فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبر و اختیار» ثبت شده است

۰۳
فروردين

معماها -10

    پیرو درج مطلب قبلی، برخی بلافاصله واکنش منفی نشان داده آنرا محکوم کردند.  حال آنکه بهتر میبود با آن همذات پنداری کرده و از آن شخصی که داستان خود را گفته پشتیبانی کرده بگوئید بله ما هم سخن شما را تأیید میکنیم!  یعنی بگوئید سخن شما درست است بفرمائید ترتیب رفراندوم را فراهم سازید.  باری، باریکتر از مو، نکته دیگری در انتهای مطلب بچشم میخورد که اکنون توجه مارا میطلبد.  در توجیه رسمیت دادن به نظام برآمده از انقلاب 1357، این عبارت که " گذشتگان ما چه حقی داشتند برای ما تصمیم بگیرند" جای تأمل بیشتری دارد که خودش معمائی جدید بشرح زیر است!

  1. اختیار.  استدلالی که بیان شد در واقع یک استدلال یونیورسال و جهان شمول است.  بعبارت دیگر استدلالی مختص  دیروز نبوده کماکان امروز نیز قابل کاربست است.  عصاره این استدلال راه را باز میگذارد تا در هر زمانی که مقتضی باشد اجماع مردم اگر لازم دانستند درباره رویه جاری معمول خود تجدید نظر کنند. آنها که مدعی اند این استدلال مختص سال 57 بوده تا مستمسکی برای تغییر حکومت باشد، در واقع، بنیادهای منطق را زیر پا میگذارند.  اگر امروز قابل استفاده نیست، پس استفاده قبلی هم نامشروع و نتایج آن باطل بوده است.

مهمتر از همه، این استدلال راه را باز میگذارد تا جامعه درباره تغییر مذهب خود یا هرگونه حک و اصلاح آن مخیّر شود.  از نظر برخی این ممکن است شائبه فکری خطرناک با نتایجی غیر منتظره را تداعی کند.  افرادی که چنین فکر میکنند در واقع پاسداران یک مذهب یا یک نظام ایدئولوژیک خاص اند.  قبلاً اشاره شد که ایدئولوژی یعنی لایتغیر و در محدوده آن، هر تغییری بدعت یا تجدید نظر طلبی تلقی میشود.  اما از سوی دیگر بنا بر قاعده اختیار که انسان را در انتخاب مرام یا مجموعه فکری خود آزاد میداند، کنار گذاشتن یک مرام و اختیار کردن مرامی دیگر حق طبیعی هر انسان است.  اگر شما آزادید که مرام شماره 1 را فرو گذاشته به مرام شماره 2 تشرُف پیدا کنید، متشابهاً همانقدر آزاد هستید که شماره 2 را ترک گفته مرام شماره 3 را اختیار کنید و قس علیهذا. 

با اینکه مضمون عبارت یاد شده در پاراگراف نخست، محلل تثبیت نظام اسلامی بوده است اما معما اینجاست که بطور غافل گیرانه حاوی ضد خود نیز هست و اگر مُنصف بوده مبرا از پیش داوری باشیم باید بپذیریم که راه را باز میکند تا با همان استدلال، شخص منفرداً یا اجتماعاً مخیّر باشد از آئینی که در حال حاضر بدان متصف است دست کشیده آئین جدیدی اتخاذ کند.  این موضوع همان اندازه طبیعی است که کسی نام خود را بخواهد عوض کند چون نام و مذهب هردو بیک اندازه از مقولات عَرَض هستند. تا انسانی وجود نداشته باشد به همان اندازه نام گذاشتن بر وی بیمعناست که متصف شدن به یک آئین خاص.  بنابراین چه از نظر اخلاقی چه از جنبه حقوق طبیعی و چه از لحاظ فلسفی تغییر دین، هر دینی که باشد، از اختیارات اساسی هر فرد یا اجتماع است. لااکراه فی الدین!

بیش از یک قرن پیش، عده ای از اهالی این کشور مبادرت به اخذ آئین جدیدی کردند، نام آن هرچه خواهد باشد.  پرسش این است چرا علمای اسلام با این نوکیشان مخالف اند و روزگار را بر آنان سیاه کرده اموال آنان را مصادره کرده مغازه های ایشان را پلمب، از هرگونه اشتغال ممنوع و اولاد آنان را از حق تحصیل در مدرسه و دانشگاه محروم تا آنجا که حتی در منزل هم حق تحصیل ندارند.  بی انصافی و بی عدالتی تا کجا؟!  این اعمال سازمان یافته حتی از جنایت علیه بشریت فراتر میرود.  که بعید است از حجم آسیب های روانی وارد بر قربانیان درکی باشد.

نویسندگان و فعالین اجتماعی باید باستناد همین استدلال از حق طبیعی این جامعه نیز همچون سایر قربانیان ناشی از سایر آسیب های مدنی دفاع کرده بی هیچ پروا و ملاحظه حامی عدالت باشند مبادا مصداق توکز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی شوند.  متأسفانه حمایت کافی از اقلیت ها نمیشود و قشر روشنفکری از تحرک لازم میترسد.  چرا میترسد؟  از اتهامات بی پایه؟  کجا؟ در دادگاه های امنیتی.  بخاطر وجود قضاتی بدون بهره از اصول منطق و دور از انصاف.  آخرین نمونه آن مشهور به دادن احکام فراوان اعدام که آفتابی شده برای تبرئه خود از تصرف باغ و زمین استدلال کودکانه میآورد!  حقاً که گرفتار شدن در دست این موجودات  ترسناک است.

خلاصه آنکه، گاه تکرار تضییقات بر بدیهیات سایه شبهه افکنده طبیعی ترین اختیارات از انسان سلب میشود. چنین مباد.

  • مرتضی قریب
۲۱
اسفند

معماها -3

    قابل ذکر است که منظور از نقد، دشمن تراشی نیست بلکه صرفاً طرح یک پرسش ساده و انتظار برای یک پاسخ منطقی است، همین.  هدف کلی از طرح این سلسله مطالب تلاش برای ارائه زاویه ای جدید برای دیدن جهان است بلکه ذهنیت ما و جامعه ما از آلودگی های هزار ساله برکنار باشد.  بعلاوه، اگر روش را مفید یافتید تلاش در حد مقدور برای نشر آن است.   نقد علمی حاضر، بی شباهت به نگاه معصومانه  بچه ای خردسال نیست که والدین را مرتب سوأل پیچ کرده و اغلب هم بی پاسخ میماند.  آنچه مورد سوأل است فراوان و ناچار فقط به آنها که موضوعات روز هستند بسنده میشود.

  1. مو.  بله با کمال تعجب یکی از معضلات امروز کشوری کهنسال مانند ایران با سابقه ای درخشان در تمدن دنیا همین موضوع پیش پا افتاده مو است!  بخاطر این مو چه اجحافاتی که بر زنان و دختران نرفته است.  فقط در همین یکی دو سال اخیر چه تعداد جوانان که در بیان خواسته خود توسط عوامل نظام دینی در خیابانها کشته نشدند و چه تعداد بیشتر مجروح و کور و چه تعداد حبس و شکنجه نشدند.  و بالاخره عددی که هرگز نشنیده اید و کسی توجه نکرده، مجموع همه آنها را در عددی مانند 100 و یا حتی بیشتر ضرب کنید تا تعداد شکنجه شدگان و آسیب دیدگان روحی چه از خانواده های آنان و چه از مردمی که از رسانه ها این تجاوزات را شنیده یا میبینند بدست آید.  اگر بنا به معاینه باشد، ملتی اکنون دچار آسیب روانی است!  آخرین صحنه آن در درمانگاهی در قم بدست فردی معمم اجرا شد.  شایع است نظام برای جبران ناکامی در انتخابات اخیر انتقام میگیرد.  از چه کسانی؟  در درجه اول، بطور سنتی از زنان و سپس بازنشستگان و دیگرانی که تصور میشود ناتوان از احقاق حقوق خود هستند.

در این نظام، مو که جنس آن در موجودات یکسان و از کراتین است، وقتی بر چهره مردان می روید "محاسن" تلقی میشود اما بر سر زنان رشد کند تلویحاً "معایب" فرض میشود.  راه حل چیست؟ نظام میگوید "حجاب".  از کجا میگوید؟  هیچ شناخته نیست فقط با قلدری میگوید چون من میگویم!  برخی فقها در همین رسانه ها بشدت آنرا زیر سوأل برده و میگویند نه در سنت و نه در قوانین فقهی و نه در کتاب است.  برفرض هم که دستور دینی باشد این پرسش مطرح است که چرا از میان 53 کشور مسلمان چرا فقط دامنگیر ما و افغانستان باید باشد؟  قرینه دیگری که نظام فکری هردو حکومت یکسان است.  ضمن اینکه طالبان با همه قساوت، مرتکب قتل بخاطر حجاب نشده اند!  در عربستان، مهد ظهور اسلام، جز در یکی دو شهر مذهبی حجاب اجباری نیست.  در سوریه، عزیز دُردانه نظام، و مصر و سایر بلاد اسلامی حجاب حتی موضوعی برای مطرح شدن هم نیست.  آیا در هیچیک از این 51 کشور با این همه تندروهای مسلمان درک درستی از دین وجود نداشته است؟   طبعاً اگر مطابق سنت حضرات هم قائل به اجماع باشیم معلوم است که کجا درک درستی وجود نداشته و همچنان لجوجانه پافشاری میکند.

