فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

۳۰
فروردين

معماها -19

    چنانچه سلسله معماها را همینطور ادامه دهیم شاید قرین سلسله نامتناهی اعداد شود که هرچه جلوتر رویم به انتها نزدیک نخواهد شد!  فقط کافیست نیم نگاهی به اوضاع جاری داشت تا به حجم وسیع معماها پی برد.  کما اینکه خواننده ای به معمای "ربا" اشاره کرده با این مضمون که در کشوری اسلامی با قوانین سفت و سخت حرمت ربا، بانک های متحول شده آن سرآمد ربا در جهان اند هرچند نامش "کارمزد" و امثال آن است.  همچنین است معمای "رشوه" که آن نیز در قانون اسلامی عقوبت سخت برای طرفین دارد.  از همین قسم است، دزدی، اختلاس، خیانت در امانت، قتل، و این رشته سرِ دراز دارد که چون همگان با این مسایل آشنایند، به موردی عجیب تر که فلسفه را به چالش کشیده میپردازیم.

  1. معمای کُپه.  که در کتاب های فلسفه با "پارادوکس کُپه" نیز شناخته میشود از جهاتی با برخی معضلات تولید شده توسط نظام مرتبط است.  توضیح آن چنین است.  فرض کنید توده ای شن روی زمین ریخته شده است.  شما یک دانه از آن را برمیدارید.  آیا آنچه باقیست هنوز یک توده یا کُپه تلقی میشود؟  قطعاً چنین است زیرا با کم و زیاد شدن یک دانه شن، وضعیت کُپه عوض نمیشود.  اما بیائید یکی دیگر را هم بردارید.  چطور؟  چیزی عوض شد؟ خیر.  همینطور این روند را ادامه دهید تا سرانجام فقط چند دانه شن باقی مانده باشد.  آیا هنوز یک کُپه شن دارید؟  واضحاً خیر زیرا یک یا چند دانه شن یک کُپه تلقی نمیشود.  لذا از وضعیت یک کُپه شن میرسیم به وضعیت غیر کُپه.  پرسش اساسی اینجاست دقیقاً کجای کار، نقطه ترانزیشن یا تحول از وضعیت نخست به وضعیت آخر بوده؟

مثال مشابه، در مورد طاس بودن یک فرد است.  اگر از یک فرد مودار یک تار مو کم شود آیا طاس تلقی میشود؟ خیر.  اگر این عمل تکرار شود نهایتاً به یک فرد طاس میانجامد.  در کدام مرحله فرد مو دار به فرد طاس تبدیل میشود؟  از چه تعداد تار مو به بعد، فرد وارد مرحله طاسی میشود؟  ظاهراً موضوع پیش پا افتاده ای بنظر میرسد اما مهم این است که چگونه میتوان مرز برخی پدیده ها را بدرستی تعیین کرد.  مثال اخیر برای ما اهمیت خاصی پیدا کرده که نزدیک نیم قرن بانوان را دچار معضلی کرده اند که پاسخ علمی و دقیق آن در همین معمای کپه است.

نظام، بویژه در این دوساله اخیر، با ایراد صدمات جانی و روحی بر بدنه ملت تلاش بسیار در به کرسی نشاندن حرف خود، که ادعائی بیش نیست، دارد.  اغلب خانم هائی که حجاب روسری دارند، بخشی از موی تارک آنها پیداست.  هرچند پیشتر "بدحجابی" تلقی میشد فعلاً بعنوان حجاب مورد پذیرش نظام است!  اما آنها که موی تمام سر بکلی هویداست مورد عتاب و عذاب اند.  مرز حجاب و بی حجابی کجاست؟  مسأله اینجاست که اگر قرار بر انتشار اشعه باشد همان بخش مشهود تارک، حتی یک تار مو، اثر خود را خواهد کرد.  حال اگر روسری 1 سانتیمتر عقبتر رود چه؟  از نظر نظام مشکلی نخواهد بود هرچند احتمالاً شدت اشعه منتشره بیشتر میشود.  بنابراین سوأل اساسی اینجاست که از چه مرزی روسری پس تر رود گناه کبیره منجّز میشود؟  برای باورمندان باید مهم باشد هرچند از دید عقل متعارف طرح این معضل از اساس مبتذل است.  آیا منطق عُقلای نظام حکمی دارد؟!

اما این منطق هرچه باشد، در خصوص دزدی میبینیم نتیجه عکس میدهد.  آفتابه دزد شدیداً مجازات میشود ولی دزدی هرچه بزرگتر و در مقیاس نجومی مورد حمایت قرار میگیرد.  این و بسیاری موارد مشابه یعنی اینکه علی الاصول منطقی، آنگونه که عقل متعارف انتظار دارد، در کار نیست!  بیهوده دنبال منطق نباید بود.  ولی شاید هیأت حاکمه دارای "برهان قاطعی" باشد که از عُقلا پوشیده است.  آن برهان چه میتواند باشد؟ 

معروف است که امام فخر رازی در جلسات درس خود مرتب از اسماعیلیان انتقاد کرده خواهان برهان قاطعی در اثبات عقاید آنان بود.  تا آنکه یکی از شاگردانش که گویا از اسماعیلیه (طرفداران حسن صباح) بود روزی او را بکناری کشیده کاردی از لای کتاب درآورده بر گلوی امام نهاده گفت این است برهان ما! مبادا زین پس از ما بد گوئی.  از آن روز به بعد، امام مثل سابق از آنان بد نمیگفت و در جواب شاگردان که پرسیدند آیا استاد در عقاید خود تغییری داده، گفت عقیده ام عوض شد چون برهان قاطع آنان را دیدم!  حالیه اسلحه مدرن جایگزین کارد شده.

خلاصه آنکه، تضاد بین وابستگی به نتایج مادّی علم و ذهنیات کهنه دودش فقط به چشم مردمان خسته از خرافات میرود.

  • مرتضی قریب
۲۴
اسفند

معماها -5

    سوء فهم های زیادی در میان اصطلاحات وجود دارد که با تناقضاتی نیز آلوده است.  آنچه باعث جا افتادن اشتباهات است همانا تکرار است.  حتی موضوعات تحریف شده نیز شامل همین رویه شده وقتی توسط فرهنگ حاکم تکرار شوند حکم حقیقت را پیدا میکنند.  با طرح و بحثی که در پی میآید شاید تا حدودی بتوان موضوع را روشن کرد. 

  1. بِدعَت.  این واژه از ریشه "بدع" است به معنی "نوآوری" که در اصلِ خودش نه تنها بد نباشد، بلکه بسیار مفید و حتی لازم باشد.  بدیع و ابداع نیز از همین ریشه است به معنای چیز تازه و ابتکاری.  اما با کمال تعجب در اصطلاح دینی مفهوم عکس از آن استنباط شده و حرام و اقدام به آن مستوجب کیفر است!  از دید یک انسان کنجکاو، خیلی عجیب است که ابتکار و نوآوری که پایه تمدن بشر را تشکیل میدهد چنین مکروه باشد.  که اگر بدعت وجود نمیداشت انسان کماکان در توحش بسر میبرد.  در بحث آتش دیدیم که انسان اگر ابتکار بخرج نداده و آتش را مواظبت نکرده، بعدها وسایلی مثل کبریت و فندک را ابداع نمیکرد همچنان در پیش از تاریخ بسرمیبرد. 

پس اشکال چیست که با این همه فواید بالقوه و بالفعل، بدعت در حوزه دین چنین مظلوم و ممنوع است؟  چرا باید فعلی چنین کارآمد در همه صحنه های زندگی، عامل پیشرفت و ترقی، باید در حوزه دین ممنوع و حرام باشد؟  علت را باید در همان واژه پیشرفت جستجو کرد.  بدعت دینی در واقع، حافظ دستآوردهای دین (هر دینی) است و همانطور که پیش تر اشاره شد (1400/7/13)، دین از مقوله ایدئولوژی است و ایدئولوژی در تضاد با هرگونه تغییر است.  کما اینکه در ایدئولوژی غیر دینی نیز بدعت حرام است و افراد اصلاح طلب در مرام چپ بعنوان "رویزیونیست" بدنام شده و میشوند.  این اصطلاح از ریشه "Revision" است که همان نوآوری یا تجدید نظر معنا میدهد.  پس تعجب آور هم نیست که اتحادی طبیعی بین این دو ایدئولوژی برقرار باشد!  لذا اگر مُنصف باشیم باید پذیرفت که هرگونه بدعت در کار دین ناشدنی است چه اگر نوآوری و تجدید نظر میسر باشد دیگر این دین، طبق تعریف، دین نیست!  بی سبب نیست که اجماع آگاهان اجتماعی به این نتیجه رسیده که "اصلاح طلبی" در نظام دینی حاضر ناممکن و تلاش ها بی ثمر است. 

بنابراین، بدعت مکانیزمی برای دست نخوردگی و حفظ یکپارچگی دین است و در بستر خودش منطقی مینماید.  چه اگر قرار باشد دین همگام با زمانه و مقتضیات آن پیشرفت نماید در کمترین حالت میشود فلسفه و حکمت و در بهترین حالت علوم اجتماعی، جامعه شناسی، و روانشناسی.  دیگر دین در معنا و مقام سنتی خود نخواهد بود.

با اینکه گفتیم دین در درون خودش حاوی منطقی درونی است اما در بیرون خودش دارای یک پارادوکس بزرگ است!  منشاء این پارادوکس از آنجا آغاز میشود که هر دینی در بدو گسترش خود با تقابل و تضاد با باورهای پیش از خودش روبرو میشود.  در تاریخ ضبط است که مردم مکه بویژه رؤسا و بزرگان آن با تبلیغات اسلام مخالف بوده آنرا بدعت در کار آئین آباء و اجدادی خود تلقی میکردند.  لذا دین جدید در دهه اول که در مکه تبلیغ میشد پیشرفتی نداشت.  آیا مردم آن روزگار حق داشتند که از فرهنگ خود دفاع کنند؟  اگر بدعت بجا و بقاعده است پس حقانیت دین جدید چه میشود؟  اما اگر بدعت بجا و بقاعده نیست، پس چرا پس از استقرار دین جدید با هرگونه نوآوری و نواندیشی توسط نظام مسلط مقابله میشود؟  نگوئید آن زمان بد بود ولی حالا خوب است!!

اما تکلیف کسانی که مرتب اظهار ناخرسندی کرده، میگویند دستورات دینی که داریم تاریخ گذشته و بکار امروز ما نمیخورد چیست؟  خیلی ساده: دین خود را عوض کنید.  لا اکراه فی الدین!  اما میگویند به هر دین تازه ای هم روی آوریم همچنان دچار این اشکال هست که با وجود بدعت، پیشرفت و روزآمدی در آن مُجاز نیست.  اگر این هم جوابگو نیست پس به خِرَد خود رجوع کنید و در همبستگی با علوم و پیشرفت مادّی پیرو اخلاق هم باشید.  چه، طبق تعریف، هسته مرکزی همه ادیان "اخلاق" است.  وعصاره همه اخلاقیات در یک جمله خلاصه میشود: "چو استاده ای دست افتاده گیر"- همین! 

خلاصه آنکه، اگر در مقوله دین دنبال پیشرفت و نوآوری هستید، خود را خسته نکنید.  وجود بدعت به مثابه بیمه دین است.

  • مرتضی قریب
۰۸
بهمن

حکومت آرمانی -1

    مدتیست بحث حول این پرسش رایج است که بالاخره این بحران های تمام ناشدنی کی قرار است به پایان رسیده و اعلام شود دوره صلح و ثبات فرا رسیده.  این اوضاع چه زمانی به سرانجام خواهد رسید؟  آیا موکول است که دنیا را بضرب شمشیر به مذهب خود تبدیل کرده باشیم؟  یا این بحران جائی خاتمه پیدا کرده دوران عادی زندگی توأم با آرامش و سازندگی فرا خواهد رسید؟  این در حالیست که روشنفکرانِ در تبعید، که بخشی از موتور محرک تحولات آتی هستند، بجای هم افزائی و همفکری در جهت هدف واحد، نیروی خود را در به کرسی نشاندن عقیده خود در نوع حکومتی که در فردای روشن قرار است در کشور برقرار شود بیهوده هدر میدهند.  ُطرفه آنکه دشمن ملت نیز دقیقاً همین را میخواهد تا روشنفکران نیروی خود را در مباحثات بی حاصل هدر داده راه بجائی نبرند.

    با اینکه حول و حوش سرنامه، کتابها نوشته شده و لازمست افراد آنها را مطالعه و از نظرات حُکما از افلاطون تاکنون آگاه شوند، معهذا میخواهیم از دیدگاه شخصی مبتدی بدون آشنائی با اصطلاحات پیچیده، آنچه که بطور طبیعی به ذهن متبادر میشود را ارائه کنیم.  این رویه را میخواهیم از بدیهی ترین ها آغاز کنیم.  راستی حکومتِ آرمانی چه شیوه ای است؟

    اگر بشود گذشته های بسیار دور را در تصور آورد، میتوان چنین پنداشت که با تجمع توده های انسانی و اصطلاحاً شکل گیری طوایف و قبایل، خود بخود تمشیت امور وجود سرپرستی را ایجاب میکرد.  طبعاً فرد مزبور میبایست نسبت به سایرین آشنائی بیشتری با قوم داشته و مورد احترام جمع بوده، از او حرف شنوی داشته و خود نیز خواهان خیر عمومی بوده باشد.  این ساده ترین و اساسی ترین تعریف حکومت در شکل اولیه خود است که فلسفه حکمرانی بر پایه آن قرار دارد.

    اما کم کم بمرور زمان بر پیچیدگیها افزوده شد و نیات اولیه رو به فراموشی گذارد.  چنان شد توگوئی حکومت اصل است و مردم فرع و باید در خدمت حکومت باشند.  شکل بر محتوا پیشی گرفت و اصل (مردم) در خدمت فرع قرار گرفت.  آن شد که بدترین حالت ممکن را امروز در کشور شاهدیم.  متأسفانه هنوز بخشی از مباحثات روشنفکران درباره "شکل" است که بیهوده باعث هدر رفت نیرو میشود.  چنانکه یکی از بحث های مهم در حوزه فرهنگ و ادبیات موضوع "فرم" و "محتوا"ست.  فرم همان چیزی است که بعنوان قالب یا شکل استفاده میشود.  اما محتوا همانا ایده اصلی و مهمی است که قرار است مطرح شود.  مثلاً در حوزه شعر، فرم میتواند غزل، قصیده، مثنوی، و امثالهم باشد که قالبی است که شاعر ایده خود را در آن میریزد. اما ایده شاعر میتواند بیان یک شعر مستهجن یا یک شعر عرفانی ولی هردو در قالب غزل باشد.  لذا قالب، هرچند هم فاخر باشد، مؤید تأیید محتوا و ارزش آن نیست.  لذا آنچه حائز اهمیت است همانا ایده اصلی یعنی محتواست. 

     در زمینه سیاست نیز، آنچه حائز اهمیت است محتوا(معنا) ست.  یعنی آنچه در خصوص یک حکومت آرمانی اهمیت دارد همانا فلسفه حکمرانی است که در پاراگراف سوم بیان شد.  بحث امروز رسانه ها اینست که در فردای این کشور سیستم پادشاهی مشروطه مناسبتر است یا جمهوری یا اصولاً هر قالب دیگری؟  اما آنچه مردم بدنبال آن اند چیز دیگر یعنی محتوای حکمرانی است که مستلزم حفظ حقوق طبیعی شهروندان بوده اصول حقوق بشر سرلوحه کار قرار گیرد.  موضوعِ شکل حکومت موضوعیست فرعی که بعداً مراجعه به آرای همگانی آنرا مشخص خواهد کرد.  شاهدیم چه بسا جمهوری هائی را که مادام العمرند و در استبداد گوی سبقت را از هرآنچه بتصور آید ربوده اند.  سنگاپور، رئیس جمهوری دارد مسلمان و اتفاقاً خانمی محجبه که میگوید خطرناکترین فرد برای کشور کسی است که بخواهد مادام العمر بر مسند قدرت باقی ماند!

    اما از کجا معلوم که مردم خواهان تغییر محتوا باشند؟  ما از کجا بدانیم که مردم مایل به ادامه روش جاری استبداد نباشند؟!  معمول بر اینست که از زبان مردم گفته میشود اکثریت خواهان ادامه روش جاری هستند.  اما اینجا چیزی که متفاوت است، مثل همیشه، تجربه عینی است.  شاید اگر انقلابِ چند دهه پیش صورت نپذیرفته بود، قرنها طول میکشید تا توده مردم کم کم به حقوق مسلم خود واقف شده و آهسته ولی طبیعی رشد کرده ذهن را از خرافات بشویند.  منتها باید پذیرفت صدمات آن انقلاب، هرچند وحشتناک، ولی چشمها را گشود و یگانه حُسن آن افزایش بلاواسطه آگاهی توده بود.

خلاصه اینکه، انقلاب یادشده با همه لطمات خود ناخواسته این تحول را بجای چند قرن طی چند دهه میسر ساخته و اکنون جامعه بیش از پیش آماده پذیرش تغییر محتواست.  این مطلب توضیح بیشتری میطلبد که شاید در آینده ادامه یابد.

  • مرتضی قریب
۲۲
مهر

اصل عدم قطعیت

   گهگاه لازمست از برخی قوانین آموخته شده غبار روبی شده برخی شبهات مرتفع شود.  اصل موسوم به عدم قطعیت هایزنبرگ، اصلی است مختص دنیای بینهایت کوچک ها و کارکرد آن مختص همان حوزه است.  این بدان معنا نیست که نتوانید آنرا در کلان مقیاس بکار برید چه اگر بُردید نتیجه ملموسی نخواهید گرفت.  این اصل بطور خلاصه میگوید که نمیتوانید تمام مشخصات فیزیکی یک ذره را همزمان با دقت تمام اندازه گیری کنید.  زیرا دقت زیاد روی یک مشخصه مستلزم بیراهی زیاد روی سایر مشخصه هاست و شناخت کامل میسر نمیشود. 

