فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۲۶
آذر

زمین و جایگاه آن در کیهان

   در مبحث " آلودگی" به از بین بردن زمین توسط انسان اشاره شد.  منتها دریافت عده ای از خوانندگان از مطالب طرح شده، نابودی کره زمین تفسیر شد.  بعلاوه، پرسش شد که اگر زمین نابود شود چه اتفاقی برای سایر سیارات و بطور کلی برای کیهان بوجود خواهد آمد.  آیا سامانه خورشیدی بهم خواهد ریخت؟  همانطور که در بحث آلودگی زمین اشاره کردیم، اینجا مجدد تأکید میکنیم که ما بشر دوپا و یا سایر جانوران هرگونه بلائی بر سر سیاره خودمان بیاوریم این سیاره با جان سختی مقاومت کرده و کلیت خود را حفظ خواهد کرد.  کره زمین همواره کره زمین خواهد بود صرفنظر از هرچه بر چهره آن برود.  

    اشکال کار در اینست که تصور میکنیم با نابود شدن نسل بشر، لابد کره زمین نیز نابود میشود.  ریشه این سوء تفاهم در همان مشکل بزرگی است که قبلاً نیز اشاره شد.  ما ناخودآگاه تصور میکنیم چون "اشرف مخلوقات" هستیم پس اگر نباشیم، دنیا به پشیزی نخواهد ارزید و فلسفه وجودی خود را از دست میدهد.  تقریباً مشابه همان طرز تفکر لوئی پانزدهم!  بعبارت دیگر، تصور میکنیم دنیا از برای ما بوجود آمده و به اعتبار وجود مقدس ماست که دنیا دنیاست.  این نگرش متکبرانه و کاملاً نادرست از کودکی در ذهن اغلب ما تزریق شده و منشاء بسیاری از مفاسد است.  البته گناه کسی هم نیست چه اینکه تلقی اغلب ادیان الهی همینست که دنیا و محتویات آن اصولاً برای استفاده بشر آفریده شده است.  برای قدما این دیدگاه بسیار مأنوس بوده است زیرا منظور از دنیا همانا زمین بوده که خود در مرکز عالم وجود بوده و سیارات و ثوابت ضمائمی در هیئت افلاک بشرحی که سابق گذشت بوده اند.  پس تعجبی ندارد که انسان از بدو پیدایش خود تا همین چند صد سال گذشته چنین نگرشی داشته و خود را مبداء و مرکز عالم وجود میپنداشته است.  در واقع، تعجب در این نگرش جدید است که به یمن دانش و تکنولوژی دامنه تصور ما را از جهان از آنچه بوده به چنین وسعت حیرت آوری رسانده است.  اگر به علم و دستآوردهای آن اعتماد داشته باشیم، جایگاه ما و زمین ما در کیهان با این اطلاعات جدید به جایگاهی بسیار حقارت بار نزول یافته است.  در عوض، برای باورمندان به آفرینش، عظمت کائنات و عالم وجود به سطحی غیر قابل باور متعالی گردیده است.  

    لذا، بود و نبود زمین در کیهان هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند.  حتی در مقیاس سامانه خورشیدی نیز تفاوتی نمیکند.  جرم زمین در مقایسه با خورشید و یا مجموع سایر سیارات کسر بسیار کوچکی است و اگر از اول وجود نمیداشت خللی در کار سایرین ایجاد نمیکرد.  منتها ممکنست پرسش اینگونه طرح شود که اگر در وضعیت حاضر زمین ناگهان محو شود، چه اتفاقی رخ خواهد داد؟  حقیقت اینست که بنا به اصل بقای مادّه، امکان این واقعه وجود ندارد زیرا بالاخره مادّه پابرجاست یعنی محو شدنی نیست.  اما مثلاً اگر بدلائلی ناگهان منفجر شده و مواد آن پخش شود، اثر آنچنانی بر مدارات سایر سیارات نخواهد داشت زیرا مرکز جرم کماکان بر همان نقطه اولیه و در همان مسیر پابرجاست.  میدانیم که سیاره ای در مداری بین مریخ و مشتری وجود داشته است که در گذشته های دور بدلائلی منفجر شده و اکنون بازمانده هایش موسوم به سیارک ها در همان مدار بدور خورشید در گردشند.  لذا در بدترین حالت، اگر چنین بلائی نیز بر سر زمین آید، خم بر ابروی سامانه خورشیدی نخواهد آمد چه رسد کهکشان راه شیری و باقی کیهان.  

    بنابراین، هنگامی که از نابودی زمین صحبت میشود، منظور نه نابودی به معنی سخت آن، بلکه منظور فقط بهم ریختن چهره زمین است که اصلاً و ابداً آب از آب تکان نخورده و حتی نزدیکترین همسایه اش یعنی ماه تابان نیز از آن باخبر نمیشود.  این در حالیست که این بهم ریختگی ممکنست بقیمت نابودی بشر و شاید باقی جانداران تمام شود.  فقط یک پدیده کوچک مثل چند درجه گرمتر شدن دمای متوسط زمین و متعاقباً آب شدن یخ های قطبی و کاهش بازتاب آفتاب از سطح کره زمین و تبخیر بیشتر آب اقیانوسها و پدیده گلخانه ای و تشدید گرمایش زمین در یک چرخه واگرای معیوب، بهمین سادگی منجر به یک سلسله تغییرات عظیم آب و هوائی میشود که فجایع مقیاس بزرگ را در پی خواهد داشت.  عقیده بر اینست که یک آغازگر مهم برای این پدیده ها جمعیت بیش از حد بشر بر کره خاک است.  کمی تفکر در این باب و کمی تعمق در خصوص این پدیده ها نشان میدهد که ما انسان با کارهایمان در چه جایگاه حساسی قرار گرفته ایم و به چه سادگی در معرض بزرگترین مخاطرات قرار داریم.  بعلاوه میبینیم که از  چه جایگاه حقیری در طبیعت برخورداریم و بابت نابودی ما و آنچه بر چهره زمین است کوچکترین اتفاقی نه در مدارات سیارات و نه در هیچ چیز دیگری نخواهد افتاد.  برای زمین تفاوتی نمیکند که اشرف مخلوقات بر عرصه آن پادشاهی کند یا عقرب و مار و کژدم بر آن سیر کنند.  سیاره ناهید مثال خوبیست که چگونه پدیده های واگرا یک بهشت را به دوزخی سوزان بدل میکند.  شاید درس عبرتی باشد برای آنان که نیازمند مثال مشخص هستند.  

  • مرتضی قریب
۰۷
آذر

آلودگی

    در ادامه مطلب پیشین، پرسشی طرح شد بدین مضمون که این آلودگی های زیان آور و مسموم در آب و هوای کره زمین از کجا آمده است؟  این گازهای گلخانه ای که در جوّ زمین رها شده و مداوماً رو به افزایش بوده و باعث گرمایش کره زمین و بخطر انداختن زیست کره است از کجا آمده است؟  مگر نه اینست که مجموع عناصر روی زمین از بدو پیدایش آن ثابت و بدون تغییر بوده است؟  مگر نه اینست که چیزی از خارج به کره زمین اضافه نشده و نخواهد شد و مجموع مواد این سیاره همواره همان است که از حدود 5 میلیارد سال پیش بوده است؟  پس چه شده که در این چندین و چند ساله اخیر اینهمه سروصدا بابت آلودگی کره زمین میشنویم و مرتباً هشدار است که از مجامع آکادمیک بگوش میرسد.  اعلام خطر که آلاینده های بوجود آمده از فعالیت های بشر به مرز های خطرناکی رسیده و چه بسا از حدود مجاز فراتر هم رفته است!  مگر این موادی که از بدو تولد کره زمین بر بستر این سیاره وجود داشته از اول سمّی و خطرناک بوده که ما تاکنون خبر نداشتیم؟   و اگر سمّی نبوده، چطور شده که حالا سمّی و زهرآلود شده؟  حقیقت مطلب چیست؟

    واقعیت مهم، درباره موضوع حاضر و اصولاً درباره سایر موضوعات، اینست که ما انسان را موجودی استثنائی تلقی کرده و جمعیت انسانی کره زمین را از جمعیت سایر جانوران مستثنی کرده و میکنیم.  چنین رویه ای از اساس غلط است و بزودی به مشکلات بزرگی میانجامد که در حل آن در میمانیم.  واقعیت اینست که ما و سایر جانداران بر چهره زمین همگی یک کلیت واحد هستیم و هرگونه تبعیض از دیدگاه زمین و طبیعت یگانه آن غیر قابل قبول است.  اینکه با وجود چنین رویه ای فقط از نیم قرن اخیر است که مشکلات آلودگی به صحنه آمده و در تمام اعصار و قرون ماضی چنین بحث هائی جریان نداشته بدین علت است که جمعیت مطلق آدمها هنوز مثل امروز به آستانه بحران نرسیده بود.  اگر هم مشکلاتی بوده محلی بوده و بسطح گلوبال نرسیده بود.  با نگاه از منظر تکاملی و با نگاه از دریچه چشم زمین که مادر همه مخلوقات است، موجودات همگی محترمند و همگی متساویاً حق حیات دارند.  اما در این میان، این آدمیزاد دوپا با هوش بیشتری که نسبت به سایرین دارد، خود را مستثنی کرده اشرف مخلوقات پنداشته و باقی موجودات را زائده ای در خدمت به خود میپندارد.  مادام که چنین نگرشی حاکم باشد در برروی پاشنه غلط خواهد چرخید و هر اقدامی که بشر به زعم خود تصور کند که در جهت پیشرفت است در واقع امر حرکتی جز در جهت پسرفت نخواهد بود.  این نگرش که از اساس نادرست است، تبعات منفی بیشماری بدنبال داشته که با افزایش هرچه بیشتر جمعیت شدیدتر هم خواهد شد.  مادر همه این مشکلات، جمعیت زیاد و مرتب رو به تزاید کره زمین است.  طبعاً منظور ما جمعیت انسانی است چه اینکه جمعیت سایر جانوران چه به لحاظ کوچک شدن فضای زندگی آنها و چه به لحاظ دخالت انسان در نابودی آنها مرتباً رو به کاهش است بطوریکه امروزه نسل برخی بکلی منقرض شده است.  گاهی بشر مستقیماً دخالت کرده و هنگامی که جمعیت حیوانی مثلاً فیل ها در فلان پارک طبیعی در آفریقا زیاد میشود، خیرخواهانه خود اقدام به شکار آنها کرده تا میزان جمعیت با میزان فضای حیاتی آنها متناسب باشد.  اما نکته مهم همینجاست که بشر فراموش میکند همین مشکل درباره جمعیت خودش نیز صادق است.  در این مورد اخیر، فعلاً رده بالاتری از موجودات نسبت به ما وجود ندارد تا او از سر خیرخواهی با شکار میلیونی از ما انسانها تعادلی ایجاد کند.  گفتیم "فعلاً" زیرا شاید با خلق ابر رایانه های دست ساخت خودمان، بلکه آنها در آینده فعال مایشاء شده این خدمت را در حق مان انجام دهند!  اما اگر ما چنان هوشمند شده ایم که به حقیقت این قضیه پی برده و انجام آنرا به روبات ها سپرده باشیم، چرا هم اکنون با زبان خوش خود در صدد حل و فصل آن نباشیم؟  در این مسیر باید هوشیار بود که فریب راه حل های خوش آب و رنگ با ظاهر علمی را نخوریم.  چه اینکه برخی از کارشناسان میگویند اصلاً جای هیچ نگرانی نیست.  لازم نیست اصلاً زحمت فکر کردن بخود راه دهید، طبیعت فکر همه چیز را کرده و خودش بهترین کنترل کننده است.  ظاهر این حرف معقول بنظر میرسد.  چرا کار را بدست زمین نسپریم؟  این کارشناسان بر اساس محاسبات پیش بینی میکنند که وقتی جمعیت از 8 میلیارد فعلی به حدود 10 یا 12 میلیارد برسد شیب جمعیت نسبت به زمان، افقی شده و برای مدتها افقی مانده و سپس شیب آن منفی میشود و متعاقباً جمعیت بکندی رو به کاهش میرود.  با این طرز تفکر نه لازمست جمعیتی کشته شود و نه تحمیلی بر روش های تنظیم خانواده شود و نه بی جهت باعث نگرانی شویم.  بگذار هرچه خواهد بشود.

     موضوع مهم اینست که چه ضمانتی برای حصول چنین نتیجه گیری وجود دارد؟  اگر مرتب بالاتر رود چه؟ تازه اگر این پیش بینی صحیح هم باشد، چه ضمانتی وجود دارد که با رسیدن جمعیت به یک ماکزیمم، همچنان همه چیز بخوبی و خوشی و بدون بحران تمام شود و متضمن خوشبختی برای همه باشد.  ما در مورد موشها و اغلب جانوران دیده ایم که هرگاه جمعیت آنها بیش از اندازه زیاد شود و متعاقباً در غذا و فضای زندگی آنها کمبود بوجود آید، خود بخود زاد و ولد آنها کاهش یافته و جمعیت بسرعت فروکش میکند.  اما آیا این مطلب برای آدمها نیز صادق است.  آنچه میبینیم ظاهراً خلاف این رویه است چه اینکه میبینیم مردم در هند یا آفریقا، هرچه فقیرتر باشند زاد و ولد بیشتری دارند و مردم مرفه فرزندان کمتری را متکفل میشوند.  مگر اینکه متوقع باشیم کیفیت زندگانی چنان تنزل یابد و بدبختی چنان شدید شود که انسانها رویه جانوران را در پیش گرفته با جنگ و خونریزی جمعیت کاهش یابد.  معلوم نیست چه حکمتی وجود دارد که راه حل های ساده تر و منطقی تر دیده نمیشود؟  لازم نیست فیلسوف باشیم، منطق معمولی حکم میکند اصلاً چرا مشکلی بوجود آوریم که مجبور شویم آنرا حل کنیم.  مگر نه اینکه بهترین درمان، پیشگیری است.  شگفتا برخی خواهند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست"  تا شاید غیرمنطقی بودن ایده های خود را پنهان کنند.  معروفست که در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار، هنگامی که صدراعظم مشهور و خرافه پرست میرزا آغاسی عهده دار مهمات کشور بود، مکتشفی با سروصدای زیاد و ادعاهای عجیب پیدا شد.  او را به حضور صدراعظم بردند تا اختراع خود را عرضه کند.  گفت که داروی قطعی ضد پشه را یافته است.  گفتند چیست؟  گفت از این معجون که در شیشه دارم شب ها کنار بالین خود میگذاری تا به محض فرود پشه بر اندام شما، آنرا گرفته و قطره ای از این دارو با قطره چکان بر چشمان آن ملعون بریزی. پشّه مزاحم کور میشود و دیگر دست از شما برخواهد داشت.  بهمین سادگی!   صدراعظم لختی فکر کرد و با اعتراض گفت اگر پشّه را با انگشتانم گرفته باشم که براحتی با کمی فشردن میمیرد و خلاص میشوم و دیگر به اختراع شما نیازی نیست.  دانشمند جوان با لبخند گفت " که البته اینهم راه حل دیگریست".  

     لذا، بجای آنکه مشکل عظیمی را بوجود آورده و سپس در پی راه حلی برآئیم که آیا جواب بدهد یا ندهد و بویژه در این موضوع جمعیت که امریست در حدّ محال، چه بهتر که مطلقاً مشکلی ایجاد نکنیم.  آنجا که حافظ میفرماید: ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم/ دامن کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم/ عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است/ کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم.  در ارتباط با موضوع آلودگی و به بهانه علل مرتبط با آن، از جمله جمعیت، ذکر چند نکته ضروریست.  در فرهنگ و ادبیات، ضرب المثل ها و جملات قصار زیاد است که ریشه در گذشته ها و یا ادیان رایج دارد.  مثلاً ضرب المثل "هر که دندان دهد نان دهد" و یا " در پهنه زمین پخش شوید و متکثر شوید و از مواهب برخوردار شوید".  در زمانی که جمعیت کره زمین کم بود همه این توصیه ها متشابهاً درست بود و دستکم ایرادی بدانها نمیشد گرفت.  واقعیت اینست که بسیاری از این اشارات در دوره خودش درست بوده است اما امروز دیگر کاربردی ندارند.  بسیار کم است توصیه هائی که در همه زمانها درست باشد.  مثلاً توصیه "همسایه ات را دوست بدار همانطور که خودت را دوست داری" میتواند از این دسته اخیر و از نوادر باشد.  همانطور که قوانین اساسی کشورها از تعدادی اندک قانون کلی تشکیل شده است، اصول بنیادین اخلاقی نیز از تعدادی اندک توصیه های جهان شمول تشکیل شده که در درازنای گذشت زمان رنگ نبازد.  بسیاری از آموزه های قدیمی امروز کاربرد ندارد و یا اثر عکس دارد.  سوء درک بزرگی که امروزه گریبانگیر مردم ماست، درست انگاشتن همه ضرب المثل های قدیم است. که البته شاید در بستر زمانی و مکانی خودش در آن روزگار درست بنظر میرسیده اند.  اینکه عارف عظیم الشأن ما روزگاری گفته است: " پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود" در اولویت شمردن عنصر عشق و دریافت های احساسی بوده و نباید امروزه بعنوان مستمسکی برای نفی عقل و کاربرد استدلال تلقی شود که در آنصورت اشتباه بزرگی است.  چه امروز بیش از هر زمان دیگری به ابزار عقل و علوم دقیقه در حل مشکلات نیازمندیم.  اما در مقایسه ها نیز باید محتاط بود.  چه اگر در گذشته مردم زباله ها را به جوی آب و رودخانه های پرآب میسپردند باکی نبود زیرا چگالی زهرآبه ها کم بود.  رودخانه ها پرآب و جمعیت انسانی کم و زباله ها بی آزار مثل مواد گیاهی و بیولوژیک بود.  در عوض، امروزه رودخانه ها و عرصه های آبی کم رمق شده و جمعیت انسانی تولید کننده فضولات زیاد و نوع زباله ها امثال پلاستیک، دفع آفات، سموم شیمیائی و بسیاری چیزهای جدید خطرناک است.   رابطه بین اینها یک رابطه بشدت غیر خطیست، یعنی مثلاً اگر جمعیت فقط دو برابر شده باشد، بخاطر ارتقای سطح زندگی، مصرف منابع چه از لحاظ آب و چه کانی های دیگر، خیلی بیش از دوبرابر، مثلاً چهار برابر، شده و سمّی بودن و خطرناک بودن زباله های ایجاد شده بازهم با ضریب بزرگتری افزایش یافته است.  به زبان ساده یعنی اگر جمعیت زمین از 4 میلیارد به 8 میلیارد رسیده، فشار وارد بر زیست کره و خطر حاصل از آن بسیار بیشتر از دو برابر است!  در چنین شرایطی تشویق به ازدیاد جمعیت و زاد و ولدی چون حیوان، جز جنایت علیه بشریت و آینده آن چه میتواند باشد؟ 