اما از دیدگاه منطق اولاً چه تفاوتی در موی دو جنس وجود دارد که اهمیت آن چنان باشد که حکومت به چنین روش جنایت کارانه ای دست زده و به اوباش حق اجرای دلبخواه قانون داده باشد؟  موی زن اشعه ساطع میکند؟ در هیچ منطقی مطلقاً چنین چیزی مفهوم و پذیرفتنی نیست.  دوم از لحاظ شکلی این سوأل وارد است که چرا در همه بلاد اسلامی، بویژه در مسقط الرأس آن، حجاب اجباری نیست و امریست اختیاری و فردی؟  با توجه باینکه اغلب سنت ها و مراسم دینی اسلام مقتبس از آئین یهود است، و با توجه باینکه سرچشمه حجاب از آنجاست، ببینیم زنان ارتودکس یهود چه راه حلی یافته اند.  آنان از کلاه گیس استفاده کرده موی خود را زیر پوشش موی شخص دیگری پنهان میکنند.  طبعاً پرتو نگاه نامحرم موی آنها را درک نمیکند و بر موی زن ناشناخته ای اصابت میکند.  چه باک!  ولی درهرحال آنجا نیز حجاب اختیاری است و کسی بخاطر مشتی مو کشته نمیشود.

خلاصه آنکه، علیرغم همه اینها چیزی که نظام را به این ورطه کشانده ملتی را سخت متأثر ساخته هنوز مورد سوأل است؟  شاید تنها پاسخ جهل و جنون باشد.  راه حل کوتاه مدت، اتحاد و یکدلی قاطبه مردم است که قبلاً هم نشان داده اند.  وقتی تنها هستید ضربه پذیرید ولی در جمع خیر، همانطور که گروه عظیم ماهی ها در مقابله با کوسه قاتل رفتاری هماهنگ نشان داده، شکارچی را گیج و مستأصل میکنند.  اما حرکت اساسی تر همانا اتحاد جهانی مردم در قالب شورای متحدی در مقابله با کنفدراسیون اهریمنی تبهکاران و جنایتکاران از شرق تا غرب است.  نه تنها حجاب بلکه سایر معضلات حل میشود.

 

  • مرتضی قریب
۱۷
بهمن

خرمُهره درازای طلا

     در خلال و بعد کشف قاره آمریکا، دریانوردان ماجراجوی اسپانیائی وارد جزایر و سرزمین های نواحی منطقه شدند و بومیان آنجا را بشکل های مختلف استثمار کردند.  صلح آمیزترین نحوه تلکه کردن بومیان ساده دل دادن شیشه های رنگی یا آئینه و انواع خرمهره به بومیان و گرفتن طلای آنها در عوض این مبادله بود.  مردمی که شرح این وقایع را میخوانند اغلب تصورشان بر اینست که بومیان مزبور نادان یا هالو بودند، حال آنکه لزوماً چنین نیست و بعید است چنین باشد.  شاید ما نیز اگر در موقعیت آنها میبودیم همین معامله میشد.  پرسش اساسی این است که مگر آنها نمیدانستند ارزش طلا بیش از خرمهره است؟!  پاسخ درست به این پرسش نه فقط شرح حال بومیان بلکه قصه پر غصه بسیاری از تمدن های درخشان باستان است. 

    لذا بجای سطحی نگری بهتر است کمی به عمق رفته و با یک تحلیل روانشناسانه بلکه به نتایجی برسیم که حتی امروز نیز بکار آید.  بومیان قطعاً از ارزش طلا مطلع بودند و قدر آن را میدانستند چه اگر غیر این بود آنرا استخراج نکرده و در معابد خود استفاده نمیکردند.  اما تفاوت قضیه در چیزی است که برای اولین بار توجه آنان را جلب کرد و آن دیدن شیشه و خرمهره های رنگینی بود که برایشان تازگی داشت.  هرچیزی که تازگی داشته باشد جذاب است و کششی غیر قابل مقاومت را در ذهن ایجاد میکند.  از سوی دیگر، طلا برای نسل های متمادی در اختیارشان بود و با اینکه مقدارش زیاد نبود اما در تزئینات مختلف از آن استفاده میکردند و همواره جلوی چشمانشان بود.  برق طلا مدتهای مدید چشمان را نواخته و شاید خسته کرده بود اما به محض دیدن شیشه های رنگین در دست دریانوردان تازه وارد که به آنان تعارف میشد، طلای خود را با میل و رغبت با خرمهره های آنان معاوضه کردند.  البته بعدها متوجه اشتباه خود شدند ولی دیگر دیر شده بود و ندامت سودی نداشت.

    این کشش روانی برای جلب شدن به چیزهای تازه منحصر به داستان ما و دوره یاد شده در فوق نیست.  بلکه باید گفت در سرتاسر تاریخ و در همه مکانها روند رایج بوده است.  بسیاری اوقات مفید بوده و باعث اعتلا و ترقی شده است.  گاهی هم موجب نکبت و پسرفت و ایجاد بدبختی شده است.  پس هنر در این است که چشم و گوش را باز نگاهداشته و فرصت ها را به سود و تعالی تبدیل کرده به زیان و خسران بدل نساخت.  داستان بومیان برای دیگران، از جمله خود ما، نیز اتفاق افتاده و درسی باشد که دیگر تکرار نشود.

    آنچه پشت داستان بومیان آمریکاست، انگیزه نوگرائی و تازه طلبی است که خصیصه ای عمومی در همه انسان هاست.  انسان از هر فرهنگ و از هر قوم و نژاد دارای این تمایل است که نوگرا باشد که در نفس خود خوبست.  منتها آن "نو" که در جهت تعالی باشد و نه دروغین و پیچیده در ظاهری متعالی اما با باطنی قلابی.  انسان تنوع طلب است و از یکنواختی و درجا زدن در رنج است و از همین رو دوست دارد به مسافرت رفته جاهای جدید را کشف و چیزهای جدید را یاد گیرد.  لذا بسرعت جلب چیزهای جدید میشود و اگر احساساتی باشد بهمان سرعت هم جذب آنها میگردد.   این نوجوئی و تنوع طلبی اگر راستین باشد باعث پیشرفت است و جامعه را به پیش میبرد.  منتها یک تبصره دارد و آن اینکه فرد یا جامعه همواره مختار باشد که اگر مصلحت دید جدید را فروگذاشته و پیشین را اختیار کند و راه باز باشد.  مادام که این آزادی مهیا باشد، فرد و یا  جامعه، نو و کهنه را مقایسه کرده و باتکای قیاس، کمترین تفاوتها را هم متوجه شده و میفهمد کدام برای او بهتر است و اگر اشتباهی در انتخاب داشت میتواند تصحیح کند.  لذا از این دیدگاه که نگاه کنیم، بومیان آمریکا احمق نبودند منتها بعد از آنی که از خبط خود با خبر شدند متأسفانه آزادی بازگشت به طلاهای خود را سلب شده دیدند.  معمولاً چیزی بشما نمیدهند مگر بهترش را ستانده باشند.

   اکنون میخواهیم به نتایج فرعی این داستان درباره منطقه خاورمیانه بپردازیم.  از سوریه (امپراطوری روم شرقی) نمیگوئیم، از عراق (بابل، گاهواره تمدن) چیزی نمیگوئیم، از تمدن های درخشان مصر و ایران باستان نیز چیزی نقل نمیکنیم.  فقط به افغانستان اشاره کوتاهی خواهیم کرد.  تاریخ این ناحیه به قدمت تاریخ باقی فلات ایران است.  آثار متعددی حاکی از زیست انسان پیش از دوره پارینه سنگی یعنی بیش از 100 هزار سال پیش کشف شده است.  قدیمی ترین ترسیم چهره انسان که سردیسی سنگی است در حوالی بلخ مربوط به 20000 سال پیش کشف شده است (نگاره اول از راست).  بسیاری از آثار مکشوفه مربوط به تمدن ناحیه آمودریا موسوم به باختر در بخش شمالی افغانستان است که شامل تندیس هائی از ایزدبانوان متعلق به هزاره سوم پیش از میلاد است.  نگاره میانی، پیکره زنی مشهور به شاهدخت باختری با لباس مخصوص دیده میشود که متعلق به همان ناحیه از هزاره دوم پیش از میلاد است.  هرچه در تاریخ جلوتر میآئیم، ظرافت و حُسن صنعت اشیاء ساخته شده بطور بینظیری افزایش می یابد.  بطوریکه به دوره سلوکی ها و متعاقباً تمدن درخشان کوشانی ها (سده اول پیش از میلاد تا دوم بعد میلاد) که میرسیم سطح عالی فرهنگ مردم در بناها و اشیاء کشف شده کاملاً پیداست.  نگاره سوم نمونه ای از این دست، تندیسی متعلق به زنی از سده دوم پیش از میلاد است.  متأسفانه بسیاری از یافته ها یا بغارت رفته یا در دوره اسلامی محو و نابود گشته است.  آنچه مانده فعلاً در موزه ملی افغانستان نگاهداری میشود که معلوم نیست تحت حاکمیت طالبان تا کجا دوام خواهد آورد.  یکی از این اشیاء کشف شده، نگاره آخر، بازوبند طلا و بسیار ظریف هخامنشی است که خود بر یکپارچگی تمدن این ناحیه با باقی فلات ایران دلالت دارد. 

