فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۴
بهمن

فلاسفه باستان -3

    در بخش های گذشته تاریخ مختصر فلاسفه دو دوره مشخص در یونان و منطقه فرهنگی یونان را دیدیم و تطور آرا آنان را ملاحظه و از مهمترین نظریات علمی و فلسفی آنان آگاه شدیم.    اکنون بطور مختصر میخواهیم به ادامه سیر تحول فکری در این منطقه فرهنگی پس از دوره سقراط و شاگردانش پرداخته و ذکری از نامورترین فلاسفه این دوران داشته باشیم.   با اینکه مرکز ثقل دانشوران در این دوره سوم به اسکندریه انتقال یافته است معهذا بعلت پراکندگی و تنوع جایگاه جغرافیائی آنان، بهتر دیدیم این مرحله را بعوض دوره اسکندریه با دوره پسا سقراطی عنوان کنیم.   قابل ذکر است که تولد و مرگ اسکندر بترتیب در 356 و 325 پیش از میلاد اتفاق افتاده است.   در این دوره زمانی سلسله هخامنشی با شکست داریوش سوم منقرض و هم در این بازه زمانی دوره طلائی فعالیت ارسطو بوده که ذکر آن گذشت.  در ادامه، سیر تحول فلسفه را از 300 پیش از میلاد بدین سو پی خواهیم گرفت.  ضمناً چارت خلاصه فلاسفه از باستان تا دوره معاصر در پایان آمده است.

3- حکمای دوره پسا سقراطی (قرن سوم پیش از میلاد تا اوایل مسیحیت)

    استراتون: وی متولد آسیای صغیر است اما در جوانی راه آتن در پیش گرفته وارد مدرسه لوکیون که بانی آن ارسطو بود شد.   در این زمان پس از مرگ ارسطو، شاگردش، تئوفراستوس ریاست مدرسه را بر عهده داشت.   در این زمان اسکندریه، شهری که توسط اسکندر مقدونی در شمال مصر بنا  شده بود بتازگی میرفت که به مرکزی جهت جذب دانشمندان درآید.   استراتون بدانجا سفر کرد و بسمت معلم پسر بطلمیوس اول، سردار مقدونی، استخدام شد.   قابل ذکر است که حکومت فراعنه بعدی تحت عنوان سلسله بطالسه از این زمان آغاز شد.   وی پس از چندی به آتن بازگشت تا ریاست لوکیون را پس از مرگ تئوفراستوس برعهده گیرد.   مشغله اصلی او در فیزیک بود و در کارکرد اهرم و سقوط آزاد و صوت آثاری بجای گذاشته است.   او قبل از گالیله به این حقیقت پی برد که سقوط آزاد یک حرکت شتابدار است و سرعت جسم مدام افزایش می یابد.   

    دیکائرخوس: جغرافیا دان یونانی متولد سیسل.   او در جوانی زیر نظر ارسطو در لوکیون دانش آموخت و به جغرافیا علاقمند شد.   او در این راه از اطلاعات فراوان سرداران اسکندر که به نقاط دوردست رفته بودند کمال استفاده را برد.   او اولین کسی است که ایده "عرض جغرافیائی" را وارد نقشه های خود کرد.   بعبارت دیگر، روی نقشه های خود خطوط همترازی را رسم میکرد که نشانگر یکسان بودن زاویه سمت الرأس خورشید هنگام نیمروز است.  البته امروزه میدانیم که ارتفاع قطب (ستاره قطبی در نیمکره شمالی) برابر عرض جغرافیائی آن نقطه است.

     اقلیدس: متولد یونان و ساکن اسکندریه.   با تشکیل سلسله بطالسه در مصر که جمله پادشاهان آن بطلمیوس نام داشته و آخرین آنها ملکه معروف مصر، کلئوپاتراست، حکومت اینان بر مصر برای 2.5 قرن بطول کشید.   بطلمیوس اول حامی دانش بود و در عصر او بندر اسکندریه با جلب و جذب فضلا و علما رونق فراوان یافت.   بویژه آنکه تأسیس کتابخانه معروف اسکندریه آنرا به قطب فرهنگی آنروز تبدیل ساخت.   در جنب کتابخانه، دانشگاهی شامل باغ نباتات، باغ وحش، و رصدخانه بوجود آمد که مرکز علمی آنروزگار بشمار میرفت.   مهمترین کار اقلیدس تألیف کتاب "اصول هندسه" میباشد که مهمترین کتاب هندسه تا به امروز است.   شاید این تنها کتاب درسی است که بیش از هر کتاب دیگری تجدید چاپ شده است.  اما باید دانست که همه قضایای این کتاب از یافته های او نیست بلکه وی آنچه را که یونانیان از زمان طالس بدین سو بر آن دست یافته بودند (و یا مقتبس از دیگران) یکجا در کتابی واحد بصورتی علمی و منطقی به رشته تحریر درآورد.  در اینجا لازمست ذکری نیز از بزرگترین ریاضیدان دوره پیشین کرد که آثار او در کتاب اقلیدس بازتاب یافته است.  ائودوکسوس بزرگترین ریاضیدان دوره معاصر افلاطون بود که همراه او به مصر سفر کرده و از دانش آنجا بهره برد. او در یافتن حجم اشیاء اولین کاربردهای حساب انتگرال را بکار گرفت.  شاگردان وی اولین کسانی بودند که به مقاطع مخروطی توجه کردند.  اقلیدس بنیاد کتاب را بر یک سری مقدمات و تعاریف و بیان اصل متعارف و اصل موضوعه بنا نهاده و سیستماتیک قضایای هندسی را یکی بعد دیگری استنتاج میکند.   گویا تنها قضیه ای که از خود اوست اثبات قضیه فیثاغورث است.   با اینحال کتاب او منحصر به هندسه نیست بلکه از تئوری اعداد نیز گفتگو کرده برای گنگ بودن جذر 2 استدلال خودش را آورده است.  البته هندسه بعد از اقلیدس نیز به پیشرفت ادامه داده بطوریکه در قرن نوزدهم آن اصل موضوعه مهمی که همواره مناقشه برانگیز و مورد بحث ریاضی دانان قرار داشت  شکل دیگری پیدا کرده و هندسه های غیر اقلیدسی از بطن آن زائیده شد. 

    آپولونیوس: ریاضی دان یونانی متولد آسیای صغیر.   او در دانشگاه اسکندریه دانش اندوخت و مهمترین کار او تدوین کتابی در هندسه در باب "مقاطع مخروطی" است.   وی از سه منحنی نام برده و به قضایای آنها پرداخته که در کتاب اصول هندسه اقلیدس نامی از آنها برده نشده و اصولاً ناشناخته بود.  ریاضیدانان پیش از وی معلوم کرده بودند که اگر یک سطح مخروطی را با یک صفحه قطع کنیم، بسته باینکه صفحه عمود بر ارتفاع باشد یا نباشد و موازی با مولد باشد یا نباشد یکی از مقاطع مخروطی بدست میآید که دایره یکی از آنهاست.  تا آن هنگام فقط دایره شناخته شده بود و آنرا کامل ترین منحنی میپنداشتند.   در حالیکه نتیجه این تقاطع عموماً بیضی یا سهمی و یا هذلولی است.   قضایای وی سخت ترین بخش هندسه را تشکیل میداد و اغلب جایگاهش در انتهای کتاب هندسه در سالهای آخر دبیرستان در دوره معاصر بوده است که اغلب هم درس داده نمیشد.   متشابهاً در دوره خودش و تا سالها بعد این مقاطع مخروطی اهمیتی در نظر دیگران نیافت تا  اینکه در عصر کپلر و نیوتون اهمیت و جایگاه واقعی این مقاطع آشکار شده و بویژه اینکه مدار سیارات بیضی و دنباله دارها سهمی بوده و عملاً هیچیک دایره کامل نیستند.   امروزه در بازتاب دهنده های خورشیدی، سطح صیقلی بازتاب دهنده حتماً باید سهموی باشد.

    آریستارخوس: این منجم یونانی در جوانی راهی اسکندریه شده و پس از کسب دانش از فضلای محل در همانجا مسکن گزید.  او با مطالعه آنچه فیثاغورث و هراکلیتوس در باب افلاک و حرکت سیارات گفته بودند به این نظریه درخشان رسید: "اگر قبول کنیم که کلیه سیارات و از جمله زمین حول خورشید دوران میکنند در اینصورت توجیه حرکت اجرام سماوی بسیار آسان خواهد گردید".   بعلاوه چون ثوابت بنظر بیحرکت میآیند، پس باید بسیار دور از زمین باشند.   این اظهارات باعث شد که بعدها وی را کوپرنیک عهد باستان بنامند.   با توجه به مشابهت نظریه کوپرنیک با نظر آریستارخوس باید اذعان کرد که به احتمال زیاد کوپرنیک از نظر آریستارخوس مطلع و از آن استفاده کرده است (شاید با ترس و لرز).   از آنجا که نظر رایج توده ها در خصوص افلاک، همان نظریه قدیمی زمین-مرکزی بوده است و بویژه اینکه ارسطو نیز با اصلاحاتی (فلک تدویر) بر آن مهر تایید زده است لذا بیان نظر دیگری خارج از این چارچوب بسیار خطرناک و با مقاومت دیگران روبرو خواهد شد.   همین گونه نیز شد و یکی از فلاسفه رواقی آریستارخوس را کافر و بی دین خوانده خواستار محاکمه وی شد.   منتهی هنوز در جامعه آنروزگار تساهل و تسامح برقرار بوده و حاکمیت ایدئولوژیک هنوز فرا نرسیده بود.   چه بسا اگر این رویه تحمل افکار دگراندیش، همچنان ادامه پیدا میکرد کیفیت زندگانی امروز بشدت متفاوت میبود.  لازمست توضیح دهیم که اگر ما نیز در آن روزگار زندگی میکردیم، طبیعی ترین و عقلائی ترین فکر همانا ایده ثابت بودن زمین بوده چه اینکه همگان احساسی جز این نداشته و خلاف آنرا غیر عقلانی میپنداشتند.  بهرحال، او برای یافتن فواصل ماه و خورشید از زمین به ابتکاراتی چند دست زد.  از آن جمله میگفت که وقتی ماه در تربیع است و نیمی از آن روشن است لذا باید در رأس یک مثلث راستگوشه قرار گرفته باشد که دو رأس دیگر زمین و خورشید اند (به پیوست مراجعه شود).   پس علی الاصول با اندازه گیری زاویه ای که اشعه خورشید دریافتی روی زمین با نور دریافتی از ماه میسازد بتوان نسبت این دو فاصله را بدست آورد.   اما متأسفانه باز بهمان دلیلی که قبلاً گفتیم و نبود وسایل اندازه گیری دقیق، تعیین دقیق زاویه میسر نبوده و لذا وی فاصله خورشید از زمین را 20 برابر فاصله ماه از زمین بدست آورد.   در حالیکه این نسبت باید حدود 400 برابر باشد.  در نوبتی دیگر او به محاسبه ابعاد خورشید پرداخت.   هنگام کسوف سایه ماه روی زمین می افتد و او از روی اندازه گیری سایه و یک رشته محاسبات نتیجه گرفت (شکل پیوست)، که قطر خورشید 20 برابر قطر ماه و یا 7 برابر قطر زمین است در حالیکه در حقیقت این نسبت 400 است و نه 20 (یا قطر خورشید 109 برابر قطر زمین) .   محاسبات وی و اصول بکار رفته ایرادی ندارد بلکه اشتباه وی برمیگردد به محاسبه قبلی یعنی نسبت فاصله خورشید از زمین به فاصله ماه از زمین.    همانطور که گفتیم این نیز از ضعف امکانات اندازه گیری ناشی میشد و نه ضعف استدلال.   این نتایج با آنکه دقیق نبود لیکن نشان دهنده اوج ابتکار و خلاقیت در استفاده از روش علمی برای پاسخ به کنجکاوی در آسمان بود.   همین محاسبات اولیه که بر مبنای اصول علمی انجام شد بر آریستارخوس ثابت کرد که برخلاف نظر رایج، این زمین است که گرد خورشید میگردد و نه برعکس زیرا به اعتقاد وی این جسم کوچکتر است که باید گرد جسم بزرگتر بگردد و نه عکس.   متأسفانه این نگرش درست و عالمانه مغفول باقی ماند و 18 قرن طول کشید تا مقبولیت عامه پیدا کند.   جالبست که در قرن 21 هستند کسانی که هنوز باور دارند که زمین کماکان مرکز کائنات بوده و هر آنچه که بوده و هست و خواهد بود فقط و فقط برای زمینیان و نه همه زمینیان بلکه برای انسانهای آن و نه همه انسانها بلکه تیره و مکتب خاصی از آنها آفریده شده است (به مطلب "آفتاب آمد دلیل آفتاب" ، 97/11/4 مراجعه شود).   فاجعه آنجاست که چنین نگرشی کنترل جامعه را در دست بگیرد. 

     ارشمیدس: ریاضیدان و مهندس یونانی متولد سیسیل و بزرگترین مهندس عهد باستان است.   او زیر نظر استادانی که خود شاگرد اقلیدس بوده اند در اسکندریه دانش آموخت.   وی برخلاف رسم رایج، حوزه اسکندریه را ترک و راهی زادگاه خود سیسیل شد.   داستانهای زیادی درباره زندگی او رواج دارد از جمله این داستان که هیرون پادشاه سیراکوز به تقلب در تاجی که قرار بوده برایش از زر ناب بسازند مشکوک میشود.  طبعاً مسأله را با دوست خود، ارشمیدس در میان گذاشته و از او کمک میخواهد بطوریکه بدون آسیب به تاج به او بگوید که آیا در ساخت تاج بجای زر ناب بخشی نقره هم بکار رفته یا نه.  گویند که این مسأله تمام مدت ذهن او را مشغول کرده تا سرانجام روزی در حمام با توجه به بیرون ریخته شدن آب هنگام فرورفتن در خزینه راه حل را پیدا کرد.   معروفست که شادمانه با همان وضعیت در خیابانها دویده یافتم یافتم ( Eureka ) سر داد.  او از اینکه حجمی از آب که به بیرون میریزد باید حجم همان جسمی باشد که در آب فرورفته، دریافت که بسادگی حجم تاج را میتواند تعیین کند.  نهایتاً با توزین تاج و یک محاسبه ساده تقلب زرگر را کشف کرد (وزن مخصوص طلا و نقره بترتیب 19.3 و 10.5 گرم در سانتیمتر مکعب میباشد- توضیح اینکه چگونه درصد تقلب را میتوان پیدا کرد، در پیوست آمده است).   بدنبال این کشف قانونی را که بنام خودش معروفست عرضه داشت: "هرگاه جسمی در مایعی فرو رود باندازه وزن هم حجم مایع از وزن آن کاسته میشود".   جا دارد خواننده را به این نکته توجه دهیم که چه پیش از ارشمیدس و چه بعد از او انسانهای بیشماری این وضعیت را تجربه کرده اند، اما چه تعداد مثل او به این نتیجه رسیده اند؟   برای اینکه در دنیای علم و تکنولوژی به کشف یا ابداعی برسید، معمائی همواره باید ذهن شما را آزار دهد.   اینکه در خلاء ناگهان به کشف و شهودی رسید امکانپذیر نمیباشد.   با آنکه استراتون به کارکرد اهرم پی برده بود اما این ارشمیدس بود که اصول و قوانین آنرا که ناظر بر نیرو و فاصله اثر نیرو بود بطور ریاضی تدوین کرد.  وی چنان به این قوانین علاقمند شده بود که میگفت " نقطه اتکائی بمن بدهید تا دنیا را تکان دهم".    مفاهیم اولیه استاتیک و مرکز ثقل را نیز وی بنیان نهاد.  پیچ ارشمیدس نیز از ابداعات اوست که مانند تلمبه برای بالا کشیدن آب استفاده میشود.   در مورد هنر اعتقاد داشت که عقیده افلاطونیان دائر بر "هنر برای هنر" مردود است و هنر باید برای مقاصد عملی باشد.   وی با محاط و محیط کردن دو کثیرالاضلاع منتظم داخل و بیرون دایره و همزمان افزایش تعداد اضلاع، به بهترین تقریب برای عدد پی که تا آنزمان دست یافته بودند پی برد.   وی آنرا بین 3.14 و 3.142 اعلام داشت (به پیوست مراجعه شود).   بنظر میرسد او نیز به اولین ایده های حساب دیفرانسیل و انتگرال نزدیک شده بود و شاید با داشتن علائم ریاضی، پیش از نیوتون و لایب نیتس بر آن دست میافت.  بیجهت نیست عده ای او را نیوتون زمان باستان میدانند.   شهرت دیگر او مربوط به رساله ای است که تعداد دانه های شن لازم برای پر کردن حجم جهان را محاسبه کرد.  هدفش از این کار این بود که چیزی بنام نامحدود وجود ندارد.   همین ایده بنحو دیگری در کتاب مقدس یهود، سفر پیدایش باب 33، به مثابه عددی نامحدود ذکر شده است: "بیاد آور که تو قول داده ای که مرا برکت دهی و نسل مرا چون شن های ساحل دریا بیشمار گردانی".   ارشمیدس در سالهای پایانی عمر خود بیشتر روی طرح های نظامی کار میکرد و نهایتاً طی جنگی که بین روم و سیسیل در گرفته بود بدست سربازی رومی کشته شد.   میگویند در این جنگ بیشتر کشتی های دشمن توسط دستگاه هائی که ارشمیدس ساخته بود منهدم شد.

