فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایدئولوژی» ثبت شده است

۱۹
دی

جنگ کُهنه و نو

    فصل مشترک اکثریت قریب به اتفاق بحران های حاضر در تقابل دنیای کهنه با دنیای نو نهفته است.  واضحاً در دنیای اشیاء، هیچ دشمنی بین کهنه و نو نمیتواند وجود داشته باشد بلکه منظور جنگ اندیشه های کهنه با تفکرات نوست.  بعبارت دیگر، آوردگاه این جنگ در ذهن و نمود آن در دنیای واقع است.  علت چیست؟  سرچشمه های این تقابل به وجود دو دنیای مجزای ذهن و عین برمیگردد.  دنیای ذهن، بستر ایدئولوژی است که مکرر درباره آن بطور مبسوط یحث شده است (1400/11/29 به بعد).  دنیای عین، همانا دنیای واقع است که همگان با گوشت و پوست خود آنرا درک کرده از خوشی ها محظوظ و از رنج ها در فغان اند.  مشکل امروز ما امتزاج، به عمد یا غیرعمد، این دو حوزه در امور جاری زندگی است.  شاید مانی حق داشت بگوید مادام که نور و تاریکی در هم ممزوج اند رستگاری ممکن نیست! 

    یکی از تظاهرات دنیای واقع، حوزه "فیزیک" است که با اطمینان بیشتری درباره آن میتوان سخن گفت.  رشته فیزیک از دوران کهن تا به امروز، بطور سیستماتیک پله پله رشد کرده متکامل و متحول شده است.  آنچه راستی و حقیقت گوئی آنرا تضمین میکند همانا موافقت آن با تجربه یعنی سازوکارهای دنیای واقع است.  تا اوائل قرن بیستم، فیزیک توانسته بود اغلب پدیده های طبیعی را با موفقیت تبیین و توجیه کند.  فقط یکی دو تکه ابر کوچک و سیاه در آسمان فیزیک باقیمانده بود که اجماع فیزیکدانان بر این بود که آن نیز بزودی رفع میشود.  ولی در عوض، تلاش های بعدی منجر به تولد رشته دیگری از فیزیک موسوم به فیزیک کوانتوم گردید.  تولد آن نه دلبخواه بلکه ناشی از الزامات تجربی بود.

    این فیزیک نوین با آنکه صفت نو بخود گرفت معهذا کماکان هدفی جز تبیین وقایع طبیعی در سر نداشت.  چنین نبود و نیست که مُهر باطل بر دستآوردهای پیشین که اکنون به فیزیک کلاسیک موسوم شد زند.  با اینکه در ابتدا، رسم نو با مقاومت فیزیکدانان روبرو شده و همچنان رسم کهنه را عزیز میداشتند، معهذا هردو مکتب بحث و مناظره را آغاز کردند.  در این روند نه معتقدین به فیزیک نوین بر سرِ قدیمی ها کوفتند، و نه فیزیکدانان کهنه پرست، جدیدی ها را مُرتد و خارج از علم اعلام کردند!  کم کم بدون آنکه خون از دماغ کسی جاری شود، فیزیک مدرن نیز جایگاه درخورِ خود را یافته به حل آنچه روشهای قدیم درمانده بود موفق شد. 

    اما در حوزه ذهن  نه چنین است و عقل در میماند که چرا چنین نیست!؟   در مباحث ایدئولوژیک هرکسی فقط خود را مُحق میداند.  در حوزه ایدئولوژی دینی، وضع از اینهم وخیم تر است، هریک ادعا دارند که او حقیقت مطلق و باقی باطل یا دستکم تحریف شده و از دور خارج است.  پس، جنگ هفتادو دو ملت آغاز میشود.  تاریخ مشحون است از این اختلافات و جنگ های مقدس.  حتی در درون یک دین مشخص، هر فرقه ادعای رهبری و زعامت جهان را داشته آخرین دستآوردهای مدرن را به خدمت گرفته که تا مرز محو دیگران پیش رود.  راستی چرا در حوزه ذهن، امور مانند دنیای عین نیست؟!

    دلیل آن، تفاوت ماهوی دنیای عین و ذهن است.  دنیای ذهن، برخلاف دنیای عین، در پی تأیید تجربی نیست لذا در حوزه ایدئولوژی، دینی و غیر دینی، هرکسی میتواند ادعا کند گفته اش درست است.  شاید هم منطقی باشد زیرا در دنیای حرف (1402/6/29) همه میتوانند متشابهاً صادق و در عین حال همه میتوانند متشابهاً کاذب باشند.  هیچ تضمینی وجود ندارد.

    پس تکلیف هدایت و راهنمائی در زمانی که فرزانگان در انزوا، هنرمندان آواره و بی هنران بر صدر نشسته اند چه میشود؟  اتفاقاً اگر مردم بحال خود باشند، بطور غریزی کارها درست پیش میرود.  صحبت کُهنه و مبارزه با کهنه پرستی که بمیان آید ناگهان مذهبی ها بر آشفته میگردند.  اما مسأله بسیار ساده است.  با رادیوی کهنه لامپی پدربزرگ چه میکنید؟  طبعاً بجای استفاده روزانه، از آن بعنوان یادگار گذشتگان در محل مناسبی حفظ و نگاهداری میکنید که بمراتب به قداست نزدیکتر است.  اما چرا همین منطق درباره فرآورده های ذهنی اِعمال نمیشود؟  بنظر میرسد نیروی سومی که منافع و مداخل خود را در استمرار درجا زدن در اعصار گذشته میبیند ذیمدخل باشد.  جای بسی شرم که قانون شلاق حمورابی در عصرِ خِرد تجویز میشود آنهم از سوی نظامی عضو حقوق بشر سازمان ملل با خروارها ادعای معنویت!  عجیب است که دارندگان همین تفکر وقتی پای استفاده از تلفن است، گوشی های سنگین قدیمی را فراموش کرده از آخرین مدل موبایل های کُفار سود میبرند!  چطور است که اینرا خوب میفهمند ولی آن یکی را نمیفهمند؟ تفاوت در آزادی اندیشه است.  بختک شومی بر پیکر جامعه افتاده، مانعی برای انتخاب طبیعی و مانعی برای رشد طبیعی ذهن و حق انتخاب منطقی و درست است. 

خلاصه اینکه، هرگاه مردم به حال خود واگذار شوند خود راه درست را انتخاب کرده منفعت خود و جامعه خویش را تشخیص خواهند داد درست همانطور که در امور مادّی معمول است.  با اینکه در حوزه مسائل مادّی همه متفق القول و در انتخاب اصلح اختلافی نیست، اما چگونه است که در حوزه ذهنیات روال منطقی حاکم نیست؟  گویا تفاوت به دنیای حرف و سودبرندگان از دنیای حرف مربوط است که باتکای فقط حرف، خزف را بجای گوهر میفروشند.  در این راستا، ارباب دنیای حرف، غرق در تخیلات مفسده آمیز، برای استمرار سود خویش از هیچ دروغ و جنایتی فروگذار نیست.  زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش.    توگوئی، اشباح متعفن دوران حمورابی از گورها سربرآورده و کنفدراسیون آخرالزمانی خود را تشکیل داده اند.  سابقاً گفته شد در عالم واقع، قوانین بقا همواره محترم است.  اما شاید تنها استثناء درباره حاکمیت حرف باشد!  چه با حرف، یعنی از هیچ، میتوان ثروت مادّی بدست آورد، املاک مردم را تصرف شرعی کرد، دسترنج ملت را غارت، و سرزمین آنها را اشغال کرده به بیگانه فروخت.  اگر اینها همه معجزه نیست، پس معجزه چیست؟  تولید هستی از نیستی!  آنچه برای طایفه حرف واجد اهمیت است همانا ثروت است و قدرت و دیگر هیچ.  نه جان مردمِ تحت ستم اهمیتی دارد، نه اصول و معنویت ادعائی و نه حتی پایبندی به همان حرف های خودشان!  معنویت واقعی زمانی حاکم میشود که بساط دین فروشان ریائی برچیده شود.

  • مرتضی قریب
۱۶
دی

مُکاشفات

   اخیراً ذیل مطلب پیشین نوشته اند" کمی هم در مورد گرانی،رکود،فرارمغزها،فرارسرمایه، آلکاپونها، خشک سالی وسیاستهای افزایش جمعیت،رشوه وفساد،اختلاف طبقاتی،خشک شدن دریاچه های رضائیه وهامون وزاینده رود...بنویسید" عرض میکنیم که هر کدام بحث جداگانه میطلبد که شاید در مطالب قبلی هم بحث شده و باضافه اینکه همه اینها در اخبار رسانه ها در اختیار عزیزان هست که ما فقط علاقمند به روشن کردن ایده های اصلی پشت آنها در پرتو علم زمانه هستیم.  ضمن اینکه فراموش نشود هشدار داده ایم که حرف و حدیث های سیستم های تمامیت خواه را از مدار NOT عبور دهید!

   اما آنچه اینبار مورد بحث است موضوع مُکاشفه است.  وقوف به این موضوع شاید به باز شدن برخی گره ها در درک ما از آنچه در جوامع ایدئولوژی زده میگذرد کمک میکند.  مکاشفه حالتی بین خواب و بیداری یا خلسه است که در آن شخص احساس میکند به درک برخی موضوعاتی که در بیداری علاقه شدید داشته نایل شده است.  این واژه بیشتر در امور عرفانی کاربرد داشته و کشف و شهود در امور معنوی و متافیزیکی را به ذهن متبادر ساخته که البته اغلب به نوعی خود شیفتگی در فرد منجر میشود.

    مکاشفه، یا تأملِ بیش از حدِ ذهنی در برخی امور، بویژه در حوزه متافیزیک، تصوراتی به انسان القا میکند که شخص میپندارد حقیقت است.  گاهی صدای اولیاء و گاهی هم صدای خداوند را میشنود.  این حالت مکرر در تاریخ ادیان سابقه داشته و نمونه های بسیار دارد.  بعنوان نمونه آنچه در سیر تطور فکری میرزا علیمحمد شیرازی موسوم به "باب" گذشته است از همین قسم است.  نوشته اند که "او که در یک محیط مذهبی پرورش یافته بود بسبب استعدادی که از خود نشان میداد مورد عنایت برادران غیرتمند و پُر شُورِ دینی خود واقع شده و این مشوق ها بالاخره در مغز جوانِ اندیشمندِ فرورفته در تأمل، تأثیر خود را بخشید.  او کم کم باورش شد که پیامی بزرگ و والا با خود میدارد که ادای آن نتیجه حتمی تطورِ تاریخیِ اسلام و آشکار کننده پیام جهانی آن است.  پس از آنکه پیش خود قانع شد که که او همان باب یا دروازه ایست که خواستهای مقدس امام پنهان از آن بیرون میتابد، بزودی پنداشت که او بزرگتر از آن است که ..."

    نمونه دیگر را در "مکاشفه یوحنا" میبینیم.  این آخرین کتاب از کتب عهد جدید است که توسط همان یوحنای حواری مؤلف انجیل چهارم نوشته شده است.  او به شرح رؤیاهای خود پرداخته و به حوادث آخرالزمانی اشاره میکند و به پیشگوئی هائی درباره تحولات دنیا در عصر آخرالزمان با ادبیاتی تمثیلی و نمادین میپردازد.  میگوید که "در حال عبادت خداوند بودم که روح خدا مرا فروگرفت و صدائی از پشت سر خود شنیدم که ..."

    نمونه هائی نیز در مکاشفات افراد سکولار میبینیم که نمونه بارز آن صدراعظم خودشیفته و روان پریش دوران رایش سوم است که بتصور حقیقی بودن تحولات درونی خویش کاری را آغاز کرد که به فاجعه جنگ دوم جهانی انجامید.  بی تردید، بی انصافی بزرگی که دول پیروز جنگ قبلی در حق مردم نجیب آلمان کرده بودند در شکل گیری مکاشفات او بی تأثیر نبوده است.  اما او بیش از آن پیش رفت که نمیبایست رفت.  با اینکه در اوایل کار موفق به الغای آن امتیازات گردید منتها شیرینی پیروزی های اولیه، امر را براو چنان مشتبه ساخت که گوئی میتواند باقی دنیا را نیز مُسخر خود سازد.  میگفت "من مسیری را میروم که خدا به من دیکته میکند" و آن شد که شد.  حلقه مریدان اطراف فرد خودشیفته عامل دیگری برای تشدید روحیات او در هرچه فرورفتن در تصورات خود بزرگ بینی است. 