    اما هدف از بیان مختصر تمدن درخشان این ناحیه از آغاز تاریخ تا سلطه اسلام چه میتواند باشد؟  اول اینکه تمدن آنطور که جماعتی خاص ادعا دارند، از 1400 سال پیش آغاز نگشته است و اینطور نیست و نبوده است که آدمیت انسان منحصر به این نوار باریک از زمان باشد.  بنا به یافته های باستان شناسان، قدمت حضور انسان بر زمین به میلیونها سال بالغ میشود.   جز از بقایای اسکلت آنها چیزی از اشیاء آنها در دست نیست زیرا مواد آلی تجزیه و مستحیل شده و تنها ابزارهای سنگی است که باقیمانده اند.  پرسش اصلی اینجاست که این تمدن درخشان چند ده هزار ساله که مختصراً بازگو شد چه شد؟  چگونه است که در این 1400 سال اخیر هیچ نشانه ای از آنرا نمیبینیم؟  چگونه است که نقاط دیگر زمین که عاری از چنین پیشینه ای بودند یکشبه متمدن شدند؟  آیا در افغانستان فعلی و میان مردم شریف آن هیچ رد و نشانی از آن شکوه و عظمت گذشته هست؟  زنان امروز آیا از همان ارج و قرب هزاره های پیشین برخوردارند؟  دورانی که مناصب دولتی و لشکری داشتند و به احترام جایگاه شان پیکره آنها ساخته و به یادگار گذاشته میشد؟  چگونه شد که امروز حتی از رفتن بقول خودشان به مکتب محرومند؟ حتی از کارکردن در مناصب قبلی خود نیز محروم و هرجا بخواهند بروند باید با مرد محرمی اسکورت شوند.  این بی پناهی به درجه ای است که گویا کشوری اروپائی به رحم آمده و حاضر است به زنان افغان پناهندگی اعطا کند.

    نیک که بنگریم آن 4 تمدن اصلی نامبرده در قبل، متشابهاً همه کم و بیش دچار همین بیماری هستند.  چگونه شد که ناگهان همه به یک درد مشترک مبتلا شدند؟  آنچه درباره محو آثار تمدن گذشته درباره افغانستان گفتیم کم و بیش درباره این 4 تمدن نیز صادق است.  اگر به آثار رقبای باستانی آنها در اروپا بنگرید بسیار معابد و بناهای تاریخی همان ادوار را سرپا مشاهده خواهید کرد.  آثار هنری و بسیار چیزهای دیگر در جای خود هنوز برجاست.  اما در اینسو تقریباً چیزی سالم برجای نمانده که نشانه دشمنی با تمدن گذشته است.  البته استثنائاً در مصر، عظمت ابنیه و یا مدفون ماندن آنها زیر خاک تا حدی موجب نجات آنها شد.  نقش ها را هرجا دستشان رسیده تخریب کرده اند و از مجسمه ها به هرکدام زورشان نرسید نابود کنند به خرد کردن بینی یا کل صورت اکتفا کرده اند.  در ایران دوره ساسانی دستکم دانشگاهی معظم وجود داشته که از یونان نیز به آن میآمدند.  کتابهای این دانشگاه چه شد؟  کتاب ها و نوشته های دیگری که در سرتاسر فلات ایران وجود داشت چه شد؟  پاسخ ساده آن از نام فرقه بوکوحرام نیجریه استنباط میشود یعنی کتاب حرام است!  بهمین سادگی!  فرقه یاد شده فقط یکی از قرائت های متعدد ایدئولوژی حاکم در منطقه خاورمیانه میان کشورهای یاد شده است.  کتاب مهمترین ناقل فرهنگ نسل های پیشین به نسل های آتی است.  داستان های بیشمار از مراسم کتاب سوزان بعد از حمله اعراب در تاریخ نقل است.  کتاب که ممنوع شود طبعاً تفکر آزاد نیز ممنوع میشود و یکباره قحطی فرهنگی رخ میدهد آنچنانکه همه یادگارهای کهن نیز با آن فراموش میشود.  کافیست چند نسل بگذرد تا رابطه با گذشته سست و یا بیکباره قطع گردد.  برای اطمینان از استمرار این وضع لابد باید بینشی جدید به اذهان تزریق شود که یاد گذشته بکلی موقوف بلکه حرام تلقی شود.  برای این کار ایدئولوژی لازم میآید. 

    همه ایدئولوژی ها صاحب کتابند و هرکدام کتاب مقدس مخصوص بخود را دارند.  باعتقاد پیروان هر یک، هر دانشی که شایسته دانسته شدن است در کتاب آنها ملحوظ و مستتر است.  گاهی هم ادعا میشود که هر آنچه کشف یا اختراع شده و خواهد شد قبلاً در کتاب آنها آمده است.  لذا ایدئولوژی در نفس خود هیچ میانه ای با صاحبان دیگر افکار ندارد، سهل است، آنان را مزاحم بسط کار خود میبیند.  از دیدگاه کاربردی، آموزه های هر ایدئولوژی را در دوبخش میتوان خلاصه کرد.  بخشی ناظر بر امور عملی یا احکام و بخشی نظری ناظر بر فلسفه زندگی.  نکته مهم اینجاست که بخش عملی به مرور ایام کارکرد خود را نسبت به زمانه از دست میدهد حال آنکه بخش نظری لزوماً ممکنست چنین نباشد، بویژه اگر گزاره های آن چنان کلی باشد که مرور زمان را دوام آورد.  مثلاً زمانی در منطقه ای خشک، گاهی اگر برکه کوچکی آب ظاهر میشد انسان و حیوان همه از آن مینوشیدند و در چنین محیطی مکعبی از آب به ضلع 3 وجب حکم کیمیا داشته وارد احکام میشد که هر ناپاکی را پاک میکند.  امروز با آب بهداشتی لوله کشی این آموزه کارکرد خود را از دست داده است.  بنابراین ایدئولوژی قابلیت همراهی با زمانه را ندارد، بویژه اگر بخش نظری نیز تاب قابلیت تطبیق با افکار زمانه را نداشته باشد.  این تفاوت را در نگاه به تاریخ معاصر افغانستان میبینیم که امروز در هردو جنبه شکست خورده است.   در دوره باستانی آن سرزمین، از شادی استقبال میشد و قوام جامعه مدیون جشن های متعدد بود که با رقص و آواز و موسیقی برگزار میشد.  اینها همه در سرشت انسان نهفته است و امروزه مخالفت با آنها خلاف مسیر ناموس طبیعت است.  بطوریکه در ایدئولوژی جدید هزینه یک رقص چند دقیقه ای 10 سال زندان همراه با ضمائم آن بدنبال دارد که قتل و بریدن سر و گرداندن در خیابان بمراتب مجازات کمتری دارد.  هنر خوار شد جادویی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند.  رفتار بشدت ضد انسانی در حال اجرای این نظام جدید در هیچیک از ادوار تاریخ نظیر ندارد و شاید گمان شود که پیش از تاریخ نیز چنین نبوده.  از آنسو، ایدئولوژی دیگری هم هست که بخش نظری و فلسفی آن ناظر بر کردار نیک است که اگر مربوط به چند هزار سال پیش هم باشد کماکان امروز نیز کارکرد خود را حفظ کرده است.  لذا در حوزه فکر، نو و کهنه بودن مطرح نیست به نتایج باید نگریسته شود.

