فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایدئولوژی» ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت

حاشیه ای بر مادّه گرایی

    پیرو بحث "مادّه گرائی"  فلسفی، اکنون اگر این دیدگاه را اختیار کرده آنرا حقیقت بدانیم، در این صورت مکتب مادّه گرایی مکتبی است یگانه و اینگونه نیست که بدیلی باشد برای مثلاً "ایده آلیسم" یا هر ایسم دیگری!  پس باید گفتار خود را شفاف تر کرده در ادامه چنین استدلال کنیم:

   اگر دنیائی که در آن زندگی میکنیم یگانه باشد، که فکر میکنیم هست، در این صورت اصلاً عبارت "مادّه گرایی" در اشاره به وجود این دنیا حاوی چه معنائی خواهد بود؟  جز این است که ذهن را مشوش کند؟  زیرا وقتی اختیار گرایش بسمت امری را نشان میدهیم معنای آن اینست که اختیار گرایش بسمت چیز دیگری غیر از آن هم وجود دارد.  در حالیکه وقتی صحبت از اصالت جهان است و آنرا یگانه می پنداریم، عبارت "مادّه گرایی" حشو و زاید مینماید.  متشابهاً لفظ "مادّه" هم تابع همین قاعده خواهد بود یا دستکم تأکید بر آن زاید بنظر میرسد.  زیرا وقتی همه چیز مادّی است دیگر چه لزومی برای اشاره به تبعیض باشد؟ 

   هنگامی که عبارت "سفیدی" را بکار میبریم برای این است که کیفیت دیگری مثل "سیاهی" هم در مقابل وجود دارد، اما اگر بالفرض در دنیائی زندگی میکردیم که همه چیز سفید میبود آیا کاربرد این عبارت معنائی داشت؟  طبعاً وقتی بدیلی وجود ندارد چگونه میتوان از سفیدی گزارش کرد؟  مثال مشابه را میتوان از فیزیک با مثال "گرانش" ذکر کرد.  واکنش بین اجرام همواره جاذبه است لذا در جهانی که زندگی میکنیم استعمال لفظی مانند "جاذبه گرایی" بی مورد خواهد بود زیرا واکنش بین دو جرم خود بخود جذب است و نیازی به تصریح نیست چه خبری از دافعه نیست مگر در داستانهای تخیلی!  البته این را نباید با جاذبه و دافعه کولونی اشتباه گرفت که آنجا هر دو وجه آن مجاز است.  در آنجا میتوان از "دافعه گرایی" هم نام برد و این لفظ را با تساهل به سایر امور تسری داد.  راستی اگر بین اجرام الکتریکی و یا مغناطیسی فقط جاذبه وجود میداشت، آنگاه در حوزه اثرات متقابله چهارگانه طبیعت فقدان "دافعه" چه جایگاه و مفهومی میداشت؟! 

   شاید در بادی امر این موضوعات از بدیهیات بنظر رسیده و بحث پیرامون آن زاید باشد.  لیکن باید گفت که اتفاقاً سرچشمه مشکلات اساسی ما در همین "بدیهیات" است که کمتر مجال واکاوی آن دست میدهد.  شاید درک این نکات بسادگی بیان آنها نباشد و همینجاست که اهمیت تبادل افکار در یک محیط آزاد و فارغ از ترس خودنمائی میکند.  وقتی بحث آزاد درنگیرد طبعاً همه کس خود را محق میداند و می پندارد نظریه او درست است.  کما اینکه ادعا نمیشود هر آنچه اینجا بیان شد لزوماً درست باشد.  خوشبختانه بحث های علمی سالمتر و کم حاشیه تر از بحث های سیاسی است زیرا در مباحث سیاسی، اغلب ایدئولوژی مبنای تقابل اندیشه هاست و چون در مقام حرف همه متشابهاً ادعای پیروزی دارند توافقات کمتر دست میدهد. 

خلاصه آنکه، بنا بر سنت عادت کرده ایم در برابر هر تزی، تصویر دوقلوی آنرا هم مجاز دانیم.  اگر یک جهان باصطلاح "مادّی" داریم لابد باید یک جهان "غیرمادّی" هم باشد که ما آنرا درک نمیکنیم.  اگر یک مظهر پاکی و نورانیت داریم، یک معادل ناپاکی و تاریکی هم باید موجود باشد.  ولی از کجا معلوم که این تشابه سازی در واقعیت همیشه برقرار باشد کما اینکه مثال گرانش نیوتونی از همین قسم است.  اگر از زاویه یکتا پرستان هم نگاه کنیم، اگر به احدیت و یگانگی ذات باری باورمندیم چرا باید در برابر تز یگانگی جهان مادّی مقاومت ورزیم؟  اگر میدانستیم مادّه چگونه از اعماق کائنات جوشیده و بصورت حاضر تجسد و تکثر پیدا کرده (1399/2/18) روزی هزار بار سرِ تعظیم برابر جرم گِل ناچیز فرود میآوردیم!  اگر این را بواقع میدانستیم، مادّه را اینگونه حقیر قلمداد نمیکردیم!  و اگر اینها و خیلی چیزهای دیگر را میدانستیم وضع ما اینگونه نمیبود!  در پایان تأکید شود نگرش حاضر ربطی به اصطلاح رایج مادّه گرایی نزد عموم ندارد که اشاره به طمع جمع ثروت است که اتفاقاً این نزد داعیان قلابی معنویات رایج است.

  • مرتضی قریب
۲۶
ارديبهشت

مادّه گرائی

   در صدد درج مطلبی بودیم درباره "رمز پیشرفت" که این روزها دغدغه افکار عمومی شده افسردگی بسیاری را در پی داشته.  اما با دیدن نظر یکی از خوانندگان در هامش مطلب اخیر که او هم به مطلب مهمی اشاره کرده بودند منصرف شده فعلاً درباره عنوانی که ملاحظه میفرمائید مختصری خواهد آمد.  ایشان مرقوم فرموده اند "...تا اینجا اینگونه درک کرده ام که شما در فلسفه معتقد به مادّه گرائی یا اصالت مادّه هستید و خارج از مادّه چیزی را باور ندارید و .." ایشان با زبانی مهرآمیز، در پایان راه حل های نوین را طلب کرده اند. همینجا از خوانندگان تقاضا میشود هر نقدی دارند بی دغدغه بنویسند.

   البته مطلب هم برای اینجانب و هم برای ایشان روشن است و ابهامی وجود ندارد.  اما چه کنیم که برای خیل جوانان و بسیاری از هموطنان عبارت "مادّه گرائی" مترادف است با بیغیرتی، بی حیایی، بی اخلاقی، و خیلی پستی های دیگر.  کما اینکه راقم این سطور و بسیاری هم سن و سالان ما در دوران جوانی با شنیدن "مادّه گرائی" خود بخود اخم کرده همین معانی اشتباهاً به ذهن متبادر میشد.  در آن سالها آموزگاران کارکشته ای در اطراف نبودند تا روشنگری کنند در عوض، روشنفکرانِ پُر سروصدای چپ برای جوانان جذابیت داشتند.  فلسفه اصلی گروه های چپ همانا مادّه گرائی یا ماتریالیسم بود که در معنای خودشان از آن سود میبردند.  باید اذعان کرد که روشنفکران ما در آن ایام غالباً مفاهیم مهم را باستناد اشخاص شاخص پذیرا بودند و جوشش درونی معانی کمتر بچشم میخورد.  یعنی اگر فلان مطلب درست است بخاطر اینست که بهمان فیلسوف فرموده و جای چون و چرا ندارد.  اینهم از همان عوارض متعدد ایدئولوژیست که بارها گوشزد کرده ایم.

    مادّه گرائی در حقیقت در مقابل "ایده آلیسم" است.  چون شرح این مکاتب در خلال نزدیک 400 مطلب وبگاه بسیار گفته شده، خواننده علاقمند بهتر است با کلمات کلیدی در صفحه اصلی آنها را دنبال کند.  مثلاً با زدن کلمه کلیدی "روح" که مرتبط با ایده آلیسم است 15 مطلب مرتبط بالا میآید.  یا اگر حوصله ندارید فقط مطلب "رسم زمانه" آنرا دنبال کنید که حاوی شرح مبسوط است (1401/6/5).  اما بطور خلاصه اصطلاح مادّه گرائی برای کسی با معناست که به چیز دیگری مثل ایده آلیسم قائل باشد.  منتها از لحاظ اصولی از دید راقم این سطور این عبارت حشو است زیرا تلویحاً اشاره دارد که چیز دیگری بغیر از دنیای مادّه نیز وجود دارد!  حال آنکه جهان واقعی ما همین است و المثنی یی وجود ندارد که پیرو این یا آن باشیم.  متشابهاً طرفداری از مادّه یا مثلاً پرستش مادّه و امثال آن بی معناست و این نیست که کسی را بخواهیم بدان منتسب کنیم.  بعبارت ساده تر اگر قائل بوجود چیزهائی از قبیل "روح" و امثال آن هستیم چه مانعی دارد آن را در قالب همین عالم پذیرا باشیم؟  بعلاوه چیزهائی مثل ذهن، نفس، احساسات، و امثال آن هم هست که از نوع مادّه متجسد نیستند ولی چون از تجلیات مادّه اند وابسته به وجود مادّه اند و بدون حضور مادّه ابداً نمیتوانند حضور مستقل داشته باشند. 

   حتی در فیزیک نیز با موارد مشابه روبرو هستیم و جای هیچگونه تعجب نیست.  مثلاً مفهومی داریم بنام "سرعت" و یا شتاب و امثالهم.  حالا بفرمائید سرعت آیا مادّه است؟! یا از عوالم باصطلاح روحانی است؟  آیا از جهان دیگری آمده است؟  چون چیزی قابل لمس و مادّی نیست پس چیست؟  پاسخ صحیح این است که سرعت مفهومی مرتبط با مادّه در حال حرکت است.  کیفیتی است که تا مادّه وجود نداشته باشد و حرکت موضوعیت نداشته باشد گفتگو از سرعت بی معناست.  سرعت بصورت مطلقِ آن بی معناست مثل اینکه در کلاس درس بگوئیم امروز "سرعت" وارد کلاس شد!  همه خواهند خندید.  ولی عجیب است که در موارد مشابه نه تنها کسی نخواهد خندید بلکه با شنیدن لفظ مادّه گرائی با خشم به چهره شما نگاه میکنند!  زیرا مغز ما از ابتدا با آموزه های مطلق پر شده و هیچگاه فرصت نداده اند تأملی درباره آنها شود و معصومانه درباره آنها پرسش شود.  بی جهت نیست که در نظام های ایدئولوژیک افراد پاک را به اتهامات واهی راهی بیدادگاه های تفتیش عقاید کرده آثار هرگونه پرسشگری را با حذف فیزیکی این افراد از صحنه پاک میکنند. 