     اراتوستن: منجم یونانی متولد سیرنه (واقع در لیبی امروز) و ساکن اسکندریه.   وی منجم و جغرافیا دانی قابل بشمار میرفت و از اولین کسانی است که توجه خود را به گاهشماری و اصلاح آن معطوف داشته است.  بطلمیوس سوم وی را بدلیل شایستگی بسمت رئیس کتابخانه اسکندریه منصوب کرد.   یکی از دستآورد های وی در ریاضی، ابداع روشی برای تعیین اعداد اول است که بنام خودش "غربال اراتوستن" معروف گردید.  کافیست از عدد 2 آغاز کرده و اولین عدد را نگاهداشته و مضارب آنرا حذف کنید.  آنچه میماند به مثایه غربال کردن اعداد و عبور اعداد اول است.  در زمینه جغرافی نیز موفق شد نقشه های نسبتاً دقیقی از دنیای آنروز رسم کند که البته بعداً  استرابون و ابرخس نقشه های کاملتری ترسیم کردند.  اما به یاد ماندنی ترین کارهای وی در زمینه نجوم بوده.   وی زاویه میل محور زمین نسبت به صفحه گردش زمین بدور آفتاب (دایره البروج) را با  دقت خوبی اندازه گرفت که با مقدار کنونی 23 درجه و 30 دقیقه تفاوت اندکی داشت.   اما شاهکار وی اندازه گیری محیط کره زمین به میزان عدد امروزی یعنی 40000 کیلومتر است (پیوست فلاسفه باستان-1).   البته او واحد رایج زمان خود، استادیوم، را بکار برد.   او که در مصر میزیست از همان اطلاعاتی سود برد که آناکساگوراس در دست داشت و آن اینکه در اولین روز تابستان هنگام ظهر، خورشید در شهر سوئنه درست در سمت الرأس است در حالیکه در شهر او، اسکندریه، 7 درجه پائین تر از سمت الرأس است.   تفاوت کار او با حکیم قبلی در این بود که او به استناد این مشاهده سطح زمین را بجای مستوی، منحنی گرفته بود و فرض کرد که این انحنا بهمان شکل همه جای زمین وجود دارد.  فرض او بیجا نبوده زیرا فیثاغورث قبلاً کرویت زمین را تذکر داده بود (باستناد سایه زمین روی ماه) و ارسطوی عاقل نیز به استناد تغییر صور فلکی در حرکت از شمال به جنوب زمین بر آن مهر تایید زده بود.  با اینکه روش این دو حکیم هردو  علمی بوده اما اراتوستن با اختیار فرضیه صحیح به نتیجه صحیح رسیده شعاع زمین را حدود 6500 کیلومتر برآورد کرده و محیط زمین را به درستی اندازه گرفت.   اما این عدد بقدری در نظر مردم آن عصر بزرگ مینمود که آنرا باور نکردند زیرا با آنچه از دنیای شناخته شده عصر خود مقایسه میکردند باورکردنی نبود، این در حالیست که در نگاه امروز زمین بسیار کوچک شده است.   از همین رو عدد کوچکتری را که بعداً برای زمین تعیین شد آنرا مورد توجه قرار دادند.   داستان زندگی همواره مشحون است از کنار گذاردن واقعیات و گویندگان آن، به عوض آنچه عامه پسند تر است.  قابل ذکر است که دانشمند ایرانی، ابوریحان بیرونی نیز بعدها از روش فروافتادگی افق، شعاع زمین را به درستی اندازه گیری کرد (پیوست).

     پوسیدونیوس: فیلسوف و منجم یونانی متولد سوریه فعلی و ساکن اسکندریه.  وی از فلاسفه رواقی بوده صاحب تحقیقات علمی ارزشمندی نیز هست.  اما آنچه اینجا مهم است اندازه گیری نادرستی است که برای محیط زمین بدست داده و با روشی مشابه اراتوستن رقمی حدود 29000 کیلومتر را بدست آورد.   با وجود نادرست بودن اما بدلیل قابل باورتر بودن، بطلمیوس آنرا بر نتیجه اراتوستن ترجیح داده و علمای بعدی به اعتبار مقام بطلمیوس آنرا معتبر شمردند.  کریستف کلمب نیز به اعتبار همین برآورد نادرست پوسیدونیوس، فاصله بین اسپانیا و آسیا را دستکم گرفته و با ناوگان خود در 1492 راهی سفر شد.  او که تصور میکرد کمتر از یک هفته به آسیا خواهد رسید بعد از یکماه در حالی که ملوانان از گرسنگی در حال مرگ بودند به قاره جدیدی رسید که پنداشت هند است.   چه بسا اگر رقم درست اراتوستن را میدانست هیچگاه به این سفر دست نمیزد.  البته حدود 20 سال بعد ماژلان نه تنها این توفیق را یافت که خود را با سفر به غرب به آسیا برساند بلکه مهمتر از آن کره زمین را دور زده و ماوراء هر شک و تردیدی کرویت زمین را اثبات کرد.   او یک دریانورد کهنه کار پرتقالی بود که پس از مأیوس شدن از دربار پرتقال به دربار اسپانیا رفته و با ناوگانی متشکل از 5 کشتی جنگی و ملوانانی دست از جان شسته رهسپار غرب بقصد جزایر ادویه و حمل آن به میهن شد.   داستان این مسافرت بسی شگفت آور تر از مسافرت انسان به فضاست.   وی بدون داشتن اطلاع از طول قاره آمریکا و صرفاً بر اساس شهود، بالاخره خود را از طریق تنگه ای که امروز بنام خود اوست به اقیانوس آرام رسانده و پس از ماه ها مسافرت روی این پهنه آبی عظیم و دست و پنجه نرم کردن با تشنگی و گرسنگی بحدی که به آدمخواری کشیده شدند سرانجام به مجمع الجزایر فیلیپین و سپس جزایر ملوک در اندونزی رسید.  وی در جنگی که با بومیان درگرفت بدست آنان اسیر و زنده زنده خورده شد.  نهایتاً از آن ناوگان مقتدر فقط یک کشتی فرسوده که در اثر پوسیدگی در معرض غرق شدن قرار داشت پس از 3 سال دریانوردی خود را در سال 1522 به اسپانیا رساند.  از 265 نفر ناخدایان، افسران و جاشویان فقط 18 نفر در حال موت به میهن بازگشتند.   پادشاه اسپانیا خوشحال از محموله گرانقیمت و نیز یافتن راه دریائی بسوی آسیا از بزرگترین دستاورد این سفر یعنی دور زدن کره زمین غافل ماند.  شرح این داستان شگرف در جای خود بسیار خواندنیست.  بازگردیم به پوزیدونیوس، یکی دیگر از کارهای وی اشاعه احکام اختربینی بوده است و اینکه عالم علوی و ستارگان و سیارات در زندگانی آدمی مؤثر است.   متأسفانه چون این نظریات در دیده توده ها خوش مینماید لذا احکام تنجیم بعنوان یک علم مقبولیت عامه یافته و اثرات سوء آن حتی تا امروز ادامه یافت.

     ابرخس (هیپارخوس): منجم یونانی متولد آسیای صغیر.  وی نیز بر خلاف سنت رایج، بجای اسکندریه در جزیره رودس اقامت گزیده و رصدخانه ای در آنجا احداث کرد.  او با پیروی از آریستارخوس و کارهای وی به اندازه گیری ابعاد و مسافات ماه و خورسید از زمین پرداخت.   او با استفاده از پدیده "اختلاف منظر" توانست فاصله ماه از زمین را اندازه بگیرد (به پیوست مراجعه شود).  برای اینکه این کار دقیق انجام شود نیازمند جداول مثلثاتی بود که خود آنرا بنیان نهاد.  او فاصله ماه از زمین را 30 برابر قطر زمین تعیین کرد.   با اتکا به اندازه گیری اراتوستن در مورد شعاع زمین، ابرخس این رقم را حدود 390000 کیلومتر تعیین کرد که با رقم دقیق فعلی یعنی 384000 کیلومتر تفاوت چندانی ندارد.   او که همواره نظاره گر آسمان بود، در یکی از شبهای 134 پیش از میلاد نور شدید ستاره ای را کشف کرد که در ارصادات قبلی نبود.   امروزه میدانیم که او یک ستاره "نوا Nova" را کشف کرده بود که البته مخالف تصور رایج یونانیان بود چه اینکه افلاک را ابدی و لایتغیر میپنداشتند.  در نظر یونانیان باستان و مردمان پیش از ایشان، آسمان قدسی و مبرّا از هر کون و فساد پنداشته میشد و از همین رو با اینکه مشاهده شد اما آنرا ثبت نکردند و ایدئولوژی بر تفکر علمی غلبه کرد. در حالیکه چینی ها که چنین باوری نداشتند آنرا ثبت کردند.  این اتفاق ابرخس را واداشت که فهرستی از ستارگان قابل رؤیت تهیه کند.  طی یک بازه چندین ساله او فهرستی از حدود 1000 ستاره مرئی را که بر حسب میزان روشنائی، "قدر"، مرتب شده بود تهیه کرد که تا مدتها بعد از رنسانس مورد توجه بود.  وی محل هر ستاره را بر حسب طول و عرض نجومی (مختصات کروی) مشخص نمود.  نقشه ای که بدین ترتیب تهیه شده بود او را به کشف تازه ای راهنمائی کرد.  او پس از مدتی، رصد های جدید خود را با اطلاعات قبلی مقایسه کرد و متوجه یک تغییر مکان بطرف شرق برای همه ستارگان شد.  با کمی تعمق دریافت که این مبداء طول نجومی (معروف به نقطه گاما) یعنی محل تلاقی دایره البروج با استوای آسمان است که تغییر مکان داده است.  در اینجا او به حرکت تقدیمی (precession) محور زمین پی برد که امروزه میدانیم حدود هر 27000 سال یکبار میچرخد.   از همین رو امروزه ابتدای اعتدال ربیعی که قبلاً در 2300 سال پیش برج حمل بوده اکنون یک برج بعقب رفته (یعنی 30 درجه) در صورت حوت واقعست.   او در نقشه آسمانی خود ستارگان را بر حسب قدر از روشن ترین (قدر اول) تا کم نور ترین (قدر ششم) دسته بندی کرد.  ستاره قدر 6 کم نور ترین ستاره ای است که بتوان با چشم غیر مسلح مشاهده کرد.  ابرخس در طرح آسمانی خود سیستم پیچیده فلک تدویر را با اضافاتی همچنان حفظ کرد.  البته در این طرح، همچنان پیشگوئی وضعیت آسمان با دقت میسر خواهد بود اما در حقیقت آنچه واقعیت داشت نظریه آریستارخوس بود.   اما نظریه آریستارخوس با همه سادگی که داشت و طبعاً همه دقتی که بالقوه میتوانست داشته باشد مورد پذیرش عصر خود قرار نگرفت.  به یک دلیل مهم.   مردم آن عصر نمیتوانستند باور کنند و به هیچ وجه بپذیرند که زمین با این عظمتی که دارد و این دریاهای پهناور چون گوی گردانی در فضا معلق باشد.   همانطور که قبلاً گفته شد ما باید ذهن خود را از اطلاعات فعلی خالی کنیم تا بتوانیم معضل آنان را درک کنیم.  لازم بود زمان تا عهد کوپرنیک سپری شود تا جهانشناسی آریستارخوس جایگاه خود را بازیابد.

      لوکرتیوس: فیلسوف و شاعر رومی متولد و ساکن رم در قرن اول پیش از میلاد.  امپراطوری روم باستان بعد از ضعف یونان پس از اسکندر، دست اندازی به یونان و نواحی مفتوحه آنان را آغاز میکند.  شهرت روم باستان بیشتر مدیون قانون گزاران آن و کشورداری و کشورگشائی امپراطوران آن میباشد.   لذا رومیان از علم و حکمت چندان بهره ای نداشته و آشنائی آنان با این حیطه از طریق تماس با یونانیان آنگاه که یونان را مسخر خود کردند میباشد.    لذا پیدایش متفکرین رومی حاصل این ارتباط فرهنگی با علم و فلسفه یونانیان بوده و اینان بنوبه خود عامل انتقال علم و فرهنگ یونانی به اروپای آینده بشمار میروند.   از جمله این متفکرین رومی، مشهورترین آنها لوکرتیوس میباشد.   او از طرفداران پروپاقرص اپیکور و دموکریتوس بوده و در کتاب خود، "درباره طبیعت اشیاء"، فلسفه آنان را درباره جهان طی منظومه ای دلکش و زیبا به روشنی تشریح کرده است.   او نیز به جزء لایتجزا اعتقاد داشته و حتی میگفت که پدیده های غیر مادی مثل روح و ذهن نیز از اتم تشکیل شده منتها از جنسی لطیفتر از اتمهای مواد معمولی.   وی حتی این اعتقاد را به خدایان نیز تسری داده و اینکه آنان هم از اتم تشکیل شده اند ولی در امور آدمیان دخالتی ندارند (بر خلاف یونانیان که خدایان کوه المپ را در کار آدمیان مؤثر میدانستند).   او توصیه میکرد که از مرگ نبایستی واهمه داشت چرا که آغازیست برای یک آرامش ابدی.    اکنون بخشی از منظومه وی درباره طبیعت اشیاء را در زیر میآوریم:

اتمها میتوانند سیر خود را متوقف کنند و از حرکت بازایستند.  و با ایست خود انواع تازه ای از حرکت ایجاد کنند.  در حقیقت بسیار گمراه شده ای زیرا فضایی تهی وجود دارد که تمام ذرات بنیادی در آن حرکت میکنند.  حرکتی به اجبار، خواه بوسیله وزن خود یا بوسیله نیروئی خارج از آنها.  وقتی که آنها تصادم میکنند به هم برخورد میکنند و از هم دور میشوند.  هیچ جای شگفتی نیست، چون آنها صلبیت مطلق دارند.  کاملاً متراکم اند و چیزی پشت سر آنها نیست که سدی در مسیر آنها باشد.  .... هیچ اتمی هرگز آرام ندارد و در فضای تهی میآید، اما همواره میراند یا رانده میشود.  به شیوه های گوناگون.  و تصادمهای آنان سبب میشود، بر حسب مورد، بازپس رفتن بیشتر یا کمتری را.  هرگاه در متراکمترین حالت ترکیبی نگاه داشته شوند، به فاصله هائی نزدیکتر، که فضای میان آنها، بر اثر درهم رفتن شکل، ممانعت بیشتری داشته باشد، صخره یا سنگ خارا، یا آهن پدید میآید و یا چیزهائی با چنین طبیعت.  برخی دیگر هستند که برخورد های گاه به گاه آنان، جدائیهای آنها در فاصله های بیشتری است.  از اینهاست که بما بخشیده میشود هوای رقیق، آفتاب درخشان. .... هیچ جای شگفتی نیست که وقتی اتمها در حرکت دائم باشند، کل آنها در سکون مطلق به نظر آید، جز آنکه اینجا و آنجا تک تک جنبشی است.  ماهیت آنها دورتر از حوزه احساس ما قرار دارد.  بسیار، بسیار دورتر.  وقتی که نتوانیم خود اشیاء را ببینیم، آنها ناگزیر حرکتهای خود را پنهان میکنند.  بویژه آنکه اشیائی را که میتوانیم ببینیم نیز، غالباً وقتی که در فاصله ای دور باشند حرکتهای خود را پنهان میکنند.  گوسفندانی که بر تپه ای میچرند، حرکت میکنند، مخلوقات پشمی، پوزه بر علف شیرین میزنند، علفها با شبنمی که چون گوهر بر آنها میدرخشد، هر یک از آنها را بسوی خود میخواند و بره ها میچرند.  بازی میکنند، و در آفتاب برق میزنند.  این همه از دور دست چونان لکه ای کبود، یک سفیدی بر تپه ای سبز، ساکن بنظر میآیند.  یا به هنگامی که ارتش های بزرگ در دشتهای وسیع جنگوار به جنبش در میآیند و درخشش آنها به آسمان میرسد، و همه جهان اطراف از آلات مفرغی برق میزند، و زمین پایمال شده، زیر آهنگ لگد های آنان میلرزد، کوههای سفید پژواک غرشها را به ستارگان میرساند، و سوارکاران، چهار نعل زمین را به لرزه در میآورند، باز هم در بلندای تپه ها جائی هست که از آنجا ناظر صحنه، سپاه را در سکون، و تنها فروغی تابان بر دشت میبیند. 

