فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۹
فروردين

علوم فیزیکی

   در اینجا میخواهیم درباره علوم فیزیکی بطور عام و فیزیک بطور اخص بحث کنیم.  بعد از علوم ریاضی، سایر علوم فیزیکی کل علوم دقیقه را در بر میگیرد.  در کتب قدیمیتر، مکانیک، ستاره شناسی و حساب احتمالات (مکانیک آماری) را علومی در حدّ وسط ریاضی و فیزیک قلمداد میکردند.  اما ما اینجا همه را تحت عنوان فیزیک محسوب کرده و بطور مشخص در خصوص چگونگی کسب معرفت در خصوص این مجموعه اظهار نظر میکنیم.  بطور سنتی گفته میشد که فیزیک در خصوص اوصاف بیرونی پدیده هاست در حالیکه شیمی درباره خواص درونی مواد است.  امروزه این مرز جدائی بسیار کمرنگ شده و حتی رشته هائی تحت نام شیمی-فیزیک هردو را درهم ادغام کرده است.  صرفنظر از این جزئیات، روشی که در پی خواهد آمد شامل هردو بوده ولی سعی میشود مثالها اختصاصاً درباره فیزیک باشد.  پس بطور عام، آنچه که در پی خواهد آمد با آنکه بمنظور تبیین روش کسب معرفت در فیزیک است، اما معهذا، کم و بیش برای سایر علوم طبیعت نیز برقرار است. 

 

 

روش کسب معرفت

   روش کار عمدتاً بر اساس "استقراء" ( Induction) است اما قیاس (استنتاج Deduction) نیز همچنان کاربرد دارد.  استقراء در لغت به معنای قریه قریه گشتن بدنبال چیزی یا آدرسی است.  اما در فیزیک به معنای مشاهده و تجربه است.  اما نه مشاهده عادی بلکه اگر پدیده خاصی مورد نظر است ما باید این پدیده را در همه حالات ممکن مشاهده کرده، آنگاه به نتیجه گیری پردازیم.  مثلاً میخواهیم اثر گرما را روی تغییر شکل یا حجم مواد بررسی کنیم.  ما نمیتوانیم صرفاً با انتخاب آهن و دیدن اثر گرما روی آن به نتیجه گیری به پردازیم، بلکه لازمست سایر فلزات، و بلکه کلیه مواد در دسترس را مورد آزمون قرار داده و در آخر نتیجه خود را در خصوص اثر گرما روی مواد گزارش کنیم.  اما چون عملاً بررسی همه مواد عالم ناممکنست لذا اجباراً نتیجه گیری خود را به تعداد محدودی مواد منحصر کرده و بر مبنای همین مجموعه اندک از نتایج نتیجه گیری خود را ابراز میداریم.  اما چون به کلیت آن یقین کامل نداریم لذا بر اساس همین نتایج فرضیه ای میسازیم و به این مرحله تدوین "فرضیه" (یا نظریه) گفته میشود.  مثلاً در مورد مثال قبلی، میگوئیم که " فلزات بر اثر گرما منبسط میگردند".  ضمناً از آنجا که یک سری معلومات دیگری نیز از پیش داشته و قبلاً به صحت آنها پی برده ایم، در حین ساختن فرضیه، از خود میپرسیم آیا آنچه مشاهده میکنیم با معلومات قبلی ما سنخیت دارد یا خیر؟  لذا این امر مشاهده، فقط یک مشاهده صرف نیست بلکه همراه است با یکسری پرسش و پاسخ از خود و اینکه آیا مشاهدات ما با آنچه در سایر زمینه ها دیده ایم همسوئی دارد یا خیر.  و اگر مباینتی وجود دارد چرا و چگونه و امثال این قبیل پرسش ها که به تدوین فرضیه کمک بزرگی میکند.  ضمناً باید تأکید کرد که هر جا سخن از تجربه است نه منظور لزوماً تجربه در آزمایشگاه، بلکه درک هر چیز جدیدی است که در ارتباط با دنیای خارج ذهن در ما بوجود میآید.   حسن تدوین فرضیه (نظریه) اینست که نه تنها پیش بینی آینده را برای ما میسر میسازد بلکه تحلیل وقایع گذشته را نیز مقدور میسازد.  نهایتاً، پس از اینکه فرضیه در کوره آزمایشات و مشاهدات مکرر پخته شد صورت "قانون" پیدا میکند و دیگر فرضیه اطلاق نمیشود.  مثلاً در مورد تحلیل وقایع گذشته، با مشاهده چین خوردگی های زمین و گسل های روی زمین متوجه اثر انبساط لایه های زمین در اثر فشارهای ناشی از تنش های حرارتی در پوسته زمین میشویم.  و یا درباره پیش بینی آینده، متوجه این حقیقت میشویم که در آینده با انبساط خورشید در اثر فشار حرارتی داخلی، سیارات داخلی منظومه خورشیدی، از جمله زمین، بالاخره توسط خورشید بلعیده و نابود خواهند شد.  

    برای توصیف علمی هر پدیده ای، لازمست آنرا از مجموعه سایر اموری که با آن درآمیخته ولی لزوماً ربطی به پدیده مورد نظر ندارد جدا ساخت.  و البته این یک امر انتزاعی است که در ذهن صورت میگیرد.  مثلاً اگر در صدد مشاهده و ثبت مسیر سیاره ای هستیم، بدیهیست که انفجار ابرنواختری از ستارگان دوردست، اثری بر مسیر سیاره و لذا مشاهدات مربوطه نداشته و بسادگی آنرا نادیده میگیریم.  اما امور دیگری هم هست که ممکنست بسادگی قابل چشم پوشی نباشد.  مثلاً اگر مطالعه مدار سیاره بهرام (مریخ) مورد نظر باشد، گرانش ناشی از برجیس (مشتری) تأثیر گذار است، اما در بادی امر عمداً آنرا نادیده میگیریم تا کارکرد گرانش عمومی را در ساده ترین شکل خود که بین مریخ و خورشید است مشاهده و تحت بررسی قرار دهیم.   اما در عمل میدانیم که نه تنها مشتری بلکه سایر سیارات نیز مداوماً بر مسیر مریخ طی مدار خود بدور خورشید مؤثر بوده ولی ما برای سادگی کار خود، عجالتاً آنها را از کار خود عامدانه منتزع کرده ایم.   طبعاً پس از نتیجه گیری های اولیه و رضایت از نتایج، عوامل درجه دوم و سوم را بتدریج لحاظ میکنیم.   لذا یک رویکرد مهم در بررسی علمی عبارتست از رویکرد " از ساده به مشکل".   یعنی طرح پدیده ها ابتدا در ساده ترین شرایط و ساده ترین شکل و سپس افزودن یک به یک پیچیدگی ها.   نهایت اینکه توصیف علمی یک پدیده، عبارتست از بیان آن بطوریکه به یک یا چند قانون تجربی مربوط گردد.