خلاصه آنکه، دانشپژوه امروزی استدلال علمی را پذیراست کما اینکه در خلال مطالب پیشین از نرم افزار و سخت افزار مثال آوردیم تا او این مشابهت ها را با آنچه درباره مجردات گفته شده درک کند.  مع الاسف، رسوبات فکری همواره مانعی بزرگ در این راه بوده و نبود اندیشمندان مستقل و مهمتر از همه محیطی سالم و آزاد همگان را درگیر سوءتفاهمات کرده به محض بحث درباره مادّه زبانها دچار لکنت میشود.  توگوئی قبول واقعیت مادّه گناه است.  خلاصه، با تحمیل و فشار، واقعیتهای جهان مادّی به نفع حیات اُخروی نفی میشود تا مگر سوداگران اُخروی بالاترین بهره مادّی را از این معرکه ببرند.

  • مرتضی قریب
۲۴
ارديبهشت

دنیای عین و دنیای غین

   گویا تأکید مکرر در پیروی از روش های عقلانی در خلال مطالب پیشین این شبهه را ایجاد کرده که با ایدئولوژی و امثال آن مخالفتی وجود دارد و در صدد تخطئه ایم.  در حالیکه اینگونه نیست و بحث حاضر برای روشن کردن این مطلب است.

   میدانیم که دنیای حاضر با همه درشتی و نرمی و پستی و بلندی یک دنیای واقعی است و از آن گریزی نیست.  یعنی چه خوشمان آید و چه بدمان، در جهان واقعیت ها زندگی میکنیم و از این زندگی گزیری نیست مگر اقدام به خودکشی شود.  جهانی را که آکنده از اوهام و خیالات زشت و زیباست به دنیای "غین" موسوم میکنیم تا با جهان ملموس که اصطلاحاً دنیای "عین" نام داده ایم مشتبه نشود.  منظور از دنیای غین دنیای دومی نیست که به شیوه تفکر سنتی، مستقل از دنیای عین بموازات وجود داشته باشد چه سرجمع یک جهان واقعی بیشتر نداریم.  همانطور که سابقاً اشاره شد همه آنچه در ذهن میگذرد اعم از رؤیاها و افکار درهم و برهم یا تفکرات منضبط همه و همه از تجلیات جسم بوده و تا مادّه نباشد این تظاهرات که سنتاً دنیای روحانی و وابسته به روح شمرده میشد وجود مستقل نخواهد داشت.  لذا از دیدگاه علمی، از ابتدای تاریخ تا این لحظه دنیای مستقل دیگری ورای این دنیای مادّی وجود نداشته است.  همینجا ممکنست پرسیده شود چون وجود نداشته از کجا معلوم وجود نخواهد داشت؟  پاسخ اینست که "وجود" باید نشانه هائی، هرچند ضعیف، داشته باشد تا ما را به حضور خود دلالت کند.  وانگهی، اگر بنا بر این نوع استدلال باشد آنگاه در گشوده خواهد شد بر طیف نامحدودی از ممکنات و آنها را واقعی پنداشتن!  لذا مادام که نگاه علمی و عقلانی مطرح باشد، این مجموعه ناملموس را که گاه دنیای مجردات نیز نامیده میشود به دنیای غین موسوم میکنیم.  با این تأکید که لفظ "دنیا" صرفاً اصطلاحی است برای بیان حوزه یا قلمرو و نه استناد به واقعیتی همعرض دنیای مادّی.  برخی از گذشتگان، ماهیت را بجای وجود گرفته اند از آنجمله آنسلم قدیس و استدلال معروفش که تصور میکرد چون ماهیتی مثل بینهایت و امثال آن در ذهن میگذرد پس باید "وجود" داشته باشد حال آنکه ماهیت فقط در صدد تعریف است و هر تعریفی مستلزم وجود خارجی نیست!  درباره این اصطلاحات، قبلاً توضیحات مبسوط داده شده که علاقمندان با کمک کلمات کلیدی مناسب میتوانند هر یک را دنبال کنند.

   اما اینجا منظور از "ایدئولوژی" وجه رایج امروزی آن است که برای بشر و محیط زندگی او بحرانی لاینحل بوجود آورده است.  البته وجه محترم و ناب آن کماکان همانست که نزد فلاسفه در بیان دیدگاه ایشان از جهان بوده آنگونه که در کتب فلسفه مندرج است.  ایدئولوژی چه در وجه شرّ و چه در وجه نیک، مادام که محدود به حوزه فکر و اندیشه باشد مشکلی را پیش نخواهد آورد و ابزار خوبیست برای ورزش ذهن.  منتها مستمسک قرار دادن آن (دنیای غین) برای حل امورات دنیای عین فاجعه آفرین خواهد بود همانطور که راننده در حال چرت زدن و رانندگی تصور کند برفراز قله ها پرواز میکند.

   سرچشمه همه خیالات، خوب و بد، ذهن بشر است.  بخشی از فعالیت آن تحلیلی است که غالباً منجر به نتایج مفید در دنیای عین میشود و بخشی هم مفهومی و نظری است.  این بخش اخیر گاهی بصورت هنر و ادبیات در دنیای عین جلوه میکند که آن نیز موجب تعالی فرهنگ است.  اگر اینطور است پس این نگرانی درباره دنیای غین از چه بابت است؟!  انسان خسته از دنیای مادّی (دنیای عین) برای تجدید قوای نفسانی ناچار است مکرر به دنیای غین پناه برد.  گاهی داستان میخواند، گاهی به سینما میرود، گاهی به سفر، و مهمتر از همه، هرشب میخوابد تا ذهن (روان = روح = نفس) خود را از تنش ها برهاند.  رؤیاهایی که طی خواب میبیند نقشی اساسی در سلامت او بازی میکند.  اما او نمیتواند این رؤیاها را با خود به قلمرو بیداری آورده اجرا کند همانطور که نمیتواند نقش مرد عنکبوتی را که در پرده سینما دیده در کوچه و خیابان بازی کند.  عملاً انسان سالم مرتکب چنین اشتباهاتی نمیشود مگر دچار بیماری روانی و امثال آن باشد که برای حفظ جان خودش و دیگران باید در تیمارستان بستری شود.

    پس آنچه مذموم و خانمانسوز است درهم آمیختن دنیای خیال با دنیای واقعیت هاست.  لابد خوانندگان خواهند گفت اینکه بدیهیست.  ما که دنیای خیال را با دنیای واقعی اشتباه نمیگیریم!  اما آیا واقعاً اینطور است؟  شاید بدون آنکه خود متوجه بوده باشید همواره مرتکب این آمیختگی بوده و هستید.  منتها چون تبعات شدیدی نداشته زنگ خطری را به صدا در نیآورده است.  اما در مقیاسی وسیعتر، آنجا که ایدئولوژی در مقام تحمیل بر جامعه برآمده باشد تبعاتی عظیم دارد.  تازه اینجاست که افراد جامعه متوجه میشوند یک جای کار خراب است ولی نمیدانند کجا.  ناچار انگشت اتهام متوجه اشخاص میکنند حال آنکه مسئول اصلی ایدئولوژی است.  و نه حتی ذات ایدئولوژی بلکه عاملی که آن را به دنیای عین آورده و آمیخته است!  در این حالت حتی معصومانه ترین ایدئولوژی ها نیز ناگزیر از فساد و تباهی بوده جامعه را با خود به ورطه سقوط میکشاند.   همانطور که آب میل به حرکت بسوی سراشیبی دارد، طبع انسان نیز مایل به قهقرا و قبول اوهام و غرق شدن در خیالات است.  زیرا لذتی که در دنیای غین است در دنیای عین نیست.  نرم افزارهائی ساخته شده که با کلاهی که بر سر گذاشته میشود برای مدتی شما را سرگرم دنیای مجازی کرده تصور واقعی دست میدهد.  اما زندگی در دنیای واقعی مستلزم صرف انرژی است حال آنکه تمسک به اوهام مانند فروافتادن در پائین ترین سطح انرژیست.  شاید حالت طبیعی هم همین باشد!  این استغراق در دنیای غین بی انتهاست، منتها تنها عاملی که محدودیتی بر این تمایل طبیعی میگذارد همانا سختی دنیای عین است.  بالاخره فرد بدانجا میرسد که از خواب بیدار شده ناچار از پذیرش واقعیات بوده مجبور است برای ادامه حیات زحمت بکشد.  او واقعی بودن دنیای عین را با تمام وجود لمس میکند.  منتها آنان که بی نیاز از رنجه کردن تن، حوائج زندگی شان از قِبل دسترنج دیگران تأمین شده و این سبک از زندگی را پیشه خود ساخته نیازی به تکفل زحمت ندارند از این قاعده مستثناء اند.  آنان بالطبع طرفدار دنیای غین هستند.  اما روزی خواهد رسید که مردمِ فریب خورده که زندگی خود را به پای این طایفه ریخته اند چشم باز کرده آن روز خواهند دید که در نتیجه این ساده اندیشی نه آب دارند نه زمین نه هوا و نه هیچ چیز دیگر.  آنها نقد زندگی را در قبال نسیه باخته اند!

   اینکه خواندن داستان و قصه در سلامت مغز انسان نقش مهمی دارد قابل کتمان نیست.  حتی متون مقدسه نیز بخشی را به وصف داستانها تخصیص داده اند.  اما آنچه مهم است و دیگران نیز مکرر تأکید داشته اند، جدا نگاهداشتن دنیای واقع از دنیای ایدئولوژی است.  بی جهت نبوده که تدوین کنندگان قانون اساسی مشروطه، علیرغم فشار ارباب دیانت، سعی بلیغ در جدائی این دو مقوله در قانون اساسی داشته اند.  اینکه چقدر حق با آنان بوده است را باید امروز از افکار عمومی کشور، چه مردم عادی و چه حتی دین مداران، سنجید.  مروری مختصر بر نوشته های روشنفکران عصر مشروطه تیز بینی، واقع بینی، و شعور اجتماعی آنان را در آن دوران تاریک نشان میدهد.  شگفتا بنظر میرسد این آرا برای امروز است.  توگوئی هنوز در همان نقطه ایم که بودیم بلکه عقبتر!  در اینجا بد نیست به تکه هائی پراکنده از چند نویسنده آن دوره اشاره کنیم (برگرفته از "نهضت مشروطیت ایران"- فریدون آدمیت):