    با بازگشت به داستان بومیان آمریکا چه توصیه ای میتوان ارائه داد؟  آنها چنانچه به درک واقعیت امر رسیده باشند شایسته است در صدد بازپس گیری طلاهای خود باشند.  اگر موفق نشدند چه؟  لاجرم خرمهره ها را بعنوان اشتباه تاریخی و مقدس نیاکان خود نگاه داشته در محلی محترمانه  نگاه داری کنند.  مادام که بی ضرر باشد چه باک!  حالت دیگری هم متصور است.  فرض کنید شیشه های رنگینی که خرمهره ها از آن ساخته شدند حاوی یک ماده رادیواکتیو خطرناک است که از اولین نسل تا امروز خانواده بومیان را تحت تابش های خطرناک خود قرار داده است.  چه بسا تولدهای ناقص و چه بسا ایجاد زوال مغز که تاکنون از علت آن غافل بوده اند.  امروز که نسل حاضر به یُمن علم زمانه از حقیقت امر مستحضر شده اند نگاهداشت خرمهره ها نه تنها حاوی هیچ تقدسی نیست بلکه فوراً باید در محلی امن بعنوان پسمان خطرناک برای ابد دفن شود.  حتی نباید نگران پس گیری طلاها بود.  چرا واژه مفید بودن را جانشین تقدس نکنیم که دست و پای آدمی را نبندد؟

   آنچه درباره دیروز و امروز افغانستان گذشت، متشابهاً در باقی منطقه خاورمیانه صادق است.  ذهنیت امروز ما بی شباهت به بومیان یاد شده نیست که اسیر تقدسی بی مورد شده اند.  دل کندن از چیزی که مقدس اعلام شود سخت و بلکه ناممکن است.  حتی با وجودی که آن چیز بجای فایده، متضمن ضرر و زیان بوده باشد.  یک راه ساده شاید این باشد که مردم بجای دلبستگی به اسامی، به نتایج بنگرند که چه رویه ای بحال آنها مفید و چه رویه ای مضر است.  راه دیگر، جدائی مطلق زندگی اجتماعی از ایدئولوژی و تبعات آن است.  مادام که قوانین مدنی مدون توسط مردم تنظیم کننده امور باشد، وجود حتی عقب مانده ترین ایدئولوژی در پستوی خانه ها مشکلی ایجاد نخواهد کرد.  حاکمیت ایدئولوژی از هر قسم که باشد و بهر طریق که اِعمال شود خود بخود با استبداد و نکبت و تیره روزی همراه خواهد بود و تجربه های تاریخی تاکنون موردی خلاف آنرا نشان نداده است.

خلاصه آنکه، امروز ملل خاورمیانه و بویژه ما ایرانیان در یک نقطه عطف تاریخی قرار گرفته ایم که نیازمند تصمیمات شجاعانه، مهم، و تاریخ ساز است.  تاریخ پر از درسهای مشابه است که یک نمونه آن درباره بومیان آمریکا ذکر شد.  آنها طلا را داده خرمهره گرفتند و ما اینجا عقل را داده ساده لوحی تحویل گرفتیم.  دیدیم که وفاداری به یک سیستم فکری خاص منوط به وجود اختیار برای تجدید نظر است که بدون آن، وفاداری بی معناست.  میگویند اگر از تاریخ درس نگیریم محکوم به تکرار آن هستیم.  اکنون با توجه به تجربه تاریخی سراسر تاریک و سراسر شرم آور این چند دهه اخیر، آیا زمان آن فرا نرسیده که عقل به جایگاه نخست آن بازگردانده شود؟   خرمهره ها هم اگر کسی تحویل نگرفت، باری، میتوان آن را به بایگانی تاریخ سپرد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/19/AqKupruk.jpg/200px-AqKupruk.jpg

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/8/85/Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG/220px-Ars_Summum_Tesoro_Oxus_brazalete.JPG

  • مرتضی قریب
۱۶
آذر

تلمبه و شکل جدید جهان

     شاید تعجب آور باشد که بگوئیم با کمی مسامحه، نقشه جدید جهان متأثر از تلمبه است.  همان تلمبه ای که شاید قدیمی ها یادشان باشد لب حوض بود و بچه ها با چه علاقه ای دوست داشتند با زدن تلمبه، آب را از آب انبار بالا کشیده وارد حوض کنند.  اما امروز همه میدانیم که این تلمبه های تنفسی دارای محدودیت است و برای آب زیر عمق 10 متر کار نمیکند که البته ناشی از فشار 1 اتمسفر هوا است.  

    باری، داستان ما از جزیره انگلیس آغاز میشود که روزگاری پر از درخت و جنگل بوده که بتدریج مصرف شده و دیگر چیزی برای سوزاندن باقی نمانده است.  اما خوشبختانه ذغال سنگ به وفور پیدا شده و رگه های آن سطحی و دم دست بود.  بتدریج با تمام شدن رگه های سطحی باید برای استخراج به عمق های پائین تر میرفتند.  اما با توجه به آب و هوای مرطوب جزیره، در اعماق پائین تر با مشکل نفوذ و جمع شدن آب در کف معدن روبرو شده و کار استخراج ناممکن میشد.  لذا تنها چاره ای که بنظر میرسید تلمبه کردن آب به بیرون معدن بود، با چه تلمبه ای؟  با همان تلمبه های تنفسی رایج در زمان خودش.  همانطور که ذکر شد، این تلمبه ها که در سطح زمین بود نمیتوانست برای آب در اعماق زیر 9 یا 10 متر کاربردی داشته باشد.  و این به معنی دست شستن از استخراج رگه های عمقی بود.  پس چه باید کرد؟

   اینجاست که بمصداق ضرب المثل معروف؛ احتیاج مادر اختراع است، باید تدبیری اندیشید و کاری کرد که استخراج با وقفه روبرو نشود.  استفاده از نیروی بُخار کلید حل مشکل بود.  این موضوع به نیمه دوم قرن 17 برمیگردد که مهندسی بنام توماس سیوِری تلمبه ای اختراع کرد که آب را با فشار بخار از کف معدن به بالا فرستاده و حکم جد اعلای پمپ های شناور امروزی را داشت.  اما مصرف ذغال سنگ آن برای تولید بخار زیاد بود و فرستادن بخار به مخزن و متعاقباً سرمایش آن برای تولید خلاء نسبی کار پر زحمتی بود.  لذا اصلاحاتی روی این دستگاه صورت گرفت که میتوانست علاوه بر نقش تلمبه، کارهای مکانیکی دیگر نیز انجام دهد و بتدریج در انگلیس و سایر کشورهای اروپائی رایج گردید.  اما اصلاح اساسی که انقلابی در فن آوری محسوب میشد بدست جیمز وات اسکاتلندی در حوالی 1765 انجام شد و ماشین بخار امروزی متولد گردید.  

   بلافاصله کاربردهای زیادی برای ماشین بخار وات پیدا شد و موجب حرکت عظیمی در صنعت اروپا گردید.  از آن پس کشتی ها و لوکوموتیوهای راه آهن با نیروی بخار بحرکت درآمدند.  این پیشرفت در انگلیس بویژه برای صنعت نساجی بسیار ثمر بخش بود چه اینکه ناگهان کارگاه های دستی یا نیمه صنعتی پارچه بافی جانی تازه یافته شروع به تولید انبوه کردند.  این ایام موسوم است به "انقلاب صنعتی" که عمدتاً مدیون ماشین بخار وات میباشد و شروع آن طبعاً از انگلستان بود.  مصنوعات صنعتی که قبلاً دستی بود اکنون بطور انبوه و ارزان تولید میشد.  از جمله، منسوجات که قبلاً باندازه مصرف داخلی بود ناگهان رشد بیسابقه ای یافته و همراه سایر تولیدات صنعتی روی دست تولید کننده میماند.  با این اضافه تولید چه باید کرد؟  آیا باید به تولید دستی گذشته بازگشت؟  خیر، بازگشت به گذشته میسر نیست.  آیا باید کالاها مرتباً روی هم انبار شده و برای سرمایه خوابیده زیان داد؟  این نیز با اصول اقتصادی جور در نمیآید.  پس چه باید کرد؟  باید بفکر صادرات و فروش تولید مازاد بود.  حرکت بسمت قطب های جدید مصرف فقط از راه های آبی میسر بود که اتفاقاً مؤثر ترین راه نیز محسوب میشد.  

    از اقبال خوش، راه های دریائی در سرتاسر کره زمین تا آن زمان کشف و شناخته شده بود.  آمریکا در 1493 کشف شد، راه دریائی هند در 1498 توسط واسکو دوگامای پرتقالی گشوده شد.  برزیل در 1500 کشف شد ولی عجیبترین و بزرگترین ماجراجوئی جهان در 1519 و از اسپانیا آغاز شد.  در این سال ماژلان با ناوگانی متشکل از 5 کشتی جنگی متشکل از 265 دریانورد رو بسمت غرب عازم جزایر ادویه شد.  عاقبت پس از دور زدن کره زمین و بعد 3 سال پر مشقت، از سمت شرق، در حالی که از این ناوگان محتشم فقط یک کشتی فرسوده با 18 خدمه تشنه و نیمه جان باقیمانده بود توانست به میهن بازگردد.  بار کشتی مملو از ادویه قیمتی بود اما به چه هزینه ای؟   ماژلان در این سفر حماسی در بین راه توسط بومیان فیلیپین کشته و خورده شد.  بقیه کشتی ها و باقی افراد یا غرق یا در سوانح مختلف کشته و ناپدید شدند.  شرح این سفر افسانه ای که از هر ماجرای دیگری عجیبتر است بسیار آموزنده است.  آموزنده که چگونه اراده آهنین یک نفر راهی را گشود که هرگز احدی جرئت گام گذاشتن در آن عرصه  ناشناخته و خوفناک را نداشت.  تاریخ همواره مدیون افرادیست که حاضرند خطر کرده، هزینه بدهند و حتی جان خود را پای آن فدا کنند.  شاید مواد لازم برای نیل به هر دستاورد عظیم فقط همین 2 چیز باشد: اراده و غلبه بر ترس.  که از قدیم گفته اند: مهتری گر بکام شیر در است/ شو خطر کن زکام شیر بجوی.  باری، تا قرن هجدهم که مورد نظر ماست اکثر راه های دریائی و نواحی مهم آن کشف و گشوده شده بود.  اکنون برای اولین کشور انقلاب صنعتی، یعنی انگلیس، فقط کافی بود که امتعه اضافه بر تولید را بار کرده بسوی مراکز احتمالی مصرف، عمدتاً واقع در شرق، راهی کند.  طبعاً سایر دول اروپائی نیز بتدریج همین رویه را دنبال کردند.

