فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

۱۶
خرداد

فلسفه و نقش زبان

    دوستی در پاسخ به گفتار اخیر و یکی دوتای قبلی، مطالبی را مطرح کرده اند (در ذیل گفتارها موجود است) که شایسته است از نظر اهمیت در دو بخش جداگانه بصورت دو مطلب مستقل بدان پرداخته شود.  اکنون به بخش اول مطالب مطروحه وی یعنی فلسفه نظری میپردازیم.

     پیش از هر چیز مجدداً یادآور میشویم که آنچه امروز فلسفه نامیده میشود، در واقع باقیمانده فلسفه باستان است.  دایره فلسفه که در ابتدا شناخت همه چیز بود کم کم کوچک و کوچکتر شد.  باین معنی که ریاضیات و علوم دقیقه از آن جدا شده و خود شاخه های مستقل علم را تشکیل داد.  مسائل مربوط به نفسانیات و رفتارهای بشری نیز به روانشناسی و حوزه های وابسته مهاجرت کرده وارد دستگاه علمی شد.  بهمین ترتیب موضوعات سیاست و موسیقی و هنر و ادبیات به رشته های مستقلی تبدیل شده و در نهایت آنچه باقیمانده است امروزه تحت نام "مابعدالطبیعه" موضوع اصلی فلسفه را تشکیل میدهد.  لذا امروزه هنگامی که بحث از فلسفه بمیان میآید منظور همین مباحث نظری است چه اینکه بحث در خصوص مادّه و زمین و آسمان که محل بحث قدما بوده دیگر باید لابلای کتب علوم پی گرفته شود.  هسته مرکزی مابعدالطبیعه همچنان بحث اصلی ارسطو در باب "وجود" است بهمان قسمی که در فصل "فلسفه مشّاء" بحث شد.  یعنی بحث "چیستی" و "هستی" در باب جهان و آفریدگار و نیز انسان بمنزله موضوع محوری آن.  طبعاً مهمترین سوألات آن درباره ازل و ابد، حدوث و قدم، جبر و اختیار، سکون و تغییر، مادّه و ذهن و امثال آنست.  شاید روزی این سوألات نیز پاسخ محکم و متقن مشابه سایر سوألات پیشینیان که امروزه دیگر روشن شده است پیدا کند.  بعبارت دیگر حوزه متافیزیک بمعنای بی پاسخگو بودن ابدی آن نیست.  

     نکته ظریف و مهم اینجاست که به تفاوتها دقت شود.  روش فلسفه بطور کلی با روش علم متفاوت است.  در فلسفه از گمانه زنی استفاده میشود.  بدین معنی که هرکس از دیدگاه خود درباره موضوعی صحبت کرده و راجع به صدق و کذب آن حکم میدهد (هرکسی از ظن خود شد یار من).  لذا آرای حکما متفاوت و بعضاً متضاد با یکدیگر است که در گفتارهای قبل مفصلاً درباره آنها بحث شد.  جالب اینکه هرکس هم یقین دارد که فقط نظر خودش درست است.  دلیل وجود اینهمه عقاید متضاد دقیقاً در اینست که از تجربه استفاده نمیشود چه اینکه فلسفه کاری با تجربه و دنیای واقعی ندارد.  از همین روست که گاهی گمانه زنی اتفاقاً درست از آب در میآید، مثل نظریه اتم، و در بسیاری مواقع غلط.  هر ایدئولوژی و مکتب فکری دیگر هم که با تجربه و دنیای واقعی سروکار نداشته باشد همین گونه خواهد بود.  برعکس، علم و روش علمی از تجربه بطور مستقیم یا غیر مستقیم (همانگونه که مصادیق آن قبلاً گفته شد) استفاده میکند و از همین رو نتایج آن قبول عام پیدا میکند.  حتی عامّه مردم که تخصص لازم را ندارند با دیدن نتایج علم و برخورداری از آن در زندگی روزمرّه به حقیقت آن اقرار میکنند.  این در حالیست که فلاسفه به ندرت در خصوص موضوعی به اجماع رسیده اند زیرا بحث های آنان فقط بکمک ذهن بوده و فصل مشترکی با تجربه نداشته است.  البته همه اینها که گفته شد به معنی آن نیست که در این حوزه گمانه زنی نکنیم و در جستجوی پاسخ نباشیم بلکه به معنای اینست که توقع پاسخ یکدست  و سر راست نداشته باشیم.  

     در بخش های گذشته آنچه استنباط از روش علمی درباره مادّه و ذهن میتوانست باشد گفته  شد.  اما درباره جبر و اختیار بد نیست بخشی از کتاب "در تسلای فلسفه" بوئتیوس، رجل سیاسی امپراطوری گوت ها که حدود 524 میلادی در زندان نوشته بود را (مقتبس از کتاب آثار کلاسیک فلسفه، نایجل واربرتون) نقل کنیم.  او برای تسلای دل خویش که چرا از اوج عزت به حضیض مذلت افتاده چنین طرح موضوع میکند:  "چگونه ممکنست آدمیان مختار باشند و حقیقتاً در اعمالشان آزادی داشته باشند و همزمان خدائی هم باشد که دقیقاً از پیش میداند چه افعالی قرار است از او سر بزند.  اگر خدا میداند که ما قصد انجام چه کاری را داریم پس به هیچ وجه روشن نیست که چگونه ما حقیقتاً مختاریم اراده و خواست خود را به فعل در آوریم".  وی در ادامه سعی میکند پاسخی سنجیده از دید فلسفه برای این پرسش بغرنج پیدا کند.  او میپذیرد که خداوند مقدّر کرده است که وقایع بطور اجتناب ناپذیر در آینده واقع شود.  ضمناً خداوند پیش آگاهی دارد یعنی پیشاپیش از وقوع آنچه در آینده واقع میشود آگاه است، چیزی که انسان از آن بی بهره است.   بوئتیوس معتقد است که انسان همچنان مختار است و این اختیار منافاتی با علم خداوند ندارد.  زیرا به اعتقاد وی، خداوند فارغ از زمان است و در اکنونی ابدی بسر برده و برای او گذشته و حال و آینده یکیست.  این توجیهات ضد و نقیض اگر برای تسلای یک محکوم به اعدام کافی بوده ولی معلوم نیست خوانندگان کتاب را نیز اقناع کند.  چه این همواره بحثی همیشگی بوده که مسئولیت در قبال اختیار است و اگر اوضاع عالم از ازل برنامه ریزی شده باشد دیگر توقع مسئولیت نابجاست.  کماکان پرسش از دید طبیعی همچنان برجاست که بالاخره نیروی محرک در انسانها چگونه است؟ آیا همه چیز قبلاً در ما برنامه ریزی شده است؟  بخشی ممکنست اینگونه باشد.  انسان و سایر حیوانات دستکم در وجود غریزه مشترکند و اگر اثر ژن ها را نیز در نظر گیریم در اینصورت نوعی جبر حاکم است.  گو اینکه برخی معتقدند که در طولانی مدت تربیت و آموزش میتواند اثر آنرا کمرنگ کند.  یا با استفاده از مهندسی ژنتیک، پدر و مادر دخالت کرده و استعداد خاصی را در فرزند آینده تقویت کنند.  اینها همه مسائلی است که وزنه جبر را کم اثر میسازد.  اما فارغ از همه اینها، میدانیم و اینگونه احساس میکنیم که در امور روزمره صاحب اختیاریم و نمیتوان آنرا نادیده انگاشت.  اما در حوزه جمادات چه؟  آیا در دنیای بیرونی، جبر حاکم است؟  با مثالی که میزنیم شاید بتوان آنرا رد کرد.  فرض کنید در عصر دکارت، ناگاه منجمین متوجه نزدیک شدن یک خرده سیاره عظیم بسمت زمین شدند.  رصد های متعدد و محاسبه مسیر توسط منجمین، ماوراء هرگونه شک و تردیدی مسجل ساخت که در روز و ساعت مشخصی با زمین برخورد خواهد کرد و حیات را نابود خواهد ساخت.  طبعاً از دست هیچکس کاری ساخته نیست و همه پذیرای مرگ میشوند.  این معنائی جز جبر نمیدهد.  اما تصور کنید این حادثه در زمان معاصر واقع شود.  در این زمان امید میرود که زرادخانه های بیمصرف صاحبان سلاح اتمی مفید واقع شده و سیارک مهاجم را حتی قبل از نزدیک شدن نابود یا دستکم از مسیر منحرف سازد.  در اینجا آنچه قرار بود حتمی و لایتغیر باشد دیگرگونه میشود.  هرچند شخص مخالف همچنان میتواند اینرا هم نوعی جبر بداند.  اما پذیرش اختیار یک حسن بسیار بزرگ برای بشریت دارد زیرا آینده را ناشی از اعمال شما دانسته و شما را مسئول عواقب آن میداند.  مثلاً همه آنچه ناشی از دست اندازی های انسان بر سر محیط زیست این سیاره میآید شما و سایر انسانها را مسئول میداند.  آنها که خاموشند نیز در عواقب آن سهیم اند.  درباره محیط زیست و بلائی که در این چند دهه برسر آن آمده و پیامدهای آن چه در حوزه ملی و چه در مقیاس جهانی  قبلاً اشاره ها شده است.  شاید توجیهی برای بی توجهی همانا عقیده به مسلوب الاختیار بودن است و یا عقیده رایج به اینکه هرچه پیش آید خوش آید!

     هنوز که هنوز است این پرسش اصلی فلسفه بر سر جای خود باقیست و آن اینکه "مادة المواد" چیست؟  حکمای باستان هریک چیزی گفته اند.  یکی گفت آب، یکی گفت هوا، دیگری گفت آتش، و بالاخره یکی هم گفت خاک و سپس ایده عناصر چهارگانه ابداع شد.  اما امروز دانشمندان متفق القولند که عنصر اصلی ئیدروژن است.  البته این ایراد همیشه هست که این خود از چه ساخته شده و با اینکه پاسخی هم وجود دارد ولی مهم توجه به این واقعیت است که حقایق مانند پوسته های پیاز لایه لایه است.  فعلاً مهمترین راز طبیعت کشف شده که همه آنچه دور و بر خودمان و بلکه در کل جهان هستی میبینیم همه و همه از ئیدروژن مشتق شده.  اگر کسی از افشای این راز مهم به شگفتی در نیامده باشد باید گفت اصلاً استعدادی در درک باقی شگفتی های عالم ندارد.  برخی میخواهند پرسشها را تا آنجا ادامه دهند تا ثابت کنند هیچ نمیدانیم.  این مانند مسافریست که مقصد او کویر است اما از هیچیک مناظر دلکش میان راه که از کوهپایه و جنگل و چشم اندازهای بدیع عبور کرده و مدتی را سپری کرده چیزی بمیان نمیآورد جز پوچی انتهای مسیر.  رهروان حقیقی، همانا پیوسته در راه بودن را هدف میدانند و از طی طریق چیزها میآموزند و از شگفتی ها به وجد میآیند.  دانشمند هیچگاه متوقف نمیشود و هم اکنون نیز تحقیقات و مطالعات پیرامون مبداء اصلی ئیدروژن و اینکه لحظات اولیه عالم چگونه بوده همچنان ادامه دارد.  اینکه جایگاه فعلی در میزان آگاهی هایمان را همسنگ انسان عصر حجر بدانیم و بگوئیم تا علت العلل کشف نشود هیچ کاری انجام نمیشود ناشی از عدم درک درست واقعیت هاست.  البته گاهی هم ناشی از عناد است زیرا گروهی اساساً با روش علمی دشمن بوده و بعضاً آنرا علم محوری یا علم پرستی عنوان کرده اند.  اینان از موفقیت های علم ناخشنودند حال آنکه در واقع از عدم موفقیت راهکار های بدیل خود در رنجند.  در هر حال بنظر میرسد ادامه مسیر علم در مرزهای دانش روزی با برخی از پرسش های اصلی فلسفه و پاسخ آن درآمیزد و مجدد بین ایندو پیوند برقرار شود.

     اما فعلاً علم و مابعدالطبیعه بر دو مسیر مختلف سیر میکنند.  اصولاً برخی از فلاسفه معاصر موضوع مابعدالطبیعه را یک مشکل مرتیط با زبان دانسته و اصلاً سزاوار نام فلسفه نمیدانند.  اینان را اعتقاد بر اینست که اینگونه موضوعات بکلی مهمل و بی معناست.  یکی از این فلاسفه بنام ای جی آیر بر معناپذیری تکیه کرده و احکام را از این منظر به سه دسته تقسیم کرده است.  از نظر وی، یک حکم یا بنا بتعریف خودش صادق است که مشکلی نخواهد داشت.  یا در غیر اینصورت باید پرسید که حکم تحقیق پذیر هست یا نه؟  در صورت تحقیق پذیر بودن یا حکم مزبور صادق است یا کاذب که در هر حال مشکلی نیست.  مشکل آنجا ظاهر میشود که حکم مزبور تحقیق ناپذیر باشد یعنی نه صادق است و نه کاذب.  به زعم آیر بسیاری از احکام فلسفه از این قرارند یعنی مهمل و بی معنا.  بعنوان مثال به این گزاره توجه کنید: "در خواب و در بیداری رنگ های سبز و آبی با گربه ها میجنگند".  با اینکه هر یک از اجزاء معنا دارد لیکن تحقیق صحت و سقم این گزاره ناممکن بوده و ملاکی برای ارزیابی آن پیدا نمیشود.  ایشان یکی از دلایلی که ما اغلب خود را در مباحث فلسفی سرگردان میبینیم این میداند که اصولاً این مباحث مانند علوم تجربی نیست.  علوم با جهان واقع سروکار دارد و زبان در این میان وسیله ایست برای بیان و تفسیر حقایق.  در حالیکه فلسفه فقط و فقط با زبان سروکار دارد و تلاش آن سروکله زدن با اصطلاحات خشک و خسته کننده و سرگیجه آور بوده و سردرگمی خواننده در پایان.  فلسفه در حقیقت کاری با عالم واقع ندارد که اگر داشت میشد علم و خارج از دایره فلسفه.  بیجهت نیست که در مباحث پیشین برخی از این تلاشها گاه با لفاظی بی شباهت نبود.  

     در انتها بد نیست انتقادی بر خود وارد کنیم.  مکرر در مکرر دیده شده و میشود که ما در جستجوی معرفت صرفاً بدنبال نام های بزرگ میگردیم تا بلکه عقاید خود را با گفته های آنان همسو پنداریم.  در این تلاشهای مجدانه به تنها چیزی که توجه نمیشود رجوع به خود و پرسش از درون خود است.  این یک بیماری مزمن و الیته مسری در جوامع جهان سوم است که مرتب در جستجوی نام های بزرگند تا خود را بدانها منتسب و از زحمت فکر کردن خود را رها کنند.  اگر بگویند کانت یا هگل چنین و چنان گفته دیگر مخاطب جرأت اظهار وجود پیدا نمیکند.  آیا کافی نبود که دنیا 2000 سال اسیر ارسطو و تقریرات این استاد بزرگ یگانه باشد؟!  مادام که این بیماری رواج داشته باشد امید صلاح و خیر نیست.  عجیب آنست که مؤمنین در این زمینه ید طولائی دارند.  مکرر دیده شده، حتی در رسانه های رسمی، که برای توجیه فلان موضوع دینی گوینده متوسل به فلان کتاب یک اروپائی یا تعریف و تمجید بهمان آمریکائی شده و صدق گفته خود را لابلای تعریف و تمجیدهای آنان میجوید.  یعنی اینکه تو خود و استدلال خود را قابل نمیدانی.  جز نهایت استیصال نام آنرا چه میتوان گذاشت.  داروی این بیماری چیزی نیست جز تبری از این عادت زشت و پرهیز از تقلید و دور ریختن خرافاتی به قدمت تاریخ.   باید این روحیه را در اطرافیان خود تقویت کرد که جستجو را در بادی امر از درون خود آغاز کرد.  منظور تعقل گرائی صرف نیست بلکه رجوع به پایگاه داده درونی و مجموعه تجربیات و مشاهدات قبلی.  و البته درآویختن به دانش زمانه. 

  • مرتضی قریب
۱۷
تیر

علیّت و رویکرد جدید

     در توضیح حکمت مشّاء دیدیم که بدنبال بحث وجود، خود بخود بحث علیّت نیز بمیان کشیده شد.   گفتیم که طبق این اصل هیچ موجودی خود بخود و بدون علت وجود پیدا نمیکند.  بعلاوه، گفتیم که اصولاً شکل گیری علوم و انواع دانش ها در سایه پذیرش این اصل بوده است.  بدون پذیرش اصل علیّت هرگونه تلاش در جهت فهم پدیده های طبیعی با شکست مواجه شده و میشود.  مشاهدات انسان نیز همواره مؤید وجود چنین اصلی بوده است.  در سایه وجود این اصل است که بشر توانسته بر دامنه معلومات خویش افزوده و موفق به کشف قوانین طبیعی به اتکای روابط علت و معلولی شود.  بطور خلاصه گفتیم که بعقیده فلاسفه، علیّت بدنبال خود حتمیت را نیز بدنبال میآورد و معلول، وجوب پیدا میکند.  اعتقاد بر اینست که بنا بر اصل علیّت جهان تابع یک نظام ضروری و حتمی بوده و در آن روابط موجودات با یکدیگر توسط اصل مزبور دیکته شده و تنظیم میگردد.