        

        سوسیگنس: منجم یونانی ساکن اسکندریه.  وی در حدود 50 پیش از میلاد در اسکندریه میزیست.  مصریان در آن دوران از تقویم خورشیدی استفاده میکردند و سال را 365 روز کامل در نظر میگرفتند.  یعنی 12 ماه 30 روزه و 5 شبانروز اضافی بدون نام در انتهای سال.  اما این ربع روز اضافی را که صرفنظر کرده بودند باعث عقب افتادن شروع سال جدید شده و هر 4 سال باندازه 1 روز آغاز سال جدید عقب گرد میکرد.  لذا بعد از 1460=4*365 سال به قهقرا رفتن دوباره ابتدای سال به جای نخست باز میگشت.  درست شبیه دونده ناتوانی در میدان دو که پس از مدتی عقب افتادن مجدداً خود را در ابتدای دسته دوندگان میبیند.  البته در عصر بطالسه کوشش هائی برای اصلاح تقویم بعمل آمد ولی مصریان سنت گرا نپذیرفتند.  رومیان نیز با آشفتگی مشابه در تقویم خویش روبرو بودند.  بنابراین سوسیگنس منجم، تقویم اصلاح شده خورشیدی مصر را به ژول سزار امپراطور وقت روم عرضه داشته و وی به سال 46 پیش از میلاد آنرا پذیرفت.  در این تقویم که به تقویم یولیانی (یا قیصری) موسوم است سال 365 روز بوده و هر 4 سال آنرا کبیسه کرده 366 روز محسوب میکنند.  این تقویم تا به امروز با تغییراتی جزئی معمول و رایج بوده است.  اما این تغییر جزئی که گفتیم ناشی از این حقیقت است که عدد دقیق سال برابر 365.2422 شبانروز است و نه 365.25 و این اختلاف، هرچند جزئی، در طی سالهای آتی جمع شده و مجدداً باعث عدم تطابق مبداء سال قانونی با سال فصلی میشود (هر 128 سال یکروز جلو میافتد).  لذا در 1582 میلادی، پاپ گریگوری سیزدهم دستور اصلاح داده گفت که آخر هر سده کبیسه نشود الا سده هائی که پس از حذف دو صفر قابل قسمت بر 4 باشد.  این شکل جدید به تعدیل گریگوار موسوم شد و بسیار دقیق است بطوریکه هر 3200 سال فقط 1 روز زیاد میآورد و لذا باید در دوره های 3200 ساله استثنائاً از کبیسه سال آخر چشم پوشید.  حکیم عمر خیام نیشابوری، روش دقیق تری ابداع کرده و علاوه بر کبیسه معمول هر چهار سال، تفاوتها طی 32 سال تجمیع شده و سال 33 ام را کبیسه میگیرد و آنرا هردوره 33 ساله تکرار میکند (تعدیل وی 24 بار دقیقتر و صحیحتر از تعدیل گریگوری است).

     هرون اسکندرانی: مهندس یونانی و طبعاً ساکن اسکندریه.   با ضعف و فتور سلسله بطالسه، اسکندریه عملاً از 30 پیش از میلاد به یکی ار ایالات رومی تبدیل شد.  شعله نور و حکمت این شهر نیز رو به افول بوده اما یکباره خاموش نشد بلکه تا چند قرن بعد بارقه هائی از آن گهگاه درخشیدن میگرفت.  هرون از مهندسین معروف این عصر در حدود سالهای قرن اول میلادی بود.  شهرت او ببشتر برای اختراع ماشین بخاری است که بنام خود او معروف گردید.  این ماشین، کره ای توخالی بود با دو لوله خمیده در طرفین آن که با جوشش آب درون کره از این دو لوله خارج و باعث چرخش آن میشد.   این اولین استفاده از نیروی بخار بوده که تاریخ علم بیاد دارد.   مادام که نیروی بردگان و کارگران ارزان قیمت وجود داشت، استفاده از نیروی بخار در مخیله کسی خطور نمیکرد.  پس بدرستی میگویند که احتیاج مادر اختراع است.  هرون کتابی در بحث مکانیک نوشته و از ماشینهای ساده نظیر اهرم، قرقره، سطح مورب، چرخ چاه، پیچ، گوه، و امثالهم نام برده به تشریح عمل آنها پرداخت.  بعلاوه کتابی نیز در باب هوا نوشته (pneumatics ) و در آن به تشریح خصوصیت مادی هوا و تراکم پذیری آن پرداخته و ثابت کرد که هوا متشکل از ذرات ریزی است که بین آنها فضای خالی وجود دارد.  یعنی تأیید نظریه اتمی دموکریتوس.  بعدها این عقاید مجدداً در قرن 17 و 18 توسط دانشمندان درباره هوا و بطور کلی گازها مورد توجه دوباره قرار گرفت. 

     بطلمیوس: منجم یونانی ساکن اسکندریه حدود نیمه اول قرن دوم بعد میلاد.  بیشترین شهرت وی در گردآوری و تدوین آثار گذشتگان درباره علم نجوم است بطوریکه برای 1300 سال نظرات او نظر غالب در جهان بوده است.   او سامانه فلکی ابرخس را اقتباس کرده و مروج آن گردید بطوریکه نزد دیگران به منظومه بطلمیوسی  شهرت یافت.  با آنکه منظومه وی واقعی نیست معهذا میتواند برای پیشگوئی نسبتاً دقیق حرکت سیارات استفاده شود و تا زمان تیکوبراهه در قرن شانزده که رصدهای دقیقتری انجام داد همچنان مورد رجوع منجمین بوده است.   بطلمیوس با استفاده از فهرست ستارگانی که ابرخس تهیه کرده بود، اضافاتی نیز خود آورده و دستورات جدیدی در علم مثلثات بر آن افزوده و کتابی تدوین کرد.  در این کتاب وسایل لازم برای رصدهای نجومی و طرز کار آنها را نیز تشریح کرده و منجم را از هر حیث بی نیاز از مراجعه به مراجع دیگر کرد.  لذا چنان نظر آیندگان را بخود جلب کرد که صفت "بزرگترین تألیف ریاضی" (یا Majestic) را برای خود کسب نمود که پس از ترجمه در نزد منجمین ایرانی به "المجسطی" موصوف گردید.   وی کتابی نیز در جغرافیا دارد که بر مبنای اطلاعات پیشین اراتوستن و ابرخس بوده اما به مقدار زیادی نیز از اطلاعات لژیونهای رومی در لشکر کشی های آنان سود برده است.  او جدولی از طول و عرض نقاط مهم تهیه کرده و نقشه های جدیدی بدان منضم ساخت.  مهمتر از همه اینکه اندازه گیری های پوسیدونیوس را بر اراتوستن ترجیح داده و محاسبه اشتباهی او یعنی 29000 کیلومتر را که برای  محیط زمین بدست آورده بود قبول کرد.  آیندگان نیز به اعتبار مقام بطلمیوس این رقم را مد نظر داشته و سرانجام همانطور که قبلاً گفتیم منجر به مسافرت خوشبینانه کریستوف کلمب و کشف قاره آمریکا توسط وی شد.  

     هیپاتیا: فیلسوف زن یونانی متوفی به سال 415 میلادی در اسکندریه.  از بعد بطلمیوس، با پا گرفتن مسیحیت، شعله فروزان دانش در اسکندریه بتدریج رو به زوال گذاشته تا بالاخره در زمان این بانوی دانشمند به پایان غم انگیز خود میرسد.  شهرت او بیشتر از این جهت است که یگانه زن دانشمند عصر قدیم میباشد.  فصاحت گفتار و سطح دانش او که با زیبائی  جمال توأم شده بود او را برای آیندگان به نمونه ای از کمال دانش و مظهر تقوا مبدل ساخت.   او در اسکندریه در جمع کثیری از شاگردانش تدریس میکرد و شرح و تفسیر عالمانه ای از کارهای دانشمندان بویژه بطلمیوس و دیوفانتس را عرضه میداشت.  در این زمان مسیحیت دین رسمی روم شده و از مدتی پیشتر نیز اسکندریه از ایالات مفتوحه امپراطوری روم بشمار میرفت.  با این وجود او هنوز به دین ابا و اجدادی خود وفادار مانده و لذا مرتباً در معرض شدیدترین آزار و اذیت متعصبین دینی قرار داشت.  در چندین نوبت کتابخانه اسکندریه دستخوش حمله اجامر و اوباش قرار گرفت به بهانه اینکه کانون دانش بت پرستان و مرکز الحاد و کفر است و آنچه هم باقیمانده بود بعداً در حمله اعراب مسلمان از بین رفت.  در نهایت، طی یکی از همین حملات که به رهبری اسقف اسکندریه و طلاب مسیحی صورت گرفت، او را از ارابه اش پائین کشیده سنگسار کرده و بدنش را پاره پاره کردند.   این دشمنی و کینه ورزی ایدئولوژی با دانش و خرد نه بار اول بوده و نه همچنانکه شاهد بوده و هستیم بار آخر است.  دانش و معرفت برای بقا و رشد نیازمند محیطی آزاد برای بیان و مباحثه هستند در حالیکه ایدئولوژی، از هر نوع که باشد بویژه نوع دینی آن، از چنین محیطی رویگردان است و از آن بر نمیتابد.  ایدئولوژی مانند یک جاده یکطرفه بوده و جائی برای بیان غیر و هرگونه پیچش و گردشی ندارد.  در چنین محیطی امکان تولید دانش، رشد و هرگونه گردش آزاد عقاید مطلقاً وجود ندارد.  باری، عصر طلائی دانش و فلسفه در یونان باستان در اینجا به پایان میرسد.  در سالهای برزخ بین این دوران تا شکوفائی مجدد علم، دانشمندانی اینجا و آنجا بصورت پراکنده، افتان و خیزان مشعل نیمسوز علم را حمل کرده بدیگران سپردند.  بویژه اینکه در این راستا، دانشمندان ایرانی در بازه محدودی که فرصت یافتند این مهم را بخوبی انجام داده و نه تنها محملی برای انتقال علم و فلسفه شدند بلکه خود نیز چیزهائی برآن افزودند که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

 ==================================================================

 

    

  • مرتضی قریب
۱۹
بهمن

فلاسفه باستان -2

    در بخش پیشین، نگاهی اجمالی به نظریات و آراء برخی از مهمترین فلاسفه پیش از سقراط انداختیم.   اکنون نگاهی اجمالی به عقاید سقراط و شاگردان معروف وی انداخته و بعداً بطور مفصل تر از آراء و عقاید ارسطو که از معروفترین حکمای این دوره بوده  و رسماً بنیانگذار فلسفه شناخته میشود بحث خواهیم کرد.  قابل ذکر است که حکمای پیش از سقراط عموماً برون گرا بوده و سعی میکردند که حتی المقدور با نگاه به طبیعت جویای حقایق گیتی باشند و تا حد زیادی در این کار موفق بوده اند.   اما با ظهور سقراط و پیروان وی، فلسفه به مسیر تازه ای افتاد که اخلاق را در کانون توجه قرار داده و فلاسفه با بی توجهی به عالم بیرون، عالم درون را مرکز توجه قرار دادند. در این دوره موضوعات عقلی و اخلاقی و بعبارتی موارد مرتبط با انسان در کانون توجه قرار گرفت.

2- حکمای دوره سقراط (حدودد 450 تا 300 پ.م.)

     سوفسطائیان (Sophists):  در حوالی سال 500 پیش از میلاد، آتن به مرکزی ایده آل از لحاظ فرهنگی درآمده بود که موجب جلب فلاسفه از دیگر نقاط شده و رونق فلسفه را در این شهر مهم ایجاد کرده بود.  نظام حقوقی تازه ای در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد ظهور کرده بود.  در این میان، علاوه بر حکمائی که به کار طبیعت میپرداختند، طبقه ای از اهل نظر نیز بودند که کار اصلی آنان وکالت و نیز پرورش شاگردان برای مهارت در فنون بلاغت بود.  اینان یا با پذیرش وکالت از موکلین خود و یا با آموزش طرفین دعوی در فنون جدل و مناظره و طبعاً با دریافت مبالغی پول شرایطی را تسهیل میکردند تا موکل آنها در هرگونه دعوی و حتی در مشاجرات سیاسی پیروز گردد.  این طبقه از فیلسوفان کارشان ایجاد مکتب های فلسفی جدید نبود بلکه کارشان انتقاد از نظامهای موجود بود.  پروتوگوراس از شاخص ترین رهبران این طبفه بود.  مشهور بود که اینان بدون توجه به اصل حقیقت، با همه وجود و با استفاده از همه مهارتهای بیانی خویش سعی در به کرسی نشاندن منظور خود داشته و اغلب هم پیروز میدان بودند.  در واقع از این منظر عمل آنان بی شباهت با روش وکلای امروزی یا مؤسسات مشاوره ای نبوده و چندان محل انتقاد نمیتواند باشد.  چون خود را سوفیست مینامیدند، روش آنان در نظر آیندگان به روش سوفسطائی یا سفسطه مشهور گردید که امروزه بار منفی دارد و در شمار دشنام درآمده است.  آنها فایده را اصل تلقی کرده و مرجح بر حقیقت میدانستند.  فلسفه آنها این بود که در هر دعوی، دو طرف ماجرا باید در نظر گرفته شوند و حقیقتی بصورت مطلق وجود ندارد.  مثال آورده میگفتند که اگر امروز برای یک آتنی هوای شهر  معتدل است، اما برای یک مصری که از منطقه گرمسیر آمده همین هوا ممکنست بسیار سرد باشد.  لذا به یک نوع نسبی گرائی اعتقاد داشته و معتقد بودند که اخلاق نسبی است و "انسان میزان همه چیز است".  در شرح آن میگفتند که انسان برای درک امور جز حواس خود وسیله دیگری ندارد و چون حواس در افراد مختلف متفاوت است پس چاره ای نیست جز آنکه آنچه را هرکس درک میکند آنرا معتبر بدانیم و اینکه حقیقت واحدی وجود ندارد.  مثلاً اگر امروز سوأل شود کرانه جنوبی ایران کنار خلیج فارس چقدر است چه میگوئیم؟  پاسخ بستگی به خط کش ما دارد.  اگر مقیاس ما کیلومتر باشد یک چیز و اگر خط کش ما متر باشد عدد دیگری بدست میآید زیرا خمیدگی های بیشتری را درک میکند.  کدام حقیقت دارد؟  با گسترش این معنی به حوزه اخلاق این پرسش اساسی بوجود آمد که آیا اصولاً هیچ مطلق اخلاقی وجود دارد؟  جنبه افراطی این جماعت به شکاکان معروفند که در همه چیز بدیده شک و تردید مینگریستند.  در حقیقت اگر از منظر علم نگاه کنیم، شکاکیت معتدل هیچ زیانی به علم و روش کسب دانش نزده است که سهل است امروزه یکی از ابزارهای روش علمی بشمار میآید.  ناگفته نماند که بیشترین دشمنی سقراط با سوفسطائیان حول همین محور اخلاق است که سقراط به مطلق بودن اصول آن اعتقاد داشت.

