فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۱۵
ارديبهشت

حاشیه ای بر علوم فیزیکی

    امروز پیامی از یکی دوستان و دنبال کنندگان همیشگی این وبلاگ دریافت کردم که باعث خوشحالی من و انگیزه ای برای توضیحات بیشتر در ادامه مطالب پیشین شد.  ایشان دیدن فیلمی را توصیه کردند که مربوط به مرحوم آقای "بوید بوشمن" از دانشمندان مطرح فضائی بوده و در you tube گذاشته شده است.   در ادامه درخواست کردند که نظر خود را ارائه کنم.  متأسفانه دسترسی به سایت مزبور ممنوع شده و لذا مجبور به پیگیری نام ایشان از اینترنت شدم.  داستان مربوطه را خوانده و اینک آنچه به عقلم میرسد را خدمتتان ارائه میکنم.  باید همچنان به قول خود وفادار باشیم و مسائل را از دریچه عقلی و علمی نگاه کنیم.  در زیر سعی میکنیم بعنوان تمرینی از مطالب قبلی، ادعاهای مطرح شده در مصاحبه های ایشان را نقد علمی کنیم.

 مقدمه مصاحبه ای که ایشان داشتند با این توضیحات آغاز میشود:

Former Area 51 Scientist Boyd Bushman claimed that aliens and UFOs do exist. Before Bushman died in 2014, he spoke with Mark Q. Patterson an aerospace engineer about his wild and wonderful experiences. The scientist shared jaw-dropping stories about UFO encounters and much more! Read about Bushman’s claims about the extraterrestrial existence and find out if UFO’s exist?

   همانطور که گفته شد ایشان به موضوع بشقاب پرنده و دیدار آنها از کره زمین اعتقاد داشته و خود مستقیماً در این ماجراهای مهیج شریک بوده اند.  برای آنان که اولین بار است عبارت UFO را میشنوند باید گفت کوتاه شده عبارت "اجسام پرنده ناشناخته" است که ما اغب با عنوان بشقاب پرنده یاد میکنیم.  به یاد دارم در مقاله ای طولانی طی چند شماره در روزنامه اطلاعات حدود 25 سال پیش بطور اساسی موضوع را برای خوانندگان تشریح و آنان را از گمانه زنی های دور و دراز برحذر داشتم.  قابل ذکر است که نگارنده خود از دوران نوجوانی و جوانی از معتقدان به وجود بشقاب پرنده ها بوده و اینکه دولت های خارجی سعی در مخفی کردن حقایق آن دارند را واقعی میپنداشته است.  پس بطور طبیعی انتظار میرود که جوانان امروز نیز بطور غریزی به اینگونه موضوعات علاقمند بوده و در صدد دانستن چند و چون آن باشند، بویژه اگر دانشجوی علوم فیزیکی بوده و کنجکاو و پیگیر باشند.  بنابراین نگارنده این سطور خود زمانی از باورمندان به بشقاب پرنده و نه تنها این بلکه، اسرار جزیره برمودا و تمدنهای اسرار آمیز گذشته و ... بوده است.  حتی امروز نیز آرزو دارم که این ادعاها حقیقت داشته باشد چرا که باعث متنوع شدن و رنگین شدن زندگی خشک امروزی میگردد.  اما چه کنیم که پدیده ها باید  با معیارهای عقل و تجربه جور درآید والا در غیر اینصورت هر امری توسط هر فردی بیان شود باید محترم و مقدس شمرده شود.  اکنون به ادامه مطلب میپردازیم.

در مقاله ای در تأیید ادعاهای آقای بوشمن، خبرنگار حرف جالبی زده به این مضمون که پیرمردی در سالهای پایانی عمر چه انگیزه ای برای دروغگوئی میتواند داشته باشد.  که البته حرفیست منطقی و ما را متمایل به پذیرش گفته های ایشان میکند.  البته این را هم داشته باشید که سعدی سرد و گرم چشیده روزگار در یکی از فراز های خود فرموده اند: "اگر راست میخواهی از من شنو / جهاندیده بسیار گوید دروغ"!  ولی از دانشمندان دروغ امریست بعید و نادر.  دروغ نمیگویند اما گاهی همه حقیقت را نمیگویند.  ایشان در مصاحبه ای که داشتند در مورد محل کارشان موسوم به Area 51 چنین اظهاراتی بیان داشته اند که بسیار عجیب مینماید:

 19 members of his crew died in the process of trying to reverse-engineer alien ET (extraterrestrial) technology for the military. He added that aliens themselves have worked on the military base, sometimes dying inside Area 51.

 این بدین معناست که همکاران وی به وسایلی که فرا زمینیان با خود به زمین آورده بودند دسترسی داشتند و در تلاش برای ساخت مشابه آن از طریق مهندسی معکوس 19 نفر از آنان بطور غیر منتظره ای مردند و جالب اینکه این فرازمینی ها هم خودشان آنجا با اینان همکاری داشته اند.  بعقیده ایشان، فرازمینی ها از جائی بفاصله 68000 سال نوری از ما به دیدار زمین آمده اند و طی این فاصله عظیم فقط 45 دقیقه بیشتر طول نکشیده.  اضافه میکند که سفاین آنها از نیروی ضد جاذبه استفاده میکند که بسیار نیرومند است.  این توضیحات با این درجه از جزئیات بسیار مشکوک مینماید و بویژه اینکه اینهمه مدت این وقایع محرمانه نگاهداشته شده است.  شاید اگر این وقایع در روسیه اتفاق میافتاد به مخفی نگاهداشته شدن آنها میشد باور داشت زیرا سیستم روسیه در این مسائل مجرب است.  اما این وقایع در آمریکائی اتفاق افتاده که مسائل خصوصی رئیس جمهورش بسختی از چشم خبرنگاران و عموم مخفی میماند!  اما همه اینها که گفتیم هیچکدام دلیلی بر رد اظهارات این جناب آقای بوشمن نمیتواند باشد بلکه در بهترین حالت قرینه ای بیش نیست.  میدانیم که "قرینه" شبیه دلیل است اما با قاطعیت کمتر.  اما تعداد زیاد قرائن کار را برای جا انداختن مطالب کذب بسیار سخت  میکند.  اما جالبترین بخش گفته های ایشان که میتواند دلیل محکمی برای رد کردن آن ارائه داد بشرح زیر است که عیناً از متن مصاحبه میآوریم:

Bushman maintained that from time to time, he was given UFO parts to examine in his lab at Lockheed Martin. Some of them exhibited strong anti-gravitational properties while others seemed to offer unlimited amounts of electricity. In one case, he remembers scientists using just a small piece of an unknown crystal to power a fully-equipped lab for six months.

   ایشان میفرمایند که گهگاه قطعاتی از "یوفو" به آزمایشگاه ایشان جهت بررسی فرستاده میشد که خواص ضد جاذبه قوی داشته و برخی قطعات دیگر منبع بی پایانی از برق بوده است.  اما ما استدلال میکنیم که اگر قطعه ای خاصیت ضد جاذبه داشته باشد در دست ما نمیماند و پرواز کرده از کره زمین دور میشود؛ حتی اگر در یک بسته بندی عادی حبس شده باشد.  این نمونه ای از "استدلال قیاسی" است که در کلاس شفاهاً توضیح داده بودیم.  یعنی نتیجه گیری از معرفت های گذشته مان بر مبنای عقل.  اما مهمترین بخش پاراگراف فوق، جمله آخر است که رنگی کرده ایم.  میگوید که در یکی از این بررسی ها کریستال کوچکی از یک ماده ناشناخته به آنها داده شده بود که  برق مورد نیاز یک آزمایشگاه کامل با تمام تجهیزات آنرا برای مدت 6 ماه تأمین کرد.  بیائیم اینجا کمی حساب و کتاب کنیم و معنای آنرا درک کنیم.

    هر ماه 30 روز است و لذا 6 ماه حدوداً میشود 200 روز.  اگر این آزمایشگاه، آزمایشگاه معظمی باشد، توان مصرفی آنرا میتوان حدود 1 مگاوات فرض کرد.  لذا میزان انرژی مصرف شده در پایان 6 ماه حدود 200 مگاوات-روز برآورد میشود.  یادآوری میکنیم که مگاوات-روز مثل کیلووات ساعت واحد انرژی است.  بیشترین انرژی رها شده در فعل و انفعالات شیمیائی حدود چند الکترون ولت به ازای یک اتم میباشد.  از سوی دیگر، قبلاً از اصلی نام بردیم بنام "اصل یکنواختی طبیعت" یعنی این واکنش های شیمیائی، نه در 68000 سال نوری بلکه در انتهای جهان هم همین انرژی را میدهد.  اما اگر بر این منوال حساب انرژی را ادامه دهیم چیزی دستمان را نمیگیرد.  بنابراین بهتر است سراغ قوی ترین واکنش یعنی فعل و انفعالات هسته ای برویم که در شرایط مساوی میلیون برابر قوی تر است.  اگر فرض کنیم از ایزوتوپ اورانیوم-235 خالص استفاده کرده باشیم و تک تک هسته های آن شکافته شده باشد برای برآورده کردن انرژی مصرفی آزمایشگاه به دستکم 200 گرم از این ایزوتوپ نیازمندیم.  یادآور میشود که شکافت کامل 1 گرم اورانیوم-235 حدود 1 مگاوات روز گرما میدهد.  میدانیم که گرما باید به برق تبدیل شود که البته راندمان پائینی دارد.  حال اگر فرض کنیم با سحر و جادو کل گرما به برق تبدیل شده باشد کریستال کذائی دستکم 200 گرم جرم خواهد داشت.  مشکلات بسیار دیگری هم هست که این کار را نشدنی میکند از قبیل اینکه: اولاً فعل و انفعال شکافت هسته ای به چشمه نوترونی علیحده نیازمند است.  دوم اینکه جرم بحرانی برای شروع واکنش بسیار بیشتر از 200 گرم است.  سوم اینکه به سیستم های کنترلی نیازمندیم که با یک کریستال کوچک در تناقض است.  چهارم و مهمتر از همه اینکه پاره های شکافت تولید شده آنچنان تشعشعات مرگباری تولید میکند که بدون استفاده از حفاظ های حجیم و وزین ناممکنست.  هرکدام از اینها خود بتنهائی بر ناممکن بودن این سرگذشت  دلالت میکند.   اما هنوز یک راه دررو ممکنست وجود داشته باشد.  و آن اینکه متوسل شویم به آخرین حربه و بگوئیم که تباهی ماده و ضد ماده صورت میگیرد.  البته بصورت تئوری انرژی مورد نظر ما تأمین میشود ولی در انتهای کار دیگر خبری از کریستال جادوئی نخواهد بود!  هرکار بکنیم مطلب جور در نمیآید.  اصل یکنواختی طبیعت مانع از اینست که ادعا کنیم آنها دانشی ماوراء دانش این جهانی دارتد.  ماده در سرتاسر جهان همین شکل است.  همانطور که قبلاً دیدید همین روش نقادانه را برای داستان حمام شیخ بهائی بکار بردیم و نتیجه گرفتیم که احتمالاً جناب شیخ با آب قلیل و ولرم شستشو میکرده اند.  

   نتیجه اخلاقی این بررسی چنین است که دانشجویان عزیز با همین سطح از دانش قادرند که مسائلی  که به سمع و نظرشان میرسد را نقد علمی کرده و اطرافیان را روشن نمایند.  از کمی حساب و کتاب باکی نداشته باشید.

 

بعد التحریر

   خوشبختانه با تسهیلاتی که دوستان فراهم کردند، موفق به دیدن اصل مصاحبه شده و اکنون دریافت خود را مینویسم.  ضمناً پیشنهاد میکنم دیگران نیز آنرا ببینند و نظر بدهند.  این میتواند تمرین خوبی برای آنچه آموخته اید باشد.  رویهمرفته این ویدئو مرا متقاعد نکرد، هرچند ممکنست همه ادعاها درست باشد ولی هیچیک قانع کننده نیست بدلایل زیر؛

1- یکنفر شکاک، کل ماجرا را زیر سوأل میبرد.  شاید میخواهند شما را به اصطلاح سر کار بگذارند و ببینند چگونه واکنش نشان میدهید.  همیشه از این اتفاقات بوده و خواهد بود.

2- اما راوی داستان پیرمرد دوست داشتنی و شریفی است که چنین وصله ای باو نمی چسبد.

3- بدون آنکه بخواهیم اصالت مصاحبه را زیر سوأل بریم، اما لزوماً شرح ماجرا از زبان یک آدم راستگو بمنزله حقیقت ماجرا نیست.  این بدان میماند که نوری را در آسمان دیده یاشم و روز بعد بشما بگویم یک بشقاب پرنده دیده ام!  صدق این مدعا فقط حرف نیست.  یا آنچه که به سراب معروفست و فرد آنرا در بیابان میبیند و خیال میکند آب است.  ما باید حساب "خیال" را از "معرفت" حقیقی جدا کنیم.  

4- راوی داستان، چیزهائی میگوید که در بافت یکپارچه ای که فیزیک را تشکیل میدهد نمیگنجد و در بالا به تفصیل آنها را نقد کردیم و بخش مهم غیر قابل باور بودن داستان را تشکیل میدهد.  همواره حساب و کتاب حرف آخر را میزند.

5- عکس فرازمینی (ET) را نشان دادند که بسیار مشابه آن فیلم کذائی هالیوودی است.  باور نمیکنیم.

6- عکس آسمان بالای کوه را دیدیم و چند لکه نورانی دلیل بر هیچ چیزی نیست.  تا از نزدیک چیزی را نبینیم و بطرق مختلف آنرا بازبینی و بازرسی نکنیم نمیتوان اظهار نظری کرد.

7- عکسهائی از مواد متعلق به یوفو نشان داده شد که هیچ معنی خاصی ندارد.  هر چیزی میتواند باشد.

8- از موادی صحبت شد و نشان دادند با خاصیت "ضد جاذبه".  با یک عکس چطور باور کنیم؟

9- عکس های متعددی بعنوان "مدرک" از یوفو حین نشست و پرواز نشان داده شد که بسیار تار و مبهم بوده و گاهی بصورت یک بیضی نورانی که هیچکدام قابل اعتنا نیست.  حتی میتواند یک اسباب بازی کودکانه باشد.

10- مهمترین چیزی که با دیدن این ویدئو باید به ذهن هر آدم معمولی، نمیگوئیم شکاک، خطور کند اینست که با وجود اینهمه عکس بعنوان مدرک چگونه است که یک فیلم از نشست و برخاست یوفو یا مصاحبه با آنها و یا مراسم مردن آنها و چه و چه گرفته نشده است؟  دستکم خاصیت ضد جاذبه را در فیلم بهتر باور میکردیم.  گو اینکه در فیلم نیز امکان تروکاژ های خاص خود هست و در شعبده بازی ها فرد را معلق در هوا میبینیم.  ولی چرا یک فیلم واضح نداریم؟  عکس ها هیچکدام، جز عروسک های ET، واضح و دقیق نیست!  آیا آن زمان امکان فیلم برداری نبوده؟!

11- از آن 19 نفری که حین مهندسی معکوس مردند چرا یک نفر از بستگان آنها اعتراضی نکرد؟ ایا آنجا هم قوه قضائیه و لباس شخصی ها ذی مدخلند؟

12- همه اینها را گفتیم، اما ابداً بدان معنا نیست که وجود هوش یا موجود فرازمینی را منکر باشیم.  نظر به تعداد بیشمار ستارگان و اینکه برخی ممکنست دارای منظومه ای از سیارات باشند؛ این احتمال هست که روی بعضی از آنها نوعی حیات پا گرفته باشد.  گو اینکه احتمال تماس تمدن پیشرفته ای از این دست با ما بسیار اندک است.

13- برداشت من اینست که کسی که در حد ایمان به موضوع خاصی علاقمند شود دیگر از او انتظار رفتار معقول نمیتوان داشت.  او مانند عاشقی است که عقل در ردیف آخر است.  این پیرمرد محترم و دوست داشتنی، گویا در اواخر عمر به مسائل یاستانشناسی کیهانی علاقمند میشود و دیدن بناهای عظیم باستانی او را مجذوب کرده متقاعد میسازد که باید کار فرازمینی ها باشد.  پس ممکنست تمدن آنها هنوز هم در نوعی رفت و آمد با ما باشند.  امروزه کانون های متعددی در اروپا و آمریکا به این امر باورمندند و حتی دانشمندان معروفی نیز از اعضاء آنند.  هیچ اشکالی هم ندارد اما... با یک امای بزرگ!!!

اما دوستان! ما تحت هیچ شرایطی، هیچگاه نباید عقل خودمان را دست کس دیگری بدهیم.  هرگز!

  • مرتضی قریب
۱۹
فروردين

علوم فیزیکی

   در اینجا میخواهیم درباره علوم فیزیکی بطور عام و فیزیک بطور اخص بحث کنیم.  بعد از علوم ریاضی، سایر علوم فیزیکی کل علوم دقیقه را در بر میگیرد.  در کتب قدیمیتر، مکانیک، ستاره شناسی و حساب احتمالات (مکانیک آماری) را علومی در حدّ وسط ریاضی و فیزیک قلمداد میکردند.  اما ما اینجا همه را تحت عنوان فیزیک محسوب کرده و بطور مشخص در خصوص چگونگی کسب معرفت در خصوص این مجموعه اظهار نظر میکنیم.  بطور سنتی گفته میشد که فیزیک در خصوص اوصاف بیرونی پدیده هاست در حالیکه شیمی درباره خواص درونی مواد است.  امروزه این مرز جدائی بسیار کمرنگ شده و حتی رشته هائی تحت نام شیمی-فیزیک هردو را درهم ادغام کرده است.  صرفنظر از این جزئیات، روشی که در پی خواهد آمد شامل هردو بوده ولی سعی میشود مثالها اختصاصاً درباره فیزیک باشد.  پس بطور عام، آنچه که در پی خواهد آمد با آنکه بمنظور تبیین روش کسب معرفت در فیزیک است، اما معهذا، کم و بیش برای سایر علوم طبیعت نیز برقرار است. 

 

 

روش کسب معرفت

   روش کار عمدتاً بر اساس "استقراء" ( Induction) است اما قیاس (استنتاج Deduction) نیز همچنان کاربرد دارد.  استقراء در لغت به معنای قریه قریه گشتن بدنبال چیزی یا آدرسی است.  اما در فیزیک به معنای مشاهده و تجربه است.  اما نه مشاهده عادی بلکه اگر پدیده خاصی مورد نظر است ما باید این پدیده را در همه حالات ممکن مشاهده کرده، آنگاه به نتیجه گیری پردازیم.  مثلاً میخواهیم اثر گرما را روی تغییر شکل یا حجم مواد بررسی کنیم.  ما نمیتوانیم صرفاً با انتخاب آهن و دیدن اثر گرما روی آن به نتیجه گیری به پردازیم، بلکه لازمست سایر فلزات، و بلکه کلیه مواد در دسترس را مورد آزمون قرار داده و در آخر نتیجه خود را در خصوص اثر گرما روی مواد گزارش کنیم.  اما چون عملاً بررسی همه مواد عالم ناممکنست لذا اجباراً نتیجه گیری خود را به تعداد محدودی مواد منحصر کرده و بر مبنای همین مجموعه اندک از نتایج نتیجه گیری خود را ابراز میداریم.  اما چون به کلیت آن یقین کامل نداریم لذا بر اساس همین نتایج فرضیه ای میسازیم و به این مرحله تدوین "فرضیه" (یا نظریه) گفته میشود.  مثلاً در مورد مثال قبلی، میگوئیم که " فلزات بر اثر گرما منبسط میگردند".  ضمناً از آنجا که یک سری معلومات دیگری نیز از پیش داشته و قبلاً به صحت آنها پی برده ایم، در حین ساختن فرضیه، از خود میپرسیم آیا آنچه مشاهده میکنیم با معلومات قبلی ما سنخیت دارد یا خیر؟  لذا این امر مشاهده، فقط یک مشاهده صرف نیست بلکه همراه است با یکسری پرسش و پاسخ از خود و اینکه آیا مشاهدات ما با آنچه در سایر زمینه ها دیده ایم همسوئی دارد یا خیر.  و اگر مباینتی وجود دارد چرا و چگونه و امثال این قبیل پرسش ها که به تدوین فرضیه کمک بزرگی میکند.  ضمناً باید تأکید کرد که هر جا سخن از تجربه است نه منظور لزوماً تجربه در آزمایشگاه، بلکه درک هر چیز جدیدی است که در ارتباط با دنیای خارج ذهن در ما بوجود میآید.   حسن تدوین فرضیه (نظریه) اینست که نه تنها پیش بینی آینده را برای ما میسر میسازد بلکه تحلیل وقایع گذشته را نیز مقدور میسازد.  نهایتاً، پس از اینکه فرضیه در کوره آزمایشات و مشاهدات مکرر پخته شد صورت "قانون" پیدا میکند و دیگر فرضیه اطلاق نمیشود.  مثلاً در مورد تحلیل وقایع گذشته، با مشاهده چین خوردگی های زمین و گسل های روی زمین متوجه اثر انبساط لایه های زمین در اثر فشارهای ناشی از تنش های حرارتی در پوسته زمین میشویم.  و یا درباره پیش بینی آینده، متوجه این حقیقت میشویم که در آینده با انبساط خورشید در اثر فشار حرارتی داخلی، سیارات داخلی منظومه خورشیدی، از جمله زمین، بالاخره توسط خورشید بلعیده و نابود خواهند شد.  

    برای توصیف علمی هر پدیده ای، لازمست آنرا از مجموعه سایر اموری که با آن درآمیخته ولی لزوماً ربطی به پدیده مورد نظر ندارد جدا ساخت.  و البته این یک امر انتزاعی است که در ذهن صورت میگیرد.  مثلاً اگر در صدد مشاهده و ثبت مسیر سیاره ای هستیم، بدیهیست که انفجار ابرنواختری از ستارگان دوردست، اثری بر مسیر سیاره و لذا مشاهدات مربوطه نداشته و بسادگی آنرا نادیده میگیریم.  اما امور دیگری هم هست که ممکنست بسادگی قابل چشم پوشی نباشد.  مثلاً اگر مطالعه مدار سیاره بهرام (مریخ) مورد نظر باشد، گرانش ناشی از برجیس (مشتری) تأثیر گذار است، اما در بادی امر عمداً آنرا نادیده میگیریم تا کارکرد گرانش عمومی را در ساده ترین شکل خود که بین مریخ و خورشید است مشاهده و تحت بررسی قرار دهیم.   اما در عمل میدانیم که نه تنها مشتری بلکه سایر سیارات نیز مداوماً بر مسیر مریخ طی مدار خود بدور خورشید مؤثر بوده ولی ما برای سادگی کار خود، عجالتاً آنها را از کار خود عامدانه منتزع کرده ایم.   طبعاً پس از نتیجه گیری های اولیه و رضایت از نتایج، عوامل درجه دوم و سوم را بتدریج لحاظ میکنیم.   لذا یک رویکرد مهم در بررسی علمی عبارتست از رویکرد " از ساده به مشکل".   یعنی طرح پدیده ها ابتدا در ساده ترین شرایط و ساده ترین شکل و سپس افزودن یک به یک پیچیدگی ها.   نهایت اینکه توصیف علمی یک پدیده، عبارتست از بیان آن بطوریکه به یک یا چند قانون تجربی مربوط گردد.

 

 

قوانین تجربی
 
    در امور روزمره با مشاهدات متنوعی روبرو هستیم که بصورت ظاهر هیچگونه ارتباطی با هم ندارند.  بویژه اینکه در بادی امر هیچگونه درکی از اینکه آیا این اتفاقات لازم و ضروری هستند یا فقط صرفاً اتفاق و شانس هستند نداریم.  هرچه در تاریخ بیشتر به عقب برگردیم تنوع این امور بیشر و بیشتر شده و هریک امر مستقلی پنداشته میشدند.  بشر اولیه، هر واقعه ای را در نوع خود یک امر مجزا و منفردی دانسته و درک درستی از بهم پیوستگی احتمالی این امور با یکدیگر نداشته است.  اما تدریجاً با انباشته شدن مشاهدات نسل های متوالی در پی یکدیگر، کم کم ، بطور غریزی، بشر در پی مرتبط کردن این امور مجزا با یکدیگر بر میآید.  مثلاً طلوع و غروب مکرر خورشید را به موضع آن در میان ستارگان گنبد آسمان ربط داده و با مقایسه با مواضع ماه به پیش بینی خسوف و کسوف نائل شده. از همین رو یکی از تعریفات علم فیزیک عبارتست از "کشف شبکه ترتب حوادث".  مثلاً اگر نظری به دوران ارسطو بیاندازیم میبینیم که او در صدد چنین کاری بوده ولی بسب نبود آلات و ادوات اندازه گیری و نبود روش های سیستماتیک، توفیق چندانی، دستکم در فیزیک،  نیافته است.  یکی از چیز هائی که حکما در دوره او در صدد فهم آن بودند، مفهوم "نیرو" است.  آنها در حیرت بودند که چگونه تیری که از چله کمان پرتاب شده، چرا همچنان پس از پرتاب به راه خود ادامه میدهد!  حیرت از این لحاظ که میفهمیدند که در لحظه پرتاب، زه کمان نیروئی بر تیر وارد میسازد اما در ادامه مسیرش در هوا، نیروئی که بتواند همچنان آنرا به جلو هل دهد را نمیدیدند.  آنها با مقایسه با راه رفتن خودشان که برای هر گام باید نیروئی اعمال کنند، متشابهاً متوقع بودند که پشت تیر رها شده نیز باید نیروئی مداوم وجود داشته باشد.  شاید اگر ما هم در آن عصر زندگی میکردیم، منطقاً جز این نتیجه ای نمیگرفتیم!   حتی برای یک فرد امروزی که منطقی فکر میکند هنوز این چرا وجود دارد که برای چه تیر به حرکت ادامه میدهد!  ارسطو که حکیمی منطقی بود، آنرا اینگونه توجیه کرد که هوائی که پشت تیر رها شده مانده است همچنان آنرا فشار داده به جلو هدایت میکند.  اینکه توجیه او درست نیست، مهم نیست بلکه آنچه مورد تقدیر است این تلاش وی برای جا انداختن نگرش مادٌی به پدیده هاست.  اهمیت تلاش حکمای گذشته در اینست که آنها از نیروی عقل و استدلال برای مثلاً حرکت تیر پرتاب شده کمک گرفتند و نه توجیه توسط موهومات و ماوراء الطبیعه.  اینکه توجیه آنها نادرست از آب در آمده است مهم نیست بلکه اتکای به عقل در تشریح آنها مهم است.   مثلاً چه نیروئی سنگ را در سقوط آزاد بسمت زمین میکشاند؟  اینجا نیز در ظاهر امر چیزی که این کار را انجام دهد دیده نمیشود و لذا این توجیه ارائه شد که هر چیز در عالم میل دارد بسوی جایگاه طبیعی خود حرکت کند.  و چون جایگاه طبیعی سنگ (خاک) زمین است بنابراین حرکتی رو به پائین دارد.  آنجا که شاعر میفرماید: هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.  از اینکه این توجیهات هیچگونه تشابهی با حقیقت امر که امروز میدانیم، ندارد نباید متعجب بود و بلکه باید خرسند بود که دست ماوراءالطبیعه را تا حدودی کوتاه کرده بود.  اما درباره نیروئی که اجرام سماوی را گرد کره آسمان در حرکت نگاه میدارد، دیگر چاره ای نبود جز اینکه دست بدامن ملائک و کروبیان شوند.  زیرا نه تنها دست شان از بلندای آسمان کوتاه بود بلکه آنچه را هم که ماوراء زمین مادّی میگذشت متعلق به حوزه ملکوت اعلی و موجودات روحانی میپنداشتند و لذا عوامل مادی را از دامان قدسی انها مبرّا میدانستند.  البته، همانطور که قبلاً گفته شد، در مقابل، بسیاری از حکمای باستان رویکرد علمی اختیار کرده و تابع اینگونه توجیهات نبودند.  در هر حال، میدانیم که این وجوه متفاوت و به ظاهر بی ربط بایکدیگر، امروزه همگی زیر قوانین نیوتون معنا و مفهوم واحدی پیدا کرده اند.  مثال تیر و کمان با قانون اول (قانون ماند) و مثال های بعدی با قانون دوم توجیه پذیر است.  نیوتون در مورد سقوط سنگ بر زمین و گردش ماه بدور زمین و سیارات بدور خورشید از یک فرضیه آغاز کرد.  او گفت که هر دو ذره کوچک مادّی که در عالم است یکدیگر را با نیروئی عکس مجذور فاصله جذب میکنند که ضمناً متناسب با جرم هریک از آندو نیز میباشد.  البته او در ابتدا نقطه مادّی را تعریف کرده (مشابه تعریف نقطه در هندسه اقلیدس) و سپس به اجسام مادّی و کرات و ستارگان تسرّی داد.  در ادامه، او از تعاریف و اصول به قضایای پیچیده تر پی برد.  مثل اینکه نیروی گرانش یک کره مانند اینست که تمام جرم در یک نقطه مادّی (مرکز جرم) گذاشته شده باشد.  بگذریم از اینکه هنوز مفهوم نیروی گرانش و اینکه دقیقاً چه چیزی در این تعاملات رد و بدل میشود هنوز در پرده ابهام است.  همینجا یک نتیجه عملی از این بحث ها عاید میشود و آن اینکه اکثریت فیزیکدانان بدنبال علت العلل نیستند، بلکه همینقدر که با استناد به یک قانون عام مجموعه ای از پدیدارها را در یک بافت منسجم بهم مربوط کنند راضی و خرسندند.  این قانون معمولاً ناشی از مشاهدات تجربی است و عبارتست از بیان یک رابطه (یا روابطی) ثابت و عام که وقایع را بهم مربوط سازد.  این بیان معمولاً در قالب ریاضی نمود میابد.  مثلاً سقوط آزاد سنگ نه تنها با قانون عمومی گرانش تبیین میشود بلکه حرکت تند شونده آن نیز خود بخود اثبات میگردد.  آزمایشات متعدد نه تنها مکرراً صحت این امر را نشان داده بلکه بسیاری چیزهای دیگر را که تبیین ارسطوئی از آن عاجز بود را نیز هویدا میسازد.  پرتاب سنگ به بالا مجدداً آنرا به زمین باز میگرداند و همواره اینگونه بوده است اما اگر سنگ را با سرعتی بیش از  11.2  کیلومتر بر ثانیه بسمت بالا پرتاب کنیم، این قانون نشان میدهد که هرگز بسمت مادر خود زمین برنمیگردد.  این نافرمانی از نظر قدما موجب نقض علیّت میشد ولی طبق قانون جدید کاملاً معقول و قابل قبول است.  صحت این قانون چه در رابطه با سفرهای کیهانی و چه تبیین حرکت اجرام سماوی بارها و بارها آزموده شده است و مسیر آینده این اجرام با دقت زیاد پیش بینی میشود.  اما باید احتیاط کرد چه اینکه در مقایسه با قضایای ریاضی باید گفت قوانین تجربی آن ضرورت و جامعیت را ندارد و همواره آنها را باید تا آنجا پذیرفت که هنوز مشاهده ای برخلاف انتظارات آنها دیده نشده است.  در حالیکه در قضایای ریاضی، اگر ضرورت نتیجه ای را انکار کنیم دچار تناقض میشویم.  به عبارت دیگر در تبیین رفتار سقوط آزاد سنگ، قانون گرانش عمومی همانقدر موفقیت آمیز است که نظریه میل طبیعی جسم به جایگاه طبیعی خودش.  هردوی اینها با موفقیت یک پدیده طبیعی را توجیه کرده اند و چه بسا توجیه ارسطو بیشتر هم دلپذیر باشد.  تفاوت آنها در جامعیت آنهاست.  قوانین نیوتون مختص جامدات نیست بلکه رفتار هوا و هر شارّه دیگری را خواه روی زمین خواه در کرات دیگر و هر مکان و هر زمان دیگر تبیین میکند.  در خلال قرون هجده و نوزده، مشاهده مسیر سیاره تیر نشان از اختلالات کوچکی داد که گرانش عمومی نیوتون از تفسیر آن عاجز ماند.  بعدها با ارائه نظریه نسبیت، معلوم شد که این اختلالات ناشی از سرعت بیشینه این سیاره در عبور از نزدیکترین بخش مسیر بوده و تفاوت های کوچکی که بوجود میآید در طی زمانهای طولانی خودش را نشان میدهد.  نظریه نسبیت، نه بطلان نظریه نیوتون بلکه پیوستی برآن بوده است بدین معنی که در سرعت های خیلی زیاد، نظریه اخیر همخوانی بهتری با مشاهدات دارد.  لذا این تصور که نسبیت موجب بطلان نظریه نیوتون است کاملاً اشتباه است.  نظریه قدیمی تر همچنان در کلیه زوایای زندگی روزمره ما حاکم است.  پس در اینجا بدین نتیجه میرسیم که گاهی تجربه های جدید، اصلاحاتی را در نظریه های رایج ضروری میسازد.  قابل ذکر است که در مراحل اولیه تولید قانون تجربی به آن  فرضیه میگویند یعنی فعلاً فرض است تا بعداً ببینیم چه میشود.  پس از تأییدات مکرر در مکرر آزمایشات و مشاهدات تجربی، فرضیه به قانون تیدیل میشود و برای پیش بینی نتایج پیش رو از آن استفاده میشود.  در شکل زیر، چرخه ای که یک فرضیه (نظریه) در آن متولد میشود را نشان میدهد.  آغاز این چرخه اغلب با مشاهده شروع شده و انجامش نیز بخود باز میگردد. 
 