    آنچه گفته شد دریافت رایج علوم و بویژه فیزیک تا قرن بیستم میلادی بوده است.  از اوایل قرن بیستم، مشاهداتی که در حوزه اتمی و زیر اتمی صورت گرفت تردید هائی را در درک ما از علیّت ایجاد کرد.  نکته ای که باید بدان توجه خاص کرد نوع مشاهداتی است که باعث شد این تغییر نگرش صورت پذیرفته و نوع تجربیاتی که پایه های علیّت را متزلزل کرد.  بعبارت دیگر، مادام که با حوزه اتمی و زیر اتمی سر و کار نمیداشتیم هیچ بهانه ای برای این تغییر دیدگاه  بوجود نمیآمد و دیدگاه سنتی همچنان پابرجا میبود.  اتفاقاً اینجا محل مناسبی است که یکبار دیگر به تفاوت دیدگاه های "فلسفی" و دیدگاه های "فیزیکی" توجه کنیم.   فیلسوف بنا به دیدگاه فلسفی خود و بنا به آنچه که مثلاً عقل اقتضا میکند، درباره جهان و کارکرد آن نظری قاطع ابراز میکند.  مثلاً در این مورد خاص میگوید که امور جهان بر پایه روابط علت و معلولی است و اصل علیّت در تمامی امور جاری و برقرار است.  فیزیکدان نیز با این نظر موافق است چه اینکه در مشاهداتی که داشته است همواره درستی آنرا دیده و به اتکای درستی آن موفق به کشف بسیاری از  قوانین طبیعت نیز گشته است.  اما تفاوت ظریفی که هست اینکه فیزیکدان به قوانین و اصول کشف شده تا آنجا احترام میگذارد که اینها توسط مشاهدات جدیدتر نقض نشده یا شکل کاملتری عرضه نشده باشد.  زیرا همانطور که قبلاً گفتیم، قوانین فیزیک (و البته سایر علوم) جامعیت قضایای ریاضی را ندارد و قوانین تجربی را باید تا آنجا پذیرفت که هنوز مشاهده ای آنها را تصحیح یا تکمیل و یا حتی نقض نکرده باشد.   همینجا باید متذکر شد که شکل های جدیدتر قوانین، معمولاً در جهت تکمیل و تعمیم قوانین قبلی است و اینگونه نیست که هربار با ارائه قوانین جدیدتر بساط قوانین قدیمیتر بکلی دور ریخته شود.   مکرر دیده شده که برخی دانشجویان و دانش پژوهان به علت این نگاه سطحی دچار سوء برداشت شده و به این بهانه که قوانین علوم جدید هربار دستآورد های سابق خود را نقض میکند از علم و روش آن رویگردان شده به دامان شبه-علم پناه میبرند.   البته برای آنها که خواهان نتیجه گیری سریع بوده و فاقد صبر و مداومت کافی هستند شاید این بیت سعدی مصداق وضع آنان است "که ای مدعی عشق کار تو نیست - که نه صبر داری نه یارای ایست".  شبه-علم راه میانبری است که در هر صورت به نتایجی می انجامد با صورتی بظاهر علمی و آبرومندانه.  در گفتارهای قبلی، بویژه در بحث  "حاشیه ای بر علوم فیزیکی"، مثالهائی از این دست داده شد.   

      در اوائل قرن بیستم با کشف بکرل درباره پدیده "رادیواکتیویته" و کارهای درخشان بعدی در این زمینه توسط خانم و آقای کوری، فیزیک آبستن بحرانی اساسی شد.  البته همزمان، پدیده "تابش جسم سیاه" و تلاش ناموفق فیزیک کلاسیک در توجیه آن، مشکل فیزیکدانان را دو چندان کرد.  در این هنگام، فیزیک به بلندترین قله موفقیت های خود رسیده بود و طبعاً فیزیکدانان امیدوار بودند این چند پدیده بظاهر پیش پا افتاده را نیز حل کنند.  اما همانطور که میدانیم، چنین نشد و تلاش هائی که در حل این مشکلات صورت گرفت روش جدیدی فراروی فیزیک قرار داد که به "فیزیک نوین" مشهور شد.  از اینرو بدنه اصلی فیزیک که تاکنون سروکاری با دنیای جدید اتمی نداشت و در قلمرو خود بسیار موفق بوده، و البته همچنان هست، به "فیزیک کلاسیک" نام گذاری گردید.  بار دیگر تأکید میکنیم که ظهور فیزیک نوین بمنزله اسقاط فیزیک کلاسیک نیوده بلکه پیدایش آن ناشی از نیاز برای توجیه رفتار ماده در قلمرو بینهایت کوچک هاست.  مانند آنست که ما هنوز، همچنان، از هندسه اقلیدسی برای ساختمان سازی و بسیاری از مسائل روزمره خود با اطمینان استفاده میکنیم در حالیکه، در حقیقت امر، در ابعاد بزرگ قابل قیاس با شعاع زمین آنچه درست است هندسه کروی بوده و در مسافات بزرگ روی کره زمین باید از آن استفاده کرد.  گویا اولین باری که چنین حاجتی افتاده بود، در حکومت یکی از تزارهای روسیه بوده که برای احداث ریل قطار به نواحی دوردست این کشور اختلافی بین مهندسین در مورد کوتاه ترین راه بروز کرده بود.  کوتاه ترین راه لزوماً خط مستقیم نیست بلکه به هندسه سوژه بستگی داشته و اصطلاحاً ژئودزی گفته میشود.  

     در پدیده رادیواکتیویته، اگر مثلاً 1000 اتم از یک عنصر رادیواکتیو با نیمه عمر یک روز داشته باشیم، مشاهده نشان میدهد که پس از سپری شدن یکروز حدود 500 اتم تجزیه و به عنصر دیگری بدل میشود.  در واقع، هسته آنها دچار واپاشی شده و عنصر دیگری را میسازد.  پس از گذشت 2 روز از عنصر اولیه حدود 250 عدد هنوز باقی است و پس از یک نیمه عمر دیگر یعنی گذشت 3 روز فقط حدود 125 عدد برجای میماند و همینطور این فرایند ادامه مییابد.  در این توضیح از واژه "حدود" استفاده کردیم برای تأکید بر این حقیقت که پروسه مزبور فرایندی آماری است.  بعبارت دیگر، اگر یکی از این هسته ها را فرضاً آنقدر بزرگ کنیم که برای شما قابل رؤیت باشد و آنرا زیر نظر بگیرید، نمیتوانید بگوئید که پس از یکروز واپاشی میکند.  ممکنست 100 روز و حتی 1000 سال هم سپری شود و اتفاقی نیافتد.  و برعکس چه بسا پس از چند دقیقه متلاشی شود.  هیچکس نمیداند.  کسی از این راز سر بمهر آگاهی ندارد.  در اصطلاح میگوئیم احتمال تجزیه یک هسته در واحد زمان مقداریست ثابت و مستقل از زمان که در آزمایشگاه قابل اندازه گیری است.  به زبان دیگر بین هسته رادیواکتیوی که 1000 سال پیش بوجود آمده و هسته دیگری از همان نوع که چند دقیقه پیش متولد شده (و هردو دارای نیمه عمر 1 روز هستند) هیچ تفاوتی از نظر احتمال تجزیه شدن وجود ندارد!  این مطلبی است بس عجیب که با تجارب معمول ما نمیخواند.  در دنیای ما، پیر کهنسالی که 120 سال زیسته بسیار بیشتر در معرض خطر مرگ طبیعی قرار دارد تا کودکی یکساله.  علاقمندان میتوانند توضیح بیشتر را در مطلب " آیا لاندا همان احتمال است، 95/4/2" بیابند.  آیا میتوان ادعا کرد که این پدیده تابع هیچ قانونی نیست؟  پاسخ اینست که با آنکه درباره یک هسته نمیتوانیم اظهار نظر کنیم، با این وجود درباره تعداد زیاد آنها میتوان به قوانین آمار پناه برد.  همانطور که در مثال بالا تشریح کردیم قانون تجزیه رادیواکتیو از بطن مشاهدات آماری سر بر میآورد.  چنانچه این مثال را بزبان ریاضی بیان کنیم (قوانین فیزیک با کمک ریاضی تعمیم می یابد) به رابطه ساده ای بین تعداد تجزیه در واحد زمان و تعداد اتمهای اولیه در هر لحظه پی خواهیم برد.  اما نتیجه دوم و بمراتب مهمتر آنکه در این پروسه روابط علت و معلولی وجود ندارد.  بعبارت دیگر علیّت در اینجا هیچکاره است.  مرگ طبیعی یک پیر 120 ساله به "علت" فرسودگی و از کار افتادن سیستم های حیاتی اوست که در سنین بالا بسیار محتمل است.  اما هسته رادیواکتیو مذکور در قبل با گذشت 1000 سال همچنان پا برجاست در حالیکه هسته مشابه دیگری چند دقیقه پس از تولد، واپاشی کرده از بین میرود.  هیچ علتی برای این رفتار نمیتوان تراشید.  از همین رو پیش بینی آینده بر مبنای وضعیت حال برای ما ناممکن است.  علیّت با خودش حتمیت (وجوب) را بدنبال میآورد و بهمین دلیل موفقیت دانش و پیش بینی آینده مرهون نقش اساسی این قانون است.  اما اینجا میبینیم که علیّت در زیربنائی ترین بخش ماده (اتم و هسته آن) بی اثر و منفعل است.  بدنیست این سوأل امتحانی را بار دیگر مرور کنیم:

سوأل- در پدیده تجزیه رادیواکتیو چه میتوان گفت و آنرا چگونه تفسیر کرد؟

         الف- رابطه علت و معلولی وجود دارد و پس از سپری شدن هر نیمه عمر، دقیقاً نیمی از هسته ها تجزیه میشود

           ب- رادیواکتیویته از جمله مواردی است که رابطه علت و معلولی برای آن کار نمیکند

           ج- چون در مقیاس ماکروسکوپیک رابطه علت و معلولی وجود دارد لذا منطقاً در دنیای میکروسکوپیک نیز باید صحیح باشد

           د- تجزیه رادیواکتیو تابع هیچ قانونی نیست

با توجه به توضیحات بالا بنابراین بنظر میرسد گزینه "ب" گزینه درست باشد. 

     توجه خواننده را بدین مطلب جلب میکنیم که فقدان حتمیت در حوزه ذرات بنیادی که خود ناشی از عدم کارکرد علیّت بوده است مانع از آن نیست که هیچ قانونی حکمفرما نبوده باشد.  منتها قوانینی که اینجا بکار میرود، قوانین احتمالات هستند که سابقاً با موفقیت در فیزیک کلاسیک و حوزه ماکروسکوپیک بکار میرفت و همچنان نیز بکار میرود.  موفقیت احتمالات در حوزه اتمی و زیر اتمی همانقدر محرز است که موفقیت شرکت های بیمه و درآمدهای کلان آنان در زندگی روزمره.  ما درباره وضعیت سلامتی و پیشبینی مرگ یک نفر بطور منفرد نمیتوانیم با دقت و قطعیت اظهار نظر کنیم.  اما پیش بینی این خصوصیات درباره یک جمعیت با دقت بیشتری امکان پذیر است.  هرچه تعداد این جمعیت بیشتر باشد نتایج پیش بینی های ما نیز دقیقتر خواهد بود.  علیّت که در دنیای ما حاکم است بدنبال خود حتمیّت یا قانون دترمی نیسم را ایجاب میکند.  بیان دیگر این قانون همانا اصل یکنواختی طبیعت است که میگوید علل یکسان آثار یکسان دارد.  بدون این اصل، شکل گیری علوم غیر ممکن میبود.   اکنون با این تناقض روبرو میشویم که در حالیکه تمام دستآوردهای علمی ما زیر سایه قانون علیّت و نتایج آن بدست آمده است، معهذا در زیربنائی ترین بخش ماده  اثری از آن بچشم نمیخورد.  این تناقض چگونه رفع میشود؟   اگر قانون علیّت درست است کما اینکه کلیه مشاهدات ما آنرا تأیید میکند پس چگونه است که در قلمرو بینهایت کوچکها صادق نیست؟  و اگر مبنا را دنیای اتمی و زیر اتمی بگیریم و حکم کنیم چیزی بنام علیّت وجود ندارد پس چگونه است که آثار آنرا در همه شئونات زندگی میبینیم؟  حتی در مشاهداتی که مادّه آنقدر کوچک باشد تا به میکروسکوپ نیاز باشد باز علیّت همچنان برقرار است.  تصریح میکنیم که اصطلاح دنیای میکروسکوپیک را که قبلاً بکار بردیم، منظور منحصراً دنیای اتمی و زیر اتمی است.   حال ببینیم چگونه میتوان این تناقض را رفع کرد.

      در واقع میتوان مبنا را بر این قرار داد که علیّت یک اصل اساسی نبوده و دستکم اثری از آن در دنیای اتمی و هسته ای نمیبینیم.  در واقع در فیزیک نوین دو چیز از سیطره فیزیک کلاسیک حذف گردید: یکی اصل علیّت و دیگری اصل اتصالی بودن انرژی.  آنچه در مورد مواد رادیواکتیو گفتیم، در مورد اتم مواد غیر رادیواکتیو نیز مشاهده شد.  بدین معنی که جهش های ناگهانی چه در مورد تغییرات انرژی اتم و چه جابجائی مکان آن ملاحظه شد.   یکی از موفقیت های فیزیک نوین، توجیه و تفسیر طیف ناپیوسته نشر اتمی بود که تأییدی بر حقیقت غیر اتصالی بودن انرژی بود.  تحقیقات جدید نشان داد که مداری که الکترون دور هسته گردش میکند حالت غیر اتصالی داشته و لذا انرژی های ساطعه ناشی از تغییر مکان الکترون روی مدارهای مختلف بصورت انفصالی و نه اتصالی آنطور که فیزیک کلاسیک پیش بینی میکرد است.  جالب اینجاست که هرچه الکترون از هسته اتم دورتر شود انرژی نوسانی آن بسمت موافقت با پیش بینی کلاسیک میل کرده و تغییرات آن حالت اتصالی بخود میگیرد.  اما فیزیک کلاسیک درباره بسامد تابش در حالاتی که الکترون نزدیک هسته باشد با شکست کامل مواجه میشود.  بار دیگر با وضعیت مشابهی روبرو میشویم که قبلاً درباره پیش بینی مسیر عطارد روبرو بودیم.  قوانین نیوتون در تشریح مدارهای خیلی نزدیک به خورشید با مشکل مواجه شد.  انیشتن در تئوری نسبیت خود برای رفع این مشکل از فرضیاتی استفاده کرد که کاربرد آن برای مدارهای دور از خورشید به همان نتایج نیوتونی منجر گردد.  متشابهاً در مورد اتم دیده شد که در فاصله های نزدیک هسته، فقط فیزیک کوانتائی جوابگوست.  از این گذشته، بزودی معلوم شد که تصور مدارات الکترون دور هسته بسیار با درک مکانیکی معمول متفاوت است.  از مجموع این قضایا چنین بر میآید که در قلمرو بینهایت کوچک ها رفتار ماده با آنچه ما انتظار داریم بسیار متفاوت است.

     در دنیای اتمی و زیر اتمی، فیزیک کوانتوم با فیزیک کلاسیک و دیرآشنای ما بکلی متفاوت است.  پرسشی که پیش میآید اینست که آیا این تفاوت یک تفاوت ماهوی است.  آیا با دو دنیای مغایر با هم سروکار داریم؟  یا با قبول حقیقت فیزیک کوانتوم و کاربست آن میتوان به همان نتایج حاصل از فیزیک کلاسیک دست یافت؟  از فیزیک کوانتوم میدانیم که کلیه پارامترهای الکترون در اتم، کوانتیزه شده و بعبارتی حالت گسسته دارد و نه اتصالی آنطور که در فیزیک کلاسیک است.  در اتم هیدروژن نشان داده اند که اگر عدد کوانتوم اصلی، n، خیلی بزرگ شود، رفتار اتم میل میکند بسمت همان نتایج معمول از فیزیک کلاسیک.  این خاصیت که به ازاء مقادیر بزرگ عدد کوانتوم اصلی، نتایج فیزیک کوانتوم و فیزیک کلاسیک مشابه از آب در میآیند توسط بوهر به "اصل انطباق" ( correspondence principle) مشهور شده است.  در سایر شاخه های فیزیک نیز مشابه همین خاصیت دیده میشود.  کما اینکه نتایج تئوری نسبیت در سرعت های عادی به همان نتایج فیزیک نیوتونی منجر میشود.  یا اگر تعداد کوانتا های انرژی خیلی زیاد شود، اتصالی بودن انرژی در فیزیک کلاسیک حاصل میشود.  یا اگر جرم ذره مادّی خیلی کم شود خاصیت موجی بودن غالب شده و تئوری موجی جایگزین فیزیک کلاسیک میشود.  این شباهت را درباره هندسه نیز دیده بودیم.  اگر ساخت و ساز ما در پهنه های معمول باشد (که اغلب نیز چنین است)، همواره هندسه اقلیدسی معتبر است با وجودیکه بر یک کره هستیم.  در صورتیکه ابعاد قابل قیاس با شعاع زمین باشد، هندسه ریمانی (کروی) اعتبار خواهد داشت.  یعنی در ابعاد کوچک، نتایج هندسه واقعی (کروی) بسمت هندسه آشنای اقلیدسی میل میکند.  

    مثال دیگری که درباره این دوگانگی میتوان آورد مثال مربوط به فشار هواست.  فرض کنید (آزمایش ذهنی) بیکباره هوای نیمی از اتاقی که در آن نشسته اید بطرف نیمه دیگر رفته و شما طبعاً از فقدان هوا به حالت خفگی بیافتید.  چنین امری چقدر محتمل است؟  پاسخ شما اینست که چنین امری محال است زیرا در شرایط معمول هیچ علتی برای اینکار متصور نیست.  اما بزودی با کمی حساب و کتاب به حقیقت امر پی خواهید برد و اینکه واقعاً نه چنین است.  فرض کنید برای سادگی منظور ما از هوا صرفاً اکسیژن است.  در اینصورت اگر فقط یک ملکول هوا در اتاق باشد شانس اینکه هوا در نیمه دیگر اتاق رفته و شما دچار خفگی شوید  1/2 میباشد.  یعنی شانس 50% وجود دارد که دچار خفگی شوید که شانس بسیار بالائی است.  اما اگر تعداد ملکولهای هوا بیشتر و بیشتر شود این احتمال کوچک و کوچکتر میشود بطوریکه اگر N  ملکول داشته باشیم احتمال مربوطه  1/2N  میگردد که در شرایط عادی عددی فوق العاده کوچک اما مخالف صفر است!   چون حرکت ملکولها حرکتی تصادفی (کاتوره ای) میباشد بنابراین ممکنست تعداد ملکولهای هوا در نیمه شما در هر لحظه میلیونها عدد بیشتر یا کمتر گردد.  از آنجا که تعداد مطلق ملکولها خیلی خیلی بزرگ است و قابل مقایسه است با عدد آووگادرو، لذا تغییرات نسبی فشار هوا در دو نیمه بسیار بسیار کوچک و عملاً غیر قابل اندازه گیریست.  از همین رو در مقیاس بشری، وقتی تعداد ذرات یا ملکولها خیلی خیلی زیاد باشد، پیش بینی و حتمیت پا به عرصه ظهور میگذارد.  بنابراین با اینکه دنیای مادی ما متشکل از این ذرات ریزی است که در بطن خود عدم قطعیت را عرضه میدارد، معهذا تعداد فوق العاده زیاد آنها نمایشی از قطعیت را عرضه کرده و چیزی تحت نام "علیّت" را برای ما بدیهی مینماید.  شاید  "حرکت براونی" مثال خوب دیگری در این راستا باشد که چگونه حرکت تصادفی گرده های ریز گیاهی زیر میکروسکوپ، کاشف خود آقای براون را گیج و مبهوت ساخته بود.  اما امروز دیگر دلیل آن برای ما روشن شده است.

