فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
۰۴
آبان

نظم- نگاهی دوباره

     پس از نگارش مطلب قبلی، عده ای از خوانندگان بطور شفاهی یا قلمی نقدی وارد ساختند که توضیح بیشتری را طلب میکند.  در همین ابتدا لازمست توضیح دهیم که هدف فلسفه از ابتدا چه بوده؟  طبعآ هدف اصلی از آن کشف حقیقت بوده.  کشف حقیقت عالم بطور اعم.  اکنون اگر از راه دیگری جز روش قدیمی و سنتی فلسفه که بیشتر به بازی با الفاظ میماند به کشف حقیقت نائل شویم نباید ناراحت و نگران باشیم که پس فلسفه در این باب چکاره است.  سنت فلسفه بسیار چیزها دارد که بگوید اما اگر مقصود ما دریافت حقیقت باشد چه باک که از مسیر دیگری حاصل شده باشد.  یکی از این مسیر ها که بسیار هموار و سرراست است، مسیر علم است.  بسیاری از پدیده های زمین و آسمان که در گذشته سوژه اصلی فلسفه بوده امروزه توضیح علمی آن بعنوان واقعیت (Fact) پذیرفته شده و در کتابهای درسی وارد شده است.  البته راه های موازی دیگری هم ممکنست وجود داشته باشد که مورد وثوق نیست.  مثلاً گفته میشود که کشف و شهود هم یکی از همین راه هاست.  یا بسیاری از راه های دیگری که ما مطلع نیستیم ولی در واقع مُهر نهائی در تأیید هر روشی توسط تجربه کوبیده میشود و تاکنون فقط روش علمی بوده که از این آزمون سربلند بیرون آمده و هیچ روش دیگری توفیق کسب تأیید تجربه را نیافته است.  با این حال در مرزهای دانش که علم هنوز موفق به یافتن جواب قانع کننده نشده، فلسفه کماکان جایگاه خود را حفظ کرده است.  سوای پدیده های مادّی، موضوعاتی نیز در قلمرو اخلاق و سیاست و امثال آن وجود دارد که همواره عرصه و جولانگاه فلسفه و فیلسوفان بوده و بنظر میرسد همچنان نیز چنین باشد.  

     اما در مورد جهان مادّی با شرحی که در نوشته قبلی آمد، هنوز این تردید وجود دارد که آیا جهان از برای هدفی متعالی ساخته شده است یا خیر؟  اینجا اتفاقاً جائیست که فلسفه حرف زیادی برای گفتن دارد.  در گذشته ها که درک بشر از جهان منحصر به همین زمین خودمان بعنوان مرکز جهان بوده و نقاط روشن بر پهنه آسمان شب را برای زیبائی آسمان شبانه و انبساط خاطر خودش میدانست، هدف متعالی از آفرینش را همانا تکوین وجود عزیز خودش میپنداشت.  بعلاوه هرآنچه از جماد و گیاه و حیوان بود را نیز از برای آسایش خود پنداشته و از هرگونه دست اندازی به ساحت سایر موجودات ابائی نداشت که تا امروز نیز وضع بهمین گونه است.  اما کم کم با گسترش دانش و آمدن شواهد تازه بزودی معلوم شد که مرزهای کیهان بسی گسترده تر از آنچه میپنداشت است و چه بسا احتمال وجود تمدنهائی دیگر و حتی پیشرفته تر از ما در گستره عظیم عالم وجود داشته باشد.  لذا، منطقاً، بر این بینش که هدف غائی از آفرینش ما بوده ایم خدشه وارد میشود، مگر آنکه ادعا شود که مابقی جهان نیز از برای ما آفریده شده است.  با در دست داشتن حقایق جدید، فقط یک ذهن معیوب میتواند چنین ادعائی را بپذیرد.  درست مثل اینکه ریگ کوچکی بر دامنه رشته کوه هیمالیا ادعا کند کوهستان مزبور برای اثبات وجود اوست.  دانشمندانی که در سطوح بالای علمی قرار دارند و ضمناً از قوه استدلال خوبی نیز برخوردارند این ادعا را نمی پذیرند.  مقصود این نیست که بر معتقدات گذشته یکسره خط بطلان  کشیده شود بلکه نکته مهم اینجاست که با آمدن شواهد جدید نمیتوان بر ایده های اشتباه قدیمی، هرچند هم که زیبا باشند، پافشاری کرد.  ایده ها و افکار قدیمی باید با احترام و با دقت و احتیاط در کتابخانه ها و موزه ها نگاهداری شود همانطور که در حال حاضر درباره اشیاء قدیمی در موزه ها رفتار میشود.  اکنون عقیده رایج بین دانشمندان چنین است که اولاً ادعای مرکز آفرینش بودن انسان با شواهد موجود نمیخواند.  و این ادعا که دنیا و آنچه در کیهان است برای خاطر وی بوجود آمده نیز متشابهاً و منطقاً صحیح نمیباشد.  در این خصوص، فلاسفه  معاصر با دانشمندان همعقیده و همرأیند.  دوم و مهمتر اینکه میگویند هیچ هدف متعالی در این آفرینش مشاهده نمیشود و شواهدی دالّ بر اینکه نظم خاصی مقصود بوده دیده نمیشود جز اینکه همه چیز دنباله رو قواعد کور و طبیعی خود بوده و خواهد بود.  مخالفین ممکنست استدلال کنند که این شاید مربوط به وضع حاضر باشد، و چه بسا راز کیهان در آینده از پس پرده درآید و خط بطلانی بر چنین عقایدی کشیده شود.  دانشمندان در پاسخ میگویند فعلاً شواهدی نداریم و در گذشته ها نیز تا آنجا که شواهد و قرائن تاریخی دلالت دارد، چیزی برله آن مشاهده نشده و بسیار هم بعید است دیده شود چه اینکه تغییر بیکباره قوانین طبیعی معارض با اصل یکنواختی طبیعت است.  بعلاوه، اگر نظر مخالف پذیرفته شود، در اینصورت هر امری هر چقدر هم که غریب و ناممکن باشد، محتمل است که هر لحظه از زمان و در هر نقطه از مکان رخ نماید و هیچ قاعده ای هم مانع نباشد.  این با اوضاعی که مشاهده کرده و میکنیم مغایر است و لذا پذیرفته نیست.  اما در مورد نظم موجود در کیهان چه میتوان گفت؟  اول چیزی از کیهان که توجه ما را جلب میکند همانا اوضاع زمینی خودمان است.  زمین بهترین نمونه برای مطالعه درباره نظم و اظهار نظر در این خصوص است.  اما توجه به چند نکته در این رابطه ضروری است.  اول اینکه آنچه از اجزاء ساده اولیه در طی تحولات طولانی منجر به شکلهای پیچیده تر و منظم تر گشته است خود دلالت بر وجود نظم است و بر این واقعیت که نظمی وجود دارد باید اعتراف کرد.  اما این نظم در پروسه ای طولانی و در اثر قواعد خاص ترکیب اجزاء ساده به مرکب بوجود آمده است و نه تحت تأثیر عاملی ماوراء طبیعی.  بعبارت دیگر اگر بر فرض قوانین فعلی عوض میشد و بر سیاق دیگری قرار میگرفت، شکل های دیگری پدیدار میشد چه بسا بسیار متفاوت با وضع فعلی و در آنصورت ما شکلهای جدید را نظم میخواندیم، یعنی هر چه پیش آید خوش آید!  در سطحی بالاتر که حیات نام دارد، نظمی را که در قالب حیات میبینیم با واسطه گری عامل بسیار مهمی بنام انرژی بوجود آمده است.  در مورد ترکیبات شیمیائی، همانطور که قبلاً گفتیم، انرژی ناشی از آرایش های الکترونی ذیمدخل بوده و راهنمای کار است.  اما در مورد گیاهان و جانوران، خورشید مهمترین منبع تأمین انرژی مورد نیاز بوده است.  بدون انرژی خورشید، پا گرفتن حیات به این شکل خاص تقریباً ناممکن بوده است.  میگوئیم "تقریباً" زیرا در اعماق تاریک اقیانوس، در مناطقی که دودکش های گدازه آتشفشانی وجود دارد، نوع بسیار ساده و شکل دیگری از حیات کشف شده است.  این شکل ابتدائی از حیات نیز به انرژی نیازمند است که آنرا از گرمای درون زمین تأمین میکند.  در همه حال، انرژی واسطه بسیار مهمی در این تحولات ایجاد نظم است.  اما ببینیم این نظم با چه قیمتی حاصل شده است؟  میدانیم که فقط بخش بسیار کوچکی از انرژی عظیم خورشید نصیب زمین میگردد.  در نوشته های سابق، نشان دادیم که از یک میلیارد واحد انرژی خورشید فقط کمتر از یک واحد آن نصیب زمین میشود و باقی، یعنی تقریباً کل انرژی آن در فضا بیهوده منتشر میشود.  شاید برای حظ بصر آسمان شب ساکنان کره ای دیگر در گوشه ای دورافتاده در کنج کهکشان!  لذا این نظم موجود بر زمین با راندمانی نزدیک صفر حاصل آمده است.  این بیان دیگری از اصل افزایش آنتروپی عالم است که دلالت بر افزایش بی نظمی کل دارد.  اما بدتر از بد وقتی است که بیائیم مطابق ذهنیت قدما، علت وجودی کل کیهان و کهکشانها و ستارگان بیشمار آنرا نیز از برای موجودیت خودمان و زمین زیر پایمان تلقی کنیم .  در اینصورت این بی قابلیتی از اینهم که هست وحشتناکتر شده و قطعاً کسی آنرا قبول نخواهد کرد.  پس زمین را به حال خود گذارده و کیهان را مد نظر قرار داده و بپرسیم در مورد کل کیهان چطور؟  آیا هیئت کنونی کیهان و نظم مشهود در آن مستلزم دخالت عاملی جدای از آنچه مشاهده میشود بوده؟ یا اینکه صرفاً معلول کنش و واکنش اجزای اولیه بوده و نقشه خاصی در طرح آن وجود نداشته است.  جواب این سوأل بستگی به ذهنیت افراد دارد.  اگر شما عاشق نقاشی های پیکاسو باشید یا دستکم خود را از زمره طرفداران مکتب کوبیسم پنداشته باشید، با دیدن یک نقاشی درهم و برهم که گفته اند کار یکی از سرآمدان این رشته است شاید دل و ایمان از کف داده و مشتاقانه بهر قیمت خواستار آن شوید.  چه بسا بعداً معلوم شود تمرین طفلی نوپا بوده است!   ستاره شناسان بر مبنای شواهد بر این باورند که کیهان طی پروسه هائی تکامل یافته و به هیئت فعلی درآمده است.  آیا طرح خاصی مد نظر بوده؟  اغلب دانشمندان جواب منفی میدهند.  آیا نظم خاصی مشاهده میشود؟  این نیز بستگی به اشتیاق فرد دارد.  گاهی آدم مشتاق و دل و دین از کف داده در پیاله عکس رخ یار میبیند مثل آنها که در ماه عکس مراد خود را دیده اند.  اما واقعیت اینست که جواب رایج برای این یکی نیز منفی است.   حقیقت اینست که نتیجه حاصل از ترکیبات متنوع اجزای یک مجموعه همگی میتواند متشابهاً مترادف با یکدیگر بوده و هیچ ترکیبی بر ترکیبات دیگر امتیاز خاصی ندارد.  امتیاز ناشی از تبعیض است و در طبیعت تبعیض جایگاهی ندارد.  مثلاً، برای سادگی، ترکیب چهار حرف ا،س،ش،ن را در نظر بگیرید.  طبق قوانین آمار حداکثر 24 ترکیب متفاوت از کنار هم چیدن این چهار حرف حاصل میشود.  از دیدگاه ریاضی (طبیعت) همه این ترکیبات هم ارز و مترادف یکدیگرند، اما برای ما فقط 2 تای آنها با معنیست: "شانس" و "شناس".  بی معنی بودن باقی بمنزله بی ارزش بودن نیست.  چه بسا در آینده هواپیمائی ساخته شود با نام "سشنا" و آن واژه هم وارد فرهنگ لغات شود.  لذا از دیدگاه طبیعی، مادام که قواعد بازی رعایت شود، همه محصولات حاصل از چینش های متفاوت هم ارز یکدیگرند و همه متشابهاً میتواند "نظم" تلقی شود.  یکی از همکاران دانشمند برای اینکه خلاف این قاعده را اثبات کرده باشد و بگوید حتماً دستی در کار بوده است پرسید که اگر همه چیز ممکنست پس چرا انسان طوری بوجود نیامده که گردن خود را 180 درجه پیچانده قادر به دیدن پشت سر خود نیز باشد!  گفتیم اشکالی ندارد و این اتفاق در طبیعت افتاده و آن کبوتر و سایر پرندگان اند که قادر به این کارند.  شاید ساختمان خاص گوش ما که قادر به تشخیص تفاوت صداهای پشت سر از صداهای روبروست ما را از این امکان بی نیاز کرده باشد.  حتی اگر چنانجه گردن ما قابلیت پیچش 360 درجه هم میداشت، این خصوصیت میشد قاعده و متشابهاً سوأل بگونه دیگری میتوانست تکرار شود.  

    پس، مختصر آنکه چنانچه زمین را بعنوان مرکز نظریاتمان در نظر آوریم، بعلت آنکه کره زمین با همه محتویاتش جزء بسیار ناچیزی در کل کیهان بوده و براحتی قابل چشم پوشی کردن است چیز مهمی محسوب نشده و با بود و نبود آن آب از آب تکان نخورده و این فرض را باید کنار گذاریم.  اما میتوان این واقعیت را نپذیرفته و ادعا کرد که نه تنها زمین مرکز توجه آسمانهاست بلکه هر آنچه در عالم است صرفنظر از شناخته ها و ناشناخته ها، همه و همه فقط در جهت خدمت به زمین و اشرف مخلوقات آن یعنی بشر، هستی یافته است. در اینصورت به نتیجه  غیر قابل اجتناب زیر خواهیم رسید.  در چنین صورتی، آفرینش در نظر هر بیننده ای بسیار حقیر و پست جلوه خواهد کرد.  از دید یک دانشمند، خواه با هر دیدگاه فلسفی، سامانه کیهانی دستگاهی با راندمانی عملاً برابر صفر خواهد بود.  هیچ فیلسوف و صاحب فکری به اتخاذ چنین گزینه ای تمایل نشان نخواهد داد.  هیچ منطقی حاضر به پذیرش چنین ایده ای نیست که مثلاً دستگاهی با این عظمت بنام کیهان برای این راه اندازی شده که بعداً غبار کوچکی بنام زمین متولد شود.  اما، اگر منصفانه داوری کنیم، در زمان قدیم که جهان منحصر بود به زمین مستوی در زیر و آسمانی با شمس و قمر بر بالای آن و تعدادی نقاط نورانی در شب بنام کواکب، ایده مرکزیت زمین در جهان و مرکزیت انسان در رأس هرم مخلوقات روی آن ایده چندان دور از ذهنی نبود و بر معتقدین آن خرده ای نتوان گرفت.

     با این وجود هنوز نمیتوان خود را راضی کرد که بهمین سادگی اهمیت خود را از دست داده و جایگاه عظیمی را که قدما برای ما متصور شده بودند به این ارزانی از دست داده باشیم.   در مورد محل زندگی ما یعنی زمین، مدتهاست که ماوراء هر شک و شبهه ای ثابت شده است که زمین مرکز هیچ چیزی نیست.  اما در مورد شأن و مقام انسانی نمیتوان بسادگی کوتاه آمد.  این دیگر مطلب کوچکی نیست که بسادگی از آن گذشت.  آیا انسان نیز مانند سایر جانوران مدتی زیسته و در آخر مانند آنها به دیار نیستی خواهد شتافت؟  پس این شرافت و انسانیت ما کجا خواهد رفت؟  اگر قرار این بود، پس اصلاً چرا به وجود آمدیم؟  فلسفه وجودی ما چه بود؟  زحماتی که بابت مکارم اخلاق و اعتلای آن کشیدیم کجا خواهد رفت؟  و بسیاری پرسش های دیگر که جواب ساده ای نخواهد یافت.  خودخواهی انسان مانع از آنست که سرنوشتی چون سایر جانوران برای خود تصور کند.  او چنان تمامیت خواه است که حتی در صورت امکان تحقق زندگی جاوید، این حق را برای سایر جانداران قائل نخواهد شد.  او همه چیز و همه کس را در خدمت خود میخواهد بطوریکه اغلب، همنوعان خود را نیز برده خود میکند.  در این میان، صاحبان عقل طور دیگری می اندیشند.  علوم زیستی نشان داده است که نوع بشر و سایر جانوران همگی در مبانی اساسی زیستی با یکدیگر مشترکند و همه قوم و خویش دور و نزدیک یکدیگرند و از لحاظ مادّی تفاوتی ندارند.  اما از نظر اخلاقی چطور؟   بدون هیچ شک و شبهه ای، انسان وحشی ترین جانور کره خاکی است چه اینکه علاوه بر تخریب زیست بوم خود، همنوع خود را نیز کشته یا اسیر و برده خود میکند، قباحتی که از سایر جانوران سر نمیزند.  این در حالیست که در وصف مکارم اخلاق انسانی خود کتابها نوشته و از زمین و آسمان مدرک آورده و خودستائی را بحد اعلا رسانده است.  واقعیت اینست که بهر دلیل، چه حسن تصادف تلقی کنیم یا الزامات قوانین تکامل، هوش و ذکاوت انسان از سایر جانوران بیشتر بوده و فاصله اش با آنها بیش از پیش بیشتر و بیشتر میشود.  هوش و خودآگاهی اغلب مترادف یکدیگر شمرده شده و سطح آن در انسان چنان بالاست که تا چند صد سال پیش، حیوانات را مطلقاً فاقد احساس و هرگونه شعور قلمداد میکرد.  دکارت، فیلسوف و ریاضیدان مشهور از جمله کسانی بوده که خودآگاهی و شعور را منحصر به نوع انسان میدانسته است.  باز هم در اینجا پیشرفت دانش بود که نشان داد اینگونه نیست و نه تنها تفاوتی وجود ندارد بلکه از جهاتی احساسات حیوانات بر انسان پیشی دارد.  موارد زیادی دیده شده که مثلاً سگی بچه گربه هائی را که بی مادر شدند شیر داده و یا گربه ای جوجه های یتیم را در کنار بچه های خود مواظبت کرده و گاهی یوز پلنگ گرسنه با دیدن ماده آهوی نگران، از خوردن بچه آهوی نوپا صرفنظر کرده است.  چنین مواردی از انسان کمتر سرزده و بلکه اسطوره ها عکس آن را حکایت میکند از قبیل اینکه بانیان روم باستان در بچگی توسط ماده گرگی شیر داده و بزرگ شده اند.  یا داستان زال که سیمرغ افسانه ای در حقش مادری کرده و نگاهداری و مواظبت او را از بچگی عهده دار شده است.  با این وجود، انسان خودخواه همچنان خود را تافته جدا بافته تلقی کرده و وجود خود را از هر لحاظ عالیترین سطح عالم هستی میپندارد.  در مجموع، یافته های علمی و بیطرفانه نشان از آن دارد که امتیاز خاصی برای انسان در نظر گرفته نشده است و دست طبیعت سرنوشت متفاوتی را برای وی رقم نزده است.  او هم جزئی از همین طبیعت است و زمان آن فرا رسیده که همنوائی و هماهنگی با طبیعت را یاد گرفته و این پنبه را از گوش شریف خود بیرون اندازد که گوئی طبیعت با همه محتویات آن صرفاً برای شخص او ایجاد شده است.  اینک زمان آنست که در داستانهای قدیمی خود تجدید نظر کرده و در آموخته های خود بازنگری آغاز کنیم.  یادمان نرود که تغییر اصل اساسی طبیعت است و با رکود و جمود و خمود و فروماندگی سر سازگاری ندارد.

    اما چه کنیم که این حقایق تلخ موجب بأس و نومیدی شده و نوعی بدبینی را در زندگی ایجاد میکند.  هیچ رنجی ناگوارتر از تنهائی یا احساس تنها بودن نیست.  هیچ چیزی ناامید کننده تر از این نیست که شنیده شود هدفی متعالی در پایان زندگی در انتظار نیست.   کدام ناامیدی از این بالاتر که نه در مورد انسان بلکه درمورد هر آنچه در جهان است، آخر و عاقبت آن با نیستی و اضمحلال قرین باشد.  سعادتمند مردمی که دانش کمتری دارند و به این موضوعات نمی اندیشند.  آگاهی باعث دردسر است و بعلاوه احساس مسئولیتی را در پی می آفریند که عدم توانائی فرد در ایفای آن او را از پای در میآورد.  همه اینها باعث میشود که افراد از شنیدن و گوش سپردن به این گونه گفتار رویگردان باشند.  شاید حق با آنان باشد زیرا فرض بر درست بودن این اظهارات به تضعیف روحیه می انجامد و شادکامی را از فردسلب میکند.  چه باید کرد؟  گذشته از گزینه لاقیدی و بی خیالی که روش معمول است، یک گزینه خوب همانا پناه بردن به فلسفه بعنوان یک مُسکن است.  مراد از فلسفه اینجا به معنای کلی خود است که میتواند شامل هر مکتب روحانی و  ماورائی نیز باشد.  اینجاست که با تکنیک هائی که بشر خود ابداع میکند، حقایق تلخ صورت ظاهر قابل قبول تری یافته و پذیرش آنرا ساده تر میکند.   شاید هم اینرا نوعی گول زدن خود تلقی کنیم.  لیکن بهرحال این حقیقت را باید پذیرفت که ما محکوم به سپری کردن یک دوره زندگی در این دنیای فعلی هستیم.  پس چه بهتر که دوره محکومیت را راحت تر و آسوده تر سپری کرده و چنان سر کنیم که حق آیندگان را پامال نکرده و آنچه در اختیار داشته ایم را به نیکو ترین وجه تحویل آنان دهیم.  حکما و بزرگان در این زمینه دستورالعمل هائی تجویز کرده اند که تا حدودی مفید به فایده بوده و کسانی نیز در آینده خواهند آمد که برای عصر خود مفید به فایده بوده و نسخه مناسب دوره خود را تجویز نمایند.  مهم آنست که فرد آزادانه مناسبترین نسخه را که با وضعش سازگار است انتخاب کند.  و چه بهتر که آزاد باشد که او خود با تجویز ابتکاری خودش نسخه مناسب حال خود را بپیچد.  زیرا هیچ کسی شایسته تر از خود فرد نیست که در خود نگه کرده و آنچه مناسب طبع اش است را یافته سرمشق خود قرار دهد.  مختصر آنکه ضمن پذیرش حقایق سخت و نامطبوع جهان خارج، در عین حال باید از هرگونه تلاش و کوشش برای ساده کردن شرایط زیست و فراهم کردن آسایش و نرم تر کردن خوی انسانی و زدودن رسوبات فکر به هدف اعتلای معرفت دست برنداشت.  تلاش در جهت اجرای این مضامین، زندگی  آسوده با کمترین سطح دغدغه را احتمالاً میسر خواهد ساخت.  بنظر میرسد آن فیلسوف عالیقدر که "لذت" را هدف اصلی زندگی دانسته بود چندان بیراه نرفته بود.  البته بعدها این مکتب به بیراهه رفته و دیگران مراد از لذت را کامجوئی صرفاً مادّی تعبیر کردند، گو اینکه شامل حال آنهم میشود.  هر آنچه که در مغز احساس فرح و شادی و سرخوشی بوجود آورد، لذت محسوب میشود.  حتی او که در مراسم روضه خوانی از صمیم قلب بر سر خود میکوبد محتملاً نوعی لذت را تجربه میکند چه آنکه اگر سطح دوپامین مغزش در این شرایط اندازه گیری شود افزایش محسوسی را نشان خواهد داد.  شرایط حدّی این موارد به مازوخیسم و امثال آن منتهی میشود که فرد از شکنجه خود یا دیگران احساس لذت میکند.  بهرحال اگر موارد خاص کنار گذارده شود، افراد متمایل به این هستند که حرفه و مشاغلی را اختیار کنند که این احساس رضایت درونی را در آنان ایجاد کند.  همیاری و مساعدت به دیگران و احساس اینکه فرد خودش را مفید بحال جامعه بداند از جمله مواردی است که با پوچی و بیگانگی و سایر احساسات منفی مقابله کرده و زندگی را هدفمند میسازد.  تعجبی ندارد که افراد به محض بازنشستگی اغلب دچار افسردگی شده و  گاهی به پوچی میرسند.  مگر اینکه برای خود برنامه ای مناسب احوال خود ترتیب داده و زندگی را هدفمند سازند.  در جوامع پیشرفته، دولتها با شریک کردن بازنشستگان در برنامه های اجتماعی بطور مؤثری به هدفمندی زندگی و اساس رضایت از زندگی کمک میکنند.  بنابراین کسانی که صرفاً زیستن را تنها هدف زندگانی میپندارند در اشتباهند زیرا عمل زیستن امریست اجباری که بمثابه زندانیان، چه بخواهیم چه نخواهیم، محکوم به آنیم.  پس هدف چیز دیگری باید باشد که چگونه زیستن از آن جمله است.   بخش ظاهری زیستن همانست که نزد اغلب مردم عمده تلقی میشود که همان ادامه حیات با گذران روزها و شبهاست.  ادامه حیات نیازمند صرف انرژی است و آن نیز از طریق تغذیه تأمین میشود، یعنی خوردن و خوابیدن که مشابه سایر حیوانات است.  لذا از این بابت هیچ امتیازی بر جانوران دیگر نداریم.  از دیدگاه کسی که از فضا بر زمین مینگرد، اجتماع انسانی هیچ تفاوتی با اجتماعات موریانه ها که در پی خورد و خوراک بوده و برای خود خانه میسازند ندارد.  لذا هر چیز دیگری را که بر این مقوله اضافه کنیم، از خود اختراع کرده و لزوماً متضمن حقیقت نیست.  این چیز دیگر همانا هدفمندی در سیر طبیعی زندگانیست که از برساخته های خودمان است و ما خود آنرا برای خوشنودی خود و کاستن از بزرگترین رنج یعنی رنج تنهائی ابداع کرده ایم.  همه چیزهای دیگری که دیگران گفته و میگویند در همین مقوله میگنجد.  



