وجود و هستی
وجود و هستی
علیرغم همه کاستی ها، اینجا و آنجا تک و توک افرادی کنجکاو هستند که هنوز به زیر خط فقر سقوط نکرده که ذهنیت آنان تمام وقت معطوف نان شب باشد. اینان گهگاه که از اخبار یأس آور روزانه غافل میشوند سوألاتی فلسفی از نوع ناب آنرا مطرح میکنند. این پرسش ها که در مرکز فلسفه اولی است هر فیلسوفی پاسخی مختص خودش برای آنها دارد. سخت ترین این پرسش ها در حوزه "وجود" است، و شاید سخت تر از همه، این پرسش است که " پیش از این جهان چه چیزی وجود داشته است؟!". آنچه در پی میآید صرفاً تمرینی برای بکار انداختن اندیشه است و ادعائی بر یافتن پاسخ قطعی ندارد.
پیش از هر چیز باید بر این نکته تأکید شود که فلسفه میدان اندیشه ورزی است و بر خلاف علم که با پدیده های عینی سر و کار دارد، اینجا عرصه دیدگاه های مختلف است که همه میتواند درست و متشابهاً همه میتواند غلط باشد. فرد میتواند سالها مکاتب و دیدگاه های مختلف را زیر و رو کند و در انتهای کار چیزی در دستش نباشد. از اینرو بجای اینکه مرتب از این یا آن فیلسوف نقل قول آورده آنرا ملاک قرار دهیم، آنچه را خود می اندیشیم مطرح و البته ذهن را برای دریافت و نقد آرای دیگران هم باز میگذاریم. استادان فلسفه بجای اینکه سخنی از خود داشته باشند اغلب به آرای گذشتگان یا معاصرین می آویزند که ضعف رایجی است. بی تردید بیان آرای دیگران به لحاظ تاریخی و آموزشی جایگاه خود را داراست. ولی با توجه به روح زمانه، فرد اندیشه ورز میبایست به ترقیات در حوزه علم و فن توجه کرده آنرا در آرای خود تأثیر دهد.
باری، چیزی که پاسخ به پرسش مطرح شده در پاراگراف اول را دچار مشکل میکند، استنباط ما از واژه "وجود" است! فرض کنید برای بهره برداری از آب، کسی را آورده ایم چاهی در اینجا حفر کند. او بعد کمی تحقیق میگوید آب در این ناحیه "وجود ندارد". منظورش از وجود ندارد چیست؟ منظورش اینست که اولاً موجودی بنام "آب" مورد شناخت همگان است و ثانیاً در جاهای دیگر "حضور" دارد، منتها در اینجا "حضور ندارد". بنابراین عمده استفاده ما در محاورات از واژه "وجود" در همین معناست، یعنی آنچه که عقل متعارف به بودن آن اذعان دارد شامل حال وجود میشود. بنابراین اگر گفته شود که "دیو شاخدار" وجود دارد، حقیقت آن موکول به آن است که قبلاً دیگرانی آنرا دیده باشند، اگر هم سابقاً میزیسته، آثاری از وجود آن مانده باشد که نزد اهل خرد قابل تأیید باشد. میگویند پس چطور است که این موجود در کتابهای داستان "وجود" دارد؟ طبعاً این وجود یک وجود لفظی است که به اعتبار آن هر چیزی، حتی غیر ممکن، میتواند "وجود" داشته باشد. مثل اینکه بگوئیم بزرگترین عدد زوج وجود دارد! استفاده از واژه "وجود" در این موارد هیچ ربطی به آن معنا که در مثال آب گفته شد و سایر واقعیات ندارد. شاید ادبا و نویسندگان در آینده واژه بهتری برای اینگونه معانی وضع نمایند.