     پس، بطور خلاصه، همه شواهد حاکی از آنست که در طبیعت آنگونه که ما مشاهده میکنیم قانون حتمیت برقرار بوده و علل یکسان موجد آثار یکسان است.  تنها استثناء، قلمرو اتم و زیرمجموعه آنست بویژه اگر که بصورت منفرد و حالت وابسته نگریسته شود.  در غیر این حالت، علم همچنان میتواند با در دست داشتن قانونی بنام علیّت و اصل یکسانی طبیعت روال خود را چون گذشته ادامه دهد.  ضمن اینکه جمعیت های بزرگ از اتمها، بنا به آنچه گذشت، خصلت نافرمانی از علیّت را مخفی نگاه داشته و یا با بیانی دیگر اساساً ذاتی بودن اصل علیّت هنوز محل ابهام است.

پی نوشت

    توجهاتی که برخی خوانندگان مبذول داشتند برآنم داشت توضیحاتی را اضافه کنیم.

فیلسوفی بنام دیوید هیوم که در باب ادراکات بشری تقسیم بندیهائی را ارائه داده است درباره علیّت میگوید: "علیّت چیزی جز عادت ذهنی نیست که در اثر تجربه و مشاهده پیوستگی زمانی-مکانی دو رویداد حاصل میشود".  ایشان در دوره ای میزیست که هنوز فیزیک نوین و نتایج عجیب آن در باب علیّت پا بعرصه نگذاشته بود.  لذا نقد او ربطی به عدم قطعیت ذاتی دنیای اتم ها ندارد.  وی می افزاید که علیّت نه امری بدیهی و شهودی است و نه مبتنی بر برهان عقلی، بلکه قاعده ایست تجربی.  او میگوید که هرگونه استدلال استقرائی  بر بنیاد مفهوم علیّت استوار است و از سوئی دیگر، این مفهوم خود ناشی از استقراست.  یعنی همه نتیجه گیری های تجربی بر بنیاد این فرض بنا شده که آینده همانند گذشته است (اصل یکنواختی طبیعت) و از این رو همه بستگی هائی که امروز یا در گذشته یافته ایم، در آینده نیز در کار خواهد بود.  علت هائی که در گذشته معلول هائی را در پی آورده اند، در آینده نیز چنین خواهند کرد.  لذا ایشان بنیاد علیت را یک تعمیم ناروا قلمداد کرده اند.  او تکرار پیاپی و مستمر پدیده های روزمره را مسؤل پیدایش این نسبت علت و معلولی میداند.  مثلاً همیشه با تجربه آتش، گرما را هم احساس میکنیم و تکرار آن موجب میشود که با دیدن آتش انتظار پیدایش گرما در ذهن ما ایجاد شود.  لذا رابطه علیت چیزی جز تداعی معانی و انتظار ذهنی ناشی از تکرار تجربه و تعاقب یا تقارن مستمر نیست.  اتفاقاً عده ای از فلاسفه هم با هیوم همعقیده اند که میگویند علیّت بمعنی "تعاقب" یا "تقارن" است.  این دو واژه ترجمه  coincidence است که ما در بحث های قبلی خود آنرا تحت نام "اتفاق" معرفی کردیم که معادل مناسبی نیست.  تعاقب واژه مناسبتری است و بمفهوم اینست که دو چیز در پی هم و متعاقب یکدیگر ظاهر شده بدون آنکه رابطه علت و معلولی بین آنها باشد.  در واقع این دسته از فلاسفه، موضوع مهم علیّت را به مفهوم پیش پا افتاده تر "تعاقب" تقلیل میدهند و نتیجه میگیرند که "هستی بخش" نیست.  در حکمت مشّاء اشاره کردیم که علت به معلول هستی میبخشد و مهمتر اینکه آنرا واجب ساخته و "وجوب" ایجاب میکند.  

       بعنوان مثال، در بحث های سابق در مقوله واجب الوجود از آتش سرد نام بردیم و اینکه چه بسا آتشی باشد که بر خلاف انتظار معمول گرما و سوزانندگی نداشته باشد.  تصور پیشینیان این بود که هرجا نور باشد، آتش یا منبع گرمائی نیز باید موجد آن باشد.  این چیزیست در تأیید نظر هیوم و اینکه تجربه باعث و بانی اینگونه ذهنیت هاست.  اما مثال بهتر، موضوع افتادن سنگ روی زمین است.  اگر در گذشته ها (از 4 قرن پیشتر) از هر دانشمند یا آدم عامی میپرسیدند که اگر سنگ را به هوا پرتاب کنی چه میشود، بلافاصله و با قطعیت پاسخ میداد که به زمین باز میگردد.  زیرا بارها و بارها این تجربه را همگان دیده بودند.  اینجا علت و معلول عبارتند از:

علت: پرتاب سنگ به بالا

  معلول: برگشت سنگ به زمین

اما امروزه به یمن تجربه میدانیم که چنانچه سرعت از حدی بیشتر باشد، معلول میتواند چیز دیگری باشد.  با توسعه فیزیک نوین و بر مبنای مکانیک آماری و مکانیک کوانتیک نقد های جدیدتری بر موضوع علیت وارد شده است.  یکی از فیزیکدانان مثال آورده که : "مولکول‌های گازی می‌توانند درون ظرفی که در آن قرار می‌گیرند، آزادانه حرکت کنند بدون نیاز به کسی یا چیزی که آن‌ها را به حرکت درآورد".  پول دیراک در کتاب مکانیک کوانتیک خود مینویسد که : "علیت فقط در مورد سیستمی که مختل نشده است، حکم فرماست. اگر سیستمی کوچک باشد ما نمی‌توانیم آن را مشاهده کنیم، مگر آن‌که اختلالی جدی ایجاد کنیم و بنابرین نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که یک رابطهٔ علّی بین مشاهداتمان بیابیم. بااین‌حال علیّت هنوز در مورد سیستم‌های غیر مختل اعتبار دارد".  منظور وی ناظر بر اصل عدم قطعیت است که میگوید در سیستم هائی در مقیاس اتمی، برای مشاهده رفتار آن مجبور به استفاده از ابزار خارجی هستیم که مثلاً میتواند تاباندن نور باشد.  اما فوتون های نور اوضاعی را بما گزارش خواهد کرد که حاکی از اختلال مجموعه است و نه آنچه حقیقتاً قبل از تابش نور بوده است.  معهذا در سیستم های ماکروسکوپیک نیز همچنان با تاباندن نور روی سوژه اختلال بوجود میآوریم منتها این اختلال نسبت به انرژی مطلق مجموعه آنقدر کوچک و بیمقدار است که گوئی هیچ اختلالی ایجاد نشده و با قطعیت میتوان از آن صرفنظر کرد.  در این مقیاس بزرگ است که وی میگوید علیّت همچنان محل اعتبار است.  نتیجه اینکه صرفنظر از هر بینش فلسفی، "علیّت" بعنوان ابزاری مفید و کارا همچنان میتواند در فیزیک و سایر شعب دانش معتبر باشد.  منتها از دیدگاه فلسفی همچنان باید با قید احتیاط با آن برخورد نمود.

  • مرتضی قریب
۰۳
اسفند

مبانی حکمت مشّاء

(فلسفه ارسطو)

     اکنون، پس از ملاحظه مختصر سیر فلسفه و فلاسفه در یونان باستان، میخواهیم بطور مشروحتری از مبانی حکمت ارسطو یاد کنیم.  یادآور میشویم ورود ما در این حوزه نه بعنوان متخصص و معلم فلسفه بلکه بعنوان فردی از حوزه فیزیک و با دانش مقدماتی از آن ولی کنجکاو برای دانستن روابط این دو حوزه میباشد.  توضیح اینکه در سرتاسر این بحث و بحث های آتی، اصطلاح حکمت و فلسفه را بطور یکسان همردیف یکدیگر بکار میبریم.   اهمیت فلسفه ارسطو و لزوم شناخت آن نه بدلیل درستی و دقت این فلسفه بلکه بدلیل رواج آن در یک پهنه بزرگ جغرافیائی و در یک بازه زمانی طولانی میباشد.  بویژه اینکه در ایران پس از اسلام و سایر بلاد اسلامی، بیشترین مباحثات دانشمندان و فلاسفه حول و حوش فلسفه ارسطو بوده و میباشد.  بدلیل اینکه ارسطو تدریس خود را حین راه رفتن برای شاگردان بیان میکرده است لذا مجموعه تقریرات وی به "حکمت مشّاء " موسوم شده است.   

آثار ارسطو

   یکی از کارهای مهم ارسطو در زمینه منطق بوده است و اصولاً ایشان این فن را خود ابداع کرد تا بدینوسیله بتواند سفسطه و مغالطات سوفسطائیان را آشکار  کند.   یعنی بعنوان ابزاری برای تشخیص درست از نادرست استفاده شود.   مجموعه رسالات او در این باره تحت نام ارگانون (ارغنون Organon) تدوین شده  است.   ارسطو، بعداً دو رساله دیگر نیز در تکمیل نوشته های قبلی خود تحریر کرده و متمم ارگانون ساخت.  یک از ایندو در فن خطابه بنام "رتوریک Rhetoric" و دیگری در صنعت شعر بنام "پوئتیک Poetic" میباشد.   اما بخش عمده آثار ارسطو که مراد اصلی او از فلسفه همانها بوده است در چندین کتاب بشرح زیر طبقه بندی شده است.  البته ابن طبقه بندی ای است که نه او بلکه بعدی ها انجام دادند.

I- کتاب طبیعت (فیزیک)، کتاب آسمان، کتاب کون و فساد، کتاب نفس، کتاب حیوانات، کتاب آثار جوّ.  این دسته از کتابها به "حکمت سفلی" معروف شده اند زیرا راجع به طبیعیات و مادیات است.

II- کتاب مابعدالطبیعه (متافیزیک، زیرا بعد از فیزیک نوشته شد).  این کتاب خود بتنهائی به "فلسفه اولی" یا حکمت اولی معروف شده است زیرا راجع به مجردات و مباحث غیر مادی است و با اینکه از نظر ارسطو در جایگاه بعد طبیعت است اما نسل های آتی آنرا مهمتر تشخیص داده و آنرا اولی دانسته اند و این همان بخشی است که گاهی نزد حکمای ما به "الهیات" معروف است.

مجموع این دو دسته یعنی  I + II  به "حکمت نظری" موسوم است.  سایر کتبی که خارج از این مجموعه هست به "حکمت عملی" موسوم است و آن شامل موارد زیر است: کتاب اخلاق، کتاب سیاست، کتاب تدبیر منزل

تذکر مهم: با اینکه مراد ارسطو از فلسفه همه موضوعات مذکور در فوق بوده است اما نزد حکمای ما هنگامی که از فلسفه  نامی برده میشود، مراد همانا  "فلسفه اولی" است و عمده برخورد عقاید در همین حوزه است.   موارد مربوط به حکمت سفلی بعدها خود هریک بتنهائی علمی جداگانه را تشکیل داده و از سیطره کلی فلسفه آزاد شده و همراه با بسیاری از موضوعات دیگر که بعداً بوجود آمده اند، بدنه اصلی علم را بوجود آوردند.  بنابراین آنچه که امروز از فلسفه دوران ارسطو باقیمانده است همانا "فلسفه اولی" است که ما برای سادگی منبعد با همان عبارت "فلسفه" از آن یاد میکنیم.

خلاصه فلسفه اولی

    ارسطو آنرا چنین تعریف میکند: علم به "وجود" از حیث اینکه وجود است و نه علم به این یا آن وجود بلکه علم به "وجود" بطور مطلق و علم به حقیقت وجود و مبادی و علل و احوال و اوصاف اصلی آن.  قبل از توضیح بیشتر بد نیست به دو اصطلاحی که در ابتدای این بحث آمد و تفاوت آنها توجه کنیم. 

گفتیم که ارسطو منطق را ابداع کرد تا سفسطه و مغلطه موجود در اظهارات دیگران آشکار شود.  منطق در اصل دانشی در بیان روش درست اندیشیدن است و در خدمت فلسفه و خود شاخه ای از آنست که تا دوران معاصر همان گفته های ارسطو بوده است.   اما از میانه قرن نوزده مشمول اصلاحاتی شده و عملاً بخشی از ریاضیات مدرن شده و امروزه وارد علوم کامپیوتر شده است.   واژه سفسطه از sophisme (دانش) میآید که سوفسطائیان نیز بدان منسوبند.  اما در عمل بخاطر عملکرد بد خود و سوء استفاده از استدلال در اثبات موضوعاتی که خود میدانستند غلط است ولی در ازاء پول برای موکلین خود انجام میدادند (مشابه کار برخی وکلای نادرست) بدنام شدند.  گو اینکه این بدنامی چندان منصفانه نیست و در میان آنان حکمای بزرگ و شریفی مثل پروتوگوراس بوده اند. غرض از مغالطه (که انواع مختلف دارد) به اشتباه انداختن عمدی مخاطب است که امروزه در رسانه ها و جریانات سیاسی بصورت قاعده و روند رایج درآمده است.   اما تعریف امروزی ایندو بدینصورت است.

سفسطه گر: نادانسته مرتکب اظهار برهان انحرافی میشود.

مغالطه گر: دانسته و عمداً مخاطب را به اشتباه میاندازد با برهانی که ظاهر منطقی داشته اما در جهت اثبات مقصود گوینده است.

بعنوان مثالی از مغالطه گاهی معمول است که از زبان مسئولین شنیده میشود که رشد جمعیت ایران منفی است و لذا مردم را گمراه و به افزایش جمعیت و ریختن نفت بر آتش تشویق و ترغیب میکنند.   در حالیکه آنچه منفی است "آهنگ رشد" است و نه رشد.  مثلاً اگر سال پیش رشد %1.24 بوده امسال %1.2 است و کمتر شده است.   یعنی در هر حال رشد جمعیت مثبت بوده اما سرعت افزایش جمعیت کمی کاهش یافته است. در هر حال واقعیت اینجاست که همین منابع طبیعی موجود، حتی جمعیت فعلی، حتی اگر رشد صفر هم باشد، را نمیتواند پشتیبانی کند و این حقیقت بر صاحبان عقل پوشیده نیست.  پس این یک مغلطه است و توجه شود  مغلطه هائی نظیر این میتواند جبران ناپذیر و خانه برانداز باشد.  نمونه ای از سفسطه را هم میتوان از یکی دیگر از مسئولین شنید که مدتی پیش در حادثه سقوط هواپیمای تهران یاسوج سهواً گفت "احتمال زنده بودن مسافران هواپیما پس از سقوط زیر صفر است".  در حالیکه میدانیم احتمال عددیست مثبت و کوچکتر یا مساوی واحد.  گاهی نیز برخی برای بزرگنمائی میگویند احتمال وقوع فلان چیز 1000 درصد است که غلط واضحی میباشد.  چون سوء برداشت از واژه های رشد و آهنگ رشد و مغلطه مربوط به آنها بسیار رایج است، مثالی در پیوست برای رفع ابهام افزوده شده است.

مقدمه تاریخی

    ارسطو با آنکه شاگرد افلاطون بوده اما فلسفه او با فلسفه افلاطون تفاوتهائی داشته است.   اساس حکمت افلاطون بر اینست که آنچه به حسّ در میآید و جزء اداراکات ماست، اینها همه ظواهرند و نه حقایق اصیل.  این محسوسات قابل اعتماد نیست و آنچه بر آن علم و آگاهی تعلق میگیرد همانا عالم معقولات است و بس.  حقیقت اصیل این چیزها را وی "ایده" یا مطابق آنچه در مکتب فلسفی ما معمول است، " مُثُل " نامیده و آنچه که ما درک میکنیم را به مثابه سایه ای از موجودات واقعی دانسته که امکان درک مستقیم آنها وجود ندارد.  به عقیده وی مُثُل ها مطلق و لایتغیر و مستقل از زمان و مکان اند.  اما باید دانست که آنچه افلاطون در این باره آورده است همگی بازی با کلمات است و به هیچ وجه قابل اعتنا و صرف وقت نیست.  گو اینکه باید پذیرفت که این سستی استدلال اشکال کار وی و امثال وی نیست زیرا اشکال اساساً ناشی از فقر امکان مشاهدات تجربی است که به رویگردانی از مشاهده و نتایج تجربی انجامیده است.  ضمن اینکه البته عده ای پیش از این دوره با همان فقر امکانات تجربی ولی با جهت گیری درست فکری به نتایج درخشانی رسیدند.  بهر حال اگر هم در مواردی حرف درستی شنیده میشده است در حد گمانه زنی باقی میماند زیرا امکان تکرار مشاهدات مانند امروز به روش علمی وجود نداشت.  بنابراین اگر بر این نظریات و امثال آن نقدی هم وارد میشود نه آنکه حقیقتاً مشکل از ناحیه حکما تلقی شود بلکه مشکل برمیگردد به شرایط آن دوران چه اینکه فلاسفه آن دوران از حیث تفکر و تلاشی که برای درک حقیقت داشته اند از بزرگترین مغزهای زمان خود بشمار میروند.  بزرگترین سوء درک افلاطون و استاد بزرگوارش، سقراط، این بوده که گویا علم به مُثُل (یا بزعم ایشان، موجودات حقیقی) بالفطره در ذهن انسان به حالت خفته موجود است و فقط باید بگونه ای بیدارش کرد.  همینجا باید نتیجه بسیار مهمی را گوشزد کنیم و آن اینکه علم هر زمانه ای، هرچه که بوده و هست، مناسب همان زمانه خودش است و لزوماً قابلیت کاربرد در زمانهای بعد خود را ندارد.