    سقراط: آنچه درباره سقراط میدانیم بیشتر از خلال نوشته های دیگران است زیرا وی نه نوشته ای از خویش بر جای گذاشته و نه رسماً مکتبی را بنیان نهاده.   وی در ابراز عقیده بی پروا بوده و یگانه علاقه و دلبستگی اش فضایل اخلاقی و اشاعه آن بود.   او مانند اغلب فلاسفه، زندگی توأم با فقر و قناعت را پیشه کرده و از هرگونه تجمل و تظاهر بدور بود بطوریکه اگر در عهد مسیحیت بدنیا میآمد شاید به عنوان قدیس انتخاب میشد و یا اگر خود ادعای پیامبری میکرد امتی را پس از خود بوجود میآورد.   مباحثات وی معروف است و شاگرد وی، افلاطون، آنها را در کتاب خود آورده است.   وی در این مباحثه ها خود را به نادانی میزد و با سوألات زیرکانه کاری میکرد که مخاطب خود را مجبور به اعتراف به نادانی خود کند.   شاید همین رویه موجب برانگیختن مخالفین و نهایتاً محکومیت وی شده باشد.  او به شاگردانش بیهودگی تعالیم سوفسطائیان را تعلیم میداد و ناشایستگی مردم عالی مقام را به رخ میکشید.  دلیل اصلی محکومیت وی شاید همین بدنام ساختن دیگران بوده است.  تکنیک او در مباحثات همانا دیالکتیک یا فن جدل است که به نوعی از همان شیوه مرسوم سوفسطائیان استفاده میکرد.  اما در واقع، او شاخص ترین منتقد سوفسطائیان بوده و میگفت آنچه اصل است باید روشن کردن حقیقت باشد و نه برنده شدن در دعوی بهر وسیله ممکن.   او میگفت که کارش شبیه شغل مادرش است که ماما بود.   لذا معتقد بود که انسان بسیاری از حقایق گیتی را در بدو تولد بصورت غریزی در ذهن خود دارد و تنها کاری که باید کرد این است که کاری کنیم تا فرد آنها را مجدداً به یاد آورد.  از اینرو کوشش خود را در مباحثاتی که با مخاطب خود داشت با کار یک ماما مقایسه میکرد که سعی دارد در تولد نوزاد ذهن وی را یاری کند.   سقراط با آنکه خود علوم عقلی را از فلاسفه قبل از خود و امثال آناکساگوراس آموخته بود، معهذا نسبت به علوم و موضوعات این جهانی و چند و چون گیتی علاقه ای نداشته بلکه نسبت به یافته های آنان بدیده تردید مینگریست.   او بویژه متأثر از عقاید پارمنیدس بود که به محسوسات توجهی نداشت و لذا سوفسطائیان را بخاطر تعلق خاطری که به این دنیا داشتند خوار میشمرد.  بلکه بیشترین توجه وی معطوف به اخلاقیات و قواعد رفتار درست آدمی بود.   بجای توجه به اجرام فلکی، تقوی و فضیلت را در کانون توجه خویش قرار داد.  بیشترین مسائل مورد علاقه وی، مسائل انتزاعی از قبیل عدالت، شجاعت، حقیقت، شرافت، و فضیلت بود که همگی در حوزه اخلاق است.  در یک کلام، او مردم را به در پیش گرفتن یک زندگی توأم با فضیلت تشویق میکرد و آنرا زندگی سعادتمند میدانست.  لذا فلسفه با آمدن سقراط به مسیر تازه ای افتاد و انقلاب او وارد کردن اخلاق در فلسفه بود.   این تغییر نگرش در دیده یونانیان بسیار خوش آمد و چنان شد که ذوق و قریحه یونانی، که ستایشگر سقراط و شاگردان وی بود، به جانب قلمرو اخلاق متمایل شود.   و چنین شد که فلسفه طبیعی که امروزه به علوم تعبیر میشود راه افول را در پیش گرفت.    البته در این راستا نباید ایراد را متوجه سقراط و نحله وی دانست بلکه برعکس، این تمایل و گرایش طبیعی ذهن آدمی به این امور است چه به دلیل ایده آلیسم ذهنی انسان و چه به دلیل سخت بودن و رنج آور بودن تفکر علمی.   یعنی تفکر درباره حقایق گیتی و آنجا که کمیت بیشتر از کیفیت مورد اعتناست.   حتی امروزه نیز ذهن توده ها گرایش بیشتری به این امور کیفی داشته و برای آنان جذابیت بیشتری دارد که شاید از دیدگاه فیزیک امروز با "اصل اقل انرژی" قابل توجیه باشد.   ناگفته پیداست که سوء استفاده از همین تمایلات لطیف انسانی چقدر بالقوه میتواند برای جوامع انسانی خطرناک باشد.   شیطان صفتی در لباس سقراط با شعارهای زیبا و رفتار سقراط منشانه در پشت نقاب اخلاقیات میتواند جامعه ای را بورطه سقوط و نابودی بکشاند.  اینجاست که بخش های دیگری از فلسفه که مربوط به سیاست و مملکت داریست باید مورد توجه واقع شود.    بعداً خواهیم دید که فلسفه درست، پرداختن به امور طبیعی و اخلاقی هردو بموازات یکدیگر است. در مجموع، نفوذ سقراط به زیان علم تمام شد.  او علم را خوار میشمرد و باعث شد تا علم و فلسفه در دو نقطه مقابل هم دیده شوند.  بهر حال در نهایت، فعالیت های سقراط که مخل جامعه تشخیص داده شده بود در محکمه ای با رای اکثریت به محکومیت وی انجامید.   علیرغم میل باطنی قضات رأی دهنده و علیرغم اینکه وی در فاصله یک ماهه محکومیت تا اجرای حکم  بسهولت میتوانست فرار کند ولی با شهامت رأی دادگاه را پذیرفته و در نهایت آرامش جام شوکران (جام زهر) را سرکشید.

    افلاطون: نام اصلی این فیلسوف یونانی چیز دیگری بوده اما بعدها به دلیل داشتن شانه های پهن به این نام (Plato) معروف گردید.   وی شاگرد ممتاز سقراط بوده و هموست که اغلب کتابهای خود را از زبان سقراط و به یاد استاد عزیز خویش نگاشته.  تأثیر افلاطون بر فلسفه بیش از تأثیر سقراط بود و بهمین نسبت زیانی که بر علم وارد ساخت بیش از زیان سقراط بود.  او نیز مانند سقراط قلباً مایل به دموکراسی نبود بویژه که اعدام استاد خود را هم ناشی از کاستی دموکراسی حاکم در آتن میدانست و این گفته که "تا هنگامی که حاکم حکیم یا حکیم حاکم نشود دنیا روی آسایش نخواهد دید" از اوست.   جالب اینکه در تحقق این آرمان، در طول مدتی که در سیسیل بسر میبرد حاکم آنجا را تحت تعلیمات خود گرفت تا از او یک حاکم حکیم بسازد.   اما نه تنها سودی نبخشید بلکه نتیجه معکوس ببار آورده و حاکم با ظلم و ستم خود روی دموکراسی آتن را سفید کرد.   او در نیمه دوم عمر خود برای درس دادن به جوانان در آتن، مدرسه ای بنام " آکادمیا" تأسیس کرد که اولین دانشگاه در نوع خود بشمار میرفت.   بعدها نام آکادمی در زبانهای اروپائی به معنای اعم انجمن های علمی بکار رفت.   از افلاطون حدود 30 رساله بیادگار مانده که از بهترین آثار فلسفه بشمار میرود.   سبک این اثار بطور کلی بصورت دیالوگ است که بخاطر دلبستگی به استادش یکسوی مکالمه همواره سقراط است.   بیشتر آنچه راجع به سقراط میدانیم از خلال این گفتگوهاست ولی دانسته نیست چه مقدار از آنها نظرات و آراء شخصی افلاطون و چه مقدار از آن سقراط است.   او نیز مانند سقراط فلسفه طبیعی را به چیزی نگرفته و در عوض عمده بحث های خود را به اخلاق و مباحث انسانی اختصاص داده و مانند استاد خود فلسفه اخلاق را مهمتر از علوم طبیعی میدانست.   در نظر افلاطون فلسفه طبیعی و دانش فاقد استفاده عملی بوده و غایت آمال همه امور را نیل به خیر محض میدانست که طبعاً در اخلاقیات جستجو میکرد.  مهمترین موضوع در فلسفه افلاطون نظریه مُثُل (ایده) است که برمبنای آن موجودات این عالم سایه ای از موجودات حقیقی که او آنرا مُثُل نامید هستند و ما باید در پی معرفت بر آن موجودات حقیقی باشیم.  تمثیل غار که او در این رابطه بکار برده است بسیار جالب است.  او به ریاضیات مجرد نیز علاقه داشت و میگفت که فقط 5 جسم منتظم وجود دارد که بعداً به احجام افلاطونی معروف شدند (احتمالاً مقتبس از فیثاغورسیان).   اینها عبارتند از جهار وجهی، شش وجهی، هشت وجهی، دوازده وجهی، و بیست وجهی منتظم.   چهار تای اول را نماینده عناصر اربعه شمرده و پنجمین را نماینده کل عالم دانست.   بعلاوه عقیده داشت که کامل ترین منحنی، دایره است و لاجرم اجرام سماوی باید مسیری اینچنین را روی فلک بلورین آسمان طی کنند تا بدین ترتیب همه چیز در عین کمال باشد.   ضمناً معتقد بود که فلک سیارات هریک در حرکت خود نوعی موسیقی آسمانی تولید میکنند که با کمال تعجب تا زمان کپلر عقیده رایج بود.   کپلر در ابتدای کار خود تلاش وافر کرد تا موضوع احجام افلاطونی را در سیستم فلکی مورد نظر خویش بگنجاند که البته توفیقی نیافت.   این مسأله و بسیاری مسائل دیگر میرساند که آموزه های افلاطون تا چه مایه در اذهان محققین ادوار بعدی ریشه دوانده بود.   وی در ذهن کمال گرای خود داستانی درباره سرزمین افسانه ای "آتلانتیس" ساخته و پرداخته بود که تا قرون و اعصار بعد مردم ساده دل و افسانه دوست را بخود جلب کرده و آنرا حقیقت میپنداشتند.   همانطور که در سطور قبلی نیز گفتیم، این ذهنیت افسانه دوست توده هاست که فوراً جذب پدیده های فانتزی شده و خود بر شاخ و برگ آن میافزایند.   زیرا مردم بطور طبیعی شیفته عجایب و شگفتی ها هستند و امروز سینمای علمی تخیلی نیز برای پاسخ به همین نیاز است.   اما مشکل زمانی آغاز میشود که این موضوعات با سایر حقایق زندگی آمیخته و امور عادی زندگانی را دچار اختلال و گاه صدمات جدی نماید.   بعداً خواهیم دید که در بستر علم جدید شگفتی هائی مافوق همه عجایب عالم هست با این تفاوت که واقعی هستند و نه موهوم و خیالی.   مختصر آنکه مکتب افلاطون پس از وی نیز ادامه یافت و آکادمی او تا سال 529 میلادی همچنان بصورت مؤسسه ای وزین دایر و پا برجا بود (یعنی بیش از 900 سال!).   اما در این سال بدستور ژوستی نین، امپراطور روم شرقی، که بتازگی مسیحی شده بود تحت عنوان اینکه مدرسه بت پرستان و منشاء افکار ضاله است بسته شد.   مسیحیت بمحض در دست گرفتن حاکمیت سیاسی، مبارزه با مباحثات آزادانه متفکرین را آغاز کرد زیرا که ایدئولوژی دشمن تفکر آزاد است.  و چنین شد که آخرین سنگر تفکر آزاد تعطیل گردید.   معهذا فلسفه افلاطون تأثیر خود را بر افکار متفکران مسیحی دوران قرون وسطی همچنان حفظ کرد.   اما از قرن سیزده میلادی بود که نظرات ارسطو افکار او را به حاشیه رانده و خود طرز تفکر غالب از آن زمان به بعد شد.   این زمانی بود که آثار و کتب ارسطو که قبلاً به زبانهای عبری و عربی ترجمه شده بود در خلال جنگ های صلیبی به اروپا راه یافته و به زبان لاتینی ترجمه شد.   از آن زمان افکار ارسطو بلافاصله مورد پذیرش حکمای مسیحی قرار گرفته و نهایتاً جزئی تفکیک ناپذیر از فلسفه دین مسیحی شد.  در جشن عروسی یکی از شاگردانش حضور یافته و در سور و شادمانی شرکت جست.  سحرگاهان وی را در گوشه ای خفته یافتند که در خواب ابدی فرو رفته بود.  هنگام مرگ 80 سال داشت.

     ارسطو: وی در بخش شمالی یونان موسوم به مقدونیه در خانواده ای مرفه متولد شد.   پدرش طبیب دربار پادشاه مقدونیه بود.   از یاد نیریم که اغلب بخش های یونان آنروز با یکدیگر دشمن بوده و آتن هم یکی از مهمترین دولت شهرهای روزگار خود بوده است.   ارسطو در 17 سالگی به آتن رفته و شاگرد آکادمی افلاطون شد.   وی با نشان دادن هوش و ذکاوت سرشار، ممتاز ترین شاگرد آکادمی شد بطوریکه افلاطون وی را "عقل مجسم" مدرسه خود نامید.   ارسطو پس از مرگ استادش، آکادمی را ترک و به سفرهائی چند در دنیای یونانی آنروز دست زد.   در 41 سالگی به مقدونیه، زادگاه خود، فراخوانده شد تا تربیت پسر پادشاه یعنی اسکندر را بر عهده گیرد.   او چند سالی این مهم را بر عهده داشت تا آنکه اسکندر پس از آنکه پدرش بقتل رسید جانشین او شده و لاجرم درس و مشق را ترک و وارد سیاست شد.   ارسطو هم که دیگر کاری نداشت، آنجا را ترک و پس از بازگشت به آتن مدرسه خود موسوم به "لوکیون" را دایر کرد.   این مدرسه در باغی خارج شهر واقع بود و ارسطو ضمن راه رفتن و گردش، در حالی که شاگردانش او را همراهی میکردند تدریس میکرد.   از همین رو مکتب و حکمت وی صفت "مشائین" بخود گرفت و فلسفه او و همفکرانش به فلسفه "مشاء" معروف گردیده است.  عمده آثار وی در همین دوران شکل گرفت.   اولین فتوحات اسکندر، یونان بود و لذا مردم آتن دل خوشی از اسکندر و طبعاً استاد وی یعنی ارسطو نداشتند.   تا وقتی اسکندر زنده بود برای ارسطو مشکلی پیش نیامد اما بلافاصله پس از مرگ اسکندر دشمنی ها آغاز شده و همچنانکه امروز هم باب است او نیز به بی دینی متهم شد.   سرانجام، ارسطو برای آنکه به سرنوشت سقراط دچار نشود جلای وطن کرده در جائی دوردست رفته همانجا چشم از جهان فروبست.    آثار و خطابه های بجای مانده از وی چنان عظیم و متنوع است که در نوع خود دایره المعارفی یکنفره شامل همه دانش های آن عصر است.    با آنکه ارسطو به علوم طبیعی بسار اهمیت میداد اما فلسفه وی به این محدود نبوده شامل اخلاق، سیاست، فن بیان، شعر، موسیقی،نقد ادبی، منطق و بسیاری رشته های دیگر عصر خود بوده که بعداً در جای خود به آنها خواهیم پرداخت.   بی سبب نیست که وی را "معلم اول" نامیده اند.    همه آثار وی برجای نمانده ولی همانها که مانده بزرگترین میراث علمی بشمار میرود.   تفاوت سبک او در این آثار با سبک افلاطون، تکیه فراوان بر منطق و استدلال است و نه آرایه های ادبی.   بیجهت نیست استادش او را در همان ابتدا "عقل مجسم" نامید.   میگویند در رشته ریاضیات چندان شهرتی کسب نکرده، اما منطقی که او بنا نهاد چنان محکم بود که قواعد آن پایه های ریاضی را تشکیل داده و اصلاً خود به رشته ای در ریاضیات مبدل گردید.  ضمن اینکه مهارت وی در اثبات خلف در مورد اینکه ریشه دوم عدد 2 با هیچ عدد گویائی برابر نیست را در مباحث قبلی دیدیم.    نظریات او در مبحث زیست شناسی بسیار دقیق بوده و رده بندی او در باب حیوانات با آنچه امروز است تفاوت چندانی ندارد.   مثلاً در مورد دلفین نظر داد که در رده پستانداران است و نه ماهی ها زیرا بچه میزاید و به آن شیر میدهد.   اما 2000 سال طول کشید تا این رای مورد تایید سایر دانشمندان قرار گیرد.   اما اشتباهاً قلب را مرکز عقل و شعور میپنداشت که باعث رواج این عقیده در آیندگان شد.   در عوض کار مغز را خنک کردن خون میدانست و نه مرکز تعقل و شعور.   تعجب اینجاست که دو قرن پیشتر از وی آلکمایون پزشک یونانی وظیفه مغز را بدرستی بیان کرده بود.    در اینجا باید اذعان کرد که این نظریات، درست یا غلط، چون با اطلاعات تجربی پشتیبانی نمیشد اغلب در حد گمانه زنی بود.   قبلاً اشاره کردیم که نبود آلات و اسباب آزمایشگاهی اجازه چنین پیشرفت هائی را نمیداد.   بزرگترین نقطه ضعف ارسطو در کار فیزیک و نجوم بود.   او نظر یکی از منجمین متقدم خود را قبول کرده و آنرا بسط و توسعه داد و فلک تدویر نمونه آنست.   ضمناً عناصر اربعه امپدوکلس را نیز پذیرفته ولی عنصر پنجمی را هم خود اضافه کرد.   این عنصر پنجم "اثیر" نام داشت که میگفت افلاک و آسمانها از آن انباشته اند.   این فکر تا زمان آزمایش مایکلسون و مورلی نیز در فیریک رایج بوده و تنها نسبیت خاص انیشتن توانست نشان دهد که انتشار نور نیازی به آن ندارد.  در هیئت او نزدیکترین فلک به زمین، ماه است و آنچه زیر آن است عالم سفلی یا تحت القمر است.  زمین خاکی در مرکز جهان و کره آب احاطه بر آن داشته و سپس کره هوا و بالاتر از آن کره آتش است که همه از مقوله عالم سفلی است.  عالم عِلوی از فلک ماه رو به بالاست و بترتیب که بالا میرویم، فلک تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان، قرار دارند که همان افلاک هفتگانه است.  ماوراء افلاک سبعه، کره ثوابت یا ستارگان قرار دارد. نهایتاً فلک الافلاک که فلک نهم میشود بر همه آنها محیط است و ارسطو آنرا محرک اول یا علت نخستین نامیده است. در باب آسمان و زمین میگفت که آسمانها تابع قوانین خاص خوداند که از هر جهت کامل ولی روی زمین همه چیز در حال تغییر و کون و فساد میباشد.  کامل دانستن آسمان ریشه در این باور بسیار کهن دارد که خورشید و ماه و ستارگان، برخلاف اجسام زمینی، ثابت و پایدار بوده و از وقتی بشر به یاد دارد همیشه همینگونه بوده اند.  پس آسمان مکانی مقدس بوده جایگاه خدایان و فرشتگان و روحی که طبق تعریف ابدی است میباشد.  عناصر چهارگانه در عالم سفلی مکان طبیعی خود را دارند و عمل حرکت فقط برای اینست که به کمال خود برسند.   بنابراین مکان طبیعی سنگ (خاک) در پائین مرتبه است و اگر در هوا رها شود یا به بالا پرتاب شود فرو میافتد.   جالب اینکه هرچه بزمین نزدیکتر میشود تندتر حرکت میکند و او حالت آنرا مشابه مسافری میدانست که هر چه به منزل یا محل طبیعی خود نزدیکتر شود با شوق و سرعت بیشتری حرکت میکند!   آتش در بالا ترین طبقه قرار دارد و هوا و آب و خاک بترتیب در طبقات فروتر قرار دارند.   حرکت عناصر در جهت عکس مسیر طبیعی را "حرکت قسری" نامید.   او نظریه اتمی دموکریتوس را رد کرد و پس از او دیگر محل اعتنا قرار نگرفت.  در انتقاد از نظریه اتمی میگفت که هرآنچه در تصور آید را میتوان در ذهن بهر میزان که بخواهیم تقسیم کرد.  پس به لحاظ عقلی وجود چیزی را که هم بُعد داشته باشد و هم نتوان تقسیم کرد از محالات است که بعدها به پیوسته گرائی مشائیان معروف شد.   مانند فیثاغورس زمین را کروی و محدود (زیرا کره مانند دایره کاملترین شکل است) میدانست و در اثبات آن میگفت هر چقدر بسمت شمال یا جنوب پیش رویم منظره آسمان و صور فلکی تغییر میکند.   بعداً این فکر چون با کتاب مقدس همخوانی نداشت تا اندازه ای به محاق رفت اما نه بطور کامل چون بهر حال گفته ارسطو بود و در عصر جدید بنیاد دریانوردی در اقیانوس ها شد.   بهرحال نظریات او در اروپا پس از ترجمه کتابهایش به لاتینی چنان وحی مُنزل تلقی شد که اگر میگفتند فلان چیز را گفته یعنی جای بحث نمیماند.  با اینحال آن بخش از نظراتش بیش از همه مقبول عامه افتاد که یکسره اشتباه و باطل بود.   چه اینکه نظریات او در زیست شناسی که بسیار هم دقیق بود هیچگاه شهرتی نیافت.   ناگفته نماند که نتایج اشتباه و ناصواب وی را به هیچ وجه نمیتوان تقصیر وی دانسته بلکه این اطاعت کورکورانه و تقلید آیندگان بوده که بجای اینکه خود بحث و تحقیق کنند، گفته های یک نفر را بطور دربست میپذیرند.  یاد داستان معروف سعدی می افتیم در حکایت بیماری که برای علاج چشم به نزد بیطار رفته و کور میشود.  پس اینکه گاهی میگویند افکار وی موجب رکود علم برای چندین قرن شده منصفانه نیست و همین که وی با نبود امکانات توانسته چنین آثاری را خلق کند جای بسی شگفتی است.   