بعد التحریر

    مدتی از تدوین مطلب فوق نگذشته بود که ضمن مطالعه کتاب "تاریخ فکر- از سومر تا یونان و روم" نوشته فریدون آدمیت، بطور اتفاقی به مطلبی در خصوص سومر برخوردم که بخشی از آنرا که به نوعی مربوط به تلقی مردمان آن خطه در خصوص معنی زندگی در 4000 سال پیش میشود را عیناً نقل میکنیم.  جالب است که علیرغم گذشت چند هزار سال، نگاه جامعه آن دوره به مقوله هدف زندگی بسیار پیشرو تر از نگاه جامعه حاضر بوده توگوئی مرور زمان فقط در پوشاک و ملزومات زندگی بهبود ایجاد کرده.

<< منطق حیات آدمی در فرهنگ سومری، زندگی تجربی است.  مرگ مترادف با "نابودی کامل" بود.  از اینرو هدف حیات فقط "زندگی نیکو" است.  در مفهوم آن، فرانکفورت در کتاب "پیش از عصر فلسفه" مینویسد: "زندگی شایسته و رهایی از ناخوشی، همراه نیکنامی و برجای گذاردن فرزند" عین زندگی نیکو بود.  مفهوم زندگی شایسته را سرود گیل گمش بهتر و روشن تر بدست میدهد. . . . . >> گیل گمش، پهلوان اسطوره ای سومر، در جستجوی گیاه حیات (بعدها موسوم به آب حیات) راهی سفری افسانه ای میشود و حیات جاودانی موضوع حماسه وی است که خواندن آنرا توصیه میکنیم.  

  • مرتضی قریب
۲۵
مهر

نظم جهان

      اکنون مایلیم کمی درباره وجود نظم در دنیای پیرامون صحبت کنیم.  توضیح اینکه مطلبی که در پی خواهد آمد، کنکاشی از زاویه جدید به موضوع بوده و مانند مطالب پیشین صرفاً پیشنهادی برای جلب تفکر بیشتر خواننده و اطلاع از نگرش های جدید است و به هیچ وجه ادعای حقیقت مطلق نیست.  زیرا آنچه برای جامعه جوان امروزی اهمیت دارد رویگردانی وی از اغلب تفکرات قالبی و فرمایشی ای هست که مداوماً از سوی خانواده و مدرسه طی دوره نوجوانی و بعد آن به وی تزریق گردیده و در عوض جایگزینی را پیش رو نمیبیند.  

      از دیدگاه کسی که با مقدمات علم آشنا باشد، کره ای که روی آن زندگی میکنیم و چیزهائی را که روی آن میبینیم بسیار بسیار مبهوت کننده و غیرعادی است.  غیر عادی از این منظر که تنوعی را که روی زمین میبینیم با آنچه که در باقی کیهان مشاهده میکنیم زمین تا آسمان تفاوت دارد!   چرا که آنچه ماده اصلی و فراگیر در کل کیهان است چیزی جز ماده بی شکل هیدروژن با درصد کمی هلیوم نیست در حالیکه زمین ما از حیث مواد بسیار متفاوت بوده و از نظر وجودی نیز نه تنها در کل کیهان بلکه حتی در منظومه خورشیدی خودمان نیز جز قطره کوچکی در اقیانوس بیکران نیست.  زمین ما نه فقط از حیث عناصر سازنده بلکه به لحاظ پیدایش موجود زنده  یگانه بوده و در مقایسه با باقی کیهان غیرعادی مینماید.  این سطور نه ادعای شخصی و نه اغراق گوئی است بلکه حقیقتی علمیست که حاصل مشاهدات و کار هزاران دانشمند و اخترشناس از قدیم تاکنون است.  مهمترین ابزار ستاره شناسان، طیف سنج یا اسپکترومتر است که توسط آن نور ستارگان تجزیه شده و از طریق آن به عنصری که آنرا تابش میکند پی میبرند (اصل یکنواختی طبیعت و قوانین آن).  این عنصر همانا ساده ترین عنصر دنیا یعنی هیدروژن و البته مقداری هم عنصر بعدی جدول تناوبی یعنی هلیوم میباشد که عنصر اخیر نام خودش را از خورشید گرفته زیرا اولین بار در خورشید کشف شد.  بنابراین از دیدگاه یک ناظر کیهانی، آنچه که جهان مینامیم عمدتاً همین دو عنصر ساده است.  پس زمین ما از کجا آمده؟  میدانیم که گاهی برخی از ستاره های فوق سنگین ( بسیار پرجرم تر از خورشید) طی دوران پیری دچار فروریزشی میشوند که با نور بسیار شدیدی همراه است و ابرنواختر یا سوپرنوا نامیده میشود.  این اتفاق نادر است بطوریکه پیشینیان ما در طی تاریخ مکتوب فقط تعداد انگشت شماری را شاهد بوده اند.  نور مزبور گاه چنان شدید است که در روشنائی روز نیز دیده میشود.  ابرنواختری که منجمین چینی سال 1054 میلادی آنرا دیدند و تاریخ و محل آنرا یادداشت کرده اند دارای همین وضعیت بوده است و سکنه سایر نقاط زمین نیز بی شک آنرا شاهد بوده اند (از جمله ژاپنی ها و سرخپوستان آمریکا).  بقایای آن امروزه به سحابی خرچنگ موسوم است و بخش فشرده شده ستاره اصلی بصورت یک ستاره نوترونی در مرکز آن خفته است.  اولین شواهد حاکی از ظهور یک ابرنواختر مربوط به 185 بعد میلاد است که در اسناد چینی ضبط شده و چند ماه بعد بکلی خاموش شده است.  اما یونانی ها آنرا ندید گرفتند. چرا این پدیده توسط یونانیان عاشق آسمان گزارش نشد و اثری در نوشته های آنان از این واقعه نیست؟  تصور بر اینست که آنان آسمان و آنچه در آسمان است را قدسی پنداشته و مبرا از هرگونه تغییر (کون و فساد) میدانستند.  زیرا تغییر را مختص زمین و زمینیان دانسته که فانی و میرا هستند.  آسمان محل خدا و خدایان بوده و لذا مصون از هرگونه فساد است.  شاید بهمین دلیل که ستارگان را مبرا از هر عارضه ای میدانستند لازم ندیدند که این واقعه را ثبت کنند.  متشابهاً برای دنباله دارها که شدت نورشان تغییر میکند نیز مکانشان را در اتمسفر زمین و نه در آسمان میپنداشتند.  تایید دیگری بر آنچه که میگویند انسان فقط چیزی را که ایمان دارد میبیند.  بهرحال، طی پروسه ای که در درون ابرنواختر میگذرد در مدت کوتاهی برخوردهای شدیدی بین اتمها واقع شده و اتمهای بزرگتر و سنگین تر زنجیروار بوجود میآید.  سرعت تحولات بقدری سریع است که طیف وسیعی از عناصر که امروزه در جدول تناوبی میشناسیم متولد میگردد.  در این انفجار کیهانی بخش بزرگی از ابر نواختر بصورت غباری با ابعادی بسیار وسیع در فضا منتشر میشود.  سهم مهم این غبار کیهانی همچنان از هیدروژن و هلیوم تشکیل شده ولی دارای کسر کوچکی از عناصر سنگین نیز هست.  از بازی روزگار اینکه این غبار در جائی از فضا و در زمانی دیگر در اثر گرانش، کم کم متراکم شده و ستاره جدیدی از خاکستر قبلی متولد میشود.  گاه از این ستاره، خواه در اثر چرخش سریع (بقای اندازه حرکت زاویه ای) و خواه در اثر عبور ستاره ای دیگر از مجاورت آن، قطرات کوچکی جدا شده و سیاراتی را حول خود بوجود آورده و منظومه ای را تشکیل میدهد.  عناصر سنگینی که از آن یاد کردیم در همه اعضای منظومه، چه ستاره مرکزی و چه سیارات پیرامونی، تقریباً به یک نسبت وجود دارد.  اما به مرور که ستاره مرکزی متراکمتر میشود، دمای مرکز آن بالاتر رفته و آتش هسته ای (گداخت یا فیوژن) درمیگیرد، تابش ناشی از ستاره که به باد ستاره ای موسوم است موجب میشود تا عناصر سبکتر و گازی (بویژه هیدروژن و هلیوم) از سیارات داخلی کنده شده به مناطق دوردست منظومه فرار کند.  از اینرو سیارات داخلی که در معرض گرما و فشار بیشتری هستند تدریجاً عریان شده و هسته جامد مرکزی حاوی عناصر سنگینتر برجای میماند.  سیارات خارجی و دوردست که در معرض گرمای کمتر و فشار کمتر از ناحیه باد ستاره ای هستند، پوشش گازی خود را کماکان حفظ کرده و گازهائی مانند متان و اتان در آن به مایع در میآیند.  یکی از  همین موارد نادر که در داستان  بالا ذکر آن رفت، حدود 5 میلیارد سال پیش در محلی که امروز در آن ساکنیم اتفاق افتاد و خورشید و زمین ما و سایر سیارات از آن واقعه یادگار است.  بنابراین، عناصری که امروزه روی کره زمین یافت میشود حاصل تحولی بوده است که در ابرنواختری میلیاردها سال پیش رخ داده است.  ضمناً این عناصر همه بصورت خالص باقی نماند بلکه با ترکیب با یکدیگر، تمام مواد مرکبی را که امروزه شاهدیم بوجود آورد.  البته برخی عناصر بدلیل عدم میل ترکیبی، مثل طلا و گازهای نادر، همچنان دست نخورده و نجیب باقی ماند.  پس به خاکی که زیر پا دارید بدیده تحقیر ننگرید که اگر بواقع میدانستید هر ذره آن با چه زحمت و صرف چه انرژی هنگفتی و طی چه پروسه شگفت آوری بوجود آمده آنرا سرمه چشم میکردید.  گذشتگان ما از این حقیقت آگاه نبوده و لذا شاعران در اشعار خود آنرا پست میشمردند.  این خود قرینه دیگریست بر اینکه آگاهی ما طی زمان افزایش یافته و لذا نگرش ها نیز میتواند تغییر کند.  

    اما تحولات بدینجا ختم نشد و پس از بوجود آمدن عناصر جدول تناوبی، طیف وسیعی از مواد مرکب حاصل از ترکیب عناصر مختلف بوجود آمد.  اگر از دیدگاه ریاضی نگاه کنیم بطوریکه همه انواع چینش های این 92 عنصر در کنار هم عملیاتی باشد، در اینصورت بینهایت مواد و ترکیبات مختلف میتوان انتظار داشت.  اما در عمل اینگونه نیست و قاعده ای خاص برای جفت و جور شدن این عناصر با هم وجود دارد که مربوط به آرایش الکترونی مدارات آنها بوده و مانع از تولید دلبخواه ترتیبات ریاضی صرف است.  اما تا همینجا این کره زمین با اینهمه مواد گوناکون حتی بدون وجود گیاه و جانور بقدر کافی حیرت انگیز و مسحور کننده است.  تنوع و خواص این ترکیبات شیمیائی بقدری حیرت آور است که حتی یک شیمیدان نابغه نیز از پیش نمیتواند پیشگوئی کند.  مثلاً کلر و سدیم دو عنصر سمی است که از ترکیب آندو نمک غیر سمی و حیات بخش بوجود میآید.  البته فعلاً حیاتی بوجود نیامده ولی کم کم صحنه برای ظهور آن آماده میشود.  در بین ترکیبات شیمیائی، ترکیباتی که با کربن صورت میگیرد جایگاه خاصی دارد.  زیرا کربن با انعطاف پذیری خاصی که در آرایش الکترونی خود دارد، پذیرای شکل های بسیار متنوعی از انواع ترکیبات گوناگون بویژه با هیدروژن و ازت و اکسیژن میباشد.  یادآور میشویم که تنوع، پایه و اساس چیزیست که بزودی حیات مینامیم.  درک و باور این حقیقت بسیار سخت است اما با مثالهائی که خواهیم زد شاید باور پذیر شود.  این دسته ترکیبات متنوع با کربن، مواد آلی نام دارد که آجرهای سازنده ساختمان موجود زنده است.   از خصوصیات این مواد آلی اینکه مولکول آنها میتواند بسیار بزرگ باشد و به ماکرومولکول معروفست.

 برخی از این ماکرومولکولها به اسید نوکلئیک موسوم بوده که از بهم پیوستن زنجیره طویلی از واحدهای ساده تر موسوم به نوکلئوتید تشکیل شده است.  اسیدهای نوکلئیک عبارتند از DNA و RNA که نقش مهمی در ساختار جانوران دارد.  واحدهای ساده تری که این اسیدها را بوجود میآورد طبق قاعده خاصی در توالی یکدیگر قرار میگیرند و اینگونه نیست که بینهایت ترتیب متفاوت وجود داشته باشد و لذا بگوئیم که احتمال بوجود آمدن این اسیدها چیزی نزدیک به صفر و در نتیجه، ظهور پدیده حیات بطور خود بخودی امری ناممکنست.  همانطور که در باب ترکیبات شیمیائی گفته شد، واحدهای ساده تر شبیه قطعات پازل دارای نوعی تضاریس هستند که فقط بشکل خاصی در هم جفت و جور شده و تعداد ترتیبات بینهایت نیست!  داستان آغاز حیات داستان مفصلی است که مقدمه آن با شیمی زیستی یا بیوشیمی شروع میشود.  در واقع حیات، از دیدگاه یک شیمیدان، نوع دیگری از شیمی میباشد.  قرائن نشان میدهد که ابتدا اشکال ساده تر حیات مثل گیاهان و موجودات تک سلولی بوجود آمده و تدریجاً شکلهای پیچیده تر حیات بوجود آمده است.  عقیده بر اینست که جهش یا موتاسیون سلولی یک مکانیزم آغازگر برای ایجاد انواع جدیدتر بوده است.   مدتها دلیل ایجاد این جهش ها ناشناخته بود تا اینکه با کشف رادیواکتیویته معلوم شد که دستکم، تابش عناصر رادیواکتیو طبیعی که همواره در محیط وجود داشته است میتواند منشاء جهش های سلولی تلقی شود.  همانگونه که از نظر جنسی، گیاهان دوپایه حالت متکامل تری از گیاهان تک پایه است، در جانوران نخستین نیز تصور میشود که مشابه گیاهان تک پایه عضو جنسی نر و ماده توأماً در جانور وجود داشته و بتدریج تخصص نر و ماده از هم جدا شده است.  امروزه هنوز در دریاها آبزیانی که دو جنسی هستند وجود دارند و بسته به موقعیتی که قرار میگیرند خصوصیت نر یا ماده را بروز میدهند.  بنظر میرسد این خصوصیات بصورت خفته در پستانداران، منجمله انسان، هنوز وجود داشته و علائمی از آن در بدن هنوز باقیمانده و گاهی ظهور و بروز کرده که امروزه تحت نام  تراجنسیتی بعنوان مشکلی بدان پرداخته میشود.  در گذشته که حجم معلومات بدین پایه نبود، افرادی مبتلا به این عارضه به ناحق مورد تحقیر و آزار جامعه قرار میگرفت به تصور اینکه این انحراف ناشی از اراده آنان است.  بعبارت دیگر آنچه در روزگاری بسیار دور، قاعده بوده (دو جنسیتی) اکنون استثنا تلقی میشود.  این میتواند نکته ای آموزنده بویژه برای جوامع عقب مانده باشد که هنوز به این پدیده با یک نگاه نادرست برخورد میکنند.  ضمن اینکه تاییدی مجدد بر بینش علمیست که چگونه در مسائل مختلف میتواند چراغ راه باشد.  

     عین همین داستانی که بر زمین ما گذشته احتمالاً در گوشه دیگری از کیهان و در زمان دیگری ممکنست اتفاق افتاده باشد.  هرچه باشد طبق اصل یکنواختی طبیعت و قوانین آن، آنچه که اینجا میگذرد میتواند جائی دیگر اتفاق افتاده یا اتفاق بیافتد.  پس بعید نیست سیاره دیگری مشابه ما در کنج دیگری از کیهان حول ستاره مادر و در فاصله مناسبی از آن در حال گردش باشد.  چه بسا حیات نیز مشابه آنچه برای ما اتفاق افتاده آنجا نیز به رشد و تکامل رسیده باشد.  اما با این تفاوت که موجودی پشمالو شبیه گوریل که از انواع دیگر پیش افتاده است گل سر سبد مخلوقات آنجا باشد.  این موجود ممکنست حاکمیت خود را بر کل سیاره گسترده و قوانینی را که پیشوایش ابداع کرده به زور بر جامعه تحمیل کرده باشد.  مثلاً اگر یک تار پشم جنس ماده نمایان شود غوغا در گرفته آتش خشم حاکم، متخلف و همبستگان او را خواهد سوزاند.  احتمالاً قوانین دیگری از این دست نیز تدوین و تحمیل کرده تا با ایجاد رعب و وحشت همه را در غفلت و بیخبری نگاه داشته و بتواند حاکمیت خود را تحکیم بخشد.  طبقه حاکم به این نیز اکتفا نکرده و با این نیت که هرآنچه روی سیاره وجود دارد برای راحتی او آفریده شده، دست به تاراج و تخریب طبیعت و سایر گونه های سیاره میزند.  در این احوال، دانشمندان سیاره مجاور که ساکنانی پیشرفته دارد با تأسف و نگرانی اوضاع اینان را از راه دور نظاره کرده و دست بر پشت دست زده دریغ گویان زمزمه میکنند: آیا اینست نتیجه کار؟  آیا این چنین حیاتی شایستگی زیست بر این کره را دارند؟  کره ای که از تجمع ذره ذره خاکی گرانبها تشکیل شده.  خاکی که برای بوجود آوردن هر یک ذره غبار آن انرژی ای بس عظیم و ماوراء تصور صرف شده و زمانی بس طولانی سپری شده تا ساز و کارهای موجود، مجال بوجود آوردن نخستین گونه های حیات را داشته تا سرانجام به چنین دستآوردی از آفرینش منتهی شود.  آیا اینست گل سرسبد آفرینش؟  بحث در میان نظاره کنندگان در میگیرد و هر کسی عقیده ای دارد.  اما عقیده رایج دانشمندان بر اینست که آفرینش هیچ منطق خاصی ندارد چه اگر ما بجای او بودیم، هرگز صرف چنین هزینه گزافی را برای این چنین دستآورد ناخوشآیندی عادلانه نمیدانستیم و از انجام چنین طرحی قویاً جلوگیری میکردیم.  عده ای هم در مخالفت میگویند خوب و بد از دیدگاه کیهانی نسبی است و آنچه را ما بد میپنداریم چه بسا از دید آفرینش عین مصلحت باشد.  بحث بین دانشمندان سیاره خوشبخت داغ میشود و اکثریت استدلال میکنند که اصولاً هیچ طرح سرمدی و الهی نازل شده از آسمان وجود ندارد ولی معهذا این نباید موجب نومیدی شود، بلکه برعکس، مایه امیدواری باشد.  امید به خود و اتکا به اراده خود و اینکه با دستان خود آینده خود را رقم زنیم.  بنیاد سیه روزی جامعه بدبخت را در این میدانند که خود را مبدأ و مصدر امور ندانسته و تفکر و تصمیم گیری در اداره امور را به موجودی خود محور و تمامیت خواه واگذاشته اند.   اکنون بحث دانشمندان سیاره خوشبخت را بخود واگذاشته و به ادامه بحث خود بازمیگردیم

      پرسشی که اغلب در این مقطع میشود، پرسش در باب نظم است و اینکه با کنار هم قرار گرفتن اجزاء ساده بصورت تصادفی، این درجه از نظم روی زمین نمیتوانسته است خود بخود بوجود آید.  چنانجه مغز خود را از دانش مدرن خالی کرده و از دریچه چشم پیشینیان به مطلب بنگریم حق با آنان است و واقعاً احتمال بوجود آمدن خود بخودی این درجه از پیچیدگی (حتی در ساده ترین اشکال حیات) چیزی در حد ناممکن است.  حقیقت اینست که حتی با همه دانشی که امروز داریم و حتی همه دانشی که در آینده خواهیم داشت، واقعاً مشاهده اینکه از عنصر ساده و بی بو خاصیتی چون هیدروژن اینهمه مواد مختلف متنوع با ترکیباتی غیرقابل پیشبینی بوجود آمده باشد شگفت انگیز است.  و شگفت آورتر و غیرقابل باورتر آفرینش چیزی بنام حیات است که در رأس آن ذهن انسان قرار دارد.  اگر منصفانه بنگریم، هیچکس با هر درجه ای از معلومات قطعاً نمیتوانسته است با شروع از هیدروژن صحنه ای را که امروز بر زمین میبینیم ترسیم نماید.  اما واقعیت اینست که این چیزها وجود دارد و بر موجودیت آنها معترفیم.  لذا کار دانشمند معمولاً تعقیب از مسیر معکوس است.  یعنی هنری، که اگر داشته باشد، در توجیه وجودی وضعیت حال است.  در این راه چند نکته وجود دارد.  یکی اینکه، همانطور که قبلاً گفتیم، چینش عناصر شیمیائی کنار هم و ترکیب آنها و ترکیب ترکیبات آنها همواره طبق قاعده خاصی انجام میشود که مربوط به میل شیمیائی یا همان آرایش الکترونی میشود.  بعبارت دیگر ترتیبات مختلفی که از اینها حاصل میشود بینهایت نیست و تعداد ترکیبات نامحدود نیست.  مثلاً در یکی از نوشته های سابق (چاپ کتاب سیاست نامه) توضیح دادیم که با 32 حرف فارسی امکان نشر هر کتابی بزبان فارسی وجود دارد و تعداد آن واقعاً نامحدود است.  لذا احتمال اینکه بطور تصادفی مقدار متنابهی از حروف را بطور تصادفی کنار هم قرار داده و انتظار بیرون آمدن یک کتاب آشنا را داشته باشیم چیزی نزدیک به صفر است.  اما این موضوع درباره 92 عنصر طبیعی و ترکیب ترکیبات آنها به دلیلی که عرض شد مصداق ندارد.  مثلاً در ساخت DNA آجرهای سازنده آن موسوم به نوکلئوتیدها قاعده خاصی در جفت و جور شدن آنها رعایت میشود.  لذا این امر باعث میشود که اشکال متفاوتی که از کنار هم قرارگیری آنها ساخته میشود محدود باشد.  نکته جالب دیگر اینکه در ملکولهای آلی اگر مثلاً یکی از هیدروژن ها یا بنیان ها را با عنصری مثل فسفر جایگزین کنیم ناگهان خاصیت آن زمین تا آسمان تغییر میکند.  این اعجابی است که در سطحی عمیقتر، از پدیده حیات بما دست میدهد.  اعجاب در واقع همینجاست.  اما چون مردم عادی ظواهر را مینگرند و فاقد تخصص های علمی هستند به این جزئیات پی نبرده و برحسب ظاهر قضاوت کرده و لذا احساس شگفتی و اعجاب آنها منحصر بهمین اشکال روزمره میباشد.  ما از 32 حرف فارسی و 92 عنصر طبیعی و دنیای وسیع کمپلکسیونهائی که از ترکیب با خود ایجاد میکنند سخن گفتیم  اما غافل از اینکه بزرگترین شگفتی در جای دیگریست که تصور آنرا نمیکردیم.  بزرگتر از بزرگترین شگفتی ها در ترکیب بظاهر پیش پا افتاده دو عدد 0 و 1 است.  خوشبختانه این یکی، از دستآوردهای آدمیست و ربطی به آسمان و ریسمان ندارد.  اینجا دیگر جای شک و تردید نیست و همه اذعان دارند که از ترکیب این دو عدد، تمام شگفتی های درون کامپیوتر و بلکه تلفنهای هوشمند و دنیای مجازی و بلکه کل دنیای دیجیتال همه و همه بر پایه انواع ترکیبات ساده و پیچیده همین 0 و 1 کذائی است.  باور کردنش مشکل است ولی حقیقت دارد زیرا این پدیده توسط خود آدمی بوجود آمده و در آن هیچگونه شبهه ای نیست.  از این دستآورد انسانی چند چیز را میتوان نتیجه گرفت.  یکی اینکه طبیعت روی زمین خودمان را با همه غرابتی که دارد باور کنیم که از همان اجزاء بسیار بسیار ساده بوجود آمده و بتدریج متکامل شده است.  دوم اینکه شاید بر مناقشه قدیمی روح و بدن کمی نور بتابد و درک آن را ساده تر و باور پذیر تر نماید.  در کامپیوتر و بطور عام در دنیای دیجیتال، میتوان قائل به جسم و روح شد.  جسم همان سخت افزار است که بصورت انواع تراشه ها و عناصر الکترونیک است که در محفظه ای بنام کامپیوتر قرار گرفته است.  اما این سخت افزار بدون حضور نرم افزار هیچ کاربردی نداشته به مثابه جسد مرده است.  اینجا نرم افزار به منزله روح است که تا در بدن سخت افزار دمیده نشود هیچ فعلی صورت نمیگیرد.  با اینکه نرم افزار روی محملی مانند دیسک یا فلاش یا امثال آن منتقل میشود ولی بخودی خود قابل لمس فیزیکی نیست بلکه نوعی منطق است که خود بتنهائی نیز محل فعلیت نبوده بلکه باید سوار سخت افزار شود.  نکته دیگر اینکه این واژگان نوعی قرار داد و نام گذاریست و صرفنظر از اینکه آنها را چه نامیم، هردو مقوله از جنس ماده است زیرا در دنیای مادی نمیتوان چیزی غیر از ماده یافت.  هرآنچه در دنیای ماست حتی اگر روح، شبح، یا امثالهم بنامیم باز کماکان از مقوله ماده است.  ماده نه از آن جهت که حقیر انگاریم بلکه از آنرو که یک واقعیت است.  شاید با این مشابهت، موضوع روح و روان کمی ملموس تر شود.  چه اینکه در سطوح مختلف حیات جانوری نوعی نرم افزار برای کارکرد و کنترل آنها وجود دارد و در آدمی چون کمی پیشرفته تر است اغلب خودآگاهی نامیده میشود.  از این منظر، حیوانات با انسان هیچ تفاوتی ندارند و اگر مثلاً ما روح داریم آنها نیز همان را دارند- مسأله ای شایسته تأمل برای اصولگرایان.  بتدریج که تکنولوژی پیشرفت میکند، پنجره های جدیدی بر این موضوع گشوده میشود.  شاید از لحاظ فنی روزی فرا رسد که پس از مردن جسم، بتوان سرش را جدا کرده و با اتصالات مناسب، هم به تغذیه جسمی آن ادامه داد و هم فعالیت نرم افزاری (روحانی) بدن همچنان ادامه یابد.  شاید در آن روز انسان به مرز جاودانگی برسد.  در نوشته های پیشین این وبگاه قبلاً به این موضوع پرداخته بودیم اما اخیراً خبرهای جدید از فن آوری حکایت از آن دارد که محققین سناریوی دیگری را دنبال میکنند که آن تخلیه نرم افزار روح انسانی در یک کامپیوتر فوق پیشرفته است که طبق آن قرار است شخصیت انسانی و آنچه را که روح نامیده میشود را جاودانی سازد.   این داستان دراز است و گمانه زنی در باب آن میتواند همچنان ادامه داشته باشد.  مهم آنست که دریچه های ذهن خود را باز بگذاریم و بجای مقابله و مخالفت با ایده های نو و اندیشه های نو، در این موضوعات به تفکر پرداخته قدری تأمل کنیم.   و مهمتر از مهم آنکه خود نیز نقشی برای خود در این عرصه قائل شویم و فقط مصرف کننده ابداعات نبوده بلکه سهم خود را نیز ادا کنیم.  بهتر است بجای هر مناقشه دیگری، دست بکار شده و در بهتر کردن کیفیت این زندگانی زمینی که بدان محکوم ایم از هیچ کوششی دریغ نورزیم.