 

اگر مشاهده ای نباشد، چیزی بدنبال نخواهد آمد.  این مشاهده میتواند مستقیم باشد یا غیر مستقیم که توسط دیگران صورت گرفته باشد.  مثلاً در ستاره شناسی، تیکوبراهه حجم زیادی از مشاهدات مستقیم خودش را در خصوص مسیر سیارات تهیه کرد و از آن برای پیشگوئی های  سفارشی دربار دانمارک استفاده میکرد.  اما این گنجینه گرانبها پس از فوت وی در اختیار کپلر قرار گرفت که از مدتها پیش تحقیقات خود را برای طرحی جدید از افلاک آغاز کرده بود.  با اینکه عقاید وی بدواً متأثر از مفاهیم رازورانه پیشینیان بود و مثلاً در صدد تحقیق در باب موسیقی افلاک بود و یا تصور میکرد که اعداد فیثاغورثی در فواصل سیارات دخالت دارد، معهذا کار بیشتر روی اطلاعات تیکوبراهه او را به نتایج غیر قابل گریزی رسانید که بعدها تحت عنوان قوانین سه گانه کپلر مشهور شد.  همین قوانین دستمایه ای شد برای نیوتون که بدون اینکه یک ستاره شناس حرفه ای باشد بخشی از قوانین مکانیک آسمانی خود را از آنها نتیجه گرفت.  اضافه کنیم که مشاهدات و آزمایشات گالیله نیز وی را در تدوین قوانین حرکت یاری کرد.  بعبارت دیگر در روند علمی هم استقراء (مشاهده) و هم استنتاج (قیاس) مددرسان محقق است.  بعدها نیز انیشتن، بدون آنکه خود حتی کوچکترین  آزمایشی انجام داده باشد، بر مبنای نتایج منفی مشاهدات مایکلسن و مورلی، فرضیه نسبیت خود را تدوین کرد.  همانطور که ملاحظه میشود، قوانین تجربی همواره در معرض برخورد با مشاهدات و تجربیات جدید بوده و هر کجا که اقتضا کند، نظریه باید اصلاح شده یا تغییر کند.  گاهی هم در تاریخ علم اتفاقاتی روی میدهد که ممکنست به قیمت پایان عمر یک نظریه تمام شود.  حتی اگر آن، نظریه مهمی چون قانون بقای انرژی (یا درستتر : جرم و انرژی) بوده باشد.  در دهه سوم قرن بیستم میلادی با کشف تباهی بتا، فیزیک دانان این انتظار را داشتند که الکترونهای  ساطع شده همگی دارای یک انرژی بوده باشند؛ نتیجه غیر قابل گریز قانون بقای انرژی.  معهذا دیده شد که این الکترونها دارای انرژی های متفاوت بین صفر تا یک انرژی ماکزیمم هستند که اصطلاحاً به آن طیف انرژی گفته میشود.  برخی فیزیکدانان مشهور، از جمله بور، به این نتیجه رسیدند که شاید استثنائأ در این واکنش بقای انرژی نقض میشود.  جامعه فیزیک بسیار ناراحت بود از اینکه ممکنست قانونی به این جامعیت که اینهمه کارساز بوده است را از دست بدهند.  اما فیزیکدانی بنام پائولی پا پیش گذاشته برای تسلای دل این ماتم زدگان پیشنهاد کرد که ممکنست در این واکنش پای ذره سومی نیز درکار باشد که مقداری از انرژی را دزدیده با خود میبرد.  اما مشکل اینجا بود که اسباب های اندازه گیری حاکی از وجود چنین ذره ای نبود.  بنظر میرسید اگر چنین چیزی صحت داشته باشد، دزد غدٌار چنان ماهرانه میگریزد که هیچ رد پائی از خود بجای نمیگذارد.  واقع قضیه نیز اینچنین بود کما اینکه سالها بعد با آزمایشاتی دقیقتر بالاخره بدام افتاد.  نام آنرا بجهت خنثی بودن نوترینو گذاشتند و معلوم شد اثر متقابله بسیار بسیار ضعیفی با ماده داشته و بهمین سبب رد پای مهمی از خود برجای نمیگذارد.   در این هنگام فیزیکدانان نفسی براحتی کشیده و باقی ماندن بقای انرژی را جشن گرفتند.  
    نکته دیگر در متدولوژی علمی، عبارتست از در کنار هم قرار دادن نظریه های مختلف و حتی الامکان وحدت بخشیدن آنها در بافتی یگانه.  در پاراگراف قبلی از قانون بقای جرم و انرژی صحبت رفت.  در واقع، پیش از این، دو قانون مجزا یکی برای بقای جرم و دیگری برای بقای انرژی وجود داشت و هردو صحت خود را در تجربیات بیشمار نشان داده بودند.  در واقع امروزه نیز هنوز ما از این دو قانون بطور مجزا استفاده میکنیم و تنها در مواردی که با واکنش های هسته ای سروکار داشته باشیم، مجبور به استفاده از شکل کاملتر آن هستیم.  زیرا در واکنش های هسته ای، مقداری از جرم ناپدید شده و بصورت انرژی، طبق یکی از نتایج نسبیت خاص، ظهور و بروز مینماید.  در شیمی، چون انرژی متبادله ناشی از هیئت های مختلف الکترونی در اتم یا ملکول است، دو قانون یاد شده بطور جدا جدا بکار گرفته میشود که ساده تر نیز هست.   انرژی های متبادله در واکنش های شیمی در حدود چند الکترون ولت بوده که منجر به تغییرات جرمی بسیار ناچیز میشود؛ در حالیکه در قلمرو هسته سر به میلیونها الکترون ولت میزند.  اما اگر در تاریخ علم به عقبتر رفته و به قرون 17 و 18 نظر کنیم، حوزه انرژی را خود در چند دستگی میابیم.  کما اینکه حرارت را موجود دیگری پنداشته و با واحد کالری میسنجیدند.  انرژی مکانیکی با اسب بخار و یا معادل آن بعدها با ژول سنجیده میشد.  بعدها ایندو باضافه انرژی های نور و صوت و برق و سایرین یک کاسه شده و همه با یک مفهوم  تلقی و با یک واحد سنجیده شده و میشوند.  
این وحدت بخشی یک پروسه دائمی بوده و در یک طرح بسیار کلی تر تلاش میشود همه نیروها (اثرات متقابله) را نیز شامل شود.  دانش امروز مبتنی بر چهار نیروی اساسی است که همه پدیده های عالم تظاهرات مختلف این 4 نیروی اصلی است.  تاکنون موفقیت های نسبی در وحدت بخشی تعدادی از آنها صورت گرفته ولی تا انجام کامل آن هنوز راه زیادی باقیمانده است.  این وحدت بخشی نیروهای اساسی طبیعت ممکنست در تعاملات معمول ما با طبیعت چندان نقشی ایفا نکند ولی آنچه که انتظار میرود و دستآورد مهمی خواهد بود درک فلسفی ما از کارکرد جهان بعنوان یک کل یکپارچه است.
 
  • مرتضی قریب
۱۷
فروردين

علوم ریاضی

    استخوانبندی فیزیک، و بلکه اغلب علوم دقیقه، بر ریاضی و مباحث وابسته آن استوار است.  امروزه تحقیق در فیزیک و فهم پیشرفت های آن بدون ابزار ریاضی تقریباً ناممکن است.  البته این بدان معنا نیست که فیزیک همان ریاضی است بلکه این وابستگی را شاید با این مثال بتوان روشنتر کرد. برای نجّاری، ماده اصلی مورد نیاز همانا چوب است و گاهی چیزهای ساده را با دست هم میتوان ساخت.  اما برای کارهای حرفه ای و سنگینتر به ابزارهائی چون چکش و رنده و مته و اره و امثال آن نیازمندیم.  ریاضی به مثابه این ابزارهاست که روی ماده خام طبیعت کار میکند.  پس ریاضیات بتنهائی چیزی راجع به دنیای بیرون بدست نمیدهد و بعبارت دیگر یک سیستم تهی میباشد.  اکنون بحث خود را از ریاضی و روش آن آغاز میکنیم. 

   ریاضی، علم کمّیت و مقدار است که شامل حساب و هندسه و جبر و تئوری توابع و امثال آن میباشد.   روش ریاضی مبتنی بر استنتاج قضایا از اصول اولیه است.  این روش موسوم است به استدلال که اغلب از قضایای کلی تر، قضایای جزئی تر را استنتاج میکند و گاه از تعدادی قضیه جزئی تر، قضایای کلی تر را تألیف (ترکیب) میکند.  آگوست کنت کار ریاضیدان را اینگونه تعریف کرده که " سعی ریاضیدان مصروف بر اینست که بعضی از مقادیر را بوسیله بعضی دیگر بر حسب روابط دقیقی که میان آنها موجود است تعیین نماید".  

   روش ریاضی براین مبناست که با وضع تعدادی اصل در ابتدای کار، یک سلسله قضایا را از آن استنتاج کند.  در ریاضی 3 دسته اصل وجود دارد.  

1- تعریف (Definition):  عبارتست از تعریف ماهیت چیزی یا یک مفهوم.  تعریف، سابقه قبلی ندارد بلکه خود نتیجه خلّاقیت ذهن و ساخت ذهن میباشد و در واقع نوعی قرارداد میباشد.  مثلاً در هندسه، نقطه، خط، و صفحه تعریف میشود.  یا مثلاً دایره مجموعه نقاطی تعریف میشود که از یک نقطه بنام مرکز به یک فاصله اند.  متشابهاً اعداد نیز تعاریف خود را دارند.  پرسشی اساسی وجود دارد که این مفاهیم از کجا برای بشر حاصل شده است.  عده ای میگویند ساخته و پرداخته ذهن بدون دخالت تجربه است و عده ای آنرا منحصراً ناشی از تجربه میدانند.  درحالیکه واقع امر اینست که مفاهیم اولیه از تجربه حاصل شده و سپس بکمک ذهن حالت مجرد و انتزاعی بدان داده شده است.  مثلاً ذهن، قرص ماه یا خورشید را گرفته و سپس آنرا بصورت آرمانی از نو ساخته و پرداخته است.  مفهوم اعداد نیز بهمین طریق ساخته شده است و جالب اینکه شمارش با انگشتان دست احتمالاً موجب ابداع سیستم دهدهی شده است.  چه بسا اگر هر دست فقط 4 انگشت میداشت ما امروز شمارش بر مبنای اٌکتال یا هشت تائی را در خدمت میداشتیم.  هرچند هم اکنون ذهن ما قادر به کار در انواع سیستم های شمارش بوده و سیستم باینری (دوتائی) بدلیل سهولت در ماشین های الکترونیک کنونی رایج است.  نزد برخی اقوام وحشی، شمارش فقط از 1 تا 3 است و بیشتر از آنرا میگویند "خیلی".  بمرور در اثر انتزاع بیشتر، اعداد کسری، گنگ، جبری، و موهومی بمیدان آمده و ریاضی را هر چه بیشتر از عرصه تجربی دور ساخته است.  پس بطور خلاصه، میتوان گفت که تعاریف ریاضی، مفاهیمی وضعی و قراردادی است.

2- اصل متعارفه (Axiom):  همه قضایای ریاضی از تعاریف استنباط میشود.  اما برای اینکار به چیز دیگری نیازمندیم که اصول متعارفه هستند.  اصول متعارف، همانگونه که از نام آن پیداست، قضایائی است بدیهی که میان مقادیر غیر معین، روابطی ضروری برقرار میکند.  از قبیل اینکه، کل بزرگتر از اجزاء خود است.  یا دو چیز مساوی با مقدار سوم، خود با یکدیگر مساویند.  اصول متعارف درباره همه مقادیر بطور عام صادق است و صحت آنها چنانست که انکار نمیتوان کرد و اگر انکار کنیم دچار تناقض میشویم.  اصول متعارفه در حقیقت برآیند دو اصل بدیهی دیگر میباشد.  یکی اصل "این همانی" و دیگری اصل امتناع تناقض.  اولی بمعنای اینست که هر چیزی، طبعاً، خودش همانست که هست.  مثلاً کتاب، کتاب است.  دومی یعنی امری را نمیتوان همزمان هم ایجابی و هم سلبی حمل کرد.  مثلاً بگوئیم این یک کتاب آشپزی است و در عین حال این یک کتاب آشپزی نیست.  زیرا ذهن تناقض را نمیپذیرد و از قبول آن امتناع دارد.  اصول متعارفه سهم اساسی را در استدلالات ریاضی بازی میکند و به مثابه ملاطی عمل میکند که از تعاریف شروع کرده و قضایای ایجاد شده را به تعاریف چسبانیده ربط میدهد.  یا رابطه ای بین قضایای استنتاج شده برقرار مینماید. توضیح بیشتر را در پی نوشت انتهای این مقاله ببینید.

3- اصل موضوعه (Postulate): علاوه بر دو مطلب فوق، ممکنست به قضایای دیگری نیز محتاج بود که بدون آن براهین ما متوقف بماند.  در هندسه اقلیدسی دستکم یک اصل تحت این عنوان هست که به اصل موضوعه اقلیدس معروفست.  این اصل میگوید " از یک نقطه خارج یک خط، نمیتوان بیش از یک خط بموازات آن مرور داد".  اصل موضوع را نمیتوان بکمک تعاریف اثبات کرد و تنها میتوان آنرا بهمان صورت پذیرفته و بدین ترتیب بتوان سایر قضایا را اثبات کرد.  اصل موضوع، از آنجا که خودمان آنرا وضع کرده ایم بیشتر به تعاریف شباهت دارد و یا برعکس، شاید بتوان گفت تعاریف همگی نوعی اصول موضوعه هستند.  البته بعدها با کنار نهادن این اصل، نشان دادند که بدون آنکه گرفتار تناقضی شوند هندسه ریمان و هندسه لباچفسکی مانند هندسه اقلیدسی بصورت قانونمند ساخته میشود.  در اولی، که در فضای کروی ارائه میشود، هیچ خط موازی نمیتوان رسم کرد ( یا به عبارتی، دو خط موازی یکدیگر را قطع میکنند) و در دومی روی فضای زین اسبی، بینهایت خط موازی میتوان از نقطه مفروض رسم کرد.  همانطور که قبلاً اشاره کرده ایم، فضای واقعی همانا فضای کروی بوده و هندسه ریمانی درست تر است.  اما در مقیاس کوچک هندسه اقلیدسی کاملاً کفایت کرده کما اینکه بنّایان و معماران دقیقاً از همین هندسه پیروی کرده و میکنند.  بد نیست اضافه کنیم که یکی از بهانه های مخالفت با روش علم همین نکته است که ایراد میگیرند اگر قرار باشد هراز گاهی قاعده ای نقض شود پس این شیوه از بنیان غلط است.  در حالیکه واقعاً اینطور نیست و اگر ایرادی هست ناشی از سوء فهم آنهاست.

استدلال ریاضی

   اکنون از خود میپرسیم با در دست داشتن این اصول اولیه، یعنی تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه، بکجا میخواهیم برسیم؟  پاسخ اینست که هدف ما بیرون کشیدن معرفت های جدیدتری از دل این مبانی اولیه است.  این چیزهای جدید را "قضایا" مینامند.  برای این کار به ابزاری کارآمد نیاز است که نام آن "استدلال ریاضی" است.   پس استدلال ریاضی عبارتست از روشی است که بکمک آن قضایای جدید از مبانی اولیه بیرون کشیده میشود.  مهمترین استدلال ریاضی "Deduction " است که آنرا "قیاس" ترجمه کرده اند ولی ما ترجیح میدهیم آنرا "استنتاج" بنامیم که درک بهتری را به ذهن متبادر میسازد.  تعریف کلاسیک استنتاج مطابق آنچه یونانیان باستان گفته اند اینست که " ذهن از یک قضیه کلی به قضیه ای کمتر کلی میرسد".  مثل اینکه ما مفهوم مثلث متساوی الاضلاع را از مفهوم کلی تر مثلث نتیجه گیری میکنیم.  یا آنچه در کتب فلسفه مثال میزنند "انسان فانی است، سقراط انسان است، پس سقراط فانیست".  زیرا چیزی که برای کلی صادق باشد برای اجزای آن نیز صادق است که اگر غیر از این باشد به تناقض میرسیم و ذهن از پذیرش آن امتناع دارد.  اما در تعریف جدیدتر استنتاج، عمل عکس نیز اضافه شده است یعنی "ذهن از قضیه ای کمتر کلی به قضیه ای کلی تر میرسد".  مثل اینکه از حساب به علم جبر رسیده ایم و یا از هندسه مسطحه به هندسه فضائی که کلی تر است رسیده ایم.  از اینکه مجموع زوایای مثلث دوقائمه است به حکم کلی تر مجموع زوایای یک کثیر الاضلاع میرسیم.  و بالاخره باید اضافه کرد که در تمامی استدلالات ریاضی، تعمیم ( Generalization) بکار برده میشود و آنچه را که در مورد یک موضوع خاص اثبات کردیم آنرا بتمام موارد مشابه تعمیم میدهیم.  مثلاً اگر در مورد یک مثلث نشان دادیم مساحت برابر حاصلضرب قاعده در نصف ارتفاع است، خود بخود این حکم درباره همه مثلثات در هر گوشه جهان و هر زمان و هر مکان صادق است.   علت این قطعیت در اینست که قضایای ریاضی از تجربه حاصل نمیشود و لذا تعمیم آن کلی و عمومی است.  در حالیکه در فیزیک یا شیمی، چون حقایق آن از راه تجربه وصول میشود لذا تعمیم در علوم تجربی چنین قطعیتی ندارد.  مثلاً با مشاهدات مکرر درباره مواد مختلف نتیجه میگیریم که جامدات بر اثر حرارت منبسط میشوند، اما ممکنست استثنائاتی نیز دیده شود کما اینکه یخ در اثر حرارت آب شده کاهش حجم میدهد.  لذا تعمیم در فیزیک ممکنست قطعیت تعمیم ریاضی را نداشته باشد.  

برهان (Demonstration)، تجزیه و ترکیب (Analysis, Synthesis) 

   برهان ریاضی، استدلالی است بر مبنای استنتاج (قیاس) که در آن از تجزیه یا ترکیب استفاده شده باشد.  منظور از تجزیه (تحلیل) عبارتست از اینکه موضوعی پیچیده را به عوامل ساده تر خود تجزیه کنیم و منظور از ترکیب عبارتست از بدست آوردن معرفتی جدید و پیچیده تر با ترکیب عوامل ساده تر.  هر قضیه ریاضی را میتوان کلیتی دانست مرکب از تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه و احتمالاً قضیه یا قضایائی که قبلاً اثبات شده باشند.  مثل اینکه در قضیه "مجموع زوایای یک مثلث دو قائمه است"، عناصر  اولیه برهان آن عبارتند از تعاریف: جمع، زاویه، مثلث، و دو قائمه بعلاوه اصل موضوع اقلیدس و اصل متعارف "دو چیز مساوی با یک چیز، خود مساویند".  تجزیه و ترکیب دو سوی مخالف یک روش اند.  در ترکیب، از اصول ساده آغاز و به قضایای جدید میرسیم. در تحلیل در صدد اثبات قضیه ای هستیم که باید از آن شروع و به تعاریف اولیه که مورد قبولند برسیم.

قوانین ریاضی، عبارتند از روابط ثابتی که بین مقادیر برقرار است.  مثلاً افزودن واحد بر واحد، که قانون اعداد صحیح است.  در واقع قانون را میتوان نوعی تعریف بحساب آورد.  یا مثلاً یک معادله درجه دوم، قانونی است بین تغییرات یک متغیر و یک تابع در عمومی ترین شکل خود.   گو اینکه این قوانین ریاضی ربطی به تجربه ندارد اما برخی از این روابط را فیزیکدانان برای توجیه عالم خارج (خارج از ذهن) از ریاضی وام گرفته و نهایتاً به قانونی تجربی بدل کرده اند.  مثل اینکه سقوط آزاد یک جسم در نبود مقاومت هوا از یک معادله درجه دوم برحسب زمان پیروی میکند.  این به معنی این نیست که ریاضی، رفتار طبیعی را دیکته میکند بلکه به معنی اینست که ما نزدیکترین شکل ریاضی برای این رفتار را جستجو میکنیم و مادام که خلاف آن ثابت نشده آنرا قبول میکنیم.  نمونه این سوء تفاهم را در نوشتار پیشین دیدیم، آنجا که قدما چون کامل ترین شکل را دایره میپنداشتند لذا حرکات سماوی را دایروی دانسته چه اینکه عالم علوی را مبرا از نقص و عیب میپنداشتند.  کوتاه سخن آنکه، ریاضیات با آنکه علمی ذهنی است و ربطی به دنیای خارج ندارد، لیکن دارای فوائد زیادی بوده و علوم تجربی، بویژه فیزیک، وقتی در قالب آن ریخته شود وضوح و قطعیت خاصی مییابد. 

پی نوشت

   اصولاً پایه و اساس هرگونه استدلالی، چه ریاضی و چه غیر ریاضی،  یک سری قوانین اساسی فکر است که در متون قدیمی به "اوّلیّات" موسوم بوده و اینجا ما آنها را اصول بدیهی یا اصول عقلی مینامیم.  چنانچه در هر استدلالی و درباره هر موضوعی مرتباً به اصول پایه ای تری به عقب بازگردیم و در جستجوی استدلال محکمتری باشیم، سرانجام به نقطه ای میرسیم که دیگر از چرائی آن نمیتوان پرسش کرد و بمنزله نقطه مبدآ استدلالات است.  این نقطه که آغاز همه استدلال هاست همان اصل "این همانی Identity"  میباشد.  که قابل استدلال نیست بلکه بدیهی است.  مثلاً  الف = الف که در آن شکی نیست.  در فلسفه دو اصل دیگر از این اصل مشتق شده و اتفاقاً آنچه ارسطو ارائه کرده است این دو اصل زیر است و نه اصل این همانی.  گاهی ایندو را یکجا در یک اصل بیان میکنند که ما در متن تحت عنوان "امتناع تناقض" ذکر کردیم.  و اما این دو بشرح زیرند:

1- اصل امتناع اجتماع نقیضین:  یعنی شئ نمیتواند در عین حال هم خودش باشد و هم خودش نباشد.  بعبارتی، وجود و عدم وجود با هم جمع نمیشوند.  مثلاً این فلز مس است و همین فلز مس نیست!  این حیوان اسب است و در عین حال اسب نیست!

2- اصل امتناع ارتفاع نقیضین (یا امتناع حالت سوم): یعنی میان وجود و عدم وجود، شئ دیگری نیست.  شئ یا هست و یا نیست، شق سومی وجود ندارد.  یا بعبارتی امکان ندارد که شئ نه هست باشد و نه نیست باشد.

تبصره:  اصل "این همانی" را با اعتماد کامل در ریاضی استفاده میکنیم و بسیار سودمند است.  اما خارج از حوزه ریاضی گاهی محل بحث است.  زیرا این اصل، شئ را به نظر ثبات و عدم تغییر مینگرد و تآکید میکند که شئ در نفس خود همیشه ثابت و پایدار است مشابه آنچه در اصول استاتیک در مکانیک فیزیک داریم.  این اصل با نظریه ثبات که پارمنیدس بیان کرده است همخوانی دارد، حال آنکه حقیقت جهان بیشتر موافق نظر هراکلیتوس است ناظر بر اینکه هیچ چیزی در هیچ آنی ثابت و پایدار نیست.  ظاهراً بنظر میرسد وجود عدم ثبات در جهان، درستی این اصل را محل تردید قرار میدهد.  گویا هگل نیز با نظریه "تز" و "آنتی تز" خود همین معنا را میرساند یعنی هر چیزی در عین حال ضد خودش نیز هست!  واقعیت اینست که با آنکه نظر هراکلیتوس در کلیت خود درست است اما از دیدگاه عملی، حتی در امور ناپایدار نیز ثبات نسبی داریم که به "شبه پایداری Quasi Stability" موسوم است.  یعنی اگر بازه زمانی را باندازه کافی کوتاه بگیریم، با وجود تغییر، میتوان ثبات نسبی را درک کرد.  مثلاً اگر این فرد جوان است، فعلاً برای این چند روز همینگونه است.  اختلافی که بین علم و فلسفه است در همین جاست که تصور فلاسفه از جهان یک تصویر سیاه و سفید است و رنگ خاکستری جایگاهی ندارد.  در حالیکه جهان واقعی اینگونه نیست.  بسیاری از چیزها در همان ناحیه وسط است که اصل امتناع ارتفاع نقیضین آنرا نفی میکند.  مثلاً در هر لحظه، شخص باید یا جوان باشد یا جوان نباشد.  حالت سومی نباید باشد.  یعنی عبور از جوانی لابد در یک آن باید انجام شود.  در حالیکه عملاً اینگونه نیست.  اینگونه نیست که فقط دو درجه از بودن و نبودن وجود داشته باشد.  لذا خارج از حوزه ریاضیات باید با این اصول با قید احتیاط برخورد شود.  