      مادام که انسان خود را خارج از کلیت زیست-کره تلقی کند، روزگار این سیاره سیاه است و کار ما هرگز به سامان نخواهد انجامید.  اگر در یکی دو قرن گذشته برای تحصیل ثروت هر بلائی بر سر محیط زیست آورده میشد و کسی چیزی نمیگفت بدین سبب بود که جمعیت کم بود و خرابی های ایجاد شده در بستر طبیعت جذب و هضم میشد.  عرصه بقدری بزرگ بود که تغییرات بچشم نمیآمد.  یعنی اگر بعد انقلاب صنعتی، گاز کربنیک و سایر آلاینده ها ناشی از سوخت ذغال سنگ رهسپار جوّ زمین شد، بتدریج با باران شسته شده و در دریاها جذب بدن اسفنج ها و مرجان ها گردیده اثر قابل ملاحظه ای در اتمسفر باقی نگذاشت.  اگر آنروزگار صنعت و تبعات صنعتی شدن محدود به اروپا بود اما امروز دورترین شهرهای آفریقا نیز برخوردار شده بطوریکه امروز چین با جمعیت زیاد خودش بزرگترین رها کننده آلودگی ها در آب و هواست.  عده ای راه حل را در استفاده از اتوموبیل های برقی میدانند که آلاینده ای نداشته باشد.  اما این مطلق نیست زیرا آلاینده آن در محل نیروگاه فسیلی تولید برق رها میشود.  تازه اگر مسأله هوا را حل کنیم با مصرف فزاینده غذای انسانها چه کنیم؟  لابد باید از دامداری گسترده صنعتی استفاده کنیم و جنگل ها را آتش زده یا تراشیده وقف تولید علوفه این حیوانات که بنوبه خود تولید متان کرده به گرمایش زمین سهم میرساند کنیم.  غذا را حل کنیم، آب را چه کنیم؟  مسأله فقط آب خوردن نیست بلکه آن نیروگاهی که برای مصرف ماشین برقی شما برق تولید میکند خود نیازمند آب فراوان برای خنک کردن است.  کارخانه ای هم که آن ماشین را تولید میکند قطعاً به آب فراوان نیازمند است.  کشاورزی و دامداری ها نیز سهم بسیار بزرگی از آب را طلب میکنند.  حتی اگر آبیاری کشاورزی را قطره ای کنیم و به دامها و طیور نیز با قطره چکان آب دهیم، کماکان مشکل در بلند مدت پابرجاست.  مسئولین اطلاعات کافی ندارند و اگر هم دارند حقیقت را بازتاب نمیدهند.  کارشناسان نیز از ترس مسئولین و یا از ترس کمرنگ شدن پاداش آخر ماه واقعیات را نمیگویند.  معروفست که لوئی پانزدهم زیر بار اصلاحات برای رفاه آیندگان نمیرفت و میگفت فعلاً امر مهم من هستم، بعد من دنیا را سیل ببرد باکی نیست.  گویا هنوز بسیاری به این ایده ایمان دارند.  

     در اینجا میخواهیم نتیجه بگیریم که مهمترین سرچشمه آلودگی ها صرفاً وجود شریف این بشر دوپاست.  مادام که جمعیت کم باشد حاشیه ای امن برای بسیاری از فعالیت های بشری فراهم میشود و دست اندازی های بشر در بطن پروسه های طبیعی تحلیل رفته جای زخم ها التیام میابد.  بد نیست بدانیم که ما تنها تولید کننده گازهای گلخانه ای نیستیم زیرا آتشفشانهای فعال مرتباً انواع گازهای زیان آور و سمّی را به اتمسفر روانه میکنند (در کف اقیانوسها نیز وارد آب میشود).  اینجا نیز قوانین بقا حاکم است.  یعنی اگر میزان آلودگی های جوّی تولید شده توسط بشر با میزان دفع آنها توسط باد و باران و عوامل طبیعی برابر باشد تجمعی بوجود نخواهد آمد.  اما در واقع بنا به تحقیقات محققین و آمارهای آنان بنظر میرسد که عدم تعادلی شروع شده و میزان آلاینده ها از قدرت جذب و هضم طبیعت فراتر رفته است.  نکته بسیار مهم اینجاست که حتی اگر نتیجه گیری محققین اشتباه هم بوده باشد، به جهت محدود بودن منابع طبیعی، بهر حال لازمست از هم اکنون برای پیشگیری از رشد انفجاری جمعیت راهکارهای عاجل اندیشیده و بکار گرفته شود.  

    بالاخره در اینجا در پاسخ اجمالی به پرسشی که در ابتدا مطرح شد چنین میگوئیم.  اصولاً تا وقتی که انسان ظاهر نشده بود، جائی برای این پرسش و نگرانی مربوطه وجود نمیداشت.  در مقطعی از ادوار اولیه، هوای کره زمین بسیار آلوده تر از حالا بود و مناسب زندگی جانداران نبوده است.  گویا با ظهور موجودات ریزی در دریاها و مصرف گاز کربنیک و تولید اکسیژن توسط آنان، هوای زمین طی میلیونها سال تغییر کرده و به ترکیب فعلی انجامید که مناسب ظهور جانوران گشت.  البته گیاهان نیز به موازات در مصرف کربن و تبدیل آن به چوب و تنه درختان و رها سازی اکسیژن کمک فراوانی کردند.  اما اگر جمعیت یکی از این جانوران به نفع خودش و به ضرر سایر جانوران رشد انفجاری پیدا کند ممکنست باعث تغییرات قابل ملاحظه ای شود.  عملکرد انسان امروزی در همین راستا است زیرا اکسیژن را مصرف و تولید گاز کربنیک زیادی، مستقیم و غیر مستقیم، میکند که در نهایت اوضاع آنرا بهمان اوضاع ابتدائی زمین بازمیگرداند.  کربنی که طی میلیونها سال از هوا استخراج و در بدن گیاهان و جانوران انباشته شده به نفت و ذغال سنگ تبدیل شده امروزه با سوزاندن سوخت فسیلی توسط انسانها مجدداً بجای اول باز میگردد.  شاید از نظر زمین اتفاق مهمی نباشد ولی قطعاً برای جانوران و بویژه انسان تحول مهمی میباشد.  در اینجا تأکید بیشتری بر کربن داشته ایم ولی اوضاع سایر عناصر نیز بهمین منوال است.  عناصری که در شرایط زمین اولیه با یکدیگر ترکیب شده و انواع اکسید ها، کربنات ها، و مواد آلی را تشکیل دادند، امروزه با دخالت بشر احیا شده و مثلاً آهن از حالت اکسیدی خارج و مصرف میشود.  البته طبیعت هم بیکار نیست و در هردو جهت مشغول است.  مثلاً آهن مصرف شده در محصولات ما تدریجاً طی قرنها و هزاره ها اکسید شده بحال قبلی برمیگردد.  اینکه چه چیزی آلودگی تلقی میشود یا نمیشود، مسأله ما انسانهاست والا از دیدگاه سیاره زمین همه عناصر در حال تبدیل و تبادل با یکدیگرند.  مثلاً سیانوژن گازیست بسیار خطرناک و سمّی برای ما انسانها و دارای کاربرد صنعتی.  اما از دو عنصر بی آزار کربن و ازت تشکیل شده.   همه این نگرانی ها از بابت ما آدمهاست که از برای سود خویش هم که شده باید بفکر جانداران و سایر عوامل طبیعی دیگر نیز باشیم.  در دراز مدت زمین همچنان بکار خود مشغول است و ابداً کاری بکار آنچه بر چهره آن میگذرد و اینکه ما باشیم یا نباشیم ندارد.  اینکه ما آنرا به شرایط وخیم ادوار اولیه تشکیل زمین بازگردانیم و از زندگی تهی کنیم برای کره زمین حاوی هیچ سود و زیانی نیست و همچنان بعنوان عضوی از منظومه خورشیدی به گردش خود ادامه میدهد.  اما در کوتاه مدت، آنچه برای ما مهم است روند دست اندازی های بشر است که اگر سریعتر از پاسخ طبیعی محیط باشد باعث مشکلات در حال و آینده برای ما و سایر زندگان خواهد بود.  فعلاً مهمترین و عاجل ترین ابزاری که در کنترل ما انسانهاست همانا توقف رشد جمعیت  چه در مقیاس ملّی و چه در مقیاس جهانی است که دستکم اوضاع از این که هست وخیمتر نشود.

    در نهایت اگر از دیدگاه کیهانی به مشکل خود نگاه کنیم باید گفت که هیچ اتفاق مهمی در جریان نبوده و نیست.  آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.  تنها چیزی که هست، نگران نسل های آینده هستیم و برخلاف لوئی پانزدهم فکر میکنیم باید یک زمین متعادل و عاری از آلودگی ها را به آیندگان واگذار کنیم.  چنین باشد.

 

     

  • مرتضی قریب
۱۲
آبان

داستان مختصر تمدن

    گاه از لابلای بحث ها و مجادلات فلسفی نکاتی بیرون میزند که شایسته بسی تأمل است.  داستانی که در زیر میآید در این رابطه است.

نقل است که چند ده هزار سال پیش از این، در محلی که نپال امروزی قرار دارد منازعاتی شدید در جریان بود.  میگویند دو طایفه مهم در اطراف کوه هیمالیا زندگی میکردند که مرتب در جنگ و ستیز با یکدیگر بودند.  به محض آنکه تنی چند از این طایفه در درگیری ها بقتل میرسید، آن دیگری آماده میشد تا برای انتقام ضربه مهلک تری بر طایفه رقیب وارد سازد.  اما موضوع درگیری بر سر چه بود؟  با کمال شگفتی، بر سر موضوعی بود که امروزه انسان خردمند را به خنده میاندازد.  نزاع بر سر بلندترین قله هیمالیا بود.  سلسله جبال هیمالیا دارای قلل مرتفعی است که امروزه بلند ترین آن بنام اورست شناخته میشود.  در آن روزگاران هریک نامی مخصوص خود داشت که ما از آن بیخبریم و در داستان ما نیز نقشی ندارد.  مختصر آنکه طایفه شماره 1 میگفت بلندترین قله این کوه، قله "الف" است.  در حالیکه طایفه شماره 2 اعتراض کرده و ادعا میکرد قله "ب" بلندترین است.  هریک دیگری را محکوم میکرد که به اعتقادات طایفه اش بی احترامی شده و این ننگ جز با خون شسته نمیشود.  نبود هیچ معیار مستقلی برای احراز حقیقت جنگی خانمانسوز را بین طرفین شعله ور ساخته بود که چند هزار سال ، گاهی خفیف و گاهی شدید ادامه داشت.  هریک خود را محق میدانست که حقیقت نزد اوست.

    تا سرانجام فرد دانائی پیدا شد که وساطت کرده بین آنان آشتی برقرار سازد.  او با بزرگ هر طایفه جداگانه صحبت کرده و چنین استدلال کرد:  حقیقت هرچه هست، هست و قیل و قال ما در وجود آن هیچ تأثیری ندارد.  حتی بود و نبود ما نیز در حقیقت وجودی آن خللی وارد نمیکند.  پس اگر آنچه ادعا میکنید که واقعیت است صحیح باشد در اینصورت خود بخود وجود دارد و تأکید ما حشو و اضافه است.  مثل آنکه تأکید کنیم خورشید وجود دارد.  از سوی دیگر، اگر ادعای شما خلاف واقع باشد باز هم جنگ و نزاع کاریست عبث زیرا برای امری دروغ نه تنها انرژی خود را بیهوده تلف میکنید بلکه موجب تلفات جانی و مالی بر طایفه دیگر که اتفاقاًحقیقت را میگوید میشوید.  در هر حال برای این نزاع هیچ دلیل موجهی وجود ندارد.  تا حال دیده یا شنیده اید که جماعتی یکنفر کافر را به جرم اینکه ادعا کرده خورشید وجود ندارد مهدورالدم اعلام کرده باشند؟  قطعاً خیر. زیرا بر همگان مسجل است که حورشید وجود دارد، دعوا ها بر سر چیزهائیست که وجودشان مسجل نیست!  خوشبختانه توضیحات فرد دانا موجب آشتی شد و به هزاران سال جنگ و خونریزی بیهوده پایان داد.

     اکنون که از پس چند ده هزار سال به آن ماجرا مینگریم بر هوشیاری آن حکیم دانا آفرین میفرستیم ضمن آنکه اندازه گیری های دقیق بعداً نشان داد که هیچ کدام از آن دو قله ادعائی نیز بلندترین نبوده و دعوا عملاً بر سر هیچ و پوچ بوده زیرا اورست بلندترین قله است.  در اینجا انتظار داریم که داستان پایان خوشی داشته باشد اما در دنیای واقعی اینگونه نیست.  در عوض شاهدیم که امروزه گروه های متعدد دیگری سربلند کرده مجدداً همان ادعاهای گذشته را تکرار میکنند و متشابهاً در اثبات دعاوی خود جنگ و خونریزی راه انداخته منتها با تسلیحات مؤثرتری یکدیگر و دیگران را نابود میکنند.  در این راستا توده های ساده لوح را نیز با خود همداستان کرده تا کارآئی خود را بیش از پیش تقویت کنند.  بخش تراژیک این داستان در اینست که اینبار موضوع مشاجره نه قلل مرتفع، بلکه تپه های حقیری است که هر گروهی بر آن گرد آمده و ادعای بزرگترین کوه جهان را دارند!

  • مرتضی قریب
۰۱
آبان

نیاز: راهی بسوی تعالی احساسات

      انسان اولیه احتمالاً دارای توانائی های ویژه ای بوده که او را در برابر خطرات سایر جانوران و محیط اطراف حفظ میکرده است.  شاید این انسان دارای توانائی بویائی بالاتری نسبت به امروز بوده زیرا میتوانسته ابزار مهمی برای نه تنها تشخیص خطرات بلکه پیدا کردن شکار بوده باشد.  وضعیت انسان اولیه با سایر جانوران تفاوت زیادی نمیتوانست داشته باشد.  روانشناسان میگویند که در هنگام خواب، مغز همه حواس انسان را موقتاً خاموش میسازد به استثنای حسّ بویائی.  احتمالاً این حس اهمیت زیادی در بقای آدمی داشته و مثلاً اگر حین خواب آتشسوزی رخ دهد، بوی دود او را حین خواب آگاه کرده هشدار بموقع میدهد اما اگر دستمان زیر بدن مانده باشد درد را حس نمیکنیم.  بعدها، بتدریج با پیشرفت زندگی انسان، حس بویائی رو به ضعف و فتور گذاشته و به دلیل عدم استفاده کم کم اهمیت خود را از دست داده است.  در حال حاضر مهمترین حس انسان همانا بینائی است که در شناخت او از طبیعت نقش اول را داشته است.  

    همانطور که بر اثر بی نیازی ممکنست یکی از توانائی های ما کاهش یابد، بطریق مشابه، بعلت نیاز ممکنست یکی دیگر از توانائی های ما افزایش یابد.  قرینه ای برای این گمانه زنی موجود است و آن همانا حافظه بسیار قوی افراد نابیناست.  آنها که در کودکی، بر اثر آبله یا هر حادثه دیگری، بینائی خود را از دست داده اند و از لحاظ حافظه نیز عادی بوده اند بعداً در دوران نابینائی به دلیل "نیاز"، حافظه بسیار قوی تری پیدا کرده بطوریکه دیگران را تحت تآثیر قرار داده اند.  شاید این برای آنست که بدن سعی میکند نقصان آن یک حس مهم را جبران کند.  بهر حال واقعیت اینست که جامعه نابینایان عموماً حافظه بسیار بهتری نسبت به دیگران دارند.  این بدان معناست که اگر پای "نیاز" در میان باشد، بخشی از توانائی های نهفته ما تقویت خواهد شد.  این مطلب درباره سایر معلولیت ها نیز صادق است.  بعنوان مثال، کودکانی که بعلت حادثه یا بیماری در سنین پائین دستهای خود را ازدست داده اند، بعدها دارای این توانائی غیر عادی شده اند که با پاهای خود همان کارها را انجام دهند.  در صفحات مجازی دیده ایم که چگونه جوانی فاقد دست، با پاهای خود کارد را برداشته و هندوانه ای بریده و تا مرحله خوردن همه کارهای معمول را مثل دیگران اگر نگوئیم بهتر از آنان انجام داده است.  شما مادام که نیازمند نشده اید، محال است چنین قوه ای دارا شوید.  البته هستند کسانی که از روی قصد و اراده برخی از توانائی های خود را افزایش میدهند مثل بندبازان و آکروبات ها.  شاید هنرمندان و ورزشکاران نیز نوعی از همین قماش بشمار روند که دانسته توانائی های خاصی را پرورش میدهند.  اما نیاز چیز دیگریست که فرد را بطور غریزی ناچار از تعالی برخی از حواس پنجگانه او میکند.  مادام که زندگی عادی چنین نیازی را ایجاب نکرده باشد، از یک توانائی متعادل برای گذران زندگی برخورداریم.  در شرایط معمول که چنین نیازی وجود ندارد فقط یک اراده محکم قادر به برخورداری ما از پتانسیل های نهفته است.  تمرین و پرورش مستمر رمز برخورداری از این افزایش قواست.  

     در اینجا شاید دامنه این گمانه زنی را به موضوع تکامل نیز تسری دهیم.  بدون اینکه قصد نفی قوانین تکامل داروین را که از اصول پذیرفته شده علم است داشته باشیم میخواهیم این پرسش را مطرح کنیم که چه بسا در کنار و به موازات قوانین رایج، این پدیده "نیاز" نیز ممکنست  نقشی ایفا کرده باشد.  چه بسا دسته ای از اشتران در گذشته های بسیار دور دچار کمبود غذا شده و روی زمین علوفه کافی پیدا نکرده و با دراز کردن گردن از شاخ و برگ درختان تغذیه کرده اند.  اگر این پروسه در طولانی مدت ادامه کرده باشد، در نسل های آتی چه بسا این جانور به شتر گردان درازی موسوم به زرافه متحول شده باشد.  نمیتوان از آثار توانائی های شگرفی که در اثر نیاز بوجود میآید چشم پوشیده داشت.  

