فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۰۹
ارديبهشت

نقش استدلال در علم و مذهب

   ایجاد تمدن ناگهانی نبوده بلکه تدریجی و پیوسته بوده است.  در طی تاریخ همواره دو جنبه در حیات انسانها نقش محوری داشته است.  یکی جنبه مادی که به ادامه زندگی وی وابسته است و اگر غفلت شود به مرگ و نابودی منتهی میشود.  دیگری جنبه معنوی است که به رضایت او از زندگی و امید به استمرار آن مربوط و تصور رستگاری پس از مرگ را در او تقویت میکند.  

   در مورد جنبه مادی در حیات انسان و اهمیت آن هیچگاه حرف و حدیثی نبوده و نخواهد بود.  زیرا از ابتدای ظهور انسان بر این کره خاکی، خور و خواب و تولید مثل و صیانت نفس در برابر خطرات طبیعی همواره همان اهمیتی را که برای سایر حیوانات داشته برای نوع انسان نیز همان اهمیت را دارا بوده است.  اما درباره جنبه دوم که به معنای زندگی و حقیقت آن و آمال و آرزوهای انسانی مربوطست، حرف و حدیث بسیار است و اندیشه انسان درباره آن فراز و فرودهای بسیار داشته است.  واقعیت اینست که قبول پدیده مرگ برای ما انسانها بسیار دردناک و غیر قابل هضم است.  چه اینکه خود را از سایر حیوانات متمایز دانسته و لذا حقیقت مرگ و نابودی را اجحافی در حق نوع خودمان تلقی میکنیم.  البته تحقیقات جدید درباره حیوانات نشان داده که انسان شاید در این حس تنها نباشد چه اینکه مشاهده شده که فیل ها نیز دسته جمعی بر فیل مرده ای که استخوانهایش بجا مانده جمع میآیند و نوعی اظهار همدردی و شاید تأثر نشان میدهند.  چه بسا حیوانات نیز درکی ماورائی درباره مرگ داشته باشند که هنوز نمیدانیم.  بهرحال پدیده مرگ نقطه آغاز سیر تفکر درباره حیات معنوی است.

   از سوئی دیگر، مشاهده آسمان پر ستاره در شبهای طولانی همچون دیگر مظاهر طبیعی، موجب نوعی پرسش برای قدما میشد که اینها همه برای چیست.  ادامه این روند فکری به پیدایش فلسفه انجامید که هدف کلی آن درک جهان پیرامونی بود.  هسته مرکزی فلسفه را متافیزیک تشکیل میدهد که به بحث وجود و نقش انسان در دایره وجود و وظایف او (اگر وظایفی باشد) و مسیر سعادت و رستگاری میپردازد.  در طی زمان، انواع دانش ها از توده اصلی فلسفه جدا شده و شاخه های مختلف علم را تا به امروز تشکیل داد.  آنچه باقی ماند، متافیزیک است.  متافیزیک به جنبه های معنوی حیات انسان که مورد علاقه اوست میپردازد و مترادف است با "دین" اما نه به آن معنا که امروز مصطلح است.  

    انسان به یک معنا همواره خصلت دینی داشته و دارد زیرا که درباره مسائل مربوط به آینده خویش و دلیل وجودی خودش و اینکه آیا هدفی برای وجود او بوده یا خیر علاقمند است.  بنابراین مطابق این شیوه، دین = متافیزیک است.  از اینرو قدمت متافیزیک یا دین به قدمت انسان است.  بتدریج شاخ و برگ هائی در اطراف دین رشد کرد که به مذاهب امروزی انجامید.  مذهب یا راه و روش که از معنی آن بر میآید، عمدتاً شامل قواعد و دستورالعمل هاست که بجهت توضیحات بعدی این دو را یعنی دین و مذهب را مستقل از هم در نظر میگیریم.  برخلاف دین (= متافیزیک)، مذاهب نسبتاً جدید هستند.  در گذشته های دور، شهرها هریک دارای نمادی بود که گاهی خدا یا رب النوع مختص آن شهر را تشکیل میداد.  در جنگ ها، هر طرف که پیروز میدان بود، اغلب نماد مقدس طرف مغلوب را تخریب کرده بدان توهین روا میداشت با این ذهنیت که خدای شهر غالب برتر از خدای شهر مغلوب است.  حال آنکه همگی سنخیت یکسان داشته و مقصود از برتری، سلطه سیاسی بوده است.  چنین ادعائی بعدها به ادبیات مذاهب جدید تسری پیدا کرده بطوریکه صدای آن برای گوش ما بسیار آشناست.  

    ایرانیان، برخلاف آنچه تندروهای اسلامی گفته اند، همواره دیندار و دینمدار بوده و از دین های وارداتی بی نیاز بوده اند.  اصلاً دین واژه ایست فارسی مشتق از واژه باستانی "دئنا" که بعداً وارد عربی شده و جمع مکسر میبندند.  دئنا به معنای اندیشیدن یا تشخیص معنوی میباشد که خود از ریشه اوستائی "دا" به معنای "دانستن" یا "شناختن" است که امروزه واژه دانستن را عیناً بهمین معنا بکار میبریم.  بنظر میرسد، همانطور که گفتیم، دین مترادف است با آنچه انسان در تنهائی خویش با خود اندیشه میکند و بویژه درباره هستی جهان و معنای آن کنکاش میکند.  مذهب یا کیش در دنباله خط فکری دین بوجود آمده و حاوی قواعد و احکام و دستورات عملی (شریعت) میباشد. اما در عمل، معنویت غالباً یکسره در سایه شریعت قرار گرفته است. امروزه با تساهل دین و مذهب را گاه مترادف بکار میبریم.  اخلاق، طبیعی ترین راهنمای زندگی است که در مطالب پیشین زیر عنوان "اخلاق طبیعی" بدان پرداخته ایم ( 98/6/7).  طبعاً اخلاق منحصراً در جمعیت و رابطه انسانها معنا و مفهوم پیدا میکند و اگر مثلاً افراد بصورت تک و منزوی زندگی میکردند، اخلاق بی معنا میشد.

    جنگهای گذشته، جنگ بین مذاهب بود که همانطور که گفتیم، هر مذهبی مدعی احراز بهترین و والاترین مقام بوده و در تلاش است مذاهب دیگر را زیرپا گذاشته و پیروان آن را زیر سلطه خود گیرد که در واقعیت امر چیزی جز تسلط سیاسی و بهره کشی نیست.  شاید شاعر هم در همین راستا سروده: جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.  متأسفانه، امروزه نیز ریشه بسیاری از منازعات همچنان در عقاید مذهبی نهفته است.  رواج دین و مذهب در این سرزمین پیشینه ای بس طولانی دارد.  مهمترین و کهن ترین آنها میترائیسم یا مهرپرستی است.  شکل اولیه آن درباره پرستش و تقدیس مهر یا خورشید بوده است.  واقعیت اینست که هیچ چیز برای ما انسانها مهم تر و حیاتی تر از وجود خورشید نیست که ضمن اینکه کره خاکی از بطن آن متولد شده ضمناً بدون تابش بی وقفه آن حیات از بستر زمین رخت برخواهد بست.  از این حیث، بنظر میرسد نیاکان ما باهوش تر از ما بوده اند و استدلالشان درست بود که به اهمیت وجودی خورشید پی برده و همه روزه راز و نیاز میکردند تا او به تابش خود ادامه دهد.  علت آنست که در گذشته های دور آنیمیسم رواج داشته و تصور بر این بوده که مظاهر طبیعت دارای روح و جان هستند و گوش شنوا دارند.  اما دانش امروز نشان داده که چه بخواهیم چه نخواهیم خورشید برای میلیاردها سال دیگر به درخشندگی خود ادامه خواهد داد تا نهایتاً آن بر سرش رود که قبلاً شرحش را داده بودیم ( 95/9/25).  

   ادیان و مذاهب از یکدیگر اقتباس میکنند و هیچ نظریه ای ابتدا به ساکن از هیچ متولد نمیشود.  لذا هیچیک از مذاهب به معنای واقعی کلمه مطلقاً اصیل نیستند و همه از یکدیگر وام گرفته اند.  لذا بنا به تعریفی که وجود دارد، تنها پیامبر اصیل و دارای تفکر مستقل، آدم ابوالبشر میتواند باشد که طبق تعریف کسی پیش از وی نبوده است.  باری، بعدها زرتشت پیدا شد که عناصری از مهرپرستی را وام گرفته منتها نور را جایگزین خورشید ساخت که انتزاعی تر بوده و آنرا در یک رابطه ایهامی با منبع خیر و نیکی قرار داد. طبعاً تاریکی در جبهه مخالف و دشمن قرار گرفت.  اهورامزدا مظهر خیر و نیکی و اهریمن مظهر شرّ و بدی شد که منطقی ترین توجیه برای وجود خیر و شرّ اند.  جالب است که اهریمن (شیطان) در متون ادبی یا در نمایشات، همواره او را بصورت یک دیو زشت شاخدار نشان میدهند حال آنکه از دید منطق کاملاً برعکس باید باشد.  زیرا او نماد خدعه و فریب است و طبق تعریف، تخصص اش در نیرنگ و فریبکاری است.  آیا با چنین چهره ای توفیق خواهد داشت؟  ابداً.  او برای توفیق در کار خود، با وجناتی نورانی و در لباسی ظاهر خواهد گشت که حس روحانیت و تعلق خاطر را در شما برانگیزد! جز این نمیتواند باشد زیرا او قرار است با گفتار بظاهر خوب، ولی خدعه در عمل، اطمینان توده های میلیونی را جلب و سرانجام فریبشان دهد.  آیا با چهره ای زشت و با دو شاخ بر سر و دُمی آویزان میسر است؟!  بعید است.  باری، مانویت که در قرن سوم میلادی ظهور کرد، شاید در این میانه از کمترین تعارض درونی برخوردار و حاوی بیشترین مضامین فلسفی در درون خود میباشد.  عدم توفیق این آئین عمدتاً ناشی از دستورات بسیار سخت آن در قبال یک زندگی پارسایانه است.  از همین رو، پیروانش را دو گروه تشکیل میدادند.  یک گروه اندک و مجری دقیق آداب موسوم به "برگزیدگان"، که خود طبقاتی دارند، و توده مردم عادی موسوم به "شنوندگان" که مجبور به اجرای دقیق فرایض نبوده ولی متعهد به تهیه و تدارک خوراک ضروری برگزیدگان بودند.  فقط برگزیدگان قادر به اجرای دستورات بوده اند. دستوراتی زیر عنوان : مُهر دهان، مُهر دست، مُهر باطن.  بطور خلاصه مجموع این سه مُهر عبارت بود از پاکی گفتار و منع خوردن گوشت و هرآنچه میتوانست برای دهان لذت بخش بوده موجب تقویت قوه شهوانی شود.  چه اینکه روابط جنسی منع کامل داشته و ازدواج و تولید مثل ممنوع است زیرا باعث اختلاط مجدد نور و تاریکی میگردد.  زیرا انسان مرکب از دو گوهر نور و تاریکی کنایه از خیر و شرّ است. هر عملی که به حیوان و گیاه آسیب برساند ممنوع است لذا کشتن حیوان و ریشه کنی گیاه گناه محسوب میشود.  البته گروه شنوندگان زندگی خانوادگی طبیعی داشتند و میتوانستند کشاورزی کنند و گوشت هم بخورند.  برگزیدگان باید یکماه روزه میگرفتند و یک زندگی توأم با ریاضت شبیه راهبان بودائی داشتند.  گویا روزه ماه رمضان نیز اقتباسی از روزه اینان بوده است.  معروفست که مانویت را یک دین التقاطی مُلهم از مسیحیت و بودیسم و زرتشتی گری دانسته اند و آنرا نقطه ضعفی برایش گرفته اند.  حال آنکه همه ادیان متشابهاً همینگونه هستند، ضمن آنکه التقاطی بخودی خود مفهوم بدی نیست و نباید باشد.  دانش امروز ما سرشار از مفاهیم التقاطیست.مثلاً  نظریه الکترومغناطیس حاصل تلفیق موفقیت آمیز الکتریسیته و مغناطیس است که بسیار مفید هم واقع شده است.  هرکجا آموزه نادرستی دیدید، بدون تعارف کنار بگذارید.

  باری، آئین جدید مدتی از پشتیبانی شاهان ساسانی برخوردار بوده ولی نهایتاً بدستور بهرام اول ولی در واقع به سعایت رؤسای دین زرتشت، مانی مظلومانه کشته شد.  مانی نه خود خونی ریخته بود نه مروج خونریزی بود.  معذالک آئین او بعد مدتی بدون هیچ جنگ و خونریزی شرق و غرب را فراگرفت و پیروان صادقی یافت.  جوهره اصلی آئین مانی بر همان دوگانگی خیر و شرّ بمثابه نور و ظلمت است با این تفاوت که در قالب یک فلسفه پیچیده، اعتقاد براین است که انسان مادی باید با پرهیز از مادیات خود را از امتزاج گوهر تاریکی با نور رهائی بخشیده سرانجام به نور مطلق در آسمان بپیوندد.  این درجه از شدت زهد و پارسائی گاه با نهایت تعجب به نتایجی وخیم در آینده منتهی میشود.  گمان ما بر اینست که این قُبح روابط جنسی چنان در ضمیر ناآگاه ما حک گردیده که امروز ما از معدود مردمانی هستیم که شدید ترین ناسزاهای خود را با اصطلاحات جنسی توأم کرده حواله میدهیم!  یعنی تلویحاً روابط جنسی را تابو میدانیم. و عجیب تر آنکه شدت ریاضت در برگزیدگان مانوی گویا عکس العملش را در برگزیدگان مذهب رایج ما نشان داده است.  نوعی تأیید مجدد بر قانون سوم نیوتون!  روحانیت حاضر بجای پرداختن به عقل و معقولات و آنچه مربوط به رأس بدن است، تمام تلاش و اندیشه های خود را بر نیمه پائینی بدن متمرکز کرده و شرم و حیا را یکسره تعطیل کرده است.  بسیاری از آموزه ها و عقاید دینی ریشه در گذشته های دور دارند.  مثلاً آداب غسل تعمید در مانویت نیز رواج داشته که مقتبس از مسیحیت و هردو متأثر از ماندایی ها و نحله های کهن تر است.  این غسل را ما امروز برای مردگان انجام میدهیم.  داستان معراج مختص به پیامبر اسلام نیست بلکه مادر مانی در خواب میبیند که پسرش به آسمان میرود و دوباره به زمین باز میگردد. در مورد مسیح نیز همینگونه بوده و اندیشه سفر آسمانی متعلق به عقاید قدیمی ماندایی ها و مفاهیمی از ایران باستان است.  اشاره به اینکه آسمان پاک و مقدس است و زمین، مادّی و میرا و ناپاک است.  بی جهت نیست اهورامزدا بال و پر دارد (شکل پیوست) و فرشتگان مذاهب دیگر نیز همینگونه تصویر شده اند.  

    در وادی علم و معرفت، استدلال نقش محوری را بازی میکند.  در عرصه دانش، منقولات ملاک نیست بلکه منطق همراه با شواهد تجربی حرف اصلی را میزند.  تمامی دستآوردهائی که امروزه در عرصه علم و فن آوری ملاحظه میکینم مدیون همین رویه است.  در این وادی مهم نیست شخص گوینده کیست بلکه مهم اینست که چه میگوید.  اخیراً از قول شخص متخصص و معتبری در حوزه پزشکی نقل شده که واکسن های عرضه شده کرونا حاوی دستورالعمل هائیست نه تنها برای کنترل از راه دور بلکه کشتن فرد حدود یکسال بعد از تلقیح!  این در حالیست که این ادعا هیچ شواهدی عرضه نمیکند و با هیچ استدلالی همراه نیست.  شاید هم روزی فاش شود که چنین هدفی در برنامه بوده ولی چون به شیوه رایج علم عرضه نمیشود، عقل سالم باید آنرا ندیده گیرد.  با بسیاری از اطلاعات غلطی که در فضای مجازی و واقعی عرضه میشود باید اینگونه رفتار کرد.  عدم همراهی با دانش زمانه و روش آن، کودک عقب مانده ذهنی ای را میماند که بزرگ و برومند شده ولی ذهنیت او در حد همان کودک متوقف مانده است.  

   اما در وادی مذهب، هر آنکه سخن از منطق و استدلال کرد، نابود شد.  رمز بقا در این وادی همانا همراهی و تکرار مکررات است.  شرح مانی را دیدیم که چگونه قربانی حسادت متولیان دین رایج زمانه خود شده و بطرز فجیعی کشته شد.  چرا؟  چون استدلال در این وادی کارگر نیست.  داستان سهروردی ها، حلاج ها و امثال آنان را خوانده ایم که چگونه سر خود را بر سر اندیشه خویش بر باد دادند.  اکنون برآنیم که داستانی از تاریخ معاصر را نمونه آوریم که شاید شرح آن نخوانده باشید.  در این وادی داستان مانی ها مرتب تکرار میشود.

   سوژه ما شیخ احمد احسائی است که در آغاز قرن سیزده هجری شمسی در احساء، شرق عربستان (نزدیک بحرین) متولد شد.  او در 5 سالگی خواندن قرآن را تمام کرد و تا 20 سالگی مقدمات علوم دینی را فرا گرفت.  متعاقباً نزد علمای معروف عصر تلمذ کرده به یکی از معروفترین علمای شیعه دوازده امامی مشهور به زهد و تقوا مبدل شد.  مدتی در نجف و کربلا بود و چندی هم در ایران بسر برده آوازه شهرت او در تسلط بر مسائل دینی و فلسفی چنان در ایران پیچید که چندی بعد به خدمت فتحعلی شاه قاجار رسیده بسیار مورد تجلیل و تکریم او واقع شد.  در مسافرت هائی که به شهرهای ایران داشت با استقبال پرشور مردم روبرو میشد.  شهرت او نزد مردم حسادت دیگر علما را برانگیخت تا بالاخره برایش نقطه ضعفی پیدا کردند.  وی مدتی نیز در بصره اقامت داشت و در آنجا با پیروان مکتب صابئین آشنا شده به اعتقادات فلسفی آنها متمایل شد.  معروفست که اعتقاد او درباره معاد متأثر از اعتقادات پیروان مذهب صابئی میباشد.  بیشتر مراسم اینان در کنار رودهای پرآب و همراه با آب جاری است و از اینرو در حوالی بصره ساکن بوده اند.  بنظر میرسد این مذهب ادامه مذهب مغتسله یا پیروان یحیی تعمید دهنده باشد که او کمی پیش از ظهور عیسی مسیح، مردم را در رودخانه اردن غسل میداد.  مراسم غسل مسلمین یحتمل ادامه همان آداب است.  اینان علاوه بر جسم مادّی به وجود یک جسم لطیف نیز در وجود انسان اعتقاد داشتنند که بگمان ما ادامه همان خط فکری افلاطون در مبحث نظریه مُثُل میباشد.  بنا بر این اعتقاد، برای انسان یک قالب مثالی وجود دارد که همان جسم لطیف است که بر اثر مرگ از بین نرفته بلکه باقی و پایدار میماند.  شیخ احمد احسائی اصطلاح "هورقلیائی" را در این رابطه بکار برده و به معاد روحانی اعتقاد داشت.  یعنی جسم عنصری واضحاً پس از مرگ متلاشی شده و آنچه در رستاخیز مردگان قابل بازگشت است همانا جسم هورقلیائی است و نه جسم مادی.  شیعه متشرعه معاد را جسمانی میداند با همین جسم باصطلاح خودشان عنصری.  شیخ استدلال میکرد که حقیقت انسان همانا "روح" است و لذا معاد هم روحانی خواهد بود.  او این روح را نوعی جسم لطیف تلقی کرده و آنرا جسم هورقلیائی نامیده است.  

