حالا اگر عقیده خود را اصلاح کنیم، کماکان میتوان تصور کرد که روح و سایر وابستگان آن همگی از ماده ای لطیف هستند.  آیا واقعاً چنین است؟

   اکنون اگر از دیدگاه دانش روز بخواهیم به موضوع عقل و شعور و روح و زندگانی روح مجرد نگاه کنیم چه باید گفت؟  خوشبختانه رایانه برای همه آشناست و همه کم و بیش با آن سر و کار دارند.  صرفنظر از موضوع روح، حالاتی در انسان و موجودات زنده وجود دارد مثل خشم، لذت، عشق، و امثالهم که مثل سایر چیزها، ماده لمس کردنی نیست بلکه از زمره کیفیات اند.  کسانی ممکن است بگویند اینها از مجردات اند و به عالم عقول تعلق دارند.  اما ساده تر آنست بگوئیم هرچه هستند اما به مادّه وابسته اند.  در فیزیک نیز کیفیاتی وجود دارد مثل سرعت و شتاب که ماده نیست ولی وابسته به حرکات ماده است.  اگر ماده نباشد اینها نیز بی معنایند. امروز با وجود سخت افزار و نرم افزار در رایانه این مشکل خیلی ساده تر قابل حل است.  نرم افزار چیست؟  آیا مادّه است؟ خیر مادّه نیست ولی تا مادّه (سخت افزار) نباشد، نرم افزار منشاء اثر نخواهد بود.  آیا مادّه نیست یعنی "غیرمادّه" است؟  خیر.  نرم افزار منطق است، یک سری دستورالعمل است.  نرم افزار تأثیر وجودی خود را فقط وقتی رایانه روشن است نشان میدهد و همه کارهای حیرت آوری که کاربر روی صفحه مانیتور میبیند به یُمن حضور آن است.  به محض اینکه رایانه خاموش شود (= بدن میمیرد) تمام حافظه فعال (= روح) که از بار شدن نرم افزار بوده یکسره ناپدید میشود.  کجا میرود؟ همانجا که بدن هنگام مرگ میرود، نابود میشود.  روح و متشابهاً عقل، نفس، شعور، روان، جان، ذهن همه اینها یکی هستند و مترادف با نرم افزاراند.  خواننده ای که قانع نمیشود میگوید مطابق این تشابهات، همانطور که نرم افزار را میشود روی حافظه جانبی مثل دیسک ذخیره کرد پس روح نیز میتواند حفظ شده قابلیت جاودانگی دارد!   اتفاقاً شرکت هائی در حوزه IT مدعی تلاش هائی هستند که خصوصیات روحی یک فرد را بصورت دیجیتال ذخیره کنند.  اگر قدرت پردازش اجازه دهد، چه بسا شخصیت فرد (= روح) ذخیره شود تا مثلاً همراه هولوگرام (تصویر 3 بعدی) او برای همسر عزیزش بعد مرگ همچنان مصاحبی سرگرم کننده باشد.  نگارنده، سالها پیش این گمان را ارائه داده بود که اگر بصورت فنی زنده نگاه داشتن مشخصاً مغز بعد از مرگ امکانپذیر باشد، در اینصورت شخصیت یا روح فرد همچنان پابرجا خواهد بود و شاید بطور نسبی کمکی به جاودانگی کند.  

نتیجه

   اگر همچنان به مفاهیم کهنه و چند هزار ساله آویزان بمانیم، در اینصورت هیچگاه از سرگردانی نجات نخواهیم یافت و با خواندن صدها و بلکه بیشتر، کتابهای فلسفه راه بجائی نبرده و بسا سرگردان تر از پیش عمر گرانمایه را تلف کرده باشیم.  برای هر پدیده ای که در مقابل داریم، ابتدا باید از فکر خود سود جوئیم و موضوع را در پرتو دانش خود و دانش روز تجزیه و تحلیل کنیم.  رجوع به گفتار و نوشتار دیگران و مراجعه به کتب قدیمه فقط بعد از نتیجه گیری های اولیه ما مفید خواهد بود.  که بنگریم نظر سایرین چیست یا از لحاظ تاریخی قدما چه گفته اند.  اما درباره داستان روح 2 راهکار بیشتر در پیش رو نیست.  با وجود همه این توضیحات، اگر کسی دلخوش به جاودانگی بعد از مرگ است چه بهتر که همچنان بدان پای بند بماند زیرا به بهداشت روانی او کمک میکند.  راهکار دوم برای افراد واقعگراست که از دریافت حقیقت تلخ ناراحت نمیشوند چه اینکه حقیقت از هر چیزی بالاتر است.  بعبارت دیگر هر کوششی و هر تلاشی که هست باید صرف آبادانی همین دنیا شود و جهان خود را به طمع جهان غیرمادی موهوم تخریب نکرده و زندگی را برای خود و همسایگان زهر نسازیم.  تأکید بر مادّی بودن جهان ابداً بمنزله مادّه پرستی نیست.  بعلاوه، قرار نیست با طرح موضوع فوق عقاید کسی را هم تغییر دهیم.  ولی درباره هر دو راهکار بسیار مهم است که عقیده به روح و مباحث مابعدالطبیعه صرفاً در حیطه نظر باقی بماند و مانند آنچه امروز در کشور ما عمل میشود چماقی برای سرکوب نباشد.  