   اثربخشی این نوع مکاشفات تصادفی است یعنی گاهی مثبت و ممکنست به اصلاحات اجتماعی منجر شود ولی اغلب عملاً نتایج منفی در پی دارد.  اما جالب است بدانیم که گاه در روند تولید علم هم ممکن است مکاشفه مؤثر بوده باشد.  مثال های فراوانی از این دست وجود دارد اما با یک تفاوت بسیار مهم!  روش علم چنان است که تجلیات ذهنی بخودی خود نشانه حقیقت نیست و مادام وارد دنیای عین نشده محل بحث و مناقشه قرار نگیرد و در معرض نظرات دیگران تاب نیاورد نمیتواند جایگاهی داشته باشد.  این برتری دنیای عین بر دنیای ذهن را میرساند.  همواره این تجربه است که تولیدات ذهنی را در بوته نقد گذاشته مورد ارزیابی قرار داده رد یا قبول میکند. 

    اینکه کسانی براثر زیاده روی در تأملات فکری دچار چنان وضعی شوند که تصورات ذهنی را حقایق محض پندارند بخودی خود آسیبی به جامعه نمیزند.  مگر وقتی که این روان پریشان بر مصدر کارهای سترگ و مسئولیت های حساس قرار گیرند.  در وضعیت اخیر، خودشیفته بتنهائی مقصر نیست چه اینکه حلقه پیرامونی وی را گروه همسُرایانی گرفته اند که در تقویت تخیلات او نقش اساسی داشته و از این همراهی سود مادّی و معنوی میبرند.  این دادوستدی دوجانبه است که خودشیفته خود نیازمند آن است.  او نیازمند داشتن این حلقه بدور خود است تا با ابراز احساسات آنها دلگرم باشد و مجموعه بمثابه رزوناتوری عمل کند که سطح تخیلات او را مرتباً تشدید کند.  چه اگر خودشیفته بحال خود رها شود بیم آن میرود بتدریج منفعل شده به حال عادی نزدیک شود.  حلقه مریدان خود اغلب در سطوح نازل معنوی بوده چیزی برای عرضه ندارند و سود خود را، از هر لحاظ، در اجرای نقش مهم خود در استمرار کارزار مکاشفات فرد خودشیفته میبینند.

    حال که اهمیت حلقه مریدان در تداوم خودشیفتگی مشخص شد، پرسش اینست که کوچکی و بزرگی این جمع و درجه سرسپردگی آنها چه میزان است و به چه عواملی بستگی دارد.  پاسخ به سطح متوسط آموزش و رفاه در جامعه مربوط است.  اگر سطح آموزش و کیفیت آن، بالا باشد جمعیت افراد ساده لوح کمتری در دسترس خواهند بود.  و اگر سطح اقتصادی بالا باشد نیازمندان کمتری ناچار از روبردن به قبله خودشیفته اند.  از همین رو در کشورهای ایدئولوژی زده، سیستم حاکم درست برخلاف دو نکته اساسی فوق حرکت خواهد کرد تا خللی در ارکان حاکمیت او پیش نیاید. 

خلاصه آنکه، مکاشفه امریست معنوی و خصوصی همچون دیگر امور شخصی.  خطر آن، در مواردیست که حکام یا ریش سفیدان قوم بخاطر تعلق به جایگاه خاصی که دارند در معرض عوارض مکاشفات منجر به خودشیفتگی قرار گیرند.  کمبودهای شخصیتی از شرایط لازم برای تحقق آن است.  وجود چاکران و مریدان خود باخته شرایط کافی را مهیا میسازد تا حتی با وجود کمترین اختلالات روحی در فرد خودشیفته، سطح آنرا در او چنان بالا برند تا مستبد بتدریج خود را در مقام خدائی بیند.  این خطرات در جوامع عقب افتاده بیشتر است و خودکامگی و فقر مادّی و معنوی را بدنبال میآورد.  باطل السحر مقابله با چنین عوارضی، افزایش سطح آگاهی فرهنگی و بنیه اقتصادی جامعه است. 

 

  • مرتضی قریب
۲۱
آذر

ما و ایدئولوژی -2

    اکنون در ادامه مطلب، به پاره ای از تناقضات ایدئولوژیک که در گذر زمان در تقابل با روح زمانه پیش آمده میپردازیم.  موارد بیشمار است و از حجم عظیم تناقضات فقط به مصادیق آشنا اکتفا میشود.

    در مراسم عشای ربانی، کشیش شراب و نان مقدس را تبرک کرده و با بیان یک جمله اسرارآمیز آنرا در دهان مؤمن در آنِ واحده به خون و بدن عیسی مسیح مبدل میسازد.  اعتقاد به این تحول سحرآمیز از ارکان مسیحیت کاتولیک است.  اما  مسلمان مؤمن آنرا یک طنز تلقی کرده میگوید با ادای چند جمله مگر چنین تحولی ممکن است؟  غافل از اینکه در عقاید خودش از اینگونه تحولات کم نیست.  چگونه ممکن است عملی منافی عفت با مجازاتی سنگین ناگاه با ادای چند کلمه نه تنها مُباح بلکه برای مرتکبین آن حائز ثواب اُخروی گردد؟!   در حمله اعراب ابنیه و بویژه آتشکده ها بتصور اینکه اجزاء آن ناپاک است ویران شد و یا اگر میسر نشد با ادای چند کلمه سحرآمیز به مسجد و محلی مقدس متحول گردید.  مواردی که "حرف" بتواند امر مادّی ظاهراً ناموجهی را به عکس خود بدل کند کم نیست.  خواندن اوراد بتصور اخراج روح ناپاک از بدن بیمار هنوز در بین قبایل سرخپوستان و سیاه پوستان و جوامع ابتدائی رایج است.  ارزش اوراد همه جا یکسان است.

    در اسلام هرگونه دوستی و تعامل با افراد مُشرک و بت پرست ممنوع است زیرا آنان در زمره نجاسات شمرده میشوند.  گو این رویه امروزه از نظر انسانی پذیرفته نیست لیکن جای تعجب اینجاست که نظامی با جمهوریت اسلامی و متعصب به عقاید شیعی با کشورهائی مثل هند و امثال آن روابط گرم و صمیمانه دارد که مخالف روح تعلیمات پذیرفته شده خودش میباشد.  صد البته اخلاق انسانی همین دوستی ها را ایجاب میکند منتها حرف بر سر تضادهای غیرقابل فهم است که چگونه همین نظام روابطی ضد بشری با بخشی از شهروندان خودش دارد.  تنها به بهانه یک اختلاف جزئی در عقاید مذهبی، باورمندان آئینی ازهرگونه حقوق شهروندی محروم شده نه حق کاروکسب دارند نه جوانان آنها حق تحصیل و نه حتی مردگانشان حق تدفین محترمانه دارند.  در یک کلام، مقایسه ایندو رابطه ماوراء فهم بشر و خارج از قواعد انسانی است.  چگونه ممکن است شعر "بنی آدم" سعدی زیور سردر سازمان ملل باشد ولی مردمان او اسیر نظامی جاهل و ضد بشری!

   از جمله تبعات ایدئولوژی فساد است.  بویژه که موارد فساد در نظام نوع دینی بقدری زیاد است که سلسله اعداد طبیعی از شمارش آن قاصر است.  فسادهائی از همه نوع، چه اخلاقی و چه مالی.  اما آنچه اهمیت دارد نقش ایدئولوژی در شکل دادن فساد است علی الخصوص آنگاه که با قدرت غیر پاسخگو و مادام العمر همراه باشد.  در چنین شرایطی بطور طبیعی فساد لازمه دوام و قوام سیستم شده واجب الوجود میگردد.  در حالی که افکار عمومی مدام در جستجوی مسببین اختلاس و مفسدین بوده و روزنامه ها در پی پرداختن به جزئیات، اما در حقیقت مرتکبین مزبور مقصر اصلی نبوده و مقصر واقعی همانا ذات سیستم است.  افراد مهره هائی بیش نیستند چه اگر صالح ترین موجود دنیا وارد چنین نظامی شود خود بخود مجبور به فساد است درست همانطور که خیس شدن در ورود به استخر آب گریز ناپذیر است.  نظام ایدئولوژیک چون بر ارکان طبیعی استوار نبوده غیر شفاف بوده خود بخود پرورشگاه فساد است و اگر جز این باشد غیر طبیعی است.  نظام ایدئولوژیک دینی برای استحکام اقتدار و تمامیت خواهی خود به کوچکترین جزئیات در مسائل شخصی مردم کار دارد.  اما با یک تفاوت که اگر فعل انجام شده، هر قدر هم مفسده، در راستای منافع نظام باشد مقبول و مشکور، والا هرقدر هم معصومانه ولی در خدمت نظام نباشد مشمول مجازات است.  نمونه بارز آن پیگرد رقص خودجوش چند شهروند عادی!

   خلاصه اینکه، در همه نظامات ایدئولوژیک هدف، وسیله را توجیه میکند.  لذا وجه مشترک اغلب این نظامات دروغ است.  نظام برای ماندگاری خود در قدرت از هیچ ظلمی فروگذار نکرده و خُدعه و قتل بی گناهان امر رایجی است.  آنها هم که به اتهامات واهی در زندان اند در معرض مرگ تدریجی برنامه ریزی شده اند.  گروگان گیری از داخل و خارج راهی ارزان برای پیشبرد مقاصد اوست.  ایدئولوژی صرفاً یک نام است همچون سپری برای محافظت نظام در برابر مردم.  "تشویش اذهان عمومی" بهانه ای برای سرکوب است تا اعتراضی را که برای کمبود آب یا نان سر داده شده خاموش کنند حال آنکه خود با بیان آتش جهنم و روزی صدهزار سال با ارعاب مردم بیشترین تشویش و تنش را ایجاد میکنند.  نهایتاً:  درختی که تلخش بُود گوهرا، اگر چرب و شیرین دهی مرورا، همان میوه تلخت آرد پدید، ازو چرب و شیرین نخواهی مزید.

  • مرتضی قریب
۲۱
آذر

ما و ایدئولوژی-1

   دوستی ذیل مطلب پیشین پرسش کرده اند که "چرا بنیادگران و اندیشمندان وبرگزیدگان که همیشه رویاها ودانش خودرا بشکل ایدئولوژی ابراز میدارند براین باورند که این ایدئولوژی برای همیشه و تا ابد برای خوشبختی مردمان امروز وآینده بس است؟".  در واقع، شاید منظور اینست که چرا ایجاد کنندگان ایدئولوژی برای ما مشکلات ساخته اند؟  اگر خوانندگان کلید واژه "ایدئولوژی" را انتخاب کنند خواهند دید که قبلاً مطالب بسیار زیادی پیرامون این سوژه و خاستگاه آن گفته شده است (مثلاً 1400/7/13).   اما پیرامون سوألی که در بالا مطرح شد هیچگاه دنبال علت نرفته ایم.

   سوأل اصلی اینجاست که چرا و چگونه معدودی اندیشمند که کار و شغل خاصی نداشته اند نشسته و برای ما ایدئولوژی ساخته اند؟  آیا هیچ به تبعات مثبت یا منفی آن اندیشیده اند؟  آیا غرض آنان از سر خودخواهی و خودنمائی بوده است؟  آیا میخواسته اند خود را مطرح کنند؟  یا میخواسته اند که آیندگان را به سختی و مشقت بیاندازند؟  آیا هیچ در مخیله شان میگنجیده که آنچه پرورده اند قرنها باقی مانده و احتمالاً موجب آزار بشریت خواهد شد؟  آیا به سیطره سیاسی آن فکر کرده اند؟  یا شاید نیت آغازین آنها بد نبوده ولی بعداً تحولات طور دیگری رقم زده؟  اینها نمونه ای از سوأل هائی است که در این رابطه قابل طرح است و هرکس بنا به تصور خود پاسخی خواهد داد.

    شاید یک پاسخ منطقی این باشد که تولید کننده ایدئولوژی خودِ ما هستیم و نه آنان که نامشان در تاریخ ضبط است و ما به غلط تصور میکردیم.  بعبارت دیگر شاید این ما هستیم که به وجود ایدئولوژی علاقمند بوده و خود کمر همت به تولید آن بسته ایم.  ما خود آنرا بازتولید کرده، در طی زمان محافظت کرده و آنرا گسترش میدهیم.  بی شک نطفه اولیه توسط متفکرین گذاشته شده بی آنکه خود از اینکه تفکرشان روزی جهانگیر شود خبری نداشته اند و شاید در اصل چنین اراده ای هم نداشته اند.  در یک کلام، شاید بدلائل روانشناسی که جای بحث آن نیست، ما خود از علاقمندان ایجاد و بسط ایدئولوژی هستیم.  اگر هم فکر اولیه از ما نباشد، اما توسعه بعدی از آنِ ماست.  در واقع این ما هستیم که مروج ایدئولوژی هستیم.