کلبی ها و رواقی ها

   کلبیون و رواقیون دسته دیگری از فلاسفه باستان هستند که در همین دوره سقراطی ها شکل گرفتند.  اینها با اینکه از جهت تحول علم و افکار علمی اهمیت زیادی ندارند، با اینحال ذکر آنها خالی از فایده نیست زیرا آنان را میتوان به نوعی جد اعلای ایده آلیست ها و پیروان اصالت روح دانست.   همانطور که گذشت، همواره یک رقابت سیاسی بین آتن و سایر دولت-شهرهای یونانی وجود داشت.  این رقابت بیشتر از همه بین آتن و مردمان فلسفه دوست آن از یکطرف با اسپارت و مقدونیه و مردمان جنگاور آن جریان داشت.  بعد از شکست آتن از فیلیپ مقدونی (پدر اسکندر) به سال 338 پیش از میلاد، شرایط تحمیلی بر آتن شکست خورده که خود را کانون فکری دولت-شهرها میدانست بسیار سنگین و تحقیرآمیز مینمود.   از اینرو، روحیه یأس و ناامیدی حاصل از این شکست، مردم را به نوعی رویگردانی از دنیا و فلسفه های دنیوی سوق داد.  بطوریکه طیف دیگری از فلاسفه در مقابل قیل و قال فلاسفه طبیعی ظهور کردند که رستگاری را در دنیای درون و فضیلت را در تحمل مصایب و بردباری را در برابر سختی های زندگی جستجو میکردند.  کلبی ها و بدنبال آنها، رواقی ها پایه گذار مکتبی شدند که امور عرفانی و درونگرائی را در فلسفه یونانی وارد ساخته و بدیل و رقیبی در برابر مکتب اپیکوری دوران خود شدند.  

   پایه گذار مکتب کلبی، یکی از شاگردان سقراط بنام آنتیستینس بود.  او چنان به روحیه قناعت ورزی سقراط علاقه پیدا کرد که آنرا در صدر دستور زندگانی خویش قرار داده آنرا به پیروان خود سفارش میکرد.  او میگفت که فضیلت انسان در ترک همه نیازهای دنیوی بوده و باید خود را از علائق دنیوی خلاص کند.  او و پیروانش چنان در این راه مبالغه کردند که از مردم و آداب و رسوم روزگار رویگردان شده و با لباس ژنده و سر و روی ژولیده زندگی در طبیعت را اختیار کردند.  افتخار آنان، تحمل درد و رنج بوده و قیود زندگانی را به هیچ میگرفتند.  دلیل انتساب شیوه آنان به زندگی سگی یکی شاید نام محلی بود در خارج آتن که محل گردهمائی های آنان بود و دیگر احتمالاً شیوه ادبار آمیز زندگی آنان بود که بی شباهت به زندگی سگی نبود.  رهبر مشهور این مکتب دیوژن نام داشت که خود شاگرد آنتیستینس بود.  وی چنان راه افراط را پیمود که مشهور است در یک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا جز کاسه ای برای آب خوردن نداشت.  معروفست که پس از دیدن نحوه آب خوردن سگی از یک نهر، کاسه را نیز بدور انداخت.  میگویند که شعر : دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست، درباره اوست.  غذای روزانه پیروان این مکتب معمولاً از محل اعانات مردم تأمین میشد.  اینان آموزش خاصی را در فلسفه از خود باقی نگذاشتند جز دوری از خواهش های دنیوی و همسو بودن با طبیعت و ایجاد مکتبی که بعدها رفته رفته به ایجاد نوعی جهان بینی مذهبی و تمایلات عرفانی منجر گردید.

     رواقیون نیز دنباله رو منطقی کلبیون بوده اند.  پایه گذار این مکتب، زنون کتیونی است که نباید با زنون الئائی اشتباه گرفته شود.  بجهت مکتبی که بنیان نهاده بود، در کتابها بیشتر به زنون رواقی معروفست.  او اصلاً از مردم فنیقیه بود که در سال 334 پیش از میلاد در قبرس زاده شد.  نام این مکتب برگرفته از محل زندگی پیروان آنست که اغلب در رواق معابد زندگی میکردند.  او به نظم هدفمند جهان باور داشت که تحت همان نامی آنرا اطلاق میکرد که هراکلیتوس بیان کرده بود.  هراکلیتوس، همانطور که ذکر آن قبلاً رفت، به یک نیروی مادّی همه جا گیر جهانی اعتقاد داشت که مانند شعله آتش در همه جا و همه چیز جاری و ساری است.  هراکلیتوس این نیرو را "لوگوس" نامیده بود که به زعم زنون رواقی مترادف است با عقل کل حاکم بر دنیا و یا علت العلل نظام آفرینش.  بعدها به نوعی همین اصطلاح وارد یهودیت و مسیحیت شده و جنبه مذهبی پیدا کرده و معنای دیگری برای خدای واحد میشود.  زنون رواقی وظیفه اصلی فلسفه را توضیح جهان بر اساس لوگوس و بیان آداب زندگی انسان در طریق لوگوس میدانست.  نظر رواقیون در این باب، کل طبیعت بعنوان یک نظام یکپارچه است که طبیعت مادّی دارد و نه موجودیتی فراتر از جهان مادّی و بیرون از این جهان.  بنظر میرسد ریشه های عقیده ای که بعداً وحدت وجود نامیده شده در این مکتب پا گرفته است.  نمونه آنرا ما در شخصیت منصور حلاج در عرفان ایرانی مشاهده میکنیم.  از نظر رواقیون، از آن آتش یگانه و اولیه ای که هراکلیتوس از آن نام برده بود، بعداً عناصر چهارگانه آب و خاک و هوا و آتش مادّی بوجود آمده و نهایتاً جهان را بوجود آورده است.  لذا اگر تلقی ما از لوگوس، خدا باشد جهان نه بدست خدا بلکه از عین خدا ساخته شده است.  بخشی از آن آتش نخستین همچنان مدیر و مدبر نظم عالم است و اعتقاد بر اینست که این عالم در بهترین صورت ممکن آفریده شده است.  لذا وظیفه انسان عبارتست از سازگار ساختن خود با مشیّتی که عالم را اداره میکند و نه ستیز با آن.  زیرا مقابله با تقدیر و سرنوشت پایانی ناخوشایند دارد.  این عقیده، بعدها وارد مسیحیت شده و بنام "مشیُت الهی" وارد اسلام شد.  رواقیون تقدیر را به مثابه یک ارابه و انسان را بصورت سگی که به پشت آن بسته شده تشبیه میکردند.  اگر سگ هماهنگ با حرکت ارابه بدنبال آن بدود نه تنها آسیبی باو نمیرسد بلکه خود را آزاد احساس کرده و با نشاط ارابه را دنبال میکند.  اما ایستادگی در مقابل حرکت ارابه باعث کشیده شدن او روی زمین و زخمی شدن و درد و رنج او میگردد.  از اینرو آنان فلسفه زندگی را رضا دادن به چیزهائی که ورای اختیار ما هستند میدانند.  امور دنیا و سختی های آن هنگامی تحمل پذیر میشود که انسان آنچه را سرنوشت برایش رقم زده داوطلبانه پذیرا شود.  پس هدف اصلی از زندگی را، هماهنگی با لوگوس و یک زندگی همساز با طبیعت و همراه با آرامش و پیروی از فضایل انسانی میدانستند.  نکته جالب دیگری که در فلسفه آنان تازگی داشت اینکه عالم پیوسته در حال نابودی و آفرینش مجدد است.  زندگانی انسانی نیز در این رفت و برگشت ها مرتباً از بین رفته مجدداً بازگشت میکند و تا ابد ادامه دارد.  بعدها بارقه هائی از این نوع تفکر و اعتقاد به تناسخ را در مذهب هندو میبینیم.  بنظر میرسد آنچه بشر از دیرباز بدنبال آن بوده و تا امروز نیز در طلب آن راه های مختلف را آزمایش کرده همانا "جستجوی آرامش" است.  گویا همه مکاتب به یک چیز ختم میشود.  

    پس از استیلای امپراطوری روم بر یونان و حوزه فرهنگی آن در سده های ابتدائی پس از میلاد مسیح و بویژه پس از قبول مسیحیت بعنوان دین رسمی در روم، مکتب رواقی پلی شد برای ارتباط فلسفه دوران باستان به دوره نوین مسیحیت و شکل جدیدی از نگاه به جهان.  بنظر میرسد همین مکتب نیز الهام بخش بسیاری از فلاسفه در شرق در دوره پس از گسترش اسلام بوده است.  مکاتب کلبی و رواقی نگاهی عرفانی با مایه های مذهبی را بوجود آورد که تا مدتها ادامه داشت.  همان عللی که در شکل گیری این مکاتب نقش اصلی را داشته است، امروزه نیز به نوعی در ملل شرق گهگاه بروز میکند.  سرخوردگی مداوم مردم از عدم تحقق آزادی هائی که در جستجوی آن بوده اند و سختی هائی که بدنبال آن بروز کرده است بسیاری را به جستجوی مکاتب بدیل در حوزه های عرفانی واداشته تا شاید آرامش روحی خود را در سیر و سلوکی نو تجربه کرده مرهمی برای دردهای خود پیدا کنند.

    چارتی در انتهای بخش سوم فلاسفه باستان خواهد آمد که تحول تاریخی دو مکتب رقیب یعنی مکتب اپیکوری و مکتب رواقی را از بدو پیدایش تا زمان معاصر نشان میدهد.  این دو مکتب بعد ها نماینده دو طیف متفاوت نگاه به جهان بوده است که یکی متعلق به مکتب تجربه گراها (اصالت مادّه) و دیگری متعلق به مکتب متافیزیک (اصالت روح) میباشد.  ستون میانی که از سقراط و شاگردانش آغاز شده نماینده فلاسفه مکتب اصالت عقل (ذهن) میباشد.  خطوط، نشاندهنده ارتباط این مکاتب و تأثیری که از هم پذیرفته اند میباشد.  

=======================================================================

 

  • مرتضی قریب
۱۲
بهمن

فلاسفه باستان

      میخواهیم شرح مختصری از دانشمندان و فلاسفه باستان را در اینجا درج کنیم.   این شرح بویژه جهت اطلاع آن دسته از کسانی است که مایل به مطالعه و دنبال کردن تاریخچه علم و فلسفه میباشند.   با اینکه از پیدایش بشر بر روی کره خاکی، بنا به آخرین تحقیقات، میلیونها سال میگذرد، با این وجود آغاز سخن در باب دانشمندان در کتابها از 3000 سال پیش عقب تر نمیرود.   مشکل عبارتست از نبود اطلاعات مدون و موثق در باره این افراد در گذشته های دور.   شک نیست که گرد شدن معلومات و پیدایش دانش ها یک فرایند تدریجی در اغلب نقاط زمین بوده است و اینطور نیست که دانش و فلسفه بطور ناگهانی یکباره از یونان باستان برخاسته باشد.   آنچه واقعیت دارد، بده بستان فرهنگ هاست و هیچ اندیشه ای نیست که ابتدا به ساکن یکباره از ناکجا آباد سربرآورده باشد.  یکی از نواحی مهم فرهنگی، حوزه مدیترانه و سرزمین های اطراف آنست.  علاوه بر یونان، مهاجر نشین ایونی در کرانه جنوبی و غربی آسیای صغیر (ترکیه فعلی)، فنیقیه (لبنان فعلی) و شامات، کرت، مصر، کارتاژ (تونس فعلی)، کمی آنسوتر سومر و بابل و حتی ماد و مهاجران آریائی.  به گواهی تاریخ، مبانی بسیاری از دانشها از قبیل ریاضیات و نجوم در منطقه بین النهرین و دره نیل شکل گرفته است.   بویژه آنکه ابداع خط بشکل امروزی را به سومر نسبت میدهند که بدون وجود آن، انتقال دانش ها به نسل های بعدی میسر نبوده است.   پیش درآمد هر علمی، تفکر است و میتوان تصور کرد که بشر از دیرباز همواره بطور طبیعی درباره محیط پیرامون خود به تفکر میپرداخته است.   شبها آسمان سیاه و پرستاره او را بفکر وامیداشته که اینها چیست و کنجکاوی وی در طی هزاران هزار سال به دانش نجوم باستان انجامیده که نخستین شکل مرتب آن در هییت بطلمیوسی بدست ما رسیده است.   اوقات روز نیز چه در عصر شکار و چه در دوران متأخر کشاورزی و گله داری، نیاز انسان به سرشماری حیوانات و یا تقسیم غذا و چیز های دیگر او را نیازمند عدد و حساب و کتاب ساخته است.   منشاء هندسه نیز منسوب است به مصریان باستان که در پی هر سیلاب سالانه نیل و شسته شدن علائم محدوده زمینها، آنها را وادار به ابداع مبادی اولیه هندسه برای تشخیص محدوده زمین های خود کرده است.   در هر صورت چه به دلیل نبود امکانات ثبت و ضبط اطلاعات و چه اینکه احتمالاً اینگونه اطلاعات وجود داشته اما در اثر جنگ ها و ویرانی ها از بین رفته، همه این موارد ما را مجبور میکند که داستان خود را از زمان یونان باستان آغاز کنیم.   این دوره هم بقدر کافی بما نزدیکتر است و هم اطلاعات کافی از آن بجا مانده است.   پس میتوان چنین پنداشت که شاید ماحصل دانش گذشتگان بسیار دور نیز بنوعی در آثار اینان مستتر است.   بهر حال با اینکه میگویند فلسفه از دوره یونان باستان آغاز میشود، لیکن فلسفه ورزی قطعاً به قدمت حضور بشر روی کره خاکیست.