 

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (1)

    ایدئولوژی از لحاظ لغوی یعنی "علم ایده ها" یا علم ایده شناسی.  اما ایده چیست؟  همان است که در نظریه مُثُل (ایده) افلاطون قبلاً شرح داده ایم.  اما امروزه این اصطلاح بیشتر در حوزه سیاست یا حکومت داری بکار میرود و آن عبارتست از نظام آرا و عقایدی که خط مشی رفتارهای سیاسی یا اقتصادی را تعیین میکند.  ایدئولوژی نوعی جهان بینی است.  از منظری دیگر، نظام آرا و عقایدی است که نه تنها برای تبیین دنیا بلکه برای تغییر آنهم بکار میرود.  کاربرد این اصطلاح درباره مجموعه سامان مند اندیشه های ثابت است در حوزه فلسفه و سیاست یا مذهب.  معنا و مفهوم ایدئولوژی طی زمان دگرگون شده و معنای جدید آن نوعی اندیشه ناآگاهانه و کاذب است که انسان غیرارادی بر اساس آن عمل میکند که جنبه منفی پیدا کرده است.  ایدئولوژی هم از نوع دینی است و هم غیر دینی، منتها چون مشکلات مبتلابه ما نوعاً دینی است تکیه بیشتر را بر آن میگذاریم.  قبل از پرداختن به واکنش آن در جامعه، بد نیست مرور مختصری بر تاریخچه ایدئولوژی با تاکید بر جنبه الهیاتی آن داشته باشیم.

تاریخچه مختصر

   تاریخ ایدئولوژی نمیتواند بی تأثیر از تاریخ فلسفه و عقاید فلاسفه بزرگ باشد.  اما در بررسی ها با این مشکل مواجه میشویم که آثار مکتوب و مدون نمیتواند ما را به قبل تر از 3000 سال پیش برد.  بی گمان افکار و عقایدی که سرچشمه آثار فلسفیست به قدمت تاریخ حضور بشر بر کره خاکیست.  پیش تر شرح حال فلاسفه و اندیشمندان یونانی از طالس مُلطی بدینسو را آورده بودیم (فلاسفه باستان 1396/11/12) و اکنون فراز هائی از سخنان و عقاید آنان که به سرچشمه های ایدئولوژی دینی مربوط میشود را مختصراً ذکر خواهیم کرد. قابل ذکر است که نقل برخی سخنان را از ترجمه کتاب تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی (رضا یعقوبی) آورده ایم.

   طالس ملطی (640BC) در پاسخ به این پرسش که ماده اولیه جهان چیست، گفت آب.  پیشکسوتان فلسفه در دوره پیشاسقراطی علل مادی را بر علل غیرمادی ترجیح میدادند و در توجیه جهان در جستجوی علل مادی بودند.  این گفته هم از طالس است که "جهان پر از خدایان است".  از قدیم الایام در پاسخ به این سوأل که کارهای جهان را چه کسی مدیریت کرده انجام میدهد به رب النوع ها و خدایان متوسل شدند.  

   فیثاغورث (570BC) در کنار ریاضیات، عرفان را نیز مد نظر قرار داده و فرقه ای بر اساس تقدس اعداد تشکیل داد که حاوی دستورات عجیب و غریبی نیز بود.  مثل "همواره کفش پای راست را قبل از پای چپ بپوش" که خواننده را به یاد آداب سنتی اسلامی در باب احکام رفتن به دستشوئی میاندازد.  تعجب آور نیست که نه تنها عقاید بلکه بسیاری از آداب امروزی ما ریشه در گذشته های دور دارد که دانستن آن نهایت اهمیت را برای جوانان امروزی دارد.  اولین عقاید مکتوب درباره روح نیز از فیثاغورثیان است که به باور آنان با مرگ بدن روح از آن خارج و به جای دیگری کوچ میکند.  اما میگوید این جای دیگر همین دنیاست و میتواند بدن انسان یا حیوان دیگری باشد.  آنان مدعی نامیرا بودن روح بودند و دلیل آنرا حرکت ابدی اجرام آسمانی میدانستند که همعرض عناصر الهی است.  فیثاغورث با اینکه ریاضیدان قابلی بود فراموش کرد بگوید تکلیف اقزایش جمعیت انسانها چه میشود و این بدن های جدید روح را از کجا بدست میآورند؟  

   هراکلیتوس (540BC) تقریباً معاصر پارمنیدس بود و همو بود که فلسفه تغییر مداوم را عرضه کرد.  او نیز با خرافات عصر خود مبارزه میکرد و پرستش مجسمه ها را نهی میکرد.  با پندی عالمانه، شستن خون با خون را نهی کرد و میگفت مثل پاک کردن گِل با گِل میباشد.  میگفت که جهان حاصل آتشی فروزان است و هیچیک از خدایان یا آدمیان آنرا نساخته اند بلکه لوگوس (عقل جهانی) بر آن فرمان میراند.  بعدها انجیل یوحنا نیز با همین عبارت شروع شد: "در ابتدا، کلمه (لوگوس) بود و کلمه خدا بود".  هگل از او تأثیر فراوان پذیرفته است و ادامه خط فکری آنان به ایده آلیست های قرون اخیر انجامید.  

   پارمنیدس (539BC) نقطه مقابل هراکلیتوس بود که برعکس او میگفت همه چیز ساکن است و تغییرات ابداً واقعیت ندارد بلکه بنظر ما چنین میآید.  لذا زمان نیز واقعیت ندارد و گذشته و حال و آینده یکیست.  یکی از شاگردانش، زنون الئائی، از استاد معروفتر است و بخاطر طرح پارادوکس های معروفش هزاران سال سایر فلاسفه را انگشت بدهان کرد.  پارادوکس تیری که از کمان رها شده و به مقصد نمیرسد یا پارادوکس مسابقه لاکپشت و خرگوش از آن جمله است.  اساس استدلال وی بر پایه غیرممکن بودن وجود خلاء است زیرا فقط اگر خلاء وجود داشته باشد، جائی برای تکان خوردن وجود خواهد داشت و لذا حرکت ممکن میبود.  پارمنیدس در بحث خدا گفته است که هرچه هست وجود است و وجود "واحد" است و واحد تقسیم ناپذیر.  بعدها افلاطون ایده واحد را گرفته و آنرا خیر مطلق یا همان خدا نامید.  همین ایده از افلاطون وارد فلسفه فلوطین شده و "خیر" و "واحد" را واقعی ترین موجود در عرصه وجود دانست.  