  • مرتضی قریب
۳۰
شهریور

طرح نو

     نقدی بر مطلب گذشته شد که چرا آنجا طرحی برای برون رفت از مشکلات پیش رو داده نشد و اگر طرحی وجود دارد چرا کسی آنرا پیش نمیکشد.  اگر هم قرار است ما پیدا کنیم، پس چگونه باید پیدا کنیم؟  در مطلب زیر سعی خواهد شد دراین باره بحث شود.  یک نکته را بطور کلی درباره بیشتر مسائل، چه در حوزه انسانی و چه دنیای فیزیکی، میتوان گفت و آن اینکه راه حل ها معمولاً در صورت مسأله مستتر است.  بدین معنا که با تحلیل مسأله و واکاوی آن و شکستن آن به بخش های کوچکتر و ساده تر تدریجاً چگونگی دست یافتن به حل مسأله از دل آن هویدا میشود.  بی جهت نیست که در پزشکی میگویند تشخیص، نیمی از درمان است.  یعنی تحلیل مسأله به یافتن راه حل آن کمک میکند.  تحلیل درست هر مسأله، خود بخود انواع راه حل های ممکن را پیش رو نمایان میسازد و هنر در اینست که مناسبترین آنرا بتوان انتخاب کرد.  

    اینکه در رفع معضلات فعلی چه باید کرد را تقریباً همه میدانند و کمترین چیزی که همه میدانند اینکه چه نباید کرد و جمله مشهور لقمان حکیم به ذهن متبادر میشود که از او پرسیدند "ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان".  طبقه درس خوانده و فهمیده از مدتها پیش با مشاهده نتایج امور و عملکرد اسف بار سررشته داران امور زودتر از همه بدین نتیجه رسیده است که راه درست و مسیر صحیح در خلاف جهتی است که دست اندرکاران در پیش گرفته و بدیگران تحمیل میکنند.  رسانه ها و گروه های زیادی امروزه درگیر این مسائل هستند و علاقمندان در صورت تمایل میتوانند به بحث های آنان ورود پیدا کنند.  امروز بیش از هر زمانی روشن است که فساد و ریا و دروغ و تبه کاری و ورشکستگی و سرشکستگی تمام ارکان اداره جامعه را در بر گرفته و مردم در بن بستی عجیب گرفتارند.  اینرا همه میدانند و جای بحث ندارد.  اما بحثی که اینجا از دیدگاه علمی بدنبال آنیم بحثی اصولی و عمیق است که در جای دیگر کمتر بدان پرداخته میشود.  موضوع ما اصول است، اصولی که با تبعیت از آن تغییر قابل ملاحظه ای را در تفکرات و  بدنبال آن در رفتارها بوجود میآورد بویژه که رفتارها از باورها ناشی میشود.  جامعه شناسان و روانشناسان باید به آسیب شناسی مغز مردم این خطه از کره زمین پرداخته و ببینند چه شده که افکار عمومی اینگونه جامد و متصلب باقی مانده است.  چرا همچنان یک نظام ماقبل تاریخی مبتنی بر رابطه شبان و گوسفندان برقرار است آنچنانکه نظام  بدنام ارباب و رعیتی پیش او روسفید است.  چه اینکه آنجا ارباب چیزکی هم به رعیت میداد که او دوام آورد و نه اینکه رعیت روزی خود از سطل زباله طلب کند.  اینها و بسیاری دیگر، معضلاتی هستند که توجه و درمان فوری را مطالبه میکند.  وضعیت شکننده دردمندان حل فوری مشکلات را طلب میکند.  سیاستمدارن، هم دردها را میدانند و هم راه حل ها را میشناسند و معمای پیچیده ای وجود ندارد زیرا راه حل ها کاملاً روشن است.   اما آنچه که اینجا مهم است اینکه ببینیم با وجود روشن بودن راه ها، چرا نه تنها پیشرفتی حاصل نمیشود بلکه همچنان در حال پسرفتیم.  دستکم دو عنصر اساسی قابل ذکر است.  یکی اینکه منافع سر رشته داران امور در گرو تداوم این اوضاع است و دودیگر آنکه در نظام فکری آحاد جامعه کاستی ها و عیوب ریشه داری پنهان است که بطور تاریخی با شیوه تفکر عقلی سر ستیز داشته و درک حقایق را پیچیده اگر نگوئیم ناممکن مینماید.  ضمن اینکه رویه حاضر هرگونه سوء استفاده از احساسات توده ها را ساده و آسان مینماید.  خاطر نشان میشود که تبلیغات دولتی دایر بر اینست که شیوه نقد بر مبنای تفکر عقلی شیوه ایست ناپسند و برگرفته از تمدن غربی و لذا نباید از آن پیروی شود.   این در حالیست که در زمانی نه چندان دور اوضاع همین اروپای غربی تحت سیطره همین نوع از عقاید و توهماتی که در جامعه ما حاکم است بوده و بسی رقّت بار و ترحم انگیزتر از شرایط فعلی ما بود.  و اوضاع آن زمانی سامان گرفت که از حدود 5 قرن پیش، شیوه عقلی را در پیش گرفت.  با اینکه تقلید همواره مذموم است اما عقل اختراع غرب نیست که تفکر عقلی ممنوع و مذموم باشد.  بارقه هائی از تفکر عقلی از زمان های بسیار کهن در شرق و غرب عالم هرجا که انسانی بوده وجود داشته است.  دو آفت بزرگ کوشندگان این نوع از تفکر را در جامعه ما ترسانده و از حرکت باز داشته است.  یکی اتهام "سیاه نمائی" و دیگری انگ "جاسوس غرب" بودن.  از اثر این دو آفت، عقلائی که هنوز پای بست وطن اند و هجرت نکرده اند، دم فروبسته و گوشه عافیت اختیار و میدان را به مجامله گویان  واگذارده اند.  در یک رویکرد طبیعی، جامعه مدنی خود بخود به این ناهنجاری ها واکنش نشان داده و دیر یا زود به دستآوردهای خود نایل خواهد شد.  اما در رویکردی اساسی تر، و در سطحی عمیقتر که منظور ما در این مقال است، اصلاح نگرش جامعه بسمت نگرشی پرسشگرایانه و موافق موازین عقلی از اهمیت بیشتری برخوردار بوده چه اینکه بدون آن، هر دستآوردی هر چقدر عالی که حاصل شود لرزان و موقتی بوده و دیر یا زود بدون پایه های نظری قوی با شکست مواجه خواهد شد.  ساختمانهای رفیع نیازمند پی ریزی های عمیق و قوی و محکم است.  همگان ساختمان را میبینند ولی پی را نمیبینند.   متشابهاً جامعه ای متعالی و پایدار، در گرو ترویج اصول صحیح و نقد پذیر و باورهای انسانی در بین آحاد آن جامعه است.   باورهای غلط، مانند پایه های سستی است که هر از گاهی ساختمان بالای آن فرومیریزد.   ساختمانی که روی پی شفته و کاهگل بنا شده را نمیتوان بلند مرتبه ساخت.  عدم توجه به تغییر باورها و نگرش ها هر یک گام به جلو را با دو گام به عقب جبران و ضایع خواهد ساخت.  از منظر علمی چه باید کرد که این عقب گردهای تاریخی روی ندهد و جامعه را دچار این چرخه های معیوب  مزمن آنچنانکه امروز دچار است نسازد.  

   هر رویکرد اساسی نیازمند یک تغییر اساسی در باورهاست و نیازمند یک خانه تکانی مفصل در صندوق خانه ذهن است.  یک تکنیک اینست که از پی آمد های منفی و ناخوش درس گرفته و به نفع خود و دیگران استفاده کنیم.  اگر نظریه ای در دست نداریم دستکم با مشاهده نتایج وخیم کارهای راهنمایان دروغین درس گرقته راه درست را انتخاب کنیم.  باید از هر شکست یا اتفاق بد بتوان بنوعی برای پیشرفت آتی سود برد.  مثلاً اگر محکوم به حبسیم، دستکم چند جلد کتاب هائی را که فرصت خواندن آن نکردیم با خود به محبس برده بلکه زمان را بیهوده به هدر نداده باشیم.  یا تنهائی مطلق تحمیلی را با تمرکز ذهن و مراقبه به وسیله ای برای تقویت ذهن بدل سازیم.  اصل اساسی که طبیعت بما درس میدهد این حقیقت است که تغییر، بنیاد و اساس عالم است.  همه چیز در معرض تغییر و تبدیل و تبدل است.  آنچه را هم که بعنوان ثابت و پایدار مشاهده میکنیم بستگی به مقیاس زمانی آن دارد.  مثلاً در طبیعت عناصری مانند اورانیوم وجود دارد که بنظر پایدار میرسد لیکن در واقع نیمه عمر بسیار بلندی داشته و ناپایدار است.  حتی بر مبنای یک تئوری که اثبات نشده، عناصر موسوم به پایدار نیز احتمالاً ناپایدارند چه اینکه بر مبنای این نظریه، پروتون با نیمه عمری بزرگتر از 1040 سال ناپایدار بوده و تجزیه پذیر است!   لذا باید پذیرفت که بسیاری از رسوبات فکری که غالباً تحت عنوان سنت آنها را پذیرفته ایم قابل بحث و تفسیر بوده و چه بسا دور ریختنی و زائدند.  شگفت آنکه بسیاری از آنچه تعبداً پذیرفته ایم ناصواب و چه بسا زیان آور است.  وجود تعصبات در دست طایفه ای خاص بعنوان اهرمی اساسی و مهم در راه کسب مال و مکنت و اعتبار برای خود و تبلیغ بد بودن دنیای مادی برای مردم استفاده میشود.  که بهترین روش برای دور نگاهداشتن توده ها از حقوق خود، قلب واقعیت ها و تضعیف سیستماتیک ذهن هاست بطوریکه اکثریت، خود خواهان و پذیرای سرنوشت نامبارک خود باشد.  ناصحان از گذشته ها این واقعیت ها را دیده و از آن نالان بوده مردم را توجه میدادند.   مثلاً در جائی سعدی میفرماید:

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم    دیبا نتوان کرد از این پشم که رشتیم

 . . . . . . . . . 

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند     ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

در جائی دیگر نیز متعصبین و ظاهر بینان را اندرز داده که مراد از نزول کتب مقدسه (نقل به مضمون) تحصیل خوی نیکوست و نه نیکو خواندن و نیکو حفظ کردن نوشته ها.  امروز بیش از هر زمان دیگر زمان تجدید نظر در صندوق خانه ذهن است.  قدیمی ها به یاد دارند که پشت بام خانه ها اغلب کاهگلی بود و سالی یکبار پیش از فصل بارندگی کوبیده میشد تا مانع نفوذ آب شود.  حال ببینید اگر بجای اینکار، صاحبخانه هر سال یک لایه کاهگل برای محکم کاری اضافه میکرد چه میشد!  پیداست که پس از چند سال این رسوبات که ابتدا حکم محافظ را داشته رویهم تلنبار و تبدیل به آوار شده بر سر ساکنین خراب میشد.  منشاء اغلب مشکلات، ریشه در جهل و نادانی توده ها دارد و طایفه ای که از این شرایط نفع میبرند در تداوم این امر و در به ابتذال کشاندن باورها و سنت ها اهتمام کلی دارند.   طبعاً مانند سایر امور باید از افراط و تفریط دوری کرد چه اینکه نیل به این حقیقت که عمده باورهای ما نادرست و بلکه زیان آور بوده ممکنست ناامید کننده باشد.  لذا پس از اولین قدم ها و شک و تردید، لازمست به تحقیق و بحث های موشکافانه مبادرت کرده تا احیاناً به پوچی و پوچ گرائی نیانجامد.  بحث و تحقیق باعث ورزش ذهن است و عملکرد آنرا افزایش میدهد درست بهمان شکل که وزنه برداری موجب تقویت عضلات میشود.  نبود روحیه پرسشگری موجب باطل ماندن مغز و تعطیل آن میشود.   در جوامع استبداد زده، عمداً چراغ پرسشگری را خاموش میکنند تا در تاریکی به خواسته های خود برسند.     

     طرح نوئی که در ابتدای مقال آمده ناظر بر این پیشنهاد است که برای بهبود حال و روز خود و جامعه ای که در آن بسر میبرید بکاری نو دست برید.  برای تغییرات اساسی لازمست پرسشگری بعنوان یک اصل عمومی ترویج و تشویق گردد.  طرح های بزرگ همه اغلب از سوأل آغاز میشود.  سوأل از خود و سوأل از دیگران.  گهگاه در خلوت خود باید از آنچه باورهای اساسی هست تحقیق و تفحص کرد که آیا همچنان اعتبار دارد یا خیر.  فیلسوف معروف، دکارت، به نوعی از همین پله اول، ساختمان جدیدی را بنا نهاد.  همین پرسش های اولیه بود که منجر به عصر روشنگری گردید.  نشر چنین پرسش هائی موجب بسط و ترویج این روحیه در میان دیگران شده و آنها نیز  دلگرم شده پی میبرند که این پرسش ها دغدغه خود آنها نیز بوده ولی ترس یا حجب و حیای بیجا مانع از ابراز آن بوده.  کوتاه سخن آنکه در کنار و به موازات همه ابزارهای دیگری که برای تغییر و بهبود جامعه وجود دارد و یا در جریان میباشد، ابزار "پرسشگری" وسیله ای قدرتمند است که در لایه هائی عمیقتر کار کرده و تغییرات مثبت بوجود آمده در لایه های سطحی را دوام و قوام میبخشد.   بنظر میرسد شرط لازم برای هرگونه تحول و پیشرفت، برانگیزش ذهن ها با پیش کشیدن پرسش های اساسی درباره امور اساسی و اصلاحات اساسی و خانه تکانی در حوزه ذهنیات است.  این رویه مخالف سایر رویه های موازی نیست.

  • مرتضی قریب
۲۱
شهریور

عمل گرائی

    ظرف چند هفته گذشته عده ای منت گذاشته و درباره مطالب پیشین تذکراتی در بخش نظرات داده اند.  بطور خلاصه در پاسخ این عزیزان عرض شود که هدف اصلی این وبگاه متوجه قشر متوسط درس خوانده هاست و آسان ساختن مفاهیم مشکل در موضوعات فیزیک و انرژی و گاهی نیز تجدید نظر در باورهای رایج است که بعضاً به حوزه زندگی روزمره و مسائل کشورداری خواهی نخواهی مربوط میگردد.  طبعاً یکی از شاخه های فلسفه، امر سیاست و کشورداریست.  از سوئی دیگر، یکی از هدفهای پرداختن به علم، آسان ساختن زندگیست و اگر سیستم علمی جامعه ای به یک زندگی آسان و انسانی منجر نشود، در درست بودن پایه های آن سیستم باید شک شود.  ضمناً به خواننده ای که میفرمایند این موشکافی ها بیش از اندازه ساده سازیست جز تبریک چیزی نمیتوان گفت زیرا که وی در شمار نوادر است.  نکته دیگر اینکه طرح دیدگاه های روشنفکران و فلاسفه معاصر قطعاً میتواند بسیار مفید باشد اما توصیه ما همیشه این بوده و هست که باید خود و با فکر و ذهنیت خلاقانه به اصول درست در زمینه های مختلف فکری دست یابیم و از پیروی ایسم ها بصورت قالبی پرهیز کنیم.  این بمعنی اختراع چرخ نیست زیرا حوزه فکر چیز دیگریست.  از اینرو از تمسک به مکاتب فکری پرهیز و سعی خواهیم کرد در حد توان فکری خود به موشکافی بپردازیم.  گاهی پیش آمده که ضمن مباحثه، یکی از مخاطبین گفته است ایده شما مطابق فلان مکتب است در حالیکه روح من حقیقتاً از آن مکتب بیخبر بوده است.  از اینکه نظر ما با یکی از مکاتب همسوئی پیدا کند نباید ترسی داشته و نگران بود، مهم پرهیز از تقلید کورکورانه است.  در این  مواقع راه درست شاید این باشد که با آن مکتب و شارحین آن آشنائی بیشتر حاصل و عقاید خود را با آن مقایسه کرده و ترجیحاً آنرا اعتلا بخشید.  البته اطلاعات مشروح متفکرین و مشاهیر در پایگاه های اطلاع رسانی موجود است که خود دنیائی بزرگ است و میتوان به آن مراجعه کرد.  در صورت لزوم در جائی که اقتضا کند سعی خواهد شد خلاصه عقاید آنان بازتاب داده شود.  لذا توصیه میشود، دستکم در مورد اصول اساسی، قبل از مراجعه به آراء دیگران و احیاناً تحت تأثیر قرار گرفتن ابتدا به داوری در دادگاه وجدان خود پرداخته و سپس به آراء دیگران مراجعه شود.  نکته آخر موضوع پیامی دیگر است که میپرسند بالاخره راهکار عملی برای برون رفت از این مصائب چیست.  چه اینکه مشکلات بیان شده را همه میدانند و آنان که خود سررشته امور را در دست دارند به عمق مشکلات اذعان دارند.  شاید اگر ادعا شود سررشته داران خود نیز در مخمصه ای فکری گرفتار آمده اند پر بی جا نباشد.  مطلب حاضر تلاشیست برای واکاوی این موضوع که در عمل چه باید و یا میتوان کرد یا بطور خلاصه عمل گرائی (Pragmatism).

     در بافتی بزرگتر اصولاً پرسیده میشود اینهمه تلاش برای زندگی و اعتلای آن برای چیست؟  آیا دنیا پرستی نیست؟   مگر نه آنست که آنچه را تحصیل کرده ایم برجای گذاشته به دنیای خاموشان میرویم؟  بهتر نیست گوشه عزلتی اختیار کرده و خود را از های و هوی این دنیای ناپایدار و بی وفا برهانیم؟  شاعر فرموده است: آنکو به سلامت است و نانی دارد/ وزبهر نشستن آشیانی دارد/ نه خادم کس بود نه مخدوم کسی/ گو شاد بزی که خوش جهانی دارد/.  در سطحی بالاتر، این زمزمه ها ممکنست به پرسشی فلسفی بیانجامد که اصلاً این آمدن و رفتن از بهر چه بود؟  

      بنظر میرسد هنوز تکلیف ما با خودمان روشن نیست.  توگوئی این تردید های فلسفی کم است، جامعه مرتب تحت بمباران تبلیغات مسموم قرار دارد و دامنه این سرگردانی فکری را هر چه بیشتر میکند.  این تهاجمات محدود به حوزه فرهنگ نیست بلکه جنگل و دریا و دریاچه و زیرزمین و هوای بالای آن همه و همه مورد تعرض است.  حیات وحش و حیات انسانها نیز در خطر است.  حتی به حقوق مردگان نیز تجاوز میشود، زندگان جای خود دارد.  اینجاست که عقلانیت در خطر انقراض قرار میگیرد.  بر سر آن نیستیم که مدعی پاسخ به همه چیز باشیم، اما بهر روی میتوان تلاش کرد تا به اتکای روش علمی دستکم به بخشی از دغدغه ها پاسخ گفت.  باید پذیرفت که بله، سفاهت و بلاهتی جامعه امروز ما را فرا گرفته که بلای آتن پیش آن بهشت است.  جامعه مدتیست در مسیر سقوط آزاداست و مانعی هم در مسیرش دیده نمیشود.  راهکارهای کوتاه مدت و عملی و آنچه که باید گفته شود، توسط نیکخواهان و دلسوزان مدتهاست گفته شده و چیزی چندان نمیتوان اضافه کرد.   در عوض آنچه میتوان گفت و کمتر گفته شده نظری ژرفتر به موضوع است.  تحولاتی که با نگاه عمیق صورت نگیرد و نظریه پردازان دانشمند آنرا فرموله نکرده باشند تحولی ناپایدار و سطحی خواهد بود.   برفرض اگر یکشبه بهترین و عالیترین سیستم کشورداری حاکم شود نباید چندان خوشحال بود چه اینکه مادام که باورها تغییر نکرده باشد هرگونه حال خوش بسرعت به نکبت و ناخوشی بدل خواهد شد.  تصورات ما از بدبختی اغلب سطحی و ساده لوحانه است.  مثلاً در خبرها میبینیم یا میشنویم که سقف فلان مدرسه آویزان است یا دانش آموزان در سرمای کلاس در رنجند یا در تابستانها زیر گرمای آفتاب در بیابان کلاس را برگزار میکنند و از اینهمه کاستی دچار اسف و ناراحتی میشویم که البته جای خود دارد.  اما هیچگاه از خود نمیپرسیم که با وجود این همه کاستی ها چه چیز به مغز آنان تزریق میشود.  آیا آنچه به آنان القا میشود نسل معیوب و سوخته جدیدی وارد جامعه نمیسازد؟  که این عیب آخری از همه دردناکتر و خطرناکتر است و کمترهم بچشم میآید.   بر روشنفکران و طیقه درس خوانده است که اگر این خطرات را واقعی میدانند، بهر طریقی که صلاح میدانند بدان پرداخته و آنرا با دیگران در میان نهند.  هرچه باشد گام اول در هر تحولی، طرح موضوع و گفتگوی آزادانه با دیگران است.  باید دیدگاه های تازه بمیان کشیده شود و افکار یخ زده فسیل شده هزاران ساله را در پرتو  این ناگفته ها قرار داده مگر اندکی نرم شود.  پس در پاسخ به اینکه چه باید کرد، شاید درکنار تلاش های معمول و همگانی برای پیشبرد تحولات، که بسیار هم مهم است، لازم باشد بموازات آن در پس زمینه تحولی اساسی در باورها و نگاه ها بوجود آورده شود.   همانطور که پیشتر گفته شد، ایدئولوژی، متصلب و جامد است و از نظر تاریخی امکان تحویل و تحول را ندارد.  از سوئی دیگر، جامعه انسانی در معرض تحویل و تحول است و با زمان تغییر یافته و دیدگاه ها و خواسته های او در بستر زمان عوض شده متحول میگردد.  لذا هیچ ایدئولوژی ای قابلیت بر عهده گرفتن امور این جهانی را نداشته و دیر یا زود با شکست مواجه میشود.  تجربه های زیادی برای اثبات این نظر وجود دارد.  