    برخی این اصل را با مسأله احتمالات مربوط در سایر امور جاری اشتباه میگیرند چه اینکه موضوع احتمالات بسیار پیشتر از ارائه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ وجود داشته است.  بنظر میرسد برای پیشگیری از اشتباه بهتر است مشخصاً نام هایزنبرگ ذکر شود زیرا بیان این عدم قطعیت ما را با عدم قطعیت معمول در حساب احتمالات باشتباه انداخته تصور میکنیم که عدم قطعیت دنیای بینهایت کوچک ها همچنان در دنیای کلان مقیاس کاربرد دارد.  ابداً اینطور نیست. 

   عدم دقت در دنیای بینهایت کوچک ها ناشی از سرشت پدیده ها در این حوزه است، حال آنکه عدم دقت در کلان مقیاس یک پدیده ذاتی نیست بلکه ناشی از کمبود اطلاعات است.  مثلاً میخواهید دمای آب استخر بزرگی را بدانید.  چکار میکنید؟  با یک دماسنج در چند نقطه دمای آب را اندازه میگیرید.  یا با چند دماسنج، بطور همزمان دمای آب در چند نقطه را اندازه میگیرید.  سپس میانگین را، مثلاً 23.25، حساب کرده و بطور معمول انحراف استاندارد را هم حساب میکنید.  سپس بیان خود را به چند طریق ممکن میتوانید ابراز کنید.  مثلاً بگوئید:  من 67% اطمینان دارم که دمای متوسط آب استخر برابر 23.25 درجه بین مثلاً 22.5 تا 24 درجه میباشد.  این نمونه ای از بیان کاربرد آمار و احتمالات و عدم دقت در اطلاعات است.  این در واقع مبین عدم قطعیت در آگاهی ماست چه اینکه مادرِ طبیعت خود میداند که دمای واقعی آب استخر چقدر است که مستلزم داشتن دمای بینهایت قطرات آب است.  تقریباً تمام کارهای ما در حوزه فیزیک و علوم تجربی با این احتمالات یا عدم قطعیت ها عجین است و از آن گریزی نیست. 

    مثال دیگر مربوط به هندسه است.  شما در امر ساختمان سازی دو وجه کناری ساختمان را موازی میدانید.  آیا واقعاً اینطور است؟  واقعیت اینست که زمین کروی است و دو خط موازی وجود ندارند که اگر امتداد دهید در مرکز زمین بهم میرسند.  آیا بنّایان باید از هندسه کروی سود جویند؟  ابداً، زیرا در حوزه بقدر کافی کوچک، هندسه کروی با هندسه مسطحه تفاوتی ندارد.  کدام واقعی است؟  هردو باندازه کافی!  بیائید با مخلوط کردن مفاهیم، فلسفه بافی نکنیم.

    دقت کامل فقط در تصورات میگنجد و اگر هم وجود داشته باشد به آن نیازی نیست زیرا همه امور ما در دنیای حاضر با وجود همه بیراهی ها پیش میرود و چیزی سد راه نیست.  از همه اینها گذشته، دنیای کامل فقط یک امر آرمانی و شاید تخیلی است که هیچ مناسبتی با دنیای عادی ما ندارد.  فلاسفه قدیم باتکای علایق متافیزیک براین باور بودند که اتفاقاً دنیای ما یک دنیای کامل و بی نقص است و ذات باری نمیتواند چیزی جز کامل آفریده باشد.  احتمالاً مشاهده نظم آسمان شبانه در ایجاد این ذهنیت بی تأثیر نبوده است.  اما فلاسفه امروز، دنیا را واقعی تر میبینند با همه نقایص آن.  تولد های ناقص پس چیست؟  یا سرطانی شدن ناگهانی برخی غدد بدن یا انواع و اقسام عیوب ساختاری حین تولد برای چیست؟  اگر اینها نشانه کمال است پس نقص چیست؟  ضمن اینکه آسمان نیز مدتهاست از مقام بی نقص خود کناره گرفته است.

   از اینرو، شکاکیت و برخورد با موضوعات با نگاه شک و تردید، یک نگاه معمول و خردگرایانه بوده لزوماً ربطی به عدم قطعیت در دنیای بینهایت کوچک ها ندارد.  یعنی چنین بینشی منبعث از وجود آن عدم قطعیت ذاتی در دنیای ذرات بنیادی نیست.  توصیه میشود بجای اینکه عقاید خود را لزوماً متکی به گفتار دیگران کنیم، خود در بحر اندیشه فرو رفته و با نگرشی نقد گرایانه به موضوعات بپردازیم.  چه بسا در سیر این مسیر خود به درک اصول تازه تری نایل شویم!  چرا که نه؟

  • مرتضی قریب
۳۰
مرداد

شورای ملل مُتحد

    با بروز هر مشکلی در جامعه، طبیعتاً افراد آن در صدد چاره برای رفع آن بر میآیند.  خواه این جامعه یک قبیله کوچک باشد خواه یک کشور بزرگ.  در جوامع نوین، نمایندگان منتخب مردم بصورت سلسله مراتب پست های اجرائی را تصدی کرده تا امورات مردم به بهترین وجه سامان گیرد.  منتها در نظام های دیکتاتوری، این منتخبین شخص دیکتاتوراند که امور را انحصاراً در دست گرفته کار را چنان پیش میبرند که گوئی تنها وظیفه نظام منحصر است به حفظ و بقای خودش.  بحران حاصل از آن نه تنها گریبان مردم همان سرزمین را میگیرد بلکه به غده ای سرطانی برای بخطر انداختن دیگر اعضای جامعه جهانی تبدیل میشود.  چه باید کرد؟

    حدود یک قرن پیش برای رفع تخاصمات بین المللی جامعه ای با نام "سازمان ملل متحد" تأسیس و با اقبال جهانی روبرو شد.  نمایندگان کشورهای عضو بصورت دائمی با حضور خود در این سازمان از شکل گیری بحران هائی که به جنگ منتهی میشود پیشگیری میکنند.  بعلاوه، از بروز اختلافاتی که ممکنست نطفه مناقشات بعدی باشد پیشاپیش جلوگیری کرده سعی در ختم صلح آمیز آن دارند.  نیت اصلی پشت ایجاد چنین سازمانی نیت خیر بوده و فرض بر این بوده که دولتها نماینده ملت های خود بوده و نمایندگان حاضر در سازمان ملل نیز، صدای واقعی مردم خوداند.  اما آیا واقعاً چنین است؟

    طبعاً اگر هم چنین نبوده چاره دیگری جز این در شرایط آنروزگار نبوده است.  کشورهای توسعه یافته و دموکراتیک در پاسخ شبهه مطرح شده طبعاً خواهند گفت که نمایندگان آنها در سازمان ملل واقعاً نماینده ملت اند همانگونه که اعضای حکومت در داخل کشور نیز با رأی مردم بصورت شفاف انتخاب میشوند.  پس نکته کجاست؟  نکته اینجاست که در بیش از نیمی از کشورهای جهان شیوه دموکراتیک رعایت نشده و لذا نمایندگان آنها در سازمان ملل لزوماً ملت خود را نمایندگی نمیکنند!  شاید از منظر سرزمینی، بسیار بیش از نیمی از کره زمین در اختیار حکومت های خودکامه باشد که با درجات متفاوت از شدت و ضعفِ استبداد حکمرانی میکنند. 

    کشوری را در نظر گیرید زیر سیطره سیستمی خودکامه با شدید ترین درجات استبداد باشد.  حکومتی که با مردم خود دشمن بوده و هر سوألی را با سرکوب پاسخ داده با کوچکترین بهانه آنها را از زندگی ساقط و ثروت آنها را تصرف و حتی مزارشان را تخریب کند. ثروت کشور را به هزینه ویرانی آب و خاک و منابع طبیعی بیغما برده، در یک کلام آینده آن سرزمین را نابود سازد.  لذا چنین مردمی نه صدائی در داخل دارند، و نه در خارج در سازمان ملل شکایتش شنیده میشود.  چرا که نماینده مستقر در سازمان ملل که طبق تعریف باید نماینده ملت خود باشد جز مهره ای از همان نظام جهنمی نیست.  در چنین شرایطی بکجا باید پناه برد؟

    در چنین شرایطی هرچه پند و اندرز بوده به درب بسته خورده بطوریکه همه متفق القولند که سخنرانی بس است.  تجربه نشان داده که ایدئولوژی هرچند هم در ابتدای کارش آرمانگرا باشد، بمرور زمان تبدیل به فرقه ای متحجر میشود که تنها دغدغه اش بقای خودش است بهر قیمت ممکن.  در چنین وضعیتی حرف و سخن جایگاهی ندارد و کار از گفتار و پند و اندرز گذشته بقول قدما: دوصد گفته چو نیم کردار نیست.  پس چاره ای نیست جز آنکه آستین ها را بالا زده کرداری در عمل انجام داد.  شما بهترین سخنران هم که باشید، بزرگترین علامه دهر هم که باشید تکنفره نمیتوان کاری را از پیش برد.  پس چه باید کرد؟

    تجربه تاریخی نشان داده که در بهترین حالت با وجود نیات خیری که سازمان ملل از خود نشان داده نسبت به انرژی ای که صرف شده اثر چندانی نداشته است.  مثلاً انواع کمک های مالی و غذائی که طی سالها برای آفریقا فرستاده شده است چه سودی داشته است؟  جز آنکه عمدتاً راهی جیب های گشاد خودکامگان مستقر در آنجا شده و بحران خشکسالی، قحطی، کمبود آب، فقدان بهداشت، کماکان بد و بدتر شده.  از همه مهمتر، تنش های سیاسی نه بهتر بلکه مدام بدتر شده و قانون نتوانسته جای خود را پیدا کند.  لذا بنظر میرسد باید کم کم از سازمان ملل قطع امید کرده و در عوض، در کنار سایر راه حل هائی که عُقلا بفکرشان میرسد، راهکار اساسی ذیل را مد نظر قرار داده برای استقرار آن کوششی بین المللی آغاز شود.

   پیشنهاد میشود ضمن احترام به چارچوب فعلی سازمان ملل، سازمان ملل متحد واقعی شکل گیرد و مستقل از آن در سطح بین المللی وظیفه خود را انجام دهد؛ وظیفه ای که تاکنون از عهده سازمان ملل فعلی ساخته نبوده است.  کدام وظیفه؟  اعزام یک نماینده از سوی ملت ها، و نه دولت ها، به تشکیلات جدید برای بازتاب صدای واقعی ملت ها و ترتیب اثر به خواسته های آنان.  ممکن است کشورهای توسعه یافته ادعا کنند نماینده فعلی در سازمان ملل همان نقش را دارست.  چه بهتر، منتها استبعادی ندارد که مستقلاً شخصیت دیگری هم در این تشکیلات جدید حاضر شده چه بسا همان افکار را نمایندگی کند.  اما کاربرد اصلی این نهاد جدید برای حکومتهای استبداد زده ای است که گاه ملتی را بدون سروصدا نابود میکنند.  کارکرد اصلی چنین نهادی برای انعکاس صدای فروخورده ملت های تحت ستم است.  برای آنکه نام و برنامه آن با سازمان ملل خِلط نشود بهتر است نام "شورای ملل متحد" یا چیزی مشابه برای آن انتخاب شود که ما از این پس آنرا با "شورا" یاد میکنیم.

    اگر وجود شورا لازم و نافع است چرا در ابتدای شکل گیری سازمان ملل این ایده محقق نشد؟  اصلاً فلسفه وجودی آن چیست؟  باید یادآور شد هر زمانه ای اقتضائات خود را دارد.  امروزه سامانه فضای مجازی و ارتباطات همگانی چنان است که ارتباط بین آحاد مردم در سراسر زمین را میسر ساخته است، چیزی که صد سال پیش تصورش هم نمیرفت.  لذا باتکای فن آوری روز میتوان امیدوار بود که افکار واقعی جوامع بدرستی و بدون واسطه بازتاب داده شود و رسماً در شورائی متشکل از نمایندگان ملت ها به بحث و شور گذاشته شود.  چه حاصلی دارد؟  در درجه اول، میتواند روی سازمان ملل فعلی و تصمیمات آن اثرگذار باشد.  مهمتر از همه سخت تر کردن کار برای دول غربی خواهد بود که برای استمرار منافع خود حاضرند چشم بر فساد حکومت های مستبد ببندند.  بعلاوه، در صورتی که به صدای آن توجه نشود تمهیداتی مثل بایکوت کردن تجارت و معامله مردم دنیا با فلان حکومت متجاوز میتواند در دستور کارش قرار گیرد. 

    شورا چگونه ایجاد شود؟  بنظر میرسد کاریست که باید توسط حقوقدانان و وکلا آغاز و بتدریج با همیاری دیگر متخصصین بر بنیاد مستحکمی قوام گیرد.  بعلاوه برای بیشترین اثرگذاری لازم باشد که از همان ابتدا در سطحی بین المللی پا گرفته و طی فراخوانی عمومی نظر موافق جهانی را جلب کند.  حقیقت آنست که در دنیای حاضر فعالیت های تکنفره، هر قدر هم عالی باشد، جواب نمیدهد.  فقط در سایه کار گروهی و منطقی عده ای با نیات خیر است که میتوان به اثر بخشی نتایج امیدوار بود.  نمایندگان منتخب مردم هر کشوری میتواند با توجه به سازوکارهای موجود در فضای مجازی انتخاب شده و نهایتاً شورا موجودیت خود را علنی ساخته بر نظام تصمیم گیری بین الملل اثرگذار شود.  شاید بدین گونه تمام تظلمات پراکنده ای که گوشه و کنار دنیا طلوع و بی نتیجه غروب میکند بتواند در داخل چنین سامانه ای کانالیزه شده مؤثرتر از پیش واقع شود.

    خوشبختانه حرکت عمومی جهان به سمت و سوئی میرود که بیش از پیش نقش بالقوه مردم در اثر گذاری بر دولت ها بیشتر شده چه بسا روزی فرارسد که بوروکراسی سنتی کوچک شده نقش مستقیم مردم در تصمیمات مهم کشوری بارزتر گردد.  فن آوری هم اکنون چنین امکاناتی را اجازه داده و بر کنشگران سیاسی و اندیشمندان است که بهترین بهره برداری ممکن از امکانات موجود را تدارک بینند.  افزایش بی رویه جمعیت جهان و سیل آوارگان، فشار بر منابع ثابت و در حال مرگ کره زمین، سوراخ اوزون، گازهای گلخانه ای، تغییرات اقلیمی، خشکی دریاچه های طبیعی ناشی از سوء مصرف و فشار فزاینده جمعیت، فرسایش خاک، جنگل زدائی، و هزاران مصیبت دیگر که بر شدت آن مرتباً افزوده میشود چاره دیگری بر پیش پای دلواپسان نمیگذارد الّا صدای خود را که فی الواقع صدای مردم است بگوش سایر دردمندان رسانده بلکه در قالب این شورا بطور نظام مند از وخامت هرچه بیشتر اوضاع چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی جلوگیری کنند.

خلاصه اینکه، هر سیستمی مختصات خاص خود را دارد و از یک موتور بُخار نمیتوان موتور احتراق داخلی را انتظار داشت.  متشابهاً نظامی بشدت تبهکار قابل تبدیل به نظامی درستکار نخواهد بود و سخنرانی و پند و اندرز اثری نخواهد داشت.  بعنوان حرکتی مدنی، کمترین کاری که میتوان انتظار داشت برپائی شورائی از نمایندگان واقعی ملت هاست که متحداً در تشکیلاتی بهمین نام با بازنگری در قواعد بازی آنرا بنفع خود تغییر دهند.  که اگر بدرستی پا گیرد، باطل السحر نظام های اهریمنی خواهد بود.  طبعاً این مهم، نیازمند حرکتی حساب شده و هوشمندانه است.

  • مرتضی قریب
۲۲
دی

فرهنگ های موازی

    نسل حاضر، سرخورده و نومید از آنچه پدرانشان باعث و بانی آن بوده اند در جستجوی بدیلی برای فرهنگ حاکم هستند.  آنها صدمات و لطمات شدیدی را که خود و حتی والدین و سایر هم میهنانشان دریافت کرده اند را ناشی از اساس فرهنگ حاکم میدانند.  میگویند نیازی به تئوری و بازی های زبانی و غیره ندارند چه اینکه همه آنچه را که باید بفهمند با گوشت و پوست خود درک کرده اند.  بویژه که همه اعمال خلاف قانون و ضد انسانی که انزجار عمومی را بوجود آورده همه را بچشم دیده اند.  آنها تقریباً میدانند چه چیزی را نمیخواهند ولی درباره بدیل آن فعلاً صحبت صریحی نیست.  البته یک چیز را بطور یقین میدانند و آن خواهان آزادی و زندگی مانند سایر ابناء بشر بودن است. 

    اما سبک های متفاوت زندگی ابناء بشر با انواع ایدئولوژی ها گره خورده و اینجا زیر نام فرهنگ های موازی از آنها یاد میکنیم.  در حال حاضر مردم دنیا با سبک های مختلفی در حال همزیستی با یکدیگرند و وجه مشترک همگی همانا زندگی کردن توأم با کرامت است.  در خاور آسیا فرهنگ های بودیسم و هندوایسم و شعباتی از آنها فرهنگ غالب است.  در غرب آسیا فرهنگ متآثر از اسلام با همه ویژگی هایش غالب است.  در اروپا و بخش عمده قاره آمریکا فرهنگ لیبرالیسم رایج است گو اینکه رسماً خود را متأثر از مسیحیت میداند.  با همه تفاوت ها، چیزی که در بخش عمده جهان مشترک است باور به پیشرفت و آبادانی است.  ملت ها مستقلاً به این باور رسیده اند که با همه تفاوتها، و با همه اشتباهاتی که وجود دارد، باید گسترش رفاه و آبادانی را سرلوحه کار خود قرار دهند.  این رویکرد را هرچه بنامیم بهرحال مقبولیت بیشتری داشته و صد البته از رویکردهای عقب گرا و ضد انسانی برتر میباشد. 