  • مرتضی قریب
۰۹
فروردين

تولد علم از بطن فلسفه

   اکنون، بعد از مرور مختصر درباره اصول فلسفه ارسطو و نیز شرح مختصر احوال فلاسفه باستان میخواهیم به چگونگی جدا شدن علم از بدنه اصلی فلسفه بپردازیم.  همانگونه که قبلاً متذکر شدیم، فلسفه در شکل اولیه خود در اصل شامل همه معلومات نظری و عملی انسان بوده است.  از همین رو در یونان باستان لفظ فیلسوف به حکمائی اطلاق میشد که دوستدار حکمت و خرد در همه زمینه های عصر خود بوده اند.  ارسطو در این میان شاخص  ترین است و تقریباً در همه علوم زمان خویش دست داشته و نوشته هائی از خود به یادگار گذاشته است.  اما امروز فلسفه بطور مشخص، باقیمانده آن چیزیست که پس از جدا شدن حوزه های گوناگون از دانش بشری بجای مانده است.  ارسطو بر همه دانش های عصر خود احاطه داشته است و بعد او، جز فارابی، هیچکس چنین وسعت معلوماتی را نداشته است.  علت آن روشن است زیرا حوزه های مختلف دانش کم کم خود رشته ای مستقل شده و تا به امروز نه تنها پر حجم شده اند بلکه خود نیز زیر شاخه های بیشتری پیدا کرده اند.   بنابراین آنچه از بدنه اصلی فلسفه بجا مانده همانا فلسفه اولی است که منحصر است به مطالعه حیات درونی انسان و رابطه وی با دنیای ماوراء ذهن انسان و تعمق درباره حقیقت موجودات و چرائی وجود آنها.  این جدائی علوم از فلسفه امری بوده است طبیعی و گریز ناپذیر زیرا تمایل طبیعی بشر بسمت تقسیم کار و تخصصی شدن امور است که خود بخود در طی زمان بروز کرده است.  شاید انسان عصر حجر خود یک تنه قادر به ساخت خانه برای خود بوده است زیرا مسکن وی جز مقداری سنگ و تنه درخت نبوده است.  اما امروز این کار محال است زیرا علاوه بر نیاز به کارگر ساده و بنا و معمار و نجار و لوله کش، خود این مصالح، حاصل تخصص های بیشمار دیگری خارج از محوطه ساختمان میباشد.  امروزه حتی آجر ساده را هم یکنفره نمیتوان تولید کرد چه رسد به آهن و سیمان و آهک که نیازمند تأسیسات معظم ذوب آهن و کارخانه و کوره و تشکیلات وسیع  تخصصی میباشد.  زندگی مدرن امروزی، بدون تقسیم کار چیزیست در حد غیر ممکن.  لذا بطور طبیعی، رشته های مختلف معرفتی، چه در حوزه علوم که موضوع بحث ماست (بطور اخص فیزیک) و چه در حوزه هنر و موسیقی و چه در حوزه روان شناسی و تاریخ و امثالهم، همه و همه با جدا شدن از فلسفه خود رشته ای مستقل با زیر شاخه های متعدد را تشکیل داد.  لذا امروزه منظور از فلسفه همانا فلسفه اولی است.  آنچه از بدنه اصلی فلسفه به علوم امروزی به ارث رسیده است همانا چگونگی تحصیل معرفت است با دو شیوه متفاوت.  یکی مکتب اصالت ذهن و عقل که اصل را در تفکرات ذهنی میداند و دیگری مکتب اصالت تجربه که محل اصلی تولید معرفت را خارج از ذهن در دامان طبیعت میداند.  در هر صورت، محققین و متفکرین با رویگردانی از دور باطل مجادلات بی حاصل گذشته، تحقیق در طبیعت را پی گرفتند.  بدین ترتیب علوم امروزی، نه بیکباره بلکه بتدریج، از بطن فلسفه متولد میشود.  در بحث حاضر و در ادامه در نوشتارهای بعدی میخواهیم این سیر تطور و تحول را دنبال کرده و خصوصیات اصلی آنرا شناسائی کنیم.  

   تبلور و هویت یافتن هریک از این رشته های دانش بتدریج در طی زمان اتفاق افتاده است.  بطوریکه ریاضیات با اقلیدس شکل گرفته، مکانیک با کارهای ارشمیدس، نجوم با کپرنیک و کپلر، فیزیک با گالیله، شیمی با آزمایشات لاوازیه، و زیست شناسی با کلود برنار هویت مستقل خود را آغاز کردند.   اما در باب تفکر فلسفی انسان، و با شروع از اعصار نخستین و ملاحظه تغییر و تحول این تفکر از آن روزگاران تا به امروز، دیدگاه های مختلفی وجود دارد که روشن ترین آنها توسط فیلسوف قرن نوزدهمی فرانسه بنام " آگوست کٌنت " ابراز شده است که اینجا با اقتباس از کتاب "فلسفه علمی" نوشته "فلیسین شاله" با ترجمه "یحیی مهدوی" آنرا بازگو میکنیم.  ایشان میگوید که انسان همواره در طول تاریخ در صدد بوده است، و البته هنوز هم هست، که حوادث طبیعی را توجیه و تبیین کند.  او معتقد است که کوشش بشر در جستجوی این توجیه، از سه مرحله مشخص گذشته است.

     این سه مرحله یا سه حالت عبارتند از مرحله ربّانی، مرحله متافیزیک، و مرحله تحققی (علمی).  در مرحله نخستین یا ربّانی، بشر حوادثی را که در محیط پیرامونش رخ میداده به ارباب انواع یا ارواح خیر و شر منسوب میکرده است.  در دوران باستان برای هر یک از مظاهر طبیعی رب النوعی با خصوصیات شبیه انسانی اما با قدرتی فراتر میپنداشته اند که با میل و اراده ای شبیه به انسانها عمل میکرده اند.  مثلاً یکی برای رعد و برق، و یکی دیگر برای آبها، و رب النوع های دیگر را برای باد و سایر پدیده های طبیعی مسئول میدانسته اند.  لذا بشر برای خوش آمد الهگان و ترحم به حال خودش که اسیر در دست طبیعت بوده اقدام به اهداء هدیه یا انواع قربانی و امثال آن میکرده است.  شایان ذکر است برای اینکه قربانی او قطعاً به آستان مقدس آنها برسد، کاهن متصدی مراسم، ضمن خواندن اوراد به سوزاندن بخشی از گوشت قربانی مبادرت میکرده است.  سوزاندن انواع بٌخور در آتشدان نیز در همین راستا بوده است تا دود، یگانه چیزی که به بالا میرود، به محل طبیعی استقرار مقدسین برسد.  لذا این ایده که سمت بالا، عالم علوی میباشد فقط ابتکار ارسطو نیست بلکه ریشه در اعماق تاریخ دارد که ارسطو و سایرین فقط آنرا پررنگ کرده اند.  این مراسم و امثال آن هنوز در حافظه ناخودآگاه بشر جاری و ساری است.   نوع دیگر این اعتقادات حتی به ماقبل تاریخ و دوران پیش از کتابت میرسد که بشر برای هر یک از مظاهر طبیعی، روحی متناسب با آن و مستقر در همان محل میپنداشته است.  مثلاً روحی حامی جنگل ها بوده است و روح دیگری محافظ آبها و قس علیهذا.  ساخت آدمک هائی از چوب یا سنگ صرفاً بمنزله یادآوری برای تقدس این ارواح بوده است.  زیرا تصور موجودی نامرئی برای ذهن انسانی بسیار مشکل بوده (و البته هست) ولی دیدن این صورتک ها ارتباطی معنوی را سهولت می بخشیده است.  قابل ذکر است که این آدمک ها  (موسوم به بت) فقط جنبه تداعی معانی داشته و برخلاف رایج، هیچگاه بعنوان آفریننده جهان مورد پرستش بشر نبوده است.  جای تعجب نیست که ادیان توحیدی نیز هنوز به نوعی ملموس از علائم مشابه برای تسهیل درک ارتباطات آسمانی سود میبرند.  امروزه اعتقاد موسوم یه " آنی میسم " یا زنده پنداری هنوز در برخی قبایل آفریقا یا آمریکا رایج است.  جالبست که رسم مشابه ای هنوز بین برخی قبایل قفقاز وجود دارد.  مقارن اعتدال بهاری، شامانیست ها (شمن ها) با لباس مخصوص و آداب ویژه بر طبل کوفته و روی به مادر زمین کرده از او میخواهند که بیدار شود و لباس بهاری برتن کند.  طبعاً چند روز یا حداکثر چند هفته بعد این خواهش عملی شده و بهار فرا میرسد که واضحاً یک رابطه "توالی" است و نه علت و معلولی.  احتمال میرود که نوروز ما ایرانیان نیز میراثی کهن از همین خطه باشد که نیاکان ما در گذشته های دور با مهاجرت خود به سمت جنوب و در جستجوی نور و گرما، آنرا با خود به فلات ایران آوردند که احترام به نور و آتش یادگاری از آن دوران است.  امروزه در میان بومیان آمازون مراسم دینی با صرف نوعی مشروب گیاهی توأم است که مخدّر بوده و آنان را در شرایط خلسه با ارواح طبیعت متصل میسازد.  در بین سرخپوستان نیز مراسم مشابه هنوز رواج دارد.  در ادامه روندی که خدایان متعدد مسئولیت اداره دنیا را در دست داشتند، ادیان تک خدائی پدیدار شد که همه وقایع جهان و همه افعال انسان، خوب و بد، در دست خدای یگانه ای با خلق و خوی بشری قرار گرفت.  طبعاً همه آنچه قبلاً در دست خدایان متعدد بود، اینک به این خدای واحد واگذار شد.  البته با استثنائاتی که مثلاً در آئین زرتشتی گناه وقایع بد منطقاً بر دوش خدای دیگری بنام اهریمن و کارهای خیر برعهده اهورامزدا گذارده شد.  در آئینی حتی کهن تر، اهورامزدا و اهریمن فرزندان زروان خدای زمان (کرونوس) پنداشته میشدند تا موجودیت این دو مظهر شرّ و خیر توجیه شده باشد.  لابد زروان نیز بایست چون زمان جاودانه و بی علت بوده باشد. 

    در مرحله متافیزیک یا فلسفی، نیروی دیگری بنام دولت ظهور میکند که امور معنوی و اخلاقی انسانها را در دست گرفته و در چارچوب قوانین حقوقی در جامعه ای که هنوز در ادامه مرحله ربانی است نظام میبخشد.  در این مرحله، طبیعت کم کم نظام مندی خود را آشکار کرده ولی خداوند همچنان علت العلل امور بشمار میرود.   مثلاً گفته میشود که طبیعت از خلاء وحشت دارد و لذا موجب بالا آمدن آب در تلمبه میشود.  یا برای عناصر چهارگانه جایگاه طبیعی تراشیده میشود تا حرکت آنها نظام مند باشد. آگوست کٌنت این مرحله را برزخی بین مرحله ربّانی و مرحله سوم میداند.  در مرحله سوم که مرحله تحققی یا اثباتی (positive) نام گرفته، بشر هر پدیده را به وسیله پدیده های دیگر توجیه میکند و بجای پیش کشیدن امور ماوراءالطبیعه، سلسله علل و اسباب را در خود طبیعت جستجو میکند.  مثلاً بجای اینکه بگوید طبیعت از خلاء وحشت دارد، آنرا به فشار هوا و رقّت ملکول های هوا مربوط میکند.  یا بجای توجیه حرکت اجسام با اعتقاد به جایگاه طبیعی، از مفهوم گرانش استفاده میکند. از سوی دیگر، انسان در این مرحله پی میبرد که به عمیق ترین لایه های طبیعت دسترسی ندارد و لذا عجالتاً از بحث و فحص در امور آغاز و انجام عالم که مختص مابعدالطبیعه است صرفنظر کرده و به مشاهده وقایع و ظواهر امور بسنده کرده و با استدلال در جستجوی روابط بین آنها بر میآید.  این مرحله، شروع تفکر علمی بوده و معرفت بشری نسبت به جهان خارج با سرعت زیادی گسترش می یابد.  آگوست کنت، سیر زندگانی فردی را نیز مشابه این سه مرحله میداند، چه اینکه روحیه هر یک از ما در خصوص حقایق، در کودکی ربّانی، در جوانی فلسفی، و پس از آن تحققی بوده و هست.  بعلاوه، او بر این عقیده است که روان شناسی نیز باید در فلسفه جدید علمی مورد نظر قرار گیرد زیرا علم بدون تفکر و تأمل حاصل نمیشود و بعبارتی، علم محصول ذهن است و ذهن بدون فکر توانائی شناختن ندارد.

    پیش از آنکه به روش علم، بویژه در رشته فیزیک، بپردازیم لازمست بطور اجمال، نظری به تقسیم بندی علوم بیاندازیم.  تقسیم بندی عمومی که مورد قبول اکثریت دانشمندان بوده است بشرح زیر میباشد.  میان علوم مختلف نوعی سلسله مراتب برقرار است  بطوریکه هر علمی به علم پیشین وابسته است اما نمیتوان هیچ علمی را از علم پیشین استنتاج کرد.  بعنوان مثال، ریاضی در صدر است و فیزیک در سلسله مراتب بعدی است.  فیزیک با آنکه به ریاضی وابسته است اما نمیتوان آنرا از ریاضیات استنتاج کرده و آنرا نتیجه گرفت.  این سلسله مراتب بشرح زیر است:

ریاضی

ریاضی فیزیک

فیزیک و شیمی

زیست    شنا سی

روان          شنا سی

جامعه           شنا سی

تاریخ

 

  • مرتضی قریب
۰۳
فروردين

اتفاق یا اقتران (coincidence)

    همانطور که در مطالب پیشین گفته شد، همیشه با روابط علت و معلولی سر و کار نداریم.  بیشتر اوقات این ذهن ماست که مایل است بین پدیده ها روابط علت و معلولی قائل شود در حالیکه همیشه اینگونه نیست و بسیاری از پدیده های اطراف ما را "اتفاقات" یا "همزمانی ها" تشکیل میدهد.  مثلاً وقتی چراغ راهنمائی سبز میشود، ماشین ها شروع به حرکت میکنند.  آیا علت حرکت اتوموبیل، سبز شدن چراغ راهنمائی است؟  میدانیم که اینطور نیست و علت حرکت اتوموبیل، خواست راننده و فشار روی پدال گاز است.  حرکت اتوموبیل ها یک امر همزمانی با سبز شدن چراغ راهنمائی است.   چه بسا راننده قانون گریزی اراده کند از چراغ قرمز عبور کند و منتظر رنگ سبز نباشد.  برخی چیزها نیز صرفاً توالی (sequence) هستند.  مثل تیرهای چراغ برق که یکی بعد دیگری قرار دارند.  یا رشته اعداد طبیعی که در آن هیچ عددی علت عدد بعدی نیست و معلول قبلی خود نیز نمیباشد.  اینها ارتباطی با علیّت ندارد.  اما میان برخی پدیده ها رابطه علت و معلولی واقعاً وجود دارد و زائیده ذهن نیست.   از آن جمله است مثلاً نیروی گرانش که هر جسم مادّی در اطراف خود یک میدان جاذبه ایجاد میکند که سمت و سوی آن بطرف مرکز جرم آنست.  هرچند ماهیت این میدان هنوز برما ناشناخته است.   گاهی اوقات هم پیش میآید که شما در راه عزیمت به سینما هستید و دفعتاً به یاد دوستی میافتید که سی سال آزگار است که او را ندیده اید.  اما وقتی در صندلی خود مستقر میشوید ناگاه با کمال تعجب او را در صندلی مجاور خود زیارت میفرمائید!   این چیست؟  آیا یک نوع تله پاتی موجبات این تقارن میمون را فراهم کرده؟  آیا یک رابطه علت و معلولی بین این دو پدیده (یعنی فکر درباره دوست و ظهور وی در کنار شما) برقرار یوده؟  یا اینهم یکی دیگر از تظاهرات ناشناخته روح بشر است؟   در واقع هیچکدام اینها نیست.  این فقط یک اتفاق صرف است و لاغیر.  ما در طی روز و  ماه و سال مکرر درباره برخی دوستان قدیم خاطره ای به ذهنمان خطور میکند بی آنکه چند دقیقه بعد او را با تن مادّی ببینیم.  ما هیچگاه این عدم موفقیت ها را بحساب نمی آوریم ولی بعد از هزاران هزار عدم موفقیت، وقتی یکبار موفق به دیدار میشویم آنرا طور دیگری تفسیر میکنیم.  در حالیکه همه اینها با حساب احتمالات قابل توجیه است که در نوشته های قبلی مشروحاً بدان پرداخته شده است.  یکی از مثال های کلاسیک که این امر را بخوبی نشان میدهد مسأله تاریخ تولد است.  میدانیم که در یک جمعیت 366 نفری قطعاً 2 نفر، دستکم، دارای تاریخ تولد یکسان (از نظر روز و ماه) هستند.  اما عجیب است که در یک جمع کوچکتر هم، مثلاً دوستانی که برای مهمانی بمنزل شما آمده اند، احتمال خوبی وجود دارد که 2 نفر با چنین خصوصیتی یافت شوند.  ما برای آزمون صحت و سقم آن از دانشجویان کلاس درس در بهار 1397 خواستیم با خط خود تاریخ تولدشان را روی یک برگ کاغذ سفید درج نمایند.  در تصویر زیر اطلاعات 25 نفر را که در کلاس حضور داشته اند در ستون راست آمده است.  

 

    همانطور که ملاحظه میشود، با اینکه وجود دو تاریخ تولد یکسان، از نظر روز و ماه، در یک جمع 25 نفره در بادی امر بسیار بعید بنظر میرسید اما در عمل ملاحظه میشود که بعید نیست.  ملاحظه میکنیم دو نفر هردو در 25 خرداد به دنیا آمده اند.  محاسبات آمار و احتمالات نشان میدهد که برای این جمع 25 نفره حدود 50% احتمال میرود که دو نفر دارای تاریخ تولد یکسان باشند که در این مورد محقق شده است.  سپس، برای اینکه "طیف" یا توزیع دانشجویان از نظر ماه تولد بررسی شود، آنرا نیز رسم کرده ایم.  از لحاظ نظری انتظار میرود این توزیع تخت باشد در حالیکه عملاً میبینیم اینطور نیست.  مثلاً متولدین ماه دی و بهمن نداشته ایم اما 5 نفر در خرداد متولد شده اند.  معمولاً این نمایشات را بصورت درصد نشان میدهند یعنی ارقام را بر تعداد کل تقسیم کرده و بجای عدد مطلق از درصد استفاده میشود.  مثلاً  20% دانشجویان ما در خرداد بدنیا آمده اند.  البته اگر جمعیت مورد مطالعه بقدر کافی بزرگ باشد، این توزیع انتظار میرود تخت باشد.   دنیای احتمالات، بی اندازه جالب و شگفت انگیز است.

  • مرتضی قریب
۰۶
اسفند

مبانی حکمت مشّاء -2

   اکنون در ادامه شرح فلسفه ارسطو، به دیگر مبانی این فلسفه میپردازیم.  توجه داشته باشید که هرگاه از موجود صحبت میکنیم لزوماً منظور موجود زنده نیست بلکه منظور هرچه که وجود دارد است.

علت و معلول

   دیدیم که مهمترین موضوع فلسفه، همانا بحث "وجود" است یعنی پیرامون موجودات از آن حیث که وجود دارند و هستند.   طبعاً بلافاصله بعد از این مقدمه، پرسش هائی پیش میآید که اصولاً چرا این چیزها "هستند"؟  مبنای وجودی اینها چیست؟  به چه علت به منصه ظهور میرسند؟ و چرا های دیگر.   این "چرا" ها ذهن را متوجه مسأله ای میکند تحت نام "علیّت" (causality) که در فلسفه جایگاه مهمی داشته و محل بحث فراوان است.  همین مسأله در فیزیک نیز مورد گفتگوست و بویژه محل مناقشه فیزیک مدرن با فیزیک کلاسیک است که در جای خود در آینده بدان خواهیم پرداخت.  بطور خلاصه باید گفت اصل علیّت فقط در دنیای معمولی که شامل دنیای میکروسکوپی نیز میشود محترم است و بینهایت کوچکها در حوزه اتم و زیر اتم آنرا مراعات نمیکنند.

پس اگر بخواهیم بطور شماتیک سلسله مراتبی را نشان دهیم، با شروع از موضوع فلسفه از راست به چپ چنین خواهیم داشت:

وجود  =======>  چرا موجودات هستند؟  ========>  بحث علیّت

از سوی دیگر، این موجودات و این واقعیاتی که موجود هستند خود با یکدیگر روابطی دارند یا دستکم اینگونه بنظر ما میرسد که بین آنها روابطی برقرار است.   مثلاً در عبارت "زمین ماه را بسمت خود جذب میکند" یک رابطه کشش و جاذبه وجود دارد.  یا در عبارت "کارفرما به کارگر مزد میدهد" یک رابطه رئیس و مرئوسی وجود دارد.  در این نوع گزاره ها روابطی که ایجاد میشود منوط به "وجود" دو طرف رابطه است.  یعنی زمین و ماه هردو باید باشند تا کشش ظاهر شود.  کارفرما و کارگر هردو باید وجود داشته باشند تا عمل مزد دادن تحقق یابد.  اما نوع دیگری از رابطه تحت عنوان "علیّت"  وجود دارد که از لحاظ فلسفی عمیق تر بوده و برخلاف مثال قبلی، اینجا "وجود" یک طرف موکول به "وجود" طرف مقابل است.  در این نوع از رابطه، طرف اول موسوم است به "علت" و طرف دوم "معلول" نامیده میشود.  "هستی" معلول در گرو وجود علت است.  بعبارت دیگر، بر خلاف مثال قبلی که ایجاد رابطه بعد از وجود دو طرف حاصل میشد ( مثل اینکه خریدار و فروشنده هر دو در محضر حاضر باشند تا عقد بیع برقرار شود)، اما اینجا وجود طرف دوم در گرو وجود طرف اول است و تا علت نباشد معلول وجود نخواهد داشت.  مثل اینکه "فرورفتن خورشید در افق شب را پدید میآورد" به معنای اینست که تا خورشید به زیر افق نرفته شب پدیدار نخواهد شد و  آمدن شب معلول رفتن خورشید زیر افق است.  چه بسا گرد و خاک زیاد یا ابری بودن شدید باعث تاریک شدن هوا شود ولی آنرا شب نمیگوئیم. یا در مثالی دیگر: "با زدن کلید، چراغ روشن میشود"، به روشنی نشان میدهد که فشردن کلید (علت) موجب روشن شدن چراغ (معلول) میشود.  لذا علت را اینگونه تعریف کرده اند: 

"علت عبارت از چیزی است که معلول، هستی خود را مرهون وجود آن میداند"

طبق این اصل، هیچ موجودی خود بخود و بدون علت وجود پیدا نمیکند.  شکل گیری و گسترش انواع دانش ها عمدتاً مرهون این اصل است (ر.ک. به مطلب "روش علمی"، 96/6/3).   گفته میشود که نفی اصل علیت مترادف است با نفی کلیت علم و دانش و بلکه مترادف است با سفسطه و مغلطه.  وجود علیت موجب نظم و قاعده در امور جهان است و برعکس، فقدان آن پیدایش هر رویدادی را هرقدر هم که غیر منتظره باشد مجاز میشمارد.  مشاهدات انسان نشان داده که امور عالم بر حسب نظم و ضایطه ای بوده و روابط علت و معلولی (روابط علّی) جاری و ساری است.

چگونگی نیاز معلول به علت

در خصوص  موضوع فوق بین فلاسفه و متکلمین اختلاف نظری وجود دارد که در اغلب نوشته های اسلامی بدان اشاره شده است.   قابل ذکر است که بعد از گسترش اسلام و با ورود فلسفه به ایران از طریق ترجمه متون یونانی، به موازات آن، چیز دیگری بنام "علم کلام" شکل گرفت.   مأموریت آن، استفاده از استدلال و ادله عقلی برای دفاع از عقاید اسلامی و توجیه عقلانی اصول آن بوده و میباشد.  اما خیلی زود مشخص شد که این استفاده از عقل و تفکر حدّ و مرزی دارد و عبور از خطوط به اصطلاح قرمز نه تنها کمکی به دین نمیکند بلکه موجب گمراهی مؤمنین نیز میگردد.  لذا خدمتگزاری عقل تا جائی باید باشد که به دیانت خدشه ای وارد نسازد.  شاید به همین ملاحظه بود که اصولاً امام محمد غزالی حوالی قرن پنجم هجری کتابی بنام تهافت الفلاسفه در رد فلسفه نوشته و به همه کسانی که با کمک استدلال در صدد توجیه دین و عقاید آنند تاخته است.  بنظر میرسد دیدگاه او از این منظر درست باشد چه اینکه گوهر دین ایمان است و آوردن ادله عقلی ایمان را سست و دین داران را دچار شک و تردید میسازد.  مسائل ایمانی استدلال پذیر نیست.  دو اصطلاحی که توسط متکلمان برای توجیه معلول بکار میرود عبارتند از "حادث" و "قدیم".

حادث = چیزی که قبل از موجود بودنش، نابود بوده و موضوع آن حدوث است.

قدیم =  چیزی که همواره بوده و زمانی را نمیتوان متصور بود که موجود نبوده و موضوع آن قِدم است.

از اینرو، متکلمان بر این عقیده اند که فقط خداوند "قدیم" است و هرآنچه غیر اوست، خواه مادی خواه مجرد، همه و همه "حادث" اند.  اینان میگویند که اگر چیزی یا چیزهای دیگری قدیم باشد، طبعاً بی نیاز از خالق بوده و لذا حکم "واجب الوجود" را پیدا میکند.  اما چون واجب الوجود فقط یکیست پس با آن تضاد پیدا کرده و نتیجه میگیرند که بیش از یک قدیم وجود ندارد و همه چیز غیر از خدا حادث است.  و از اینجا نتیجه میگیرند که هر چیزی که حادث است الزاماً معلول بوده و خود ناشی از علت بالا دستی است و این سلسله همینطور ادامه میابد تا به یک علت اول یا علت العلل که همانا ذات احدیت است برسد.  این طرز استدلال ضعیف است چه اینکه فلاسفه میگویند ما خود چیزی را تعریف کرده و صفت واجب الوجودی را به آن نسبت داده و باقی چیزها را با آن قیاس میکنیم.  فلاسفه به این طرز تفکر ایراد گرفته و میگویند "ملاک نیازمندی معلول به علت، در خود شئ (معلول) نهفته است".  یعنی اینطور نیست که برای تحقیق در "معلول" بودن شئ لازم باشد گذشته آن را مرور کرده ببینیم آیا زمانی بوده که شئ وجود نداشته باشد.  آنها بر این اعتقادند که "وجودِ معلول ذاتاً نیازمند علت است و دلیلش در خودش است و ربطی به گذشته و حال و آینده آن ندارد".  آنان این نیازمندی را "امکان ذاتی" نامیده اند.  لذا همه اشیاء که حادث اند، ذاتاً یک ممکن الوجود هستند.  به عبارت دیگر، میگویند که شئ بر حسب ماهیت خویش ذاتاً هم قابل موجود شدن است و هم قابل معدوم ماندن است و احتمال وجود و عدم برایش مساوی است.  پس برای اینکه از این حالت خارج شده و پا به عرصه "وجود" بگذارد نیازمند یک "علت" است.   این چیز دیگر که تعادل این تساوی را بهم میزند همانا "علت" است.  لذا نیاز معلول به علت در همین نکته است و بعبارت دیگر علت به معلول ضرورت میبخشد.  بنظر ما این مشابهت وافی مقصود نیست زیرا میگوید احتمال اینکه شئی در عدم باشد یا وجود 50-50 است که واقع امر اینگونه نیست بلکه باید گفته شود در حالت معمول کفه عدم سنگینی میکند و "علت" باعث میشود که کفه "وجود" سنگینی کرده و شئی پدیدار شود. 

 

علت دو نوع دارد؛ علت تامّه و علت ناقصه.   مثلاً فرض کنید برای روشن شدن لامپ، کلید را میزنیم.  زدن کلید شرط لازم است اما کافی نیست زیرا برای روشن شدن لامپ، هم باید لامپ سالم باشد و هم برق در شبکه باشد.  البته اگر کلید را نزنیم لامپ هیچگاه روشن نمیشود.  زدن کلید را در این مثال "علت ناقصه" میگویند.  اما به مجموع این شرایط گه شرط لازم و کافی برای روشن شدن است "علت تامّه" گفته میشود و در واقع، علت واقعی بشمار میرود.   از این پس هرگاه از "علت" نام برده میشود، مقصود همانا علت تامه است که علت وجود دهنده میباشد و به معلول "وجود" میبخشد.  یعنی با زدن کلید، بشرطی که لامپ سالم باشد و برق در شبکه باشد، لامپ قطعاً روشن خواهد شد.  با بودن علت بشرحی که رفت، وجودِ معلول واجب میشود و بعبارت دیگر، این "علت تامه" است که به "معلول" هستی میبخشد.
نکته ای که ممکنست مورد ایراد واقع شود اینست که چون امکان ذاتی هم برای وجود و ظاهر شدن معلول و هم با احتمال مساوی برای عدم آن متشابهاً وجود دارد لذا ممکن است گفته شود همین کافیست تا شئ ظاهر شود و دیگر نیازی به علت نباشد (منظور ما همه جا علت تامه است).  در چنین صورتی هر رویداد ممکن الوجودی خود بخود و بدون هیچ علتی میتوانست بروز و ظهور نماید که طبعاً نفی قانون علیت خواهد بود و دنیا و رویدادهای آن نظم موجود کنونی را از دست میداد.  این وضعیت را فلاسفه نمیپذیرند زیرا میگویند امور جهان به تصادف و اتفاق منتهی میشود و جهان فاقد نظم موجود میبود.  پس فقط یک راه باقی میماند و آن اینکه بقول آنان "علت، هم ضرورت بخش معلول و هم وجود دهنده آن میباشد".  به سخن دیگر، علتی که معلول را واجب الوجود نسازد، علت نیست.  خلاصه آنکه "قانون علیت، مستلزم اصل ضرورت بخشی علت به معلول است" و نظام جهان یک نظام علّی و معلولی است.  بیان دیگر این امر را حکما با قاعده "ترجیح بلا مرجح محال است" بیان میدارند.  به این معنی که اگر چیزی نسبت به دو امر در حالت تساوی کامل باشد، محال است که بدون یک عامل بیرونی (یعنی امر مرجح) یکی از دو امر متساوی را بر دیگری ترجیح دهد و آن را برگزیند.  مثالی که در این موضوع میزنند اینست که دو کفه ترازو یکی حاوی "وجود" و دیگری حاوی "عدم" است و هردو در حالت تساوی است.  این وضعیت گویای شئ ممکن الوجود است و برای اینکه یکی از کفه ها بر دیگری بچربد و ترازو از بالانس خارج شود، حضور یک عامل خارجی لازم است که همانا "علت" باشد.   اگر علت (منظور علت تامه) حضور داشته باشد، کفه "وجود" سنگینی کرده و شئ موجود میشود.  اما اگر یکی از اجزاء علت تامه مفقود باشد، کفه "عدم" سنگینی کرده و شئ تظاهر نمیکند.  نتیجه مهم اینست که "یا شئ ضرورتاً موجود است، یا ضرورتاً معدوم است.  حالت میانه ای وجود ندارد".

