فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۲۱
بهمن

نظام برتر

     اخیراً در پی نوشت مطلب "آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟، 99/11/18"  یکی از خوانندگان نظری مطرح کردند ناظر بر این که مقایسه انواع سیستم های حکومتی نیازمند دانستن موضوع "جبر و اختیار" از دیدگاه فلسفی است.  قرار شد در آینده شرحی بر خواسته ایشان تهیه شود.  اما پیش از آن، لازمست در ادامه مطلب قبلی و در همان راستا شرح کوچکی برای روشن تر شدن انواع نظام های حکومتی در جهان بنویسیم.  خواننده مطالب این وبگاه همواره میتواند مشروح اطلاعات مورد علاقه خود را از منابع دیگر براحتی تأمین کرده اطلاعات ذیقیمتی کسب کند.  منتهی، سعی ما در اینجا نگاه به مسائل از زاویه دیگری است، زاویه ای که در منایع رایج کمتر از آن زاویه نگریسته میشود.  

    لذا در اینجا بجای پرداختن به انواع عواملی که در ساخت نظام های سیاسی دنیا کارگر است، میخواهیم نشانه دیگری را برای مقایسه ارائه دهیم.  شاخص چیست؟ برای تشخیص "نظام برتر" یا بهترین نظام، شاخص خوبی وجود دارد بنام "اصلاح پذیری".  هر نظام سیاسی و حکومتی که دارای این خصوصیت باشد بنظر میرسد بالقوه نظام شایسته ای باشد.  هرچه این خصوصیت بارزتر باشد، شایستگی آن نظام بارزتر است.  حتی میتوان آنقدر پیش رفت که ادعا کرد " بدترین نظام اگر اصلاح پذیر باشد، بهتر است از بهترین نظام اگر اصلاح پذیر نباشد".   ظاهراً تناقضی ممکنست بنظر آید و پرسیده شود که نظامی که خوبست دیگر چه نیازی به اصلاح پذیری دارد؟ و نتیجه گرفت ادعای بالا غلط است.  اتفاقاً نکته همینجاست.  فرض کنید نظام فعلی بهترین و عالیترین نظام ممکن باشد.  اما 20 سال دیگر چه؟ 200 سال دیگر چه؟ 2000 سال دیگر چه؟...  . ما آینده را نمیدانیم چیست و آینده تحت سلطه تغییر است.  ما نمیدانیم مقتضیات زندگی در آینده چگونه است.  آنچه امروز خوبست معلوم نیست در آینده همچنان مطلوب باشد.  در گذشته، 2 اصل بنیادی را پذیرفتیم: اصل  "تغییر" و اصل "اتکا به دانش زمانه".  بر مبنای این دو اصل، همواره راه بر اصلاح یک نظام سیاسی باید گشوده باشد.  درست همانگونه که علم از هر حک و اصلاحی استقبال میکند.  در گذشته ها نظام برده داری رایج بود و قُبحی در آن دیده نمیشد.  بردگان اغلب بخشی از نظام حاکم را تشکیل میدادند.  فلاسفه شریف ایام کهن که از آنها و افکارشان زیاد استفاده کرده ایم، هریک در خانه یک یا چند برده داشته اند که امور زندگی را تمشیت کرده تا فیلسوف به آسودگی خاطر به فلسفه مشغول باشد.  اما امروز، بهر دلیل، ما و جامعه ما آنرا نمی پسندد.  از همین قسم مثالهای زیادی وجود دارد که روال های گذشته، امروزه نه مستحسن اند و نه اصلاً کاربردی دارند.  علاقه به گذشته با بازگشت به گذشته فرق دارد.  اگر به اشیاء بجا مانده از پدر بزرگ یا مادر بزرگ علاقه داریم و یا سایر اشیاء عتیقه را نگاهداری میکنیم به معنای استفاده ار چرخ نخریسی یا چراغ نفتی در زندگی روزمره نیست.  میل افراطی به بازگشت به گذشته اصطلاحاً "ارتجاع" نام دارد و پسندیده نیست.  

    بنابراین اگر که یک نظام خوب و کارآمد که اصلاح پذیر نباشد، آنرا بالقوه خطرناک و بد عاقبت تشخیص دهیم، خود قیاس کنید که یک نظام بد و فاسد که اصلاح پذیر هم نباشد چگونه وضعیتی خواهد داشت.  معمولاً در اکثریت قریب باتفاق فعالیت های عملی انسان، روحیه تغییر و اصلاح بطور طبیعی وجود دارد.  پیشرفت نوع انسان و تمایز او از سایر حیوانات مرهون همین روحیه است.  این فقط نظام های ایدئولوژیک است که با تغییر و اصلاح سر ستیز دارند.  البته این تعارض منحصر به حوزه نظر است چه اینکه سردمداران مربوطه هیچگاه از چراغ نفتی یا کجاوه برای خود استفاده نمیکنند.  از همین رو معروفست که نظام های ایدئولوژیک راهی بسوی سعادت و رستگاری ندارند زیرا که ایدئولوژی اصلاح نمی پذیرد.  تن ندادن به اصلاح مسیر سیاسی و آنرا ضعف پنداشتن، مانند شلیک یک پرتابه دوربُرد نقطه زن است اما فاقد ابزار اصلاح مسیر.  یک دنیا هزینه، یک دنیا حسرت.

    نتیجه: ضمن آنکه فهمیدیم که مشخصه یک نظام برتر همانا شاخصه اصلاح پذیری است، اما همچنان پرسشی که مطرح کرده اند بی پاسخ میماند که نقش جبر و اختیار در این عرصه و بطور عام در همه عرصه ها چیست.  بالاخره آیا مختاریم یا مجبور؟

  • مرتضی قریب
۱۸
بهمن

آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟

     پیرو مطلب اخیر (کشور آرمانی، 7 بهمن 99)، پرسش کرده اند آیا مصداقی هم برایش وجود دارد یا اینکه تخیل صرف است.  باید گفت مشخصاتی که آنجا ذکر کردیم، در حال حاضر بیشترین شباهت با کشورهای حوزه اسکاندیناوی است که به حالت آرمانی نزدیک ترند.  بعنوان نمونه، کشور سوئد که یک کشور پادشاهی و در عین حال دموکراتیک میباشد از جمله این کشورهاست که در این منطقه قرار دارد.  اما در عین حال نکته عجیبی که درباره این کشور وجود دارد اینست که آمار افسردگی و خودکشی نیز در آنجا بطور نسبی بالاست.  باید هردوسوی سکه را دید.  چرا اینطور است؟!.  برخی میگویند آب و هوای همیشه ابری و نیمه روشن آنجا مسئول این پدیده است و فقدان درخشندگی خورشید افسردگی ببار میآورد.  این شاید تا حدی درست باشد.  برخی هم سطح پائین رواج دین و عدم پایبندی محکم دینی مردم را دلیل میزان بالای خودکشی میدانند.  اتفاقاً موفقیت این کشور و همسایگان آن درگرو تساهل دینی و عدم دخالت دین یا هر ایدئولوژی دیگر در شیوه اداره کشور است.  ولی بهرحال اینجا میخواهیم علت مهمتری را ارائه کنیم و آن فقدان "چالش" است!  یعنی وقتی در جامعه ای همه چیز حل شده باشد و دیگر مسأله ای برای برخورد با آن و حل کردن آن وجود نداشته باشد، انگیزه ای هم برای یافتن راه حل های جدید و برخورد با معضلات باقی نخواهد گذارد.  این البته منحصر به توده مردم عادی است و نه طبقات دانشپژوه و فعالین عرصه هنر و ادبیات، که آنها در رشته تخصصی خود چالش های مخصوص خود را داشته و مدام در حال دست و پنجه نرم کردن اند.  مثلاً یک کارمند حسابرس که شغلی مناسب و رفاه کافی داشته که نه دغدغه و نه چالشی در زندگی دارد ممکنست در وسط یا انتهای دوران کاری خود به پوچی رسیده و به نوعی افسردگی مبتلا شود که گهگاه منجر به خودکشی میشود.  این گونه مردم چیزچندانی برای مبارزه پیش رو ندارند و ملالی جز سرکردن زندگانی آسوده ندارند.  مبادا عبارت "مرفهین بی درد" تداعی شود و این بیان ما دستآویزی برای مسئولین کشورهای بلازده شود که با کاربرد آن به مردم بی چاره خود اینگونه القاء کنند که شما با داشتن مشکلات فراوان از مغرب زمینیان خوشبخت ترید و نسل اندر نسل با مشکلاتی که ما برای شما فراهم آورده ایم سرگرم خواهید بود! 

    در دهه های گذشته شاید تلاش برای احقاق حقوق حیوانات از مبارزات مردم شمال اروپا بشمار میرفت چه اینکه حقوق انسانها امری شناخته شده و جا افتاده بشمار میرفت.  امروزه تغییرات اقلیمی شاید از جدی ترین مسائل این کشورها بوده و عده زیادی از مردم را درگیر خود کرده باشد.  با این وجود این ممکنست همه را راضی نکند و خلاء ای بزرگ همچنان در زندگی بسیاری نمایان باشد.  با این شیوه استدلال و ادامه این خط فکری گویا چنین نتیجه گرفته میشود که ما کشورهای اینسوی جهان با داشتن کوهی از معضلات خوشبخت تریم!  ابداً چنین نیست.  اینجا نوع دیگری از بیحاصلی و بیهودگی بروز میکند که بمراتب وحشتناک تر است.  چون خواسته های مردم از پیش پا افتاده ترین تا متعالی ترین، همه به دیوار بلند استبداد برخورد میکند، نافرمانی، تخطی از قانون، و فرار از کشور شیوه های رایج شده و خودسوزی و خودکشی گسترش یافته حتی به کودکان دبستانی نیز رحم نمیکند.  آنجا از نبود مشکلات و چالش برای مبارزه دچار افسردگی میشوند و اینجا از سر استیصال به بن بست میرسند.  

    لذا نتیجه منطقی این نیست که وجود معضلات اجتماعی شیوه ایست مطلوب که باعث اشتغال فکری مردم و دوری از افسردگی گردد.  بلکه نتیجه درست اینست که همواره لازمست آرمانی در افق فکری آحاد جامعه وجود داشته باشد.  بهترین و متعالی ترین انواع آنها، موضوعات اخلاقی، علمی، هنری و فلسفی است.  برای مردم کشورهای بلازده که به نان شب محتاجند و با انواع گرفتاری های اجتماعی دست بگریبانند، مسائل زندگی روزمره مجالی برای اینگونه تفکرات متعالی باقی نمیگذارد.  اینجاست که آرمان مردمان این کشورها به حل چیزهای ابتدائی فروکاهیده شده و افق فکری توده های اکثریت از مسائل پیش پا افتاده فراتر نمیرود.  مسائلی که حتی در کشورهای معمولی نیز صحبتی از آن نیست.  رشد فکری در چنین شرایطی راکد میشود، بویژه اگر راه های ارتباط فرهنگی با دنیای خارج قطع گردد.  

    نتیجه آنکه، از مصادیق نزدیک به کشور آرمانی و مثالهای آن رسیدیم به واژه آرمان و ضرورت برای داشتن آرمان های متعالی برای یک زندگی سعادتمند.  نیل به دستآوردهای مقطعی را نباید با آرمانخواهی اشتباه گرفت.  یکی از میراث های کهن ما ایرانیان که مغفول واقع شده ولی در این رابطه مؤثر میتواند واقع شود همانا تکنیک پیشنهادی زرتشت، پیامبر ایرانی است:  جهان، عرصه نبرد دائمی خیر و شرّ است.  انسان مختار است که یا در سپاه نور و یا در سپاه ظلمت خدمت کند، ولاغیر.  آرمان شما کدام است؟

  • مرتضی قریب
۰۷
بهمن

کشور آرمانی

    کهن ترین نوشته های مکتوب در این باره را در کتاب جمهوریت افلاطون مشاهده میکنیم.  بخش عمده کتاب او در حول و حوش این نکته است که یک کشور آرمانی چگونه باید اداره شده و سامان یابد.  او در جستجوی "بهترین طریق زندگانی" برای آدمیست که بعداً ارسطو زیر نام " اِئودایمونیا" آنرا دنبال کرده که امروزه آنرا "عاقبت بخیری" میتوان ترجمه کرد.  عجیب آنکه امروزه نیز بعد گذشت بیش از دوهزار و چند صد سال هنوز در آرزوی تحقق همین مفاهیم کهن هستیم.  و طُرفه آنکه حتی خود را از آنچه آنها در آن زمان در اختیار داشتند فرسنگها دورتر میبینیم.   با آنکه سرووضع ما بسیار بهتر شده و لوازم زندگانی در سایه تکنولوژی بسیار ارتقاء یافته، لیکن سرشت آدمی و تمایلات درونی او چندان تغییر نیافته است.  گاهی هم تفکرات آرمانی کار را بجای اینکه بهتر کند بدتر کرده و تحمیل برخی قیود که انسان باید مثلاً این باشد و آن نباشد و اصرار در حرکت در جهت خلاف سرشت آدمی به نتایج وخیم تری منجر شده است.  برسمیت نشناختن سرشت آدمی میتواند مشکل آفرین باشد.  باید پذیرفت که در هر حال، تعالیم فلاسفه و رهبران اخلاقی جوامع در بهترین حالت در زمانه خودشان کارکرد مؤثر خودش را داشته و لزوماً قابل تسری به همه زمانها نیست.  بازگشت به اصل مهمی که قبلاً بدان اشاره کرده بودیم و آن " اتکا به دانش زمانه".  