   استدلالی که شیخ احمد احسائی در تبیین عقاید خویش آورده خواندنیست و علاقمندان را به منابع مربوطه حواله میدهیم.  نحوه استدلال وی در بافت تعریفات خودش بسیار منطقی تر بنظر میرسد، هرچند دیدگاه علمی به هیچکدام نه معاد جسمانی و نه معاد روحانی اعتقادی ندارد.  اما واقعیت اینست که او تلاش کرده تا امری را که کمتر باورپذیر است، باور پذیرتر و منطقی تر کند.  او سعی کرده است تا با تلفیق مبادی فلسفی با اعتقادات مذهبی و استفاده از استدلال، زمینه محکمتری برای اعتقادات شیعه دوازده امامی فراهم سازد.  وی علاوه براینکه معاد را روحانی دانسته، معراج را نیز روحانی دانسته است و این دو مطلب از مهمترین موارد اختلاف شیخیه (پیروان بعدی شیخ) و متشرعه (شیعه سنتی) است.  گفتیم که علمای سنتی همواره منتظر فرصت بودند تا شیخ را بر زمین زنند.  این فرصت در مسافرتی که او از طریق قزوین عازم کربلا بود دست داد.  در قزوین، ملا محمد تقی برغانی در حضور جمعی از سایر علما درباره عقیده شیخ درباره معاد پرسید.  جواب هورقلیائی شیخ عالم قزوینی را قانع نکرده و فی المجلس حکم تکفیر شیخ را صادر کرد.  تکفیر بزودی مورد تأیید اکثریت علمای شرع قرار گرفت.  آن مرد معروف و شایسته احترام مورد بی مهری جامعه علمای شیعی که از مدتها پیش از محبوبیت شیخ در رنج بودند قرار گرفت.  پس از این واقعه او عازم عتبات عالیات شد اما آنجا نیز در اثر سفارش ملا محمد تقی برغانی به علمای شیعی آنجا، مورد آزار قرار گرفته لاجرم مجبور به مهاجرت به مکه شده ولی قبل رسیدن به آنجا در سن 75 سالگی زندگی را بدرود گفت.

   غرض از ذکر داستان شیخ احمد احسائی، بیان فقط یک نمونه از نقش استدلال در مذهب است.  او با اینکه فردی مقید به کلیه دستورات شرعی بوده و از معروفترین علمای شیعه اثنی عشری و صاحب آثار متعدد در اعتقادات شیعه و فقه و مسائل فلسفی بوده است اما به محض اقدام برای انجام کوچکترین اصلاح در زمینه مذهب فوراً از دایره علمای مذهب حذف گردید.  این اتفاق نه برای فردی عادی بلکه برای شخصیتی مهم در همان حوزه مذهب رخ داد، که اگر دانشمند یا محققی عادی ورود پیدا میکرد معلوم نبود که عاقبتش جز قتل چیز دیگری باشد.  طی تاریخ، چماق تکفیر همواره بر بالا سر افراد کنجکاو در نوسان بوده است.  این طرز برخورد برای انسان امروزی حیرت آور است که چگونه اعتقاد یا عدم اعتقاد به چیزی که آزاری به کسی نمیرساند این اندازه در حیات و ممات اشخاص مؤثر باشد.  

   استدلال در علم موجب شکوفائی آنست و در سایه آن، مجموعه علوم بصورت هماهنگ رشد و پیشرفت میکند.  در وادی علم تکفیر نیست و کسی بخاطر استدلال سست یا ایمان به علوم متروکه از حق حیات محروم نمیشود.  در آنسو، در وادی مذهب، استدلال تا آنجا مجاز شمرده میشود که وضعیت موجود را توجیه کند و به عقیده جدیدی که اصطلاحاً "بدعت" نامیده میشود منجر نشود که گناهیست نابخشودنی.  بخاطر همین عدم انعطاف است که لاجرم مذاهب متفاوت پا به عرصه وجود میگذارند و حتی در یک مذهب ثابت، شاخه های مختلفی چون شاخه های درخت بوجود آمده رشد میکنند.  مثل سنی و شیعه، و در شیعه انواع 3 امامی و 5 امامی و 7 امامی و 12 امامی و در داخل دوازده امامی انواع شیخیه و متشرعه و اخباری و اصولی و غیرها.  بی جهت نیست که در جامعه امروز با انواع مذاهب روبرو هستیم، حال آنکه دانش امروز موجودیتی یکپارچه داشته و نه تابع نژاد است و نه اعتقادات شخصی و نه فرهنگ سرزمین های مختلف.  در وادی دانش، کسی بخاطر هویدا کردن اسرار بر سر دار نمیرود.  زیر سوأل بردن نه تنها حق حیات را سلب نمیکند بلکه اگر موجب پیشرفت باشد به شخص فضول پاداش هم داده میشود.  

   چون استدلال در دل سنگ مذهب بی اثر بود، عرفان پدیدار شد تا بلکه با داروی عشق کمی آنرا نرم کند.  هرچه کرد مؤثر نشد و خود به مکتبی جایگزین مبدل شد.  بی جهت نیست مذهب سنتی با هرگونه بدیلی مانند عرفان دشمنی میکند.  تجربه های متعدد نشان داده که نه تنها استدلال راهی در مذهب ندارد بلکه هرگونه تلاشی هم در این راه تاکنون موفق نبوده و به احتمال زیاد موفق هم نخواهد بود.  شاید احتمال کمی وجود داشته باشد تا در سایه روشنگری فضای مجازی در عصر جدید، مگر طلاب حوزه های باصطلاح علمیه خود آستین بالا زده چاره ای جستجو کنند.  در این میانه علم و فلسفه همچنان راه خود را پی گرفته و بیشترین امید در سایه توجه به این وادی خواهد بود.  تجربه نشان داده اداره جامعه تحت سلطه مذهب جز نفاق و جنگ ره آوردی ندارد.  بویژه مذهبی که آلوده به انواع فساد و دروغ و تباهی باشد.  برون رفت از چنین شرایطی جز با اراده ای محکم و با عمل درست در سایه فکر درست میسر نمیباشد.

 

 

  • مرتضی قریب
۳۱
فروردين

جوهره آموزش

   پیش از ورود به مطلب، باید بگویم که بالاخره بتازگی متوجه شده ام که چرا فوتبالیست ها بازی بدون تماشاگر را دوست ندارند.  تماشاگر هم که باشد اگر کم باشند، ناخوشنودند.  فوتبالیست، مثل سایر ورزشکاران، دوست دارد که دیده شود و احساس کند تماشاگر به وی توجه دارد.  تشویق تماشاگران به وی روحیه میدهد که بازی بهتری را عرضه کرده هم موجب ارتقاء سطح حرفه ای خود شده و هم تماشاگر را راضی کند.  از دیدگاه یک وبلاگ نویس که نگاه میکنم ایضاً همین واقعیت را در حوزه فرهنگی مشاهده میکنم.  وقتی خوانندگان نظری نداشته باشند و بازخوردی نفرستند، عیناً مثل اینست که یک فوتبالیست حرفه ای در زمینی بدون تماشاگر بازی کند.  نویسنده کم کم بدین نتیجه میرسد که بود و نبود او و نوشتن و ننوشتن او یکسان است.  در کشوری که متوسط مطالعه حدود چند دقیقه است البته که این نتیجه ای دور از انتظار نیست.  نیک که بنگریم و در احوالات صادق هدایت دقیق شویم همین وضعیت را در مورد او مشاهده میکینم.  او در دوره ای میزیست برزخ بین سنت و  مدرنیته.  جامعه از نوشته های او که نگاه به آینده و فرار از گذشته سنت گرا را داشت، کمتر سر در میآورد.  او جلوتر از زمانه خود حرکت میکرد و تاب تحمل اوضاع نکبت باری را که در آن میزیست نداشت.  شاید همین باعث افسردگی و سرخوردگی او شد و نهایتاً او را بسمت خودکشی سوق داد.  

   ما امروز همین سر رفتن حوصله را در بین روشنفکران و دانشگاهیان میبینیم.  اینکه میبینند تلاش هایشان مانند آب در هاون کوبیدن است.  بخشی از نامه یکی از همکاران دانشگاهی را عیناً نقل میکنم: "دیگر خسته شده ام که در تربیت جوانان نقش داشته باشم.  بویژه وقتی که امید به بارور شدن آنان پیدا میشود، شاهد خروج آنها از کشور باشم.   کجای کار ایراد دارد؟ ... آیا ناامیدی از آینده کشور یکی از دلایل آن نیست؟".  برای آنان که دوران دبیرستان و دانشگاه را قبل انقلاب 57 تجربه کرده اند، چیز غریبی نیست که میدیدند فرنگ رفتگان بقصد تحصیل، به محض اتمام درس به وطن بازمیگشتند.  گاهی هم اگر مدتی برای کسب تجربه اقامت بیشتری میداشتند، نهایتاً بازگشت آنها حتمی بود.  اما جوانان این دوره، کمتر چنین چیزی را باور میکنند زیرا آنها خود بهر نحو ممکن در صدد فرار از کشور هستند.  چرا؟ دلیلش را همانطور که همکار ما به روشنی گفت نداشتن امید به آینده کشور است.  دانشگاهیان و صاحبان تجربه و هرکس که دستش برسد نیز به فراخور احوال یا در صدد فرار یا در تهیه مقدمات آن و یا بطور دائم در مخیله خود در آرزوی تحقق آن هست.  در چنین شرایطی است که بعد از چهار دهه گفته میشود انبوه 5 یا 6 میلیون ایرانی دور از وطن داریم که البته حیرت آور است.  

   اما سخن اینبار ما درباره جوهره آموزش است.  بحث قبلی درباره "آموزش عمومی" گویا چنین تعبیر شد که مقصود آموزش های رسمی است.  در حالیکه مهمترین بخش آموزش، آن بخشی است که در خانه و پیش از آغاز مدرسه صورت میگیرد.  شاید بدان "تربیت" بگوئیم.  تربیت خانوادگی که بچه در خانه فرا میگیرد نهایت اهمیت را داراست زیرا بستری را تشکیل میدهد که آموزش های بعدی بر آن استوار است.   اگر تربیت درست تحقق یافته باشد، آموزش و پرورش رسمی نیز درست خواهد بود.  طبعاً قضات درست خواهیم داشت و نمایندگان درست و کارگزاران درست در عرصه سیاست و اداره کشور.  پایه اگر درست باشد سایر تشکیلات درست خواهد آمد.  پایه نادرست و تربیت غلط یا ناکافی موجب آن میشود که آموزش های رسمی، هرقدر هم که غلیظ و قوی باشد، بر بستری سست بنا شده به نتیجه مطلوب نرسد.  درجات بالای آموزش دانشگاهی نیز، بدون تربیت درست، انسان ساز نخواهد بود.  بی جهت نیست شاهد حد بالای تملق و چاپلوسی از شخصیتی باشیم با درجات بالای علمی که ناظم الاطبای امروز کشور بوده و بجای انجام وظیفه در قبال کنترل بیماری کرونا به ترویج تملق بشکل چندش آوری بپردازد.  

   تربیت خانوادگی توسط چه کسانی ارائه میشود؟  پدر و مادر.  آنها خود از چه کسانی تربیت پذیرفته اند؟  طبعاً والدین خودشان و این چرخه همینطور به عقب و گذشته های دور باز میگردد.  اگر امروز شاهد آموزه های غلط هستیم بی شک توده اصلی آن از گذشته ها بترتیبی که گفتیم از نیاکان به ارث رسیده است.  پس تکلیف چیست؟  لابد از جائی باید این سیکل گسسته شود.  نکته عجیب اینجاست که اگر در هر نسل، فقط یک ایده درست در بستر ذهنیات جایگیر و یک ایده غلط  بیرون انداخته میشد، امروز بعد نسل های متوالی در بهشت برین زندگی میکردیم.  این امریست بسیار طبیعی و موافق ناموس طبیعت در تغییر بسمت تعالی.  پس اگر اینگونه نیست و خلاف روند طبیعی عمل شده و وضع امروز ما اینست که میبینیم، یعنی اینکه نیروئی ما را در قید و بند گرفته و مانع از تخطی از قیود است.  این نیرو در کوتاه مدت ممکنست از سوی حکام بوده باشد اما در طولانی مدت فقط یک چیز میتواند این چنین بادوام و مستمر بوده باشد و آن چیزی جز نیروی ایدئولوژیک و بویژه از نوع دینی آن نیست.  ما اسیر گذشته های ذهنی خود هستیم که عدول از ذهنیات حاکم با انگ گناه جلوگیری میشود.  

   نظام فکری حاکم، مهمترین بازدارنده افکار نوین و مانع هر نوع شکوفائی است.  امروزه مردم و بویژه جوانان که از ذهنیات حاکم در رنج و عذابند، باین فکر متوسل شده اند که جستجو در بازیافتن هویت ملی بهترین جایگزین برای ذهنیات مسموم رایج است.  هرچند از چاله درآمدن و در چاه سقوط کردن برایمان تازگی ندارد، لیکن باید مراقب هم بود که از آنسو سقوط نکنیم.  در حقیقت چیزی که ذهن انسان بطور طبیعی بدان متمایل است "تغییر" است.  جوهره ذهنیت حاکم، ذهنیت "خودی و غیر خودی" است.  همان ذهنیتی که در داعش و گروه های تکفیری به حد بلوغ خود رسیده است.  همان ذهنیتی که در قرون گذشته باعث تخریب بناهای نیاکان ما شده تا آنجا که برخی که حفظ شده اند با ترفند نام تخت سلیمان یا مسجد سلیمان و نامگذاری های دینی بوده است.  مقابر برخی قهرمانان ملی ما نیز تحت نام افراد دینی حفظ و نگهداری شده تا از تخریب در امان ماند.  چنین ذهنیتی مخالف معماری، مخالف هنر، مخالف موسیقی، و مخالف هرگونه نوشته های غیر خودی است و بی جهت نیست که ادبیات و کتابهای پیش از اسلام هرآنچه که در دسترس اینان بوده از بین برده اند.  رمز پیشرف برخی کشورها مانند ایالات متحده اتفاقاً در اتخاذ روشی عکس آنچه روش جاری ماست میباشد.  باین معنی که هر فکر تازه و هر نوآوری از سوی هر کس با هر دین و مسلکی پذیرفته و مورد استقبال قرار میگیرد.  اصلاً آنگونه که شاهد بوده ایم، تمایل در بسیاری از دانشگاه های آمریکا بر اینست که اعضای هیئت علمی خود را از میان دانش آموختگان سایر دانشگاه ها (غیر خودی!) استخدام کنند که حال و هوای دیگری به محیط آنان تزریق شود.  یعنی اینکه ناخواسته در آموخته های خودشان غرق نشوند.  استقبال از پذیرش سایر ملیت ها و فرهنگ ها نیز در همین راستا میباشد. 

   پادزهر این ذهنیت مسموم چیست؟  بنظر میرسد جز آموزش چیز دیگری نباشد.  اما آموزشی در عرصه تربیت.  برای خروج از این حلقه معیوب که تربیت توسط والدینی صورت میگیرد که خود ناقل آموزه های معیوب هستند چاره ای جز اتکا به یک عامل بیرونی نیست.  این عامل، روشنفکران جوانی هستند که هنوز اسیر تار و پودهای روشنفکران قدیمی و دُگم نشده اند.  خوشبختانه امروز به محض دیدن نظرات اشخاص، خاستگاه آنان بروز و ظهور پیدا میکند.  تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.  فعلاً مادام که عملی مفید و خیرخواهانه در هدایت درست در ایجاد نظمی جدید صورت وقوع نیافته باشد، ترویج درست اندیشی و پراکنده کردن افکار درست مهمترین وسیله برای ارتقاء سطح فکری جامعه است.  

   گفتگو کردن در عرصه ترویج افکار نیک بخودی خود نیکوست.  اما همانطور که در پیش گفتیم، "کردار نیک" یا بعبارتی عمل و تجربه درست بمراتب مهمتر از "گفتار نیک" است و خود بخود آنرا هم نیز در دل خود دارد.  همه روزه شاهد گفتار درمانی و دادن انواع وعده های بظاهر نیکو در رسانه های رسمی هستیم اما دریغ از یک گام به پیش.  این خود گویای برتری کردار بر گفتار میباشد.  گویا مردم این سرزمین حرفهای زیبا و گوش نواز را اغلب به کارهای جدی ترجیح داده و میدهند.  تاریخ ما نیز گواه این نکته است.  ابومسلم خراسانی که خلفای اموی را ساقط کرده و در آستانه آزاد ساختن ایران بود، معهذا فریب گفتار نیکوی منصور عباسی را خورده و توسط او بقتل رسید.  بعد از او، یعقوب لیث با اینکه خود فریب نخورد اما سپاهیان او که برای براندازی معتمد، خلیفه عباسی تا اطراف بغداد پیش رفته بودند فریب سخنان خلیفه را خورده و کار را نیمه تمام رها کردند.  تربیت رایج در میان مردم چنین بوده که سرپیچی از اوامر خلیفه مسلمین خسران در دنیا و آخرت است.  برخی که تصور کرده اند سلطه نظامی عرب باعث مقهور شدن ایرانیان بوده بنظر صحیح نمیرسد بلکه حقیقتاً این سلطه ذهنی آنان بوده که سوار بر دین مشترک ادامه سلطه را میسر ساخته است.  این سلطه متأسفانه تا به امروز همچنان سایه خود را بر امورات مردم گسترده است.  استثنائاً در فتنه مغول، آنان که خالی از هر قید و بند ذهنی بودند به آسانی شرّ خلفا را از سر ایران کم کردند. هرچند، بعدها کشور آزادی سیاسی خود را بازیافت معهذا نفوذ معنوی دروغین بعنوان مانعی جدی در آزادی فکر مردم همچنان پابرجا باقی ماند.  نیک که بنگریم، امروز نیز متشابهاً همان بساط، بمراتب وخیم تر، همچنان دایر است.  در روزگار حاضر، با در دسترس بودن شبکه جهانی اطلاعات، بهانه نبود اطلاعات از کسی پذیرفته نیست.  با وجود همه گرفتگی ها، روزنه هائی برای دسترسی به اطلاعات درست و نشر آن هنوز وجود دارد.  خلاصی از دور باطل عقب ماندگی ذهنی، با کمک جوهره آموزش یعنی تربیت درست میسر است که آن در گرو همراهی فکر درست با عمل درست است. 