 

 

قوانین تجربی
 
    در امور روزمره با مشاهدات متنوعی روبرو هستیم که بصورت ظاهر هیچگونه ارتباطی با هم ندارند.  بویژه اینکه در بادی امر هیچگونه درکی از اینکه آیا این اتفاقات لازم و ضروری هستند یا فقط صرفاً اتفاق و شانس هستند نداریم.  هرچه در تاریخ بیشتر به عقب برگردیم تنوع این امور بیشر و بیشتر شده و هریک امر مستقلی پنداشته میشدند.  بشر اولیه، هر واقعه ای را در نوع خود یک امر مجزا و منفردی دانسته و درک درستی از بهم پیوستگی احتمالی این امور با یکدیگر نداشته است.  اما تدریجاً با انباشته شدن مشاهدات نسل های متوالی در پی یکدیگر، کم کم ، بطور غریزی، بشر در پی مرتبط کردن این امور مجزا با یکدیگر بر میآید.  مثلاً طلوع و غروب مکرر خورشید را به موضع آن در میان ستارگان گنبد آسمان ربط داده و با مقایسه با مواضع ماه به پیش بینی خسوف و کسوف نائل شده. از همین رو یکی از تعریفات علم فیزیک عبارتست از "کشف شبکه ترتب حوادث".  مثلاً اگر نظری به دوران ارسطو بیاندازیم میبینیم که او در صدد چنین کاری بوده ولی بسب نبود آلات و ادوات اندازه گیری و نبود روش های سیستماتیک، توفیق چندانی، دستکم در فیزیک،  نیافته است.  یکی از چیز هائی که حکما در دوره او در صدد فهم آن بودند، مفهوم "نیرو" است.  آنها در حیرت بودند که چگونه تیری که از چله کمان پرتاب شده، چرا همچنان پس از پرتاب به راه خود ادامه میدهد!  حیرت از این لحاظ که میفهمیدند که در لحظه پرتاب، زه کمان نیروئی بر تیر وارد میسازد اما در ادامه مسیرش در هوا، نیروئی که بتواند همچنان آنرا به جلو هل دهد را نمیدیدند.  آنها با مقایسه با راه رفتن خودشان که برای هر گام باید نیروئی اعمال کنند، متشابهاً متوقع بودند که پشت تیر رها شده نیز باید نیروئی مداوم وجود داشته باشد.  شاید اگر ما هم در آن عصر زندگی میکردیم، منطقاً جز این نتیجه ای نمیگرفتیم!   حتی برای یک فرد امروزی که منطقی فکر میکند هنوز این چرا وجود دارد که برای چه تیر به حرکت ادامه میدهد!  ارسطو که حکیمی منطقی بود، آنرا اینگونه توجیه کرد که هوائی که پشت تیر رها شده مانده است همچنان آنرا فشار داده به جلو هدایت میکند.  اینکه توجیه او درست نیست، مهم نیست بلکه آنچه مورد تقدیر است این تلاش وی برای جا انداختن نگرش مادٌی به پدیده هاست.  اهمیت تلاش حکمای گذشته در اینست که آنها از نیروی عقل و استدلال برای مثلاً حرکت تیر پرتاب شده کمک گرفتند و نه توجیه توسط موهومات و ماوراء الطبیعه.  اینکه توجیه آنها نادرست از آب در آمده است مهم نیست بلکه اتکای به عقل در تشریح آنها مهم است.   مثلاً چه نیروئی سنگ را در سقوط آزاد بسمت زمین میکشاند؟  اینجا نیز در ظاهر امر چیزی که این کار را انجام دهد دیده نمیشود و لذا این توجیه ارائه شد که هر چیز در عالم میل دارد بسوی جایگاه طبیعی خود حرکت کند.  و چون جایگاه طبیعی سنگ (خاک) زمین است بنابراین حرکتی رو به پائین دارد.  آنجا که شاعر میفرماید: هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.  از اینکه این توجیهات هیچگونه تشابهی با حقیقت امر که امروز میدانیم، ندارد نباید متعجب بود و بلکه باید خرسند بود که دست ماوراءالطبیعه را تا حدودی کوتاه کرده بود.  اما درباره نیروئی که اجرام سماوی را گرد کره آسمان در حرکت نگاه میدارد، دیگر چاره ای نبود جز اینکه دست بدامن ملائک و کروبیان شوند.  زیرا نه تنها دست شان از بلندای آسمان کوتاه بود بلکه آنچه را هم که ماوراء زمین مادّی میگذشت متعلق به حوزه ملکوت اعلی و موجودات روحانی میپنداشتند و لذا عوامل مادی را از دامان قدسی انها مبرّا میدانستند.  البته، همانطور که قبلاً گفته شد، در مقابل، بسیاری از حکمای باستان رویکرد علمی اختیار کرده و تابع اینگونه توجیهات نبودند.  در هر حال، میدانیم که این وجوه متفاوت و به ظاهر بی ربط بایکدیگر، امروزه همگی زیر قوانین نیوتون معنا و مفهوم واحدی پیدا کرده اند.  مثال تیر و کمان با قانون اول (قانون ماند) و مثال های بعدی با قانون دوم توجیه پذیر است.  نیوتون در مورد سقوط سنگ بر زمین و گردش ماه بدور زمین و سیارات بدور خورشید از یک فرضیه آغاز کرد.  او گفت که هر دو ذره کوچک مادّی که در عالم است یکدیگر را با نیروئی عکس مجذور فاصله جذب میکنند که ضمناً متناسب با جرم هریک از آندو نیز میباشد.  البته او در ابتدا نقطه مادّی را تعریف کرده (مشابه تعریف نقطه در هندسه اقلیدس) و سپس به اجسام مادّی و کرات و ستارگان تسرّی داد.  در ادامه، او از تعاریف و اصول به قضایای پیچیده تر پی برد.  مثل اینکه نیروی گرانش یک کره مانند اینست که تمام جرم در یک نقطه مادّی (مرکز جرم) گذاشته شده باشد.  بگذریم از اینکه هنوز مفهوم نیروی گرانش و اینکه دقیقاً چه چیزی در این تعاملات رد و بدل میشود هنوز در پرده ابهام است.  همینجا یک نتیجه عملی از این بحث ها عاید میشود و آن اینکه اکثریت فیزیکدانان بدنبال علت العلل نیستند، بلکه همینقدر که با استناد به یک قانون عام مجموعه ای از پدیدارها را در یک بافت منسجم بهم مربوط کنند راضی و خرسندند.  این قانون معمولاً ناشی از مشاهدات تجربی است و عبارتست از بیان یک رابطه (یا روابطی) ثابت و عام که وقایع را بهم مربوط سازد.  این بیان معمولاً در قالب ریاضی نمود میابد.  مثلاً سقوط آزاد سنگ نه تنها با قانون عمومی گرانش تبیین میشود بلکه حرکت تند شونده آن نیز خود بخود اثبات میگردد.  آزمایشات متعدد نه تنها مکرراً صحت این امر را نشان داده بلکه بسیاری چیزهای دیگر را که تبیین ارسطوئی از آن عاجز بود را نیز هویدا میسازد.  پرتاب سنگ به بالا مجدداً آنرا به زمین باز میگرداند و همواره اینگونه بوده است اما اگر سنگ را با سرعتی بیش از  11.2  کیلومتر بر ثانیه بسمت بالا پرتاب کنیم، این قانون نشان میدهد که هرگز بسمت مادر خود زمین برنمیگردد.  این نافرمانی از نظر قدما موجب نقض علیّت میشد ولی طبق قانون جدید کاملاً معقول و قابل قبول است.  صحت این قانون چه در رابطه با سفرهای کیهانی و چه تبیین حرکت اجرام سماوی بارها و بارها آزموده شده است و مسیر آینده این اجرام با دقت زیاد پیش بینی میشود.  اما باید احتیاط کرد چه اینکه در مقایسه با قضایای ریاضی باید گفت قوانین تجربی آن ضرورت و جامعیت را ندارد و همواره آنها را باید تا آنجا پذیرفت که هنوز مشاهده ای برخلاف انتظارات آنها دیده نشده است.  در حالیکه در قضایای ریاضی، اگر ضرورت نتیجه ای را انکار کنیم دچار تناقض میشویم.  به عبارت دیگر در تبیین رفتار سقوط آزاد سنگ، قانون گرانش عمومی همانقدر موفقیت آمیز است که نظریه میل طبیعی جسم به جایگاه طبیعی خودش.  هردوی اینها با موفقیت یک پدیده طبیعی را توجیه کرده اند و چه بسا توجیه ارسطو بیشتر هم دلپذیر باشد.  تفاوت آنها در جامعیت آنهاست.  قوانین نیوتون مختص جامدات نیست بلکه رفتار هوا و هر شارّه دیگری را خواه روی زمین خواه در کرات دیگر و هر مکان و هر زمان دیگر تبیین میکند.  در خلال قرون هجده و نوزده، مشاهده مسیر سیاره تیر نشان از اختلالات کوچکی داد که گرانش عمومی نیوتون از تفسیر آن عاجز ماند.  بعدها با ارائه نظریه نسبیت، معلوم شد که این اختلالات ناشی از سرعت بیشینه این سیاره در عبور از نزدیکترین بخش مسیر بوده و تفاوت های کوچکی که بوجود میآید در طی زمانهای طولانی خودش را نشان میدهد.  نظریه نسبیت، نه بطلان نظریه نیوتون بلکه پیوستی برآن بوده است بدین معنی که در سرعت های خیلی زیاد، نظریه اخیر همخوانی بهتری با مشاهدات دارد.  لذا این تصور که نسبیت موجب بطلان نظریه نیوتون است کاملاً اشتباه است.  نظریه قدیمی تر همچنان در کلیه زوایای زندگی روزمره ما حاکم است.  پس در اینجا بدین نتیجه میرسیم که گاهی تجربه های جدید، اصلاحاتی را در نظریه های رایج ضروری میسازد.  قابل ذکر است که در مراحل اولیه تولید قانون تجربی به آن  فرضیه میگویند یعنی فعلاً فرض است تا بعداً ببینیم چه میشود.  پس از تأییدات مکرر در مکرر آزمایشات و مشاهدات تجربی، فرضیه به قانون تیدیل میشود و برای پیش بینی نتایج پیش رو از آن استفاده میشود.  در شکل زیر، چرخه ای که یک فرضیه (نظریه) در آن متولد میشود را نشان میدهد.  آغاز این چرخه اغلب با مشاهده شروع شده و انجامش نیز بخود باز میگردد. 
 