     اما مراودات عمده تجاری بدون گشودن درهای سیاسی بین دول میسر نیست و اینجاست که تلاش برای مجاب کردن کشورها برای چنین مبادلاتی به موضوعی مهم بنام استعمار منجر گردید.  بسیاری از کشورها، درعوضِ مصنوعات وارداتی چیزی جز مواد خام برای عرضه نداشتند.  گاهی هم امپراطور کشوری مانند چین، پای را در یک کفش کرده در برهه ای نه چیزی گرفت و نه چیزی داد.  البته بعداً با ترفندی که به جنگ تریاک موسوم شد بالاخره اضافه تولید راه خود را بسوی مصرف پیدا کرد.  مبادله اقتصادی نیازمند پایگاه و انبار روی خشکی است و چنین شد که بخش هائی از نواحی ماوراء بحار مستعمره کشور مبداء شد. این گونه بود که جزیره انگلیس به بریتانیای کبیر تبدیل شد.  شگفتا که چگونه یک احتیاج ساده برای تلمبه کردن آب به چنین نتایجی رسیده نقشه جهان را تغییر داد!  استعمار فرهنگ خود را نیز بطور طبیعی با خود همراه آورده بطوریکه محاوره به زبان انگلیسی در مستعمرات آنرا به زبان رسمی یا اداری آنها بدل کرد.  در حاشیه مبادلات اقتصادی و سیاسی، فرهنگ کشورها نیز خواه ناخواه متحول شده و به برخی اصلاحات مثبت در زمینه کشورداری منجر گردید.  اما استعمار ذاتاً با مقوله پیشرفت در کشور مستعمره سر سازگاری ندارد چه اینکه مستعمره را باید همچنان نیازمند توجه استعمارگر نگاه داشت.  مهمترین شریک و یاور استعمار همانا ارباب دیانت هستند که نفع مشترک هردو در عقب نگاهداشتن جامعه است.  که اگر استعمار هم دست بردارد اینان دست بردار نیستند.  آیا جامعه از خود اختیاری دارد؟  آیا امیدی به تغییر هست؟

    آنچه جوامع عقب مانده را ناچار از تبعیت میکند مجموعه چیزهائیست که به آن ایدئولوژی میگوئیم.  اصولاً آنچه که خود، عامل عقب ماندگی بوده و هست همانا نفس ایدئولوژی است که دور باطلی را بوجود آورده است.  همه چیز را تقصیر استعمار نگذاریم.  نوع تفکرات در شرق، بویژه خاورمیانه، چنان است که بجای اینکه انسان را آزاد و مختار بر کار خویش بداند از او یک "بنده" ساخته است که کاری جز اطاعت نداشته باشد.  در تئوری، این اطاعت از ذات الهی است اما درواقع امر و در عمل چیزی جز اظهار بندگی و خضوع در برابر نمایندگان خدا و حرف شنوی از آنها که خود را فعال مایشاء میدانند نیست.  این طرز نگرش سنخیتی با آگاهی و اندیشه مستقل نداشته منشاء هیچ پیشرفتی نبوده و نمیتواند باشد.  بلکه صاحب آنرا به ابزاری در دست صاحبان زر و زور و نمایندگان خود خوانده آسمان بدل میکند.  فراموش نشود که ترقی غرب فقط صنعت و مثلاً ساخت تلمبه نبوده است بلکه، مهمتر از آن، ناشی از وجود فلاسفه ای بوده که طرز نگاه مردم را از آن شیوه بندگی و اطاعت کورکورانه بسمت آزادی در اندیشه و آزادی در افعال سوق داده اند.  ضمناً از حق نباید گذشت که مُد طبیعی مغز انسان مایل به سکون و تنبلی است زیرا تفکر و استدلال نیازمند صرف انرژی بوده و کاریست پر زحمت.  نقش حکما و نخبگان همانا باید تشویق مردم به ورزش فکری و اهتمام در تفکر مستقل باشد.  خوشبختانه امروز با معجزه ای که در ارتباطات روی داده چنان شده که فرد فرد مردم را قادر ساخته بکمک قوطی سحرآمیزی در آنِ واحد هم با یکدیگر و هم با مجموعه آگاهی جهانی در ارتباط باشند. لذا این داستان و موضوع اطاعت کورکورانه در حال تغییر است.  بی جهت نیست که مستبد و شرکای او تمام تلاش خود را در اختناق و مسدود کردن فضای آزاد رسانه ای بکار میبرند تا جلوی نشر آگاهی را بگیرند که البته سودی نخواهد داشت.  لذا در پاسخ به این سوأل در قبال مختار بودن جامعه باید گفت که با تصمیمی که اجتماع از یکسو برای خلاصی از حاکمیت جهل و جنون و از سوی دیگر برای استیفای حقوق طبیعی خود گرفته است، خود نشانه ای از امیدواری برای شکستن دور باطل است.  

   برای داوری درباره هر ایدئولوژی و مفید یا مضر بودن آن بایستی بجای نگاه به الفاظ زیبا به نتایج عملی حاصل از آن پرداخته شود.  در هر نوع ایدئولوژی متصلب، بویژه نوع دینی آن، فرض بر اینست که همه اطلاعات عالم در مشتی الفاظ ارائه شده و پاسخ همه سوألات از اول داده شده است.  محلی نه برای سوأل و نه برای کنجکاویست.  فرد با چنین بینشی، دُگم بار آمده و از هر گونه استقلال فکر بی بهره است.  سازندگی و پیشرفت در محیطی امکانپذیر است که کنجکاوی میسر بوده و فضائی آزاد برای پرسش و پاسخ باشد.  از هنگامی که کشور در اشغال غاصبین تاریک اندیش درآمده هر حرکتی، هرچند کوچک، بصورت امری محال درآمده و هرگونه پرسشگری با جنایتی تازه پاسخ میگیرد.  نظامی را که از آدمکشی ابائی نداشته و پاسخگو نباشد با چه میتوان مقایسه کرد؟ خوی حیوانی؟ خیر، زیرا حتی عقرب که جرارترین حیوان است از زهر آن نوعی دارو برای درمان تهیه شده و فایده ای از آن متصور است.  با لجن؟ خیر، زیرا برخی امراض جلدی با لجن درمان شده و آن نیز دستکم فایده ای دارد.  چنین نظامی شرّ مجسم است و مطلقاً فایده ای از آن مترتب نبوده بدیلی برای خود ندارد.  شاید این نتیجه با "مطلق گرائی" مذکور در قبل در تضاد باشد.  اما هرچه باشد برای هر قاعده ممکنست استثنائی باشد.  شاید اگر و فقط اگر تنها یک فایده غیر مستقیم بتوان از آن متصور بود همانا روشن شدن اذهان عامّه سنت گرا باشد بملاحظه مشاهده ارتکاب اعمال شریرانه که زیر پوشش دین که از مدعیان آن دیده اند.   به مصداق آنکه از لقمان پرسیدند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان!  