   نکته در خور تأمل اینجاست که تفکراتی که بعداً نام ایدئولوژی میگیرد شاید در زمان اولیه خودش حائز فوایدی بوده و نسبت به عقاید پیرامون خودش برتری هائی داشته است.  منتها همانطور که همه چیز مشمول مرور زمان شده و پیر و مستهلک میشود، عقاید اولیه نیز کم کم متحول شده نیازمند تغییراتی متناسب با زمان میشود.  کافیست به تعارضاتی که امروز در ایدئولوژی های اطرافمان میگذرد نگاهی بیاندازیم تا متوجه تناقضات شویم.  بزودی مواردی از این دست ارائه خواهد شد.  آب راکد هرجا که باشد بعد مدتی میگندد و قابل استفاده نخواهد بود.  متشابهاً ایده های ایستا، اگر هم زمانی مفید بوده، در گذر زمان کارکرد خود را ازدست داده و بسا زیانبخش گردد.

   کافیست تصور کنید اگر ایدئولوگ ها عمر نامحدود میداشتند و میتوانستند همپای تغییرات زمانه دوام آورند چه میشد؟  به احتمال زیاد آنها متناسب با تغییر در حال و هوای زمانه در نظرات اولیه خود دست برده و یک اصلاح دائمی را در تفکرات خود منظور میداشتند.  البته در چنین صورتی این دیگر ایدئولوژی محسوب نمیشد بلکه بخشی از حوزه علم مثل رشته های روانشناسی و جامعه شناسی میشد!  اما چرا ایدئولوژی نزد عامه این اندازه محبوب است؟  شاید بخشی بخاطر این باشد که مردم چیزی را که یاد میگیرند مایلند برای همیشه باشد و نه اینکه دستخوش تغییر باشد.  بویژه نمیخواهند که ایده های بنیادی شناور و تابع زمان باشد بلکه ثابت باشد چنانکه ایدئولوژی هست.  بخش دیگری نیز شاید بخاطر تبلیغات است.  دکان داران و فایده برندگان از وجود ایدئولوژی نمیخواهند با موضوعاتی درگیر باشند که در تحویل و تحول باشد که با امر و نهی جور نمی آید.  اگر پدیده ای قابلیت جواب های متعدد داشته باشد، امر و نهی نمیتواند مؤثر واقع شود.  بیشترین کارآئی امر و نهی در اقتدارگرائی و در خصوص موضوعاتی است که خشک و غیرقابل انعطاف و ثابت در زمان باشد. 

   گهگاه باب اجتهاد باز شده، اصلاحات کوچکی صورت میپذیرد.  منتها لکه گیری اغلب بی ثمر است چه کار از پایه خراب است.  مانند ماشین قراضه و زنگ زده ای که گاهی اجزای آن نوسازی میشود ولی چه سود که بدنه و شاسی آن زنگ زده و هزینه تمام شده بیش از خرید ماشین نو و آخرین سیستم است.  شاید تنها در یک صورت که بخواهیم آنرا برای حفظ در موزه تاریخ نگاه داریم، چنین مخارجی مشروعیت داشته باشد.  خلاصه اینکه مشکل از کوتاه نظری ماست و ایدئولوژی و ایدئولوگ ها مقصر نیستند.  این بود شمه ای از رابطه ما با ایدئولوژی.  در ادامه، در بخش بعدی، درباره مصداق ها.

  • مرتضی قریب
۱۶
آذر

اُصول

   گهگاه در بحث ها صحبت از اصول میشود.  راستی اصول چیست؟ و درباره چه چیزهائی است؟  ما با دو سپهر متفاوت در دنیای خود روبرو هستیم.  یکی سپهر علم و فن است و دیگری سپهری متعلق به دنیای روزمره امور سیاسی اجتماعی.  در سپهر علم، اصول جایگاه استواری داشته و دستآوردهای علمی فنی همه بر مبنای آن اصول ایجاد شده اند.  مثلاً یکی از این اصول، اصل بقای انرژی است که از ظهور انسان و بلکه از ابتدای آفرینش جهان تاکنون پابرجا و محترم بوده است.

   اما در سپهر سیاسی اجتماعی "اصول" آن استحکام لازم را ندارد.  با اینحال در جوامع مترقی با تدوین قانون و الزام به تبعیت از آن، خود را به آن اصول متعهد میدانند مثل اصل حقوق بشر و ملحقات آن.  ولی در جوامع ایدئولوژیک چنین نیست و با وجودیکه اصول در حرف وجود دارد معهذا در عمل ناپیداست.  میپرسند چرا چنین است و تفاوت ها برای چیست؟  ظریفی در این باره با ذکر مثالی عینی از نظام ایدئولوژیک دینی چنین توضیح داده است:

    مشهور است که نظام ایدئولوژیک شیعه خود را نسبت به سایر ادیان، حتی نزدیکترین مذهب در دین خود، برتر دانسته فقط پیروان آئین خود را برحق میداند.  با این وجود رفتار آن عجیب و غیر قابل توجیه است.  مدتیست در افغانستان با حاکم شدن طالبان سُنت پرست، شیعه کُشی شدت گرفته و حتی ملایان شیعه را نیز بقتل میرسانند.  معهذا نه واکنشی و نه هیچ ابراز همدردی از سوی نظام شیعه ابراز نمیشود توگوئی اتفاقی نیافتاده است.  شاید بخاطر احترام به مذهب برادران سُنی باشد؟  اگر چنین باشد پس چگونه است که در اینسو با هموطنان سُنی مذهب چنین بد رفتار شده و نظام شیعه حتی قادر به احقاق حقآبه مشروع و قانونی هموطنان از دست طالبان سُنی نیست؟  آیا از خشم طالبان میترسند؟  چگونه است که با وجود این اقتدار عظیم از پس چند پابرهنه طالبانی بر نمیآیند؟  لابد این اقتدار مختص سرکوب در داخل است و حیف است در خارج خرج شود.  که اوج شجاعت این شجاعان در مواجهه با زندانیان دست بسته در داخل زندانهاست با مجوز آتش باختیار!   باری، پس نکته در احترام به برادران دینی نیز نیست کما اینکه سالهاست اقلیت های مسلمان ساکن در کشورهای دو برادر بزرگتر اسیر تضییقات شدید بوده و اینجا نیز نه واکنشی و نه هیچ ابراز همدردی.   دریغا که حتی باندازه سازمان ملل بی بو و بی خاصیت نیز دلی در ظاهر نمیسوزانند.

   در نظام ایدئولوژیک نه صداقتی هست و نه منطق.  لذا صحبت از اصول به آن معنا که انتظار میرود بی معناست.  مرتباً شعار مرگ بر فلان کشور میدهند و به ورزشکاران خود اجازه رقابت با ورزشکاران آن کشور در محیط های ورزشی را نداده و میدان مسابقه را ترک میکنند.   یعنی در جائی که او حضور یابد ما نمی مانیم.  اخیراً در کنفرانس تغییرات اقلیمی 2023 در امارات نیز همین رویه را پیش گرفته و هیئت جمهوری اسلامی بخاطر حضور آن کشور، جلسه را ترک کرد.  تا اینجا درست ولی عجیب است که متشابهاً چرا همین رویه در صحن سازمان ملل صورت نمیگیرد و سازمان ملل را ترک نمیکنند؟ مگر آنجا این رژیم حضور ندارد؟  ونهایتاً اگر قرار می بود به چنین منطقی واقعاً وفادار باشند لابد صفحه زمین را که چنین رژیمی برآن زندگی میکند میبایست تاکنون ترک کرده باشند!

   تأملات فوق نشان از آن دارد که یک جا در منطقِ تعاملات یادشده اشکال وجود دارد.  اشکال کار در کجاست؟  اشکال اینجاست که چگونه میتوان برای حیات سیاسی اجتماعی نیز اصولی منطقی و پابرجا مانند اصول علمی وضع کرد؟  یعنی مانند اصول علمی جهان شمول بوده و تابع هوی و هوس فرد و مصلحت شخصی و یا منافع گروه خاصی نبوده و بسادگی قابل تحریف نباشد.

   اشکال کار به ابتدای کار بر میگردد یعنی آموزش های اولیه.  به نوجوان چنین القا میشود که رفتار او دائماً از سوی آسمان زیر نظر بوده و ثبت میشود.  شاید مدتی برای اجتناب از خلاف مفید افتد.  منتها پس از آن با رشد عقلی به صوری بودن چنین آموزه ای پی برده و با دیدن رفتار وُعاظی که پند و اندرز داده اما خود آن کار دیگر میکنند به پی آمدهای کار خلاف بی اعتنا شده شاید خود نیز مهره ای در درون این فساد عُظمی گردد.  اما آموزش درست چیست؟  همانا گفتن حقیقت به نوجوان و اینکه راستی و درستی محور جهان است و بی اعتنا به گفته دیگران او خود باید رفتار درست و صداقت در کردار را پیشه کرده بدان اعتقاد قلبی داشته باشد.  بداند که این شیوه برخورد در زندگی موجب رستگاری است.  زیرا وجود همین اصل بنیادین "راستی" است که در سپهر علم اینچنین نتایج درخشان و شگفت به بار آورده است. 

خلاصه اینکه، اصول عبارتست از معدود رویه های بنیادی در علم و زندگی که با سعی و خطا درستی خود را نشان داده و اتکا به آنها موجب اعتلا و پیشرفت در کارهاست.  با اینکه تکلیف آن در علم روشن است اما خوی قدرت طلبی و سُلطه جوئی در میان جامعه انسانی سد بزرگی برای تدوین اصول مشابه در سپهر سیاسی اجتماعی است.  برخی جوامع با تدوین قوانین انسانی موفقیت نسبی در عبور از این سد داشته اند.  اما در جوامعی با حکومت ایدئولوژیک، سلطه جوئی مستبد مانع اصلی در تحقق این اصول است.  در نظام نوع دینی آن، به بهانه قوانین آسمانی، سُلطه تمام عیار برقرار است و لذا هر صدائی را بنام ارتداد، الحاد، یا محاربه در نطفه خاموش ساخته و در سایه استبداد حاکمه با ایجاد رُعب و وحشت سلطه استمرار می یابد.  اگر هم تحت نام اصول چیزی باشد جز برای این مقصود نیست.  فقط در چنین نظامی میتوان دید که رقص و شادی مستوجب مجازات باشد اما آنچه حاکمیت در تجاوز، قتل، شکنجه، اسید پاشی، خفقان، اعدام، اختلاس، نابودی آب و خاک و هوا و غارت ثروت ملی انجام دهد همه مباح و آزاد باشد.  اگر زیر نام اصول چیزی هست جز این نیست.  فساد گسترده چنان نهادینه است که اگر فرشتگان آسمان برای اصلاح هبوط کنند جز آنکه خود را فاسد کنند سودی نخواهد بخشید.  در یک کلام، اصل در این نظام چیزی نیست جز حفظ بقای آن باهر هزینه ممکن برای ملت!  طبعاً فاصله اصول من-در-آوردی استبداد با آنچه منطقاً باید باشد از زمین است تا آسمان.  از اینرو شاید مخالفت نظام با آموزه های علمی بویژه تجارب کسب شده در علوم انسانی بی جهت نباشد.