 

اگر مشاهده ای نباشد، چیزی بدنبال نخواهد آمد.  این مشاهده میتواند مستقیم باشد یا غیر مستقیم که توسط دیگران صورت گرفته باشد.  مثلاً در ستاره شناسی، تیکوبراهه حجم زیادی از مشاهدات مستقیم خودش را در خصوص مسیر سیارات تهیه کرد و از آن برای پیشگوئی های  سفارشی دربار دانمارک استفاده میکرد.  اما این گنجینه گرانبها پس از فوت وی در اختیار کپلر قرار گرفت که از مدتها پیش تحقیقات خود را برای طرحی جدید از افلاک آغاز کرده بود.  با اینکه عقاید وی بدواً متأثر از مفاهیم رازورانه پیشینیان بود و مثلاً در صدد تحقیق در باب موسیقی افلاک بود و یا تصور میکرد که اعداد فیثاغورثی در فواصل سیارات دخالت دارد، معهذا کار بیشتر روی اطلاعات تیکوبراهه او را به نتایج غیر قابل گریزی رسانید که بعدها تحت عنوان قوانین سه گانه کپلر مشهور شد.  همین قوانین دستمایه ای شد برای نیوتون که بدون اینکه یک ستاره شناس حرفه ای باشد بخشی از قوانین مکانیک آسمانی خود را از آنها نتیجه گرفت.  اضافه کنیم که مشاهدات و آزمایشات گالیله نیز وی را در تدوین قوانین حرکت یاری کرد.  بعبارت دیگر در روند علمی هم استقراء (مشاهده) و هم استنتاج (قیاس) مددرسان محقق است.  بعدها نیز انیشتن، بدون آنکه خود حتی کوچکترین  آزمایشی انجام داده باشد، بر مبنای نتایج منفی مشاهدات مایکلسن و مورلی، فرضیه نسبیت خود را تدوین کرد.  همانطور که ملاحظه میشود، قوانین تجربی همواره در معرض برخورد با مشاهدات و تجربیات جدید بوده و هر کجا که اقتضا کند، نظریه باید اصلاح شده یا تغییر کند.  گاهی هم در تاریخ علم اتفاقاتی روی میدهد که ممکنست به قیمت پایان عمر یک نظریه تمام شود.  حتی اگر آن، نظریه مهمی چون قانون بقای انرژی (یا درستتر : جرم و انرژی) بوده باشد.  در دهه سوم قرن بیستم میلادی با کشف تباهی بتا، فیزیک دانان این انتظار را داشتند که الکترونهای  ساطع شده همگی دارای یک انرژی بوده باشند؛ نتیجه غیر قابل گریز قانون بقای انرژی.  معهذا دیده شد که این الکترونها دارای انرژی های متفاوت بین صفر تا یک انرژی ماکزیمم هستند که اصطلاحاً به آن طیف انرژی گفته میشود.  برخی فیزیکدانان مشهور، از جمله بور، به این نتیجه رسیدند که شاید استثنائأ در این واکنش بقای انرژی نقض میشود.  جامعه فیزیک بسیار ناراحت بود از اینکه ممکنست قانونی به این جامعیت که اینهمه کارساز بوده است را از دست بدهند.  اما فیزیکدانی بنام پائولی پا پیش گذاشته برای تسلای دل این ماتم زدگان پیشنهاد کرد که ممکنست در این واکنش پای ذره سومی نیز درکار باشد که مقداری از انرژی را دزدیده با خود میبرد.  اما مشکل اینجا بود که اسباب های اندازه گیری حاکی از وجود چنین ذره ای نبود.  بنظر میرسید اگر چنین چیزی صحت داشته باشد، دزد غدٌار چنان ماهرانه میگریزد که هیچ رد پائی از خود بجای نمیگذارد.  واقع قضیه نیز اینچنین بود کما اینکه سالها بعد با آزمایشاتی دقیقتر بالاخره بدام افتاد.  نام آنرا بجهت خنثی بودن نوترینو گذاشتند و معلوم شد اثر متقابله بسیار بسیار ضعیفی با ماده داشته و بهمین سبب رد پای مهمی از خود برجای نمیگذارد.   در این هنگام فیزیکدانان نفسی براحتی کشیده و باقی ماندن بقای انرژی را جشن گرفتند.  
    نکته دیگر در متدولوژی علمی، عبارتست از در کنار هم قرار دادن نظریه های مختلف و حتی الامکان وحدت بخشیدن آنها در بافتی یگانه.  در پاراگراف قبلی از قانون بقای جرم و انرژی صحبت رفت.  در واقع، پیش از این، دو قانون مجزا یکی برای بقای جرم و دیگری برای بقای انرژی وجود داشت و هردو صحت خود را در تجربیات بیشمار نشان داده بودند.  در واقع امروزه نیز هنوز ما از این دو قانون بطور مجزا استفاده میکنیم و تنها در مواردی که با واکنش های هسته ای سروکار داشته باشیم، مجبور به استفاده از شکل کاملتر آن هستیم.  زیرا در واکنش های هسته ای، مقداری از جرم ناپدید شده و بصورت انرژی، طبق یکی از نتایج نسبیت خاص، ظهور و بروز مینماید.  در شیمی، چون انرژی متبادله ناشی از هیئت های مختلف الکترونی در اتم یا ملکول است، دو قانون یاد شده بطور جدا جدا بکار گرفته میشود که ساده تر نیز هست.   انرژی های متبادله در واکنش های شیمی در حدود چند الکترون ولت بوده که منجر به تغییرات جرمی بسیار ناچیز میشود؛ در حالیکه در قلمرو هسته سر به میلیونها الکترون ولت میزند.  اما اگر در تاریخ علم به عقبتر رفته و به قرون 17 و 18 نظر کنیم، حوزه انرژی را خود در چند دستگی میابیم.  کما اینکه حرارت را موجود دیگری پنداشته و با واحد کالری میسنجیدند.  انرژی مکانیکی با اسب بخار و یا معادل آن بعدها با ژول سنجیده میشد.  بعدها ایندو باضافه انرژی های نور و صوت و برق و سایرین یک کاسه شده و همه با یک مفهوم  تلقی و با یک واحد سنجیده شده و میشوند.  
این وحدت بخشی یک پروسه دائمی بوده و در یک طرح بسیار کلی تر تلاش میشود همه نیروها (اثرات متقابله) را نیز شامل شود.  دانش امروز مبتنی بر چهار نیروی اساسی است که همه پدیده های عالم تظاهرات مختلف این 4 نیروی اصلی است.  تاکنون موفقیت های نسبی در وحدت بخشی تعدادی از آنها صورت گرفته ولی تا انجام کامل آن هنوز راه زیادی باقیمانده است.  این وحدت بخشی نیروهای اساسی طبیعت ممکنست در تعاملات معمول ما با طبیعت چندان نقشی ایفا نکند ولی آنچه که انتظار میرود و دستآورد مهمی خواهد بود درک فلسفی ما از کارکرد جهان بعنوان یک کل یکپارچه است.
 