اما از نظر مشّائیون، "وجوب" یا ضرورت، مقدم بر "وجود" است و اینطور نیست که علت، به معلول فقط "وجود" میبخشد بلکه مقدم بر ایجاد معلول، بدان "وجوب" نیز عطا میکند.  یعنی اینکه نظام عالم هستی، نظامی وجوبی و قطعی است (البته استثنائاتی امروزه هست که بعداً در جای خود گفته میشود).  بعبارت دیگر، اول ضرورت پیش میآید و سپس بدنبال آن وجود پیدا میشود.  علت تامه برای هر معلولی، ابتدا به معلول خویش ضرورت بخشیده و معلول در پی آن هستی میپذیرد.  

بعلاوه، فلاسفه قیود دیگری نیز بر روابط علت و معلولی تحمیل کرده اند از قبیل سنخیت علت و معلول.  میگویند میان هر علت با معلول خودش سنخیت و مناسبت خاصی حکمفرماست.  اینکه هر جزئی از جهان در جایگاه خاص خویش است در پرتو این قاعده است.  لذا میگویند که سنخیت علت و معلول از اجزای مهم اصل علیت است و بدون آن علیت بدون معنا میشود.  در این قاعده نیز تردیدهائی وجود دارد.  اما واقعیت اینست که این بحث وجوب بیشتر بازی با الفاظ بنظر میرسد و احتمالاً برای امور کلامی ساخته و پرداخته شده است.

تسلسل علل

فلاسفه را اعتقاد بر اینست که سلسله علل متناهی است و نامتناهی بودن آن محال است.  یعنی که:

معلول <------ علت (معلول) <------- علت (معلول) <-------   ......    <------ علت اول (علت العلل)

از سمت راست که توجه کنیم، هر معلولی ناشی از علتی است که خود زائیده علت بالا دستی خود میباشد و این سلسله زنجیروار همینطور ادامه پیدا میکند.  نهایت اینکه این سلسله علت و معلول ها به علتی منتهی میشود که قائم بالذات است و موجودیت آن از علت دیگری صادر نمیشود.  فلاسفه مشّاء میگویند که " تسلسل محال است" و هریک از آنها برهانی در این ارتباط داده است.  بویژه اینکه این براهین در بحث خداشناسی (الهیات) کارکرد مهمی پیدا کرده و اصلاً برای اثبات وجود ذات باری تعالی بکار میرود.   به آن علت اولیه، "علت العلل" یا علت نخستین گفته میشود.  فلاسفه میگویند علت العلل واجب است چه اینکه سلسله علل نمیتواند تا بینهایت ادامه یابد و این علت اولیه را مترادف با خداوند میدانند که سرچشمه همه امور از اوست.

در فیزیک نوین این تعابیر پذیرفتنی نیست و پایه های آن زیر سوأل برده شده است.   اصولاً مبحث علیت، موضوع پیچیده ای بوده که هنوز بر سر آن آرا متفاوت برقرار است.  ایراد دیگر اینست که سلسله نا متناهی چه عیبی دارد؟  مگر نه اینست که در ریاضیات مرتباً با سلسله نا متناهی اعداد سر و کار داشته و ایرادی هم بروز نمیکند!   تازه اگر این سلسله متناهی باشد چرا باید آنرا در دایره الهیات جستجو کنیم؟  ضمن اینکه در ریاضیات عالی تکنیکی وجود دارد که با دور زدن نقاط تکینه (singularity) و محصور سازی آن، خود را از دست این نقاط خاص خلاص کرده به بافت اصلی موضوع پرداخته میشود.  گو اینکه فیزیکدانان کامیاب میشوند لیکن فلاسفه دست بردار نبوده و تا مشکل آن یک نقطه خاص حل نشود باقی دستآورد ها را، حتی به تعداد بینهایت، نادیده خواهند انگاشت.  پس بطور خلاصه، فلاسفه با قبول اصل علیت، اعتقاد دارند که جهان تابع یک نظام ضروری و حتمی بوده که در آن، روابط موجودات از قطعیت و حتمیت برخوردار است بطوریکه تخلف از آن هرگز ممکن نیست.  جهان علم نیز اصل علیت را قبول دارد و بسیار مایل است که آنرا قطعی و لازم الاجرا بداند.  منتها تحقیقات یکصد سال اخیر نشان داده است که روال کار در دنیای بینهایت کوچکها تفاوت هائی دارد.  بطوریکه دانشمندان، علیرغم میل باطنی خود، ناچار از قبول این حقیقت شده اند که علیت در دنیای بینهایت کوچکها (منظور اتم و ذرات زیر اتمی) صادق نیست.   بد نیست عقیده ارسطو نیز گفته آید.

به عقیده ارسطو، عالم وجود قدیم و ازلی و ابدی است.  اما چون دور محال است، پس باید علتی نهائی جست که به آن متوقف شویم.  وی آنرا "محرک اول" یا علت العلل نامید که البته ساکن مطلق است و خود علتی ندارد و یا به تعبیر افلاطون "زیبائی" یا "خیر مطلق" است و به تعبیر خود ارسطو، "فکر مطلق" یا "عقل مطلق" میباشد.  او بی حرکت است زیرا که حرکت از جهت نقص است.  بهمین دلیل جایگاه این محرک اول که خود بی حرکت است، فلک الافلاک میباشد که محیط بر همه افلاک بوده و محرک آنان است.  او کامل است و علم او فقط به ذات خود است و نه به ماسوا زیرا که چون ماسوا ناقص است اگر به آن علم میداشت، خود ناقص میشد و استقلال خود را از دست میداد.  و مهمتر از همه اینکه او واحد است.  وصف جامی در این خصوص بسیار جالب و زیباست:

در آن خلوت که هستی بی نشان بود         به کنج نیستی عالم نهان بود

وجودی بود از نقش دوئی دور                     زگفت و گوی مائی و توئی دور

     جمال مطلق از قید مظاهر                          به نور خویش هم بر خویش ظاهر

                                              . . . 

 

=========================================================================

  • مرتضی قریب
۰۳
اسفند

مبانی حکمت مشّاء

(فلسفه ارسطو)

     اکنون، پس از ملاحظه مختصر سیر فلسفه و فلاسفه در یونان باستان، میخواهیم بطور مشروحتری از مبانی حکمت ارسطو یاد کنیم.  یادآور میشویم ورود ما در این حوزه نه بعنوان متخصص و معلم فلسفه بلکه بعنوان فردی از حوزه فیزیک و با دانش مقدماتی از آن ولی کنجکاو برای دانستن روابط این دو حوزه میباشد.  توضیح اینکه در سرتاسر این بحث و بحث های آتی، اصطلاح حکمت و فلسفه را بطور یکسان همردیف یکدیگر بکار میبریم.   اهمیت فلسفه ارسطو و لزوم شناخت آن نه بدلیل درستی و دقت این فلسفه بلکه بدلیل رواج آن در یک پهنه بزرگ جغرافیائی و در یک بازه زمانی طولانی میباشد.  بویژه اینکه در ایران پس از اسلام و سایر بلاد اسلامی، بیشترین مباحثات دانشمندان و فلاسفه حول و حوش فلسفه ارسطو بوده و میباشد.  بدلیل اینکه ارسطو تدریس خود را حین راه رفتن برای شاگردان بیان میکرده است لذا مجموعه تقریرات وی به "حکمت مشّاء " موسوم شده است.   

آثار ارسطو

   یکی از کارهای مهم ارسطو در زمینه منطق بوده است و اصولاً ایشان این فن را خود ابداع کرد تا بدینوسیله بتواند سفسطه و مغالطات سوفسطائیان را آشکار  کند.   یعنی بعنوان ابزاری برای تشخیص درست از نادرست استفاده شود.   مجموعه رسالات او در این باره تحت نام ارگانون (ارغنون Organon) تدوین شده  است.   ارسطو، بعداً دو رساله دیگر نیز در تکمیل نوشته های قبلی خود تحریر کرده و متمم ارگانون ساخت.  یک از ایندو در فن خطابه بنام "رتوریک Rhetoric" و دیگری در صنعت شعر بنام "پوئتیک Poetic" میباشد.   اما بخش عمده آثار ارسطو که مراد اصلی او از فلسفه همانها بوده است در چندین کتاب بشرح زیر طبقه بندی شده است.  البته ابن طبقه بندی ای است که نه او بلکه بعدی ها انجام دادند.

I- کتاب طبیعت (فیزیک)، کتاب آسمان، کتاب کون و فساد، کتاب نفس، کتاب حیوانات، کتاب آثار جوّ.  این دسته از کتابها به "حکمت سفلی" معروف شده اند زیرا راجع به طبیعیات و مادیات است.

II- کتاب مابعدالطبیعه (متافیزیک، زیرا بعد از فیزیک نوشته شد).  این کتاب خود بتنهائی به "فلسفه اولی" یا حکمت اولی معروف شده است زیرا راجع به مجردات و مباحث غیر مادی است و با اینکه از نظر ارسطو در جایگاه بعد طبیعت است اما نسل های آتی آنرا مهمتر تشخیص داده و آنرا اولی دانسته اند و این همان بخشی است که گاهی نزد حکمای ما به "الهیات" معروف است.

مجموع این دو دسته یعنی  I + II  به "حکمت نظری" موسوم است.  سایر کتبی که خارج از این مجموعه هست به "حکمت عملی" موسوم است و آن شامل موارد زیر است: کتاب اخلاق، کتاب سیاست، کتاب تدبیر منزل

تذکر مهم: با اینکه مراد ارسطو از فلسفه همه موضوعات مذکور در فوق بوده است اما نزد حکمای ما هنگامی که از فلسفه  نامی برده میشود، مراد همانا  "فلسفه اولی" است و عمده برخورد عقاید در همین حوزه است.   موارد مربوط به حکمت سفلی بعدها خود هریک بتنهائی علمی جداگانه را تشکیل داده و از سیطره کلی فلسفه آزاد شده و همراه با بسیاری از موضوعات دیگر که بعداً بوجود آمده اند، بدنه اصلی علم را بوجود آوردند.  بنابراین آنچه که امروز از فلسفه دوران ارسطو باقیمانده است همانا "فلسفه اولی" است که ما برای سادگی منبعد با همان عبارت "فلسفه" از آن یاد میکنیم.

خلاصه فلسفه اولی

    ارسطو آنرا چنین تعریف میکند: علم به "وجود" از حیث اینکه وجود است و نه علم به این یا آن وجود بلکه علم به "وجود" بطور مطلق و علم به حقیقت وجود و مبادی و علل و احوال و اوصاف اصلی آن.  قبل از توضیح بیشتر بد نیست به دو اصطلاحی که در ابتدای این بحث آمد و تفاوت آنها توجه کنیم. 

گفتیم که ارسطو منطق را ابداع کرد تا سفسطه و مغلطه موجود در اظهارات دیگران آشکار شود.  منطق در اصل دانشی در بیان روش درست اندیشیدن است و در خدمت فلسفه و خود شاخه ای از آنست که تا دوران معاصر همان گفته های ارسطو بوده است.   اما از میانه قرن نوزده مشمول اصلاحاتی شده و عملاً بخشی از ریاضیات مدرن شده و امروزه وارد علوم کامپیوتر شده است.   واژه سفسطه از sophisme (دانش) میآید که سوفسطائیان نیز بدان منسوبند.  اما در عمل بخاطر عملکرد بد خود و سوء استفاده از استدلال در اثبات موضوعاتی که خود میدانستند غلط است ولی در ازاء پول برای موکلین خود انجام میدادند (مشابه کار برخی وکلای نادرست) بدنام شدند.  گو اینکه این بدنامی چندان منصفانه نیست و در میان آنان حکمای بزرگ و شریفی مثل پروتوگوراس بوده اند. غرض از مغالطه (که انواع مختلف دارد) به اشتباه انداختن عمدی مخاطب است که امروزه در رسانه ها و جریانات سیاسی بصورت قاعده و روند رایج درآمده است.   اما تعریف امروزی ایندو بدینصورت است.

سفسطه گر: نادانسته مرتکب اظهار برهان انحرافی میشود.

مغالطه گر: دانسته و عمداً مخاطب را به اشتباه میاندازد با برهانی که ظاهر منطقی داشته اما در جهت اثبات مقصود گوینده است.

بعنوان مثالی از مغالطه گاهی معمول است که از زبان مسئولین شنیده میشود که رشد جمعیت ایران منفی است و لذا مردم را گمراه و به افزایش جمعیت و ریختن نفت بر آتش تشویق و ترغیب میکنند.   در حالیکه آنچه منفی است "آهنگ رشد" است و نه رشد.  مثلاً اگر سال پیش رشد %1.24 بوده امسال %1.2 است و کمتر شده است.   یعنی در هر حال رشد جمعیت مثبت بوده اما سرعت افزایش جمعیت کمی کاهش یافته است. در هر حال واقعیت اینجاست که همین منابع طبیعی موجود، حتی جمعیت فعلی، حتی اگر رشد صفر هم باشد، را نمیتواند پشتیبانی کند و این حقیقت بر صاحبان عقل پوشیده نیست.  پس این یک مغلطه است و توجه شود  مغلطه هائی نظیر این میتواند جبران ناپذیر و خانه برانداز باشد.  نمونه ای از سفسطه را هم میتوان از یکی دیگر از مسئولین شنید که مدتی پیش در حادثه سقوط هواپیمای تهران یاسوج سهواً گفت "احتمال زنده بودن مسافران هواپیما پس از سقوط زیر صفر است".  در حالیکه میدانیم احتمال عددیست مثبت و کوچکتر یا مساوی واحد.  گاهی نیز برخی برای بزرگنمائی میگویند احتمال وقوع فلان چیز 1000 درصد است که غلط واضحی میباشد.  چون سوء برداشت از واژه های رشد و آهنگ رشد و مغلطه مربوط به آنها بسیار رایج است، مثالی در پیوست برای رفع ابهام افزوده شده است.

مقدمه تاریخی

    ارسطو با آنکه شاگرد افلاطون بوده اما فلسفه او با فلسفه افلاطون تفاوتهائی داشته است.   اساس حکمت افلاطون بر اینست که آنچه به حسّ در میآید و جزء اداراکات ماست، اینها همه ظواهرند و نه حقایق اصیل.  این محسوسات قابل اعتماد نیست و آنچه بر آن علم و آگاهی تعلق میگیرد همانا عالم معقولات است و بس.  حقیقت اصیل این چیزها را وی "ایده" یا مطابق آنچه در مکتب فلسفی ما معمول است، " مُثُل " نامیده و آنچه که ما درک میکنیم را به مثابه سایه ای از موجودات واقعی دانسته که امکان درک مستقیم آنها وجود ندارد.  به عقیده وی مُثُل ها مطلق و لایتغیر و مستقل از زمان و مکان اند.  اما باید دانست که آنچه افلاطون در این باره آورده است همگی بازی با کلمات است و به هیچ وجه قابل اعتنا و صرف وقت نیست.  گو اینکه باید پذیرفت که این سستی استدلال اشکال کار وی و امثال وی نیست زیرا اشکال اساساً ناشی از فقر امکان مشاهدات تجربی است که به رویگردانی از مشاهده و نتایج تجربی انجامیده است.  ضمن اینکه البته عده ای پیش از این دوره با همان فقر امکانات تجربی ولی با جهت گیری درست فکری به نتایج درخشانی رسیدند.  بهر حال اگر هم در مواردی حرف درستی شنیده میشده است در حد گمانه زنی باقی میماند زیرا امکان تکرار مشاهدات مانند امروز به روش علمی وجود نداشت.  بنابراین اگر بر این نظریات و امثال آن نقدی هم وارد میشود نه آنکه حقیقتاً مشکل از ناحیه حکما تلقی شود بلکه مشکل برمیگردد به شرایط آن دوران چه اینکه فلاسفه آن دوران از حیث تفکر و تلاشی که برای درک حقیقت داشته اند از بزرگترین مغزهای زمان خود بشمار میروند.  بزرگترین سوء درک افلاطون و استاد بزرگوارش، سقراط، این بوده که گویا علم به مُثُل (یا بزعم ایشان، موجودات حقیقی) بالفطره در ذهن انسان به حالت خفته موجود است و فقط باید بگونه ای بیدارش کرد.  همینجا باید نتیجه بسیار مهمی را گوشزد کنیم و آن اینکه علم هر زمانه ای، هرچه که بوده و هست، مناسب همان زمانه خودش است و لزوماً قابلیت کاربرد در زمانهای بعد خود را ندارد.

    مرز جدائی فلسفه از سفسطه عبارتست از قبول واقعیت جهان خارج که مستقل از ادراک آدمی (یا اصولاً وجود آدمی) وجود دارد.   برخلاف افلاطون که چندان کاری به امور طبیعت نداشت و بیشتر توجه خود را صرف اخلاق و سیاست میکرد، اما ارسطو در موضوع طبیعت بطور گسترده ای وارد شده است.  ارسطو به اعتبار آنکه شاگرد افلاطون بوده، از نظر مشرب فلسفی تفاوت زیادی با او نداشته است.  مگر در یک مسأله اساسی.   و آن اینکه افلاطون فقط معقولات را بقسمی که ذکر آن رفت موجود واقعی میشمارد و محسوسات را جدای از آنها دانسته و بی اعتبار و فاقد حقیقت میپندارد.  در حالیکه ارسطو معتقد بوده که این باور، امریست ذهنی و نه واقعی.  لذا ارسطو حسّ و محسوسات را مقدمه علم دانسته و باور دارد که موجودات حقیقی اند و لذا کشف حقایق از طریق مشاهده و استقراء امکان پذیر است.   علم امروز نیز خود را مدیون و سپاسگزار این بخش از عقاید ارسطو میداند.

ماهیت و وجود

   دو مطلب مهمی که ارسطو و پس از وی حکمای مشّاء به تفصیل درباره آنها سخن رانده اند عبارتند از "ماهیت" یا چیستی و "وجود" یا هستی.  و برای این دو، تفاوت ماهوی قائل شده اند.  بنابراین، پس از آنکه ارسطو قائل شد که اشیاء و موجودات، مستقل از ذهن دارای واقعیت اند، به مصادیق آن پرداخته و در صورت قبول هر واقعیت، "وجود" آنرا تایید میکند.  حاصل قبول مظاهر هر واقعیت، کنار هم نشستن این دو مقوله با هم و درکنار هم خواهد بود یعنی چیستی و هستی.

مثال:  اشیاء و چیزهائی هستند که در ذهن ما نقش میبندد؛ مثل کوه، دریا، انسان، خورشید، تکشاخ،...

هرگاه ذهن ما به واقعیت وجودی این اشیاء اذعان کند و "هستی" آنها را در عالم واقع تأیید کند، در این صورت خواهیم گفت:

کوه هست، دریا هست، انسان هست، خورشید هست،....

و با کنار هم قرار دادن این دو مفهوم مختلف یعنی چیستی و هستی در کنار هم، ما به واقعیتی در جهان خارج (خارج از ذهن) اذعان میکنیم.  اما مواردی هم هست که چیزی فقط در ذهن ما وجود دارد مانند "تکشاخ" که همان اسب شاخدار افسانه ای باشد.  طبق افسانه ها اسبی است با یک شاخ بلند روی پیشانی و با هوشی سرشار و مشخصات دیگری که در کتابها آمده است.  آیا میتوانیم بگوئیم "تکشاخ هست"؟  طبعاً خیر.  زیرا چنین چیزی وجود خارجی ندارد و لذا واقعیتی بر آن مترتب نیست.  پس چیستی و هستی دو چیز متفاوتند و صرف چیستی، هستی را به ذهن متبادر نمیسازد.  در این مثال اخیر حکما اصطلاحاً میگویند که وجود با ماهیت مغایرت دارد و لذا تکشاخ ممتنع الوجود میباشد.  از همین مثال متوجه میشویم 3 رابطه بین چیستی و هستی برقرار است:

1- رابطه وجوب؛ که به آن رابطه، واجب الوجود میگویند.  مثلاً آتش میسوزاند.

2- رابطه امکانی؛ که به آن رابطه، ممکن الوجود میگویند.  مثلاً اسید سوزاننده است.

3- رابطه امتناعی؛ که به آن رابطه، ممتنع الوجود میگویند.  مثلاً جمع زوایای مثلث 3 قائمه است (و نه 2 قائمه).

مشّائیون در توضیح میگویند که در رابطه وجوب، دو جزء قضیه واجب و ضروری است و عقل از خلاف آن سرباز میزند.  مثل اینکه در علم کلام گفته میشود که "خداوند واجب الوجود است".  در حالیکه در دومی رابطه امکانی است یعنی ممکنست باشد و ممکنست نباشد چه اینکه برخی اسیدها سوزاننده است و برخی نه؛ مانند اسیدهای آلی.  در رابطه سومی رابطه وجود با ماهیت ممتنع است یعنی محال.

دیدگاه جدید:  میتوان این انتقاد را وارد دانست که اصولاً این خود ما هستیم که با تعریف ماهیت یعنی آن چیستی که در مخیله ما میگذرد، خود بخود یکی از این 3 رابطه را بر آن تحمیل میکنیم.  ما باید همواره پنجره ذهن را برای ورود افکار جدید باز بگذاریم تا در صورت لزوم تصورات قبلی خود را اصلاح کنیم.  انتقاد بزرگ بر فلسفه و فلاسفه ارسطوئی همانا فقدان این انعطاف است.  چه بسا اگر ارسطو خود حیات طولانی میداشت این اصلاحات توسط خود وی پیشنهاد میشد اما چه کنیم که پیروان او مایلند موضوعات مورد علاقه خود را در زرورق جاودانگی پیچیده و از دستبرد حک و اصلاح محفوظ دارند.  مشکل بزرگ برخی جوامع امروزی در همین دوگانگی است که در حالی که علم مرتباً متحول شده و راه های تازه میگشاید، اما ایدئولوژی لایتغیر و اصلاح ناپذیر است.   مثلاً وقتی میگویند که آتش میسوزاند و واجب الوجود است به این علت بوده که آتشی که قدما میشناخته اند همواره گرم و سوزاننده بوده.  قرینه دیگری براینکه علم هر زمانه ای برای دوران خودش خوبست.  در حالیکه امروزه آتش سرد هم داریم که نمیسوزاند.  پس حکم واجب الوجودی غلط از آب در میآید و تبدیل میشود به ممکن الوجود.  از سوی دیگر در مثال سوم در باب زوایای مثلث، چه اشکالی دارد که جمع زوایا 3 قائمه و حتی بیشتر شود؟  امروز با پیدایش هندسه کروی و مثلثات کروی کاملاً ممکن است که این قضیه برای مثلثی صادق باشد.  پس شاید بتوان گفت که رابطه بین چیستی و هستی عمدتاً رابطه امکانی باشد.  اما با این حال از نظر یک فیزیکدان هنوز قضایائی هست که بنظر میرسد واجب الوجود باشد.   مثل اینکه بگوئیم "قانون بقای جرم" که البته برای سالهای سال مهمترین و مفیدترین قانون در تبدیل و تبادلات زندگی روزمره بوده است وجود دارد.   اما در اوائل قرن بیستم با کشف تبدیلات هسته ای در صحت این قانون تردید بوجود آمد.  چندی نگذشت که با قانون جدیدتری رفع تردید شده و با شکل کلی تری بنام "قانون بقای جرم و انرژی" نه تنها اصلاح شد بلکه اعتلا نیز یافت.  بعداً خواهیم دید که این خاصیت عمومی علم است که بسمت یگانگی (Unification) پیش میرود.  پس میتوان اینگونه نتیجه گرفت که "قانون بقای جرم" را بعنوان یک واجب الوجود میتوان پذیرفت مادام که موردی دال بر نقض آن دیده نشود.  بمحض مشاهده موردی از خلاف، باید بدنبال اصلاح آن برآمد که البته این اصلاح انجام شد و "قانون بقای جرم و انرژی" فعلاً جایگزین آنست.  میگوئیم فعلاً، زیرا هنوز موردی برخلاف آن ندیده ایم و اتفاقاً قانونی است بسیار مفید و کارآمد که دانشمندان نمیخواهند بسادگی آنرا از دست دهند.  اما نکته مهم همینجاست که در حیطه علم هیچ چیز الهی و لایتغیر نیست و اگر در آتیه موردی بر نقض آن دیده شد باید آنرا پذیرفت.  اما این پذیرش احتمالی سهل و آسان هم نخواهد بود زیرا مکرر در مکرر صحت قانون بقای جرم و انرژی در موارد بیشمار به اثبات رسیده و تا دلیل محکمی نباشد دانشمندان از آن دست نخواهند کشید.  داستانی در همین رابطه ناظر بر این مقصود است.  موضوع آن به پدیده تباهی بتا (Beta decay) برمیگردد که موضوع جدید و روز دانشمندان در نیمه اول قرن بیستم بوده است.  در این پدیده طبعاً انرژی واکنش باید روی هسته دختر و الکترون سرشکن شود.  اما کاربرد اصول بقای انرژی و اندازه حرکت نشان داد که بخشی از انرژی گم شده است و ضمناً ذره دیگری هم در کار نیست تا تقصیر را بگردن او انداخت!   آزمایشات مکرر، دانشمندان را به این فکر متمایل ساخت که شاید اینجا استثنائا این قانون نقض گردیده است.  اما دانشمندی بنام پائولی خاطر نشان ساخت که اگر بخواهیم قانون مفید خودمان را همچنان حفظ کنیم ناچاریم که قائل شویم ذره بی بار و تقریباً بی جرمی بنام نوترینو وجود دارد که این اختلاف انرژی را دزدیده و چون بدون بار است و واکنشی با ماده ندارد از خود ردی بجا نمیگذارد.  الحق که دزد کارکشته ای باید باشد.  زیرا بسادگی از ماده عبور کرده و ضخامتی از سرب باندازه چندین سال نوری لازمست تا شدت یکدسته نوترینو به نصف کاهش دهد!  چندین سال گذشت تا با پیشرفت سیستم های اندازه گیری و بدام انداختن آن معلوم شد حق با اوست و لذا خطر از سر گذشته دانشمندان نفسی به راحتی کشیدند.  مقصود اینکه اینگونه هم نیست که صرف یک واقعه منفرد، قوانین پذیرفته شده یکشبه زیر و زبر شود.   پس نتیجه اینکه درباره انواع قوانین بقا که در فیزیک داریم باید گفت که اولاً وجود آنها  از طریق مشاهده محرز شده و ثانیاً واجب الوجودند، مگر اینکه خلاف آن مشاهده شود.  روش علم براین مبناست که به آنچه تاکنون کشف شده و به درک حقایق آن نائل شده ایم کماکان پایبندیم ولی این پای بندی گارانتی مادام العمر ندارد.  بلکه اگر یافته های جدید دلالت دیگری داشته باشند، برداشت های قبلی خود را اصلاح خواهیم کرد.  تنها حقیقت محرز و غیر قابل انکار، وجود خودمان است.  شایان ذکر است که عمده گرفتاری بشر، بویژه در جوامع عقب مانده، در همین بحث وجود نهفته است.  به عبارتی ما خیلی چیزهائی را که "هست"، "نیست" انگاشته و آنها را که "نیست"، "هست"فلمداد کرده ایم.  جان کلام همینجاست.

  • مرتضی قریب
۲۴
بهمن

فلاسفه باستان -3

    در بخش های گذشته تاریخ مختصر فلاسفه دو دوره مشخص در یونان و منطقه فرهنگی یونان را دیدیم و تطور آرا آنان را ملاحظه و از مهمترین نظریات علمی و فلسفی آنان آگاه شدیم.    اکنون بطور مختصر میخواهیم به ادامه سیر تحول فکری در این منطقه فرهنگی پس از دوره سقراط و شاگردانش پرداخته و ذکری از نامورترین فلاسفه این دوران داشته باشیم.   با اینکه مرکز ثقل دانشوران در این دوره سوم به اسکندریه انتقال یافته است معهذا بعلت پراکندگی و تنوع جایگاه جغرافیائی آنان، بهتر دیدیم این مرحله را بعوض دوره اسکندریه با دوره پسا سقراطی عنوان کنیم.   قابل ذکر است که تولد و مرگ اسکندر بترتیب در 356 و 325 پیش از میلاد اتفاق افتاده است.   در این دوره زمانی سلسله هخامنشی با شکست داریوش سوم منقرض و هم در این بازه زمانی دوره طلائی فعالیت ارسطو بوده که ذکر آن گذشت.  در ادامه، سیر تحول فلسفه را از 300 پیش از میلاد بدین سو پی خواهیم گرفت.  ضمناً چارت خلاصه فلاسفه از باستان تا دوره معاصر در پایان آمده است.

3- حکمای دوره پسا سقراطی (قرن سوم پیش از میلاد تا اوایل مسیحیت)

    استراتون: وی متولد آسیای صغیر است اما در جوانی راه آتن در پیش گرفته وارد مدرسه لوکیون که بانی آن ارسطو بود شد.   در این زمان پس از مرگ ارسطو، شاگردش، تئوفراستوس ریاست مدرسه را بر عهده داشت.   در این زمان اسکندریه، شهری که توسط اسکندر مقدونی در شمال مصر بنا  شده بود بتازگی میرفت که به مرکزی جهت جذب دانشمندان درآید.   استراتون بدانجا سفر کرد و بسمت معلم پسر بطلمیوس اول، سردار مقدونی، استخدام شد.   قابل ذکر است که حکومت فراعنه بعدی تحت عنوان سلسله بطالسه از این زمان آغاز شد.   وی پس از چندی به آتن بازگشت تا ریاست لوکیون را پس از مرگ تئوفراستوس برعهده گیرد.   مشغله اصلی او در فیزیک بود و در کارکرد اهرم و سقوط آزاد و صوت آثاری بجای گذاشته است.   او قبل از گالیله به این حقیقت پی برد که سقوط آزاد یک حرکت شتابدار است و سرعت جسم مدام افزایش می یابد.   