  • مرتضی قریب
۱۲
مهر

لاادریه 

       علت انتخاب این مطلب به سبب پرسشی است که اخیراً خواننده ای ذیل مطلب "اخلاق طبیعی" مطرح کرده اند و لذا نیاز افتاد که برای توضیح آن از این دیدگاه فلسفی استفاده کنیم که اتفاقاً برای دنبال کنندگان درس فلسفه علم نیز دانستن آن بسیار مفید خواهد بود.  پرسش این خواننده را در انتهای این مقال مطرح و با کمک از این دیدگاه به پاسخی درخور کوشش خواهیم نمود.

       لاادریه که  به لاادری گرائی یا ندانم گرائی نیز مشهور است، یکی از دیدگاه های مشهور در فلسفه است.   توضیحی که در منابع رایج درباره این دیدگاه آمده است بشرح زیر میباشد.  این دیدگاه که از زمانهای بسیار قدیم تاکنون رایج بوده است مبتنی بر اینست که دانستن درستی یا نادرستی برخی از ادعاها، بویژه ادعاهای مربوط به امور ماوراءالطبیعی از قبیل الهیات، زندگانی پس از مرگ، وجود خدا، حقیقت نهائی، و امثال آن امریست نامعلوم و از اساس ناممکن.  این مکتب در عین باور به عینی بودن جهان، شناخت کل جهان، یا حتی بخشی از آنرا ناممکن میداند.   معروفست که سقراط نیز به نوعی همین باور را داشته و میگفت که: میدانم که نمیدانم.  منظور اینکه انسان نمیتواند بطور یقین چیزی را راجع به جهان خارج بداند، هرچند درباره احوال درونی خودش ممکنست اطلاعاتی به یقین داشته باشد.  اشاره اصلی این مکتب درباره خدا و مباحث دینی است.  ندانم گرایان در مورد خدا میگویند که از طرفی دلایل کافی برای اثبات موجودیت خدا وجود ندارد و از طرف دیگر دلایل کافی برای اثبات عدم وجود خدا نیز موجود نیست.  نظریه برتراندراسل در مقاله "ندانم گرا بودن چیست؟" در این باره جالب توجه است.  او میگوید: " عقیده یک ندانم گرا اینست که دانستن حقایقی در مورد خدا و زندگی بعد از مرگ، آنگونه که مسیحیت و دیگر مذاهب به آنها می پردازند، غیر ممکن است.  یا اگر غیر ممکن نیست، دستکم در حال حاضر غیر ممکن است."

     باید توجه کرد که تفاوتی میان "خدا ناباوری" و "ندانم گرائی" موجود است.   خدا ناباوری از جنس اعتقاد است، اعتقادی که میگوید خدا نیست.  در حالیکه ندانم گرائی از جنس دانش است.  ندانم گرائی یعنی نداشتن دانش و دلیل کافی در اثبات وجود خدا.  ندانم گرا نمیتواند به یقین ادعا کند که خدائی وجود دارد یا نه.  بعبارت دیگر، ندانم گرائی هم با خدا ناباوری سازگار است و هم با خدا باوری.  ندانم گرا صرفاً میگوید که دانش کافی برای اثبات یا نفی وجود خدا ندارد.  گروهی هم هستند که این شناخت را غیرممکن میدانند.   مثلاً کانت و برخی دیگر از فلاسفه معتقدند که علی الاصول نمیتوانند بدانند که خدا هست یا نه.  یعنی هیچ راهی برای رسیدن به این شناخت وجود ندارد.  این در حالیست که لاادری گرایان میگویند: نمیدانند که آیا خدا وجود دارد یا خیر.  بعبارت دیگر در حالت انتظار بسر میبرند و شاید امیدوارند که روزی به فهم این مسأله نایل شوند. 

      مطالب بالا، خلاصه ای از دیدگاه لاادری گری بوده که در منابع رایج اشاره شده است.  معتقدان به این مکتب، ندانم گرا یا Agnostic نامیده میشوند.  اکنون پرسشی را که خواننده این وبگاه مطرح کرده اند عیناً در زیر میآوریم.  ایراد ایشان ناظر بر این مطلب ما بوده که گفته بودیم تاریخ زندگی بشر سر به میلیونها سال میزند که بسی بیشتر از تاریخ پیامبران است.

" مشهور است که قبل از آدم و حوا انسان های دیگری در روی کره زمین زندگی میکرده اند و پیامبرانی هم داشته اند . پس انسان هرگز به حال خود رها نشده است و میلیون ها سال است که پیامبرانی امده اند . مننها بنا بر روایات پس از هر دوره قیامت بر پا شده و به طور کلی از بین رفته اند و لذا اطلاعی در دست نیست از آنها . و پس از آخرین قیامت آدم و حوا به وجود آمده است و ما نیز در عصر آنان هستیم و منتظر قیامت جدید."

     البته اینگونه سوألات حال و هوای دینی دارد که پرداختن به آنها و بحث پیرامون آنها خالی از خطر نیست اما چون در جلسات قبلی درس هم عده ای این اشکال بزرگ را بر روش علمی در مقابل روش غیرعلمی وارد دانسته و میگفتند که شما از کجا و به استناد چه دلایلی ماوراءالطبیعه را حقیقت نمیدانید و چگونه به نفی برخی پندارهای رایج بین مردمان میپردازید.  چون همانقدر که شما ادعا میکنید فلان چیز چنین است و چنان، متشابهاً ما نیز میتوانیم آنرا نفی کنیم.  یا اگر موجودیت چیزی را نفی میکنید ما ادعای خلاف آنرا میکنیم.  مشروح این مطالب را علاقمندان میتوانند در سری بحث های گذشته این وبگاه زیر نام  "روش علمی" ببینند و دلایل له و علیه را مشاهده نمایند.  اما در اینجا شاید بد نباشد عقیده برتراندراسل را نیز در این باره مطرح کنیم.

      راسل خداناباور بوده است اما مؤمنین او را به باد انتقاد گرفته و میپرسند اگر راست میگوئی بیا ثابت کن خدا نیست.  او برای روشن شدن در اینجا تمثیلی دارد که به "قوری چای آسمانی" مشهور شده است.  وی میگوید: من ایمان دارم که یک قوری چای مطبوع که ضمناً خیلی هم کوچک است و تلسکوپ ها قادر به دیدن آن نیستند در مداری بیضوی بین زمین و مریخ به دور خورشید میگردد.  حالا اگر شما میگوئید غلط است، بفرمائید ثابت کنید چنین نیست!  کسی هرگز نمیتواند چنین ادعائی را باطل کند.  بویژه اینکه اگر این ادعا در کتب باستانی میآمد و یا در کلیساها و اماکن مذهبی بعنوان یک حقیقت مقدس به مردم تعلیم داده میشد و در مدارس در ذهن کودکان فرو میکردند، در اینصورت تردید در مورد آن بسیار سخت میشد.  راسل در ادامه می افزاید که خدا ناباور هستم و وجود خدای مسیحی هیچ بیش از خدایان روم یا خدایان هندو محتمل نیست.  همانطور که هیچ کس نیست که بتواند ثابت کند که یک قوری چای در مدار خورشید نمیگردد!   در واقع این برعهده مدعی است که ادعای خود را ثابت کند و مثلاً نشان دهد و ثابت کند که یک قوری چای در منظومه خورشیدی در حال گردش است.  این وظیفه طرف مقابل نیست که از او خواسته شود اگر چنین نیست بیاید نفی آنرا ثابت کند که عملاً کاریست غیرممکن.   

     بنظر میرسد بسیاری از مشکلات مبتلابه ما انسانها، بویژه ما شرقی ها، حول و حوش همین سوءتفاهم هاست.  مثلاً همین موضوعی را که خواننده ما مطرح کرده و احتمالاً از بزرگترهای خود شنیده از همین قسم است.  در مباحث پیشین، مکرر درباره ماوراءالطبیعه تأکید کرده ایم که اگر قرار بر صحت و درستی چنین ادعاهائی باشد در اینصورت در باز خواهد شد بر روی حجم عظیم و بی انتهای هر ادعای پوچ از هرکس دیگری و در هرکجای دنیا از ازل تا ابد.  در اینصورت هیچ تفاوتی نخواهد کرد که ما هم متشابهاً در رقابت با آقای راسل ادعا کنیم که ما نیز شدیداً ایمان داریم که یک فرشته ی سرخ فام دارای هفت سر و یکصد و بیست و چهارهزار دست در مرکز زمین سکنا گزیده و از روز الست در حال چرخش زمین و استمرار حرکت آن بوده است.  ضمناً ایمان ما چنان راسخ و استوار است که ناباوران را در هر مقام و مسندی که باشند به اشد مجازات رسانده و در این راه مقدس از بذل خون خود دریغ نفرمائیم.  صرفنظر از مثالی که راسل آورده است، باید گفت که اصولاً میتوان بینهایت ادعای مشابه آنچه خواننده ما آورده است پیش کشید و مدعی شد که همه آنها درست است زیرا که امکان رد آنها و اثبات نفی آنها غیر ممکن است.  در حالیکه در چنین مواردی، ما بعنوان یک فرد معقول و خرد پیشه باید همواره خواهان این شویم که مدعی خود در صدد اثبات رأی خود برآید و نه اینکه انتظار باشد مخاطب نفی آنرا اثبات کند.  در بخش های قبلی در بحث روش علم در این باره بتفصیل گفتگو کردیم.  

     قابل ذکر است که دیدگاه ندانم گرائی به فیزیک و سایر شاخه های علوم قابل تسری است.  مثلاً در مواردی که اطلاعات قطعی موجود نیست از نفی و اثبات موضوعات پرهیز کرد.  مثلاً فوتون نور در بسیاری پدیده ها خاصیت ذره ای دارد، اما در بسیاری موارد دیگر نیز طبیعت موجی از خود بروز میدهد.  جالبست که در یک آزمایش مشخص، هیچگاه هردو خاصیت را با هم نشان نمیدهد، یا این یا آن.  لذا میپرسیم نور موج است یا ذرّه؟   حقیقتش را نمیدانیم، یا دستکم فعلاً نمیدانیم.  در فیزیک، روابط بین پدیده ها و ارتباطات آنها با یکدیگر تبیین میشود که البته بخودی خود دستآوردیست عالی.  اما از کنه حقیقت با خبر نمیشویم.  در بحث روش علم گفته ایم که امروزه ما در پی کشف شبکه ارتباطات پدیده های مختلف و بظاهر مستقل با یکدیگر هستیم و اینکه حقیقت نهائی چیست چیزیست دور از دسترس ما.  اما شناخت نسبی همواره میسر است و همین موجب اعتلای زندگی شده است.  هربرت اسپنسر از دانشمندان نیمه دوم قرن نوزده نیز به این اعتقاد رسید که تنها فلسفه صحیح، فلسفه لاادری میباشد چه اینکه راهی برای وصول به حقیقت نهائی وجود ندارد.  مثلاً با اینکه همه چیز را درباره گرانش و خواص آن میدانیم، معهذا هنوز از حقیقت این که چگونه مادّه حضور و وجود خودش را در عالم بیان میکند بدرستی نمیدانیم.  البته این ندانستن ها مانع از کاربرد عملی علوم و تکنولوژی نیست ولی در هر حال در سلسله علل گاهی بهمان نقطه ای میرسیم که ارسطو علت نخستین یا محرک اول معرفی کرد.  غالباً افراد مبتدی دچار سوء برداشت هائی میشوند و دیگران را نیز با خود به چاله میاندازند.  اخیراً از مسئول بلند پایه ای در دفاع غیر عامل (یا مدیریت بحران) شنیده شده که دلیل خشکسالی میهن ما را دزدیدن ابرها عنوان کرده.! یا کمی پیشتر، دلیل زلزله را آزمایشات امواج رادیوئی در پایگاه قطب شمال ذکر فرموده اند.  اینها پیش از آنکه به فلسفه ربط داشته باشند به مشکلات اجتماعی و نصب افراد ناوارد در پست های تخصصی مربوطند.  ماوراءالطبیعه بخودی خود همواره از دیدگاه فردی موضوعی شیرین و جذاب است اما گویا ترویج عامدانه آن در جامعه عواید زیادی برای گروهی خاص به ارمغان میآورد که دل کندن از آنرا روا نمیدارند.  

  • مرتضی قریب
۰۷
شهریور

اخلاق طبیعی

  پیرو بحث قبلی در خصوص اخلاق و فلسفه و مطرح شدن چیزی بنام "اخلاق طبیعی"، یکی از خوانندگان به ایراد مهمی اشاره کردند.  پرسش کردند که این اخلاق طبیعی اصلاً چیست؟ چون گفته شده مربوطست به اوان طلوع بشریت چه ممکنست بسا با وحشی گری و بربریت توأم باشد؟  آیا دعوت به اخلاق طبیعی بازگشت به عصر حجر نیست؟

   در پاسخ باید ابتدا یادآور شویم که اگر به دستآوردهای علم اعتماد داشته باشیم، قدمت کره زمین بسیار بیش از آنیست که قدما می اندیشیدند.  متشابهاً، قدمت ظهور بشر بر عرصه کره زمین نیز بسی بیشتر از آنچه در کتب مقدسه آمده است میباشد.  نزدیکترین گونه آدم موسوم به هموساپین مدرن دستکم از 100،000 سال پیش بدینسو زندگی میکرده است.  استخوانهای اجداد قدیمتر ما موسوم به هموارکتوس (انسان راست قامت) دستکم از زمانی حدود 1.5 میلیون سال پیش گواهی میدهد.  قدیمترین اسکلت انسانهای اولیه که چندین دهه پیش در آفریقا کشف شده بود حکایت از قدمتی حدود 2 میلیون سال پیش دارد که به هموآبیلیس (انسان سخن گو) موسوم است.  در این اواخر در چند مورد در اتیوپی استخوانهای قدیمی تری از انسان پیدا شد که این آخری در ماه گذشته حاوی یک جمجمه سالم با قدمت حدود 4 میلیون سال پیش میباشد.  باستان شناسان قدیمترین سایت زندگانی انسان اولیه را در کنیا در حدود 5 میلیون سال پیش تشخیص داده اند.  بنظر میرسد اجداد اولیه انسان در آفریقا ظهور و از آنجا به جاهای دیگر زمین رفته اند.  این اعداد و ارقام بر مبنای شواهد علمی و زمان سنجی رایج در اکتشافات باستانی بدست آمده اند.  لذا بنظر میرسد حضور انسان بیش از اعداد و ارقام یاد شده باشد چه اینکه استخوان مدت محدودی در خاک دوام میآورد، مگر اینکه بصورت سنگواره درآمده باشد و بر حسب شانس سنگواره انسانی با قدمتی بیش از این اعداد پیدا شود.

   این مقدمه از آنرو بیان شد که بدانیم دامنه زمانی حضور انسان بر سطح این سیاره خیلی خیلی بیشتر از مدت حضور ادیان شناخته شده بوده و دستکم نباید از 5 میلیون سال کمتر بوده باشد.  این رقم در قیاس با زمان 3.5 میلیارد سال که قدیمی ترین ارگانیسم زنده موسوم به "استروماتولیت" وجود داشته البته کوتاه بنظر میرسد.  اما در قیاس با عصر پیامبران بسیار بلند است بطوریکه اولین دین توحیدی آغاز آفرینش را حدود 5 هزارو چند صد سال پیش میداند و تقویم حضور بشر را از آن تاریخ شرح داده است.  سوأل اینجاست که 5 میلیون سال طولانی تر است یا 5 هزار سال؟  طبعاً نسبت آن 1000 به 1 میشود.  بزبان ساده تر مثل اینست که بگوئیم کسی 1000 روز زندگی کرده اما فقط همان 1 روز آخرش اهمیت داشته و برای آن 1 روز هزار جور تمهیدات مختلف مقرر کرده اند.  یعنی اینکه 999 روز از زندگی او هیچ و پوچ بوده و محلی از اعراب نداشته و همه بگیر و ببندها فقط برای آن 1 روز آخر بوده است.  آیا این شگفتی آور نیست؟ کدام منطق اینرا میپذیرد؟  و تعجب آورتر اینکه دامنه حضور مکانی او نیز بسی وسیع تر از  پندار عموم بوده و فقط به حوزه ادیان پرور خاورمیانه و توجهات آن منحصر نبوده.  انسان اولیه پس از گسترش در آفریقا، گویا از گوشه شمال شرقی آفریقا وارد آسیا شده و سرانجام بتدریج سرتاسر کره زمین را پیموده و در هیئت گروه و قبایل اینجا و آنجا مسکن گزیده است.  حال سوأل اینجاست بر این گروه های انسانی و در این پهنه های وسیع از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب در این بازه طولانی چه سیستم اخلاقی حاکم بوده است؟  ظاهراً او 999 روز را بی حساب و کتاب زندگی کرده و فقط 1 روز تحت تعلیمات اخلاقی ادیان سر کرده.  ساده ترین پاسخ اینست: بنیادی ترین وجه اخلاق، اخلاق طبیعی است و انسان همواره در همه زمانها و در همه مکانها زیر تأثیر آن بوده و هست.   نکته ای که اغلب از آن غفلت شده و همان موجب سوء برداشت هائی شده همانا حقیقت استقلال اخلاق از دین است.  طبعاً یک وجه دین ناظر بر اخلاق و رفتار اخلاقی است اما باین معنی نیست که اخلاق لزوماً همان دین و یا وابسته به آنست.  بدون آنکه خواسته باشیم وارد تعاریف مناقشه برانگیز شویم، عقیده بر اینست که اخلاق جزئی از رفتار عمومی انسان بوده و از اولین روزهای ظهور او با وی بوده و جزئی از وجودش بوده است.  مثلاً کمک به همنوع یک صفت نیک اخلاقی شمرده شده است.  هم اکنون این صفت را در عقب مانده ترین انسانها و در دورافتاده ترین قبایل آمازون مشاهده میکنیم.  یعنی اینکه این یک صفت اولیه و طبیعی بوده است.  تازه این فقط منحصر به نوع انسان نیست.  خوشبختانه به یمن وجود محققین حیات وحش و فیلم های مستند آنها، میدانیم این خصلت در حیوانات نیز وجود دارد و حتی ممکنست قوی تر از انسان باشد، چه اینکه مواردی از کمک به غیر همنوع در این جانوران دیده شده است.  لذا همانطور که در بدن مادّی و حواس پنجگانه با سایر حیوانات مشترکاتی داریم، اشتراکات اخلاقی آنها با ما نیز نباید موجب حیرت یا خجالت شود.  در اینجا باید اذعان کرد که اگر از زاویه بزرگتری به این مسائل توجه کنیم بجای کاربرد "اخلاق انسانی" لازمست از واژه دیگری که جامعتر بوده و موجودات زنده را بطور عام شامل شود استفاده کنیم.  حتی شاید با کمی تساهل بتوان آنرا به کل طبیعت تسری داده و با یک دید "طبیعی" تری به محیط پیرامونی نگاه کنیم.  با برداشتن عینک خود بینی و برگشت به گوهر اصلی خود، بسیاری از مشکلاتی که امروز با آن مواجهیم خود بخود برطرف خواهد شد.  