     افلاطون در بررسی شکل های مختلف حکومت، نظر خوشی نسبت به دموکراسی نداشت چه اینکه میدید راه برای رسیدن به حلقه قدرت برای شیادان نیز باز است و با سخن سرائی و جلب نظر عوام میتوان به مقامات بالا رسید.  شاید این نگرانی افلاطون در زمان خودش بجا بوده است زیرا از مکانیزم های پیچیده ای که امروزه برای کنترل این دست اندازها موجود است در آن روزگار خبری نبود.  تکاملی که در حوزه علوم و تکنولوژی تاکنون بوده است در حوزه علوم سیاسی نیز باعث پیشرفت های خاص خودش گردیده است و راه های کنترل را بوجود آورده است.  خلاصه اینکه از میان همه راه کارهای موجود و ممکن، بنظر میرسد دموکراسی مستلزم کمترین زیان بوده و ضایعات آن نسبت به سایر سیستم های اداره کشور کمترین میباشد.  از آنجا که در نوشته های پیشین خود توصیه اکید مبنی بر احتراز از "تقلید" کرده بودیم، لذا بدون توسل به تقلید و اینکه دیگران چه میگویند و چه کرده اند میخواهیم بر مبنای اصول منطقی ببینیم واقعیت ها ما را بسوی چه رهیافتی رهنمون میسازد.  پس به بیان یک یک واقعیت ها بشرح زیر میپردازیم.

    1- برای انسان یکه و تنها در گستره زمین، هیچیک از مفاهیم اخلاقی و جامعه شناسی و کشورداری معنا و مفهومی نخواهد داشت.  بعلاوه، انسان به تجربه فهمیده است که در اثر با هم بودن است که میتوان خود را بهتر حفاظت کرده و پیشرفت او فقط در سایه جمعیت میسر است.

    2- به محض ایجاد جمعیت، کار جمعی و تقسیم کار ظاهر میگردد. و این ممکن نخواهد بود مگر با بودن نظم.  فقط در سایه نظم است که ارتقاء وضعیت صورت میگیرد.  ماحصل بی نظمی تشتت و قدم زدن تصادفی است.  

    3- لزوم نظم، قانون را میطلبد؛ قانونی که دستورالعملی برای استقرار نظم باشد.  از آنجا که سرشت طبیعی انسان خودرأی بودن و اختیار آزادی عمل است، پس ناظری برای حُسن اجرای نظم ضروری مینماید تا نافرمانی از قانون رخ ندهد.  در این مرحله انسان بخشی از آزادی طبیعی خود را فدای برپائی نظم کرده و آنرا قربانی نظم خود خواسته مینماید.  حکمای سیاست میگویند آزادی محدود است و آزادی هر فرد تا آنجا ادامه پیدا میکند که آزادی دیگری شروع میشود.  شاید این در ظاهر با بیان حکیم دیگری در تضاد باشد که میگفت " برترین فضیلت انسان نافرمانی است".  یا به بیانی دیگر: فضیلت انسان در داشتن اختیار برای نافرمانی است.  در حالیکه میدانیم که در عمل، کنار گذاشتن این نافرمانی مشروط است به ایجاد نظم و جاودانی نیست.

    4- ایجاد قانون و استقرار ناظر بر قانون، کار را فیصله نمیدهد.  چه اینکه هنوز معلوم نیست آنها که ناظرین بر قانون اند، باید به چه کس یا کسانی جوابگو باشند.  طبیعی ترین وجه اینست که جوابگوی آحاد مردم باشند؛ اما چون تعداد مردم زیاد است پس این احساس بوجود میآید که نمایندگانی از مردم توسط خود مردم انتخاب شوند تا این وظیفه را طی دوره ای بعنوان یک شغل تمام وقت بعهده گرفته و بابت آن نیز از مردم حقوق دریافت کنند.  پس، پا گرفتن مجلس منتخبین مردم امریست طبیعی و سابقه آن از کهن ترین ایام دیده میشود.  

    5- بلافاصله این نیاز دیده میشود که تشکیلاتی لازمست مستقر شود.  نقش آن، دادن حقوق به این نمایندگان و نیز تدارک ارتش محافظ کشور و تآمین نیازهای آنان و البته سایر نیازهای زیربنائی مردم است.  برای پرداخت این هزینه ها به پول و سرمایه نیاز است که طبعاً مستقیم ترین راه آن گرفتن مالیات از مردم است.  این تشکیلات به حکومت یا دولت موسوم است که در دوران معاصر قوه مجریه نام داشته و ناظرین بر نظم و قانون زیر نظر آن کار میکنند.  صدر این تشکیلات و خط دهنده کل، شاه یا صدراعظم یا امپراطور یا رهبر، یا، در دویست سال اخیر، رئیس جمهور میباشد.

    6- در اختیار داشتن قوه قهریه (یعنی زور)، و خزانه (یعنی سرمایه متمرکز)، خود بخود وسوسه انگیز است و عملاً اسیر وسوسه نشدن برای سوء استفاده کردن از این امکانات برای هر انسانی ناممکن است مگر جن و انس و پری رأس امور باشند.  

    7- به تجربه دیده شده است که عهده دار بودن کرسی قدرت، ذاتاً مفسده انگیز است و بویژه داشتن قدرت مطلق، مطلقاً با فساد توأم است.  لذا بعد از بارها سعی و خطا، مردمان بدین نتیجه رسیده اند که اشغال کرسی قدرت توسط رئیس اجرائی کشور باید محدود بوده و بعلاوه پس از پائین آمدن از کرسی قدرت پاسخگوی کارهای انجام شده نیز باشد.  

   8- آخرین نتیجه ای که غالب ملل بدان رسیده اند سیستم جمهوری است که ریاست کشور محدود به یک یا حداکثر دو دوره 4 ساله است.  بیشترین زیانی که ممکنست ناخواسته وارد شود اینکه با یک انتخاب اشتباه، کشور 4 سال دچار زیان و عقب افتادگی شود.  گو اینکه پیش از پایان دوره، با ساز و کارهای موجود، امکان خلع رئیس جمهور در همان یک دوره 4 ساله نیز فراهم است.  منتخبین مجلس ملی که آزادانه با رأی ملت و آنهم برای مدت محدود برگزیده میشوند با همراهی سایر ساز و کارها نظارت بر حُسن اجرای قانون توسط قوه مجریه را برعهده دارند.  در سیستم های پادشاهی، ریاست کشور موروثی و مادام العمر است که یادگار ایام کهن است.  معهذا نقش پادشاه نمادین بوده و مسئولیت اجرایی بر عهده صدراعظم انتخابی یا انتصابی توسط ملت یا مجلس نمایندگان است.  درهردو این سیستم ها، جمهوری و پادشاهی، این نیات و خواسته های مردم است که کشور را هدایت میکند و لذا به رژیم های دموکراسی (مردمسالار) موسومند.  

   9- در سایر رژیم ها، یکنفر مستبد عهده دار همه امور بوده و معمولاً به جائی هم جوابگو نیست.  شکل ظاهری حکومت ممکنست پادشاهی یا حتی جمهوری باشد که مثلاً رئیس جمهور در ظاهر انتخابی باشد ولی ترتیباتی داده شده که مادام العمر بوده و قانوناً بستگانش هم پس از وی رئیس جمهور باشند!  برای حفظ ظاهر حتی ممکنست مجلس نمایندگان و سایر ابزارهای باصطلاح دموکراتیک نیز وجود داشته باشند اما فقط در یک سیستم سرتا پا فاسد که قوای قضائی و مقننه و مجریه دست در دست یکدیگر حاکمیت را قبضه کرده باشند چنین چیزی امکانپذیر است.  شاید ندرتاً یک دیکتاتوری مُصلح هم پیدا شود ولی زیانهائی که بعد ظاهر خواهد ساخت به ریسک آن نمیارزد.  تازه، اصلاحات مزبور هم معلوم نیست دوام آورد زیرا از خواسته واقعی مردم نجوشیده است.  

   10- در سیستم های تکنفره که تمامی قدرت را یکنفر قبضه کرده، اتفاقاتی ناگوار رخ خواهد داد.  امروزه با اینکه ممکنست به ملاحظه رسم زمانه رنگ و لعابی ظاهراً دموکراتیک نیز برقرار باشد اما حرف نهائی از آن همان یک نفر است.  مستبد در طی دوره حکومت نامحدود خود ممکنست مرتکب اشتباهاتی شود که به هیچ روی قابل جبران نباشد.  واژه طلائی همان "محدود" است.  حُسن زمامداری محدود، حتی اگر با دیکتاتوری توأم باشد، اینست که زمامدار بعدی شانس و مجال تصحیح اشتباهات را داشته و یک خط غلط قرار نیست تا ابد دنبال شود.  نکته بعدی فیزیولوژی انسان است.  بیائید تصور کنیم که یک دیکتاتور در سن 40 سالگی زمام کشوری را دردست گیرد.  فرض کنیم که او سالم ترین فرد جهان از نظر بدنی و پاک دست ترین و مهربان ترین فرد دنیا از نظر اخلاقی باشد.  اما وقتی سن او از 80 گذشت و در ادامه دچار آلزایمر شده یا اصلاً دچار جنون ادواری شده و تصمیمات اشتباه و خطرناک گرفت، چه کسی جرئت میکند دیوانگی او را یادآور شود؟  مگر در تاریخ کم داشته ایم؟  میگویند نرون، دیکتاتور معروف و بدنام روم که بین 54 تا 68 میلادی بر امپراطوری حکمفرمایی میکرد، شهر رُم را آتش زد تا خود بر بلندی های شهر ترانه سرائی کرده لذت برد.  البته آنقدر شرافت داشت که نهایتاً با مشاهده شورش مردم بستوه درآمده، در سن 30 سالگی مجبور به خودکشی شد.  

   11- در جمهوری های 4 ساله، فرد رئیس جمهور که معمولاً سوابق روشنی از خود نشان داده و برگزیده شده است، تمام مساعی خود را طی چهار سال بطور کامل صرف پیشرفت کشور میکند.  بطوریکه انرژی مصرف شده او مانند 30 سال کار تمام وقت یک کارمند ساعی است.  نکته در این است که فردی که کرسی ریاست را در اختیار میگیرد پُربازده ترین بخش عمر خود را وقف این دوره 4 یا 8 ساله کرده و از تمامی ظرفیت های خود سود میبرد .  ملت نیز به پاس این زحمات، حقوق و مزایای او را پس از اتمام دوره تصدی همچنان برقرار خواهد داشت.  در بعضی از انواع جمهوری، اختیارات رئیس آنچنان وسیع است که از او میتواند یک دیکتاتور بالقوه بسازد.  اما با این تفاوت بسیار مهم که دوره اش محدود است و ضمناً مجبور است پاسخگوی اعمالش پس از ریاست جمهوری نیز باشد.  قانون در این موارد، جلوی ادامه مسیر آن رئیس جمهوری که علائم استبداد از خود نشان داده را میگیرد.  همانطور که در ماشین بُخار وات، دستگاه تنظیمی برای جریان بخار و میزان قدرت ماشین وجود دارد، اینجا در سیستم های دموکراتیک نیز تنظیمات خودکاری وجود دارد که مانع از سوء استفاده بیش از اندازه از قدرت شود.  بنظر میرسد همان افکاری که در مسائل فنی و دقیقه پیشرو است، متشابهاً در وضع قوانین حکومتی نیز موفق تر است.

   12- استبداد، زیانهای بیشمار دارد.  قضیه در اینجا مانند یک سیکل معیوب است که مرتباً بد و بدتر میشود.  وقتی مستبد در اوائل کار خود با مخالفتهائی روبرو نشود، جسور شده و فضا را بسته تر کرده و طبعاً اظهارات مخالف هم کمتر بگوش او میرسد.  نبود ساز مخالف، جسارت او را بیشتر کرده و دامنه سیاه کاری های خود را توسعه میدهد.  هرچه از مدت زمامداری او بیشتر میگذرد، توّهم او شدت میگیرد بطوریکه خود را لایق ترین و دانا ترین فرد میپندارد.  او خود را در تصمیماتی محق میداند که کمترین اطلاعی ندارد و دایره مشاورین نزدیک او هم که مشتی بیخرد ناهنجار هستند، جز ارتزاق از مقام وی نیت دیگری ندارند.  زیرا مستبد وجود فرد دانا را برنمی تابد.  بتدریج پارانویای او شدید و شدیدتر گردیده و درباره زمین و زمان رهنمود میدهد.  بموازات، نتایج اعمالش خانه برباد ده میشود بطوریکه مردم اوقات خود را یا در صف ارزاق یا خرید ارزهای خارجی سپری کرده افکار منجمد و اخلاق متزلزل میشود.  باقی هم که امیدی به آینده نمیبینند روی به فرار از کشور میآورند.  اتفاقاً یکی از نشانه هائی که میتوان به وجود استبداد در کشوری پی برد، مقایسه بین ورودی و خروجی آن کشور است.  این مقایسه بقدری روشن است که نیاز به توضیح ندارد.  از آنجا که مستبد "آگاهی" را دشمن خود میداند، بجای ترویج علم و معرفت، به انتشار اخبار دروغین و پارازیت مبادرت میکند تا مبادا نوری از حجاب جهل گذر کند.  مسئولین بهداشتی را تهدید میکند مبادا اثرات سرطان زائی امواج پارازیت را برملا کنند.  چون میداند که اقتدارش پوشالیست پس به ایجاد جوّ رعب و وحشت میپردازد.  و چون اثر آنرا کافی نمیبیند به همدستی با سایر دیکتاتورها پناه میبرد.  معمولاً دیکتاتورها برای بقا به یکدیگر متکی هستند.  اما چون اقتدار کشورها متفاوت است، اینجاست که کشور ضعیف مجبور است برای بقا دست نشانده کشور قوی تر شود.  برادر بزرگتر، که خود مستبدی قهارتر است، بر همه سرمایه های آبی،خاکی، و زیرخاکی برادر کوچکتر تسلط پیدا کرده و بدتر از بد اینکه او را وادار به تعهداتی میسازد که نسل اندر نسل، آینده کشور ضعیف را وامدار خود سازد.  نگاهی به بلوک شرق نشان میدهد که حتی سالها پس از آزادی از قید اسارت، هنوز که هنوز است نتوانسته اند سر بلند کنند.  