    دیکائرخوس: جغرافیا دان یونانی متولد سیسل.   او در جوانی زیر نظر ارسطو در لوکیون دانش آموخت و به جغرافیا علاقمند شد.   او در این راه از اطلاعات فراوان سرداران اسکندر که به نقاط دوردست رفته بودند کمال استفاده را برد.   او اولین کسی است که ایده "عرض جغرافیائی" را وارد نقشه های خود کرد.   بعبارت دیگر، روی نقشه های خود خطوط همترازی را رسم میکرد که نشانگر یکسان بودن زاویه سمت الرأس خورشید هنگام نیمروز است.  البته امروزه میدانیم که ارتفاع قطب (ستاره قطبی در نیمکره شمالی) برابر عرض جغرافیائی آن نقطه است.

     اقلیدس: متولد یونان و ساکن اسکندریه.   با تشکیل سلسله بطالسه در مصر که جمله پادشاهان آن بطلمیوس نام داشته و آخرین آنها ملکه معروف مصر، کلئوپاتراست، حکومت اینان بر مصر برای 2.5 قرن بطول کشید.   بطلمیوس اول حامی دانش بود و در عصر او بندر اسکندریه با جلب و جذب فضلا و علما رونق فراوان یافت.   بویژه آنکه تأسیس کتابخانه معروف اسکندریه آنرا به قطب فرهنگی آنروز تبدیل ساخت.   در جنب کتابخانه، دانشگاهی شامل باغ نباتات، باغ وحش، و رصدخانه بوجود آمد که مرکز علمی آنروزگار بشمار میرفت.   مهمترین کار اقلیدس تألیف کتاب "اصول هندسه" میباشد که مهمترین کتاب هندسه تا به امروز است.   شاید این تنها کتاب درسی است که بیش از هر کتاب دیگری تجدید چاپ شده است.  اما باید دانست که همه قضایای این کتاب از یافته های او نیست بلکه وی آنچه را که یونانیان از زمان طالس بدین سو بر آن دست یافته بودند (و یا مقتبس از دیگران) یکجا در کتابی واحد بصورتی علمی و منطقی به رشته تحریر درآورد.  در اینجا لازمست ذکری نیز از بزرگترین ریاضیدان دوره پیشین کرد که آثار او در کتاب اقلیدس بازتاب یافته است.  ائودوکسوس بزرگترین ریاضیدان دوره معاصر افلاطون بود که همراه او به مصر سفر کرده و از دانش آنجا بهره برد. او در یافتن حجم اشیاء اولین کاربردهای حساب انتگرال را بکار گرفت.  شاگردان وی اولین کسانی بودند که به مقاطع مخروطی توجه کردند.  اقلیدس بنیاد کتاب را بر یک سری مقدمات و تعاریف و بیان اصل متعارف و اصل موضوعه بنا نهاده و سیستماتیک قضایای هندسی را یکی بعد دیگری استنتاج میکند.   گویا تنها قضیه ای که از خود اوست اثبات قضیه فیثاغورث است.   با اینحال کتاب او منحصر به هندسه نیست بلکه از تئوری اعداد نیز گفتگو کرده برای گنگ بودن جذر 2 استدلال خودش را آورده است.  البته هندسه بعد از اقلیدس نیز به پیشرفت ادامه داده بطوریکه در قرن نوزدهم آن اصل موضوعه مهمی که همواره مناقشه برانگیز و مورد بحث ریاضی دانان قرار داشت  شکل دیگری پیدا کرده و هندسه های غیر اقلیدسی از بطن آن زائیده شد. 

    آپولونیوس: ریاضی دان یونانی متولد آسیای صغیر.   او در دانشگاه اسکندریه دانش اندوخت و مهمترین کار او تدوین کتابی در هندسه در باب "مقاطع مخروطی" است.   وی از سه منحنی نام برده و به قضایای آنها پرداخته که در کتاب اصول هندسه اقلیدس نامی از آنها برده نشده و اصولاً ناشناخته بود.  ریاضیدانان پیش از وی معلوم کرده بودند که اگر یک سطح مخروطی را با یک صفحه قطع کنیم، بسته باینکه صفحه عمود بر ارتفاع باشد یا نباشد و موازی با مولد باشد یا نباشد یکی از مقاطع مخروطی بدست میآید که دایره یکی از آنهاست.  تا آن هنگام فقط دایره شناخته شده بود و آنرا کامل ترین منحنی میپنداشتند.   در حالیکه نتیجه این تقاطع عموماً بیضی یا سهمی و یا هذلولی است.   قضایای وی سخت ترین بخش هندسه را تشکیل میداد و اغلب جایگاهش در انتهای کتاب هندسه در سالهای آخر دبیرستان در دوره معاصر بوده است که اغلب هم درس داده نمیشد.   متشابهاً در دوره خودش و تا سالها بعد این مقاطع مخروطی اهمیتی در نظر دیگران نیافت تا  اینکه در عصر کپلر و نیوتون اهمیت و جایگاه واقعی این مقاطع آشکار شده و بویژه اینکه مدار سیارات بیضی و دنباله دارها سهمی بوده و عملاً هیچیک دایره کامل نیستند.   امروزه در بازتاب دهنده های خورشیدی، سطح صیقلی بازتاب دهنده حتماً باید سهموی باشد.

    آریستارخوس: این منجم یونانی در جوانی راهی اسکندریه شده و پس از کسب دانش از فضلای محل در همانجا مسکن گزید.  او با مطالعه آنچه فیثاغورث و هراکلیتوس در باب افلاک و حرکت سیارات گفته بودند به این نظریه درخشان رسید: "اگر قبول کنیم که کلیه سیارات و از جمله زمین حول خورشید دوران میکنند در اینصورت توجیه حرکت اجرام سماوی بسیار آسان خواهد گردید".   بعلاوه چون ثوابت بنظر بیحرکت میآیند، پس باید بسیار دور از زمین باشند.   این اظهارات باعث شد که بعدها وی را کوپرنیک عهد باستان بنامند.   با توجه به مشابهت نظریه کوپرنیک با نظر آریستارخوس باید اذعان کرد که به احتمال زیاد کوپرنیک از نظر آریستارخوس مطلع و از آن استفاده کرده است (شاید با ترس و لرز).   از آنجا که نظر رایج توده ها در خصوص افلاک، همان نظریه قدیمی زمین-مرکزی بوده است و بویژه اینکه ارسطو نیز با اصلاحاتی (فلک تدویر) بر آن مهر تایید زده است لذا بیان نظر دیگری خارج از این چارچوب بسیار خطرناک و با مقاومت دیگران روبرو خواهد شد.   همین گونه نیز شد و یکی از فلاسفه رواقی آریستارخوس را کافر و بی دین خوانده خواستار محاکمه وی شد.   منتهی هنوز در جامعه آنروزگار تساهل و تسامح برقرار بوده و حاکمیت ایدئولوژیک هنوز فرا نرسیده بود.   چه بسا اگر این رویه تحمل افکار دگراندیش، همچنان ادامه پیدا میکرد کیفیت زندگانی امروز بشدت متفاوت میبود.  لازمست توضیح دهیم که اگر ما نیز در آن روزگار زندگی میکردیم، طبیعی ترین و عقلائی ترین فکر همانا ایده ثابت بودن زمین بوده چه اینکه همگان احساسی جز این نداشته و خلاف آنرا غیر عقلانی میپنداشتند.  بهرحال، او برای یافتن فواصل ماه و خورشید از زمین به ابتکاراتی چند دست زد.  از آن جمله میگفت که وقتی ماه در تربیع است و نیمی از آن روشن است لذا باید در رأس یک مثلث راستگوشه قرار گرفته باشد که دو رأس دیگر زمین و خورشید اند (به پیوست مراجعه شود).   پس علی الاصول با اندازه گیری زاویه ای که اشعه خورشید دریافتی روی زمین با نور دریافتی از ماه میسازد بتوان نسبت این دو فاصله را بدست آورد.   اما متأسفانه باز بهمان دلیلی که قبلاً گفتیم و نبود وسایل اندازه گیری دقیق، تعیین دقیق زاویه میسر نبوده و لذا وی فاصله خورشید از زمین را 20 برابر فاصله ماه از زمین بدست آورد.   در حالیکه این نسبت باید حدود 400 برابر باشد.  در نوبتی دیگر او به محاسبه ابعاد خورشید پرداخت.   هنگام کسوف سایه ماه روی زمین می افتد و او از روی اندازه گیری سایه و یک رشته محاسبات نتیجه گرفت (شکل پیوست)، که قطر خورشید 20 برابر قطر ماه و یا 7 برابر قطر زمین است در حالیکه در حقیقت این نسبت 400 است و نه 20 (یا قطر خورشید 109 برابر قطر زمین) .   محاسبات وی و اصول بکار رفته ایرادی ندارد بلکه اشتباه وی برمیگردد به محاسبه قبلی یعنی نسبت فاصله خورشید از زمین به فاصله ماه از زمین.    همانطور که گفتیم این نیز از ضعف امکانات اندازه گیری ناشی میشد و نه ضعف استدلال.   این نتایج با آنکه دقیق نبود لیکن نشان دهنده اوج ابتکار و خلاقیت در استفاده از روش علمی برای پاسخ به کنجکاوی در آسمان بود.   همین محاسبات اولیه که بر مبنای اصول علمی انجام شد بر آریستارخوس ثابت کرد که برخلاف نظر رایج، این زمین است که گرد خورشید میگردد و نه برعکس زیرا به اعتقاد وی این جسم کوچکتر است که باید گرد جسم بزرگتر بگردد و نه عکس.   متأسفانه این نگرش درست و عالمانه مغفول باقی ماند و 18 قرن طول کشید تا مقبولیت عامه پیدا کند.   جالبست که در قرن 21 هستند کسانی که هنوز باور دارند که زمین کماکان مرکز کائنات بوده و هر آنچه که بوده و هست و خواهد بود فقط و فقط برای زمینیان و نه همه زمینیان بلکه برای انسانهای آن و نه همه انسانها بلکه تیره و مکتب خاصی از آنها آفریده شده است (به مطلب "آفتاب آمد دلیل آفتاب" ، 97/11/4 مراجعه شود).   فاجعه آنجاست که چنین نگرشی کنترل جامعه را در دست بگیرد. 

     ارشمیدس: ریاضیدان و مهندس یونانی متولد سیسیل و بزرگترین مهندس عهد باستان است.   او زیر نظر استادانی که خود شاگرد اقلیدس بوده اند در اسکندریه دانش آموخت.   وی برخلاف رسم رایج، حوزه اسکندریه را ترک و راهی زادگاه خود سیسیل شد.   داستانهای زیادی درباره زندگی او رواج دارد از جمله این داستان که هیرون پادشاه سیراکوز به تقلب در تاجی که قرار بوده برایش از زر ناب بسازند مشکوک میشود.  طبعاً مسأله را با دوست خود، ارشمیدس در میان گذاشته و از او کمک میخواهد بطوریکه بدون آسیب به تاج به او بگوید که آیا در ساخت تاج بجای زر ناب بخشی نقره هم بکار رفته یا نه.  گویند که این مسأله تمام مدت ذهن او را مشغول کرده تا سرانجام روزی در حمام با توجه به بیرون ریخته شدن آب هنگام فرورفتن در خزینه راه حل را پیدا کرد.   معروفست که شادمانه با همان وضعیت در خیابانها دویده یافتم یافتم ( Eureka ) سر داد.  او از اینکه حجمی از آب که به بیرون میریزد باید حجم همان جسمی باشد که در آب فرورفته، دریافت که بسادگی حجم تاج را میتواند تعیین کند.  نهایتاً با توزین تاج و یک محاسبه ساده تقلب زرگر را کشف کرد (وزن مخصوص طلا و نقره بترتیب 19.3 و 10.5 گرم در سانتیمتر مکعب میباشد- توضیح اینکه چگونه درصد تقلب را میتوان پیدا کرد، در پیوست آمده است).   بدنبال این کشف قانونی را که بنام خودش معروفست عرضه داشت: "هرگاه جسمی در مایعی فرو رود باندازه وزن هم حجم مایع از وزن آن کاسته میشود".   جا دارد خواننده را به این نکته توجه دهیم که چه پیش از ارشمیدس و چه بعد از او انسانهای بیشماری این وضعیت را تجربه کرده اند، اما چه تعداد مثل او به این نتیجه رسیده اند؟   برای اینکه در دنیای علم و تکنولوژی به کشف یا ابداعی برسید، معمائی همواره باید ذهن شما را آزار دهد.   اینکه در خلاء ناگهان به کشف و شهودی رسید امکانپذیر نمیباشد.   با آنکه استراتون به کارکرد اهرم پی برده بود اما این ارشمیدس بود که اصول و قوانین آنرا که ناظر بر نیرو و فاصله اثر نیرو بود بطور ریاضی تدوین کرد.  وی چنان به این قوانین علاقمند شده بود که میگفت " نقطه اتکائی بمن بدهید تا دنیا را تکان دهم".    مفاهیم اولیه استاتیک و مرکز ثقل را نیز وی بنیان نهاد.  پیچ ارشمیدس نیز از ابداعات اوست که مانند تلمبه برای بالا کشیدن آب استفاده میشود.   در مورد هنر اعتقاد داشت که عقیده افلاطونیان دائر بر "هنر برای هنر" مردود است و هنر باید برای مقاصد عملی باشد.   وی با محاط و محیط کردن دو کثیرالاضلاع منتظم داخل و بیرون دایره و همزمان افزایش تعداد اضلاع، به بهترین تقریب برای عدد پی که تا آنزمان دست یافته بودند پی برد.   وی آنرا بین 3.14 و 3.142 اعلام داشت (به پیوست مراجعه شود).   بنظر میرسد او نیز به اولین ایده های حساب دیفرانسیل و انتگرال نزدیک شده بود و شاید با داشتن علائم ریاضی، پیش از نیوتون و لایب نیتس بر آن دست میافت.  بیجهت نیست عده ای او را نیوتون زمان باستان میدانند.   شهرت دیگر او مربوط به رساله ای است که تعداد دانه های شن لازم برای پر کردن حجم جهان را محاسبه کرد.  هدفش از این کار این بود که چیزی بنام نامحدود وجود ندارد.   همین ایده بنحو دیگری در کتاب مقدس یهود، سفر پیدایش باب 33، به مثابه عددی نامحدود ذکر شده است: "بیاد آور که تو قول داده ای که مرا برکت دهی و نسل مرا چون شن های ساحل دریا بیشمار گردانی".   ارشمیدس در سالهای پایانی عمر خود بیشتر روی طرح های نظامی کار میکرد و نهایتاً طی جنگی که بین روم و سیسیل در گرفته بود بدست سربازی رومی کشته شد.   میگویند در این جنگ بیشتر کشتی های دشمن توسط دستگاه هائی که ارشمیدس ساخته بود منهدم شد.

     اراتوستن: منجم یونانی متولد سیرنه (واقع در لیبی امروز) و ساکن اسکندریه.   وی منجم و جغرافیا دانی قابل بشمار میرفت و از اولین کسانی است که توجه خود را به گاهشماری و اصلاح آن معطوف داشته است.  بطلمیوس سوم وی را بدلیل شایستگی بسمت رئیس کتابخانه اسکندریه منصوب کرد.   یکی از دستآورد های وی در ریاضی، ابداع روشی برای تعیین اعداد اول است که بنام خودش "غربال اراتوستن" معروف گردید.  کافیست از عدد 2 آغاز کرده و اولین عدد را نگاهداشته و مضارب آنرا حذف کنید.  آنچه میماند به مثایه غربال کردن اعداد و عبور اعداد اول است.  در زمینه جغرافی نیز موفق شد نقشه های نسبتاً دقیقی از دنیای آنروز رسم کند که البته بعداً  استرابون و ابرخس نقشه های کاملتری ترسیم کردند.  اما به یاد ماندنی ترین کارهای وی در زمینه نجوم بوده.   وی زاویه میل محور زمین نسبت به صفحه گردش زمین بدور آفتاب (دایره البروج) را با  دقت خوبی اندازه گرفت که با مقدار کنونی 23 درجه و 30 دقیقه تفاوت اندکی داشت.   اما شاهکار وی اندازه گیری محیط کره زمین به میزان عدد امروزی یعنی 40000 کیلومتر است (پیوست فلاسفه باستان-1).   البته او واحد رایج زمان خود، استادیوم، را بکار برد.   او که در مصر میزیست از همان اطلاعاتی سود برد که آناکساگوراس در دست داشت و آن اینکه در اولین روز تابستان هنگام ظهر، خورشید در شهر سوئنه درست در سمت الرأس است در حالیکه در شهر او، اسکندریه، 7 درجه پائین تر از سمت الرأس است.   تفاوت کار او با حکیم قبلی در این بود که او به استناد این مشاهده سطح زمین را بجای مستوی، منحنی گرفته بود و فرض کرد که این انحنا بهمان شکل همه جای زمین وجود دارد.  فرض او بیجا نبوده زیرا فیثاغورث قبلاً کرویت زمین را تذکر داده بود (باستناد سایه زمین روی ماه) و ارسطوی عاقل نیز به استناد تغییر صور فلکی در حرکت از شمال به جنوب زمین بر آن مهر تایید زده بود.  با اینکه روش این دو حکیم هردو  علمی بوده اما اراتوستن با اختیار فرضیه صحیح به نتیجه صحیح رسیده شعاع زمین را حدود 6500 کیلومتر برآورد کرده و محیط زمین را به درستی اندازه گرفت.   اما این عدد بقدری در نظر مردم آن عصر بزرگ مینمود که آنرا باور نکردند زیرا با آنچه از دنیای شناخته شده عصر خود مقایسه میکردند باورکردنی نبود، این در حالیست که در نگاه امروز زمین بسیار کوچک شده است.   از همین رو عدد کوچکتری را که بعداً برای زمین تعیین شد آنرا مورد توجه قرار دادند.   داستان زندگی همواره مشحون است از کنار گذاردن واقعیات و گویندگان آن، به عوض آنچه عامه پسند تر است.  قابل ذکر است که دانشمند ایرانی، ابوریحان بیرونی نیز بعدها از روش فروافتادگی افق، شعاع زمین را به درستی اندازه گیری کرد (پیوست).

     پوسیدونیوس: فیلسوف و منجم یونانی متولد سوریه فعلی و ساکن اسکندریه.  وی از فلاسفه رواقی بوده صاحب تحقیقات علمی ارزشمندی نیز هست.  اما آنچه اینجا مهم است اندازه گیری نادرستی است که برای محیط زمین بدست داده و با روشی مشابه اراتوستن رقمی حدود 29000 کیلومتر را بدست آورد.   با وجود نادرست بودن اما بدلیل قابل باورتر بودن، بطلمیوس آنرا بر نتیجه اراتوستن ترجیح داده و علمای بعدی به اعتبار مقام بطلمیوس آنرا معتبر شمردند.  کریستف کلمب نیز به اعتبار همین برآورد نادرست پوسیدونیوس، فاصله بین اسپانیا و آسیا را دستکم گرفته و با ناوگان خود در 1492 راهی سفر شد.  او که تصور میکرد کمتر از یک هفته به آسیا خواهد رسید بعد از یکماه در حالی که ملوانان از گرسنگی در حال مرگ بودند به قاره جدیدی رسید که پنداشت هند است.   چه بسا اگر رقم درست اراتوستن را میدانست هیچگاه به این سفر دست نمیزد.  البته حدود 20 سال بعد ماژلان نه تنها این توفیق را یافت که خود را با سفر به غرب به آسیا برساند بلکه مهمتر از آن کره زمین را دور زده و ماوراء هر شک و تردیدی کرویت زمین را اثبات کرد.   او یک دریانورد کهنه کار پرتقالی بود که پس از مأیوس شدن از دربار پرتقال به دربار اسپانیا رفته و با ناوگانی متشکل از 5 کشتی جنگی و ملوانانی دست از جان شسته رهسپار غرب بقصد جزایر ادویه و حمل آن به میهن شد.   داستان این مسافرت بسی شگفت آور تر از مسافرت انسان به فضاست.   وی بدون داشتن اطلاع از طول قاره آمریکا و صرفاً بر اساس شهود، بالاخره خود را از طریق تنگه ای که امروز بنام خود اوست به اقیانوس آرام رسانده و پس از ماه ها مسافرت روی این پهنه آبی عظیم و دست و پنجه نرم کردن با تشنگی و گرسنگی بحدی که به آدمخواری کشیده شدند سرانجام به مجمع الجزایر فیلیپین و سپس جزایر ملوک در اندونزی رسید.  وی در جنگی که با بومیان درگرفت بدست آنان اسیر و زنده زنده خورده شد.  نهایتاً از آن ناوگان مقتدر فقط یک کشتی فرسوده که در اثر پوسیدگی در معرض غرق شدن قرار داشت پس از 3 سال دریانوردی خود را در سال 1522 به اسپانیا رساند.  از 265 نفر ناخدایان، افسران و جاشویان فقط 18 نفر در حال موت به میهن بازگشتند.   پادشاه اسپانیا خوشحال از محموله گرانقیمت و نیز یافتن راه دریائی بسوی آسیا از بزرگترین دستاورد این سفر یعنی دور زدن کره زمین غافل ماند.  شرح این داستان شگرف در جای خود بسیار خواندنیست.  بازگردیم به پوزیدونیوس، یکی دیگر از کارهای وی اشاعه احکام اختربینی بوده است و اینکه عالم علوی و ستارگان و سیارات در زندگانی آدمی مؤثر است.   متأسفانه چون این نظریات در دیده توده ها خوش مینماید لذا احکام تنجیم بعنوان یک علم مقبولیت عامه یافته و اثرات سوء آن حتی تا امروز ادامه یافت.

     ابرخس (هیپارخوس): منجم یونانی متولد آسیای صغیر.  وی نیز بر خلاف سنت رایج، بجای اسکندریه در جزیره رودس اقامت گزیده و رصدخانه ای در آنجا احداث کرد.  او با پیروی از آریستارخوس و کارهای وی به اندازه گیری ابعاد و مسافات ماه و خورسید از زمین پرداخت.   او با استفاده از پدیده "اختلاف منظر" توانست فاصله ماه از زمین را اندازه بگیرد (به پیوست مراجعه شود).  برای اینکه این کار دقیق انجام شود نیازمند جداول مثلثاتی بود که خود آنرا بنیان نهاد.  او فاصله ماه از زمین را 30 برابر قطر زمین تعیین کرد.   با اتکا به اندازه گیری اراتوستن در مورد شعاع زمین، ابرخس این رقم را حدود 390000 کیلومتر تعیین کرد که با رقم دقیق فعلی یعنی 384000 کیلومتر تفاوت چندانی ندارد.   او که همواره نظاره گر آسمان بود، در یکی از شبهای 134 پیش از میلاد نور شدید ستاره ای را کشف کرد که در ارصادات قبلی نبود.   امروزه میدانیم که او یک ستاره "نوا Nova" را کشف کرده بود که البته مخالف تصور رایج یونانیان بود چه اینکه افلاک را ابدی و لایتغیر میپنداشتند.  در نظر یونانیان باستان و مردمان پیش از ایشان، آسمان قدسی و مبرّا از هر کون و فساد پنداشته میشد و از همین رو با اینکه مشاهده شد اما آنرا ثبت نکردند و ایدئولوژی بر تفکر علمی غلبه کرد. در حالیکه چینی ها که چنین باوری نداشتند آنرا ثبت کردند.  این اتفاق ابرخس را واداشت که فهرستی از ستارگان قابل رؤیت تهیه کند.  طی یک بازه چندین ساله او فهرستی از حدود 1000 ستاره مرئی را که بر حسب میزان روشنائی، "قدر"، مرتب شده بود تهیه کرد که تا مدتها بعد از رنسانس مورد توجه بود.  وی محل هر ستاره را بر حسب طول و عرض نجومی (مختصات کروی) مشخص نمود.  نقشه ای که بدین ترتیب تهیه شده بود او را به کشف تازه ای راهنمائی کرد.  او پس از مدتی، رصد های جدید خود را با اطلاعات قبلی مقایسه کرد و متوجه یک تغییر مکان بطرف شرق برای همه ستارگان شد.  با کمی تعمق دریافت که این مبداء طول نجومی (معروف به نقطه گاما) یعنی محل تلاقی دایره البروج با استوای آسمان است که تغییر مکان داده است.  در اینجا او به حرکت تقدیمی (precession) محور زمین پی برد که امروزه میدانیم حدود هر 27000 سال یکبار میچرخد.   از همین رو امروزه ابتدای اعتدال ربیعی که قبلاً در 2300 سال پیش برج حمل بوده اکنون یک برج بعقب رفته (یعنی 30 درجه) در صورت حوت واقعست.   او در نقشه آسمانی خود ستارگان را بر حسب قدر از روشن ترین (قدر اول) تا کم نور ترین (قدر ششم) دسته بندی کرد.  ستاره قدر 6 کم نور ترین ستاره ای است که بتوان با چشم غیر مسلح مشاهده کرد.  ابرخس در طرح آسمانی خود سیستم پیچیده فلک تدویر را با اضافاتی همچنان حفظ کرد.  البته در این طرح، همچنان پیشگوئی وضعیت آسمان با دقت میسر خواهد بود اما در حقیقت آنچه واقعیت داشت نظریه آریستارخوس بود.   اما نظریه آریستارخوس با همه سادگی که داشت و طبعاً همه دقتی که بالقوه میتوانست داشته باشد مورد پذیرش عصر خود قرار نگرفت.  به یک دلیل مهم.   مردم آن عصر نمیتوانستند باور کنند و به هیچ وجه بپذیرند که زمین با این عظمتی که دارد و این دریاهای پهناور چون گوی گردانی در فضا معلق باشد.   همانطور که قبلاً گفته شد ما باید ذهن خود را از اطلاعات فعلی خالی کنیم تا بتوانیم معضل آنان را درک کنیم.  لازم بود زمان تا عهد کوپرنیک سپری شود تا جهانشناسی آریستارخوس جایگاه خود را بازیابد.

      لوکرتیوس: فیلسوف و شاعر رومی متولد و ساکن رم در قرن اول پیش از میلاد.  امپراطوری روم باستان بعد از ضعف یونان پس از اسکندر، دست اندازی به یونان و نواحی مفتوحه آنان را آغاز میکند.  شهرت روم باستان بیشتر مدیون قانون گزاران آن و کشورداری و کشورگشائی امپراطوران آن میباشد.   لذا رومیان از علم و حکمت چندان بهره ای نداشته و آشنائی آنان با این حیطه از طریق تماس با یونانیان آنگاه که یونان را مسخر خود کردند میباشد.    لذا پیدایش متفکرین رومی حاصل این ارتباط فرهنگی با علم و فلسفه یونانیان بوده و اینان بنوبه خود عامل انتقال علم و فرهنگ یونانی به اروپای آینده بشمار میروند.   از جمله این متفکرین رومی، مشهورترین آنها لوکرتیوس میباشد.   او از طرفداران پروپاقرص اپیکور و دموکریتوس بوده و در کتاب خود، "درباره طبیعت اشیاء"، فلسفه آنان را درباره جهان طی منظومه ای دلکش و زیبا به روشنی تشریح کرده است.   او نیز به جزء لایتجزا اعتقاد داشته و حتی میگفت که پدیده های غیر مادی مثل روح و ذهن نیز از اتم تشکیل شده منتها از جنسی لطیفتر از اتمهای مواد معمولی.   وی حتی این اعتقاد را به خدایان نیز تسری داده و اینکه آنان هم از اتم تشکیل شده اند ولی در امور آدمیان دخالتی ندارند (بر خلاف یونانیان که خدایان کوه المپ را در کار آدمیان مؤثر میدانستند).   او توصیه میکرد که از مرگ نبایستی واهمه داشت چرا که آغازیست برای یک آرامش ابدی.    اکنون بخشی از منظومه وی درباره طبیعت اشیاء را در زیر میآوریم:

اتمها میتوانند سیر خود را متوقف کنند و از حرکت بازایستند.  و با ایست خود انواع تازه ای از حرکت ایجاد کنند.  در حقیقت بسیار گمراه شده ای زیرا فضایی تهی وجود دارد که تمام ذرات بنیادی در آن حرکت میکنند.  حرکتی به اجبار، خواه بوسیله وزن خود یا بوسیله نیروئی خارج از آنها.  وقتی که آنها تصادم میکنند به هم برخورد میکنند و از هم دور میشوند.  هیچ جای شگفتی نیست، چون آنها صلبیت مطلق دارند.  کاملاً متراکم اند و چیزی پشت سر آنها نیست که سدی در مسیر آنها باشد.  .... هیچ اتمی هرگز آرام ندارد و در فضای تهی میآید، اما همواره میراند یا رانده میشود.  به شیوه های گوناگون.  و تصادمهای آنان سبب میشود، بر حسب مورد، بازپس رفتن بیشتر یا کمتری را.  هرگاه در متراکمترین حالت ترکیبی نگاه داشته شوند، به فاصله هائی نزدیکتر، که فضای میان آنها، بر اثر درهم رفتن شکل، ممانعت بیشتری داشته باشد، صخره یا سنگ خارا، یا آهن پدید میآید و یا چیزهائی با چنین طبیعت.  برخی دیگر هستند که برخورد های گاه به گاه آنان، جدائیهای آنها در فاصله های بیشتری است.  از اینهاست که بما بخشیده میشود هوای رقیق، آفتاب درخشان. .... هیچ جای شگفتی نیست که وقتی اتمها در حرکت دائم باشند، کل آنها در سکون مطلق به نظر آید، جز آنکه اینجا و آنجا تک تک جنبشی است.  ماهیت آنها دورتر از حوزه احساس ما قرار دارد.  بسیار، بسیار دورتر.  وقتی که نتوانیم خود اشیاء را ببینیم، آنها ناگزیر حرکتهای خود را پنهان میکنند.  بویژه آنکه اشیائی را که میتوانیم ببینیم نیز، غالباً وقتی که در فاصله ای دور باشند حرکتهای خود را پنهان میکنند.  گوسفندانی که بر تپه ای میچرند، حرکت میکنند، مخلوقات پشمی، پوزه بر علف شیرین میزنند، علفها با شبنمی که چون گوهر بر آنها میدرخشد، هر یک از آنها را بسوی خود میخواند و بره ها میچرند.  بازی میکنند، و در آفتاب برق میزنند.  این همه از دور دست چونان لکه ای کبود، یک سفیدی بر تپه ای سبز، ساکن بنظر میآیند.  یا به هنگامی که ارتش های بزرگ در دشتهای وسیع جنگوار به جنبش در میآیند و درخشش آنها به آسمان میرسد، و همه جهان اطراف از آلات مفرغی برق میزند، و زمین پایمال شده، زیر آهنگ لگد های آنان میلرزد، کوههای سفید پژواک غرشها را به ستارگان میرساند، و سوارکاران، چهار نعل زمین را به لرزه در میآورند، باز هم در بلندای تپه ها جائی هست که از آنجا ناظر صحنه، سپاه را در سکون، و تنها فروغی تابان بر دشت میبیند. 