   پروتوگوراس (500BC) پیشکسوت مکتب سوفسطائی است.  او در زمینه الهیات سخنانی چنین گفته: "درباره خدایان مطمئن نیستم که وجود دارند یا نه و یا به چه چیز شبیه اند زیرا برای شناخت آنان موانع بسیاری هست. هم موضوع پیچیده است و هم عمر آدمیان کوتاه است".  سوفسطائیان به نسبت گرائی معروف بودند و این اعتقاد که آدمی معیار همه چیز است.  برخلاف مشهور، سوفسطائیان حکمای قابلی بودند و پدیده ها را به دیده عقل مینگریستند.  از یکی از آنان درباره منشاء دین نقل است: "آدمیان از دیرباز خورشید و ماه، رودها و چشمه ها و هر چیز مفید دیگر برای زندگی را خدا میدانسته اند. مصریان نیل را میپرستیده اند زیرا که برایشان مفید بوده است".

   کسنوفانس (494BC) به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشت و به خرافات حمله میکرد.  او نیز همچون فیثاغورث دنیای آنروز را گشته بود و با فرهنگ اقوام آشنا بود.  میگفت که آدمیان خدایان را بشکل خود خلق کرده اند.  خدایان آفریقائی سیاه اند با بینی پهن و خدایان تراکیه سرخ مو و چشم آبی اند.  او در عوض، یکتا پرستی پیشرفته ای عرضه میکند: "یک خدا سرور خدایان و نوع بشر است که هیچ شباهتی به آدمیان ندارد".  او با تکیه بر منطق استدلال میکند که بیش از یک خدا نمیتواند وجود داشته باشد و سپس میافزاید که "نه میتواند از چیزی مثل خودش بوجود آید و نه میتواند از چیزی غیر خودش بوجود آید. او موجودیست زنده و با اینکه اعضائی ندارد میبیند و میشنود و فکر میکند".  شاید خوانند از شباهت هائی که بین این اظهارات و عقاید ادیان سامی میبیند متعجب شود.  احتمالاً این از اولین بارقه های یکتا پرستی نبوده زیرا به شهادت تاریخ، آخنآتون فرعون مصر هم بسیار پیشتر چنین اظهاراتی داشته است.  یعنی یکتا پرستی کشفی یکباره نبوده و همعرض گمانه زنی های دیگر در تاریخ وجود داشته است.  بهرحال مهم اینست که وجه تمایز کسنوفانس با پیامبران ادیان توحیدی شخصیت او بعنوان یک حکیم طبیعی بوده که ضمناً تلاش های زیادی هم در اکتشافات زمینی داشته است.  

  دموکریتوس (460BC) از مشهورترین حکمای مکتب اتمی است که بکلی طبیعت گرا بوده و وجود عالم را بواسطه برخورد تصادفی اتم ها با یکدیگر دانسته است.  اولین بار است که کسی نقش تصادف را در شکل گیری طبیعت اینگونه علمی بیان کرده است.  او اتفاقاً قائل به وجود فضای تهی یعنی خلاء میان اتم ها بود و مطالب عمیقی در این خصوص ابراز داشته است.  از همه چیز گذشته، برای ما بسیار عجیب است که یونانیان امروز با داشتن حکمائی امثال دموکریتوس چرا پیدایش فیزیک اتمی را بخود منسوب نمیکنند؟  اما عجیب تر از آن، اظهارات افرادی کم مایه در این روزگار است که با لاف و گزاف پیدایش فیزیک کوانتوم را از صدقه سر اعقاب عرب خود میپندارند.  طبل هرچه توخالی تر پر سرو صداتر.  

   سقراط (469BC) نسبت به حکمای پیشتر از خود رویه ای متفاوت داشت و بیشتر به اخلاقیات میپرداخت.  با اینحال به اتهام عدم اعتقاد به آنچه مقدسات مردم بود به مرگ محکوم شده جام شوکران را سر کشید.  پرسش و پاسخ های او مشهور است و میپرسید "آیا تقدس عبارتست از خدمت به خدایان؟ اما ما چه خدمتی میتوانیم به آنها بکنیم؟".  قربانی کردن برای خدا(یان) را نیز بعنوان معامله با خدا مسخره میکرد.  دعا را هم زیر سوأل میبرد و میگفت مستجاب شدن آن ممکنست باعث بروز فاجعه شود چه اینکه ما نمیدانیم چه چیز برایمان خوبست یا بد.  همان بهتر که چیزی نخواهیم و دعا را کنار بگذاریم.  

   افلاطون (427BC) یکی از بهترین شاگردان سقراط و مؤسس آکادمی بود.  باورهای مابعدالطبیعی با او به اوج خود میرسد.  تلقی او از خدا "خیر مطلق" بود.  وجود همه چیز را مدیون وجود آن میداند.  بعقیده او آدمیان در تمنای جاودانگی اند.  بعقیده ما نیز این حرف درخشان بسیار به حقیقت نزدیک است.  شکل گیری ایدئولوژی دینی بنظر ما از همین تمنا آغاز میشود یعنی ترس از مرگ!

    افلاطون میگوید خدا جهان را از عدم نیافریده بلکه با نظم بخشیدن به آشفتگی (خائوس = chaos) آنرا ساخته است.  جهان را از بینظمی به حالت نظم کشانده است.  در این ارتباط، ابتدا نفس (روح) را آفرید و بعد ماده را و آسمان ها را.  خواننده توجه دارد که از دید قدما یک آسمان نبود بلکه افلاک یا آسمان ها وجود داشتند که رد پای آن در متون دینی هنوز هست (سماوات).  ضمناً علم، عامل نظم بخشی را گرانش میداند که در زمان افلاطون شناخته نبود.  بارقه های پیدایش ایدئولوژی دینی را در بخش شهر آرمانی افلاطون میبینیم: "هرکس که به خدایان اعتقاد دارد مادام که بر اساس قانون پیش رود، مرتکب بی دینی نمیشود و حرفی غیرقانونی بر زبان نمیآورد.  اگر چنین کند بخاطر یکی از این 3 خطاست.  یا به وجود خدایان باور ندارد، یا میداند که وجود دارند ولی تصور میکند خدایان به نژاد بشر توجه ندارند، یا فکر میکند که با قربانی و دعا میتواند خدایان را متقاعد کند".  قربانی یکی از رسومی است که از بدو تاریخ تاکنون دست نخورده باقی مانده.