  • مرتضی قریب
۲۶
فروردين

آموزش عمومی

   در پایان مطلب پیشین اشاره شد که اکسیر اعظم برای کلیه مشکلات رایج و جاری ما همانا "آموزش عمومی" است.  ممکنست کمی تعجب آور باشد و شاید بگوئید که مدتهاست که سیستم آموزش عمومی ما از دبستان تا دانشگاه برقرار است و هرساله نخبگان و المپیادی ها از همین سیستم بیرون میآیند.  پاسخ اینست.  نکته اول اینکه یک معیار برای قضاوت درست، همواره میانگین هاست.  انگشت شمار نخبگان مهم نیست، سطح بالای درک در متوسط جامعه مهم است.  نکته دوم اینکه منظور از آموزش، فقط دانستن تکنولوژی های دست چندم نیست بلکه درک عمیق از موقعیت ما در محیط خود و مسیر بهینه در نیل به سعادت است.  

   اغلب میگویند بیان چند باره این مسائل و کاستی ها برای همه روشن است و چیزی که کم است و مورد درخواست همه، ارائه راه حل است.  نخست اینکه راه حل در گفتارها مستتر است.همان تکنیکی که لقمان حکیم بدان عمل کرد.  ضمن اینکه وبلاگی که دوتا و نصفی خواننده و دنبال کننده بیشتر ندارد چه راه حلی میتواند ارائه کند و به چه کار خواهد آمد.  حتی آن اندک خواننده ها هم حاضر نیستند بازخوردی دهند یا حتی حرف درشتی بزنند که دستکم وبلاگ نویس دلش خوش باشد که توجهی هست.  در هر حال با شیخ اجل هم نظریم که: گرچه دانی که نشنوند بگوی، هرچه دانی زنیکخواهی و پند.  در جواب این پرسش که چگونه و با چه ابزاری نیل به حل مسائل میسر است؟  میگوئیم آموزش عمومی!  یعنی آموزش درست از مهد کودک تا دانشگاه و بالاتر.  این آموزش در سطح ملی فقط از دست دولت ساخته است و فضای مجازی را یارای رقابت نیست که در شرایط احتقان سیاسی هر کمکی کند بصورت پراکنده و نامنسجم خواهد بود.  این در حالیست که در شرایط حاضر، هدف اصلی سیستم آموزش رسمی ما، ترویج همانست که در فیلم مشهور "فارنهایت 451" شاهد بوده ایم.   پس تکلیف چیست؟

   اما اگر قرار بر این باشد که آموزش عمومی از آحاد جامعه، فیلسوف و علّامه دهر ساخته و آنگاه دست بکار اصلاح امور زنند، دستکم ممکنست هزار سالی این فرایند به درازا کشد.   دوستی از آن سو اشاره میکند که: زعمل کار برآید به سخندانی نیست!   درست است و اشاره ایشان ناظر بر اصالت عمل است.  در اینجا منظور از عمل، عمل بر مبنای آخرین یافته هاست.  یعنی اگر برای رهایی از نکبت باید کاری شود، آن کار باید هم اکنون انجام شود و نه حواله دادن به بعد از آموزش ایده آل!  نگاه کنیم به دنیای واقعی و آنچه در اطرافمان میگذرد.  اولین اتوموبیل ها که ساخته شد براساس درشکه رایج بود و موتوری روی آن سوار شد.  کم کم جنبه های مختلف این نمونه های اولیه متکامل تر شده تا به ماشین های امروزی رسید.  اما اگر مقرر بود که آموزش و تحقیق بقدر کافی پیشرفت کند تا اولین اتوموبیلی که ساخته میشود مرسدس بنز امروزی از آب درآید، طبعاً هرگز اتوموبیلی ساخته نمیشد.  تمام امور دنیا بر مبنای این اصل است: "عمل بر مبنای آخرین یافته ها". 

   ما هرگز از علم آینده و آنچه در آینده بوقوع خواهد پیوست اطلاع دقیق نخواهیم داشت.  گو اینکه برمبنای برون یابی گمانه زنی هائی از سیر حوادث میسر است، اما اینکه وضع علم در آینده چطور خواهد بود آنرا نمیدانیم.  اما از گذشته ها کم و بیش مستحضریم و میتوان گزاره های کهن را بر مبنای یافته های امروز تعبیر و تفسیر و حتی حک و اصلاح کرد.  مثلاً دستور اخلاقی بسیار مشهور و محترم نیاکان ما حاکی از "گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک" با اتکا بر دانش روز و اهمیت عمل میتوان خلاصه کرده و فقط گفت: "کردار نیک".  زیرا گفتار خود نوعی کردار (عمل) است و گاهی عمل خود بیانگر گفتار است.  تا آنجا که نوشته اند "دوصد گفته چو نیم کردار نیست"، که کنایه از اهمیت کردار دارد.  از سوی دیگر عمل انسان خود نشانه ذهنیت (پندار) اوست و کار نیک معلول نیت (پندار) نیک است و با پندار بد، عمل شایسته حاصل نمیشود.  این نکته از آن رو گفتیم که هم تأکیدی بر اصالت عمل (تجربه) کرده باشیم و هم توجه خواننده را جلب کنیم در جهت نقد ذهنیت های گذشته.  منشاء اصلی مشکلات جامعه امروز ما، برخاسته از ذهنیت های بیمار طی قرون متمادی است.  تا خودمان را نقد نکنیم امور ما راست نمیآید.  و خودِ ما چیزی نیست جز ذهنیت ما.  تنها و شاید بهترین ابزار برای درست کردن ذهنیت ها آموزش عمومی است.

   مسأله اینجا بصورت مرغ و تخمرغ درآمده است.  برای اینکه ذهنیت های خسته و فرسوده درمان یابد و ذهنیت های درست جایگزین شود، لازمست آموزش عمومی در اختیار باشد.  برای در دست داشتن سیستم آموزشی چاره ای نیست جز اینکه سیستم سیاسی در اختیار باشد.  و برای اینکه سیستم سیاسی در دست باشد، لازمست ابتدا ذهنیت اکثریت جامعه همفکر و همراستا با عقاید درست باشد تا قادر به کسب قدرت سیاسی باشند.  و در اینجا به اول خط میرسیم یعنی وجود ذهنیت های سالم نیازمند آموزش عمومی سالم است و قس علیهذا.  برون رفت از این دور تسلسل، همراهی و همگامی اندیشه و عمل را با هم میطلبد.  لذا تکرار این واقعیت که مرتب بر اهمیت آموزش انگشت گذاشته ایم مانعی برای ضرورت و دخالت عمل نیست.  هرجا و هر وقت که اقتضا کند یک کدام باید ورود کند.  نیک که بنگریم، دنیا بهمین شیوه پیش رفته است.

   امروز اداره جامعه در دستان طایفه ای با ذهنیت های بیمار و هذیان گونه است.  تفکراتی که اینان به جامعه پمپاژ میکنند، چه از طریق سیستم آموزش عمومی و چه از طریق رسانه های جمعی، مرتباً سطح فکری را پائین و پائین تر برده تا جائی که با سطح تفکرات خودشان همتراز شده به حالت تعادل برسد.  مسأله مبرم اینان امروز در قرن 21 که در رسانه ملی مطرح میشود اینست که اگر کودکی از شیر الاغ خورده باشد نسبت او با کره الاغ چه میشود و آیا بزرگ که شد میتواند بر پشت برادر رضاعی خود سوار شود یا خیر!  موضوع به اینجا ختم نمیشود و امروز در نظر است که وزارت بهداشت مسأله سقط جنین بانوان را در دست صاحبان چنین ذهنیتی بگذارد.  البته مسائل بسیار فراتر از این نمونه هاست.  برای شناخت هر سیستمی دو راه وجود دارد.  یکی تحلیل جزئیات داخلی و یکی تلقی آن بصورت جعبه سیاه و نگاه به ورودی و خروجی آن.  از این منظر اخیر هم که بنگریم باز به نتایج وحشتناکی میرسیم.  

    خلاصه آنکه، از نخستین برخورد ما با موضوع چیستی نظام حاضر تا بیان روشن آن راهی طولانی طی شده و برای موفقیت در حل نهائی آن نیز راهی کما بیش طولانی احتمالاً در پیش است.  کلید موفقیت در کوتاه کردن راه، در گرو آموزش عمومی است که همانطور که در بالا شرح آن رفت با همراهی با عمل به نتیجه خواهد رسید.  این تأییدی دیگر بر شیوه و روش علمی است که گفتیم محصول همراهی و همدستی اصالت فکر و اصالت تجربه توأماً میباشد (97/1/19).  پاره کردن حجاب هزار ساله تاریک اندیشی به اراده های محکم و گام های محکم تر نیازدارد.

  • مرتضی قریب
۲۰
فروردين

بازی با منطق

    با مرور وقایع اتفاقیه این نتیجه به ذهن متبادر میشود که گویا با "منطق" مشکل داریم.  وقتی به قضایا عمیقتر مینگریم متوجه میشویم که دستکم بخشی از مردم ما از لحاظ ذهنی مشکلات منطقی دارند.  و عجیبتر اینکه بنظر میرسد درس خوانده ها بیشتر بدین عارضه مبتلایند.  لذا واجبست که رسانه های عمومی بخشی از وقت خود را به این مشکل اختصاص دهند.  راه دیگر در تقویت روحیه منطقی جامعه، برگزاری مباحثات نفس گیر و چالشی در رسانه های عمومیست.  در این راستا مؤثرترین رسانه که صدا و سیمای ملّی است، بجای پرداختن به این مهم، تمام همّ و غم خود را صرف تبلیغات یکسویه و بیهوده میسازد و انرژی هنگفتی را بیفایده باد هوا میکند.  مصداق مثل معروف "خود گوئی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!".  وقتی در موضوعات مهم فقط رفقا دعوت شوند و احدی از دارندگان نظرات مخالف راه داده نشوند، از ابتدا معلومست که کاری انجام نخواهد شد.  فقط میماند امثال وبلاگ های شخصی که مروت بخرج داده نظرات متفاوت را ارائه و تحلیل کنند.  هرچند، با مخاطبین معدودی که دارند بُرد مؤثری نخواهند داشت.  بهر حال، در زیر به بررسی برخی موضوعاتی که دیده ایم با تأکید بر ضعف های منطقی آن میپردازیم.

1- قدر چیزهائی را که داریم بدانیم

   اخیراً کلیپ قشنگی در فضای مجازی منتشر شد که بصورت تصویری اهمیت تیتر بالا را نشان میداد.  راننده یک ماشین شاسی بلند با دیدن یک ماشین "فراری" که از کنارش رد شد آه از نهادش درآمد که کاش صاحب آن بودم.  لحظه ای بعد، ماشینی معمولی از کنار شاسی بلند رد شد و راننده اش آرزوی داشتن شاسی بلند کرد.  دوچرخه سوار با دیدن ماشین معمولی دلش هوای آن کرد و مسافر منتظر اتوبوس با دیدن دوچرخه دیگ آرزوهایش بجوش آمد.  نهایتاً، معلولی نشسته بر ویلچیر که از تراس ساختمانی در اطراف نظاره گر پیاده بود، در دل گفت حاضر است همه چیزش را بدهد تا پای رفتن میداشت.  نتیجه اخلاقی کلیپ اینکه قدر داشته های خود را بدانیم.

   همه با دیدن این کلیپ، طبعاً آنرا تحسین میکنند و با نتیجه گیری آن قلباً موافقند.  اما در عمل چیز دیگری جریان دارد.  مگر همه حق ندارند ترقی و تعالی زندگی خود را آرزومند باشند؟  پیاده میل دارد روزی صاحب دوچرخه شود و دوچرخه سوار طالب خودرو باشد و قس علیهذا.  این رویه نه تنها عیبی ندارد بلکه قاعده طبیعی همینگونه است.  چه اگر میل به ارتقاء زندگی وجود نمیداشت، از دوران اسب و گاری فراتر نرفته و چه بسا پیاده روی تنها طریق ممکن بود.  اصلاً بشر از دوران سنگی هم پیشتر نمیرفت و در همان مرحله میماند.  شبیه این استدلال را از استادی معروف شنیدم که میگفت شاگردان ما هیچگاه بهتر از ما نخواهند شد!  معنایش اینست که افلاطون و ارسطو انتهای علم و معرفت اند و دیگر هیچ.  

   میل به تعالی و ترقی است که ما را از حالت غار نشینی به وضعیت امروزی رسانده و سفر با اسب و قاطر به دوچرخه و خودرو و قطار و کشتی و هواپیما کشیده است.  قدردانی از داشته های خود برای تسلی خاطر خوبست اما انگیزه ای برای زندگی بهتر ایجاد نمیکند. آنها که داد سخن از بهشت 1400 سال پیش داده و خود را مشتاق به وصل آن جلوه میدهند، در عمل، خود دست همه دنیا دوستان را در مسابقه تجمل گرائی از پشت بسته اند.  آیا این بازی با منطق نیست؟  این دوگانگی در طرز اندیشه و عمل چه معنی میدهد؟ آیا زندگی عجیب و سخت ما از تبعات این تضادهای درونی نیست؟  با اینکه اینگونه پند و اندرزها ممکنست برای پرهیز از زیاده خواهی خوب باشد لیکن نباید تسلیم منطق توخالی شده و فریب بازی با کلمات را خورد. محیط ما امروز آکنده از بازی با کلمات است.

2- تفاهم نامه

   در چند هفته گذشته موضوع جنجالی سند یا قرارداد یا تفاهم با چین مطرح شد.  ضمناً در هامش مطلب سابق نیز، دوستان نظراتی در ارتباط با آن مطرح کرده اند که به تیتر حاضر مربوط است.  گویا از همان ابتدا نام آن چنان مبهم اختیار شده که مجلس را از ورود به آن معاف دارد.  در این رابطه ما دلایلی برای خوب یا بد بودن آن نداریم اما قراین متعددی هست که اجباراً به ناصواب بودن و زیان بار بودن این تفاهم رأی میدهد.  "قرینه"، استحکام و قاطعیت "دلیل" را ندارد اما وقتی به تعداد زیاد جمع شد دستکمی از برهان قاطع ندارد.  مثل اینکه در وسط بیابان به شخصی برخورد کنیم با تفنگی در دست که هنوز دود باروت از آن خارج میشود و شخص دومی درحال خونریزی بر زمین افتاده.  شما لحظه شلیک را ندیده اید اما صدای آن را شنیده اید.  با توجه باینکه تا کیلومترها در اطراف، کسی نیست همه قرائن حاکی از قاتل بودن شخص تفنگ بدست است.  اما دادگاه بلخ آنرا دلیل نمیشمارد و برای تبرئه قاتل استدلال میکند ممکنست سنگریزه ای از آسمان سقوط کرده و در اثر برخورد شدید با صخره مجاور ذوب شده و بصورت یک گلوله کمانه کرده مقتول را به هلاکت رسانده.  این نوع استدلال اخیر چیزی جز بازی با منطق نیست.  در موضوع تفاهم نامه نیز به چنین چیزی برمیخوریم.  در اینجا قرائن زیادی هست که دوتای آن را در اول ذکر کردیم.  جزئیات این تفاهم رسماً منتشر نشده و با اینکه از نظر طرف ایرانی بلا مانع بوده اما طرف چینی مانع شده.  پس یک قرینه دیگر اینکه پنهان کاری در امری که قرار است خیر باشد نشانه مفسده است و دومی که عذر بدتر از گناه نیز هست اینکه چین آمرانه جلوی نشر آنرا گرفته است.  سالی که نکوست از بهارش پیداست.  اینکه مجلس نخواهد به وظیفه قانونی خود عمل کرده آنرا بررسی کند خود قرینه دیگری بر مفسده است.  قرینه دیگر پناه بردن به مار غاشیه از ترس عقرب است.  یعنی کشوری از فرط استیصال به چین پناه برد.  میگویند چون همه کشورهای جهان با ما دشمن اند پس این کشور که حاضر به نوعی تفاهم شده دوست ماست.  اولاً باید پرسید چرا باید وضعی ایجاد کرد و خود را گرفتار آن کرد که همه بما پشت کنند.  بجای توجه به معلول، علت را دریابیم.  دوم اینکه همه کشورها، برمبنای منافع ملی خودشان پای به صحنه مراودات چندجانبه میگذارند، امری که ما با آن بیگانه ایم.  بویژه اینکه در شرایط اجبار و ناچار، منافع بالمناصفه نیست و اگر منافع طرف مقابل هزار برابر ما باشد جای تعجب ندارد.  حال اگر طرف مقابل، چین باشد خود حدیث دیگریست زیرا رابطه او در قرارداد با دیگر کشورها مثل سائر شده است.  قرینه دیگر همین است و اگر غیر اینست خوبست کسانی که اطلاعاتی دارند یک نمونه و فقط یک نمونه از کشوری را که از این قراردادها مستفیض شده باشد نام ببرند.  تأکید میکنیم منظور ما ملت کهن چین نیست بلکه روی سخن با دولت مزبور است.  قرینه دیگر ربع قرن مدت قرارداد است و آش چنان شور است که یکی از روزنامه های محافظه کار نیز انتقادات متعدد وارد ساخته و به درستی ایراد گرفته که تفاهم چرا 5 ساله نباشد چه اگر طرفین راضی بودند امکان تمدید وجود.  لذا قرینه دیگر، فروش آینده است که نشانه آزمندی طرف مقابل بوده و معلوم نیست نسل های آتی با آن موافق باشند.  در تفاهم دیگری که با روسیه و چند کشور حاشیه دریای خزر انجام شد دیدیم حق قانونی ایران از سهم دریا به آنان واگذار شد.  این واگذاری چنان سریع و به راحتی انجام شد که رجب صفراف، دوست و کارشناس روابط ایران و روس، اظهار شگفتی کرد که آن کشورها از این حرکت متعجب شدند حال آنکه تصور میکردند روزگاری سخت و طولانی برای چانه زنی با ایران داشته باشند.  