خلاصه آنکه، دیدیم که چگونه احتیاج مادر اختراع است و از برآورده ساختن یک نیاز پیش پا افتاده مثل تلمبه چگونه صنعت بُخار زائیده شد و انقلاب صنعتی و پیامدهای آنرا بدنبال داشت.  از هر ابتکار ساده ای شاخه هائی می روید که بطور غیرمنتظره نتایجی شگفت آور در سایر عرصه ها به بار میآورد.  بروز هر مشکل ما را بفکر وادار کرده بجستجوی راه حل وامیدارد.  بعلاوه نشان داده شد بعد هر راه حلی بلافاصله باید بفکر اصلاح و افزایش کارائی بیشتر بود.  همین توصیه متشابهاً درباره اندیشه ها و ایده ها صادق است که اگر اندیشه ها راکد و ایستا باشند بزودی کارکرد خود را از دست داده بمثابه آب راکدی خواهد بود که گندآب خواهد شد.  خصلت ایدئولوژی عموماً رکود و جمود است و شاید اگر در زمان پیدایش خود فایده ای داشته در طی زمان آنرا از دست میدهد.  در شکل نوین جهانِ امروز شاید نیازی به مستعمره هم نباشد چه اینکه حکومت های ایدئولوژیک ابله همان سود رسانی را کماکان دارند.  در حالیکه در توّهم قدرت، مردمِ خود را در داخل قصابی میکنند، اجازه میدهند کشورهای خارج، کوچک و بزرگ، منصفانه منابع کشور را رایگان بین خود تقسیم کنند.  آیا از این بهتر هم میشود؟ 

  • مرتضی قریب
۰۶
اسفند

موقعیت ما در گیتی

   در مطلب پیشین با پرداختن به سوژه جبر و اختیار به نتایجی رسیدیم که خلاصه آن بشرح زیر است.  دیدیم که در بخش جمادات آنچه حاکم است همانا جبر است که قاعده علت و معلولی نیز از آن نتیجه میشود.  البته استثنائاً در جهان اتم و زیر اتم این قاعده مشاهده نمیشود و شرح آن داده شد.  اما در پهنه جانداران نوعی آزادی کوتاه مدت مشاهده میشود که در مقیاس زمانی گسترده تر، بنظر میرسد سایه ای از جبر ناشی از حوادث گذشته بر روابط حال و آینده انداخته است.  گفتیم که رها شدن از زنجیرهای ذهن و اندیشیدن فارغ از قیود و قالب های زمانه، خود میتواند نشانه ای از اختیار و آزادی باشد که البته برای عده کمی دست میدهد.   پرسشی که در ادامه پیش میآید حاکی از اینست که اصولاً این بحث چه اهمیتی دارد؟  آزادی اراده برای انسان چه دستآوردی میتواند داشته باشد؟ حال آنکه انسان جزئی از دنیای جانداران است و بود و نبود جانداران کمترین تأثیری بر جهان و ساز و کار آن نداشته و نخواهد داشت.  

    خانه ما، زمین، با همه محتویاتی که دارد، نسبت به مقیاس کیهانی چون چوب کوچکی سرگردان در اقیانوس کبیر است.  فرض کنید پسر بچه ای بستنی خود را خورده و چوب آنرا در آبهای ساحلی اقیانوس پرت کرده باشد.  زمین ما به مثابه این چوبک بستنی اسیر امواج اقیانوس کبیر است و انسان و سایر جانوران روی زمین مانند میکروارگانیسم های درون این چوب هستند که از بستر آن تغذیه میکنند.  با اینکه بنظر نومید کننده میآید ولی واقعیت همین است و خوب یا بد از آن گریزی نیست.  از سوئی، فلسفه جبر همواره مستمسکی بدست مستبدین داده که رفتار زورگویانه خود را با آن توجیه کنند.  بویژه، هنگامی که با ایدئولوژی دینی آمیخته شود مؤثر ترین ابزار را در اختیار سیستم حاکمه میگذارد.  مشهور است که خلفای اموی و عباسی همواره به مردم مؤمن و ستم دیده یادآور میشدند که آنچه بر آنان میگذرد چیزی جز خواست ذات باری تعالی نیست.  لذا تأکید میکنیم که دیدگاه فلسفی ارائه شده اینجا هیچ ربطی به توجیه این نگرش ندارد.  

   اجازه دهید اوضاع زمین را از دید یک هوش فرازمینی نقل کنیم که از جایگاه خود در محلی بسیار دور با کمک ابزارهای فوق پیشرفته سیاره زمین را با تمام جزئیات مانیتور میکنند.  گزارش آنان حاکی از وجود موجودی پیشرفته دارد که در بیابان ها و صحاری، ساختمان هائی میسازند 1000 برابر قد و اندازه خودشان که دارای تهویه شگفت انگیزی بوده و ضمناً در میان آتشسوزی های گسترده ابداً صدمه ای نمیبینند.  احتمالاً منظور موریانه ها هستند.  اضافه میکنند که نوع دیگری هم هست که آنها هم سازنده بوده ولی بسیار خرابکارند و مرتب در حال تخریب سطح سیاره خود و زدوخورد دائمی با یکدیگرند.  آنها با یک سری خطوط فرضی (مرزها) مانع رفت و آمد آزاد هم نوعان خود هستند و تخلف را با مجازات پاسخ میدهند.  بنظر میرسد اینجا منظور نوع انسان باشد.  در ادامه توضیح میدهند، که جانور دیگری هم وجود دارد که در جوّ سیاره پرواز میکنند (پرندگان). این نوع اخیر با هوش تر از نوع قبلی است زیرا در مسافرت هایشان خطوط قرمزی وجود نداشته و آزادانه بهرجا بخواهند میروند.  گزارش فرازمینی ها نتیجه میگیرد که این موجودات با همه تفاوتها، در یک خصلت مشترکند و آن اینکه حاصل کار آنها روی این سیاره، خوردن یکدیگر و تولید فضولات است.  برخی حیوانات علفخوارند و برخی گوشتخوار، اما حیوان خرابکار همه انواع دیگر را میخورد.  زنجیره غذائی همه آنها به گیاهان ختم میشود.  گیاهان خود از چه ارتزاق میکنند؟  آنها آب و گاز کربنیک را بکمک نور آفتاب طی یک پروسه شگفت انگیز به کربوهیدرات ها که سر سلسله غذای همه حیوانات است تبدیل میکنند.  محصول فرعی آن اکسیژن است که از آن تنفس میکنند.  آنچه محور اصلی زندگی روی این سیاره است، نور ستاره مرکزی (خورشید) است که بدون آن حیات دوامی نخواهد داشت.  حیوان خرابکار (انسان) در حالی که سایر جانوران را زیر سیطره خود گرفته در عین حال از خرابکاری مداوم در سطح سیاره که خانه خودش است دست بر نمیدارد.  او بجای یک حاکمیت یگانه عقل گرایانه و مرکزی، در حوزه های جغرافیائی محدود به خطوط فرضی حاکمیت های پراکنده ای دارد که مرتب در حال ستیز با یکدیگرند.  درحالی که منابع حیاتی آب و غذا در بعضی از این حوزه ها به پایان رسیده اما سران آنها ابلهانه بر طبل افزایش شدید جمعیت میکوبند تا برتری خود را به رخ همسایگان بکشند.  با این حجم از خرابکاری و روند تصاعدی آن، بعید است آنها آینده روشنی در پیش رو داشته باشند.

   خواندن گزارش فرازمینی ها درباره زمین بسیار نومید کننده است ولی هرچه باشد چون در مرحله بسیار فراتری از هوش هستند لاجرم به بیطرفانه بودن و منصفانه بودن نظریاتشان میتوان اعتماد کرد.  گزارشی که دیگران درباره ما مینویسند میتواند تأمل برانگیز باشد.  اینگونه که از گزارش فرازمینی ها برمیآید، نابودی انسان و جانوران که هیچ، بلکه حذف سیاره زمین نیز کوچکترین خللی در نظم کیهانی ایجاد نخواهد کرد.  لذا بهتر است نکات آنها را جدی گرفته و خود فکری به حال خود بکنیم.  درست است که در اشل کیهانی جز پر کاهی سرگردان در اقیانوس عظیم گیتی نیستیم ولی در هر حال وجودمان در مقیاس زمینی خودمان واقعیتی است گریز ناپذیر.  از منظر فرازمینی، پیشرفت ما زمینی ها نه معنائی دارد و نه اهمیتی.  پیشرفت یعنی زود رسیدن.  زود رسیدن به چه؟  پیش از ما و بعد از ما زمان بینهایت است. این همه عجله برای چیست؟ مگر مسابقه است؟  البته که هست زیرا مناطقی رشد سریع داشته اند و باعث میشود دیگران زور بزنند از قافله عقب نمانند.  امروز چین برای جبران مافات سالهای انقلاب، تخت گاز میرود تا با بلعیدن سوخت های فسیلی دنیا و تبدیل به آلاینده های گازی در مسابقه پیش افتد.  از این منظر اگر منابع زیر زمینی و روی زمینی هدر شد چه باک!  اگر دریا ها از ماهیان و سایر آبزیان تهی شد چه باک!   مهم اینست که کام حکام برآید و در مسابقه اول شد!  راستی اگر آهنگ رشد کمی آرامتر میشد چه میشد؟  اگر رشد پایدار و قابل دوام حاصل میشد چه میشد؟  آیا زمان آن نرسیده که تنظیماتی فراگیر و جهانی تدوین شود و به مرحله اجرا درآید؟  همه اینها انسان خردمند را بفکر فرو میبرد.  واقعاً در این دنیای بی پایان اثر وجودی ما چیست؟   واقعیت ها تلخ اند اما تکنیک هائی هم وجود دارند که میتوان تلخی ها را دور زده آنها را نادیده انگاشت.