"استبداد دشمن روشنگری است. به این سبب حکمران مستبد همواره اصحابی از اهل دین نگاه دارد که او را در ظلم مردمان به نام خداوند یاری کنند. ..ما مشرقیان با اطاعت خو کرده ایم اگرچه ما را بسوی مهلکه برند، خو گرفته ایم که کوچکی را ادب شماریم، فروتنی را لطف، و چابلوسی را فصاحت، و ترک حقوق را بخشش و قبول اهانت را تواضع انگاریم.  در جهت عکس آن، دعوی استحقاق را غرور، جستجوی امور عامه را فضولی، حمیت را حماقت، آزادی سخن را بیحیایی، و آزادی فکر را کفر بخوانیم. ..اشخاصی که شما را از جانب خدا امر به رقیت میکنند، گول مخورید، دروغ میگویند. میخواهند به استبداد حکم برانند و مردم را در گرداب جهالت و حیوانیت مستغرق گردانند. ..اولیای امور حق ندارند امتیازی غیر مساوی با دیگر افراد ادعا کنند. مگر نه اینست که سرباز، ما میشویم، مخارج سرباز را که مالیات باشد ما میدهیم، مخارج خود مستبدین که استبداد را برای خود حق ثابت میدانند، ما ارباب زراعت و فلاحت و تجارت و صناعت میدهیم؟ پس این بزرگان چه حق امتیاز و برتری بر ما دارند که در استرداد حقوق مغصوبه ما ایستادگی نمایند و قوه اجبار بکار برند؟ مالیات برای این است که پول ما صرف اصلاحات مملکت و اکمال نواقص امورات خودمان گردد، به خرج قشون منظم مجهز به وسایل جدیدالاختراع برای دفع دشمنان خارجی برسد. اما مستبدین بدنهاد همان وسایل را به جهت بقای ظلم و استبداد خود صرف میکنند. یا خزانه ملت را سربسته به بانک های فرنگستان روانه میسازند. ..تکلیف فرد در انجمن بشری تلاش به راه خیر عام است. کوشیدن در نفع عموم کوشیدن در نفع خود است."  حقیقتاً از لحاظ کیفی تفاوت روشنفکران عموماً تقلبی دهه پنجاه، با اینکه از لحاظ کمّی پر تعداد بودند، نسبت به روشنفکران اصیل مشروطیت از زمین تا آسمان است! 

خلاصه آنکه، دنیای واقعی ما یک دنیای عینی است که ناچار از پذیرش آن هستیم.  در مقابل، یک دنیای گمانها و خیالات هم وجود دارد موسوم به دنیای غین.  از خیالات آنچه مستعد تحول به مواد مفید در دنیای واقع است، وارد واقعیات میشود.  اما آنچه اوهام است غالباً در تعارض با دنیای عین است.  مادام که اوهام مزاحم کارکرد دنیای عین نشود محترم است و برای خودش خوش جهانی دارد.  اما مشکل امروز حاکمیت ایدئولوژی است.  بدتراز بد، وقتی است که نظامی تبهکار و فاسد زیر پوشش ایدئولوژی و یا بنام دین حاکمیت را غصب کرده دم از اخلاقیات بزند. کسی با ذات ایدئولوژی اگر در قلمرو خود باشد مشکلی ندارد.  مشکل کماکان فشار ایدئولوژی برای ورود و سلطه بر دنیای واقعی است.

  • مرتضی قریب
۱۴
ارديبهشت

پایداری سیستم های ناپایدار

   شاید عنوان در بادی امر اشتباه بنظر رسد که سیستم ناپایدار را با پایداری چه کار؟  در واقع موضوع "پایداری سیستم ها" یکی از دروس مهم دانشگاهیست که در تمامی رشته های مهندسی کاربرد دارد.  اما اینجا ارتباط آن را با نظام های سیاسی مورد توجه قرار میدهیم و اینکه دیدگاه علمی در این باره چه دارد بگوید.  ببینیم پارادوکس پایداری یک سیستم ناپایدار چگونه است.  مثال زیر مطلب را روشن میکند.

   مداد یا هرم ناقصی را در نظر بگیرید که با دقت تمام روی مقطع کوچک خود روی زمین قرار گرفته است.  ظاهراً وضعیت پایدار است اما هر لحظه با تلنگری بیم سقوط آن میرود.  چه بسا بال زدن پشه ای اطراف آن منجر به افتادن آن شود.  که اگر سقوط کند به حالت پایدار واقعی در خواهد آمد.  چنین وضعیتی به حالت متاستابل یا فراپایدار موسوم است.  در شیمی و نیز مسائل اتم و هسته اتم هم با موارد مشابهی روبرو هستیم که دانشپژوهان با آن آشنایند. 

  رونوشت مکانیکی این پدیده، در حکومت های فاسد و جنایتکار هم وجود دارد که محل بحث حاضر است.  بعبارت دیگر، این قبیل حکومت ها حکایت همان هرم ناقصی است که بر مقطع بسیار کوچک خود برافراشته و هردم بیم سقوط آن میرود حتی با بال زدن یک پشّه!  چنین حکومت هائی ظاهراً محکم و پایدار بر جای خود ایستاده و دم از فتح الفتوح میزنند حال آنکه از نظر علمی بشدت در معرض سقوط بوده با تلنگری میافتند.  با این تفاصیل آیا چنین نظام هائی واقعاً وجود دارند؟  و اگر هستند چگونه است که برخلاف انتظار به حیات خود ادامه میدهند؟  براستی که این نظام های فاسد کم هم نیستند و علیرغم وجود اعتراضات مردمی برپا ایستاده و با کمال اقتدار ادامه حیات میدهند!  چطور ممکن است سیستمی که با تلنگری میافتد سرسختانه برپا ایستاده باشد و گاه دم از حیات جاوید زند؟!  دلیلش، نکته ایست که در ادامه میآید.

   فرض کنید همین هرم ناقصی که وارونه بر مقطع کوچک خود ایستاده و هردم با لرزش مختصری بیم سقوط آن میرود، پاسبانانی با چوب های بلند اطراف آنرا احاطه کرده مراقبند هرلحظه از هر سو که در معرض افتادن است آنرا در جهت مخالف هُل داده مانع افتادن آن شوند.  این ضربه باعث متمایل شدن هرم به جهات دیگر شده و لذا تعداد زیادی در اطراف این جسم نامتعادل باید مرتباً با صرف انرژی زیاد با ضربات مستمر چوب مانع افتادن ناگزیر آن شوند.  راز پایداری ظاهری حکومت های فاسد تبهکار همین است که گروه چوبدارن بمثابه سازمان های امنیتی و نهاد های سرکوب مداوماً در حال حفظ  نظام اند که لحظه ای غفلت موجب سقوط محتوم آن است.  چنین فعالیتی طبعاً خلاف ناموس طبیعت است و از همین رو مشابه آنرا نمیبینیم زیرا طبیعت وفق "اصل اقل عمل" کار بیهوده نکرده عمل حشو انجام نمیدهد!  چنین مواردی را در دنیای مکانیک نمیبینیم و از امثال ماشین های "جاودانی" خبری نیست، فقط در دنیای ما آدمهاست که میتوان دید چگونه نظام هائی پوشالی بضرب و زور برپا نگاهداشته شده اینگونه جلوه میدهند که قائم بالذات اند.  اما موتور سرکوب کیانند؟  افرادی عادی هستند که یا بواسطه فقر مادّی یا در نتیجه فقر فرهنگی و یا هردو، از فرط استیصال بدین کار تن درداده اند. 

   در نظام های خودکامه، انرژی مزبور همان ثروتی است که از کیسه ملت دزدیده شده خرج نهاد سرکوب میشود تا پایداری جعلی نظام را تضمین کند.  ولی چگونه ممکن است جامعه به چنین امری تن در دهد؟  اساساً این جریانات در شرایطی روی میدهد که حکومتی ضد مردمی برپا باشد و این همان مصداق وارونه بودن هرم حکومت است.  اگر مردم جایگاهی نداشته و ضمناً کشور صاحب معادن معدنی سرشار و منابع نفتی باشد، حکومت آنرا ثروت شخصی گرفته و نظام آنرا، بدون آنکه مردم در چند و چون آن باشند، در خدمت تأمین هزینه های موتور سرکوب و ایجاد جوّ رعب و وحشت صرف میکند.  با اینکه اتکا به مالیات سخت تر است ولی اگر کفگیر به ته دیگ خورده منابع معدنی نایاب شود، نظام مانعی نمیبیند با وضع مالیات و عوارض سنگین جبران مافات کرده به جان سایر اندوخته های مردم هم افتاده حتی به صندوق بازنشستگی و مستمری بگیران رحم نکرده آنها را هم غارت کند.  فراتر از این مرحله، به جان محیط زیست افتاده عصاره آنرا مکیده تفاله آنرا در پرده آخر برای بازماندگان بجا گذارد.  در فرجام، پس از واماندن موتور سرکوب، سردمداران راهی جزایر بهشتی میشوند تا از مواهب غنایم برخوردار و یا موقتاً به آغوش حامیان بیگانه پناه برده خود را در کنف حمایت ایشان قرار دهند.  چه باید کرد؟  آیا باید منتظر نشست تا سوخت موتور سرکوب پایان یابد؟  یا راه دیگری برای نجات از این دور باطل هست؟  آیا باطل السحر سامانه سرکوب، ایجاد رفاه و گسترش دانش و آگاهی نیست؟  همانهائی که نظام مخالف آنهاست؟!

خلاصه آنکه، در نظام فراپایدار هدف، وسیله را توجیه میکند، دروغ قاعده و راستی استثناست.  پایداری ظاهری آنها باتکای موتور سرکوب است و برای اینکه موتور مزبور دچار تردید نشده دستش نلرزد، دشمنان خیالی تولید میشود تا مستمسکی شود برای حبس و اعدام و ایجاد جوّ رعب و وحشت.  برای نیل به هدف هرکاری مباح است و در این رابطه حکومت در مقدس ترین اماکن بمب گذاری میکند تا آنرا بگردن رقبای مذهبی انداخته بهانه ای برای اعدام اسرا شود.  در چنین نظام هائی مردم وسیله اند و سپر حفاظتی برای اعمال شریرانه محسوب میشوند.  زیر پای مسافران هواپیما مهمات حمل میشود با این استدلال که امنیت مهمات مهمتر است.  قطار و کشتی و سایر ملزومات مدنی تابع همین قاعده میشوند که مردم سپر بلا هستند.  حتی اگر لازم باشد هواپیمای مسافری را سرنگون میسازند تا آنرا بگردن دشمن بیاندازند.   بی جهت نیست مدارس و بیمارستانها و حتی اماکن مقدسه برای نقل و انتقالات نظامی استفاده شود تا بازدارندگی ایجاد کرده و احیاناً اگر دشمن مقابله کند قربانیان بنام جنایت علیه بشریت وانمود شوند.  نظام در پاسخ به اعتراضات خواهد گفت اینها همه حوادث طبیعی است که درشتی و نرمی در نیل به قله ها وجود داشته و در راه رسیدن به هدف مقدس امریست عادی.  وسیله بودن مردم در تمامی مراتب زندگی وجه مشخصه همه این نظامهای فراپایدار است.  اکثریت آنها در یک چیز اشتراک دارند و آن تشبث به ایدئولوژی برای ماندن بهر قیمت است. 