    مرز جدائی فلسفه از سفسطه عبارتست از قبول واقعیت جهان خارج که مستقل از ادراک آدمی (یا اصولاً وجود آدمی) وجود دارد.   برخلاف افلاطون که چندان کاری به امور طبیعت نداشت و بیشتر توجه خود را صرف اخلاق و سیاست میکرد، اما ارسطو در موضوع طبیعت بطور گسترده ای وارد شده است.  ارسطو به اعتبار آنکه شاگرد افلاطون بوده، از نظر مشرب فلسفی تفاوت زیادی با او نداشته است.  مگر در یک مسأله اساسی.   و آن اینکه افلاطون فقط معقولات را بقسمی که ذکر آن رفت موجود واقعی میشمارد و محسوسات را جدای از آنها دانسته و بی اعتبار و فاقد حقیقت میپندارد.  در حالیکه ارسطو معتقد بوده که این باور، امریست ذهنی و نه واقعی.  لذا ارسطو حسّ و محسوسات را مقدمه علم دانسته و باور دارد که موجودات حقیقی اند و لذا کشف حقایق از طریق مشاهده و استقراء امکان پذیر است.   علم امروز نیز خود را مدیون و سپاسگزار این بخش از عقاید ارسطو میداند.

ماهیت و وجود

   دو مطلب مهمی که ارسطو و پس از وی حکمای مشّاء به تفصیل درباره آنها سخن رانده اند عبارتند از "ماهیت" یا چیستی و "وجود" یا هستی.  و برای این دو، تفاوت ماهوی قائل شده اند.  بنابراین، پس از آنکه ارسطو قائل شد که اشیاء و موجودات، مستقل از ذهن دارای واقعیت اند، به مصادیق آن پرداخته و در صورت قبول هر واقعیت، "وجود" آنرا تایید میکند.  حاصل قبول مظاهر هر واقعیت، کنار هم نشستن این دو مقوله با هم و درکنار هم خواهد بود یعنی چیستی و هستی.

مثال:  اشیاء و چیزهائی هستند که در ذهن ما نقش میبندد؛ مثل کوه، دریا، انسان، خورشید، تکشاخ،...

هرگاه ذهن ما به واقعیت وجودی این اشیاء اذعان کند و "هستی" آنها را در عالم واقع تأیید کند، در این صورت خواهیم گفت:

کوه هست، دریا هست، انسان هست، خورشید هست،....

و با کنار هم قرار دادن این دو مفهوم مختلف یعنی چیستی و هستی در کنار هم، ما به واقعیتی در جهان خارج (خارج از ذهن) اذعان میکنیم.  اما مواردی هم هست که چیزی فقط در ذهن ما وجود دارد مانند "تکشاخ" که همان اسب شاخدار افسانه ای باشد.  طبق افسانه ها اسبی است با یک شاخ بلند روی پیشانی و با هوشی سرشار و مشخصات دیگری که در کتابها آمده است.  آیا میتوانیم بگوئیم "تکشاخ هست"؟  طبعاً خیر.  زیرا چنین چیزی وجود خارجی ندارد و لذا واقعیتی بر آن مترتب نیست.  پس چیستی و هستی دو چیز متفاوتند و صرف چیستی، هستی را به ذهن متبادر نمیسازد.  در این مثال اخیر حکما اصطلاحاً میگویند که وجود با ماهیت مغایرت دارد و لذا تکشاخ ممتنع الوجود میباشد.  از همین مثال متوجه میشویم 3 رابطه بین چیستی و هستی برقرار است:

1- رابطه وجوب؛ که به آن رابطه، واجب الوجود میگویند.  مثلاً آتش میسوزاند.

2- رابطه امکانی؛ که به آن رابطه، ممکن الوجود میگویند.  مثلاً اسید سوزاننده است.

3- رابطه امتناعی؛ که به آن رابطه، ممتنع الوجود میگویند.  مثلاً جمع زوایای مثلث 3 قائمه است (و نه 2 قائمه).

مشّائیون در توضیح میگویند که در رابطه وجوب، دو جزء قضیه واجب و ضروری است و عقل از خلاف آن سرباز میزند.  مثل اینکه در علم کلام گفته میشود که "خداوند واجب الوجود است".  در حالیکه در دومی رابطه امکانی است یعنی ممکنست باشد و ممکنست نباشد چه اینکه برخی اسیدها سوزاننده است و برخی نه؛ مانند اسیدهای آلی.  در رابطه سومی رابطه وجود با ماهیت ممتنع است یعنی محال.

دیدگاه جدید:  میتوان این انتقاد را وارد دانست که اصولاً این خود ما هستیم که با تعریف ماهیت یعنی آن چیستی که در مخیله ما میگذرد، خود بخود یکی از این 3 رابطه را بر آن تحمیل میکنیم.  ما باید همواره پنجره ذهن را برای ورود افکار جدید باز بگذاریم تا در صورت لزوم تصورات قبلی خود را اصلاح کنیم.  انتقاد بزرگ بر فلسفه و فلاسفه ارسطوئی همانا فقدان این انعطاف است.  چه بسا اگر ارسطو خود حیات طولانی میداشت این اصلاحات توسط خود وی پیشنهاد میشد اما چه کنیم که پیروان او مایلند موضوعات مورد علاقه خود را در زرورق جاودانگی پیچیده و از دستبرد حک و اصلاح محفوظ دارند.  مشکل بزرگ برخی جوامع امروزی در همین دوگانگی است که در حالی که علم مرتباً متحول شده و راه های تازه میگشاید، اما ایدئولوژی لایتغیر و اصلاح ناپذیر است.   مثلاً وقتی میگویند که آتش میسوزاند و واجب الوجود است به این علت بوده که آتشی که قدما میشناخته اند همواره گرم و سوزاننده بوده.  قرینه دیگری براینکه علم هر زمانه ای برای دوران خودش خوبست.  در حالیکه امروزه آتش سرد هم داریم که نمیسوزاند.  پس حکم واجب الوجودی غلط از آب در میآید و تبدیل میشود به ممکن الوجود.  از سوی دیگر در مثال سوم در باب زوایای مثلث، چه اشکالی دارد که جمع زوایا 3 قائمه و حتی بیشتر شود؟  امروز با پیدایش هندسه کروی و مثلثات کروی کاملاً ممکن است که این قضیه برای مثلثی صادق باشد.  پس شاید بتوان گفت که رابطه بین چیستی و هستی عمدتاً رابطه امکانی باشد.  اما با این حال از نظر یک فیزیکدان هنوز قضایائی هست که بنظر میرسد واجب الوجود باشد.   مثل اینکه بگوئیم "قانون بقای جرم" که البته برای سالهای سال مهمترین و مفیدترین قانون در تبدیل و تبادلات زندگی روزمره بوده است وجود دارد.   اما در اوائل قرن بیستم با کشف تبدیلات هسته ای در صحت این قانون تردید بوجود آمد.  چندی نگذشت که با قانون جدیدتری رفع تردید شده و با شکل کلی تری بنام "قانون بقای جرم و انرژی" نه تنها اصلاح شد بلکه اعتلا نیز یافت.  بعداً خواهیم دید که این خاصیت عمومی علم است که بسمت یگانگی (Unification) پیش میرود.  پس میتوان اینگونه نتیجه گرفت که "قانون بقای جرم" را بعنوان یک واجب الوجود میتوان پذیرفت مادام که موردی دال بر نقض آن دیده نشود.  بمحض مشاهده موردی از خلاف، باید بدنبال اصلاح آن برآمد که البته این اصلاح انجام شد و "قانون بقای جرم و انرژی" فعلاً جایگزین آنست.  میگوئیم فعلاً، زیرا هنوز موردی برخلاف آن ندیده ایم و اتفاقاً قانونی است بسیار مفید و کارآمد که دانشمندان نمیخواهند بسادگی آنرا از دست دهند.  اما نکته مهم همینجاست که در حیطه علم هیچ چیز الهی و لایتغیر نیست و اگر در آتیه موردی بر نقض آن دیده شد باید آنرا پذیرفت.  اما این پذیرش احتمالی سهل و آسان هم نخواهد بود زیرا مکرر در مکرر صحت قانون بقای جرم و انرژی در موارد بیشمار به اثبات رسیده و تا دلیل محکمی نباشد دانشمندان از آن دست نخواهند کشید.  داستانی در همین رابطه ناظر بر این مقصود است.  موضوع آن به پدیده تباهی بتا (Beta decay) برمیگردد که موضوع جدید و روز دانشمندان در نیمه اول قرن بیستم بوده است.  در این پدیده طبعاً انرژی واکنش باید روی هسته دختر و الکترون سرشکن شود.  اما کاربرد اصول بقای انرژی و اندازه حرکت نشان داد که بخشی از انرژی گم شده است و ضمناً ذره دیگری هم در کار نیست تا تقصیر را بگردن او انداخت!   آزمایشات مکرر، دانشمندان را به این فکر متمایل ساخت که شاید اینجا استثنائا این قانون نقض گردیده است.  اما دانشمندی بنام پائولی خاطر نشان ساخت که اگر بخواهیم قانون مفید خودمان را همچنان حفظ کنیم ناچاریم که قائل شویم ذره بی بار و تقریباً بی جرمی بنام نوترینو وجود دارد که این اختلاف انرژی را دزدیده و چون بدون بار است و واکنشی با ماده ندارد از خود ردی بجا نمیگذارد.  الحق که دزد کارکشته ای باید باشد.  زیرا بسادگی از ماده عبور کرده و ضخامتی از سرب باندازه چندین سال نوری لازمست تا شدت یکدسته نوترینو به نصف کاهش دهد!  چندین سال گذشت تا با پیشرفت سیستم های اندازه گیری و بدام انداختن آن معلوم شد حق با اوست و لذا خطر از سر گذشته دانشمندان نفسی به راحتی کشیدند.  مقصود اینکه اینگونه هم نیست که صرف یک واقعه منفرد، قوانین پذیرفته شده یکشبه زیر و زبر شود.   پس نتیجه اینکه درباره انواع قوانین بقا که در فیزیک داریم باید گفت که اولاً وجود آنها  از طریق مشاهده محرز شده و ثانیاً واجب الوجودند، مگر اینکه خلاف آن مشاهده شود.  روش علم براین مبناست که به آنچه تاکنون کشف شده و به درک حقایق آن نائل شده ایم کماکان پایبندیم ولی این پای بندی گارانتی مادام العمر ندارد.  بلکه اگر یافته های جدید دلالت دیگری داشته باشند، برداشت های قبلی خود را اصلاح خواهیم کرد.  تنها حقیقت محرز و غیر قابل انکار، وجود خودمان است.  شایان ذکر است که عمده گرفتاری بشر، بویژه در جوامع عقب مانده، در همین بحث وجود نهفته است.  به عبارتی ما خیلی چیزهائی را که "هست"، "نیست" انگاشته و آنها را که "نیست"، "هست"فلمداد کرده ایم.  جان کلام همینجاست.

  • مرتضی قریب
۱۹
بهمن

فلاسفه باستان -2

    در بخش پیشین، نگاهی اجمالی به نظریات و آراء برخی از مهمترین فلاسفه پیش از سقراط انداختیم.   اکنون نگاهی اجمالی به عقاید سقراط و شاگردان معروف وی انداخته و بعداً بطور مفصل تر از آراء و عقاید ارسطو که از معروفترین حکمای این دوره بوده  و رسماً بنیانگذار فلسفه شناخته میشود بحث خواهیم کرد.  قابل ذکر است که حکمای پیش از سقراط عموماً برون گرا بوده و سعی میکردند که حتی المقدور با نگاه به طبیعت جویای حقایق گیتی باشند و تا حد زیادی در این کار موفق بوده اند.   اما با ظهور سقراط و پیروان وی، فلسفه به مسیر تازه ای افتاد که اخلاق را در کانون توجه قرار داده و فلاسفه با بی توجهی به عالم بیرون، عالم درون را مرکز توجه قرار دادند. در این دوره موضوعات عقلی و اخلاقی و بعبارتی موارد مرتبط با انسان در کانون توجه قرار گرفت.

2- حکمای دوره سقراط (حدودد 450 تا 300 پ.م.)

     سوفسطائیان (Sophists):  در حوالی سال 500 پیش از میلاد، آتن به مرکزی ایده آل از لحاظ فرهنگی درآمده بود که موجب جلب فلاسفه از دیگر نقاط شده و رونق فلسفه را در این شهر مهم ایجاد کرده بود.  نظام حقوقی تازه ای در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد ظهور کرده بود.  در این میان، علاوه بر حکمائی که به کار طبیعت میپرداختند، طبقه ای از اهل نظر نیز بودند که کار اصلی آنان وکالت و نیز پرورش شاگردان برای مهارت در فنون بلاغت بود.  اینان یا با پذیرش وکالت از موکلین خود و یا با آموزش طرفین دعوی در فنون جدل و مناظره و طبعاً با دریافت مبالغی پول شرایطی را تسهیل میکردند تا موکل آنها در هرگونه دعوی و حتی در مشاجرات سیاسی پیروز گردد.  این طبقه از فیلسوفان کارشان ایجاد مکتب های فلسفی جدید نبود بلکه کارشان انتقاد از نظامهای موجود بود.  پروتوگوراس از شاخص ترین رهبران این طبفه بود.  مشهور بود که اینان بدون توجه به اصل حقیقت، با همه وجود و با استفاده از همه مهارتهای بیانی خویش سعی در به کرسی نشاندن منظور خود داشته و اغلب هم پیروز میدان بودند.  در واقع از این منظر عمل آنان بی شباهت با روش وکلای امروزی یا مؤسسات مشاوره ای نبوده و چندان محل انتقاد نمیتواند باشد.  چون خود را سوفیست مینامیدند، روش آنان در نظر آیندگان به روش سوفسطائی یا سفسطه مشهور گردید که امروزه بار منفی دارد و در شمار دشنام درآمده است.  آنها فایده را اصل تلقی کرده و مرجح بر حقیقت میدانستند.  فلسفه آنها این بود که در هر دعوی، دو طرف ماجرا باید در نظر گرفته شوند و حقیقتی بصورت مطلق وجود ندارد.  مثال آورده میگفتند که اگر امروز برای یک آتنی هوای شهر  معتدل است، اما برای یک مصری که از منطقه گرمسیر آمده همین هوا ممکنست بسیار سرد باشد.  لذا به یک نوع نسبی گرائی اعتقاد داشته و معتقد بودند که اخلاق نسبی است و "انسان میزان همه چیز است".  در شرح آن میگفتند که انسان برای درک امور جز حواس خود وسیله دیگری ندارد و چون حواس در افراد مختلف متفاوت است پس چاره ای نیست جز آنکه آنچه را هرکس درک میکند آنرا معتبر بدانیم و اینکه حقیقت واحدی وجود ندارد.  مثلاً اگر امروز سوأل شود کرانه جنوبی ایران کنار خلیج فارس چقدر است چه میگوئیم؟  پاسخ بستگی به خط کش ما دارد.  اگر مقیاس ما کیلومتر باشد یک چیز و اگر خط کش ما متر باشد عدد دیگری بدست میآید زیرا خمیدگی های بیشتری را درک میکند.  کدام حقیقت دارد؟  با گسترش این معنی به حوزه اخلاق این پرسش اساسی بوجود آمد که آیا اصولاً هیچ مطلق اخلاقی وجود دارد؟  جنبه افراطی این جماعت به شکاکان معروفند که در همه چیز بدیده شک و تردید مینگریستند.  در حقیقت اگر از منظر علم نگاه کنیم، شکاکیت معتدل هیچ زیانی به علم و روش کسب دانش نزده است که سهل است امروزه یکی از ابزارهای روش علمی بشمار میآید.  ناگفته نماند که بیشترین دشمنی سقراط با سوفسطائیان حول همین محور اخلاق است که سقراط به مطلق بودن اصول آن اعتقاد داشت.