 

  • مرتضی قریب
۰۷
آذر

استاندارد روز

     امروزه اگر شرکتی با استاندارد دهه 30 میلادی هواپیما تولید کند، نه تنها خریداری نخواهد داشت بلکه در آزمون های ایمنی نیز قطعاً مردود شده و طبعاً کسی خواهان مسافرت با آن نخواهد بود حتی اگر مجانی باشد.  اما نکته عجیب اینجاست که همین هواپیما در دوران خودش اسم و رسمی داشت و مردم برای مسافرت با آن سر و دست می شکستند!  هواپیماهای آن مقطع از زمان با اینکه فاقد بسیاری از تجهیزات ایمنی و ناوبری رایج امروزی بود ولی با اینحال پرواز های موفق داشته اند.  پرسش اساسی اینجاست که چرا امروز مقبولیت آن دوره را ندارند؟

    پاسخ در "استاندارد روز" است.  این نکته شامل چیزهای دیگر و در واقع همه چیز میشود.  با وجود تلفن های جدید آیا هنوز کسی از دستگاه های سنگین قدیمی با شماره گیر چرخان استفاده میکند؟  با اینکه هنوز قابل استفاده اند اما اگر کسی آنرا دارد بعنوان عتیقه نگاهداری میکند.  تلویزیون با اینکه پدیده ای نسبتاً جدید است اما انواع کاتودیک و سیاه و سفید قدیمی نیز متشابهاً در زمره اشیاء آنتیک هستند.  اتوموبیل و سایر وسایل مورد استفاده زندگی همگی از این قبیل هستند.  امروز اگر کسی بخواهد از تهران به کربلا مسافرت کند، هرقدر هم به گذشته و گذشتگان وفادار باشد، از هواپیمای مدرن روز استفاده میکند.  او همچنان میتواند مانند گذشتگان خود از کجاوه یا استر استفاده کرده هر چند فرسخ در کاروانسرائی اُتراق کرده تا بالاخره پس از چند هفته یا یک ماه به مقصد برسد.  اما با تمام علاقه و وابستگی به گذشته، وقوع چنین امری نامحتمل است مگر برای سرگرمی یا مقصود خاصی باشد. 

   نکته بسیار عجیب و در عین حال جالب توجه اینجاست که در خصوص امور حسّی و دنیوی مایل به اتکا به آخرین دستآوردهای روز هستیم بطوریکه به آنچه چند مدل منقضی شده باشد هم ابقا نکرده چه رسد به آنچه مربوط به دنیای کهن باشد.  اما با این وجود درباره امور ذهنی رویه عکس را اتخاذ میکنیم!  گاهی ذهن در مقاطعی از زمان متوقف میشود. گاهی فرد در ایدئولوژی قرن نوزدهم درجا میزند وگاهی هم فرد در چند قرن پیش و حتی در چند هزار سال پیش منجمد میگردد.  جالب اینکه اگر ایدئولوگ های همان مقاطع از خاک برخاسته وارد دنیای حال شوند احتمالاً بر باورمندان خُرده گرفته و با دیدن اوضاع جدید حتی در عقاید پیشین خود تجدید نظر کرده سعی در بیان چیزی متناسب با استاندارد روز کنند. 

   براستی چرا فرد نمیتواند مشابه برخوردی که با امور دنیوی دارد در امور ذهنی نیز منعطف بوده و خود را با اوضاع زمانه ای که در آن زیست میکند تطبیق دهد؟  این دوگانگی از کجا سرچشمه میگیرد؟  آیا بخاطر این است که امور دنیوی خس و خاشاک و بی اهمیت است اما امور ذهنی و معنوی مقدس و لایتغیر؟  یا اینکه ذهنیات دو دسته است.  دسته ای از ذهنیات آثار مادّی ندارد و از اینرو تناقضی پیش نمیآید.  دسته بزرگتری، ذهنیاتی است که در هر صورت با دنیای واقعی مرتبط و با گذشت زمان تناقضات بیشتری با آن پیدا میکند.  شاید افرادی باشند که بدان اهمیتی ندهند اما در هر حال افراد زیادی بر اثر فشار اقتضائات زمانه بفکر افتاده و در صدد چاره جوئی بر میآیند.  همراه با رشد جسمی، رشد ذهنی نیز لازم میآید چه در غیر اینصورت مثل این میماند که فرد بزرگسال بخواهد همچنان در گهواره کودکی خود بخوابد. 

    این مشکل را در بلند مدت، گذر زمان چاره میکند.  منتها تسهیل آن با آموزش و بحث و گفتگو در محیط آزاد میسر است.  در استبداد ایدئولوژیک، فشار و سرکوب در جهت ممانعت از روشنگری بوده و بلکه بر طبل بازگشت به عقب کوبیده میشود.  معمولاً نسل های جدید خواستار هماهنگی با اقتضائات دنیای مدرن اند و زیر بار تحکمات نرفته و این بر تنش های موجود در جامعه می افزاید.  افزایش جمعیت دستوری نیز نه تنها بهتر نخواهد کرد که بر میزان تنش خواهد افزود.

   باری، در ذیل مطلب "صداقت در علم و سیاست"، دوستی نقدی کوتاه نوشت که جا دارد دیگران هم ببینند.  میگوید این ها که گفتی همه غلط است اما نمی فرمایند که درست آن چیست و دستکم رهنمودی دهند.  البته نقد، کار بجائی است و باعث برخورد عقاید و اعتلای افکار میشود.  منتها استفاده از کلیشه هائی چون "سرسپردگی" و امثالهم در نفی افراد کار زیبائی نیست که بهتر است اگر حرف تازه ای دارید بزنید که بکار آید.  معمولاً این افراد چیزی جز کلیشه برای گفتن ندارند که حتی نام مستعار هم که بکار میبرند خود را پشت نام دیگران پنهان میکنند.  همین موضوع که افراد با نام مستعار در شبکه ها ظاهر میشوند خود گویای بیماری مزمن جامعه است.  استمرار این رویه اتفاقاً تأییدی بر همان عدم صداقت مشروح در مطلب مذکور است که مورد اعتراض واقع شد.  بگفته بایزد بسطامی: یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که مینمائی. 

  • مرتضی قریب
۲۹
آبان

صداقت در علم و سیاست

     متأسفانه بینش علمی و جهان بینی عمومی نزد عموم بویژه نزد دانشجویان ما بسیار کاهش یافته است.  این حکایت از  دست های پنهانی دارد که میخواهد فارغ التحصیلان رشته های علمی و فنی صرفاً تکنسین هائی برای چرخ صنعت بیمار کشور باشند بدون آنکه اجازه دهد فکر دیگری در مخیله آنان رشد کرده پرسشگر شوند.  مدتهاست که پنهان و آشکار حرکتی بزرگ آغاز شده تا نهادهای تولید فکر را از حیّز انتفاع ساقط سازد.  و این از دبستان شروع شده و در چند سال اخیر شدت گرفته است.  تبلیغات مسموم چنان بوده است که سوء نگرشی عمومی درباره کارکرد علم در زندگی روزمره را دامن زده بطوریکه در ذهن دانشجویان رشته های علمی نیز این سوء برداشت را رسوخ داده که نظریات علمی فقط محدود به حوزه دانشگاه و دوره محدود آن است.  قضیه از چه قرار است؟

    در اینجا مشخصاً علوم دقیقه مورد نظر است و پرسش اساسی این است که شناخت چگونه میسر میشود.  البته این پرسشی به قدمت تاریخ است که حکما را از دوران کهن تاکنون بخود مشغول داشته که وصول به حقیقت اشیاء چگونه ممکن میگردد.  عجیب است که وضعیت ما در این رابطه نسبت به چند هزار سال پیش، بهتر که نشده حتی بدتر شده است.  دانشجویان و دانش پژوهان ما با اینکه از نظر سطح اطلاعات و حجم محفوظات بسیار فراتر از حکمای کهن هستند معهذا از نظر ارزش گذاری بر آموزه های علمی دچار تردیدهائی هستند که تبلیغات مسموم در آنان بوجود آورده است.  این تبلیغات دایر بر این است که شناخت واقعی نه از راه علم بلکه از راه قلب است که جز با متابعت از آنان که به زهد و تقوی مشهورند میسر نمیگردد.  یعنی به یک معنا صداقت در علم تحت الشعاع صداقت در سیاست و امور منقولات است.  آیا چنین است؟

    اما موضوع صداقت در علوم دقیقه موضوع کاملاً روشنی است که بحث چندانی نمیطلبد.  زیرا اساس علوم بر مبنای راستی و صداقت است که در جستجوی حقایق عالم، درک واقعیات مورد نظر بوده و پوشاندن حجاب بر حقایق و یا تبلیغ دروغ بجای ارائه واقعیت ابداً رویه کار علم نبوده و نیست و نخواهد بود.  اگر ندرتاً پژوهشگری عامدانه چیزی را به دروغ بجای واقعیت عرضه کند بلافاصله از زمره کوشندگان راه علم کنار گذاشته میشود.  مثلاً آب در شرایط متعارف در 100 درجه سانتیگراد جوشیده و هر واحد آن در اثر تبخیر چندین هزار برابر منبسط گردیده آماده تولید نیرو میشود.  بنابراین انتشار اطلاعاتی خلاف این هیچ کارکردی نداشته جایگاهی نخواهد داشت.  آیا در حوزه سیاست و منقولات نیز چنین است؟

    اتفاقاً قضیه کاملاً برعکس است و آنچه عدم صداقت است در حوزه سیاست و کشورداری است که رایج است.  نکته عجیب و پرسش برانگیز همینجاست که با وجود آنکه راستی و صداقت، رویه رایج در حوزه علم است چرا در حوزه سیاست و امور حکومت داری با اینهمه دروغ و ابراز دشمنی با راستی و صداقت مواجه ایم؟  چرا زندگی ما با دو وجه متباین و متناقض همراه است؟  اگر آن یکی درست است پس این چیست و اگر این درست است پس آن یکی باید خطا باشد.  با این حال، همانطور که گفته شد، کاربرد دروغ در حوزه علم قطعاً میسر نیست زیرا توقع ما از این حوزه امور عینی و کاربردیست.  لیکن آنچه در حوزه سیاست است مربوط میشود به افکار و ذهن ها و تلقی های متفاوت در نحوه اداره امور اجتماع.  اینجاست که 2 ضربدر 2 میتواند 4 نباشد و میتوان چنان نمود تا تصویر پیشوا در ماه یا برفراز ابرها دیده شود.  با اینکه در حوزه علم عدم صداقت فوراً آشکار و باعث آبروریزی است، معهذا در حوزه سیاست عملی، عکس آن جاریست و ابراز خلاف حقیقت واکنشی را برنمی انگیزد.  راز کار در کجاست؟

   امروزه آنچه در پیرامون خود مشاهده میکنیم تأییدی بر همین مدعاست.  به هرجا که گام میگذاریم با دروغ و عدم صداقت روبرو میشویم.  راستی و درستی مفاهیمی مجرد شده توگوئی قاعده همین است و غیر آن استثناست.  بنظر میرسد راز این امر در دنیای حرف نهفته باشد (1402/6/29).  در دنیای حرف آنچه کارگر است زبان است و حرّافی که اگر هم تأثیر نکند، سرکوب است و مجازات همانطور که امروزه بعینه شاهد هستیم.  در دنیای علم و فن اگر خلاف اصول رفتار شود، سیستم جواب نخواهد داد و تازیانه و فحش و کتک تأثیری نخواهد داشت که طبیعت زبان زور نمیفهمد.  ولی در دنیای سیاست که انسان ها موضوع آن هستند، رفتار خلاف عرف و اخلاق طبیعی با کمک مقداری زور و خشونت میتواند کارگر افتد.  انسان ها برخلاف اشیاء انعطاف پذیرند.  رهبر ارکستر در چنین مواردی یک مستبد است که تنها نُتی که مینوازد تحمیل است. 

   اما انواع استبداد را نمیتوان مثل هم دانسته همه را با یک چوب راند چه آن نیز مانند سایر چیزها دارای درجاتی است.   گاهی مستبد در صدد اعتلای سرزمین عقب مانده ایست که جز با استبداد رأی نمیتوان عقب ماندگی را در کوتاه ترین زمان جبران ساخت.  گاهی هم عروسکی خیمه شب بازیست اسیر دست اطرافیان پول پرست یا بیگانگان طماع.  اما بدترین نوع استبداد، استبداد نوع ایدئولوژیک است که بجای شهروند، ایدئولوژی در رأس امور است.  بدتر از بد، استبداد ایدئولوژیک از نوع دینی آن است که در این وجه اخیر کمترین امیدی به هیچ پیشرفتی نبوده نه مردم، نه آب و خاک، نه آینده و نه هیچ چیز دیگری در این نگرش ارزشی ندارد.  شاید تنها مورد استثناء که به حضور مردم نیاز باشد همانا مشارکت گاه به گاه آنان در انتخابات نمایشی است که به دیگران چنان القاء شود که ما نیز دموکراسی داریم.  یعنی همچنان ادامه روند فریب و دروغ.  انتهای این طیف به نوعی بینش آخرالزمانی ختم میشود که مستبد نه تنها در فکر ملتی که بر عهده دارد نیست بلکه برای تحقق آرمان های خویش که توهمی بیش نیست حاضر به هر شقاوتی نیز هست.  بینش مزبور بر این است که اگر دنیا ویران یا در معرض نابودی قرار گیرد منجی ظهور خواهد کرد. 