  • مرتضی قریب
۰۲
ارديبهشت

جدال ایدئولوژی ها

    اصحاب دنیای مادّی که با هم در جنگ باشند، باری، قابل فهم است اما ایدئولوژی ها چرا با یکدیگر در جنگند؟  در حوزه ایدئولوژی، عُقلای هریک از نحله ها، خود نیک میدانند که اعتبار ارکان اعتقادات ایشان همانقدر است که مکتب مقابل ادعا دارد، هرچند تظاهر کنند فقط خود برحق اند.  پس واقعاً این جدال دائمی اصحاب نظر برای چیست؟!  تنها پاسخ منطقی، جدال برای سُلطه است.  سلطه بر چه چیزی؟ سلطه بر اصحاب ایدئولوژی های دیگر و واداشتن آنها به قبول ایدئولوژی خود.  خوب این متضمن چه فایده ای است؟  اصل مطلب همینجاست که این فایده تماماً مادّی است و نه معنوی آنطور که اغلب ادعا میشود.  زیرا به زیر سلطه گرفتن باعث اعتبار و نهایتاً کسب ثروت و قدرت است و لذا جدال ایدئولوژی های تمامیت خواه نه جنگ بر سر ایده ها بلکه در واقع جنگ بر سر مادّیات است!

    مشکل اساسی دنیا، بویژه در اینسوی دنیا، ایدئولوژی های ویرانگر است.  ایده هائی که فرد گمان کند داشتن آنها باعث برتری او بر دیگران است.  و نه تنها این، بلکه بدتر از این، باستناد این تصور، خود را مُحق داند دیگران را ملزم به تبعیت از خود کرده حتی با سرکوب و ارعاب، و در صورت عدم تمکین، حق طبیعی حیات را از او سلب کند.  آیا مصداقی هم بر این فرضیه وجود دارد؟  فراوان.  نمونه واضح آن جدال بین مسلمان و هندو هنگام دو پاره شدن شبه قاره هند بود که مردمی که در همزیستی بودند ناگهان بجان هم افتاده بر سر تملک فاجعه آفریدند.  هرچند ممکنست عامل خارجی بی وجه نباشد لیکن درونمایه تقابل همواره در محیط مزبور وجود داشته است.  بالاخره حق با کدامیک بود با هندو بود یا با مُسلم؟ 

   در پاسخ به امثال اینگونه سوألات باید متوجه سرشت نظری آنها بود.  مثلاً در ادیان ابراهیمی تفکر خطی بر آنها حاکم است یعنی از تولد تا مرگ و البته امتداد آن تا روز پسین یک خط مستقیم جهت دار است.  حال آنکه در دین هندو این امر دارای چرخه ای بیشمار است.  یعنی پس از مرگ، زایشی مجدد هست که بسته باینکه رفتار فرد در زندگی قبلی چگونه بوده میتواند در قالب یک انسان متعالی یا انسانی پست و یا حتی در قالب حیوان باشد.  این چرخه آنقدر ادامه خواهد یافت تا به نیرُوانا منتهی شود.  کدامیک از این دو بینش متضاد درست است؟  آنها دو ایده متفاوتند که هردو میتواند درست یا متشابهاً هردو غلط باشند.  زیرا هیچ معیار تجربی برای آزمودن آنها وجود ندارد.  ایده های هم ارز دیگری هم میان قبائل آفریقا و آمازون وجود دارند که آنها نیز هریک بنوبه خود میتواند محق باشد!  ایده اگر به محک تجربه آزموده نشود فقط ایده است.

   مادام که بحث بر سر ایده هاست، همه هم ارزند حتی اگر اثرات عملی متفاوت دارا باشند.  نکته همینجاست که بر همین اساس نباید گذاشت که این ایده ها مُخل دنیای عین شده باعث جنگ افروزی شود.  نه اینکه ایده ها به کنار افکنده شود که فرد لائیک نیز دارای ایدئولوژی است.  بلکه حرف اینست که دنیای "عین" و دنیای "نظر" را از هم منفک نگاه داشت.  هنر زندگی رعایت همین اصل است.  استنباط برخی از جداسازی ایدئولوژی دینی از زندگی واقعی به معنای دشمنی با دین است که حقیقتاً اینطور نیست.  اتفاقاً این جداسازی نه تنها بنفع زندگیست بلکه، و بمراتب بیشتر، بنفع دین و بطور کلی هر نوع ایدئولوژی دیگر است.  قبلاً در بحث ایدئولوژی (1402/9/21 و 1400/7/13) به مضرات اختلاط این دو اشاره شد.

   تبصره ای که بر گفتگوی بالا باید اضافه شود اینکه همه اینها به معنای نفی اندرکنش بین عین و نظر نیست.  ایده ها و تخیلات نطفه ابتکار و اختراع و اکتشاف اند و متشابهاً تجارب سامان یافته الهام بخش تئوری های وحدت بخش اند.  آنچه مورد نقد است موضوع "ایدئولوژی" و مطلق گرفتن ایده هاست که مستمسکی برای آغاز جدال بر سر آنها به هدف سلطه جوئی و نهایتاً کسب ثروت و قدرت باشد.  والا اگر نیک نگریسته شود لحظه ای نیست که ذهن خالی از تردد ایده ها در مغز باشد.  ایده هائی که اغلب متأثر از محرکات خارجی است.

خلاصه آنکه، نسل جدید با مشاهده رفتار ریاکارانه ارباب دیانت بفکر فرو میرود. میپرسد چرا فرزند باید دین و مرام پدر و مادر را اتخاذ کند؟  بهتر نیست گزینش دین یا هر ایدئولوژی موکول به بلوغ فکری مثلاً 18 سال یا بیشتر شود؟  مگر فرزند والدینی که کمونیست هستند خود بخود کمونیست بدنیا میآید؟  او ممکن است در سنین بالاتر، شاید با مطالعه، مسلک دیگری برگزیند بسا مخالف عقیده والدین یا آنچه حاکمیت میگوید.  در گذشته در روزنامه گهگاه آگهی میشد که مستر اسمیت فرنگی دراثر مطالعه به دین اسلام مشرف شده!  اگر مطالعه مجوز چنین تحولی است چرا وارون آن مجاز نباشد و ارتداد تلقی شود؟  اینها سوألاتی است که در ذهن کنشگر جوان امروزی جوانه میزند بدون آنکه پاسخی درخور دریافت کند.

  • مرتضی قریب
۲۴
فروردين

نگرش ها

   نسبت به پدیده هائی که در اطراف ما جریان دارد دو نگرش متفاوت میتواند وجود داشته باشد و عملاً هم وجود دارد.  یکی نگاه ایده آلیستی است و دیگری نگاه رئالیستیک.  بعبارتی، در مقابل نگاه خیال پردازانه یک نگاه واقع گرایانه وجود دارد.  مهمترین مثالی که میتوان آورد، مثال درباره وجود و مقام ما در عالم هستی است.   

نگرش ایده آلیستی:  چقدر باید خوشبخت باشیم و خداوند را شاکر باشیم که روی کره ای بنام "زمین" آفریده شدیم.  سیاره ای که در فاصله ای درست، نه خیلی زیاد و نه خیلی کم، از ستاره ای متوسط، نه خیلی درشت و نه خیلی کوچک، موسوم به خورشید قرار گرفته است.  طرز گردش این سیاره بدور خود و بدور خورشید چنان منظم و بی نقص است که توالی شبانروزی بی نقص و گاهشماری دقیق برای ما ایجاد کرده است.  بعلاوه، انحراف محور زمین از عمود بر معدل النهار، نه خیلی کم و نه خیلی زیاد، چنانست که تولید فصول چهارگانه را با همه زیبائی ها میسر ساخته است.  شاید این تنها "انحراف" در عالم امکان باشد که نه انحراف و نه کژی و اعوجاج که یک "راستی" و درستی است!  درجه حرارت مناسب و مجموعه سایر عواملِ موافق، باعث آفرینش نیکوترین شکل خلقت بر زمین شد.  معلوم نبود اگر شکل گیری نوع ما انسانها بر بستر سیاره ای دیگر صورت میگرفت وضعیت چگونه میبود و آیا زندگی ما همینقدر شیرین میبود یا نه.

نگرش رئالیستی: تا این اواخر پرسش جامعه علمی این بود که چطور است در این کیهان لایتنهاهی فقط حیات بر بستر کره زمین ما شکل گرفته و فقط انسان اشرف مخلوقات توانسته از میان انواع اَشکال حیات سربلند کند.  تلسکوپهای جدید در این چند دهه اخیر توانسته وجود سیارات دیگری را بر گرد برخی ستارگان در کهکشان راه شیری به روشنی اثبات کند.  با توجه به وجود صدها میلیارد ستاره در کهکشان خودی و با توجه به وجود صدها میلیارد کهکشان دیگر در کیهانِ رؤیت پذیر، میتوان پذیرفت کسری از این همه ستاره ممکن است دارای منظومه سیاراتی بدور خود باشند.  کسری از این کسر میتواند بطور اتفاقی دارای سیاره ای در فاصله مناسبی از ستاره ای مناسب باشد.  و برخی از سیارات مزبور ممکن است شرایطی مناسب برای آغاز حیات در فورم اولیه را داشته باشد و کسری از همانها ممکنست به حیات در شکل بسیار متکامل مانند ما انسانها و حتی بسیار برتر منجر شده باشد.  نکته عجیب و غافلگیر کننده این است که یکی از این معدود موارد قطعاً خود ما هستیم!  لذا تمام آنچه بعنوان خوشبختی در نگرش ایده آلیستی برشمرده شد چیزی جز آمار صرف نیست.  چه بسیار ستارگان که منظومه ندارند.  چه بسیار منظومه ها که سیاره ای در فاصله مناسب ندارند و چه بسیار از آنها که شرایط مناسب را هم داشته اند، حیات بدان صورتی که ما انتظار داریم رخ نداده است.  چه بسا بر آنها هم که حیات اولیه آغاز شده به حیات هوشمند منجر نشده.  و چه بسا موجود هوشمندی شبیه ما هم اگر داشته دچار انقراض شده باشند.  سیارکی که حدود 66 میلیون سال پیش با زمین برخورد کرده موجب انقراض دایناسورها و بسیاری از اشکال حیات شد اگر کمی بزرگتر میبود چه بسا کل حیات از صحن زمین رخت بر میبست و مجالی نمیبود تا نوبت به ما رسد.