    اما رفاه و آبادانی میسر نمیشود مگر به نیروی عقل و استدلال و نوآوری، لذا چنین رویکردی خود بخود ملازم توسعه دانش و تکنولوژی خواهد بود که درواقع ثمرات آن به روشنی در جهان امروز دیده میشود.  دریغا که فرهنگ باستانی این سرزمین از گذشته های دور بر همین مبنا یعنی تشویق کار و کوشش در جهت آبادی زمین بوده است که آنرا فرو گذاشته دنباله رو معجزات شدیم.  روانشناس میگوید "فرد هرچه بیشتر به کار و کوشش پردازد برای ایجاد تغییر و تحول، به همان میزان نیاز او به معجزه کمتر میشود و از سوی دیگر، هرچه فرد کمتر نیازمند معجزه باشد کمتر هم به انتظار آن مینشیند.  تنها کسانی به سحر و اعجاز روی میآورند که منتظر وقوع آن هستند".   در جامعه ای که عقل اخراج شده باشد طبعاً ارباب خرافات حاکم، و بازار معجزات رواج می یابد.  آنها برای درمان بیماری مردم خوردن "تُربت" را تجویز میکنند و اگر کسی شکایت کرد که بارها خورده و نتیجه نگرفته در پاسخ میگویند تربت مزبور حتماً بار استر یا اسب بوده و به آن توهین شده!  طُرفه انکه خود، هنگام ضرورت، راهی مجهز ترین بیمارستانهای دنیا میشوند.

    امروز در هرگوشه دنیا فرهنگ ها به موازات هم در جریان اند.  در یک سو انواع خدایان اسطوره ای با صلح و آرامش در کش و قوس اند، یکجا تعلیمات بودا، پیامبر ثبت نشده، در سکوت و آرامش پیروی میشود و در جائی دیگر نرمش عیسی تبلیغ میشود.  خلاصه اینکه فرهنگ ها اغلب کار خود را پیش میبرند و علیرغم همه تعارضات ظاهری، آسمان هیچ منطقه ای هم بر زمین سقوط نکرده است.  همه کم و بیش زندگی خود را به پیش میبرند و در جاهائی بسی بیشتر.  روانشناس میگوید " ملت هائی که واقعاً توانسته اند بر جهان مسلط شوند، به ندرت افکاری متکی بر معجزات در سر داشته اند.  برای آنها درک واقعیت کافی بود و دیگر نیازی به رؤیا پردازی نداشتند".  لذا چنانچه امروز در صدد یافتن بدیلی مطابق رسم زمانه باشیم اتفاقاً به همان توصیه های اساسی زرتشت، نخستین فیلسوف ایرانی، برمی خوریم.  توصیه او این بوده که آبادانی زمین و کار و کوشش را باید سرلوحه کار قرار داد.  او در ادامه، آلوده کردن آب و زمین را نهی کرده، و انسان را در متابعت از خیر یا شرّ مختار دانسته ولی به پیروی از خیر توصیه کرده است.  میگویند پذیرش این فرهنگ نوعی ارتجاع و بازگشت به عقب است و اشاره باینکه قبلاً گفته بودیم که عقاید باید همواره رو به جلو نسبت به زمانه نوسازی و بازسازی شود.  لیکن گاهی تفکری مانند آنچه در بالا گفته شد چنان کلی است که حتی امروز نیز کماکان صحیح و مورد اجراست.  باضافه اینکه دغدغه جهان امروز که پیشگیری از انواع آلودگی هاست نیز در آن بشدت تأکید شده است. 

   بازگشت به عقب یا اصطلاحاً ارتجاع زمانی مصداق دارد که آنچه را متروک و منسوخ شده بطور دربست احیاء کنیم.  حال آنکه رویه درست، گلچین کردن مفید ها از هر مسلک و مرام و از هرجای ممکن و فروگذاشتن زیانبار ها در هر مرتبه و مقام است.  مثلاً در آئین زرتشتی بر هر مؤمن فرض بوده که با جانوران زیانکار و اهریمنی مبارزه کرده موجودات موذی مثل مورچه و موش مار و حشرات موسوم به "خرفستران" را کُشته و ثواب بَرد.  در آن زمانه که کشاورزی پُرزحمت بوده و هر دانه برای خود ارزش داشته مور بی آزارِ امروز طبعاً دشمن غله کشاورز محسوب شده و این آموزه رایج بود.  ضمن اینکه امروز نقش حشرات در باروری گلها کاملاً روشن شده ولذا رویکرد ما را در این مورد خاص تغییر میدهد.  بنابراین وقتی قرار است چیزهائی گلچین شود، منطقاً باید ابتدا سراغ آنچه خود در صندوق خانه داشته ایم رفته آنچه مفید است برگرفت و کمبودها را از دیگران عاریت گرفت، همانگونه که دیگران نیز زمانی از ما عاریت گرفته بودند.  چنین نگرشی یک تفکر دینامیک است در مقابل تفکر استاتیک و وامانده.  نظام های وامانده، عقب ماندگی ذهنی و علمی خود را اینگونه توجیه میکنند که درعوض، در اخلاق و معنویات از اغیار جلوتر و آخرت ما آبادتر است.  که بماند که اگر آخرتی و دنیای دیگری هم وجود داشته باشد، سعادت در آن منوط به قبولی در این دنیا و عبور از آن با نمره عالیست!  مگر میشود در کلاس اول رفوزه و در کلاس دوم پذیرش شد؟  هر کار کوچکی هم که بکنند یکی را صد کرده در بوق و کرنا کرده لاف رکورد شکنی میزنند.  حال آنکه اگر رفاه و آبادانی در همین دنیا هدف اصلی باشد، خود بخود عقب ماندگی های ذهنی و علمی جبران شده و چه بسا بدون بوق و کرنا سرآمد علوم شده و سرمشق اخلاق نیک گردید.  زیرا جستجوی علم و حقایق طبیعت در تیول هیچ کس نبوده و هیچ عقب ماندگی به معنای همیشگی نیست، مهم قرار گرفتن در راستا و جهت درست است.  و بالاخره امروز اگر بخواهیم واژه خرفستران را دوباره خوانی کنیم حقیقتاً چه جانوری زیانکارتر و اهریمنی تر از مستبد و کارگزاران وی؟

    اکنون که با تجدید نظر در افکار مواجه ایم و روحیه تجدد طلبی و انسان گرائی، بویژه نزد نسل جدید، رواج یافته بنظر میرسد بازگشت به جوهره خویش، هرچند ممکنست رو به عقب تلقی شود، بسی اصیل تر و کارآمدتر از فرهنگ تحمیلی حاضر باشد.  برای مثال نگاه کنیم به دو نگرش متضاد برای فتح و پیروزی.  یکی میگوید "النصر بالرعب" یعنی پیروزی در گرو ایجاد ترور و وحشت است اما دیگری اشاره داشت "پیروزی در گرو فتح قلب هاست" که در زمان ورود کورُش به بابل رایج بود.  در خصوص غایت زندگانی اولی "گریه و ماتم" را اصل قرار داد و دومی "شادمانی" را اساس دانست.  کدام پسندیده تر و کدام به اخلاق طبیعی بشر نزدیکتر است؟  امروز هم اگر در حفاری ها دستبند طلا کشف شود همچنان ارزشمند است هرچند مربوط به چند هزار سال پیش باشد.  طلا همیشه طلاست و مرور زمان معنی ندارد.  اغلب فکر میکنند این مشکلات از چهل و اندی سال گذشته آغاز شده حال آنکه این کابوس از 1400 سال قبل مانند بختکی بر سر مردم این سامان که روزگاری خود اندیشه هائی والا داشتند افتاده است.  منتها اغلب در حالت کمون و خفته بوده ولی در این چند دهه بحالت فعال درآمده و اتفاقاً چه خوب شد که آزمایش خود را بالاخره به روشنی پس داده است. 

   غرض این نیست که گفته شود هرآنچه پیش از اسلام بوده دربست درست بوده چه همانطور که ذکر شد آموزه هائی هم بوده که شاید مطابق زمانه خود درست بوده ولی امروز بکار نمی آید.  نکته اصلی در کارآمدی است.  دین را اگر مترادف با آسمانی بودن، پاک بودن، اخلاقی و راستگو بودن و امثال آن بدانیم، نظام حاضر موسوم به "نظام دینی" کمترین شباهتی با آن مترادفات نداشته بلکه برعکس، مظهر مادّی گرائی، ثروت های نامشروع، دروغ های بزرگ، و آکنده از انحرافات جنسی است.  کافیست نظری به نوشتار و گفتار آنان انداخت.  برخلاف آنچه برزبانها انداخته اند، ایدئولوژی حاضر نه تنها آسمانی یا اخلاقی نیست که بسرعت از همه آنچه مافیا بدان شهره بوده نیز پیشی گرفته.  از همین رو، نسل جوان بدنبال بدیلی برای ایدئولوژی جنایت بار حاضر است.  او متشابهاً میتواند به بودیسم پناه برد، میتواند به هریک از مکاتب مراقبه رجوع کند و یا به هریک از ایسم های مشابه و موازی پناه برد.  یا بجای همه اینها به قانون حمورابی اتکا کند که جد اعلای ادیان سامی بوده است.  که میگوید "چشم در مقابل چشم، دندان در مقابل دندان" عبارت آشنا بعداً در "عهد قدیم" و انشائی که شخص را بیاد کتب "توضیح المسائل" میاندازد و آنچه درباره زنان و بردگان نوشته که بسیار آشناست.   امروزه قوانینی که بشر تدریجاً مدون ساخته است بجای تنها یک فقره لوحه سنگی که حمورابی داشت، کتابخانه ای مفصل است. 

   لذا آنچه تنظیم کننده روابط انسان در جامعه امروز است همانا قوانین مدّون امروزی است و نه قانون حمورابی و نسخه های بعدی آن که شاید فقط مناسب حال و هوای همان ایام و همان نواحی بوده.  کسانی که ادعائی خلاف این دارند باید تسهیلات مدرن را یکسره کنار گذارده بر شتر سوار و از شیر آن ارتزاق کنند!  اما درباره معنویات و تفکرات فلسفی، که قطبنمای مسیر حرکت است از آموزه هائی چنان کلی باید استفاده شود که در بستر زمان بیشترین دوام را داشته باشد.  در غیر اینصورت، آنچه متضمن جزئیات است بزودی کارکرد خود را در امتداد زمان از دست میدهد.  اکنون با توجه به آنچه در بالا گفته شد، با مقایسه آنچه بدیل های بالقوه اند، یاد گفته معروف "آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد" میافتیم.  خوشبختانه گوهری را که در صندوق خانه داشته ایم کماکان قابل استفاده و درخشان می یابیم.  با تمام احترمی که به گزاره "گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک" داریم ولی قابل تصور است که مطابق زمان بازهم کلیت بیشتری بدان بخشید.  زیرا گفتار خود بخشی از کردار (رفتار) است و از سوی دیگر اگر عملی خیر انجام شود نمیتواند از پنداری شرّ و اهریمنی سرچشمه گرفته باشد یعنی کردار نیک معلول پندار نیک است ولی پندار لزوماً به کردار منتهی نمیشود و لذا هر سه را کلاً در "کردار نیک" میتوان خلاصه تر کرد.  بهسازی و بهتر کردن در همه چیز میسر است که این همان معنای تفکر دینامیک است. لذاعبارت کوتاه شده "کردار نیک" که یک دنیا حرف دارد میتواند مبنای فلسفه زندگی قرار گیرد که فلاسفه دوران نیز اساس اخلاق را "حُسن عمل" دانسته اند. 

    شوربختانه امروز حتی همان قوانین عهد عتیق نیز اجرا نمیشود و قانون موجود جز نوشته هائی برای ویترین نیست که  صرفاً القاء وجود"قانون" کند حال آنکه جز "آتش باختیار" چیز دیگری از قانون نمانده.  بواقع، در نظام دینی، قانون و بلکه همه چیز، بازیچه دست است کما اینکه استقلال قوای سه گانه نیز بازیچه است و جز آتش باختیار، باقی در معرض تعلیق است. که وکیل مدافع حق دفاع ندارد و اگر اصرار کند زندانی میشود همانطور که روزنامه نگار و عکاس و نویسنده و هنرمند و ورزشکار و معلم همه بخاطر حرفه خود در معرض حبس و شکنجه و ممنوعیت از کار هستند.  که مستبد اگر قدرت خدائی میداشت بسا قوانین طبیعت را نیز بدلخواه معلق می ساخت.  اما در عوض، اصطلاحاتی ساخته اند که هر طور بخواهند قابل تفسیر است.  این اصطلاحات را عمداً بزبان عربی بکار میبرند برای القای آسمانی بودن و مقدس بودن احکام ظالمانه صادر شده.  افراد را به اتهام "محاربه" بقتل می رسانند.  اما محارب کیست؟ طبعاً اوست که جنگ میکند.  اما جنگ با دست خالی جنگ نیست بلکه ابزار آن اسلحه است.  در دست کیست؟  در دست اراذل و اوباش که بدستور آمران آنرا در سرکوب افراد بی دفاع بکار میبرند که اگر فرد بقصد حفظ جان دفاع مشروع کند اوست که محارب محسوب میشود!   اوج سلحشوری اراذل شلیک از پشت سر و از فاصله نزدیک به فرد بی سلاح است. علاوه بر خیل مقتولین در کوی و برزن و حبس و بازداشت خودسرانه  شهروندان، از خیل دستگیر شدگان نیز باید در نمایشات دادگاهی عده ای را به بهانه محاربه بقتل رساند تا دیگران بمصداق النصر بالرعب حساب کار خود را کرده شاید خاطر مستبد آرام گیرد.  منتها این اقدام اخیر شکل قانونی میخواهد و لازمه آن گرفتن اعترافات اجباری است.  این روش، سابقه دارد و در دادگاه های تفتیش عقاید فرد را به چرخ شکنجه می بستند تا بالاخره با شکستن استخوانها اقرار کند که مثلاً جادوگر است.  بدینگونه ارباب دیانت با وجدانی آسوده او را میکشتند زیرا متهم خودش اعتراف کرده بود!  همانگونه که اصلاً چیزی بنام سحر و جادو وجود نداشته و ندارد، اقاریر متهمان زیر شکنجه های اخیر نیز وجاهتی نداشته و گرفتن اعتراف بضرب شکستن دست و پای محبوسین صرفاً برای طی تشریفات شرعی است که فرد با زبان خود چیزی گفته باشد، چه واقعی باشد چه نباشد.  و باتکا آن و با وجدانی آسوده بتوان دستور قتل بیگناهی را صادر کرد.  سابقاً از واینبرگ نقل کردیم که گفته بود " بی دین یا با دین، آدمهای خوب کار خوب میکنند و بدها کار بد.  اما برای یک انسان خوب که بخواهد عمل شرّ انجام دهد او نیازمند دین است".  وجدان آسوده در دین اجازه میدهد تا هر عمل غیر انسانی بتواند بنام شرع انجام شود بطوری که  پدر را راضی کند سر فرزند را از تن جدا کند.  بهمین راحتی! 

    شایع است که افراد شرور و جنایتکار فاقد وجدان اند، حال آنکه با توضیحی که داده شد معلوم میشود اینگونه نیست بلکه با تکنیکی که وجود دارد میتوان آنرا "بای پس" کرده یا بقول معروف پا روی وجدان گذاشت.  بهترین ابزار اینکار دین است که با توسل به آن میتوان ندای وجدان را خاموش ساخت – شاید موقتاً.  روند عکس هم دیده میشود.  یعنی با اینکه مستبد همه را جیره خوار خود کرده و طوری همگان را آلوده به فساد خود ساخته تا کسی جرئت ابراز وجود نکند، اما با اینحال یک چیز هست که هنوز نتوانسته کاملاً بر آن فائق شود و آن وجدان است.  در میان کسانی که وارد بازی او شده اند ممکنست هنوز بارقه هائی از وجدان برخی کم و بیش برقرار باشد که شاید در زمان خاص خود شعله ور شود.  درست همانطور که علف ها در زمستان زیر برف پنهان شده ولی مجدد با گرمای بهار سر میزند.  افرادی که یک عمر پا روی وجدان گذاشته اند نزد عامه مردم به "جانی بالفطره" موسوم اند و عقیده بر اینست که قیافه های اینان مثل قلب هایشان کریه و زننده است.  با اینکه نظری علمی نیست ولی عجیب است که درباره اکثریت آنان صادق است!  در صف تفنگداران حرفه ای و تا دندان مسلح نظام گاهی چهره هائی دیده میشود حاکی از اینکه نمیتوانند جنایتکار باشند.  استخدام شدن این افراد اغلب از فرط استیصال بوده که دیده اند چگونه درس خواندن عاقبتی نداشته و بهترین فارغ التحصیلان در حال فرار از کشور هستند.  پس برای یک روزی اندک اما مرتب شاید بهتر باشد تن به استخدام در نیروی بدنام سرکوب داد.  از آنسو، دیگرانی هستند که مکرر در اکران ظاهر میشوند و با آنکه مسلح نیستند اما قیافه کریه و بیانات نفرت انگیز آنها حکایت از جانی بودن بالفطره دارد که داشتن نقش در امر کشتار بیگناهان این ظن را تقویت میکند. 