     مطلب مهمی که وجود دارد و نمیتوان بسادگی از آن گذشت، درک و قبول این حقیقت است که ما فعلاً در این جهان با مشخصاتی که تاکنون از آن سراغ داریم زندگی میکنیم و محکوم به زندگانی در آنیم.   این جهان مادّی است و تعامل با آن نیازمند ابزاری مادّی است.  هنوز در برخی مناطق عقب افتاده قبایلی آفریقا، جسته و گریخته، جادوگرانی همچنان سعی در کنترل محیط مادی با ورد و جادو دارند.  تجربه نشان داده با ابزارهای آن-جهانی و غیر مادّی نمیتوان مسائل این-جهانی را حل کرد.  چنین ادعائی قطعاً گزافه است و مدعی آن یا مجنون است و یا رندی کاسبکار در صدد کسب قدرت و جمع مال.  پس آنچه برای اداره امور جامعه لازم باشد در همین جهان است و لاغیر.  چون این اداره برای امورات انسان است پس انسان با همه ابعاد مادی و معنوی خود در این جهان مختار است و باید با تعامل با همنوع و حتی با ملاحظه غیر همنوع یعنی طبیعت و سایر موجودات آن به تفکر پرداخته بهترین رویه را برای یک زندگی خوب اتخاذ نماید.  این بهترین رویه چیست؟  این همانا قانون است، قانونی که انسان برای زندگانی خود وضع میکند.  موضوع این زندگانی چیست؟  نمیدانیم.  ولی همینقدر میدانیم که محکوم به این زندگی بوده پس چه بهتر تلاش شود آنرا به بهترین وجه در آرامش برگزار کنیم.  در گرو قرار دادن این زندگی در رهن زندگی یا زندگی های دیگر اگر به بهتر شدن و شادتر شدن این زندگی بیانجامد که چه بهتر.  والا خطائی محض بوده که نقد موجود را نیز از دست خواهیم داد.  بهتر است مثالی بزنیم.  فرض کنید فردی طماع ولی ساده لوح نامه ای دریافت کند با این مضمون که حیف است سرمایه زندگی خود را در این دنیا چنین بیهوده تلف کنید.   برخیزید، بیدرنگ عازم دیار ما، جزیره آتلانتیس، شده و زندگی راحت و جاودانی پیدا کنید.  لذا جیفه دنیا را از خود دور ساخته و هر آنچه دارید نقد کرده بحساب ذیل نامه واریز فرمائید تا با روحی پاک و مطهر بدینجا نزول اجلال فرمائید.  در اینجا عمر و راحت سرمدی خواهید یافت.  او نیز پذیرفته و رهسپار دریاهای ناشناخته میشود.  پایان داستان البته معلوم است که آنچه را هم داشت از دست داده و باقی عمر را با خفت و خواری در سرگردانی دریاها سپری خواهد کرد.  آنچه اغلب موتور محرک چنین وقایعی است، همانا طمع بی پایان آدمیست.  موضوع اگر بهمین حد ختم میشد امری شخصی تلقی میشد ولی بدبختانه در پروسه چنین وقایعی بیگناهانی اسیر و گروگان این نقشه های شوم شده و در مراحل اجرای آن قربانی میشوند.  دیرزمانیست که ساکنین اروپا گلیم خود را از این مهلکه بدر کرده اند.  اما آیا انسانها از لحاظ اجزاء بدنی متفاوتند؟  بنظر میرسد آنچه موجب تفاوتهاست نرم افزار است و نه سخت افزار.  لذا اشخاص بلحاظ ماده تفاوتی نداشته و ذهنیت و باورهاست که تفاوت های عظیم ایجاد میکند.  جدا از فرهنگ، گاهی نیز سیستم سیاسی حاکم (ایدئولوژی) طی چند نسل باعث دگرگونی های زیاد میگردد.  مقایسه کره شمالی و جنوبی که مردمانی از یک نژاد و فرهنگ دارد از این دست است.   متشابهاً داستان آلمان شرقی و غربی در طی دوره پنجاهساله جدائی از همین قسم است.   پاکستان و هند نیز مثال دیگریست که چگونه باورها باعث اینهمه افتراق و جهت گیری های متضاد در یک نژاد و یک جغرافیا شده است.  این تفاوتها حتی در شعبات یک دین واحد نیز قابل ملاحظه است.  باورمندان آئین پروتستان نسبت به باورمندان کاتولیک که هردو مسیحی هستند بطور کلی منظم تر و خلاق ترند.  هرچه رسوبات فکری کمتر و سبکتر باشد، آزادی ذهن برای خلاقیت و توسعه بیشتر است.  مثالهای دیگری را ضمن درس فلسفه در دوران گذار روم  و ورود به مسیحیت دیدیم و اینکه چگونه با ورود مسیحیت به اروپا دانش ها سیر قهقرا پیمود.  این مثالها و شواهد بیشمار دیگری که جامعه شناسان ارائه میدهند همگی دلالت بر یک حقیقت واحد دارد و آن اینکه اختلاط هر نوع ایدئولوژی متصلب و متعصب با آئین کشورداری جز نکبت و بدبختی برای آن جامعه دستآورد دیگری ندارد.  چنین جامعه ای بسرعت راه استبداد طی کرده و پرسشگری تابو تلقی میشود.  خطوط قرمز اولیه بسرعت چنان پهن میگردد که فضای خالی باقی نمیگذارد.  در این حالت آحاد این جامعه با افسوس به جوامع دیگر نگریسته و آنها را پیشرفته میخوانند.  غافل از اینکه آنها معمولی و متعادلند و اینها هستند که در حال عقب گردند ( مثل اینکه میگویند ارز خارجی بالا رفت حال آنکه پول ملیست که پائین آمد!).    

     نتیجه ای که غالب خردمندان به آن رسیده اند همانا پرهیز از آمیختن این دو حوزه است.  فصل مشترک اغلب ادیان سامی، ترس از مرگ و طمع در وصول به بهشت و زندگی سرمدیست که انگیزه اصلی را تشکیل میدهد.  در آئین بودا، آنچه اصل اساسی است همانا موضوع رنج است.  او این حقیقت را اینگونه بیان میدارد: " ای رهروان، این است حقیقت عالی رنج.  زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ بودن با چیزهای ناخوشایند رنج است؛ دور بودن از چیزهای خوشایند رنج است؛ به آرزو نرسیدن رنج است".  آنگاه خاستگاه رنج را نام برده و در ادامه راه رهائی از رنج را به رهروان مینماید: "آن راه در حقیقت راه هشتگانه عالی وصول به حقیقت است یعنی شناخت درست؛ اندیشه درست؛ گفتار درست؛ کردار درست؛ معیشت درست؛ کوشش درست؛ حال درست؛ و خلسه درست است".  مفهوم وی از دین مفهومی کاملاً اخلاقی بدون اتکا به عالم بالا و تشریفات و امثالهم بود.  شاید متوجه شده اید که سه تای این راه ها برای ما ایرانیان بویژه بسیار آشناست: پندار نیک؛ گفتار نیک؛ کردار نیک.  شاید اگر امروز چنین مشابهتی را میان نویسندگان معاصر ببینیم به سرقت ادبی متهم میکنیم.  در حالیکه در گذشته های دور که آثار مکتوب ( چاپ هنوز اختراع نشده بود) برد چندانی نداشت، این گفتارها و اقوال شفاهی بود که سینه به سینه توسط کاروانها دره ها و کوه ها را طی میکرد و از دیاری به دیار دیگر میرفت.  در این سفرها طبعاً چیزهائی هم اضافه یا کم میشد.  در انتهای راه دیگر معلوم نبود که اصالت اثر از کیست بلکه محتوای پیام بود که اثرگذار بود.  در زمانهای دور، ایده ها و افکار حالت سیالی را داشت که به اطراف و اکناف پخش میشد.  داستان بسیار قدیمی گیل گمش و افسانه های قدیمی بابل بعداً سر از تورات بصورت داستان آفرینش و طوفان نوح در میآورد توگوئی که اصل آن همینجا بوده.  پیام زرتشت بزرگ نیز در آئیین کهنی که آورده بود کاملاً اخلاقی و این جهانی و مشوق تلاش و آبادانی بود.  روش بودا و زرتشت بر عمل گرائی و به-زیستی در سایه صلح بدور از تشریفات قربانی و جزمیات اضافی و امثال آن بود.  هنوز در بسیاری از مسائل فلسفه، دوگانگی خیر و شر یا نور و تاریکی میتواند راهنما باشد.  امروز مشابه آنرا در فیزیک بنام دوگانگی موج ذره میشناسیم.  هنوز خورشید مهمترین و تنها حقیقتی است که نبود آن مساوی هلاک زمین و زمینیان است.  همه ادیان و حتی فرقه های متصوفه و دراویش در یک امر مشترکند و آن اینکه هدف نهائی نجات خویش است.  یا بعبارتی بدر بردن گلیم خویش از آب که البته ایرادی برآن نیست.  سعدی حکایتی دارد که در انتها همین نکته را بیان داشته است:  صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه/  بشکست عهد صحبت اهل طریق را/  گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود/  تا اختیار کردی از آن این فریق را/  گفت آن گلیم خویش بدر میبرد زموج/  وین جهد میکند که بگیرد غریق را/.  او هم همین را میگوید که قبلاً اشاره کرده بودیم اهل زهد و طریق معمولاً فقط در صدد نجات شخص خوداند.  در حالیکه اهل مدرسه (اهل علم و اهل فکر) مایلند که غریقی را نیز نجات دهند و فقط فکر خود نیستند. 

      کوتاه سخن اینکه، ابتدای راه برون رفت از مشکلات و آغاز عمل گرائی با "پرسشگری" آغاز میشود.   هرچه این امر در سطح وسیعتری صورت گیرد، احتمال وقوع تحولات بیشتر است.  مادام که بن مایه های فکری بر همان مدار سابق باشد، انتظار تحولی نمیتوان داشت.  یک ضرب المثل لاتینی میفرماید " از هیچ، فقط هیچ زائیده میشود".  در کلاسهای درس، گاهی برای جلب توجه دانشجویان، پرسش هائی به میان انداخته میشود که ذهن های مانده و زنگ زده را بکار وادارد.  چه بسا استاد نیز جواب را نداند.  حقیقت عالی ما اینجا اینست که فعلاً به ضرس قاطع همین یک جهان را داریم و برای آبادانی آن باید کوشید و ضمن برخورداری برای خود، دنیائی بهتر را به آیندگان بسپاریم.  مگر نه اینست که دیگران کاشتند و ما خوردیم؛ ما بکاریم تا دیگران بخورند.  به واقع جای بسی تأسف است که با وجود چنین ادبیاتی، چنین وضعیتی را برای خود و آیندگان رقم زده ایم.  لازمست برای آن دنیا (یا دنیا های) دیگر صبور بوده و هرگاه زمانش فرا رسید آنگاه با ابزار مناسب آن-جهانی به کشت و زرع در آنجا پرداخت.  پرداختن نابهنگام به چیزی که وقتش نرسیده و محل و موقعیتش معلوم نیست، از کوتاهی عقل است. 

  • مرتضی قریب
۰۴
شهریور

تعادل

    اخیراً کلیپی در فضای مجازی نشان داده شد و با ذکر مثالی آموزنده مسأله تعادل را برای توده ها شیرفهم میکرد.  بعنوان جمله معترضه عرض شود که به آنها که مرتباً از بدآموزی های فضای مجازی نالان و گریانند و مستقیم و غیر مستقیم رأی به محدود سازی رسانه ها میدهند میگوئیم که حتی همین معدود موارد آموزنده کافیست که اهمیت وجودی این فضا را توجیه نماید.  احتمالاً منتقدین، ناخودآگاه، مطالب بی کیفیت و ناسودمند را دنبال میکنند و از ارزش مطالب با کیفیت غافل میمانند.   مانند اینست که بخاطر چند تصادف، رانندگی را ممنوع کنیم.  بهتر است از نیمه پر لیوان بهره برد چه نیمه دیگر خالیست.  بهر حال موضوع کلیپ مورد نظر را بصورت مشروح تری اینجا باز کرده و نتایجی را که بر آن مترتب است بازگو میکنیم.

داستان:

    روستائی چهار ماهیگیر دارد که با خانواده هاشان زندگی میکنند.  بیرون روستا، برکه ای وجود دارد که در حال حاضر دارای 12 ماهی است.  فرض میشود که گذران زندگی روستائیان به ماهی بسته است.  بازهم فرض بر اینست که، صرفنظر از جنسیت ماهی ها، از هردو ماهی هر شب یک ماهی بالغ متولد میشود و این روند مدام تکرار میشود.  پرسش: هر ماهیگیر روزی چند ماهی میتواند بگیرد که همیشه غذائی برای خوردن داشته باشند؟  با کمی حساب سرانگشتی معلوم میشود فقط 1 ماهی.  زیرا امروز که 4 ماهی از برکه کم شود، از 8 تای باقیمانده امشب 4 عدد متولد میشود و فردا که ماهیگران برای رزق روزانه میآیند دوباره همان 12 ماهی را در برکه می یابند.  این نشان دهنده حالت تعادل است زیرا ماهیگیران برای همیشه غذا دارند و کسی از گرسنگی نخواهد مرد.  اما چه میشود اگر زیاده خواهی کنند و هر ماهیگیر روزی 2 ماهی برداشت کند؟   طبعاً روز اول که (4*2=) 8 ماهی از برکه برداشت شود 4 عدد باقی میماند که تا فردا با متولدین 6 عدد میشود.  اما در روز بعد سهم هر کس 2 ماهی نمیتواند باشد و به 1 عدد باید بسنده کنند.  اما فردای بعدی که مراجعه کنند فقط 3 ماهی و روز بعدتر و روزهای آتی هیچ ماهی در برکه نخواهد بود.  گرسنگی آغاز و به مرگ منتهی میشود.  این نشانه حالت عدم تعادل است که بطور واضح اسفناک است.  اما نوعی دیگر از عدم تعادل نیز وجود دارد.  فرض کنید روز اول را ماهیگران و وابستگانشان روزه بگیرند و صیدی نکنند.  فردای آنروز یعنی روز دوم 12 ماهی اولیه به 18 ماهی افزایش می یابد.  اگر از این روز هرکدام 1 ماهی برداشت کنند بزودی جمعیت ماهی ها با آهنگ سریعی افزایش مییابند.  اما 1 ماهی بزحمت شکم خانواده ها را سیر میکند معهذا اگر روز دوم را هم دندان بر جگر بگذارند، صبح روز سوم 27 ماهی در برکه خواهد بود.  از این روز و روزهای بعد هر ماهیگیر 2 ماهی میتواند برداشت کند و جالب اینکه جمعیت ماهی ها نه تنها کاهش نمی یابد بلکه با آهنگ ملایمی نیز رشد میکند بطوریکه روزهای بعدی جمعیت آنها بترتیب  به 28، 30، 33، 36،... افزایش خواهد یافت.  

درس هائی که خواهیم گرفت:

1- تعادل: موازنه ظریفی بین اجزای طبیعت وجود دارد که البته انسان و عملکرد وی نیز یکی از همین اجزاست.  اگر خوب دقت شود، حالت تعادل، حالتیست نادر و آنچه وفور دارد عدم تعادل است.  اینجا منظور از تعادل، پایابودن و عدم تغییر یک چیز در ظرف زمان است که با  Steady State مترادف است.  تعادل مکانی موسوم به Stability چیز دیگریست که عموماً ناظر بر مکان است.  البته پس از مدتی، هر پدیده گذرائی معمولاً دیر یا زود به نوعی حالت تعادل میرسد که مدت آن بستگی زیاد به نوع پدیده دارد.  مثلاً خارج شدن باد از بادکنک پر از هوا خیلی زود  با یکسان شدن فشار با بیرون آنرا به تعادل میرساند.  گرم شدن اتاق در یک روز سرد زمستان پس از روشن کردن بخاری حدود یکروز طول میکشد تا دما به نقطه ثابتی رسیده و تغییر نکند.  تبدیل موجودات بیولوژیک به نفت، تحت فشار و دمای بالا در اعماق زمین به میلیونها سال زمان نیاز دارد تا پروسه استحاله کامل گردد.  البته در همین حالت تعادل همواره تغییرات کوچکی ممکنست وجود داشته باشد که شرایط سوژه را حول مقدار متوسطی نگاه میدارد.  حالت تعادل به عوامل متعددی وابسته است که با تغییر هر کدام تعادل بهم میخورد.  مثال های زیادی در زندگی روزمره از این قبیل مشاهده میکنیم.  مثلاً اگر بطری نوشابه یا دوغ گاز داری را بطور معمول باز کنیم اتفاق خاصی نمی افتد ولی اگر آنرا گرم کنیم و یا بشدت تکان دهیم, گاز محلول در مایع که تا آن هنگام در حال تعادل بوده اکنون وارد فاز گازی شده و فشار داخلی را افزایش میدهد.  باز کردن بطری در این شرایط باعث بیرون پاشیده شدن محتویات آن میگردد.

2- عدم تعادل:  از نگاه فلسفی، عدم تعادل بخودی خود چیز بدی نیست چه اینکه آنچه ما را ما کرده و آنچه که زیست بوم ما را قابل زیستن کرده همه و همه به یمن پدیده های گذرا بوده است.  در حقیقت بسیاری از آنچه را ما در حالت تعادل میبینیم اگر در مقیاس زمانی بزرگتری نگاه کنیم در واقع پدیده ای گذرا خواهد بود.  مثلاً در ادبیات، کوه مظهر دوام و پایداریست که به واقع در مقیاس زمانی ما انسانها همینگونه نیز هست.  اما از دیدگاه دانش زمین شناسی پدیده کوهزائی عامل بوجود آورنده بسیاری از کوه ها ناشی از تکتونیک صفحات قاره ای و در محل برخورد این صفحات می باشد و کوه هائی که بوجود آمده خود نیز بتدریج طی میلیونها سال در اثر باد و باران از بین میرود.  یا درباره آنچه انسان بنا میکند، بقول حکیم توس؛

بناهای آباد گردد خراب    زباران و از تابش آفتاب

همین وضعیت در مورد آسمان نیز صادق است.  موقعیت نسبی ستارگان نسبت به یکدیگر طی قرون و اعصار در دید نسل های متوالی انسان چنان ثابت و لایتغیر بوده که ستارگان را ثوابت گفته اند ( در قیاس با سیارات که تغییر وضعیت میدهند).  لذا با کمی ملاحظه در خصوص پدیده های گوناگون گیتی در همه ابعاد یا بقول خیام "از جرم گل سیاه تا اوج زحل" تغییر در همه چیز جاری و ساری است.  تغییر، قاعده است و سکون استثناء.  تفاوت این دو در مقیاس زمانی است.  ما بسیاری از پدیده هائی را که در مقیاس زمانی انسانی خود نسبتاً ثابت میبینیم، حالت تعادل را بدانها نسبت داده و به آن حالت شبه پایدار یا Quasi stable  میگوئیم.  برخی از فیلسوفان یونان باستان چنان در این مقوله دچار وسواس شده بودند که بقول هراکلیتوس دوبار نمیتوان در یک رودخانه پا گذاشت زیرا نه رود، رود یک لحظه قبل است و نه آدم، آدم قبلی.  همانگونه که در بخش فلسفه شرح او رفت، وی بی ثباتی و ناپایداری را یگانه واقعیت ثابت جهان میپنداشت و از اینرو ماده اصلی عالم را " آتش" ذکر کرد شاید بجهت آنکه مظهر بیقراری و ناپایداری است.  نقطه مقابل وی پارمنیدس حکیم است با نظریه سکون که در پانوشت توضیح بیشتری داده ایم

3- یک پرسش: حال پس از این توضیح که همه چیز در این دنیا در حال تغییر و گوناگونی است و پذیرش آن بعنوان حقیقت، یک سوأل پیش میآید.   پس اینهمه ناله و زاری که مثلاً زمین در حال گرم شدن است، یخ های قطبین در حال آب شدن و اقلیم ها در تغییر و منابع آبی در مسیر خشک شدن و خلاصه اینهمه مشکل که دانشمندان از آن دم میزنند از برای چیست؟!  مگر نه اینکه در غیاب انسان نیز کره زمین متحمل انواع تحولات شده؟  نکته اساسی شاید همین "غیاب انسان" است.  راستی اینست که ما بیشر برای خودمان نگرانیم تا کره زمین.  زمانی کره زمین خیلی گرمتر از امروز بود و زمانی هم یخ ها بخش عمده زمین را پوشانده بود.  خیلی از حیوانات یا نباتات در این تحولات از بین رفته یا نسلشان منقرض شد.  و کسی هم نبود که اظهار ناراحتی کند.  لذا حقیقت اینست که این تغییرات اینبار ما اشرف مخلوقات را هدف گرفته و در دوره ای اتفاق میافتد که انسان پر جمعیت ترین حیوان روی کره زمین است.  چه اینکه طی یکی دو سده پادشاهان شجاع قاجار نسل اغلب حیوانات را از این بخش زمین پاک کردند و اتفاقی هم نیافتاد.  نکته اینجاست که این تغییرات چنان سریع رخ میدهد که در مقیاس زمانی کوتاه قابل مقایسه با عمر یک نسل روی میدهد.  تغییرات اگر بطئی و آهسته باشد کسی نگران نمیشود چه اینکه مردم اگر آهسته و کم کم فقیر شوند آنرا احساس نمیکنند.   اما نکته ای که دانشمندان نگرانند اینجاست که این بحرانها ناشی از وجود ما انسانها و مصرف زیاد ما انسانهاست.  بطور مثال بخش مهم گازهای گلخانه ای ناشی از مصرف سوخت فسیلی برای تولید برق است.  به چه منظور؟  برای رفع احتیاجات جامعه بشری.  با نگاه به عوامل مختلف در انتها میرسیم به جمعیت زیاد و همچنان دایم التزاید انسان که مرتباً با افزایش تقاضای خود با کاهش منابع روبرو میشود.  یک درمان اساسی گذاشتن یک حد برای مقوله جمعیت است.  گنجایش محدود فقط مربوط به کره زمین نیست بلکه عرصه های سیاسی و جغرافیائی نیز دارای محدودیت است زیرا سرریز جمعیت یک کشور بلائی میشود برای کشورهای دیگر و غیر قابل کنترل.  نتیجه آنکه باید روند نرخ تغییرات را کاهش داد و دستکم آن بخش از دست اندازی هائی را که در کنترل ماست کاهش و یا روند آنرا معکوس ساخت.  داستان ماهی نشان داد که بعد از مرحله ای، دیگر هیچ درمانی اثر نخواهد داد.

4- مصادیق: اکنون با درک و پذیرش این اصول میتوان با نگاهی موشکافانه بر پدیده های اطراف نظر کرد.  برداشت ما از پدیده ها میتواند از نوع عملی و یا از نوع فلسفی باشد.  

  1-4- مصداق عملی:  یک مصداق خوب، همین یکی دو هفته پیش در خبرها آمد.  داستانی که در بالا گفتیم درباره ماهی و نقش آن در قوت لایموت ماهیگیران بوده است.  البته اگر بیش از نیاز روزانه نصیبشان شده باشد فروش مازاد برای تأمین سایر احتیاجاتشان است.  شنیده شده بود که شرکت شیلات برای حفظ ذخایر آبزیان برای طول مدتی محدودیت صید را در خلیج فارس و دریای عمان به اجرا گذاشته است.  با توجه به حساب و کتابی که در داستان فوق شرح آن رفت کاریست خردمندانه و حساب شده.  اما ناگهان شنیده شد که اینگونه نیست و خبر آمد ماهیگیران چینی با کشتی های خود بدون سر و صدا در حال صید آنهم بصورت کف روبی و پاکسازی دریا از هر نوع آبزی میباشند.  به محض لو رفتن این خبر، توضیحات ضد و نقیضی از سوی مسئولین داده شد که بر نگرانی ها افزود.  البته هر دولتی برای کسب درآمد بیشتر میتواند امتیاز ماهیگیری در آبهای خود را به دیگران اجاره ( و یا اجازه) دهد.  اما این در حالیست که ماهیگیران خودی اولاً برای رزق روزانه و درآمدی محدود ماهی میگیرند که شنیده شده اکنون بیشتر با دست خالی از دریا مراجعت میکنند.  و دوم و مهمتر اینکه اینان با وسایل ابتدائی خود، برخلاف شرکای چینی، تیشه به ریشه ذخایری که شیلات ادعای حفظ آنرا داشته نمیزنند و تعادل ظریفی را که وجود داشته برهم نمیزنند.  بنظر میرسد که ضرری را که این شرکای خارجی بیرحمانه و غیر مسئولانه بر آبزیان جنوب وارد میسازند بسیار بسیار بیشتر از ارز ناچیزی است که موقتاً وارد خزانه خواهد شد.  چه اینکه هیچ شرکت خارجی، بویژه اگر چینی باشد، مسئولیتی در قبال محیط زیست دیگران احساس نخواهد کرد.  ضرری که اینان محتمل است وارد سازند بمراتب حتی بیش از مسأله عددی جمعیت ماهیان است زیرا تخریب کف دریا  قطعاً عواقب غیر قابل جبرانی در پی خواهد داشت.  هرچه باشد مسأله حال و آینده ما فقط مشتی دلار نیست و حفظ تعادل زیستی منطقه و تحویل درست آن به آیندگان بمراتب مهمتر است.  گویا درس هائی که از تخریب محیط زیست داخل سرزمینی گرفته اند کافی نبوده و اینک نوبت آبهای آزاد است.  در دریای خزر نیز غیر از آلودگی فزاینده آب، با خطر انقراض ماهیان خاویاری در اثر صید بیش از حد روبروئیم.  اصولاً  کاهش جمعیت سایر ماهیان و آبزیان در این دریاچه بزرگ چه در اثر صید بیش از حد و چه  در اثر آلودگی بیش از حد وجود دارد و فقدان نظارت و کنترل علمی بر وخامت آن میافزاید.  مصداق عملی تعادل به ماهیان محدود نبوده بلکه در کلیه شئون زندگی قابل لمس است.  این روزها مسأله خشکی و برداشت بی رویه آبهای زیرزمینی از همین مقوله است که قبلاً مفصل بحث شد.  کیفیت هوا و افزایش گازهای مضر در اتمسفر زمین بهمین ترتیب.  مسأله اقتصاد نیز از همین دست است که چه در سطح ملی و چه در سطح خانواده، بستگی به تعادل بین درآمد و هزینه دارد.  بقول سعدی: بر احوال آن مرد باید گریست/ که دخلش بود نوزده، خرج بیست (یا دخلش ریال است و خرجش دلار!). 