   این دو نمونه از دو نگرش متداول را آوردیم تا بدانیم نحوه زندگی و تعاملات اجتماعی ما و نیز مشکلاتی که با آن دست بگریبان هستیم چگونه تحت تأثیر هریک از این دو نگرش شکل گرفته است.  سوأل اینجاست که آیا ما مردم این سوی مشرق زمین ذاتاً خیال پرست بوده ایم؟  یعنی خشت ما را از ابتدا از آب و گِل توهمات زده اند؟  یا نه؛ ما هم زمانی انسان های متعارفی بودیم و به مرور با کار مستمر روی ذهنیات ما نسل اندر نسل کم کم خیال پردازی و رؤیا بافی خصلت ثانویه ما شده است؟  عجبا معناگرایانی که دم از معنویت میزنند با چسباندن انگ "مادّی"، واقع گرایان را کم ارزش جلوه میدهند.

   از آنسو، عده ای منطقاً بر این اظهارات خرده گرفته میگویند اصلاً چه ایرادی دارد خیال پردازی عادت ثانویه ما باشد؟  طبایع بشر متفاوت است مگر قرار است همه مانند هم باشند؟  مگر نه اینست که تکثر امر ممدوحی شمرده شده و گونه گون بودن دسته های مختلف نژادی و فرهنگی به گل های گلزار تشبیه شده باشند؟  چه عیبی دارد هر جامعه ای همانند گل های مختلف بوستان رنگ و بوی خاص خود را داشته باشد؟  گل لاله بر نسترن چه امتیاز خاصی دارد؟

خلاصه آنکه، طرح این سوألات چه بسا پاسخ صریحی نداشته باشد اما حُسن آن اینست که ذهن را درگیر میکند.  باید اجازه داد ذهن مدتی با این قبیل پرسش ها روبرو شده کلنجار رود تا بلکه همگان تشویق شوند در اینگونه طوفان های فکری شرکت کرده بازخورد خود را بیان کنند.  آیا حفظ توأم هردو نگرش میسر است و میتواند با پیشرفت سازگار باشد؟!

  • مرتضی قریب
۲۰
فروردين

آموزش درست

   می پرسند روش تحقیق و مطالعه چیست و آثاری که باید خوانده شود کدام است؟  صفت "درست" به عنوان اضافه کردیم تا منظور آموزش فضیلت ها باشد و نه آموزش دروغ و دغل.  زین پس که میگوئیم "آموزش"، طبعاً منظور آموزشِ درست است.  بطور کلی موضوع "آموزش" را میتوان با انتخاب کلید واژه مزبور مشروحاً در مطالب وبگاه دنبال کرد.  اما روش درست تحقیق و مطالعه، روش علمی است که در مطالب پیشین مندرج است بویژه با تأکید بر شکاکیت.  براستی ما خود در تمتع از تمدن کنونی دنیا در عوض چه عرضه کرده ایم؟  باری، همانطور که اشتها، علامتی برای جبران کمبود انرژی بدن است، کنجکاوی نیز مکانیزمی برای جبران نادانسته های ذهن است!  این میل با خواندن آثار مکتوب ارضاء میشود.

  چه آثاری خوانده شود؟  اگر در صدد درک "عقب ماندگی" سیستماتیک کشور هستید توصیه میشود تألیفات فریدون آدمیت درباره نهضت مشروطیت و اندیشه های روشنفکران آن دوره مطالعه شود.  کتاب سیاحت نامه ابراهیم بیک و خاطرات حاج سیاح و نیز یحیی دولت آبادی روشنگر وضعیت سیاسی اجتماعی یکی دو قرن گذشته ما در آستانه تلاش برای ورود به دوران تجدد است.  اما واژه عقب ماندگی کمی غلط انداز است زیرا معنایش اینست که عده ای پیش رفته ولی ما "عقب" مانده ایم!  بعبارتی میبایستی همپای دیگران پیش میرفتیم عده ای مانع شدند، نرفتیم.  مهمتر از همه، معنای آن تلویحاً اینست که لابد "پیش" رفتن وظیفه دیگران است و تنها کاری که از ما برمیآید، در بهترین حالت، دنباله روی آنان است!  البته اگر مزاحمین بگذارند!  و اگر موفق نشویم "عقب مانده ایم"!  معلوم نیست چه کسانی چنین تصوری را پیش آورده اند که روشنفکران نیز آنرا بدیهی گرفته اند.  کسی نمیپرسد چرا ما پیش نباشیم دیگران در دنبال؟  بعلاوه، اگر فرض شود دیگرانی نباشند، آنگاه پیشرفت و پسرفت چه معنائی دارد؟  مقیاس سنجش چیست؟  مگر نه اینست که پیشرفت زایندگی فکر و ابتکار باشد و نه از این و آن دزدی صنعتی و بنام خود جازدن؟ و نه تکرار مکرر کار دیگران با هزینه های نجومی!

   پس در اینجا باید پرسید چه کسانی مانع حرکت ما بسمت جلو شده و میشوند؟  ضمناً چگونه این پیش فرض بوجود آمده است که اگر پیشرفتی هم باشد از آنِ سایرین است و ما را جز دنباله روی نشاید!  اینها همه ریشه در پرسشگری دارد.  بنظر میرسد مسبب اصلی این خیالات فقدان پرسشگری باشد.  با اینکه انسان ذاتاً کنجکاو و پرسشگر است، آنچه جلوی پرسشگری را گرفته "عقب ماندگی" را بوجود آورده ناشی از سلطه نیروئی مداوم است که طی قرون متمادی هرگونه پرسشگری و آزاد اندیشی را سرکوب کرده است.  اما مگر پرسشگری عیبی دارد؟  روشنگری چه عیبی دارد؟  پاسخ را باید در سلطه و حاکمیت نیروئی ایدئولوژیک جستجو کرد (1402/9/21).  ایدئولوژی، بویژه نوع دینی آن، با هرگونه تغییر و نوآوری مخالف است علی الخصوص اگر از ذهنی آزاد صادر شده باشد. حاکمیت ایدئولوژیک مخالف هرگونه پرسشگری است مبادا پرسش، موجودیت او را زیر سوأل برد که پاسخی ندارد.  اما مگر پاسخگو بودن اشکالی دارد؟  نکته همین جاست که پاسخگوئی مستلزم سلسله ای از استدلالات است که تنها در قلمرو علم و امور منطقی میسر است و از ذهنیت ایدئولوژیک ساخته نیست!  ایدئولوژی خود را در معرض پاسخگوئی قرار نداده پرسشگر را برنمیتابد.  بارز ترین نمود آن، جمع شدن دو نهاد دین و حکومت در یک جاست که ترکیبی خطرناک بوجود میآورد.   آغاز آغشتگی نهاد حکومت به نهاد دین چه بسا به دوران ساسانی زمانی که مغان شریک حکومت شدند برگردد و این آغشتگی تا به امروز ادامه دارد.  آموزشِ درست راهِ درست را نشان میدهد تا هریک از این دو بالاخره به جایگاه طبیعی خود بازگشته آرامش برقرار شود. 

   مرور آثار یاد شده در بالا پرده از راز "سلطه نیروئی مداوم" بر میدارد و به روشنی طایفه ای را که همواره با آموزشِ درست مخالف بوده اند افشا میکند.  آنها با برپائی مدارس جدید بشدت مخالف بوده میگفتند بچه های ما را بی دین میکند.  این مخالفت بصورت پنهان و آشکار تا به امروز نیز ادامه داشته کما اینکه در ابتدای انقلاب اسلامی، دانشگاه محل فساد و فحشا معرفی شد.  با حضور پیامدهای علم و فن مخالفند، هرچند خود پنهانی از مواهب آن برخوردار میشوند.  تنها استثنا، آلات حربیه است بگمان آنکه خود را در پناه آن حفظ میکنند.  در دوره قاجار دو طرز فکر بین دولتمردان در رقابت بود.  یک گرایش را امین الدوله و دیگری را امین السلطان نمایندگی میکرد.  اولی خیرخواه ملت و متجدد ولی بشدت مورد خصومت ملایان بود.  دومی اهل زد و بند های سیاسی و کامیابی های شخصی و مورد پشتیبانی ملایان و البته دول فخیمه و بهیه بود.  اصلاحات اولی اگر دوام نمی یافت برای این بود که گروه دوم کارشکنی میکرد.  از آنجا که ذهنیت عامه توسط مُد غالب یعنی ملایانی که مخالف تجدد بودند کنترل میشد، متأسفانه خیر اندیشان پشتیبانی اکثریت را نداشته موفق نمیشدند.

  باید اعتراف کرد که حتی با پا گرفتن سیستم مدارس جدید، "آموزش درست" پا نگرفت زیرا شیوه تعلیم و تربیت همچنان ادامه همان خط فکری حوزه های دینی بود.  بعبارت دیگر بجای اینکه به قوه ابتکار و استدلال بها داده شود، در همچنان بر همان پاشنه حفظیات و بها دادن به محفوظات چرخید!  هرچند این برای ادبیات و تاریخ و جغرافی ممکنست تفاوتی نکند ولی برای ریاضی و علوم دقیقه اثر منفی داشت.   یعنی راه حل یک مسأله ریاضی یا فیزیک به دانش آموز تدریس میشد و انتظار میرفت همانطور حفظ کرده بازپس دهد بدون آنکه تشویق شود خود راه های دیگر را هم امتحان کند و از خود خلاقیت نشان داده چیزهای جدید کشف شود.  چرا چنین شد؟  زیرا دست اندرکاران کتب درسی کماکان وابستگان به شیوه سنتی بودند یا خود به همان سبک مکاتب قدیم پرورش یافته و یا بهر حال متأثر از این شیوه سنتی کشور بوده اند.

    فردای روشن این کشور نیازمند "آموزش درست" است.  آموزشی بر مبنای بها دادن به استدلال و خلاقیت و تشویق روحیه پرسشگری.  و مهمتر از همه آموزشی فارغ از آلودگی به ریب و ریا.  اجرای چنین شیوه ای در نظام حاضر ناممکن است زیرا اگر روحیه پرسشگری و استدلال همه گیر شود خوف آن میرود به حوزه های دینی هم تسری پیدا کرده آنها را از کار انداخته دیگر برای عرضه چیزی نداشته باشند.  علم کلام هم که میگویند بر مبنای معقولات است اگر نیک بنگرید تکرار شیوه های "نظری" قدماست و اثری از ابتکار و افکار جدید در آن نیست.  در یک کلام، آینده این کشور بیش از یک انقلاب سیاسی به یک انقلاب فکری نیاز دارد که تا شیوه نگرش عمومی متحول نگردد امیدی به برپائی یک رویه پایدار و سالم سیاسی نمیتوان داشت.  تعجبی نخواهد داشت اگر درختِ مردم بارِ آموزشِ درست بگیرد، بزیر آورند چرخ نیلوفری را!