        

        سوسیگنس: منجم یونانی ساکن اسکندریه.  وی در حدود 50 پیش از میلاد در اسکندریه میزیست.  مصریان در آن دوران از تقویم خورشیدی استفاده میکردند و سال را 365 روز کامل در نظر میگرفتند.  یعنی 12 ماه 30 روزه و 5 شبانروز اضافی بدون نام در انتهای سال.  اما این ربع روز اضافی را که صرفنظر کرده بودند باعث عقب افتادن شروع سال جدید شده و هر 4 سال باندازه 1 روز آغاز سال جدید عقب گرد میکرد.  لذا بعد از 1460=4*365 سال به قهقرا رفتن دوباره ابتدای سال به جای نخست باز میگشت.  درست شبیه دونده ناتوانی در میدان دو که پس از مدتی عقب افتادن مجدداً خود را در ابتدای دسته دوندگان میبیند.  البته در عصر بطالسه کوشش هائی برای اصلاح تقویم بعمل آمد ولی مصریان سنت گرا نپذیرفتند.  رومیان نیز با آشفتگی مشابه در تقویم خویش روبرو بودند.  بنابراین سوسیگنس منجم، تقویم اصلاح شده خورشیدی مصر را به ژول سزار امپراطور وقت روم عرضه داشته و وی به سال 46 پیش از میلاد آنرا پذیرفت.  در این تقویم که به تقویم یولیانی (یا قیصری) موسوم است سال 365 روز بوده و هر 4 سال آنرا کبیسه کرده 366 روز محسوب میکنند.  این تقویم تا به امروز با تغییراتی جزئی معمول و رایج بوده است.  اما این تغییر جزئی که گفتیم ناشی از این حقیقت است که عدد دقیق سال برابر 365.2422 شبانروز است و نه 365.25 و این اختلاف، هرچند جزئی، در طی سالهای آتی جمع شده و مجدداً باعث عدم تطابق مبداء سال قانونی با سال فصلی میشود (هر 128 سال یکروز جلو میافتد).  لذا در 1582 میلادی، پاپ گریگوری سیزدهم دستور اصلاح داده گفت که آخر هر سده کبیسه نشود الا سده هائی که پس از حذف دو صفر قابل قسمت بر 4 باشد.  این شکل جدید به تعدیل گریگوار موسوم شد و بسیار دقیق است بطوریکه هر 3200 سال فقط 1 روز زیاد میآورد و لذا باید در دوره های 3200 ساله استثنائاً از کبیسه سال آخر چشم پوشید.  حکیم عمر خیام نیشابوری، روش دقیق تری ابداع کرده و علاوه بر کبیسه معمول هر چهار سال، تفاوتها طی 32 سال تجمیع شده و سال 33 ام را کبیسه میگیرد و آنرا هردوره 33 ساله تکرار میکند (تعدیل وی 24 بار دقیقتر و صحیحتر از تعدیل گریگوری است).

     هرون اسکندرانی: مهندس یونانی و طبعاً ساکن اسکندریه.   با ضعف و فتور سلسله بطالسه، اسکندریه عملاً از 30 پیش از میلاد به یکی ار ایالات رومی تبدیل شد.  شعله نور و حکمت این شهر نیز رو به افول بوده اما یکباره خاموش نشد بلکه تا چند قرن بعد بارقه هائی از آن گهگاه درخشیدن میگرفت.  هرون از مهندسین معروف این عصر در حدود سالهای قرن اول میلادی بود.  شهرت او ببشتر برای اختراع ماشین بخاری است که بنام خود او معروف گردید.  این ماشین، کره ای توخالی بود با دو لوله خمیده در طرفین آن که با جوشش آب درون کره از این دو لوله خارج و باعث چرخش آن میشد.   این اولین استفاده از نیروی بخار بوده که تاریخ علم بیاد دارد.   مادام که نیروی بردگان و کارگران ارزان قیمت وجود داشت، استفاده از نیروی بخار در مخیله کسی خطور نمیکرد.  پس بدرستی میگویند که احتیاج مادر اختراع است.  هرون کتابی در بحث مکانیک نوشته و از ماشینهای ساده نظیر اهرم، قرقره، سطح مورب، چرخ چاه، پیچ، گوه، و امثالهم نام برده به تشریح عمل آنها پرداخت.  بعلاوه کتابی نیز در باب هوا نوشته (pneumatics ) و در آن به تشریح خصوصیت مادی هوا و تراکم پذیری آن پرداخته و ثابت کرد که هوا متشکل از ذرات ریزی است که بین آنها فضای خالی وجود دارد.  یعنی تأیید نظریه اتمی دموکریتوس.  بعدها این عقاید مجدداً در قرن 17 و 18 توسط دانشمندان درباره هوا و بطور کلی گازها مورد توجه دوباره قرار گرفت. 

     بطلمیوس: منجم یونانی ساکن اسکندریه حدود نیمه اول قرن دوم بعد میلاد.  بیشترین شهرت وی در گردآوری و تدوین آثار گذشتگان درباره علم نجوم است بطوریکه برای 1300 سال نظرات او نظر غالب در جهان بوده است.   او سامانه فلکی ابرخس را اقتباس کرده و مروج آن گردید بطوریکه نزد دیگران به منظومه بطلمیوسی  شهرت یافت.  با آنکه منظومه وی واقعی نیست معهذا میتواند برای پیشگوئی نسبتاً دقیق حرکت سیارات استفاده شود و تا زمان تیکوبراهه در قرن شانزده که رصدهای دقیقتری انجام داد همچنان مورد رجوع منجمین بوده است.   بطلمیوس با استفاده از فهرست ستارگانی که ابرخس تهیه کرده بود، اضافاتی نیز خود آورده و دستورات جدیدی در علم مثلثات بر آن افزوده و کتابی تدوین کرد.  در این کتاب وسایل لازم برای رصدهای نجومی و طرز کار آنها را نیز تشریح کرده و منجم را از هر حیث بی نیاز از مراجعه به مراجع دیگر کرد.  لذا چنان نظر آیندگان را بخود جلب کرد که صفت "بزرگترین تألیف ریاضی" (یا Majestic) را برای خود کسب نمود که پس از ترجمه در نزد منجمین ایرانی به "المجسطی" موصوف گردید.   وی کتابی نیز در جغرافیا دارد که بر مبنای اطلاعات پیشین اراتوستن و ابرخس بوده اما به مقدار زیادی نیز از اطلاعات لژیونهای رومی در لشکر کشی های آنان سود برده است.  او جدولی از طول و عرض نقاط مهم تهیه کرده و نقشه های جدیدی بدان منضم ساخت.  مهمتر از همه اینکه اندازه گیری های پوسیدونیوس را بر اراتوستن ترجیح داده و محاسبه اشتباهی او یعنی 29000 کیلومتر را که برای  محیط زمین بدست آورده بود قبول کرد.  آیندگان نیز به اعتبار مقام بطلمیوس این رقم را مد نظر داشته و سرانجام همانطور که قبلاً گفتیم منجر به مسافرت خوشبینانه کریستوف کلمب و کشف قاره آمریکا توسط وی شد.  

     هیپاتیا: فیلسوف زن یونانی متوفی به سال 415 میلادی در اسکندریه.  از بعد بطلمیوس، با پا گرفتن مسیحیت، شعله فروزان دانش در اسکندریه بتدریج رو به زوال گذاشته تا بالاخره در زمان این بانوی دانشمند به پایان غم انگیز خود میرسد.  شهرت او بیشتر از این جهت است که یگانه زن دانشمند عصر قدیم میباشد.  فصاحت گفتار و سطح دانش او که با زیبائی  جمال توأم شده بود او را برای آیندگان به نمونه ای از کمال دانش و مظهر تقوا مبدل ساخت.   او در اسکندریه در جمع کثیری از شاگردانش تدریس میکرد و شرح و تفسیر عالمانه ای از کارهای دانشمندان بویژه بطلمیوس و دیوفانتس را عرضه میداشت.  در این زمان مسیحیت دین رسمی روم شده و از مدتی پیشتر نیز اسکندریه از ایالات مفتوحه امپراطوری روم بشمار میرفت.  با این وجود او هنوز به دین ابا و اجدادی خود وفادار مانده و لذا مرتباً در معرض شدیدترین آزار و اذیت متعصبین دینی قرار داشت.  در چندین نوبت کتابخانه اسکندریه دستخوش حمله اجامر و اوباش قرار گرفت به بهانه اینکه کانون دانش بت پرستان و مرکز الحاد و کفر است و آنچه هم باقیمانده بود بعداً در حمله اعراب مسلمان از بین رفت.  در نهایت، طی یکی از همین حملات که به رهبری اسقف اسکندریه و طلاب مسیحی صورت گرفت، او را از ارابه اش پائین کشیده سنگسار کرده و بدنش را پاره پاره کردند.   این دشمنی و کینه ورزی ایدئولوژی با دانش و خرد نه بار اول بوده و نه همچنانکه شاهد بوده و هستیم بار آخر است.  دانش و معرفت برای بقا و رشد نیازمند محیطی آزاد برای بیان و مباحثه هستند در حالیکه ایدئولوژی، از هر نوع که باشد بویژه نوع دینی آن، از چنین محیطی رویگردان است و از آن بر نمیتابد.  ایدئولوژی مانند یک جاده یکطرفه بوده و جائی برای بیان غیر و هرگونه پیچش و گردشی ندارد.  در چنین محیطی امکان تولید دانش، رشد و هرگونه گردش آزاد عقاید مطلقاً وجود ندارد.  باری، عصر طلائی دانش و فلسفه در یونان باستان در اینجا به پایان میرسد.  در سالهای برزخ بین این دوران تا شکوفائی مجدد علم، دانشمندانی اینجا و آنجا بصورت پراکنده، افتان و خیزان مشعل نیمسوز علم را حمل کرده بدیگران سپردند.  بویژه اینکه در این راستا، دانشمندان ایرانی در بازه محدودی که فرصت یافتند این مهم را بخوبی انجام داده و نه تنها محملی برای انتقال علم و فلسفه شدند بلکه خود نیز چیزهائی برآن افزودند که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

 ==================================================================

 

    

  • مرتضی قریب
۱۹
بهمن

فلاسفه باستان -2

    در بخش پیشین، نگاهی اجمالی به نظریات و آراء برخی از مهمترین فلاسفه پیش از سقراط انداختیم.   اکنون نگاهی اجمالی به عقاید سقراط و شاگردان معروف وی انداخته و بعداً بطور مفصل تر از آراء و عقاید ارسطو که از معروفترین حکمای این دوره بوده  و رسماً بنیانگذار فلسفه شناخته میشود بحث خواهیم کرد.  قابل ذکر است که حکمای پیش از سقراط عموماً برون گرا بوده و سعی میکردند که حتی المقدور با نگاه به طبیعت جویای حقایق گیتی باشند و تا حد زیادی در این کار موفق بوده اند.   اما با ظهور سقراط و پیروان وی، فلسفه به مسیر تازه ای افتاد که اخلاق را در کانون توجه قرار داده و فلاسفه با بی توجهی به عالم بیرون، عالم درون را مرکز توجه قرار دادند. در این دوره موضوعات عقلی و اخلاقی و بعبارتی موارد مرتبط با انسان در کانون توجه قرار گرفت.

2- حکمای دوره سقراط (حدودد 450 تا 300 پ.م.)

     سوفسطائیان (Sophists):  در حوالی سال 500 پیش از میلاد، آتن به مرکزی ایده آل از لحاظ فرهنگی درآمده بود که موجب جلب فلاسفه از دیگر نقاط شده و رونق فلسفه را در این شهر مهم ایجاد کرده بود.  نظام حقوقی تازه ای در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد ظهور کرده بود.  در این میان، علاوه بر حکمائی که به کار طبیعت میپرداختند، طبقه ای از اهل نظر نیز بودند که کار اصلی آنان وکالت و نیز پرورش شاگردان برای مهارت در فنون بلاغت بود.  اینان یا با پذیرش وکالت از موکلین خود و یا با آموزش طرفین دعوی در فنون جدل و مناظره و طبعاً با دریافت مبالغی پول شرایطی را تسهیل میکردند تا موکل آنها در هرگونه دعوی و حتی در مشاجرات سیاسی پیروز گردد.  این طبقه از فیلسوفان کارشان ایجاد مکتب های فلسفی جدید نبود بلکه کارشان انتقاد از نظامهای موجود بود.  پروتوگوراس از شاخص ترین رهبران این طبفه بود.  مشهور بود که اینان بدون توجه به اصل حقیقت، با همه وجود و با استفاده از همه مهارتهای بیانی خویش سعی در به کرسی نشاندن منظور خود داشته و اغلب هم پیروز میدان بودند.  در واقع از این منظر عمل آنان بی شباهت با روش وکلای امروزی یا مؤسسات مشاوره ای نبوده و چندان محل انتقاد نمیتواند باشد.  چون خود را سوفیست مینامیدند، روش آنان در نظر آیندگان به روش سوفسطائی یا سفسطه مشهور گردید که امروزه بار منفی دارد و در شمار دشنام درآمده است.  آنها فایده را اصل تلقی کرده و مرجح بر حقیقت میدانستند.  فلسفه آنها این بود که در هر دعوی، دو طرف ماجرا باید در نظر گرفته شوند و حقیقتی بصورت مطلق وجود ندارد.  مثال آورده میگفتند که اگر امروز برای یک آتنی هوای شهر  معتدل است، اما برای یک مصری که از منطقه گرمسیر آمده همین هوا ممکنست بسیار سرد باشد.  لذا به یک نوع نسبی گرائی اعتقاد داشته و معتقد بودند که اخلاق نسبی است و "انسان میزان همه چیز است".  در شرح آن میگفتند که انسان برای درک امور جز حواس خود وسیله دیگری ندارد و چون حواس در افراد مختلف متفاوت است پس چاره ای نیست جز آنکه آنچه را هرکس درک میکند آنرا معتبر بدانیم و اینکه حقیقت واحدی وجود ندارد.  مثلاً اگر امروز سوأل شود کرانه جنوبی ایران کنار خلیج فارس چقدر است چه میگوئیم؟  پاسخ بستگی به خط کش ما دارد.  اگر مقیاس ما کیلومتر باشد یک چیز و اگر خط کش ما متر باشد عدد دیگری بدست میآید زیرا خمیدگی های بیشتری را درک میکند.  کدام حقیقت دارد؟  با گسترش این معنی به حوزه اخلاق این پرسش اساسی بوجود آمد که آیا اصولاً هیچ مطلق اخلاقی وجود دارد؟  جنبه افراطی این جماعت به شکاکان معروفند که در همه چیز بدیده شک و تردید مینگریستند.  در حقیقت اگر از منظر علم نگاه کنیم، شکاکیت معتدل هیچ زیانی به علم و روش کسب دانش نزده است که سهل است امروزه یکی از ابزارهای روش علمی بشمار میآید.  ناگفته نماند که بیشترین دشمنی سقراط با سوفسطائیان حول همین محور اخلاق است که سقراط به مطلق بودن اصول آن اعتقاد داشت.

    سقراط: آنچه درباره سقراط میدانیم بیشتر از خلال نوشته های دیگران است زیرا وی نه نوشته ای از خویش بر جای گذاشته و نه رسماً مکتبی را بنیان نهاده.   وی در ابراز عقیده بی پروا بوده و یگانه علاقه و دلبستگی اش فضایل اخلاقی و اشاعه آن بود.   او مانند اغلب فلاسفه، زندگی توأم با فقر و قناعت را پیشه کرده و از هرگونه تجمل و تظاهر بدور بود بطوریکه اگر در عهد مسیحیت بدنیا میآمد شاید به عنوان قدیس انتخاب میشد و یا اگر خود ادعای پیامبری میکرد امتی را پس از خود بوجود میآورد.   مباحثات وی معروف است و شاگرد وی، افلاطون، آنها را در کتاب خود آورده است.   وی در این مباحثه ها خود را به نادانی میزد و با سوألات زیرکانه کاری میکرد که مخاطب خود را مجبور به اعتراف به نادانی خود کند.   شاید همین رویه موجب برانگیختن مخالفین و نهایتاً محکومیت وی شده باشد.  او به شاگردانش بیهودگی تعالیم سوفسطائیان را تعلیم میداد و ناشایستگی مردم عالی مقام را به رخ میکشید.  دلیل اصلی محکومیت وی شاید همین بدنام ساختن دیگران بوده است.  تکنیک او در مباحثات همانا دیالکتیک یا فن جدل است که به نوعی از همان شیوه مرسوم سوفسطائیان استفاده میکرد.  اما در واقع، او شاخص ترین منتقد سوفسطائیان بوده و میگفت آنچه اصل است باید روشن کردن حقیقت باشد و نه برنده شدن در دعوی بهر وسیله ممکن.   او میگفت که کارش شبیه شغل مادرش است که ماما بود.   لذا معتقد بود که انسان بسیاری از حقایق گیتی را در بدو تولد بصورت غریزی در ذهن خود دارد و تنها کاری که باید کرد این است که کاری کنیم تا فرد آنها را مجدداً به یاد آورد.  از اینرو کوشش خود را در مباحثاتی که با مخاطب خود داشت با کار یک ماما مقایسه میکرد که سعی دارد در تولد نوزاد ذهن وی را یاری کند.   سقراط با آنکه خود علوم عقلی را از فلاسفه قبل از خود و امثال آناکساگوراس آموخته بود، معهذا نسبت به علوم و موضوعات این جهانی و چند و چون گیتی علاقه ای نداشته بلکه نسبت به یافته های آنان بدیده تردید مینگریست.   او بویژه متأثر از عقاید پارمنیدس بود که به محسوسات توجهی نداشت و لذا سوفسطائیان را بخاطر تعلق خاطری که به این دنیا داشتند خوار میشمرد.  بلکه بیشترین توجه وی معطوف به اخلاقیات و قواعد رفتار درست آدمی بود.   بجای توجه به اجرام فلکی، تقوی و فضیلت را در کانون توجه خویش قرار داد.  بیشترین مسائل مورد علاقه وی، مسائل انتزاعی از قبیل عدالت، شجاعت، حقیقت، شرافت، و فضیلت بود که همگی در حوزه اخلاق است.  در یک کلام، او مردم را به در پیش گرفتن یک زندگی توأم با فضیلت تشویق میکرد و آنرا زندگی سعادتمند میدانست.  لذا فلسفه با آمدن سقراط به مسیر تازه ای افتاد و انقلاب او وارد کردن اخلاق در فلسفه بود.   این تغییر نگرش در دیده یونانیان بسیار خوش آمد و چنان شد که ذوق و قریحه یونانی، که ستایشگر سقراط و شاگردان وی بود، به جانب قلمرو اخلاق متمایل شود.   و چنین شد که فلسفه طبیعی که امروزه به علوم تعبیر میشود راه افول را در پیش گرفت.    البته در این راستا نباید ایراد را متوجه سقراط و نحله وی دانست بلکه برعکس، این تمایل و گرایش طبیعی ذهن آدمی به این امور است چه به دلیل ایده آلیسم ذهنی انسان و چه به دلیل سخت بودن و رنج آور بودن تفکر علمی.   یعنی تفکر درباره حقایق گیتی و آنجا که کمیت بیشتر از کیفیت مورد اعتناست.   حتی امروزه نیز ذهن توده ها گرایش بیشتری به این امور کیفی داشته و برای آنان جذابیت بیشتری دارد که شاید از دیدگاه فیزیک امروز با "اصل اقل انرژی" قابل توجیه باشد.   ناگفته پیداست که سوء استفاده از همین تمایلات لطیف انسانی چقدر بالقوه میتواند برای جوامع انسانی خطرناک باشد.   شیطان صفتی در لباس سقراط با شعارهای زیبا و رفتار سقراط منشانه در پشت نقاب اخلاقیات میتواند جامعه ای را بورطه سقوط و نابودی بکشاند.  اینجاست که بخش های دیگری از فلسفه که مربوط به سیاست و مملکت داریست باید مورد توجه واقع شود.    بعداً خواهیم دید که فلسفه درست، پرداختن به امور طبیعی و اخلاقی هردو بموازات یکدیگر است. در مجموع، نفوذ سقراط به زیان علم تمام شد.  او علم را خوار میشمرد و باعث شد تا علم و فلسفه در دو نقطه مقابل هم دیده شوند.  بهر حال در نهایت، فعالیت های سقراط که مخل جامعه تشخیص داده شده بود در محکمه ای با رای اکثریت به محکومیت وی انجامید.   علیرغم میل باطنی قضات رأی دهنده و علیرغم اینکه وی در فاصله یک ماهه محکومیت تا اجرای حکم  بسهولت میتوانست فرار کند ولی با شهامت رأی دادگاه را پذیرفته و در نهایت آرامش جام شوکران (جام زهر) را سرکشید.

    افلاطون: نام اصلی این فیلسوف یونانی چیز دیگری بوده اما بعدها به دلیل داشتن شانه های پهن به این نام (Plato) معروف گردید.   وی شاگرد ممتاز سقراط بوده و هموست که اغلب کتابهای خود را از زبان سقراط و به یاد استاد عزیز خویش نگاشته.  تأثیر افلاطون بر فلسفه بیش از تأثیر سقراط بود و بهمین نسبت زیانی که بر علم وارد ساخت بیش از زیان سقراط بود.  او نیز مانند سقراط قلباً مایل به دموکراسی نبود بویژه که اعدام استاد خود را هم ناشی از کاستی دموکراسی حاکم در آتن میدانست و این گفته که "تا هنگامی که حاکم حکیم یا حکیم حاکم نشود دنیا روی آسایش نخواهد دید" از اوست.   جالب اینکه در تحقق این آرمان، در طول مدتی که در سیسیل بسر میبرد حاکم آنجا را تحت تعلیمات خود گرفت تا از او یک حاکم حکیم بسازد.   اما نه تنها سودی نبخشید بلکه نتیجه معکوس ببار آورده و حاکم با ظلم و ستم خود روی دموکراسی آتن را سفید کرد.   او در نیمه دوم عمر خود برای درس دادن به جوانان در آتن، مدرسه ای بنام " آکادمیا" تأسیس کرد که اولین دانشگاه در نوع خود بشمار میرفت.   بعدها نام آکادمی در زبانهای اروپائی به معنای اعم انجمن های علمی بکار رفت.   از افلاطون حدود 30 رساله بیادگار مانده که از بهترین آثار فلسفه بشمار میرود.   سبک این اثار بطور کلی بصورت دیالوگ است که بخاطر دلبستگی به استادش یکسوی مکالمه همواره سقراط است.   بیشتر آنچه راجع به سقراط میدانیم از خلال این گفتگوهاست ولی دانسته نیست چه مقدار از آنها نظرات و آراء شخصی افلاطون و چه مقدار از آن سقراط است.   او نیز مانند سقراط فلسفه طبیعی را به چیزی نگرفته و در عوض عمده بحث های خود را به اخلاق و مباحث انسانی اختصاص داده و مانند استاد خود فلسفه اخلاق را مهمتر از علوم طبیعی میدانست.   در نظر افلاطون فلسفه طبیعی و دانش فاقد استفاده عملی بوده و غایت آمال همه امور را نیل به خیر محض میدانست که طبعاً در اخلاقیات جستجو میکرد.  مهمترین موضوع در فلسفه افلاطون نظریه مُثُل (ایده) است که برمبنای آن موجودات این عالم سایه ای از موجودات حقیقی که او آنرا مُثُل نامید هستند و ما باید در پی معرفت بر آن موجودات حقیقی باشیم.  تمثیل غار که او در این رابطه بکار برده است بسیار جالب است.  او به ریاضیات مجرد نیز علاقه داشت و میگفت که فقط 5 جسم منتظم وجود دارد که بعداً به احجام افلاطونی معروف شدند (احتمالاً مقتبس از فیثاغورسیان).   اینها عبارتند از جهار وجهی، شش وجهی، هشت وجهی، دوازده وجهی، و بیست وجهی منتظم.   چهار تای اول را نماینده عناصر اربعه شمرده و پنجمین را نماینده کل عالم دانست.   بعلاوه عقیده داشت که کامل ترین منحنی، دایره است و لاجرم اجرام سماوی باید مسیری اینچنین را روی فلک بلورین آسمان طی کنند تا بدین ترتیب همه چیز در عین کمال باشد.   ضمناً معتقد بود که فلک سیارات هریک در حرکت خود نوعی موسیقی آسمانی تولید میکنند که با کمال تعجب تا زمان کپلر عقیده رایج بود.   کپلر در ابتدای کار خود تلاش وافر کرد تا موضوع احجام افلاطونی را در سیستم فلکی مورد نظر خویش بگنجاند که البته توفیقی نیافت.   این مسأله و بسیاری مسائل دیگر میرساند که آموزه های افلاطون تا چه مایه در اذهان محققین ادوار بعدی ریشه دوانده بود.   وی در ذهن کمال گرای خود داستانی درباره سرزمین افسانه ای "آتلانتیس" ساخته و پرداخته بود که تا قرون و اعصار بعد مردم ساده دل و افسانه دوست را بخود جلب کرده و آنرا حقیقت میپنداشتند.   همانطور که در سطور قبلی نیز گفتیم، این ذهنیت افسانه دوست توده هاست که فوراً جذب پدیده های فانتزی شده و خود بر شاخ و برگ آن میافزایند.   زیرا مردم بطور طبیعی شیفته عجایب و شگفتی ها هستند و امروز سینمای علمی تخیلی نیز برای پاسخ به همین نیاز است.   اما مشکل زمانی آغاز میشود که این موضوعات با سایر حقایق زندگی آمیخته و امور عادی زندگانی را دچار اختلال و گاه صدمات جدی نماید.   بعداً خواهیم دید که در بستر علم جدید شگفتی هائی مافوق همه عجایب عالم هست با این تفاوت که واقعی هستند و نه موهوم و خیالی.   مختصر آنکه مکتب افلاطون پس از وی نیز ادامه یافت و آکادمی او تا سال 529 میلادی همچنان بصورت مؤسسه ای وزین دایر و پا برجا بود (یعنی بیش از 900 سال!).   اما در این سال بدستور ژوستی نین، امپراطور روم شرقی، که بتازگی مسیحی شده بود تحت عنوان اینکه مدرسه بت پرستان و منشاء افکار ضاله است بسته شد.   مسیحیت بمحض در دست گرفتن حاکمیت سیاسی، مبارزه با مباحثات آزادانه متفکرین را آغاز کرد زیرا که ایدئولوژی دشمن تفکر آزاد است.  و چنین شد که آخرین سنگر تفکر آزاد تعطیل گردید.   معهذا فلسفه افلاطون تأثیر خود را بر افکار متفکران مسیحی دوران قرون وسطی همچنان حفظ کرد.   اما از قرن سیزده میلادی بود که نظرات ارسطو افکار او را به حاشیه رانده و خود طرز تفکر غالب از آن زمان به بعد شد.   این زمانی بود که آثار و کتب ارسطو که قبلاً به زبانهای عبری و عربی ترجمه شده بود در خلال جنگ های صلیبی به اروپا راه یافته و به زبان لاتینی ترجمه شد.   از آن زمان افکار ارسطو بلافاصله مورد پذیرش حکمای مسیحی قرار گرفته و نهایتاً جزئی تفکیک ناپذیر از فلسفه دین مسیحی شد.  در جشن عروسی یکی از شاگردانش حضور یافته و در سور و شادمانی شرکت جست.  سحرگاهان وی را در گوشه ای خفته یافتند که در خواب ابدی فرو رفته بود.  هنگام مرگ 80 سال داشت.