    روانشناس میگوید یکی از عوامل عمده برای اینکه فردی تبهکار شود عقده حقارت و خود کم بینی است که از دوران کودکی نضج گرفته کم کم به بحران روان نژندی تبدیل میگردد.  چنانکه سرجوخه ای بظاهر قانون مند طی پروسه ای رئیس کل ژنرال های نامی کشوری متمدن میشود که در یک جنگ جهانی موجب کشتار و خسارات عظیم گردید.  یا چگونه فردی عامی در رأس کشوری قرار گرفته ملتی را به حضیض سرافکندگی در جهان میرساند.  تأکیدی مجدد بر توصیه های قبلی که رهبران آتی باید از آزمایشات روانی سربلند بیرون آیند.  این عقده های حقارت از رفتار آنان هویداست که همواره متمایز و بالاتر از دیگران نشسته با بیاناتی تکراری و خالی از محتوا و محاط در حلقه بله قربان گویان و ارادتمندان آنچنانی اوقات را با تکبر میگذرانند.  حال آنکه انسان بزرگ منش برخلاف افراد حقیر، نیازی به تظاهر و چنین رفتار ندارد.  عقده حقارت شامل افراد حقوقی نیز میشود و اغلب با ادعاهای بزرگ و توخالی همراه است.  مثل اینکه نظامی با ادعای خدمت به بیچارگان پا به صحنه گذارد ولی بزودی با بردن نیمی از جمعیت کشور به زیر خط فقر عکس آن عملی شود.  صد البته ثروت های گمشده معمولاً از جای دیگری سر در میآورند.  مستبدین برای اثبات بی تقصیری خود همواره واژه ای مشترک دارند و آن عبارت معروف "دشمن" است.  عامل دیگر "وقاحت" است که برای آن تعلیم دیده اند.  انبانی  دارند با حجمی نامحدود پُر از هر چیز ضد و نقیض.  کارتی بیرون میکشند روی آن نوشته کشتن یک فرد مثل کشتن تمام بشریت است.  بلافاصله کارت دیگری بیرون میآورند با این مضمون که برای حفظ یک فرد، از کشتن همه دنیا باکی نیست.  اگر هم مصلحت اقتضا کند، در دم کارت های دیگری تولید میکنند.

    آنچه این روزها میگذرد چنان انزجاری بوجود آورده که دل طالبان را هم به درد آورده و نیازی به شرح و تفصیل ندارد که همگان میدانند.  جز اینکه مواردی هست که کمتر بدان اشاره شده است.  جدای از صدمات جانی و مالی وسیع، از صدمات روحی و روانی آسیب دیدگان و نزدیکان آنان کمتر صحبت میشود حال آنکه آثار آن پاک شدنی نیست و زخم هایش التیام نمی پذیرد.  گستردگی وسیع این صدمات، جامعه را بیمار کرده و بهمین خاطر است که تغییر سبک زندگی در دستور کار عموم است.  این سبک جدید، یک زندگی آرام و با کرامت را مطالبه میکند که هم اکنون نیز بدون جنجال در دنیا رایج است.  بر نخبگان فرض است که برای آینده فکری کنند و آن فکر بطور گسترده عرضه و بحث شود زیرا مادام که بهترین فکرها فقط در مخیله باشد پشیزی ارزش ندارد.  با اینحال، هر فکری و هر مسلک و مرامی که اختیار شود لازمست با نظر داشت دو نکته مهم زیر باشد که خاص زمان ماست و صحبتی از آن در گذشته نبوده است:

1- احترام به محیط زیست شامل آب و باد و خاک و نیز لایه اوزون و اثرات گلخانه ای ناشی از فعالیت های بشر و نیز نباتات و جنگل و رودخانه و چرنده و پرنده و سایر موجودات کره زمین.  لازم به ذکر است که این هوای آلوده که همه از آن می نالند، بهرحال با روی کار آمدن یک سیستم ملی و اهل علم بالاخره پاکیزه خواهد شد زیرا هوا سیار است.  اما اقلیم و میزان بارش ها وابسته به سرزمین است و با عوض شدن نظام تفاوتی نخواهد کرد و مشکل آن بجا خواهد ماند اگر بدتر نشود.

2- احترام به اصل محدودیت.  یعنی منابع زمین آنطور که گذشتگان تصور میکردند، نامحدود نیست.  زمانی که میگفتند هر که دندان دهد نان دهد مدتهاست سپری شده.  باید پذیرفت که همین یک سیاره را برای زیست داریم با همه محدودیت های خودش که جای اضافی برای افزایش جمعیت بیشتر را ندارد.  یعنی قبول این واقعیت که حجم جمعیت برخوردار، برای یک زندگی نرمال نمیتواند از امکانات محدود سیاره تجاوز کند!  تصور نامتناهی بودنِ امکانات فقط از ذهن یک مُخبط میجوشد.

خلاصه آنکه، مردم دنیا با فرهنگ های متفاوت بموازات هم در حال زندگانی خویش اند.  فرهنگ ها اغلب بومی است یعنی به میل و خواست اهالی در طی زمان شکل گرفته و هرچند از سایر فرهنگ ها تأثیر پذیرفته اند اما احساس راحتی و آرامش وجود دارد.  لیکن فرهنگ های متفاوتی در جاهای دیگری نیز وجود دارند که علیرغم میل و در تضاد با فرهنگ پیشین ملت ها تحمیل شده و یک دوگانگی و ناراحتی ذاتی را موجب گشته است.  هرچیز خوب یا بد از نتایج و آثار آن شناخته میشود و بی دلیل نیست که مردم از آثار فرهنگ حاکم بیزاری جسته و از هرآنچه با آن مرتبط است برائت می جویند.  برای ملتی با پیشینه فرهنگی درخشان بسی دردناک است که ارزش های والای پیشین را فرو گذاشته و خود را دچار فساد و تباهی ناشی از فرهنگ بیگانه کرده باشد.  اصلاحات در کشوری که در اشغال بیگانه است معنا نخواهد داشت بویژه بیگانه ای که دشمن قسم خورده مُلک و ملت باشد و خود بارها صراحتاً یا ضمنی اذعان داشته است.  لذا چاره کار بازگشت به اصول انسانی و اخلاق طبیعی میباشد تحت هر نام که باشد.  اتفاقاً بخش هائی از آن ارزش های کهن ملی هنوز در خاطره تاریخی ملت باقیست و کماکان قابل استفاده که نزدیکترین سنخیت را با روحیه مردم کشور دارد.  کوتاه سخن آنکه عقل و طبع بشر بهترین داور است همچنانکه برای برداشتن میوه از سبد حاوی انواع میوه ها، هرکدام بموازات هم متشابهاً مفیدند الا آن یک میوه گندیده و فاسد که طبع از آن گریزان است و کسی به میل و اراده بر نمیدارد.

 

  • مرتضی قریب
۱۹
مرداد

چه باید کرد؟

    پیرو پرسش هائی که در "غایت علم" مطرح شده بود، بازخوردهائی دریافت شد که به جنبه های مختلفی از سوألات مطروحه میپردازد.  فحوای کلی نظرات ارائه شده در جهت یافتن راهی برای خروج از بحران فعلی است و اینکه بعد از شرح اینهمه مصیبت چه باید بشود و بهترین راهکار چیست.  در زیر، بشرح طبقه بندی نظرات میپردازیم:

1- منظور کلی از هرگونه روشنگری در این دوران نکبت و ظلمت، آماده سازی ذهن ها برای فرداست.  فردائی که قرار است نور جای تاریکی را گرفته باشد و ذهن هائی پیراسته از جهل و جنون از هم اکنون آماده ورود به فردای روشن با استقرار نظامی مبتنی بر عقل و اخلاق باشند.

2- آنچه جامعه ما را آزار میدهد فقط عوامل روبنائی و اقدامات ظاهری نیست، عواملی که اکثر نویسندگان بدان پرداخته و آنرا نقد کرده و می کنند. بلکه، آنچه مهمتر است و در سطحی عمیق تر پنهان شده همانا چیزهائی است که طی قرون متمادی بویژه در این 1400 سال اخیر فرهنگ سالم ما را دچار استحاله کرده بطوریکه عوامل روبنائی خود از آن متأثر است.  

3- از آنچه گفته شد منظور بازگشت کورکورانه به فرهنگ پیش از اسلام نیست بلکه منظور همان مثال معروفست که آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.  بعبارت دیگر هرگونه تجدید حیات فرهنگی لازمست با نگاه به علم زمانه صورت گیرد و چه بسا اگر ضرورت ایجاب کند با زنده کردن بخش هائی از فرهنگ کهن که با عقلانیت مباینتی نداشته باشد انجام شود که از قدیم گفته اند، کهن جامه خویش پیراستن به از جامه نو عاریت خواستن.

4- بی شک برای اینکه در فردای آرمانی ما افرادی روشن آماده بکار وجود داشته باشند، در درجه نخست باید چنین فردائی وجود داشته باشد وگرنه همه پیش بینی ها نقش بر آب خواهد بود.  برای بیمار رو به موت ابتدا باید جانش را نجات داد.  لذا گفتمان حاضر نباید مغایرتی با گفتمان فوری تر که همانا نجات کشور از نابودیست داشته باشد.  

5- با این مقدمه، بنظر میرسد اقدامات نجاتبخش در دو سطح موازی و مستقل از هم و بسا دارای هم پوشانی میتواند پیش رود.  پس آنان که از بی عملی مینالند و مرتب از دیگران ایراد میگیرند شایسته است که بسته به بضاعت فکری و مادّی و معنوی، وظیفه خود را در یکی از این دو وجه دیده و نقش خود را ایفا کنند.  پیش نیاز این قبیل تلاش ها وجود احزاب سیاسی است که در نبود آن در داخل، باید در خارج شکل گیرد.  البته عده ای هم هستند که توصیه میکنند ابتدا آحاد ملت همه باید فیلسوف شوند و بعد بفکر نجات باشند که البته جز فرافکنی چیز دیگری نیست.  عده بیشتری هم البته صرفاً نظاره گر و منتظر نجات بخشند که غالباً اکثریت را تشکیل میدهند. 

6- حتی آنان که نظاره گرند و گوشه عافیت گزیده و در عین حال دل در گروی نجات میهن دارند، کمترین کاری که از عهده اینان ساخته است نشر آنچه حقایق میپندارند است.  یعنی بجای عیب جوئی، سهیم کردن دیگران در مطالب مفید و کمک به امر روشنگری.  حرف حق را نباید در دل نگاه داشت.

7- لفاظی و فلسفه بافی البته امریست مذموم که انتظاری که از مفهوم فلسفه در این دوران میرود همانا فلسفه ایست که کلید رهائی از بدبختی ها باشد.  نه آنطور که برای مثال در رسانه های مشهور فارسی زبان بین المللی مشاهده میشود که برای استادان مطرح این رشته میزگرد گذاشته و مخاطبین را با بحث های تئوریک و بیهوده سرگرم کنند.  اینکه رابطه زبان با فرهنگ چه میباشد، هیچ مشکلی را از جامعه فرسوده ما دوا نمیکند و بسا نیاز جوامع اروپائی هم نباشد.  آن بخش از فلسفه که نیاز مبرم امروز ماست باید به پیدایش آگاهی پرداخته و این واقعیت را بیان کند که چگونه اشتباهات رایج در ذهن ما شرقی ها جایگیر شده و رها شدن از شرّ موهومات چگونه میسر است و چگونه جای آنها را حقایق اصیل بگیرد.

8- پس آیا باید کلاس درس گذاشته و خود را با مطالعه و یادگیری کتابها سرگرم کنیم؟ و تا تمامی رسالات فلسفی و اجتماعی را نخوانده و درک نکرده ایم وارد بحث های مبتلابه خود نشویم؟  با اینکه مطالعه و یادگیری امریست مفید منتها پایانی برای آن نمیتوان متصور شد.  برخی نیز چارچوب کار را محدودتر کرده، خواندن امثال کتابهای جان لاک و استوارت میل را که ناظر بر دغدغه امروز ماست توصیه میکنند.  اما در عوض، راهکار جدیدی که در اینجا ارائه میشود عبارتست از کنار گذاشتن کلیه رسالات و کتابها و فقط تکیه بر یک چیز و آن غور و تأمل در درون!  تنها ابزار مورد نیاز ما منطق است.  هر آنچه خوانده ایم فعلاً کفایت میکند و بجای مطالعه و بحث پیرامون ایسم های گوناگون لازمست پله پله با پرسش و پاسخ با خِرد خود یک به یک موضوعات را مطرح و از عقل خود نظر خواسته ارائه راه حل شود.  نیاز مبرم امروز ما خِردگرائی است.  

9- درباره منطق باید دقت شود از اصول ساده پیروی شود چه در طی زمان آنهم دچار آلودگی شده است.  مثل اینکه تعلیمات سنتی چنان القا کرده که گویا منطق ایجاب میکند عده ای در آنسوی دنیا زحمت کشیده علم و فنآوری توسعه دهند تا در اینسو ما با آسایش زندگی کرده با خیال راحت به امور دینی خود پردازیم.  طی قرنها چنان تلقین کرده اند که تلاش در بهبود اوضاع مادّی و پیشرفت دنیوی، مادّه پرستی و مترادف کفر است.  پس چه بهتر کفار زحمت مادّیات را کشیده ما را متمتع سازند.  پس این مخالفت، مخالفت با بهره مندی از مادّیات نبوده بلکه زیان بزرگتری که طایفه دین در امر تلاش برای دنیا میدیدند همانا باز شدن چشم و گوش ها در اثر پیروی از عقل بوده!   ترویج دانش همواره به منزله دشمن از سوی آنها دیده میشد و بی جهت نبوده که همیشه با تأسیس مدارس نوین و دانشگاه مخالفت میکردند تا جائی که دانشگاه را مرکز فساد میدانستند.  در چنین فضائی، پرداختن به هنر و ادبیات و آزاد اندیشی مشغله ای بالقوه خطرناک است.  پس این مخالفت ها نه با مادّیات بلکه برعکس، برای تولید ثروت است.  بقول ژان پل سارتر، نهاد دین یک صنعت است، صنعتی برای تولید ثروت از راه تولید تحجر که طبعاً بدیلی را بر نمی تابد و دشمنی آن با دانش از همین روست.  

10- ذهن بطور طبیعی مایل به خیالپردازی و داستان سرائیست.  که امریست طبیعی و در جامعه آزاد منجر به شکوفائی هنرو ادبیات میشود.  در یک جامعه ایدئولوژی زده این قوه بسمت و سوی دیگری منحرف شده معمولاً در راستای منافع هیئت حاکمه قرار میگیرد.  بویژه اگر خیال بافی ها بجای غنی کردن حوزه هنر در خدمت تحریف واقعیات عینی قرار گرفته و جهل و خرافه را جایگزین حقایق سازد.  اشتغالات دینی که بخودی خود زیانی ندارد امروزه وجه المصالحه رونق دکان ایدئولوژی دینی شده و دکاندار دین مجبور است برای استمرار رونق بازار خود مرتباً به دروغ متوسل شده همه اصول اخلاقی را زیر پا گذارد.  

11- شرط لازم برای آغاز هر اصلاحی شناخت وضع موجود است.  واژه ای که بیش از هر چیز شنیده میشود واژه "دشمن" است.  اما آنچه مردم عادی کشور برآن متفق القول هستند اینست که دشمن واقعی در داخل است.  تاریخ نشان داده که ذهنیت اعراب از ابتدا مخالف تمدن بوده و آنچه هم امروزه موسوم به آن قوم است حاصل فکر و تمدن مردمانی پیش از پذیرش اسلام بوده.  این ذهنیت، دشمن هنر و بناهای تاریخی بوده و هرجا دستشان رسیده نابود یا معیوب کرده اند که ادامه آن امروزه در عملیات گروه های همفکر اسلامی ملاحظه میشود.  هر جا مردم این سرزمین درختان کهن را محترم میداشتند دستور قطع درختان از مرکز خلافت صادر میشد و ادامه این رویه را امروز در کشور خود شاهدیم.  آب و آبادانی صرفاً ابزاری برای پیشرفت ایدئولوژی تلقی میشود.  پس موضوع بقا چه میشود؟  محور اصلی بقا در این ذهنیت از ابتدا بر مبنای استفاده از حاصل کار دیگران بوده است.  که از ابتدا از راه جنگ و گرفتن غنیمت یا بقول حاجی بابای اصفهانی "تصرف شرعی" بوده است.  در یک کلام این ذهنیت چیزی برای پیشرفت و توسعه و عرضه و اشتراک گذاشتن آن در دنیا ندارد.  

12- شناخت وضع موجود اشاره به مشکل دیگری دارد که مشکل مزمن ما طی قرنها بوده است.  و آن موضوع دوگانگی فکر و رفتار است که در این چهل و اندی سال اخیر شدت گرفته است.  یعنی پذیرفته ایم فکرمان چیزی باشد ولی رفتارمان برای حفظ خود در برابر حاکمیت چیز دیگری باشد.  و این ناشی از ورود شرعیات و استبداد آن به حوزه زندگانی بوده است.  غالباً از همان ابتدا به کودک تفهیم میشود در جمع در خارج خانه رفتار دیگری نشان دهد یعنی ادامه همان ضرب المثل معروف که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.  میزان خوشبختی هر جامعه ای نسبت عکس دارد با شمار رفتارهای دروغین و تقیه.

13- برای جامعه کدام بهتر است؟ داشتن انگشت شمار افراد شاخص و فوق العاده دانا یا داشتن توده دارای فهم متعارف؟ کدام بهتر است؟  میپرسند با اینکه کشور هیچگاه از نخبگان سیاسی و فرهنگی خالی نبوده پس چرا دچار چنین نکبتی شده است؟  از اینرو عده ای وجه دوم را ترجیح میدهند یعنی تأکید بر آموزش عمومی در سطح ملی و نه نخبه پروری و قهرمان سازی.  که اگر سرمایه گذاری کلان در این وجه انجام شود خواهی نخواهی نخبگان هم سر بر خواهند آورد.  آموزش های پراکنده، هر قدر هم متعالی، جای آموزش عمومی را نخواهد گرفت.  در شرایط حاضر، دست دشمنان کشور جلوی تحقق این امر را میگیرد بلکه با تحریف آموزش های موجود گام به گام در جهت نشر و ترویج  خرافات پیش میروند.  پس این امر اساسی و حیاتی زمانی محقق خواهد شد که دست های مزبور قطع شده باشد.  اگر حضور نخبگان فایده ای داشته باشد همانا رهنمود آنان برای خروج از چرخه معیوب است.