   امروز متأسفانه به لحاظی دیگر، جا انداختن شیوه درست با اشکالاتی روبروست.  بخشی از این اشکالات از ناحیه روشنفکرانی است که دانسته یا نادانسته همان خط فکری گسترش دهندگان خرافات را دنبال میکنند.  صحبت از پیشرفت دانش که میشود شانه بالا انداخته فیلسوفانه میگویند کوشش های بشر راه بجائی نخواهد برد و علیرغم کوششِ تلاش کنندگان، طبیعت حقایق خود را فاش نخوهد کرد و بقول شاعر "گفتند فسانه ای و در خواب شدند".  اما واقعیت نه چنین است که قبلاً مثال کاوش در معدن را آوردیم که چگونه اگر فضای کاویده شده بمثابه شناخته شده ها گرفته شود نسبت مجهولات به شناخته ها مرتباً با بسط فضای کاویده کمتر و کمتر میشود.  بازهم مثالی دیگر: روی کاغذ، دو پاره خط موازی عمودی میکشیم که با دو پاره خط موازی افقی قطع شده باشد.  4 نقطه محل تقاطع را شناخته ها و 8 تک نقطه انتهائی پاره خط ها را مجهولات بگیرید.  لذا در این حالت نسبت مجهولات به شناخته ها 8/4 میباشد یعنی دو برابر!  بار دیگر تعداد خطوط را 3 میکنیم و این نسبت 12/9 میشود که هنوز از واحد بزرگتر است.  این روند را با افزایش خطوط به 4 و 5 و 6 و غیره مرتباً تکرار کرده و نسبت ها 16/16 و 20/25 و 24/36 شده از واحد کوچک و کوچکتر میشوند.  در حد، این نسبت نمیگوئیم صفر میشود ولی بسمت صفر میل میکند!  بعبارت دیگر بر خلاف آنچه فلسفه بافان میگویند، تلاش دانشمندان و محققین بیهوده نبوده و دائماً میزان مجهولات بطور نسبی کمتر و کمتر میشود.  طبعاً این واقعیت خلاف آرزوی طایفه جهل و جنون است که با دانش ها و هرگونه عقلانیت و بیان آزاد عقاید سر دشمنی دارند.  علت اصلی مخالفت آنان با آموزشِ درست، ترس از این است که خریدار متاع آنان نقصان پذیرد.  بی جهت نیست سهم عمده بودجه کشور به این بازار و وابستگانش تخصیص یافته و از سهم آموزش متعارف و سهم معلمان و استادان مرتباً کسر میشود.  با این همه، شگفتا که در حوزه های دینی ذهن طلبه های جوان برغم همه این تمهیدات بیش از پیش بسمت پرسشگری متمایل میشود.

خلاصه آنکه، دنیای ما جهان "عین" است واقعی و قابل لمس حال آنکه آنچه به دنیای پس از مرگ موسوم است "مجرد" و تجربه ناپذیر است.  عرصه در میدان "عمل" تنگ است ولی عرصه در میدان "حرف" وسیع.  لذا کسی که ادعا میکند روی آب میتواند راه رود، مادام که حرفش به محک  تجربه در نیامده منحصر به حرف باشد ادعایی است چون سایر دعاوی رنگارنگ. از اینرو طایفه ای که میخواهد با دست اندازی بر ذهنیات، سروری کند چاره ای ندارد جز آویختن به دنیای حرف از قبیل دنیای پس از مرگ یا امور ماوراءالطبیعه.  بی جهت نیست این طایفه شادی و رفاه را مکروه میشمارد مبادا ذهن عوام از عوالم مجردات غافل شود.  عوالمی که میتواند یک یا دو و یا بتعداد بینهایت باشد!  نکته اینجاست، این طایفه که در میدان حرف یکه تاز و معروف به ارباب دیانت است تنها در پی گسترش سلطه و تأمین مطامع مادّی خویش است.  با اینکه تخیلات بخودی خود بد نیست و بلکه جزئی از بهداشت روان است، با اینحال باید از سلطه این طایفه خارج شود تا قربانی مطامع ایشان نشود.  بیم آن دارند مبادا مردم دریابند در همین دنیا میتوان زندگی راحت و آرامی داشت.  آموزشِ درست یاد میدهد چگونه با نیروی عقل میتوان بهشت موعود را در همین دنیای واقعی ساخت.  در این صورت چه کسی خریدار متاع نسیه آنان خواهد بود؟  متاعی که جز با جنگ و خونریزی و عبور از دروازه مرگ دریافت نخواهد شد.

  • مرتضی قریب
۲۸
اسفند

دین و فلسفه

   موضوع حاضر به یکی از معضلات معاصر میپردازد.  بیائید لحظه ای فارغ از هرگونه پیش داوری و فارغ از هرگونه سوگیری، به قضاوتی منصفانه بنشینیم.  یگانه ابزار داوری را منطق قرار دهیم.  پرسش اساسی این است که آیا دین بدون وجود مراسم و مناسک میتواند دین باشد؟!  آیا این ادعا صحیح است؟  آیا مصداقی در تأیید این ادعا هست؟  مثلاً اگر صرفاً وجود یک خدای یگانه را، بدون وجود هر پیرایه دیگری، با هر نامی که میخواهد باشد، جوهره دین قرار دهیم آیا میتوان آنرا دین نامید؟  بنظر نمیرسد چنین باشد زیرا امثال این آموزه ها، بسیار پیش از ظهور ادیان تک خدائی، بعنوان مضامینی در فلسفه وجود داشته بدون آنکه صحبتی از دین در میان بوده باشد. 

   حال چگونه ممکن است دینی با محوریت خدای یگانه، تحت هر نامی، بوجود آمده باشد و ناگاه این دین جهانگیر شده اتباع فراوانی پیدا کرده باشد؟ اینجاست که تفاوت دین و فلسفه آشکار میشود.  اگر افعالِ عملی مانند مناسک و احکام برای حفظ و اشاعه آموزه ای، که بتنهائی خود فلسفه است، وجود نداشته باشد، مصداق دین پیدا نکرده و پیرو پیدا نخواهد کرد.  لذا میتوان گفت اصلِ دین همانا باورهاست (= فکر و اندیشه) که از سنخ فلسفه است منتها تا با اعمال (= مراسم و مناسک) توأم نشود مصداق دین پیدا نمیکند.  اعمال مُلهم از باورهاست و خود از سوی دیگر باعث تقویت و ماندگاری باورهاست.  پس دین بدون مناسک، دین در آن معنای رایج خود نبوده و دوامی نخواهد یافت.  مناسک است که پیروان را گرد آورده و مانع خروج پس از تشرف به دین میشود.  لذا چون باور اصل است، متشابهاً ادیانی میتوان سراغ گرفت با محوریت دو خدا یا چند خدا یا اصلاً بدون خدا.  منتها همه در اینکه مناسک باید باشد اتفاق نظر دارند. 

   مرز بین دین و فلسفه کجاست؟  با اینکه فلسفه مختص قلمرو باورها و نظرهاست منتها گاه استثنائاتی روی میدهد.  نزدیک 3000 سال پیش، حکیم و ریاضی دانی بنام فیثاغورث با مطالعاتی که در سرزمین های شرق داشت از خود مکتبی بجا گذاشت.  او علاوه بر تحقیقات در باب اعداد، در هندسه قضیه موسوم به خودش در مورد مثلث راست گوشه را اثبات کرد.  حکمای یونان هریک درباب منشاء عالم اعتقادی داشتند.  یکی مثل طالس میگفت همه چیز از آب بوجود آمده، دیگری هوا را ماده المواد میدانست و قس علیهذا.  فیثاغورث عدد را اصل عالم دانسته و میگفت همه اعداد از ترکیبی از اعداد درست بوجود آمده اند.  این اعتقاد بقدری قوی بود که پیروان او مکتبی رازورانه حول و حوش اعداد بوجود آورده و اسرار خود را بروز نمیدادند.  گفته میشود یکی از اعضای فرقه بدرستی پی برد که جذر عدد 2 (اندازه وتر مثلث راستگوشه ای با اضلاع 1 و 1) را نمیتوان با هیچ کسر گویائی نمایش داد (یعنی گُنگ!).  چون این راز سر به مُهر، که برخلاف آموزه ها بود، به بیرون درز کرد سایر اعضای فرقه لاجرم او را کشتند.  شاید البته این افسانه باشد ولی حاکی از حقیقتی مهم است که چگونه مکتبی فلسفی با بمیان آوردن "ایمان" میتواند بسمت نحله های آئینی مشابه ادیان سوق پیدا کند. 

    اکنون بعنوان مطلبی حاشیه ای چون ذکر خیری از فیثاغورث شد، درخواستی از حضرات علما مطرح است.  امروزه آنان بر بالای منابر ساعتها بدون خستگی از جن و انس تا زمین و زمان دادِ سخن داده ادعای شرح حقایق دارند.  بد نیست یکبار هم که شده بخود زحمت داده این قضیه فیثاغورث را بعنوان حقیقتی کوچک اثبات کنند.  چند نفر، که راه حل آنرا قبلاً ندیده باشند، قادر به حل مسأله ای که 3000 سال پیش ذهنی کنجکاو آنرا حل کرد هستند؟  اگر که نتوانند دستکم یک چیز اثبات میشود و آن اینکه چگونه دراین درازنای تاریخ، عقل را خوار و بیخردی را برکشیده اند!  فکر کنجکاو و جستجوگر را به انزوا کشانده، افکار بی پایه و مباحثات تکراری بیهوده و بسا تفرقه افکنانه را پیش برده اند.

   بالاخره آیا دینِ فاقد مناسک هم میتواند وجود داشته باشد؟  اگر معنا محل توجه باشد و نه نام، پاسخ میتواند مثبت باشد.  یعنی اگر، طبق تعریف، مقرر باشد جوهره دین اخلاق باشد، طبیعی ترین نمود دینِ حقیقی همانا اخلاق است.  اخلاق طبیعی ربطی به پیام آوران دین نداشته بلکه قدمت آن به قدمت بشر روی کره خاک است.  چگونه؟  تصور کنید صدها هزار سال پیش، دو نفر همگام در یکی از دشت های خالی آن دوران راه می پیمودند.  ناگهان یکی بر زمین میافتد.  چه میشود؟  دیگری بکمک او شتافته بلندش کرده از حالش جویا میشود.  این یعنی اخلاق طبیعی!  زمین خورده حتی اگر حیوان هم میبود شاید از کمک او برخوردار میشد.  سعدی نیز همین مضمون را بازگفته "یکی در بیابان سگی تشنه یافت/ برون از رمق در حیاتش نیافت .." که حکایت از ذاتی بودن اخلاق طبیعی در سرشت بشر دارد.  و مهمتر اینکه شکل متعالی آنرا در حیوانات میتوان سراغ گرفت بشرح مطالب قبلی (1403/10/13).  لذا اخلاق که از ابتدا بطور غریزی و بدون واسطه گری دین و پیام آوران آن در انسان موجود بوده، همچنان نیز هست بدون وجود برچسب دین.  اتفاقاً تنها پدیده ای که قادر است زنگاری تاریک روی آن کشیده آنرا از اثربخشی ساقط سازد همانا ابزار دین است!  متشابهاً وجود این همه مسئولین فاسد از آنروست که مناسبات حاکم آنها را فاسد کرده نه اینکه ذاتاً فاسد باشند که چه بسا به تلبیس و حیل سلیمان هم دیو شود!