   13- در جوامع استبداد زده، برخی از مُصلحین مردم را دعوت به خویشتنداری کرده و مشیت الهی را یادآور میشوند.  آنها به درستی اشاره میکنند که بالاخره وضع بدینصورت باقی نخواهد ماند و نهایتاً در بلند مدت اوضاع به خیر و صلاح خواهد گرائید.  میدانیم که تکامل در حوزه جماد و حیات راه خود را خواهد رفت و کمترین اعتنائی به خواسته های بشری ندارد.  در مقیاس زمانی طولانی، استدلال این مُصلحین درست است چه اینکه اصل "تغییر" بر همه چیز حاکم است.  اما مشکل در طبیعت انسان است که میخواهد تغییرات مطلوب را در مقیاس زمانی خودش درک کند.  متأسفانه عمر متوسط بشر مقداریست مشخص و حدود 70 تا 80 سال و برای شاه و گدا یکسان است.  اما اگر برفرض عمر متوسط مردمان تحت سلطه، بیشتر از حد عادی و مثلاً 400 سال میبود در اینصورت دغدغه ای وجود نمیداشت و با کمی صبر و حوصله عمر مستبد که حدود 80 سال باشد سرآمده و امید به تغییر هویدا میشد.  اما چه کنیم که اینطور نیست و اعتراضات مردمی برای همین است که شانسی برای تحول در طی عمر مفید خود نمیبینند.  شاید درست بهمین دلیل باشد که جوامع با هوش، مقرر کرده اند که مدت زمامداری رأس قدرت محدود به کسری از عمر یک نسل باشد بطوریکه امید به تحول همواره در دل مردم زنده باشد.  تنها راه باقیمانده که میتوان متصور شد فعلاً همین است و باید به هر ترتیب ممکن، اصل "محدود" بودن مدت زمامداری تثبیت  گردد.

   14- اگر پرسش شود خطرات نهفته در اینگونه حاکمیت های بی قانون چقدر است میگوئیم بیشمار است.  همانطور که ذکر آن رفت، منابع طبیعی کشور به تاراج رفته و صرف قوام استبداد میشود.  آبهای فسیل شده ای که طی هزاره ها قطره قطره زیر زمین انباشت شده، با برنامه های غلط به هدر رفته و بی آبی مزمن گریبانگیر مردم میشود.  خاک کشاورزی با سیلابهای هرساله که برنامه ای برای مهار آنها نیست، شسته شده به هدر برده و کشاورز ناراضی را ناگزیر روانه شهرهای بزرگ میکند.  شهرهائی که خود زیر فشار هوای مسموم و ریزگردها و آلودگی های دیگر در حال دست و پازدن اند.  بقیۀ السیف منابع نیز در معرض دستبرد برادر یا برادران بزرگتر است.  همه اینها خطراتیست که با وجود اهمیت اما در قبال دو خطر بزرگ ناچیز مینماید.  اغلب اشتباهات را بعداً در زمان مناسب هم میتوان تصحیح کرد.  ثروت دزدیده شده را بازگرداند و یا حتی از آن صرفنظر کرد زیرا که ثروت را میتوان مجدد تولید کرد.  اما چیزهائی هست که برگشت ناپذیر است.  یکی از آنها موضوع افزایش بیرویه جمعیت و تشویق نابخردانه آنست.  در کشوری که منابع حیاتی برای ادامه زیست، تهی شده و در مرز وارد کننده نان و آب است، زدن بر طبل افزایش جمعیت و محروم کردن مردم از دسترسی به برنامه های تنظیم خانواده جُرمیست نابخشودنی و بالاتر از هر گناه دیگری.  باز گرداندن جمعیت 100 میلیونی به 50 میلیون ناممکن و نابجاست.  در حالیکه عمل عکس همواره ممکنست.  نسل های آتی تا ابد از تبعات این بی خردی در رنج و پریشانی خواهند بود.  خطر بزرگ دوم، خطر تجزیه کشور با دامن زدن به خودی و غیر خودی و تحریک قومیت ها و اقلیت های اجتماعی است.  آزار قومیت ها در کشورهای چند قومیتی بمثابه بمب ساعتی که هر لحظه بیم انفجار میرود است.  عدم تساهل حاکمیت و دامن زدن به تفاوت های کوچکی که در ادیان و یا حتی یک دین هست، جز تفرقه نتیجه ای ندارد.  یادآور میشویم، پایداری مواد در طبیعت، مرهون پایداری هسته آنهاست که اگر جز این میبود در جهان جز هیدروژن چیز دیگری نمیداشتیم.  پایداری هسته، مرهون اتحاد پروتون ها درجوار یکدیگر است که با نیروئی بس قوی یکدیگر را بهم بسته نگاهداشته است.  اما به محض اینکه اندکی جدائی بین آنها بیفتد، بسرعت برق از هم می پاشند و نیروی دافعه الکتریکی آنها را به دوردست پرتاب میکند.  چرا؟ چون میل به جدائی همواره وجود داشته و دارد، منتها میلی قویتر آنها را بهم بسته است.  بمحض ایجاد اندکی جدائی، تنافر میداندار شده و تجزیه گریز ناپذیر میشود. متشابهاً در کشور، ایجاد تفرقه، هرچند اندک، گناهی نابخشودنیست چه اینکه به یک جدائی بازگشت ناپذیر اجزای کشور می انجامد.  به گذشته های بسیار دور کاری نداریم ولی کشتاری که آغامحمد خان قاجار در ناحیه قفقاز کرد موجی از نارضایتی بوجود آورد که حاصل آن ایجاد کشورهای گرجستان و ارمنستان و داغستان و باقی مناطق قفقاز که امروزه به آذربایجان موسوم است میباشد.  افغانستان نیز همینگونه و بخش بخش از ایران منتزع شد.  آخرین مورد جدائی، استان چهاردهم ایران یعنی بحرین بود که حدود 50 سال پیش صورت گرفت.  مرور تاریخ نشان میدهد که آنچه یکبار انجام شد میتواند مجدد تکرار شود.  

    نتیجه:  بالاخره کشور آرمانی کدام است؟  از مجموع موارد یاد شده در بالا، بنظر میرسد که کشور آرمانی کشوریست خالی از دغدغه های ذکر شده.  کشوری که اتباعش آنرا مال خود بدانند و مجبور به ترک آن نباشند.  کشوری که توسعه پایدار داشته باشد و جمعیتش چندین درجه بزرگی کوچکتر از منابع بالفعل و بالقوه آن باشد.  کشوری که دیگران مایل باشند شهروند آن باشند.  کشوری که گذرنامه آنرا چون ورق زر برند و اتباعش را معتبر و محترم دارند.

  • مرتضی قریب
۰۵
بهمن

آیا مجهولات عالم رو به افزایش است یا کاهش؟

    یکی از پرسش های کلیدی در حوزه علم و فلسفه که ذهن بسیاری را آزار میدهد همین سؤال بالاست.  بسیاری از فلاسفه براین هستند و شاید برخی دانشمندان هم آنرا تأیید کنند که بله، هرچه میزان دانسته های ما از عالم و هرچه حجم شناخته های ما از دنیای اطراف بیشتر و بیشتر شود، بهمان نسبت و بلکه حتی بیشتر، بر مجهولات جدید افزوده میشود.  این سوء برداشتی بیش نیست و در این مطلب میخواهیم بطریق علمی عکس آنرا ثابت کنیم.  خوشبختانه ریاضیات، همانطور که در بخش های پیشین متذکر شدیم، ابزار بسیار مفیدی در دست علم و علمای طبیعی است که بکمک آن نظرات خویش را ارائه کنند.  مجدد تکرار میکنیم که ریاضیات بخودی خود شناختی درباره عالم خارج ایجاد نمیکند.  نقش آن بمثابه کاتالیزور است و به طبقه بندی کمک میکند.  

    پیش از آنکه به ارائه دلیل بپردازیم، ذکر این نکته قابل تأمل است که چگونه به این شُبهات دامن زده میشود.  صرفنظر از اینکه چنین پرسش هائی در اصل بیان نگاه های فلسفی اصیل است و در جای خود محترم، اما باید توجه داشت که در حکومت های ایدئولوژیک دینی و برای حفظ سیطره آنچه خوانش سیاسی حاکم است، علم و نگاه علمی موجودی مزاحم است و باید تا آنجا که ممکنست آنرا مخالف ایمان نمایانده و آنرا دور ساخته مانع کنجکاوی های مزاحم شد.  مثلاً استدلال میکنند که دانش جدید از نوع "علم حصولی" است ولذا قابل اعتماد و اتکا نیست.  آنچه حقیقت است "علم حضوری" است که البته نزد علمای دین میباشد.  میگویند هرچه حجم شناخته ها بیشتر میشود، ناشناخته های جدید همزمان بصورت تصاعدی متولد شده و لذا شناخت حقیقی با روش علم حاضر غیرممکن است.  پر واضح است که در این نحوه نگاه، تکنولوژی برآمده از دانش های مدرن نه تنها مکروه و دستآورد کفار تلقی نمیشود بلکه مقبول بوده و بلکه ابزار کنترل جامعه و ادامه کار حاکمیت است.  قبلاً در این باره بسیار گفته شده است.  

     در آخرین پاراگراف مطلب پیشین (مذهب عشق، دی 1399)، از یکی از اصول اساسی طبیعت نام بردیم موسوم به "نسبت سطح به حجم".  این نسبت درباره هر توده مادی ولو خارج از هریک از شکل های هندسی، متناسب با عکس ابعاد است و لذا هرچه توده بزرگ و بزرگتر شود، این نسبت کوچک و کوچکتر شده و در حد بسمت صفر میل میکند.  همین قاعده عیناً درباره سطوح دوبُعدی صادق است.  مثلاً مربع را در نظر گیرید.  اگر طول هر ضلع a باشد، محیط = 4a در حالیکه مساحت = a2 میباشد.  همانطور که ملاحظه میشود نسبت محیط به مساحت متناسب با عکس a میباشد.  این درمورد هر شکل دیگر هندسی نیز صادق است.  بعبارت دیگر هرچه سطح وسیع و وسیعتر شود این نسبت کوچک و کوچکتر شده تا در حد بسمت صفر میل میکند.  

     پیش از این گفتیم که کارکرد علوم بطور کل و کارکرد فیزیک بطور اخص، چیزی نیست جز کشف شبکه ارتباط حوادث بظاهر مستقل با یکدیگر.  مثلاً افتادن سنگ، حرکت تیر پرتاب شده، حرکت ماه که همگی در دنیای کهن مقولات مستقلی قلمداد میشد، در قانون گرانش بیکدیگر مربوط شد.  مباحث ترمودینامیک و مکانیک شارّه ها و مکانیک آماری و مباحث دیگر فیزیک دست بدست هم داده اند تا در یک شبکه منظم بتوان پیش بینی آب و هوا را با دقت خوب انجام داد- چیزی که سابقاً منحصر به پیشگوها و مقدسین بود.  این شبکه ارتباط پدیده ها را میتوان بصورت یک شبکه خطوط متقاطع در نظر گرفت که علت وقوع هر پدیده ای به نقاط گرهی همسایگانش مربوط میشود که در جای خود، هریک بنوبه خود معلول نقاط گرهی همسایگان دورتر اند.  برای فهم مطلب لازمست به شکل پیوست نگاهی بیاندازیم.  در ساده ترین حالت شبکه ای متشکل از 4 خط متقاطع را در نظر گرفته ایم.  نقاط تقاطع (گرهی) پدیده های تبیین شده توسط قوانین فیزیک هستند.  اما در دنبال کردن سلسله علت و معلول ها نهایتاً به نقاطی میرسیم که برای ما ناشناخته اند و به پدیده دیگری ظاهراً مرتبط نیستند.  در این ساده ترین حالت، شناخته های ما (نقاط گرهی) 4 عدد و ناشناخته ها (نقاط انتهائی) 8 عدد میباشد.  واضحاً تعداد ناشناخته ها خیلی بیشتر از شناخته هاست.  شاید این مترادف با اوضاع زندگی بشر اولیه باشد که همه چیز برایش سؤال بود.  اما چیزی که مهم است نه مقدار مطلق هریک از ایندو بلکه نسبت آنهاست و منشاء شبهات از همینجاست.  این نسبت مشابه نسبت محیط به سطح است که در کناره آورده ایم.  در ساده ترین حالت برابر 2 است.  یعنی در این ساده ترین حالت، میزان ناشناخته ها و مجهولات 2 برابر شناخته هاست. 