     ارسطو: وی در بخش شمالی یونان موسوم به مقدونیه در خانواده ای مرفه متولد شد.   پدرش طبیب دربار پادشاه مقدونیه بود.   از یاد نیریم که اغلب بخش های یونان آنروز با یکدیگر دشمن بوده و آتن هم یکی از مهمترین دولت شهرهای روزگار خود بوده است.   ارسطو در 17 سالگی به آتن رفته و شاگرد آکادمی افلاطون شد.   وی با نشان دادن هوش و ذکاوت سرشار، ممتاز ترین شاگرد آکادمی شد بطوریکه افلاطون وی را "عقل مجسم" مدرسه خود نامید.   ارسطو پس از مرگ استادش، آکادمی را ترک و به سفرهائی چند در دنیای یونانی آنروز دست زد.   در 41 سالگی به مقدونیه، زادگاه خود، فراخوانده شد تا تربیت پسر پادشاه یعنی اسکندر را بر عهده گیرد.   او چند سالی این مهم را بر عهده داشت تا آنکه اسکندر پس از آنکه پدرش بقتل رسید جانشین او شده و لاجرم درس و مشق را ترک و وارد سیاست شد.   ارسطو هم که دیگر کاری نداشت، آنجا را ترک و پس از بازگشت به آتن مدرسه خود موسوم به "لوکیون" را دایر کرد.   این مدرسه در باغی خارج شهر واقع بود و ارسطو ضمن راه رفتن و گردش، در حالی که شاگردانش او را همراهی میکردند تدریس میکرد.   از همین رو مکتب و حکمت وی صفت "مشائین" بخود گرفت و فلسفه او و همفکرانش به فلسفه "مشاء" معروف گردیده است.  عمده آثار وی در همین دوران شکل گرفت.   اولین فتوحات اسکندر، یونان بود و لذا مردم آتن دل خوشی از اسکندر و طبعاً استاد وی یعنی ارسطو نداشتند.   تا وقتی اسکندر زنده بود برای ارسطو مشکلی پیش نیامد اما بلافاصله پس از مرگ اسکندر دشمنی ها آغاز شده و همچنانکه امروز هم باب است او نیز به بی دینی متهم شد.   سرانجام، ارسطو برای آنکه به سرنوشت سقراط دچار نشود جلای وطن کرده در جائی دوردست رفته همانجا چشم از جهان فروبست.    آثار و خطابه های بجای مانده از وی چنان عظیم و متنوع است که در نوع خود دایره المعارفی یکنفره شامل همه دانش های آن عصر است.    با آنکه ارسطو به علوم طبیعی بسار اهمیت میداد اما فلسفه وی به این محدود نبوده شامل اخلاق، سیاست، فن بیان، شعر، موسیقی،نقد ادبی، منطق و بسیاری رشته های دیگر عصر خود بوده که بعداً در جای خود به آنها خواهیم پرداخت.   بی سبب نیست که وی را "معلم اول" نامیده اند.    همه آثار وی برجای نمانده ولی همانها که مانده بزرگترین میراث علمی بشمار میرود.   تفاوت سبک او در این آثار با سبک افلاطون، تکیه فراوان بر منطق و استدلال است و نه آرایه های ادبی.   بیجهت نیست استادش او را در همان ابتدا "عقل مجسم" نامید.   میگویند در رشته ریاضیات چندان شهرتی کسب نکرده، اما منطقی که او بنا نهاد چنان محکم بود که قواعد آن پایه های ریاضی را تشکیل داده و اصلاً خود به رشته ای در ریاضیات مبدل گردید.  ضمن اینکه مهارت وی در اثبات خلف در مورد اینکه ریشه دوم عدد 2 با هیچ عدد گویائی برابر نیست را در مباحث قبلی دیدیم.    نظریات او در مبحث زیست شناسی بسیار دقیق بوده و رده بندی او در باب حیوانات با آنچه امروز است تفاوت چندانی ندارد.   مثلاً در مورد دلفین نظر داد که در رده پستانداران است و نه ماهی ها زیرا بچه میزاید و به آن شیر میدهد.   اما 2000 سال طول کشید تا این رای مورد تایید سایر دانشمندان قرار گیرد.   اما اشتباهاً قلب را مرکز عقل و شعور میپنداشت که باعث رواج این عقیده در آیندگان شد.   در عوض کار مغز را خنک کردن خون میدانست و نه مرکز تعقل و شعور.   تعجب اینجاست که دو قرن پیشتر از وی آلکمایون پزشک یونانی وظیفه مغز را بدرستی بیان کرده بود.    در اینجا باید اذعان کرد که این نظریات، درست یا غلط، چون با اطلاعات تجربی پشتیبانی نمیشد اغلب در حد گمانه زنی بود.   قبلاً اشاره کردیم که نبود آلات و اسباب آزمایشگاهی اجازه چنین پیشرفت هائی را نمیداد.   بزرگترین نقطه ضعف ارسطو در کار فیزیک و نجوم بود.   او نظر یکی از منجمین متقدم خود را قبول کرده و آنرا بسط و توسعه داد و فلک تدویر نمونه آنست.   ضمناً عناصر اربعه امپدوکلس را نیز پذیرفته ولی عنصر پنجمی را هم خود اضافه کرد.   این عنصر پنجم "اثیر" نام داشت که میگفت افلاک و آسمانها از آن انباشته اند.   این فکر تا زمان آزمایش مایکلسون و مورلی نیز در فیریک رایج بوده و تنها نسبیت خاص انیشتن توانست نشان دهد که انتشار نور نیازی به آن ندارد.  در هیئت او نزدیکترین فلک به زمین، ماه است و آنچه زیر آن است عالم سفلی یا تحت القمر است.  زمین خاکی در مرکز جهان و کره آب احاطه بر آن داشته و سپس کره هوا و بالاتر از آن کره آتش است که همه از مقوله عالم سفلی است.  عالم عِلوی از فلک ماه رو به بالاست و بترتیب که بالا میرویم، فلک تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان، قرار دارند که همان افلاک هفتگانه است.  ماوراء افلاک سبعه، کره ثوابت یا ستارگان قرار دارد. نهایتاً فلک الافلاک که فلک نهم میشود بر همه آنها محیط است و ارسطو آنرا محرک اول یا علت نخستین نامیده است. در باب آسمان و زمین میگفت که آسمانها تابع قوانین خاص خوداند که از هر جهت کامل ولی روی زمین همه چیز در حال تغییر و کون و فساد میباشد.  کامل دانستن آسمان ریشه در این باور بسیار کهن دارد که خورشید و ماه و ستارگان، برخلاف اجسام زمینی، ثابت و پایدار بوده و از وقتی بشر به یاد دارد همیشه همینگونه بوده اند.  پس آسمان مکانی مقدس بوده جایگاه خدایان و فرشتگان و روحی که طبق تعریف ابدی است میباشد.  عناصر چهارگانه در عالم سفلی مکان طبیعی خود را دارند و عمل حرکت فقط برای اینست که به کمال خود برسند.   بنابراین مکان طبیعی سنگ (خاک) در پائین مرتبه است و اگر در هوا رها شود یا به بالا پرتاب شود فرو میافتد.   جالب اینکه هرچه بزمین نزدیکتر میشود تندتر حرکت میکند و او حالت آنرا مشابه مسافری میدانست که هر چه به منزل یا محل طبیعی خود نزدیکتر شود با شوق و سرعت بیشتری حرکت میکند!   آتش در بالا ترین طبقه قرار دارد و هوا و آب و خاک بترتیب در طبقات فروتر قرار دارند.   حرکت عناصر در جهت عکس مسیر طبیعی را "حرکت قسری" نامید.   او نظریه اتمی دموکریتوس را رد کرد و پس از او دیگر محل اعتنا قرار نگرفت.  در انتقاد از نظریه اتمی میگفت که هرآنچه در تصور آید را میتوان در ذهن بهر میزان که بخواهیم تقسیم کرد.  پس به لحاظ عقلی وجود چیزی را که هم بُعد داشته باشد و هم نتوان تقسیم کرد از محالات است که بعدها به پیوسته گرائی مشائیان معروف شد.   مانند فیثاغورس زمین را کروی و محدود (زیرا کره مانند دایره کاملترین شکل است) میدانست و در اثبات آن میگفت هر چقدر بسمت شمال یا جنوب پیش رویم منظره آسمان و صور فلکی تغییر میکند.   بعداً این فکر چون با کتاب مقدس همخوانی نداشت تا اندازه ای به محاق رفت اما نه بطور کامل چون بهر حال گفته ارسطو بود و در عصر جدید بنیاد دریانوردی در اقیانوس ها شد.   بهرحال نظریات او در اروپا پس از ترجمه کتابهایش به لاتینی چنان وحی مُنزل تلقی شد که اگر میگفتند فلان چیز را گفته یعنی جای بحث نمیماند.  با اینحال آن بخش از نظراتش بیش از همه مقبول عامه افتاد که یکسره اشتباه و باطل بود.   چه اینکه نظریات او در زیست شناسی که بسیار هم دقیق بود هیچگاه شهرتی نیافت.   ناگفته نماند که نتایج اشتباه و ناصواب وی را به هیچ وجه نمیتوان تقصیر وی دانسته بلکه این اطاعت کورکورانه و تقلید آیندگان بوده که بجای اینکه خود بحث و تحقیق کنند، گفته های یک نفر را بطور دربست میپذیرند.  یاد داستان معروف سعدی می افتیم در حکایت بیماری که برای علاج چشم به نزد بیطار رفته و کور میشود.  پس اینکه گاهی میگویند افکار وی موجب رکود علم برای چندین قرن شده منصفانه نیست و همین که وی با نبود امکانات توانسته چنین آثاری را خلق کند جای بسی شگفتی است.   

کلبی ها و رواقی ها

   کلبیون و رواقیون دسته دیگری از فلاسفه باستان هستند که در همین دوره سقراطی ها شکل گرفتند.  اینها با اینکه از جهت تحول علم و افکار علمی اهمیت زیادی ندارند، با اینحال ذکر آنها خالی از فایده نیست زیرا آنان را میتوان به نوعی جد اعلای ایده آلیست ها و پیروان اصالت روح دانست.   همانطور که گذشت، همواره یک رقابت سیاسی بین آتن و سایر دولت-شهرهای یونانی وجود داشت.  این رقابت بیشتر از همه بین آتن و مردمان فلسفه دوست آن از یکطرف با اسپارت و مقدونیه و مردمان جنگاور آن جریان داشت.  بعد از شکست آتن از فیلیپ مقدونی (پدر اسکندر) به سال 338 پیش از میلاد، شرایط تحمیلی بر آتن شکست خورده که خود را کانون فکری دولت-شهرها میدانست بسیار سنگین و تحقیرآمیز مینمود.   از اینرو، روحیه یأس و ناامیدی حاصل از این شکست، مردم را به نوعی رویگردانی از دنیا و فلسفه های دنیوی سوق داد.  بطوریکه طیف دیگری از فلاسفه در مقابل قیل و قال فلاسفه طبیعی ظهور کردند که رستگاری را در دنیای درون و فضیلت را در تحمل مصایب و بردباری را در برابر سختی های زندگی جستجو میکردند.  کلبی ها و بدنبال آنها، رواقی ها پایه گذار مکتبی شدند که امور عرفانی و درونگرائی را در فلسفه یونانی وارد ساخته و بدیل و رقیبی در برابر مکتب اپیکوری دوران خود شدند.  

   پایه گذار مکتب کلبی، یکی از شاگردان سقراط بنام آنتیستینس بود.  او چنان به روحیه قناعت ورزی سقراط علاقه پیدا کرد که آنرا در صدر دستور زندگانی خویش قرار داده آنرا به پیروان خود سفارش میکرد.  او میگفت که فضیلت انسان در ترک همه نیازهای دنیوی بوده و باید خود را از علائق دنیوی خلاص کند.  او و پیروانش چنان در این راه مبالغه کردند که از مردم و آداب و رسوم روزگار رویگردان شده و با لباس ژنده و سر و روی ژولیده زندگی در طبیعت را اختیار کردند.  افتخار آنان، تحمل درد و رنج بوده و قیود زندگانی را به هیچ میگرفتند.  دلیل انتساب شیوه آنان به زندگی سگی یکی شاید نام محلی بود در خارج آتن که محل گردهمائی های آنان بود و دیگر احتمالاً شیوه ادبار آمیز زندگی آنان بود که بی شباهت به زندگی سگی نبود.  رهبر مشهور این مکتب دیوژن نام داشت که خود شاگرد آنتیستینس بود.  وی چنان راه افراط را پیمود که مشهور است در یک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا جز کاسه ای برای آب خوردن نداشت.  معروفست که پس از دیدن نحوه آب خوردن سگی از یک نهر، کاسه را نیز بدور انداخت.  میگویند که شعر : دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست، درباره اوست.  غذای روزانه پیروان این مکتب معمولاً از محل اعانات مردم تأمین میشد.  اینان آموزش خاصی را در فلسفه از خود باقی نگذاشتند جز دوری از خواهش های دنیوی و همسو بودن با طبیعت و ایجاد مکتبی که بعدها رفته رفته به ایجاد نوعی جهان بینی مذهبی و تمایلات عرفانی منجر گردید.

     رواقیون نیز دنباله رو منطقی کلبیون بوده اند.  پایه گذار این مکتب، زنون کتیونی است که نباید با زنون الئائی اشتباه گرفته شود.  بجهت مکتبی که بنیان نهاده بود، در کتابها بیشتر به زنون رواقی معروفست.  او اصلاً از مردم فنیقیه بود که در سال 334 پیش از میلاد در قبرس زاده شد.  نام این مکتب برگرفته از محل زندگی پیروان آنست که اغلب در رواق معابد زندگی میکردند.  او به نظم هدفمند جهان باور داشت که تحت همان نامی آنرا اطلاق میکرد که هراکلیتوس بیان کرده بود.  هراکلیتوس، همانطور که ذکر آن قبلاً رفت، به یک نیروی مادّی همه جا گیر جهانی اعتقاد داشت که مانند شعله آتش در همه جا و همه چیز جاری و ساری است.  هراکلیتوس این نیرو را "لوگوس" نامیده بود که به زعم زنون رواقی مترادف است با عقل کل حاکم بر دنیا و یا علت العلل نظام آفرینش.  بعدها به نوعی همین اصطلاح وارد یهودیت و مسیحیت شده و جنبه مذهبی پیدا کرده و معنای دیگری برای خدای واحد میشود.  زنون رواقی وظیفه اصلی فلسفه را توضیح جهان بر اساس لوگوس و بیان آداب زندگی انسان در طریق لوگوس میدانست.  نظر رواقیون در این باب، کل طبیعت بعنوان یک نظام یکپارچه است که طبیعت مادّی دارد و نه موجودیتی فراتر از جهان مادّی و بیرون از این جهان.  بنظر میرسد ریشه های عقیده ای که بعداً وحدت وجود نامیده شده در این مکتب پا گرفته است.  نمونه آنرا ما در شخصیت منصور حلاج در عرفان ایرانی مشاهده میکنیم.  از نظر رواقیون، از آن آتش یگانه و اولیه ای که هراکلیتوس از آن نام برده بود، بعداً عناصر چهارگانه آب و خاک و هوا و آتش مادّی بوجود آمده و نهایتاً جهان را بوجود آورده است.  لذا اگر تلقی ما از لوگوس، خدا باشد جهان نه بدست خدا بلکه از عین خدا ساخته شده است.  بخشی از آن آتش نخستین همچنان مدیر و مدبر نظم عالم است و اعتقاد بر اینست که این عالم در بهترین صورت ممکن آفریده شده است.  لذا وظیفه انسان عبارتست از سازگار ساختن خود با مشیّتی که عالم را اداره میکند و نه ستیز با آن.  زیرا مقابله با تقدیر و سرنوشت پایانی ناخوشایند دارد.  این عقیده، بعدها وارد مسیحیت شده و بنام "مشیُت الهی" وارد اسلام شد.  رواقیون تقدیر را به مثابه یک ارابه و انسان را بصورت سگی که به پشت آن بسته شده تشبیه میکردند.  اگر سگ هماهنگ با حرکت ارابه بدنبال آن بدود نه تنها آسیبی باو نمیرسد بلکه خود را آزاد احساس کرده و با نشاط ارابه را دنبال میکند.  اما ایستادگی در مقابل حرکت ارابه باعث کشیده شدن او روی زمین و زخمی شدن و درد و رنج او میگردد.  از اینرو آنان فلسفه زندگی را رضا دادن به چیزهائی که ورای اختیار ما هستند میدانند.  امور دنیا و سختی های آن هنگامی تحمل پذیر میشود که انسان آنچه را سرنوشت برایش رقم زده داوطلبانه پذیرا شود.  پس هدف اصلی از زندگی را، هماهنگی با لوگوس و یک زندگی همساز با طبیعت و همراه با آرامش و پیروی از فضایل انسانی میدانستند.  نکته جالب دیگری که در فلسفه آنان تازگی داشت اینکه عالم پیوسته در حال نابودی و آفرینش مجدد است.  زندگانی انسانی نیز در این رفت و برگشت ها مرتباً از بین رفته مجدداً بازگشت میکند و تا ابد ادامه دارد.  بعدها بارقه هائی از این نوع تفکر و اعتقاد به تناسخ را در مذهب هندو میبینیم.  بنظر میرسد آنچه بشر از دیرباز بدنبال آن بوده و تا امروز نیز در طلب آن راه های مختلف را آزمایش کرده همانا "جستجوی آرامش" است.  گویا همه مکاتب به یک چیز ختم میشود.  

    پس از استیلای امپراطوری روم بر یونان و حوزه فرهنگی آن در سده های ابتدائی پس از میلاد مسیح و بویژه پس از قبول مسیحیت بعنوان دین رسمی در روم، مکتب رواقی پلی شد برای ارتباط فلسفه دوران باستان به دوره نوین مسیحیت و شکل جدیدی از نگاه به جهان.  بنظر میرسد همین مکتب نیز الهام بخش بسیاری از فلاسفه در شرق در دوره پس از گسترش اسلام بوده است.  مکاتب کلبی و رواقی نگاهی عرفانی با مایه های مذهبی را بوجود آورد که تا مدتها ادامه داشت.  همان عللی که در شکل گیری این مکاتب نقش اصلی را داشته است، امروزه نیز به نوعی در ملل شرق گهگاه بروز میکند.  سرخوردگی مداوم مردم از عدم تحقق آزادی هائی که در جستجوی آن بوده اند و سختی هائی که بدنبال آن بروز کرده است بسیاری را به جستجوی مکاتب بدیل در حوزه های عرفانی واداشته تا شاید آرامش روحی خود را در سیر و سلوکی نو تجربه کرده مرهمی برای دردهای خود پیدا کنند.

    چارتی در انتهای بخش سوم فلاسفه باستان خواهد آمد که تحول تاریخی دو مکتب رقیب یعنی مکتب اپیکوری و مکتب رواقی را از بدو پیدایش تا زمان معاصر نشان میدهد.  این دو مکتب بعد ها نماینده دو طیف متفاوت نگاه به جهان بوده است که یکی متعلق به مکتب تجربه گراها (اصالت مادّه) و دیگری متعلق به مکتب متافیزیک (اصالت روح) میباشد.  ستون میانی که از سقراط و شاگردانش آغاز شده نماینده فلاسفه مکتب اصالت عقل (ذهن) میباشد.  خطوط، نشاندهنده ارتباط این مکاتب و تأثیری که از هم پذیرفته اند میباشد.  

=======================================================================

 

  • مرتضی قریب
۱۲
بهمن

فلاسفه باستان

      میخواهیم شرح مختصری از دانشمندان و فلاسفه باستان را در اینجا درج کنیم.   این شرح بویژه جهت اطلاع آن دسته از کسانی است که مایل به مطالعه و دنبال کردن تاریخچه علم و فلسفه میباشند.   با اینکه از پیدایش بشر بر روی کره خاکی، بنا به آخرین تحقیقات، میلیونها سال میگذرد، با این وجود آغاز سخن در باب دانشمندان در کتابها از 3000 سال پیش عقب تر نمیرود.   مشکل عبارتست از نبود اطلاعات مدون و موثق در باره این افراد در گذشته های دور.   شک نیست که گرد شدن معلومات و پیدایش دانش ها یک فرایند تدریجی در اغلب نقاط زمین بوده است و اینطور نیست که دانش و فلسفه بطور ناگهانی یکباره از یونان باستان برخاسته باشد.   آنچه واقعیت دارد، بده بستان فرهنگ هاست و هیچ اندیشه ای نیست که ابتدا به ساکن یکباره از ناکجا آباد سربرآورده باشد.  یکی از نواحی مهم فرهنگی، حوزه مدیترانه و سرزمین های اطراف آنست.  علاوه بر یونان، مهاجر نشین ایونی در کرانه جنوبی و غربی آسیای صغیر (ترکیه فعلی)، فنیقیه (لبنان فعلی) و شامات، کرت، مصر، کارتاژ (تونس فعلی)، کمی آنسوتر سومر و بابل و حتی ماد و مهاجران آریائی.  به گواهی تاریخ، مبانی بسیاری از دانشها از قبیل ریاضیات و نجوم در منطقه بین النهرین و دره نیل شکل گرفته است.   بویژه آنکه ابداع خط بشکل امروزی را به سومر نسبت میدهند که بدون وجود آن، انتقال دانش ها به نسل های بعدی میسر نبوده است.   پیش درآمد هر علمی، تفکر است و میتوان تصور کرد که بشر از دیرباز همواره بطور طبیعی درباره محیط پیرامون خود به تفکر میپرداخته است.   شبها آسمان سیاه و پرستاره او را بفکر وامیداشته که اینها چیست و کنجکاوی وی در طی هزاران هزار سال به دانش نجوم باستان انجامیده که نخستین شکل مرتب آن در هییت بطلمیوسی بدست ما رسیده است.   اوقات روز نیز چه در عصر شکار و چه در دوران متأخر کشاورزی و گله داری، نیاز انسان به سرشماری حیوانات و یا تقسیم غذا و چیز های دیگر او را نیازمند عدد و حساب و کتاب ساخته است.   منشاء هندسه نیز منسوب است به مصریان باستان که در پی هر سیلاب سالانه نیل و شسته شدن علائم محدوده زمینها، آنها را وادار به ابداع مبادی اولیه هندسه برای تشخیص محدوده زمین های خود کرده است.   در هر صورت چه به دلیل نبود امکانات ثبت و ضبط اطلاعات و چه اینکه احتمالاً اینگونه اطلاعات وجود داشته اما در اثر جنگ ها و ویرانی ها از بین رفته، همه این موارد ما را مجبور میکند که داستان خود را از زمان یونان باستان آغاز کنیم.   این دوره هم بقدر کافی بما نزدیکتر است و هم اطلاعات کافی از آن بجا مانده است.   پس میتوان چنین پنداشت که شاید ماحصل دانش گذشتگان بسیار دور نیز بنوعی در آثار اینان مستتر است.   بهر حال با اینکه میگویند فلسفه از دوره یونان باستان آغاز میشود، لیکن فلسفه ورزی قطعاً به قدمت حضور بشر روی کره خاکیست.

     در ذیل برای سادگی، این دوره باستانی را در سه بخش میتوان مرتب کرد.   1- دوره پیش از سقراط  2- دوره سقراط و شاگردان او  3- دوره حکمای اسکندریه.   در هر بخش، نام مشهورترین آنان و مهمترین نظریاتشان درج میشود.   از جهاتی میتوان گفت که دوران واقعی علم به دوران قبل از سقراط و نیز دوران پس از او مربوط میشود که روش آنان با روش امروزین ما سنخیت بیشتری داشته است.  دوره سقراط، افلاطون، و ارسطو دوران نظریه پردازی صرف است که محسوسات چندان محل اعتنا واقع نمیشده است.   در واقع آنچه بنام فلسفه مشهور شده مرهون این دوره که به عصر طلائی فلسفه نیز شهرت دارد میباشد.  از آنجا که ارسطو مبدع و نظریه پرداز انواع علوم عصر خویش بوده، بدرستی "معلم اول" نام گرفته و شخصیتی شاخص در میان سایر حکما یافته است.   زمانی نیز که فلسفه وارد ایران بعد اسلام و سپس شرق اسلامی شد، این فلسفه ارسطو بود که بدلیل شاخص بودن، فلسفه سایر حکمای یونان را تحت الشعاع خویش قرار داد.   از اینرو سایر حکما، علیرغم نظرات درخشانی که داشته اند به بوته فراموشی سپرده شد.   این سه فیلسوف بزرگ عهد سقراط عمدتاً مشرب ایده آلیستی داشته و شاید بهمین سبب بهترین دستمایه برای استحکام زیربنای فلسفی در مسیحیت و اسلام شمرده میشد.

     1- حکمای پیش از سقراط ( حدود 650 تا 400 پ.م.)

     طالس ملطیه:  او اهل میلتوس بندری در غرب آسیای صغیر (ترکیه فعلی) بوده هرجند برخی او را اصلاً فنیقی میدانند.  او سفرهای زیادی به اطراف و اکناف داشته و علوم مشرق زمین را طی این سفرها آموخته.  لذا وی را بانی بسیاری از علوم میدانند.   از جمله در ریاضی و نجوم دست داشته و کسوفی را که در 585 پیش از میلاد واقع شد را بدرستی پیشگوئی کرده بود.   این همان کسوفی بود که باعث صلح دو لشکر ماد و لیدی شده و جنگ را خاتمه داد.   او را اولین حکیمی میدانند که تلاش کرد حرکات آسمانی را عقلانی کرده و از دست هوی و هوس خدایان نجات بخشد.   از جمله، میگفت که درخشش ماه بسبب نور خورشید و بازتاب آن از سطح ماه است.   او هندسه را مدون کرد و آثاری از خود در این علم باقی گذاشت.  در واقع راه را برای اقلیدس در 250 سال بعد از خود آماده ساخت.   میگویند او نخستین کسی است که پرسید "عالم از چه درست شده؟"  و خود در جواب بدون پرداختن به موهومات پاسخ داد : "آب".   جواب او بنظر طبیعی میرسید زیرا دور و بر محل زندگی او را تا دور دستها آب فرا گرفته بود و خشکی بر پهنه آبها قرار گرفته بود.   رویهمرفته، در مقایسه با جوابی که فلاسفه بعدی به این سوأل اساسی دادند، نظر طالس بالنسبه به واقعیت نزدیکتر است بویژه اگر توجه کنیم که بخش اعظم بدن موجودات از اب ساخته شده.   ضمن اینکه توجه کنیم که در اسطوره های سایر ملل، آب از گذشته های دور جایگاهی بس ممتاز دارد.  اما در زمینه آنچه در آسمان میگذشت، نظر او و در حقیقت نظر غالب فلاسفه باستان، نظریه زمین مرکزی است که طبق ان، بنا بر آنچه مشاهدات القا میکرد، زمین در مرکز جهان مستقر بوده و سیارات شناخته شده آنروزگار همراه با سایر ستارگان بصورت افلاک منظمی بدور زمین در گردشند.  تصویر پیوست نمایشگر این تفکر است.  البته بعداً نظریه کاملتری در پاسخ باینکه عالم از چه درست شده ارائه شد که در بطن زمین در این شکل نشان داده شده است.

   آناکسیماندر: همشهری و شاگرد طالس بود.   نگرش او نیز صبغه علمی داشت و نخستین فرد یونانی است که از ساعت آفتابی استفاده کرده و به دیگران معرفی کرد (مصریان و بابلیان قبلاً با آن آشنا بودند).   اولین مفاهیم از کره آسمانی را او بمیان کشید و گفت که آسمان نه عرقچین کروی آنطور که قدما فرض کردند است بلکه کره کاملی است که زمین را احاطه کرده است.  از این زمان مفهوم افلاک وارد علم نجوم شد.   وی میگفت که سطح زمین نیز باید منحنی باشد تا حرکت ثوابت توجیه پذیر باشد.   اما مفهوم کرویت زمین بعدها توسط فیثاغورث بیان شد.  در جواب به این سوأل که عالم از چه ساخته شده او پاسخ داد که ماده اصلی (ماده المواد) عالم جرمی است غیر متعین و بیشکل و بی آغاز و بی انجام بنام "آپیرون"  بمعنی نامحدود.  

   آناکسیمنس:  وی نیز از همشهریان طالس بوده ولی وی "هوا" را ماده المواد میدانست و میگفت سایر مواد حاصل تراکم تدریجی آنند.   از آنجا که انسان و سایر جانداران با هوا زنده اند و آنگاه که تنفس نمیکنند مرده اند، وی هوا را اصل حیات پنداشته و از همین رو جان و یا روح انسان نیز با واژه هوا (پنوما) یاد میشده است که وارد ادیان بعدی هم شد.  میگویند وی نخستین یونانی است که بین سیارات و ستارگان تفاوت قائل شده و عقیده داشت که آسمان کره ای بلورین است که ثوابت بر آن چسبیده اند.   که این تفکر تا قرون وسطی همچنان حاکم بود.

    هراکلیتوس: وی نیز در آسیای صغیر زندگی میکرد و در شهر افسوس در کرانه غربی ایونیا در شرایط فقر و انزوا ساکن بود.  وی بجای معرفی عنصری که سازنده دنیا باشد اصلی را بمیان آورد بنام اصل "تغییر".  در نظر وی ثابت ترین چیزها همانا بی ثباتی بود و همه چیز را در حال شدن و تغییر دانسته و لذا "آتش" را که مظهر این بی ثباتی است بعنوان ماده المواد معرفی کرد.  بویژه که آتش قادر به ایجاد تغییراتی در مواد دیگر نیز هست.  از نظر وی آنچه واقعیت را خلق میکند، کشاکش بین نیروهای متضاد است که ذاتاً بی ثبات است.  

     فیثاغورس: متولد جزیره ساموس در دریای اژه در غرب ایونیا است.  معهذا زیاد در موطن خود باقی نماند و همچون حکمای پیشین به مصر و مشرق زمین مسافرتها کرده و از دانش آنها بهره ها برده است.  معروفست که وی گیاهخوار بوده و از خوردن گوشت حیوانات بدلیل آنکه آنها را خویشاوند انسان میدانسته پرهیز میکرد.  او طریقتی عجیب را ترویج کرد مبتنی بر رازداری و علاقه زیاد به ریاضی و نجوم.  گویا اصطلاح "فیلسوف"(دوستدار دانش) نیز از ابداعات اوست که بعدها دیگران این نام را بر خود نهادند.   وی تحقیقاتی درباره صوت و رابطه فرکانس صوت با طول سیم داشت که بعدها جزئی از علم فیزیک شد.   مطالعات و مشاهداتی از این دست، وی را بدین نتیجه رساند که مدعی شود اصل جهان بر اساس "عدد" است و اعداد بر عالم حاکم است.  او خواص مرموزی برای اعداد قائل بوده و کاملترین عدد را، عدد 10 میپنداشت (زیرا مجموع 1،2،3،4 میباشد).   او و پیروانش همه اعداد را یا عدد صحیح و یا نسبتی از دو عدد صحیح قلمداد میکردند.   معروفست که یکی از یاران او به این حقیقت پی برد که جذر عدد 2 را با هیچ عدد کسری نمیتوان نشان داد و لذا چنین عددی را گنگ و نامفهوم میدانستند.  و این با اصیل بودن اعداد آنگونه که ادعا میشد در تضاد بود.  علیرغم همه کوششها در سری نگهداشتن این راز، این حقیقت به خارج از فرقه درز کرده و احتمالاً  قتل آن عضو را که زبانش را نتوانست نگهدارد باعث شد.   وی بین حساب و هندسه پیوند برقرار کرد و جدول ضرب و قضیه معروف وی در مثلث راستگوشه از یادگارهای اوست.   ضمناً اولین فیلسوفی بود که ریاضیات را با فلسفه پیوند داده و سرسلسله ریاضیدانان فیلسوف بعدی چون دکارت و لایبنیتز و راسل گردید.  بعلاوه در حوزه نجوم وی نخستین کسی است که به کرویت زمین پی برد و نخستین حکیم یونانی است که متذکر شده است ماه و خورشید و سایر سیارات مشارکتی در حرکت روزانه ثوابت نداشته، بلکه هریک مسیر مستقل خود را میپیماید.  این ایده تا زمان کپلر پابرجا بود.  از دید وی، حرکات کیهانی بر اساس روابط ریاضی بوده و سیارات بویژه در مسیر خود یک موسیقی آسمانی پخش میکنند. 