  • مرتضی قریب
۱۷
فروردين

علوم ریاضی

    استخوانبندی فیزیک، و بلکه اغلب علوم دقیقه، بر ریاضی و مباحث وابسته آن استوار است.  امروزه تحقیق در فیزیک و فهم پیشرفت های آن بدون ابزار ریاضی تقریباً ناممکن است.  البته این بدان معنا نیست که فیزیک همان ریاضی است بلکه این وابستگی را شاید با این مثال بتوان روشنتر کرد. برای نجّاری، ماده اصلی مورد نیاز همانا چوب است و گاهی چیزهای ساده را با دست هم میتوان ساخت.  اما برای کارهای حرفه ای و سنگینتر به ابزارهائی چون چکش و رنده و مته و اره و امثال آن نیازمندیم.  ریاضی به مثابه این ابزارهاست که روی ماده خام طبیعت کار میکند.  پس ریاضیات بتنهائی چیزی راجع به دنیای بیرون بدست نمیدهد و بعبارت دیگر یک سیستم تهی میباشد.  اکنون بحث خود را از ریاضی و روش آن آغاز میکنیم. 

   ریاضی، علم کمّیت و مقدار است که شامل حساب و هندسه و جبر و تئوری توابع و امثال آن میباشد.   روش ریاضی مبتنی بر استنتاج قضایا از اصول اولیه است.  این روش موسوم است به استدلال که اغلب از قضایای کلی تر، قضایای جزئی تر را استنتاج میکند و گاه از تعدادی قضیه جزئی تر، قضایای کلی تر را تألیف (ترکیب) میکند.  آگوست کنت کار ریاضیدان را اینگونه تعریف کرده که " سعی ریاضیدان مصروف بر اینست که بعضی از مقادیر را بوسیله بعضی دیگر بر حسب روابط دقیقی که میان آنها موجود است تعیین نماید".  

   روش ریاضی براین مبناست که با وضع تعدادی اصل در ابتدای کار، یک سلسله قضایا را از آن استنتاج کند.  در ریاضی 3 دسته اصل وجود دارد.  

1- تعریف (Definition):  عبارتست از تعریف ماهیت چیزی یا یک مفهوم.  تعریف، سابقه قبلی ندارد بلکه خود نتیجه خلّاقیت ذهن و ساخت ذهن میباشد و در واقع نوعی قرارداد میباشد.  مثلاً در هندسه، نقطه، خط، و صفحه تعریف میشود.  یا مثلاً دایره مجموعه نقاطی تعریف میشود که از یک نقطه بنام مرکز به یک فاصله اند.  متشابهاً اعداد نیز تعاریف خود را دارند.  پرسشی اساسی وجود دارد که این مفاهیم از کجا برای بشر حاصل شده است.  عده ای میگویند ساخته و پرداخته ذهن بدون دخالت تجربه است و عده ای آنرا منحصراً ناشی از تجربه میدانند.  درحالیکه واقع امر اینست که مفاهیم اولیه از تجربه حاصل شده و سپس بکمک ذهن حالت مجرد و انتزاعی بدان داده شده است.  مثلاً ذهن، قرص ماه یا خورشید را گرفته و سپس آنرا بصورت آرمانی از نو ساخته و پرداخته است.  مفهوم اعداد نیز بهمین طریق ساخته شده است و جالب اینکه شمارش با انگشتان دست احتمالاً موجب ابداع سیستم دهدهی شده است.  چه بسا اگر هر دست فقط 4 انگشت میداشت ما امروز شمارش بر مبنای اٌکتال یا هشت تائی را در خدمت میداشتیم.  هرچند هم اکنون ذهن ما قادر به کار در انواع سیستم های شمارش بوده و سیستم باینری (دوتائی) بدلیل سهولت در ماشین های الکترونیک کنونی رایج است.  نزد برخی اقوام وحشی، شمارش فقط از 1 تا 3 است و بیشتر از آنرا میگویند "خیلی".  بمرور در اثر انتزاع بیشتر، اعداد کسری، گنگ، جبری، و موهومی بمیدان آمده و ریاضی را هر چه بیشتر از عرصه تجربی دور ساخته است.  پس بطور خلاصه، میتوان گفت که تعاریف ریاضی، مفاهیمی وضعی و قراردادی است.

2- اصل متعارفه (Axiom):  همه قضایای ریاضی از تعاریف استنباط میشود.  اما برای اینکار به چیز دیگری نیازمندیم که اصول متعارفه هستند.  اصول متعارف، همانگونه که از نام آن پیداست، قضایائی است بدیهی که میان مقادیر غیر معین، روابطی ضروری برقرار میکند.  از قبیل اینکه، کل بزرگتر از اجزاء خود است.  یا دو چیز مساوی با مقدار سوم، خود با یکدیگر مساویند.  اصول متعارف درباره همه مقادیر بطور عام صادق است و صحت آنها چنانست که انکار نمیتوان کرد و اگر انکار کنیم دچار تناقض میشویم.  اصول متعارفه در حقیقت برآیند دو اصل بدیهی دیگر میباشد.  یکی اصل "این همانی" و دیگری اصل امتناع تناقض.  اولی بمعنای اینست که هر چیزی، طبعاً، خودش همانست که هست.  مثلاً کتاب، کتاب است.  دومی یعنی امری را نمیتوان همزمان هم ایجابی و هم سلبی حمل کرد.  مثلاً بگوئیم این یک کتاب آشپزی است و در عین حال این یک کتاب آشپزی نیست.  زیرا ذهن تناقض را نمیپذیرد و از قبول آن امتناع دارد.  اصول متعارفه سهم اساسی را در استدلالات ریاضی بازی میکند و به مثابه ملاطی عمل میکند که از تعاریف شروع کرده و قضایای ایجاد شده را به تعاریف چسبانیده ربط میدهد.  یا رابطه ای بین قضایای استنتاج شده برقرار مینماید. توضیح بیشتر را در پی نوشت انتهای این مقاله ببینید.