   تنها نکته مثبتی که برخی اظهار کرده اند اینکه چین مانع از تجزیه ایران است که واقعاً نمیدانیم آیا جزو مفاد تفاهم بوده است یا خیر.  در حالیکه حقیقتاً آنچه موجب تمایلات تجزیه طلبی است نه عامل خارجی بلکه ناشی از اقدامات داخلی است.  ترویج ایده خودی و غیرخودی و برکنار کردن بخش بزرگی از مردم در فرایند تصمیم گیری ها عامل اصلی و درونی بوجود آورنده این تمایلات است.  البته خطر بزرگتر، از دست رفتن کلیت کشور است که ادامه ندانم کاری ها و وابستگی، کشور را بدانسو میکشاند.  خلاصه اینکه هنر چین در این ماجرا چیست؟  میگویند به جز تسخیر کامل بازار کشور با صادرات کالاهائی نه چندان مرغوب در عوض دریافت نفت ارزان، مهمترین هنر و دستآوردی که بدان مشهور است در عرصه فنآوری اطلاعاتی و بستن راه های آزاد برای مبادلات انفورماتیک است.  کاری که چین در داخل خودش کرده و بی شباهت با بستن مجاری تنفسی جامعه نیست.  متأسفانه هرگونه انتقاد از برادران روسی و چینی بجای پاسخی منطقی با انگ طرفداری از غرب روبرو میشود.  جالب آنکه پیشرفت تکنولوژیک چین در چهار دهه گذشته در سایه برخورداری از همکاری غرب و بویژه آمریکا بوده است!  در این موضوع نیز، بازی با منطق به وفور دیده میشود.

3- دکتر دستور داده از سیگار فاصله بگیرم!

   فیلم جالبی شخصی را در حال دود کردن سیگار با یک چوب سیگار یک متری نشان میداد.  پاسخ او به کنجکاوان این بود که دکتر برای حفظ سلامتیش دستور داده از سیگار فاصله بگیرد!  ایضاً همین شیوه اکنون در مذاکره نکردن با آمریکا در وین در جریان است.  طرف ایرانی در اینسوی خیابان و طرف آمریکائی در سوی مقابل اقامت گزیده و اروپائیان بین آندو پرسش و پاسخ ها را مبادله میکنند.  بدین ترتیب قولی که به خودمان داده بودیم که مستقیم و غیر مستقیم مذاکره نکنیم کماکان محترم و پابرجاست زیرا ما نیز مانند آن سیگاری محترم فاصله را رعایت کرده ایم!  واقعاً اینهمه خودفریبی برای چیست؟  با این رفتارهای کج و معوج به کجا رسیده ایم و بکجا خواهیم رسید؟  آیا جز اینست که خود را انگشت نمای خلق جهان کرده ایم؟  بازی با منطق تا کجا؟

نتیجه  آنکه اگر نیک نگریسته شود امثال مشابه به وفور دیده میشود و ذکر آنها در این مختصر نمیگنجد.  کافیست کتاب کوچه و خیابان را باز کنید تا خود شاهد موارد بیشمار آن که همگی حاکی از رواج ذهنیت های غلط است باشیم.  تنها باطل السحر همه اینها آموزش عمومی است.

  • مرتضی قریب
۱۲
فروردين

قلب مفاهیم، قلب واقعیات

    بسیاری از مفاهیم ما امروزه قلب گشته است.  منظور ما از قلب واژگونگی و تحریف است.  دل یا آن ارگان حیاتی که خون را پمپاژ میکند بدین دلیل قلب نامیده شده که مانند یک گلابی واژگون است.  لذا شاهد آن هستیم که معانی، تحریف شده یا نابجا بکار گرفته میشوند.  ذهنیت ها نیز دچار دگردیسی شده و همه اینها دست بدست هم داده تا فضای گل آلود جامعه را بازهم تیره تر سازد.  این دگردیسی در همه عرصه ها از مادیات گرفته تا اخلاقیات رخ داده و هرج و مرج گسترده ای را سبب شده است.

   مثلاً در زبان روزمره اصطلاحاتی که در فیزیک بسیار دقیق تعریف شده، مترادف و مشابه هم بکار میبریم، از قبیل نیرو، انرژی، فشار، تنش.  این استفاده های نابجا در محاورات روزمره چندان زیانی ببار نمیآورد و محل ایراد نیست.  گاهی هم که موضوعات مهمی چون انرژی هسته ای در میان باشد ممکنست به نتایج اشتباهی منجر شود.  مثل این تصور غلط که در جامعه انداخته اند که گویا با یک نیروگاه اتمی در بوشهر مسأله برق حل میشود.  حال آنکه برق اتمی فقط و فقط وقتی اقتصادی است که واحدهای متعدد آن در یک زنجیره گسترده احداث شده و در قالب یک برنامه کلان دیده شود.  از معدن و تأمین سوخت آن گرفته تا دفع سوخت خطرناک مصرف شده و تا تربیت نیروی انسانی لازم و ماهر.  تازه این در صورتیست که کشور روابط عادی با دنیا داشته و برای تأمین ارز و تبادلات بانکی معمول، همان یک نیروگاه نیز از کار نیفتد.  اینجاست که قلب حقایق مشکل آفرین میشود.   یا مسأله سد سازی که آنهم امروز دچار قلب واقعیت شده است.  با آنکه سد در جای درست خودش موضوعی لازم و حیاتیست اما امروز دچار چنان قلب ماهیتی شده که خود تبدیل به بلائی برای محیط زیست طبیعی و انسانی شده است.  مصادیق مهندسی فراوان است و بهتر است به منابع مراجعه شود.

قلب حقایق در حوزه فرهنگ و اخلاقیات

   چیزی که کمتر مورد بحث واقع شده است همانا بررسی قلب واقعیات و مفاهیم در عرصه اخلاق و فرهنگ است که اکنون در کانون توجه ما در ادامه مطلب است.  امروز بیش از هر زمان دیگر نیازمند بررسی و تجدید نظر در مفاهیم کهنه هستیم.  لازم است که ذهنیات گذشته را یک به یک روی میز تحقیق ریخته و نقد و بررسی شوند.  جامعه نیز امروز به مرحله ای رسیده که بیش از هر زمان دیگری آمادگی چنین تجدید نظرهائی را دارد.  این مسئولیتی است سنگین بر دوش نخبگان جامعه که بدین مهم بپردازند.  چیزی نیست که بشود با پول نفت و بصورت بسته بندی از خارج خریداری شود یا به چین و روسیه مقاطعه داده از آنها خواست برای ما فکری کنند.  این شاید از معدود مواردی باشد که حتماً و قطعاً میبایست خانگی حل و فصل شود.  گو اینکه تجارب دیگران را نیز باید در نظر داشت.   در جامعه ای که احزاب رنگارنگ حضور داشته باشند این مهم بطور طبیعی صورت پذیرفته و هر حاصلی داشته باشد، بهترین نتیجه است.  در طی تحقیقی از حدود صد نفر، تعداد گلوله های رنگین موجود در یک خمره شیشه ای پرسیده شد. هر کس عددی حدس زد که پرت بود یا خیلی کمتر یا خیلی بیشتر از عدد واقعی بود.  اما با کمال تعجب میانگین اعداد تخمینی آنان بسیار به عدد واقعی نزدیک شد.  در اغلب موارد، میانگین تعداد زیادی از نظرات با واقعیت ناشناخته و مورد سؤال مطابقت خواهد داشت.  دقیق ترین راه، همه پرسی است که البته نظام های استبدادی بدان رضا نخواهند داد مگر هنگامی که از پیش مطمئن باشند نتیجه مطلوب خودشان از کار درآید.  در زیر به ذکر برخی از مفاهیم رایج که در جامعه ما قلب شده است میپردازیم.

1- استحکام و پایداری

   پایداری در عقاید خود فضیلتی است بسیار پسندیده اما منوط به آنکه پایه های آن درست باشد.  سازه ای را تصور کنید ساخته شده از بتون مسلح و مرغوبترین مصالح.  اما این سازه بر بستری ماسه ای و لغزنده بنا شده.  چنین استحکامی دردی را دوا نمیکند زیرا پایه آن نادرست است.  در اینجا سد معظم گتوند تداعی میشود که زیبا و عظیم استوار شده اما بر بستری نادرست که معدن گچ و نمک است! که اکنون نمیدانند با عواقب فاجعه بار آن چه کنند.  این نمونه ای از قلب مفهوم سد سازیست.  علیرغم هشدار متخصصین، همین رویه نادرست در جاهای دیگر در حال تکرار است.  شواهد حاکی از اینست که سد سازی نیز چون دیگر زمینه ها مافیای خود را داراست.  هدفشان تأمین جریان ثروت است نه جریان آب!  

   از این مصداق عملی این نتیجه را میگیریم که متشابهاً بسیاری از هموطنان صاحب افکار محکم و پابرجائی هستند که زمانه را یارای مخدوش کردن آن افکار نیست.  اما چه سود که مبانی افکار مزبور بر بستری از اوهام و خیال استوار است.  این استحکام هم بدرد نمیخورد و نه تنها محل افتخار نبوده و سودی برای صاحب خود به ارمغان نمیآورد بلکه چه بسا جامعه را نیز دچار ضرر و زیان میسازد.  در این موارد، مفهوم با ارزشی چون "استحکام" دچار قلب مفهوم میگردد.  

2- گاوان و خران باربردار به زآدمیان مردم آزار

   در گذشته ها، چارپایانی مثل گاو و خر مهمترین ابزار تولید انسان بوده است.  اسب و خر و قاطر در باربری و حمل و نقل تنها وسیله موجود بوده است و جنگ ها بدون حضور آنها میسر نبوده است.   جایگاه گاو نیز دست کمی از مقام خر ندارد زیرا بخش اعظم خوراک انسان از صدقه سر این موجود عالیمقام است.  کافیست سری به هایپرمارکت ها بزنید تا در ردیف لبنیات، شیر و ماست و کره و پنیر و دوغ و سرشیر و خامه و غیره را ملاحظه کنید تا به اهمیت ایشان واقف شوید.  که اگر گوشتخوار باشید، گوشت و دل و جگر و سوسیس و کالباس و سایر مواد گوشتی محصول گاو باضافه طیور تقریباً بخش عمده غذای انسان را تشکیل میدهد.  اغراق نیست اگر گفته شود رژیم غذائی ما بشدت مرهون وجود گاو است.  پس ببینید وقتی آدمهای احمق را خر خطاب میکنیم یا به آدمهای تنبل و بیفایده گاو میگوئیم چه ظلم سنگینی را در حق گاوان و خران مرتکب شده ایم.  اینجا نیز قلب واقعیت کرده و حقیقت را کتمان کرده ایم.  سعدی برای اینکه تعارفی در حق این دو حیوان عزیز کرده باشد، آنها را از آدمیان ظالم برتر دانسته است.  تازه صفت باربردار را هم افزوده است یعنی این تعارف فقط شامل حال گاوان و خران باربرداری میشود که نوکر ما هستند.  والا موجودات بی آزاری که در طبیعت آزادانه به چرا مشغولند شامل حال این تعارف نمیشوند.  ولی حقیقت اینست که حیوانی درنده خوتر از انسان در طبیعت یافت نمیشود.  خود را در مرکز مناسبات قرار داده و مفاهیم را به نفع خود تفسیر میکنیم.  

3- دین و دنیا

   آخرین خبرها حاکی از قتل سه پرستار زن افغان است که حین واکسیناسیون فلج اطفال بدست داعش یا طالبان کشته شدند.  اینکه داعش بودند یا طالبان مهم نیست بلکه مهم وجود طایفه ایست با ذهنیت بازگشت به اصل اسلام و نه چیزی کمتر یا بیشتر.  بیشک در میان این طایفه هستند مردمانی که دروغ و ریا در آنها نیست و از نظر اخلاقی شاید شیبه افراد شریفی باشند که میشناسیم، اما هرچه هستند ذهنیت آنان در گذشته سیر میکند و با هرچه آثار تمدن است از جمله طب مدرن دشمن هستند.  عین همین ذهنیت در روزگار امیرکبیر در کشور ما حاکم بود.  دیدیم که علیرغم تلاش آن وزیر خردمند برای مایه کوبی اطفال در برابر آبله چه قشقرقی برپا شد و ذهنیت ارتجاعی طایفه ای مشابه طالبان و داعش از در مخالفت با مایه کوبی فرزندان کشور درآمد.  که اگر قدرت کافی میداشتند، عامل تجدد یعنی امیرکبیر را به قتل میرساندند.  که البته چند سال بعد به خواست خود رسیدند.  این طایفه با آب لوله کشی، حمام بهداشتی، برق و سایر آثار تمدن مخالف بودند زیرا از عواقب آن که رکود بازار جهل و خرافه بود میترسیدند.  جای تعجب ندارد که با ایجاد مدارس جدید نیز مخالف بودند چه اینکه موجب رکود مکتب خانه ها و کسادی دکان آنها میشد.  در این ارتباط، مصائب میرزا حسن رشدیه در تأسیس اولین مدارس به سبک نوین مثال زدنی و خواندنیست.  قبلاً نمونه هائی از حال و هوای دوران قاجار را در مطالب پیشین آورده بودیم که روشن ترین شرح احوال آنرا در کتاب خاطرات یحیی دولت آبادی (حاجی سیاح) میتوان دنبال کرد.  این طایفه همان هائی هستند که با مجسمه ها و آثار معماری و هنری دشمنی دارند.  همان هائی هستند که آثار گذشتگان ما چه ابنیه و چه آثار فکری و کتاب ها را تا جائی که توانسته اند سوزانده و نابود کرده اند.  این طایفه پس از حدود نیم قرن رکودی نسبی که بر بازارشان حاکم بود، امروز دوباره سربرآورده و با توهین به نوروز و اندک رسوم بازمانده از نیاکان ما، مجدد دشمنی خود را آشکار کرده اند.  

   از دیدگاه مؤمن، دنیا مزرعه آخرت است و تمام همّ و غم او متوجه آبادی خانه آخرت است بهر قیمت ممکن، حتی بقیمت خراب کردن دنیای دیگران!  عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت..  . اما سویه جدید مؤمن در کشور شیعه از این هم فراتر رفته است.  آنان در حالیکه تظاهر میکنند به دنیای مادّی اعتنائی ندارند، در عمل از هر مادّه گرائی دنیا پرست ترند و علاوه بر آخرت، بهترین های دنیای مادّی را نیز برای خود میخواهند.  در ظاهر مردم را به زُهد و ورع سفارش میکنند اما در باطن و زیر حجاب تقوی، گوی سبقت از دنیاپرستان ربوده اند.  ترک دنیا به مردم آموزند، خویشتن سیم و غلّه اندوزند.  نمونه های ایشان بقدری متعدد و مکرر است که جای هیچ شک و شبهه ای در درک واقعیت مربوطه نمیگذارد و بیان آن زاید است.  

   قلب مفهوم کجاست؟ دلسوزی برای آباد کردن آخرت مردمان وجه المصالحه ایست برای سلطه و قدرت طلبی در دنیا.

   قلب واقعیت کجاست؟ ایدئولوژی حاکم جهت نیل به بهشت مطلوب، نقد دنیای حاضر را با تبدیل آن به جهنمی سوزان فدای نسیه ای در زمان و مکانی نامعلوم کرده است.  

4- قهرمان و ضدقهرمان

    یکی از گرفتاری های جامعه حاضر، عوض شدن جای قهرمان با ضدقهرمان است و یا جابجائی خادم و خائن با یکدیگر.  میگویند در دزفول دو مقبره است.  یکی با صحنی وسیع و گنبد و بارگاهی معظم و محل زیارت مردم.  این مقبره محل دفن یک سردار عرب است که در فتح شوشتر در زمان عمر کشته و یا به روایتی به مرگ طبیعی مرده و در آنجا دفن میشود.  مقبره دیگری در همین شهر وجود دارد که بسیار محقر بوده و حدود 60 سال پیش کشف میشود که مقبره قهرمان ملی ایران یعنی یعقوب لیث صفار است.  تا قبل آن تاریخ مقبره مزبور موسوم به نام شخص دیگری بوده و کسی از محل دفن یعقوب لیث آگاه نبود.  در سالهای اخیر که به این مقبره رسیدگی شده درهای آنرا از چوب صندوق میوه تأمین کرده اند!  فقط همین یک تضاد کافیست که با تحلیل و موشکافی در آن به بسیاری از مشکلات 1000 ساله ما واقف شد.  آیا نباید در پی آن بود که چه کسانی این قلب واقعیت را بوجود آورده اند بطوری که مردم از همه جا بیخبر، با قهرمان ملی و مروج زبان پارسی چنین رفتار کرده و در عوض، دشمن کشور خود را زیارت کنند؟  نیازی به بازخوانی همه تاریخ نیست، تحلیل همین یک مورد پاسخ بسیاری از سؤالات را میدهد.  تصاویر دو مقبره در انتها آمده است.

   مصادیق زیاد است.  کسی را همردیف امیرکبیر میگیرند که کشورش را تقدیم بیگانه میکند، با ادعای سودی واهی در آینده ای نامعلوم.  چین کمونیست اگر سودی و رحم و مروتی میداشت، در وهله نخست بر مسلمانان خودش ارزانی میداشت.  برخی وابستگی ها حتی اگر 1 ساعت هم باشد خانه برانداز است چه رسد به 25 سال.  اصولاً اگر دولتی از روی استیصال مجبور به عقد قرار دادی باشد با هر کجا و هر کس که باشد قطعاً به نتیجه ای ناخوش خواهد انجامید.  حال اگر چنین قراردادی با نظام های دیکتاتوری فاسد بسته شود که دیگر جداً باید نگران آینده مردم شوربخت آن کشور بود.  بماند که اگر معلوم شود، علاوه بر همه اینها، حکومت عاقد قرارداد خود نیز ناصالح باشد که باید به حال آن مردم حقیقتاً گریست.  اصولاً هر قراردادی بین دو طرف که ظاهراً برای مصالح طرف سومی بسته شود و مضمون آن قرار و مدار هرچه باشد از شخص ثالث پنهان نگاهداشته شود، یقیناً برخلاف مصالح او خواهد بود.  خدمت بظاهر خیری که از ابتدا با تمهیدات پنهانی آغاز شده و در پنهان نگاهداشتن آن اصرار ورزند، گمان نمیرود عاری از مفسده و نیات شیطانی باشد.  