    سقراط: آنچه درباره سقراط میدانیم بیشتر از خلال نوشته های دیگران است زیرا وی نه نوشته ای از خویش بر جای گذاشته و نه رسماً مکتبی را بنیان نهاده.   وی در ابراز عقیده بی پروا بوده و یگانه علاقه و دلبستگی اش فضایل اخلاقی و اشاعه آن بود.   او مانند اغلب فلاسفه، زندگی توأم با فقر و قناعت را پیشه کرده و از هرگونه تجمل و تظاهر بدور بود بطوریکه اگر در عهد مسیحیت بدنیا میآمد شاید به عنوان قدیس انتخاب میشد و یا اگر خود ادعای پیامبری میکرد امتی را پس از خود بوجود میآورد.   مباحثات وی معروف است و شاگرد وی، افلاطون، آنها را در کتاب خود آورده است.   وی در این مباحثه ها خود را به نادانی میزد و با سوألات زیرکانه کاری میکرد که مخاطب خود را مجبور به اعتراف به نادانی خود کند.   شاید همین رویه موجب برانگیختن مخالفین و نهایتاً محکومیت وی شده باشد.  او به شاگردانش بیهودگی تعالیم سوفسطائیان را تعلیم میداد و ناشایستگی مردم عالی مقام را به رخ میکشید.  دلیل اصلی محکومیت وی شاید همین بدنام ساختن دیگران بوده است.  تکنیک او در مباحثات همانا دیالکتیک یا فن جدل است که به نوعی از همان شیوه مرسوم سوفسطائیان استفاده میکرد.  اما در واقع، او شاخص ترین منتقد سوفسطائیان بوده و میگفت آنچه اصل است باید روشن کردن حقیقت باشد و نه برنده شدن در دعوی بهر وسیله ممکن.   او میگفت که کارش شبیه شغل مادرش است که ماما بود.   لذا معتقد بود که انسان بسیاری از حقایق گیتی را در بدو تولد بصورت غریزی در ذهن خود دارد و تنها کاری که باید کرد این است که کاری کنیم تا فرد آنها را مجدداً به یاد آورد.  از اینرو کوشش خود را در مباحثاتی که با مخاطب خود داشت با کار یک ماما مقایسه میکرد که سعی دارد در تولد نوزاد ذهن وی را یاری کند.   سقراط با آنکه خود علوم عقلی را از فلاسفه قبل از خود و امثال آناکساگوراس آموخته بود، معهذا نسبت به علوم و موضوعات این جهانی و چند و چون گیتی علاقه ای نداشته بلکه نسبت به یافته های آنان بدیده تردید مینگریست.   او بویژه متأثر از عقاید پارمنیدس بود که به محسوسات توجهی نداشت و لذا سوفسطائیان را بخاطر تعلق خاطری که به این دنیا داشتند خوار میشمرد.  بلکه بیشترین توجه وی معطوف به اخلاقیات و قواعد رفتار درست آدمی بود.   بجای توجه به اجرام فلکی، تقوی و فضیلت را در کانون توجه خویش قرار داد.  بیشترین مسائل مورد علاقه وی، مسائل انتزاعی از قبیل عدالت، شجاعت، حقیقت، شرافت، و فضیلت بود که همگی در حوزه اخلاق است.  در یک کلام، او مردم را به در پیش گرفتن یک زندگی توأم با فضیلت تشویق میکرد و آنرا زندگی سعادتمند میدانست.  لذا فلسفه با آمدن سقراط به مسیر تازه ای افتاد و انقلاب او وارد کردن اخلاق در فلسفه بود.   این تغییر نگرش در دیده یونانیان بسیار خوش آمد و چنان شد که ذوق و قریحه یونانی، که ستایشگر سقراط و شاگردان وی بود، به جانب قلمرو اخلاق متمایل شود.   و چنین شد که فلسفه طبیعی که امروزه به علوم تعبیر میشود راه افول را در پیش گرفت.    البته در این راستا نباید ایراد را متوجه سقراط و نحله وی دانست بلکه برعکس، این تمایل و گرایش طبیعی ذهن آدمی به این امور است چه به دلیل ایده آلیسم ذهنی انسان و چه به دلیل سخت بودن و رنج آور بودن تفکر علمی.   یعنی تفکر درباره حقایق گیتی و آنجا که کمیت بیشتر از کیفیت مورد اعتناست.   حتی امروزه نیز ذهن توده ها گرایش بیشتری به این امور کیفی داشته و برای آنان جذابیت بیشتری دارد که شاید از دیدگاه فیزیک امروز با "اصل اقل انرژی" قابل توجیه باشد.   ناگفته پیداست که سوء استفاده از همین تمایلات لطیف انسانی چقدر بالقوه میتواند برای جوامع انسانی خطرناک باشد.   شیطان صفتی در لباس سقراط با شعارهای زیبا و رفتار سقراط منشانه در پشت نقاب اخلاقیات میتواند جامعه ای را بورطه سقوط و نابودی بکشاند.  اینجاست که بخش های دیگری از فلسفه که مربوط به سیاست و مملکت داریست باید مورد توجه واقع شود.    بعداً خواهیم دید که فلسفه درست، پرداختن به امور طبیعی و اخلاقی هردو بموازات یکدیگر است. در مجموع، نفوذ سقراط به زیان علم تمام شد.  او علم را خوار میشمرد و باعث شد تا علم و فلسفه در دو نقطه مقابل هم دیده شوند.  بهر حال در نهایت، فعالیت های سقراط که مخل جامعه تشخیص داده شده بود در محکمه ای با رای اکثریت به محکومیت وی انجامید.   علیرغم میل باطنی قضات رأی دهنده و علیرغم اینکه وی در فاصله یک ماهه محکومیت تا اجرای حکم  بسهولت میتوانست فرار کند ولی با شهامت رأی دادگاه را پذیرفته و در نهایت آرامش جام شوکران (جام زهر) را سرکشید.

    افلاطون: نام اصلی این فیلسوف یونانی چیز دیگری بوده اما بعدها به دلیل داشتن شانه های پهن به این نام (Plato) معروف گردید.   وی شاگرد ممتاز سقراط بوده و هموست که اغلب کتابهای خود را از زبان سقراط و به یاد استاد عزیز خویش نگاشته.  تأثیر افلاطون بر فلسفه بیش از تأثیر سقراط بود و بهمین نسبت زیانی که بر علم وارد ساخت بیش از زیان سقراط بود.  او نیز مانند سقراط قلباً مایل به دموکراسی نبود بویژه که اعدام استاد خود را هم ناشی از کاستی دموکراسی حاکم در آتن میدانست و این گفته که "تا هنگامی که حاکم حکیم یا حکیم حاکم نشود دنیا روی آسایش نخواهد دید" از اوست.   جالب اینکه در تحقق این آرمان، در طول مدتی که در سیسیل بسر میبرد حاکم آنجا را تحت تعلیمات خود گرفت تا از او یک حاکم حکیم بسازد.   اما نه تنها سودی نبخشید بلکه نتیجه معکوس ببار آورده و حاکم با ظلم و ستم خود روی دموکراسی آتن را سفید کرد.   او در نیمه دوم عمر خود برای درس دادن به جوانان در آتن، مدرسه ای بنام " آکادمیا" تأسیس کرد که اولین دانشگاه در نوع خود بشمار میرفت.   بعدها نام آکادمی در زبانهای اروپائی به معنای اعم انجمن های علمی بکار رفت.   از افلاطون حدود 30 رساله بیادگار مانده که از بهترین آثار فلسفه بشمار میرود.   سبک این اثار بطور کلی بصورت دیالوگ است که بخاطر دلبستگی به استادش یکسوی مکالمه همواره سقراط است.   بیشتر آنچه راجع به سقراط میدانیم از خلال این گفتگوهاست ولی دانسته نیست چه مقدار از آنها نظرات و آراء شخصی افلاطون و چه مقدار از آن سقراط است.   او نیز مانند سقراط فلسفه طبیعی را به چیزی نگرفته و در عوض عمده بحث های خود را به اخلاق و مباحث انسانی اختصاص داده و مانند استاد خود فلسفه اخلاق را مهمتر از علوم طبیعی میدانست.   در نظر افلاطون فلسفه طبیعی و دانش فاقد استفاده عملی بوده و غایت آمال همه امور را نیل به خیر محض میدانست که طبعاً در اخلاقیات جستجو میکرد.  مهمترین موضوع در فلسفه افلاطون نظریه مُثُل (ایده) است که برمبنای آن موجودات این عالم سایه ای از موجودات حقیقی که او آنرا مُثُل نامید هستند و ما باید در پی معرفت بر آن موجودات حقیقی باشیم.  تمثیل غار که او در این رابطه بکار برده است بسیار جالب است.  او به ریاضیات مجرد نیز علاقه داشت و میگفت که فقط 5 جسم منتظم وجود دارد که بعداً به احجام افلاطونی معروف شدند (احتمالاً مقتبس از فیثاغورسیان).   اینها عبارتند از جهار وجهی، شش وجهی، هشت وجهی، دوازده وجهی، و بیست وجهی منتظم.   چهار تای اول را نماینده عناصر اربعه شمرده و پنجمین را نماینده کل عالم دانست.   بعلاوه عقیده داشت که کامل ترین منحنی، دایره است و لاجرم اجرام سماوی باید مسیری اینچنین را روی فلک بلورین آسمان طی کنند تا بدین ترتیب همه چیز در عین کمال باشد.   ضمناً معتقد بود که فلک سیارات هریک در حرکت خود نوعی موسیقی آسمانی تولید میکنند که با کمال تعجب تا زمان کپلر عقیده رایج بود.   کپلر در ابتدای کار خود تلاش وافر کرد تا موضوع احجام افلاطونی را در سیستم فلکی مورد نظر خویش بگنجاند که البته توفیقی نیافت.   این مسأله و بسیاری مسائل دیگر میرساند که آموزه های افلاطون تا چه مایه در اذهان محققین ادوار بعدی ریشه دوانده بود.   وی در ذهن کمال گرای خود داستانی درباره سرزمین افسانه ای "آتلانتیس" ساخته و پرداخته بود که تا قرون و اعصار بعد مردم ساده دل و افسانه دوست را بخود جلب کرده و آنرا حقیقت میپنداشتند.   همانطور که در سطور قبلی نیز گفتیم، این ذهنیت افسانه دوست توده هاست که فوراً جذب پدیده های فانتزی شده و خود بر شاخ و برگ آن میافزایند.   زیرا مردم بطور طبیعی شیفته عجایب و شگفتی ها هستند و امروز سینمای علمی تخیلی نیز برای پاسخ به همین نیاز است.   اما مشکل زمانی آغاز میشود که این موضوعات با سایر حقایق زندگی آمیخته و امور عادی زندگانی را دچار اختلال و گاه صدمات جدی نماید.   بعداً خواهیم دید که در بستر علم جدید شگفتی هائی مافوق همه عجایب عالم هست با این تفاوت که واقعی هستند و نه موهوم و خیالی.   مختصر آنکه مکتب افلاطون پس از وی نیز ادامه یافت و آکادمی او تا سال 529 میلادی همچنان بصورت مؤسسه ای وزین دایر و پا برجا بود (یعنی بیش از 900 سال!).   اما در این سال بدستور ژوستی نین، امپراطور روم شرقی، که بتازگی مسیحی شده بود تحت عنوان اینکه مدرسه بت پرستان و منشاء افکار ضاله است بسته شد.   مسیحیت بمحض در دست گرفتن حاکمیت سیاسی، مبارزه با مباحثات آزادانه متفکرین را آغاز کرد زیرا که ایدئولوژی دشمن تفکر آزاد است.  و چنین شد که آخرین سنگر تفکر آزاد تعطیل گردید.   معهذا فلسفه افلاطون تأثیر خود را بر افکار متفکران مسیحی دوران قرون وسطی همچنان حفظ کرد.   اما از قرن سیزده میلادی بود که نظرات ارسطو افکار او را به حاشیه رانده و خود طرز تفکر غالب از آن زمان به بعد شد.   این زمانی بود که آثار و کتب ارسطو که قبلاً به زبانهای عبری و عربی ترجمه شده بود در خلال جنگ های صلیبی به اروپا راه یافته و به زبان لاتینی ترجمه شد.   از آن زمان افکار ارسطو بلافاصله مورد پذیرش حکمای مسیحی قرار گرفته و نهایتاً جزئی تفکیک ناپذیر از فلسفه دین مسیحی شد.  در جشن عروسی یکی از شاگردانش حضور یافته و در سور و شادمانی شرکت جست.  سحرگاهان وی را در گوشه ای خفته یافتند که در خواب ابدی فرو رفته بود.  هنگام مرگ 80 سال داشت.

     ارسطو: وی در بخش شمالی یونان موسوم به مقدونیه در خانواده ای مرفه متولد شد.   پدرش طبیب دربار پادشاه مقدونیه بود.   از یاد نیریم که اغلب بخش های یونان آنروز با یکدیگر دشمن بوده و آتن هم یکی از مهمترین دولت شهرهای روزگار خود بوده است.   ارسطو در 17 سالگی به آتن رفته و شاگرد آکادمی افلاطون شد.   وی با نشان دادن هوش و ذکاوت سرشار، ممتاز ترین شاگرد آکادمی شد بطوریکه افلاطون وی را "عقل مجسم" مدرسه خود نامید.   ارسطو پس از مرگ استادش، آکادمی را ترک و به سفرهائی چند در دنیای یونانی آنروز دست زد.   در 41 سالگی به مقدونیه، زادگاه خود، فراخوانده شد تا تربیت پسر پادشاه یعنی اسکندر را بر عهده گیرد.   او چند سالی این مهم را بر عهده داشت تا آنکه اسکندر پس از آنکه پدرش بقتل رسید جانشین او شده و لاجرم درس و مشق را ترک و وارد سیاست شد.   ارسطو هم که دیگر کاری نداشت، آنجا را ترک و پس از بازگشت به آتن مدرسه خود موسوم به "لوکیون" را دایر کرد.   این مدرسه در باغی خارج شهر واقع بود و ارسطو ضمن راه رفتن و گردش، در حالی که شاگردانش او را همراهی میکردند تدریس میکرد.   از همین رو مکتب و حکمت وی صفت "مشائین" بخود گرفت و فلسفه او و همفکرانش به فلسفه "مشاء" معروف گردیده است.  عمده آثار وی در همین دوران شکل گرفت.   اولین فتوحات اسکندر، یونان بود و لذا مردم آتن دل خوشی از اسکندر و طبعاً استاد وی یعنی ارسطو نداشتند.   تا وقتی اسکندر زنده بود برای ارسطو مشکلی پیش نیامد اما بلافاصله پس از مرگ اسکندر دشمنی ها آغاز شده و همچنانکه امروز هم باب است او نیز به بی دینی متهم شد.   سرانجام، ارسطو برای آنکه به سرنوشت سقراط دچار نشود جلای وطن کرده در جائی دوردست رفته همانجا چشم از جهان فروبست.    آثار و خطابه های بجای مانده از وی چنان عظیم و متنوع است که در نوع خود دایره المعارفی یکنفره شامل همه دانش های آن عصر است.    با آنکه ارسطو به علوم طبیعی بسار اهمیت میداد اما فلسفه وی به این محدود نبوده شامل اخلاق، سیاست، فن بیان، شعر، موسیقی،نقد ادبی، منطق و بسیاری رشته های دیگر عصر خود بوده که بعداً در جای خود به آنها خواهیم پرداخت.   بی سبب نیست که وی را "معلم اول" نامیده اند.    همه آثار وی برجای نمانده ولی همانها که مانده بزرگترین میراث علمی بشمار میرود.   تفاوت سبک او در این آثار با سبک افلاطون، تکیه فراوان بر منطق و استدلال است و نه آرایه های ادبی.   بیجهت نیست استادش او را در همان ابتدا "عقل مجسم" نامید.   میگویند در رشته ریاضیات چندان شهرتی کسب نکرده، اما منطقی که او بنا نهاد چنان محکم بود که قواعد آن پایه های ریاضی را تشکیل داده و اصلاً خود به رشته ای در ریاضیات مبدل گردید.  ضمن اینکه مهارت وی در اثبات خلف در مورد اینکه ریشه دوم عدد 2 با هیچ عدد گویائی برابر نیست را در مباحث قبلی دیدیم.    نظریات او در مبحث زیست شناسی بسیار دقیق بوده و رده بندی او در باب حیوانات با آنچه امروز است تفاوت چندانی ندارد.   مثلاً در مورد دلفین نظر داد که در رده پستانداران است و نه ماهی ها زیرا بچه میزاید و به آن شیر میدهد.   اما 2000 سال طول کشید تا این رای مورد تایید سایر دانشمندان قرار گیرد.   اما اشتباهاً قلب را مرکز عقل و شعور میپنداشت که باعث رواج این عقیده در آیندگان شد.   در عوض کار مغز را خنک کردن خون میدانست و نه مرکز تعقل و شعور.   تعجب اینجاست که دو قرن پیشتر از وی آلکمایون پزشک یونانی وظیفه مغز را بدرستی بیان کرده بود.    در اینجا باید اذعان کرد که این نظریات، درست یا غلط، چون با اطلاعات تجربی پشتیبانی نمیشد اغلب در حد گمانه زنی بود.   قبلاً اشاره کردیم که نبود آلات و اسباب آزمایشگاهی اجازه چنین پیشرفت هائی را نمیداد.   بزرگترین نقطه ضعف ارسطو در کار فیزیک و نجوم بود.   او نظر یکی از منجمین متقدم خود را قبول کرده و آنرا بسط و توسعه داد و فلک تدویر نمونه آنست.   ضمناً عناصر اربعه امپدوکلس را نیز پذیرفته ولی عنصر پنجمی را هم خود اضافه کرد.   این عنصر پنجم "اثیر" نام داشت که میگفت افلاک و آسمانها از آن انباشته اند.   این فکر تا زمان آزمایش مایکلسون و مورلی نیز در فیریک رایج بوده و تنها نسبیت خاص انیشتن توانست نشان دهد که انتشار نور نیازی به آن ندارد.  در هیئت او نزدیکترین فلک به زمین، ماه است و آنچه زیر آن است عالم سفلی یا تحت القمر است.  زمین خاکی در مرکز جهان و کره آب احاطه بر آن داشته و سپس کره هوا و بالاتر از آن کره آتش است که همه از مقوله عالم سفلی است.  عالم عِلوی از فلک ماه رو به بالاست و بترتیب که بالا میرویم، فلک تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان، قرار دارند که همان افلاک هفتگانه است.  ماوراء افلاک سبعه، کره ثوابت یا ستارگان قرار دارد. نهایتاً فلک الافلاک که فلک نهم میشود بر همه آنها محیط است و ارسطو آنرا محرک اول یا علت نخستین نامیده است. در باب آسمان و زمین میگفت که آسمانها تابع قوانین خاص خوداند که از هر جهت کامل ولی روی زمین همه چیز در حال تغییر و کون و فساد میباشد.  کامل دانستن آسمان ریشه در این باور بسیار کهن دارد که خورشید و ماه و ستارگان، برخلاف اجسام زمینی، ثابت و پایدار بوده و از وقتی بشر به یاد دارد همیشه همینگونه بوده اند.  پس آسمان مکانی مقدس بوده جایگاه خدایان و فرشتگان و روحی که طبق تعریف ابدی است میباشد.  عناصر چهارگانه در عالم سفلی مکان طبیعی خود را دارند و عمل حرکت فقط برای اینست که به کمال خود برسند.   بنابراین مکان طبیعی سنگ (خاک) در پائین مرتبه است و اگر در هوا رها شود یا به بالا پرتاب شود فرو میافتد.   جالب اینکه هرچه بزمین نزدیکتر میشود تندتر حرکت میکند و او حالت آنرا مشابه مسافری میدانست که هر چه به منزل یا محل طبیعی خود نزدیکتر شود با شوق و سرعت بیشتری حرکت میکند!   آتش در بالا ترین طبقه قرار دارد و هوا و آب و خاک بترتیب در طبقات فروتر قرار دارند.   حرکت عناصر در جهت عکس مسیر طبیعی را "حرکت قسری" نامید.   او نظریه اتمی دموکریتوس را رد کرد و پس از او دیگر محل اعتنا قرار نگرفت.  در انتقاد از نظریه اتمی میگفت که هرآنچه در تصور آید را میتوان در ذهن بهر میزان که بخواهیم تقسیم کرد.  پس به لحاظ عقلی وجود چیزی را که هم بُعد داشته باشد و هم نتوان تقسیم کرد از محالات است که بعدها به پیوسته گرائی مشائیان معروف شد.   مانند فیثاغورس زمین را کروی و محدود (زیرا کره مانند دایره کاملترین شکل است) میدانست و در اثبات آن میگفت هر چقدر بسمت شمال یا جنوب پیش رویم منظره آسمان و صور فلکی تغییر میکند.   بعداً این فکر چون با کتاب مقدس همخوانی نداشت تا اندازه ای به محاق رفت اما نه بطور کامل چون بهر حال گفته ارسطو بود و در عصر جدید بنیاد دریانوردی در اقیانوس ها شد.   بهرحال نظریات او در اروپا پس از ترجمه کتابهایش به لاتینی چنان وحی مُنزل تلقی شد که اگر میگفتند فلان چیز را گفته یعنی جای بحث نمیماند.  با اینحال آن بخش از نظراتش بیش از همه مقبول عامه افتاد که یکسره اشتباه و باطل بود.   چه اینکه نظریات او در زیست شناسی که بسیار هم دقیق بود هیچگاه شهرتی نیافت.   ناگفته نماند که نتایج اشتباه و ناصواب وی را به هیچ وجه نمیتوان تقصیر وی دانسته بلکه این اطاعت کورکورانه و تقلید آیندگان بوده که بجای اینکه خود بحث و تحقیق کنند، گفته های یک نفر را بطور دربست میپذیرند.  یاد داستان معروف سعدی می افتیم در حکایت بیماری که برای علاج چشم به نزد بیطار رفته و کور میشود.  پس اینکه گاهی میگویند افکار وی موجب رکود علم برای چندین قرن شده منصفانه نیست و همین که وی با نبود امکانات توانسته چنین آثاری را خلق کند جای بسی شگفتی است.   