     اما چطور شد که امروز خود را بسیار دورتر از این اصل طبیعی می یابیم؟  بنظر میرسد آمد و رفت ایدئولوژی ها ما را از اخلاق طبیعی دورتر ساخته است.  این دوری از زمانی آغاز شد که ما خود را در جهان، تافته جدا بافته پنداشته و وجود همه چیز را برای خود و منحصر به خود تصور کرده ایم.  از اینروست که برای طبیعت و زندگی آن هیچ حقی قائل نیستیم.  رودها و دریاچه ها را ملک طلق خود دانسته و به هزینه افزایش بی رویه نوع خودمان حاضر به نابودی انواع دیگر هستیم.  از نابودی جنگلها و مراتع گذشته، حیوان آزاری را نیز وظیفه مقدس خود ساخته ایم.  توگوئی همه چیز برای ما خلق شده و عقل برتر ما مجوزی برای استثمار طبیعت و موجودات آنست.  تکنولوژی بخودی خود خوبست اما امان از وقتی که تیغ در دست زنگی مست باشد.  اتفاقاً این رفتاری که در پیش گرفته ایم، در نهایت تعجب به نابودی خودمان منجر خواهد شد.  وجود ما بدون همزیستی و تعادل با محیط پیرامونی امکانپذیر نیست.  ممکنست این در نظر عده ای طبیعت دوستی مفرط یا طرفداری از محیط زیست جلوه کند که چیزی تفننی یا لوکس بشمار آید، اما هرچه باشد یک حقیقت محض است و از آن گریزی نیست.  بدبختی کار اینجاست که نادیده گرفتن این حقایق نتایجی ببار خواهد آورد (و در حال حاضر هم ببار آورده) که برگشت ناپذیر است.  بارها و بارها در این باره گفتگو کرده ایم.  

    اشتباه است اگر تصور شود آزار و اذیت ناشی از این اخلاق غیر طبیعی رایج امروزی، فقط دامان حیوانات و طبیعت را گرفته است.  چه اینکه امروز اعضای بنی آدم نیز به جان هم افتاده و اخبار آن مرتب در رسانه هاست.  امروز بویژه زنان در معرض بیشترین خشونت اند.  مثلاً دوچرخه نباید سوار شوند اما شتر سواری اشکالی ندارد!  بسیار عجیب مینماید اما اگر به جستجوی دلیل بپردازید از انسان بودن خود شرمسار میشوید.  همان بهتر که در جستجوی ادله این بایدها و نبایدها نبود.  نهایتاً در انتهای کار بشما خواهند گفت انسان نباید بخود آسیب رساند والا گناه کرده است.  مجازاتش چیست؟  بهتر است مثالی بزنیم.  مثلاً میگویند شما نباید کفش تنگ بپا کنید زیرا به پای انسان آسیب میرساند و خلاف شأن انسانیست.  اما اگر کردی مرتکب گناه شده ای و بار اول پای چپ شما بمجازات قطع خواهد شد.  میشود حدس زد در صورت تداوم گناه جه خواهد شد.  تکرار مکررات مراسم در یک بازه زمانی بلند،  آنرا هرچند که غیر منطقی و ناعادلانه باشد، عادی و منطقی جلوه میدهد.  بعد مدتی به آن میگویند "سنت".  رسوم و سنت ها، همه جا محترم و در هاله ای از تقدس است و اقدام به تغییر آن با مقاومت روبرو میشود.  سنت های خوب و حتی بی زیان را میتوان پاس داشت اما برای مقابله با سنت های بد مقداری شهامت لازمست.  مثلاً یکی از سنت های بسیار قدیمی و مقدس هندوان رسم "ساتی" بود که تا دوران استعمار انگلیس در هند رواج داشت.  رسم بر این بود که اگر شوهر فوت میکرد، زن برای ابراز وفاداری، خود را روی شعله های آتشی که برای سوختن متوفی روشن شده بود انداخته و زنده زنده همراه مرده سوخته شود.  علیرغم مقاومت هندوان که تا پای درگیری با ارتش انگلیس پیش رفت، ولی خوشبختانه توسط انگلیسی ها جلوی آن گرفته و غیرقانونی شد.  اجحاف بر زنان در چین قدیم نیز رایج بود که یکی از رسوم آنان که تا سده اخیر رواج داشت به شرح زیر بود.  رسم بر این بود که پای دختران خانواده های متشخص را در کفش فلزی قرار میدادند تا در بزرگسالی نیز همچنان کوچک مانده باشد تا در نظر مردان چینی زیبا جلوه نماید!  اما به قیمت تحمل شکنجه طاقت فرسای این بینوایان که شاهد دفرمه شدن پا و درهم فرورفتن تدریجی استخوان پای خود بودند.  این بانوان که بخاطر حفظ سنت عذاب را تحمل کرده بودند، در بزرگسالی بدون کمک دیگران قادر به راه رفتن نبودند، اما چه باک که مردانشان حظ بصر خود را حفظ کردند. تاریخ این خشونت ها بسی طولانیست و مردم ما بخوبی با آن آشنایند.  در اینجا میخواهیم با اعلان یک آگاهی مهم بلکه این رسم زن ستیزی برای همیشه از صحنه روزگار پاک شود.  دستکم مردمان فهیم با وقوف بر این آگاهی شاید بتوانند بتدریج ذهن دیگران را در این زمینه روشن کنند.  موضوع ساده است.  مطابق اخلاق طبیعی، این برابری حقوق زن و مرد همواره امری روشن و بدون مناقشه بوده است ولی خیلی ها زیر بار آن نمیرفتند و نمیروند.  تا اینکه بالاخره یافته های علمی توانست شواهد این برابری را ظاهر سازد.  گمانه زنی ها حاکی از آنست که انسان اولیه "دوجنسی" بوده است یعنی اندام های مذکر و مؤنث را توأماً داشته است.  هنوز رد پای آن بر بدن زن و مرد هست، ضمن اینکه هنوز ندرتاً شاهد وجود این افراد دوجنسی در جامعه هستیم که غیر طبیعی تلقی میشود در حالیکه طبیعی واقعی همین بوده است.  ردپای آن در افسانه های اساطیری نیز هست که زروان، انسان اولیه، هم زن بوده است و هم مرد.  گیاهان که ظهور مراحل اولیه حیات است نیز غالباً تک پایه هستند یعنی گُل ها، مادگی و پرچم را توأماً دارا هستند.  در جریان تکامل، برخی گیاهان دوپایه شده و تخصصی تر عمل کردند.  چه بسا همین روند تخصصی شدن در اجداد اولیه انسان و سایر حیوانات نیز صورت گرفته باشد.  اخیراً فیلم های تحقیقاتی موارد متعددی را در خصوص آبزیان آشکار ساخته اند که شک و شبهه ای را باقی نمیگذارد.  یک مورد آن در خصوص نوعی ماهی خاص است که بطور معمول دارای نوع نر و ماده با تفاوت های آشکار است.  اما مواقعی که تعداد ماهی نر بدلائلی کم میشود، یکی از ماهی های ماده در گروه، برای جبران این کمبود شروع به استحاله کرده و نه تنها بزرگتر شده شکلش تغییر میکند بلکه اندام نر در آن ظهور کرده و بدینطریق استمرار نسل را تضمین میکند.  این حاکی از واقعیتی شگفت انگیز است که قبلاً شناخته شده نبود.  با اینکه موارد مشاهده شده نادر بوده، اما احتمال میدهیم که این یک اصل عمومی باشد و چه بسا در آینده دلالت های گسترده ای بر آن پیدا شود.  هرچه باشد هنوز در آغاز کشفیات حیات در دریاها هستیم.  

   خلاصه اینکه اگر این اصل کلی، یعنی قابلیت استحاله نر و ماده، را بپذیریم این تعصبات عجیب که زندگی را بر مردم تلخ کرده بیکباره از میان برخواهد خاست آنچنانکه تاریخ را دوباره باید نوشت.  تفاوت نر و ماده بخاطر مقادیر کمی هورمون و کمی جراحی است که امروزه دوجنسی سرگردان را از بلاتکلیفی نجات میدهد.  قلب و مغز و سایر اندام ها یکسان است.  پذیرش این امر که نوع اولیه انسان در گذشته های بسیار دور حالت دوجنسی داشته است، و پذیرش این حقیقت که طلوع بشریت مربوط به میلیونها سال پیش است، به خالی شدن فکر از تعصبات خشک کمک فراوان میکند.  آیا زمان آن فرا نرسیده که به یافته های علمی بی تفاوت نباشیم.  چه بسا بسیاری از مردم، همین خبر ماهی ها را در رسانه ها دیده و شنیده باشند و از آن سرسری گذشته باشند.  رسانه ملی، فیلم های مستند طبیعت را به هدف پرکردن برنامه نمایش میدهد و از اهمیت محتوای آن اغلب غافل است. اخبار فقط برای شنیدن نیست بلکه به فهمیدن و تأمل کردن نیز نیاز دارد.  اگر نسبت به یافته های جدید، که هردم بیشتر میشود، بی تفاوت باشیم در اینصورت تفاوت ما با سنگ چیست؟  چه بسا سنگ در این معنی از ما جلوتر باشد زیرا با ریزش مداوم آب بر آن سوراخ میشود.  پس چگونه است که آبشار عظیم دانش بر دلهای اینان که از رگ و پی است اثر ندارد؟!  رسانه ملّی نه تنها کمکی در این مهم نمیکند بلکه رویه عکس اختیار کرده است.  در درجه بعدی، این دانشگاه ها هستند که باید نقش مهمی در همه فهم کردن علم و شرح و تفسیر یافته های جدید بازی کنند.  اما بنظر میرسد تنها دغدغه مهمشان تولید "کاغذ" باشد.  گویا همه عوامل دست بدست هم داده تا مانند سنگ ثابت و لایتغیر باشیم؛ چه افتخاری.  فقط تصور کنید که اگر همین یک نکته را مردم ما بدرستی درک کرده بودند وضعیت حال و آینده ما چقدر متفاوت میبود.  در حالی که در گذر زمان همه چیز تغییر کرده و حتی کوه نیز جابجا شده یا سائیده و مسطح میشود، عجیب است که برخی افکار تغییر نمیکند.  درسی که مادر طبیعت میدهد تغییر است و اینکه افکار نیز بموقع خود تغییر خواهد کرد.  افکار جامد نیز بطور قطع در طولانی مدت تغییر خواهد کرد ولی چه میشد که این تحولی که حتمی و گریز ناپذیر است در زمان زودتری اتفاق میافتاد.  اخلاق طبیعی یعنی باز گذاشتن دریچه مغز برای جذب بازخوردهائی که از طبیعت دریافت میشود.  زمانی از ترس سیل و زلزله و حوادث طبیعی قربانی میکردند تا خشم طبیعت فرونشیند.  بعداً این سنت به اهدای  بُخور و نذر و نیاز های کم هزینه تری بدل شد.  امروز به هیچکدام نیازی نیست.   واقعیت اینست که سنت برای توده ها جنبه یک سرگرمی ضروری را دارد و نمیتوان یکسره از آن دست شست.  اگر یکی را پاک کردید، چیز دیگری را جانشین باید کرد.  کاری که از سخنرانان و ناصحان جامعه برمیآید تعالی بخشیدن سنت ها بسمت و سوی مفید بودن در جهت بهداشت تن و روان است.  ضمن اینکه دست روی دست نباید گذاشت که کشورهای پیشرفته تحقیق و تفحص کنند و ما همچنان برخوردار از برکت یافته های آنان و مصرف کننده تولیدات آنان باشیم.  بلکه باید آستین ها را بالا زده و خود دست بکار شده و خود جویای حقایق باشیم.  اگر شیرهای نفت بسته شود چه باک، باز شدن افق های جدید در عوض ما را به تلاشی مضاعف وادار خواهد ساخت که آینده را خود رقم زنیم.   

    در بسیاری از کشورها، بخشی از اخلاق عمدتاً بر دوش قوانین مدنی آنها محول شده و تعارضی بین ایندو وجود ندارد. در برخی کشورها که سنت حاکم است مشکلات عدیده ای بوجود میآید که ناشی از تقابل اخلاق با سنت است.  شکل اولیه ادیان که نسبتاً ساده و بی پیرایه بوده بعدها بعلت نیاز روحی گروندگان به وجود تشریفات و مراسم، کم کم مرکز ثقل دین را بسمت مراسم که بعداً سنت نام گرفت سوق داد.  بنظر میرسد روحیه انسان چنان است که دین بدون آداب و مناسک را پذیرا نباشد و قبول نکند.  درست همانگونه که روستائی ساده دل ما نسخه طبیب بدون آمپول (سوزن) را نسخه شفابخش نمیداند.  پیامبری که والاترین و شفابخش ترین آموزه ها را بیاورد ولی فاقد آداب و مراسم باشد، پیروان پروپاقرصی نخواهد یافت.  از همین رو، هر دین جدیدی مجبور است بخش بزرگی از مراسم زمانه ماقبل خود را که با آن در تقابل بوده پذیرا شود.  بطوریکه امروزه حجم بزرگ آموزه های ادیان رایج را همین تشریفات تشکیل میدهد.  شاید علت اصلی علاقمندی و پایبندی مؤمنین به دین را همین تشریفات باعث شده باشد.  جلال و شکوهی که در کلیسای کاتولیک و مراسم رنگین آن وجود دارد هر بیننده ای را تحت تأثیر قرار میدهد.  نقاشی های بی بدیل در و دیوار این کلیساها انسان را بی اختیار وارد فضای ملکوتی میکند.  از همین روست که ساخت هرچه بزرگتر و با شکوه تر کلیساها در دستور کار ارباب دین است.  در شاخه پروتستان مسیحیت، نماد پرستی جای خود را به رابطه مستقیم شخص با معنویت داده و مقدار زیادی از حشو و زوائد سنت های کاتولیک کاسته شد.  شاید در عمل همین موجب پیشرفت بیشتر زندگانی این مردم  نسبت به معتقدین شاخه کاتولیک شده است.  اما در مسابقه عظمت و بزرگی، چندی پیش آقای اردوغان بزرگترین مسجد دنیا را در ترکیه ساخت تا رعایای خود را بیش از پیش خشنود سازد.  اما طولی نکشید که آقای پوتین روی دست او بلند شده، مسجد بازهم بزرگتری را در چچن برای جلب رضایت مسلمانان آنجا برپا کرد.  غالباً تفکر مردم در چشمان اوست که دوای آن همانا بازگشت به اخلاق طبیعی است.

    نتیجه آنکه اخلاق طبیعی چیزی نیست جز همان بازگشت به خویشتن خویش.  منظور بازگشت به دورانهای اولیه نیست بلکه رجوع به منطق درونی و طبیعی بدن است.  در این طرز تلقی انسان فقط متعلق به جامعه انسانی نیست بلکه فراتر از آن متعلق به جامعه بزرگ جانوران و جانداران، و حتی فراتر از آن متعلق به کل طبیعت شامل برّ و بحر و همه چیز میباشد.  در این نگرش، انسان باید در تعادل با مجموعه پیرامونی خویش باشد.  باید مراقب گل و گیاه و جنگل و کوه و دشت باشد.  باید مراقب جانورانی باشد که بسیار پیش از وی صاحب این سیاره بودند.  نباید تعادل جانوران را بنفع افزایش دام و طیور که خوراک خودش است بهم بزند.  نباید با آتش زدن جنگلها و تبدیل به مرتع جهت پذیرش گاو و گوسفندان چهره زمین را زخمی و زیانی چندباره وارد سازد.  طبعاً با افزایش جمعیت خودش، سایر جانوران و بطور کلی تعادل ظریف طبیعت را برهم نزند که گرم شدن زمین یکی از تبعات تخلف از این اصل است.  و بالاخره هماهنگ با: بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش زیک گوهرند، نباید در جامعه خودش تبعیض روا دارد و تعصبات خشک اقوام بدوی چندهزارساله را سرلوحه کار خود قرار دارد.  

  • مرتضی قریب
۲۸
تیر

اخلاق و جایگاه آن در فلسفه

    از اینجا و آنجا نظراتی ابراز میشود در این خصوص که تأکید زیاد این وبگاه بر علم و خردورزی ممکنست پایه های دین و اخلاقیات را در جامعه سست سازد.  اهمیت این نظر بویژه از آنرو حائز اهمیت است که مطالب ما در جامعه ای دین سالار عرضه میشود که حتی کوچکترین حرکات و کم اهمیت ترین رفتارها باید با مقیاس و سنجه دین سنجیده شود و ارزش هر چیزی موکول به همراهی و موافقت آن با دین رسمی است.   ارائه عالی ترین ایده های دنیا در چنین جامعه ای اگر موافقتی با دین نداشته باشد محکوم به شکست و چه بسا دریافت چوب تکفیر است.  