 

  2-4- مصداق فلسفی: در این مورد باید به حوزه اندیشه توجه کرد.  بسیاری از تصمیمات و فعالیت های ما در زندگی روزانه متأثر از ایدئولوژی یا برداشت های ثابت ذهنی ماست که گاهی میتواند مفید و سازنده ولی اغلب مضر و مخرب است.  توجه شود که منظور آرمان یا آرمانگرائی نیست بلکه آموزه های غلط حک شده در ذهن است که بطور عادی تا دم مرگ با ماست و مبداء و منشاء انواع کج فهمی ها و گمراهی هاست و در نوشته های پیشین بدان اشاره کرده ایم.   اگر نگوئیم همه، باری اکثریت سیه روزی های جامعه مستقیم یا غیر مستقیم ناشی از این سیستم فکری بسته موسوم به ایدئولوژی است.  ایدئولوژی چارچوبی جامد و غیر قابل انعطاف است که عدول از آن ممنوع شده.  مثال جالب آن مسأله معروف 9 نقطه متساوی الفاصله در یک مربع است که باید با 4 خط مستقیم ممتد آنها بهم وصل کرده بطوریکه دوبار از یک نقطه رد نشویم.  چارچوب ایدئولوژی بمنزله زندان فکر است و در عین حال طوریست که فرد احساس حبس نمیکند، توگوئی در قفسی بلورین است.  از تجارب یاد شده در بالا میدانیم که تغییر در همه چیز جاری و ساری است و استثناء بردار نیست.  و این شامل فکر و تفکرات ناظر بر اداره جامعه نیز میشود.  از آنجا که بدترین وجه ایدئولوژی جزم اندیشی و جمود فکر است لذا تنها راه رهائی فکر، خلاصی آن از این زندان است.  چنانچه عمیق به مشکلات نگریسته شود ریشه اغلب آنها برمیگردد بطرز نگرش ما از جهان پیرامون.  تا چارچوبها شکسته نشود و فکر آزاد نشود پیشرفت چه در وجه مادی و چه در وجه معنوی محال است.  مثلاً یکی از تظاهرات جزم اندیشی دنباله روی کورکورانه است.  کپی برداری و تقلید از نشانه های جمود فکر است.  مکرر دیده شده که برای امور خود ناچار از تقلید بویژه از غرب بوده ایم.   فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.   اما اگر فکر آزاد شود چه بسا مرزها درنوردیده شود و کارها شود که مسیحا نیز نتوانست.  مثلاً اکنون بیش از هر زمان دیگری اطلاع از خواسته های مردم از طریق اینترنت مهیا شده و تصمیم گیری نمایندگان پارلمان با داشتن اطلاع از آرا و عقاید مردم ساده تر و مؤثر تر میتواند انجام شود.  در آینده با توسعه تکنولوژی سهم نظرات مستقیم مردم میتواند بیشتر و بیشتر شود تا آنجا که نقش نمایندگان فقط به تنظیم و تنقیح این آرا محدود شود.  آیا باید صبر کرد تا اول اروپا این ایده را پیاده کند و سپس با هزار اگر و مگر ما تقلید کنیم.  آنچه مانع عملی شدن امثال این ابتکارات است همانا بسته بودن در چارچوب های منجمد تفکر است.  چه میشد از ذهن های خلاق استفاده میشد.  چه میشد این ذهن ها بجای فرار، در میهن خویش منشاء اثر میشدند.  نیک که بنگرید همه اینها از بلای ایدئولوژی است.  درک درست از اصل تغییر، به ارتقاء حالت معنوی انسان نیز کمک میکند.  مهمترین ترس بشر، ترس از مرگ است.  در حالیکه مرگ نیز در ادامه زندگی جزئی از فلسفه تغییر است.  شاید قبول این نکته که کوه ها نیز مرگ دارند، پذیرش این واقعیت را برای ما آسانتر سازد. 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پا نوشت: نظریه سکون

 ضمن مطالب فوق، اشاره ای شد به نظریه سکون از فیلسوف یونان باستان بنام " پارمنیدس" با این اعتقاد که بر خلاف ظاهر، در عمل دنیا بعنوان یک کل منسجم از سکون برخوردار بوده و امور واقعی لایتغیر است و آنچه ما از تغییر احساس میکنیم ظاهر امور است که در باطن اینگونه نیست.   او استدلال میکند که هر آنچه هست فقط "بودن" و "هستی" است و لذا فضای تهی یا "خلاء"  وجود ندارد زیرا که بنا به تعریف خلاء نیستی است و "نیستی" وجود ندارد.  او اضافه میکند که چون لازمه حرکت وجود خلاء است بنابراین حرکت وجود ندارد و چون "شدن" نیز نوعی حرکت است، لذا شدن و یا تغییر در ظرف زمان نیز وجود نداشته و منطقاً محال است.  در نهایت اینکه وی حرکت و تغییر را ناممکن دانسته و احساس ما از تغییر و جنبش را فریبی بیش نمیدانست.  

     فهم اندیشه های او حتی در زمان خودش نیز بغرنج بوده و فلاسفه زیادی را در آن دوران (حدود 5 قرن پیش از میلاد) به خود مشغول کرد.  اما امروز که به عقب مینگریم، استدلال های وی را مشابه پارادوکس های زنون الئائی (شاگرد و هم ولایتی خودش) می یابیم.  زنون نیز در تبعیت از استاد خویش و بر پایه استدلال عقلی میگفت تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نمیرسد و متشابهاً رونده ای که از مبداء حرکت میکند هیچگاه به مقصد نمیرسد و لذا آنچه ما مشاهده میکنیم توهمی بیش نیست و در این رایطه مثال مسابقه آشیل و لاک پشت را پیش کشید.  استدلال وی اینگونه بود که جسم ابتدا باید نیمی از مسافت را بپیماید.  از نیمه باقیمانده نیز باید نیمی دیگر را طی کند و از یکچهارم باقیمانده نیز باید نیمی دیگر را پیش رود و قس علیهذا.  طبعاً تعداد این پیشروی ها بینهایت بوده و بنظر زمانی بینهایت را طلب میکند.  از اینرو وی نیز نتیجه گرفت که حرکت ناممکن میباشد.  بعبارت دیگر در نزد این نوع از تفکر، حواس به واقعیات راه نمیبرد و حقایق ماوراء هرگونه تجربه حسی تلقی میشود.  احتمالاً سقراط و افلاطون نیز تا حدودی این تلقی را پذیرفته و جستجوی حقایق را به احتجاجات عفلی محدود ساختند.  این تفکرات، بسیاری را تا قرن هفدهم یا هجدهم میلادی بخود مشغول ساخته بود تا سرانجام حساب دیفرانسیل و مقوله سری ها این شبهات را مرتفع ساخت.  آنچه واقعیست نظریه تغییر است.

  • مرتضی قریب
۱۱
مرداد

حدّ

   در زمان و مکانی زندگی میکنیم که مرور برخی تعاریف اولیه و جایگاه آنها در زندگی امروزی بسیار اهمیت یافته است.  یکی از اینها "حدّ " است که بنظر اغلب ما معنی آن چیز تازه ای نیست و سوژه جدیدی نمیتواند باشد.  با این وجود نقش آن را بسیار دستکم گرفته ایم و زیانی که از این کم توجهی متوجه ما میشود عظیم و باور نکردنی است.   این ضرر و زیان بویژه در جامعه ای که توسط ذهنیت ماقبل تاریخ در قرن 21 اداره میشود صد چندان است.   اکنون با ذکر مثالهائی سعی میشود در زمینه های مختلف مصادیق آن برشمرده شود.

     از نظر تاریخی و نیز ارتباط با فیزیک، مشهور ترین مسأله نزد فلاسفه باستان درباره موضوع پیوستگی بافت مادّه است.  پاره ای از متفکرین باستان چون پارمنیدس (از فلاسفه پیشا سقراطی) معتقد بودند که بر خلاف نظر هراکلیتوس، جهان ساکن و بی حرکت است و در اثبات آن میگفت که خلاء وجود ندارد و اگر چیزی را تقسیم کنیم بین اجزاء خلاء اتفاق میافتد و این ناممکن است.  از این مقدمه نتیجه میگرفت که جهان یک کل یکپارچه و تقسیم ناپذیر بوده و هرگز حرکت نمیکند زیرا محلی برای حرکت وجود ندارد.  خلاف نظریه پارمنیدس به نظریه اتم گرایان انجامید که در رأس آن دموکریتوس واژه اتم، جزء تجزیه ناپذیر، را وضع کرد.  او  معتقد بود که تقسیم مکرر ماده حدی دارد که به اتم ختم میشود.  یادآور میشویم که این نظریه چون سایر نظرات فلاسفه کهن، جنبه حدس و گمانه زنی عقلی داشت چه اینکه امکان بررسی تجربی و به محک آزمایش درآوردن وجود نداشت.  امروزه این نظر اخیر درست از آب درآمده و با اینکه اتم خود قابل تجزیه است ولی همچنان کوچکترین جزء لایتجزاست که خاصیت عنصر اولیه را داراست.  ما باید از این ذهنیت و عادت غلط بکلی دست شوئیم که برای اثبات درست بودن نظر خود، صحت آنرا به نظریات متقدمین و افکار کهنه گذشتگان منتسب کرده با این تصور که گفتار و آثار قدما ملهم از رمز و رازهائی است ماوراء خرد کنونی.  در عوض، درسی که باید  آموخت اینست که آنان چگونه با انتقاد و تعاطی افکار به رشد علم و فلسفه یاری رسانده اند.  ضمناً در آینده پیرامون این دو جهان بینی متضاد بیشتر سخن خواهیم گفت.  یکی با نمایندگی پارمنیدس معتقد به سکون کامل و عدم تغییر و دیگری با نمایندگی هراکلیتوس معتقد به تغییر دائم در کون و مکان.  در هر حال نتیجه اینکه تقسیم ماده و ریز کردن آن " حدّی " دارد.

     در عالم ماشین های محاسباتی، از تراشه ها و ریز تراشه ها استفاده میشود که قدرت و سرعت محاسبات در گرو هرچه کوچکتر کردن آنهاست.  بعبارت دیگر، تکنولوژی در صدد است که هر اندازه مقدور است تعداد بیشتری واحد حافظه در یک تراشه جای دهد.  به لحاظ اصولی، تا کجا این فرآیند امکان پذیر است؟  آیا برای این فشرده سازی حدّی متصور است؟  با توجه به بحث فوق، بنظر میرسد این کوچک سازی نیز بینهایت نباشد.  کوچکترین واحد حافظه، وضعیت یک اتم میتواند باشد، بطوریکه اگر راستگرد بچرخد نماینده 1 و اگر چپگرد باشد نماینده صفر باشد یا چیزی شبیه این.   لذا قدرت و سرعت عملیات محاسباتی دارای "حدّی " است. 

     بشر همواره علاقمند به سفر به دوردستها بوده است.  در گذشته های دور بدنبال آب حیات راضی به خطر و سفر به ظلمات بوده است تا به چشمه ای که آب زندگانی در آن جاری بود دست یافته و عمر جاوید یابد.  در دوران معاصر، اگر به این آرزو نرسید، خود یا ساخته هایش در عوض بر پهنه سامانه خورشیدی سفر کرده و بر جاهائی بسی دورتر از تخیلات اولیه خویش دست یافت.  با این وجود، آرزوی انسان امروزی سفر به اعماق کهکشان و دیدار از تمدن های احتمالی بر گرد ستارگان همسایه است.  نزدیکترین آنها دستکم 4 سال نوری از ما فاصله دارد.  لازمه چنین سفری سرعت بسیار زیاد است.  آیا برای سرعت سفینه ما حدّی وجود دارد؟  متأسفانه سرعت نور در خلاء حدّ اعلای سرعتی است که میتوان بصورت نظری متصور شد چه اینکه در عمل فقط به نزدیکی های آن میتوان دست یافت.  لذا اگر از روش های دیگری نظیر کرم-چاله و امثال آن که در ردیف تخیلی علمی هستند چشم پوشی کنیم، چنین سفر هائی دور از توان ما میباشد.  علت چیست؟  سرعت بینهایت نداریم و سرعت حرکت داری "حدّی " است که به آن سرعت نور میگوئیم.

    با بازگشت به روی زمین و رجعت به زمانهای خیلی دور در گذشته، ذهنیت بشر در خصوص سکونتگاه خود را بررسی میکنیم.  در عصر حجر و زمانهای پیش از آن، دسته جات و گروه های اشتراکی انسانها بسیار پراکنده و دور از هم میزیستند بطوریکه به ندرت با هم برخوردی داشتند.  روزها بدنبال شکار و رفع گرسنگی بوده و شبها بر بستر زمین آرمیده و چشم بر آسمان پر ستاره میدوخت.  کم کم با مشاهده اینکه ستارگان و ماه و خورشید بر گرد منزلگاه او میچرخند وی را به این نتیجه رساند که او در مرکز عالم تنهاست.  از مشاهده اینکه مسافات طولانی را، چه بدنبال شکار و چه بجهت کنجکاوی، طی میکرد و به انتهائی نمیرسید وی را مجاب کرد که منزلگاه او بینهایت بزرگ است.    نه تنها بینهایت بزرگ بلکه امکاناتش نیز نامحدود است و لذا عباراتی مثل "پخش شوید، پراکنده شوید، متکثر شوید" یادگاری از چنین شرایطی است.   امروزه هنوز این عبارت که "هر که دندان دهد نان دهد" در فرهنگ عامه ما بجا مانده و خبر از آن روزگار وسعت و برکت دارد.   اگر از معدود بیانات فلاسفه یونان باستان در باب کرویت زمین چشم پوشی کنیم، عموم مردم تا حدود 500 سال پیش به زمین زیر پای خود بعنوان جزیره ای بینهایت بزرگ و مستوی در مرکز عالم نگاه کرده و محدودیتی احساس نمیشد.  بتدریج با اکتشافات جغرافیائی و اعتلای دانش، معلوم شد که زمین کره ای کوچک در سامانه خورشیدی و کل این مجموعه، نه در مرکز دنیا بلکه در کنج بسیار کوچکی از کهکشان راه شیری و این بنوبه خود پر کاه بیمقداری در انبار کاه بیکران کیهان است.   بنابراین، کمترین نتیجه گیری قطعی و منطقی ما اینست که زمین کره ایست محدود و از نظر گنجایش "حدّی " دارد.  یا متشابهاً بگوئیم که پخش شدن و پراکنده شدن انسانها دارای حدّ است.

     از پاراگراف فوق بلافاصله نتیجه میشود که جمعیت موجودات بر سطح این کره نیز محدود است.  اینجا نظر خود را فقط معطوف به جمعیت انسانها میکنیم.  فرض کنید آنها برای خوراک و سایر لوازم زندگی به امکانات زمینی وابسته نیستند و نیازهای آنان از آسمان میرسد.  در این حالت حدّاکثر جمعیت ممکن روی زمین چقدر خواهد بود؟  این تعداد آنقدر خواهد بود که مثلاً آنها را ایستاده کنار هم کتابی بچینیم، شبیه محتویات قوطی ساردین.  بنابراین کل سطح خشکی های زمین تماماً پوشیده میشود از آدمهای ایستاده و چسبیده کنار هم.  برای کسی که ایراد میگیرد آبها را هم داریم، فرض کنید سطح اقیانوسها را نیز با کشتی پوشانده و آنجا را هم از آدمها پر ساخته و عدد ما 5 برابر شود.  در این حالت تخیلی، آیا جائی برای نسل بعدی که متولد میشوند میماند؟  آیا سطح کره را میتوان کشید و متسع کرد؟  آیا توقع برای فهم این محدودیت توقع زیادی است؟  و اینکه عدد مزبور عددیست متناهی و مغایر با ذهنیت های معیوب؟   بنابراین، صرفاً از نقطه نظر ریاضی، برای جمعیت و گنجایش زمین برای آن  "حدّی " وجود دارد (دیاگرام پیوست).

     در پاراگراف فوق از یک سری فرضیات تخیلی استفاده کردیم صرفاً بدین جهت که فقط نشان دهیم برای جمعیت روی کره زمین یک حدّ نهائی وجود دارد.  فهم این مطلب با آنکه بسیار ساده است ولی عجیب است که کمتر درک میشود.   اکنون شرایط واقعی را در نظر میگیریم و اینکه این انسانها برای آنکه به حیات خود ادامه دهند به کمترین چیزی که نیاز دارند تأمین خورد و خوراک آنان است.  در این راستا هم به کشاورزی نیاز است و هم به تولید دام و طیور.  در مورد صنعت و سایر ملزومات اصلاً حرفی نمیزنیم.  هم کشاورزی و هم دامداری بطرزی ناگسستنی به خاک وابسته است.  حدود یک پنجم مساحت کره زمین را خشکی ها تشکیل میدهد.  آیا این جوابگوی دو مقصود فوق هست؟  با کمال تأسف خیر، که حتی اگر هم بود باز در تحلیل نهائی در اینکه حدّی وجود دارد فرق نمیکرد.  مثلاً در کشور ما اگر کوهستانها و صحاری خشک و امثال آنرا حذف کنیم، بزحمت 10 یا 12% زمین حاصلخیز و قابل استفاده باقی میماند.  تازه با استقرار این الگوهای جدید آب و هوائی ناشی از گرمایش زمین، چه بسا رقم واقعی از اینهم کمتر باشد.  نکته اصلی اینجاست که چون کشاورزی و دامداری وابسته به سطح خاک است بنابراین محصولات مربوطه دارای حدّ است و نمیتواند نامحدود باشد.  گاهی مطرح میشود که تکنولوژی میتواند بهره وری کشاورزی و دامداری را افزایش دهد.  بنظر میرسد این یک فکر انحرافی بوده و منجر به عاقبتی وخیم خواهد شد.  اگر این حرف راست باشد که البته هست، اجازه دهید این افزایش راندمان در خدمت رفاه جمعیت موجود باشد و نه در خدمت جمعیت هردم فزاینده.  نکته مهمی که قبلاً توسط یک اقتصاددان معروف ارائه شده بود اینست که رشد جمعیت متناسب با تصاعد هندسی است در حالیکه رشد کشاورزی و محصولات وابسته با تصاعد حسابی افزایش می یابد.  لذا زمانی میرسد که خوراک کافی برای جمعیت نخواهد بود و بحران فرا میرسد.  اما تکنولوژی در خدمت کشاورزی و دامداری تا حدودی این نقطه بحرانی را به تأخیر میاندازد ولی به هیچ وجه از ظهور محتوم آن جلوگیری نمیکند.  تنها راه پیشگیری، اقدامات فراگیر تنظیم خانواده در سطح ملی و جهانی است.  پس بطور خلاصه، محصولات کشاورزی و افزایش بهره وری آن داری "حدّی " است که نمیتوان و نباید آنرا نادیده گرفت.  

    در بالا بگونه ای به کشاورزی و صنایع وابسته به آن اشاره شد که فقط فاکتور خاک مد نظر قرار گرفته بود.  حقیقت آنست که فاکتور دیگر که بهمان اندازه مهم و حیاتی است آب است.  اگر آب نباشد، آبادی و آبادانی نخواهد بود.  قبلاً  اشاره شد که آب شیرین در دسترس ما از محل بارش و نزولات آسمانی تأمین میشود.  بخشی از آن بصورت سطحی بشکل دریاچه و رودخانه و بخش دیگر بصورت زیرزمینی در دسترس است.  هردو اینها دارای حدّ است و حدّ آنها توسط حدّ بارش ها تعیین میشود.   در شرایطی که جمعیت مصرف کننده کم و در حالت تعادل با میزان بارش ها باشد، هیچ مشکلی پیش نمیآید و سخنی از این مسائل نخواهد بود.  در گذشته ها آبهای زیرزمینی اغلب توسط قنوات استحصال و اگر از چاه استفاده میکردند، برداشت آب توسط سطل بوده است.  بمحض آمدن برق و رواج پمپ های برقی یا موتوری، میزان برداشت آب ناگهان بشدت افزایش یافت.  دربادی امر آبادی و آبادانی توسعه یافت و همگان شاکر و خوشنود شدند اما به چه قیمتی؟  به بهای پائین و پائین تر رفتن مداوم سطح آبهای زیرزمینی.  بطوریکه طی چند دهه اخیر عمق چاه ها مرتباً هر ساله افزایش داده شده.  اما تا کجا؟  حدّ این امر کجاست؟  خرج کمرشکن این کار از کجا تأمین میشود؟  از لحاظ نظری حدّ نهائی این کار تا مرکز زمین است یعنی حدود 6350 کیلومتر.  اما کشاورز آگاه میداند خیلی خیلی قبل از این عمق، چاه به خشکی میرسد.  عمق چاه های کشاورزی معمولاً از چند صدمتر تجاوز نمیکند و بیش از این حد مستلزم تکنولوژی بالا و هزینه گزاف میباشد.   در لایه های با عمق بیش از 1000 متر آبهای ذخیره شده مربوط به دوران های دیرین است که به آبهای فسیلی معروف و حداکثر تا عمق چند هزار متر گستره آنست.  دسترسی به این اعماق مشکل و برداشت ذخیره آن نیز یکبار مصرف محسوب میشود چه اینکه دیگر احیا پذیر نیست.   لایه های غیر قابل نفوذ زمین اجازه نفوذ آب را به اعماق بیشتر نمیدهد و لذا عمق بیشتر لزوماً به معنای دسترسی به آب نیست.  پس نتیجه میشود که دسترسی به آب چه از طریق حفر چاه یا مجاری دیگر دارای "حدّی " است که غفلت از آن مساویست با بحران.

    تنها چیزی که گمان میرود حدّ نداشته باشد خیالات و تصورات است.  دامنه خیال چنان گسترده است که گوئی زمان و مکان نمیشناسد.  شاعران و هنرمندان با اتکا به این ویژگی موفق به خلق آثار پر ارزش و کارهای شگرف شده اند.  اما با کمی تأمل بنظر میرسد این نیز دارای حدّ است.  حدّ آن کجاست؟  حدّ آن محدود است به دانش و مجموعه شنیده ها و دیده های ما.  ماوراء مجموعه دریافت های حواس ما چیزی را نمیتوان متصور شد.  ممکنست بگوئید  اسب شاخدار و دیو سه سر و قالیچه پرنده و امثال آن مصادیقی بر ضد این ادعاست.  اما در پاسخ میگوئیم، اسب را دیده ایم و شاخ را نیز میدانیم چیست و از بهم پیوستن آندو این تصور جدید را میسازیم که البته میدانیم وجود خارجی ندارد.  برای اثبات این مدعا، فرض کنید فردی از بدو تولد فاقد حواس پنجگانه است.  او چگونه میتواند تصور اسب شاخدار را داشته باشد در حالیکه هیچگونه حسّی نه از اسب دارد و نه از شاخ.  بنابراین آنچه ما در خیالات خود میپرورانیم، گو اینکه ممکنست وجود خارجی نداشته باشد، همه بر مبنای دریافت های حسی ماست.  لذا تصورات نیز دارای "حدّی " است و دامنه آن محدود است به دریافت های پیشین ما از دنیای خارج.

     نتیجه:  ملاحظه میشود که دنیای ما دنیای حدّ و حدود است.  در آنچه گذشت سعی شد پاره ای از مصادیقی که در زندگی روزمره سروکار داریم آورده شود.  اگر فقط یک درس از فلسفه آموخته باشیم، خوبست آن یک درس همین باشد.  ما در دنیای محدودیت ها زندگی میکنیم و کیفیت این زندگی بستگی بسیار به درک ما از این محدودیت ها دارد.  مشکلاتی که این روزها گریبان بسیاری را گرفته، در رابطه است با منابع انرژی، منابع آب، گرمایش زمین، تغییرات آب و هوائی، آلودگی هوا و خاک و آب (به استثنای آتش !) و طیف وسیعی از موارد دیگری که به عناوین بالا مرتبط است.  حجم هوای اتمسفر و میزان آب موجود در خشکی ها محدود بوده و از کنترل بشر خارج است.  اما اگر نیک بنگریم موجودی جمعیت زمین قابل کنترل بوده دست خودشان است.  بسیاری از پی آمد های نامطلوب همه مستقیم یا غیر مستقیم از عوارض افزایش شدید جمعیت است.  رشد انفجاری جمعیت عوارض وخیمی بدنبال دارد که هم اکنون شاهد آنیم.  آگاهان به علوم زیستی تعادل و همزیستی با طبیعت را توصیه میکنند.  شوربختانه چون سررشته امور در دست آگاهان نیست، تخریب همچنان به پیش میتازد.  لذا بر دلسوزان فرض است که بهر نحو ممکن با اطلاع رسانی و آگاهی بخشی این روند را متوقف کرده و اجازه ندهند نسل آتی و نسل های بعدی زمین سوخته تحویل بگیرند.