تکنیک ها

   منظور ما در اینجا از تکنیک، ترفندی است که ممکنست بخودی خود مستلزم حقیقتی نباشد ولی بهر حال مشکل پیش رو را حل میکند.  در ریاضی به وفور از آن بهره میبرند.  بد نیست به ذکر نمونه ای چند بسنده کنیم:

1- در آئین زرتشت، پیامبر ایرانی، نبرد نور و تاریکی محور اصلی فلسفه او را تشکیل میدهد.  اما گفته بودیم که تاریکی وجود مستقل ندارد و صرفاً نبود نور تلقی میشود.  با اینحال این مانع از آن نیست که این ایده زیبا را نصب العین قرار داده و بعنوان فقط یک تکنیک محور و راهنمای زندگی معنوی خود قرار دهیم.

2- آئین هندو به تناسخ اعتقاد دارد یعنی روح متوفی در چرخه مکرری که برای پالایش نیاز دارد ممکنست گاهی به بدن حیوانات حلول کند و ازاینرو در آئین هندو آزار حیوانات پسندیده نیست.  شاید این تکنیکی بوده که نیاکان آنان ابداع کرده اند تا بدینوسیله آزار حیوانات را منسوخ کرده باشند.  حقیقت امر نیز چیزی جز این نیست که انسانیت بدون به رسمیت شناختن حقوق حیوانات میسر نیست.  درجه تمدن هر جامعه ای را میتوان از تعهد آن بدین موضوع دانست.  هرچه باشد، حیوانات صاحب اصلی این سیاره قبل از پیدایش انسان بوده اند.  این تکنیک نیز در جهت متقاعد کردن انسان به یک هدف عالی در زندگیست.

3- انسان برای استمرار زندگی معنوی خود نیازمند انگیزه است.  او نیازمند دادن معنا به حیات خود است و این میسر نیست مگر بکمک تکنیک.  ایدئولوژی مهمترین انگیزه محسوب میشود چه اینکه تغییر ناپذیر است و از همین رو مستحکم و لذا قابل اتکا و اعتماد است.  از انواع ایدئولوژی ها، ایدئولوژی دینی از همه کهن تر و دیرپا تراست و چون ریشه در گذشته ها دارد مقبول توده هاست.  متشابهاً مکاتب عرفانی و درون نگری همین نقش را ایفا میکنند.  برای بسیاری، انگیزه های دیگری ممکنست مطلوب باشد، مثل انسان گرائی، کمک به همنوع، موفقیت در دانش و فن آوری، تجارت، هنر و امثال آن.  یک محور معنوی، حیات فرد را کانالیزه میکند تا او خود را در راستای آن هدایت کند.  هریک از این انگیزه ها متشابهاً برای معنا بخشی زندگی مؤثر میتواند باشد. 

4- مهمترین فضیلت انسان حس نافرمانی و امتیاز او بر حیوانات است.  نافرمانی لزوماً شورش نیست هرچند آنهم میتواند باشد ولی تکنیکی است که باتکاء آن میتوان احساس آزادی و اختیار کرد.  نافرمانی یعنی استقلال فکری و مقاومت در مقابل تحمیل قالب های سنتی فکر.  نافرمانی یعنی عدم پیروی از تقلید و تکرار مکررات.  بدون حس نافرمانی، افکار متعالی بوجود نمیآیند و انسان از نظر فکری ترقی نخواهد کرد.  این تکنیکی مؤثر در دست انسان مدرن است که ممکنست سایر روش ها را نپسندد.

نتیجه گیری

   همانطور که مشاهده شد، دیدیم که حضور ما در اشل کیهانی جز پر کاهی سرگردان در اقیانوس عظیم گیتی نیست.  درک این واقعیت حاصل نشد مگر به یُمن یافته های علمی و دانش معاصر.  حدود 5 قرن پیش ابداً نه چنین درکی وجود داشت و نه حتی تصوری نزدیک به آن میتوانست در مخیله کسی خطور کند.  جهان آنروزگار به زمین منحصر میشد یعنی مرکز گیتی.  ارزیابی ما از موقعیت و محل زندگی خود در گیتی موجب یأس و نومیدی است.  اینکه وجود و عدم وجود ما علی السویه است.  از آمدنم نیود گردون را سود/ وز رفتن من جاه و جلالش نفزود. یا: زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.  گواینکه حقیقت امر بسیار فراتر و دهشتناکتر از گمانه زنی حکیم نیشابور است.  بگذریم، پذیرش این حقیقت هرچند ممکنست تأثرآور باشد لیکن شاید متضمن نکات مثبتی نیز باشد.  اینکه متوجه شویم مشکلاتی که برای خود ساخته ایم چقدر پوچ و بی معناست.  جنگ هائی که برای برتری جوئی شده است چقدر بیهوده بوده اند.  منازعات مذهبی همه ناشی از کوتاهی فکر بوده و هستند.  خانه خود را با تخریب محیط زیست و انفجار جمعیت در حال از دست دادنیم. مواقعی هم هست که ممکنست بدین نتیجه عجیب برسیم که شاید زندگی تحت رژیم های استبدادی چندان هم بد نیست زیرا در اینجا آزادی در چیزهائی که جای دیگر پیش پا افتاده اند به ما توهم آزادی و اختیار را القا میکند.  لحظاتی هست که خود را در زیرپا گذاشتن قیود من درآوردی آزاد و مختار میبینیم.  گاهی درخفا حرفی بزنی که ممنوع است.  یا در ذهن خود به چیزهائی اعتقاد داشته باشی که نباید داشته باشی.  یا چیزی بنوشی یا بخوری که جرم است ولی آزاری به کسی نمیرساند.  یا بانوئی که پنهانی دوچرخه سوار شده و لحظه ای روسری اش عقب رفته خود را از گرما میرهاند.  آزادی و اختیار از نوع دیگری که جای دیگری پیدا نمیشود. بقول سعدی: از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است.

 

  • مرتضی قریب
۲۷
بهمن

جبر و اختیار

   موضوع حاضر، یکی از مسائل اساسی و در عین حال پیچیده فلسفه میباشد.  بنابراین نباید توقع داشت که در چند پاراگراف موضوعی بدین اهمیت و گستردگی، حق مطلب ادا شود.  در ادامه سعی خواهد شد با استنباطی که از مباحث دانش روز کسب کرده ایم، بدون گم شدن در پیچ و خم های دور و دراز گفتارهای فلسفی، نوری هرچند اندک بر این مقوله بیفکنیم. برای برخوردی سیستماتیک، اجازه دهید بررسی خود را به دو پهنه جمادات و جانداران بشرح زیر اختصاص دهیم.

1- جمادات: 

    اگر به اکثریت معتقد باشیم، باید گفت کل جهان ما مختص همین حوزه جمادات است.  به اعتبار اطلاعات فعلی، حجم جانداران روی کره زمین در مقایسه با توده کلی جماد در جهان چیزی نزدیک صفر است.  البته گفته میشود، و حکمت نیز چنین اقتضا میکند، که کرات مسکون دیگری با زندگی جانوری محتملاً  در جاهای دیگری از کیهان وجود داشته باشد.  که اگر هم چنین باشد، بازهم نسبت یاد شده چندان تغییری نخواهد کرد.  لذا از یک دید فرا کیهانی، جهان ما جهان جمادات است که فراوانترین عنصر (جوهر) آن همانا هیدروژن حدود 75% و هلیوم حدود 25% میباشد.  سایر عناصر جدول تناوبی فوق العاده ناچیز است و فراوانی آنها در کره زمین نباید ما را باشتباه اندازد.  

    بنابراین به هر نتیجه ای که درباره جبر و اختیار برسیم، میتوان فرض کرد که نتیجه ای درست برای کل عالم است.  اکنون پرسش اینست که درون عالم آزادیست یا جبر حکم فرماست.  باید یادآور شویم که آنچه از جبر به ذهن تداعی میشود خود بخود از روابط علت و معلولی (علّی) سرچشمه میگیرد.  پیشتر گفتیم که پدیده های جهان در قالب شبکه رویدادها بهم مربوطند و اگر پدیده های همزمانی (coincidence) را استثناء کنیم، غالب حوادث از نوع علت و معلولی اند.  بنابراین آنچه وجه رایج در جهان است همانا جبر است و دنیای جمادات تحت سیطره جبر است.  در نبود روابط علّی و جبر، شکل گیری دانش بشر ممکن نمیشد.  تمام پیش بینی های علمی بر همین اساس صورت میگیرد.  استفاده از آمار و احتمالات (شانس) ناقض این نتیجه نیست چه اینکه آمار، جبران کننده نقص اطلاعات ماست و اینجا جنبه بنیادی ندارد.