   در چنین مواردی، مفهوم خدمت تحریف میشود و بجای اینکه خدمت معطوف به خودی باشد به طرف بیگانه تقدیم میشود.  لابد خادم نیز به کسی اطلاق میشود که خدمتگزار بیگانه باشد.  همانگونه که مفهوم قهرمان قلب شد و دشمن کشور جای قهرمان ملی نشست، اینجا نیز مفهوم خدمت و خادم و خدمتگزاری و امثال آن قلب میشود و ارزش ها واژگونه میگردد.  واژگان کلیدی مثل استقلال و آزادی بی معنا میشوند.

5- آموزش و پرورش

   اخیراً زمزمه های جدیدی از صدا و سیما شنیده میشود دایر بر اینکه سیستم آموزش فعلی که بر اساس روش های نوین تعلیم و تربیت بوده نیازهای ما را برآورده نمیسازد.  صدای چند دانش آموز و دانشجو نیز از رادیو پخش میشود که ناخوشنودی خود را از وضعیت فعلی نشان داده و پنهان نمیکنند که از دید آنان روش آموزشی حوزه روش بهتری است.  البته که بحث و مجادله که نظر آنان است و روش معمول در حوزه است روش بسیار خوبی در یادگیری میباشد و حقاً باید در مدارس و دانشگاه ها نیز ترویج شود.  منتها چیزی که مهم است و منتقدین توجه ندارند موضوع محتواست که در مدارس حوزوی، علوم نقلی است که شناخت جدیدی را ایجاد نمیکند.  باید پرسید که طی سده های متمادی و هزینه های فراوان و صرف انرژی هنگفت چه چیز جدیدی از حوزه بیرون آمده و یا چه سنگی از جلوی پای بشریت برداشته شده است.  حال آنکه بنای مدرسه و دانشگاه بر روش سیستماتیک علم است.  بدون پیشوند و پسوند!  این روش به شناخت منجر میشود و از ثمرات آن همگان برخوردار میشوند، حتی حوزویان.  اگر در این عرصه کم کاری میشود، که میشود و حق با منتقدین است، حرف دیگریست و باید در اصلاح آن کوشید.  انتقادات زیادی به وضعیت آکادمیک فعلی وارد است که اغلب پنهان مانده و کارها بیشتر به تقلید میگذرد تا تولید علم.

   در سالهای اخیر، اقداماتی آغاز شده و تغییراتی را در کتابهای درسی دبستان و دبیرستان وارد ساخته اند که در آنها نگرش خاصی تحمیل شده است.  بعلاوه سعی در باز کردن پای طلاب به دبستان و دبیرستان است و زمزمه هائی در این راستا شنیده میشود حاکی از سپردن کار خطیر آموزش به کسانی که تخصص این حرفه را ندارند و در عوض، سرگردان و بیکار کردن افراد حرفه ای و صاحب تخصص.  گویا مقرر است منبعد والدین بچه های خود را راهی مکتب سازند. به مکتب هائی مشابه آنچه در پاکستان است؟  حوزه با بودجه کلانی که همواره صرف آن میشده کماکان وجود داشته و دارد.  تاکنون شعار تلفیق حوزه و دانشگاه بوده اما آیا مقرر است منبعد دانشگاه نیز حوزه شود؟  چه سودی دارد؟ معلوم هست که هدف نهائی از آموزش چیست؟  لذا در بحث آموزش نیز قلب مفهوم بچشم میخورد.

نتیجه آنکه با نبود احزاب و روزنامه ها و رسانه های آزاد و کنترل امنیتی بر مجاری مبادلات فکری که بحق با مجاری تنفسی قابل قیاس است، مقلوب شدن مفاهیم شدت میگیرد.  بطوریکه مفهوم ساده ای مثل "حیات" چنان واژگونه میشود توگوئی هدف زندگی صرفاً نیل به نقطه "مرگ" برای آغاز مرحله ای دیگر است.  آیا زمان آن فرا نرسیده که به این مباحث پرداخته و حسابرسی شود؟  آیا زمان آن نرسیده تا هم خود آگاه شوی و هم دیگران را آگاه سازی؟!

تصویر راست، آرامگاه قهرمان (یعقوب لیث) و تصویر چپ، آرامگاه ضدقهرمان (سردار عرب)

  • مرتضی قریب
۲۵
اسفند

خانه تکانی عید

   مناسبت دیگری که نزد ایرانیان در پایان هر سال معمول است "خانه تکانی" است که تا پیش از پایان سال در چنین روزهائی انجام میشود.  در گذشته های دور که گرمایش زمستانی خانه ها با روشن کردن هیزم بوده و متضمن نشستن مقادیر زیادی دوده بر در و دیوار بوده است، حالا که فصل سرما سپری شده و نوروز در پیش است لازمست آثار سیاهی از در و دیوار زدوده شده و علاوه بر سفیدکاری دیوارها و سقف چه در اتاق نشیمن و چه آشپزخانه و سایر جاها، اسباب و اثاثیه و سایر زوایای خانه نیز پاک و پاکیزه شده آماده استقبال از نوروز شد.  اما امروزه گرمایش خانه ها با وسایلی صورت میگیرد که آن دوده و سیاهی را ندارد.  با اینکه نظافت و رُفت و روب روالی دائمی شده و در طول تمامی سال انجام میشود، معهذا خانه تکانی همچنان جایگاه خود را حفظ و در وقت مقرر خود در اسفند ماه اجرا میشود. 

   انجام خانه تکانی در این موقع از سال مستمسکی شد تا خانه تکانی مهمتری بنام "خانه تکانی فکر" را یادآور شویم.  پرسش اینجاست که اگر دستکم سالی یکبار خانه و کاشانه، خانه تکانی شده و دور ریختنی ها دور ریخته و بدردخورها غبار روبی و زنگ زدائی شود، پس چرا عمل مشابه در مغز که محل تفکر است انجام نشود؟  سالی یکبار هم اگر نشد، دستکم یکبار در تمام عمر!  اگر زدودن سیاهی از در و پیکر خانه اینقدر مهم است پس بطریق اولی، پاک کردن سیاهی از قلبها اهمیتی صد چندان دارد.  قلب را گفتیم تا رعایت ادبیات رایج را کرده باشیم چه اینکه همه آنچه سابقاً تصور میشد در قلب میگذرد حقیقتاً در ذهن و مغز میگذرد.  رسوب زدائی ذهن مستلزم موعد خاصی نیست و به محض فراغت از گرفتاری های روزمرّه و خلاصی از صف مرغ و روغن و سایر احتیاجات روزانه و رها شدن ذهن از پریشان حالی در پرداخت اجاره بها، قسط خانه، قبوض آب، برق، گاز و سایر بدهی ها، زمان آن فرا میرسد.  در جوامع استبداد زده که اکثریت مردم گرفتار روزمرگی در تأمین حداقل های زندگی برای بقا هستند چنین موقعیتی بسادگی دست نمیدهد اگر نگوئیم ناممکن است.  شاید فلسفه استبداد و مستبد هم اصلاً همین باشد که توده ها دائم گرفتار امروز خود باشند و فکر فردا را یکسره از سر بدر کنند.  البته اگر مردم غرق در رفاهیات هم باشند کماکان بنظر میرسد پرداختن به اصلاح ذهنیات آخرین اولویت آنان باشد.  باری، حتی اگر بخش کوچکی از جامعه هم موفق به پرداختن به این مهم یعنی بازبینی ذهنیات شود، خود غنیمت است زیرا هر گونه تحول مثبت در آینده منوط به وجود این قشر کوچک از نخبگان و یاری ایشان به پاگرفتن واکنش زنجیری از تحولات مثبت است.  چه اینکه پاکسازی ذهنیت جامعه از انبوه خرافات و کثافات به کمک ذهن های ورزیده همین نخبگان میسر است. آیا ذهن واقعاً نیازمند پاکسازی و زنگ زدائی است؟ آیا اصلاً امکانپذیر است؟  اگر هست، آیا ابزاری هم  برای آن هست؟ هرطور که بنگریم ارزش و فایده ذهن کمتر از آشیان محل زندگی نیست.  پس چه بهتر شانسی بدان داده شود.   قطعاً ارزش ذهن از همه دارائی ها بیشتر است.  چرا؟  زیرا موتور محرک افعال، ذهن است.  دارائی ها که بخشی از نتایج افعال ماست همه در نهایت به ذهن بر میگیرد.  مشاهده هرگونه نابسامانی در جامعه، ما را به سرمنشاء نهائی آن مستقر در ذهن راهنمائی میکند.  وجود استبداد در جامعه نه تنها به فقر و اقتصاد نابسامان دامن میزند بلکه به انواع بحران های دیگر از رواج دروغ و ریا و دزدی و اختلاس گرفته تا افزایش طلاق و قتل های ناموسی و سایر گرفتاری های اجتماعی هم منجر میشود.  بنیاد استبداد و استمرار آن مبتنی بر پایه های فکری و فرهنگی ریشه دار است.  اینجاست که به لزوم و اهمیت خانه تکانی ذهن و حیاتی بودن آن واقف میشویم.

   دستورالعمل هائی که در ذهن تهیه میشود، "ذهنیت" است که اغلب برای به فعلیت درآمدن در اختیار فیزیک بدن جهت اجرا قرار میگیرد.  پرسش مهمی که ظاهر میشود اینست که چرا ذهن نیز باید مورد توجه قرار گرفته و محتوی آن یعنی ذهنیت،  هراز گاهی بازبینی شده و عمل رُفت و روب نیز درباره آن صورت پذیرد؟  بخشی از افعال ما تحت توجهات ذهن منطقی صورت میپذیرد که به کارهای روزمره و عادی مربوطست.  بخشی دیگر مربوط به ذهن سنتی و فرهنگی است که ثمره علم و تجربه (یا تجربه علمی و منطقی) نبوده بلکه حاصل تعلیمات دوران کودکی و بازخورد از محیط اجتماعی است.  این بخش است که متأثر از فرهنگ و سنت های بسیار دور بوده و بنا بر اصل "اتکا به علم زمانه" نیازمند بازنگریست.  خانه تکانی مورد نظر ما ناظر به این ذهنیت است.

    بخش فرهنگی و سنتی ذهن متأثر از گذشته هاست و ریشه در تاریخ دارد.  اداره این بخش دست ما نبوده بلکه بر ما تحمیل شده است.  ظواهر زندگی، صرفنظر از اینکه چه در مغز ما میگذرد، خود بخود تابع علم زمانه است و بسرعت تغییر میکند.  شگفتا که ذهنیات ذکر شده در بالا، کمتر در معرض تحول است و اگر تغییری هم باشد با اینرسی شدید روبروست.  وجود جبر و اختیار اینجاست که خود را نمایان میسازد.  فقط یک انسان مختار و آزاد است که با تصمیم خود میتواند سدّ را شکسته به این مهم بپردازد.  یعنی تصمیم میگیرد که به صحت و سقم گزاره های ضبط شده در این بخش پرداخته و خانه تکانی کند.  اندکی از آنها حالت خنثی داشته و کماکان قابل تسری به زمان حال است در حالیکه اکثریت تعلق به ماقبل تاریخ داشته و مفید به زمان حال نیست.  ولی در هر حال همه این گزاره ها برای زمان حاضر حالت تحمیلی یا تعبدی دارند.  مثلاً در ارتباط با همین موضوع حاضر مشهور است که میگویند: "عقل سالم در بدن سالم است".  آیا واقعاً چنین است؟  یعنی هر بدن سالمی حاوی عقل سالم است؟  طبعاً خیر.  چه بسا هیکل های سالم و غول آسا اما دریغ از ذره ای فهم.  چه بسا حکما و دانشمندانی مانند ولتر با بدنی نزار ولی عقلی شگرف.  به بداهت عقل معلوم است که این ضرب المثلی ناقص ولی متأسفانه رایج است.  البته اگر بدبین نباشیم میخواهد تشویق کند که بدن را سالم و توانا نگاهداریم که بی شک پند و اندرزی خوبست.  اگر دقیق بنگریم باقی ضرب المثل های ما نیز نیازمند پالایش است.  و از اینجا چنین نتیجه میگیریم که بسیاری از باورهای ذهنی نادرست و چه بسا زیان آور و خطرناک است.  تا توان رهائی از این بندها حاصل نشود رسیدن به رستگاری امیدی واهی خواهد بود.  تأکید میشود که دور ریختن افکار کهنه و مضرّ به معنای آتش زدن نیست چه با آتش زدن چیزی درست نمیشود.  منظور ضبط آنها در قفسه بایگانی است.

   در اینجا بد نیست به ذکر پاره ای از این پندارها بپردازیم که از گذشته های دور است ولی مردم اغلب نمیدانند. 

1- هنوز بسیاری از محاورات ما متضمن وجود احساسات نه در مغز بلکه در "قلب" است چه عشق باشد چه نفرت.  اما بسیاری هنوز نمیدانند که ریشه این تصور باطل از مصر باستان است که در مومیائی متوفی، مغز را بدور انداخته ولی قلب را با کمال احترام در کوزه ای کنار مرده دفن میکردند.  حاکی از اینکه شعور و ایمان در قلب است و البته مورد نیاز میت در سفر آخرت.  شنیدن "ایمان قلبی" هنوز هم امروزه بگوش میرسد.  گمان میرود اصل این پندار حتی به اعماق تاریخ پیش از ابداع خط برمیگردد.

2- تصور "گردش خورشید" بدور زمین به قدمت تاریخ انسان است و بعنوان حقیقتی مسلم در آثار مدون انسان چه تاریخی چه مذهبی وجود داشته است.  یکی از قدیمترین نمونه های آن را در عهد عتیق میبینیم.  یوشع پسر نون از همراهان کلیدی موسی پیامبر یهود در مسیر او برای گرفتن ده فرمان بوده که خود پس از موسی پیامبر و جانشین وی میگردد.  در طی یکی از جنگ ها با کنعانیان، یوشع در جبعون از خدا خواست تا خورشید و ماه را در آسمان نگهدارد تا وی بتواند قبل از تاریکی هوا نبرد را در همان روز تمام کند.  در این روز سنگ های بزرگی از آسمان بامر الهی بر دشمنان فروریخته و آنها را کشت.  خورشید در آسمان متوقف ماند و یوشع پیروز شد.  گویا مشابه همین واقعه حدود دوهزار سال بعد اتفاق میافتد که طبق اخبار و احادیث، امام اول شیعیان در حالتی بودند که نماز عصر ایشان قضا شد.  با درخواست از خداوند و اجابت آن، خورشید دوباره به محل مناسب در آسمان بازگشت تا نماز در وقت صحیح خود خوانده شود.  در این روایات، نه تنها خورشید گرد زمین میگردد بلکه گاهی هم قادر به بازگشت در عکس مسیر خویش است.  تشابه فرو ریختن سنگ از آسمان با داستان حمله ابرهه به خانه خدا و فروریختن سجیل توسط ابابیل نیز قابل تأمل است.  گویا مقرر بوده که آنچه بر بنی اسرائیل رفته عیناً بر امت اسلام روا شود. 

3- "آب" و تقدیس آن در ایران باستان جایگاه ویژه ای داشته و ایزدبانو آناهیتا الهه نگاهبان آب بوده است.  اما بد نیست بدانیم چرا ایرانیان باستان بشدت از آلوده ساختن آب نهی شده بودند؟  کثیف کردن آب گناهی بزرگ تلقی میشد و در تفکری جامعتر بطورکلی پاسداشت عناصر چهارگانه تجویز شده است.  در گذشته ها که آب لوله کشی و آب بهداشتی وجود نداشت، مردم هرکجا بودند و به هر نهر آب یا رودخانه ای میرسیدند از آن رفع عطش میکردند.  بگمان ما بسیار منطقی بود که برای حفظ سلامتی جامعه و به اتکاء همین یک دلیل، آب مقدس اعلام شود تا آلوده کردنش گناه تلقی گردد.  هرچند کمبود آب در فلات ایران میتوانست خود توجیه دیگری باشد.  امروز با وجود آب لوله کشی برای شُرب، دیگر آن اهمیت احساس نمیشود و مردم به این امر توجهی ندارند که ای کاش توجه میکردند.  اتفاقاً امروز با بحرانی که در آن هستیم، احیاء این ذهنیت نه تنها در سطح ملی بلکه در سطح جهانی از اوجب واجبات است.  برای ذهنیت های درست باید احترام قائل شد.  

4- نزدیکی به "آسمان" آرزوی باستانیان بوده که تا به امروز نیز آثارش دیده میشود.  از زمانی که انسان خود را شناخت، آسمان پر ستاره شبانه را بسی شگفت انگیز و قابل تقدیس یافت.  چه اینکه زمین زیر پای خود را محل زندگی موجودات میرا، مانند خودش، میدید ولی در آسمان و نظم ابدی آن هیچگونه تغییری نمیدید.  از اینرو آسمان محل موجودات نامیرا و خدایان و فرشتگان گردید.  لذا جنبه الهی و تقدس بخود گرفته و نزدیکی به آسمان مزیتی گردیده و کاهنان در همه جا اعمال مذهبی را بر بلندای سازه های هرم مانندی برگزار میکردند که نمونه آن در چغازنبیل آثارش هنوز هست.  فراعنه بزرگ نیز در داخل اهرام با شکوهی دفن میشدند که روزنه ای به بیرون در جهت رؤیت یکی از ستارگان پرنور در وقت خاصی از سال داشت.  متشابهاً پیامبران نیز رابطه قدسی خود را بر بالای کوه برقرار میکردند.  اما علم امروز نشان داده که آسمان همانقدر مادّی و ناسوتیست که زمین زیر پا.  معهذا ما علی الرسم هنوز دست دعا بسمت آسمان دراز میکنیم و حاجت خویش از عالم بالا طلب میکنیم.  این در حالیست که جوانان امروزی هیچ حسی از آسمان شبانه آنگونه که پیشینیان داشتند ندارند.  در آسمان شهرهای بزرگ بعلت آلودگی چیزی پیدا نیست و لذا آن احساس شگفتی و تقدس رخت بر بسته است.