   معهذا پایبندی به بسیاری از همین اعتقادات نیز صادقانه نبوده و بیشتر جنبه نمایش دارد.  چگونه است که ارزش یک تکه پارچه بیش از جان آدمیزاد است؟  چگونه است که دادخواهی برای قتل بیگناهی به قتل فله ای بیگناهان دیگری منجر میشود؟ چگونه است که خانواده های مقتولین باتهام سوگواری برای عزیز از دست رفته تحت پیگرد و شکنجه قرار گرفته حتی راهی زندان میشوند؟  این در حالیست که در ویترین نظام مزبور نوشته است "کشتن یک نفر مثل کشتن تمام دنیاست!".  اما آنچه عملاً واقع میشود نزدیک به این مضمون است "باکی نیست اگر کشتن تمام دنیا برای رضایت یک نفر باشد".  آنجا که مجیز گویان درگاه استبداد خواهان جهاد و فیض شهادت اند، به محض آنکه تحقق آن میسر شود بهانه آورده  در حسرت اجازه میسوزند.  آیا امر واجب عینی نیازمند اجازه است؟ یا مگر امر خیر محتاج استخاره است؟  اینها و کوهی از موارد مشابه، نمایانگر میزان ریا و دوروئی در چنین نظاماتی است.  استدلال و منطق ابداً جایگاهی نداشته و آنچه حرف اول را میزند کماکان "حرف" است. 

   لذا جدای از فقدان صداقت و راستی در دنیای سیاسی جهان سومی ها، قدرت و ثروت است که تعیین کننده میباشد.  ایجاد عامدانه فقر در جامعه از یکسو و تحریک طمع در جامعه از سوی دیگر، ابزار کارآمدی در دست مستبد و نزدیکان اوست تا با اجیر کردن فرودستان به قیمتی نازل کنترل جامعه را در دست داشته باشند.  از هر زاویه که نگریسته شود، چنین نظامی برای بقا نیازمند تولید بحران است.  بحران در داخل و بحران در خارج.  شیمیائی کردن مدارس دخترانه تمام نشده، آتشسوزی کمپ های ترک اعتیاد آغاز میشود و این یکی تمام نشده حمله به هنر و هنرمندان و قتل سریالی آنان در دستور کار قرار میگیرد.  بی هنران بر صدر و هنرمندان در گوشه عزلت یا زندان!.  فقر و فساد غوغا کرده بازنشستگان از فرو غلطیدن به زیر خط فقر نالان اند.  آنها با مشاهده ترکش بمب و موشک و پهباد و امثال آن که دود شده به هوا میرود، آهی کشیده بعینه صندوق های بازنشستگی خود را میبینند که دود شده به هوا میرود.  معلمین و کارگران و سایرین نیز در کنار دود شدن حقوق های قانونی پرداخت نشده، چاه های گاز و نفت و سایر منابع را میبینند که ایضاً در خدمت هوی و هوس بیهوده در آتش سوخته نابودی آینده خود و فرزندان خود را میبینند.  خوشبین ها گناه را از سوء مدیریت میبینند حال آنکه آگاهان با کنار هم قرار دادن قطعات پازل سیاست کلی، در پس پرده، جدیت در مدیریت تخریب و نابودی سرزمین را میبینند.

خلاصه آنکه، صداقت و راستی را در نظامی ایدئولوژیک، بویژه از نوع دینی، نمیتوان انتظار داشت.  وجود استبداد و تبعات مفسده آمیزش نتیجه قهری چنین نظاماتی است.  این امر مخصوص امروز نیست چه اینکه هزار و چند صد سال پیش در حکومت امویان در شام نیز همین رویه رایج بوده و مردم ناراضی بودند.  گویا معاویه به مخالفین پیام میدهد که هیچ امری واقع نمیشود مگر خدا خواسته باشد.  پس ساکت شوید زیرا خداوند خواسته است که بر شما حاکم باشم!   امروز هم همین رویه شاید بصورت دیگری برقرار باشد.  آنگاه که پای تشبث به عالم غیب مطرح باشد، حاکم بلامنازع هرگونه دلش بخواهد گزاره های غیبی را تعبیر و تفسیر کرده یا حتی، اراده خودش را بنام خواسته خدا جا میزند. توقع هرگونه اصلاح در چنین سیستمی بیهوده است.  می پرسند چه باید کرد؟  باطل السحر همه این دغلکاری ها، در کنار سایر راه حل هائی که ممکنست وجود داشته باشد، یک چیز است: ایجاد حزب فراگیر ملی در داخل و شورای ملل متحد در سطح بین الملل (1402/5/30).  مدتهاست که ناکارآمدی سازمان ملل فعلی بر همگان عیان است.

  • مرتضی قریب
۲۹
شهریور

دنیای حرف

    از آنچه تاکنون درباره علم و فن آوری نگاشته شد و بیان فراز و فرود های آن در کشور، خود بخود پرسش های جدیدتری سر باز میکند.  مهمترین پرسش از میان همه آنها این است که چه چیزی باعث حاکمیت حرف در جامعه و سردرگمی ما در لابلای مفاهیم شده است؟  هرچه هست این سردرگمی حاکی از یک بدفهمی همه گیر در همه عرصه ها، چه در علوم و چه در مباحث زندگی روزمره است.  برای روشن شدن موضوع از گفتارهای پیشین کمک میگیریم.

    در بحث علوم گفته شد که تا علم در بستر جامعه نهادینه نشده باشد، اثری که باید داشته باشد نخواهد داشت.  اما حکومت در عوضِ نهادینه کردن، با براه انداختن تبلیغات سعی میکند اعتلای علمی را به رخ کشیده در عموم احساس رضایتی بوجود آورده بپذیرند که کشور در قله رفیع علمی جای دارد.  طبعاً حکومت ها همه مایل اند، راست یا دروغ، مردم اینگونه تصور کنند.  حال آنکه معنا و هدف اصلی علم، شناخت طبیعت است چه کاربردی بر آن مترتب باشد چه نباشد، فارغ از هر تبلیغی.

   همین بحث عیناً در حوزه فن آوری وارد است.  قبلاً گفتیم، در دنیای امروز هرنوع فن آوری رسماً قابل خرید و فروش است و آن بخش اندک هم که هنوز محرمانه باشد با جاسوسی صنعتی و یا با رشوه و امثالهم قابل دسترس است.  مثل آنکه صنعت ابریشم در چین باستان محرمانه بود ولی سرانجام نشر یافت.  اما امروزه در صورت محرمانه بودن فن آوری، هزینه زیادی برای کسب آن باید داده شود.  منتها با پیشرفت روزافزون فن آوری، آنچه بزحمت و غیر متعارف کسب شده و زمانی به روز بوده، بعد مدتی خارج از رده قلمداد شده و ادامه روش قاچاق بسادگی میسر و مقرون بصرفه نخواهد بود.  این روش معمولاً سبک نظام های تمامیت خواه منزوی شده ایست که قادر به تعامل عادی با دنیای پیرامون نیستند.  در حالیکه ماهیت و هدف فن آوری چیزی نیست جز دخل و تصرف در طبیعت برای ایجاد آسایش.  با تبصره ای که آنرا مقید میکند به ایجاد کمترین آسیب به طبیعت و محیط پیرامونی.  بی شک تا علم نهادینه نشود فن آوری اصولی و مستقل پا نخواهد گرفت.

    میگویند بسیار خوب، اگر روش غیر متعارف در کسب فن آوری جواب میدهد چه باک؟  اشکال آن 1- در هزینه و 2- در ناپایداری نتایج آن است.  سوأل اصلی اینجاست که پول و هزینه های جانبی که باید بابت قاچاق پرداخت شود از کجا تأمین میشود؟  در کشورهای نفت خیز خاورمیانه عمدتاً از فروش نفت تأمین میشود که برای مردم آن هنوز فهم نشده که نفت و سایر منابع معدنی، ثروت آنان است و مثل آن است مستقیماً از جیب خودشان برداشت شده باشد.  نظام های تمامیت خواه نیز به این بدفهمی دامن میزنند تا ملت تصور کند ریخت و پاش ها از جیب "حکومت" است توگوئی حکومت برای خود منبع مالی مستقل دارد!  روش عادی تر چاپ بدون پشتوانه اسکناس است که آنهم راه دیگری برای برداشت از جیب ملت برای تأمین هزینه های یاد شده است.  بعلاوه، هرجا هم کم آورد با دادن انواع امتیاز به دول خارجی سعی در جبران کسری مداخل دارد.  گاهی هم با چشم پوشی از حق حاکمیت در دریا و خشکی و دادن امتیازهای بلند مدت محرمانه به "دوستان" سعی در جلب حمایت خارجی از خود دارد.  اینها همه در نهایت به نقدینه ای بدل میشود برای نگاهداشت نظام و هزینه های آن.  اما از آنجا که بنیاد همه خاصه خرجی ها باتکا خارجی است طبعاً همین اندازه هم که باید، تأثیر نداشته و با کمترین تغییر در جوّ سیاسی همه چیز دگرگون میشود.  تجربه نشان داده که دوستان خارجی که نقش برادر بزرگتر را دارند، برادر کوچکتر را آلت فعل می بینند.  ضمن اینکه نیت اصلی پشت این اقدامات همه چیز هست جز مصلحت و منفعت واقعی ملت.

    اما درعرصه علم، اعتقاد به وجود 4 نیروی بنیادی است که اصل همه آنچه در گیتی مشاهده میشود به این چهار نیروی اساسی منتهی میشود.  از ویژگی های عرصه علم یکی اینست که جای چانه زدن و دبه کردن وجود ندارد یعنی اگر پدیده ای عینی وجود دارد که تناقضی هم با دریافت های پیشین نداشته باشد همه از هر نژاد و هر قوم بر سر آن توافق دارند.  حال آنکه این نقطه مقابل  زندگی اجتماعی ما انسانهاست که بنظر میرسد 2 قوه بنیادی بیشتر وجود ندارد: یکی استدلال و دیگری حرف.  اولی با حقایق سنخیت داشته و به تعالی چه در زمینه ذهنی و چه مادّی میانجامد.  دومی، منظور حرفِ بی پایه، بنظر میرسد مُد اصلی و غالب جامعه ما باشد که بویژه در نظام های ایدئولوژیک اصل سازای همه چیز را تشکیل میدهد.  مثلاً فعلی که گناه کبیره و مستحق مرگ در این دنیا و دوزخ در آن دنیاست ناگهان با ادای یک حرف به ثواب دنیوی و اُخروی بدل و مستحق بهشت جاوید است!  حرف، فعال مایشاء است.

   در جوامع تحت سیطره ایدئولوژی، دینی یا غیر دینی، استدلال در مرتبه فروتری نسبت به  حرف است.  مثلاً زمانی دوره ناصرالدین شاه، وزیر متجدد او مستشارالدوله که میخواست راه آهن دایر کند چاره ای نداشت جز جلب نظر ارباب دیانت که همواره مخالف هرگونه نوگرائی و پیشرفت بودند.  او به آنها میگفت راه آهن موجب سهولت آقایان برای زیارت قم و مشهد است و یا وقتی که بحث تراموای شهری بود چاره ای جز جلب نظر روحانیون که همواره بدعت در دین را پیش میکشیدند را نداشت.  بگذریم که نه آن پروژه ها و نه هیچ ایده سازنده ای پیش نرفت.  طبعاً نظرات او و سایر متجددین و باقی جامعه، گروگان آراء روحانیون بود و در نهایت امر، رجال پیشرو تجدد خواه که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکردند نتوانستند کاری از پیش برند بطوریکه پادشاه قاجار با تمام علاقه ای که به آثار تمدن داشت او هم از ترس نمیتوانست اظهار وجود کند.  لذا نیروی غالب در جامعه همانا حرف و کلمات بود که هرکسی بالقوه میتوانست با بازی با کلمات و بویژه گنجاندن واژگان قدسی، نیات خود را به کرسی بنشاند.  کاربرد قدسیات حکم بیمه برای اغراض گوینده را داشت که کسی را جرأت چون و چرا نباشد.  شوربختانه هنوز، تا امروز، ذهنیات جامعه در تسخیر اصحاب حرف است.