    فیلولائوس: متولد ایتالیای جنوبی (بخشی از مهاجر نشین های یونانی در سیسیل و کرانه های شرقی ایتالیا) و یکی از شاگردان ممتاز فیثاغورث.   یکی از نظریات جالب و انقلابی وی این اظهار نظر صریح بود که " زمین مرکز جهان نبوده بلکه خود سیاره ای است که همچون سیارات دیگر در فضا حرکت میکند".   اما این حرکت را حول خورشید نمیدانست بلکه زمین را نیز همراه با خورشید و سایر سیارات و حتی ثوابت حول یک "آتش مرکزی" در دوران میدانست.   نور خورشید را نیز ناشی از انوار این آتش مرکزی میدانست.   لذا 9 فلک دوار پدید میآید ولی چون عدد 10 عدد مقدسی است (باز ذهنی گرائی کار را خراب میکند) پس فلک دهمی نیز در کار است که او آنرا فلک زمین نامرئی یا "ضد زمین" نامید که در آنسوی دیگر خورشید است و دیده نمیشود.  اگر از بعضی جزئیات بگذریم، این اولین بار بود که با صراحت گفته میشد زمین در فضا حرکت میکند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا کوپرنیک با ترس و لرز در طرح جدید خود زمین را مجدداً روانه فضا کند.

   کسنوفانس: او نیز ایونی تبار و از شاگردان فیثاغورث بوده و آسیای صغیر را ترک کرده در جنوب ایتالیا مسکن گزید.   وی به آثار رازورانه مکتب استاد خود کمتر اعتقاد داشته و به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشته (احتمالاً متأثر از مصر دوران آتون).  او عقیده داشت که زمانی کوه ها در زیر دریا بوده و بعداً بتدریج بالا آمده اند.  او در میان سنگ ها، اثری از فسیل ماهی ها و انواع صدف ها مشاهده میکرد و لذا بدین عقیده رسید که زمانی خشکی ها و آبها آمیخته بوده و بعدها تدریجاً از یکدیگر جدا شدند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا در عصر حاضر به اهمیت چنین نظریاتی پی برده شود.  او از اولین کسانی بود که آرای خود را درباره "شناخت شناسی" بیان داشت.  بعبارت دیگر، وقتی میگوئیم چیزی را میدانیم این فقط باوری از حقیقت است و نه لزوماً اصل حقیقت.  البته معتقد بود که حقیقت کلی و کاملی نیز وجود دارد که همیشه فراتر از درک بشری ماست.  میگفت عملاً بهترین کاری که میتوان کرد اصلاح مداوم نظریه هاست تا شاید به آن حقیقت کلی نزدیک و نزدیکتر شویم، حرفی نزدیک به روش علمی امروزی.  درک ما از مشاهدات تجربی حاوی واقعیت هاست

     آناکساگوراس: وی متولد آسیای صغیر بود که بعداً به آتن مهاجرت کرده و بینش علمی طالس را با خود بدانجا برد.   وی برخلاف سنت رازورانه مکتب فیثاغورث، پیروی از روش عقلی را پیشه کرده و مشاهده را سرمشق کار خود قرار داد.   وی با دقت روی اهله قمر و خسوف و کسوف، آنها را ناشی از حرکت این اجرام دانست.  او ناظم امور جهان را عقل میدانست و نه امور ماورائی و اینکه موجودات هر یک از "تخمه" خاص خویش تشکیل شده (مثلاً چیزی شبیه ژن در دانش امروز).   او معتقد بود که زمین و سایر اجرام فلکی از مواد مشابهی تشکیل شده اند.   ثوابت و سیارات را صخره هائی مشتعل میپنداشت.  متشابهاً خورشید را نیز صخره ای فروزان میدانست که به بزرگی یکی از شبه جزایر همسایه محل زندگی خودش بود.   اما نکته جالب اینکه وی چگونه با استفاده از ریاضیات این تخمین را زده و نه تنها این، بلکه تخمینی از فاصله خورشید از زمین نیز یافت.   وی به زمین مستوی اعتقاد داشت و بهمین جهت علیرغم صحیح بودن روش وی، نتایج عددی او بسی دور از واقع است.   وی شنیده بود که در زمان انقلاب صیفی در اسکندریه، شعاع خورشید زاویه 7 درجه با سمت الرأس میسازد.  اما در همین زمان در شهر سوئنه در فاصله 5000 استادیا (حدود 800 کیلومتر) جنوب اسکندریه پرتو خورشید کاملاً عمودی است.   او گرمای زیاد در این شهر را ناشی از نزدیکتر بودن خورشید به این شهر میدانست.  وی بدین ترتیب  و بسادگی فاصله خورشید از زمین را به میزان 40000 استادیا (6500 کیلومتر) استخراج کرد.   سپس با دانستن قطر ظاهری خورشید در حدود 0.5 درجه، و استفاده از فاصله خورشید از زمین که بدست آورده بود، قطر خورشید را برابر 60 کیلومتر تخمین زد که نسبت به معیار های آنروزی میتوانست عظیم باشد.   نحوه محاسبه آناکساگوراس در دیاگرام پیوست خلاصه شده است.  تنها اشتباه وی فرض مستوی بودن زمین بود که بعدها حکیم عالیقدر، اراتوستن، حدود 250 پیش از میلاد با فرض کرویت زمین، و اینکه گرمای زیاد در سوئنه ناشی از عمود بودن تابش آفتاب متأثر از کرویت زمین است نه نزدیکی خورشید، به نتایجی نزدیک به نتایج امروزی دست یافت!   بعداً درباره اراتوستن و مقام وی صحبت خواهیم کرد اما عجالتاً دیاگرام پیوست، خلاصه ای از نحوه محاسبه ایشان را نشان میدهد.  درباره تقسیم مادّه، اعتقاد داشت که تا بینهایت میتواند ادامه یابد.  وی میگفت روح در همه جانداران وجود دارد و آزاد و نامتناهی بوده و با هیچ چیز مخلوط نمیشود.  اما با وجود همه دستآوردهایش، آناکساگوراس حکیم را به جرم مخالفت با عقاید رایج دینی در جامعه به کفر گوئی متهم و لذا وی را مجبور به ترک آتن و هجرت به یکی از بنادر کنار داردانل کرده و همانجا در عزلت درگذشت.   شرح حال وی و حکمای طرفدار کابرد عقل به روشنی نشان میدهد که روش اینان چه مایه به روش علمی حاضر نزدیک بوده و چه نتایج درخشانی در صورت ادامه همین رویه میتوانست عاید بشر شود.   لیکن جامعه نظر خوشی نسبت به فلسفه طبیعی نداشت و افکار ایده آلیستی طنین خوشتری در ذهن آنان داشت.   بی جهت نیست وقتی زمانه سقراط و مکتب فکری او فرا میرسد، دستآوردهای درخشان این حکمای طبیعی یکسره رو به فراموشی میگذارد.

   پارمنیدس (برمانیدس): در دوره ای که این فیلسوف میزیست، یعنی اوائل قرن پنجم پیش از میلاد، مرکز ثقل فلسفه به جنوب ایتالیا در الئا انتقال یافت.  او بنیان گذار مکتب فلسفه الئائی شد که بعداً درباره شاگردش زنون الئائی نیز خواهیم گفت.  وی برخلاف نظریه هراکلیتوس، نظری متضاد آن را ارائه داد بدین شرح که نمیتوان از "وجود" نیستی سخن گفت و ادعا کنیم که "نیستی" هست.  لذا نیستی هرگز نمیتوانسته وجود داشته باشد و اینکه "هستی" از نیستی برخاسته باشد امریست محال و مغایر عقل که بعداً در فلسفه قرون وسطی با این عبارت معروف شد: Ex nihilo nihil fit.  لذا هستی همیشه بوده و هست و خواهد بود و در نتیجه "هستی" نه آغاز داشته است و نه انجام خواهد داشت.  لذا جهان دارای یک ذات یکپارچه یگانه و دگرگون ناپذیر و لایزال است.  این نوع نگرش به یگانه گرائی موسوم است. دنیا، برخلاف آنچه ظاهر است، در عمل بعنوان یک کل منسجم از سکون برخوردار بوده و امور واقعی لایتغیر است و آنچه ما از تغییر احساس میکنیم فقط ظاهر امور است که در باطن اینگونه نیست.   او استدلال میکند که هر آنچه هست فقط "بودن" و "هستی" است و لذا فضای تهی یا "خلاء"  وجود ندارد زیرا که بنا به تعریف خلاء نیستی است و "نیستی" وجود ندارد.  او اضافه میکند که چون لازمه حرکت وجود خلاء است بنابراین حرکت وجود ندارد و چون "شدن" نیز نوعی حرکت است، لذا شدن و یا تغییر در ظرف زمان نیز وجود نداشته و منطقاً محال است.  در نهایت اینکه وی حرکت و تغییر را ناممکن دانسته و احساس ما از تغییر و جنبش را فریبی بیش نمیدانست.  اگر با دانش امروزی مقایسه کنیم، شاید نظریه او در خصوص جهان با نظریه امروزین بقای ماده یا دقیقتر، بقای ماده و انرژی، مشابهت داشته باشد.  یعنی کمیت کل ماده همواره ثابت و لایتغییر است.  اما اگر نظر وی را با نظر هراکلیتوس آشتی دهیم به معنای آنست که با وجود بقای ماده، اشکال مختلف ماده بیکدیگر تبدیل شده صور مختلف اختیار میکند.  با اینحال باید توجه دهیم که عقاید این حکما همواره رویکردی کیفی داشته و به هیچ وجه نمیتوان ادعا کرد که آنان پیشاپیش از قوانین دقیق فیزیک امروزی آگاه بوده اند. 

     فهم اندیشه های پارمنیدس حتی در زمان خودش نیز بغرنج بوده و فلاسفه زیادی را در آن دوران به خود مشغول کرد.  اما امروز که به عقب مینگریم، استدلال های وی را مشابه پارادوکس های زنون الئائی (شاگرد و هم ولایتی خودش) می یابیم.  آنها از زمره فلاسفه تعقلی هستند که به محسوسات اعتماد ندارند.  زنون نیز در تبعیت از استاد خویش و بر پایه استدلال عقلی میگفت تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نمیرسد زیرا در هر لحظه از زمان مکانی را اشغال کرده و در آنجا مقیم است و لذا ساکن است و حرکت ندارد.  و متشابهاً رونده ای که از مبداء حرکت میکند هیچگاه به مقصد نمیرسد و لذا آنچه ما مشاهده میکنیم توهمی بیش نیست. در این رایطه مثال مسابقه آشیل و لاک پشت را پیش کشید.  آشیل که در بادپائی شهره است از روی غرور اجازه میدهد تا لاک پشت زودتر و جلوتر از وی راه بیفتد و هرکدام با سرعت خود مسابقه را ادامه دهند.  اما زمانی که آشیل به نقطه ای که قبلاً لاک پشت بوده برسد، لاک پشت مسافتی بیشتر جلو رفته بطوریکه وقتی آشیل به این محل جدید برسد لاک پشت بازهم قدری جلوتر رفته و قس علیهذا.  پس در مسابقه دو، آشیل هرگز نمیتواند به لاک پشت رسیده چه رسد جلوتر افتاده او را شکست دهد!  از اینرو وی نیز نتیجه گرفت که حرکت ناممکن میباشد.  بعبارت دیگر در نزد این نوع از تفکر، حواس به واقعیات راه نمیبرد و حقایق ماوراء هرگونه تجربه حسی تلقی میشود.  احتمالاً سقراط و افلاطون نیز تا حدودی این تلقی را پذیرفته و جستجوی حقایق را به احتجاجات عفلی محدود ساختند.   

   متون:  متولد آتن که شهرت وی در نجوم بویژه در گاهشماری است.   وی در 432 پیش از میلاد به این کشف نائل شد که هر 235 ماه قمری معادل 19 سال شمسی است.   قابل ذکر است که تقویم قدیمی یونانیان و نیز روم باستان بر اساس تقویم قمری بوده، منتها آن را با فصول سال مطابقت میداده اند.  البته بابلی ها پیش از متون با این روش آشنا بوده و قوم یهود نیز آنرا از ایشان (یا از متون یونانی) عیناً اقتباس کرده بطوریکه امروزه تقویم دینی آنان بشمار میآید.   مسیحیان نیز هنوز برای تعیین برخی از اعیاد مذهبی خود از همین تقویم استفاده میکنند.    مبداء تقویم یهود از 3761 پیش از میلاد آغاز میشود که به زعم آنان آغاز خلقت هفت روزه جهان است.   نام ماه های این تقویم اسامی آشوری و بابلی است که در دوره اسارت بابلی جایگزین نامهای قدیمی تر شده است.   از آنجا که سال قمری حدود 11 روز از سال شمسی کوتاه تر است، لذا برای آنکه تقویم قمری با فصول سال نیز مطابقت داشته باشد کافیست هر 3 سال که این تفاوت 33 روز میشود در انتهای سال سوم بجای آنکه سال را 12 ماه بگیریم آنرا 13 ماه گرفته تا جبران مافات شود.   این نوع گاهشماری را تقویم قمری-شمسی میگویند.   تقویم قدیمی اعراب شبه جزیره نیز، مقتبس از یهود، همین گونه بوده و تا مدتی پس از اسلام نیز رواج داشت تا بنا به دلائلی به شکل بدوی آن که تا امروز مرسوم است برگردانده شد.   اسامی "ربیع" و "جمادی" که هنوز در نام ماه های اعراب است حکایت از همان تقویم قمری-شمسی دارد.   متون یونانی در طرح دقیق خود که یک دوره 19 ساله است، سال 3، 6، 8، 11، 14، 17، و 19 را سیزده ماهه مقرر کرده و تا مدتها این تقویم تا ظهور مسیحیت رواج داشته است.   بد نیست بدانید که تعداد روزهای 19 سال شمسی برابر با  365.25*19 = 6939.8 روز است.   سال متوسط قمری 354 روز است و سال کبیسه با احتساب یکماه اضافی برابر 384 روز و لذا با توجه به 12 سال عادی و 7 سال کبیسه تعداد کل روزهای یک دوره 19 ساله در تقویم متونی برابر 6936 روز کامل میشود که هنوز تفاوت اندکی با سال شمسی پیدا میکند.   این تفاوت اندک در عمل با اضافه کردن 1 روز به بعضی از ماه ها (که در تقویم اعراب هم با توجه به اهله قمر معمول است) تنظیم دقیق میگردد.   یادآور میشویم که طول دقیق سال خورشیدی 365.2422 روز است.  بحث کامل تر این موضوع را در مقاله " اول ماه رمضان؟ 95/3/6" میتوانید دنبال کنید.

    امپدوکلس:  فیلسوف یونانی متولد سیسیل.   وی علاوه بر اشتغالات فلسفی، در سیاست نیز دست داشته و بر ضد حاکم ستمگر زادگاه خود و برانداختن وی نقش داشته است.   وی متأثر از تعلیمات فیثاغورث بوده و این در نوشته های وی منعکس است.   وی قلب را مرکز دوران خون میدانست که با نظر امروزی منطبق است.  ضمناً کانون زندگی را نیز در قلب میپنداشت که عبارات "دل شکسته" و "شیردل" و "دلواپس" و امثالهم احتمالاً  یادگار این تفکر میباشد، هرچند ممکنست این ذهنیات بطور موازی در شرق هم موجود بوده است.   از آنجا که حکمای پیشین هر یک، آب و هوا و آتش را به عنوان ماده المواد معرفی کرده بودند، وی نیز "خاک" را بر آنها افزوده و گفت که عالم از ترکیبی از این چهار عنصر اساسی پدید آمده.   لذا اصطلاح "عناصر چهار گانه" یا عناصر اربعه از آن دوران معمول گردید.   وی عامل مهر و کین را نیز در میزان کنش و واکنش این عناصر با یکدیگر مؤثر میدانست.  او یگانه گرائی پارمنیدس را بسط داده و گفت که عناصر چهارگانه باید دگرگون ناپذیر و لایزال باشند اما اگر نوعی نیروی مهر و کین تعادل آنها را برهم زند در اینصورت تغییر امکانپذیر است و لذا هراکلیتوس را نیز در نظریه خویش محق دانست.   بعدها ارسطو این نظریه را مبنای نظریه شیمیائی خویش قرار داده که تا 2000 سال بعد همچنان دوام آورد و حتی پایه ای شد برای مبحث کیمیاگری و تبدیل فلزات کم ارزش به طلا.  عقیده به عناصر چهارگانه تا همین اواخر در اغلب نوشته های فلاسفه ایرانی هم به چشم میخورد.  یکی از زیباترین نمونه های ادبی این عقیده را در رباعی حکیم عمر خیام نیشابوری می یابیم که ضمناً اشاره ای هم به افلاک هفت گانه قدما داشته و در انتها پند و اندرز خود را میدهد:

ای آنکه  نتیجه  چهار  و   هفتی          وز هفت و چهار دائم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم     باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

 

    زنون: متولد الئا در جنوب ایتالیا که مدتی ساکن این شهر بوده و فلسفه اش زیر نام "نحله الئایی" در کتب فلسفه معروف شده است.  او نیز مانند استادش پارمنیدس همه چیز را در وحدت میدانست و لذا محسوسات را وهم و پندار دانسته و برای فهم حقایق فقط تعقل را کافی میدانست.   در این راستا نیز تلاش بسیاری کرد تا با استدلال بی اعتباری محسوسات را اثبات نماید.   یکی از پارادوکس های مشهور وی بدین قرار است که شخصی برای رفتن از نقطه A به B ابتدا لازمست نیمی از این مسافت بین این دو نقطه را طی کند.   برای طی نیمه دوم باز ابتدا باید نیمی از این نیمه را طی کند و بر همین قیاس تعداد این نیمه ها سر به بینهایت میزند و لذا شخص نباید هیچگاه به مقصد برسد!   اما چون در عمل اینطور اتفاق نمیافتد و شخص به مقصد میرسد پس ناچار محسوسات بی اعتبار است و حقیقتی بر آن مترتب نیست.  پس برای نیل به حقایق فقط کافیست استدلال کرده به ادراکات وقعی ننهیم.   این حکم و سایر سفسطه های وی چنان مستدل مینمود که برای سالها، حتی تا عصر حاضر، متفکرین را بر له و علیه این اصول به مجادله وامیدشت و به هیچ وجه موضوع پیش پا افتاده ای نبود.   علت طبیعی جلوه کردن این نحوه استدلال این بوده که هنوز اصول بینهایت کوچکها کشف نشده بود اما امروزه یک شاگرد دبیرستانی با کمک از تصاعد هندسی میتواند بسادگی آنرا رمز گشایی کند.   البته این نکته نیز که هر چیزی را بتوان تا بینهایت تقسیم نمود، بعداً مورد ایراد حکیم دیگری بنام دموکریتوس قرار گرفت و مفهوم جزء لایتجزا را بمیان کشید.  هر چند اثبات اشتباه بودن پارادوکس زنون اصلاً نیازی به این  مفهوم ندارد.  با اینکه سرانجام نظریه زنون بکلی از اعتبار افتاد اما از شخصیت علمی وی و روش جدلی اش چیزی نمیکاهد زیرا برای 2000 سال متفکرین دیگر را به پارادوکس های خود مشغول نگاه داشت.  در عین حال باید توجه کرد که طرح پارادوکس ها به روشن شدن حقیقت نیز کمک میکند.  مثلاً در پارادوکس "کپه" ها، چنین اظهار کرد که 1 دانه شن واضحاً یک کپه شن نیست.  2 دانه یا 3 دانه شن نیز یک کپه شن تلقی نمیشود.  اگر این استدلال را همینطور ادامه دهیم، یک میلیون شن نیز کپه ای را تشکیل نمیدهد.  اما آیا واقعاً اینطور است؟ (سعدی: اندک اندک بهم شود بسیار/ دانه دانه است غله در انبار).  متشابهاً همین مشکل درباره مسأله طاسی وجود دارد.  اگر از سر یک آدم معمولی یک تار مو کنده شود او را طاس نمیگوئیم.  همچنان است اگر یک تار دیگر کنده شود.  اگر این روند را ادامه دهیم بجائی میرسیم که بیشتر از چند تار مو بر سر بیچاره باقی نمانده است.  آیا او طاس است؟  اصولاً از چه تعداد تار مو کمتر شخص طاس قلمداد میشود؟  شاید این از نارسائی های منطق دوقطبی زبان باشد.  در فلسفه اخلاق نیز به موارد مشابه برمیخوریم که اصولاً چه چیزی از نظر اخلاقی درست است.  

    دموکریتوس: این فیلسوف یونانی، شاگرد لئوکیپیوس، نیز همچون گذشتگان خود به سرزمین های دیگر مسافرت داشته  و در تمام رشته های عصر خود تحقیق و تتبع میکرده است.   از جمله گفته است که " کهکشان توده عظیمی از ستارگان است"!  این اظهار نظر نه تنها در عصر وی بلکه در عصر ما نیز شگفت انگیز مینماید.  چه اینکه علمی ترین نظریه ای است که تا آن زمان عرضه شده بود و امروزه تازه در یکصد سال گذشته به اعتبار آن پی برده اند.  اما در این زمان فیلسوف دیگری بنام سقراط زندگی میکرد که زندگی و آثار دموکریتوس را تحت الشعاع خود قرار داد.   پیروان سقراط نظریات دموکریتوس در باب جهان را رد میکردند.   آثار اصلی او از بین رفته و نظریات وی فقط از خلال ارجاعات دیگران که غالباً خصومت آمیز هم بوده بدست ما رسیده است.   بیشتر شهرت وی در باب نظریه اتمی است.   وی برخلاف زنون معتقد بود که ماده تا بینهایت قابل تقسیم نبوده بلکه در نهایت به کوچکترین جزء لایتجزا میرسد که او آنرا "اتم" یعنی غیر قابل تقسیم نامید.   وی گفت که همه چیز از اتم تشکیل شده و اتم ها آزادانه در فضای تهی حرکت میکنند.  این بی شک از دقیق ترین و علمی ترین نظریات از ابتدای خلقت تا آن دوران میباشد.   البته امروزه میدانیم اتم دارای بخش های کوچکتری نیز هست ولی با اینحال اتم هنوز کوچکترین جزء ماده است که کماکان خاصیت همان ماده اصلی را دارا میباشد.   در ابتدای قرن بیستم مشخص شد که انرژی نیز دارای همین خصیصه است و تبادلات انرژی از یک کوچکترین بسته  موسوم به کوانتوم نمیتواند کوچکتر باشد. بعلاوه احتمال میدهند که زمان نیز دارای چنین خصوصیتی بوده و از اجزاء بسیار ریز غیر قابل تقسیمی تشکیل شده باشد.  از جمله نظریات دیگر وی چنین است "وجود اتم ها ابدی است و آنها تجزیه ناپذیر و فساد ناپذیرند.   اتمها دارای حرکت دایره ای و دایمی هستند که جزء ذات آنهاست.  در جهان اتمها ملاء را تشکیل میدهند ولی خلاء نیز وجود دارد و آن فضای خالی بین اتمهاست".   به عقیده دموکریتوس تنوع اجسام به دلیل تفاوت اتمهای آنان است.   وی میگفت که حرکات اتمها تابع قوانین لایزال و مسلم طبیعت است و خواست و هوس خدایان و شیاطین در آن راهی نیست.  با این حال نظریه اتمی وی کمتر از تئوری عناصر چهارگانه مورد اعتناء واقع شد، هرچند به تئوری مدرن نزدیکتر بود.  ایده خلاء نزد مردم آن دوران باور کردنی نبود و لذا ایده اتم نیز خریداری نداشت.  او از لحاظ مشرب فلسفی معتقد به علت و معلول بوده و وقوع پدیده های طبیعی را ضروری و جبری میدانست.  وی به نوعی، پیرو نظریه مکانیکی جهان بود و اعمال جهان را قطعی و بدون مداخله قوای مافوق طبیعت میدانست.  در آخر بیان چند نکته لازم میباشد.   یکی اینکه کهکشان در دوران باستان شناخته شده بود منتها طبق نظر ایرانیان کاه پراکنده از بار ارابه ای بوده که در راه ریخته شده و در ذهن یونانیان شیری بوده که در راه ریخته شده که نام دیگرش "راه شیری" یا گالاکسی همین را به ذهن متبادر میسازد.  منتها تا زمان اخیر و پیدایش تلسکوپ های غولپیکر کسی تصور دموکریتوس را در این باب باور نمیکرد.   آنچه نیز وی در باب اتم و آفرینش جهان بیان کرده با اینکه به مواضع کنونی علم بسیار نزدیک است، معهذا نباید دچار سوءتفاهم شده که گویا وی از قوانین علمی امروز مطلع بوده است.   این نظریه ها صرفاً بر اساس استنباط شخصی وی بر مبنای حکمت و درون نگری (intuition= شهود)  بوده است.   متأسفانه فلاسفه بعدی اقبال بیشتری نسبت به مکتب سقراط و شاگردان وی ابراز کرده و مضافاً اینکه توده ها نیز با ایده آلیسمی که اینان عرضه میکردند به آرامش بیشتری دست میافتند.   از همین رو فلسفه طبیعی کم کم رو به زوال گذاشته و 2000 سال طول کشید تا نگرش علمی مجدداً به مسیر درست خود بازگردد. 

     اپیکوروس: فیلسوف یونانی متولد 342 پیش از میلاد (حدود 130 سال پس از تولد سقراط).   با اینکه فهرست فلاسفه ای که تاکنون برشمرده ایم مربوط به دوران پیش از سقراط میباشد، معهذا از آنجا که مشرب اپیکور دنباله مکتب دموکریتوس میباشد وی را نیز در اینجا آورده ایم.   تعالیم وی تا 7 قرن بعد دوام داشت تا سرانجام موج مسیحیت نوپا آن را از میان برداشت.   با اینکه زنان، همچون بردگان، در فعالیت های سیاسی و فکری یونان نقشی نداشتند اما در مکتب اپیکور پذیرفته میشدند.  یادآور میشویم در دموکراسی یونان، زنان و بردگان حق رأی نداشتند.  وی مانند اپیکور به وجود اتم بعنوان کوچکترین جزء ماده اعتقاد داشت و چنین استدلال میکرد که اگر ماده تا بینهایت بار تقسیم پذیر باشد در اینصورت ماده به عدم میپیوندد و مثل اینست که ماده از نیستی خلق شده باشد و چون هستی از نیستی بوجود نیامده لذا چنین امری ممتنع بوده و اتم کوچکترین جزء ماده است.   او عالم را نیز سراسر جسمانی و متشکل از اتم ها میدانست و میگفت پس از مرگ، اتمهای بدن ما به طبیعت باز میگردد و دوباره در شکل دیگری از نو جمع میگردند.   شاید این نظر امروز برای ما بدیهی نماید لیکن در آن روزگار که جهان مملو از موجودات خیالی بود بسی شگفت انگیز است.  وی معتقد بود که آنچه مانع نیکبختی انسان است ترس از خدایان و ترس از مرگ است.  لذا هرکس که میخواهد سعادتمندانه زندگی کند باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد.  در بیان این مطلب برهان زیر را ارائه داد:  "یا خدا میخواهد شرّ را از میان بردارد و نمیتواند، پس ناتوان است. یا میتواند ولی نمیخواهد آنرا بردارد پس بدخواه است. یا نمیتواند و نمیخواهد پس هم ناتوان و هم بدخواه و لذا شایسته خدائی نیست. و سرانجام اگر خدا میتواند و میخواهد که شرّ را از جهان پاک کند پس وجود این پلیدی از کجاست؟".  روح را نیز همچون جسم، مادی و فنا پذیر میدانست.   عصاره تفکر وی اینکه سعادت و خوشی غایت آمال است.   وی میگفت که "یگانه هدف مشروع و شایسته زندکی کسب لذت است".   او اعتقاد داشت که ما نباید از لذات پرهیز کنیم بلکه باید خودمان آنها را انتخاب کنیم.   وی در حقیقت لذات معنوی را بر لذایذ جسمانی ترجیح میداد و میگفت "باید بدنبال آن آسایش نفس و خرسندی خاطر بود که دوام دارد و نه لذات آنی که زودگذر است و انسان را پس از درک آن گرفتار رنج و درد میسازد".    خود او تابع میانه روی بوده و ترسی از مرگ و تبعات آن نداشت زیرا میگفت "آنگاه که زنده ایم، مرگ نیست و زمانی که مرگ فرا میرسد ما نیستیم".   پیروان آتی وی در تعریف لذت زیاده روی را پیش گرفته و آن را محدود به لذت جسمانی و عیش و نوش کرده و اپیکور را ناخواسته بدنام کردند.   وی در بیان حقایق گیتی پیرو نظریات دموکریتوس بود.

========================================================================

 

  • مرتضی قریب