5- یکی از عادات مذموم گذشتگان موضوع خودی و غیرخودیست که میراثی وحشتناک تر از این و زیان بار تر از این وجود ندارد.  این آموزه "خودی و غیرخودی" میراث ایدئولوژی است، بویژه ایدئولوژی دینی.  شخص مؤمن دنیا را در دو بخش متمایز میبیند، منِ مؤمن و شمای غیر مؤمن.  اتفاقاً این یک مورد را نمیتوانیم از طلوع تمدن دانسته و تقصیر آنرا بگردن تاریخ بیاندازیم.  همانطور که گفته شد این عمدتاً بعد از ظهور مذهب نمایان شد هرچند ایدئولوژی چپ هم حاوی همان خصوصیات است ولی نه بشدت دین.  با اینکه سایر ذهنیت های یاد شده قبلی تا حدودی جنبه شخصی دارد اما این یکی تمام جامعه را مبتلا کرده بر زندگی خصوصی و عمومی آحاد مردم تأثیر بدی گذاشته و میگذارد.  اخلاقی را که قبلاً گفتیم بصورت طبیعی میتوانست بسیار زیبا و کاربردی باشد، تحت تأثیر این عادت بصورت زشت و غیر انسانی درآمده است.  فقط در سایه چنین عادتی است که شخص میتواند سنگ را برای سنگسار برداشته و شرعاً مجوز کشتن کسی که حتی ممکنست نزدیکترین دوست خود او باشد را داشته باشد.  این عمل نه تنها احساس بدی در او ایجاد نمیکند بلکه به او امید پاداش اُخروی نیز میدهد.  کافیست کمی به اطراف نگریسته بخشی از افعال و افکار داعش و طالبان و دوستان ایشان را مرور کنید.  اشکال کار اینجاست که این افکار رنگ الهی و قدسی بخود گرفته و درعمیق ترین لایه های ذهن جایگیر میشود.  از همین رو اصلاح آن نه تنها سخت میشود بلکه خطرآفرین نیز هست.  

6- عادت مذموم دیگری که بیشتر مخصوص خاورمیانه بوده و متأثر از عادت خودی و غیرخودیست، "تخریب آثار گذشتگان" است.  نگاه کنید ببینید که آیا یک خانه یا سازه دست نخورده بعنوان میراث گذشتگان ما، مثلاً از دوره اشکانیان و ساسانیان،  باقی مانده یا نه؟  پاسخ همین یک سوأل، بسیار چیزها درباره ذهنیت ما و فرهنگ فراگیر ما دارد که بگوید.  اگر به یونان و ایتالیا مراجعه کنید میبینید چه بسیار آثار آن دوره و حتی کهن تر کم و بیش سالم و پا برجاست.  بله، خانه هائی که با خشت و گِل باشد انتظار نمیرود دوام آورده باشد اما مجسمه ها و سازه های سنگی چطور؟  یک نگاه اجمالی نشان از دشمنی سیستماتیک برخاسته از همان ذهنیت خودی و غیرخودی در تخریب آثار ایران پیش از اسلام دارد.  براحتی آثار پتک بر همه چیز دیده میشود.  اگر مجسمه ای خیلی بزرگ بوده دستها و اجزاء ظریف را شکسته اند، بویژه صورت مجسمه ها و نقوش کاملاً تخریب شده اند.  اگر بخش هائی از تخت جمشید جان سالم بدر برده به یُمن دفن در زیر انبوه خاک و خاکستر بوده که در دوره معاصر کشف و بیرون کشیده شده است.  چه کسانی آثار گذشتگان ما را تخریب کرده و هنوز در حال تخریب اند؟  پاسخ ساده است.  همان ها که امروزه در سوریه با کمک ابزارهای مدرن آثار بجا مانده از روم شرقی را نابود کردند.  همانها که در عراق مجسمه های بابل و آثار نفیس موزه ها را با هر وسیله ممکن متلاشی کردند.  همانها که در افغانستان مجسمه های عظیم بودا را به توپ بستند.  همانها که در مصر حکم شرعی برای تخریب اهرام و معابد تاریخی صادر کردند.  همانها که مجسمه های برخی میادین شهرها را روز روشن ربودند.  در این رابطه قیافه و ملیت اصلاً مهم نیست بلکه ذهنیت اصل است که در همه اینان مشترک است.  هنرشان قتل، غارت، و تخریب است.  

نتیجه   

  خواننده خود میتواند ادامه منطقی این لیست را خود ترسیم کند.  شواهد و قرائن فراوان و در دسترس است.  مثال های فوق اولاً نشان میدهد که بسیاری از آموزه های ذهنی ما بی آنکه خود بدانیم محصول تصورات گذشتگان ماست.  دوم آنکه وضع زندگی ما بی ربط با این آموزه ها نیست.  اگر حال خوبی نداریم علت العلل را در ذهنیت های خود جستجو کنیم.  و سوم اینکه اگر کاری اساسی قرار است در اصلاح امور خود انجام دهیم بدون خانه تکانی ذهن میسر نیست.  هر اقدام دیگری البته ممکنست مفید باشد اما موقتی و ناپایدار خواهد بود.  یکی از حکمای مشهوری که بدین مهم دست یازید، دکارت بود.  گام نخست وی خالی کردن ذهن از همه آموزه های تحمیلی پیشین بود.  ممکن است بگویند این پوچ گرائی است حال آنکه دقیق تر بگوئیم "هیچ گرائی" است.  یعنی فعلاً تا چیزی منطقی و درست نظرم را جلب نکرده به عقل معمول یا common sense خود اتکاء میکنم.  نداشتن چیزی بهتر است از داشتن چیزی زیانبار.  نداشتن نظری خاص منطقی تر است از اتخاذ نظری غلط و خطرناک.  تا گذشته خود را نشناسیم و به نقاط قوت و ضعف آن پی نبریم امیدی به رستگاری و بهبود وضع زندگانی نخواهد بود.  امروز خاورمیانه منتظر رنسانس خود و تکاندن غبار زمانه از ذهن های فرسوده در سفر زمان است.  اختیار آن با شماست!

  • مرتضی قریب
۱۸
اسفند

هفته منابع طبیعی

   یکی از هفته های پایانی اسفند بنام هفته منابع طبیعی و حفاظت از محیط زیست نام گذاری شده است.  گویا روز درختکاری نیز در یکی از روزهای همین هفته باید باشد.  هرچه در تقویم جیبی این مناسبتها را جستجو کردیم چیزی یافت نشد.  امروزه تقویم ما ایرانیان پر از مناسبت هائی است که گویا برای اقوام بیگانه طراحی شده و نشانی از صاحبخانه در آن نمانده است.  بهرحال برای خالی نبودن عریضه هم که شده، زُعمای قوم در این روز بیل و کلنگی در دست گرفته و وجود چنین مناسبتی را نمایش میدهند.  در چنین مناسبت هائی، سیاستمداران داد سخن داده و از وخامت محیط زیست ابراز نگرانی میکنند در  حالیکه سیاست گذاری های خودشان چنین حال و روزی را به بار آورده است.  رسانه ها با کارشناسان محیط زیست گفتگو میکنند و آنها نیز اهمیت آب، خاک، و پوشش گیاهی را یادآور شده و نگران بحران منابع طبیعی هستند.  اما دریغ از یک گام عملی.  متخصصین از تداوم خشکسالی و سیل و وخیم تر شدن اوضاع گفتگو میکنند ولی در پاسخ به اینکه در اصلاح آن چه کرده اند اعتراف میکنند که سیاست ها و منابع مالی لازم دستشان نبوده و از آنها کاری ساخته نیست! 

    مسائل فنی مربوطه بارها و بارها در رسانه ها مطرح شده و در مطالب قبلی ما نیز مختصراً اشاره شده است.  اما در این مقام میخواهیم به انگیزه هائی که به این بحران، و البته بحران های مشابه، دامن زده پرداخته و نگاهی به فلسفه ناظر بر آن بیاندازیم.  در عالم هیچ چیز بدون علت نیست و لذا مایلیم علل ذهنی یا روانشناسی پشت این قضایا را جستجو کنیم.  بحران ها ناشی از اعمال است و موتور محرک اعمال، ذهن است.  آنچه ذهن را شکل میدهد فرهنگ است که خود به نوعی از اعمال بازخورد میگیرد.  زمانی در این سرزمین، با توجه به خشکی آن،  آب و درخت از عناصر مقدس در دوران باستان بشمار میرفته و در عمل دارای احترام همگانی بوده است.  از سوی دیگر، دیدیم که 2 اصل اساسی حاکم بر امور است یکی اصل "تغییر" و دیگری اصل "اتکا به دانش زمانه". 

   اصل تغییر ناظر بر این حقیقت است که همه چیز مشمول تطور است حتی فرهنگ.  عواملی چند باعث شد که وضع امروز ما چنین شود و ذهنیتی که درباره اهمیت آب و گیاه و طبیعت در گذشته های دور بوده بعدها در سایه قرار گیرد.  یکی از پندارهائی که بعداً رواج گرفت این بود که "همه چیز دنیا برای مصرف انسان آفریده شده" با تأکید ضمنی بر اینکه منایع زمین بی پایان است و شما ارباب سایر موجودات از جاندار و بی جان هستید.  معنی مترادف آن در قالب این ضرب المثل است که "هر که دندان دهد نان دهد".  بطور ضمنی حاوی این پیام است که جمعیت آدم ابوالبشر بر این کره خاکی میتواند بی حد و مرز باشد.  شاید جای تعجبی هم نباشد اگر بیادآوریم که تا مدتهای مدید زمین پهنه ای بود بی حد و مرز در مرکز کائنات و کروی بودن و محدود بودن آن از دستآورد های جدید علم است.  با اینکه این تصورات از اساس غلط است اما باید اذعان کرد معهذا صدمه ای که نوع انسان در گذشته ها بر طبیعت وارد ساخته نمیتواند چندان جدی تلقی گردد.  یکی اینکه جمعیت انسان ناچیز و پراکندگی او گسترده بود.  دوم اینکه ابزار لازم برای تخریب گسترده در اختیار او نبود.  ارّه موتوری در اختیار نداشت بلکه با تبر حداکثر یک یا چند درخت را بیشتر نمیتوانست قطع کند.  موتور پمپ های قوی در اختیار نداشت تا در هرجا که بخواهد چاه حفر کرده و آبهای فسیل شده میلیون ساله را بی دریغ راهی بیابان سازد.  در عوض، با زحمت بسیار با احداث کاریز آب را با نیروی ثقل به محل مصرف میآورد.  اگر هم چاهی حفر میشد آبکشی با سطل انجام میشد و آهنگ مصرف آب در هر دو حالت با آهنگ بارش های سالانه برابری میکرد.  نیروی کمکی انسان اسب و استر بود و نه مانند امروزه لودر و ماشین آلات سنگین که یکشبه تغییرات زیادی در بستر زمین ایجاد کرده و کار هزاران نیروی اسب را انجام دهد.  سد سازی های بی مورد باعث خشکی هزاران تالاب شده و نتایج منفی آن دامنگیر خود انسان هم شده است.  اینجاست که به اصل دوم یعنی اتکا به دانش زمانه میرسیم.  پرسش اینجاست که آیا آثار منفی ناشی از مدرنیزاسیون با این اصل تعارض ندارد؟  مگر دانش زمانه بمعنای همراهی با دستآوردهای صنعتی نیست؟  پس این بدگوئی از آثار مدرن چه معنی میدهد؟  البته که منظورما این نیست که دستآوردهای فنی مثل موتور پمپ یا ارّه موتوری یا ماشین آلات سنگین و کاربرد آنها بد است، بلکه پای اصل سومی در میان است بنام "تعادل" یا "تناسب" که قانون طلائی زندگی است.  

    در مطالب پیشین درباره تعادل و موارد کاربردی آن در فیزیک و زندگی بسیار صحبت شد (99/1/25- 98/4/18- 97/6/4).  اما چند کلمه هم درباره تناسب عرض شود.  کدبانوی منزلی که علاقه شدید به مقوی ساختن سوپ دارد، حبوبات و برنج سوپ را سخاوتمندانه زیاد میگیرد.  نتیجه دیگر سوپ نیست بلکه بیشتر به کته میماند.  از آنسو اگر امساک کرده خیلی رقیق بگیرد، بیشتر به آب شباهت داشته و به آب زیپو مشهور است.  پس باید یک تناسبی بین اجزاء باشد.  گویا داستانی از مولوی نقل است که در انتها فقیر، صاحب مکنت را خطاب کرده که "یا در باندازه نان کن یا نان باندازه در ده".  از این مثالهای همه فهم که بگذریم، در سایر حوزه ها هم اصل تناسب برقرار است.  اکسیژن با اینکه حیاتیست اما اگر هوای زمین اکسیژن خالص میبود، با یک رعد و برق هرآنچه بر بستر زمین میبود میسوخت و اگر هم فقط نیتروژن میبود همه خفه میشدند.  عدم تناسب همین دو عنصر در داخل یکی از سفاین آپولو موجب سوختن و مرگ کلیه فضانوردان شد.  تناسب که در هندسه جای خاص دارد.  معماران باستان تناسبی را بین طول اضلاع مثلث سردر کاخ ها و معابد رعایت میکردند که بسیار چشم نواز بوده و هست.  اما نودولتانی که از تصدق سر هرج و مرج بازار که پول فراوان بجیب زده اند در تقلید از این اسلوب برای ساخت کاخ های خود چنان به این شیوه گند زده اند که بیننده را از هندسه منزجر میسازد.  سابق بر این همشهریان تهرانی برای تفریح و تفرج و برخورداری از هوا و مناظر خوب به دامن کوهستان شمیران و منطقه تجریش میرفتند.  کم کم این تمایل پیدا شد که در داخل باغات ساخت و ساز کرده و حظّ بصر دائمی شود.  ادامه این تمایل و نبود سیاست های ناظر بر شهرسازی چنان شد که امروز میبینید و بجای درخت جز سنگ و سیمان و آهن چیز دیگری مشاهده نمیشود.  که اگر تناسبی رعایت میشد، این منطقه هنوز از جمله دلکش ترین نواحی حومه پایتخت میبود.  در ابعادی بزرگتر همین بلیه بر جنگل های شمال کشور نازل شده و چوب حراج بر منابع آن و در واقع بر کل منابع کشور زده شده است.  در کشاورزی نیز عدم رعایت در استفاده بهینه از کود و آفت کشها باعث مسمومیت هرز آبها و نهایتاً تالابها و محیط زیست شده است.  از زمانی که پای اسلحه آتشین به کشور ما باز شد نسل شیر و یوزپلنگ و بسیاری از انواع حیوانات منقرض شد.  این نشان میدهد برای هر ابزار نوینی، فرهنگ استفاده از آن نیز باید بوجود آید.  یعنی دادن تیغ بدست زنگی مست دور از حزم و احتیاط است.  ادامه این خط فکری البته ما را بجای باریک میکشاند.  باری، در حوزه سیاست نیز همچنین است و آزادی که مراد و مقصود همه است مشمول یک تناسب است.  آزادی بی حد و حصر موجب هرج و مرج و فقدان آن باعث خفقان است.  فقط قانون و قانونی که توسط نخبگان جامعه تهیه شود قادر به تنظیم این تناسب است.

   لذا از مجموع آنچه گفته شد، روشن میشود که استفاده از ابزارهای نوین و اتکا به دانش زمانه همچنان مقبولیت خود را داراست.  آنچه مسأله است عدم رعایت تناسب در همه امور و از جمله در بحث محیط زیست که موضوع سخن حاضر است میباشد.  آبادی و آبادانی در گذشته ها مفهومی محترم بود و از جمله کارهای خیر بشمار میرفت.  اما امروز بنا بر اصل تغییر لزوماً چنان مفهومی ندارد.  امروزه این معنا در دستان نااهلان به ابزاری برای تخریب طبیعت بدل شده و لازمست در بازتعریف آن فکری مجدد شود.  انتظار برای داشتن یک زندگی مرفه با استفاده از همه امکانات روز توقعی بجاست، اما به داشته های خود نیز باید نگاه کرد.  در یک طبیعت خشک و کم آب، میزان برداشت آبهای زیر زمینی باید کمتر و نهایتاً برابر آهنگ نزولات آسمانی باشد.  تخطی از این اصل و مصرف آب فراتر از این حد دیر یا زود منجر به بحران میشود.  منظور، مخالفت با توسعه نیست بلکه تأکید بر توسعه پایدار است.  در اینجا "پایدار" واژه کلیدی است.  ایجاد جزایر مصنوعی در خلیج فارس به قیمت تخریب صخره های مرجانی با هدف ساخت ساختمانهای سوپر لوکس برای سلبریتی های اروپائی در منطقه ای خشک و داغ از جمله توسعه های غیر پایدار است.  تأمین آب شرب در این نواحی یا توسط آب شیرین کن های غولپیکر است که خود مستلزم انباشت نمک جامد و مسأله دفع آن است.  یا مدتی برنامه آوردن کوه های یخ قطب شمال برای تهیه آب شیرین در دست بود که هزینه هایش آنرا به معضل دیگری تبدیل کرد.  همه اینها باضافه تولید برق لازم برای سرما سازی و قابل سکونت سازی اینهمه ساختمانهای ساخته شده صرف و هدر رفت انرژی هنگفتی را میطلبد که غیر قابل توجیه است.  تنها نکته توجیه کننده، جوشش نفت، این ماده سیاه رنگ است که به رایگان در دست است.  چنین توسعه ای پایدار نیست بویژه اگر گرمایش زمین ناشی از این خاصه خرجی ها نیز لحاظ شود.  اینجاست که پای موضوع مهم دیگری بمیان میآید بنام "تراکم جمعیت".