    بتدریج که تلاش بشر برای شناخت، بیشتر و بیشتر میشود، این شبکه گسترش پیدا میکند و ناشناخته های قدیمی، وارد شبکه شناخت شده ولی نقاط ناشناخته نیز رو به تزاید است.  در تصویر بعدی که شبکه شامل تقاطع 6 خط میباشد، شناخته ها 9 و ناشناخته ها 12 بوده ولی نسبت مجهولات به معلومات کمتر از قبل میشود.  در تصاویر بعدی با مثال عدد و رقم نشان داده ایم که با گسترش دانش، مرتباً هم شناخته ها و هم ناشناخته ها افزایش می یابند.  بنابراین اینکه میگویند ناشناخته ها مرتباً بیشتر و بیشتر میشود حرف نادرستی نیست.  اما نکته مهم و اغلب مغفول اینست که نسبت مجهولات به معلومات بطور سیستماتیک کمتر و کمتر میشود بطوریکه در حد بسمت صفر میل میکند!  بزبان ریاضی، مجهولات از مرتبه بینهایت بزرگ مرتبه اول است اما معلومات از مرتبه بینهایت بزرگ مرتبه دوم است.  نتیجه اخلاقی آ ن اینست که برخلاف شبهات رایج، روش علمی کار میکند و خوب هم کار میکند و جائی برای ناامیدی نیست زیرا میدانیم که هرچه دانشها پیشرفت میکند از میزان نسبی مجهولات کاسته شده و ما را به آینده امیدوار میسازد.  

    اما در اینجا ممکنست بگویند این ترفند ریاضی شما چه ربطی به واقعیت عالم خارج دارد و چه اعتباری هست که این نتیجه گیری درست بوده و با واقعیت های عینی سازگار باشد؟!  فلاسفه سنتی هم کاری جز این ندارند که با یک سری استدلال های ذهنی چیز هائی را بهم ببافند و ادعا کنند که آنچه محصول گمانه زنی های آنان است عیناً در خارج جاری و ساری است.  اتفاقاً قدرت روش علمی که میتوانیم آنرا با فلسفه علمی نیز مترادف بدانیم همینجا ظاهر میشود.  عینیت این نتیجه گیری را در مطلب پیشین درباره خورشید دیدیم.  میزان انرژی هدر رفته از سطح خورشید فوق العاده زیاد است و حیات زمین به کسری کوچکتر از 1 از میلیارد آن وابسته است.  واکنش زنجیری گداخت هسته ای در خورشید پا نمیگرفت اگر اندازه آن چنین بزرگ نمیبود بطوریکه نسبت هدررفت به تولید چیزی نزدیک صفر است.  دانشمندان و مهندسین امروزه با بزرگتر ساختن توکاماک سعی میکنند که از خورشید تقلید کنند که اگر بتوانند، حتماً موفق میشوند.  همین نسبت سطح به حجم عیناً در موضوع جرم بحرانی واکنش هسته ای شکافت ذیمدخل است.  باید سیستم باندازه کافی بزرگ باشد تا نسبت فرار نوترونها به میزان تولید آنها در واکنش زنجیری در حجم آنقدر کوچک شود تا سیستم خودکفا روی پای خود کار کند.  نوزاد تازه متولد چون کوچک است پس سطح به حجم او بزرگ است و لذا در معرض از دست دادن بیش از اندازه گرمای بدن است.  از همین رو مادر به غریزه او را قنداق کرده بیشتر میپوشاند.  فیل بعلت بزرگی جثه، قطعاً ضربان قلب کمتری دارد زیرا در غیر اینصورت از داخل گداخته میشد.  گوشهای بزرگش برای کمک به تبادل گرمای درون با بیرون است.  پرندگان کوچک، بهمین دلیل ضربان قلب بیشتری داشته و سوخت و ساز بیشتری هم دارند زیرا نسبت مزبور بزرگ است و باید جبران شود.  حتی نحوه خوابیدن انسان در ایام گرما و سرما خود مؤید همین نتایج است که با بازکردن دست و پاها یا با جمع کردن در زیر شکم سعی میکند این نسبت را زیاد و کم کند.  ساختن ترانس ها و بسیاری از ادوات مهندسی بویژه آنها که تولید گرما میکنند همه و همه از این اصل کلی پیروی میکنند.  بنابراین با وجود این همه شواهد که شمردن آنها خارج از حوصله است شکی باقی نمیماند که مطلب ارائه شده و نتیجه گیری های پیوست آن همگی در در عالم خارج مصداق داشته و فقط یک ترفند ریاضی یا بازی با الفاظ نیست. 

   نتیجه آنکه، با پیشرفت علوم، بطور نسبی از مجهولات کاسته و بر معلومات بطور تزایدی اضافه می شود.

 

 

  • مرتضی قریب
۲۴
دی

مذهب عشق

  یکی از سؤالات امتحانی که اخیراً برای دانشجویان کارشناسی فیزیک برگزار شده بود درباره موضوع عشق در عرفان بود.  از آنها خواسته شده بود با توجه به دیدگاهی که در فیزیک دارند در مورد "عشق" چه فکر میکنند و اگر بخواهند با یکی از نیروهای طبیعت آنرا مقایسه کنند، انگشت را بکدام سو میگیرند.  در زیر، عین سؤال را می آوریم و از خواننده میخواهیم که او نیز کوشش کند پاسخ درست، یا دستکم آنچه بنظر درستتر میرسد را انتخاب کند.  علت طرح این مطلب آنست که با کمال تعجب، همه  30 نفر دانشجویان، جز 2 نفر، پاسخ اشتباه داده اند.  چه بسا آن دونفر هم که گزینه درست را انتخاب کرده اند بصورت شانسی جواب داده باشند.  اغلب در چنین مواردی گمان میرود که طرح سؤال اشکال داشته باشد چه در غیر اینصورت انتظار اینست که عده بیشتری گزینه درست را انتخاب کرده باشند.  اما در این مورد خاص ممکنست چنین نباشد و مشکل را نه در طرح سؤال بلکه در نوع آموزش های عمومی پیش از دانشگاه دانست.  لذا پیش از ارائه توضیح بیشتر، توصیه میکنیم که خواننده این سطور نیز گزینه مورد نظر خود را انتخاب کند.

- در عرفان، "عشق" محور بنیادی همه افعال است (همه ذرات عالم مست عشقند..:عطار).  از نظر یک فیزیکدان علاقمند به مسائل عرفانی، کدامیک از اثرات متقابله این جهان با عقیده مزبور سنخیت دارد؟

الف- نیروی کولونی

ب- نیروی مغناطیسی

ج- نیروی گرانش

د- نیروی هسته ای ضعیف.

توضیح بیشتر:

     اغلب دانشجویان آگاهی دارند که انواع و اقسام نیروهای طبیعی، یا اثرات متقابله، در جهان ما از 4 دسته زیر خارج نیست.  اینها عبارتند از : گرانش، الکترومغناطیس، هسته ای ضعیف، و هسته ای قوی.  نیروی الکترومغناطیس در واقع مجموع نیروهای الکتریکی (کولونی) و مغناطیسی (آهنربائی) است که در زندگی روزمره با آنها آشنائیم.  نیروی گرانش (جاذبه) را نیز همگان در زندگی احساس میکنند و بدون جاذبه زمین، همه چیز در آسمان پرواز کرده پراکنده میگشتند.  دو نیروی ضعیف و قوی هسته ای در زندگی روزمره بطور مستقیم ملموس نیست و مخصوص دنیای بینهایت کوچک هسته اتمهاست.  نیروی هسته ای ضعیف مسئول پدیده تابش بتا است.  یعنی یک نوترون که در هسته است، با پادرمیانی کوارک ها، تبدیل به پروتون میشود.  پروتون در هسته مزبور مانده ولی یک الکترون از هسته خارج میشود.  به آن اصطلاحاً تابش بتا گفته میشود.  البته یک آنتی نوترینو نیز خارج میشود که نامش را در بحث های پیشین برده بودیم.  علت ضعیف نامیدن این نیرو، در مقام مقایسه با هسته ای قوی و الکترومغناطیس است که شدت آن بطور نسبی از هردو ضعیفتر است.  و بالاخره نیروی هسته ای قوی، مسئول کنار هم ماندن و چسبیدن پروتونها و نوترونها در هسته در جوار یکدیگر است.  پروتونها با بار مثبتی که دارند بشدت یکدیگر را دفع میکنند (نیروی کولونی) و لذا نیروی اخیرالذکر باید بسیار بسیار قوی باشد تا مانع از هم گسیختگی هسته شود.  در عوض برد آن بسیار کوتاه است و از حدود هسته فراتر نمیرود.  از همین رو اثر آنرا در زندگی روزمره مشاهده نمیکنیم.  تنها اثر وجودی غیر مستقیم آنرا در نیروگاه های هسته ای میتوان سراغ گرفت.  

    در سؤال مطرح شده برای دانشجویان یادی از نیروی هسته ای قوی نکردیم و در گزینه ها درج نشد زیرا باعث گیجی بیشتر دانشجو میگردید.  از آنجا که این نیرو فقط جاذبه است میتوانست بالقوه جواب درست باشد اما برد بسیار کوتاهش آنرا بعنوان جوابی که انتظار داشتیم از دور خارج میکرد.  در عوض نیروی الکتریکی و مغناطیسی را جدا جدا آوردیم.  همانطور که گفتیم بارهای همنام یکدیگر را دفع میکنند و دافعه، آن چیزی نیست که از معنای عشق دستگیر میشود.  لفظ عشق، بویژه در عرفان، معنای وصل یا جاذبه را به ذهن متبادر میسازد.  دافعه، نوعی تنفر است و به هیچ وجه سنخیتی با عشق ندارد.  متشابهاً نیروی آهنربائی، چه مستقیماً آهنربای دائمی و چه سیم پیچ الکتریکی، دارای دوقطب متضاد شمال و جنوب است.  قطبین مخالف یکدیگر را جذب و قطبین همنام یکدیگر را دفع میکنند.  بنابراین نیروی مغناطیس نیز بطور خالص جاذبه نیست و نمیتواند نامزد مناسبی برای عشق که سرتاپا جاذبه است باشد.  نیروی هسته ای ضعیف نیز همانطور که گفته شد نمیتواند مشابهتی با جاذبه داشته باشد.  عشق دارای برد نامحدود است و لذا نیروی هسته ای قوی که اتفاقاً جاذبه خالص است نیز نمیتواند مشابهتی با آن داشته باشد و اگر در گزینه ها آمده بود قابل قبول نمیتوانست باشد.  لذا تنها گزینه ای که باقی میماند نیروی جاذبه گرانشی است که فقط از یک نوع است و ضمناً با برد نامحدود.  البته قصد ما فقط بیان مشابهت بوده و هیچ نتیجه گیری متافیزیکی بر آن جایز نیست.

    اما چرا اغلب دانشجویان گزینه "نیروی مغناطیسی" را انتخاب کردند؟  بنظر میرسد انتخاب های ما اغلب از آموزش های اجتماعی تأثیر میپذیرد.  در این مورد خاص، معمولاً افرادی که بنا به رفتار یا گفتار حالت کاریزماتیک داشته باشند بین مردم به داشتن نوعی جذبه مغناطیسی معروف میشوند.  یعنی "مغناطیس" خود بخود جاذبه و کشش را به ذهن مردم تداعی میکند.  گاهی هم در وضع خوابیدن مردم مطرح میشود که اگر در جهت خاصی بخوابیم عمر طولانی حاصل میشود در حالیکه پرخوری غذای قبل خواب اثری هزار بار بیشتر دارد!  باید حوزه فرهنگی و ادبی را با حوزه مسائل علمی و واقعی مخلوط و ممزوج نکرد.  بیشترین مشکلات جامعه ما ناشی از عدم توجه به فاصله گذاشتن بین این دو عرصه است.  در بحث فلسفه علمی نیز مکرر با مشکلاتی از این ناحیه روبرو هستیم که تحت تأثیر آنچه بیشتر جنبه ادبی یا شاعرانه دارد میخواهیم دنیای خود را تبیین و تعریف کرده نتایج علمی وعملی اخذ کنیم.  بعنوان نمونه میدانیم که وجود ما مرهون وجود خورشید و تابش پیوسته و مستمر آنست که اگر نباشد ادامه حیات میسر نیست.  لذا بنا بر یک عادت قدیمی، زمین را در مرکز وجود و خود را در کانون خلقت پنداشته و متوسل به فلسفه ای میشویم که جز دردسر برای خود و نسل های آتی هیچ ثمری ندارد.  از قبیل اینکه میگوئیم وجود خورشید و تابش آن در خدمت به حیات و بویژه حیات ما آدمیان بوده و هست و خواهد بود.  حال آنکه واقعیت معکوس است و آنچه امکان ظهور حیات را محتمل و میسر ساخته است، وجود خورشید و وجود سیاره ای در فاصله مناسب از آن و سپری شدن میلیاردها سال میباشد.  پروسه ای که  ظهور آن برای هر سامانه مشابه دیگری در کیهان محتمل است و مختص ما نیست.

    بیائید مطلب را از زاویه دیگری بنگریم.  فرض کنید ستاره خورشید شعور داشته باشد و قادر به گفتگو با زبان ما باشد.  از او بپرسیم دلیل اینهمه مهر و محبت سرکار عالی چیست؟  اینهمه نور و گرما که به رایگان بر ما ارزانی میداری برای چیست؟ میدانیم که از مقدار هنگفت انرژی ای که هر لحظه ساطع میکنی فقط کسری کوچکتر از 1 از میلیارد آن نصیب کره زمین ما میشود (خورشید و سهم آن در منظومه، 95/9/25).  یعنی تقریباً همه انرژی شما بیهوده راهی فضای لایتناهی میشود.  هیچ فایده ای هم برای آن متصور نیست کما اینکه نور اینهمه ستارگان عالم که بما میرسد سودی نمیرساند. اینهمه ولخرجی برای چیست؟  میدانید او چه جواب میدهد؟  میگوید: قصد واقعی من نور پراکنی نیست.  نه برای زمین حقیر تو و نه برای بزرگترین "مشتری" ام.  اصلاً کاری به آنچه روی زمین میگذرد نداشته و ندارم چه رسد پرورش آنچه حیات مینامید و گرم کردن بازار آدمیان.  انرژی ساطعه از من مطابق اصول طبیعی موسوم به "معادله پیوستگی" است و کاری به میل داشتن یا نداشتن من ندارد.  چه بسا ترجیح میدهم انرژی من در درون من محفوظ بماند.  آن چیزی که شما آنرا برکت از سوی من میدانید در واقع چیزی نیست جز آنچه من هدر رفت طبیعی مینامم.  انرژی در داخل حجم صورت میگیرد اما تلفات از سطح صورت میگیرد.  پس نسبت تلفات به تولید مثل نسبت سطح به حجم است که قهراً با عکس ابعاد متناسب است.  اتفاقاً بهمین دلیل شکل من کروی است تا این نسبت کمینه شود.  من آنقدر خوشبخت بوده ام که جرم و ابعاد بزرگی داشته و لذا هدر رفت انرژی من با آنکه بنظر شما عظیم جلوه میکند، نسبت به تولید داخلی ناچیز بوده و همین کارخانه مرا داغ و مستدام میدارد.  اینکه فلاسفه شما، مثل همیشه، چیزهائی را برای خود میبافند ربطی به خواست من ندارد بلکه صرفاً تخیلات خودشان است.  پس بروید بکار خود مشغول شده و با این اندک نشتی من روزگارتان  بکام باد و منبعد برای توجیهات خود چارچوبی منطقی تدارک بینید.