14- سود جامعه در کدام است؟ برقراری دین بر رأس امور یا کاشتن دین در دلهای مردم؟  مردم در شرایطی که دین سردمدار است آسوده ترند یا قانون مدنی رأس امور باشد؟  پرسشی که اگر در گذشته در جواب مردّد بودند امروز پاسخ آنرا مردم نیک میدانند.  بمحض اینکه پای نقد موهومات برسد عده ای آنرا دشمنی با دین تلقی میکنند.  علتش واضح است و آن امتزاج موهومات در طی زمان با دین است بطوریکه تشخیص آنها از هم ناممکنست.  بحث در این امور همواره فتنه انگیز و با صدمات جانی و مالی همراه است.  از همین رو، قاطبه مردم وجه دوم را ترجیح میدهند زیرا با بودن قانون مدنی بر رأس امور این افتراق و تبعات بعدی آن موضوعیت پیدا نمیکند.  تجارب ملل خود حاکی از امتیاز قانون و انتقال دین به جای طبیعی خود یعنی دلهای مردم است.  با اینکه چنین نتیجه ای نیازمند مطالعات عالی نیست اما بد نیست پاسخ واینبرگ، برنده نوبل فیزیک را در این رابطه نقل کنیم: بی دین یا با دین، مردم نیک همواره کارهای نیک میکنند و مردم شرور کارهای شرّ.  اما برای اینکه یک فرد نیک سیرت قادر به انجام عملی شرورانه باشد آنگاه نیازمند دین است!

15- چه باید کرد؟  نسل باسواد و گروه های روشنفکر اغلب سردرگم در میان کتاب ها و ایسم های گوناگون اند.  این گروه ها همواره گرفتار نزاع برسر ایسم های مورد علاقه خوداند بگونه ای که هیچگاه پا به مرحله عمل نمیگذارند.  چاره چیست؟  جایگزین مفید و احتمالاً عجیب بشرح زیر است: همه کتابها را ببندیم و تمام ایدئولوژی ها را فروگذاریم، ضمن اینکه کماکان کنار خود نگاه داریم.  سپس وارد غور و تفکر آزاد شده میپرسیم کجا بوده ایم، کجا هستیم، و کجا میخواهیم برویم؟  به یاری خِرد و به اتکاء آخرین فصول دانش بهترین تصمیم را میگیریم صرفنظر از اینکه سنت چه میگوید و مدرنیته چه نظر دارد و عوامل خارجی چه دیکته میکنند.  در انتها نتایج خود را بازبینی کرده جرح و تعدیل میکنیم.  نگاهی به کتابها و اقوال حکما میاندازیم تا مگر از تأیید نتایج قوت قلبی بگیریم.  عوامل بیرونی را دیده و اگر لازم باشد تأثیر میدهیم.  شاید ایراد گرفته بگویند چرخ را لازم نیست دوباره اختراع کرد!  اما این گفته درباره موضوعات اینچنینی چندان صادق نیست.  نیک که بنگریم، ابتکار تازه ای هم نیست چه اگر دیگران بجائی رسیده اند همین بوده.  نکبت و بدبختی از زمانی آغاز شد که عقل را فرو گذاشته دنباله رو ریاکاران بی خِرد گشتیم.  

16- چگونه باید کرد؟  برای خلاصی از جهل فراگیر، مبرم ترین نیاز کشور وجود سازمانهای مردم نهاد است.  سازمان هائی فارغ از تنازعات فرقه ای بیحاصل و درعوض متمرکز بر درد مشترک.  تلاش های تکنفره معمولاً راه بجائی نمیبرد، هرچند باندازه خودش تأثیر گذار است.  آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید. وجود افراد عاقل و خوش فکر البته که شرط لازم است ولی کافی نیست و لذا شرط کافی عبارتست از جمع آنان در قالب ارگانهای سیاسی فرهنگی موسوم به "حزب" با برنامه روشن و علنی.  متعاقب تشکل سیاسی، باقی امور سیر طبیعی خود را خواهد یافت.  چنین نهادی نیازمند یک نگرش فراگیر مبتنی بر عقلانیت است، عقلانیتی مشابه هوش فرازمینی سابق الذکر.  گاهی به این هوش، عقل مطلق گفته اند و گاهی عقل کامل که بهر حال در سایه آن یکشبه همه امور سمت و سوی نظم بخود میگیرد.  با وجود چنین عقلانیتی شاید مقام انسانی موعود بمنصه ظهور برسد.  در این مقام، هستی بعنوان یک کل یکپارچه ادراک میشود و احترام دیگر مخصوص آدمیان نیست بلکه گیاه و حیوان و طبیعت جملگی دارای حق و حقوق مشترک هستند.  تبعیض بین زن و مرد و دارندگان افکار و آداب متفاوت یکباره ناپدید میگردد.  حتی آنان هم که مروّج این تاریک اندیشی ها بوده اند مشمول همین فیض خواهند شد چه آنها خود قربانیان این چرخه معیوب بوده اند و با گماردن ایشان به کارهای سودمند مقام انسانی خود را باز خواهند یافت.  آدمی ذاتاً گمراه نیست بلکه در دوری باطل تحت سیستم عاملی جاهل ساخته و پرداخته میشود. این دور باید قطع شود.

خلاصه اینکه، برای حل هر مسأله ابتدا باید صورت آنرا شناخته و سپس با تحلیل آن به بررسی راه حل ها پرداخت.  کمترین فایده حضور نظام موجود در این چهل و اندی سال گذشته، درس عبرتیست که بالاخره گرفته شد هرچند با هزینه ای گزاف.  این حضور، تلنگری برای ذهن های زنگ زده به قدمت تاریخ بوده است.  شرط لازم برای هرگونه تجدید حیات فرهنگی و رهایی از شرّ موهومات القائی هزار و چند صد ساله همانا رسوب زدائی ذهن در سطح فردی و گروهی است.  شرط دیگر، نقش نخبگان در بیان آزاد منویات است که تا با صدای رسا و روشن بیان نشود نتیجه درخور نخواهد یافت.  همبستگی اجتماعی و تشکیل نهاد های سیاسی فرهنگی و کانالیزه کردن خروشها و خواسته ها شرط برون رفت از بدبختی حاضر است.

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (1)

    ایدئولوژی از لحاظ لغوی یعنی "علم ایده ها" یا علم ایده شناسی.  اما ایده چیست؟  همان است که در نظریه مُثُل (ایده) افلاطون قبلاً شرح داده ایم.  اما امروزه این اصطلاح بیشتر در حوزه سیاست یا حکومت داری بکار میرود و آن عبارتست از نظام آرا و عقایدی که خط مشی رفتارهای سیاسی یا اقتصادی را تعیین میکند.  ایدئولوژی نوعی جهان بینی است.  از منظری دیگر، نظام آرا و عقایدی است که نه تنها برای تبیین دنیا بلکه برای تغییر آنهم بکار میرود.  کاربرد این اصطلاح درباره مجموعه سامان مند اندیشه های ثابت است در حوزه فلسفه و سیاست یا مذهب.  معنا و مفهوم ایدئولوژی طی زمان دگرگون شده و معنای جدید آن نوعی اندیشه ناآگاهانه و کاذب است که انسان غیرارادی بر اساس آن عمل میکند که جنبه منفی پیدا کرده است.  ایدئولوژی هم از نوع دینی است و هم غیر دینی، منتها چون مشکلات مبتلابه ما نوعاً دینی است تکیه بیشتر را بر آن میگذاریم.  قبل از پرداختن به واکنش آن در جامعه، بد نیست مرور مختصری بر تاریخچه ایدئولوژی با تاکید بر جنبه الهیاتی آن داشته باشیم.

تاریخچه مختصر

   تاریخ ایدئولوژی نمیتواند بی تأثیر از تاریخ فلسفه و عقاید فلاسفه بزرگ باشد.  اما در بررسی ها با این مشکل مواجه میشویم که آثار مکتوب و مدون نمیتواند ما را به قبل تر از 3000 سال پیش برد.  بی گمان افکار و عقایدی که سرچشمه آثار فلسفیست به قدمت تاریخ حضور بشر بر کره خاکیست.  پیش تر شرح حال فلاسفه و اندیشمندان یونانی از طالس مُلطی بدینسو را آورده بودیم (فلاسفه باستان 1396/11/12) و اکنون فراز هائی از سخنان و عقاید آنان که به سرچشمه های ایدئولوژی دینی مربوط میشود را مختصراً ذکر خواهیم کرد. قابل ذکر است که نقل برخی سخنان را از ترجمه کتاب تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی (رضا یعقوبی) آورده ایم.

   طالس ملطی (640BC) در پاسخ به این پرسش که ماده اولیه جهان چیست، گفت آب.  پیشکسوتان فلسفه در دوره پیشاسقراطی علل مادی را بر علل غیرمادی ترجیح میدادند و در توجیه جهان در جستجوی علل مادی بودند.  این گفته هم از طالس است که "جهان پر از خدایان است".  از قدیم الایام در پاسخ به این سوأل که کارهای جهان را چه کسی مدیریت کرده انجام میدهد به رب النوع ها و خدایان متوسل شدند.  

   فیثاغورث (570BC) در کنار ریاضیات، عرفان را نیز مد نظر قرار داده و فرقه ای بر اساس تقدس اعداد تشکیل داد که حاوی دستورات عجیب و غریبی نیز بود.  مثل "همواره کفش پای راست را قبل از پای چپ بپوش" که خواننده را به یاد آداب سنتی اسلامی در باب احکام رفتن به دستشوئی میاندازد.  تعجب آور نیست که نه تنها عقاید بلکه بسیاری از آداب امروزی ما ریشه در گذشته های دور دارد که دانستن آن نهایت اهمیت را برای جوانان امروزی دارد.  اولین عقاید مکتوب درباره روح نیز از فیثاغورثیان است که به باور آنان با مرگ بدن روح از آن خارج و به جای دیگری کوچ میکند.  اما میگوید این جای دیگر همین دنیاست و میتواند بدن انسان یا حیوان دیگری باشد.  آنان مدعی نامیرا بودن روح بودند و دلیل آنرا حرکت ابدی اجرام آسمانی میدانستند که همعرض عناصر الهی است.  فیثاغورث با اینکه ریاضیدان قابلی بود فراموش کرد بگوید تکلیف اقزایش جمعیت انسانها چه میشود و این بدن های جدید روح را از کجا بدست میآورند؟  

   هراکلیتوس (540BC) تقریباً معاصر پارمنیدس بود و همو بود که فلسفه تغییر مداوم را عرضه کرد.  او نیز با خرافات عصر خود مبارزه میکرد و پرستش مجسمه ها را نهی میکرد.  با پندی عالمانه، شستن خون با خون را نهی کرد و میگفت مثل پاک کردن گِل با گِل میباشد.  میگفت که جهان حاصل آتشی فروزان است و هیچیک از خدایان یا آدمیان آنرا نساخته اند بلکه لوگوس (عقل جهانی) بر آن فرمان میراند.  بعدها انجیل یوحنا نیز با همین عبارت شروع شد: "در ابتدا، کلمه (لوگوس) بود و کلمه خدا بود".  هگل از او تأثیر فراوان پذیرفته است و ادامه خط فکری آنان به ایده آلیست های قرون اخیر انجامید.  

   پارمنیدس (539BC) نقطه مقابل هراکلیتوس بود که برعکس او میگفت همه چیز ساکن است و تغییرات ابداً واقعیت ندارد بلکه بنظر ما چنین میآید.  لذا زمان نیز واقعیت ندارد و گذشته و حال و آینده یکیست.  یکی از شاگردانش، زنون الئائی، از استاد معروفتر است و بخاطر طرح پارادوکس های معروفش هزاران سال سایر فلاسفه را انگشت بدهان کرد.  پارادوکس تیری که از کمان رها شده و به مقصد نمیرسد یا پارادوکس مسابقه لاکپشت و خرگوش از آن جمله است.  اساس استدلال وی بر پایه غیرممکن بودن وجود خلاء است زیرا فقط اگر خلاء وجود داشته باشد، جائی برای تکان خوردن وجود خواهد داشت و لذا حرکت ممکن میبود.  پارمنیدس در بحث خدا گفته است که هرچه هست وجود است و وجود "واحد" است و واحد تقسیم ناپذیر.  بعدها افلاطون ایده واحد را گرفته و آنرا خیر مطلق یا همان خدا نامید.  همین ایده از افلاطون وارد فلسفه فلوطین شده و "خیر" و "واحد" را واقعی ترین موجود در عرصه وجود دانست.  

   پروتوگوراس (500BC) پیشکسوت مکتب سوفسطائی است.  او در زمینه الهیات سخنانی چنین گفته: "درباره خدایان مطمئن نیستم که وجود دارند یا نه و یا به چه چیز شبیه اند زیرا برای شناخت آنان موانع بسیاری هست. هم موضوع پیچیده است و هم عمر آدمیان کوتاه است".  سوفسطائیان به نسبت گرائی معروف بودند و این اعتقاد که آدمی معیار همه چیز است.  برخلاف مشهور، سوفسطائیان حکمای قابلی بودند و پدیده ها را به دیده عقل مینگریستند.  از یکی از آنان درباره منشاء دین نقل است: "آدمیان از دیرباز خورشید و ماه، رودها و چشمه ها و هر چیز مفید دیگر برای زندگی را خدا میدانسته اند. مصریان نیل را میپرستیده اند زیرا که برایشان مفید بوده است".

   کسنوفانس (494BC) به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشت و به خرافات حمله میکرد.  او نیز همچون فیثاغورث دنیای آنروز را گشته بود و با فرهنگ اقوام آشنا بود.  میگفت که آدمیان خدایان را بشکل خود خلق کرده اند.  خدایان آفریقائی سیاه اند با بینی پهن و خدایان تراکیه سرخ مو و چشم آبی اند.  او در عوض، یکتا پرستی پیشرفته ای عرضه میکند: "یک خدا سرور خدایان و نوع بشر است که هیچ شباهتی به آدمیان ندارد".  او با تکیه بر منطق استدلال میکند که بیش از یک خدا نمیتواند وجود داشته باشد و سپس میافزاید که "نه میتواند از چیزی مثل خودش بوجود آید و نه میتواند از چیزی غیر خودش بوجود آید. او موجودیست زنده و با اینکه اعضائی ندارد میبیند و میشنود و فکر میکند".  شاید خوانند از شباهت هائی که بین این اظهارات و عقاید ادیان سامی میبیند متعجب شود.  احتمالاً این از اولین بارقه های یکتا پرستی نبوده زیرا به شهادت تاریخ، آخنآتون فرعون مصر هم بسیار پیشتر چنین اظهاراتی داشته است.  یعنی یکتا پرستی کشفی یکباره نبوده و همعرض گمانه زنی های دیگر در تاریخ وجود داشته است.  بهرحال مهم اینست که وجه تمایز کسنوفانس با پیامبران ادیان توحیدی شخصیت او بعنوان یک حکیم طبیعی بوده که ضمناً تلاش های زیادی هم در اکتشافات زمینی داشته است.  

  دموکریتوس (460BC) از مشهورترین حکمای مکتب اتمی است که بکلی طبیعت گرا بوده و وجود عالم را بواسطه برخورد تصادفی اتم ها با یکدیگر دانسته است.  اولین بار است که کسی نقش تصادف را در شکل گیری طبیعت اینگونه علمی بیان کرده است.  او اتفاقاً قائل به وجود فضای تهی یعنی خلاء میان اتم ها بود و مطالب عمیقی در این خصوص ابراز داشته است.  از همه چیز گذشته، برای ما بسیار عجیب است که یونانیان امروز با داشتن حکمائی امثال دموکریتوس چرا پیدایش فیزیک اتمی را بخود منسوب نمیکنند؟  اما عجیب تر از آن، اظهارات افرادی کم مایه در این روزگار است که با لاف و گزاف پیدایش فیزیک کوانتوم را از صدقه سر اعقاب عرب خود میپندارند.  طبل هرچه توخالی تر پر سرو صداتر.  

   سقراط (469BC) نسبت به حکمای پیشتر از خود رویه ای متفاوت داشت و بیشتر به اخلاقیات میپرداخت.  با اینحال به اتهام عدم اعتقاد به آنچه مقدسات مردم بود به مرگ محکوم شده جام شوکران را سر کشید.  پرسش و پاسخ های او مشهور است و میپرسید "آیا تقدس عبارتست از خدمت به خدایان؟ اما ما چه خدمتی میتوانیم به آنها بکنیم؟".  قربانی کردن برای خدا(یان) را نیز بعنوان معامله با خدا مسخره میکرد.  دعا را هم زیر سوأل میبرد و میگفت مستجاب شدن آن ممکنست باعث بروز فاجعه شود چه اینکه ما نمیدانیم چه چیز برایمان خوبست یا بد.  همان بهتر که چیزی نخواهیم و دعا را کنار بگذاریم.  

   افلاطون (427BC) یکی از بهترین شاگردان سقراط و مؤسس آکادمی بود.  باورهای مابعدالطبیعی با او به اوج خود میرسد.  تلقی او از خدا "خیر مطلق" بود.  وجود همه چیز را مدیون وجود آن میداند.  بعقیده او آدمیان در تمنای جاودانگی اند.  بعقیده ما نیز این حرف درخشان بسیار به حقیقت نزدیک است.  شکل گیری ایدئولوژی دینی بنظر ما از همین تمنا آغاز میشود یعنی ترس از مرگ!

    افلاطون میگوید خدا جهان را از عدم نیافریده بلکه با نظم بخشیدن به آشفتگی (خائوس = chaos) آنرا ساخته است.  جهان را از بینظمی به حالت نظم کشانده است.  در این ارتباط، ابتدا نفس (روح) را آفرید و بعد ماده را و آسمان ها را.  خواننده توجه دارد که از دید قدما یک آسمان نبود بلکه افلاک یا آسمان ها وجود داشتند که رد پای آن در متون دینی هنوز هست (سماوات).  ضمناً علم، عامل نظم بخشی را گرانش میداند که در زمان افلاطون شناخته نبود.  بارقه های پیدایش ایدئولوژی دینی را در بخش شهر آرمانی افلاطون میبینیم: "هرکس که به خدایان اعتقاد دارد مادام که بر اساس قانون پیش رود، مرتکب بی دینی نمیشود و حرفی غیرقانونی بر زبان نمیآورد.  اگر چنین کند بخاطر یکی از این 3 خطاست.  یا به وجود خدایان باور ندارد، یا میداند که وجود دارند ولی تصور میکند خدایان به نژاد بشر توجه ندارند، یا فکر میکند که با قربانی و دعا میتواند خدایان را متقاعد کند".  قربانی یکی از رسومی است که از بدو تاریخ تاکنون دست نخورده باقی مانده.