    هرچند اخلاق حقیقتاً در جامعه امروز ما دچار بحران است، اما واقعیت اینست که بحران منحصر و محدود به اخلاقیات نیست بلکه در همه شئون جاری و ساری است.  سوأل اینجاست که چگونه راه حلی برای این بحران ها یافت.  پرسشگر اصلی این سوأل عمدتاً جوانان هستند که در نبود هیچ ارگان پاسخگوئی، در تدارک فرار از یک محیط بحران زده هستند.  جوانان از یکسو خود را طبعاً پایبند به سرشت اخلاقی خود احساس میکنند، اما از سوی دیگر، رفتارهای ناهنجاری را هم که جامعه دینی بعنوان هنجار نمایش میدهد نمیتوانند نادیده انگارند و از قبول دعوت آن سرباز میزنند.  آنها منطقاً قادر به درک هیچ توافقی بین این دو قطب متضاد که بین آن سرگردانند نیستند و تقصیری هم ندارند.  اما از آنجا که تجربه کافی ندارند، نمیدانند بکدام سو باید متمایل شد.  از یکسو مطابق آموزش های رسمی برای رسوا نشدن خود را مجبور به همرنگ شدن با جماعت میبینند و میل دارند جانب حزم و احتیاط را اختیار کنند.  از سوی دیگر وجدانشان فریاد برمیآورد که راه خلاف اخلاق را نپویند و با ریاکاران و خلاف کاران همراه و همدست نگردند.  همزمان، فشار زیاد زندگی دائماً یادآوری میکند که زندگی هزینه دارد و تنها راه بقا را همرنگ شدن با ناهنجاری ها نشان میدهد.   ظاهراً گزینه زیادی ندارند.  همانگونه که سایر مردم نیز گزینه زیادی پیش رو نمیبینند.  پس چه باید کرد؟  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که جستجوگر آن باشد که چه اتفاقاتی میگذرد و چگونه منایع کشور به تاراج رفته و درآمدهای ملّی بیهوده برخلاف خیر عمومی در جای دیگری تلف میگردد.  چهار دهه دم از اقتصاد بدون نفت میزدند و حالا که اجباراً میسر شده بانگ و فریاد برآرند که مسلمانی نیست.  اینها را دیگر همه میدانند و علل آن نیز چون روز روشن است.  بلکه دغدغه اصلی اینست که چگونه از بحران بزرگ خارج شد.  مشکل، جستجوی راهی برای خروج از مخمصه دوران است.  راه حل های موضعی دیگر جواب نمیدهد و مثلاً با انتصاب بزرگترین مغز اقتصادی دنیا در پست وزارت هیچ تغییر مهمی را نمیتوان انتظار داشت جز اینکه او نیز بزودی ناچار از همرنگ جماعت شدن و استمرار همان نابسامانی هاست.  پایه های خراب اجازه هیچ کار اساسی را نمیدهد.  نیازی نیست دکترای اقتصاد داشت تا سیستم غلط اقتصادی حاکم را درک کرد.  نگاهی گذرا نشان از این دارد که ثروتمندان امروزی عمدتاً از راه خرید و فروش ملک و دلالی به ثروت رسیده اند و نه از راه درست تولید صنعتی یا کشاورزی.  یا روستائیان اطراف شهرهای بزرگ، که با تبدیل کاربری و فروش باغات و تبدیل آن به ویلا و مسکونی که خود را بسیار خوشبخت و ثروتمند حسّ میکنند.  اما نیک که بنگرید این جز تخریب نیست. یعنی تضعیف اقتصاد تولیدی با ترویج کردن دلالی و تخریب محیط زیست و همزمان علناً اعلام این حقیقت به مردم که راه مشروع درآمدزائی همینست.  تازه این غیر از درآمدزائی از رانت است که البته ربطی به مردم عادی نداشته و مختص خودی ها و الیگارشی حاکم است.  بهرحال اینها کمترین چیزیست که  همگان میبینند و چون صحبت از اخلاق میشود، متحیر میمانند که چگونه میتوان این جمع اضداد را با هم تلفیق کرد.  در چنین فضائی، گفتگو از مضامین فلسفی و ارج نهادن به خردورزی و گرامی داشتن اخلاقیات چه جایگاهی دارد؟  دانشجو حق دارد که انتقاد کند این کلی گوئی ها بدرد حل مشکلات امروز ما نمیخورد و دردی از دردهای ما را دوا نمیکند.  اما آیا این گفتگوها فقط برای فلسفه بافی خوبست؟ یا حقیقتاً لابلای آن درسهائی هم میتوان یافت که برای حل مشکلات قابل استفاده باشد!؟  آیا زمان آن نرسیده که باعث و بانی بخشی از مشکلات را دستکم در درون مغزهای خودمان جستجو کنیم؟

    با آنکه هدف اصلی این وبلاگ متوجه موضوعات عام انرژی بیان شده است، و با آنکه نگارنده این سطور نزدیک به چهار دهه در پژوهش و تدریس موضوعات مزبور دست اندرکار بوده است، سرانجام بدین واقعیت رسیده است که آنچه فعلاً مهمتر از فن آوری های پیشرفته است و آنچه دانشجویان و بطور کلی کشور بیشتر از هر چیز دیگر در این دوران بحران زده بدان نیازمندند همانا درک مسائل اساسی فلسفه است که فعلاً بیشتر از هر علم دیگری مفید به فایده است.  این بدان میماند که برای تحقیقات ستاره شناسی با تلسکوپ دقیقی به قلب کویر رفته باشیم.  روز بعد در کویر سرگردان شده و راه برگشت را گم کرده و از فرط تشنگی نزدیک به هلاک هستیم.  آنچه در این موقعیت ما را نجات میدهد، دانش یافتن آب است و نه یافته های دقیق ستاره شناسی شب پیشین.  توجه به چکیده مطالب فلسفی، چه از جنبه نظری (مابعدالطبیعه) و چه از جنبه عملی، برای در پیش گرفتن شاهراه زندگی بسیار مهمست.  آنچه امروز مورد نیاز حیاتی جامعه ماست نه علوم هسته ای و ذرات بنیادی، بلکه حقیقتاً درک هسته بنیادی فلسفه علم و فلسفه زندگیست.  نه اینکه به این علوم نیاز نداریم بلکه اولویت اصلی جامعه باید بر مسائل بظاهر ساده اما اساسی تری متمرکز باشد که مسیر درست را نشان دهد.  در یک کلام: نقشه راه.  جامعه امروز بدین نتیجه رسیده که اگر نقشه راهی هم موجود باشد، وارونه در دست راه برندگان است.  اینجاست که تهذیب اخلاق و علم سیاست مهم میشود.  آموزش های خرافی که نسل اندر نسل مغزها را فرسوده، دستکم یکی از عوامل مهم ایجاد چنین چرخه معیوبی بوده است.  یادآور میشویم یکی از نتایج مهم بحث های سابق این بود که "هر چیز بجای خود نیکوست".   باید امور مختلف هریک بجایگاه واقعی خود بازگردد.  همانگونه که بهم خوردن هورمون های بدن آنرا از تعادل خارج و بیماری را مستولی میکند، درهم ریختن امور جامعه نیز، آنرا به ورطه سقوط میکشاند. آنچه در جامعه امروزی مشاهده میشود نشان از عدم توجه بدین معناست.  تفکرات و نظریه های گوناگون بشری مانند یک چاه نفت است. کاربرد نفت در دوران باستان چه بوده؟ و اما به لطف وجود پالایشگاه ببینید امروز چه است! نفت پس از پالایش فراورده های بسیاری را تولید میکند که هریک کاربرد خاص خود را دارد و مقداری هم دور ریز دارد مثل آب شور که جداشده دور ریخته میشود. ضمناً استفاده نابجا از محصولات منجر به خرابکاری میشود. نمیتوان قیر را برای سوخت هواپیما استفاده کرد و سوخت هواپیما را برای ایزولاسیون پشت بام.  عدم توجه به کاربرد مشخص چه بسا باعث بروز فاجعه است.  میراث فکری گذشتگان که چه بصورت مکتوب و چه بصورت شفاهی بما رسیده است نیز مشابه همان چاه نفت است.  این افکار برای آنکه مفید واقع شود باید پالایش شده و اجزاء مختلف آن از هم جدا شده و هر یک در جای مناسب بکار رود.  بسیاری از این اجزا کارکرد قبلی خود را از دست داده و باید دور ریخته یا در موزه نگاهداری شود.  اینجا نیز هر چیزی در جای خود نیکوست.  افکار قدیمی ممکنست در زمان خود مفید بوده باشد ولی به احتمال زیاد بدرد امروز نمیخورد.  آسیاب های کوچک قدیمی جای خود را به کارخانجات معظم داده است.  هر روستائی با هر درجه از ضریب هوشی که داشته باشد متوجه است که تراکتور کارآتر از گاوآهن قدیمی است.  واقعاً نمیدانیم که مطلب بدین بداهت چرا درک نمیشود؟  اشکال کار کجاست؟  آیا از ماده خاکستری مغز کمبودی هست؟  که طبعاً چنین نباید باشد.  پس چه عاملی باعث میشود راه جلوی پایمان را روز روشن نبینیم؟   

    تأمل مختصری نشان میدهد که راه برندگان جامعه و بعبارتی آنها که در دفتر سیاسی حزب حاکم نشسته اند از تفکری متروک و منسوخ بهره میبرند که در زمانه حاضر خریداری نداشته و راه بجائی نمیبرد.  شاید هم راه بجائی میبرد اما راهیست بسوی بازگشت به اعماق تاریخ.  عقل متعارف میگوید که حتی در ابتدای تاریخ نیز چنین زشتی ها و ناهنجاری ها بعید است بوده باشد زیرا انسان اولیه نیز دارای اخلاق بوده است: "اخلاق طبیعی".  مشاهده بلایای وارد شده برکشور در این چند دهه هیچ شکی در این باره باقی نمیگذارد.  باری، اگر این راهبرد معلول سیستم حاکم است پس چرا گناه این مسأله بر گردن جامعه و کم کاری توده مردم در برداشتهای نظری و فلسفی آنان گذاشته شود؟  دلیل آن شاید این باشد که پائین بودن درجه تفکر و تربیت یک جامعه، خود بخود باعث پاگرفتن و قدرت یافتن نظریه های واپسگرا میشود.  اینطور نیست که تقصیر همه نابسامانی ها بگردن سیستم حاکم انداخته شود، هرچند که از لحاظ سیاسی او همچنان مسئول میباشد.  اگر کارها بصورت اساسی بخواهد درست شود، لازمست تفکر جامعه تغییر یابد.  مهمترین کار اساسی تغییر نگرش هاست، چون صد آید نود هم پیش ماست.  تا جامعه ای استعداد پذیرش واپسگرائی را نداشته باشد، واپسگرائی براو چیره نخواهد شد.  استمرار سیستم واپسگرا، جامعه را از آنچه که هست بخواب عمیقتری فرو میبرد.  یعنی این رویه جامعه را وارد یک چرخه معیوب میسازد که رهائی از آن کار ساده ای نیست.  عقیده بر اینست که برون رفت و نجات از این سیکل وحشی با دخالت ایده های جدید توسط صاحبان نظریه های مترقی و بکمک آنان امکانپذیر است.

   در مباحث پیشین گفتیم که آن اصل عمومی که بر همه چیز حاکم است همانا اصل تغییر و تکامل است.  تاریخ بشر نه از پنج هزار سال پیش بلکه  دستکم از میلیونها سال پیش آغاز میشود هرچند دانسته های دقیق ما از تفکر او به همین دو سه هزار سال اخیر محدود میشود.  طبعاً دانش او در دوران ماقبل تاریخ، به محیط کوچک دوروبر خودش محدود میشده و عمدتاً حول و حوش جستجوی غذا و حفاظت در قبال محیط پیرامونی خود بوده است.  با اینکه اصطلاحاتی از قبیل: دانش، فلسفه، دین، اخلاق،.. وجود نداشته اما در عمل همه اینها یک کل یکپارچه را در ذهن او تشکیل میداده.  بنظر میرسد زیربنای همه اینها اخلاق طبیعی بوده است که روابط آدمیان را با یکدیگر و با دیگران تنظیم میکرده است.   مثلاً اگر یکی از افراد قبیله پایش لغزیده و به پرتگاه سقوط میکرد، سایرین بکمک وی رفته نجاتش میدادند، بدون آنکه هیچ نوشته و مکتوبی یا پند و اندرزی آسمانی در میان بوده باشد.  چه بسا اگر حیوانی نیز در گل گیر کرده و دست و پا میزد بکمکش میشتافتند.  این چیزی نیست که خاص انسان باشد چه اینکه در دسته گرگها نیز همین غرایز و روابط طبیعی عاطفی برقرار بوده و هست.  حتی دیده شده که حیوانات، نوزاد یتیم حیوانی از نوع دیگر را بفرزندی پذیرفته و شیر داده اند (که در انسانها دیده نشده) و یا یوز گرسنه ای علیرغم گرسنگی خود و بچه هایش بر آهو بچه ای نوزاد رحم آورده و دست از او کشیده تا به مادر نگران در چندصد قدمی بپیوندد.  اگر گفته ارسطو را بپذیریم، انسان، این حیوان ناطق، نیز از این مشترکات فرهنگی با سایر حیوانات مستثنی نیست.  به لطف دوربین های جدید و کاوش های اخیر در حیات وحش، معلوم شده است که دایره هوش و احساسات حیوانات بسیار فراتر از چیزیست که قبلاً گمان میرفت.  از هر زاویه که بنگریم، وحشی بودن به انسان بیشتر میچسبد تا به حیوان.  به هررو، تدریجاً پیچیده تر شدن روابط آدمها، منجر به ایجاد قرار دادهای اجتماعی بین آنان شد.  با شهرنشین شدن آدمها، اهمیت این قراردادها بیشتر شده و اخلاق طبیعی را تحت الشعاع قرار میدهد.  بتدریج این قراردادها بصورت قانون مدون درآمد تا آحاد جامعه که دیگر منحصر به یک شهر نبود خود را مقید به تبعیت از آن کنند.  بطوریکه اولین نمونه تاریخی از این دست، قانون حمورابی است که حدود 1750 سال پیش از میلاد مسیح بر روی یک ستون سنگی بارالت بخط میخی حک شده است.  سرخط این قانون حاکی از آنست که مردوک، خدای بابل، آنرا به حمورابی داده است.  جالبست که مجازات اغلب گناهان مرگ است و در موارد خفیفتر انداختن مجرم در رودخانه است (احتمالاً دجله یا فرات که در بابل جاری بوده) که مجرم شانس زنده بیرون آمدن را داشته باشد که در اینصورت بیگناه شناخته میشد.  در برخی موارد نیز دست بریدن و چشم درآوردن مجازات جرمهای سبکتر است.  فایده قانون مکتوب اینست که همه از پیش میدانند عدم رعایت قراردادها با چه عواقبی روبرو خواهد شد، اما اشکال اساسی آن اینست که شکل دینی آن جای جرح و تعدیل به مناسبت تغییر نحوه زندگی و متعاقباً تغییر در روابط را ندارد که این خود جای بحث بیشتر دارد.  این نکته را ابوریحان بیرونی در کتاب ماللهند خویش چنین شرح داده است: "در اندیشه هند و ایرانی، همه احکام و قوانین ناشی از مغز انسان شمرده میشود و لذا قابل جرح و تعدیل و حتی فسخ.  حال آنکه از نظر اقوام سامی قوانین جنبه الهی داشته و لایتغیرند".  از آنجا که خاستگاه قوم یهود بابل بوده (حرکت ابراهیم از اور در جنوب بابل) و در اثنای مهاجرتهای متعدد بعدی، مدت زیادی نیز در اسارت بابلیان بوده اند، لذا قوانین آنها نیز مقتبس از قانون رایج یعنی قانون حمورابی بوده که با اندکی تغییر در کتب مقدس آنان منعکس گردیده و تاکنون بهمان صورت موجود است.  آنها در مهاجرت دائمی خود در آرزوی رسیدن به سرزمین شیر و عسل (سرزمین موعود یا بهشت) بوده اند و پس از نابودی  معبد مقدس بخش هائی از آنان به عربستان کوچیدند.  همانگونه که قبلاً گفتیم، فرهنگ ها مرتب از یکدیگر اقتباس کرده و از یکدیگر یاد میگیرند.  متشابهاً سایر ادیان سامی همین قوانین را اقتباس کرده مناسب حال و روز خود بر آن مهر تأیید زدند.  طبعاً در شرایط بیابانی آنروزگار که خانه معنای امروزی را نداشته و در بهترین حالت سرپناهی بی درو پیکر از شاخه های خرما بوده، مجازات زندان بی معنا بوده.  درعوض، در نبود رودخانه برای افکندن مجرم، سنگسار جایگزینی مناسب (البته از نظر خودشان) بشمار میرفته تا متشابهاً اگر مجرم از چاله فرار کند بتواند نجات یابد.  به مرور، تکیه بیش از حد بر قانون مدون، احتمالاً ارزش اخلاق طبیعی را کمرنگ و کمرنگتر ساخته و کارکرد آنرا ضعیفتر ساخته و به موارد خاص شخصی محدود ساخت.  گمان میرود ادامه این روند به برآمدن مصلحین اجتماع انجامیده و سرچشمه شکل گیری ادیان باشد.  لذا میتوان فرض کرد اصل همه دین ها خوش دلانه و در جهت احیاء ارزش های اخلاقی بوده است.  از این لحاظ دین به نوعی همسنگ فلسفه تلقی میشود و حاوی نظریه در باب مسائل متافیزیک است.  اینکه از کجا آمده ایم، بکجا میرویم، علت وجودی ما چیست و از این قبیل.  اما مردمی که به حضور قواعد رایج در تنظیم روابط خو کرده بودند، بدین راضی نبوده و خواستار ادامه قواعد پیشین یا دستکم شکلی جدید از آن بودند.  مراسم در ادیان در مرکز توجه است زیرا مردم دین بدون مراسم را به رسمیت نمیشناسند.  کما اینکه در گذشته، روستائیان پاکدل نسخه پزشک بدون آمپول (سوزن) را قبول نداشتند!  بنابراین آنچه از همه دم دست تر است استمرار همان قواعد و قوانین شاید با جرح و تعدیلاتی باشد.  نحوه زندگی از زمان حمورابی تا پیامبران بعدی تغییرات چندانی نکرده است و لذا همچنان روح اصلی قانون حمورابی را در ادیان بعدی مشاهده میکینم.  تغییرات اندکی هم که بوجود آمده ناشی از محیط زندگی و اقتصاد رایج است.  مثلاً طلا و نقره که در حکومت بابل فراوان بود در رفع و رجوع دعاوی از آن استفاده میشد، حال آنکه در صحرای خشک عربستان نفیس ترین دارائی "شتر" بود.  از همین رو نه تنها در دعاوی مالی، بلکه بعنوان دیه نیز در ارتکاب جرایم بزرگتر موجودی یگانه و با ارزش بود.  ایرادی که امروزه از این قوانین میگیرند شاید منصفانه نباشد و از دیدگاه مقابل، این ایراد از خود ماست که نحوه زندگانی خویش را بیجهت ارتقا داده ایم بطوریکه شتر جایگاه گذشته خود را از دست داده است.  والا همچنان این قواعد کماکان میتوانست کارساز و مفید به فایده واقع شود.  اما چه باید کرد که زندگی ها تغییر کرده و اگر منطق و خرد را فرا راه خویش قرار دهیم، قوانین عتیق ناچار از به-روز شدن و تطبیق با زندگی جدید است و نه بالعکس. یا اصلاً با کمی تفکر و بدون توجه به قوانین عتیق اقدام به وضع قانون کرد.  امروز نفیس ترین وسیله مسافرت ما "پراید" است و بعوض شتر نایاب جایگزین بهتری است.  بعلاوه، چون در آینده نزدیک ممکنست خودروهای برقی جایگزین امثال پراید شود، پس اساساً بهتر است دست قانونگذار را باز گذاشت تا هر موقع بر اساس اقتضای زمان، مورد مناسب را اختیار کند.  امروزه در زندگی معاصر پول بهترین جایگزین برای هر کالائی، از جمله شتر و پراید، است.  شاید هم فردا چیز دیگری باشد.  در اینجا بدین حقیقت ناب میرسیم که نهایتاً این انسان است و فقط انسان که باید برای قوانین خودش شخصاً آستین بالا زده دست بکار شود.  مطلقاً هیچ گزیری از این امر نیست.  مدتیست که در رسانه ها خبر از "رمز-ارز" است که برای خیلی ها هنوز ناآشناست.  اخیراً بعلت شیوع تجارت دیجیتالی، ارز دیجیتال بنام "رمز-ارز" (ترجمه Bit Coin) پا بعرصه گذاشته که جایگزینی برای پول رسمی بوده و دولت را سرگردان و مبهوت ساخته است.  چون در هیچیک از قوانین قدیم از حمورابی گرفته تا تورات و تلمود و .. رد پائی از این موجود نیست بالاخره مسئولین امر خود را ناچار از وضع قانون دیدند.  همانگونه که در برابر ماهواره و فیلم و سینما و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر مجبور به وضع قانون شدند. شاید در آینده نزدیک با ورود روبات ها در داخل زندگی مردم، قوانینی مناسب حال آنها نیز باید وضع و به قوانین موجود اضافه شود.  چه بسا در آینده دور ربات ها وارد جنگ با انسان شوند و عرصه زمین را از این موجود مخرب و مزاحم پاک سازند.  الزامات زندگی جدید قوانین مناسب خود را طلب میکند و تنها کسی که باید اینکار را انجام دهد انسان است و لاغیر.  تلفیق قوانین عتیق با قوانین جدید مانند نصب موتور جت روی درشکه است.  غیرممکن نیست ولی مسخره است.