   افلاطون درباره الحاد میگوید: "چون یونانیان و بیگانگان به اتفاق آرا بر وجود خدا صحه میگذارند دلیل نمیشود که بگوئیم خدا هست.  مُلحدان معتقدند چنین باورهائی محصول تلقین در دوران کودکیست.  ملحدان ضمناً وجود خورشید و ماه را نیز دلیل وجود خدا نمیدانند زیرا میگویند صرفاً از خاک و سنگ بی احساس تشکیل شده و ناشی از طبیعت و تصادف اند.  لذا اجماعی درباره ماهیت خدایان وجود ندارد".   یادآور میشویم که اتمیست ها وجود جهان را محصول برخوردهای تصادفی اتم ها میدانستند و نه آفرینش یک ذات ماورائی. 

   افلاطون در ردّ الحاد استدلال میکند: " نفس (روح) بر جسم تقدم دارد و خیلی پیش از اجسام خلق شده است. علت تحول و تطور اشیای مادی همانا نفس است که ملحدان آنرا درنیافته اند".  افلاطون، در ادامه، به تعریف نفس پرداخته و مطالبی میگوید که استنباط امروزی ما از آن ایده "پتانسیل" است که در روزگار وی ناشناس بود.  شاید وقتی طالس میگفت جهان پر از خدایان است ترجمان امروزی آن همین نیروهای طبیعی باشد که در زمان خود درنیافته بود.  

   افلاطون در اینکه خدایان مراقب انسان و افعال او هستند بدیده شک نگریسته و میگوید: "اهمیت دادن خدایان به امور ناچیز ما در مقایسه با آفرینش عالم، مثل بازی بچه هاست".  علیرغم درک محدود افلاطون و قدما درباره جهان، این گفته بسیار درخشان است.  او با وجود اعتقاد به ایدئولوژی دینی اما بشدت با خرافات اطراف آن مخالف بوده و میگفت: " آنان که میگویند مجازات های خدایان را میشود با نذر و دعا خرید خدایان را همچون سگانی فرض میکنند که با گرفتن رشوه گله را به گرگ تسلیم میکنند".  چه میشد او زنده میشد و این نصایح را امروز بر توده عوام نثار میکرد!

    ارسطو (384BC) با هوش ترین شاگرد افلاطون در آکادمی بود و به او عقل مجسم میگفتند.  او در ادامه خط فکری استاد خود در اثبات تقدم نفس بر جسم، ایده وجود محرک نامتحرک یا همان محرک نخستین را بمیان آورد تا مقدمه ای شود برای اثبات ذات باری تعالی.  قبلاً در حکمت مشاء اشاره کرده بودیم که طبق آن، علت هر چیزی به چیز دیگری وابسته است الی آخر.  اما ماهیت آن آخرین چیز چیست؟  چون به گمان او بهترین چیز در زندگی ما "تفکر عقلانی" است پس برای محرک نامتحرک هم باید همان باشد و از اینجا ارسطو آماده میشود آنرا "خدا" بنامد.  

    ارسطو در توجیه حرکت و بیان محرک نخستین، مقدار زیادی بحث میکند که از چکیده آن ما امروز ایده "پتانسیل" را درمی یابیم.  یک توجیه برای عامل نامتحرک میتواند پتانسیل باشد که خود موجد حرکت است ولی در آنروزگار به صورت امروزی شناخته نبود.  از همین رو فهم استدلالات ارسطو را بسیار مشکل کرده است.  او در جای دیگری از "خدایان" سخن میگوید که نشان میدهد منظور ارسطو از خدا نه آن یکتاپرستی کسنوفانس است.  

    ارسطو سپس این پرسش را طرح میکند که خدا به چه چیز فکر میکند؟  زیرا که اگر به چیزی فکر نکند بهتر از یک انسان خفته نخواهد بود.  و اگر به هر چیزی فکر میکند باید دائم به آن فکر کند که اگر نکند دستخوش تغییر خواهد بود که مادون شأن خدائیست.  اما ارزش فکر به ارزش چیزی است که به آن فکر میشود.  پس اگر خدا به چیزی غیر خودش فکر کند تا سطح آن چیز تنزل پیدا میکند.  پس لازم میآید که او فقط به خودش فکر کند و چون خودش اندیشه مطلق است پس میشود اندیشیدن به اندیشیدن.  که البته دچار مشکل دور میشود که از نظر منطقی دور باطل است.  بهر حال اگر این نتیجه گیری ارسطو درست باشد، خدای استدلالی او با جهان کاری ندارد چه رسد دنیای حقیر آدمها!

   اپیکور (342BC) در مواردی با ارسطو همعقیده است آنجا که میگوید خدا کاری با زمینیان ندارد: " خداوند را موجودی زنده، تباه نشدنی و مقدس بدان. چیزی را که با تقدس و تباهی ناپذیری او بیگانه است بدو منسوب مکن.  درباره او به هر آنچه این تقدس جاودان را حفظ میکند معتقد باش. درواقع خدایان وجود دارند اما آن طوری که بیشتر مردم باور دارند نیستند. باورهای عامه تقدس آنان را خدشه دار میکند. کافر کسی نیست که وجود خدایان را انکار کند بلکه کسی است که عقاید عوام را به خدایان ببندد".  

   اپیکور میگوید: " ابلهانه است که فکر کنیم خدایان جهان را بخاطر آدمیان آفریده اند. آنها از سپاسگزاری ما چه سودی میبرند؟..".  بعبارت دیگر او این همه نماز و نیایش به درگاه خدا(یان) را بی معنی میداند.  اندیشمندان باستان که گاهی خدا را جمع بسته اند برای شمول بیشتر است زیرا متغیر صحیح N میتواند هر عددی باشد منجمله 1 ولی اگر  N=1 ثابت گرفته شود هیچ شمولی را نمیپذیرد.  لذا اظهارات ایشان صرفنظر از یکی یا چندتا بودن خدا مهم است و نه تعداد آنها.  