     در ذیل برای سادگی، این دوره باستانی را در سه بخش میتوان مرتب کرد.   1- دوره پیش از سقراط  2- دوره سقراط و شاگردان او  3- دوره حکمای اسکندریه.   در هر بخش، نام مشهورترین آنان و مهمترین نظریاتشان درج میشود.   از جهاتی میتوان گفت که دوران واقعی علم به دوران قبل از سقراط و نیز دوران پس از او مربوط میشود که روش آنان با روش امروزین ما سنخیت بیشتری داشته است.  دوره سقراط، افلاطون، و ارسطو دوران نظریه پردازی صرف است که محسوسات چندان محل اعتنا واقع نمیشده است.   در واقع آنچه بنام فلسفه مشهور شده مرهون این دوره که به عصر طلائی فلسفه نیز شهرت دارد میباشد.  از آنجا که ارسطو مبدع و نظریه پرداز انواع علوم عصر خویش بوده، بدرستی "معلم اول" نام گرفته و شخصیتی شاخص در میان سایر حکما یافته است.   زمانی نیز که فلسفه وارد ایران بعد اسلام و سپس شرق اسلامی شد، این فلسفه ارسطو بود که بدلیل شاخص بودن، فلسفه سایر حکمای یونان را تحت الشعاع خویش قرار داد.   از اینرو سایر حکما، علیرغم نظرات درخشانی که داشته اند به بوته فراموشی سپرده شد.   این سه فیلسوف بزرگ عهد سقراط عمدتاً مشرب ایده آلیستی داشته و شاید بهمین سبب بهترین دستمایه برای استحکام زیربنای فلسفی در مسیحیت و اسلام شمرده میشد.

     1- حکمای پیش از سقراط ( حدود 650 تا 400 پ.م.)

     طالس ملطیه:  او اهل میلتوس بندری در غرب آسیای صغیر (ترکیه فعلی) بوده هرجند برخی او را اصلاً فنیقی میدانند.  او سفرهای زیادی به اطراف و اکناف داشته و علوم مشرق زمین را طی این سفرها آموخته.  لذا وی را بانی بسیاری از علوم میدانند.   از جمله در ریاضی و نجوم دست داشته و کسوفی را که در 585 پیش از میلاد واقع شد را بدرستی پیشگوئی کرده بود.   این همان کسوفی بود که باعث صلح دو لشکر ماد و لیدی شده و جنگ را خاتمه داد.   او را اولین حکیمی میدانند که تلاش کرد حرکات آسمانی را عقلانی کرده و از دست هوی و هوس خدایان نجات بخشد.   از جمله، میگفت که درخشش ماه بسبب نور خورشید و بازتاب آن از سطح ماه است.   او هندسه را مدون کرد و آثاری از خود در این علم باقی گذاشت.  در واقع راه را برای اقلیدس در 250 سال بعد از خود آماده ساخت.   میگویند او نخستین کسی است که پرسید "عالم از چه درست شده؟"  و خود در جواب بدون پرداختن به موهومات پاسخ داد : "آب".   جواب او بنظر طبیعی میرسید زیرا دور و بر محل زندگی او را تا دور دستها آب فرا گرفته بود و خشکی بر پهنه آبها قرار گرفته بود.   رویهمرفته، در مقایسه با جوابی که فلاسفه بعدی به این سوأل اساسی دادند، نظر طالس بالنسبه به واقعیت نزدیکتر است بویژه اگر توجه کنیم که بخش اعظم بدن موجودات از اب ساخته شده.   ضمن اینکه توجه کنیم که در اسطوره های سایر ملل، آب از گذشته های دور جایگاهی بس ممتاز دارد.  اما در زمینه آنچه در آسمان میگذشت، نظر او و در حقیقت نظر غالب فلاسفه باستان، نظریه زمین مرکزی است که طبق ان، بنا بر آنچه مشاهدات القا میکرد، زمین در مرکز جهان مستقر بوده و سیارات شناخته شده آنروزگار همراه با سایر ستارگان بصورت افلاک منظمی بدور زمین در گردشند.  تصویر پیوست نمایشگر این تفکر است.  البته بعداً نظریه کاملتری در پاسخ باینکه عالم از چه درست شده ارائه شد که در بطن زمین در این شکل نشان داده شده است.

   آناکسیماندر: همشهری و شاگرد طالس بود.   نگرش او نیز صبغه علمی داشت و نخستین فرد یونانی است که از ساعت آفتابی استفاده کرده و به دیگران معرفی کرد (مصریان و بابلیان قبلاً با آن آشنا بودند).   اولین مفاهیم از کره آسمانی را او بمیان کشید و گفت که آسمان نه عرقچین کروی آنطور که قدما فرض کردند است بلکه کره کاملی است که زمین را احاطه کرده است.  از این زمان مفهوم افلاک وارد علم نجوم شد.   وی میگفت که سطح زمین نیز باید منحنی باشد تا حرکت ثوابت توجیه پذیر باشد.   اما مفهوم کرویت زمین بعدها توسط فیثاغورث بیان شد.  در جواب به این سوأل که عالم از چه ساخته شده او پاسخ داد که ماده اصلی (ماده المواد) عالم جرمی است غیر متعین و بیشکل و بی آغاز و بی انجام بنام "آپیرون"  بمعنی نامحدود.  

   آناکسیمنس:  وی نیز از همشهریان طالس بوده ولی وی "هوا" را ماده المواد میدانست و میگفت سایر مواد حاصل تراکم تدریجی آنند.   از آنجا که انسان و سایر جانداران با هوا زنده اند و آنگاه که تنفس نمیکنند مرده اند، وی هوا را اصل حیات پنداشته و از همین رو جان و یا روح انسان نیز با واژه هوا (پنوما) یاد میشده است که وارد ادیان بعدی هم شد.  میگویند وی نخستین یونانی است که بین سیارات و ستارگان تفاوت قائل شده و عقیده داشت که آسمان کره ای بلورین است که ثوابت بر آن چسبیده اند.   که این تفکر تا قرون وسطی همچنان حاکم بود.

    هراکلیتوس: وی نیز در آسیای صغیر زندگی میکرد و در شهر افسوس در کرانه غربی ایونیا در شرایط فقر و انزوا ساکن بود.  وی بجای معرفی عنصری که سازنده دنیا باشد اصلی را بمیان آورد بنام اصل "تغییر".  در نظر وی ثابت ترین چیزها همانا بی ثباتی بود و همه چیز را در حال شدن و تغییر دانسته و لذا "آتش" را که مظهر این بی ثباتی است بعنوان ماده المواد معرفی کرد.  بویژه که آتش قادر به ایجاد تغییراتی در مواد دیگر نیز هست.  از نظر وی آنچه واقعیت را خلق میکند، کشاکش بین نیروهای متضاد است که ذاتاً بی ثبات است.  

     فیثاغورس: متولد جزیره ساموس در دریای اژه در غرب ایونیا است.  معهذا زیاد در موطن خود باقی نماند و همچون حکمای پیشین به مصر و مشرق زمین مسافرتها کرده و از دانش آنها بهره ها برده است.  معروفست که وی گیاهخوار بوده و از خوردن گوشت حیوانات بدلیل آنکه آنها را خویشاوند انسان میدانسته پرهیز میکرد.  او طریقتی عجیب را ترویج کرد مبتنی بر رازداری و علاقه زیاد به ریاضی و نجوم.  گویا اصطلاح "فیلسوف"(دوستدار دانش) نیز از ابداعات اوست که بعدها دیگران این نام را بر خود نهادند.   وی تحقیقاتی درباره صوت و رابطه فرکانس صوت با طول سیم داشت که بعدها جزئی از علم فیزیک شد.   مطالعات و مشاهداتی از این دست، وی را بدین نتیجه رساند که مدعی شود اصل جهان بر اساس "عدد" است و اعداد بر عالم حاکم است.  او خواص مرموزی برای اعداد قائل بوده و کاملترین عدد را، عدد 10 میپنداشت (زیرا مجموع 1،2،3،4 میباشد).   او و پیروانش همه اعداد را یا عدد صحیح و یا نسبتی از دو عدد صحیح قلمداد میکردند.   معروفست که یکی از یاران او به این حقیقت پی برد که جذر عدد 2 را با هیچ عدد کسری نمیتوان نشان داد و لذا چنین عددی را گنگ و نامفهوم میدانستند.  و این با اصیل بودن اعداد آنگونه که ادعا میشد در تضاد بود.  علیرغم همه کوششها در سری نگهداشتن این راز، این حقیقت به خارج از فرقه درز کرده و احتمالاً  قتل آن عضو را که زبانش را نتوانست نگهدارد باعث شد.   وی بین حساب و هندسه پیوند برقرار کرد و جدول ضرب و قضیه معروف وی در مثلث راستگوشه از یادگارهای اوست.   ضمناً اولین فیلسوفی بود که ریاضیات را با فلسفه پیوند داده و سرسلسله ریاضیدانان فیلسوف بعدی چون دکارت و لایبنیتز و راسل گردید.  بعلاوه در حوزه نجوم وی نخستین کسی است که به کرویت زمین پی برد و نخستین حکیم یونانی است که متذکر شده است ماه و خورشید و سایر سیارات مشارکتی در حرکت روزانه ثوابت نداشته، بلکه هریک مسیر مستقل خود را میپیماید.  این ایده تا زمان کپلر پابرجا بود.  از دید وی، حرکات کیهانی بر اساس روابط ریاضی بوده و سیارات بویژه در مسیر خود یک موسیقی آسمانی پخش میکنند. 

    فیلولائوس: متولد ایتالیای جنوبی (بخشی از مهاجر نشین های یونانی در سیسیل و کرانه های شرقی ایتالیا) و یکی از شاگردان ممتاز فیثاغورث.   یکی از نظریات جالب و انقلابی وی این اظهار نظر صریح بود که " زمین مرکز جهان نبوده بلکه خود سیاره ای است که همچون سیارات دیگر در فضا حرکت میکند".   اما این حرکت را حول خورشید نمیدانست بلکه زمین را نیز همراه با خورشید و سایر سیارات و حتی ثوابت حول یک "آتش مرکزی" در دوران میدانست.   نور خورشید را نیز ناشی از انوار این آتش مرکزی میدانست.   لذا 9 فلک دوار پدید میآید ولی چون عدد 10 عدد مقدسی است (باز ذهنی گرائی کار را خراب میکند) پس فلک دهمی نیز در کار است که او آنرا فلک زمین نامرئی یا "ضد زمین" نامید که در آنسوی دیگر خورشید است و دیده نمیشود.  اگر از بعضی جزئیات بگذریم، این اولین بار بود که با صراحت گفته میشد زمین در فضا حرکت میکند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا کوپرنیک با ترس و لرز در طرح جدید خود زمین را مجدداً روانه فضا کند.

   کسنوفانس: او نیز ایونی تبار و از شاگردان فیثاغورث بوده و آسیای صغیر را ترک کرده در جنوب ایتالیا مسکن گزید.   وی به آثار رازورانه مکتب استاد خود کمتر اعتقاد داشته و به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشته (احتمالاً متأثر از مصر دوران آتون).  او عقیده داشت که زمانی کوه ها در زیر دریا بوده و بعداً بتدریج بالا آمده اند.  او در میان سنگ ها، اثری از فسیل ماهی ها و انواع صدف ها مشاهده میکرد و لذا بدین عقیده رسید که زمانی خشکی ها و آبها آمیخته بوده و بعدها تدریجاً از یکدیگر جدا شدند.   بیش از 2000 سال طول کشید تا در عصر حاضر به اهمیت چنین نظریاتی پی برده شود.  او از اولین کسانی بود که آرای خود را درباره "شناخت شناسی" بیان داشت.  بعبارت دیگر، وقتی میگوئیم چیزی را میدانیم این فقط باوری از حقیقت است و نه لزوماً اصل حقیقت.  البته معتقد بود که حقیقت کلی و کاملی نیز وجود دارد که همیشه فراتر از درک بشری ماست.  میگفت عملاً بهترین کاری که میتوان کرد اصلاح مداوم نظریه هاست تا شاید به آن حقیقت کلی نزدیک و نزدیکتر شویم، حرفی نزدیک به روش علمی امروزی.  درک ما از مشاهدات تجربی حاوی واقعیت هاست

     آناکساگوراس: وی متولد آسیای صغیر بود که بعداً به آتن مهاجرت کرده و بینش علمی طالس را با خود بدانجا برد.   وی برخلاف سنت رازورانه مکتب فیثاغورث، پیروی از روش عقلی را پیشه کرده و مشاهده را سرمشق کار خود قرار داد.   وی با دقت روی اهله قمر و خسوف و کسوف، آنها را ناشی از حرکت این اجرام دانست.  او ناظم امور جهان را عقل میدانست و نه امور ماورائی و اینکه موجودات هر یک از "تخمه" خاص خویش تشکیل شده (مثلاً چیزی شبیه ژن در دانش امروز).   او معتقد بود که زمین و سایر اجرام فلکی از مواد مشابهی تشکیل شده اند.   ثوابت و سیارات را صخره هائی مشتعل میپنداشت.  متشابهاً خورشید را نیز صخره ای فروزان میدانست که به بزرگی یکی از شبه جزایر همسایه محل زندگی خودش بود.   اما نکته جالب اینکه وی چگونه با استفاده از ریاضیات این تخمین را زده و نه تنها این، بلکه تخمینی از فاصله خورشید از زمین نیز یافت.   وی به زمین مستوی اعتقاد داشت و بهمین جهت علیرغم صحیح بودن روش وی، نتایج عددی او بسی دور از واقع است.   وی شنیده بود که در زمان انقلاب صیفی در اسکندریه، شعاع خورشید زاویه 7 درجه با سمت الرأس میسازد.  اما در همین زمان در شهر سوئنه در فاصله 5000 استادیا (حدود 800 کیلومتر) جنوب اسکندریه پرتو خورشید کاملاً عمودی است.   او گرمای زیاد در این شهر را ناشی از نزدیکتر بودن خورشید به این شهر میدانست.  وی بدین ترتیب  و بسادگی فاصله خورشید از زمین را به میزان 40000 استادیا (6500 کیلومتر) استخراج کرد.   سپس با دانستن قطر ظاهری خورشید در حدود 0.5 درجه، و استفاده از فاصله خورشید از زمین که بدست آورده بود، قطر خورشید را برابر 60 کیلومتر تخمین زد که نسبت به معیار های آنروزی میتوانست عظیم باشد.   نحوه محاسبه آناکساگوراس در دیاگرام پیوست خلاصه شده است.  تنها اشتباه وی فرض مستوی بودن زمین بود که بعدها حکیم عالیقدر، اراتوستن، حدود 250 پیش از میلاد با فرض کرویت زمین، و اینکه گرمای زیاد در سوئنه ناشی از عمود بودن تابش آفتاب متأثر از کرویت زمین است نه نزدیکی خورشید، به نتایجی نزدیک به نتایج امروزی دست یافت!   بعداً درباره اراتوستن و مقام وی صحبت خواهیم کرد اما عجالتاً دیاگرام پیوست، خلاصه ای از نحوه محاسبه ایشان را نشان میدهد.  درباره تقسیم مادّه، اعتقاد داشت که تا بینهایت میتواند ادامه یابد.  وی میگفت روح در همه جانداران وجود دارد و آزاد و نامتناهی بوده و با هیچ چیز مخلوط نمیشود.  اما با وجود همه دستآوردهایش، آناکساگوراس حکیم را به جرم مخالفت با عقاید رایج دینی در جامعه به کفر گوئی متهم و لذا وی را مجبور به ترک آتن و هجرت به یکی از بنادر کنار داردانل کرده و همانجا در عزلت درگذشت.   شرح حال وی و حکمای طرفدار کابرد عقل به روشنی نشان میدهد که روش اینان چه مایه به روش علمی حاضر نزدیک بوده و چه نتایج درخشانی در صورت ادامه همین رویه میتوانست عاید بشر شود.   لیکن جامعه نظر خوشی نسبت به فلسفه طبیعی نداشت و افکار ایده آلیستی طنین خوشتری در ذهن آنان داشت.   بی جهت نیست وقتی زمانه سقراط و مکتب فکری او فرا میرسد، دستآوردهای درخشان این حکمای طبیعی یکسره رو به فراموشی میگذارد.

   پارمنیدس (برمانیدس): در دوره ای که این فیلسوف میزیست، یعنی اوائل قرن پنجم پیش از میلاد، مرکز ثقل فلسفه به جنوب ایتالیا در الئا انتقال یافت.  او بنیان گذار مکتب فلسفه الئائی شد که بعداً درباره شاگردش زنون الئائی نیز خواهیم گفت.  وی برخلاف نظریه هراکلیتوس، نظری متضاد آن را ارائه داد بدین شرح که نمیتوان از "وجود" نیستی سخن گفت و ادعا کنیم که "نیستی" هست.  لذا نیستی هرگز نمیتوانسته وجود داشته باشد و اینکه "هستی" از نیستی برخاسته باشد امریست محال و مغایر عقل که بعداً در فلسفه قرون وسطی با این عبارت معروف شد: Ex nihilo nihil fit.  لذا هستی همیشه بوده و هست و خواهد بود و در نتیجه "هستی" نه آغاز داشته است و نه انجام خواهد داشت.  لذا جهان دارای یک ذات یکپارچه یگانه و دگرگون ناپذیر و لایزال است.  این نوع نگرش به یگانه گرائی موسوم است. دنیا، برخلاف آنچه ظاهر است، در عمل بعنوان یک کل منسجم از سکون برخوردار بوده و امور واقعی لایتغیر است و آنچه ما از تغییر احساس میکنیم فقط ظاهر امور است که در باطن اینگونه نیست.   او استدلال میکند که هر آنچه هست فقط "بودن" و "هستی" است و لذا فضای تهی یا "خلاء"  وجود ندارد زیرا که بنا به تعریف خلاء نیستی است و "نیستی" وجود ندارد.  او اضافه میکند که چون لازمه حرکت وجود خلاء است بنابراین حرکت وجود ندارد و چون "شدن" نیز نوعی حرکت است، لذا شدن و یا تغییر در ظرف زمان نیز وجود نداشته و منطقاً محال است.  در نهایت اینکه وی حرکت و تغییر را ناممکن دانسته و احساس ما از تغییر و جنبش را فریبی بیش نمیدانست.  اگر با دانش امروزی مقایسه کنیم، شاید نظریه او در خصوص جهان با نظریه امروزین بقای ماده یا دقیقتر، بقای ماده و انرژی، مشابهت داشته باشد.  یعنی کمیت کل ماده همواره ثابت و لایتغییر است.  اما اگر نظر وی را با نظر هراکلیتوس آشتی دهیم به معنای آنست که با وجود بقای ماده، اشکال مختلف ماده بیکدیگر تبدیل شده صور مختلف اختیار میکند.  با اینحال باید توجه دهیم که عقاید این حکما همواره رویکردی کیفی داشته و به هیچ وجه نمیتوان ادعا کرد که آنان پیشاپیش از قوانین دقیق فیزیک امروزی آگاه بوده اند. 