     آنچه امروز بنام دین سنتی شناخته شده، عمدتاً مجموع دو عنصر اخلاق و قانون است.  اما جوهره دین را همانا اخلاق دانسته اند که مصلحین جامعه در اصل برای احیاء آن که گمان میرود همان اخلاق طبیعی باشد قیام کرده اند.  به مرور زمان که کم کم پیرایه ها بر اطراف مرکز کانونی بسته شد، پس از مدتی پوسته جای مغز را گرفت و اصل فدای فرع شد.  شکلهای جدیدتری از همان روابط و قواعد قدیمی و امثال قوانین حمورابی اما با رنگ و لعابی آسمانی و تعابیری جدید چنان یک کفه ترازو را سنگین کرد که کفه دیگر حاوی اخلاق از انظار ناپدید و تقریباً فراموش شد.  تار و پودی که احکام دینی دور و بر هسته مرکزی یعنی اخلاق بستند، آنرا از مرکز توجه خارج ساخت.  ضمناً برای اینکه پایبندی توده ها به این احکام تضمین شود لازم بود تا بنوعی رنگ و لعابی قدسی بر آن پاشیده شود و چه چیزی بهتر از آسمان!  قبلاً گفتیم که مردمان باستان همواره به آسمان با دیدی غیر مادّی و لذا مقدس مینگریستند.  چرا؟ چون آسمان و ساکنان آن یعنی ستارگان را عاری از هرگونه تغییر و تبدیلی میدیدند که نقطه مخالف مادّه زمینی بود که دچار کون و فساد است.  طبق تعریف، آنچه ثابت و لایزال است مقدس است و نمیتواند از جنس مادّه زمینی و میرا باشد.  از اینرو کلمه "آسمانی" معنائی مقدس و الهی در فرهنگ ملل یافته است.  حال آنکه امروز چنین تعبیری مورد قبول نیست.  این مقام الهی آسمان از گذشته های بسیار دور رایج بوده است.  اهرام در آمریکای جنوبی کارکردی دینی داشته است و در بالای آن سکوئی بنام "Altar یا مذبح" برای قربانی  کردن استفاده میشده است.  زیگورات نیز در خوزستان معبدی هرمی شکل بوده که در بالا ترین نقطه که به آسمان نزدیکتر است مراسم مذهبی انجام میشده است.  متشابهاً محل زندگی خدایان یونان باستان بر قله کوه المپ بوده.  ملاقات موسی با یهوه و دیدن نور خدا روی کوه طور سینا انجام شد و همانجا الواح ده فرمان دریافت گردید.  ملاقات و راز و نیاز مسیح با خدا روی کوه زیتون در اورشلیم انجام شد.  محل ابلاغ بعثت و خلوت پیامبر اسلام نیز روی کوه بوده است.  همه اینها در یک چیز مشترکند و آن اینکه کوه به آسمان نزدیکتر است و در جلگه های بدون کوه از بلندای هرم برای تقرب به ذات الهی  یا هر مقام قدسی استفاده میشده است.  پای ثابت مراسم سوزاندن بخور بوده است زیرا بوی آن به بالا بسمت محل لایتغیرها میرود. بیجهت نیست که حمورابی در تدوین و ارائه قوانین خودش ادعا کرد که این قوانین از خدای مردوک از عالم بالا فرستاده شده تا پیروی مردم از آنرا تضمین کند.  با برچسب آسمانی دو اتفاق روی میدهد.  یکی اینکه مضمون مربوطه، هرچه باشد، بحالت انجماد و غیر قابل تغییر به نسل های آتی منتقل میشود. و دیگر اینکه با صفت آسمانی احتمالاً کسی جرأت اظهار نظری خلاف آنرا را بخود راه نمیدهد.  معهذا، دست تطاول زمان همواره درکار است و تغییر و تبدیل تعطیل بردار نیست.  پس برای محکم کاری بیشتر، تشکیلاتی لازم میآید تا به پشتوانه آن بقای دین تضمین گردد.  تشکیلات نیازمند پول و اعمال قدرت است که بهترین راه آن سوار شدن دین بر حکومت یعنی تشکیل حکومت دینی است.  در غیر اینصورت، باید با توسل به همان آداب و رسوم رایج، و دادن وعده و وعید مردم را برای دادن پول و نذورات تشویق و ترغیب کرد.  ادعای ارتباط آسمانی اغلب نتیجه بخش است و جنبه کاتالیزور دارد.  توده ها از هر قوم و قبیله و از هر رنگ و نژادی، ذاتاً علاقمند به اعجاب و خوارق عادت هستند.   اینکه توده ها به اعجاب و شگفتی علاقمندند نه موضوعی خاص قدیم است و نه شرق و غرب میشناسد.  چه اینکه چندی پیش شاهد بودیم کتاب و فیلم تخیلی هری پاتر رکورد خواننده و بیننده افسانه دوست را شکست.  مردم به ناشدنی ها بیشتر علاقمندتد تا به شدنی ها.  بیجهت نیست که در تاریخ ادیان میبینیم که مردم از مصلحین اجتماعی درخواست و مطالبه "ناشدنی" (معجزه) دارند و بدون دیدن آن حرف کسی را باور نمیکنند.  البته امروزه این مسأله دیگر حل شده و در شکل فیلم و هنر و داستان عطش مردم سیراب میشود.  مثلاً برنامه هائی از تلویزیون پخش میشود بنام "ما و فرازمینی ها" که مملو از ماوراءالطبیعه است و در عین حال بسیار جذاب و دیدنی.  هیچ ایرادی هم نیست.  مشکل هنگامی آغاز میشود که ماوراءالطبیعه بخواهد امور زندگانی دنیوی را در دست بگیرد.  توجیه آن نیز فریبنده است که میخواهد برای آبادی آخرت مردم کار کند.  حال آنکه آن فریبی بیش نیست و دنیای مردم را هم خراب میکند.  حکومت دینی نوعی سیستم ایدئولوژیک است که مدعیست سرچشمه های آن در آسمان و مستظهر به تاییدات الهیست. به بیان دیگر ادعای ابدی بودن و لایتغیر بودن در ذات آنست و اینکه حقانیت خود را ناشی از عالم بالا و نه مردم دانسته و صرفاً جوابگو به عالم بالاست. ناگفته نماند که پادشاهان خودکامه در قدیم نیز پادشاهی مستبدانه خود را موهبتی الهی معرفی میکردند تا خود را از هرگونه پاسخ دهی معاف دارند.  حکومت بدون قدرت و قدرت بدون پول میسر نیست و لذا تدریجاً حکومت دینی که قرار بوده معنوی و اخلاقی باشد به انواع مفاسد دنیوی آنهم در مقیاس نجومی و آسمانی آلوده میشود.  لذت امور دنیوی، خیال آبادی اخروی را تبخیر و توسل به خرافات بعنوان ابزاری برای بقا شدت میگیرد.  بزودی دین بعنوان پوششی برای اجرای خواسته های الیگارشی حاکم و استمرار حاکمیت آن بکار میرود.  اکنون، دینی که از پاک اندیشی اولیه یعنی احیاء اخلاق منحرف شده، اجباراً متکی به دو نقطه اتکا است.  یک سر آن به میخ ماوراءالطبیعه محکم شده و سر دیگرش در مرکز زمین بعنوان مادّه گرائی بسته است.  آسمان جز بعنوان پوستر تبلیغات جایگاهی ندارد.  اخلاق که همسنگ فلسفه بوده، مانند بسیاری از واژگان، واژه ای تهی از مفهوم میشود.  مشکلات اساسی جای خود را به مسائل پیش پاافتاده ای مانند بیرون افتادن چند تار مو و شکل و شمایل مانتو زنان و حضورشان در استادیومها میدهد.  یعنی سرگرم کردن مردم با چیزهائی که در دنیا بیمعنیست.  اتفاق دیگری که رخ میدهد خشونت است.  در حوزه فلسفه تغییر مکتب فکری مشکلی ایجاد نمیکرد و نمیکند.  شاید تنها استثناء، مکتب فیثاغورث بوده که مشهور است پیروان حق افشای اسرار آن را نداشته و خودسرانه اجازه خروج نداشتند.  اما در اینجا، تغییر دین حکم ارتداد داشته و مستوجب مجازات مرگ است.  در چنین شرایطی دین به فرقه تغییر ماهیت میدهد. یکی از مصلحین جامعه که دین رایج را سرپوشی برای پول و قدرت میدید، بدرستی پیشنهاد کرد که فرد میتواند مستقیم با عالم معنا ارتباط برقرار کرده و نیازی به واسطه نیست.  همین امر موجب تکفیر و اخراج وی از مذهب رایج، کاتولیک، شده و لاجرم کیش جدید پروتستان را بوجود آورد.  مقایسه وضع کشورهای پروتستان و کاتولیک در حال حاضر بخوبی نشان میدهد که حتی یک تغییر جزئی در نگرش ها به چه تفاوت بزرگی در عمل میانجامد.

   نتیجه آنکه، هدف علم عبارتست از شناخت جهان و هرآنچه درون آنست.  بنابراین کشف مجهولات و یافتن روابط بین پدیده ها از وظایف آنست.  وظیفه جنبی آن که اتفاقاً در شرایط امروز ما اهمیت بیشتری یافته همانا مبارزه با خرافات و همزمان ترویج خردورزی است.  لذا بطور مشخص هیچگونه دشمنی با دین یا هرگونه اعتقادات شخصی افراد ندارد.  منتها، برملا کردن خرافات و افشای ترفندهای حقه بازان ممکنست در نظر برخی عناد با دین و معنویات بنماید.  ولی اگر زیر نام دین سوء استفاده هائی شود چه باید کرد؟  اینهمه مؤسسات مالی قلابی آنهم زیر نام مقدسین که اندوخته مردم را دزدیدند و مدتها بکار خود ادامه دادند، آخرش چه شد؟  اگر اعتراض مال باختگان نبود همچنان بکار "مقدس" خود ادامه میدادند.  بنابراین "نام" بخودی خود چیزی را اثبات نمیکند، باید مفهوم را یافت.  تا طرز فکر توده ها اصلاح نشود، این روند معیوب همچنان ادامه خواهد یافت.  اما در مورد اخلاقیات، علم رسماً نظری ندارد.  بنظر میرسد اخلاق پدیده ایست فطری که از بدو پیدایش انسان وجود داشته است، هرچند که با کسب ادب و کمالات مستحکمتر میشود.  با آنکه سطح معلومات بشری بسیار افزایش یافته ولی در مورد اخلاق لزوماً چنین نیست.  گمان میرود با بازگشت به طلوع بشریت و آویختن به همان ریشه های فطری اخلاق، یعنی اخلاق طبیعی، جامعه ای بسیار پاکتر و انسانی تر از آنچه امروز از آن در رنج و عذابیم میتوان بوجود آورد.  بقول معروف: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را مس کنید.  بنظر میرسد که آنچه زیر نام دین عرضه میشود همچنان همان چیزی است که ادوین گیبون در کتاب "انحطاط و سقوط امپراطوری روم" در وصف دین در دوره روم باستان نقل کرده است: "کلیه شکل های مختلف دین که در دنیای روم باستان عمل میشد همگی توسط هر یک از طبقات زیر اینگونه تلقی میشد؛ از نظر مردم متشابهاً حقیقت، از نظر فلاسفه متشابهاً دروغ، و از نظر حکمروایان متشابهاً مفید!"

  • مرتضی قریب
۱۸
تیر

تعادل فلسفی

   دوستی نازنین پیرو مطلب اخیر بطور خصوصی انتقادی کرده اند که چون مورد نظر بسیاری دوستان دیگر هم هست، از ایشان خواهش کردم عیناً بطور علنی بازتاب دهند تا دیگران نیز استفاده کنند.  نقد ایشان به مطالب گذشته اینجانب بطور خلاصه حول این دو نکته میگردد که گویا زیاد به آنها تکیه کرده ام:

1- بهای بیش از اندازه دادن به دانش تجربی

2- نفی ماوراء الطبیعه

چون کسان دیگری نیز مشابه همین ایرادات را وارد دانسته اند بجا خواهد بود که در مطلب حاضر به روشن شدن زوایای تاریک این بحث پرداخته شود.

   مشکل اصلی بشر یا دستکم یکی از مشکلات عمده او از نظر نگارنده این سطور موضوع "تعادل" است.  قبلاً نیز مطلبی تحت همین عنوان نوشته بودیم (97/6/4) که بیشتر ناظر بر تعادل در طبیعت بود و اینکه بشر مراقب باشد تا تعادل را بهم نزند و احیاناً به پدیده های واگرا تبدیل نکند.  اما اینبار منظورمان تعادل در افکار و تصورات است.  اصولاً انسان اسیر تصورات خود میباشد.  فردی که دوران حبس خود را میگذراند همواره مترصد روز آزادی خود است.  او زندانی بودن خویش را با تمام وجود حسّ میکند و چیزی فراتر از آزادی خواسته او نیست.  اما انسان آزاد چطور؟  او در قفسی تنگتر ولی نامرئی بسر میبرد که  متوجه وجود آن نیست.  او اسیر و برده تصورات خویش است و از آن خبر ندارد.  او این زندان را که بدترین نوع اسارت است احساس نمیکند و بنابراین توقعی هم از آزادی ندارد.  جز استثناء هائی، ما انسانها، چه شرقی چه غربی، اسیر چنین زندانی هستیم.  ضمن اینکه ما جهان سومی ها رنجی مضاعف را تحمل میکنیم.   در جهان آزاد، بیان نظرات متفاوت در عرصه های گوناگون امکانپذیر بوده و افراد علاقمند به نحله های مختلف فکری بدون ترس از پیگرد قانونی میتوانند علایق خود را ابراز و دنبال کنند.  تنوع سازمانها و مکتب های فرهنگی، دستکم فرد را آزاد میگذارد از وجود نگرش های گوناگون آگاه باشد و در صورت تمایل نگرش فعلی را ترک کرده و از نگرش دیگری پیروی کند.  در سیستم های حکومت ایدئولوژیک چنین چیزی ابداً میسر نیست و شما جز پیروی از فکر رئیس بزرگ گزینه دیگری ندارید.  

   امروزه دنیای ماشینی مشکلاتی را بوجود آورده که از نوع دیگری است.  در غرب دلمشغولی افراد عمدتاً ناظر بر امنیت شغلی و تکاپو در تأمین معاش اولیه و تدراک آینده مطمئن پس از بازنشستگی و در دوران پیری است.  اغلب پس از نیل به رفاه مادّی حسّی  در فرد بیدار میشود و او را بفکر میاندازد که آخرش چه؟  وقتی نیازهای اساسی تأمین شود و اطمینانی نسبی به آینده ایجاد شود، افکار تازه ای شروع به جوشش میکند که در قدیم فقط ذهن فلاسفه را مشغول میکرد.  این افکار حول و حوش همان مسائل اساسی "وجود" است و اینکه اساساً وجود ما در این جهان به چه درد میخورد؟ و برای اثبات چه امر مهمی است؟  و گاهی هم فراتر رفته و علت وجودی عالم را زیر سوأل میبرد.  و اینکه آیا هدف غائی از آفرینش جهان چه بوده است؟  آیا صرفاً ظهور انسان هدف غائی بوده است؟  آیا این انسان ارزش آن را داشته است که چنین هزینه گزافی برایش داده شود؟  وجود او چه چیزی را ثابت میکند؟  آیا تولید این توده عظیم مادّه در گیتی صرفاً بخاطر زمین ناچیزی در گوشه متروکی از این جهان بیکران بوده است؟  حتی در مقیاس محقرتر منظومه خورشیدی خودمان سهم دریافتی زمین از نور خورشید کمتر از یک واحد از میلیارد است!  یعنی هزینه ای که خورشید میکند عملاً بیهوده است (ن.ک. به مطلب "خورشید و سهم آن در منظومه" 95/9/25).  توضیحی که علمای علم کلام ارائه میدهند و میگویند که خداوند از سر لطف گیتی را آفریده و سایر توجیهات آنان به هیچ وجه ذهن های کنجکاو این پرسشگران را اقناع نمیکند.  خلاصه اینکه به محض آنکه فرصت و مجالی برای تفکر آزاد پیدا شود، این پرسش ها ذهن فرد کنجکاو را اشغال و مدام آزار میدهد.  بطوریکه سرانجام  ممکنست به سرگشتگی و حیرت انجامد.  