   امروز نیز وضعیت کم و بیش همان است که بود.  درست است که وضع ظاهر شهرها بسیار عوض شده، قطار زمینی و زیرزمینی گسترش پیدا کرده، آب لوله کشی برقرار، حمام بهداشتی دایر و شکل ظاهر مردمان ترقی بسیار کرده است ولی ذهنیات عامه هنوز در تسخیر ارباب دیانت و برساخته های آنان است.  فضای حرف همچنان در تقابل با فضای استدلال است.  طایفه اهل حرف از ابتدا مخالف آگاهی و نقد و بررسی آزاد بوده و کماکان هستند و دستِ بالای خود را از قدیم الایام تاکنون حفظ کرده اند.  چگونه؟ با عَلم کردن چماق تکفیر و اینکه کسی یارای چون و چرا در گفتِ آنان را نداشته باشد.  میگویند اگر با من نیستی بر منی و اینگونه است که "دشمن" کلیدواژه رایج نظام میشود.  اما ظهور ابداعات جدید در زمینه ارتباطات و دسترسی مستقیم مردم به آنسوی مرزهای استبداد و امکان مبادله افکار با مردمانی با عقاید گوناگون، وضعیت تازه ای بوجود آورده است.  با همه کارشکنی ها که طایفه حرف در ایجاد پارازیت و کندی یا قطع کامل اینترنت و انواع تضییقات و جریمه ها در انسداد راه های ارتباطی و دریافت آزاد اطلاعات کرده و میکند، اما بنظر میرسد که دستِ بالای طایفه حرف کم کم رنگ میبازد.  چه چیز باعث رسوا شدن اهل حرف شده؟  اینکه برای اولین بار همگان برأی العین می بینند که عمل آنان در تقابل با حرف هایشان است.  با اینکه این طایفه مخالف مدرنیته و هرگونه پیشرفت مادّی و معنوی برای جامعه است اما آنجا که بخودشان مربوط باشد عاشق و شیفته همه آن آثار از آخرین مدل تلفن همراه گرفته تا اتوموبیل و وسایل لوکس آنچنانی هستند و تازه همه را هم به بهای فلاکت ملت میخواهند.  اتفاقاً نکته محوری هم همین است که هیچ حقیقتی و دقیقاً هیچ حقیقتی در کار این طایفه نبوده و نیست که از قدیم معروف بودند به:  ترک دنیا به مردم آموزند/ خویشتن سیم و غله اندوزند. 

     با همه قدرت و صلابتی که نیروی استدلال دارد جای تعجب دارد پس چرا اصحاب حرف هنوز حاکمند؟  چرا باید چیزی که نابجا در مقامی است همچنان درجای خود مانده باشد؟  زیرا میدانیم در شرایط آزاد و طبیعی، این نیروی استدلال است که باید حاکم میدان باشد و نه حرف که اکنون تعزیه گردان صحنه است. این نشان میدهد که در حاکم بودن اصحاب حرف، نه شرایط آزاد و طبیعی بلکه محیط ترس و ارعاب است که برقرار است که خود متقابلاً استبداد را می طلبد که حاکمیت حرف بدون حضور استبداد ناممکن است.  که بدترین نوع آن، استبداد ایدئولوژیک است.  بی جهت نیست تاریخ ما، جز اندک استثنائات، مشحون ازهمکاری تنگاتنگ شیخ و شحنه باهم است. 

    چه باید کرد؟  باید استدلال را به صحنه بازگرداند.  خوشبختانه شرط لازم که حضور پُر جمعیت درس خوانده هاست تا حدودی فراهم است.  درست است که محتوای آموزشی مدارس به شستشوی مغزی نوجوانان تقلیل یافته کار بجائی کشیده که جغد بجای بلبل نشسته و مداح بجای استاد بر کرسی دانشگاه تکیه زده، اما مشاهده عینی چیزی بس فراتر از درس و مدرسه است.  شرط کافی همانا مشاهده مستقیم و تجربه عینی است که از هر درسی مؤثرتر است.  درس خوانده و درس نخوانده همه به یکسان شاهدند که چگونه طایفه حرف با گسترش دروغ و اشاعه فساد همه چیز را از آن خود کرده، آینده سرزمینی را درعوض منافع خود پیش فروش کرده خرابی را به نهایت رسانده است.  پس قیاس منطقی بکار افتاده و دیدن تناقض بین کردار و گفتار طایفه حرف، دانشمند و عامی را به یکسان به نتیجه ای واحد و قاطع میرساند که دیگر بس است. 

    چه چیزی بس است؟  حرف! که جامعه در تسخیر حرف است.  خوشبختانه تاریخ انقضای حرف فرا رسیده و ای کاش که فقط حرف بود و نه بیشتر.  زیرا متعاقب حرف، سرکوب از حبس و شکنجه و تبعید گرفته تا قتل است که بوفور انجام میشود.  حاکمیت حرف وقتی به لباس ایدئولوژی درآمده باشد دیگر تنها حرف نیست.  چه اگر گمان رود خدشه ای ممکنست بر دامن نظام وارد شود در واکنش، از هیچ جنایتی فروگذار نکرده دست به کشتار وسیع توده ها میزند.  مثلاً در زمان قاجار که ایدئولوژی دینی هنوز حاکمیت سیاسی نداشت، رسم چنین بود که برخی ارباب دیانت بخود اجازه داده در مقام ارشاد هرکس که گرفته بودند میگفتند اگر آزادت بگذاریم با این سابقه به جهنم خواهی رفت اما چون تورا دوست میداریم و میخواهیم آینده ات در بهشت جاوید باشد لذا فی الحال سرت را میبریم تا مجال بیشتر برای فعل حرام نداشته یکسره به بهشت بروی!  اگر استدلالی هم در کار این جماعت باشد این است نحوه استدلال و این است ابراز عطوفت به ابنای بشر. 

    جایگزین اصحاب حرف، نیروی استدلال و قوه منطق است که با دانشمند و متخصص نمایندگی میشود.  به ادعای اصحاب حرف، اینها غربزده اند و میخواهند آداب فرنگی برما حاکم شود. اینهم حرفیست که بسیار بر دل عوام نشسته و شاید همچنان مینشیند.  گواه آنرا از تدوین قانون اساسی مشروطه بر اساس قانون فرنگی میآورند که میگویند با حیله جایگزین سنت دین کردند.  حال آنکه اقتباس از قانون دیگران دلیل دیگری جز ضیق وقت نداشت که اگر فرصت داشته از خود مینوشتند چیزی جز مشابه همان که اقتباس کردند از کار در نمیآمد.   به چه دلیل؟  باین دلیل که ذهنیت بشر در امور کلی مشابه هم است و اگر منطق چیزی را ایجاب کند همه جا یکسان است. انسان به دلیل نیاز به تحرک، چرخ را اختراع کرد که در اقصی نقاط زمین یکسان بود بدون آنکه از یکدیگر اقتباس کرده باشند.  اخلاق طبیعی نیز اینچنین است و هرجای دنیا هر زمان فردی بر زمین افتد، نزدیکانش او را کمک کرده از زمین بلند میکنند، ربطی به نژاد و دین و مسلک ندارد.  همچنین است حقوق بشر که برخلاف آنچه اصحاب حرف ادعا میکنند ربطی به غرب و غربگرائی ندارد چه اینکه چند هزار سال پیشتر کشور ما اولین منشور آنرا عرضه کرده چه بسا پیشتر از آن نیز در قلمروهای دیگر نیز ذهنیت آن موجود بوده است.  همینجا حسرت و شرمندگی دست میدهد که چگونه پول بلوکه شده این سرزمین کهن در اختیار امیر نشینی کوچک است تا او بر هزینه ها نظارت کند!  این تحقیر و سایر تحقیرها کمترین شرمندگی در زُعمای نظام نمی انگیزد که با شرم و حیا بیگانه اند.  چند پابرهنه طالبانی بی اعتناء به اقتدار پوشالی نظام، آب را بر کشور می بندند اما کلیشه "نرمش قهرمانانه" تنها واکنش بر قلدری طالبان است.  باری، واگذاری امور زندگی به اصحاب استدلال ربطی به ذهنیت غربی نداشته بلکه دغدغه طبیعی ذهن است که تاکنون با ممانعت و مخالفت ارباب دیانت روبرو و قرنها باعث رکود و عقب ماندگی شده است.  بالاخره جایگاه حرف کجاست؟  طبعاً حوزه ادبیات و هنر دایره تخصصی اصحاب حرف است که کماکان بهترین محل برای هنرنمائی است.

خلاصه آنکه، انسان مانند سایر حیوانات، موجودی کنجکاو و لذا پرسشگر است.  بنابراین در جوامع انسانی اولیه پرسشگری امری رایج بود.  کم کم افسانه پردازی و خیال بافی مُد حاکم شد زیرا بعلت کوچک بودن دایره علم بشر، پاسخ بسیاری از پرسش ها نه از روی واقع بلکه از روی وهم و خیال داده میشد و متافیزیک و اعتقاد به ارباب انواع رونق یافت.  معمولاً تفکر واقع گرایانه باعث خستگی ذهن اما خیال پردازانه موجب راحت روح است. مقارن ظهور ایدئولوژی با پیشاهنگی ادیان، روحیه پرسشگری ضد ارزش تلقی شده و کار به استبداد دین کشیده حوزه استدلال و منطق به دایره تنگ اندیشمندان محدود شده، آن شد که تاریخ گواه آن است.  امروز در خاورمیانه و بویژه در سرزمین ما خسته و زخمی از استبداد ایدئولوژیک چند هزارساله، بازگشت به انسان متعارف آرزوست.  بازی تقدیر را ببین که بعد هزاره ها، مطلوب ما همان حال و هوای گذشته بسیار دور است!  این آیا ارتجاع است؟ اما هرچه هست جایگزین کردن استدلال وعقل بجای حرف در جایگاه حاکمیت سیاسی اجتماعی است.  حتی اگر منطق هم حکم نکند، نگاهی به اروپای از قرون وسطی رهیده ما را مطمئن میسازد که ادامه حاکمیت حرف دستکم جز تباهی و استمرار جهل و جنون ثمری برای جامعه ندارد.  اما این همه نه به معنای ردّ دنیای حرف است که حرف و خیال خارج از حاکمیت سیاسی همچنان ابزاری خواهد بود در دست هنرمندان تا کاربرد درست آنرا در جایگاه طبیعی آن به معرض دید همگانی گذارده لذت معنوی اصیل حاصل شود.  در یک کلام، بزرگترین چالش عصر ما بازنگری و گذار از دوران حاکمیت حرف به دوره حاکمیت عقل است.  آیا یاری کننده ای هست؟

  • مرتضی قریب
۱۲
شهریور

شکاکیت و درجات آن

   وقتی از شکاکیت صحبت میشود، معمولاً وجه منفی آن در ذهن عامّه متبادر میشود.  بعبارت دیگر از شک گرائی چنین برداشت میشود که عده ای در صدد زیر سوأل بردن ایمان مردمند تا آنرا سست و نهایتاً نابود کنند.  یا اینکه در اخلاق رایج و آداب و سنن موجود تزلزل ایجاد کرده بی اخلاقی را رواج داده مثلاً ارکان خانواده را زیر سوأل برده و نهایتاً محیطی آماده برای انواع فساد بوجود آورند.  چنین استنباطی در ایام گذشته در مدرسه ها در مخیله جوانان پرورش داده میشد.  اما اکنون میخواهیم موضوع را از وجه مخالف طرح کرده و این پرسش اساسی را پیش روی جوانان مدرسه رو بگذاریم:  " شما از کجا مطمئن هستید که آنچه در مدارس و دانشگاه در کلاس های علوم بشما میآموزند حقیقت است و در یاد گیری آن تأمل نکرده بخود شک روا نداشته همه را دربست قبول میکنید؟"

    شاید طرح پرسش فوق، ورود بهتری به موضوع باشد بلکه تئوری توطئه را کنار گذاشته و این ادعا که میخواهند بدینوسیله دین ما را از دست ما بگیرند یکسره بلاموضوع شود.  دشمنی سنت با مدرنیته همواره از همین منظر بوده که ایده های جدید و تمایل افکار بدانسو، بازار سنت و محصولات آنرا راکد کرده و تنها راه مقابله، مونوپول کردن بازار سنت، و علَم کردن چماق تکفیر بر ضد علوم و مدارس جدیده بعنوان رقیب است.  اینک خود با زیر سوأل بردن علم (منظور علم جدید) میخواهیم بکمک  سنت گرایان آمده به موضوع علوم با تردید نگریسته در حقانیت آن شک کنیم.  چه بسا حق با سردمداران دین باشد که همواره دانشگاه را بعنوان سرچشمه فساد و تباهی دیده اند؟  اما اگر این کوشش به نتیجه عکس برسد، یکسره نشان از باطل بودن دعاوی طرف مقابل است. 