  • مرتضی قریب
۰۲
مرداد

آدمی را بتر از علّت نادانی نیست

    خواننده عزیزی پیرو مطلب گذشته اشاره داشته اند که بهر حال در شرح مشکلات هزاران صفحه میتوان نوشت در حالی که آب از آب تکان نخواهد خورد.  لذا ارائه درمان مهمتر است و بهتر است در خصوص جنگ و آلودگی محیط زیست که از مهمترین خطرات پیش روست چیزی بعنوان راه حل نوشته شود.  در حقیقت باید گفت نوشته های زیادی در این باره و درباره مشکلات مشابه در منابع چاپی و فضای مجازی وجود دارد که گفتنی ها را گفته اند.  شاید در اینجا بهتر باشد از منظر متفاوتی نگاه کرده و نکاتی که کمتر دیده شده را منعکس کنیم.  اما در خصوص جنگ چیزی اضافی نمیتوانیم بیان کنیم جز اینکه این بیت حافظ به بهترین وجه نظر عقل سلیم را ارائه داده است:

یک حرف صوفیانه بگویم، اجازت است          ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری

     اما درباره آلودگی محیط زیست، آنچه بطور خلاصه میتوان گفت بشرح زیر است.   نکته اول اینکه مهمترین آلودگی کره زمین،  بنظر اینجانب، جمعیت زیاد این بشر دوپاست که قبلاً بدان اشاره کرده ایم.  وجود متکثر این جانور خاص مبدا و منشاء مهمترین مشکلاتی است که این روزها مطرح بوده و در آینده نیز همچنان مطرح خواهد بود.   اگر این نکته اساسی درست فهم نشود، پرداختن به سایر مشکلات و ارائه طریق برای حل یا تخفیف آنها مؤثر و نتیجه بخش نخواهد بود.   نکته دوم اصول بدیهی بقاست.  مثلاً اصل بقای جرم.  در پرتو این اصل باید بپذیریم که علیرغم افزایش جمعیت انسان ( ودر حالت کلی، همه جانداران) بر کره خاک، جرم زمین افزایش نمی یابد.  یک جاندار در پروسه رشد و افزایش جرم خود، از مواد معدنی و آلی زمین تغذیه میکند و لذا افزایش جرم او برابر است با کاهش این مواد در زمین.  تنها چیزی که بسیار اندک جرم فعلی زمین را زیاد میکند، بارش مداوم شهاب سنگ هاست که از ابتدای تولد منظومه خورشیدی همواره در جریان بوده است.    نکته سوم، مسأله تغییرات است.   بعنوان یک اصل بدیهی، تغییر و تبدّل همواره در همه عرصه ها وجود داشته و خواهد داشت.  اما آنچه برای بحث فعلی ما واجد اهمیت است، تغییرات بر بستر زمین است.  در گذشته های دور قبل از آنی که انفجار جمعیت در زمان معاصر روی دهد، آنچه بر وضعیت زمین حاکم بوده است تغییرات طبیعی بوده و البته کماکان همچنان نقش اصلی را بازی میکند.  وقوع آتشفشانها دست ما نیست و با فوران آنها همواره مقادیر زیادی گاز کربنیک و انواع خاکسترها وارد جوّ زمین میشود.  تبخیر آب دریاها و اقیانوس ها نیز از کنترل بشر خارج است و حاصل آن بخار آبی است که بصورت ابر در آسمان میبینیم.  میدانیم که بخار آب و گاز کربنیک دو ماده ای هستند، موسوم به گازهای گلخانه ای، که مهمترین نقش را در تعادل دمای کره زمین بازی میکنند.  مقدار بیش از اندازه آنها موجب بالا رفتن دمای جوّ زمین میگردد.  اتفاقاً در یکی از اعصار زمین شناسی، در گذشته های بسیار دور، چنین وضعیتی بر کره زمین حاکم بوده و دمای زمین بیش از اندازه فعلی بوده است.   اما این تغییرات در بازه های زمانی بسیار طولانی و بصورت تدریجی صورت میگرفته است و ضمناً هنوز هم از بشر دوپا خبری نبوده که دچار ناراحتی شده و یا با دست اندازی های خود مزید بر علّت شود.   نکته چهارم ظهور بشر بر عرصه زمین است که کاوش های علمی قدمت او و اجدادش را به چندین میلیون سال پیش میبرد.  اثر وجودی او بر چهره زمین بعد از انقلاب صنعتی و بویژه دوران معاصر خودنمائی میکند که به او امکان تغییرات بزرگ در سیمای زمین میدهد.  فقط در این دویست یا سیصد سال اخیر است که او به چنان دانش و فن آوری مجهز شده که قادر به تغییرات بزرگ مقیاس قایل رقابت با تغییرات طبیعی گردیده است.   همانطور که گفته شد، جرم مجموع موادی که در کره زمین است مقداریست ثابت که نه زیاد میشود و نه کم.   در آن دوران های بسیار گرم که جوّ زمین مملو از گاز کربنیک بوده، گیاهان و جنگل ها به یمن فراوانی این گاز رشد زیادی کردند و دریاها نیز آکنده شد از جانورانی که گاز کربنیک محلول در آب را در پوسته خود ذخیره کردند.  همانطور که میدانیم، این گیاهان و جانوران که در خود ذخیره عظیمی از کربن را داشته اند طی دوران کربنیفر زیر لایه های سنگین زمین مدفون و تحت دما و فشار زیاد در طی میلیونها سال به چیزی بدل شدند که امروز به آنها سوخت های فسیلی میگوئیم.  بدنه این مواد که عمدتاً از هیدروژن و کربن تشکیل شده بود اکنون به انواع هیدروکربورهای جامد، مایع، و گازی بدل شده است.  اینگونه بود که زمین بطور طبیعی مقدار زیادی از گاز کربنیک خود را از هوا و دریاها خارج ساخت و محیط مناسبی برای رشد سایر جانداران مهیا ساخت.  نکته پنجم اینکه امروزه ما بشدت در حال استفاده از این سوخت های فسیلی هستیم که نه تنها برای سوخت بلکه برای تولید انواع مواد پتروشیمی از انواع پلاستیک و نایلون گرفته تا کودهای مصنوعی و آفت کشها و صدها بلکه هزاران ماده مصنوعی دیگر استفاده میکنیم.   اما این استفاده تبعاتی نیز دارد زیرا هیچ چیزی بدون تبعات نیست.   نکته ششم اینجاست که در این پروسه معکوس که بدست بشر انجام میشود، کربنی که در زیر زمین محفوظ بوده، اینک آزاد شده بجای قبلی خود باز میگردد.  اولین حاصل آن افزایش گازهای گلخانه ای و طبعاً بالا رفتن دمای کره زمین است.  آیا این چیز بدیست؟  احتمالاً همه پاسخ میدهند چیز بدیست!  در حالیکه واقعاً اینطور نیست.  آنچه که بد است مقیاس کوتاه زمانی آنست.   نکته هفتم در خصوص مقیاس زمانی است.  هر پدیده ای در دنیای ما دارای مقیاس زمانی خویش است.  برای پشه ای که در بهار بدنیا آمده و در پائیز میمیرد، روند تغییرات دنیا یکطرفه بوده و به هیچ وجه احساس دوره ای ما را ندارد.  آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.  توجه به مقیاس زمانی بسیار مهم است.  بعبارت دیگر مداخلاتی که ما در طبیعت کرده و تغییراتی که بتبع آن بوجود میآید، نمی باید دارای چنان ابعادی باشد که ظرف یک یا چند نسل (مقیاس زمانی ما آدمها) منجر به اثرات وخیم واگرا گونه شود.  مثلاً دریاچه های کشور هزاران، اگر نگوئیم میلیونها، سال دارای آب بوده اند اما ظرف دو یا سه دهه با دخالت نابخردانه ما تبدیل به نمکزار گردیده اند.  شاید در بلند مدت، طبیعت تدریجاً خود باعث و بانی چنین کاری میشد ولی نکته اینجاست که این نباید بدست ما باشد.  خلاصه آنکه بر اثر افزایش گازهای گلخانه ای کره زمین رو به گرمتر شدن است و تاکنون بطور متوسط حدود 2 درجه دمای زمین بالاتر رفته است.  اینکه یخ های قطبین ذوب خواهند شد و الگوی هواشناسی خیلی از مناطق زمین بهم خورده و بسیاری از پهنه های جغرافیائی لم یزرع خواهد شد بخش عادی این سناریوست.  بخش ترسناک این سناریو واگرا بودن این پدیده است که مشابه انفجار جمعیت است.  هرچه دراین باره گفته شود کم است زیرا متأسفانه فقط عده معدودی به درستی از تبعات ویرانگر آن آگاهند.   نکته هشتم، پیرو نکات قبلی، اینکه با استخراج نفت و سوخت های فسیلی بسیاری از بلایای دیگر خود بخود ظاهر میشوند.  مثلاً اینهمه کیسه نایلونی و پلاستیک که در طبیعت رها شده از کجاست؟  این مواد در طبیعت هضم نمیشود و بقدری پخش شده که آثار ان حتی در شیر و محصولات حیوانی نیز پیدا شده.  میدانیم که اینها یکی از بیشمار محصولات پتروشیمی بوده و از نفت ساخته شده اند.  دستکم میتوان با استفاده از پاکت های کاغذی چون گذشته و یا حمل زنبیل هنگام خرید از این یک مشکل جلوگیری کرد.  ماده اولیه برای پیشبرد این مهم استفاده از مغز، این گوهر گرانبها ولی گمشده، است.  خرد انسان همانطور که ناخواسته باعث بروز مشکلاتی شده، متشابهاً میتواند در درمان آنها نیز نقش بازی کند.  اینجاست که به اهمیت عنوان این نوشته پی میبریم.   امروز بیش از هر زمان به یاری خرد در حل مشکلات نیازمندیم.  بنظر میرسد سرمنشاء بسیاری از بحرانها در نادیده انگاشتن خرد و خردمندان است.   مواد پلاستیکی بخشی از یک معضل بزرگتر بنام زباله است که در حال فروبردن کشورهای جهان سوم در خود است.  این نیز یکی از نتایج جمعیت و رشد زیاد است که درمان آن استفاده از خرد است.   نکته نهم یک اصل مهم فیزیک بنام آنتروپی است و بتبع آن افزایش بینظمی.  با کمی دقت معلوم میشود که نقش انسان بمثابه کاتالیزوری است که باعث پراکندگی بیشتر مواد تشکیل دهنده زمین است.  یک نمونه آن استخراج نفت و سوزاندن آن است که گفتیم باعث پراکندگی ئیدروکربورهاست.  استخراج معادن و خارج کردن عناصر از حالت ترکیبات اولیه نوع دیگری از این دست اندازی است.  مثلاً در کوره بلند کارخانه ذوب آهن، اکسیژن را از آهن جدا کرده و وارد بازار میکنند.  در حالیکه آهن در خانه سازی بکار رفته و نظم ایجاد میکند اما در تحلیل نهائی بقیمت افزایش بینظمی کلی است.  البته در بازه زمانی چندین قرن یا هزاره، آهن مجدداً بصورت اکسید به طبیعت برمیگردد ولی نه بصورت رگه های معدنی گذشته خود بلکه پراکنده و تقریباً غیر قابل بازیافت.  اگر جمعیت خیلی زیاد نباشد و به یک تعادلی رسیده باشد، این استفاده ها معقول بوده و طبیعت خود بسیاری از این دست اندازی ها را جذب کرده بدیده اغماض مینگرد و آسیب زیادی وارد نمیشود.  مثل اینست که رودخانه های بزرگ تا حدودی فاضلابهای شهری را در خود تحلیل برده و در پائین دست آب هنوز قابل استفاده است.  اما در برخی شهرهای بزرگ، بزرگترین رودخانه ها به فاضلاب تبدیل شده و قابل استفاده نیست.  برداشت آب از سفره های زیرزمینی با آهنگی بیش از آهنگ نزولات آسمانی قطعاً موجب تهی شدن آنها و کم شدن فشار داخلی در خلل و فرج لایه های زمین و نهایتاً فرونشست زمین و در نهایت غیر قابل استفاده شدن همیشگی آنجا خواهد شد.  در این شرایط اگر سیل نیز از آسمان ببارد قابلیت نفوذ چندانی در فضای مسدود شده زیر زمین را نخواهد داشت.  این نیز مثالی از واگرا بودن و بازگشت ناپذیری این گونه دست اندازی هاست.  رعایت این ملاحظات نیازمند مداخله متخصصین بویژه در حوزه توسعه و محیط زیست و امثال آنست.  و بالاخره نکته نهائی اینست که برای درمان دردها باید در درجه اول به شناخت آنها همت گماشت.  و لازمه این امر بیان حقایق است آنگونه که وجود دارد و در این راستا ملاحظه اینکه کسی خوشش بیاید یا نیاید و فلان کشور چه فکر کند یا نکند اصلاً مطرح نیست و نباید باشد.  تعارف و مجامله گوئی از این و آن ما را بجائی نبرده بلکه در جهل و بیخبری مستمر باقی خواهد گذاشت.  پس باید هشیار بود و آنجا که باید سخن گفته شود گفت شاید مؤثر افتد.

  • مرتضی قریب
۲۶
تیر

نقدی بر علت العلل

با نگاه به مسأله آب و جمعیت

     اکنون در صددیم نقدی بر برخی واژه ها که جایگاه مهمی در ادراک حسّی و فلسفی ما دارد وارد کنیم.  یکی از این واژگان که خیلی از آن صحبت شد "علت العلل" میباشد.  این واژه را در مباحث پیشین بویژه در بحث "حکمت مشاء" زیاد بکار بردیم.  همانطور که سابقاً در ابتدا گفته بودیم، بر حکمت ارسطو و نتایج آن انتقادات زیادی وارد است و خوانندگان را توجه دادیم که غرض از مرور آن، صرفاً تطور علوم از دیدگاه تاریخی است و بیان آنها لزوماً نه به مثابه تأیید آنهاست.  اما دیده شده که گاهی در گفتگو های عادی آنجا که مردم در صدد یافتن علت اصلی هستند از علت العلل میپرسند.  این نحوه برخورد و پیگیری در مباحث جاری و زندگی این جهانی باعث سوء برداشت های بیشماری میشود.

     مثلاً کسی چاق است و در جهت درمان بیماری خود در صدد یافتن علت آنست.  میپرسد علت العلل چاقی من از چیست؟  طبعاً مخاطب او در مرور سلسله عوامل، اول از همه انگشت را میگذارد روی پرخوری او.  اینجا مجدداً سوأل میکند علت این یکی چیست؟  مخاطب در جواب ممکنست یکی دو عامل مثل فعالیت بدنی زیاد یا عوامل ارثی را خاطر نشان سازد.  اما اگر سلسله علل همینطور دنبال شود در نهایت به علت اول یا ذات باری تعالی میرسد.  این نحوه تفکر ممکنست اندکی باعث آسودگی خاطر بیمار شود اما مسلماً هیچ فایده ای برای درمان او نخواهد داشت.  اگر او واقعاً نگران احوال خویشتن است باید نزدیکترین عوامل در سلسله نامتناهی عوامل را دنبال کند.  مثلاً باید روی پرخوری یا عوامل ژنتیک متمرکز شود.  با این طرز تفکر سراغ هر مسأله دیگری برویم نهایتاً علت اصلی همانا علت نخستین یعنی علت العلل است و مسبب اصلی اوست.  مثال دیگری در این رابطه مشکل عظیم بی آبی و ویرانی محیط زیست است که در آینده نزدیک، چه در منطقه و چه در سطح جهان، باعث فاجعه و مهاجرت توده های بیشمار خواهد شد.   علت العلل این امر چیست؟   اگر بهمان سبک قبلی روی آوریم بزودی انگشت اشاره بسمت ذات باری نشانه میرود و عجیب اینکه توده زیادی بر همین باور هستند.   لذا بجای آنکه خود دست بکار شده و با تکیه بر خرد خود در صدد چاره جوئی باشند به استغاثه روی آورده و متکی بر انواع اوراد و ادعیه حل مشکل را از آسمانها طلب میکنند.  گاهی هم برعکس شده و افزایش بارندگی باعث سیل و تخریب میگردد.  اینجا نیز با انداختن مُهر نماز و امثال آن بداخل سیل خروشان بجای پرداختن به علل اصلی، رفع بلا را از علت العلل طلب کرده مردم را منحرف میسازند.  در بهترین حالت، آنچه در این باره در رسانه ها دیده و شنیده میشود اشاره به عوامل جزئیست و با فرافکنی مشکلات را ناشی از ناسازگاری آسمان میدانند.  با کمال تعجب، در مورد خشکسالی، دانشمندان محیط زیست مدعو در صدا و سیما با این ساده انگاری عوامانه همنوائی کرده و با جملاتی با رنگ و لعاب عالمانه و دانشگاهی اظهار فضل میکنند.  قابل ذکر است که گاهی رابطه علت و معلولی برای توجیهات سیاسی استفاده میشود.  معمول است که حکومت های تمامیت خواه علت و گناه تمام کاستی ها و شکست های خود را بگردن سیستم قبلی میاندازند و خرابکاری های خود را معلول سیستم قبلی جلوه میدهند.  علت از بین رفتن جنگل ها و تخریب محیط زیست چیست؟ لابد انگشت اتهام بسوی نظام قبلی نشانه میرود.  حتی اگر او گناهی هم نداشته باشد میتواند نظام ماقبل را علت تلقی کند و همینطور ممکنست در پی علت واقعی به قهقرا رفته به حکومت هخامنشیان رسید!.   در توجیه افکار عمومی گاهی دانشمند نمایان برای انحراف افکار و برای آنکه نقش تعیین کننده جمعیت را کمرنگ کنند (زیرا قرار است افزایش جمعیت مقدس باشد) میگویند سهم آب مصرفی مردم فقط 3 تا 5 درصد است.  مقصر مصرف کننده اصلی آب، بخش کشاورزی است که حدود 90 درصد را بخود اختصاص داده.  با این نوع ادله آنها نیز مردم را فریب داده و از گفتن حقیقت طفره میروند.  توگوئی کشاورزی و محصولات آن برای مصرف جامعه انسانی نیست و آبی که بابت آن مصرف میشود ربطی به انسان و جمعیت زیاد مصرف کننده ندارد!  لذا برای اینکه علت عمده را جمعیت زیاد مصرف کننده معرفی نکنند به ترفندهای دیگری میآویزند.  مثلاً میگویند علت اصلی، تغییر اقلیم در ناحیه خاور نزدیک است و این خود نیز متأثر از گرم شدن جهانی کره زمین است.  با اینکه این مطلب حقیقت داشته و یکی از عوامل جنبی است ولی اتفاقاً خود دلیل دیگریست بر اینکه اگر قرار باشد این تغییر اقلیم پابرجا باشد و اگر قرار باشد این خشکسالی استمرار داشته باشد، جمعیت مصرف کننده آب باید کاهش یابد.  اشاره کنیم که اقلیم ما خشک است و اگر گاهی هم سیل از آسمان ببارد مشکل اصلی حل نمیشود.  واقعیت اینست که افزایش جمعیت و حذف برنامه های تنظیم خانواده علت اصلی بوده و بحران های ناشی از آن بصورت یک پدیده واگرا هر سال وخیمتر از سال پیش شده و سایر بحران های زیست محیطی از قبیل خشک شدن دریاچه ها و رودخانه ها و پدیده ریزگردها و تخریب جنگلها و فرونشست زمینها و امثال آن همه از تبعات این عامل است.  پاره ای از علما معتقدند که حل بحران را کشف کرده اند و با کمی صرفه جوئی در مصرف آب و بکار بردن شیوه های نوین آبیاری مشکل بکلی حل میشود.  اولاً باید پرسید اگر "شیوه های نوین" شیوه پسندیده ایست چرا در سایر شئون کشور بکار گرفته نمیشود.  دوم اینکه فرض کنید بنحو معجزه آسائی ظرف یک شب 5 درصد در مصرف آب صرفه جوئی شود.  اما 4 سال دیگر که جمعیت 5 درصد اضافه شود (با فرض رشد فعلی جمعیت %1.2) تمام ابتکارات شما نقش بر آب میشود.  حقیقت آنست که ما کنترلی بر آسمان نداریم که بارش ها را کم یا زیاد کنیم.  ضمناً کنترلی هم بر موقعیت جغرافیائی خود نداریم که بر فرض آنرا به منطقه خوش آب و هوائی منتقل کنیم.  اما چیزی که بر آن کنترل است همانا جمعیت است.  بنظر میرسد بیشترین جمعیتی را که این اقلیم با منابع طبیعی خود بتواند پشتیبانی کند حدود 30 میلیون است.   وسعت زیاد خاک، لزوماً بمعنای پذیرش جمعیت زیاد نیست بویژه این حقیقت که فقط 10 یا 12 درصد این خاک قابلیت کشاورزی پایدار را دارد.   30 میلیون مرفه و با فرهنگ، کاراتر از خیل پابرهنگان و درماندگان است.  در سالهای دهه پنجاه، حکومت وقت، از ترس رشد سرسام آور جمعیت که به یمن توسعه بهداشت و کم شدن مرگ و میر ناشی از آن بوجود آمده بود به برنامه های تنظیم خانواده در سطح کشور پناه برد.  در گذشته های دور، تنظیم جمعیت خود بخود با مرگ و میر ناشی از فقر و انواع بیماریها بطور طبیعی صورت میگرفت.  ارتقاء سطح بهداشت، بدون کاهش نرخ زاد و ولد باعث افزایش افسار گسیخته جمعیت شده بویژه اگر تشویق زاد و ولد هم در کار باشد.  ضمناً، ارتقاء بهداشت، حتی اگر افزایش جمعیت نباشد، خود بتنهائی مصرف آب را افزایش میدهد.  نکته مهم اینست که هر سیستم خردمند برای هر کاری یک حاشیه امن در نظر میگیرد.  یک خانواده، کل درآمد خود را تا انتهای ماه خرج نمیکند بلکه قدری را هم برای مسائل پیش بینی نشده ذخیره میکند.  حکومت های خردمند نیز همین تفکر را در مورد منابع خود در پیش میگیرند.  اگر حداکثر جمعیت قابل پشتیبانی کشوری 30 میلیون باشد در اینصورت جمعیت فعلی آن باید کمتر از این باشد تا با یک رشد کوچک پس از سالها به مقدار نهائی خود نزدیک شود.   آگر جمعیت در همان حدود 30 میلیون حفظ میشد، اولاً با چنین فاجعه زیست محیطی عظیم روبرو نمیشدیم و ثانیاً با داشتن حاشیه امن، هرگونه تغییرات وخیم اقلیمی را میتوانستیم با کمترین تبعات از سر بگذرانیم.  هر چقدر حاشیه امن بیشتر باشد ضربه پذیری در مقابل عوامل طبیعی کمتر خواهد بود. بسیاری از کشورهای متمدن رشد جمعیتی نزدیک صفر دارند تا این حاشیه امن را برای خود حفظ کرده باشند.  ممکنست کسی ایراد بگیرد که چه بسا در آینده روش های نبوغ آمیزی برای کاهش مصرف آب و صرفه جوئی در منابع پیدا شود و لذا نباید جلوی رشد جمعیت گرفته شود.   در پاسخ باید عرض کرد که اگر این آرزو تحقق نیافت چه؟  آیا از سرریز جمعیت بوجود آمده میتوان خلاص شد؟   آیا کسی جوابگو خواهد بود؟  قطعاً هیچ کس جوابگو نخواهد بود.  هند را ببینید و درس عبرت بگیرید.  اما از آنسو با داشتن جمعیت کم و متعادل در صورت لزوم میتوان سیاست رشد را تشویق کرده و یا در نهایت امر، مهاجر پذیرفت.   برای نابود کردن یک ملت، مؤثرترین سلاح تشویق به رشد بالای زاد و ولد است که در اینصورت هم سرزمین و هم آینده آن را بکلی نابود خواهد کرد، این روندی است که هم اکنون در برخی کشورهای آفریقائی در جریان است.    ترساندن عامه از اینکه جمعیت پیر میشود نیز دلیل موجه ندارد و برخلاف آنچه میگویند فاجعه ای قرار نیست رخ دهد کما اینکه در ژاپن پیرها همچنان در کارها شرکت داده میشوند که هم کمک به جامعه است و هم برای بهداشت روانی سالمندان مفید است.  فاجعه حقیقی، حاکمیت جهل است.  ترس از پیر شدن جمعیت مانند اینست که از ترس غرق شدن احتمالی کشتی، پیشاپیش به دریا پریده خود را غرق کنیم!

    نتیجه آنکه پرداختن به موهومات و وارد کردن آن به عرصه زندگی فاجعه بار است.  در عوض، با تکیه بر خرد میتوان از بروز مشکلات پرهیز و در صورت بروز، آنرا با میانجیگری عقل حل کرد.  سوء استفاده از بحث علت و معلول میتواند به نتایج وخیم بیانجامد.   گاهی اگر چند برگ از یک درخت تناور دچار آفت باشد علت را باید در همان محدوده جست.  اگر یک شاخه کوچک دچار آفت باشد، علت را در شاخه بزرگتری که از آن منشعب شده باید جست و نیازی نیست به کلیت درخت آسیب وارد شود.  گاهی هم پیش میآید که تمام شاخه ها دچار آفت شده و علت اصلی در اصل، همان تک درخت است.  گاهی هم بخشی از جنگل ممکنست دچار آفت شده باشد.  منظور اینست که در یافتن علت اصلی باید به نزدیکترین عوامل پرداخته شود که تأثیری در ایجاد آن داشته اند.  مختصر آنکه پرداختن به آموزه های قرون گذشته داروی حل معضلات امروز نیست.  با آنکه ارسطو و استادان وی انسانهای شریفی بوده اند معذالک افکار ایشان و امثال اقران آنها لزوماً بکار امروز نمیآید.  این افکار ارزش تاریخی داشته و برای پی بردن به متدولوژی علم و فلسفه میتواند بسیار مفید باشد.   مدتهاست دوره "هرکه دندان دهد نان دهد " سپری شده.  سخن خوب را دریابید که سخنران خوب زیاد است.

  • مرتضی قریب
۱۷
تیر

علیّت و رویکرد جدید

     در توضیح حکمت مشّاء دیدیم که بدنبال بحث وجود، خود بخود بحث علیّت نیز بمیان کشیده شد.   گفتیم که طبق این اصل هیچ موجودی خود بخود و بدون علت وجود پیدا نمیکند.  بعلاوه، گفتیم که اصولاً شکل گیری علوم و انواع دانش ها در سایه پذیرش این اصل بوده است.  بدون پذیرش اصل علیّت هرگونه تلاش در جهت فهم پدیده های طبیعی با شکست مواجه شده و میشود.  مشاهدات انسان نیز همواره مؤید وجود چنین اصلی بوده است.  در سایه وجود این اصل است که بشر توانسته بر دامنه معلومات خویش افزوده و موفق به کشف قوانین طبیعی به اتکای روابط علت و معلولی شود.  بطور خلاصه گفتیم که بعقیده فلاسفه، علیّت بدنبال خود حتمیت را نیز بدنبال میآورد و معلول، وجوب پیدا میکند.  اعتقاد بر اینست که بنا بر اصل علیّت جهان تابع یک نظام ضروری و حتمی بوده و در آن روابط موجودات با یکدیگر توسط اصل مزبور دیکته شده و تنظیم میگردد.