   پناه بردن به دنیای هنر و ادب وسیله ایست برای التیام این آلام.  عوارض جانبی ناشی از زندگی مدرن و تبعاتی که در بالا بدان اشاره شد تا حدی با تکیه بر معنویات کاهش می یابد.  در اینجا منظورمان معنویات اصیل است و نه ظلم و فسادی که امروز بنام معنویات و در سایه دین بلای جانها شده است.  چه کنیم که نام ها و اصطلاحات نیز تحریف شده و جفائی که بر همه رفته دامن واژه ها را نیز گرفته و منحصر به آدم و حیوان و درخت و کوه و دشت و دریاها نمیشود.  خوشبختانه خزانه فرهنگ و ادب فارسی انباشته از نفایسی از گذشته هاست که برای هر سلیقه ای چیزی دارد.  میگویند هرچیزی بجای خود نیکوست.  بی شک دانش تجربی و بطور کلی علم و تکنولوژی لازمه زندگانی و مایه بقای ماست.  آنها که در طلب زندگی اخروی، در سخنرانی های خود دستآوردهای مادّی را مکروه قلمداد میکنند خوبست یکشب را بدون آن سر کنند.  آنان ترک دنیا به مردم آموزند ولی در عوض، بهترین های زندگی مادّی را برای خود و بستگان خود دستچین میکنند.  به هر روی، آنچه خستگی روحی را از تن بدر میآورد فرهنگ و هنر است که شاید زیر نام معنویات بگنجد.  دو حوزه دانش مادّی و فرهنگ معنوی هردو مورد نیاز انسان است و لازم و ملزوم یکدیگرند.  اما چرا بنظر میرسد که مطالب ما بهای بیشتری به دانش تجربی میدهد؟  پاسخ همانا در درک پدیده "تعادل فلسفی" است.  این تعادل لزوماً به معنای میانه روی نیست چه اینکه در سیر زندگی گاه باید تند رفت و گاه کند.  گاه به چپ پیچید گاه به راست.  که در حالت عادی و بهینه میشود "میانه روی" که به آن توصیه شده است. نمک در آشپزی چاشنی اصلی است.  در آش اگر زیاد ریخته شود شور و غیر قابل مصرف میشود.  سبزی و برنج نیز از مواد اصلی آش است.  اگر زیاده مصرف شود دیگر آش نیست بلکه کته است.  سبزی با آنکه بسیار مفید است اما آشی که آکنده از سبزی باشد آش نیست.  باید آب آنرا اضافه کرد تا تعادلی ایجاد شود و قابل مصرف.  از آنسو، اگر آب آن خیلی زیاد  شود، آنهم دیگر آش نیست بلکه آبی آلوده بشمار میرود.  معنویات حکم نمک زندگانی است.  گویا در سالهای اخیر مثنوی معنوی در آمریکا خریداران زیادی داشته است.  این برای موازنه زندگی آنها البته که خوبست.  اما در کشور ما که مرتب دم از باصطلاح معنویات زده میشود و به انحای مختلف عقل و محصولات عقلی تحقیر و مکروه شمرده میشود، آش بسیار شوری درست کرده اند که فقط با تزریق دانش و روشهای عقلی ممکنست قابل تحمل شود.  نگارنده این سطور با آنکه خود از علاقمندان  همیشگی شعر و ادب فارسی بوده و از خواندن متون عرفانی و فلسفی حظ بسیار  میبرد، معهذا فعلاً در شرایط کنونی تأکید بر دانش و در پیش گرفتن خرد و روش علمی را اولویت میداند و به مخاطبان آنرا توصیه میکند (ن.ک. به "آیا وقت آن رسیده که دکارت را دعوت کنیم؟" 94/6/5).  چیزی که فعلاً اولویت اصلی دارد و ما را در عبور از این دوران سیاه کمک میکند همانا عقلانیت است که کوچکترین جایگاهی در اداره امور ندارد.  وقتی از خرد میگوئیم، مقصود جمع دانش و اخلاق است و لذا فقط بها دادن به دانش مجرد نیست.  از این منظر، تکنولوژی بمراتب فروتر از دانش است زیرا مطلقاً کاری با اخلاق ندارد و دقیقاً در این حوزه است که سوءاستفاده ها رخ میدهد و مردم آنرا به پای دانش و دانشمند مینویسند.  شما براحتی میتوانید تکنولوژی را با پول بخرید و ممنوعه ها را بطور قاچاق یا از بازار سیاه تهیه کنید.  اما تولید دانش و دانشمند از منابع عمیقتری سرچشمه میگیرد که با تفکرات عمیق و مباحث فلسفی سنخیت بیشتری دارد.  چیزی که این روزها بنام تولید دانش میبینیم عمدتاً جز کپی کاری و تکرار کارهای انجام شده سایرین چیزی نیست.  امتیاز اصلی از آن کسی است که اندیشه مستقل دارد چه در حوزه علم و چه در حوزه فلسفه.  پیشبرندگان واقعی دانش و فلسفه اینان هستند.  نیاز مبرم امروز ما استقلال در اندیشه ورزی و آزادی بیان است.

     متأسفانه شبهات زیادی در این باره در ذهن عوام و گاهی حتی افراد باسواد ریشه دوانده که پاک کردن آنها ساده نیست.  یک  شبهه "مادّه" و مادّیات است.  مردم به محض شنیدن این دو واژه گمان بد میبرند و آنچه وابسته به ایندوست را مکروه و بلکه ملعون میشمارند.  این سوء درک ریشه در دنیای باستان و "دوگانه باوری" آنان دارد که مشروحاً در مطلب "افق های جدید" (98/2/27) ذکر کرده ایم.  مادّه وابسته به زمین است و فساد پذیر و فانی است.  در حالیکه، در نقطه مقابل، روح طبق تعریف جاودانیست و جایگاه آن نیز آسمان فسادناپذیر است زیرا ستارگان آسمان ثابت و لایتغیر و لذا جاودانی و از مقوله قدسیات اند.  از همین رو جسم مادّی بر زمین مانده و فاسد و فانی میشود ولی روح غیر مادّی که طیّب و طاهر است طبعاً پس از مرگ باید عروج کرده و به جایگاه طبیعی خود یعنی آسمانها پرواز کند.  در حالیکه حقیقت امر که امروز بر ما مکشوف است اینست که آسمان و ذوات آسمانی نیز همگی از همان نوع مادّه روی زمین و لذا میرنده و فانی است.  دنیای ما دنیای مادّه است و طبعاً همه چیز آن مادّی است و کراهتی در این حقیقت نباید باشد.  آنچه هم اصطلاحاً معنویات یاد میکنیم، مادّی و مرتبط به دنیای مادّی است.  اگر میگوئیم ذهن مادّی است به اعتبار مشابهت با نرم افزار است که نه بو دارد نه شکل و نه جسم.  اگر میگوئیم "زیبائی"، بالاخره مربوط میشود به آنچه دیده ایم یعنی مادّه.  برخلاف نظر افلاطون، زیبائی بطور مجرد وجود ندارد بلکه استنباطی است از مجموعه چیزهای خوشایند مادّی.  بعبارت دیگر جهان ما یا مادّه است یا محصول تموّجات مادّی.  قدما نور را غیر مادّی میپنداشته اند و لذا گفته اند خداوند نور آسمانها و زمین است در حالیکه امروز میدانیم نور از تموّجات مادّی و حاوی انرژی است.  سایر نفسانیات هم که سابقاً از مقوله دیگری میدانستند امروزه میدانیم ناشی از برکت وجود ماّده است.  مادّه و مادّی بودن بمعنای ضد اخلاقی بودن نیست کما اینکه هیچیک از حکمای مادّی آدمکش نبوده و حتی آزاری نرسانده اند ولی تا دلتان بخواهد متشرّعین آدم کشته اند.  اگر هم مطابق سنت و میل مردم گاه از دوگانه انگاری صحبت میشود نباید از حقیقت امر یعنی مادّی بودن جهان غافل بود و خود را گول زد.  مادّی گرائی که در تداول عامه رایج است چیز دیگریست که ربطی به فلسفه ندارد.  رسم است که به آدمهای پول پرست اصطلاحاً "مادّی" میگویند.  هر چند بد نیست نظری به اطراف بیاندازید تا ببینید پول پرستان کیانند.  مجدد یادآور میشویم که باید به علم زمانه خود متکی باشیم و از آخرین یافته ها بهره بریم.  کما اینکه برای دندان درد دیگر نزد دلاک محل نمیرویم.  شبهه دیگر اینکه علم چون با مادّه سروکار دارد ناخودآگاه تلقی بدی در ذهن عامه ایجاد میکند.  حتی دیده شده که دانشجویان علوم نیز گاهی همین برداشت نادرست را دارند و دستآوردهای علم را ناچیز میشمارند!  و حتی مسئول بدبختی جامعه را از ناحیه علم و دانشمندان میپندارند.  جوانان بی تقصیرند و این شبهات ناشی از بمباران تبلیغات دستگاه حاکمه است.  اتفاقاً طایفه ای که مسئول اصلی عقب ماندگی ها و شکست های جامعه است عامداً خود چنین توهماتی را ایجاد میکند تا انگشت اتهام خرابکاری ها را از خود دور ساخته و ضمناً با ایجاد بحران در مسائل پیش پا افتاده مردم را همچنان سرگرم نگاه دارند.  آنان برای متهم کردن دانش از حربه دیگری هم استفاده میکنند که به موارد دیگر نیز آنرا تسری داده اند و آن همانا حربه "غربی" بودن است.  وانمود میکنند که علم غربی است و دانش آموختگان نیز غرب زده و دست نشانده غرب هستند.  با اینکه سهم غرب در تولید علم غیر قابل کتمان است اما سرشت علم و دانائی شرقی و غربی ندارد.  لذا جامعه فرهنگی باید کمک کند تا یکبار برای همیشه این سوء برداشت ها و این شبهه افکنی ها یکسره رفع شود.  باید قفس این تصوراتی که برای ما ساخته و پرداخته اند شکسته شود.  لازمست تعادلی بین دانش مادّی و فرهنگ معنوی ایجاد گردد.  روشنگری کمترین کاریست که در این زمینه باید صورت داد.  

    اما درباره ماوراءالطبیعه و کوششی که در نفی آن میکنیم میدان بحث بسیار وسیع است.  ابتدا باید روشن شود منظور از این اصطلاح چیست.  قبل از هر چیز آنرا با مابعدالطبیعه (متافیزیک) ارسطو اشتباه نگیریم که در گفتارهای اولیه درس فلسفه علم از آن سخن رفت.  همانطور که از نام ماوراءالطبیعه برمیآید موضوعش صحبت از آن چیزهائی است که ورای طبیعت است و طبعاً در طبیعت نیست که اگر میبود دیگر چنین نامی نمیگرفت!  این پدیده و اصطلاحات وابسته بدان نیز ارثیه باستانیان است که بما رسیده.  با چیزهای آنتیک چه میکنید؟  احتمالاً مانند دیگران، آنها را با احترام و با احتیاط در ویترین خود نگهداری و یا به موزه شهر اهدا میکنید.  لذا صرفنظر از صحت و سقم یا خوب و بد بودن این پدیده، از آنجا که چیزیست مربوط به گذشتگان دور، لازمست در هر حال بعنوان میراث جهانی بدقت حفظ و نگهداری شود.  اما در دنیای امروز هنوز نقشی دارد؟ و آیا هنوز کاربردی دارد؟  اگر به تعریف آن بازگردیم باید بگوئیم که از همان ابتدا موضوعی حشو و بلااستفاده بوده است چه اینکه در دنیای طبیعت چیزی ماوراء آن نیست که اگر بود که دیگر ماوراء تلقی نمیشد.  در اینجا بطور قطع و یقین میتوان اظهار کرد که چیزی ماوراء طبیعت وجود ندارد.  راستی اگر اینطور است پس اینهمه گفتگو پیرامون آن برای چیست؟  یعنی این همه بزرگان و نامدارانی که درباره آن داد سخن داده اند اشتباه کرده اند؟  به صداقت و حسن نظر آنان که نمیتوان ایرادی گرفت.  آیا ممکنست که همه نامداران نفهمیده باشند و فقط یکنفر فهمیده باشد؟  البته در این سوأل اخیر واقعیت اینست که از لحاظ منطقی هیچ استبعادی ندارد که در موضوعی همگان تصوری اشتباه داشته باشند ولی یکنفر حرف درست را گفته باشد.  اما از استثنائات که بگذریم، از منظر آماری، معمولاً حق با توده اکثریت است.  اما چه شده که چنین شبهه ای بوجود آمده؟  این نیز ریشه در گذشته ها دارد.  طبعاً دلایل منطقی برای توجیه بسیاری از پدیده ها در زمان قدیم روشن نبوده و لذا حکمای آن دوران دلیلی در طبیعت ندیده و مجبور شده اند دست بدامن ماوراء طبیعت و ماوراء دانش زمان خود شوند.  فراموش نکنیم که بخش بزرگ این توجیهات توسط عامّه بیسواد صورت گرفته.  مثلاً اگر مرض طاعون در شهرها کشتار میکرد، چون عامل اصلی را نمیدیدند تقصیر را بگردن پیرزنان بدعاقبتی بعنوان جادوگر انداخته و آنها را میکشتند.  طبعاً پس از مدتی طاعون رخت بر می بست و آنرا بحساب حقانیت عقاید خود گذاشته و این همزمانی را علت و معلول واقعی میپنداشتند.  اعتقاد به  جادوگری و جن گیری از اصول ماوراءالطبیعه محسوب میشد و بعضی نیز به علوم خفیه و امثال کیمیاگری و غیره اعتقاد داشتند.  ادامه این اعتقادات نیز امروزه هنوز رایج است.  مثل احضار روح و ارتباط با درگذشتگان یا فرا زمینی ها و غیره.  تاریخ گذشته بشر مشحون است از تصورات غلط و بی پایه.  در دفاع از ماوراءالطبیعه یک اسلحه مهم در دست طرفداران آن است و استدلال میکنند شما از کجا مطمئن هستید که این چیزها حقیقت ندارد؟ چگونه کذب آنها را میخواهید اثبات کنید؟  مگر در گذشته ها چیزهائی نبوده که نمیدانسته ایم و حالا به حقیقت پیوسته؟  پس از کجا میدانید که این چیزهائی که ما میگوئیم و دلایل آنرا فعلاً نمیدانیم فردا حقیقتش روشن نشود؟ و احتجاجاتی از این قبیل.  پاسخ روشن است.  اینکه میگوئید چیزهائی هست که نمیدانیم البته صحیح است.  ولی مشکل این شیوه دفاع اینست که در اینصورت در گشوده میشود روی توجیه انبوهی از مزخرفات که تاکنون در دکه هیچ عطاری نبوده است.  این دفاعیه را درباره هر نظریه ای میتوان عنوان کرد.  ضمن اینکه کسی که مدافع وجود چیزی است، وظیفه اوست تا وجودش را مدلل سازد.  بعلاوه، اگر وجود چیزی محقق شود کسی مخالفتی نخواهد داشت و همه پذیرای آن خواهند شد.  در آخر اجازه دهید اضافه کنیم که دانشمندان با چیزی دشمنی ندارند و اتفاقاً چون علاقمند به شگفتی ها هستند از ته قلب آرزو میکنند امثال قالیچه حضرت سلیمان و چراغ جادو و ماشین جاودانی حقیقت داشته باشد و یا مطالب مربوط به روح چون شامل حال خودشان نیز میشود حقیقت داشته باشد.  علت عدم پذیرش آنان عناد نیست بلکه فقط یک چیز است و آن اینکه مدعی نمیتواند مدعای خود را مدلل سازد.  همین و بس.  و بالاخره اینکه شگفتی که در بطن علوم وجود دارد بسی شگفت انگیزتر از قالیچه حضرت سلیمان و امثال آنست.  پشتکار محققین راستین علم فقط کسب درآمد نیست بلکه مهمتر از همه کششی هست که در شگفتی های علم است.

   اما اگر مابعدالطبیعه یا متافیزیک مد نظر باشد، همه ما در آرزوی یافتن پاسخی منطقی برای سوألات مطرح شده در این حوزه هستیم.  سوألاتی از قبیل جهان از چه ساخته شده، ابتدای جهان چه بوده، قبل از آن چه بوده، آفریدگاری داشته یا نداشته، علت وجودی انسان و ابتدا و عاقبت او و چیزهائی از این قبیل.  پاسخ پاره ای از این پرسش ها تا حدودی روشن شده، اما هر پاسخی با خود سوألات جدیدتری مطرح میکند که لزوماً تضمینی برای جواب ندارد.  البته برای کسانی که نخواهند قانع شوند هیچیک از جوابها جواب نیست.  وقتی آقای بارکلی درباره اینکه میگوئید کتاب در دست گرفته ام قانع نیست بلکه میگوید فقط تصور توست، دیگر چه انتظاری هست از جواب شما درباره وضعیت گیتی در 13.6 میلیارد سال پیش راضی شود!  درباب این سوألات سالها میتوان اندیشه ورزی کرد و درعین حال به هیچ جائی نرسید.  خوشبختانه امیدواری هائی از سوی علوم جدید بگوش میرسد.  بنظر میرسد انتهای علوم جدید در حال اتصال به ابتدای فلسفه است.  البته این بحال کسانی مفید است که خود یا عالم باشند یا برای علم و نتایج آن ارزشی قائل باشند.  شاید هم باید با مرحوم ولتر همرأی شویم که پس از سرگشتگی زیاد در انتهای داستان خود به رفقا گفت: "بهتر است برویم تاکستان خود را آبیاری کنیم".  

    نتیجه آنکه دنیای امروز ما نیازمند یک تعادل است.  هم تعادل فیزیکی در مصرف منابع حیاتی زیستکره و کنترل جمعیت و هم تعادل فلسفی در اندیشه ها.   این تعادل در حال حاضر بهم خورده و باید اصلاح شود.  در باب تعادل فیزیکی قبلاً بحث شد.  اما در مورد تعادل فلسفی موضوع بحث حاضر، باید گفت مشابه درمان بیماریها اینجا نیز داروئی تجویز باید گردد.  با این تفاوت که داروی مورد نیاز ما با آنچه غرب نیاز دارد متفاوت است همانطوریکه مزاج های مختلف درمانهای متفاوت طلب میکند.  ما به دُز زیادی از خردگرائی محتاجیم حال آنکه آنها را مقداری معنویات عرفانی سالم میسازد.  البته بیماران دیگری هم هستند که در وضعیت بحرانی بسر میبرند، امثال داعش و همفکران او، که سریعاً باید جمع آوری و در تیمارستانها بستری شوند.  نیاز امروزی ما در شرق، یک چرخش عظیم است.  