     فهم اندیشه های پارمنیدس حتی در زمان خودش نیز بغرنج بوده و فلاسفه زیادی را در آن دوران به خود مشغول کرد.  اما امروز که به عقب مینگریم، استدلال های وی را مشابه پارادوکس های زنون الئائی (شاگرد و هم ولایتی خودش) می یابیم.  آنها از زمره فلاسفه تعقلی هستند که به محسوسات اعتماد ندارند.  زنون نیز در تبعیت از استاد خویش و بر پایه استدلال عقلی میگفت تیری که از کمان پرتاب شده هیچگاه به مقصد نمیرسد زیرا در هر لحظه از زمان مکانی را اشغال کرده و در آنجا مقیم است و لذا ساکن است و حرکت ندارد.  و متشابهاً رونده ای که از مبداء حرکت میکند هیچگاه به مقصد نمیرسد و لذا آنچه ما مشاهده میکنیم توهمی بیش نیست. در این رایطه مثال مسابقه آشیل و لاک پشت را پیش کشید.  آشیل که در بادپائی شهره است از روی غرور اجازه میدهد تا لاک پشت زودتر و جلوتر از وی راه بیفتد و هرکدام با سرعت خود مسابقه را ادامه دهند.  اما زمانی که آشیل به نقطه ای که قبلاً لاک پشت بوده برسد، لاک پشت مسافتی بیشتر جلو رفته بطوریکه وقتی آشیل به این محل جدید برسد لاک پشت بازهم قدری جلوتر رفته و قس علیهذا.  پس در مسابقه دو، آشیل هرگز نمیتواند به لاک پشت رسیده چه رسد جلوتر افتاده او را شکست دهد!  از اینرو وی نیز نتیجه گرفت که حرکت ناممکن میباشد.  بعبارت دیگر در نزد این نوع از تفکر، حواس به واقعیات راه نمیبرد و حقایق ماوراء هرگونه تجربه حسی تلقی میشود.  احتمالاً سقراط و افلاطون نیز تا حدودی این تلقی را پذیرفته و جستجوی حقایق را به احتجاجات عفلی محدود ساختند.   

   متون:  متولد آتن که شهرت وی در نجوم بویژه در گاهشماری است.   وی در 432 پیش از میلاد به این کشف نائل شد که هر 235 ماه قمری معادل 19 سال شمسی است.   قابل ذکر است که تقویم قدیمی یونانیان و نیز روم باستان بر اساس تقویم قمری بوده، منتها آن را با فصول سال مطابقت میداده اند.  البته بابلی ها پیش از متون با این روش آشنا بوده و قوم یهود نیز آنرا از ایشان (یا از متون یونانی) عیناً اقتباس کرده بطوریکه امروزه تقویم دینی آنان بشمار میآید.   مسیحیان نیز هنوز برای تعیین برخی از اعیاد مذهبی خود از همین تقویم استفاده میکنند.    مبداء تقویم یهود از 3761 پیش از میلاد آغاز میشود که به زعم آنان آغاز خلقت هفت روزه جهان است.   نام ماه های این تقویم اسامی آشوری و بابلی است که در دوره اسارت بابلی جایگزین نامهای قدیمی تر شده است.   از آنجا که سال قمری حدود 11 روز از سال شمسی کوتاه تر است، لذا برای آنکه تقویم قمری با فصول سال نیز مطابقت داشته باشد کافیست هر 3 سال که این تفاوت 33 روز میشود در انتهای سال سوم بجای آنکه سال را 12 ماه بگیریم آنرا 13 ماه گرفته تا جبران مافات شود.   این نوع گاهشماری را تقویم قمری-شمسی میگویند.   تقویم قدیمی اعراب شبه جزیره نیز، مقتبس از یهود، همین گونه بوده و تا مدتی پس از اسلام نیز رواج داشت تا بنا به دلائلی به شکل بدوی آن که تا امروز مرسوم است برگردانده شد.   اسامی "ربیع" و "جمادی" که هنوز در نام ماه های اعراب است حکایت از همان تقویم قمری-شمسی دارد.   متون یونانی در طرح دقیق خود که یک دوره 19 ساله است، سال 3، 6، 8، 11، 14، 17، و 19 را سیزده ماهه مقرر کرده و تا مدتها این تقویم تا ظهور مسیحیت رواج داشته است.   بد نیست بدانید که تعداد روزهای 19 سال شمسی برابر با  365.25*19 = 6939.8 روز است.   سال متوسط قمری 354 روز است و سال کبیسه با احتساب یکماه اضافی برابر 384 روز و لذا با توجه به 12 سال عادی و 7 سال کبیسه تعداد کل روزهای یک دوره 19 ساله در تقویم متونی برابر 6936 روز کامل میشود که هنوز تفاوت اندکی با سال شمسی پیدا میکند.   این تفاوت اندک در عمل با اضافه کردن 1 روز به بعضی از ماه ها (که در تقویم اعراب هم با توجه به اهله قمر معمول است) تنظیم دقیق میگردد.   یادآور میشویم که طول دقیق سال خورشیدی 365.2422 روز است.  بحث کامل تر این موضوع را در مقاله " اول ماه رمضان؟ 95/3/6" میتوانید دنبال کنید.

    امپدوکلس:  فیلسوف یونانی متولد سیسیل.   وی علاوه بر اشتغالات فلسفی، در سیاست نیز دست داشته و بر ضد حاکم ستمگر زادگاه خود و برانداختن وی نقش داشته است.   وی متأثر از تعلیمات فیثاغورث بوده و این در نوشته های وی منعکس است.   وی قلب را مرکز دوران خون میدانست که با نظر امروزی منطبق است.  ضمناً کانون زندگی را نیز در قلب میپنداشت که عبارات "دل شکسته" و "شیردل" و "دلواپس" و امثالهم احتمالاً  یادگار این تفکر میباشد، هرچند ممکنست این ذهنیات بطور موازی در شرق هم موجود بوده است.   از آنجا که حکمای پیشین هر یک، آب و هوا و آتش را به عنوان ماده المواد معرفی کرده بودند، وی نیز "خاک" را بر آنها افزوده و گفت که عالم از ترکیبی از این چهار عنصر اساسی پدید آمده.   لذا اصطلاح "عناصر چهار گانه" یا عناصر اربعه از آن دوران معمول گردید.   وی عامل مهر و کین را نیز در میزان کنش و واکنش این عناصر با یکدیگر مؤثر میدانست.  او یگانه گرائی پارمنیدس را بسط داده و گفت که عناصر چهارگانه باید دگرگون ناپذیر و لایزال باشند اما اگر نوعی نیروی مهر و کین تعادل آنها را برهم زند در اینصورت تغییر امکانپذیر است و لذا هراکلیتوس را نیز در نظریه خویش محق دانست.   بعدها ارسطو این نظریه را مبنای نظریه شیمیائی خویش قرار داده که تا 2000 سال بعد همچنان دوام آورد و حتی پایه ای شد برای مبحث کیمیاگری و تبدیل فلزات کم ارزش به طلا.  عقیده به عناصر چهارگانه تا همین اواخر در اغلب نوشته های فلاسفه ایرانی هم به چشم میخورد.  یکی از زیباترین نمونه های ادبی این عقیده را در رباعی حکیم عمر خیام نیشابوری می یابیم که ضمناً اشاره ای هم به افلاک هفت گانه قدما داشته و در انتها پند و اندرز خود را میدهد:

ای آنکه  نتیجه  چهار  و   هفتی          وز هفت و چهار دائم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم     باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

 

    زنون: متولد الئا در جنوب ایتالیا که مدتی ساکن این شهر بوده و فلسفه اش زیر نام "نحله الئایی" در کتب فلسفه معروف شده است.  او نیز مانند استادش پارمنیدس همه چیز را در وحدت میدانست و لذا محسوسات را وهم و پندار دانسته و برای فهم حقایق فقط تعقل را کافی میدانست.   در این راستا نیز تلاش بسیاری کرد تا با استدلال بی اعتباری محسوسات را اثبات نماید.   یکی از پارادوکس های مشهور وی بدین قرار است که شخصی برای رفتن از نقطه A به B ابتدا لازمست نیمی از این مسافت بین این دو نقطه را طی کند.   برای طی نیمه دوم باز ابتدا باید نیمی از این نیمه را طی کند و بر همین قیاس تعداد این نیمه ها سر به بینهایت میزند و لذا شخص نباید هیچگاه به مقصد برسد!   اما چون در عمل اینطور اتفاق نمیافتد و شخص به مقصد میرسد پس ناچار محسوسات بی اعتبار است و حقیقتی بر آن مترتب نیست.  پس برای نیل به حقایق فقط کافیست استدلال کرده به ادراکات وقعی ننهیم.   این حکم و سایر سفسطه های وی چنان مستدل مینمود که برای سالها، حتی تا عصر حاضر، متفکرین را بر له و علیه این اصول به مجادله وامیدشت و به هیچ وجه موضوع پیش پا افتاده ای نبود.   علت طبیعی جلوه کردن این نحوه استدلال این بوده که هنوز اصول بینهایت کوچکها کشف نشده بود اما امروزه یک شاگرد دبیرستانی با کمک از تصاعد هندسی میتواند بسادگی آنرا رمز گشایی کند.   البته این نکته نیز که هر چیزی را بتوان تا بینهایت تقسیم نمود، بعداً مورد ایراد حکیم دیگری بنام دموکریتوس قرار گرفت و مفهوم جزء لایتجزا را بمیان کشید.  هر چند اثبات اشتباه بودن پارادوکس زنون اصلاً نیازی به این  مفهوم ندارد.  با اینکه سرانجام نظریه زنون بکلی از اعتبار افتاد اما از شخصیت علمی وی و روش جدلی اش چیزی نمیکاهد زیرا برای 2000 سال متفکرین دیگر را به پارادوکس های خود مشغول نگاه داشت.  در عین حال باید توجه کرد که طرح پارادوکس ها به روشن شدن حقیقت نیز کمک میکند.  مثلاً در پارادوکس "کپه" ها، چنین اظهار کرد که 1 دانه شن واضحاً یک کپه شن نیست.  2 دانه یا 3 دانه شن نیز یک کپه شن تلقی نمیشود.  اگر این استدلال را همینطور ادامه دهیم، یک میلیون شن نیز کپه ای را تشکیل نمیدهد.  اما آیا واقعاً اینطور است؟ (سعدی: اندک اندک بهم شود بسیار/ دانه دانه است غله در انبار).  متشابهاً همین مشکل درباره مسأله طاسی وجود دارد.  اگر از سر یک آدم معمولی یک تار مو کنده شود او را طاس نمیگوئیم.  همچنان است اگر یک تار دیگر کنده شود.  اگر این روند را ادامه دهیم بجائی میرسیم که بیشتر از چند تار مو بر سر بیچاره باقی نمانده است.  آیا او طاس است؟  اصولاً از چه تعداد تار مو کمتر شخص طاس قلمداد میشود؟  شاید این از نارسائی های منطق دوقطبی زبان باشد.  در فلسفه اخلاق نیز به موارد مشابه برمیخوریم که اصولاً چه چیزی از نظر اخلاقی درست است.  

    دموکریتوس: این فیلسوف یونانی، شاگرد لئوکیپیوس، نیز همچون گذشتگان خود به سرزمین های دیگر مسافرت داشته  و در تمام رشته های عصر خود تحقیق و تتبع میکرده است.   از جمله گفته است که " کهکشان توده عظیمی از ستارگان است"!  این اظهار نظر نه تنها در عصر وی بلکه در عصر ما نیز شگفت انگیز مینماید.  چه اینکه علمی ترین نظریه ای است که تا آن زمان عرضه شده بود و امروزه تازه در یکصد سال گذشته به اعتبار آن پی برده اند.  اما در این زمان فیلسوف دیگری بنام سقراط زندگی میکرد که زندگی و آثار دموکریتوس را تحت الشعاع خود قرار داد.   پیروان سقراط نظریات دموکریتوس در باب جهان را رد میکردند.   آثار اصلی او از بین رفته و نظریات وی فقط از خلال ارجاعات دیگران که غالباً خصومت آمیز هم بوده بدست ما رسیده است.   بیشتر شهرت وی در باب نظریه اتمی است.   وی برخلاف زنون معتقد بود که ماده تا بینهایت قابل تقسیم نبوده بلکه در نهایت به کوچکترین جزء لایتجزا میرسد که او آنرا "اتم" یعنی غیر قابل تقسیم نامید.   وی گفت که همه چیز از اتم تشکیل شده و اتم ها آزادانه در فضای تهی حرکت میکنند.  این بی شک از دقیق ترین و علمی ترین نظریات از ابتدای خلقت تا آن دوران میباشد.   البته امروزه میدانیم اتم دارای بخش های کوچکتری نیز هست ولی با اینحال اتم هنوز کوچکترین جزء ماده است که کماکان خاصیت همان ماده اصلی را دارا میباشد.   در ابتدای قرن بیستم مشخص شد که انرژی نیز دارای همین خصیصه است و تبادلات انرژی از یک کوچکترین بسته  موسوم به کوانتوم نمیتواند کوچکتر باشد. بعلاوه احتمال میدهند که زمان نیز دارای چنین خصوصیتی بوده و از اجزاء بسیار ریز غیر قابل تقسیمی تشکیل شده باشد.  از جمله نظریات دیگر وی چنین است "وجود اتم ها ابدی است و آنها تجزیه ناپذیر و فساد ناپذیرند.   اتمها دارای حرکت دایره ای و دایمی هستند که جزء ذات آنهاست.  در جهان اتمها ملاء را تشکیل میدهند ولی خلاء نیز وجود دارد و آن فضای خالی بین اتمهاست".   به عقیده دموکریتوس تنوع اجسام به دلیل تفاوت اتمهای آنان است.   وی میگفت که حرکات اتمها تابع قوانین لایزال و مسلم طبیعت است و خواست و هوس خدایان و شیاطین در آن راهی نیست.  با این حال نظریه اتمی وی کمتر از تئوری عناصر چهارگانه مورد اعتناء واقع شد، هرچند به تئوری مدرن نزدیکتر بود.  ایده خلاء نزد مردم آن دوران باور کردنی نبود و لذا ایده اتم نیز خریداری نداشت.  او از لحاظ مشرب فلسفی معتقد به علت و معلول بوده و وقوع پدیده های طبیعی را ضروری و جبری میدانست.  وی به نوعی، پیرو نظریه مکانیکی جهان بود و اعمال جهان را قطعی و بدون مداخله قوای مافوق طبیعت میدانست.  در آخر بیان چند نکته لازم میباشد.   یکی اینکه کهکشان در دوران باستان شناخته شده بود منتها طبق نظر ایرانیان کاه پراکنده از بار ارابه ای بوده که در راه ریخته شده و در ذهن یونانیان شیری بوده که در راه ریخته شده که نام دیگرش "راه شیری" یا گالاکسی همین را به ذهن متبادر میسازد.  منتها تا زمان اخیر و پیدایش تلسکوپ های غولپیکر کسی تصور دموکریتوس را در این باب باور نمیکرد.   آنچه نیز وی در باب اتم و آفرینش جهان بیان کرده با اینکه به مواضع کنونی علم بسیار نزدیک است، معهذا نباید دچار سوءتفاهم شده که گویا وی از قوانین علمی امروز مطلع بوده است.   این نظریه ها صرفاً بر اساس استنباط شخصی وی بر مبنای حکمت و درون نگری (intuition= شهود)  بوده است.   متأسفانه فلاسفه بعدی اقبال بیشتری نسبت به مکتب سقراط و شاگردان وی ابراز کرده و مضافاً اینکه توده ها نیز با ایده آلیسمی که اینان عرضه میکردند به آرامش بیشتری دست میافتند.   از همین رو فلسفه طبیعی کم کم رو به زوال گذاشته و 2000 سال طول کشید تا نگرش علمی مجدداً به مسیر درست خود بازگردد. 