   اپیکور با اینکه در نظر مردم فیلسوفی بی خداست و فلسفه اش بر محور لذت است که او را مادی گرا نمایانده، معهذا فیلسوفی آزاد منش است هرچند از اشتباه مبرا نیست.  او وجود خدایان را بخاطر اجماع مردم بر سر آن میپذیرد.  یعنی چیزی که تا این حد شایع باشد لابد چیز درستی است.  در حالیکه این جز سوء درک دردناکی نیست و هر فرقه و گروهی که در اکثریت هستند دیگران را با توسل به این نگاه وادار به تمکین میکنند.  با اینحال میگوید که خدایان از طریق رؤیا های بشری متکامل شده اند و شکل انسانی بخود گرفته اند.  محسوس و دیدنی نیستند و فقط از طریق عقل ادراک میشوند.

   زنون کتیونی (336BC) که به زنون رواقی نیز شهرت دارد و نباید با زنون الئائی مشتبه شود، مؤسس مکتب رواقیون بود.  رواقی ها نام خود را از محل زندگی خود که رواق معابد بود گرفته اند. پیروان این مکتب برخلاف اپیکوریان که میگفتند خدایان کاری با زمینیان ندارند، امور عالم و کلیه فرایندهای طبیعی را زیر نظر مستقیم خدا(یان) میدانستند.  رواقیون خود را با مشیّت حاکم بر امور طبیعت یکی میگیرند و خود را تسلیم مشیّت الهی میدانند.  

   رواقیون میگویند خدا در همه چیز وجود دارد و لذا اگر خدا و روح جسمانی نبودند نمیتوانستند در جهان مادی اثر گذار باشند.  منطقیون این ادعا را درست می یابند زیرا فقط ماده امکان اثر گذاری بر ماده را داراست.  چیز غیر مادی، هرچند در تعریف آن اشکال هست، مطلقاً نمیتواند بر ماده اثر گذار باشد.  توضیح اینکه لطیف ترین اشکال مادی که از موانع عبور میکند و امروزه بصورت امواج الکترومغناطیسی دستگاه های ما را بکار میاندازد فقط و فقط در اثر واکنش مادیست که قابل آشکارسازیست.  لطیف ترین شکل ماده که قدما روح را از جنس آن میدانستند باد یا دم و بازدم بود که ریشه لغوی روح نیز از آنست. 

   رواقیون اصل اساسی اخلاق را بر محور اطاعت از طبیعت و تبعیت از قوانین طبیعت میدانند.  معتقدند که خدا همه چیز را برای انسان خلق کرده که امروز با توجه به بزرگی جهان ادعای بیجائی است.  آنها به وجود تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتند و این نحوه تفکر که شکل جبری دارد به آیندگان نیز سرایت کرده و رد پای آن را در اشعار حافظ و بسیاری دیگر مشاهده میکنیم.  عقاید این مسلک سکوئی شد تا مسیحیت آتی بر آن سوار شود.  نفوذ این افکار در علمای اولیه مسیحی آشکار است.  از دیدگاه خردگرایانه، افکار و مواعظ مسیح و سایرین همه متأثر از محیط زمانه و شنیده ها و دیده های آن دوران است.  از همین رو رد پای سخنان حکمای گذشته در تعالیم ایشان بچشم میخورد.  فرهنگ ها همواره در تعامل با یکدیگر بوده و هستند.  هیچ چیز از صفر و از تهی بوجود نمیآید.  همه چیز مسبوق به سابقه است.

   فلوطین (205AD) آخرین فیلسوف غیر مسیحی جهان باستان است که با مکتب خود الهیات را به اوج رسانید.  او "واحد" را واقعی ترین موجود فراتر از هر وجودی قلمداد کرد که شاید منظور، همان خیر مطلق افلاطونی باشد.  سپس "روح" را که شاید منظور همان عقل باشد را در مرحله بعدی اهمیت قرار داد و مقام آخر را به "نفس" داد.  بعداً در مسیحیت نوپا این 3 به "تثلیث" متحول شدند.  

   فلوطین واحد را اینگونه معرفی میکند: " ما هیچ معرفت یا تصوری درباره او نداریم و در عین اینکه چیزی نمیگوئیم چیزی درباره او میگوئیم.  پس اگر او را نمیفهمیم چطور درباره او سخن کنیم؟ آیا نداشتن هیچ معرفتی به او به این معناست که در کل چیزی از او نمیفهمیم؟ ما او را درک میکنیم اما نه به نحوی که از آن سخن بگوئیم، بلکه فقط درباره آن صحبت میکنیم".  

   اگر خواننده از این گفته او چیزی درنیافته است باید گفت که این اصولاً خصلت فلاسفه حرفه ای است که چیزهائی از ذهنیات خود خلق کرده و بعد با هزار و یک ترفند سعی در توجیه آن کنند. او احتمالاً خواسته است از یک موجود متعالی سخن بگوید که در ادیان توحیدی خدا نام دارد.  منتها حرف زدن درباره چیزی که شما آن را نمیشناسید و هیچ ایده ای از آن ندارید چگونه ممکن است؟

   فلوطین سپس عقل را توضیح میدهد و اینکه وجود آن از واحد صادر شده است.  بعقیده او از واحد هرچه صرف شود چیزی از او کم نمیشود.  احتمالاً تجربیات او و اجداد بشر حاوی این نکته بوده که خورشید با وجود تشعشع دائم چیزی از او کم نمیشود.  گو اینکه امروز میدانیم حقیقتاً کم میشود که متأسفانه در نظریه فلوطین رخنه میافتد.  در نهایت، از عقل، نفس صادر میشود که عنصر اداره کننده طبیعت است.  قابل ذکر است که افکار رواقیون و فلوطین بعدها وارد الهیات اسلامی شده مدتها مورد توجه بود.