  • مرتضی قریب
۰۶
تیر


 جعبه سیاه -2

    اینبار میخواهیم به بخش دوم مطالب منتقد محترمی که در هامش گفتار "اصلاح مسیر" ارائه کرده بودند بپردازیم.  بخش اول نقد ایشان درباره موضوعات نظری و متافیزیک بود که تا حدی در "فلسفه و نقش زبان" بدان پرداخته شد.  بخش دوم بحث ایشان پرسش هائی درباره مباحث اجتماعی و مشکلات اساسی و مسائل روز کشور خودمان است.  مسائلی از قبیل مظالم و بیعدالتی های رایج، عقب ماندگی مفرط فکری، فقر مادّی و معنوی، افت درآمد سرانه، فجایع محیط زیستی، بیکاری و فرار مغزها،  اختلاس های نجومی، آزادی بیان، و بویژه علم گریزی نهادینه شده در جامعه و ترویج خرافات.   منظور ایشان اینست که با اینهمه فلسفه دانی و با اینهمه حرفهای خوبی که نگاشته شده بالاخره در عمل با این نابسامانی های فزاینده چه باید کرد؟  پاسخ فلسفه چیست؟  اصلاً پاسخی وجود دارد؟  هرچه باشد میدانیم بخشی از فلسفه درباره سیاست و اصول حکومت داری و مردمداری موسوم به فلسفه سیاسی است.  اینهمه بحث درباره چیستی و هستی و زنجیره علت و معلول اگر بکار زندگی این جهانی و کیفیت آن نیاید پس به چه کار آید؟  از آنجا که چارچوب فلسفه باز است و تکثر آرا امریست رایج، لذا با وجود پیچیدگی و گستره بحث، بخود جرأت داده و در حد توان در خصوص آنچه منتقد محترم فرموده اند به رایزنی میپردازیم.  

    نخست باید اذعان کرد که امروزه به یمن وجود رسانه های متعدد و آزاد عملاً جمعبندی خوبی راجع به مشکلات و راه حل ها وجود دارد و کم و بیش همگان در جریان کلیات آن هستند.  امروزه هر فرد حقیقی عملاً میتواند یک رسانه آزاد و مستقل باشد.  مونوپولی رسمی دولتی دیگر نمیتواند چون گذشته بر حقایق سرپوش گذاشته و همگان را فریب دهد.  به لطف تکنولوژی مدرن مردم عملاً بیکدیگر متصل و از اوضاع و احوال یکدیگر مطلعند و از همین رو دولت نهایت تلاش را در جهت تخریب و تضعیف این راههای ارتباطی بکار میگیرد.  همینجا در حاشیه به دوستانی که علم را مسبب مشکلات مادّی و معنوی و از خود بیگانگی میدانند عرض کنیم که عرضه این دستآورد مهم (شبکه های اجتماعی) از صدقه سر علم و فن آوری محقق شده و برهم زدن آن هم از راه علم صورت میگیرد.  خوب و بد علم بستگی به نیت کاربر دارد و اینکه شما در کدام سوی ماجرا هستید.  انتقاداتی که بر علم و روش آن وارد میسازند منشاء دیگری دارد که سعی میشود بعداً اشاره شود.  اگر ریگی در داخل کفش داریم گناه کفش نیست.  ریگ را درآورده دور اندازیم.  بهرحال راجع به راه حل مصائب برشمرده شده در نقد مزبور بقدر کافی رسانه های مستقل امروزه رهنمود داده و اظهار نظر کرده اند که نمیخواهیم مجدد آنها را تکرار کنیم.  بلکه کاری که اینجا میتوان کرد اینست که به اتکای آنچه در صفحات قبل از فلسفه و روش علم آموختیم ببینیم آیا بررسی در سطح عمیقتری امکان دارد؟  

   گام نخست اینست که ببینیم اصلاً مشکلی وجود دارد یا نه؟  یا اینکه قیل و قال ها همه از بیرون و ناشی از استکبار جهانیست؟  طبعاً یکی از ابزارهائی که قبلاً امتحانش را در امور علمی دیده ایم "جعبه سیاه" است.  بنظر میرسد این ایده اینجا نیز همچنان کارساز باشد.  این یک ابزار نمادین است (با جعبه سیاه هواپیما اشتباه نشود) که کاری به فعل و انفعالات درون جعبه ندارد و تنها نگاه میکند به ورودی و خروجی جعبه و ارتباط ایندو با هم.  در مباحث مهندسی و کنترل، نسبت خروجی به ورودی تابع تبدیل نام دارد و معیاری از فرایندیست که درون جعبه میگذرد و از نظر کیفی و کمّی نشاندهنده سلامت یا بیماری سیستم است.  در اغلب موارد عملی، برونداد جعبه خود بر ورودی اثرگذار است که بنام پسخور یا فیدبک به ورودی تزریق میشود. در اینجا برای سادگی، عملکرد جامعه را با کاربست جعبه سیاه مقایسه و مطالعه میکنیم.

   با کمی تعمق ملاحظه میشود که مشکلات واقعاً وجود دارند و در وجود آن شکی نیست.  لذا در گام بعدی ببینیم این مشکلات معلول چه عامل یا عواملی است.  در بادی امر آنچه این جامعه را با دیگر جوامع متفاوت کرده دوگانگی شدید حاکم بر زندگی مردم است.  در طولانی مدت و استمرار این رویه، مردم آنرا یک قاعده تلقی میکنند تا یک استثنا.  تا وقتی که برای مدتی کوتاه به فرنگ نرفته باشید این دوگانگی را متوجه نخواهید شد.  ادبیات مردم در محل اداری و در محل زندگی زمین تا آسمان متفاوت است.  حتی کودکان دبستانی نیز مشمول این قاعده اند.  والدین با نگرانی رعایت این تفاوت ها را مرتب به بچه ها گوشزد میکنند.  میان آنچه در ذهن است و آنچه بر زبان است فرسنگ ها فاصله است.  سرچشمه های ریاکاری از همینجا آغاز میشود.  سر و وضع لباس و سایر آداب همه دچار این دوگانگی عجیب است.  و این حکایتی است غریب که بر کوچک و بزرگ، زن و مرد از تولد تا مرگ حاکم است.  حتی در سفر خارج، فرد لازمست نهایت احتیاط را مراعات کند مبادا در آداب فرمایشی کوتاهی شده و رد پائی از خود بجا گذاشته باشد که در بازگشت او را با دردسر مواجه کند.  اصولاً تحمیل و استمرار هر رویه ای، خوب یا بد، اگر بقدر کافی ادامه یابد مردم را به جذب آن آداب متخلق کرده بدان خو میکنند.  بیجهت نیست که میگویند مردم پیرو دین حکومت کنندگانند.

   اگر از دیدگاه علت و معلول زنجیره رویدادها را ملاحظه کنیم معلوم نیست بکجا ختم میشود.  مثلاً مردم چرا مانند سایر نقاط دنیا نمیتوانند آزادانه خواست های خود را ابراز دارند؟  چون میترسند.  چرا میترسند؟  چون گردهمائی ها غیر قانونی و علیه امنیت ملی تلقی میشود.  چرا مجوز قانونی نمیدهند؟  چون هرگونه اعتراضی حکم براندازی دارد.  چرا حکومت از اعتراض میترسد؟  چون عاقبت آن پائین افتادن مقامات از اریکه قدرت است.  مگر کناره گیری یا بازنشستگی در هرحال در پیش نیست؟  اما ترک سریر قدرت شخص را بیدفاع میسازد.  مگر ترسی وجود دارد؟  سوء استفاده از مقام قاعده است و رانت خواری اصل نانوشته سیستم.  از دست دادن ابزار قدرت و رانت های وابسته، بلافاصله دشمنان و رقبا را بر شخص مسلط میسازد.  مگر قانون وجود ندارد؟  اتفاقاً مشکل همینجاست زیرا در نبود قانون، هم سوءاستفاده آشکار از مقام صورت میگیرد و هم برای شخص درستکاری که قصد اصلاح امور داشته باشد پرونده سازی میشود.  بهمین جهت مقاماتی که از چرخه تصدی گری خارج و بیدفاع  شده باشند اغلب راه سفر در پیش میگیرند.  از ادامه سلسله علل دور نیفتیم.  سوأل میشود چرا قانون نیست؟  دلایل مختلف ممکنست داشته باشد.  اما محتمل ترین آن استفاده های مالی برای مقامات در نبود عمل قانونی است که البته گاهی به فیوضات معنوی تعبیر میشود.  سرچشمه همه تباهی ها پول و قدرت است که تنها بضرب قانون مهار میشود.  شما البته میتوانید این سلسله را همچنان ادامه دهید.  تا کجا باید عقب رفت؟  شاید تا علت العلل یا علت نخستین.  لابد تا گناه آدم و حوا و خوردن میوه ممنوعه!  آیا باقی مشکلات هم بهمین روال حل میشود؟  البته شاید برای مقامات چندان هم بد نباشد زیرا بیکباره عمله ظلمه از هر اتهامی پاک و مبرا میشوند.  اما واقعیت اینست که  طبق آنچه قبلاً گفته شد، در چرائی پدیده ها تنها باید علل نزدیک و مهمترین ها را مد نظر قرار داده و به آنها استناد کرد.  نمیتوان اجداد چند هزار ساله را از گور احضار کرده مورد خطاب قرار داده که چرا قانون گرائی را ترویج نکردند.  

    بد نیست این جعبه سیاه را درباره بحران بیکاری و فرار مغزها بکارگیریم.  قبل از انقلاب اسلامی روال عادی بر این بوده که دانش آموختگان دانشگاهی بکاری مشغول شوند و فارغ التحصیلان خارج از کشور، با هر دیدگاه و نگرش سیاسی،  نیز خودخواسته به کشور بازگشته بکار مشغول شوند.  اما بعداً این جریان معکوس گردید و صرفنظر از استثنائاتی، تحصیل در دانشگاه مقدمه فرار از کشور شد.  آنها نیز که در خارج تحصیل میکنند هدف نهائی شان یافتن مفری برای عدم بازگشت به میهن است.  لازم نیست ذکری از باقی اقشار شود که خود را به آب و آتش زده و با هر وسیله، حتی از طرق غیر قانونی، جستجوگر راهی برای فرار هستند.  هر ناظر بیطرفی با ملاحظه چنین روندی بلافاصله حکم به بیماری سیستم میدهد.  شگفت انگیز اینجاست که کشوری که به جوانان خود و بویژه به قشر دانش آموخته و آماده کار احتیاجی ندارد چگونه است که بر طبل افزایش جمعیت میکوبد؟  آدم های اضافی را برای چه میخواهد؟  برای نوع کارهائی که خردمندان انجام نمیدهند؟  اینرا چگونه میتوان توجیه کرد؟

    برخی از ناهنجاری ها را نیز با اصل یکنواختی طبیعت میتوان بررسی کرد.  امروزه بیش از پیش روشن شده که معاصی بزرگ امثال اختلاس مالی، جرمی بزرگ تلقی نمیشود در حالیکه نمایان شدن یک تار مو پایه های عرش را به لرزه درمیآورد.  عجیب اینکه استفاده از هزاران تار مو بصورت کلاه گیس در نمایشات تلویزیونی کوچکترین لرزه ای ایجاد نمیکند.  اینرا دیگر با هیچ قانونی توجیه نمیتوان کرد.  ناگفته نماند که روش استفاده از کلاه گیس بین خانم های ارتودوکس یهودی رایج بوده و احتمالاً از آنان اقتباس شده.  خانم ها اصولاً منبع بزرگترین جرم ها هستند که یکی هم صدا است.  شنیدن صدای آنان احتیاط دارد بویژه اگر با ریتم همراه باشد.  ترفندی که از سوی دانایان قوم ابداع شده به خوانندگان مردی که فرکانس های صوتی زیر دارند اجازه میدهد که ترانه های قدیمی خوانندگان زن را مجدد بخوانند بطوریکه شنونده احساس کند خانمی آنرا اجرا میکند.  اینجاست که پایه های منطق ارسطوئی نیز فرو میریزد و خرد در مقابل نادانی سپر میاندازد.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که این صدا با آن صدا یکیست و اصلاً تلاش هم بر این بوده که یکی باشد.  بنابراین برای کسی که رادیو گوش میکند چه تفاوت دارد که این بخواند یا او؟  برای اینکه این مرزبندی ها حفظ شود چه پول ها که از جیب ملت هزینه نشده.  تحقیر خرد تا کجا؟  با چه دستآوردی؟

   بطور کلی در سیستم های ایدئولوژیک، مذهبی یا سکولار، آنچه تابع هدف و مراد ماکزیمم کردن آنست، همانا حفظ ایدئولوژی میباشد و نه توجه به آحاد مردمان تابعه.  قانونی هم اگر بظاهر در جریان باشد تحت الشعاع آن هدف اصلی است و نه برای خدمت به مردم.  پس هدف قانون حمایت از چه چیزی است؟  طبعاً حمایت از افراد یا دستگاهائی که کارشان حفظ نظام باشد.  لذا تمامی امکانات در حمایت از این هدف عالی بسیج میشود و سرمایه های مادّی و معنوی به پای آن ریخته میشود.  چنین سیستم هائی ذاتاً ناپایدارند چنانکه نمونه های متعدد آنرا دیده ایم.  شوروی کمونیستی برای سالها از نان شب مردم میزد تا ذخیره اورانیوم غنی شده خود را بالا و بالاتر برد.  اما آخر چه شد؟  در آخر پس از استیصال، مجبور شد در قالب توافقات بین المللی هرچه را ریسیده بود پنبه کند.  کاری که کرد دقیقاً همین معنا را داشت و حجم بزرگی از اورانیوم غنی شده خود را با اورانیوم طبیعی مخلوط کرده و به اورانیوم غنای پائین مخصوص سوخت نیروگاهی تبدیل کند.  مثل اینکه فولاد محصول کارخانه ذوب آهن در مرحله نهائی دوباره با اکسیژن ترکیب و به معدن بازگردانده شود.  

   در جنگ ها و مخاصمات بزرگ، آنچه در درجه اول نابود خواهد شد تأسیسات بزرگ مثل آب و برق  و نیروگاه ها و پالایشگاه هاست.  اینها بسادگی و امروزه حتی از راه دور بمباران شده از بین میرود.  آنچه باقی میماند مردم و خرابی هائی است که بازماندگان باید از سر نو بسازند.  این بازماندگان اغلب باید دست بدامن خارجی برای بازسازی شوند.  اما در این خرابی ها ممکنست یک چیز با ارزش همواره سالم بماند.  و آن فرهنگ و مهارت مردم است.  آموزش و آنچه در مغزهاست با هیچ بمبارانی از بین نمیرود.  از کشور آلمان پس از جنگ دوم چیزی جز سرزمینی شخم زده باقی نمانده بوده و آن معدود کارخانه هائی هم که سالم مانده بود توسط ارتش سرخ پیاده و به شوروی منتقل شد.  اما مهمترین دارائی که باقیمانده بود فکر و فرهنگ بود که مجدداً و بسرعت کشور بکمک آن بازسازی شده از خاکستر برخاست.  عجیب است که آنها که از این درس باید بیاموزند و پند گیرند کماکان نمیآموزند و در غفلتند.  آنچه برای این کشور و کشورهای در حال توسعه لازمست همانا آموزش و تربیت درست است.  سهم بزرگ تولید ناخالص ملی باید در این راه صرف شود.  البته نه بدست متولیان فعلی که حاصلی جز شکست و بدآموزی نداشته است.  شعار امروز دنیا توسعه پایدار است.  توسعه بمعنای افزایش جمعیت نیست.  مهمترین رکن توسعه آموزش درست در همه زمینه هاست.  

    بطور خلاصه باید گفت که تاریخ بشر برای آموختن و پند گرفتن است.  تاریخ نشان داده که سیستم های تک حزبی و تکنفره همواره باشکست روبروست.  اصل یکنواختی طبیعت ناظر بر اینست که چیزی که آزمایش خود را داده بعید است اینجا یا آنجا بثمر نشیند.  از استاتیک میدانیم که هرم ناقصی که از سطح کوچکتر بر زمین نهاده شده باشد ذاتاً ناپایدار است و با یک تلنگر سقوط میکند.  آیا این موضوع را چند هزار بار دیگر و در کجای دیگر باید امتحان کرد؟  سیستم استبدادی نمونه مشخص سیاسی چنین وضعیتی است.  تاریخ قرون وسطی بخوبی نشان داده که جمع قدرت سیاسی و دین به چه فجایعی انجامیده و لازم نیست باردیگر امتحان شود.  در سیستم های توتالیتر، دین یک سپر حفاظتی است.  حفاظت برای چه؟  حفاظت برای اینکه در ظاهر ادعای معنویات داشت و در باطن مال اندوزی و کسب ثروت "نامشروع".  که این آخری با کمی تساهل بیان شد چه اینکه در نظام دینی، نامشروع در واقع مشروع است.  تجربه نشان داده فساد در این نظام ها بیداد میکند.  کافیست نگاهی به جدول رتبه بندی کشورها انداخت.  هر زیر مجموعه ای در چنین سیستمی ذاتاً برخلاف مصالح مردم عمل میکند.  از نظام آموزش و پرورش چه انتظاری میتوان داشت؟  با وجودیکه معلمین شریف هنوز اینجا و آنجا وجود دارند، لیکن حرکت کلی در جهت مغز شوئی و تزریق خرافات به ذهن نوجوانان است.  از نظام اقتصادی چه انتظار است؟  رانت خواری، پولشوئی و در بهترین حالت، دلالی.  نظام صنعتی، نظام قضائی، و سایر را خودتان برون یابی کنید.  

   چاره چیست؟  درمان کدامست؟  پاسخ همان چیزهائی است که همگان میدانند.  چیزی که همگان اتفاق نظر دارند اینست که دستکم وصله پینه کارساز نیست.  این سیستمی نیست که با درمان موضعی بهبود یابد.  شما بهترین اقتصاد دان دنیا را با بالاترین دستمزد مأمور کار اقتصاد اینجا کنید.  قطعاً شکست خواهد خورد.  در سایر بخش ها هم همینگونه خواهد بود.  درمان این بیمار در چرخشی بزرگ است که با رژیمی خاص و سالم مگر بهبودی خود را حاصل کند.  فعلاً و عجالتاً بهترین کار برداشتن حجاب از روی چشمهاست.  نیکوترین کار، کوشش در رسوب زدائی مغزهاست.  به مغز های خسته کمک شود تا جانی تازه گیرند.  نهضتی فرهنگی لازمست.  مادام که توهمات ذهنی برجا باشد، عالیترین حکومت آسمانی هم که نازل شود تغییر مهمی حاصل نخواهد شد.

  • مرتضی قریب
۲۸
خرداد

شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "جمعبندی عقاید گذشته و ارائه نگرش جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
  1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
  2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
  3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر لزوم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
  4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
  5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
  6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
  7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
  8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
  9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات سیاسیون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
  10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  این بدان میماند که کسی در آزمایشگاه پدیده مهمی را کشف میکند و از او میپرسند چیست؟ میگوید آثار مادّی ندارد.  یعنی چه؟  یعنی هیچ و پوچ!  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  اندکی فکر باید.  
  11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
  12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشود که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از سکستانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
  13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 
  • مرتضی قریب