   افلاطون درباره الحاد میگوید: "چون یونانیان و بیگانگان به اتفاق آرا بر وجود خدا صحه میگذارند دلیل نمیشود که بگوئیم خدا هست.  مُلحدان معتقدند چنین باورهائی محصول تلقین در دوران کودکیست.  ملحدان ضمناً وجود خورشید و ماه را نیز دلیل وجود خدا نمیدانند زیرا میگویند صرفاً از خاک و سنگ بی احساس تشکیل شده و ناشی از طبیعت و تصادف اند.  لذا اجماعی درباره ماهیت خدایان وجود ندارد".   یادآور میشویم که اتمیست ها وجود جهان را محصول برخوردهای تصادفی اتم ها میدانستند و نه آفرینش یک ذات ماورائی. 

   افلاطون در ردّ الحاد استدلال میکند: " نفس (روح) بر جسم تقدم دارد و خیلی پیش از اجسام خلق شده است. علت تحول و تطور اشیای مادی همانا نفس است که ملحدان آنرا درنیافته اند".  افلاطون، در ادامه، به تعریف نفس پرداخته و مطالبی میگوید که استنباط امروزی ما از آن ایده "پتانسیل" است که در روزگار وی ناشناس بود.  شاید وقتی طالس میگفت جهان پر از خدایان است ترجمان امروزی آن همین نیروهای طبیعی باشد که در زمان خود درنیافته بود.  

   افلاطون در اینکه خدایان مراقب انسان و افعال او هستند بدیده شک نگریسته و میگوید: "اهمیت دادن خدایان به امور ناچیز ما در مقایسه با آفرینش عالم، مثل بازی بچه هاست".  علیرغم درک محدود افلاطون و قدما درباره جهان، این گفته بسیار درخشان است.  او با وجود اعتقاد به ایدئولوژی دینی اما بشدت با خرافات اطراف آن مخالف بوده و میگفت: " آنان که میگویند مجازات های خدایان را میشود با نذر و دعا خرید خدایان را همچون سگانی فرض میکنند که با گرفتن رشوه گله را به گرگ تسلیم میکنند".  چه میشد او زنده میشد و این نصایح را امروز بر توده عوام نثار میکرد!

    ارسطو (384BC) با هوش ترین شاگرد افلاطون در آکادمی بود و به او عقل مجسم میگفتند.  او در ادامه خط فکری استاد خود در اثبات تقدم نفس بر جسم، ایده وجود محرک نامتحرک یا همان محرک نخستین را بمیان آورد تا مقدمه ای شود برای اثبات ذات باری تعالی.  قبلاً در حکمت مشاء اشاره کرده بودیم که طبق آن، علت هر چیزی به چیز دیگری وابسته است الی آخر.  اما ماهیت آن آخرین چیز چیست؟  چون به گمان او بهترین چیز در زندگی ما "تفکر عقلانی" است پس برای محرک نامتحرک هم باید همان باشد و از اینجا ارسطو آماده میشود آنرا "خدا" بنامد.  

    ارسطو در توجیه حرکت و بیان محرک نخستین، مقدار زیادی بحث میکند که از چکیده آن ما امروز ایده "پتانسیل" را درمی یابیم.  یک توجیه برای عامل نامتحرک میتواند پتانسیل باشد که خود موجد حرکت است ولی در آنروزگار به صورت امروزی شناخته نبود.  از همین رو فهم استدلالات ارسطو را بسیار مشکل کرده است.  او در جای دیگری از "خدایان" سخن میگوید که نشان میدهد منظور ارسطو از خدا نه آن یکتاپرستی کسنوفانس است.  

    ارسطو سپس این پرسش را طرح میکند که خدا به چه چیز فکر میکند؟  زیرا که اگر به چیزی فکر نکند بهتر از یک انسان خفته نخواهد بود.  و اگر به هر چیزی فکر میکند باید دائم به آن فکر کند که اگر نکند دستخوش تغییر خواهد بود که مادون شأن خدائیست.  اما ارزش فکر به ارزش چیزی است که به آن فکر میشود.  پس اگر خدا به چیزی غیر خودش فکر کند تا سطح آن چیز تنزل پیدا میکند.  پس لازم میآید که او فقط به خودش فکر کند و چون خودش اندیشه مطلق است پس میشود اندیشیدن به اندیشیدن.  که البته دچار مشکل دور میشود که از نظر منطقی دور باطل است.  بهر حال اگر این نتیجه گیری ارسطو درست باشد، خدای استدلالی او با جهان کاری ندارد چه رسد دنیای حقیر آدمها!

   اپیکور (342BC) در مواردی با ارسطو همعقیده است آنجا که میگوید خدا کاری با زمینیان ندارد: " خداوند را موجودی زنده، تباه نشدنی و مقدس بدان. چیزی را که با تقدس و تباهی ناپذیری او بیگانه است بدو منسوب مکن.  درباره او به هر آنچه این تقدس جاودان را حفظ میکند معتقد باش. درواقع خدایان وجود دارند اما آن طوری که بیشتر مردم باور دارند نیستند. باورهای عامه تقدس آنان را خدشه دار میکند. کافر کسی نیست که وجود خدایان را انکار کند بلکه کسی است که عقاید عوام را به خدایان ببندد".  

   اپیکور میگوید: " ابلهانه است که فکر کنیم خدایان جهان را بخاطر آدمیان آفریده اند. آنها از سپاسگزاری ما چه سودی میبرند؟..".  بعبارت دیگر او این همه نماز و نیایش به درگاه خدا(یان) را بی معنی میداند.  اندیشمندان باستان که گاهی خدا را جمع بسته اند برای شمول بیشتر است زیرا متغیر صحیح N میتواند هر عددی باشد منجمله 1 ولی اگر  N=1 ثابت گرفته شود هیچ شمولی را نمیپذیرد.  لذا اظهارات ایشان صرفنظر از یکی یا چندتا بودن خدا مهم است و نه تعداد آنها.  

   اپیکور با اینکه در نظر مردم فیلسوفی بی خداست و فلسفه اش بر محور لذت است که او را مادی گرا نمایانده، معهذا فیلسوفی آزاد منش است هرچند از اشتباه مبرا نیست.  او وجود خدایان را بخاطر اجماع مردم بر سر آن میپذیرد.  یعنی چیزی که تا این حد شایع باشد لابد چیز درستی است.  در حالیکه این جز سوء درک دردناکی نیست و هر فرقه و گروهی که در اکثریت هستند دیگران را با توسل به این نگاه وادار به تمکین میکنند.  با اینحال میگوید که خدایان از طریق رؤیا های بشری متکامل شده اند و شکل انسانی بخود گرفته اند.  محسوس و دیدنی نیستند و فقط از طریق عقل ادراک میشوند.

   زنون کتیونی (336BC) که به زنون رواقی نیز شهرت دارد و نباید با زنون الئائی مشتبه شود، مؤسس مکتب رواقیون بود.  رواقی ها نام خود را از محل زندگی خود که رواق معابد بود گرفته اند. پیروان این مکتب برخلاف اپیکوریان که میگفتند خدایان کاری با زمینیان ندارند، امور عالم و کلیه فرایندهای طبیعی را زیر نظر مستقیم خدا(یان) میدانستند.  رواقیون خود را با مشیّت حاکم بر امور طبیعت یکی میگیرند و خود را تسلیم مشیّت الهی میدانند.  

   رواقیون میگویند خدا در همه چیز وجود دارد و لذا اگر خدا و روح جسمانی نبودند نمیتوانستند در جهان مادی اثر گذار باشند.  منطقیون این ادعا را درست می یابند زیرا فقط ماده امکان اثر گذاری بر ماده را داراست.  چیز غیر مادی، هرچند در تعریف آن اشکال هست، مطلقاً نمیتواند بر ماده اثر گذار باشد.  توضیح اینکه لطیف ترین اشکال مادی که از موانع عبور میکند و امروزه بصورت امواج الکترومغناطیسی دستگاه های ما را بکار میاندازد فقط و فقط در اثر واکنش مادیست که قابل آشکارسازیست.  لطیف ترین شکل ماده که قدما روح را از جنس آن میدانستند باد یا دم و بازدم بود که ریشه لغوی روح نیز از آنست. 

   رواقیون اصل اساسی اخلاق را بر محور اطاعت از طبیعت و تبعیت از قوانین طبیعت میدانند.  معتقدند که خدا همه چیز را برای انسان خلق کرده که امروز با توجه به بزرگی جهان ادعای بیجائی است.  آنها به وجود تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتند و این نحوه تفکر که شکل جبری دارد به آیندگان نیز سرایت کرده و رد پای آن را در اشعار حافظ و بسیاری دیگر مشاهده میکنیم.  عقاید این مسلک سکوئی شد تا مسیحیت آتی بر آن سوار شود.  نفوذ این افکار در علمای اولیه مسیحی آشکار است.  از دیدگاه خردگرایانه، افکار و مواعظ مسیح و سایرین همه متأثر از محیط زمانه و شنیده ها و دیده های آن دوران است.  از همین رو رد پای سخنان حکمای گذشته در تعالیم ایشان بچشم میخورد.  فرهنگ ها همواره در تعامل با یکدیگر بوده و هستند.  هیچ چیز از صفر و از تهی بوجود نمیآید.  همه چیز مسبوق به سابقه است.

   فلوطین (205AD) آخرین فیلسوف غیر مسیحی جهان باستان است که با مکتب خود الهیات را به اوج رسانید.  او "واحد" را واقعی ترین موجود فراتر از هر وجودی قلمداد کرد که شاید منظور، همان خیر مطلق افلاطونی باشد.  سپس "روح" را که شاید منظور همان عقل باشد را در مرحله بعدی اهمیت قرار داد و مقام آخر را به "نفس" داد.  بعداً در مسیحیت نوپا این 3 به "تثلیث" متحول شدند.  

   فلوطین واحد را اینگونه معرفی میکند: " ما هیچ معرفت یا تصوری درباره او نداریم و در عین اینکه چیزی نمیگوئیم چیزی درباره او میگوئیم.  پس اگر او را نمیفهمیم چطور درباره او سخن کنیم؟ آیا نداشتن هیچ معرفتی به او به این معناست که در کل چیزی از او نمیفهمیم؟ ما او را درک میکنیم اما نه به نحوی که از آن سخن بگوئیم، بلکه فقط درباره آن صحبت میکنیم".  

   اگر خواننده از این گفته او چیزی درنیافته است باید گفت که این اصولاً خصلت فلاسفه حرفه ای است که چیزهائی از ذهنیات خود خلق کرده و بعد با هزار و یک ترفند سعی در توجیه آن کنند. او احتمالاً خواسته است از یک موجود متعالی سخن بگوید که در ادیان توحیدی خدا نام دارد.  منتها حرف زدن درباره چیزی که شما آن را نمیشناسید و هیچ ایده ای از آن ندارید چگونه ممکن است؟

   فلوطین سپس عقل را توضیح میدهد و اینکه وجود آن از واحد صادر شده است.  بعقیده او از واحد هرچه صرف شود چیزی از او کم نمیشود.  احتمالاً تجربیات او و اجداد بشر حاوی این نکته بوده که خورشید با وجود تشعشع دائم چیزی از او کم نمیشود.  گو اینکه امروز میدانیم حقیقتاً کم میشود که متأسفانه در نظریه فلوطین رخنه میافتد.  در نهایت، از عقل، نفس صادر میشود که عنصر اداره کننده طبیعت است.  قابل ذکر است که افکار رواقیون و فلوطین بعدها وارد الهیات اسلامی شده مدتها مورد توجه بود.

  مسیحیت نوپای اروپا از لحاظ چارچوب فلسفی بر آموزش های فلوطین تکیه کرد و آن آموزه ها خمیرمایه اصلی مسیحیت را تشکیل داد.  مجدد لازمست توضیح داد که تعلیمات پیامبران عمدتاً توسط پیروان و مریدان مخلص تدوین یافته است کما اینکه توده اصلی آموزه های مسیحی را بولس (پائولوس) و سنت آگوستین تدوین کرده اند.  فیلسوف اخیر ابتدا مانوی بود ولی بعداً مسیحی شده و پدر فلسفه مسیحی شد.  با مرور متون مقدس، رد پای عقاید فلوطین، افلاطون، و رواقیون دیده میشود.  بعداً آنچه در دوره اسلامی فلاسفه الهی ایرانی پی گرفتند عمدتاً حول و حوش کارهای این 3 نفر و بویژه ارسطو بوده است.  موضوع مابعدالطبیعه، اسلامی و غیر اسلامی ندارد و یک چیز بیشتر نیست وآن موضوع سرمنشاء هستی، ذات باری تعالی، روح، و نقش عقل و نفس در جهان هستی بوده و سرچشمه ایدئولوژی دینی است.  نتایجی که بر بحث های فوق مترتب است در مطلب بعدی (#2) آمده است.

مدرسه آتن اثر رافائل

 

  • مرتضی قریب
۲۹
ارديبهشت

عمر خیام نیشابوری

   روز 28 اردیبهشت، روز خیام است که مناسبت آن در تقویم ما خیلی کوچک و کمرنگ در میان خیل مناسبت های بیگانه نوشته شده است.   گهگاه در فضای مجازی نیز اشاراتی به چنین مناسبت هائی میبینیم.  امروزه چنین باب شده که گروه های مختلف فکری یک کانال تلگرامی تشکیل میدهند که علائق مشترک را در آن بازتاب میدهند.  یکی از این کانال ها متعلق به گروهی از دانشمندان ارشد انرژی اتمی است که اکثریت بازنشسته بوده و در حال حاضر در دانشگاه ها تدریس میکنند.  نگاهی به نوع مطالب مندرج در این کانال، که اغلب باز نشر مطالب دیگران است، ما را با سطح دانش جامعه و طرز فکر نخبگان این زمانه آشنا میسازد.  نه یک سخن که حرف تازه ای باشد، نه ابداعی، نه ابتکاری، نه حل معمائی، نه راهکاری، بلکه تکرار مکررات.  بهر حال گاهی هم مطلب قابل توجهی بازنشر میشود که یکی از آنها مطلبی درباره خیام به مناسبت روز او در این کانال بوده است که بدان میپردازیم.  

   در فایل مزبور بعد از ذکر شمه ای از خدمات علمی خیام، میگوید "با اینحال او را بیشتر به نام شاعر میشناسند".  شاید اگر رباعیات او به انگلیسی ترجمه نشده بود همین اندازه هم امروز به او توجه نمیکردیم.  ما معمولاً وزن و اهمیت افراد را باید از میان توجهاتی که بیگانگان بدو داشته اند درک کنیم.  یا همانطور که در شرح مذکور آمده است، اهمیت خیام را در این ببینیم که مثلاً فلان نویسنده مشهور آمریکائی یکی از رباعی های او را در دفترش همیشه همراه داشته و یا بهمان رؤسای جمهور آمریکا و روسیه شبها قیل خواب رباعیات او را میخوانند.  یا اینکه چند فیلم توسط هالیوود درباره او ساخته شده و یا اینکه افتخار کنیم که یکی از بیشمار آتشفشان های ماه به نام او نامگذاری شده.  اما اگر از این دوستداران خیام بپرسیم که روش او در حل معادله درجه 3 چه بوده فوراً درمیمانند.  یا حتی همین تقویمی که همگی امروزه استفاده میکنیم و به دقت آن مباهات میکنیم اگر پرسیده شود که چگونه اصلاح شده و روش احتساب کبیسه ها را او چگونه تعیین کرده، کوچکترین اطلاعی نداریم.  اصلاً چه اهمیتی دارد؟! مهم اینست که ویترینی باشد برای پُز دادن!  حرف های گنده و دهان پرکن زدن روشی عادی و جاری در زندگی ما شده است.

   جدا از همه اینها، این پرسش به ذهن متبادر میشود که اصولاً چرا امروز از این نوابغ خبری نیست؟  آیا آموزش در آن روزگار کهن بهتر از امروز بوده؟ یا عوامل دیگری دخیل بوده که نمیدانیم و چه اتفاقی افتاده که امروز با صحرای برهوت فکر مواجهیم؟  برای یک لحظه تصور کنید که امروز خیام در محیط مذهبی امروزی ما پا به عرصه وجود میگذاشت.  چه دستاوردی میداشت؟ 

   اول اینکه ذهن کنجکاو چنین آدمی در همان ابتدای کار در دبستان و دبیرستان باعث دردسرش میشد و جلوی پیشرفت او را سد میکرد.  طرح سؤالات اضافی و با رنگ و بوی فضولی در کار الهی احتمالاً او را با برچسب بابی و امثالهم از مدرسه اخراج و روانه خانه میکرد.  در خانه اگر والدین عادی و نرمال میداشت شاید با مطالعه شخصی، دستکم در زمینه ریاضی، به پیشرفت هائی نائل میشد.  اما اگر والدین خداترسی مثل آن کارگردان بینوا میداشت، شاید در همان نوجوانی به ظن داشتن افکار مشکوک، توسط والدین عزیزش کشته و در کیسه راهی زباله دان محله میشد.  اما اگر جان سالم در میبرد، قریحه خاص شاعری بزودی دامنگیرش شده و مشابه سایر همگنان با حبس و شلاق از وی پذیرائی میشد.  در چنین وضعیتی حتی اگر اصلاح خودش در تقویم را عرضه میکرد، زیر سایه اعتقادات مشکوک به چیزی گرفته نمیشد و چه بسا با اتهامات جدیدتری مثل بدعت در تقویم قمری روبرو میشد.  پس باید گفت هم خودش شانس آورد و هم هموطنانش باید خوشحال و مفتخر باشند که او در روزگار دیگری پا به عرصه وجود گذاشت.