  مسیحیت نوپای اروپا از لحاظ چارچوب فلسفی بر آموزش های فلوطین تکیه کرد و آن آموزه ها خمیرمایه اصلی مسیحیت را تشکیل داد.  مجدد لازمست توضیح داد که تعلیمات پیامبران عمدتاً توسط پیروان و مریدان مخلص تدوین یافته است کما اینکه توده اصلی آموزه های مسیحی را بولس (پائولوس) و سنت آگوستین تدوین کرده اند.  فیلسوف اخیر ابتدا مانوی بود ولی بعداً مسیحی شده و پدر فلسفه مسیحی شد.  با مرور متون مقدس، رد پای عقاید فلوطین، افلاطون، و رواقیون دیده میشود.  بعداً آنچه در دوره اسلامی فلاسفه الهی ایرانی پی گرفتند عمدتاً حول و حوش کارهای این 3 نفر و بویژه ارسطو بوده است.  موضوع مابعدالطبیعه، اسلامی و غیر اسلامی ندارد و یک چیز بیشتر نیست وآن موضوع سرمنشاء هستی، ذات باری تعالی، روح، و نقش عقل و نفس در جهان هستی بوده و سرچشمه ایدئولوژی دینی است.  نتایجی که بر بحث های فوق مترتب است در مطلب بعدی (#2) آمده است.

مدرسه آتن اثر رافائل

 

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (2)

   در ادامه بررسی تاریخی فوق، میخواهیم به حواشی آن بپردازیم.  یکی از مهمترین حواشی، درس هائی است که از مرور این تاریخچه مختصر میتوان گرفت.

درس هائی که میتوان گرفت

   اولین چیزی که بلافاصله پس از خواندن مطالب قبلی به ذهن خواننده خطور میکند نوعی آرزوست.  او احتمالاً آه سردی از سینه کشیده و آرزو میکند کاش به دوره باستان باز میگشتیم!  با نگاه به گذشته یونان در این سیر تاریخی میبینیم که هرچه در زمان به عقب تر بازگشت کنیم با حکمای عاقل تری روبرو میشویم.  آنها عموماً منطقی قوی تر داشته و به طبیعت تگاه عمل گرایانه تری داشتند.  اگر هم در تبیین جهان خارج اشتباهاتی داشته اند باید گناه آنرا بگردن نبود ابزار و آلات دقیق گذاشت.  والا روش استدلال و منطق آنان بسیار قوی و کارآمد بوده است. 

   در اینسو به ایران خودمان در عهد باستان که بنگریم، کارنامه بهتری در زمینه اخلاق داشته ایم و در 25 قرن پیش منشور حقوق بشر عصاره آن بوده است.  درست نقطه مقابل با آنچه در ایران امروز میگذرد.  کمی آنسو تر و کمی پیشتر حمورابی و قوانین مدون او را داشته ایم در محلی که عراق امروز قرار دارد و هر گام که برمیدارید زیرپایتان تمدنی خفته است.  حیف که امروز غرق در انواع مفاسد و مشکلات است.  حتی در زمان، جلوتر هم که میآئیم، حدود هزار سال پیش شاهد حضور حکما و دانشمندان گرانقدری بوده ایم که امروز جای همگی خالیست.  راستی چرا چنین است؟  پاسخ  یک کلمه است:  ایدئولوژی!

   ایدئولوژی بخودی خود گناهی ندارد کما اینکه در شرح مختصری که گذشت دیدیم که انواع و اقسام نظریه های متضاد زمانی در کنار یکدیگر در صلح و آرامش بسر میبردند.  ایراد در حاکمیت ایدئولوژی و بویژه نوع دینی آن در سیاست است.  بعنوان مثال فرض کنید آنچه که افلاطون در شهر آرمانی خودش شرح داده بود اجرائی میشد و قوانینی که او وضع کرده بود به اجرا گذاشته میشد.  جزئیات شهر آرمانی را در کتابهای فلسفه میتوان دید.  با اینکه در صداقت و شرافت افلاطون کمترین شبهه ای نیست لیکن در اینکه شهر آرمانی وی بصورت دردناکی به یک نظام دینی اقتدارگرای دیگری تبدیل نشود نمیتوان تردیدی داشت.  در سایه شهر آرمانی او، سایر اندیشمندان و مکاتب آنها میبایست یا زیرزمینی میشدند و یا بار خود را بسته راهی تبعیدی خود خواسته میشدند.

   تجربه نشان داده که سیطره سیاسی ایدئولوژی هیچگاه موفق نبوده، دستکم تجربه برادران روس و چینی چنین میگوید.  در چین برای مدتها ایدئولوژی حزب کمونیست با سیاست درهای بسته در صدد صدور انقلاب به دیگر نقاط بود.  با چه هزینه ای؟  با پول جیب خلق قهرمانی که بر اثر گرسنگی در جمعیت های میلیونی تلف شدند.  بعدها با آمدن سیاسیون عاقل تر، درهای رابطه با جهان گشوده شد و بجای صدور انقلاب، اقتصاد وجهه همت قرار گرفت و آن شد که امروز میبینیم.  اقتداری که از حیث اقتصاد قوی حاصل میشود خود بخود نه تنها ارتش قوی تری ایجاد میکند بلکه امکان صدور ایدئولوژی را نیز ایجاد میکند اما باید دید که آیا چنین دیدگاهی هنوز در منظر چین امروز قرار دارد یا خیر.  بهرحال مطالعه تجربیات دیگران ارزشی مافوق تصور داشته و مانع تکرار اشتباهات فاحش میشود.