    آنچه گفته شد دریافت رایج علوم و بویژه فیزیک تا قرن بیستم میلادی بوده است.  از اوایل قرن بیستم، مشاهداتی که در حوزه اتمی و زیر اتمی صورت گرفت تردید هائی را در درک ما از علیّت ایجاد کرد.  نکته ای که باید بدان توجه خاص کرد نوع مشاهداتی است که باعث شد این تغییر نگرش صورت پذیرفته و نوع تجربیاتی که پایه های علیّت را متزلزل کرد.  بعبارت دیگر، مادام که با حوزه اتمی و زیر اتمی سر و کار نمیداشتیم هیچ بهانه ای برای این تغییر دیدگاه  بوجود نمیآمد و دیدگاه سنتی همچنان پابرجا میبود.  اتفاقاً اینجا محل مناسبی است که یکبار دیگر به تفاوت دیدگاه های "فلسفی" و دیدگاه های "فیزیکی" توجه کنیم.   فیلسوف بنا به دیدگاه فلسفی خود و بنا به آنچه که مثلاً عقل اقتضا میکند، درباره جهان و کارکرد آن نظری قاطع ابراز میکند.  مثلاً در این مورد خاص میگوید که امور جهان بر پایه روابط علت و معلولی است و اصل علیّت در تمامی امور جاری و برقرار است.  فیزیکدان نیز با این نظر موافق است چه اینکه در مشاهداتی که داشته است همواره درستی آنرا دیده و به اتکای درستی آن موفق به کشف بسیاری از  قوانین طبیعت نیز گشته است.  اما تفاوت ظریفی که هست اینکه فیزیکدان به قوانین و اصول کشف شده تا آنجا احترام میگذارد که اینها توسط مشاهدات جدیدتر نقض نشده یا شکل کاملتری عرضه نشده باشد.  زیرا همانطور که قبلاً گفتیم، قوانین فیزیک (و البته سایر علوم) جامعیت قضایای ریاضی را ندارد و قوانین تجربی را باید تا آنجا پذیرفت که هنوز مشاهده ای آنها را تصحیح یا تکمیل و یا حتی نقض نکرده باشد.   همینجا باید متذکر شد که شکل های جدیدتر قوانین، معمولاً در جهت تکمیل و تعمیم قوانین قبلی است و اینگونه نیست که هربار با ارائه قوانین جدیدتر بساط قوانین قدیمیتر بکلی دور ریخته شود.   مکرر دیده شده که برخی دانشجویان و دانش پژوهان به علت این نگاه سطحی دچار سوء برداشت شده و به این بهانه که قوانین علوم جدید هربار دستآورد های سابق خود را نقض میکند از علم و روش آن رویگردان شده به دامان شبه-علم پناه میبرند.   البته برای آنها که خواهان نتیجه گیری سریع بوده و فاقد صبر و مداومت کافی هستند شاید این بیت سعدی مصداق وضع آنان است "که ای مدعی عشق کار تو نیست - که نه صبر داری نه یارای ایست".  شبه-علم راه میانبری است که در هر صورت به نتایجی می انجامد با صورتی بظاهر علمی و آبرومندانه.  در گفتارهای قبلی، بویژه در بحث  "حاشیه ای بر علوم فیزیکی"، مثالهائی از این دست داده شد.   

      در اوائل قرن بیستم با کشف بکرل درباره پدیده "رادیواکتیویته" و کارهای درخشان بعدی در این زمینه توسط خانم و آقای کوری، فیزیک آبستن بحرانی اساسی شد.  البته همزمان، پدیده "تابش جسم سیاه" و تلاش ناموفق فیزیک کلاسیک در توجیه آن، مشکل فیزیکدانان را دو چندان کرد.  در این هنگام، فیزیک به بلندترین قله موفقیت های خود رسیده بود و طبعاً فیزیکدانان امیدوار بودند این چند پدیده بظاهر پیش پا افتاده را نیز حل کنند.  اما همانطور که میدانیم، چنین نشد و تلاش هائی که در حل این مشکلات صورت گرفت روش جدیدی فراروی فیزیک قرار داد که به "فیزیک نوین" مشهور شد.  از اینرو بدنه اصلی فیزیک که تاکنون سروکاری با دنیای جدید اتمی نداشت و در قلمرو خود بسیار موفق بوده، و البته همچنان هست، به "فیزیک کلاسیک" نام گذاری گردید.  بار دیگر تأکید میکنیم که ظهور فیزیک نوین بمنزله اسقاط فیزیک کلاسیک نیوده بلکه پیدایش آن ناشی از نیاز برای توجیه رفتار ماده در قلمرو بینهایت کوچک هاست.  مانند آنست که ما هنوز، همچنان، از هندسه اقلیدسی برای ساختمان سازی و بسیاری از مسائل روزمره خود با اطمینان استفاده میکنیم در حالیکه، در حقیقت امر، در ابعاد بزرگ قابل قیاس با شعاع زمین آنچه درست است هندسه کروی بوده و در مسافات بزرگ روی کره زمین باید از آن استفاده کرد.  گویا اولین باری که چنین حاجتی افتاده بود، در حکومت یکی از تزارهای روسیه بوده که برای احداث ریل قطار به نواحی دوردست این کشور اختلافی بین مهندسین در مورد کوتاه ترین راه بروز کرده بود.  کوتاه ترین راه لزوماً خط مستقیم نیست بلکه به هندسه سوژه بستگی داشته و اصطلاحاً ژئودزی گفته میشود.  

     در پدیده رادیواکتیویته، اگر مثلاً 1000 اتم از یک عنصر رادیواکتیو با نیمه عمر یک روز داشته باشیم، مشاهده نشان میدهد که پس از سپری شدن یکروز حدود 500 اتم تجزیه و به عنصر دیگری بدل میشود.  در واقع، هسته آنها دچار واپاشی شده و عنصر دیگری را میسازد.  پس از گذشت 2 روز از عنصر اولیه حدود 250 عدد هنوز باقی است و پس از یک نیمه عمر دیگر یعنی گذشت 3 روز فقط حدود 125 عدد برجای میماند و همینطور این فرایند ادامه مییابد.  در این توضیح از واژه "حدود" استفاده کردیم برای تأکید بر این حقیقت که پروسه مزبور فرایندی آماری است.  بعبارت دیگر، اگر یکی از این هسته ها را فرضاً آنقدر بزرگ کنیم که برای شما قابل رؤیت باشد و آنرا زیر نظر بگیرید، نمیتوانید بگوئید که پس از یکروز واپاشی میکند.  ممکنست 100 روز و حتی 1000 سال هم سپری شود و اتفاقی نیافتد.  و برعکس چه بسا پس از چند دقیقه متلاشی شود.  هیچکس نمیداند.  کسی از این راز سر بمهر آگاهی ندارد.  در اصطلاح میگوئیم احتمال تجزیه یک هسته در واحد زمان مقداریست ثابت و مستقل از زمان که در آزمایشگاه قابل اندازه گیری است.  به زبان دیگر بین هسته رادیواکتیوی که 1000 سال پیش بوجود آمده و هسته دیگری از همان نوع که چند دقیقه پیش متولد شده (و هردو دارای نیمه عمر 1 روز هستند) هیچ تفاوتی از نظر احتمال تجزیه شدن وجود ندارد!  این مطلبی است بس عجیب که با تجارب معمول ما نمیخواند.  در دنیای ما، پیر کهنسالی که 120 سال زیسته بسیار بیشتر در معرض خطر مرگ طبیعی قرار دارد تا کودکی یکساله.  علاقمندان میتوانند توضیح بیشتر را در مطلب " آیا لاندا همان احتمال است، 95/4/2" بیابند.  آیا میتوان ادعا کرد که این پدیده تابع هیچ قانونی نیست؟  پاسخ اینست که با آنکه درباره یک هسته نمیتوانیم اظهار نظر کنیم، با این وجود درباره تعداد زیاد آنها میتوان به قوانین آمار پناه برد.  همانطور که در مثال بالا تشریح کردیم قانون تجزیه رادیواکتیو از بطن مشاهدات آماری سر بر میآورد.  چنانچه این مثال را بزبان ریاضی بیان کنیم (قوانین فیزیک با کمک ریاضی تعمیم می یابد) به رابطه ساده ای بین تعداد تجزیه در واحد زمان و تعداد اتمهای اولیه در هر لحظه پی خواهیم برد.  اما نتیجه دوم و بمراتب مهمتر آنکه در این پروسه روابط علت و معلولی وجود ندارد.  بعبارت دیگر علیّت در اینجا هیچکاره است.  مرگ طبیعی یک پیر 120 ساله به "علت" فرسودگی و از کار افتادن سیستم های حیاتی اوست که در سنین بالا بسیار محتمل است.  اما هسته رادیواکتیو مذکور در قبل با گذشت 1000 سال همچنان پا برجاست در حالیکه هسته مشابه دیگری چند دقیقه پس از تولد، واپاشی کرده از بین میرود.  هیچ علتی برای این رفتار نمیتوان تراشید.  از همین رو پیش بینی آینده بر مبنای وضعیت حال برای ما ناممکن است.  علیّت با خودش حتمیت (وجوب) را بدنبال میآورد و بهمین دلیل موفقیت دانش و پیش بینی آینده مرهون نقش اساسی این قانون است.  اما اینجا میبینیم که علیّت در زیربنائی ترین بخش ماده (اتم و هسته آن) بی اثر و منفعل است.  بدنیست این سوأل امتحانی را بار دیگر مرور کنیم:

سوأل- در پدیده تجزیه رادیواکتیو چه میتوان گفت و آنرا چگونه تفسیر کرد؟

         الف- رابطه علت و معلولی وجود دارد و پس از سپری شدن هر نیمه عمر، دقیقاً نیمی از هسته ها تجزیه میشود

           ب- رادیواکتیویته از جمله مواردی است که رابطه علت و معلولی برای آن کار نمیکند

           ج- چون در مقیاس ماکروسکوپیک رابطه علت و معلولی وجود دارد لذا منطقاً در دنیای میکروسکوپیک نیز باید صحیح باشد

           د- تجزیه رادیواکتیو تابع هیچ قانونی نیست

با توجه به توضیحات بالا بنابراین بنظر میرسد گزینه "ب" گزینه درست باشد. 

     توجه خواننده را بدین مطلب جلب میکنیم که فقدان حتمیت در حوزه ذرات بنیادی که خود ناشی از عدم کارکرد علیّت بوده است مانع از آن نیست که هیچ قانونی حکمفرما نبوده باشد.  منتها قوانینی که اینجا بکار میرود، قوانین احتمالات هستند که سابقاً با موفقیت در فیزیک کلاسیک و حوزه ماکروسکوپیک بکار میرفت و همچنان نیز بکار میرود.  موفقیت احتمالات در حوزه اتمی و زیر اتمی همانقدر محرز است که موفقیت شرکت های بیمه و درآمدهای کلان آنان در زندگی روزمره.  ما درباره وضعیت سلامتی و پیشبینی مرگ یک نفر بطور منفرد نمیتوانیم با دقت و قطعیت اظهار نظر کنیم.  اما پیش بینی این خصوصیات درباره یک جمعیت با دقت بیشتری امکان پذیر است.  هرچه تعداد این جمعیت بیشتر باشد نتایج پیش بینی های ما نیز دقیقتر خواهد بود.  علیّت که در دنیای ما حاکم است بدنبال خود حتمیّت یا قانون دترمی نیسم را ایجاب میکند.  بیان دیگر این قانون همانا اصل یکنواختی طبیعت است که میگوید علل یکسان آثار یکسان دارد.  بدون این اصل، شکل گیری علوم غیر ممکن میبود.   اکنون با این تناقض روبرو میشویم که در حالیکه تمام دستآوردهای علمی ما زیر سایه قانون علیّت و نتایج آن بدست آمده است، معهذا در زیربنائی ترین بخش ماده  اثری از آن بچشم نمیخورد.  این تناقض چگونه رفع میشود؟   اگر قانون علیّت درست است کما اینکه کلیه مشاهدات ما آنرا تأیید میکند پس چگونه است که در قلمرو بینهایت کوچکها صادق نیست؟  و اگر مبنا را دنیای اتمی و زیر اتمی بگیریم و حکم کنیم چیزی بنام علیّت وجود ندارد پس چگونه است که آثار آنرا در همه شئونات زندگی میبینیم؟  حتی در مشاهداتی که مادّه آنقدر کوچک باشد تا به میکروسکوپ نیاز باشد باز علیّت همچنان برقرار است.  تصریح میکنیم که اصطلاح دنیای میکروسکوپیک را که قبلاً بکار بردیم، منظور منحصراً دنیای اتمی و زیر اتمی است.   حال ببینیم چگونه میتوان این تناقض را رفع کرد.

      در واقع میتوان مبنا را بر این قرار داد که علیّت یک اصل اساسی نبوده و دستکم اثری از آن در دنیای اتمی و هسته ای نمیبینیم.  در واقع در فیزیک نوین دو چیز از سیطره فیزیک کلاسیک حذف گردید: یکی اصل علیّت و دیگری اصل اتصالی بودن انرژی.  آنچه در مورد مواد رادیواکتیو گفتیم، در مورد اتم مواد غیر رادیواکتیو نیز مشاهده شد.  بدین معنی که جهش های ناگهانی چه در مورد تغییرات انرژی اتم و چه جابجائی مکان آن ملاحظه شد.   یکی از موفقیت های فیزیک نوین، توجیه و تفسیر طیف ناپیوسته نشر اتمی بود که تأییدی بر حقیقت غیر اتصالی بودن انرژی بود.  تحقیقات جدید نشان داد که مداری که الکترون دور هسته گردش میکند حالت غیر اتصالی داشته و لذا انرژی های ساطعه ناشی از تغییر مکان الکترون روی مدارهای مختلف بصورت انفصالی و نه اتصالی آنطور که فیزیک کلاسیک پیش بینی میکرد است.  جالب اینجاست که هرچه الکترون از هسته اتم دورتر شود انرژی نوسانی آن بسمت موافقت با پیش بینی کلاسیک میل کرده و تغییرات آن حالت اتصالی بخود میگیرد.  اما فیزیک کلاسیک درباره بسامد تابش در حالاتی که الکترون نزدیک هسته باشد با شکست کامل مواجه میشود.  بار دیگر با وضعیت مشابهی روبرو میشویم که قبلاً درباره پیش بینی مسیر عطارد روبرو بودیم.  قوانین نیوتون در تشریح مدارهای خیلی نزدیک به خورشید با مشکل مواجه شد.  انیشتن در تئوری نسبیت خود برای رفع این مشکل از فرضیاتی استفاده کرد که کاربرد آن برای مدارهای دور از خورشید به همان نتایج نیوتونی منجر گردد.  متشابهاً در مورد اتم دیده شد که در فاصله های نزدیک هسته، فقط فیزیک کوانتائی جوابگوست.  از این گذشته، بزودی معلوم شد که تصور مدارات الکترون دور هسته بسیار با درک مکانیکی معمول متفاوت است.  از مجموع این قضایا چنین بر میآید که در قلمرو بینهایت کوچک ها رفتار ماده با آنچه ما انتظار داریم بسیار متفاوت است.

     در دنیای اتمی و زیر اتمی، فیزیک کوانتوم با فیزیک کلاسیک و دیرآشنای ما بکلی متفاوت است.  پرسشی که پیش میآید اینست که آیا این تفاوت یک تفاوت ماهوی است.  آیا با دو دنیای مغایر با هم سروکار داریم؟  یا با قبول حقیقت فیزیک کوانتوم و کاربست آن میتوان به همان نتایج حاصل از فیزیک کلاسیک دست یافت؟  از فیزیک کوانتوم میدانیم که کلیه پارامترهای الکترون در اتم، کوانتیزه شده و بعبارتی حالت گسسته دارد و نه اتصالی آنطور که در فیزیک کلاسیک است.  در اتم هیدروژن نشان داده اند که اگر عدد کوانتوم اصلی، n، خیلی بزرگ شود، رفتار اتم میل میکند بسمت همان نتایج معمول از فیزیک کلاسیک.  این خاصیت که به ازاء مقادیر بزرگ عدد کوانتوم اصلی، نتایج فیزیک کوانتوم و فیزیک کلاسیک مشابه از آب در میآیند توسط بوهر به "اصل انطباق" ( correspondence principle) مشهور شده است.  در سایر شاخه های فیزیک نیز مشابه همین خاصیت دیده میشود.  کما اینکه نتایج تئوری نسبیت در سرعت های عادی به همان نتایج فیزیک نیوتونی منجر میشود.  یا اگر تعداد کوانتا های انرژی خیلی زیاد شود، اتصالی بودن انرژی در فیزیک کلاسیک حاصل میشود.  یا اگر جرم ذره مادّی خیلی کم شود خاصیت موجی بودن غالب شده و تئوری موجی جایگزین فیزیک کلاسیک میشود.  این شباهت را درباره هندسه نیز دیده بودیم.  اگر ساخت و ساز ما در پهنه های معمول باشد (که اغلب نیز چنین است)، همواره هندسه اقلیدسی معتبر است با وجودیکه بر یک کره هستیم.  در صورتیکه ابعاد قابل قیاس با شعاع زمین باشد، هندسه ریمانی (کروی) اعتبار خواهد داشت.  یعنی در ابعاد کوچک، نتایج هندسه واقعی (کروی) بسمت هندسه آشنای اقلیدسی میل میکند.  

    مثال دیگری که درباره این دوگانگی میتوان آورد مثال مربوط به فشار هواست.  فرض کنید (آزمایش ذهنی) بیکباره هوای نیمی از اتاقی که در آن نشسته اید بطرف نیمه دیگر رفته و شما طبعاً از فقدان هوا به حالت خفگی بیافتید.  چنین امری چقدر محتمل است؟  پاسخ شما اینست که چنین امری محال است زیرا در شرایط معمول هیچ علتی برای اینکار متصور نیست.  اما بزودی با کمی حساب و کتاب به حقیقت امر پی خواهید برد و اینکه واقعاً نه چنین است.  فرض کنید برای سادگی منظور ما از هوا صرفاً اکسیژن است.  در اینصورت اگر فقط یک ملکول هوا در اتاق باشد شانس اینکه هوا در نیمه دیگر اتاق رفته و شما دچار خفگی شوید  1/2 میباشد.  یعنی شانس 50% وجود دارد که دچار خفگی شوید که شانس بسیار بالائی است.  اما اگر تعداد ملکولهای هوا بیشتر و بیشتر شود این احتمال کوچک و کوچکتر میشود بطوریکه اگر N  ملکول داشته باشیم احتمال مربوطه  1/2N  میگردد که در شرایط عادی عددی فوق العاده کوچک اما مخالف صفر است!   چون حرکت ملکولها حرکتی تصادفی (کاتوره ای) میباشد بنابراین ممکنست تعداد ملکولهای هوا در نیمه شما در هر لحظه میلیونها عدد بیشتر یا کمتر گردد.  از آنجا که تعداد مطلق ملکولها خیلی خیلی بزرگ است و قابل مقایسه است با عدد آووگادرو، لذا تغییرات نسبی فشار هوا در دو نیمه بسیار بسیار کوچک و عملاً غیر قابل اندازه گیریست.  از همین رو در مقیاس بشری، وقتی تعداد ذرات یا ملکولها خیلی خیلی زیاد باشد، پیش بینی و حتمیت پا به عرصه ظهور میگذارد.  بنابراین با اینکه دنیای مادی ما متشکل از این ذرات ریزی است که در بطن خود عدم قطعیت را عرضه میدارد، معهذا تعداد فوق العاده زیاد آنها نمایشی از قطعیت را عرضه کرده و چیزی تحت نام "علیّت" را برای ما بدیهی مینماید.  شاید  "حرکت براونی" مثال خوب دیگری در این راستا باشد که چگونه حرکت تصادفی گرده های ریز گیاهی زیر میکروسکوپ، کاشف خود آقای براون را گیج و مبهوت ساخته بود.  اما امروز دیگر دلیل آن برای ما روشن شده است.

     پس، بطور خلاصه، همه شواهد حاکی از آنست که در طبیعت آنگونه که ما مشاهده میکنیم قانون حتمیت برقرار بوده و علل یکسان موجد آثار یکسان است.  تنها استثناء، قلمرو اتم و زیرمجموعه آنست بویژه اگر که بصورت منفرد و حالت وابسته نگریسته شود.  در غیر این حالت، علم همچنان میتواند با در دست داشتن قانونی بنام علیّت و اصل یکسانی طبیعت روال خود را چون گذشته ادامه دهد.  ضمن اینکه جمعیت های بزرگ از اتمها، بنا به آنچه گذشت، خصلت نافرمانی از علیّت را مخفی نگاه داشته و یا با بیانی دیگر اساساً ذاتی بودن اصل علیّت هنوز محل ابهام است.

پی نوشت

    توجهاتی که برخی خوانندگان مبذول داشتند برآنم داشت توضیحاتی را اضافه کنیم.

فیلسوفی بنام دیوید هیوم که در باب ادراکات بشری تقسیم بندیهائی را ارائه داده است درباره علیّت میگوید: "علیّت چیزی جز عادت ذهنی نیست که در اثر تجربه و مشاهده پیوستگی زمانی-مکانی دو رویداد حاصل میشود".  ایشان در دوره ای میزیست که هنوز فیزیک نوین و نتایج عجیب آن در باب علیّت پا بعرصه نگذاشته بود.  لذا نقد او ربطی به عدم قطعیت ذاتی دنیای اتم ها ندارد.  وی می افزاید که علیّت نه امری بدیهی و شهودی است و نه مبتنی بر برهان عقلی، بلکه قاعده ایست تجربی.  او میگوید که هرگونه استدلال استقرائی  بر بنیاد مفهوم علیّت استوار است و از سوئی دیگر، این مفهوم خود ناشی از استقراست.  یعنی همه نتیجه گیری های تجربی بر بنیاد این فرض بنا شده که آینده همانند گذشته است (اصل یکنواختی طبیعت) و از این رو همه بستگی هائی که امروز یا در گذشته یافته ایم، در آینده نیز در کار خواهد بود.  علت هائی که در گذشته معلول هائی را در پی آورده اند، در آینده نیز چنین خواهند کرد.  لذا ایشان بنیاد علیت را یک تعمیم ناروا قلمداد کرده اند.  او تکرار پیاپی و مستمر پدیده های روزمره را مسؤل پیدایش این نسبت علت و معلولی میداند.  مثلاً همیشه با تجربه آتش، گرما را هم احساس میکنیم و تکرار آن موجب میشود که با دیدن آتش انتظار پیدایش گرما در ذهن ما ایجاد شود.  لذا رابطه علیت چیزی جز تداعی معانی و انتظار ذهنی ناشی از تکرار تجربه و تعاقب یا تقارن مستمر نیست.  اتفاقاً عده ای از فلاسفه هم با هیوم همعقیده اند که میگویند علیّت بمعنی "تعاقب" یا "تقارن" است.  این دو واژه ترجمه  coincidence است که ما در بحث های قبلی خود آنرا تحت نام "اتفاق" معرفی کردیم که معادل مناسبی نیست.  تعاقب واژه مناسبتری است و بمفهوم اینست که دو چیز در پی هم و متعاقب یکدیگر ظاهر شده بدون آنکه رابطه علت و معلولی بین آنها باشد.  در واقع این دسته از فلاسفه، موضوع مهم علیّت را به مفهوم پیش پا افتاده تر "تعاقب" تقلیل میدهند و نتیجه میگیرند که "هستی بخش" نیست.  در حکمت مشّاء اشاره کردیم که علت به معلول هستی میبخشد و مهمتر اینکه آنرا واجب ساخته و "وجوب" ایجاب میکند.  

       بعنوان مثال، در بحث های سابق در مقوله واجب الوجود از آتش سرد نام بردیم و اینکه چه بسا آتشی باشد که بر خلاف انتظار معمول گرما و سوزانندگی نداشته باشد.  تصور پیشینیان این بود که هرجا نور باشد، آتش یا منبع گرمائی نیز باید موجد آن باشد.  این چیزیست در تأیید نظر هیوم و اینکه تجربه باعث و بانی اینگونه ذهنیت هاست.  اما مثال بهتر، موضوع افتادن سنگ روی زمین است.  اگر در گذشته ها (از 4 قرن پیشتر) از هر دانشمند یا آدم عامی میپرسیدند که اگر سنگ را به هوا پرتاب کنی چه میشود، بلافاصله و با قطعیت پاسخ میداد که به زمین باز میگردد.  زیرا بارها و بارها این تجربه را همگان دیده بودند.  اینجا علت و معلول عبارتند از:

علت: پرتاب سنگ به بالا

  معلول: برگشت سنگ به زمین

اما امروزه به یمن تجربه میدانیم که چنانچه سرعت از حدی بیشتر باشد، معلول میتواند چیز دیگری باشد.  با توسعه فیزیک نوین و بر مبنای مکانیک آماری و مکانیک کوانتیک نقد های جدیدتری بر موضوع علیت وارد شده است.  یکی از فیزیکدانان مثال آورده که : "مولکول‌های گازی می‌توانند درون ظرفی که در آن قرار می‌گیرند، آزادانه حرکت کنند بدون نیاز به کسی یا چیزی که آن‌ها را به حرکت درآورد".  پول دیراک در کتاب مکانیک کوانتیک خود مینویسد که : "علیت فقط در مورد سیستمی که مختل نشده است، حکم فرماست. اگر سیستمی کوچک باشد ما نمی‌توانیم آن را مشاهده کنیم، مگر آن‌که اختلالی جدی ایجاد کنیم و بنابرین نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که یک رابطهٔ علّی بین مشاهداتمان بیابیم. بااین‌حال علیّت هنوز در مورد سیستم‌های غیر مختل اعتبار دارد".  منظور وی ناظر بر اصل عدم قطعیت است که میگوید در سیستم هائی در مقیاس اتمی، برای مشاهده رفتار آن مجبور به استفاده از ابزار خارجی هستیم که مثلاً میتواند تاباندن نور باشد.  اما فوتون های نور اوضاعی را بما گزارش خواهد کرد که حاکی از اختلال مجموعه است و نه آنچه حقیقتاً قبل از تابش نور بوده است.  معهذا در سیستم های ماکروسکوپیک نیز همچنان با تاباندن نور روی سوژه اختلال بوجود میآوریم منتها این اختلال نسبت به انرژی مطلق مجموعه آنقدر کوچک و بیمقدار است که گوئی هیچ اختلالی ایجاد نشده و با قطعیت میتوان از آن صرفنظر کرد.  در این مقیاس بزرگ است که وی میگوید علیّت همچنان محل اعتبار است.  نتیجه اینکه صرفنظر از هر بینش فلسفی، "علیّت" بعنوان ابزاری مفید و کارا همچنان میتواند در فیزیک و سایر شعب دانش معتبر باشد.  منتها از دیدگاه فلسفی همچنان باید با قید احتیاط با آن برخورد نمود.