   حقیقت آنست که جامعه آن روزگار نیز جامعه ای مذهبی بود، منتها کنترل اوضاع اینگونه مثل امروز نبود.  در آن روزگار نیز سرودن و انتشار چنین اشعاری خالی از خطر نبود و با اتهامات از سوی شیخ و شحنه روبرو میشد.  محتمل ترین فرضیه اینست که او در خلوت خود با ذوق و قریحه ای که در فلسفه داشت رباعیاتی وصف حالات فکری خود سروده بر اوراقی نوشته در صندوق حاوی سایر مکتوبات خود گذاشته است.  او این اشعار را فقط برای خاطر خودش سروده و به احتمال فراوان اصلاً قصد انتشار و برملا کردن این رباعیات را نداشت.  وی زندگی آرامی داشت و دارای سلوکی محافظه کارانه بود که مخالف جنگ و جدل بود.  با همه این احوال، با برخی تنگ چشمی ها و حسادت ها روبرو بود بطوریکه گویا در پاسخ به یکی از اتهاماتی که باو زده بودند سرود: دشمن به غلط گفت که من فلسفیم/ ایزد داند که آنچه او گفت نیم.  بله، فلسفی بودن نیز نوعی ارتداد محسوب میشد و آزادی فکر همچون امروز در تنگنا بود.  رکن اصلی فلسفه با پرسشگری و شک همراه است که طبعاً خلاف میل فقیهان و راست دینان است. خیام فرد صلح طلبی بود که برای فرار از طعنه مخالفین مجبور بود بگوید فلسفی نیست. 

   اتفاق چنین افتاد که بعد وفات او و لابلای انبوه نوشته های او، مجموعه رباعیات او به دست فردی محتملاً از آشنایانش افتاد که از بخت خوشِ روزگار تنگ چشم و فرومایه نبود و لذا به جوی آب افکنده نشد.  به درستی معلوم نیست که چگونه رباعیات او از درون رسالات و کتابهای دیگران بتدریج طی بیش از دویست سال سردرآورد.  نقل رباعیات او در کتابهای دیگران بیشتر جنبه انتقاد از او و فلسفه فکری او را داشت و نه استقبال از او و تأیید نظریات او.  عجیب است که گاهی دشمن کاری میکند که خودی نمیتواند!  بعدها، مخالفین فکری او مجبور بودند برای برچسب زدن باو نمونه هائی از رباعیاتش را نقل کنند و همین خوشبختانه وسیله ای شد برای تشخیص رباعیات اصیل و جمع آوری آنها.  آقای علی دشتی در کتاب وزین "دمی با خیام" به خوبی نحوه تشخیص و چگونگی جمع آوری رباعیات او را شرح داده که خواندن آنرا بسیار توصیه میکنیم.

   اینکه چرا امروز امثال خیام ظهور و بروز ندارند دلایل مختلف دارد.  باید پذیرفت که امروزه نیز خیام های بالقوه نه یکی بلکه فراوان داریم.  منتها در مقاطع مختلف شکل گیری، فیلتر شده راهی فراموش خانه تاریخ میشوند.  اولین مرحله فیلتراسیون همانا نظام رسمی آموزش و پرورش است.  این نظام چه از طریق تألیف کتاب و چه از طریق سیستم گزینشی معلمان، سعی بلیغ دارد تا در همان مراحل ابتدائی از رشد فکری نوجوان پیشگیری کرده، جلوی روحیه پرسشگری او را سد کرده و یا آنرا به مسیر های انحرافی بکشاند.  اصولاً هدف عالیه این نظام، نه رشد فضایل اخلاقی بلکه تربیت نسل آتی با پر کردن ذهن آنان با مشتی از محفوظات دستچین شده به نیت حفظ خطوط اصلی نظام است.  سایر نیازها یا در اولویت های بعدیست یا اصلاً اولویتی نیست.

   تتمه جوانانی که ممکنست با مطالعه شخصی و دسترسی به منابع دیگر توانسته باشند ظرفیتی در خود بوجود آورده باشند از فیلتر اولیه جان سالم بدر میبرند.  اینها اغلب مقام ممتازی در امتحانات ورودی دانشگاه ها کسب میکنند واغلب کسری از آنان راهی فرنگ میشوند.  برخلاف گذشته های دور، پس از پایان تحصیل عزم بازگشت به وطن نداشته بلکه بهر نحو ممکن در صدد اقامت در فرنگ هستند.  اغلب آنها تخصص در رشته های فنی را انتخاب میکنند تا آنها را در نیل به هدف دور بودن از وطن بهتر یاری کند.  لذا بعید است که فیلسوف یا شاعر با ذوقی مثل خیام از این جماعت ظهور کند.  امروزه دغدغه اشتغال و یافتن شغلی در بازار کار، دغدغه اصلی است و اهتمام به مسائل ذوقی و دنیای فلسفه و ادبیات درجات بعدی را تشکیل میدهد.

   از مجموع آنچه گفته شد چنین بر میآید که چیز زیادی عوض نشده و جامعه ما هنوز در همان حال و هوای دوره خیام قرار دارد.  بلکه نیک که بنگرید بدین نتیجه میرسید که اصولاً بنیاد ذهنیت جامعه همچنان در همان مبادی اولیه ایران اسلامی شده بعد حمله اعراب متوقف شده است.  این میزان پیشرفتی هم که در وضع ظاهری ما و در دسترس بودن رفاهیات مادّی بوجود آمده عمدتاً در سایه پیشرفت در غرب است.  نبود آزادی برای طرح تفکرات متفاوت و تنگ بودن میدان برای ظهور و بروز نحله های مختلف فلسفی چنان جمود فکری را بوجود آورده که مانع از شکوفائی استعداد های درخشان در شعب مختلف تفکر بشریست.  اینکه اینجا و آنجا، انگشت شمار استعداد هائی هم که طی این هزار و چندصد سال مثل خیام ظهور و بروز داشته اند را باید بحساب نشتی سیستم گذاشت که از فیلترهای متعدد یاد شده در قبل تصادفاً عبور کرده اند.  ظهور چهره های درخشان مثل خیام را اشتباه است اگر بحساب علم دوستی نظام زمانه گذاشت.  امروز نیز اگر تلاش های پراکنده ای اینجا و آنجا در حوزه علم صورت میگیرد بیشتر جنبه دنباله روی داشته و جوشش اصیل که ناشی از فکر آزاد باشد دیده نمیشود.

   نتیجه آنکه با توجه به نکات گفته شده در مطلب حاضر و نیز مجموع مطالب ارائه شده قبلی، راه حل هائی برای برون رفت از این ذهنیت های سراسر اشتباه تاریخی باید جستجو شود.  حکما در حوزه بنیادهای فکری 2 راه حل اساسی پیش رو گذاشته اند که در زیر آمده است.  شاید دربادی امر چندان مرتبط بنظر نیایند اما اگر دقت شود، راه حل های مزبور نزدیکترین راه حل برای تغییرات اساسی ذهن های فرسوده است.  تغییر نگرش های زیرین بالاخره یک روز باید محقق شود و آن روز میتواند امروز باشد.  این تنها راه نجات خیام های بالقوه تاریخ است که در غیر اینصورت شکوفا نشده پژمرده شده میمیرند.

1- تغییر نگرش از حیوان آزاری به حمایت از حیوانات.  چون صد آید نود هم پیش ماست.  اگر جامعه مریض ما دست از این عادت مزمن و مذموم حیوان آزاری بردارد، قطعاً و به خودی خود برای انسان نیز نتایج سالم ببار خواهد آورد.  فرهنگ پیش از اسلام حقوقی برای حیوانات، بویژه حیوانات اهلی قائل بود.  در مانویت، چنانکه قبلاً ذکر شد، بطور کل کشتن و خوردن حیوانات اکیداً منع شده بود.  عطوفت با حیوانات خود بخود به روابط انسانها نیز نرمی میبخشد. اما صرفنظر از دیدگاه عطوفت محور، باید گفت که مزایای جانبی این امر بسیار بیش از حد تصور است.  تحقیقات علمی اخیر نشان از تأثیر بسیار سوء دامداری بر زیست کره و گرمایش زمین دارد.  جمعیت روزافزون انسان بر کره خاک و تأمین گوشت برای خوراک او فشار عظیمی بر آب و خاک و تبدیل زمین های آباد به شوره زار دارد.  دست برداشتن از گوشت خواری حتی اگر که به نیت مهربانی با حیوانات هم نباشد دستکم بنفع انسان و برای حفظ زمین واجب و الزامی است.  بزودی این الزام خود را بیشتر و بیشتر نشان خواهد داد.  ضمن اینکه پروتئین گیاهی دستکمی از پروتئین حیوانی ندارد و شاید مصرف گوشت را کمتر کند.  اثرات جانبی این تغییر نگرش چه در جوامع اسلامی و چه غیره، کاهش مظالمی خواهد بود که روزمره شاهدیم.

2- تغییر نگرش در خودی و غیر خودی.  این نیز از عوارض جانبی مذاهب است که شخص مؤمن را بدین ذهنیت میرساند که حق فقط با اوست و لاغیر.  اگر تاریخ خوانده شود، ریشه اکثریت جنگ و جدال های پایان ناپذیر همانا در این قضیه نهفته است.  اینکه هرکه غیر شیوه من فکر میکند گمراه است و چون شیوه من الهی است پس شیوه او شیطانیست و لذا قتلش واجب.  چه بسیار از دانشمندان و نخبگان که با این شیوه فکر کشته شدند و چه بسیارتر دانشمندانی که از ترس، راه محافظه کاری پیشه کرده و به موجوداتی بی اثر تبدیل شدند.  بسیار محتمل است که اگر خیام در ایام جوانی بخشی از رباعیات خود را آفتابی میساخت، مجالی برای حل معادله درجه 3 و اصلاح تقویم نمی یافت!  قبلاً اشاره کردیم که دین، نوعی نگرش به جهان هستی و حقیقت آن است.  بد نیست مثالی بزنیم. مصریان باستان محیط دایره را 3 برابر قطر میپنداشتند. با اینحال، آنهمه آثار معماری عظیم را بوجود آوردند.  یعنی عدد پی را 3 میگرفتند.  اما سرزمین دیگری دقت بیشتری بخرج داده و عدد پی را 3.1 گرفتند.  حقیقت کدامست؟  آیا اینان حق دارند بصرف داشتن نگرش صحیح، آنانی که عدد پی برابر 3 گرفتند را بقتل برسانند؟  و یا برعکس؟!  اصلاً فرض کنید گروه اول بسیار گمراه و عدد پی را 1 میگرفتند. آیا حقوق انسانی آنها باید سلب شود؟!  امروز اجحافی که بر اقلیت های مذهبی روا داشته میشود عیناً همین مشابهت را دارد.  تازه آنانکه خود را محق تصور میکردند و پی را 3.1 میگرفتند، نمیدانند کسانی هستند که پی را برابر 3.14 میگیرند که بر آنان برتری دارند.  خوشبختانه در همان ایام باستان معلوم شد که عدد پی یک عدد ترانسندنتال است و هیچ قطعیت مطلق ندارد.  کنایه از اینکه همه آنها که مدعی خودی و غیر خودی هستند همه متشابهاً بر خطا هستند.  یعنی همه جنجالها بر سر هیچ و پوچ بوده است.  آیا در این درس عبرتی نیست؟

 

  • مرتضی قریب
۲۹
آذر

فلسفه و فیزیک کوانتوم

     یکی از سوألات همیشگی خوانندگان در این سلسله مباحث، موضوع فیزیک کوانتوم و ارتباط آن با فلسفه و مباحثی چون علیت و امثال آنست.  همواره شبحی از عدم اطمینان و سرگیجه بر این بخش از فیزیک مدرن سایه انداخته بطوریکه احساسی از عدم امنیت فکری و یا بی اعتمادی به روش های علمی را در مخاطب بوجود آورده است.  اکنون تلاش میکنیم درک خود از مجموع مباحث پیشین را بصورت خلاصه بشرح زیر طبقه بندی کنیم.

  1- پیدایش این شاخه از فیزیک چگونه بوده است؟  مگر فیزیک دانان مسأله کم داشتند که چنین موجودی را قوز بالاقوز متولد ساختند؟  باید گفت تا اواخر قرن نوزدهم، یعنی پیش از طلوع 1900 میلادی، اکثریت فیزیکدانان اعتقاد داشتند که کار فیزیک تقریباً به انتها رسیده و به همه پرسش ها در طبیعت پاسخ داده شده است.  اما جسته و گریخته دانشمندان عالیقدری بودند که هنوز چنین اطمینانی نداشتند یکی از آنها لرد کلوین با نگرانی میگفت همه چیز خوب پیش رفته ولی فقط یکی دو لکه ابر سیاه در این آسمان شفاف فیزیک باقی مانده که آنها هم بزودی به یاری جوانی برومند حل خواهد شد و دیگر مشکل حل نشده ای برای فیزیک باقی نخواهد ماند.  البته حرف او تا حدود زیادی نسبت به زمانه خودش درست بود و پیشرفت های فیزیک به اوج خود رسیده بود.  اما این دو لکه ابر چه بود؟  یکی مسأله آزمایش منفی مایکلسون-مورلی درباره اتر بود و آن دیگری که موضوع مورد بحث ما نیز هست، مسأله تابش جسم سیاه است.  میدانیم که تلاش برای حل اولی به تولد تئوری نسبیت انجامید و دومی به تولد فیزیک کوانتوم ختم شد.  گاهی در منابع درسی به ادامه دانش فیزیک در این دو حوزه، فیزیک جدید یا فیزیک مدرن نیز اطلاق میشود.  واقعیت اینست که نسبیت، تغییری در بنیادهای فلسفی فیزیک ایجاد نکرد بلکه ادامه همان نگرش کلاسیک فیزیک بوده و هست و لذا کماکان در بافت فیزیک کلاسیک تلقی میشود.  اما فیزیک کوانتوم، یکسره تغییری در تفکرات ما از فیزیک کلاسیک ایجاد کرده و مفاهیم تازه ای وارد ساخت.  ولی در هر حال مهم است بدانیم که کماکان آن هم فیزیک است و همان روش های علمی که سابق گفتیم بر آن حاکم است.

  2- برای روشن شدن بیشتر، اجازه دهید قبل از هر چیز یکبار دیگر به سراغ هندسه برویم.  دیدیم که تقریباً برای اکثر کارهای روزمره مان، هندسه ای که در دبستان و دبیرستان یاد گرفته ایم، یعنی هندسه اقلیدسی، کاربرد دارد و کاملاً جوابگوست.  در حالی که فضای زندگی ما، چه بر روی زمین کروی و چه فضای 3 بعدی تحت گرانش کیهانی، از هندسه کروی پیروی میکند که در آن خصوص اصل موضوعه معروف در این هندسه و هندسه مسطحه متفاوت است.  اما متفاوت بودن به معنای متناقض بودن نیست.  با اینکه برای هوانوردی یا دریانوردی در مقیاس اقیانوسها ناچاریم از هندسه کروی استفاده کنیم، اما در مقیاس کوچک برای خانه سازی، سد سازی، یا انواع ساخت و سازهای صنعتی همچنان هندسه مسطحه کارساز است.  بعبارت دیگر، در مقیاسات کوچک و با کوچک شدن شعاع انحنای فضای مورد استفاده، هندسه کروی خود بخود جایش را به هندسه مسطحه میدهد و نتایج آن کاملاً درست است.

  3- بحث اتصالی یا انفصالی بودن ماده همچنان از یونان باستان تا اواخر قرن نوزدهم برقرار بود و هر چند فرض وجود اتم در 1808 توسط دالتون برای توضیح واکنش های شیمی ارائه شده بود، معهذا اکثریت فیزیکدانان حامی نظریه اتصالی بودن مادّه بودند.  در اواخر قرن نوزده، بولتزمان، فیزیکدان اتریشی، با ارائه تئوری جنبشی گازها مجدداً نظریه اتمی دموکریتوس را زنده کرد.  او در توجیه رفتار گازها و خواص ترمودینامیکی آن از این فرض استفاده کرد که مادّه انفصالی و کوچکترین واحد آن اتم است.  توجیه او بسیار موفق از آب درآمد و کم کم نظر موافق سایرین را نیز جلب کرد.  تا اینجا همچنان فیزیک کلاسیک برقرار است و پایه های آن محکم است.  در خلال همین قرن نوزده، توجیه پدیده تشعشع با مشکل روبرو شده بود و اینکه توزیع انرژی صادر شده از تابش کننده کامل، موسوم به جسم سیاه، نمیتوانست رفتار خود را با آنچه قوانین فیزیک پیش بینی میکرد تطبیق دهد.  تا اینکه در 1900 میلادی، یعنی ابتدای قرن بیستم، ماکس پلانک نشان داد که فقط با فرض ابداعی او یعنی انفصالی بودن انرژی میتوان توزیع انرژی تابش جسم سیاه را توجیه کرد.  بزودی معلوم شد که این فقط یک فرض ریاضی نیست بلکه انرژی تابش شده حقیقتاً بصورت بسته بسته میباشد که هر بسته به کوانتوم (از ریشه لاتین یعنی چقدر؟) موسوم شد.  اینبار نه تنها مادّه انفصالی شده بود، بلکه انرژی، که مقوله دیگری بود، نیز انفصالی  از آب درآمد.  پنج سال بعد، در 1905، در دو مقاله از 3 مقاله معروفی که انیشتن جوان ارائه داده بود، تأیید تجربی وجود اتم و وجود کوانتوم هردو مسجل گردید.  حرکت براونی نشان داد که اتم ها (مولکول ها) واقعاً وجود دارند و پدیده فوتو الکتریک نشان داد که تبادل انرژی بصورت انفصالی یا کوانتائی صورت میگیرد.