   اولین پرسش از جوینده دانش این است که برای چه درس میخوانی؟  برای اینکه یاد گیرم.  یادگیری که چکار کنی؟ که حرفه ای داشته باشم و زندگی کنم.  از کجا میدانی که آنچه بتو میآموزند همه دروغ نیست؟  از کجا میدانی همه برای فریب تو نیست؟  جوان در اینجا بفکر فرورفته و میگوید نمیدانم!  اما شب که با برادران بزرگترش که این مراحل را طی کرده اند مشورت میکند باو میگویند:  راست یا دروغ هرچه هست اما کار میکند و جواب میدهد.  موتوری که مطابق قوانین الکتریسیته سیم پیچی کرده ایم همانگونه که درس داده اند از کار در میآید و تخلفی در آن نمیبینیم.  آن یکی که نقشه برداری و مساحی یاد گرفته، صحت همه قواعد مثلثات را در عمل دیده میگوید آنچه از کار در میآید با آنچه در تعلیمات فراگرفته مخالفتی ندارد.  آنچه ماهواره بعنوان مختصات میدهد با آنچه روی زمین اندازه میگیریم تناقضی نداشته کسی شکایتی ندارد.

    بنابراین آنچه معیار نهائی است عین است در مقابل ذهن!  بعبارت دیگر داور نهائی تجربه عینی است که راست را از ناراست تمیز میدهد.  اما مکاشفات ذهنی هر نتیجه ای بدهد مختص محدوده ذهن است و لزوماً ربطی به دنیای واقعی ندارد.  در اینجا منظور از ذهن "عقل" نیست چه اینکه عقل قادر است از ترکیب نتایج از پیش مسجل شده عینی، حقیقت جدیدی را استنتاج کند که آزمایشات بعدی نیز مؤید درستی آن باشد.  در حالیکه ذهن دامنه وسیعتری داشته و مواد کارش هرگونه گزاره های ذهنی وسیع الطیفی میتواند باشد.  از جمله اینکه خیالات، مادّه خام مهمی در دست ذهن است که آنرا با ترتیبات بیشماری میتواند با دیگر چیزها آمیخته و تصورات بدیعی را بوجود آورد.  شعر و ادبیات و داستانها از جمله محصولات این فرآیند است که حائز اهمیت خاص در رشد فرهنگی جامعه است.

   دو نکته مهم قابل ذکر است.  اول اینکه آنچه به علوم نظری یا فیزیک نظری موسوم است حاصل صرفاً تخیلات ذهنی نیست بلکه چنانکه پیشتر و بارها اشاره کرده ایم بر آن بنیادهائی از تجربه استوار است که محصول کار دیگران از پیش است.  مثلاً تا آزمایشات منفی مایکلسون و مورلی منتشر نمیشد، اینشتین بعنوان نظریه پرداز نمیتوانست نسبیت خود را تدوین کند.  یعنی تا رد پای پدیده های عینی در میان نباشد محال است حقیقتی را از هیچ بوجود آورد، مگر بسته به شانس و اقبال باشد.  این همان مشکلی است که مبانی فلسفه با آن دست بگریبانست و به نکته دوم ما مربوط میشود.  نکته دوم سوء درکِ رایج درباره گزاره های ذهنی است که گاهی تصور میشود آنچه از تجزیه و ترکیب گزاره ها در ذهن بوجود آمده باید نمونه آن در دنیای واقعی وجود داشته باشد.  مثلاً تصور اسب بالداری در فضا که از دهانش آتش بیرون آید و از سُم هایش مثل موتور جت نیروی پیشران خارج شود که این نه در دنیای واقع بلکه مخصوص کتابهای داستان است.  گویا این جمله از موریس مترلینگ است که گفته است " محال است که بتوانیم چیزی را تصور کنیم که در جهان وجود نداشته باشد".  کما اینکه اجزای خیال فوق یعنی اسب، بال، آتش، سُم، موتور جت، همگی پیش از این گزاره موجوداتی عینی بوده اند و از ترکیب آنها موجودی ذهنی تخیل شده است!

   از اینرو، علت اینکه افراد در آموزش خود به علم اعتماد میکنند دیدن نتایج آن در زندگی است که به رأی العین میبینند.  بعلاوه، علم خاصیت خود پالائی دارد و به محض اینکه نکته ای اشتباه یا خلافِ واقع واردش شود خودش در صدد کشف  برآمده و آنرا اصلاح میکند.  ضمن اینکه ورود هرچیز جدید به حوزه علم تشریفاتی دارد و تا از فیلترهای متعدد عبور نکرده باشد رسمیت پیدا نکرده ربطی به اعتبار مقام گوینده ندارد.  کما اینکه با تمام اشتهاری که اینشتین داشت، تا نسبیت او با آزمایشات توافقی نشان نداده بود مدتها بعنوان فرضیه قلمداد میشد.  شاید جدول کلمات متقاطع مثال خوبی برای درک روش منحصر بفرد علم باشد که کلیه کلمات در ردیف های افقی و عمودی نه تنها باید معنادار باشند بلکه یکدیگر را پوشش داده تضادی وجود نداشته باشد.  و نکته اخلاقی از همه مهمتر اینکه نباید صرفاً مصرف کننده علم بود بلکه کوشش کرد که خود در صدد کشف حقایق جدیدتر و گسترش دامنه علم باشیم که تا حد امکان دین خود را نیز ادا کرده باشیم.

   آنچه در بالا گفته شد در اثبات این واقعیت است که علم، خود زائیده شک و تردید است و در غیاب روحیه پرسشگری و ابراز شک و تردید اصولاً آنچه موسوم است به دانش تولید نمیشود.  نقطه کاملاً مقابل علم، حوزه ایدئولوژی است که طبعاً دین نیز از زیر مجموعه های آن است.  در این حوزه، روش علم جایگاهی نداشته و پرسشگری امریست مذموم.  چرا؟ چون با توجه به مثال جدول کلمات متقاطع، ناهمخوانی های آن فوراً کشف میشود!  گاهی ادعا میشود شک در الهیات نیز کاربرد دارد ولی در حقیقت شک مزبور شکی نمادین است برای اینکه شما را به آنچه مقرر است برسید برساند.  واضحاً خارج از حوزه الهیات تنها گزینه برای مردم عادی یقین است که ابراز شک خطر جانی در پی خواهد داشت.  بی جهت نیست که در این گونه نظام ها دروغ و ریا رویه ای رایج میشود زیرا برای ادامه حیات، تظاهر به پایبندی به ایدئولوژی حاکم از اوجب واجبات است.  در این نظام ها، گهگاه تصفیه و حذف فیزیکی شدت میگیرد تا آنانی که شائبه هائی از پرسشگری نشان داده اظهارات تردید آمیز بیان کرده اند به هر صورت ممکن حذف شوند.  این عمل تا آنجا پیش میرود که حتی گریبانگیر زندانی های عقیدتی نیز شده شرایطی مشابه ارودگاه های مرگ ایجاد میکنند تا زندانی خود بخود از رنج زندگی خلاص و پاکسازی تکمیل شود.  مشاهده چنین وقایعی هرجا و هر زمان که باشد مبین حضور یک نظام ایدئولوژیک مستبد است. 

   پس بطور خلاصه، هرآنچه بیرون از گستره دانش باشد، مشمول طیفی است که یک انتهای آن ایدئولوژی قرار دارد که با ابراز شک بیگانه، بلکه دشمن است.  در میانه این گستره با مباحثی سروکار است که باور پذیری آنها یا صحت و سقم آنها بستگی به فرد دارد چه گوینده باشد چه شنونده.  در یکسو شک حاکم است که مبتنی بر واقعیت های عینیست، در سوی مخالف یقین مُد اصلی است که مبتنی بر ایدئولوژی و منقولات است.  دشمنی اهل یقین با اهل علم از همینجا سرچشمه میگیرد بویژه اگر حکومت در دست یقینی ها باشد، برای حفاظت از بنیان های فکری خود مجبورند نهادهای علمی مانند دانشگاه را تعطیل و دانشجویان پرسشگر را به مهاجرت تشویق کنند.  یا بودجه نهادهای علمی را چنان کاهش دهند که خودشان خود بخود مضمحل شده احیاناً لکه ای بر دامن حکومت نگیرد.  در عوض، بودجه این نهادهای علمی بسمت خیل عظیم نهادهای برساخته ای سرازیر شود تا با پشتگرمی بیشتری حفاظت از بنیاد یقین را ادامه دهند. 

   اگر واقعاً اینگونه باشد، پس کارها چگونه پیش خواهد رفت؟  مگر با حرف میشود کشوری را اداره کرد؟  قطعاً نمیشود منتها همانطور که پیشتر اشاره شد، موضوع علم در نظام های اینچنینی یک پدیده نمایشی و درجه چندم است که بود و نبود آن علی السویه است.  خط فکری ایدئولوژی غالب از همان بدو ورود مدارس جدید اجازه نداده است روحیه پرسشگری و تفکر انتقادی پا گیرد و بالنده شود درست بهمان دلایلی که در دشمنی اهل یقین با علم ذکر شد.  درعوض، فن آوری، موتور محرک جامعه میشود که اغلب وارداتی و در بهترین حالت دنباله رو آنچه در خارج میگذرد است.  قبلاً در "شبهاتی درباره علم و فن" تفاوت ماهوی ایندو شرح داده شد.  فن آوری همواره قابل خرید است منتها بالندگی این نیز در گرو استقلال و آزادی نهادهای علمیست که در بالا بحث شد. 

    اکنون سوأل اینجاست که یک فرد عادی در جامعه ای که با انواع گزاره ها در فضای خبری روبروست چه رفتاری باید پیش گیرد؟  از یک سو چنانچه با حداکثر شکاکیت با همه برخورد کند هیچ چیز را نباید پذیرا باشد و طبعاً به هیچ حقیقتی نایل نمیشود.  از سوی دیگر چنانچه فرض را بر صحت کلیه اطلاعات گذارد، همه چیز را باید یکسره قبول کرده به همه چیز اعتماد کند.  شک گرائی در درجه اعلای آن حقیقتی را دست نمیدهد و در غیاب کامل آن، درست و نادرست به یکسان ارزیابی شده و تفاوت آندو معلوم نمیشود.  پس شک گرائی یک هنر است که فقط با تمرین و ممارست کسب میشود.  در گام نخست خنثی بودن در قبال دیده ها و شنیده هاست.  در گام بعدی، مطلب را با اطلاعات مسجل که پیشتر صحت آن محرز شده مقایسه کرده اگر مباینتی وجود دارد نپذیرفت که این بسیار با روش علم شباهت دارد.  به افراد یا دستگاه هائی که درستکاری آنها قبلاً آشکار شده میتوان با حفظ حاشیه ای امن اعتماد کرد.  هرجا تبلیغات و پروپاگان هست احتمال حقه و دروغ بسیار است.  از اینرو در جامعه ای که نظام حاکم خود آلوده به فساد و دروغ است پیچ تنظیم شک گرائی را باید تا انتها پیچاند که حقیقت اغلب خلاف آنچه نمایانده میشود است.  قابل ذکر است که امروزه از آن اهل یقین آرمانی دیگر خبری نیست که این طایفه بنده زرق و برق دنیا شده ولی معنویت همچنان عنوانی تشریفاتی و نامتجانس باقی مانده است.

   قیاس از ابزارهای منطق است که در این موارد بسیار کارساز است.  مثلاً در تجلیل معلم گفته میشود شغل انبیا را دارد، اما دیدن او در زندان این شک را تقویت میکند که گزاره نخست تعارفی بیش نبوده.  یا این ایام تبلیغ میشود که بی حجابی باعث فساد و سقوط جامعه است اما تأمل در اوضاع پیش از انقلاب اسلامی حاکی از آنست که سردمداران انقلاب و مروجان این تبلیغات خود از رشد یافتگان دوران بی حجابی هستند که خود نقیض گزاره پیشین است.  از این دست تناقضات بسیار است.  دامنه شک گرائی باید به آموزه های پیشنیان نیز تسری یابد.  مثلاً گفته میشود "علمِ ناقص بدتر از گمراهی است" اما آیا واقعاً چنین است؟  آیا در بیابان، در نبود قطب نما یا gps، جهت یابی تقریبی با خط سیر خورشید گمراهی است چون علمِ ناقص است؟  یا گمراهی در دست روی دست گذاشتن است؟  احتمالاً کسانی که مطلب فوق را گفته اند منظور نظرشان "علوم الهی" بوده تا کسی با علم ناقص بی اجازه ورود نکند!  از این دست موارد هم بیشمار است و تا افکار عامه به یک بازنگری کلی در دیدگاه ها دست نزند و حداقلی از شک گرائی در اذهان پدید نیاید چرخ روزگار کماکان بر همان پاشنه خواهد چرخید که قرنهاست میچرخد.