3- اصل موضوعه (Postulate): علاوه بر دو مطلب فوق، ممکنست به قضایای دیگری نیز محتاج بود که بدون آن براهین ما متوقف بماند.  در هندسه اقلیدسی دستکم یک اصل تحت این عنوان هست که به اصل موضوعه اقلیدس معروفست.  این اصل میگوید " از یک نقطه خارج یک خط، نمیتوان بیش از یک خط بموازات آن مرور داد".  اصل موضوع را نمیتوان بکمک تعاریف اثبات کرد و تنها میتوان آنرا بهمان صورت پذیرفته و بدین ترتیب بتوان سایر قضایا را اثبات کرد.  اصل موضوع، از آنجا که خودمان آنرا وضع کرده ایم بیشتر به تعاریف شباهت دارد و یا برعکس، شاید بتوان گفت تعاریف همگی نوعی اصول موضوعه هستند.  البته بعدها با کنار نهادن این اصل، نشان دادند که بدون آنکه گرفتار تناقضی شوند هندسه ریمان و هندسه لباچفسکی مانند هندسه اقلیدسی بصورت قانونمند ساخته میشود.  در اولی، که در فضای کروی ارائه میشود، هیچ خط موازی نمیتوان رسم کرد ( یا به عبارتی، دو خط موازی یکدیگر را قطع میکنند) و در دومی روی فضای زین اسبی، بینهایت خط موازی میتوان از نقطه مفروض رسم کرد.  همانطور که قبلاً اشاره کرده ایم، فضای واقعی همانا فضای کروی بوده و هندسه ریمانی درست تر است.  اما در مقیاس کوچک هندسه اقلیدسی کاملاً کفایت کرده کما اینکه بنّایان و معماران دقیقاً از همین هندسه پیروی کرده و میکنند.  بد نیست اضافه کنیم که یکی از بهانه های مخالفت با روش علم همین نکته است که ایراد میگیرند اگر قرار باشد هراز گاهی قاعده ای نقض شود پس این شیوه از بنیان غلط است.  در حالیکه واقعاً اینطور نیست و اگر ایرادی هست ناشی از سوء فهم آنهاست.

استدلال ریاضی

   اکنون از خود میپرسیم با در دست داشتن این اصول اولیه، یعنی تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه، بکجا میخواهیم برسیم؟  پاسخ اینست که هدف ما بیرون کشیدن معرفت های جدیدتری از دل این مبانی اولیه است.  این چیزهای جدید را "قضایا" مینامند.  برای این کار به ابزاری کارآمد نیاز است که نام آن "استدلال ریاضی" است.   پس استدلال ریاضی عبارتست از روشی است که بکمک آن قضایای جدید از مبانی اولیه بیرون کشیده میشود.  مهمترین استدلال ریاضی "Deduction " است که آنرا "قیاس" ترجمه کرده اند ولی ما ترجیح میدهیم آنرا "استنتاج" بنامیم که درک بهتری را به ذهن متبادر میسازد.  تعریف کلاسیک استنتاج مطابق آنچه یونانیان باستان گفته اند اینست که " ذهن از یک قضیه کلی به قضیه ای کمتر کلی میرسد".  مثل اینکه ما مفهوم مثلث متساوی الاضلاع را از مفهوم کلی تر مثلث نتیجه گیری میکنیم.  یا آنچه در کتب فلسفه مثال میزنند "انسان فانی است، سقراط انسان است، پس سقراط فانیست".  زیرا چیزی که برای کلی صادق باشد برای اجزای آن نیز صادق است که اگر غیر از این باشد به تناقض میرسیم و ذهن از پذیرش آن امتناع دارد.  اما در تعریف جدیدتر استنتاج، عمل عکس نیز اضافه شده است یعنی "ذهن از قضیه ای کمتر کلی به قضیه ای کلی تر میرسد".  مثل اینکه از حساب به علم جبر رسیده ایم و یا از هندسه مسطحه به هندسه فضائی که کلی تر است رسیده ایم.  از اینکه مجموع زوایای مثلث دوقائمه است به حکم کلی تر مجموع زوایای یک کثیر الاضلاع میرسیم.  و بالاخره باید اضافه کرد که در تمامی استدلالات ریاضی، تعمیم ( Generalization) بکار برده میشود و آنچه را که در مورد یک موضوع خاص اثبات کردیم آنرا بتمام موارد مشابه تعمیم میدهیم.  مثلاً اگر در مورد یک مثلث نشان دادیم مساحت برابر حاصلضرب قاعده در نصف ارتفاع است، خود بخود این حکم درباره همه مثلثات در هر گوشه جهان و هر زمان و هر مکان صادق است.   علت این قطعیت در اینست که قضایای ریاضی از تجربه حاصل نمیشود و لذا تعمیم آن کلی و عمومی است.  در حالیکه در فیزیک یا شیمی، چون حقایق آن از راه تجربه وصول میشود لذا تعمیم در علوم تجربی چنین قطعیتی ندارد.  مثلاً با مشاهدات مکرر درباره مواد مختلف نتیجه میگیریم که جامدات بر اثر حرارت منبسط میشوند، اما ممکنست استثنائاتی نیز دیده شود کما اینکه یخ در اثر حرارت آب شده کاهش حجم میدهد.  لذا تعمیم در فیزیک ممکنست قطعیت تعمیم ریاضی را نداشته باشد.  

برهان (Demonstration)، تجزیه و ترکیب (Analysis, Synthesis) 

   برهان ریاضی، استدلالی است بر مبنای استنتاج (قیاس) که در آن از تجزیه یا ترکیب استفاده شده باشد.  منظور از تجزیه (تحلیل) عبارتست از اینکه موضوعی پیچیده را به عوامل ساده تر خود تجزیه کنیم و منظور از ترکیب عبارتست از بدست آوردن معرفتی جدید و پیچیده تر با ترکیب عوامل ساده تر.  هر قضیه ریاضی را میتوان کلیتی دانست مرکب از تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه و احتمالاً قضیه یا قضایائی که قبلاً اثبات شده باشند.  مثل اینکه در قضیه "مجموع زوایای یک مثلث دو قائمه است"، عناصر  اولیه برهان آن عبارتند از تعاریف: جمع، زاویه، مثلث، و دو قائمه بعلاوه اصل موضوع اقلیدس و اصل متعارف "دو چیز مساوی با یک چیز، خود مساویند".  تجزیه و ترکیب دو سوی مخالف یک روش اند.  در ترکیب، از اصول ساده آغاز و به قضایای جدید میرسیم. در تحلیل در صدد اثبات قضیه ای هستیم که باید از آن شروع و به تعاریف اولیه که مورد قبولند برسیم.

قوانین ریاضی، عبارتند از روابط ثابتی که بین مقادیر برقرار است.  مثلاً افزودن واحد بر واحد، که قانون اعداد صحیح است.  در واقع قانون را میتوان نوعی تعریف بحساب آورد.  یا مثلاً یک معادله درجه دوم، قانونی است بین تغییرات یک متغیر و یک تابع در عمومی ترین شکل خود.   گو اینکه این قوانین ریاضی ربطی به تجربه ندارد اما برخی از این روابط را فیزیکدانان برای توجیه عالم خارج (خارج از ذهن) از ریاضی وام گرفته و نهایتاً به قانونی تجربی بدل کرده اند.  مثل اینکه سقوط آزاد یک جسم در نبود مقاومت هوا از یک معادله درجه دوم برحسب زمان پیروی میکند.  این به معنی این نیست که ریاضی، رفتار طبیعی را دیکته میکند بلکه به معنی اینست که ما نزدیکترین شکل ریاضی برای این رفتار را جستجو میکنیم و مادام که خلاف آن ثابت نشده آنرا قبول میکنیم.  نمونه این سوء تفاهم را در نوشتار پیشین دیدیم، آنجا که قدما چون کامل ترین شکل را دایره میپنداشتند لذا حرکات سماوی را دایروی دانسته چه اینکه عالم علوی را مبرا از نقص و عیب میپنداشتند.  کوتاه سخن آنکه، ریاضیات با آنکه علمی ذهنی است و ربطی به دنیای خارج ندارد، لیکن دارای فوائد زیادی بوده و علوم تجربی، بویژه فیزیک، وقتی در قالب آن ریخته شود وضوح و قطعیت خاصی مییابد. 