  4- قبل از ادامه بحث کوانتوم، مشابهت مهم دیگری را مایلیم نشان دهیم.  گاهی دانشجویان دچار این سوء برداشت میشوند که گویا ظهور نظریه نسبیت خط بطلانی بر فیزیک مأنوس نیوتونی کشیده است.  حال آنکه چنین نیست و نسبیت یک نظریه جامعتری نسبت به قوانین نیوتونی بوده و در شرایطی که سرعتها قابل قیاس با سرعت نور باشد پیش بینی صحیح تری را عرضه میکند.  مشابه آنچه در پاراگراف 2 گفتیم، اینجا نیز در شرایط معمول، فیزیک نیوتونی همه خواسته های ما را برآورده میسازد و نیازی به کاربرد نسبیت نیست، هرچند آنهم ما را به جواب میرساند منتها از راه سخت تر.  بعبارت دیگر، اگر شرایط ایجاب نکند، همواره از فیزیک نیوتونی بطور معمول استفاده خواهیم کرد.  بزودی خواهیم دید که مشابه همین وضعیت نیز بین فیزیک کوانتوم و فیزیک کلاسیک برقرار است.

  5- پیش از قرن بیستم، طیف تابشی اتمها یطور تجربی کاملاً شناخته شده بود و هر اتمی الگوی خاصی در خطوط روشن طیف از خود نشان میداد.  فرکانس این خطوط روشن از یک الگوی خاص ریاضی پیروی میکرد که تابع تفاضل عکس مجذورات اعداد درست بود.  سالها کسی رابطه این فرمولهای تجربی را با اصول فیزیک کلاسیک نمیدانست و اینکه چرا چنین روابطی حاکم است.  از نظر فیزیک کلاسیک انرژی اتصالی است و هیچ ربطی به اعداد انفصالی ندارد.  تا آنکه با ارائه اصول کوانتوم معلوم شد انرژی تابشی دارای یک کمینه ای است که حاصلضرب فرکانس در عدد ثابتی بنام پلانک است.  هر پرتوئی از یک فرکانس مشخص حامل مضرب درستی از این مقدار کمینه است.  یعنی شدت پرتو به تعداد بسته ها وابسته است.  مثلاً یک پرتو ممکنست حاصلضرب عدد 1234567 در این کمینه باشد.  پرتو دیگری از همان فرکانس (یا رنگ نور) که فقط اندکی با آن فرق داشته باشد، حاصلضرب 1234568 در همان کمینه است.  یعنی این عدد نمیتواند اعشاری باشد.  در دنیای عادی ما، پرتوها شامل تعداد فوق العاده بزرگی از کوانتوم (یا فوتون) میباشد و افزوده شدن یا کاهش چند عدد فرقی نمیکند.  در پدیده های مقیاس اتمی بود و نبود چند فوتون بسیار مهم است و غیر قابل صرفنظر کردن. بهر حال بزودی با کمک بوهر و سایرین پرده از اسرار اتم و مسأله تابش آن برداشته شد و راز این خطوط روشن طیف گشوده شد که به انفصالی بودن مدارات الکترون در اتم انجامید.

  6- در مسیر برای فهم بیشتر دنیای اتم و اعماق آن، بزودی معلوم شد که دانش ما برای فهم دقیق در این حوزه با محدودیت مواجه است.  این محدودیت با اصل معروف "عدم قطعیت" بیان گردید که میگوید شما همزمان نمیتوانید دو تا از مهمترین مشخصات یک ذره را، یعنی مکان و سرعت آنرا،  با دقت تعیین کنید.  اگر مکان آنرا دقیق بخواهید، باید از خیر دانستن دقیق سرعت بگذرید.  باید تأکید کنیم که مصداق این بیانات در حوزه بینهایت کوچکهاست.  تلقی بوهر از این اصل چنین بود که اصولاً تا اقدام به مشاهده (اندازه گیری تجربی) نکرده ایم هیچگاه درباره وضعیت موجود ذره نمیتوانیم قضاوتی داشته باشیم.  بعبارت دیگر نتیجه مشاهده (اندازه گیری) بستگی به ابزار اندازه گیری دارد.  اهمیت این گزاره بویژه درباره دوگانگی موج-ذره است.  مثلاً یک فوتون نور در برخی اندازه گیری ها، مثل پدیده فوتوالکتریک، خصلت ذره از خود نشان میدهد و در برخی، مثل پدیده تداخل، خصلت موجی از خود بروز میدهد.  اگر آزمایش دو شکاف را تدارک دیده باشید، گویا نور از پیش دست شما را خوانده و خود را برای تداخل آماده میکند!  در این رابطه، پارادوکس مشهور شرودینگر وجود دارد که میپرسد گربه درون جعبه زنده است یا مرده؟  نقطه اتصال این داستان، وجود یک چشمه رادیواکتیو در جعبه است که انتشار یک ذره از آن میتواند کلیدی را فعال کرده و گاز سیانور را در فضای بسته جعبه منتشر و باعث مرگ آنی گربه شود.  هسته رادیواکتیو مثالی از پدیده ای است که علیت درباره آن کار نمیکند.  زیرا ماده ای که مثلاً نیمه عمر آن یکساعت است پس از یکساعت نیمی از هسته های آن بطور متوسط متلاشی شده و هریک ذره ای از خود ساطع میکند.  اما وقتی پای فقط یک هسته در میان باشد چه؟  میتواند پس از 1 دقیقه متلاشی شود یا 1 ساعت یا 1 سال یا 1 قرن!  ما هیچ نمیدانیم.  ابداً.  تنها چیزی که میدانیم اطلاعات آماری است یعنی اگر بر فرض 10،000 هسته داشته باشیم پس از گذشت 1 ساعت حدود 5000 صحیح و سالم بافی میماند.  ممکنست 4901 باشد یا 5011 ولی بطور متوسط هر ساعت نیمی متلاشی میشود.  بعد گذشت 1 ساعت دیگر نصف آنهم متلاشی و حدود 2500 باقی میماند. نبود علیت به معنای عدم آگاهی نیست و همانطور که دیدیم در این مواقع آمار بکمک ما میآید.  این کمک ها وقتی کارساز است که با جمعیت انبوهی از این موجودات زیراتمی روبرو باشیم.  به محض آنکه پای یک تک ذره بمیان آید همه درمیمانند.  اگر قرار باشد این تک هسته متلاشی و کلید را فعال کند در بازه 1 ساعت پیش رو چه میتوانید پیش بینی کنید؟  شانس مرگ و زندگی هریک 50/50 است.  گربه هم زنده است و هم مرده!  تا درب جعبه را نگشاده اید به یقین نخواهید رسید.  این خلاصه چیزیست که از این داستان دستگیر نویسنده این سطور شد.  شکل ارائه شده این پارادوکس در منابع دیگر چندان قابل درک نیست.  دستکم ما منظور شرودینگر را از این داستان اینگونه میفهمیم.

     گویا فرض شرودینگر چنین بوده که در هر حال چنانچه درب جعبه توسط ما باز شود، بعلت دخالت در مکانیزم جعبه، گربه بلافاصله کشته خواهد شد.  ما بعد از باز کردن جعبه نمیدانیم که مردن گربه ناشی از باز شدن درب جعبه بوده یا قبلاً ذره رادیواکتیو عمل کرده و گربه را بقتل رسانده است.  لذا پس از گذشت 3 ساعت ما به هیچ وجه اطمینانی نداریم که آیا گربه درون جعبه زنده است یا مرده؟  درب جعبه را هم بگشائیم نمیدانیم علت مرگ او چه بوده زبرا دخالت در مشاهده، موضوع مورد مشاهده را تغییر میدهد و آنرا اصطلاحاً perturb  مینماید. لذا جز حدس و گمان چیز دیگری نداریم.  اما با توجه به آنچه در پی خواهیم آورد، فعلاً برای ما اهمیتی ندارد.

  7- تلاش های فیزیکدانان در نیمه اول قرن بیستم نشان داد که در حوزه اتم و زیر اتم، فیزیک کوانتوم راهبرد اصلی بوده و رفتار اتم و تابش آن تحلیل شده و نظریه و مشاهده یکدیگر را تأیید میکنند.  این مهم بدون اتکای فراوان به ریاضیات امکانپذیر نبود.  در واقع میتوان گفت که ریاضیات توانست لباس مناسبی بر تن مشاهدات کند بطوریکه رفتارهای متناقض با فیزیک کلاسیک در یک بافت منسجم بتواند الگوی سازگاری با سایر مباحث فیزیک پیدا کند.  نکته بسیار مهم اینست که این رفتار در حوزه بینهایت کوچکها به نوعی باید ارتباط منطقی با حوزه بزرگ مقیاس که فیزیک کلاسیک را میسازد پیدا کند.  این مهم در قالب یک اصل موسوم به "اصل انطباق" (یا Correspondence Principle ) انجام یافت.  در عمل نشان داده شد که الکترونی که در اتم دور هسته گردش میکند، اگر خیلی از هسته مرکزی دور شود، فیزیک کوانتوم همان فرکانسی از تابش را محاسبه میکند که فیزیک کلاسیک برای الکترون آزاد پیش بینی میکرد.  به زبان تخصصی، با بزرگ شدن عدد کوانتوم اصلی، فیزیک کوانتوم بسمت فیزیک کلاسیک میل میکند.  بعبارت دیگر، فیزیک کوانتوم جامعیت بیشتری دارد و فیزیک کلاسیک از بطن آن قابل استخراج است.  مجدداً همان مشابهتی را ناظریم که نسبیت با فیزیک نیوتونی دارد و مثلاً توانست مدار عطارد را که گرانش نیوتونی درمانده بود تحلیل و توجیه کند.  یا جامعیت هندسه کروی نسبت به هندسه اقلیدسی.  اگر چنین ارتباطی بین این حوزه ها وجود نداشته باشد، فیزیک جامعیت خود را از دست میدهد. 

  8- بطور خلاصه، فیزیک کوانتوم دو چیز را از سیطره فیزیک کلاسیک خارج ساخت. 

   الف- اتصالی بودن تبادل انرژی، یعنی تبادل انرژی کوانتائی است.

     ب- اصل علیت

خاطر نشان میشود که موارد فوق مختص حوزه بینهایت کوچکهاست و نباید دستاویزی شود برای حمله کورکورانه به سایر دستآوردهای فیزیک و بطورکلی به علم و زیر سوأل بردن اصل علیت.

مدار الکترون در اتم بصورت ناپیوسته است و رفت و آمد الکترون بین مدارات مختلف نیز ناپیوسته صورت میگیرد.  اگر الکترون در یکی از ترازهای بالای انرژی باشد، فرو افتادن آن در مدارهای پائینتر بصورت دلبخواه است و دلیلی را پیروی نمیکند.  مثلاً میتواند پله پله پائین آید یا دو پله یکی و یا طورهای دیگر.  الکترون مادام که در مدار مجاز گردش میکند انرژی ساطع نمیکند در حالیکه بنا به اصول الکترومغناطیس کلاسیک باید تابش کند و نهایتاً در هسته فرو افتد. این در تعارض آشکار با فیزیک کلاسیک است.  علت: حرکت شتابدار هر ذره باردار.  معلول: تابش انرژی بصورت امواج الکترومغناطیسی.  پس این نیز یکی دیگر از موارد عدول از علیت است.  بطور کلی، وجود اتم و حقیقت وجودی آن خود بمنزله نقض دو مورد مهم یاد شده در بالاست.  

  9- ماجرا در هسته اتم نیز بهمین روال است.  چون از مواد رادیواکتیو صحبت شد بد نیست هسته مواد رادیواکتیو را در نظر بگیریم.  اینجا نیز علیت نقض میشود زیرا برای یک هسته منفرد هیچ نمیتوان شکسته شدن آنرا پیش بینی کرد.  دلیلی آشکار برای متلاشی شدن آن وجود ندارد.  بگذریم از اینکه عده ای استدلال کرده میگویند ندانستن ما به معنای نقض علیت نیست.  در بطن ماده حتماً دلیلی برایش وجود دارد که فعلاً نمیدانیم.  شاید بعداً بدانیم!  متأسفانه اصل عدم قطعیت تا حدود زیادی اساساً ما را از این هدف دور میسازد.  زیرا ابزاری که برای کشف حقیقت در این حوزه بکار میبریم خود باعث بهم خوردن و تغییر آنچه که در صدد دیدن آن بوده ایم میگردد.  مثلاً برای دیدن مکان یک اتم ناچار از روشن کردن آن هستیم و دستکم یک فوتون لازمست بر آن تابانده شود.  طبعاً محل آن پس از برخورد فوتون دیگر همان مکان قبلی نخواهد بود.  این مشکل منحصر به حوزه بینهایت کوچک هاست والا برای دانستن مکان مدادی که روی میز هست میلیاردها میلیارد فوتون بر آن تابیده میشود و با هر دقتی که مایل باشیم محل آن مشخص میشود.  زیرا تکانه ناشی از سیلاب فوتونها تغییری محسوس در مکان آن ایجاد نمیکند.  لازمست توضیح دهیم که نبود اصل علیت در تجزیه رادیواکتیو و امثال آن به معنای این نیست که این پدیده ها تابع قانون نباشند، چه اینکه تجزیه رادیواکتیو تابع قوانین آمار است و پیش بینی رفتار آتی آنرا ممکن میسازد.  این قانونی است که ما بر آن تحمیل کرده ایم.  ریاضی لباسی است که بر مجهولات پوشانده ایم تا رفتار آن برای ما قابل درک شود.  ما از آمار در سایر مسائل کلاسیک نیز استفاده کرده و میکنیم.  جمعیت اتمهای رادیواکتیو  دارای یک تفاوت ماهوی با جمعیت های مقیاس بشری است و آن احتمال تجزیه یک اتم رادیواکتیو در واحد زمان است.   این احتمال اصطلاحاً به "لاندا" موسوم است و مقداریست ثابت.  این در تعارض آشکار با جمعیت موجودات زنده مثلاً انسان است.  احتمال مرگ (تجزیه) یک انسان یا هر موجود زنده دیگر، تابع زمان است و موجود هرچه پیرتر میشود احتمال مرگ آن بیشتر میگردد.  در حالیکه در دنیای اتمها اینگونه نیست و بهمین دلیل هسته عنصری که نیمه عمر آن 1 ساعت است گاهی ممکنست 1000 سال نیز دوام آورد!  و این بسیار شگفت انگیز است.  خواننده کنجکاو، مطلب ما تحت عنوان " آیا لاندا همان احتمال است؟" را در نوشته های پیشین دنبال کند.  

  10- فقدان اصل علیت در حوزه اتمها، از لحاظ فلسفی مکتب "آزادی اراده" را به ذهن متبادر میسازد.  آیا میتوان آنرا به سایر پدیده های طبیعی تعمیم داد؟  آیا میتوان آنرا درباره زندگانی خودمان نیز جاری بدانیم؟  طبعاً سوألات زیادی از این دست بمیان میآید.  چاره چیست؟

     بیائید این مثال را در نظر بگیریم.  احتمال اینکه نیمی از هوای اتاقی که درآن نشسته ام ناگهان به نیمه دیگر اتاق حرکت کرده و از بی هوائی خفه شوم چقدر است؟  همه بلااستثناء میگویند غیر ممکن است و اصل علیت مانع از وقوع چنین امریست.  روابط علت و معلولی همواره حاکی از آنست که هوای موجود در یک محفظه یا یک اتاق همیشه بصورت یکنواخت پخش میشود.  اگر ناگهان فشار هوا در یک سمت اتاق کمتر یا بیشتر شود فوراً میپرسیم علت چیست.  هیچگاه در هیچ زمانی از ازل تاکنون و در هیچ مکانی سابقه اتفاقی که در بالا مثال زدیم وجود نداشته است.  حال از منظر اتمی به این قضیه نگاه کنیم.  اگر فقط یک اتم (در واقع مولکول) از هوا در اتاق وجود داشته باشد، احتمال حضور آن در هر یک از دو نیمه اتاق 50% است.  اگر 2 ذره از هوا در اتاق باشد، احتمال عدم حضور هوا در نیمه سمت من 1 از 4 قسمت است یعنی احتمال خفه شدن 25% است.  اگر 3 ذره هوا باشد احتمال به 12.5% کاهش میآبد.  این احتمالات کم نیست.  اما اگر تعداد ذرات هوا n باشد احتمال فقدان هوا در نیمه سمت من  (1/2)n میباشد که با بزرگ بودن n ، این احتمال خیلی کوچک میشود.  برای شرایط عادی اتاق، این احتمال تقریباً صفر است.  از این مثال پی به نکته کلیدی میبریم که برای جمعیت کوچک، حالاتی ممکنست رخ دهد که حاکی از آزادی باشد و ضمناً حالات منظم نمود بیشتری دارد، اما برای جمعیت خیلی بزرگ که ما در محیط خودمان از توده مادّه سراغ داریم، برآمد پدیده ها  حاکی از نبود آزادی و تحمیل جبر است.  بعلاوه آنچه از انواع حالات ممکن رخ میدهد از نوع حالت های بی نظمی است.  آنچه در مقیاس بینهایت کوچکها جاری است لزوماً قابل تعمیم به دنیای بزرگ مقیاس نیست.  

  11- اصل علیت، تاکنون برای ما بسیار مفید بوده و کماکان در دنیای بزرگ مقیاس ما عملکرد درستی داشته و دستآوردهای ما در زمینه های دانش و تکنولوژی مدیون این اصل است.  زیر سوآل رفتن آن در دنیای بینهایت کوچک ها مربوط به همان قلمرو است و کشاندن آن به حوزه بزرگ مقیاس سازنده و مفید نیست.  منظور از بزرگ مقیاس شامل حال مواد میکروسکوپی نیز هست.  هنگامی که مادّه بصورت توده در میآید و جمعیت مجموعه اتمها زیاد و زیادتر شود، وارد حوزه بزرگ مقیاس میشویم که با رفتار آن آشنا هستیم.  گویا چاره ای نیست جز پذیرش این حقیقت که با دو دنیای سری و چسبیده به هم (ولی نه موازی!) سروکار داریم.  دستکم میتوان اذعان کرد که دو ابزار استدلال ذهنی و مشاهده تجربی کمک فراوانی برای درک هردوی این دنیاها در اختیار ما گذاشته است.  تلاش های آتی نور بیشتری بر زوایای پنهان خواهد تاباند.

 

 

  • مرتضی قریب