کلبی ها و رواقی ها

   کلبیون و رواقیون دسته دیگری از فلاسفه باستان هستند که در همین دوره سقراطی ها شکل گرفتند.  اینها با اینکه از جهت تحول علم و افکار علمی اهمیت زیادی ندارند، با اینحال ذکر آنها خالی از فایده نیست زیرا آنان را میتوان به نوعی جد اعلای ایده آلیست ها و پیروان اصالت روح دانست.   همانطور که گذشت، همواره یک رقابت سیاسی بین آتن و سایر دولت-شهرهای یونانی وجود داشت.  این رقابت بیشتر از همه بین آتن و مردمان فلسفه دوست آن از یکطرف با اسپارت و مقدونیه و مردمان جنگاور آن جریان داشت.  بعد از شکست آتن از فیلیپ مقدونی (پدر اسکندر) به سال 338 پیش از میلاد، شرایط تحمیلی بر آتن شکست خورده که خود را کانون فکری دولت-شهرها میدانست بسیار سنگین و تحقیرآمیز مینمود.   از اینرو، روحیه یأس و ناامیدی حاصل از این شکست، مردم را به نوعی رویگردانی از دنیا و فلسفه های دنیوی سوق داد.  بطوریکه طیف دیگری از فلاسفه در مقابل قیل و قال فلاسفه طبیعی ظهور کردند که رستگاری را در دنیای درون و فضیلت را در تحمل مصایب و بردباری را در برابر سختی های زندگی جستجو میکردند.  کلبی ها و بدنبال آنها، رواقی ها پایه گذار مکتبی شدند که امور عرفانی و درونگرائی را در فلسفه یونانی وارد ساخته و بدیل و رقیبی در برابر مکتب اپیکوری دوران خود شدند.  

   پایه گذار مکتب کلبی، یکی از شاگردان سقراط بنام آنتیستینس بود.  او چنان به روحیه قناعت ورزی سقراط علاقه پیدا کرد که آنرا در صدر دستور زندگانی خویش قرار داده آنرا به پیروان خود سفارش میکرد.  او میگفت که فضیلت انسان در ترک همه نیازهای دنیوی بوده و باید خود را از علائق دنیوی خلاص کند.  او و پیروانش چنان در این راه مبالغه کردند که از مردم و آداب و رسوم روزگار رویگردان شده و با لباس ژنده و سر و روی ژولیده زندگی در طبیعت را اختیار کردند.  افتخار آنان، تحمل درد و رنج بوده و قیود زندگانی را به هیچ میگرفتند.  دلیل انتساب شیوه آنان به زندگی سگی یکی شاید نام محلی بود در خارج آتن که محل گردهمائی های آنان بود و دیگر احتمالاً شیوه ادبار آمیز زندگی آنان بود که بی شباهت به زندگی سگی نبود.  رهبر مشهور این مکتب دیوژن نام داشت که خود شاگرد آنتیستینس بود.  وی چنان راه افراط را پیمود که مشهور است در یک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا جز کاسه ای برای آب خوردن نداشت.  معروفست که پس از دیدن نحوه آب خوردن سگی از یک نهر، کاسه را نیز بدور انداخت.  میگویند که شعر : دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست، درباره اوست.  غذای روزانه پیروان این مکتب معمولاً از محل اعانات مردم تأمین میشد.  اینان آموزش خاصی را در فلسفه از خود باقی نگذاشتند جز دوری از خواهش های دنیوی و همسو بودن با طبیعت و ایجاد مکتبی که بعدها رفته رفته به ایجاد نوعی جهان بینی مذهبی و تمایلات عرفانی منجر گردید.

     رواقیون نیز دنباله رو منطقی کلبیون بوده اند.  پایه گذار این مکتب، زنون کتیونی است که نباید با زنون الئائی اشتباه گرفته شود.  بجهت مکتبی که بنیان نهاده بود، در کتابها بیشتر به زنون رواقی معروفست.  او اصلاً از مردم فنیقیه بود که در سال 334 پیش از میلاد در قبرس زاده شد.  نام این مکتب برگرفته از محل زندگی پیروان آنست که اغلب در رواق معابد زندگی میکردند.  او به نظم هدفمند جهان باور داشت که تحت همان نامی آنرا اطلاق میکرد که هراکلیتوس بیان کرده بود.  هراکلیتوس، همانطور که ذکر آن قبلاً رفت، به یک نیروی مادّی همه جا گیر جهانی اعتقاد داشت که مانند شعله آتش در همه جا و همه چیز جاری و ساری است.  هراکلیتوس این نیرو را "لوگوس" نامیده بود که به زعم زنون رواقی مترادف است با عقل کل حاکم بر دنیا و یا علت العلل نظام آفرینش.  بعدها به نوعی همین اصطلاح وارد یهودیت و مسیحیت شده و جنبه مذهبی پیدا کرده و معنای دیگری برای خدای واحد میشود.  زنون رواقی وظیفه اصلی فلسفه را توضیح جهان بر اساس لوگوس و بیان آداب زندگی انسان در طریق لوگوس میدانست.  نظر رواقیون در این باب، کل طبیعت بعنوان یک نظام یکپارچه است که طبیعت مادّی دارد و نه موجودیتی فراتر از جهان مادّی و بیرون از این جهان.  بنظر میرسد ریشه های عقیده ای که بعداً وحدت وجود نامیده شده در این مکتب پا گرفته است.  نمونه آنرا ما در شخصیت منصور حلاج در عرفان ایرانی مشاهده میکنیم.  از نظر رواقیون، از آن آتش یگانه و اولیه ای که هراکلیتوس از آن نام برده بود، بعداً عناصر چهارگانه آب و خاک و هوا و آتش مادّی بوجود آمده و نهایتاً جهان را بوجود آورده است.  لذا اگر تلقی ما از لوگوس، خدا باشد جهان نه بدست خدا بلکه از عین خدا ساخته شده است.  بخشی از آن آتش نخستین همچنان مدیر و مدبر نظم عالم است و اعتقاد بر اینست که این عالم در بهترین صورت ممکن آفریده شده است.  لذا وظیفه انسان عبارتست از سازگار ساختن خود با مشیّتی که عالم را اداره میکند و نه ستیز با آن.  زیرا مقابله با تقدیر و سرنوشت پایانی ناخوشایند دارد.  این عقیده، بعدها وارد مسیحیت شده و بنام "مشیُت الهی" وارد اسلام شد.  رواقیون تقدیر را به مثابه یک ارابه و انسان را بصورت سگی که به پشت آن بسته شده تشبیه میکردند.  اگر سگ هماهنگ با حرکت ارابه بدنبال آن بدود نه تنها آسیبی باو نمیرسد بلکه خود را آزاد احساس کرده و با نشاط ارابه را دنبال میکند.  اما ایستادگی در مقابل حرکت ارابه باعث کشیده شدن او روی زمین و زخمی شدن و درد و رنج او میگردد.  از اینرو آنان فلسفه زندگی را رضا دادن به چیزهائی که ورای اختیار ما هستند میدانند.  امور دنیا و سختی های آن هنگامی تحمل پذیر میشود که انسان آنچه را سرنوشت برایش رقم زده داوطلبانه پذیرا شود.  پس هدف اصلی از زندگی را، هماهنگی با لوگوس و یک زندگی همساز با طبیعت و همراه با آرامش و پیروی از فضایل انسانی میدانستند.  نکته جالب دیگری که در فلسفه آنان تازگی داشت اینکه عالم پیوسته در حال نابودی و آفرینش مجدد است.  زندگانی انسانی نیز در این رفت و برگشت ها مرتباً از بین رفته مجدداً بازگشت میکند و تا ابد ادامه دارد.  بعدها بارقه هائی از این نوع تفکر و اعتقاد به تناسخ را در مذهب هندو میبینیم.  بنظر میرسد آنچه بشر از دیرباز بدنبال آن بوده و تا امروز نیز در طلب آن راه های مختلف را آزمایش کرده همانا "جستجوی آرامش" است.  گویا همه مکاتب به یک چیز ختم میشود.  

    پس از استیلای امپراطوری روم بر یونان و حوزه فرهنگی آن در سده های ابتدائی پس از میلاد مسیح و بویژه پس از قبول مسیحیت بعنوان دین رسمی در روم، مکتب رواقی پلی شد برای ارتباط فلسفه دوران باستان به دوره نوین مسیحیت و شکل جدیدی از نگاه به جهان.  بنظر میرسد همین مکتب نیز الهام بخش بسیاری از فلاسفه در شرق در دوره پس از گسترش اسلام بوده است.  مکاتب کلبی و رواقی نگاهی عرفانی با مایه های مذهبی را بوجود آورد که تا مدتها ادامه داشت.  همان عللی که در شکل گیری این مکاتب نقش اصلی را داشته است، امروزه نیز به نوعی در ملل شرق گهگاه بروز میکند.  سرخوردگی مداوم مردم از عدم تحقق آزادی هائی که در جستجوی آن بوده اند و سختی هائی که بدنبال آن بروز کرده است بسیاری را به جستجوی مکاتب بدیل در حوزه های عرفانی واداشته تا شاید آرامش روحی خود را در سیر و سلوکی نو تجربه کرده مرهمی برای دردهای خود پیدا کنند.

    چارتی در انتهای بخش سوم فلاسفه باستان خواهد آمد که تحول تاریخی دو مکتب رقیب یعنی مکتب اپیکوری و مکتب رواقی را از بدو پیدایش تا زمان معاصر نشان میدهد.  این دو مکتب بعد ها نماینده دو طیف متفاوت نگاه به جهان بوده است که یکی متعلق به مکتب تجربه گراها (اصالت مادّه) و دیگری متعلق به مکتب متافیزیک (اصالت روح) میباشد.  ستون میانی که از سقراط و شاگردانش آغاز شده نماینده فلاسفه مکتب اصالت عقل (ذهن) میباشد.  خطوط، نشاندهنده ارتباط این مکاتب و تأثیری که از هم پذیرفته اند میباشد.  

=======================================================================

 

  • مرتضی قریب
۱۲
بهمن

فلاسفه باستان

      میخواهیم شرح مختصری از دانشمندان و فلاسفه باستان را در اینجا درج کنیم.   این شرح بویژه جهت اطلاع آن دسته از کسانی است که مایل به مطالعه و دنبال کردن تاریخچه علم و فلسفه میباشند.   با اینکه از پیدایش بشر بر روی کره خاکی، بنا به آخرین تحقیقات، میلیونها سال میگذرد، با این وجود آغاز سخن در باب دانشمندان در کتابها از 3000 سال پیش عقب تر نمیرود.   مشکل عبارتست از نبود اطلاعات مدون و موثق در باره این افراد در گذشته های دور.   شک نیست که گرد شدن معلومات و پیدایش دانش ها یک فرایند تدریجی در اغلب نقاط زمین بوده است و اینطور نیست که دانش و فلسفه بطور ناگهانی یکباره از یونان باستان برخاسته باشد.   آنچه واقعیت دارد، بده بستان فرهنگ هاست و هیچ اندیشه ای نیست که ابتدا به ساکن یکباره از ناکجا آباد سربرآورده باشد.  یکی از نواحی مهم فرهنگی، حوزه مدیترانه و سرزمین های اطراف آنست.  علاوه بر یونان، مهاجر نشین ایونی در کرانه جنوبی و غربی آسیای صغیر (ترکیه فعلی)، فنیقیه (لبنان فعلی) و شامات، کرت، مصر، کارتاژ (تونس فعلی)، کمی آنسوتر سومر و بابل و حتی ماد و مهاجران آریائی.  به گواهی تاریخ، مبانی بسیاری از دانشها از قبیل ریاضیات و نجوم در منطقه بین النهرین و دره نیل شکل گرفته است.   بویژه آنکه ابداع خط بشکل امروزی را به سومر نسبت میدهند که بدون وجود آن، انتقال دانش ها به نسل های بعدی میسر نبوده است.   پیش درآمد هر علمی، تفکر است و میتوان تصور کرد که بشر از دیرباز همواره بطور طبیعی درباره محیط پیرامون خود به تفکر میپرداخته است.   شبها آسمان سیاه و پرستاره او را بفکر وامیداشته که اینها چیست و کنجکاوی وی در طی هزاران هزار سال به دانش نجوم باستان انجامیده که نخستین شکل مرتب آن در هییت بطلمیوسی بدست ما رسیده است.   اوقات روز نیز چه در عصر شکار و چه در دوران متأخر کشاورزی و گله داری، نیاز انسان به سرشماری حیوانات و یا تقسیم غذا و چیز های دیگر او را نیازمند عدد و حساب و کتاب ساخته است.   منشاء هندسه نیز منسوب است به مصریان باستان که در پی هر سیلاب سالانه نیل و شسته شدن علائم محدوده زمینها، آنها را وادار به ابداع مبادی اولیه هندسه برای تشخیص محدوده زمین های خود کرده است.   در هر صورت چه به دلیل نبود امکانات ثبت و ضبط اطلاعات و چه اینکه احتمالاً اینگونه اطلاعات وجود داشته اما در اثر جنگ ها و ویرانی ها از بین رفته، همه این موارد ما را مجبور میکند که داستان خود را از زمان یونان باستان آغاز کنیم.   این دوره هم بقدر کافی بما نزدیکتر است و هم اطلاعات کافی از آن بجا مانده است.   پس میتوان چنین پنداشت که شاید ماحصل دانش گذشتگان بسیار دور نیز بنوعی در آثار اینان مستتر است.   بهر حال با اینکه میگویند فلسفه از دوره یونان باستان آغاز میشود، لیکن فلسفه ورزی قطعاً به قدمت حضور بشر روی کره خاکیست.

     در ذیل برای سادگی، این دوره باستانی را در سه بخش میتوان مرتب کرد.   1- دوره پیش از سقراط  2- دوره سقراط و شاگردان او  3- دوره حکمای اسکندریه.   در هر بخش، نام مشهورترین آنان و مهمترین نظریاتشان درج میشود.   از جهاتی میتوان گفت که دوران واقعی علم به دوران قبل از سقراط و نیز دوران پس از او مربوط میشود که روش آنان با روش امروزین ما سنخیت بیشتری داشته است.  دوره سقراط، افلاطون، و ارسطو دوران نظریه پردازی صرف است که محسوسات چندان محل اعتنا واقع نمیشده است.   در واقع آنچه بنام فلسفه مشهور شده مرهون این دوره که به عصر طلائی فلسفه نیز شهرت دارد میباشد.  از آنجا که ارسطو مبدع و نظریه پرداز انواع علوم عصر خویش بوده، بدرستی "معلم اول" نام گرفته و شخصیتی شاخص در میان سایر حکما یافته است.   زمانی نیز که فلسفه وارد ایران بعد اسلام و سپس شرق اسلامی شد، این فلسفه ارسطو بود که بدلیل شاخص بودن، فلسفه سایر حکمای یونان را تحت الشعاع خویش قرار داد.   از اینرو سایر حکما، علیرغم نظرات درخشانی که داشته اند به بوته فراموشی سپرده شد.   این سه فیلسوف بزرگ عهد سقراط عمدتاً مشرب ایده آلیستی داشته و شاید بهمین سبب بهترین دستمایه برای استحکام زیربنای فلسفی در مسیحیت و اسلام شمرده میشد.

     1- حکمای پیش از سقراط ( حدود 650 تا 400 پ.م.)