   از سوی دیگر نباید فریب پیشرفت های ظاهری را خورد.  پیشرفت واقعی از حوزه ذهن آغاز میشود و آثارش در زندگی روزمره دیده خواهد شد.  لذا البسه شیک و استفاده از محصولات تکنولوژی لزوماً پیشرفت نیست.  کما اینکه وقتی در یکی از کشورهای خلیج فارس، یکی از همسران حاکم از دست او فراری میشود یا مدتی بعد دختر او حبس خانگی شده و مخفیانه استمداد میطلبد همه حاکی از نبود بلوغ فکری جامعه است.  بزرگ راه های عظیم و ساختمانهای مرتفع و حتی صاحب بلند ترین برج دنیا بودن هرچند قابل تحسین است اما ربط زیادی به پیشرفت حقیقی ندارد.  خوشبختانه خاورمیانه آبستن تحولی عظیم در آینده ای نزدیک است و منتظر تکانی است تا موجب زایش شود.

   درس دیگری که گرفته میشود اینست که حضور فلاسفه و حکما بخودی خود جامعه آرمانی را بوجود نمیآورد.  فاکتور مهم دیگر "عادت" است.  عادت های بد، جامعه را به قهقرا برده و مرتب خود را باز تولید میکند.  سرچشمه اولین حضور عادت بد کجاست؟ : ایدئولوژی.  اینجاست که ایدئولوژی حتی در مقام حاکمیت سیاسی هم نباشد با دادن آموزش های غلط جامعه را تدریجاً تباه میکند.  قرار دادن سیستم آموزشی جامعه در اختیار ایدئولوژی بهترین راه برای تباه کردن جامعه است. در این میان آموزگاران نقشی اساسی دارند و بعد از چندین نسل که کودکان آموزش دیده، خود آموزگاران نسلهای بعدی شوند، این چرخه به خودکفائی میرسد.  یعنی در این مرحله، حتی اگر محرک ها و سرچشمه های نخستین هم قطع گردد، سیستم بطور خودکار به بازتولید خود ادامه میدهد (دور باطل).  

   جامعه ای که بشرح فوق دچار بحران شده مانند کسی است که بخواب رفته و بیدار نمیشود.  در این مرحله، قطع دور باطل فقط با کمک استقرار سیستم آموزش درست میسر است.  لیکن در شرایطی که حاکمیت در اختیار نظام ایدئولوژیک باشد این امر تقریباً میسر نیست زیرا منافع نظام ایجاب میکند که این دور باطل همچنان ادامه داشته باشد.  اتفاقاً نظام تمام همت خود را بکار خواهد برد تا این دور باطل تشدید هم بشود.  نمونه های آن فراوان است.  ببینیم امروز در دورترین روستاهای کشور چه میگذرد.  سابقاً کتابخانه های سیار به این نواحی اعزام میشد تا بلکه روستائیان با آنچه در دنیا میگذرد آشنا شوند.  امروز امامزاده های سیار جای آنها را گرفته مبادا روستائیان دچار کمبود خرافات شوند و چشم و گوششان باز شود.  مگر چه اشکالی دارد مردم دانا و توانا شوند؟!  اشکال اساسی اینجاست که دیگر نمیتوان از آدمهای هشیار پول درآورد یا ثروت جمعی شان را به یغما برد و ساکت باشند.  گویا چندی پیش فردی که سالها در خارج اقامت داشته به شهر خود باز میگردد و با امامزاده پر رونقی مواجه میشود که بر قبر پدر بزرگ او برپا کرده اند.  وی با مراجعه به اوقاف و ارائه سند رسمی توانست که خلع ید کند و گویا تابلو های امامزاده نیز برچیده شد.  خط مشی چیست؟: تولید امامزاده بجای ساخت مدرسه.  تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

   آسیب های هنگفتی از سوی نظامات ایدئولوژیک، بر جامعه تحمیل میشود که یکی از آنها که مخصوص نظام دینی است عدم پاسخگوئی میباشد.  تقدس و اتصال به آسمان، سپری است که آنها که باید پاسخگو باشند پشت آن پنهان و از پاسخگوئی معاف میشوند.  زمانی هم که سرانجام برای توجیه نابسامانی ها چیزی باید گفته شود، به ذکر کلمات قصاری چون: "غضب الهی"، "امتحان الهی"، "بد حجابی" و امثال آن اکتفا میشود.  

    برای انحراف افکار عمومی و اینکه انتظار پاسخگوئی نداشته باشند، تکنیک های مختلفی در فرهنگ های مختلف وجود دارد.  کلید واژه ای که بیشتر شنیده میشود "بد حجابی" است.  با این ترفند اذهان عمومی از دزدی های گسترده، سوء مدیریت یا نبود آن در بخش های مختلف امور منحرف شده و سرگرم بدحجابی و تبعات آن میشود.  اما جالبست که بدانیم این نیز مثل سایر نظریات دینی از فرهنگ های دیگر بما رسیده است.  در خاورمیانه که زنان موی خود را میپوشانند تصور بر اینست که اشعه ساطعه چشم مردان را آزار میدهد.  حال اگر مو کوتاه شود چطور؟ شدت اشعه چند درصد کم میشود؟ با کله طاس چطور؟  چه طولی از مو آستانه خطر است؟  صرفنظر از طول، چه تعداد تار مو آستانه تشعشع است؟  یک تار مو هم همان اثر را داراست؟  موی مردان چطور؟ تفاوت کجاست؟  جالب است که در سرزمینی که خاستگاه این عقاید بوده، زنان مؤمنه در اسرائیل از تکنیک کلاه گیس استفاده میکنند که دیگر نیازی به پنهان کردن از چشم نامحرم ندارند.  اشعه ظاهراً همچنان ساطع میشود ولی چه باک که از زنی ناشناس است!  وام گیری ما در سایر عرصه ها متشابهاً از همین قسم است که هیچ گونه منطقی در بنیاد های آن دیده نمیشود.  این حجم از دستگیری، حبس و شکنجه آیا توجیهی دارد؟ 