خلاصه آنکه، امروز شک گرائی از لوازم اصلی زندگانی فرد متعارف در جامعه متعارف است.  در گذشته ها این خصیصه بیشتر نزد دانشمندان و حکما بوده منتها اغلب بخاطر تبعاتی که گفته شد پنهان نگاهداشته میشد.  حکیم عمر خیام نیشابوری که از مفاخر محسوب میشود، مشهورترین شک گرا از این دست است.  رباعیات معروف او فقط پس از فوت در میان نوشته هایش پیدا شد چه اگر در زمان حیات او منتشر میشد بسا خطر مرگ میرفت.  میتوان حدس زد در غیاب فضای پرسش و پاسخ چه میزان استعدادها سوخته شده بر باد رفت، چه تعداد گُلها پیش از شکوفائی پرپر شد همه فقط بخاطر ملاحظه افکار عمومی و جوّ سنگینی که اهل تحجر بر جامعه تحمیل کرده بودند.  برای قرنها نه خود رشد کردند و نه اجازه دادند ملتی بالقوه توانمند خود را از باتلاق بی خبری و رکود نجات داده بار دیگر سرمشق ملل شود.   

  • مرتضی قریب
۳۰
مرداد

شورای ملل مُتحد

    با بروز هر مشکلی در جامعه، طبیعتاً افراد آن در صدد چاره برای رفع آن بر میآیند.  خواه این جامعه یک قبیله کوچک باشد خواه یک کشور بزرگ.  در جوامع نوین، نمایندگان منتخب مردم بصورت سلسله مراتب پست های اجرائی را تصدی کرده تا امورات مردم به بهترین وجه سامان گیرد.  منتها در نظام های دیکتاتوری، این منتخبین شخص دیکتاتوراند که امور را انحصاراً در دست گرفته کار را چنان پیش میبرند که گوئی تنها وظیفه نظام منحصر است به حفظ و بقای خودش.  بحران حاصل از آن نه تنها گریبان مردم همان سرزمین را میگیرد بلکه به غده ای سرطانی برای بخطر انداختن دیگر اعضای جامعه جهانی تبدیل میشود.  چه باید کرد؟

    حدود یک قرن پیش برای رفع تخاصمات بین المللی جامعه ای با نام "سازمان ملل متحد" تأسیس و با اقبال جهانی روبرو شد.  نمایندگان کشورهای عضو بصورت دائمی با حضور خود در این سازمان از شکل گیری بحران هائی که به جنگ منتهی میشود پیشگیری میکنند.  بعلاوه، از بروز اختلافاتی که ممکنست نطفه مناقشات بعدی باشد پیشاپیش جلوگیری کرده سعی در ختم صلح آمیز آن دارند.  نیت اصلی پشت ایجاد چنین سازمانی نیت خیر بوده و فرض بر این بوده که دولتها نماینده ملت های خود بوده و نمایندگان حاضر در سازمان ملل نیز، صدای واقعی مردم خوداند.  اما آیا واقعاً چنین است؟

    طبعاً اگر هم چنین نبوده چاره دیگری جز این در شرایط آنروزگار نبوده است.  کشورهای توسعه یافته و دموکراتیک در پاسخ شبهه مطرح شده طبعاً خواهند گفت که نمایندگان آنها در سازمان ملل واقعاً نماینده ملت اند همانگونه که اعضای حکومت در داخل کشور نیز با رأی مردم بصورت شفاف انتخاب میشوند.  پس نکته کجاست؟  نکته اینجاست که در بیش از نیمی از کشورهای جهان شیوه دموکراتیک رعایت نشده و لذا نمایندگان آنها در سازمان ملل لزوماً ملت خود را نمایندگی نمیکنند!  شاید از منظر سرزمینی، بسیار بیش از نیمی از کره زمین در اختیار حکومت های خودکامه باشد که با درجات متفاوت از شدت و ضعفِ استبداد حکمرانی میکنند. 

    کشوری را در نظر گیرید زیر سیطره سیستمی خودکامه با شدید ترین درجات استبداد باشد.  حکومتی که با مردم خود دشمن بوده و هر سوألی را با سرکوب پاسخ داده با کوچکترین بهانه آنها را از زندگی ساقط و ثروت آنها را تصرف و حتی مزارشان را تخریب کند. ثروت کشور را به هزینه ویرانی آب و خاک و منابع طبیعی بیغما برده، در یک کلام آینده آن سرزمین را نابود سازد.  لذا چنین مردمی نه صدائی در داخل دارند، و نه در خارج در سازمان ملل شکایتش شنیده میشود.  چرا که نماینده مستقر در سازمان ملل که طبق تعریف باید نماینده ملت خود باشد جز مهره ای از همان نظام جهنمی نیست.  در چنین شرایطی بکجا باید پناه برد؟

    در چنین شرایطی هرچه پند و اندرز بوده به درب بسته خورده بطوریکه همه متفق القولند که سخنرانی بس است.  تجربه نشان داده که ایدئولوژی هرچند هم در ابتدای کارش آرمانگرا باشد، بمرور زمان تبدیل به فرقه ای متحجر میشود که تنها دغدغه اش بقای خودش است بهر قیمت ممکن.  در چنین وضعیتی حرف و سخن جایگاهی ندارد و کار از گفتار و پند و اندرز گذشته بقول قدما: دوصد گفته چو نیم کردار نیست.  پس چاره ای نیست جز آنکه آستین ها را بالا زده کرداری در عمل انجام داد.  شما بهترین سخنران هم که باشید، بزرگترین علامه دهر هم که باشید تکنفره نمیتوان کاری را از پیش برد.  پس چه باید کرد؟

    تجربه تاریخی نشان داده که در بهترین حالت با وجود نیات خیری که سازمان ملل از خود نشان داده نسبت به انرژی ای که صرف شده اثر چندانی نداشته است.  مثلاً انواع کمک های مالی و غذائی که طی سالها برای آفریقا فرستاده شده است چه سودی داشته است؟  جز آنکه عمدتاً راهی جیب های گشاد خودکامگان مستقر در آنجا شده و بحران خشکسالی، قحطی، کمبود آب، فقدان بهداشت، کماکان بد و بدتر شده.  از همه مهمتر، تنش های سیاسی نه بهتر بلکه مدام بدتر شده و قانون نتوانسته جای خود را پیدا کند.  لذا بنظر میرسد باید کم کم از سازمان ملل قطع امید کرده و در عوض، در کنار سایر راه حل هائی که عُقلا بفکرشان میرسد، راهکار اساسی ذیل را مد نظر قرار داده برای استقرار آن کوششی بین المللی آغاز شود.

   پیشنهاد میشود ضمن احترام به چارچوب فعلی سازمان ملل، سازمان ملل متحد واقعی شکل گیرد و مستقل از آن در سطح بین المللی وظیفه خود را انجام دهد؛ وظیفه ای که تاکنون از عهده سازمان ملل فعلی ساخته نبوده است.  کدام وظیفه؟  اعزام یک نماینده از سوی ملت ها، و نه دولت ها، به تشکیلات جدید برای بازتاب صدای واقعی ملت ها و ترتیب اثر به خواسته های آنان.  ممکن است کشورهای توسعه یافته ادعا کنند نماینده فعلی در سازمان ملل همان نقش را دارست.  چه بهتر، منتها استبعادی ندارد که مستقلاً شخصیت دیگری هم در این تشکیلات جدید حاضر شده چه بسا همان افکار را نمایندگی کند.  اما کاربرد اصلی این نهاد جدید برای حکومتهای استبداد زده ای است که گاه ملتی را بدون سروصدا نابود میکنند.  کارکرد اصلی چنین نهادی برای انعکاس صدای فروخورده ملت های تحت ستم است.  برای آنکه نام و برنامه آن با سازمان ملل خِلط نشود بهتر است نام "شورای ملل متحد" یا چیزی مشابه برای آن انتخاب شود که ما از این پس آنرا با "شورا" یاد میکنیم.

    اگر وجود شورا لازم و نافع است چرا در ابتدای شکل گیری سازمان ملل این ایده محقق نشد؟  اصلاً فلسفه وجودی آن چیست؟  باید یادآور شد هر زمانه ای اقتضائات خود را دارد.  امروزه سامانه فضای مجازی و ارتباطات همگانی چنان است که ارتباط بین آحاد مردم در سراسر زمین را میسر ساخته است، چیزی که صد سال پیش تصورش هم نمیرفت.  لذا باتکای فن آوری روز میتوان امیدوار بود که افکار واقعی جوامع بدرستی و بدون واسطه بازتاب داده شود و رسماً در شورائی متشکل از نمایندگان ملت ها به بحث و شور گذاشته شود.  چه حاصلی دارد؟  در درجه اول، میتواند روی سازمان ملل فعلی و تصمیمات آن اثرگذار باشد.  مهمتر از همه سخت تر کردن کار برای دول غربی خواهد بود که برای استمرار منافع خود حاضرند چشم بر فساد حکومت های مستبد ببندند.  بعلاوه، در صورتی که به صدای آن توجه نشود تمهیداتی مثل بایکوت کردن تجارت و معامله مردم دنیا با فلان حکومت متجاوز میتواند در دستور کارش قرار گیرد. 

    شورا چگونه ایجاد شود؟  بنظر میرسد کاریست که باید توسط حقوقدانان و وکلا آغاز و بتدریج با همیاری دیگر متخصصین بر بنیاد مستحکمی قوام گیرد.  بعلاوه برای بیشترین اثرگذاری لازم باشد که از همان ابتدا در سطحی بین المللی پا گرفته و طی فراخوانی عمومی نظر موافق جهانی را جلب کند.  حقیقت آنست که در دنیای حاضر فعالیت های تکنفره، هر قدر هم عالی باشد، جواب نمیدهد.  فقط در سایه کار گروهی و منطقی عده ای با نیات خیر است که میتوان به اثر بخشی نتایج امیدوار بود.  نمایندگان منتخب مردم هر کشوری میتواند با توجه به سازوکارهای موجود در فضای مجازی انتخاب شده و نهایتاً شورا موجودیت خود را علنی ساخته بر نظام تصمیم گیری بین الملل اثرگذار شود.  شاید بدین گونه تمام تظلمات پراکنده ای که گوشه و کنار دنیا طلوع و بی نتیجه غروب میکند بتواند در داخل چنین سامانه ای کانالیزه شده مؤثرتر از پیش واقع شود.

    خوشبختانه حرکت عمومی جهان به سمت و سوئی میرود که بیش از پیش نقش بالقوه مردم در اثر گذاری بر دولت ها بیشتر شده چه بسا روزی فرارسد که بوروکراسی سنتی کوچک شده نقش مستقیم مردم در تصمیمات مهم کشوری بارزتر گردد.  فن آوری هم اکنون چنین امکاناتی را اجازه داده و بر کنشگران سیاسی و اندیشمندان است که بهترین بهره برداری ممکن از امکانات موجود را تدارک بینند.  افزایش بی رویه جمعیت جهان و سیل آوارگان، فشار بر منابع ثابت و در حال مرگ کره زمین، سوراخ اوزون، گازهای گلخانه ای، تغییرات اقلیمی، خشکی دریاچه های طبیعی ناشی از سوء مصرف و فشار فزاینده جمعیت، فرسایش خاک، جنگل زدائی، و هزاران مصیبت دیگر که بر شدت آن مرتباً افزوده میشود چاره دیگری بر پیش پای دلواپسان نمیگذارد الّا صدای خود را که فی الواقع صدای مردم است بگوش سایر دردمندان رسانده بلکه در قالب این شورا بطور نظام مند از وخامت هرچه بیشتر اوضاع چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی جلوگیری کنند.

خلاصه اینکه، هر سیستمی مختصات خاص خود را دارد و از یک موتور بُخار نمیتوان موتور احتراق داخلی را انتظار داشت.  متشابهاً نظامی بشدت تبهکار قابل تبدیل به نظامی درستکار نخواهد بود و سخنرانی و پند و اندرز اثری نخواهد داشت.  بعنوان حرکتی مدنی، کمترین کاری که میتوان انتظار داشت برپائی شورائی از نمایندگان واقعی ملت هاست که متحداً در تشکیلاتی بهمین نام با بازنگری در قواعد بازی آنرا بنفع خود تغییر دهند.  که اگر بدرستی پا گیرد، باطل السحر نظام های اهریمنی خواهد بود.  طبعاً این مهم، نیازمند حرکتی حساب شده و هوشمندانه است.

  • مرتضی قریب