   چگونه است که مناسک چنان اهمیت یافته که اصل باورها را تحت الشعاع قرار داده توگوئی خود رکن اصلی دین است؟  در پاسخ بنظر میرسد که از یکسو، بشر ذاتاً عاشق مراسم و مناسک است و آئین های عملی را، حتی آنها را هم که جنبه فرهنگی و غیر دینی دارد، دوست میدارد.  ضمناً عمل کردن بمراتب سهلتر از تفکرات انتزاعی و استدلالات عقلی است. اما از سوی دیگر، این عشق و علاقه، اربابان دین را برآن داشته تا آنرا به نفع تحکیم نهاد خود مصادره به مطلوب کنند.  این رویه از گذشته های بسیار دور، چه دوران رواج معابد و چه تا به امروز معمول بوده و مناسک عملاً در خدمت مبلغان و حفظ تشکیلات آنان قرار گرفته است.  این تازه درباره باورهای متعارف و خوش خیم بوده حال آنکه آموزه های انحرافی و غیر انسانی برای بقای دین خود و حفظ پیروان خود قطعاً چاره ای جز تمسک به مراسم و مناسک ندارند. در این حالت، دین بصورت فرقه ای در میآید که هرکس وارد آن شود بعید است بعدِ پشیمانی بتواند از آن خارج شود. 

   با اینکه باورهای اخلاقی نیازی به مناسک ندارند استبعادی هم ندارد که باورهای نیک دارای مناسک باشند.  اصولاً اگر حرفی برای گفتن باشد و کسی بخواهد آموزه های نیک بر جامعه عرضه کند نیازی به دفتر و دستک و خدم و حشم ندارد.  نمونه آن بودا است که هرچه پیروان اصرار کردند بگوید از آسمان حامل پیام است زیر بار نرفته آنچه پیرامون وی شکل گرفت از نوع خوش خیم و دور از خشونت آن بود.  اگر بعداً دیگران چیزهائی بدان افزودند آن مطلبی دیگر است.  اما استفاده از دین بعنوان ابزار، مترادف سوار شدن بر احساسات عامه است.  در این رابطه بد نیست فیلم کشتی تایتانیک را از منظر دیگری ببینیم: در حالیکه کشتی در حال غرق شدن است، ناخدا بهمراهی دسته ارکستر در مقابل چشمان وحشت زده مسافران و خدمه، بر تنها قایق نجات نشسته به بازماندگان دلداری داده میگوید قلوب خود را به یاد خدا اطمینان دهید!  سپس همه را به امان حق رها کرده خود به ساحل نجات می شتابد. 

   نکته اینجاست که مخاطبان فلسفه را اغلب افراد فرهیخته تشکیل میدهند منتها کم تعدادند.  مخاطبان دین عامّه مردمند با سطح سواد اندک اما پُرتعداد.  حال اگر شخصیتی بدکردار در پی تسلط بر جامعه باشد از چه راهی وارد خواهد شد؟ دین یا فلسفه؟  واضحاً ابزار دین را انتخاب خواهد کرد.  که هرچه سطح سواد جامعه پائینتر، کارآئی این ابزار بالاتر.  تاریخ گذشته ما مشحون از کارکرد این شیوه بوده و وارث نتایج شوم آن هم بوده ایم.  برای ادامه و استمرار این چرخه معیوب، ناگزیر باید سطح سواد عمومی جامعه عامدانه پائین نگهداشته شود و درهای آگاهی بروی او بسته باشد.  حضور آن نیروی سنتی سازمان یافته آشنا برای همه، که همواره با گسترش سواد و آگاهی و آزادی در جامعه ما مخالف بوده در ادامه همین مسیر بوده و هست.  مادام که اینگونه باشد انتظار برای تحولی سازنده بیهوده است. مگر که این دور باطل توسط خردمندان شکسته شود و به برقراری آموزشِ درست بر پایه تعقل و استدلال و برتری دادن آن بر حفظیات و سخنان بیهوده بیانجامد.

   اما دراینکه "رفاه" باعث بی دینی مردم شود شاید حقیقتی نهفته باشد.  در اینکه حکما و راهنمایان واقعی جامعه همواره آرزومند رفاه و شادکامی مردم بوده اند تردیدی نیست.  منطق نیز چیزی جز این نمیگوید زیرا فلسفه و دین برای خدمت به مردم است و نه مردم برای خدمت به این دو.  اما اینکه رفاه باعث بی دینی شود فقط از یک ایدئولوژی انحرافی ساخته است.  نظامی خودکامه سوار بر نگرشی اهریمنی، مایل است بجای اینکه دست مردم بسوی عامل واقعی مشکلات، شخص خودکامه، نشانه رود، درعوض، همواره بسوی آسمان بلند باشد تا پاسخ فقر و مسکنت خود را از آسمان مطالبه کند.  با چنین نگرشی، فرض بر اینست مادام که فقر و استیصال حاکم باشد مردم فقط با آسمان طرف خواهند بود و او را مسئول خواهند پنداشت.  پس اگر چنین باشد چگونه روندی دائمی باشد؟  یک راهش در دعای باران است یعنی یک بی آبی و خشکسالی مزمن غیر قابل علاج ایجاد شود.  چگونه؟ بهترین راه همین ترفند افزایش جمعیت فوق تحمل اقلیم است که طبعاً سال به سال بیشتر و وخیمتر و لاعلاج تر میشود.  این و بسیار بیشتر از این فقط در سایه ایدئولوژی انحرافی میسر است!

خلاصه آنکه، پایان داستان چیست؟  فرق میان دین و فلسفه کدام است؟  نتیجه گیری با توجه بمطالب یاد شده برعهده مخاطب است.  در حالی که قلمرو فلسفه و دانش در را به روی آرای مختلف باز گذاشته، دین مجبور است برای حفظ موقعیت خود هر عملی را مجاز شمرده مبادا پیروانش پریشان و پراکنده شوند.  شاید شاه کلید حل معضلات حاضر بازگشت به خویشتن خویش باشد.

  • مرتضی قریب
۱۹
اسفند

 

سواد واقعی

    زمانه ایست که بُت ها شایع و حاکم شده اند.  در حالی که در بخش اعظم کره خاک زندگی متعارف جریان دارد، در بخش دیگر زندگی غیر متعارف برقرار است.  بدین معنی که در بخش اخیر، حاکمیت ایدئولوژی خود را زیرکانه به "دنیای پس از مرگ" گره زده است.  چه اگر مانند روال متعارف در حکومت های سکولار، "دنیای زندگان" ملاک قرار گیرد، حاکمیت مجبور است مرتب بابت کوتاهی ها و سوء مدیریت ها پاسخگو بوده و نهایتاً تسلیم اعتراضات شده سکان مدیریت را به دیگری واگذار کند.  اما آنجا که پای دنیای پس از مرگ در میان باشد همه دعاوی حاکمیت میتواند علی الظاهر درست باشد زیرا راهی برای راستی آزمائی وجود ندارد.  هرگاه قافیه تنگ شود خواهند گفت شهادت برای ما از عسل شیرین تر است!  یا اگر جامعه به فقر مفرط و عوامل آن اعتراض کند خواهند گفت کتب مقدسه توصیه کرده اگر در تنگنا قرار گرفتید بفرمائید مهاجرت کنید!  یا نمیتوانید مهاجرت کنید، دستکم از اندام های زوج بدن خود مثل کلیه و چشم، یکی را بفروشید، چه عیبی دارد؟  که اغلب، راه حل های پیشنهادی را به گزاره های دنیای پس از مرگ پیوند زده یارای مقابله با آن نباشد.  لذا اتکای حاکمیت به این ترفند، لزوماً از سر اعتقاد به دین نبوده بلکه صرفاً ابزاری برای کنترل و عدم پاسخگوئی است.

   چنین شیوه ای در جوامعی با سطح بالای سواد عمومی میسر نیست.  جالبست نکته آنرا در کتاب سیاست گزاران دوره قاجار اثر خان ملک ساسانی ببینیم.  در بخشی از آن، ناصرالدین شاه به چند نفر از محارم که تقاضائی داشتند روی کرده چنین میگوید ".. من از مزایای آزادی مردم و آزادی قلم و زبان اطلاع دارم ولی ملت ایران جاهل است و معنی آزادی را نمیفهمد.  تا ملت سواد پیدا نکند آزادی به ضرر ایران است.  شما تبلیغات در میان مردم برای درس خواندن و سواد پیدا کردن بکنید که حقوق خودشان را بدانند.  وقتی که صحبت قانون میشود، حقوق مرا معین میکنند بدون آنکه تکالیف خودشان را بدانند.  شما به مردم چیزهائی یاد بدهید که بدانند وطن یعنی چه.  مملکت چه چیز است.  اختیارات یک دولت کدام است.  که وقتی یک پادشاه خارجی از صدراعظم ما حمایت میکند و ما نتوانیم او را معزول کنیم ملت جوابش را بدهد."  البته منظور او در جمله آخر، امین السلطان بوده که حمایت روسیه را داشت. 

   اما نکته اصلی شاه همانا سواد است و نه صرفاً سواد خواندن و نوشتن بلکه بنظر میرسد منظور او "سواد واقعی" است.  او این نکته را طی دیدار از فرنگ بدرستی دریافته بود ولی هرگاه شروع به اصلاحات میکرد بلافاصله به شکست منجر میشد.  علت اصلی همانا مخالفت شدید با گسترش سواد و ممانعت از وقوف عامه به حقوق طبیعی خود بود که از سوی همان طبقه ای ابراز میشد که امروز ادامه آن به روشنی دیده میشود.  هرچند تعطیل کامل آموزش و پرورش امروز دیگر میسر نیست اما به بهانه های مختلف میتوان آنرا تق و لق کرد.  حقوق معلمان را به زیر خط فقر کشاند بطوریکه برای ادامه حیات مجبور به مشاغل دوم و سوم شوند.  نمایندگانشان را که خواستار اصلاح این وضعیت وخیم باشند به زندان افکنده از کار اخراج کرد.  با تحریفاتی که در کتب درسی مرتباً ایجاد میکنند آنچه را هم که هست متدرجاً بی رمق تر کرده تا بالاخره همان شود که از ابتدا خیال آن داشتند.  کار بجائی رسیده که مردم به روزگار قاجار غبطه خورند!  البته همواره برای تمشیت امور تعدادی آچار بدست لازم است که ربطی به سواد واقعی ندارد.  در بهترین حالت، پیشرفت علمی و فنی که در آنسوی جهان صورت میگیرد ما حتی الامکان از آنها رونوشت گرفته تقلید کرده آنرا بحساب پیشرفت خود میگذاریم! 