     اپیکوروس: فیلسوف یونانی متولد 342 پیش از میلاد (حدود 130 سال پس از تولد سقراط).   با اینکه فهرست فلاسفه ای که تاکنون برشمرده ایم مربوط به دوران پیش از سقراط میباشد، معهذا از آنجا که مشرب اپیکور دنباله مکتب دموکریتوس میباشد وی را نیز در اینجا آورده ایم.   تعالیم وی تا 7 قرن بعد دوام داشت تا سرانجام موج مسیحیت نوپا آن را از میان برداشت.   با اینکه زنان، همچون بردگان، در فعالیت های سیاسی و فکری یونان نقشی نداشتند اما در مکتب اپیکور پذیرفته میشدند.  یادآور میشویم در دموکراسی یونان، زنان و بردگان حق رأی نداشتند.  وی مانند اپیکور به وجود اتم بعنوان کوچکترین جزء ماده اعتقاد داشت و چنین استدلال میکرد که اگر ماده تا بینهایت بار تقسیم پذیر باشد در اینصورت ماده به عدم میپیوندد و مثل اینست که ماده از نیستی خلق شده باشد و چون هستی از نیستی بوجود نیامده لذا چنین امری ممتنع بوده و اتم کوچکترین جزء ماده است.   او عالم را نیز سراسر جسمانی و متشکل از اتم ها میدانست و میگفت پس از مرگ، اتمهای بدن ما به طبیعت باز میگردد و دوباره در شکل دیگری از نو جمع میگردند.   شاید این نظر امروز برای ما بدیهی نماید لیکن در آن روزگار که جهان مملو از موجودات خیالی بود بسی شگفت انگیز است.  وی معتقد بود که آنچه مانع نیکبختی انسان است ترس از خدایان و ترس از مرگ است.  لذا هرکس که میخواهد سعادتمندانه زندگی کند باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد.  در بیان این مطلب برهان زیر را ارائه داد:  "یا خدا میخواهد شرّ را از میان بردارد و نمیتواند، پس ناتوان است. یا میتواند ولی نمیخواهد آنرا بردارد پس بدخواه است. یا نمیتواند و نمیخواهد پس هم ناتوان و هم بدخواه و لذا شایسته خدائی نیست. و سرانجام اگر خدا میتواند و میخواهد که شرّ را از جهان پاک کند پس وجود این پلیدی از کجاست؟".  روح را نیز همچون جسم، مادی و فنا پذیر میدانست.   عصاره تفکر وی اینکه سعادت و خوشی غایت آمال است.   وی میگفت که "یگانه هدف مشروع و شایسته زندکی کسب لذت است".   او اعتقاد داشت که ما نباید از لذات پرهیز کنیم بلکه باید خودمان آنها را انتخاب کنیم.   وی در حقیقت لذات معنوی را بر لذایذ جسمانی ترجیح میداد و میگفت "باید بدنبال آن آسایش نفس و خرسندی خاطر بود که دوام دارد و نه لذات آنی که زودگذر است و انسان را پس از درک آن گرفتار رنج و درد میسازد".    خود او تابع میانه روی بوده و ترسی از مرگ و تبعات آن نداشت زیرا میگفت "آنگاه که زنده ایم، مرگ نیست و زمانی که مرگ فرا میرسد ما نیستیم".   پیروان آتی وی در تعریف لذت زیاده روی را پیش گرفته و آن را محدود به لذت جسمانی و عیش و نوش کرده و اپیکور را ناخواسته بدنام کردند.   وی در بیان حقایق گیتی پیرو نظریات دموکریتوس بود.

========================================================================

 

  • مرتضی قریب
۰۸
بهمن

ماشین و انسان

     امروزه تکنولوژی به پایه ای از پیشرفت رسیده است که آدم مصنوعی (روبات) با شکل و شمایلی کاملاً انسانی ساخته میشود.   میزان ظرافت و شباهت بقدری زیاد است که صورت روبات همه حالات انسانی را بازتاب میدهد.   بعلاوه، پیشرفت در زمینه های هوش مصنوعی به اندازه ای زیاد شده که تلفیق این هوش با روبات از آن انسانی مشابه سایر انسانها و چه بسا در زمینه هائی بسیار برتر از انسان بوجود آورده است.   طبعاً پیشرفت در این زمینه ها مرتباً ادامه دارد.   اکنون این پرسش مطرح میشود که اگر شخص تنهائی از بیکسی بتنگ آمده باشد و بخواهد همدمی از این نوع در محیط زندگانی خویش داشته باشد، چه خواهد شد؟   آیا حضور یکی از این آدم های مصنوعی در جوار آدمی نظر او را تأمین خواهد کرد؟

     فرض کنید این روبات دارای چنان هوش سرشاری باشد که بتواند همه سوألات شما را در همه زمینه ها پاسخ داده و احتیاجات مادی شما را نیز برآورده سازد.   مثلاً جلوی تلویزیون نشسته اید و دستور یک چای داغ با نبات میدهید و او نیز با جان و دل اطاعت کرده و فوراً خواسته شما را اجابت کند.   و بر همین روال سایر دستورات شما را نیز اجرا نماید.   تصور ما بر اینست که این روبات جای انسان حقیقی را نخواهد گرفت، هرچند دارنده صورتی کاملاً طبیعی و زیبا.   بهر حال شما خیلی زود متوجه این تفاوت شده و همچنان فقدان موجودی انسانی در کنار خود را احساس خواهید کرد.   چرا؟!!   و کجای کار اشکال دارد؟   شاید اشکال کار در اینست که انسان واقعی گاهی واکنش های غیر معمول از خود نشان میدهد در حالیکه این روبات چنین نیست و طوری برنامه ریزی شده که خواسته های شما را مو به مو اجرا کند.   پس بیائید فرض کنیم برنامه نویسان، نرم افزار آنرا چنان اصلاح کنند که این خاصیت در وی پروگرام شود.   اینبار اگر از او چای خواستید، گاهی ممکنست امتناع کند و بگوید از اینهمه دستور شنیدن خسته شده است.   پس بهتر است خودتان زحمت کشیده و رنج تهیه را بر خود هموار سازید.   چه در غیر اینصورت اگر بیشتر اصرار ورزید ممکنست وقایع پیش بینی نشده دیگری رخ دهد زیرا در برنامه آن همه گونه وقایع تصادفی (randomness) لحاظ شده است.   مثلاً در اثر اصرار بیشتر، او به آشپزخانه رفته و با کارد برگشته آنرا تا دسته در شکم شما فرو کند!    البته تقصیر آن با خودتان است چون آنرا از یک موجود حرف شنوی ماشینی منحرف کرده اید.   این بار، چنانچه از زخم او جان سالم بدر برده باشید، به برنامه نویسان مراجعه میکنید که بخش خشونت بار وقایع تصادفی از برنامه حافظه PROM  آن حذف شود و اصولاً از وقوع چنین سناریو هائی جلوگیری شود.   این مراحل رفت و برگشت اصلاح نرم افزار ممکنست در چندین مرحله تکرار شود تا در نهایت شکل ایده آلی بخود بگیرد.   اما به چه قیمت؟!    به قیمت اینکه این روبات کم کم به شخصیت معقول و راسیونال اولیه خود برمیگردد که از اول دلیل خسته کننده بودن آن همین بوده.   اینجاست که بنظر میرسد این خوی و منش انسانی ماوراء قدرت برنامه نویسی ما انسانها باشد.   نتیجه اینکه روبات مورد علاقه ما هیچگاه جای یک انسان واقعی را به عنوان یک مونس و همدم نخواهد گرفت.   ضمن اینکه حرکت در این قلمرو متضمن ریسک هائی نیز هست.   باشد که آنچه "هال" بر سر فضانوردان اودیسه فضائی (2001) آورد درس عبرتی باشد.   اما این تحلیل مختصر ما را به دو نتیجه اساسی میرساند:

     اول اینکه قدر همین همدم انسانی خود را بدانیم زیرا با هیچ بها و ترفندی مشابه سازی نتوان کرد.   دوم این پرسش که اساساً خوی و منش انسانی چیست؟   اگر برنامه نویسان از شما کمک بخواهند چه رهنمودی ارائه میدهید که آنها را قادر سازد چنان کنند تا روبات مزبور هیچ تفاوتی با شخصیت انسانی نداشته باشد و کسی متوجه این تفاوت نشود.

پی نوشت:  همچنان این پرسش اساسی مطرح است که "هویت " چیست؟  چه چیزی هویت ما را تشکیل میدهد.  شاید مثال زیر این مطلب را اندکی بازتر کند.  فرض کنید تکنولوژی چنان پیشرفت کرده که موجودی از لحاظ جسمانی عیناً مشابه شما ساخته اند که از لحاظ شباهت با اصل یکیست.  اما این کفایت نمیکند چه اینکه ذهنیات بمراتب مهمتر از جسم است.  پس بیائید فرض کنیم همه اندوخته های ذهنی شما از بدو تولد تاکنون، را نیز کپی کرده و در مغز خالی این موجود جدید بریزیم.  بنظر میرسد اکنون موجودی داریم مصنوعی (یا روباتیک) که عیناً مشابه نوع طبیعی خود است.  آیا میتوان رفتار مشابه و یکسان از هردو انتظار داشت؟  آیا واکنش آنها نسبت به عوامل بیرونی یکسان است؟  درمورد عوامل درونی چطور؟  و بالاخره پرسش اساسی اینست که موضوع هویت چگونه تعریف میشود.  آیا عنصر مفقوده ای بنام هویت هنوز موجب تشخیص اصل از کپی میگردد؟!  یا اینکه این هم صرفاً نوعی نام گذاری و قرارداد است و هویت، همان مجموعه ذهنیات ذخیره شده است.


  • مرتضی قریب
۰۲
بهمن

معجزه لوله کشی

    روزی از روزها که در آشپزخانه مشغول شستن ظروف بودم ناگاه جرقه ای در مخیله ام تیر کشید (چون برق جهان زابر آزار!).   شرایطی ایجاد شد که لگن ظرفشوئی و شیر آبی که در مقابلم قرار داشت چون معجزه ای آسمانی برایم تداعی گردید.   فکر نمیکنم که دیگران در شرایط مشابه، چه در آشپزخانه و چه در دستشوئی، هرگز به این نتیجه رسیده باشند.   آب لوله کشی که اکنون در همه خانه ها بسهولت در دسترس شماست موهبتی است الهی و شاید بالاتر از خیلی از مواهب دیگر.   از طلوع بشریت تا یکصد سال پیش، آب لوله کشی بدین صورت که در خانه های امروزی ما معمول است جایگاهی نداشت.   تصور اینکه آدمیانی که در پهنه طبیعت میزیستند چگونه از آب رودخانه ها و دریاچه ها احتیاجات خود را تأمین میکرده اند چندان مشکل نیست.   اما در شهرها وضع به گونه ای دیگر بود.   برای نسل حاضر شاید تصور اینکه تا قرن پیش و چه بسا تا نیم قرن گذشته وجود آب در خانه ها، در غیاب لوله کشی، چگونه تأمین میشده است تصور مشکلی باشد.   معدود خانه های اشراف و متمولین شاید از این مزیت برخوردار بودند که چشمه یا مظهر قناتی در اراضی آنان بوده و به تمیز ترین آب دسترسی داشتند.   معهذا چیزی بشکل لوله کشی در کار نبوده و شستن ظروف و دست و رو و البسه و تقریباً هر کار دیگری سر حوض انجام میگرفت.   این حوض محل ذخیره آبی بود که از قنات به آن وارد و سرریز آن بصورت نهر یا جوی آب بخارج از خانه برای استفاده سایر شهروندان جاری میگشت.   لذا سایر مردم آب مصرفی خود را از محل قنات هائی که در چند منطقه شهر قرار داشتند تأمین میکردند.  در سالهای نزدیکتر که  نیروی برق در شهرها جریان یافته بود، چاه های نیمه عمیقی در بخش های مختلف شهر حفر و آب آن در شبها داخل جوی های کثیف زیر نظر "میرآب" روانه منازل مردم میشد.   معمولاً علاوه بر حوض، خانه ها دارای آب انبار نیز بودند که این آب در آب انبار ذخیره میشد و تکافوی یک یا چند ماه خانه را میداده است.  هنگام نیاز، آب را یا با سطل و یا بصورت مدرن تری توسط یک تلمبه تنفسی از آب انبار برداشته و بداخل حوض میریختند.  از حوض نیز همانطوری که گفته شد سایر حوایج را برآورده میکردند.   بگذریم از اینکه آب از همان ابتدا غیر بهداشتی بوده و هر چه زمان میگذشت بر آلودگی و تعفن آب داخل آب انبار نیز اضافه شده و علاوه بر گرد و خاک گاه انواع حشرات نیز به داخل آن سقوط میکرد.   از اینرو بسیاری از مردم دچار انواع بیماری ها شده و بسا به مرگ میانجامید.   آنها که خوش شانس تر بودند دچار امراض سبکتری چون سالک میشدند که داغی آن تا پایان عمر بر چهره آنان میماند.   شاید هنوز اثر آنرا بتوانید یر چهره پدربزرگ ها یا مادر بزرگ های خود ببینید.    استحمام در حمام های عمومی شهر انجام میشد که آب آنها نیز از محل قنات تأمین شده و در خزینه هائی برای مدتها نگهداری میشد.    در طی این مدت، بدون آنکه آب تعویض شود، همگان در این آب که طبعاً  "کر" بشمار میرفت شستشو کرده و آنهائی هم که از آشامیدن آب منزل مبتلا نشده بودند به نوعی دیگر مبتلا به انواع بیماری های پوستی میشدند.   جهل بقدری رواج داشت که عده ای بر این اعتقاد بودند که خوردن قدری از آب خزینه شفا بخش است.  

      غرض از بیان تاریخچه مختصر فوق این بود که ما اغلب موهبت آنچه را که کسب کرده ایم نمیدانیم و در عرصه هائی چه بسا آنرا با ندانم کاری از دست میدهیم.   نسل جدیدی که گذشته را نمیدانند از ارزش این آب تمیزی که با باز کردن یک شیر بسهولت بر دستان آنان میریزد بی خبرند و نمیدانند برای تحقق این امر چه زحماتی کشیده شده و از سد چه مخالفانی (عمدتاً ارباب عمایم) که نگذشته .   هر کس دیگری هم که در حال دست و رو شستن است اگر برای یک لحظه شرایط بهداشتی آن زمان را ( که خیلی هم دور نیست)، به نظر آورد او نیز معجزه آب را باور میکند.   اما راست آنست که معجزه از آب نیست بلکه از پیشرفت ذهن و دانش بشر است.   پیشرفت در دانش ها و درک بیشتر بشر و دوری از خرافات است که شرایط زندگی را بیش از پیش بهبود میبخشد.   ولی اکنون جامعه به شرایطی رسیده است، که گویا همینقدر که دستآوردهای گذشته خود را حفظ کند راضی و خشنود است.   یکی از همین دستآوردها تأمین آب تمیز و بهداشتی لوله کشی است که روز به روز کیفیت آن تنزل کرده بطوریکه خرید آب آشامیدنی بصورت بطری به امری رایج درآمده.   در سطحی بالاتر، آب، چه بهداشتی و چه غیر بهداشتی، خود بعنوان مسأله ای ملی نمایان شده و روز به روز ابعاد آن گسترده تر میشود.   سالهای سال است که متخصصین هشدار میدهند با این روند مصرف، بحران آب در پیش است.   اما اکنون دیگر به میان همین بحران رسیده ایم و با اینکه همگان میدانند که این کشور در منطقه خشکی هست معهذا هیچ اقدامی در رفع بحران صورت نمیگیرد، که هیچ، با اقداماتی نظیر برنامه های تشویقی افزایش جمعیت بر آتش آن نفت هم میریزند.   تو گوئی عقل سلیمی در کار نیست.   با پذیرش این واقعیت که این کشور در منطقه خشکی از سیاره زمین واقع شده، جمعیتی را که منابع کشور میتواند بصورت پایدار پشتیبانی کند از حدود 30 میلیون نفر بیشتر نیست.   با زیر پا گذاشتن این واقعیت جغرافیائی و افزایش بی رویه جمعیت و همزمان انتظار بجای مردم برای ارتقاء بهداشت که مستلزم سهم بیشتری از مصرف آب است، همه و همه موجب وخامت هر چه بیشتر اوضاع میگردد.   مگر برنامه بر این باشد که از قطر و کویت آب وارد کنیم!!   متأسفانه نبود فضای باز برای بیان آزاد مشکلات از سوی متخصصین مربوطه راه را برای هرچه شدیدتر شدن آثار مخرب زیست محیطی و تبعات اجتماعی آن باز و بازتر میکند.   پس بیائید قدر آبی را که فعلاً در لوله ها جاریست بدانیم و آنرا مسئولانه مصرف کنیم.   هرچند گفته میشود کل سهم آب مصرفی خانگی بیشتر از 4% نیست!

  • مرتضی قریب