     طالس ملطیه:  او اهل میلتوس بندری در غرب آسیای صغیر (ترکیه فعلی) بوده هرجند برخی او را اصلاً فنیقی میدانند.  او سفرهای زیادی به اطراف و اکناف داشته و علوم مشرق زمین را طی این سفرها آموخته.  لذا وی را بانی بسیاری از علوم میدانند.   از جمله در ریاضی و نجوم دست داشته و کسوفی را که در 585 پیش از میلاد واقع شد را بدرستی پیشگوئی کرده بود.   این همان کسوفی بود که باعث صلح دو لشکر ماد و لیدی شده و جنگ را خاتمه داد.   او را اولین حکیمی میدانند که تلاش کرد حرکات آسمانی را عقلانی کرده و از دست هوی و هوس خدایان نجات بخشد.   از جمله، میگفت که درخشش ماه بسبب نور خورشید و بازتاب آن از سطح ماه است.   او هندسه را مدون کرد و آثاری از خود در این علم باقی گذاشت.  در واقع راه را برای اقلیدس در 250 سال بعد از خود آماده ساخت.   میگویند او نخستین کسی است که پرسید "عالم از چه درست شده؟"  و خود در جواب بدون پرداختن به موهومات پاسخ داد : "آب".   جواب او بنظر طبیعی میرسید زیرا دور و بر محل زندگی او را تا دور دستها آب فرا گرفته بود و خشکی بر پهنه آبها قرار گرفته بود.   رویهمرفته، در مقایسه با جوابی که فلاسفه بعدی به این سوأل اساسی دادند، نظر طالس بالنسبه به واقعیت نزدیکتر است بویژه اگر توجه کنیم که بخش اعظم بدن موجودات از اب ساخته شده.   ضمن اینکه توجه کنیم که در اسطوره های سایر ملل، آب از گذشته های دور جایگاهی بس ممتاز دارد.  اما در زمینه آنچه در آسمان میگذشت، نظر او و در حقیقت نظر غالب فلاسفه باستان، نظریه زمین مرکزی است که طبق ان، بنا بر آنچه مشاهدات القا میکرد، زمین در مرکز جهان مستقر بوده و سیارات شناخته شده آنروزگار همراه با سایر ستارگان بصورت افلاک منظمی بدور زمین در گردشند.  تصویر پیوست نمایشگر این تفکر است.  البته بعداً نظریه کاملتری در پاسخ باینکه عالم از چه درست شده ارائه شد که در بطن زمین در این شکل نشان داده شده است.

   آناکسیماندر: همشهری و شاگرد طالس بود.   نگرش او نیز صبغه علمی داشت و نخستین فرد یونانی است که از ساعت آفتابی استفاده کرده و به دیگران معرفی کرد (مصریان و بابلیان قبلاً با آن آشنا بودند).   اولین مفاهیم از کره آسمانی را او بمیان کشید و گفت که آسمان نه عرقچین کروی آنطور که قدما فرض کردند است بلکه کره کاملی است که زمین را احاطه کرده است.  از این زمان مفهوم افلاک وارد علم نجوم شد.   وی میگفت که سطح زمین نیز باید منحنی باشد تا حرکت ثوابت توجیه پذیر باشد.   اما مفهوم کرویت زمین بعدها توسط فیثاغورث بیان شد.  در جواب به این سوأل که عالم از چه ساخته شده او پاسخ داد که ماده اصلی (ماده المواد) عالم جرمی است غیر متعین و بیشکل و بی آغاز و بی انجام بنام "آپیرون"  بمعنی نامحدود.  

   آناکسیمنس:  وی نیز از همشهریان طالس بوده ولی وی "هوا" را ماده المواد میدانست و میگفت سایر مواد حاصل تراکم تدریجی آنند.   از آنجا که انسان و سایر جانداران با هوا زنده اند و آنگاه که تنفس نمیکنند مرده اند، وی هوا را اصل حیات پنداشته و از همین رو جان و یا روح انسان نیز با واژه هوا (پنوما) یاد میشده است که وارد ادیان بعدی هم شد.  میگویند وی نخستین یونانی است که بین سیارات و ستارگان تفاوت قائل شده و عقیده داشت که آسمان کره ای بلورین است که ثوابت بر آن چسبیده اند.   که این تفکر تا قرون وسطی همچنان حاکم بود.

    هراکلیتوس: وی نیز در آسیای صغیر زندگی میکرد و در شهر افسوس در کرانه غربی ایونیا در شرایط فقر و انزوا ساکن بود.  وی بجای معرفی عنصری که سازنده دنیا باشد اصلی را بمیان آورد بنام اصل "تغییر".  در نظر وی ثابت ترین چیزها همانا بی ثباتی بود و همه چیز را در حال شدن و تغییر دانسته و لذا "آتش" را که مظهر این بی ثباتی است بعنوان ماده المواد معرفی کرد.  بویژه که آتش قادر به ایجاد تغییراتی در مواد دیگر نیز هست.  از نظر وی آنچه واقعیت را خلق میکند، کشاکش بین نیروهای متضاد است که ذاتاً بی ثبات است.  

     فیثاغورس: متولد جزیره ساموس در دریای اژه در غرب ایونیا است.  معهذا زیاد در موطن خود باقی نماند و همچون حکمای پیشین به مصر و مشرق زمین مسافرتها کرده و از دانش آنها بهره ها برده است.  معروفست که وی گیاهخوار بوده و از خوردن گوشت حیوانات بدلیل آنکه آنها را خویشاوند انسان میدانسته پرهیز میکرد.  او طریقتی عجیب را ترویج کرد مبتنی بر رازداری و علاقه زیاد به ریاضی و نجوم.  گویا اصطلاح "فیلسوف"(دوستدار دانش) نیز از ابداعات اوست که بعدها دیگران این نام را بر خود نهادند.   وی تحقیقاتی درباره صوت و رابطه فرکانس صوت با طول سیم داشت که بعدها جزئی از علم فیزیک شد.   مطالعات و مشاهداتی از این دست، وی را بدین نتیجه رساند که مدعی شود اصل جهان بر اساس "عدد" است و اعداد بر عالم حاکم است.  او خواص مرموزی برای اعداد قائل بوده و کاملترین عدد را، عدد 10 میپنداشت (زیرا مجموع 1،2،3،4 میباشد).   او و پیروانش همه اعداد را یا عدد صحیح و یا نسبتی از دو عدد صحیح قلمداد میکردند.   معروفست که یکی از یاران او به این حقیقت پی برد که جذر عدد 2 را با هیچ عدد کسری نمیتوان نشان داد و لذا چنین عددی را گنگ و نامفهوم میدانستند.  و این با اصیل بودن اعداد آنگونه که ادعا میشد در تضاد بود.  علیرغم همه کوششها در سری نگهداشتن این راز، این حقیقت به خارج از فرقه درز کرده و احتمالاً  قتل آن عضو را که زبانش را نتوانست نگهدارد باعث شد.   وی بین حساب و هندسه پیوند برقرار کرد و جدول ضرب و قضیه معروف وی در مثلث راستگوشه از یادگارهای اوست.   ضمناً اولین فیلسوفی بود که ریاضیات را با فلسفه پیوند داده و سرسلسله ریاضیدانان فیلسوف بعدی چون دکارت و لایبنیتز و راسل گردید.  بعلاوه در حوزه نجوم وی نخستین کسی است که به کرویت زمین پی برد و نخستین حکیم یونانی است که متذکر شده است ماه و خورشید و سایر سیارات مشارکتی در حرکت روزانه ثوابت نداشته، بلکه هریک مسیر مستقل خود را میپیماید.  این ایده تا زمان کپلر پابرجا بود.  از دید وی، حرکات کیهانی بر اساس روابط ریاضی بوده و سیارات بویژه در مسیر خود یک موسیقی آسمانی پخش میکنند. 

    فیلولائوس: متولد ایتالیای جنوبی (بخشی از مهاجر نشین های یونانی در سیسیل و کرانه های شرقی ایتالیا) و یکی از شاگردان ممتاز فیثاغورث.   یکی از نظریات جالب و انقلابی وی این اظهار نظر صریح بود که " زمین مرکز جهان نبوده بلکه خود سیاره ای است که همچون سیارات دیگر در فضا حرکت میکند".   اما این حرکت را حول خورشید نمیدانست بلکه زمین را نیز همراه با خورشید و سایر سیارات و حتی ثوابت حول یک "آتش مرکزی" در دوران میدانست.   نور خورشید را نیز ناشی از انوار این آتش مرکزی میدانست.   لذا 9 فلک دوار پدید میآید ولی چون عدد 10 عدد مقدسی است (باز ذهنی گرائی کار را خراب میکند) پس فلک دهمی نیز در کار است که او آنرا فلک زمین نامرئی یا "ضد زمین" نامید که در آنسوی دیگر خورشید است و دیده نمیشود.  اگر از بعضی جزئیات بگذریم، این اولین بار بود که با صراحت گفته میشد زمین در فضا حرکت میکند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا کوپرنیک با ترس و لرز در طرح جدید خود زمین را مجدداً روانه فضا کند.

   کسنوفانس: او نیز ایونی تبار و از شاگردان فیثاغورث بوده و آسیای صغیر را ترک کرده در جنوب ایتالیا مسکن گزید.   وی به آثار رازورانه مکتب استاد خود کمتر اعتقاد داشته و به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشته (احتمالاً متأثر از مصر دوران آتون).  او عقیده داشت که زمانی کوه ها در زیر دریا بوده و بعداً بتدریج بالا آمده اند.  او در میان سنگ ها، اثری از فسیل ماهی ها و انواع صدف ها مشاهده میکرد و لذا بدین عقیده رسید که زمانی خشکی ها و آبها آمیخته بوده و بعدها تدریجاً از یکدیگر جدا شدند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا در عصر حاضر به اهمیت چنین نظریاتی پی برده شود.  او از اولین کسانی بود که آرای خود را درباره "شناخت شناسی" بیان داشت.  بعبارت دیگر، وقتی میگوئیم چیزی را میدانیم این فقط باوری از حقیقت است و نه لزوماً اصل حقیقت.  البته معتقد بود که حقیقت کلی و کاملی نیز وجود دارد که همیشه فراتر از درک بشری ماست.  میگفت عملاً بهترین کاری که میتوان کرد اصلاح مداوم نظریه هاست تا شاید به آن حقیقت کلی نزدیک و نزدیکتر شویم، حرفی نزدیک به روش علمی امروزی.  درک ما از مشاهدات تجربی حاوی واقعیت هاست

     آناکساگوراس: وی متولد آسیای صغیر بود که بعداً به آتن مهاجرت کرده و بینش علمی طالس را با خود بدانجا برد.   وی برخلاف سنت رازورانه مکتب فیثاغورث، پیروی از روش عقلی را پیشه کرده و مشاهده را سرمشق کار خود قرار داد.   وی با دقت روی اهله قمر و خسوف و کسوف، آنها را ناشی از حرکت این اجرام دانست.  او ناظم امور جهان را عقل میدانست و نه امور ماورائی و اینکه موجودات هر یک از "تخمه" خاص خویش تشکیل شده (مثلاً چیزی شبیه ژن در دانش امروز).   او معتقد بود که زمین و سایر اجرام فلکی از مواد مشابهی تشکیل شده اند.   ثوابت و سیارات را صخره هائی مشتعل میپنداشت.  متشابهاً خورشید را نیز صخره ای فروزان میدانست که به بزرگی یکی از شبه جزایر همسایه محل زندگی خودش بود.   اما نکته جالب اینکه وی چگونه با استفاده از ریاضیات این تخمین را زده و نه تنها این، بلکه تخمینی از فاصله خورشید از زمین نیز یافت.   وی به زمین مستوی اعتقاد داشت و بهمین جهت علیرغم صحیح بودن روش وی، نتایج عددی او بسی دور از واقع است.   وی شنیده بود که در زمان انقلاب صیفی در اسکندریه، شعاع خورشید زاویه 7 درجه با سمت الرأس میسازد.  اما در همین زمان در شهر سوئنه در فاصله 5000 استادیا (حدود 800 کیلومتر) جنوب اسکندریه پرتو خورشید کاملاً عمودی است.   او گرمای زیاد در این شهر را ناشی از نزدیکتر بودن خورشید به این شهر میدانست.  وی بدین ترتیب  و بسادگی فاصله خورشید از زمین را به میزان 40000 استادیا (6500 کیلومتر) استخراج کرد.   سپس با دانستن قطر ظاهری خورشید در حدود 0.5 درجه، و استفاده از فاصله خورشید از زمین که بدست آورده بود، قطر خورشید را برابر 60 کیلومتر تخمین زد که نسبت به معیار های آنروزی میتوانست عظیم باشد.   نحوه محاسبه آناکساگوراس در دیاگرام پیوست خلاصه شده است.  تنها اشتباه وی فرض مستوی بودن زمین بود که بعدها حکیم عالیقدر، اراتوستن، حدود 250 پیش از میلاد با فرض کرویت زمین، و اینکه گرمای زیاد در سوئنه ناشی از عمود بودن تابش آفتاب متأثر از کرویت زمین است نه نزدیکی خورشید، به نتایجی نزدیک به نتایج امروزی دست یافت!   بعداً درباره اراتوستن و مقام وی صحبت خواهیم کرد اما عجالتاً دیاگرام پیوست، خلاصه ای از نحوه محاسبه ایشان را نشان میدهد.  درباره تقسیم مادّه، اعتقاد داشت که تا بینهایت میتواند ادامه یابد.  وی میگفت روح در همه جانداران وجود دارد و آزاد و نامتناهی بوده و با هیچ چیز مخلوط نمیشود.  اما با وجود همه دستآوردهایش، آناکساگوراس حکیم را به جرم مخالفت با عقاید رایج دینی در جامعه به کفر گوئی متهم و لذا وی را مجبور به ترک آتن و هجرت به یکی از بنادر کنار داردانل کرده و همانجا در عزلت درگذشت.   شرح حال وی و حکمای طرفدار کابرد عقل به روشنی نشان میدهد که روش اینان چه مایه به روش علمی حاضر نزدیک بوده و چه نتایج درخشانی در صورت ادامه همین رویه میتوانست عاید بشر شود.   لیکن جامعه نظر خوشی نسبت به فلسفه طبیعی نداشت و افکار ایده آلیستی طنین خوشتری در ذهن آنان داشت.   بی جهت نیست وقتی زمانه سقراط و مکتب فکری او فرا میرسد، دستآوردهای درخشان این حکمای طبیعی یکسره رو به فراموشی میگذارد.

   پارمنیدس (برمانیدس): در دوره ای که این فیلسوف میزیست، یعنی اوائل قرن پنجم پیش از میلاد، مرکز ثقل فلسفه به جنوب ایتالیا در الئا انتقال یافت.  او بنیان گذار مکتب فلسفه الئائی شد که بعداً درباره شاگردش زنون الئائی نیز خواهیم گفت.  وی برخلاف نظریه هراکلیتوس، نظری متضاد آن را ارائه داد بدین شرح که نمیتوان از "وجود" نیستی سخن گفت و ادعا کنیم که "نیستی" هست.  لذا نیستی هرگز نمیتوانسته وجود داشته باشد و اینکه "هستی" از نیستی برخاسته باشد امریست محال و مغایر عقل که بعداً در فلسفه قرون وسطی با این عبارت معروف شد: Ex nihilo nihil fit.  لذا هستی همیشه بوده و هست و خواهد بود و در نتیجه "هستی" نه آغاز داشته است و نه انجام خواهد داشت.  لذا جهان دارای یک ذات یکپارچه یگانه و دگرگون ناپذیر و لایزال است.  این نوع نگرش به یگانه گرائی موسوم است. دنیا، برخلاف آنچه ظاهر است، در عمل بعنوان یک کل منسجم از سکون برخوردار بوده و امور واقعی لایتغیر است و آنچه ما از تغییر احساس میکنیم فقط ظاهر امور است که در باطن اینگونه نیست.   او استدلال میکند که هر آنچه هست فقط "بودن" و "هستی" است و لذا فضای تهی یا "خلاء"  وجود ندارد زیرا که بنا به تعریف خلاء نیستی است و "نیستی" وجود ندارد.  او اضافه میکند که چون لازمه حرکت وجود خلاء است بنابراین حرکت وجود ندارد و چون "شدن" نیز نوعی حرکت است، لذا شدن و یا تغییر در ظرف زمان نیز وجود نداشته و منطقاً محال است.  در نهایت اینکه وی حرکت و تغییر را ناممکن دانسته و احساس ما از تغییر و جنبش را فریبی بیش نمیدانست.  اگر با دانش امروزی مقایسه کنیم، شاید نظریه او در خصوص جهان با نظریه امروزین بقای ماده یا دقیقتر، بقای ماده و انرژی، مشابهت داشته باشد.  یعنی کمیت کل ماده همواره ثابت و لایتغییر است.  اما اگر نظر وی را با نظر هراکلیتوس آشتی دهیم به معنای آنست که با وجود بقای ماده، اشکال مختلف ماده بیکدیگر تبدیل شده صور مختلف اختیار میکند.  با اینحال باید توجه دهیم که عقاید این حکما همواره رویکردی کیفی داشته و به هیچ وجه نمیتوان ادعا کرد که آنان پیشاپیش از قوانین دقیق فیزیک امروزی آگاه بوده اند. 

     فهم اندیشه های پارمنیدس حتی در زمان خودش نیز بغرنج بوده و فلاسفه زیادی را در آن دوران به خود مشغول کرد.  اما امروز که به عقب مینگریم، استدلال های وی را مشابه پارادوکس های زنون الئائی (شاگرد و هم ولایتی خودش) می یابیم.  آنها از زمره فلاسفه تعقلی هستند که به محسوسات اعتماد ندارند.  زنون نیز در تبعیت از استاد خویش و بر پایه استدلال عقلی میگفت تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نمیرسد زیرا در هر لحظه از زمان مکانی را اشغال کرده و در آنجا مقیم است و لذا ساکن است و حرکت ندارد.  و متشابهاً رونده ای که از مبداء حرکت میکند هیچگاه به مقصد نمیرسد و لذا آنچه ما مشاهده میکنیم توهمی بیش نیست. در این رایطه مثال مسابقه آشیل و لاک پشت را پیش کشید.  آشیل که در بادپائی شهره است از روی غرور اجازه میدهد تا لاک پشت زودتر و جلوتر از وی راه بیفتد و هرکدام با سرعت خود مسابقه را ادامه دهند.  اما زمانی که آشیل به نقطه ای که قبلاً لاک پشت بوده برسد، لاک پشت مسافتی بیشتر جلو رفته بطوریکه وقتی آشیل به این محل جدید برسد لاک پشت بازهم قدری جلوتر رفته و قس علیهذا.  پس در مسابقه دو، آشیل هرگز نمیتواند به لاک پشت رسیده چه رسد جلوتر افتاده او را شکست دهد!  از اینرو وی نیز نتیجه گرفت که حرکت ناممکن میباشد.  بعبارت دیگر در نزد این نوع از تفکر، حواس به واقعیات راه نمیبرد و حقایق ماوراء هرگونه تجربه حسی تلقی میشود.  احتمالاً سقراط و افلاطون نیز تا حدودی این تلقی را پذیرفته و جستجوی حقایق را به احتجاجات عفلی محدود ساختند.   