  • مرتضی قریب
۱۸
دی

معیار درستی افکار ما چیست؟

    بعد از اینهمه گفتگو درباره چیستی جهان، از مبحث وجود و ماهیت ارسطو گرفته تا کوانتوم فیزیک و شگفتی های دنیای پیرامون و تا بحث های مرتبط با فلسفه اخلاق و نظایر آن، اکنون این پرسش به ذهن متبادر میشود که معیار درستی افکاری که درباره این موضوعات داریم چیست؟  آیا هر تصوری که به ذهن ما میرسد درست است؟  چگونه میتوانیم به داشته های ذهنی خود اعتماد داشته باشیم؟  در این دنیائی که هرروزه ذهن ما در معرض بمباران حجم عظیمی از اطلاعات است چگونه بر درگاه های ورودی و خروجی ذهن خود کنترل داشته باشیم؟ و آیا اصولاً چنین اختیاری داریم یا نه؟  اینها نمونه ای از تردیدهائی است که کم و بیش به ذهن افراد خطور میکند.  بویژه دانشجویان علوم و آنهائی که دغدغه های فلسفی داشته و بنوعی به لاادریه گرایش یافته اند.

     درباره علوم دقیقه یا (Hard Science) داوری کمی آسانتر است.  روش علمی که در مباحث پیشین شرح داده شد تکلیف را مشخص میکند.  یا شما خود شخصاً در موضوعی تحقیق میکنید و با نتایج دست اول روبرو هستید و یا از خرمن دستآوردهای دیگران بهره برداری میکنید.  امروزه عملاً شق دوم در جریان است و زندگی امروز ما و رفاه ما مدیون و مرهون تلاش دسته جمعی خدمتگزاران علم و صنعت است.  به مصداق "دیگران کاشتند و ما خوردیم"، برای ابراز کمترین قدرشناسی از گذشتگان، تلاش دانش پژوهان ما باید در این راستا باشد که آنها نیز سهم خود را ولو ناچیز به جامعه بشری عرضه کرده و فقط مصرف کننده نباشند.  

    اما چرا آنچه در کتابهای فیزیک تدریس میشود را ما بطور دربست قبول داریم؟  شاید هم هیچگاه نه خودمان به صرافت افتاده ایم و نه کس دیگری این سؤال را مطرح کرده است.  گویا بطور طبیعی باور داریم آنچه از این کتب تدریس میشود عین حقیقت است و پرسش از آن بیهوده است.  باید گفت که این طرز فکر تا حدود زیادی درست است.  دلیل آن چند چیز است.  یکی اینکه علم درباره حقایق است و کوشندگان در عرصه علم قرار نیست دروغ بگویند.  اصولاً پژوهندگان علم، چون پیشه آنها آشکار ساختن حقایق است نوعاً مردمان درستکار و صدیقی هستند.  این خود معیاریست که دروغگو نمیتواند کوشنده راه علم باشد و نهایت امر یک دانشمند نماست.  دلیل دیگر اینست که علم عینی و Objective است و بستگی به این یا آن شخص ندارد.  از اینرو اگر موضوعی را باور ندارید، راه باز است که خود صحت و سقم آنرا تحقیق کنید.  کسی جلوی شما را نگرفته و نمیگیرد.  اگر کسی مانع شما شد قطعاً بدانید که با دکان حقه بازان یا فرقه شیادان روبروئید که آگاهی شما با منافع ایشان در تضاد است.  دیگر اینکه، کوشندگان علم همواره کارهای یکدیگر را واررسی کرده و اجازه نمیدهند که دانسته یا نادانسته خبط و خطائی به عرصه علم وارد شود.  از همین روست که مجلات متعدد مخصوص انتشار مقالات علمی وجود دارد که محققین نتایج خود را در آنها درج کرده به معرض داوری جهانی میگذارند.  البته مجلات نامعتبری هم هستند که با دریافت پول، مقالات بی ارزش یا کم ارزشی را که مجال انتشار نمی یابند منتشر ساخته و برای نویسنده رزومه خوبی فراهم کنند.  نمونه ای از این دست مقالات، ساخت ماشین جاودانی است که روز و شب پیوسته کار میکند یا مقاله کذائی آن دانشجوی دکتری که نظریه زمین مرکزی را  در قرن 21 زنده کرد و پاداشش را هم گرفت.  در نهایت، قوی ترین دلیل آنست که نتایج مزبور در عمل کار میکند و از مزایای آن چه آنها که اعتقاد داشته باشند و چه آنها اعتقادی نداشته باشند به یکسان برخوردار میشوند.  اینجاست که پته ریاکارانی که مخالف علم مدرن هستند و کتاب ها میسوزانند روی آب ریخته میشود چه اینکه اگر صادق باشند باید همان رویه ای را در پیش گیرند که دیوژن حکیم صادقانه در پیش گرفت و زندگی را در خمره سر کرد.  

     اما داوری درباره حیطه های غیر دقیقتر علوم و بویژه حوزه فلسفه کار مشکلتر میباشد.  در این حوزه های عمومی، بنظر میرسد همه تقریباً ادعای تخصص داشته و گاهی به ضرس قاطع عقاید دیگران را باطل میشمارند.  در تحمیل نظر خود نیز کاری به منطق و استدلال ندارند و خود را از حاملین علم حضوری میپندارند.  امروزه که رسانه های مجازی و وبگاه های شخصی رواج یافته، علیرغم همه مزایای آن، با گرفتاری هائی نیز همراه شده است.  برخی فرصت طلبان برای اظهار وجود و نه برای پرس وجو از ناشناخته ها اغلب مزاحمت ایجاد کرده و با ادبیاتی غیر بهداشتی دیگران را تخطئه میکنند.  با استفاده از کلمات پر طمطراق میخواهند نشان دهند که همه چیز دانند و شما هستید که برخطا اید و دانسته ها فقط نزد ایشان است. بهرحال دنیای سیگنال همواره در معرض پارازیت است.   ضمن اینکه باید همواره راه برای اظهار نظر در این سایت ها  گشوده باشد تا از برخورد عقاید در محیطی آرام و با شیوه ای مستدل حقایق خود بخود نمایان شود هرچند که هزینه هائی نیز بر آن مترتب باشد.

    اما اگر میبینید که راه برای طعنه زنندگان نیز گشوده است و مطالبشان سانسور نمیشود، بدانید که یک نفع عمده پشت آن نهفته است.  دو امکان وجود دارد.  یا نقد هائی که او بر افکار شما وارد میکند صحیح است و بطریق منطقی ضعف های افکار شما را نمایان ساخته که در اینصورت باید استقبال کرده و با روی خوش پذیرفت.  چنین ایراد گیری هائی بنفع شماست زیرا باعث اصلاح رویکرد شما نسبت به دنیای پیرامون شده است.  اما اغلب با نوع دوم روبرو میشویم که بجای اینکه با استدلال و منطق به مناظره بپردازند، شخصیت شما را هدف قرار داده به انواع سخنان وهن انگیز میپردازند.  این نیز بنفع شماست چون مخاطب چیزی در چنته ندارد و شما پی میبرید که به احتمال زیاد افکارتان درست بوده است زیرا او دلایلی در دست ندارد. ما را یاد نصیحت لقمان میاندازد که از بی ادبان هم میتوان آموخت.  اما میگوئیم "احتمال" دارد که نظریات درستی داشته باشید زیرا معلوم نیست لزوماً درست باشند. همچنان باید مراقب بود و دریچه افکار را بر سایر نقدها گشوده نگاه داشت چه اینکه هنوز لازمست با سایر نقدهای دیگران نیز روبرو شد. 

   نتیجه آنکه: در پاسخ به این پرسش که "چه اعتباری به صحت افکار ما هست"، هرکس باید خود را در معرض قضاوت قرار دهد.  برخورد عقاید در محیطی آزاد معمولاً سرراست ترین راه است.  گاهی هم داوری میتواند در ذهن فرد صورت گیرد و بصورت نقد از خود انجام شود.  با این حال ممکنست موضوعاتی باشد که  نتیجه قطعی نداشته باشد.  داشتن درجاتی از شک علمی میتواند کارساز باشد.  باید پذیرفت در دنیائی زندگی میکنیم که همواره به مقادیری از بی یقینی آلوده است و از آن گریزی نیست.  پذیرش دو اصل "علم زمانه" و اصل "تغییر" راهنمای مفیدی در این ارتباط است.

  • مرتضی قریب
۰۵
دی

ذهنیاتی که باید دور ریخت

    تاکنون درباره ذهنیات مثبتی که باید در بررسی پدیده ها اختیار کرد گفتگو کرده ایم.  اکنون میخواهیم به ذهنیات رایجی درمیان خود بپردازیم که بهتر است از شرّ آنها خلاص شد.  در حقیقت، افکاری که در ادامه به شرح آنها خواهیم پرداخت، افکاری متروک و چه بسا زیان آور است و بهتر آنست که در موزه تاریخ افکار برای اطلاع آیندگان نگاهداری گردد.  زندگی آسوده تر مردمان در گرو شناخت بهتر جهان پیرامون است و ذهنیاتی که در ادامه لیست میشود مانع بزرگی در رسیدن به این مقصود است.

1- ما از قافله تمدن عقب مانده ایم!

    با اینکه عبارت فوق بیان نوعی واقعیت است اما پذیرش آن بعنوان یک حقیقت ابدی بسیار مسموم و زیان بار است.  پذیرش آن به این معناست که قافله تمدنی وجود دارد و ما باید حداکثر سعی خود را بکنبم تا بلکه بدان برسیم.  که اگر برسیم باید خوشحال باشیم.  اما پرسش اینجاست که اگر قافله ای وجود نداشته باشد باید چکار کرد؟  باید دست روی دست گذاشته استراحت کرد؟  چرا ما خودمان قافله سالار تمدن نباشیم که دیگران از پی ما بیایند؟  آیا تا ابدالدهر باید دنباله رو قافله تمدن کذائی باشیم؟  مبادا حرکت رو به قهقرا را قافله تمدن خود تلقی کرده باشیم!

2- پزشکی مدرن، توطئه ای برای نابودی طب سنتی ماست!

    سالهاست که با آمدن پزشکی مدرن به میهن ما، طب گیاهی سنتی نیز به موازات برای درمانهای ساده استفاده شده و میشود.  مردم نیز برای درمانهای جدی راهی مطب پزشکان مدرن شده یا راهی بیمارستان های استاندارد میشوند.  گاهی هم برای ناخوشی های سبک مثل خشکی مزاج و امثالهم به طب سنتی مراجعه کرده و جواب میگیرند.  وفور عطاری های گیاهی خود صدق این مدعاست.  اما اخیراً گروهی سروصدا راه انداخته که گویا پزشکی غربی در صدد نابودی طب سنتی ماست.  در این ادعای واهی چنان پیش رفته اند که با ساخت شربت و حب های من درآوردی در تاریکخانه های خود ادعای نوآوری و پیشرفت در طب سنتی داشته و درمان ویروس کرونا را نوید میدهند.  گویا تشکیلات بهداشت کشور نیز یارای مقابله با این مصادیق را ندارد.

3- واکسیناسیون کرونا برای انهدام جمعیت بشر است!

    موضوع واکسیناسیون در کشورهای عقب مانده در سالهای پیشین همواره با سوءظن مردم مواجه میشد.  تا اینکه کم کم عموم مردم به مزایای آن پی برده و از آن استقبال کردند.  اما اخیراً در پی همه گیری ویروس کرونا، اخباری جعلی منتشر شده و میشود که گویا تولید واکسن حقیقتی ندارد و توطئه ای برای محو بشریت است.  کلیپ هائی که در رسانه های مجازی منتشر میشود به این توهم دامن میزنند.  مدار اصلی آنها بر این است که گویا آقای بیل گیتس با عوامل چینی دست به یکی کرده اند تا طبق نظر ایشان این ویروس تهیه شود تا بیل گیتس بتواند از راه تولید واکسن به ثروت بازهم بیشتری دست یابد.  حالا چرا جمعیت کره زمین را نابود کند معلوم نیست.  منطقاً باید جمعیت بیشتر را تشویق کند تا متقاضی بیشتری برای واکسن مسموم خود پیدا کند.  بگذریم از اینکه ایشان را با ملکه انگلیس خویشاوند کرده اند و پای تمام شرکت های غربی را هم در فساد مزبور بمیان آورده اند.  فقط شرکت های روسی و چینی در امانند که مظلومانه نگاه میکنند!  عوامل اینان گناه تولید این ویروس را بگردن آمریکا میاندازند. چنین نوع نگاهی، برفرض هم صحت داشته باشد، هیچ کمکی به حل مشکل نمیکند.