گاهی هم درباره موجوداتی صحبت میشود که مادّی نبوده ولی اگر میگوئیم "وجود" دارند، بودن آنها بالذات نبوده بلکه بتبع بودن وجود دیگری است. مثلاً وجود فکر (روح) بتبع جاندار است و وجود آن اصالتی را که درباره اشیاء بیان کردیم ندارد. مثلاً نیکی یا بدی "وجود" مستقلی که مادّیت داشته باشد ندارد بلکه به اعتبار وجود دیگری معنا پیدا میکند. یا مثلاً وجود "سایه". البته نظر ایدئالیست ها برخلاف این بوده و میگویند افکار و حالات انسانی اصل است و جهان مادّی فرع!
بالاخره، پاسخ سوأل اصلی چه شد؟ پیش از این جهان، چه چیزی "وجود" داشته است؟ چگونه ممکن است که از "هیچ" چیزی به وجود آمده باشد؟ در اینجا واژه "وجود" همان معنا را به ذهن متبادر میکند که در بالا در معنای وجود آب در مثالی که زده شد ایجاد میکند. در حالیکه در این سوأل خاص واژه وجود نمیتواند آن کارکرد را داشته باشد. شاید واژه دیگری باید استفاده شود مثلاً واژه "هستی". با استعمال واژه اخیر دیگر پرسش از اینکه هستی از چه چیز بوجود آمده است بلاموضوع میشود زیرا هستی همواره "هست" بوده و اینکه چه چیزی پیش از "هست" بوده بی معنا میشود. هستی همواره بوده گو اینکه کون و فساد در آن راه داشته و در معرض تغییر و تبدیل قرار داشته است. جمله اخیر با آنچه فلاسفه و قدما بدان معتقد بودند بسیار فاصله دارد چه اینکه آسمان و موجودات سماوی را لایتغیر و غیر مادّی میپنداشتند.
خلاصه آنکه، گاهی اشتراک الفاظ در معانی دشواری هائی در جهت فهم پدیده ها ایجاد میکند. پرداختن صِرف به الفاظ، در مسائل فلسفی و موضوعاتی از قبیل "وجود" دشواری هائی ایجاد کرده که با تغییر واژگان ممکنست حل شود. اصطلاح "نیستی" که تاکنون در محاورات روزمره بکار میبردیم در واقع تبدیل نوعی از "هستی" به هستی دیگر است. هستی همواره هست بوده و اصطلاحات "وجود" و "عدم وجود" که ناشی از طرز زندگی روزانه ماست را نباید در آن دخالت داد.
جناب استاد گرامى من آدمى هستم که چیز چندانى از فلسفه نمیدانم ولى فلسفه خوان هستم ومهرم به مابعدالطبیعه بسیار است اینکه فلاسفه هر روزگار به اندیشه و انگارهاى گزشتگان استناد میکنند نه تنها چیز بدى نیست بلکه بسیار آموزنده میباشد مگر در دانشهاى آروینى نیز همین کاررانمیکنند .نمیدانم براستى پرداختن به فلسفه اولى فایدتى دارد یا خیر از آنجائی که ضربه هولناکى که کانت به مابعدالطبیعه وارد آورده دیگر فلسفه اولى والهیات سنتى ودینى جایگاه خودراازدست داده اند شما اشاره فرموده ایدکه خیر با شر شناخته میشود که شاید مراد شما همان آئین زردشىباشد اگر اینگونه باشد پس وجود را نیزباید با عدم شناخت میدانیم که پرسش از اینکه وجود وهستى چیست به آن اندازه سترگ ودشوار است که پاره اى الهیون میگوینداگر کسى وجود را بشناسد وحکم مقنعى براى آن داشته باشد دیگرچیز لا ینحلى در فلسفه اولى باقى نمى ماند در فلسفه اولى وجود امرى جوهرى است نه امرى زبانشناسى اگر شربا خیر،نورباتاریکى،بلندى با کوتاهى،شجاعت با ترسوئى…درک میشود پس برابر وجود چه چیزى قرارداد؟ عدم!؟هستى بانیستى معنى پیدا میکند؟ این که پارادوکس است کوتاه سخن آنکه پاسخ به پرسش از وجود به این سادگى نیست