خلاصه آنکه، فقدان سواد واقعی یعنی همینها که امروز شاهدیم.  یعنی بجای کاربرد واژه کمبود، بگوئیم "ناترازی" حال آنکه ناترازی شامل اضافه بودن نیز هست که ربطی به کمبود گاز و برق و آب و غیره ندارد.  ادعا شده اگر 100 تا را نابود کردند 1000 تا میسازیم!  اما همزمان از تعمیرات و به روز رسانی یک نیروگاه نیمه جان درمانده ایم.  یا یکشبه 30000 مگاوات برق خورشیدی آنهم از چین وارد شود تا کمبود برق معجزه وار حل شود.  برای رفع آلودگی مزمن هوا نیز از همان کشور 2 میلیارد دلار اتوبوس برقی خریداری کرده که دودزا از آب در میآیند!  که اگر دودزا هم نمیبودند، باری، به فسادی دیگر آلوده میبوند.  روزدرختکاری 3 نهال غرس میشود یعنی بفکر محیط زیست هستیم، منتها بخش اعظم محیط زیست و جنگلها نابود شده است.  سدهای تأمین آب شرب به حجم مرده رسیده و چشمها به آسمان دوخته است.  معهذا سیل هم از آسمان ببارد کمبود آب حل نخواهد شد زیرا سفره آبهای زیرزمینی خشکیده صرف افزایش جمعیت بیحساب شده جبرانش هزاران سال طول خواهد کشید!  سرزمین نیمه خشک ما هرگز قادر به پشتیبانی از این حجم جمعیت که رندانه بدان دامن زده اند نبوده ونیست!  سایر خرابکاری ها قابل جبران باشد این یکی هرگز نیست.  براستی کدام دشمن میتوانست چنین تیشه به ریشه ما زند؟

 

  • مرتضی قریب
۰۳
اسفند

تأملی در اصول

   امروز شرایطی را شاهد هستیم که عامه مردم نه تنها در معیشت روزانه مانده اند، بلکه اگر بیمار و محتاج دارو و درمان شوند بسختی از پس آن برآمده گاهی از فرط استیصال خود را تسلیم قضا و قدر میکنند.  در حالیکه فقر بیش از پیش شدت کرده عده ای را وادار به خودکشی و عده دیگر را مجبور به زورگیری حتی بقصد کشت میکند و در شرایطی که رئیس اجرائی کشور از فقدان پول برای پرداخت معوقات حقوق بگیران و همسان سازی حقوق بازنشستگان داد سخن داده میگوید بودجه ای برای ساخت نیروگاه و احیای منابع گاز و نفت و سایر زیرساخت ها ندارد، معهذا در چنین شرایطی امداد غیبی ظاهر شده در عین فقر و مسکنت مردم پول هنگفتی بصورت ارز در اختیار اجانب قرار میگیرد.  بیگانگانی که هدف آنها خلاف آرمانها و آرزوهای صاحبان اصلی این پولهائی است که مدتهاست سخاوتمندانه بدون رضایت صاحبان اصلی بدامان آنها ریخته میشود.  پرسش اینجاست چرا و چگونه؟

   چطور چنین شده؟  لازمست قدری به عقب بازگشته و از تعاریف و اصول اولیه آغاز کرد.  حکایت ما، حکایت آن پیرِ دچار آلزایمر است که بعد سالها ناگهان بهبود یافته و مجبور است همه چیز را از نو فرا گیرد.  لذا چاره ای نیست که مجدد به مفاهیم بنیادی، هرچند بدیهی، بازگشته و روی برخی اصول یک به یک تأملی دوباره کنیم. 

   مفهوم حقیقی حاکمیت چیست؟  هر جامعه ای، ولو هرقدر کوچک و بدوی، برای تنظیم روابط درون جامعه نیازمند راهکاری است.  روال برای این مقصود چنین بوده که جامعه فردی را از میان خود انتخاب و منصوب کند.  چون این فرد باید همه وقت خود را وقف این مسئولیت کند لذا هریک از آحاد جامعه با تخصیص کسر کوچکی از درآمد خود امور زندگی و تشکیلات او را بنحوی که دغدغه دیگری جز اداره جامعه نداشته باشد تأمین میکنند.  اگر همین مقیاس کوچک را به شهر و استان و کل کشور تسری دهیم، متوجه خواهیم شد که روح مطلب همچنان یکیست و حاکمیت چیزی نیست جز وکالت مشروط مردم به فردی حقیقی یا حقوقی که امور جامعه را بر مبنای آنچه که رضایت جامعه است تمشیت کند.  طبعاً با گسترش امور، علاوه بر تأمین حقوق رهبر کشور، لازمست زیرساخت های کشور از قبیل معادن، راه، بهداشت، دفاع، آموزش همگانی، و سایر فواید عمومی با پرداخت مالیات سر و صورتی بگیرد.  واضحاً نحوه هزینه کرد کماکان با رضایت صاحبان اصلی کشور خواهد بود.  پرسش اینجاست موضوعی بدین بداهت چگونه باین فاجعه انجامیده است!؟

   یکی از مهمترین دلایل این امر، ایدئولوژی است که وقتی حکومت دچار آن شود، منطق رنگ باخته شب را میتوان روز و روز را شب جلوه داد.  وکیل مردم در این حالت به رهبر بلامنازعی بدل میشود که همه چیز را برای خود میخواهد.  بویژه وقتی نوع دینی آن در کار باشد، خلیفه ای میشود که از کیسه ملت ولی بنام خودش به هرکس و ناکس بخشش میکند.  از ترفندهای مستبد تابو سازی و ساختن نمادهای مقدس پیرامون هر امر بیهوده در این نوع اخیر است تا استمرار حکومت را دائمی کند.  نظام ایدئولوژیک مذهبی در ابتدا با ادعاهای شیرین و گوش نواز مثل اینکه شیفته قدرت نیستیم تشنه خدمتیم روی کار آمده ولی با گذشت زمان نیات واقعی یک به یک آشکار شده بهمان نسبت توهمات عامه یک به یک رنگ میبازد!  نهایتاً ملت متوجه میشود بجای اینکه نظام در خدمت خلق باشد، اوست که بخدمت نظام درآمده! اما در عوض، در دایره قدرت توهمات شدت بیشتری گرفته متملقین برای اینکه دوام خود را قوام بخشند به چاپلوسی رأس هرم متفق میشوند.

    بنابراین سازوکاری که ابتدا بطور غریزی رویه ای طبیعی بوده با پدیدار شدن ایدئولوژی و با به صحنه آمدن توهمات، شکلی انحرافی بخود گرفته و بصورت حاکمیتی که امروز شاهدیم درآمده است.  فراتر از آن، وضعیت خاص امروز حاکی از وجود تفکری است که دشمنِ موجودیت ملی این سرزمین شده ولی طی دهه ها آنرا بگردن سوء مدیریت یا تحریم و اختلاس میانداخت.  حال آنکه ماهیت واقعی آن، با وجودی که واقعاً دشمن است منتها دشمنی است که در بطن وطن است!  شواهد ریاضی ماوراء هرگونه شبهه ای اشاره بر واقعیت داخلی آن دارد.  قبلاً اشاره شد که مثلاً اگر دانشجوئی در امتحان تستی پاسخ همه 20 سوأل را غلط انتخاب کرده باشد ظن قوی میرود که این کار را عامدانه کرده باشد که احتمال تصادفی بودن بسیار ضعیف است.  حال اگر منصفانه داوری کرده باشیم و همه اقدامات نظام را عامدانه در جهت دشمنی با مردم ندانیم، فرض کنیم مثلاً از 100 فقره اقدامات مهم، بالاخره چند تائی مثلاً 10 فقره دانسته یا نادانسته در جهت منافع مردم صورت داده شده باشد.  تابع دوجمله ای، احتمال آنکه 90 تای باقی را تصادفی اشتباه انجام داده باشد حدود 10-17 میداند. پس چاره ای نمیماند جز آنکه نتیجه شود دشمن همینجاست و دشمنی قطعاً دانسته و عامدانه بوده است!  خواننده کنجکاو برای آنکه به صدق این گفتار پی برد بهتر است خود مستقلاً با استفاده از ابزاری که در مطلب پیشین ارائه شد (1403/9/18)، تعداد اقدامات مهم را 100 یا 200 یا هر عدد دیگری گرفته و ضمناً ببیند چه تعداد از آنها واقعاً در صرفه و صلاح مُلک و ملت و باقی در جهت خلاف انجام شده و بعلاوه، احتمال انتخاب گزینه غلط را هم مشخص کند.  مثلاً این احتمال در روش شیر یا خط، ½ و در چهار گزینه ای ها ¾ و امثال آن میباشد.  احتمال کلی که شخص بدین ترتیب بدست میآورد چنانچه خیلی کوچک باشد معرف این است که شخصیت حقیقی یا حقوقی که سیاست های کلی را تبیین کرده عامدانه قصد دشمنی داشته است.  البته خواننده میتواند هر روش کمّی جایگزین را که درست میداند بکار برده و خود منصفانه قضاوت کند.  برخی را عقیده بر این است که هیچ دشمن خارجی هرگز نمیتوانسته است چنین به ریشه این آب و خاک طی این چند دهه زده باشد.  کاربست ریاضی فارغ از هرگونه احساساتی متأسفانه مؤید این گمان تلخ است.  آنان که خرابکاری ها را ناشی از وجود مسئولین بی کفایت و ضعف توانائی آنها میدانند، توجه ندارند که انتصاب و چیدمان همین افراد نیز آگاهانه و عامدانه انجام شده است!  در یک کلام، چنانچه شخصی عامی و نادان صرفاً با عمل شیر یا خط و بطور شانسی مبادرت به اخذ تصمیم در اجرای موارد مهم کشور میکرد، نتیجه کار و حال و روز کشور بمراتب درخشانتر و ثمربخش تر از وضع حاضر در میآمد!  

خلاصه آنکه، بالاخره این دشمن نابکار کیست؟  آیا صرفاً شخصیتی حقیقی و بدخواه است که با تجمیع قدرت در دستان خودش اراده ملی را سلب و افکار اهریمنی خود را به پیش میبرد؟  یا صرفاً مجموعه شیاطین کوچک درون اذهان ملت است که در قامت یکنفر، جمع و متبلور شده مصداق همان گفته شاعر است: که از ماست که بر ماست؟!

 

  • مرتضی قریب