4- جهان مادّی یک جهان بی ارزش است و باید از آن دست شست!

   برای کشف حقیقت این عبارت، بهترین راه همانا نظاره کردن زندگی مروجین این عبارت است.  البته این موضوع جدیدی نبوده بلکه به قدمت تاریخ است.  کما اینکه سعدی قرنها پیش خود در وصف اینان گفته است:  ترک دنیا به مردم آموزند/ خویشتن سیم و غله اندوزند.  البته با پیشرفت زمانه، جایگزین های بهتری بجای سیم و غله وجود داد.  ترویج بی ارزشی دنیا، خود مستمسکی برای بیمه جهان پسین است که البته با پرداخت حق بیمه های گزاف تأمین میشود.  ضمن اینکه مروجین مزبور خود کمترین اعتقادی بدان ندارند.  امروزه اثرات زیانبار این ذهنیت به روشنی هویداست.

5- جهانیان با ما سر عناد دارند!

    چرا با ما دشمنی میورزند؟ میگویند چون چشم دیدن پیشرفت ما را ندارند.  این نیز ترفند دیگریست که کاستی های خود را بگردن دیگران بگذاریم و خود را از پاسخگوئی رها کنیم.  اگر کمی بیشتر کاوش کنید در اغلب موارد، در پس پرده ابراز چنین عباراتی، به مطامع مادّی گوینده خواهید رسید.  مثلاً دستگاهی ساخته میشود که ویروس کرونا را از صد متری نشان دهد که بعد معلوم میشود کار نمیکند.  طبعاً با بیان "جهانیان با ما دشمن اند"، فرافکنی میسر شده و پرونده بسته میشود.  گاهی هم ممکنست طمع مالی در بین نبوده و فقط بدفهمی در کار باشد.  سالهاست معروفست که شیخ بهائی حمامی در اصفهان ساخته بود که با یک شمع گرم میشد.  انگلیسیان آمدند که راز آنرا درک کنند، نفهمیدند و آنرا خراب کردند.  در معصومانه ترین حالت، رد پای تئوری توطئه اینجا نیز دیده میشود.  این ترفند، کار شیادان را آسان میسازد زیرا با استناد به آن خود را از هر مسئولیتی مبرا میسازند.  

6- ما قدیمی ترین تمدن دنیا هستیم!

   بیان درست تر آنست که البته یکی از قدیمی ترین ها هستیم.  اصولاً مگر قدیمی ترین بودن امتیاز خاصی ایجاد میکند؟  یا مگر تمدن های جدید با بدبختی و نکبت مترادف هستند؟  یا مگر از زیر بته بعمل آمده اند؟  پس چه اصراری هست که آنرا مرتب تکرار کنیم.  آیا همه تمدن های قدیمی وضع و حال خوبی دارند؟  طبعاً خیر.  اگر هم حقیقتی بر آن مترتب باشد لزومی به تکرار آن نیست.  

7- فرهنگ ما برترین فرهنگ جهان است!

   این نیز شبیه عبارت پیشین است.  البته هر ملتی مایل است فرهنگ خود را برترین بداند و اشکالی هم ندارد.  اما اگر هم حقیقتی بر آن جاری باشد، تبلیغ و تکرار آن جز اثر منفی حاصلی ندارد.  مُشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.  تعریف از فرهنگ ما بهتر است از دهان دیگران  شنیده شود.  ضمن آنکه فرهنگ برتر باید اثری در جهان اطراف خود داشته باشد و صرف گفتن نباشد.  بعلاوه ابراز چنین عبارتی نزد دیگران جز خود ستائی طور دیگری تلقی نمیشود.  فرد هنرمند از آثارش شناخته میشود و نیاز به خود ستائی نیست.  از آثار زیانبار چنین ذهنیتی همین بس که فراورده های فکری و مادّی دیگران نزد ما کم ارزش جلوه کرده و از فواید آن خود را محروم کرده ایم.  یکی از مصادیق آن، موضوع بند 2 میباشد.

8- زگهواره تا گور کتاب بخوان!

   در اصل قرار بوده "زگهواره تا گور دانش بجوی" باشد.  دنبال دانش رفتن چیز بدی نیست بشرطی که پس از اشباع شدن از دانش، چیزی هم نصیب دیگران و جامعه خودتان شود.  اما حالت افراطی آن همانست که در بند بالا ذکر شد.  اطرافیان مرتباً به جوانان توصیه میکنند کتاب بخوانند.  اما نمیگویند چه بخوانند.  هیچ چیز بیهوده تر از این نیست که فرد تمام عمر خود را صرف کتاب خواندن کند.  اگر در گذشته ها چنین توصیه هائی میشد، باری، کتاب ها خطی و گرانبها و جز اندکی دور از دسترس همگانی بود.  اما امروز اگر وارد یک کتابخانه شوید که تا سقف پر از کتاب است، تمام عمر هم اگر صرف کتاب خواندن کنید تازه کسر بزرگی از کتابها باقی میماند.  خواندن کتاب باید هدفی داشته باشد والا پر کردن مغز با مسائل متفرقه و اغلب بیهوده جز خستگی مغز و اتلاف وقت و عمر نیست.  به دانشجویان توصیه میکنیم در برخورد با پدیده ها، در وهله نخست، بجای مراجعه به کتاب و جستجو در حل المسائل ها خود بفکر فرو رفته و درباره آن تأمل کنند.  مراجعه به کتاب، آنهم کتاب خاص و فصل خاص فقط باید پس از نضج گرفتن عقیده شخصی انجام شود.  حفظ کردن متون کتابها بدون ایجاد نقد و نظر شخصی و بدون جمعبندی با سایر خوانده شده ها جز هدر دادن وقت جوانان هیچ سود دیگری ندارد.

9- انیشتن گفته بیش از 10% مغز استفاده نمیشود!

   20 درصد از انرژی بدن توسط مغز بلعیده میشود ولی فقط 10% آن کار میکند؟ زهی کم التفاتی.  محققین اعصاب نشان داده اند که تمام بخش های مغز همواره در حال فعالیت است حتی در حالت خواب نیز بخش های عمده در کارند.   اما نکته اینجاست مگر انیشتن علاّمه دهر بوده که در هر حوزه ای متخصص بوده باشد.  ممکنست ایشان در حالت وجد چنین چیزی را گفته باشد ولی مگر حتماً صحیح است؟  ایشان در حالت جدی نظرات علمی دیگری هم بیان فرموده بودند که درست نبوده.  مشکل در مخاطب است و نه گوینده پیام.  ما عادت کرده ایم و  داریم که اگر از کسی خوشمان آمد، همه حرفهایش را بی بروبرگرد قبول کرده و از آن دفاع کنیم. اینجا نقد را بر انیشتن وارد کردیم، دیگران را خودتان حدس بزنید.  در نبود رسانه های آزاد و نبود بحث آزاد این مشکل همواره وجود خواهد داشت و رفع نخواهد شد.  بویژه اگر اساس آموزش های ابتدائی بر بنیان های غلط گذاشته شده باشد.

10- ما اشرف مخلوقاتیم!

   ارسطو میگوید: "انسان حیوانیست ناطق".  منظور وی اینست که از کلیه جهات انسان و حیوان مشابه یکدیگرند الّا اینکه انسان حرف میزند و حیوان حرف نمیزند.  اگر ارسطوی گرامی ناراحت نشود، حتی این تفاوت نیز وجود ندارد و جه تعداد حیوانات که مثل بلبل حرف میزنند.  در گذشته های دور تفاوت را بر سر شعور میدانستند یعنی انسان دارای شعور است اما جانور خیر.  دکارت از جمله فلاسفه ای بوده که بر این اختلاف صحه گذاشته است.  اما چه کنیم که بسیاری از حقایق کشف شده در سالهای اخیر دقیقاً نشان از وجود شعور در حیوانات دارد و بعضی بر برخی برتری دارند.  بعبارت دیگر، درجاتی از شعور وجود دارد و نه فقط بودن یا نبودن.  به بیان دیگر طیفی از شعور یا خودآگاهی وجود دارد که در یک سر آن تک یاخته ای ها و در انتهای آن انسان قرار دارد.  اما چند نکته بر این واقعیت مترتب است.  یکی اینکه در گذشته ها آزار و اذیت حیوانات رایج بود زیرا فکر میکردند آنها نه شعور دارند و نه احساس، در حالیکه از برخی جهات احساسات آنها بسی فراتر از انسان است.  حبس کردن حیوانات در قفس باغ وحش ها درست مثل این است که موجودات برتری که ممکنست در کرات دیگر باشند باینجا آمده و ما را برای تماشا و خوشآمد خودشان در قفس به معرض تماشا بگذارند.  نکته دوم در همین راستاست یعنی با توجه به تعداد زیاد کرات مشابه زمین که قبلاً فقط حدس زده میشد ولی در سالهای اخیر با تلسکوپ فضائی کپلر که خاص این موضوع طراحی شده کشف گردیده اند، وجود حیات و شاید حیاتی بمراتب پیشرفته تر از ما در جهان غیر ممکن نیست.  نکته دیگر که قبلاً در بحث اخلاق گفنه ایم اینکه صفت "وحشی" بیشتر به انسان میچسبد تا حیوانات.  حیوانات گوشتخوار که میگوئیم درنده اند، تنها غذایشان گوشت است که آنهم وقت گرسنگی سراغش میروند.  در حالیکه نوع انسان به چیزی رحم نکرده و نمیکند.  بگذریم از اینکه از نظر فیزیولوژیک به علفخواران بیشتر شبیه است.  انصاف بدهید کدام خونخوارترند.

11- زیارت اهل قبور!

    روش جاری امروزی برای زیارت درگذشتگان رفتن بر سر مزار است.  اعتقاد بر اینست که روح درگذشته فقط در آنجا حضور شما را درک کرده و احتمالاً سپاسگزار شما هم خواهد شد.  پرسش اینجاست که اگر 10 متر دورتر شوید چه؟ یا 100 متر؟ یا اصلاً در محل زندگی خود باشید و به یاد آن مرحوم بیفتید؟  طبعاً مردم ترجیح میدهند بر سر مزار از او یادی کنند.  چرا؟  چون همانطور که پیشتر گفته ایم انسان مراسم عینی را بر مراسم ذهنی ترجیح میدهند.  اینهمه مجسمه و نقاشی های رنگارنگ در مسیحیت برای تسهیل همین امر است.  قبه و بارگاه و ضریح در دین اسلام نیز متشابهاً برای همین امر است.  زیرا اگر طبق تعریف، فرض را بر این بگیریم که روح یا هر اثر درگذشته خاصیت روان بودن را داشته و قابلیت تحرک را دارد، دیگر چرا در همانجا که نشسته اید یادی از وی نکنید؟  البته این زیارت حضوری ضرری هم ندارد و قصد مخالفت با آنرا نداریم.  ولی در شرایطی مثل امروز که پرهیز از تجمعات توصیه شده، چرا روش جدید را امتحان نکنیم.  ضمن اینکه ایرانیان باستان راه بهتری داشتند و بعوض رفتن سراغ مردگان، سالی یکبار آنها را دعوت به آمدن میکردند.  مراسم چهارشنبه آخر سال یادگاری از آن دوران است.  نیاکان ما با برپا کردن آتش بر بام خانه های خود، روان درگذشتگان خود را راهنمائی میکردند که باند فرود اینجاست.  بدین ترتیب روان مردگان خود را آن شب با بُخور و امثال آن پذیرائی میکردند.  امروزه شکل جهش یافته ای از آن بنام چهارشنبه سوری هنوز انجام میشود.  شاید زیارت آخرین شب جمعه سال نیز برگرفته و امتداد همان رسم باشد.

نتیجه:

   حتی اگر هم نخواهیم در برخی از این افکار تجدید نظر کنیم و زیانبارترین آنها را به دور بریزیم، دستکم بد نیست بدانیم از کجا آمده اند.

  • مرتضی قریب
۱۸
آبان

همه گیری

     موضوع بیماری کرونا اکنون نزدیک یک سال است که سرتیتر روزنامه ها و اخبار شبکه های اطلاع رسانی است.  مولد این بیماری نوعی ویروس است که بعلت داشتن شاخک هائی شبیه تاج پادشاهان به "کرونا" موسوم است.  انواع مختلفی از این ویروس تاجی شکل قبلاً هم  وجود داشته است که متأسفانه این یکی جدیدالظهور است و برای آن درمانی از پیش تدارک نشده است.  این ویروس اول بار بطور مشکوکی در بازار فروش گوشت حیوانات وحشی در شهر ووهان چین ظاهر شده و از آنجا سریعاً و وسیعاً به همه نقاط دنیا سرایت کرد.  از همان ابتدا شرکت های بزرگ داروسازی در صدد تولید واکسن برای پیشگیری و کشف داروی مؤثر برای درمان این مرض بی درمان برآمدند که تا امروز به نتیجه قطعی نرسیده است.  بدتر از بد اینکه اخیراً خبر از دانمارک آمده که گویا نوع جهش یافته ای از این ویروس که بمراتب خطرناکتر از نوع اولیه است در میان راسو های پرورشی (مینک) بروز کرده که به انسان نیز منتقل میشود.  