   متون:  متولد آتن که شهرت وی در نجوم بویژه در گاهشماری است.   وی در 432 پیش از میلاد به این کشف نائل شد که هر 235 ماه قمری معادل 19 سال شمسی است.   قابل ذکر است که تقویم قدیمی یونانیان و نیز روم باستان بر اساس تقویم قمری بوده، منتها آن را با فصول سال مطابقت میداده اند.  البته بابلی ها پیش از متون با این روش آشنا بوده و قوم یهود نیز آنرا از ایشان (یا از متون یونانی) عیناً اقتباس کرده بطوریکه امروزه تقویم دینی آنان بشمار میآید.   مسیحیان نیز هنوز برای تعیین برخی از اعیاد مذهبی خود از همین تقویم استفاده میکنند.    مبداء تقویم یهود از 3761 پیش از میلاد آغاز میشود که به زعم آنان آغاز خلقت هفت روزه جهان است.   نام ماه های این تقویم اسامی آشوری و بابلی است که در دوره اسارت بابلی جایگزین نامهای قدیمی تر شده است.   از آنجا که سال قمری حدود 11 روز از سال شمسی کوتاه تر است، لذا برای آنکه تقویم قمری با فصول سال نیز مطابقت داشته باشد کافیست هر 3 سال که این تفاوت 33 روز میشود در انتهای سال سوم بجای آنکه سال را 12 ماه بگیریم آنرا 13 ماه گرفته تا جبران مافات شود.   این نوع گاهشماری را تقویم قمری-شمسی میگویند.   تقویم قدیمی اعراب شبه جزیره نیز، مقتبس از یهود، همین گونه بوده و تا مدتی پس از اسلام نیز رواج داشت تا بنا به دلائلی به شکل بدوی آن که تا امروز مرسوم است برگردانده شد.   اسامی "ربیع" و "جمادی" که هنوز در نام ماه های اعراب است حکایت از همان تقویم قمری-شمسی دارد.   متون یونانی در طرح دقیق خود که یک دوره 19 ساله است، سال 3، 6، 8، 11، 14، 17، و 19 را سیزده ماهه مقرر کرده و تا مدتها این تقویم تا ظهور مسیحیت رواج داشته است.   بد نیست بدانید که تعداد روزهای 19 سال شمسی برابر با  365.25*19 = 6939.8 روز است.   سال متوسط قمری 354 روز است و سال کبیسه با احتساب یکماه اضافی برابر 384 روز و لذا با توجه به 12 سال عادی و 7 سال کبیسه تعداد کل روزهای یک دوره 19 ساله در تقویم متونی برابر 6936 روز کامل میشود که هنوز تفاوت اندکی با سال شمسی پیدا میکند.   این تفاوت اندک در عمل با اضافه کردن 1 روز به بعضی از ماه ها (که در تقویم اعراب هم با توجه به اهله قمر معمول است) تنظیم دقیق میگردد.   یادآور میشویم که طول دقیق سال خورشیدی 365.2422 روز است.  بحث کامل تر این موضوع را در مقاله " اول ماه رمضان؟ 95/3/6" میتوانید دنبال کنید.

    امپدوکلس:  فیلسوف یونانی متولد سیسیل.   وی علاوه بر اشتغالات فلسفی، در سیاست نیز دست داشته و بر ضد حاکم ستمگر زادگاه خود و برانداختن وی نقش داشته است.   وی متأثر از تعلیمات فیثاغورث بوده و این در نوشته های وی منعکس است.   وی قلب را مرکز دوران خون میدانست که با نظر امروزی منطبق است.  ضمناً کانون زندگی را نیز در قلب میپنداشت که عبارات "دل شکسته" و "شیردل" و "دلواپس" و امثالهم احتمالاً  یادگار این تفکر میباشد، هرچند ممکنست این ذهنیات بطور موازی در شرق هم موجود بوده است.   از آنجا که حکمای پیشین هر یک، آب و هوا و آتش را به عنوان ماده المواد معرفی کرده بودند، وی نیز "خاک" را بر آنها افزوده و گفت که عالم از ترکیبی از این چهار عنصر اساسی پدید آمده.   لذا اصطلاح "عناصر چهار گانه" یا عناصر اربعه از آن دوران معمول گردید.   وی عامل مهر و کین را نیز در میزان کنش و واکنش این عناصر با یکدیگر مؤثر میدانست.  او یگانه گرائی پارمنیدس را بسط داده و گفت که عناصر چهارگانه باید دگرگون ناپذیر و لایزال باشند اما اگر نوعی نیروی مهر و کین تعادل آنها را برهم زند در اینصورت تغییر امکانپذیر است و لذا هراکلیتوس را نیز در نظریه خویش محق دانست.   بعدها ارسطو این نظریه را مبنای نظریه شیمیائی خویش قرار داده که تا 2000 سال بعد همچنان دوام آورد و حتی پایه ای شد برای مبحث کیمیاگری و تبدیل فلزات کم ارزش به طلا.  عقیده به عناصر چهارگانه تا همین اواخر در اغلب نوشته های فلاسفه ایرانی هم به چشم میخورد.  یکی از زیباترین نمونه های ادبی این عقیده را در رباعی حکیم عمر خیام نیشابوری می یابیم که ضمناً اشاره ای هم به افلاک هفت گانه قدما داشته و در انتها پند و اندرز خود را میدهد:

ای آنکه  نتیجه  چهار  و   هفتی          وز هفت و چهار دائم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم     باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

 

    زنون: متولد الئا در جنوب ایتالیا که مدتی ساکن این شهر بوده و فلسفه اش زیر نام "نحله الئایی" در کتب فلسفه معروف شده است.  او نیز مانند استادش پارمنیدس همه چیز را در وحدت میدانست و لذا محسوسات را وهم و پندار دانسته و برای فهم حقایق فقط تعقل را کافی میدانست.   در این راستا نیز تلاش بسیاری کرد تا با استدلال بی اعتباری محسوسات را اثبات نماید.   یکی از پارادوکس های مشهور وی بدین قرار است که شخصی برای رفتن از نقطه A به B ابتدا لازمست نیمی از این مسافت بین این دو نقطه را طی کند.   برای طی نیمه دوم باز ابتدا باید نیمی از این نیمه را طی کند و بر همین قیاس تعداد این نیمه ها سر به بینهایت میزند و لذا شخص نباید هیچگاه به مقصد برسد!   اما چون در عمل اینطور اتفاق نمیافتد و شخص به مقصد میرسد پس ناچار محسوسات بی اعتبار است و حقیقتی بر آن مترتب نیست.  پس برای نیل به حقایق فقط کافیست استدلال کرده به ادراکات وقعی ننهیم.   این حکم و سایر سفسطه های وی چنان مستدل مینمود که برای سالها، حتی تا عصر حاضر، متفکرین را بر له و علیه این اصول به مجادله وامیدشت و به هیچ وجه موضوع پیش پا افتاده ای نبود.   علت طبیعی جلوه کردن این نحوه استدلال این بوده که هنوز اصول بینهایت کوچکها کشف نشده بود اما امروزه یک شاگرد دبیرستانی با کمک از تصاعد هندسی میتواند بسادگی آنرا رمز گشایی کند.   البته این نکته نیز که هر چیزی را بتوان تا بینهایت تقسیم نمود، بعداً مورد ایراد حکیم دیگری بنام دموکریتوس قرار گرفت و مفهوم جزء لایتجزا را بمیان کشید.  هر چند اثبات اشتباه بودن پارادوکس زنون اصلاً نیازی به این  مفهوم ندارد.  با اینکه سرانجام نظریه زنون بکلی از اعتبار افتاد اما از شخصیت علمی وی و روش جدلی اش چیزی نمیکاهد زیرا برای 2000 سال متفکرین دیگر را به پارادوکس های خود مشغول نگاه داشت.  در عین حال باید توجه کرد که طرح پارادوکس ها به روشن شدن حقیقت نیز کمک میکند.  مثلاً در پارادوکس "کپه" ها، چنین اظهار کرد که 1 دانه شن واضحاً یک کپه شن نیست.  2 دانه یا 3 دانه شن نیز یک کپه شن تلقی نمیشود.  اگر این استدلال را همینطور ادامه دهیم، یک میلیون شن نیز کپه ای را تشکیل نمیدهد.  اما آیا واقعاً اینطور است؟ (سعدی: اندک اندک بهم شود بسیار/ دانه دانه است غله در انبار).  متشابهاً همین مشکل درباره مسأله طاسی وجود دارد.  اگر از سر یک آدم معمولی یک تار مو کنده شود او را طاس نمیگوئیم.  همچنان است اگر یک تار دیگر کنده شود.  اگر این روند را ادامه دهیم بجائی میرسیم که بیشتر از چند تار مو بر سر بیچاره باقی نمانده است.  آیا او طاس است؟  اصولاً از چه تعداد تار مو کمتر شخص طاس قلمداد میشود؟  شاید این از نارسائی های منطق دوقطبی زبان باشد.  در فلسفه اخلاق نیز به موارد مشابه برمیخوریم که اصولاً چه چیزی از نظر اخلاقی درست است.  

    دموکریتوس: این فیلسوف یونانی، شاگرد لئوکیپیوس، نیز همچون گذشتگان خود به سرزمین های دیگر مسافرت داشته  و در تمام رشته های عصر خود تحقیق و تتبع میکرده است.   از جمله گفته است که " کهکشان توده عظیمی از ستارگان است"!  این اظهار نظر نه تنها در عصر وی بلکه در عصر ما نیز شگفت انگیز مینماید.  چه اینکه علمی ترین نظریه ای است که تا آن زمان عرضه شده بود و امروزه تازه در یکصد سال گذشته به اعتبار آن پی برده اند.  اما در این زمان فیلسوف دیگری بنام سقراط زندگی میکرد که زندگی و آثار دموکریتوس را تحت الشعاع خود قرار داد.   پیروان سقراط نظریات دموکریتوس در باب جهان را رد میکردند.   آثار اصلی او از بین رفته و نظریات وی فقط از خلال ارجاعات دیگران که غالباً خصومت آمیز هم بوده بدست ما رسیده است.   بیشتر شهرت وی در باب نظریه اتمی است.   وی برخلاف زنون معتقد بود که ماده تا بینهایت قابل تقسیم نبوده بلکه در نهایت به کوچکترین جزء لایتجزا میرسد که او آنرا "اتم" یعنی غیر قابل تقسیم نامید.   وی گفت که همه چیز از اتم تشکیل شده و اتم ها آزادانه در فضای تهی حرکت میکنند.  این بی شک از دقیق ترین و علمی ترین نظریات از ابتدای خلقت تا آن دوران میباشد.   البته امروزه میدانیم اتم دارای بخش های کوچکتری نیز هست ولی با اینحال اتم هنوز کوچکترین جزء ماده است که کماکان خاصیت همان ماده اصلی را دارا میباشد.   در ابتدای قرن بیستم مشخص شد که انرژی نیز دارای همین خصیصه است و تبادلات انرژی از یک کوچکترین بسته  موسوم به کوانتوم نمیتواند کوچکتر باشد. بعلاوه احتمال میدهند که زمان نیز دارای چنین خصوصیتی بوده و از اجزاء بسیار ریز غیر قابل تقسیمی تشکیل شده باشد.  از جمله نظریات دیگر وی چنین است "وجود اتم ها ابدی است و آنها تجزیه ناپذیر و فساد ناپذیرند.   اتمها دارای حرکت دایره ای و دایمی هستند که جزء ذات آنهاست.  در جهان اتمها ملاء را تشکیل میدهند ولی خلاء نیز وجود دارد و آن فضای خالی بین اتمهاست".   به عقیده دموکریتوس تنوع اجسام به دلیل تفاوت اتمهای آنان است.   وی میگفت که حرکات اتمها تابع قوانین لایزال و مسلم طبیعت است و خواست و هوس خدایان و شیاطین در آن راهی نیست.  با این حال نظریه اتمی وی کمتر از تئوری عناصر چهارگانه مورد اعتناء واقع شد، هرچند به تئوری مدرن نزدیکتر بود.  ایده خلاء نزد مردم آن دوران باور کردنی نبود و لذا ایده اتم نیز خریداری نداشت.  او از لحاظ مشرب فلسفی معتقد به علت و معلول بوده و وقوع پدیده های طبیعی را ضروری و جبری میدانست.  وی به نوعی، پیرو نظریه مکانیکی جهان بود و اعمال جهان را قطعی و بدون مداخله قوای مافوق طبیعت میدانست.  در آخر بیان چند نکته لازم میباشد.   یکی اینکه کهکشان در دوران باستان شناخته شده بود منتها طبق نظر ایرانیان کاه پراکنده از بار ارابه ای بوده که در راه ریخته شده و در ذهن یونانیان شیری بوده که در راه ریخته شده که نام دیگرش "راه شیری" یا گالاکسی همین را به ذهن متبادر میسازد.  منتها تا زمان اخیر و پیدایش تلسکوپ های غولپیکر کسی تصور دموکریتوس را در این باب باور نمیکرد.   آنچه نیز وی در باب اتم و آفرینش جهان بیان کرده با اینکه به مواضع کنونی علم بسیار نزدیک است، معهذا نباید دچار سوءتفاهم شده که گویا وی از قوانین علمی امروز مطلع بوده است.   این نظریه ها صرفاً بر اساس استنباط شخصی وی بر مبنای حکمت و درون نگری (intuition= شهود)  بوده است.   متأسفانه فلاسفه بعدی اقبال بیشتری نسبت به مکتب سقراط و شاگردان وی ابراز کرده و مضافاً اینکه توده ها نیز با ایده آلیسمی که اینان عرضه میکردند به آرامش بیشتری دست میافتند.   از همین رو فلسفه طبیعی کم کم رو به زوال گذاشته و 2000 سال طول کشید تا نگرش علمی مجدداً به مسیر درست خود بازگردد. 

     اپیکوروس: فیلسوف یونانی متولد 342 پیش از میلاد (حدود 130 سال پس از تولد سقراط).   با اینکه فهرست فلاسفه ای که تاکنون برشمرده ایم مربوط به دوران پیش از سقراط میباشد، معهذا از آنجا که مشرب اپیکور دنباله مکتب دموکریتوس میباشد وی را نیز در اینجا آورده ایم.   تعالیم وی تا 7 قرن بعد دوام داشت تا سرانجام موج مسیحیت نوپا آن را از میان برداشت.   با اینکه زنان، همچون بردگان، در فعالیت های سیاسی و فکری یونان نقشی نداشتند اما در مکتب اپیکور پذیرفته میشدند.  یادآور میشویم در دموکراسی یونان، زنان و بردگان حق رأی نداشتند.  وی مانند اپیکور به وجود اتم بعنوان کوچکترین جزء ماده اعتقاد داشت و چنین استدلال میکرد که اگر ماده تا بینهایت بار تقسیم پذیر باشد در اینصورت ماده به عدم میپیوندد و مثل اینست که ماده از نیستی خلق شده باشد و چون هستی از نیستی بوجود نیامده لذا چنین امری ممتنع بوده و اتم کوچکترین جزء ماده است.   او عالم را نیز سراسر جسمانی و متشکل از اتم ها میدانست و میگفت پس از مرگ، اتمهای بدن ما به طبیعت باز میگردد و دوباره در شکل دیگری از نو جمع میگردند.   شاید این نظر امروز برای ما بدیهی نماید لیکن در آن روزگار که جهان مملو از موجودات خیالی بود بسی شگفت انگیز است.  وی معتقد بود که آنچه مانع نیکبختی انسان است ترس از خدایان و ترس از مرگ است.  لذا هرکس که میخواهد سعادتمندانه زندگی کند باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد.  در بیان این مطلب برهان زیر را ارائه داد:  "یا خدا میخواهد شرّ را از میان بردارد و نمیتواند، پس ناتوان است. یا میتواند ولی نمیخواهد آنرا بردارد پس بدخواه است. یا نمیتواند و نمیخواهد پس هم ناتوان و هم بدخواه و لذا شایسته خدائی نیست. و سرانجام اگر خدا میتواند و میخواهد که شرّ را از جهان پاک کند پس وجود این پلیدی از کجاست؟".  روح را نیز همچون جسم، مادی و فنا پذیر میدانست.   عصاره تفکر وی اینکه سعادت و خوشی غایت آمال است.   وی میگفت که "یگانه هدف مشروع و شایسته زندکی کسب لذت است".   او اعتقاد داشت که ما نباید از لذات پرهیز کنیم بلکه باید خودمان آنها را انتخاب کنیم.   وی در حقیقت لذات معنوی را بر لذایذ جسمانی ترجیح میداد و میگفت "باید بدنبال آن آسایش نفس و خرسندی خاطر بود که دوام دارد و نه لذات آنی که زودگذر است و انسان را پس از درک آن گرفتار رنج و درد میسازد".    خود او تابع میانه روی بوده و ترسی از مرگ و تبعات آن نداشت زیرا میگفت "آنگاه که زنده ایم، مرگ نیست و زمانی که مرگ فرا میرسد ما نیستیم".   پیروان آتی وی در تعریف لذت زیاده روی را پیش گرفته و آن را محدود به لذت جسمانی و عیش و نوش کرده و اپیکور را ناخواسته بدنام کردند.   وی در بیان حقایق گیتی پیرو نظریات دموکریتوس بود.

========================================================================

 

  • مرتضی قریب