  • مرتضی قریب
۰۳
خرداد

دانشمندان  کیستند ؟

    با توجه به آنچه تاکنون در مورد دانش و تقسیم بندی آن بیان کردیم اکنون ممکنست سوأل شود که دانشمند کیست؟  در زیر سعی خواهد شد به پاره ای از وجوه یک دانشمند اشاره شود.  لازم به ذکر است که اگر این سوأل در چندصد سال پیش در این خطه پرسیده میشد میبایست بدین صورت مطرح میگردید که "علما کیستند؟".   در ادوار گذشته منظور از "علما" در کشور ما، مشخصاً علمای دین بوده است زیرا اصولاً علم به این صورت که امروزه اراده میشود معمول و رایج نیوده و علما صرفاً به کوشندگان دین اطلاق میشده است؛ عالم یعنی عالم به دین و نه چیز دیگر.  در مقابل، آنچه در خارج از دایره دین به امور طبیعی مربوط میشد "حکمت" یا "حکمت طبیعی" نامیده میشد و به معدود افرادی که این موضوعات را وجهه همت خویش قرار میدادند غالباً "حکیم" گفته میشد.   تأکید میشود که تعداد حکما و درجه نفوذ آنان در جامعه، نسبت به علمای دین و نفوذ آنان بسیار کمتر و کمرنگ تر بوده است.  این وضعیتی بوده است که دستکم در سده های اخیر، بویژه پس از صفویه، در کشور ایران حاکم بوده است.  البته اگر مطالعات فلسفی حکیم بر تحقیقات تجربی او سایه می انداخت، وی را فیلسوف نیز مینامیدند.  یادآور میشویم که آنها که با کمک استدلال و عقل در صدد توجیه احکام دینی و فقهی بوده اند، "متکلم" نامیده شده و اشتغال آنان هیچگونه ربطی به فلسفه نداشته و ندارد.  

    اما این وضعیت مختص خطه خودمان نبوده و آنچه در اروپای قرون وسطی گذشته است نیز چنین بوده است.  اگر دوران طلائی یونان باستان را استثنا کنیم، در واقع علم به این صورت امروزی از بعد دوران روشنگری در اروپا ظهور و بروز کرده و عالم یا دانشمند معنای امروزین خود را یافته است.  آنچه در قرون وسطی حاکم بوده، مرجعیت به اصطلاح علمای دین و رواج جزمیات و خرافه و موهومات بوده است.  عصر روشنگری آغاز رواج علم به معنای امروزین خود بوده که اغلب واژه دانش را امروزه همتراز آن بکار میبریم.  اکتشاف راه های جدید دریائی که از حدود 1500 میلادی آغاز شد، سهم مهمی در روشنگری مردم اروپا داشته است.  بویژه دوره بین 1600 تا 1800 میلادی را میتوان عصر طلائی تحول علمی دانست.  پایه های اساسی دانش ها بر اساس خردورزی در این دوره گذاشته شده است.  آهنگ پیشرفت در حوزه های مختلف علوم طبیعی و ریاضیات در این عصر بسیار درخشان و شگفت انگیز بوده است.  دانشمندان و علمای واقعی از این دوره به بعد ظهور و بروز کرده و متعاقب آن پیشرفت چشمگیر در طرز زندگی بشر آغاز گردید.  

     در حالی که تغییر نگرش مهمی در اروپا رخ داده بود، اما نگرش انسان شرقی همچنان متأثر از جزمیات و موهومات بوده است.  نه تنها مردم در خرافات غوطه ور بوده اند بلکه هر حرکتی برای برون رفت از این وضعیت نیز با عکس العمل شدید "علما" مواچه میشد.  ایشان برای حفظ جایگاه سنتی خود چاره ای جز حفظ وضعیت موجود نداشتند، حتی اگر لازمه آن توسل به فریب و ریاکاری و یا اعمال زور میبود.  این حقیقت از خلال نوشته های اغلب نویسندگان آن دوره بصورت شعر یا نثر موجود است.  شیخ اجل سعدی شیرازی از نوادر دوران است که با آنکه خود به طبقه علما تعلق داشت اما استثنائاً طریق رفق و مدارا را با خلق پیشه کرده و با بیانات شیرین خود به تربیت و اصلاح رفتار مردم زمانه خود همت گماشت.  بخشی از یکی از حکایات او در گلستان گویای نظر عموم درباره علما و اظهار عقیده او در این باره است:

    " فقیه زاده ای پدر را گفت، هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان

       در من اثر نمیکند به حکم آنکه نمیبینم مر ایشانرا فعلی موافق گفتار.

      ترک دنیا به مردم آموزند                خویشتن سیم و غله اندوزند

      عالمی را که گفت باشد و بس        هرچه گوید نگیرد اندر کس

      عالم آنکس بود که بد نکند            نه بگوید به خلق و خود نکند "

در این حکایت پسر یکی از فقها، پدر را مورد عتاب قرار داده که آنچه شما بالای منابر به مردم میگوئید خودتان به آن عمل نمی کنید و لذا منهم بدانها اعتقادی ندارم.  یعنی در یک کلام طایفه ای هستید ریاکار و کاری جز جمع مال و مکنت ندارید.  بعبارت دیگر، طایفه شما لیاقت نام "عالم" را ندارد که بر خود گذارده اید.  آنچه از این حکایت دستگیر میشود اینکه گویا رفتار این طایفه همواره  همینگونه بوده بطوریکه تا به امروز نیز ادامه دارد.  بویژه اینکه اکنون منابع ثروت متنوع و گسترده تر شده و دیگر فقط سیم و غله و امثال آن نیست بلکه هنگامی که اقتضا کند و اداره امور در دست باشد همه و همه آنچه که موجود است مورد تطاول قرار میگیرد.  اما در ادامه حکایت، فقیه خود را از تک و تاب نیانداخته و پسر را نصیحت میکند که بیجهت علما را به ضلالت و گمراهی منسوب نکند بلکه به آنچه میگویند گوش فرا دهد و اگر صواب است بدان رفتار کند، صرفنظر از اینکه فقها چه رفتار میکنند.  و بالاخره در انتها نتیجه گیری میکند که:

   "گفت عالم به گوش جان بشنو        ور نباشد به گفتنش کردار

     باطل است آنچه مدعی گوید         خفته را خفته کی کند بیدار

     مرد باید که گیرد اندر گوش            ور نبشته است پند بر دیوار "

جالبست که در این حکایت، سعدی ادعای پسر را رد نمیکند بلکه تلویحاً آنرا قبول کرده ولی با زیرکی جواب خود را بسمت و سوی دیگری نشانه میگیرد.  او توصیه میکند که کاری نداشته باشید که خطیب در زندگی خصوصی خود چه رفتاری دارد.  اگر حرف درستی از او صادر شد آنرا به گوش جان شنوید و در صدد راستی آزمائی آن با رفتار خودش نباشید.  البته این استدلال بجای خود صحیح است اما باید به سعدی بزرگوار متذکر شد که در این صورت همه حرفهای خوب در کتابها (یا بقول ایشان پند بر دیوار) نوشته شده است و دیگر نیازی به وجود و حضور این علما و هدر دادن وقت گرانبها پای منابر ایشان نیست.  به احتمال زیاد اگر سعدی امروز زنده میبود همین توصیه را میکرد.  زیرا در زمان حیات ایشان، کتب سودمند اینگونه به وفور در دسترس همگانی نبوده بلکه کالائی نایاب و گرانبها شمرده میشد.  

     گلستان و بوستان سعدی پر است از این حکایات شیرین که برای پیر و جوان درس زندگی بوده و هنوز با گذشت چندین قرن بهترین منبع تهذیب اخلاق میباشد.   او در جای دیگری که حکایت بذل و بخشش پادشاه به زاهدان زمانه است از قول وزیر به پادشاه توصیه میکند که پول و تسهیلات مالی را باید به دانشمندان بدهد که مایه رونق علم و ادب گردند و نه به زهاد که مادیات آنانرا از زهد و دین داری دور میکند.  اما نکته ای که هست اینکه چه در مورد سعدی و چه در مورد سایر حکما و ناصحان باید مراقب بود که بهرحال نوشته ها و توصیه های آنان در ظرف زمان و مکان خودش مورد اعتنا قرار گیرد و آنچه که روزگاری درست بوده معلوم نیست که امروز هم درست باشد.  بویژه اینکه امروزه کتاب و انبوه رسانه های دیداری و شنیداری راه دیگری برای کسب معلومات بوده و ما را از سفرهائی که برای دیدن شگفتی های دنیا لازمست بی نیاز میکند. 

     بنابراین آنچه در مورد علم و علما در دوران قدیم میتوان گفت این است که در هر حال، خوب یا بد، بهتر است آنها را بعنوان میراثی از گذشته حفظ و نگهداری کرد و با این چشم بدانها نگریسته شود.   این بدان میماند که شما گرامافونی کهنه از جد پدری خود به ارث برده باشید.  با آن چه میکنید؟  طبعاً، هم به جهت وسیله ای آنتیک و ارزشمند و هم به جهت میراثی خانوادگی سعی در حفظ و حراست آن خواهید داشت.  گهگاه آنرا تمیز کرده و روغنکاری میکنید اما هیچگاه بعنوان وسیله صوتی از آن استفاده نخواهید کرد.  زیرا امروز با کیفیت ترین دستگاه های صوتی و تصویری که گذشتگان حتی خواب آنرا نمیدیدند در اختیار شماست.  پس متشابهاً رفتار ما با علوم قدیمه و علمای مربوطه باید اینچنین باشد.  باید اشیاء قدیمی و آثار فکری و فیزیکی آنان را با احترام در جائی مناسب نگاهداری کنیم، صرفنظر از اینکه این ایده غربی یا شرقی یا هرچه میخواهد باشد.  این آثار برای توجه ماست نسبت به آنچه در گذشته جاری و ساری بوده اما نه لزوماً برای عمل طابق النعل بالنعل!   سعدی در این خصوص یک استثناست که هنوز  حجم زیادی از نصایح او قابل اجراست.  اما مطالب دیگری نیز دارد که باید با دیده تردید نگریسته شود.  با این وجود امروزه، هنوز افکاری منتشر میشود که میخواهد ثابت کند آنچه قدما گفنه اند همه  دقیق و صحیح بوده و مشکل از طرف تمدن امروزی ماست که متوجه حکمت این سخنان نمیشویم، بویژه وقتی که پای مسائل ملی در میان باشد.  مثلاً از اینکه گاهی کشورهای همسایه یک حکیم ایرانی را بنام خود میزنند نباید هراسی داشت زیرا حقیقت تغییری نخواهد کرد.  ما باید آنقدر حکیم فرزانه تولید کنیم که از کمبود آن باکی نداشته باشیم.  مگر امروز از این حجم زیاد مهاجرت مغزها بخارج مرزها نگرانیم؟   خوشبختی امروز ما را کمیت و کیفیت دانشمندان و فرزانگان امروز ما مقدر میکند و نه تعداد علمای پیشین و نه کتابهائی که در مدح آنان نگارش میشود.

    امروز باید با دانش روز زندگی کرد.  دانش دیروز برای دیروز بوده است و لزوماً امروز کمکی برای کشف حقیقت نمیکند.  برای نمونه بد نیست فرازی از کتاب "نظر متفکران اسلامی درباره طبیعت" نوشته سید حسین نصر را در اینجا نقل کنیم.   ایشان در بیان مقایسه عالم صغیر و عالم کبیر با اعداد از قول اخوان صفا میگوید: 

                                               "1- مقام احدیت و مبداء عالم است که قابل تکثر نیست

                                                 2- خداوند بدن انسان را به دو قسمت چپ و راست تقسیم کرده

                                                 3- بدن حیوانات به ابتدا و انتها و وسطی تقسیم شده

                                                 4- چهار خلط مطابق با اولین عدد مجذور

                                                 5- پنج حسٌ مطابق با چهار عنصر و اثیر

                                                 6- شش نیروی حرکت در جهات شش گانه

                                                 7- هفت قوه فعال مطابق با اولین عدد کامل و تعداد سیارات

                                                 8- هشت طبع (چهار بسیط و چهار مرکب)

                                                 9- نه طبقه بدن مطابق با تعداد افلاک

                                                 12-دوازده ابواب بدن و تعداد بروج

                                                 28-بیست و هشت مهره ستون فقرات و تعداد منازل قمر

                                                 36-سیصد وشصت عرق بدن مطابق با ایام سال و تعداد درجات "

همانطور که ملاحظه میشود بیان اینگونه مطالب در کتابها اغلب برای تحت تأثیر قرار دادن خواننده است که پذیرای درجه تسلط متفکران اسلامی شوند.  اصولاً  این تبعیض درباره متفکران و اسلامی و غیر اسلامی خواندن آنها غلط است و متفکر، متفکر است.  همانطور که فیزیکدان، فیزیکدان است و پزشک، پزشک است.  اینگونه تبعیضات صرفاً در راستای ترویج عوام فریبی است.  کما اینکه امروزه میبینیم که علمای بزرگ اسلام به هنگام بیماری، شفای خود را از پزشکی غیر اسلامی مطالبه میکنند.  در دوران خلفای اسلامی نیز اغلب پزشکان دربار، یهودی یا نصارا بودند.

     بالاخره دانشمند کیست؟  دستکم اینطور دستگیرمان شد که چه کسانی نمیتوانند دانشمند تلقی شوند حتی اگر به غلط نزد مردم به "علما" مشهور شده باشند.  دانشمند کسی است که به روش علمی اعتقاد داشته و در تحقیقات خود از آن پیروی کند.  اما روش علمی چیست؟   همانست که در نوشته های پیشین به تفصیل گفتگو کردیم.  این روش بعید است در آینده تغییری داشته باشد، اما آنجه قطعاً در آینده تغییر کرده و بهبود خواهد یافت همانا اسباب و لوازم اندازه گیری های تجربیست.  سبک و سیاق علمی در علوم دقیقه مانند فیزیک کماکان استقراء و استنتاج (قیاس) خواهد بود.  اما در هر حال دروازه علم بر روی هر نوع ابتکار و نوآوری باز خواهد بود و طبعاً دانشمند واقعی خود را نسبت به این پیشرفت ها به-روز خواهد کرد.  رکود و جمود و ارتجاع دشمنان علم اند.  در میدان مباحثه نظرات متضادی هست ولی فقط در میدان عمل است که حقیقت آفتابی میشود.  متعصبین به پزشکی سنتی به محض بیماری خود یا عزیزانشان، به پزشک امروزی روی میآورند و حتی پرس و جو کرده پزشکی دانا به آخرین پیشرفتها و مجهز به آخرین اختراعات را جستجو میکنند.  این به معنی طرد پزشکی گیاهی نیست که البته در جای خود در درمان بیماری های عادی مؤثر است.  شاید بد نباشد آنرا بهمان مشابهت گرامافون با سیستم های صوتی تصویری جدید تلقی کنیم.  

     از دیگر خصوصیات دانشمند اینست که از خود تعریف نمیکند و اگر تعریفی باشد به دیگران واگذار میکند.  او در گفتار خود ملاحظه میکند و عبارات "ممکنست" و "احتمال دارد" و "شاید" را زیاد بکار میبرد.  عباراتی که بوی قطعیت را بدهد فقط در موارد نادر استفاده میکند.  در جامعه سنتی ما، کسانی که حافظه خوبی داشته و اطلاعات زیادی در حافظه خود انبار کرده اند را دانشمند تلقی میکنند.  در حالیکه در علوم دقیقه استدلال و قوه منطق حرف اول را میزند و صرف حافظه خوب کسی را دانشمند نمیکند.   البته حافظه خوب، نعمتی است الهی و بسیار گره گشا که معمولاً در علوم انسانی مانند تاریخ و ادبیات نقش اساسی را بازی میکند.  حتی در این قلمرو نیز دانشمند بودن مستلزم بکارگیری استدلال و منطق است زیرا همانطور که قبلاً گفته شد تاریخ نیز یک علم است و ارتباط حوادث مختلف با هم و یا اشیاء کشف شده در حفاری ها و انطباق با ادوار مختلف نیازمند روش علمی است.  لذا داشتن تلنباری از اطلاعات گوناگون نشانه دانشمند بودن نیست چه اینکه امروزه این مهم را بمراتب بهتر از ما یک دیسک یا حافظه قابل حمل انجام میدهد.  اغلب شنیده میشود که ما در تولید علم در ردیف اولیم.  اما تولید علم باید دستآوردهائی داشته باشد که لابد فقط اشخاص خاصی قادر به دیدن آن هستند.  بیاد داستان "لباس جدید امپراطور" نوشته هانس کریستیان آندرسن میافتیم که گویا این لباس جدید را فقط حلال زاده ها قادرند ببینند!   خیاط ناقلا با دریافت مبلغی گزاف بدون دوختن هیچ لباسی پادشاه را لخت و عور به مهمانی فرستاد.   طبعاً مردم حلال زاده از این لباس جدید بسی تمجید کردند که ناگهان پسربچه ای معصومانه پرسید پس پادشاه چرا لباس ندارد!   گاهی اوقات رفتار دانشمند شبیه کودکانی است که با دیدین چیزی بفکر فرو رفته و معصومانه پرسش هائی را مطرح میکنند که ممکنست بنظر دیگران بدیهی و پیش پا افتاده بنظر آید.  در واقع روش علمی چنانست که فرد در مواجهه با پدیده ها باید بفکر فرو رفته و از خود پرسش کند که چرا چنین چیزی اتفاق میافتد.  ما همواره رفتار فرفره در حال چرخش را دیده ایم  و همواره موضوعی پیش پا افتاده تلقی کرده ایم.  اگر بپرسیم چرا نمیافتد هیچ جوابی نداریم.  ولی برخورد یک دانشمند جوان با این پدیده مشابه همان شگفتی و تحیری است که به یک بچه دست میدهد.  دانشمند در صدد کشف راز این پدیده است که چرا فرفره بر زمین نمی افتد.  ماوراء همه اینها، روش علمی او را در دست انداز های پیش رو نجات داده و راه درست را نشان میدهد.  دانشمند با ذهن بازی که دارد همواره آماده شنیدن چیزهای جدید و تفکر درباره همه احتمالات است.  جمود و یکسویه نگری راه بجائی نمیبرد.  مخالفین گاهی ایراد گرفته میگویند همین چسبیدن به روش علمی خود نوعی یکسویه نگری و جمود است.  در پاسخ باید گفت اگر روش بهتری هست لطفاً نشان دهید.  اگر روش حاضر خواب و خیال میبود پس چگونه امروز با کمک آن به این سطح از دانش و تکنولوژی دست یافته ایم.  اگر روش بهتری ارائه شود، دانشمند قطعاً آنرا خواهد پذیرفت.

بعدالتحریر

    متعاقباً پرسش هائی از سوی خوانندگان مطرح شد که بالاخره مصادیق دانشمند چه کسانی هستند.  برخی دارای تیتر دکتر هستند برخی مهندس، برخی کاردان و تکنسین، و برخی هم کاربر صرف هستند.  آیا همه دانشمند محسوب میشوند؟

   دانشمند بطور اخص یعنی کسی که تولید علم میکند و اگر از این منظر بنگرید، اکثریت کسانی که در این ناحیه خاورمیانه اسلامی زندگی میکنند حقیقتاً، در بهترین حالت، کاربر (user) علم هستند و نه عالم و دانشمند.  حتی اگر هم چنین باشد باید خیلی ممنون باشیم و انتظار داشت که با جامعه ای مرفه و در سطح بالا مواجه باشیم.  کاربران دانش و آنها که نتایج جاافتاده و ثابت شده علم را بکار میگیرند معمولاً مهندس نامیده میشوند که از یکی از رشته های مهندسی دانشگاه ها فارغ التحصیل شده اند.  "مهندس" در لغت به معنای کسی است که هندسه میداند زیرا هندسه پایه ریاضیات است و مهمترین مهندسین از قدیم الایام معماران بوده اند.  امروزه عمده بار پیشرفت یک کشور بر دوش مهندسین در انواع حوزه های فنی است؛ حتی رشته هائی مانند کشاورزی و محیط زیست و آب و فاضلاب.  مثلاً در همین جاری شدن سیل در جنوب کشور که هرساله تکرار شده و خسارات سنگین وارد میکند، اگر بودجه تخصیص داده شده در دست مهندسین باشد بطور قطع مشکل حل میشود حال آنکه در دستان سیاست بازان نابکار آب رفته و ناپدید شده و کار سرانجام نمی یابد.  مهندسین در این کشور اغلب در جایگاه واقعی خود ننشسته اند و ابتکار عمل در جای دیگریست.  وظیفه مهم مهندس، طراحی نقشه های اجرائی کارها از ابتدا تا انتهاست و نه کارهای سوداگری و واردات و صادرات.  تکنسین ها، ابزار مهم به فعلیت درآوردن نقشه های اجرائی هستند که در کنار مهندسین در کارخانه و کارگاه بخش مهم کارها را بانجام میرسانند.  چه بسا تکنسین هائی ورزیده که اهمیت آنها و حرفه ای بودنشان بسی بالاتر از مهندس ها باشد.  

     همانطور که در بالا گفتیم، سهم عمده ما از جهان علم و تکنولوژی، نقش کاربر بودن است که اغلب با کپی و چسب (paste) صورت میگیرد.  اشکال این رویه در اینست که همواره باید با یک تأخیر فاز بزرگ دنباله رو جهان متمدن بود.  باید منتظر بود تا یک نوآوری در آنسوی دریاها واقع شود تا بلکه با وارد کردن آن و شاید در بهترین حالت ساخت نمونه مشابه از نتایج آن برخوردار شد.  جایگاه دانشمند برای پر کردن این شکاف عمیق است.  او با کار خود باعث پیشرفت جبهه علم و تولید دانش های جدید در سطح بین الملل است، خواه تیتر او دکتر باشد یا مهندس یا هیچکدام.  مثلاً در حوزه بهداشت و پزشکی، پاستور را داریم که بدون هیچ ادعائی در حیطه میکروب شناسی عامل بیماری ها را کشف و توسعه داده موجب نجات جان بیماران و ابداع روشهای استریلیزاسیون گردید.  در حالیکه پزشکان معاصرش کارهای او را چندان جدی نمیگرفتند.  یا مثلاً با کشف رادیواکتیویته در اولین دهه قرن بیستم توسط مادام کوری، دانشمندان فیزیک اتمی (اعم از دکتر و مهندس)، به کشفیات جدید و مهمی در حوزه اتمی و زیراتمی نائل شدند.  یک شناخت جدید در این حوزه بوجود آمد که قبلاً وجود نداشت.  نتیجه کار دانشمند اینگونه است.  با کار و تلاش پیگیری که دانشمندان در قالب پروژه مانهاتان در طی 3 یا 4 سال انجام دادند موفق به ساخت سلاح اتمی و آنچه میدانیم شدند.  جالب است که عمده آنچه ما امروز از مهندسی هسته ای میدانیم در طی همین مدت اندک با تلاش شبانروزی آنها کشف و شناخته شد.  اینکه اصلاً واکنش زنجیری خودکفا میسر است یا خیر و سطوح مقاطع واکنش های هسته ای و بسیار و بسیاری نکات دیگر در طی همین برهه زمانی روشن شد.  در طی چند کنفرانس مهم بین المللی در دهه  60 میلادی، بنا بر پیشنهاد جامعه ملل، عمده مقالات علمی مربوط به این اکتشافات چاپ و منتشر شد.  با اتکا بر این اطلاعات، مهندسین اغلب کشورهای اروپائی و بعداً سایرین، موفق به طراحی و ساخت نیروگاه های اتمی و سایر کاربردهای صلح آمیز گردیدند که بدون در دست داشتن این اطلاعات قادر به انجام چنین مهمی نمیبودند.  

    ما امروزه، در بهترین حالت، مصرف کننده نتایج کارهای دانشمندان سایر کشورها هستیم.  البته محققین ما نیز بیکار ننشسته و به انتشار کارهای خود میپردازند که paper نام دارد.  اما این کاغذ های علمی وقتی ارزش دارد که منبع الهام برای کاری جدید باشد یا تحولی در نگرش علمی ایجاد کند و یا سنگی سنگین را از پیش پا بردارد.  در سیستم آکادمیک ما، بیشترین ارزش این کاغذ های علمی برای ترفیع محققین میباشد.  علت اصلی این ناکامی، ذهنیت حاکم در تفکرات ما میباشد که معمولاً در شرق باعث عقب ماندگی همه جانبه شده و میشود.  اصلاً همین عبارت که مرتب میشنویم که " از قافله تمدن عقب مانده ایم و باید فکر چاره بود" خود نشان دهنده عمق فاجعه است.  یعنی چه؟  یعنی اصلاً نباید چنین بیانی ابراز شود و دارای چنین ذهنیتی نمی باید باشیم که به چنین بیانی منجر شود.  بیان این عبارت یعنی خود بخود قبول کرده ایم که یک قافله تمدنی هست که ما همواره در پی آن، تازه در بهترین حالت، پشت سرش دوان هستیم که بلکه روزی خود را به آن برسانیم.  پرسش این است که ما چرا نباید جلو باشیم و دیگران در پشت ما دوان ؟!  یا طور دیگر، چرا فرض نگیریم که شرق و غرب همه ناپدید هستند و قافله ای وجود ندارد، اصلاً وظیفه ما چیست؟  آیا راحت سرجای خود نشسته استراحت کنیم زیرا مسابقه ای وجود ندارد؟  چه محرکی باید وجود داشته باشد تا بطور طبیعی عاملی برای حرکت رو به جلو باشد.  پاسخ طلائی فقط یک چیز است و آن طرز نگرش ما به جهان است.  این طرز نگرش فلسفی یا ایدئولوژیک که قرنها با ماست همان اینرسی بزرگیست که ما را رها نکرده و نمیکند.  تا در این نگرش خود تجدید نظر نکرده و دست از این قبیل افکار که " این جهان مادی بی وفا و ناپایدارست و ارزش زیستن ندارد " برنداریم و برای بهبود حال خود و تنظیم روابط خود بر اساس خرد و اخلاق انسانی کاری نکنیم، در همچنان بر همان پاشنه خواهد چرخید.  گویا در جهان سوم، کلمات از بار معنائی خود تهی شده اند.  

  • مرتضی قریب