پی نوشت

   اصولاً پایه و اساس هرگونه استدلالی، چه ریاضی و چه غیر ریاضی،  یک سری قوانین اساسی فکر است که در متون قدیمی به "اوّلیّات" موسوم بوده و اینجا ما آنها را اصول بدیهی یا اصول عقلی مینامیم.  چنانچه در هر استدلالی و درباره هر موضوعی مرتباً به اصول پایه ای تری به عقب بازگردیم و در جستجوی استدلال محکمتری باشیم، سرانجام به نقطه ای میرسیم که دیگر از چرائی آن نمیتوان پرسش کرد و بمنزله نقطه مبدآ استدلالات است.  این نقطه که آغاز همه استدلال هاست همان اصل "این همانی Identity"  میباشد.  که قابل استدلال نیست بلکه بدیهی است.  مثلاً  الف = الف که در آن شکی نیست.  در فلسفه دو اصل دیگر از این اصل مشتق شده و اتفاقاً آنچه ارسطو ارائه کرده است این دو اصل زیر است و نه اصل این همانی.  گاهی ایندو را یکجا در یک اصل بیان میکنند که ما در متن تحت عنوان "امتناع تناقض" ذکر کردیم.  و اما این دو بشرح زیرند:

1- اصل امتناع اجتماع نقیضین:  یعنی شئ نمیتواند در عین حال هم خودش باشد و هم خودش نباشد.  بعبارتی، وجود و عدم وجود با هم جمع نمیشوند.  مثلاً این فلز مس است و همین فلز مس نیست!  این حیوان اسب است و در عین حال اسب نیست!

2- اصل امتناع ارتفاع نقیضین (یا امتناع حالت سوم): یعنی میان وجود و عدم وجود، شئ دیگری نیست.  شئ یا هست و یا نیست، شق سومی وجود ندارد.  یا بعبارتی امکان ندارد که شئ نه هست باشد و نه نیست باشد.

تبصره:  اصل "این همانی" را با اعتماد کامل در ریاضی استفاده میکنیم و بسیار سودمند است.  اما خارج از حوزه ریاضی گاهی محل بحث است.  زیرا این اصل، شئ را به نظر ثبات و عدم تغییر مینگرد و تآکید میکند که شئ در نفس خود همیشه ثابت و پایدار است مشابه آنچه در اصول استاتیک در مکانیک فیزیک داریم.  این اصل با نظریه ثبات که پارمنیدس بیان کرده است همخوانی دارد، حال آنکه حقیقت جهان بیشتر موافق نظر هراکلیتوس است ناظر بر اینکه هیچ چیزی در هیچ آنی ثابت و پایدار نیست.  ظاهراً بنظر میرسد وجود عدم ثبات در جهان، درستی این اصل را محل تردید قرار میدهد.  گویا هگل نیز با نظریه "تز" و "آنتی تز" خود همین معنا را میرساند یعنی هر چیزی در عین حال ضد خودش نیز هست!  واقعیت اینست که با آنکه نظر هراکلیتوس در کلیت خود درست است اما از دیدگاه عملی، حتی در امور ناپایدار نیز ثبات نسبی داریم که به "شبه پایداری Quasi Stability" موسوم است.  یعنی اگر بازه زمانی را باندازه کافی کوتاه بگیریم، با وجود تغییر، میتوان ثبات نسبی را درک کرد.  مثلاً اگر این فرد جوان است، فعلاً برای این چند روز همینگونه است.  اختلافی که بین علم و فلسفه است در همین جاست که تصور فلاسفه از جهان یک تصویر سیاه و سفید است و رنگ خاکستری جایگاهی ندارد.  در حالیکه جهان واقعی اینگونه نیست.  بسیاری از چیزها در همان ناحیه وسط است که اصل امتناع ارتفاع نقیضین آنرا نفی میکند.  مثلاً در هر لحظه، شخص باید یا جوان باشد یا جوان نباشد.  حالت سومی نباید باشد.  یعنی عبور از جوانی لابد در یک آن باید انجام شود.  در حالیکه عملاً اینگونه نیست.  اینگونه نیست که فقط دو درجه از بودن و نبودن وجود داشته باشد.  لذا خارج از حوزه ریاضیات باید با این اصول با قید احتیاط برخورد شود.  

  • مرتضی قریب
۰۹
فروردين

تولد علم از بطن فلسفه

   اکنون، بعد از مرور مختصر درباره اصول فلسفه ارسطو و نیز شرح مختصر احوال فلاسفه باستان میخواهیم به چگونگی جدا شدن علم از بدنه اصلی فلسفه بپردازیم.  همانگونه که قبلاً متذکر شدیم، فلسفه در شکل اولیه خود در اصل شامل همه معلومات نظری و عملی انسان بوده است.  از همین رو در یونان باستان لفظ فیلسوف به حکمائی اطلاق میشد که دوستدار حکمت و خرد در همه زمینه های عصر خود بوده اند.  ارسطو در این میان شاخص  ترین است و تقریباً در همه علوم زمان خویش دست داشته و نوشته هائی از خود به یادگار گذاشته است.  اما امروز فلسفه بطور مشخص، باقیمانده آن چیزیست که پس از جدا شدن حوزه های گوناگون از دانش بشری بجای مانده است.  ارسطو بر همه دانش های عصر خود احاطه داشته است و بعد او، جز فارابی، هیچکس چنین وسعت معلوماتی را نداشته است.  علت آن روشن است زیرا حوزه های مختلف دانش کم کم خود رشته ای مستقل شده و تا به امروز نه تنها پر حجم شده اند بلکه خود نیز زیر شاخه های بیشتری پیدا کرده اند.   بنابراین آنچه از بدنه اصلی فلسفه بجا مانده همانا فلسفه اولی است که منحصر است به مطالعه حیات درونی انسان و رابطه وی با دنیای ماوراء ذهن انسان و تعمق درباره حقیقت موجودات و چرائی وجود آنها.  این جدائی علوم از فلسفه امری بوده است طبیعی و گریز ناپذیر زیرا تمایل طبیعی بشر بسمت تقسیم کار و تخصصی شدن امور است که خود بخود در طی زمان بروز کرده است.  شاید انسان عصر حجر خود یک تنه قادر به ساخت خانه برای خود بوده است زیرا مسکن وی جز مقداری سنگ و تنه درخت نبوده است.  اما امروز این کار محال است زیرا علاوه بر نیاز به کارگر ساده و بنا و معمار و نجار و لوله کش، خود این مصالح، حاصل تخصص های بیشمار دیگری خارج از محوطه ساختمان میباشد.  امروزه حتی آجر ساده را هم یکنفره نمیتوان تولید کرد چه رسد به آهن و سیمان و آهک که نیازمند تأسیسات معظم ذوب آهن و کارخانه و کوره و تشکیلات وسیع  تخصصی میباشد.  زندگی مدرن امروزی، بدون تقسیم کار چیزیست در حد غیر ممکن.  لذا بطور طبیعی، رشته های مختلف معرفتی، چه در حوزه علوم که موضوع بحث ماست (بطور اخص فیزیک) و چه در حوزه هنر و موسیقی و چه در حوزه روان شناسی و تاریخ و امثالهم، همه و همه با جدا شدن از فلسفه خود رشته ای مستقل با زیر شاخه های متعدد را تشکیل داد.  لذا امروزه منظور از فلسفه همانا فلسفه اولی است.  آنچه از بدنه اصلی فلسفه به علوم امروزی به ارث رسیده است همانا چگونگی تحصیل معرفت است با دو شیوه متفاوت.  یکی مکتب اصالت ذهن و عقل که اصل را در تفکرات ذهنی میداند و دیگری مکتب اصالت تجربه که محل اصلی تولید معرفت را خارج از ذهن در دامان طبیعت میداند.  در هر صورت، محققین و متفکرین با رویگردانی از دور باطل مجادلات بی حاصل گذشته، تحقیق در طبیعت را پی گرفتند.  بدین ترتیب علوم امروزی، نه بیکباره بلکه بتدریج، از بطن فلسفه متولد میشود.  در بحث حاضر و در ادامه در نوشتارهای بعدی میخواهیم این سیر تطور و تحول را دنبال کرده و خصوصیات اصلی آنرا شناسائی کنیم.  