     بی شک دانشمندان دلسوز و متعهد تمام کوشش خود را برای یافتن درمان قطعی این ویروس بکار خواهند برد.  اما در این میان یک نکته مهم نیز وجود دارد که البته ممکنست باعث وحشت شود ولی در هر حال دانستن آن مفید است.  میدانیم که تا پیش از یکی دو قرن اخیر، بیماری های واگیردار از مهمترین عوامل کشتار جمعیت های انسانی در مقیاس وسیع بوده است.  یک بیماری نظیر طاعون که به مرگ سیاه نیز مشهور بوده است با ظهور خود میلیونها نفر را به کشتن داده تا بالاخره خود بخود ناپدید میشد.  وبا نیز از بیماری های شایع بوده که همه گیری وسیع داشته و نفوس بسیاری را میکشت.  در همین یکصد سال پیش و درست پس از پایان جنگ اول جهانی این همه گیری آنفلوآنزا بوده که کشتاری قابل قیاس با جنگ داشته است.  در سطح ضعیف تری و در نبود بهداشت، آبله و سایر امراض عفونی نیز بیکار ننشسته و تا پیش از کشف واکسن، به کشته و زخمی کردن نفوس در سطح جهانی ادامه میداده است.  خوشبختانه با به صحنه آمدن داروهای جدید، تقریباً جلوی همه عوامل بیماریزا گرفته شده و بتبع آن، جمعیت کره زمین با سرعتی تصاعدی رو به افزایش گذاشت.  اما این امنیت خاطر زیاد دوام نیاورده و امراض جدید ناشناخته ای مثل "ایدز" و "کووید-19" پا به عرصه گذاشتند.

    از یک منظر کلی، بنظر میرسد که طبیعت قانونی خاص خودش دارد که ما بی توجهیم.  قاعده کلی تکامل همواره در جهتی سیر کرده و میکند که گونه های ضعیف تر را از بین برده در عوض به قوی تر ها و مقاوم ترها شانس بقا میدهد.  این قاعده استثناء پذیر نیست و برای همه جانوران و از جمله انسان متشابهاً کار میکند.  در آن دوره ای که درمان های امروزی وجود نداشت و مثلاً در قرون وسطی که طاعون در اروپا ظاهر شد، با کمال تعجب پس از کشتن چندصد میلیون انسان، خود بخود ناپدید شد.  در حالیکه منطقاً میبایست همه را بدون تبعیض نابود میکرد بویژه که همه در تماس نزدیک با یکدیگر بوده و پیشگیری مؤثری وجود نداشت.  شاید نکته در مقاوم بودن نجات یافتگان بوده است که ساختار قوی تری چه از حیث ژنتیک و چه سایر فاکتورها داشته اند.  بعبارت دیگر، طبیعت در این حالت طبیعی و فارغ از دخالت انسانی عمل پالایش را انجام میدهد و با این عمل بیرحمانه و تبعیض آمیز به قوی ترها شانس بیشتری برای زندگی میدهد.  

     اما اهمیت این نکته در کجاست؟  امروزه بشر با پشتکار و تلاش در خور ستایش به مقابله این عوامل طبیعی برخاسته و با دارو و درمان، همه نفوس را چه قوی و چه ضعیف از دست بیماری و مرگ نجات میدهد.  از دید ما بسیار عالیست و عملیست انسانی.  اما طبیعت شاید نظر دیگری دارد و با زبان بی زبانی میخواهد بگوید که با عمل پالایشگری خود هم به تقویت نسل کمک کرده و هم به تعادل جمعیت و تعادل طبیعت کمک میکند.  از دیدگاه طبیعت، انسان با این تلاشهای خود ناخواسته و نادانسته تیشه به ریشه گونه خود زده و آینده خود را تیره میکند. چه اگر در آینده ویروس عجیب تر و خطرناکتری بوجود آید که سریع الانتقال بوده و مرگ آنی بدنبال داشته باشد و درمانی هم نداشته یا کشف آن به درازا بیانجامد چه بسا به انقراض نوع انسان، انسانی که مقاومت خود را از دست داده، منتهی گردد.  اما انسان به این دیدگاه طبیعت اهمیتی نداده و کار خود را دنبال کرده و هر مرضی را بدنبال کشف دارو و درمان آن خواهد رفت.  شاید در این راستا راه حلی نیز در مورد ژنتیک پیدا نماید.  بهرحال در این میان یک عمل مرضی الطرفین باعث رضایت طبیعت و انسان هردو خواهد شد و آینده بهتری را نوید خواهد داد و آن کنترل جمعیت جهان و جلوگیری از انفجار آن است.  تجربه نشان داده که تراکم جمعیت هرجا ظاهر شود، اپیدمی های خاص و خطرناک شایع میشود.  این مطلب درباره سایر جانوران نیز صدق میکند و تراکم جمعیت و کاهش فضای حیاتی آنها بیماری زاست.  بگذریم از اینکه کمبود آب و غذا و سایر منابع مصرفی در شرایط انفجار جمعیت خود مستقلاً باعث نابودی نسل ها شده و به اپیدمی ها مجالی نمیدهد!

    نتیجه آنکه، آنچه نجات دهنده نهائی است همانا خرد جمعی بشر و همزیستی مسالمت آمیز با طبیعت است.

    

  • مرتضی قریب
۲۶
مهر

تکرار و عادت

     تکرار میتواند اثرات نیک داشته و عادات خوب را نهادینه کند.  اما از جنبه بد آن نباید غافل بود که آنچه این روزها در کشور ما میگذرد همه حاوی اثرات ناهنجار تکرار است.    تبلیغات، حتی نوع خوبش، اگر مرتب تکرار شود نه تنها نتیجه مطلوب بدست نمیآید بلکه اغلب نتیجه عکس دارد.  نمونه آن اینهمه تبلیغات و پروپاگان باصطلاح دینی که از صدا و سیما و انواع و اقسام رسانه های مجازی و حقیقی پخش میشود خود باعث دوری مردم بویژه نسل جوان شده است.  اثرات منفی آن خود باعث انزجار از صدا و سیما شده و تماشاگران را، باعتراف گردانندگان آن، به کمترین میزان تقلیل داده است.  گویا تمرکز تبلیغات بر نسل جوان است که چه در مدرسه و چه از طریق کتب درسی و چه داستان و چه سینما و چه سایر تفریحات با بمباردمان تبلیغات، مغز او را شستشو داده آماده پذیرش هرچه میگویند بکنند و در این راستا حتی کودکان 3 یا 4 ساله نیز مجبور به تماشای کارتونهای تبلیغاتی سیستم هستند.  در حالیکه اگر چیزی فی نفسه خوب باشد خود بخود همگان را بسوی خود جذب کرده نیازی به تبلیغ نیست.  کسی که حقیقت را یافته باشد نیازمند تبلیغ نیست!  اما برای پذیرش دروغ حتماً نیازمند تبلیغ هستیم.  برای تفهیم وجود خورشید به دانش آموزان نیازی به تبلیغ و تحمیل نیست زیرا عدم اعتقاد به وجود خورشید جدی گرفته نمیشود و با حبس و شکنجه و اعدام هم مواجه نمیشود. 

     آیا از آب مفید تر و حیات بخش تر سراغ دارید؟  اگر فقط چند روز این مایع زندگانی به بدن نرسد مرگ فرا میرسد.  اما همین مادّه حیاتی، چنانچه در آشامیدن آن افراط شده و شخص، خلاف قاعده، مکرر در نوشیدن آن افراط کند چه بسا به مرگ بیانجامد.  اگر افراط در نوشیدن آب چنین است پس درباره مواد سمی چه باید گفت.  این روزها پزشکان درباره استنشاق هوای آلوده و مکرر شدن روزهای آلوده در شهرهای بزرگ مرتب هشدار میدهند.  سالهای سال است این مسأله ادامه دارد و کاری برای حل آن نمیشود.  درمان آن، هزینه کردن در ساخت اتوموبیل های با کیفیت و تکمیل سامانه حمل ونقل شهری است.  اما زیانی که از بابت بی توجهی به هشدارها به مسائل معنوی وارد میشود بسیار بیشتر است.  مادام که اندکی دروغ لابلای گفتار باشد ممکنست اثربخش بوده اما تکرار مداوم آن اثربخش نبوده بلکه اثر معکوس دارد ودیگر کسی به حرف راست نیز باور نخواهد داشت.  یک پدیده جالب اینست که اگر در دستگاه حکومتی دروغ قاعده شود و هر آنچه میگویند دروغ باشد، نتیجه نهائی هیچ تفاوتی با صداقت کامل ندارد.  چه اینکه مردم میدانند هرچه حکومت میگوید کافیست عکس آنرا در نظر بگیرند و لذا همواره خبر راست از تبلیغات حکومت استخراج میگردد.  مشکل آنجاست که راست و دروغ درهم بیامیزد و تشخیص را برای توده ها دشوار سازد.  

    گاهی "تکرار" برخی کارها چنان در بافت فرهنگی عجین میشود که تشخیص حقیقت امور را دشوار میسازد.  دود برخاسته از کبابی که روی آتش برشته میشود آب از دهان اطرافیان سرازیر کرده و لذت استشمام آن اشتها را زیاد میکند.  در میهمانی های بزرگ یا عروسی ها که بره یا حیوان دیگری درسته روی آتش بریان میشود نه تنها در تماشاگران ایجاد ناراحتی نمیکند بلکه با لذت نگاه میکنند.  اگر پول کافی داشته باشید و برای خرید گوشت به دکان قصابی رفته و با لاشه سلاخی شده حیوان روبرو شوید نه تنها در شما احساس بدی تولید نکرده بلکه از خرید خود مشعوف هم میشوید.  اغلب به دقت به کار قصاب نگاه کرده مبادا از بخش های نامرغوب لاشه دریده بخواهد بشما بدهد.  این تماشا نیز در شما و دیگران احساس بدی ایجاد نکرده بلکه تولید لذت هم میکند.  ریشه این احساسات "تکرار" است که از اولین روزهای زندگی آغاز شده در سرتاسر عمر ادامه دارد.  اما از آنسو نگاه کنید که چه احساسی از موارد زیر دست میدهد.  چطور است که از استشمام بوی بدن سوخته مجروحین یا مقتولین یک آتشسوزی احساس اشمئزاز دست میدهد.  چطور است که دیدن بدن های سوخته و نیم سوخته انسان ها در یک سانحه آتشسوزی ما را بدحال کرده نگاه خود را برمیگردانیم و دوربین خبرنگاران آنرا نشان نمیدهد.  چطور است که طاقت دیدن صحنه های سلاخی شده بدن انسان توسط داعش و سربریدن توسط گروه های همفکر را نداریم.  اینها همه در حالیست که بدن ما با بدن حیوانات از لحاظ زیستی هیچ تفاوتی ندارد.  اما چرا اینهمه احساسات متناقض در ذهن؟  بنظر میرسد علت اصلی همانا "تکرار" است که بدنبال آن عادت ظاهر شده و کم کم نهادینه میشود.   

     اثرات "عادت" در بسیاری از امور زندگی و امور فکری ما نهادینه شده و ترک آن مشکل مینماید.  اصولاً حتی تشخیص وجود آن نیز ممکنست بسیار مشکل باشد.  حکایت زیبائی در گلستان سعدی هست که بیماری برای درمان چشم نزد بیطار رفته و او همان قطره ای را در چشم بیمار میریزد که در چشم چارپا میریخت و در نتیجه بیمار کور میشود.  هیچ به ذهن ما در دوران تحصیل خطور نکرد که این داستانی سراسر خیالی است و شاید مثل پاره ای از دیگر داستانهای سعدی ساختگی باشد.  مگر چشم چارپا با چشم ما تفاوتی دارد؟  خود سعدی با صداقت میگوید: "جهاندیده بسیار گوید دروغ!".  ریشه این تصورات غیر عادی برمیگردد به این نکته محوری که انسان خود را تافته جدا بافته تلقی کرده و خیل عظیمی از عادات غلط حول و حوش آن شکل میگیرد.  از دوران کهن بگیرید که زمین را مرکز کائنات و آدم خود را اشرف مخلوقات پنداشته تا امروز که آنچه بر بستر این سیاره وجود دارد و آنچه در زیر زمین مدفون است همه را برای خود پنداشته و ابداً حقی نه برای سایر موجودات قائل است و نه کوششی برای حفظ و بقای منابع طبیعی از قبیل جنگل ها و آبهای زیرزمینی و دریاها و دریاچه ها مبذول میدارد.  توجه ندارد و به هشدارهای خردمندان نیز گوش نمیدهد که این کج پنداری ها نهایتاً خود عاملی برای فنای او محسوب میشود.

      شگفت انگیز است که چه مایه از سنت های ما در سایه تکرار شکل گرفته.  تکرار نه فقط در نسل ما بلکه در نسل پیش از ما و نسل های پیشتر از آن.  بی شک بسیاری از این سنن مفید بوده و در عصر جدید بصورت قانون مدون شده و لازم الاتباع گردیده است.  تا وقتی با مشکلی جدی مواجه نشده ایم همه چیز روبراه است و پرسشی پیش نمیآید.  در حالیکه امروز رشد جمعیت و تبعات ناشی از آن جامعه جهانی را با مشکلاتی روبرو ساخته که رفع آنها جز با تجدید نظر در ذهنیات ما و آنچه در اثر تکرار مکررات بصورت واقعیات بدیهی جلوه کرده امکان ندارد.  زمانی را تصور کنید حدود یک میلیون سال پیش که جمعیت انسانی بسیار کم و پراکنده بود.  البته همانها هم که بودند اجباراً بصورت گروهی زندگی میکردند تا از یکدیگر در برابر طبیعت وحشی پشتیبانی کنند.  اما فرض کنید یک آدم شجاع تصمیم میگرفت یکه و تنها در قلمروئی پهناور زندگی کند.  در اینصورت هیچیک از اصطلاحاتی که امروز میشناسیم آنروز رایج نبود.  چیزی بنام مالکیت و سند مالکیت معنا نداشت، استفاده بی رویه از آبهای زیرزمینی و بریدن درختان جنگلی و آلودگی هوا و حفظ محیط زیست و خیلی چیزهای دیگر بی معنا بود.  حتی حوزه اخلاقی نیز بی معنا بود، مفاهیمی از قبیل دزدی، صداقت، امانتداری، جنگ و صلح، نوازش یتیم، مبارزه با نفس امّاره، و خیلی چیزهای دیگر از این دست کاملاً بی معنا و نامفهوم بود.  اما ترس از طبیعت واز تنهائی و تاریکی وجود داشت که موجد تخیلات ذهنی و اولین بارقه های پناه بردن به ارباب انواع و موجودات قدسی است.  همین بخش اخیر در گروه هائی که با هم زندگی مشترک داشتند نیز با همین شدت رواج داشت که سرچشمه زندگی معنوی انسانها شد.