   پیش از رشد انفجاری جمعیت که از یکی دو قرن پیش آغاز شد، تراکم جمعیت انسانی در هر منطقه زمین متناسب با امکانات طبیعی آنجا برای پشتیبانی از استمرار آن جمعیت بوده است.  اصولاً وجود ایلات و عشایر کوچ کننده در فلات ایران خود تأییدی بر خشکی نسبی این سرزمین است.  سابق بر این، تراکم نسبی جمعیت در مناطق مختلف نشان دهنده استعداد رشد جمعیت در آن نواحی بوده است.  حد بالای تراکم در هر منطقه توسط منابع حیاتی آن بویژه آب با در نظرگیری یک حاشیه امن مشخص میشود.  نه تنها تراکم، بلکه جمعیت مطلق یک کشور نیز باید در یک گستره امن محدود بماند که در غیر اینصورت با بحرانی مواجه میشویم که امروز با آن روبرو هستیم.  در این شرایط، در وهله اول مبادرت به اجرای بی حد و حساب سد سازی میکنند و خواسته یا ناخواسته عرصه های پهناوری از سرزمین دچار خشکی میگردد.  گذشته از مشکلات فنی که هرساله با پرشدن سدها با بی توجهی به آبخیزداری بالادست، ظرفیت آنها کاهش مییابد، در وهله بعدی مبادرت به انتقال گسترده آب از هر ناحیه به نواحی دیگر کرده و به نارضایتی هرچه بیشتر ساکنین محروم دامن میزند.  در گام های بعدی مبادرت به حفر دیوانه وار چاه میشود که هر ساله باید عمیق و عمیقتر شود تا بالاخره آخرین قطره آبهای فسیل شده زیر زمینی نیز استحصال شود.  در ادامه، علاوه بر خشک شدن مزارع و باغات، زمین نیز شروع به فرونشست کرده گسل های بزرگی ظاهر میشود. گام های بعدی نصب آب شیرین کن ها و یا واردات آب از خارج است.  عجیبتر از عجیب اینکه در این سیکل معیوب بجای توصیه در تنظیم خانواده بطوریکه جمعیت ثابت یا دستکم رشد صعودی با شیب کمتری داشته باشد در عوض بر طبل افزایش جمعیت کوبیده توگوئی دستورالعملی برای یک انتحار ملی صادر شده است.  فردی که حقوق کارمندی میگیرد و در یک خانه 100 متری تک خوابه زندگی میکند آیا میتواند توقع اداره خانواده ای 20 نفره را داشته باشد؟ طبعاً خیر زیرا هیچ تناسبی وجود ندارد و خودبخود خودش هم میفهمد و رعایت میکند.  متشابهاً همین تناسب برای سیاره کوچک ما و جمعیت روی آن موجود است.  البته افزایش انفجاری جمعیت مشکلی جهانی است که سیاره زمین و منابع آنرا شدیداً تحت فشار گذاشته و در گذشته بدان اشاره کرده ایم.  علاوه بر همه اینها، معضل پلاستیک و نفوذ آن به آب و هوا و گیاه و غذا مشکل دیگری در سطح جهانی است که سریعاً باید فکری شود. مشکل فقط کم آبی نیست بلکه سرانه ضایعات تولید شده در سطح جهانی هم بیشتر هم متنوع تر و هم خطرناکتر شده است.  زمین جای دفن اینهمه آلودگی را ندارد!  مسائل جمعیت و گرمایش زمین و آلودگی محیط از بابت پلاستیک و سایر سموم شیمیائی تنها از طریق همکاری و مفاهمه بین المللی امکانپذیر است.  با این وجود، تلاش در سطح ملی با ایجاد سازمانهای مردم نهاد و یا احزاب، اگر وجود داشته باشند، باید همچنان مصرّانه پی گرفته شود. 

    زمان آن رسیده که انسان و طبیعت باردیگر آشتی کرده خود را دو روح در یک قالب تصور کنند.

  • مرتضی قریب
۱۳
اسفند

ضحّاک ماردوش

   ضحاک ماردوش منفورترین شخصیت در میتولوژی ایران باستان است.  بر شانه هایش دو مار برآمده است که طبق افسانه ها محل بوسه اهریمن بود.  مار ها مرتب آزارش میداد و تنها چیزی که مارها را آرام میساخت خوراکی بود از مغز جوانان.  لذا هرروز دو جوان میبایستی کشته شوند تا مغز آنان طعمه مارها شده و مزاحم ضحاک و ادامه حکمرانی او نشوند.  این تصویری نمادین در فلسفه ایران کهن بود تا رابطه ستمگر با مردم نشان داده شود.  نشان دهد که یکی از شاخصه های حاکم ستمگر تشنگی برای خون جوانان است و اینکه چگونه توده ها آن را برنتابیده و در جستجوی کاوه آهنگر به این دور باطل خاتمه میدهند.  اصولاً فلسفه کهن بیشتر فلسفه ای نمادین است و نمادها اثری عمیق و اهمیتی بسزا دارند.  مثلاً الهه ها و خدایان در فرهنگ های کهن دارای بال بودند چه مردوک خدای میانرودان و چه اهورامزدا خدای ایرانی و چه حتی بسیار کهن تر از همه اینها، نوت خدای آسمان در مصر مجهز به دو بال همچون پرندگان بودند.  بعدها همین نماد به فرشتگان و کرّوبیان در ادیان ابراهیمی تسری پیدا کرد.  زیرا جایگاه این موجودات مقدس و نامیرا آسمان است و لازمه زندگی در آسمان داشتن ابزار پرواز، یعنی مطابق علم زمانه، دو عدد بال است.  چرا آسمان؟ مگر زمین ایرادی دارد؟  همانطور که پیشترها دیدیم، بعقیده قدما،  زمین محل کون و فساد ولی آسمان مبرا از هرگونه تغییر است.  ثبوت و لایتغیر بودن از مشخصه های ذوات مقدس است و لذا جایگاه شایسته آنان آسمان خالی از کون و فساد باید باشد.  ردپای این عقیده را در کتاب "در آسمان" ارسطو نیز میبینیم که شهاب ها و ستاره های دنباله دار را در فلک تحت القمر جای داده و ماوراء فلک قمر به بالا را جزو آسمان لایتغیر قرار داد.  با اینکه امروز متوجه این درک اشتباه هستیم ولی با این حال اینها همه بعنوان نماد در حافظه تاریخی ما جای خود را همچنان حفظ کرده است. 

   میگویند که تاریخ تکرار میشود.  امروز شاهد وقایعی مشابه هستیم.  مدتهاست که محتوای کتابهای کودکان مورد هجمه واقع شده و در صدد حذف آثار ملی از دروس آموزشی هستند.  گویا این کفایت نکرده و اخیراً قرار براین گذاشته اند که حوزویان را نیز بجان کودکان این سرزمین بیاندازند تا مغز نوجوانان یکسره خوراک ارتجاع شود.  آیا شباهتی دیده نمیشود؟  اخبار حاکی از اینست که عرصه مدرسه، رفته رفته محل تدریس طلاب حوزه شود.  گویا ویرانی در عرصه های مادّی این سرزمین کافی نبوده و لازمست آینده انسانی آنرا که آینده این کودکان است نیز نابود سازند.  اینکه آیا موفق میشوند یا خیر معلوم نیست.  شاید هم اثر عکس ببخشد. اما مهم، قصد و نیتی است که در این کار نهفته است.  مهمترین ثروت هرکشور، نیروی انسانی آموزش دیده و متفکر آنست که با اختلال در بنیان های آموزشی آن بسادگی میتوان آینده اش را تحت تأثیر قرار داد.  شگفت آور آنکه نظام آکادمیک کشور نسبت به این جریانات بی تفاوت بوده و کمترین واکنشی تاکنون نشان نداده است. 

   واقعیت اینست که نظام دانشگاهی خود مبتلا به بیماری هائی است که پرداختن به آسیب شناسی آن فرصتی دیگر میطلبد.  بطور خلاصه، مشکل عمده، تقلید است.  مشکل از غرب نیست بلکه تقلید از غرب است.  بلکه اساساً تقلید است که همواره مشکل آفرین بوده است.  هرآنجا که تقلیدی صورت گرفته و هرآنچه که با تقلید کسب شده نیازمند بازنگری است و هر نتیجه ای هم که از آن اخذ شده نیازمند بازرسی مجدد است.  مهمترین فعالیت نهادهای آکادمیک ما محدود به عرصه های آموزش و تحقیق است.  مورد آموزش که مشخص است اما در تحقیق نیز هدف تکرار همان کارهائی است که قبلاً در غرب انجام شده و اینکه اصولاً تحقیقات ما نیز باید همان نتایج را تأیید کند.  گاهی، در بهترین حالت، کار ما شبیه اینست که دقت و تعداد ارقام اعشار نتیجه محاسبه برایمان مهم است در حالی که اصل عدد از اساس غلط است.  زحمات ما بجای اینکه در جای درست خود بکار رود، بیهوده در جائی دیگر هدر میرود.  اکنون زمان آنست که نهاد های آکادمیک از تکرار مکررات برای مدتی دست شسته و در عوض به بحرانی که در بالا اشاره شد پرداخته و در رفع آن بکوشند.  عدم توجه به این حقیقت مانند اینست که دانشپژوهان عده ای در اتاق های کاخ علم و معرفت به رنگ و لعاب دیوارها سرگرم و عده ای دیگر به تذهیب و طلا کاری سقف ها مشغولند حال آنکه دسته ای در بیرون با بیل و کلنگ مشغول ویران کردن شالوده و اساس کاخ علم و معرفت اند.  توگوئی قرار بر اینست هریک بکار خود سرگرم  و از آن خوشنود باشند. 

    امروز که صداهای سازنده از صحنه حذف شده است، شاید چاره ای جز اتکا به نمادها نمانده است.  نمادها صدا ندارند اما در موقعیت مناسب میتوانند گویا و مؤثر باشند.  نماد ضحاک با موضوع مغز جوانان گره خورده است.  سنت گرایان از پاره شدن بند ناف خود از علوم قدیمه وحشت دارند زیرا شاهد گسترش درّه عمیقی بین علوم مدرن با علوم غریبه هستند.  این شکاف چنان عمیق است که هیچ امیدی به پر شدن آن نیست.  پس باید یا تن به همگامی با علم زمانه داد یا بر آموزه های منسوخ همچنان پای فشرد.  اما برای رفع این دوگانگی مصلحت در این دیده اند که همان روش زمانه ضحاک بکار گرفته شود.  اما اینبار با روشی مؤثرتر از گذشته، مغز نوباوگان با مغز متصلب هشتاد سالگان سینکرونیزه شود.  آغاز اینکار با ابزاری صورت میگیرد که از سلاح های سرّی سنت گرایان است: "تلقین".  به باور آنان این ابزار چنان کارآمد است که حتی مردگان را نیز متحول میکند.  چنانکه پیش از دفن متوفی، اوراد و اسامی مقدسین در گوش او خوانده و بدو تلقین میگردد تا مبادا در سفر پیش رو فراموشش شود.  گویا این روش در مصر باستان نیز معمول بوده و کاهن بزرگ با ضرباتی با عصای خود بر دهان مرده او را بر ادای اوراد لازم در سفر آخرت یاری میرسانده است ( ر.ک. به کتاب مردگان).  علوم قدیمه در زمانه خود شاید کارکرد خود را داشته ولی امروزه با کمال احترام شایسته است در موزه های علوم و ارتباطات حفظ و حراست شود.  منتها باید یادآور شد که در اینگونه مشابهت سازی ها و استفاده از روش های پیشینیان، چه بسا ممکنست متشابهاً همان عواقبی که در ایام کهن رخ داده اینبار نیز بر کارکردهای جدید مترتب گردد. افراط و تفریط در همه حال ناپسند بوده و هست.

  • مرتضی قریب
۰۶
اسفند

موقعیت ما در گیتی

   در مطلب پیشین با پرداختن به سوژه جبر و اختیار به نتایجی رسیدیم که خلاصه آن بشرح زیر است.  دیدیم که در بخش جمادات آنچه حاکم است همانا جبر است که قاعده علت و معلولی نیز از آن نتیجه میشود.  البته استثنائاً در جهان اتم و زیر اتم این قاعده مشاهده نمیشود و شرح آن داده شد.  اما در پهنه جانداران نوعی آزادی کوتاه مدت مشاهده میشود که در مقیاس زمانی گسترده تر، بنظر میرسد سایه ای از جبر ناشی از حوادث گذشته بر روابط حال و آینده انداخته است.  گفتیم که رها شدن از زنجیرهای ذهن و اندیشیدن فارغ از قیود و قالب های زمانه، خود میتواند نشانه ای از اختیار و آزادی باشد که البته برای عده کمی دست میدهد.   پرسشی که در ادامه پیش میآید حاکی از اینست که اصولاً این بحث چه اهمیتی دارد؟  آزادی اراده برای انسان چه دستآوردی میتواند داشته باشد؟ حال آنکه انسان جزئی از دنیای جانداران است و بود و نبود جانداران کمترین تأثیری بر جهان و ساز و کار آن نداشته و نخواهد داشت.  

    خانه ما، زمین، با همه محتویاتی که دارد، نسبت به مقیاس کیهانی چون چوب کوچکی سرگردان در اقیانوس کبیر است.  فرض کنید پسر بچه ای بستنی خود را خورده و چوب آنرا در آبهای ساحلی اقیانوس پرت کرده باشد.  زمین ما به مثابه این چوبک بستنی اسیر امواج اقیانوس کبیر است و انسان و سایر جانوران روی زمین مانند میکروارگانیسم های درون این چوب هستند که از بستر آن تغذیه میکنند.  با اینکه بنظر نومید کننده میآید ولی واقعیت همین است و خوب یا بد از آن گریزی نیست.  از سوئی، فلسفه جبر همواره مستمسکی بدست مستبدین داده که رفتار زورگویانه خود را با آن توجیه کنند.  بویژه، هنگامی که با ایدئولوژی دینی آمیخته شود مؤثر ترین ابزار را در اختیار سیستم حاکمه میگذارد.  مشهور است که خلفای اموی و عباسی همواره به مردم مؤمن و ستم دیده یادآور میشدند که آنچه بر آنان میگذرد چیزی جز خواست ذات باری تعالی نیست.  لذا تأکید میکنیم که دیدگاه فلسفی ارائه شده اینجا هیچ ربطی به توجیه این نگرش ندارد.  

   اجازه دهید اوضاع زمین را از دید یک هوش فرازمینی نقل کنیم که از جایگاه خود در محلی بسیار دور با کمک ابزارهای فوق پیشرفته سیاره زمین را با تمام جزئیات مانیتور میکنند.  گزارش آنان حاکی از وجود موجودی پیشرفته دارد که در بیابان ها و صحاری، ساختمان هائی میسازند 1000 برابر قد و اندازه خودشان که دارای تهویه شگفت انگیزی بوده و ضمناً در میان آتشسوزی های گسترده ابداً صدمه ای نمیبینند.  احتمالاً منظور موریانه ها هستند.  اضافه میکنند که نوع دیگری هم هست که آنها هم سازنده بوده ولی بسیار خرابکارند و مرتب در حال تخریب سطح سیاره خود و زدوخورد دائمی با یکدیگرند.  آنها با یک سری خطوط فرضی (مرزها) مانع رفت و آمد آزاد هم نوعان خود هستند و تخلف را با مجازات پاسخ میدهند.  بنظر میرسد اینجا منظور نوع انسان باشد.  در ادامه توضیح میدهند، که جانور دیگری هم وجود دارد که در جوّ سیاره پرواز میکنند (پرندگان). این نوع اخیر با هوش تر از نوع قبلی است زیرا در مسافرت هایشان خطوط قرمزی وجود نداشته و آزادانه بهرجا بخواهند میروند.  گزارش فرازمینی ها نتیجه میگیرد که این موجودات با همه تفاوتها، در یک خصلت مشترکند و آن اینکه حاصل کار آنها روی این سیاره، خوردن یکدیگر و تولید فضولات است.  برخی حیوانات علفخوارند و برخی گوشتخوار، اما حیوان خرابکار همه انواع دیگر را میخورد.  زنجیره غذائی همه آنها به گیاهان ختم میشود.  گیاهان خود از چه ارتزاق میکنند؟  آنها آب و گاز کربنیک را بکمک نور آفتاب طی یک پروسه شگفت انگیز به کربوهیدرات ها که سر سلسله غذای همه حیوانات است تبدیل میکنند.  محصول فرعی آن اکسیژن است که از آن تنفس میکنند.  آنچه محور اصلی زندگی روی این سیاره است، نور ستاره مرکزی (خورشید) است که بدون آن حیات دوامی نخواهد داشت.  حیوان خرابکار (انسان) در حالی که سایر جانوران را زیر سیطره خود گرفته در عین حال از خرابکاری مداوم در سطح سیاره که خانه خودش است دست بر نمیدارد.  او بجای یک حاکمیت یگانه عقل گرایانه و مرکزی، در حوزه های جغرافیائی محدود به خطوط فرضی حاکمیت های پراکنده ای دارد که مرتب در حال ستیز با یکدیگرند.  درحالی که منابع حیاتی آب و غذا در بعضی از این حوزه ها به پایان رسیده اما سران آنها ابلهانه بر طبل افزایش شدید جمعیت میکوبند تا برتری خود را به رخ همسایگان بکشند.  با این حجم از خرابکاری و روند تصاعدی آن، بعید است آنها آینده روشنی در پیش رو داشته باشند.

   خواندن گزارش فرازمینی ها درباره زمین بسیار نومید کننده است ولی هرچه باشد چون در مرحله بسیار فراتری از هوش هستند لاجرم به بیطرفانه بودن و منصفانه بودن نظریاتشان میتوان اعتماد کرد.  گزارشی که دیگران درباره ما مینویسند میتواند تأمل برانگیز باشد.  اینگونه که از گزارش فرازمینی ها برمیآید، نابودی انسان و جانوران که هیچ، بلکه حذف سیاره زمین نیز کوچکترین خللی در نظم کیهانی ایجاد نخواهد کرد.  لذا بهتر است نکات آنها را جدی گرفته و خود فکری به حال خود بکنیم.  درست است که در اشل کیهانی جز پر کاهی سرگردان در اقیانوس عظیم گیتی نیستیم ولی در هر حال وجودمان در مقیاس زمینی خودمان واقعیتی است گریز ناپذیر.  از منظر فرازمینی، پیشرفت ما زمینی ها نه معنائی دارد و نه اهمیتی.  پیشرفت یعنی زود رسیدن.  زود رسیدن به چه؟  پیش از ما و بعد از ما زمان بینهایت است. این همه عجله برای چیست؟ مگر مسابقه است؟  البته که هست زیرا مناطقی رشد سریع داشته اند و باعث میشود دیگران زور بزنند از قافله عقب نمانند.  امروز چین برای جبران مافات سالهای انقلاب، تخت گاز میرود تا با بلعیدن سوخت های فسیلی دنیا و تبدیل به آلاینده های گازی در مسابقه پیش افتد.  از این منظر اگر منابع زیر زمینی و روی زمینی هدر شد چه باک!  اگر دریا ها از ماهیان و سایر آبزیان تهی شد چه باک!   مهم اینست که کام حکام برآید و در مسابقه اول شد!  راستی اگر آهنگ رشد کمی آرامتر میشد چه میشد؟  اگر رشد پایدار و قابل دوام حاصل میشد چه میشد؟  آیا زمان آن نرسیده که تنظیماتی فراگیر و جهانی تدوین شود و به مرحله اجرا درآید؟  همه اینها انسان خردمند را بفکر فرو میبرد.  واقعاً در این دنیای بی پایان اثر وجودی ما چیست؟   واقعیت ها تلخ اند اما تکنیک هائی هم وجود دارند که میتوان تلخی ها را دور زده آنها را نادیده انگاشت.

تکنیک ها

   منظور ما در اینجا از تکنیک، ترفندی است که ممکنست بخودی خود مستلزم حقیقتی نباشد ولی بهر حال مشکل پیش رو را حل میکند.  در ریاضی به وفور از آن بهره میبرند.  بد نیست به ذکر نمونه ای چند بسنده کنیم:

1- در آئین زرتشت، پیامبر ایرانی، نبرد نور و تاریکی محور اصلی فلسفه او را تشکیل میدهد.  اما گفته بودیم که تاریکی وجود مستقل ندارد و صرفاً نبود نور تلقی میشود.  با اینحال این مانع از آن نیست که این ایده زیبا را نصب العین قرار داده و بعنوان فقط یک تکنیک محور و راهنمای زندگی معنوی خود قرار دهیم.