   تبلور و هویت یافتن هریک از این رشته های دانش بتدریج در طی زمان اتفاق افتاده است.  بطوریکه ریاضیات با اقلیدس شکل گرفته، مکانیک با کارهای ارشمیدس، نجوم با کپرنیک و کپلر، فیزیک با گالیله، شیمی با آزمایشات لاوازیه، و زیست شناسی با کلود برنار هویت مستقل خود را آغاز کردند.   اما در باب تفکر فلسفی انسان، و با شروع از اعصار نخستین و ملاحظه تغییر و تحول این تفکر از آن روزگاران تا به امروز، دیدگاه های مختلفی وجود دارد که روشن ترین آنها توسط فیلسوف قرن نوزدهمی فرانسه بنام " آگوست کٌنت " ابراز شده است که اینجا با اقتباس از کتاب "فلسفه علمی" نوشته "فلیسین شاله" با ترجمه "یحیی مهدوی" آنرا بازگو میکنیم.  ایشان میگوید که انسان همواره در طول تاریخ در صدد بوده است، و البته هنوز هم هست، که حوادث طبیعی را توجیه و تبیین کند.  او معتقد است که کوشش بشر در جستجوی این توجیه، از سه مرحله مشخص گذشته است.

     این سه مرحله یا سه حالت عبارتند از مرحله ربّانی، مرحله متافیزیک، و مرحله تحققی (علمی).  در مرحله نخستین یا ربّانی، بشر حوادثی را که در محیط پیرامونش رخ میداده به ارباب انواع یا ارواح خیر و شر منسوب میکرده است.  در دوران باستان برای هر یک از مظاهر طبیعی رب النوعی با خصوصیات شبیه انسانی اما با قدرتی فراتر میپنداشته اند که با میل و اراده ای شبیه به انسانها عمل میکرده اند.  مثلاً یکی برای رعد و برق، و یکی دیگر برای آبها، و رب النوع های دیگر را برای باد و سایر پدیده های طبیعی مسئول میدانسته اند.  لذا بشر برای خوش آمد الهگان و ترحم به حال خودش که اسیر در دست طبیعت بوده اقدام به اهداء هدیه یا انواع قربانی و امثال آن میکرده است.  شایان ذکر است برای اینکه قربانی او قطعاً به آستان مقدس آنها برسد، کاهن متصدی مراسم، ضمن خواندن اوراد به سوزاندن بخشی از گوشت قربانی مبادرت میکرده است.  سوزاندن انواع بٌخور در آتشدان نیز در همین راستا بوده است تا دود، یگانه چیزی که به بالا میرود، به محل طبیعی استقرار مقدسین برسد.  لذا این ایده که سمت بالا، عالم علوی میباشد فقط ابتکار ارسطو نیست بلکه ریشه در اعماق تاریخ دارد که ارسطو و سایرین فقط آنرا پررنگ کرده اند.  این مراسم و امثال آن هنوز در حافظه ناخودآگاه بشر جاری و ساری است.   نوع دیگر این اعتقادات حتی به ماقبل تاریخ و دوران پیش از کتابت میرسد که بشر برای هر یک از مظاهر طبیعی، روحی متناسب با آن و مستقر در همان محل میپنداشته است.  مثلاً روحی حامی جنگل ها بوده است و روح دیگری محافظ آبها و قس علیهذا.  ساخت آدمک هائی از چوب یا سنگ صرفاً بمنزله یادآوری برای تقدس این ارواح بوده است.  زیرا تصور موجودی نامرئی برای ذهن انسانی بسیار مشکل بوده (و البته هست) ولی دیدن این صورتک ها ارتباطی معنوی را سهولت می بخشیده است.  قابل ذکر است که این آدمک ها  (موسوم به بت) فقط جنبه تداعی معانی داشته و برخلاف رایج، هیچگاه بعنوان آفریننده جهان مورد پرستش بشر نبوده است.  جای تعجب نیست که ادیان توحیدی نیز هنوز به نوعی ملموس از علائم مشابه برای تسهیل درک ارتباطات آسمانی سود میبرند.  امروزه اعتقاد موسوم یه " آنی میسم " یا زنده پنداری هنوز در برخی قبایل آفریقا یا آمریکا رایج است.  جالبست که رسم مشابه ای هنوز بین برخی قبایل قفقاز وجود دارد.  مقارن اعتدال بهاری، شامانیست ها (شمن ها) با لباس مخصوص و آداب ویژه بر طبل کوفته و روی به مادر زمین کرده از او میخواهند که بیدار شود و لباس بهاری برتن کند.  طبعاً چند روز یا حداکثر چند هفته بعد این خواهش عملی شده و بهار فرا میرسد که واضحاً یک رابطه "توالی" است و نه علت و معلولی.  احتمال میرود که نوروز ما ایرانیان نیز میراثی کهن از همین خطه باشد که نیاکان ما در گذشته های دور با مهاجرت خود به سمت جنوب و در جستجوی نور و گرما، آنرا با خود به فلات ایران آوردند که احترام به نور و آتش یادگاری از آن دوران است.  امروزه در میان بومیان آمازون مراسم دینی با صرف نوعی مشروب گیاهی توأم است که مخدّر بوده و آنان را در شرایط خلسه با ارواح طبیعت متصل میسازد.  در بین سرخپوستان نیز مراسم مشابه هنوز رواج دارد.  در ادامه روندی که خدایان متعدد مسئولیت اداره دنیا را در دست داشتند، ادیان تک خدائی پدیدار شد که همه وقایع جهان و همه افعال انسان، خوب و بد، در دست خدای یگانه ای با خلق و خوی بشری قرار گرفت.  طبعاً همه آنچه قبلاً در دست خدایان متعدد بود، اینک به این خدای واحد واگذار شد.  البته با استثنائاتی که مثلاً در آئین زرتشتی گناه وقایع بد منطقاً بر دوش خدای دیگری بنام اهریمن و کارهای خیر برعهده اهورامزدا گذارده شد.  در آئینی حتی کهن تر، اهورامزدا و اهریمن فرزندان زروان خدای زمان (کرونوس) پنداشته میشدند تا موجودیت این دو مظهر شرّ و خیر توجیه شده باشد.  لابد زروان نیز بایست چون زمان جاودانه و بی علت بوده باشد. 