     تکرار در نظام های بسته ایدئولوژیک اهمیتی ویژه دارد و فضا در چنین محیط هائی آکنده از تبلیغات ایدئولوژیک یکسویه است و به تنها چیزی که اهمیت نداده و در تعالی آن کوششی  نمیشود همانا اخلاق است.  میدانیم که هسته مرکزی همه ادیان، اخلاق است و مؤسسین آنها معترفند که برای ترویج آن کمر همت گماشته اند.  اگر اخلاق را از ادیان جدا کنید، باقیمانده چیزی جز مقداری مناسک و قدری مابعدالطبیعه نمیماند.  اما نکته بسیار مهم اینست که اخلاق هیچ رابطه ای با ادیان رسمی نداشته و مخلوق ادیان نیست بلکه از طلوع بشریت همواره وجود داشته و با او به تکامل رسیده است.  اخلاق بر مبنای مصالح و منافع مشترک آدمها در زندگی گروهی که داشته اند بوجود آمده و از دوران اولیه بطور طبیعی ساخته و پرداخته شده و در ذهن آدمیان نهادینه شده است.  بسیار دیده ایم کسانی را که به هیچ دین رسمی پایبند نبوده ولی نمونه کامل اخلاق هستند، هرچند نظام های دینی سعی در تخریب شخصیت آنان دارند.  در طی زمان آنچه محور اصلی ادیان میگردد همانا ترویج کیش شخصیت است و مکارم اخلاق رو به فراموشی میگذارد.  شاید بودا از معدود راهنمایانی بوده که تسلیم فشار کاهنینی که دور و بر وی را گرفته بودند نشد و نخواست خود را فرستاده آسمانی معرفی کند مبادا مجموعه اخلاقیات وی تحت الشعاع کیش شخصیت واقع شده و مکدر گردد.  

     همانطور که اشاره شد اخلاق متأثر از شرایط زندگانی است و همراه با زمان متکامل میگردد.  دروغگوئی از این حیث بار منفی دارد که روابط جامعه را مختل میسازد و سود عمومی را کاهش میدهد.  اگر در آینده چنان شود که با نصب ریزتراشه ها زیر پوست بدن، خود بخود دروغ فرد با بوق یا تغییر رنگ به مخاطب اعلان شود ممکنست تدریجاً لفظ دروغ از ذهن جامعه پاک شده و دستورات اخلاقی مربوطه بی اثر گردد.  ادبیات نیز به مرور با تغییرات جامعه متحول میشود.  مثلاً امروزه وقتی مسئولین به مردم "قولی" میدهند، خود بخود توده ها میدانند که بر آب است و قول و پیمان ارزش اصلی خود را از دست داده است.  جالب اینست که با دو فرهنگ لغات متفاوت روبرو هستیم یکی برای حکومت کنندگان و دیگری برای مردم.  مثلاً واژه "دستگیری" نزد مردم به معنای مصطلح آنست یعنی بازداشت کردن فرد خاطی و محاکمه و تنبیه وی.  اما یک معنای دیگر آن در مضامین دینی وجود دارد که عبارتست از پیدا کردن افراد مستحق و بی نیاز ساختن آنها بطوریکه همسایگان متوجه نشده و آبروی دستگیرشدگان حفظ شود.  مثل دستگیری از افراد ضعیف و نیازمند.  در بسیاری از اخبار میشنویم و مشاهده میشود که اختلاسگران بزرگ و عاملین رشوه های نجومی و زمین خواران و متجاوزین به کوه و در و دشت و مأموران خاطی دستگیر شده اند.  اما خبری از اقدامات بعدی و سیاست این افراد شنیده نمیشود.  در حالیکه این "دستگیری" از نوع دوم آنست که از آنها استمالت و دلجوئی شده رضایت شان جلب میگردد.  دستگیری نوع اول معمولاً برای افراد خرده پاست که فشار اقتصادی آنها را مستأصل ساخته و با دزدیدن مرغ یا گوسفندی از همسایه، نه تنها آبروی خود را بر باد میدهند بلکه به اشد سزای قانونی و شرعی عمل خود نیز میرسند.  اطلاع از این دو قاموس متفاوت لغات در سایه تکرار جریانات مشابه، به کاهش نارضایتی ها و افزایش آرامش کمک شایان میکند.

مختصر آنکه، به موضوعات "تکرار" و "عادت" باید قدری عمیق تر نگریسته شود.

 

  • مرتضی قریب
۱۲
مهر

تندرستی، ایمنی، محیط زیست

     امروزه گاهی بجای فقط تاکید روی محیط زیست از واژه HSE در مراسلات و گفتگوهای علمی بکار میرود که مخفف سه واژه Health, Safety, Environment, میباشند.  ترجمه فارسی آنرا تندرستی (=سلامتی)، ایمنی، محیط زیست قرار داده ایم.  در این دوران که کرونا بهداشت عمومی را در خطر قرار داده است، گنجاندن سلامتی عمومی در مباحث محیط زیستی بیجا نخواهد بود.  اصولاً معنی محیط زیست فقط حفظ جنگل ها نیست، که تبعات ناگوار ناشی از استفاده بی رویه از آفات و سموم شیمیائی، مستقیم و غیر مستقیم بر زیست بوم و نهایتاً بر سلامتی افراد نیز هست.  ایمنی را نیز همراه دو مقوله دیگر کرده اند زیرا ایمنی در محیط کار و زندگی یکی دیگر از وجوه ایجاد تعادل در زندگی سالم جامعه است.  امروز بیش از هر زمان دیگری نقش علم و متخصصین علم نمایان شده است.  حوادث اخیر در زمینه کرونا نشان داد که کشورها و رؤسای کشورهائی که در ابتدا آنرا دستکم گرفته بودند اکنون با چه عواقبی مواجه شده اند.  باز گذاشتن تکایا و آزاد گذاشتن دسته جات و راه پیمائی آنها در ایام سوگواری و انداختن تقصیرات افزایش ابتلا و مرگ و میرناشی از آن بعهده مسافران بین استانی، ترفندی است از سوی مسئولین که همچنان مشکلات را فقط از ناحیه مردم قلمداد کرده و خود از قبول مسئولیت شانه خالی کنند.  

     زمانی پهنه زمین آنقدر بزرگ بود که زور انسان بر عظمت طبیعت نمی چربید.  باین دلیل که اولاً چگالی جمعیت و نیز تعداد مطلق بنی نوع بشر کم بود و ثانیاً، ابزار دست بشر از تیشه و داس و تبر فراتر نمیرفت.  "تعداد" صرفاً بتنهائی میتواند بخودی خود مؤثر باشد و حتی با ابزار ابتدائی، ریشه طبیعت را ازجا درآورد.  در مثل داریم که: پشه چو پر شد بزند پیل را.  در بدن همه ما بطور عادی همواره تعدادی میکروب و عوامل بیماری زا وجود دارد.  مادام که جمعیت آنها کم باشد، نیروی دفاعی بدن غلبه دارد.  اما به محض افزایش شدید آنها بدن درمانده شده شکست میخورد.  در روزگار ما، نه تنها جمعیت سیاره زمین بطور انفجاری افزایش یافته است، که البته برای محو طبیعت کافیست، بلکه بجای تیشه و تبر ابزارهای مؤثرتری مثل ارّه موتوری و ماشین آلات صنعتی برای ایجاد تغییر در طبیعت بوجود آمده است.  مهمترین انگیزه تخریب طبیعت همانا نیاز به غذا و میل به زنده ماندن است.  همین یک عامل بتنهائی کافیست که برای تغذیه دهانهائی که روز بروز بتعداد بیشتری باز میشوند، از سهم سایر جانداران و سایر عوامل طبیعی مثل جنگل و مرتع و دریاچه و در و دشت کاسته شود تا نوع انسان شانس بقا پیدا کند.  

     از نظر علمی، جمعیت بصورت غیر خطی رشد میکند مثلاً بصورت تصاعد هندسی.  اما غذا و امکانات زیستی بصورت خطی افزایش مییابد مثلاً با تصاعد حسابی.  بنابراین، منطقاً، در طی زمان بجائی میرسیم که از نقطه سر بسری گذشته و تولید غذا و امکانات زیستی از افزایش جمعیت عقب میماند و هرچه در زمان جلوتر رویم این تفاوت بیشتر شده و نهایتاً منجر به قحطی و مرگ و میر در ابعاد وسیع میشود.  در حال حاضر بسیاری از کشورها از فقر غذائی رنج برده و ادامه زندگی خود را مرهون کمک های بشر دوستانه از خارج مرزهای خود میباشند.  اگر در طی این یکصد سال اخیر با وجود رشد بیسابقه جمعیت کره زمین هنوز فاجعه ای که پیش بینی میشد بوقوع نپیوسته است، باید آنرا از صدقه سر پیشرفت در کشاورزی مدرن و کاربرد انواع مواد شیمیائی دفع آفات و نوآوری در زمینه های کشت و صنعت دانست.  ممکنست تصور شود که این نوآوری ها میتواند علی الدوام ادامه یافته و هیچگاه از نقطه سر بسری تجاوز نکرد.  چنین چیزی امکانپذیر نیست زیرا از یکسو تصاعدی هندسی دارید و از سوی دیگر تصاعد حسابی که بالاخره عقب خواهد ماند.  انتهای این امر مثل اینست که همه زمینها زیر کشت رفته باشد و زمینی خالی باقی نباشد.  هرچه باشد کره زمین محدود است و نامحدود نیست.  تازه این بفرض آنست که جمعیت زیاد، جائی برای کشت و زرع باقی گذاشته باشد.  نکته کلیدی در این مقوله "اصل متناهی بودن جهان" است.  در این جهانی که زندگی میکنیم همه چیز متناهی و محدود است.  نامتناهی فقط در حوزه فکر و یا ریاضیات میسر است.  در دوران کهن که جمعیت انسانی اندک بود، همه حق داشتند اینگونه تصور کنند که در جهانی نامحدود و بر زمینی مستوی زندگی میکنند.  عباراتی مانند: "هرکه دندان دهد نان دهد" یا "در زمین پراکنده شوید و از فضل الهی برخوردار شوید" یا "نسل تو مانند ستارگان آسمان و شنهای دریا بیشمار گردند" یادگاری از چنین جهانی بوده است. 

      یکی از کلیپ های قشنگی که این روزها در فضای مجازی چرخیده چنین میگوید: "کم کم داشت فراموشمان میشد که علم بهتر از ثروت است.  اما الان چشم امید جهان به دستهای دانشمندان است که شاید داروی درمان کرونا را کشف کنند. اینجا دیگر نه پول نه قدرت و نه ثروت کاری از دستشان بر میآید.  همه به این باور رسیدند که علم بهتر از ثروت است!".  علم چشمانی که میتوانسته باز شود را باز کرده و حقایق را روبرو قرار داده است.  امروز نه زمین نامحدود است و نه منابع آن و نه قدرت بشر.  باید صادقانه با این حقایق روبرو شد.  شاید این قدرت تخیل است که همچنان نامحدود است و مرزها را درمی نوردد.  اگر قدرت تخیل بجای هرز رفتن در کنار علم قرار گیرد، قطعاً میتواند نتایج مثبتی به بار آورده و باعث رستگاری شود.   تفکر علمی، افزایش بی رویه جمعیت را محکوم میکند، سوزاندن بی رویه سوخت های فسیلی را محکوم میکند، تخریب پوشش سبز گیاهی، برانداختن نسل جانوران دیگر و نادیده گرفتن حقوق آنان، تخریب حیات دریائی، ریختن بی دریغ زباله بویژه محصولات نایلونی در طبیعت، مصرف گوشت حیوانات، عوامل افزایش دمای زیستکره، و خلاصه همه آنچه که تعادل ظریف این سیاره را برهم میزند محکوم کرده و تلاش جدی در تصحیح مسیر حاضر را توصیه میکند.  در این راستا کلیه تفکرات مخرب سنتی که با اصلاحات علمی در تضاد است یکسره باید کنار گذاشته شده و تصمیمات مدنی را از قید ایدئولوژی رها ساخت.  اصولاً چه کسی گفته که کره زمین مختص زندگانی انسان است و برای دیگر موجودات حقی وجود ندارد؟  تا بنیاد این افکار باطل دیگرگون نشود اوضاع این سیاره قرار نخواهد یافت.  نیروی بزرگی برای این کار لازمست چه باورهای غلط را مشکل بتوان برانداخت.  

نتیجه آنکه، آنچه ما را بسمت نابودی سوق میدهد نه لزوماً افزایش جمعیت زمین و نه کمبود غذا و نه ... بلکه مهمتر از همه، رسوبات و باورهای غلط فکری است که مادر همه بدی هاست که اگر زدوده شود، مشکل جمعیت و غذا و جنگل و هوا و دریا و آلودگی آنها بیکباره رو به درمان خواهد نهاد.  درمان نهائی در گرو آموزش درست است.

  • مرتضی قریب