2- آئین هندو به تناسخ اعتقاد دارد یعنی روح متوفی در چرخه مکرری که برای پالایش نیاز دارد ممکنست گاهی به بدن حیوانات حلول کند و ازاینرو در آئین هندو آزار حیوانات پسندیده نیست.  شاید این تکنیکی بوده که نیاکان آنان ابداع کرده اند تا بدینوسیله آزار حیوانات را منسوخ کرده باشند.  حقیقت امر نیز چیزی جز این نیست که انسانیت بدون به رسمیت شناختن حقوق حیوانات میسر نیست.  درجه تمدن هر جامعه ای را میتوان از تعهد آن بدین موضوع دانست.  هرچه باشد، حیوانات صاحب اصلی این سیاره قبل از پیدایش انسان بوده اند.  این تکنیک نیز در جهت متقاعد کردن انسان به یک هدف عالی در زندگیست.

3- انسان برای استمرار زندگی معنوی خود نیازمند انگیزه است.  او نیازمند دادن معنا به حیات خود است و این میسر نیست مگر بکمک تکنیک.  ایدئولوژی مهمترین انگیزه محسوب میشود چه اینکه تغییر ناپذیر است و از همین رو مستحکم و لذا قابل اتکا و اعتماد است.  از انواع ایدئولوژی ها، ایدئولوژی دینی از همه کهن تر و دیرپا تراست و چون ریشه در گذشته ها دارد مقبول توده هاست.  متشابهاً مکاتب عرفانی و درون نگری همین نقش را ایفا میکنند.  برای بسیاری، انگیزه های دیگری ممکنست مطلوب باشد، مثل انسان گرائی، کمک به همنوع، موفقیت در دانش و فن آوری، تجارت، هنر و امثال آن.  یک محور معنوی، حیات فرد را کانالیزه میکند تا او خود را در راستای آن هدایت کند.  هریک از این انگیزه ها متشابهاً برای معنا بخشی زندگی مؤثر میتواند باشد. 

4- مهمترین فضیلت انسان حس نافرمانی و امتیاز او بر حیوانات است.  نافرمانی لزوماً شورش نیست هرچند آنهم میتواند باشد ولی تکنیکی است که باتکاء آن میتوان احساس آزادی و اختیار کرد.  نافرمانی یعنی استقلال فکری و مقاومت در مقابل تحمیل قالب های سنتی فکر.  نافرمانی یعنی عدم پیروی از تقلید و تکرار مکررات.  بدون حس نافرمانی، افکار متعالی بوجود نمیآیند و انسان از نظر فکری ترقی نخواهد کرد.  این تکنیکی مؤثر در دست انسان مدرن است که ممکنست سایر روش ها را نپسندد.

نتیجه گیری

   همانطور که مشاهده شد، دیدیم که حضور ما در اشل کیهانی جز پر کاهی سرگردان در اقیانوس عظیم گیتی نیست.  درک این واقعیت حاصل نشد مگر به یُمن یافته های علمی و دانش معاصر.  حدود 5 قرن پیش ابداً نه چنین درکی وجود داشت و نه حتی تصوری نزدیک به آن میتوانست در مخیله کسی خطور کند.  جهان آنروزگار به زمین منحصر میشد یعنی مرکز گیتی.  ارزیابی ما از موقعیت و محل زندگی خود در گیتی موجب یأس و نومیدی است.  اینکه وجود و عدم وجود ما علی السویه است.  از آمدنم نیود گردون را سود/ وز رفتن من جاه و جلالش نفزود. یا: زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.  گواینکه حقیقت امر بسیار فراتر و دهشتناکتر از گمانه زنی حکیم نیشابور است.  بگذریم، پذیرش این حقیقت هرچند ممکنست تأثرآور باشد لیکن شاید متضمن نکات مثبتی نیز باشد.  اینکه متوجه شویم مشکلاتی که برای خود ساخته ایم چقدر پوچ و بی معناست.  جنگ هائی که برای برتری جوئی شده است چقدر بیهوده بوده اند.  منازعات مذهبی همه ناشی از کوتاهی فکر بوده و هستند.  خانه خود را با تخریب محیط زیست و انفجار جمعیت در حال از دست دادنیم. مواقعی هم هست که ممکنست بدین نتیجه عجیب برسیم که شاید زندگی تحت رژیم های استبدادی چندان هم بد نیست زیرا در اینجا آزادی در چیزهائی که جای دیگر پیش پا افتاده اند به ما توهم آزادی و اختیار را القا میکند.  لحظاتی هست که خود را در زیرپا گذاشتن قیود من درآوردی آزاد و مختار میبینیم.  گاهی درخفا حرفی بزنی که ممنوع است.  یا در ذهن خود به چیزهائی اعتقاد داشته باشی که نباید داشته باشی.  یا چیزی بنوشی یا بخوری که جرم است ولی آزاری به کسی نمیرساند.  یا بانوئی که پنهانی دوچرخه سوار شده و لحظه ای روسری اش عقب رفته خود را از گرما میرهاند.  آزادی و اختیار از نوع دیگری که جای دیگری پیدا نمیشود. بقول سعدی: از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است.

 

  • مرتضی قریب
۲۷
بهمن

جبر و اختیار

   موضوع حاضر، یکی از مسائل اساسی و در عین حال پیچیده فلسفه میباشد.  بنابراین نباید توقع داشت که در چند پاراگراف موضوعی بدین اهمیت و گستردگی، حق مطلب ادا شود.  در ادامه سعی خواهد شد با استنباطی که از مباحث دانش روز کسب کرده ایم، بدون گم شدن در پیچ و خم های دور و دراز گفتارهای فلسفی، نوری هرچند اندک بر این مقوله بیفکنیم. برای برخوردی سیستماتیک، اجازه دهید بررسی خود را به دو پهنه جمادات و جانداران بشرح زیر اختصاص دهیم.

1- جمادات: 

    اگر به اکثریت معتقد باشیم، باید گفت کل جهان ما مختص همین حوزه جمادات است.  به اعتبار اطلاعات فعلی، حجم جانداران روی کره زمین در مقایسه با توده کلی جماد در جهان چیزی نزدیک صفر است.  البته گفته میشود، و حکمت نیز چنین اقتضا میکند، که کرات مسکون دیگری با زندگی جانوری محتملاً  در جاهای دیگری از کیهان وجود داشته باشد.  که اگر هم چنین باشد، بازهم نسبت یاد شده چندان تغییری نخواهد کرد.  لذا از یک دید فرا کیهانی، جهان ما جهان جمادات است که فراوانترین عنصر (جوهر) آن همانا هیدروژن حدود 75% و هلیوم حدود 25% میباشد.  سایر عناصر جدول تناوبی فوق العاده ناچیز است و فراوانی آنها در کره زمین نباید ما را باشتباه اندازد.  

    بنابراین به هر نتیجه ای که درباره جبر و اختیار برسیم، میتوان فرض کرد که نتیجه ای درست برای کل عالم است.  اکنون پرسش اینست که درون عالم آزادیست یا جبر حکم فرماست.  باید یادآور شویم که آنچه از جبر به ذهن تداعی میشود خود بخود از روابط علت و معلولی (علّی) سرچشمه میگیرد.  پیشتر گفتیم که پدیده های جهان در قالب شبکه رویدادها بهم مربوطند و اگر پدیده های همزمانی (coincidence) را استثناء کنیم، غالب حوادث از نوع علت و معلولی اند.  بنابراین آنچه وجه رایج در جهان است همانا جبر است و دنیای جمادات تحت سیطره جبر است.  در نبود روابط علّی و جبر، شکل گیری دانش بشر ممکن نمیشد.  تمام پیش بینی های علمی بر همین اساس صورت میگیرد.  استفاده از آمار و احتمالات (شانس) ناقض این نتیجه نیست چه اینکه آمار، جبران کننده نقص اطلاعات ماست و اینجا جنبه بنیادی ندارد.

   در دنیای اتم و ذرات بنیادی، اوضاع به وجه دیگری است.  در اینجا علّیت آنطور که در دنیای بزرگ مقیاس (که شامل حال میکروب و باکتری و غیره هم هست) کار میکند، در این حوزه کارگر نیست.  قبلاً مثال هائی از رادیواکتیویته آورده بودیم.  بنابراین اگر میل داشتید میتوانید آنرا اختیار یا "آزادی اراده" برداشت کنید.  حال اگر جهان بزرگ مقیاس ما از تجمع همین ذرات بنیادی تشکیل شده باشد آیا نباید نتیجه گرفت که در جهان بجای جبر، آزادی حکمفرماست؟  مگر این ذرات بنیادی حاملین شانس و اقبال نیستند؟ خیر! بگمان نگارنده چنین نتیجه ای درست نمینماید.  واقعیت این است که جهان ما حاصل "کُپه" شدن ماده است.  توگوئی تجمع ماده باعث بی اثر شدن آزادی ذاتی و به زبان دیگر باعث هویدا شدن "علیت" میگردد.  مثال خوبی از این دست که بتواند مشابهتی با این جریان داشته باشد را در "حرکت براونی" دیده بودیم.  ذرات بسیار ریز گرده بسبب کم بودن جرم، تحت تأثیر حرکات تصادفی مولکولهای آب دچار قدم زدن تصادفی میشوند.  در حالیکه برگ کوچکی که در حوض آب افتاده چنین تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت.  اولاً منتجه نیروها بسیار کوچک و ثانیاً جرم زیاد برگ توأماً مانع از حرکت خواهد بود.  به مثال دیگری که قبلاً هم ارائه کرده بودیم توجه کنید.  یک اتاقی داریم خالی از هوا و سپس از طریق دریچه ای هوا با فشار جوّ وارد اتاق میشود.  ادعا میکنیم که هوا نیمی از اتاق را پر میکند و نیم دیگر خلاء کامل است.  آیا باور میکنید؟  ابداً خیر.  زیرا آنچه همواره از روابط علت و معلولی ناظر بوده ایم حکم میکند که کل اتاق بطور یکنواخت از هوا پر شود.  اما میدانیم که هوا مثل هر گاز دیگری، تجمع تک تک مولکولهاست.  حال اگر هوای وارد شده فقط حاوی 2 مولکول باشد، شانس خوبی باندازه 50% وجود دارد که نیمی از اتاق خلاء کامل باشد.  آیا چنین چیزی عجیب نیست؟  ابداً.  اگر هوا شامل 3 مولکول باشد، این احتمال کمتر شده و میشود 25% که هنوز هم قابل توجه است.  خواننده کنجکاو خود حساب کند که در شرایط متعارف این احتمال چقدر میشود.  واقعاً صفر نمیشود ولی از هر عددی که تصور کنید کوچکتر است!  علیّت اساساً یک امر بدیهی و به زعم برخی فلاسفه "از پیشی" نیست اما در جهان کپه شده ای که ما زندگی میکنیم وجه رایج و غالب است.  از همین رو، ذهن ما فقدان علیت را نمیتواند هضم کند زیرا دنیای بزرگ مقیاسی که ما در آن زندگی میکنیم به وجود علیت عادت کرده ایم..

2- جانداران:

    سهم جانداران، اعم از انسان و سایر جانوران، بخش بسیار ناچیزی از جهان مُدرک را تشکیل میدهد.  معهذا چون ما انسان ها خود را خیلی مهم میدانیم و تصور میکنیم اصلاً جهان بخاطر ما و برای ما آفریده شده، خود را ملزم میدانیم درباره آن اندیشیده و پاسخی داشته باشیم.  آنچه جانداران را از جمادات متمایز میکند آگاهی و شعور است که گاهی متشابهاً روح هم نامیده میشود، والّا بدن جانداران همچنان مقهور جبر است و از این لحاظ تفاوتی با دنیای جمادات ندارد.  آنچه ماده و فیزیک جانداران را تحت تأثیر خود دارد نه تنها مسأله ساده شیمی است بلکه عواملی مانند ژنتیک، جغرافیا، و سایر عوامل طبیعی میباشند.  پس، از این حیث، مطلب همانست که در بخش اول گفتیم.  بعبارت دیگر، آنچه در وهله اول بر زندگی همه جانوران سایه انداخته است جبر است که از آن گریزی نیست.  پدری که همسران متعدد دارد، طبعاً فرزندان او باعتبار مادر میتوانند ژنتیک بسیار متفاوتی نسبت به برادران و خواهران ناتنی داشته باشند.  شجره نامه ها سنتاً همه برمبنای پدر و اولاد ذکور است در حالیکه 50% نیز از مادر سهم میبرند و شجره نامه های واقعی باید با قید هردو یعنی پدر و مادر باشد.  آیا آینده فرزندی که در محرومترین نواحی سیستان و بلوچستان متولد میشود با آینده همان طفل اگر والدین او وی را در یکی از کشورهای برخوردار در غرب متولد کنند یکسان است؟  اینها چیزی نیست که فرد بر آن اختیاری داشته باشد.  جبری که در اینجا بر جامعه انسانی حاکم است از نوع آن جبر دنیای جمادات نیست بلکه بمنزله اینست که وضع امروز ما نتیجه قهری اعمال گذشتگان ماست.  نوع حاکمیت های سیاسی در هر جامعه ای احتمالاً ریشه در این نوع از جبر را دارد.  پس در تقریب اول، آنچه درباره جانداران درست است همانا نظریه جبر است.  

   اما از سوی دیگر، ما انسانها خود را در تصمیم گیری های خود آزاد احساس میکنیم.  اگر منظور از آزادی امور پیش پا افتاده ای نظیر این باشد که مثلاً الان میتوانم دستم را بلند بکنم یا نکنم و در این امر کاملاً مخیرم، بله در این صورت میتوان ادعا کرد که اجباری وجود ندارد و اختیار حاکم است.  با این تلقی و در این محدوده انسان مختار است و آزادی عمل کامل وجود دارد.  اما در محدوده ای وسیعتر، همانطور که در بالا عرض شد، عوامل زیادی که در کنترل فرد نیست مسیر زندگی او را کانالیزه کرده و سمت و جهتی خاص پیش روی او میگذارد.  او میپندارد که با اختیار خودش این مسیر را انتخاب کرده در حالیکه نه تنها خُلقیات والدین بلکه آباء و اجداد وی و جغرافیای محل تولد و حجم عظیم فرهنگی که پیش از او شکل گرفته همه و همه در شکل گیری شخصیت او و اصطلاحاً سرنوشت آتی او کاملاً مؤثرند.  پس آیا راه فراری از جبر نیست؟  چرا، احتمالاً وجود دارد.  گاهی در خواب دچار کابوسی وحشتناک شده و ضربان قلب همراه با آدرنالین بالا رفته، عرق بر پیشانی نشسته خود را در دو قدمی مرگ احساس میکنیم.  از فرط وحشت تکانی بخود داده بیدار میشویم شاکر از اینکه از کابوس نجات یافته ایم.  ما همواره زنجیرهای آهنینی که بر دست و پایمان افتاده باشد را حس میکنیم و میتوانیم خود را از آنها رها کنیم.  اما بند های محکمی که ذهن را به زنجیر کشیده چه؟  ما معمولاً آنرا نه احساس میکنیم و نه از وجود آن با خبریم.  بدترین زندان، زندان ذهن است.  اینجا منظور از ذهن متشابهاً شعور، آگاهی، روح، نفس و هر آنچه که نقش نرم افزار بدن را بازی میکند مورد نظر است.  همه از وجود چنین واقعیتی آگاه نیستند بلکه فقط معدودی از عقلای هر جامعه بی نام یا تحت نام فیلسوف، دانشمند، حکیم، عارف ممکنست بدان وقوف داشته باشند.  برای خلاصی از جبر باید تکانی بخود داده از کابوس هزاران ساله بیدار شد.  یا شخص خود به صرافت افتاده باید از خواب برخیزد یا آن معدود فرهیختگان کمکش کنند.  لذا در این محدوده وسیع زندگی که سرنوشت شما قلم خورده است، تنها مفرّ آزادی، دادن تکانی شدید بخود (شوک) و پاره کردن زنجیرهای فکر است.  لحظه ای بحرانی فرا میرسد که باید همه ذهنیات را بر زمین ریخته، احتمالاً معدودی درخشنده ها را حفظ کرده و جای خالی باقی با تأمل و تدبر و دقت در روزگار بتدریج پر گردد.  بنابراین اگر اختیاری باشد، منحصر به حوزه ذهن است که در موارد نادر فرد میتواند تار و پود های متصلب را پاره کرده خود اختیار آنرا در دست بگیرد.  اینکه بتوانید فارغ از قیود و قواعد و قالب های زمانه خود بیاندیشید خود نشانه اختیار و آزادی اراده است.  پس شاید در حوزه اندیشه قاعده همانا جبر باشد و اینکه میگویند "بر اندیشه گرفت نیست" موکول به شرایط استثنائی باشد.  با اینکه در عالم، جبر حاکم است معهذا میل داریم بنا به خصوصیات انسانی خود فرض کنیم "درون عالم آزادی است" و آنرا بعنوان یک تکنیک بپذیریم.  زیرا فقط در اینصورت است که میتوان برای وجود خود در عرصه گیتی توجیهی قائل شده بدان دلخوش و امیدوار بود.  پذیرش آن پیشرفت را میسر میسازد.  ضمناً تأکید میکنیم که پذیرش جبر به معنای قبول تقدیر نیست.  قبلاً مثالی راجع به سقوط سنگ آسمانی عظیم زده بودیم که اگر 500 سال پیش اتفاق می افتاد، نابودی زمین مقدّر میبود.  اما اگر امروزه بخواهد اتفاق افتد، با نابود کردن آن پیش از برخورد میتوان جلوی تقدیر را گرفت.

    انتقادی که بر این شیوه فکری مطرح شده میتوان وارد ساخت اینست که فرض کنید ثابت کردیم که استثنائاً انسان دارای آزادی مطلق است و دستکم در اندیشه و افعال خود مختار است.  منتقد ما ممکنست بگوید با همه این احوال مگر در سیر کلی حرکت کیهانی تفاوتی میکند که ما چگونه باشیم؟  مگر چه تفاوت دارد که ما حس کنیم آزادیم ولی واقع امر آزاد هم نباشیم؟  مگر مهم حس و احوال ما نیست؟  مگر در انیمیشن های فضای مجازی از گذاردن یک کاسکت بر سر و رفتن به دنیای مجازی همان احوال خوب بما دست نمیدهد؟  این ها پرسش هائی است که جوابش را نمیدانیم. شاید جا دارد در آینده جداگانه بدان پرداخته شود:  موضع ما در جهان بزرگ چیست؟

  • مرتضی قریب