    در مرحله متافیزیک یا فلسفی، نیروی دیگری بنام دولت ظهور میکند که امور معنوی و اخلاقی انسانها را در دست گرفته و در چارچوب قوانین حقوقی در جامعه ای که هنوز در ادامه مرحله ربانی است نظام میبخشد.  در این مرحله، طبیعت کم کم نظام مندی خود را آشکار کرده ولی خداوند همچنان علت العلل امور بشمار میرود.   مثلاً گفته میشود که طبیعت از خلاء وحشت دارد و لذا موجب بالا آمدن آب در تلمبه میشود.  یا برای عناصر چهارگانه جایگاه طبیعی تراشیده میشود تا حرکت آنها نظام مند باشد. آگوست کٌنت این مرحله را برزخی بین مرحله ربّانی و مرحله سوم میداند.  در مرحله سوم که مرحله تحققی یا اثباتی (positive) نام گرفته، بشر هر پدیده را به وسیله پدیده های دیگر توجیه میکند و بجای پیش کشیدن امور ماوراءالطبیعه، سلسله علل و اسباب را در خود طبیعت جستجو میکند.  مثلاً بجای اینکه بگوید طبیعت از خلاء وحشت دارد، آنرا به فشار هوا و رقّت ملکول های هوا مربوط میکند.  یا بجای توجیه حرکت اجسام با اعتقاد به جایگاه طبیعی، از مفهوم گرانش استفاده میکند. از سوی دیگر، انسان در این مرحله پی میبرد که به عمیق ترین لایه های طبیعت دسترسی ندارد و لذا عجالتاً از بحث و فحص در امور آغاز و انجام عالم که مختص مابعدالطبیعه است صرفنظر کرده و به مشاهده وقایع و ظواهر امور بسنده کرده و با استدلال در جستجوی روابط بین آنها بر میآید.  این مرحله، شروع تفکر علمی بوده و معرفت بشری نسبت به جهان خارج با سرعت زیادی گسترش می یابد.  آگوست کنت، سیر زندگانی فردی را نیز مشابه این سه مرحله میداند، چه اینکه روحیه هر یک از ما در خصوص حقایق، در کودکی ربّانی، در جوانی فلسفی، و پس از آن تحققی بوده و هست.  بعلاوه، او بر این عقیده است که روان شناسی نیز باید در فلسفه جدید علمی مورد نظر قرار گیرد زیرا علم بدون تفکر و تأمل حاصل نمیشود و بعبارتی، علم محصول ذهن است و ذهن بدون فکر توانائی شناختن ندارد.

    پیش از آنکه به روش علم، بویژه در رشته فیزیک، بپردازیم لازمست بطور اجمال، نظری به تقسیم بندی علوم بیاندازیم.  تقسیم بندی عمومی که مورد قبول اکثریت دانشمندان بوده است بشرح زیر میباشد.  میان علوم مختلف نوعی سلسله مراتب برقرار است  بطوریکه هر علمی به علم پیشین وابسته است اما نمیتوان هیچ علمی را از علم پیشین استنتاج کرد.  بعنوان مثال، ریاضی در صدر است و فیزیک در سلسله مراتب بعدی است.  فیزیک با آنکه به ریاضی وابسته است اما نمیتوان آنرا از ریاضیات استنتاج کرده و آنرا نتیجه گرفت.  این سلسله مراتب بشرح زیر است:

ریاضی

ریاضی فیزیک

فیزیک و شیمی

زیست    شنا سی

روان          شنا سی

جامعه           شنا سی

تاریخ

 

  • مرتضی قریب
۰۳
فروردين

اتفاق یا اقتران (coincidence)

    همانطور که در مطالب پیشین گفته شد، همیشه با روابط علت و معلولی سر و کار نداریم.  بیشتر اوقات این ذهن ماست که مایل است بین پدیده ها روابط علت و معلولی قائل شود در حالیکه همیشه اینگونه نیست و بسیاری از پدیده های اطراف ما را "اتفاقات" یا "همزمانی ها" تشکیل میدهد.  مثلاً وقتی چراغ راهنمائی سبز میشود، ماشین ها شروع به حرکت میکنند.  آیا علت حرکت اتوموبیل، سبز شدن چراغ راهنمائی است؟  میدانیم که اینطور نیست و علت حرکت اتوموبیل، خواست راننده و فشار روی پدال گاز است.  حرکت اتوموبیل ها یک امر همزمانی با سبز شدن چراغ راهنمائی است.   چه بسا راننده قانون گریزی اراده کند از چراغ قرمز عبور کند و منتظر رنگ سبز نباشد.  برخی چیزها نیز صرفاً توالی (sequence) هستند.  مثل تیرهای چراغ برق که یکی بعد دیگری قرار دارند.  یا رشته اعداد طبیعی که در آن هیچ عددی علت عدد بعدی نیست و معلول قبلی خود نیز نمیباشد.  اینها ارتباطی با علیّت ندارد.  اما میان برخی پدیده ها رابطه علت و معلولی واقعاً وجود دارد و زائیده ذهن نیست.   از آن جمله است مثلاً نیروی گرانش که هر جسم مادّی در اطراف خود یک میدان جاذبه ایجاد میکند که سمت و سوی آن بطرف مرکز جرم آنست.  هرچند ماهیت این میدان هنوز برما ناشناخته است.   گاهی اوقات هم پیش میآید که شما در راه عزیمت به سینما هستید و دفعتاً به یاد دوستی میافتید که سی سال آزگار است که او را ندیده اید.  اما وقتی در صندلی خود مستقر میشوید ناگاه با کمال تعجب او را در صندلی مجاور خود زیارت میفرمائید!   این چیست؟  آیا یک نوع تله پاتی موجبات این تقارن میمون را فراهم کرده؟  آیا یک رابطه علت و معلولی بین این دو پدیده (یعنی فکر درباره دوست و ظهور وی در کنار شما) برقرار یوده؟  یا اینهم یکی دیگر از تظاهرات ناشناخته روح بشر است؟   در واقع هیچکدام اینها نیست.  این فقط یک اتفاق صرف است و لاغیر.  ما در طی روز و  ماه و سال مکرر درباره برخی دوستان قدیم خاطره ای به ذهنمان خطور میکند بی آنکه چند دقیقه بعد او را با تن مادّی ببینیم.  ما هیچگاه این عدم موفقیت ها را بحساب نمی آوریم ولی بعد از هزاران هزار عدم موفقیت، وقتی یکبار موفق به دیدار میشویم آنرا طور دیگری تفسیر میکنیم.  در حالیکه همه اینها با حساب احتمالات قابل توجیه است که در نوشته های قبلی مشروحاً بدان پرداخته شده است.  یکی از مثال های کلاسیک که این امر را بخوبی نشان میدهد مسأله تاریخ تولد است.  میدانیم که در یک جمعیت 366 نفری قطعاً 2 نفر، دستکم، دارای تاریخ تولد یکسان (از نظر روز و ماه) هستند.  اما عجیب است که در یک جمع کوچکتر هم، مثلاً دوستانی که برای مهمانی بمنزل شما آمده اند، احتمال خوبی وجود دارد که 2 نفر با چنین خصوصیتی یافت شوند.  ما برای آزمون صحت و سقم آن از دانشجویان کلاس درس در بهار 1397 خواستیم با خط خود تاریخ تولدشان را روی یک برگ کاغذ سفید درج نمایند.  در تصویر زیر اطلاعات 25 نفر را که در کلاس حضور داشته اند در ستون راست آمده است.  

 

    همانطور که ملاحظه میشود، با اینکه وجود دو تاریخ تولد یکسان، از نظر روز و ماه، در یک جمع 25 نفره در بادی امر بسیار بعید بنظر میرسید اما در عمل ملاحظه میشود که بعید نیست.  ملاحظه میکنیم دو نفر هردو در 25 خرداد به دنیا آمده اند.  محاسبات آمار و احتمالات نشان میدهد که برای این جمع 25 نفره حدود 50% احتمال میرود که دو نفر دارای تاریخ تولد یکسان باشند که در این مورد محقق شده است.  سپس، برای اینکه "طیف" یا توزیع دانشجویان از نظر ماه تولد بررسی شود، آنرا نیز رسم کرده ایم.  از لحاظ نظری انتظار میرود این توزیع تخت باشد در حالیکه عملاً میبینیم اینطور نیست.  مثلاً متولدین ماه دی و بهمن نداشته ایم اما 5 نفر در خرداد متولد شده اند.  معمولاً این نمایشات را بصورت درصد نشان میدهند یعنی ارقام را بر تعداد کل تقسیم کرده و بجای عدد مطلق از درصد استفاده میشود.  مثلاً  20% دانشجویان ما در خرداد بدنیا آمده اند.  البته اگر جمعیت مورد مطالعه بقدر کافی بزرگ باشد، این توزیع انتظار میرود تخت باشد.   دنیای احتمالات، بی اندازه جالب و شگفت انگیز است.

  • مرتضی قریب