   تا درک درستی از ایدئولوژی نباشد، این آسیب ها مدام ادامه خواهد داشت.  آنچه اساسی است و از ابتدا در ضمیر ناخودآگاه انسان محفوظ است همانا وجدان و اخلاق طبیعی است (98/6/7).  ادیان بمنزله لباسی است که قابل تعویض است.  بطور کلی، ملت ها آموزش پذیرند و عیناً مانند یک کودک میتوان آنها را تعلیم داد.  زمانی بود که ایرانیان پیرو کیش میترا بودند.  زمانی بعد تر، ایرانیان قرنهای متمادی مریدان مخلص زرتشت و آئین نیک وی بودند و بی حرمتی به آن را بی پاسخ نمیگذاشتند.  اما همین ملت بعداً با تعویض لباس چنان مسلمان شد که دین سابق در نظرشان کفر آمد.  بگذریم از اینکه این تغییرات چندان هم مسالمت آمیز انجام نشد.  باری، قرن ها در شاخه اصلی این دین دوام آوردند تا ناگهان با فشار دیگری چنان شیعه شدند که از رویه (مذهب) پیشین خود تبری جستند.  در رویه جدید، ارادتمندان حول محور عاشورا و مراسم آن گرد آمده و اینبار بی حرمتی به عاشورا را بی پاسخ نمیگذارند. 

   تاریخ حرکت خود را ادامه میدهد و ثابت ترین چیزها نیز مشمول تغییر است منتها در مقیاس زمانی خود.  لذا تحول و تطور ادیان نیز متشابهاً ادامه خواهد یافت گاهی رو به تعالی و گاهی رو به قهقرا ولی در مجموع رو به کمال و تکامل هر چه بیشتر.  در این سیر تاریخی آنچه واقعاً مقدس است جستجوی حقیقت است و از این منظر است که فلسفه و دوست داشتن آن اهمیت داشته و جایگاه ویژه ای می یابد.  درسی که از سیر تاریخی مابعدالطبیعه و تحول ادیان میشود گرفت اینکه ترور و آدمکشی بخاطر پافشاری بر قداست یک دین و احکامی که در بلند مدت عوض میشود، عملیست خطا و اشتباه محض زیرا همانطور که دیدیم اولویت ها در طی تاریخ عوض میشود.

   سرچشمه های ادیان از الهیات میجوشد و الهیات شاخه ای از فلسفه است.  همانطور که در بحث های مابعدالطبیعی در بخش قبلی در مرور تاریخچه ایدئولوژی دیدیم، مسائل اساسی درباره روح، جاودانگی، مسائل پس از مرگ، آفرینش جهان، آخرت شناسی و امثال آن همگی ابتدا از پرسش های فلاسفه آغاز شد و بخش نظری ادیان از همین پرسش و پاسخ ها شکل گرفت.  منتها به محض انجماد در قالب دین،  خصلت پرسشگری خود را از دست داده و دیگر مانند فلسفه نمیتواند سیال و انعطاف پذیر باشد.  لذا نظام های ایدئولوژیک دینی هیچ سنخیتی با نظریه های فلسفی نمیتوانند داشته باشند.

   بالاخره در انتها یک پرسش اساسی شکل میگیرد و آن اینکه با وجود همه آسیب هائی که نظامات ایدئولوژیک برای یک کشور ایجاد میکند، چرا همچنان بر سر کارند و تغییری واقع نمیشود؟  پاسخ بنظر میرسد در یک چیز خلاصه میشود: تجمع قدرت و ثروت.  در این گونه نظام ها چون ملاک اشتغال، عموماً تعهد به ایدئولوژی حاکم است، لذا بستر مناسب برای برکشیده شدن افراد نالایق و ناشایست بوجود میآید.  این افراد نوعاً در شرایط عادی که حساب و کتابی باشد جایگاهی ندارند لذا به محض اشغال پست های بالا، بفکر تأمین آتیه خود و بستگان خواهند بود زیرا جایگاه خود را دائمی نمی بینند.  یکی از راه های تأمین ثروت نامشروع اتکا به "رانت" است که در پست های مدیریتی سهل و آسان در اختیار قرار میگیرد.  متعاقباً فساد گسترده و غیر قابل کنترلی بوجود میآید و آنها که برخوردار میشوند حاضر به از دست دادن این شرایط نیستند.  لرزان بودن پست های مهم و عدم اطمینان به آینده، فرورفتن عمیق تر در روابط فساد را تشویق کرده و موجب تشدید عوارض وخیم آن میگردد.  

   چنین است که یک چرخه دائمی برای الیگارشی برخوردار ایجاد میشود که خودش را مرتب بازتولید میکند. گروه های کوچکتر که برای استمرار در کار خود به الیگارشی حاکم وابسته اند مجبور به هماهنگی در یک بستر گسترده تر از فساد سازمان داده شده خواهند بود.  فقط زیان مالی مستقیم نیست که نصیب ملت میشود بلکه آب، هوا، و خاک سرزمین نیز در معرض تاراج قرار میگیرد و نه تنها این بلکه آینده کشور نیز در قالب قراردادهای بلند مدت پیش فروش شده به بیگانه تقدیم میشود.  بدتر از بد اینکه مردم عادی و نسل های آتی برای زنده ماندن ناگزیر از تمکین برای مشارکت در تباه کاری این تاراج کنندگان هستند و خود نیز در این فساد گسترده مجبور به همکاری هستند.  مصداق عبارت معروف که "مردم به همان مذهبی میگروند که حاکمان دارند".   مادیات که از دست رفت لابد دلخوش به معنویات باید بود.  اما در یک نظام ایدئولوژیک جائی برای معنویات هست؟! 

   ختم کلام و درس نهائی:  باید ایدئولوژی را به جایگاه طبیعی خود بازگرداند تا هم احترام پیشین خود را بازیابد و هم دل دین داران واقعی شاد گردد.  در عوض، عقلانیت را که چهار دهه مهجور مانده است را به رأس امور آورد تا هم به خسارات مادی و هم به خسارات معنوی خاتمه دهد.

معراج اثر سلطان محمد نقاش

  • مرتضی قریب