   در دنیای اتم و ذرات بنیادی، اوضاع به وجه دیگری است.  در اینجا علّیت آنطور که در دنیای بزرگ مقیاس (که شامل حال میکروب و باکتری و غیره هم هست) کار میکند، در این حوزه کارگر نیست.  قبلاً مثال هائی از رادیواکتیویته آورده بودیم.  بنابراین اگر میل داشتید میتوانید آنرا اختیار یا "آزادی اراده" برداشت کنید.  حال اگر جهان بزرگ مقیاس ما از تجمع همین ذرات بنیادی تشکیل شده باشد آیا نباید نتیجه گرفت که در جهان بجای جبر، آزادی حکمفرماست؟  مگر این ذرات بنیادی حاملین شانس و اقبال نیستند؟ خیر! بگمان نگارنده چنین نتیجه ای درست نمینماید.  واقعیت این است که جهان ما حاصل "کُپه" شدن ماده است.  توگوئی تجمع ماده باعث بی اثر شدن آزادی ذاتی و به زبان دیگر باعث هویدا شدن "علیت" میگردد.  مثال خوبی از این دست که بتواند مشابهتی با این جریان داشته باشد را در "حرکت براونی" دیده بودیم.  ذرات بسیار ریز گرده بسبب کم بودن جرم، تحت تأثیر حرکات تصادفی مولکولهای آب دچار قدم زدن تصادفی میشوند.  در حالیکه برگ کوچکی که در حوض آب افتاده چنین تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت.  اولاً منتجه نیروها بسیار کوچک و ثانیاً جرم زیاد برگ توأماً مانع از حرکت خواهد بود.  به مثال دیگری که قبلاً هم ارائه کرده بودیم توجه کنید.  یک اتاقی داریم خالی از هوا و سپس از طریق دریچه ای هوا با فشار جوّ وارد اتاق میشود.  ادعا میکنیم که هوا نیمی از اتاق را پر میکند و نیم دیگر خلاء کامل است.  آیا باور میکنید؟  ابداً خیر.  زیرا آنچه همواره از روابط علت و معلولی ناظر بوده ایم حکم میکند که کل اتاق بطور یکنواخت از هوا پر شود.  اما میدانیم که هوا مثل هر گاز دیگری، تجمع تک تک مولکولهاست.  حال اگر هوای وارد شده فقط حاوی 2 مولکول باشد، شانس خوبی باندازه 50% وجود دارد که نیمی از اتاق خلاء کامل باشد.  آیا چنین چیزی عجیب نیست؟  ابداً.  اگر هوا شامل 3 مولکول باشد، این احتمال کمتر شده و میشود 25% که هنوز هم قابل توجه است.  خواننده کنجکاو خود حساب کند که در شرایط متعارف این احتمال چقدر میشود.  واقعاً صفر نمیشود ولی از هر عددی که تصور کنید کوچکتر است!  علیّت اساساً یک امر بدیهی و به زعم برخی فلاسفه "از پیشی" نیست اما در جهان کپه شده ای که ما زندگی میکنیم وجه رایج و غالب است.  از همین رو، ذهن ما فقدان علیت را نمیتواند هضم کند زیرا دنیای بزرگ مقیاسی که ما در آن زندگی میکنیم به وجود علیت عادت کرده ایم..

2- جانداران:

    سهم جانداران، اعم از انسان و سایر جانوران، بخش بسیار ناچیزی از جهان مُدرک را تشکیل میدهد.  معهذا چون ما انسان ها خود را خیلی مهم میدانیم و تصور میکنیم اصلاً جهان بخاطر ما و برای ما آفریده شده، خود را ملزم میدانیم درباره آن اندیشیده و پاسخی داشته باشیم.  آنچه جانداران را از جمادات متمایز میکند آگاهی و شعور است که گاهی متشابهاً روح هم نامیده میشود، والّا بدن جانداران همچنان مقهور جبر است و از این لحاظ تفاوتی با دنیای جمادات ندارد.  آنچه ماده و فیزیک جانداران را تحت تأثیر خود دارد نه تنها مسأله ساده شیمی است بلکه عواملی مانند ژنتیک، جغرافیا، و سایر عوامل طبیعی میباشند.  پس، از این حیث، مطلب همانست که در بخش اول گفتیم.  بعبارت دیگر، آنچه در وهله اول بر زندگی همه جانوران سایه انداخته است جبر است که از آن گریزی نیست.  پدری که همسران متعدد دارد، طبعاً فرزندان او باعتبار مادر میتوانند ژنتیک بسیار متفاوتی نسبت به برادران و خواهران ناتنی داشته باشند.  شجره نامه ها سنتاً همه برمبنای پدر و اولاد ذکور است در حالیکه 50% نیز از مادر سهم میبرند و شجره نامه های واقعی باید با قید هردو یعنی پدر و مادر باشد.  آیا آینده فرزندی که در محرومترین نواحی سیستان و بلوچستان متولد میشود با آینده همان طفل اگر والدین او وی را در یکی از کشورهای برخوردار در غرب متولد کنند یکسان است؟  اینها چیزی نیست که فرد بر آن اختیاری داشته باشد.  جبری که در اینجا بر جامعه انسانی حاکم است از نوع آن جبر دنیای جمادات نیست بلکه بمنزله اینست که وضع امروز ما نتیجه قهری اعمال گذشتگان ماست.  نوع حاکمیت های سیاسی در هر جامعه ای احتمالاً ریشه در این نوع از جبر را دارد.  پس در تقریب اول، آنچه درباره جانداران درست است همانا نظریه جبر است.  

   اما از سوی دیگر، ما انسانها خود را در تصمیم گیری های خود آزاد احساس میکنیم.  اگر منظور از آزادی امور پیش پا افتاده ای نظیر این باشد که مثلاً الان میتوانم دستم را بلند بکنم یا نکنم و در این امر کاملاً مخیرم، بله در این صورت میتوان ادعا کرد که اجباری وجود ندارد و اختیار حاکم است.  با این تلقی و در این محدوده انسان مختار است و آزادی عمل کامل وجود دارد.  اما در محدوده ای وسیعتر، همانطور که در بالا عرض شد، عوامل زیادی که در کنترل فرد نیست مسیر زندگی او را کانالیزه کرده و سمت و جهتی خاص پیش روی او میگذارد.  او میپندارد که با اختیار خودش این مسیر را انتخاب کرده در حالیکه نه تنها خُلقیات والدین بلکه آباء و اجداد وی و جغرافیای محل تولد و حجم عظیم فرهنگی که پیش از او شکل گرفته همه و همه در شکل گیری شخصیت او و اصطلاحاً سرنوشت آتی او کاملاً مؤثرند.  پس آیا راه فراری از جبر نیست؟  چرا، احتمالاً وجود دارد.  گاهی در خواب دچار کابوسی وحشتناک شده و ضربان قلب همراه با آدرنالین بالا رفته، عرق بر پیشانی نشسته خود را در دو قدمی مرگ احساس میکنیم.  از فرط وحشت تکانی بخود داده بیدار میشویم شاکر از اینکه از کابوس نجات یافته ایم.  ما همواره زنجیرهای آهنینی که بر دست و پایمان افتاده باشد را حس میکنیم و میتوانیم خود را از آنها رها کنیم.  اما بند های محکمی که ذهن را به زنجیر کشیده چه؟  ما معمولاً آنرا نه احساس میکنیم و نه از وجود آن با خبریم.  بدترین زندان، زندان ذهن است.  اینجا منظور از ذهن متشابهاً شعور، آگاهی، روح، نفس و هر آنچه که نقش نرم افزار بدن را بازی میکند مورد نظر است.  همه از وجود چنین واقعیتی آگاه نیستند بلکه فقط معدودی از عقلای هر جامعه بی نام یا تحت نام فیلسوف، دانشمند، حکیم، عارف ممکنست بدان وقوف داشته باشند.  برای خلاصی از جبر باید تکانی بخود داده از کابوس هزاران ساله بیدار شد.  یا شخص خود به صرافت افتاده باید از خواب برخیزد یا آن معدود فرهیختگان کمکش کنند.  لذا در این محدوده وسیع زندگی که سرنوشت شما قلم خورده است، تنها مفرّ آزادی، دادن تکانی شدید بخود (شوک) و پاره کردن زنجیرهای فکر است.  لحظه ای بحرانی فرا میرسد که باید همه ذهنیات را بر زمین ریخته، احتمالاً معدودی درخشنده ها را حفظ کرده و جای خالی باقی با تأمل و تدبر و دقت در روزگار بتدریج پر گردد.  بنابراین اگر اختیاری باشد، منحصر به حوزه ذهن است که در موارد نادر فرد میتواند تار و پود های متصلب را پاره کرده خود اختیار آنرا در دست بگیرد.  اینکه بتوانید فارغ از قیود و قواعد و قالب های زمانه خود بیاندیشید خود نشانه اختیار و آزادی اراده است.  پس شاید در حوزه اندیشه قاعده همانا جبر باشد و اینکه میگویند "بر اندیشه گرفت نیست" موکول به شرایط استثنائی باشد.  با اینکه در عالم، جبر حاکم است معهذا میل داریم بنا به خصوصیات انسانی خود فرض کنیم "درون عالم آزادی است" و آنرا بعنوان یک تکنیک بپذیریم.  زیرا فقط در اینصورت است که میتوان برای وجود خود در عرصه گیتی توجیهی قائل شده بدان دلخوش و امیدوار بود.  پذیرش آن پیشرفت را میسر میسازد.  ضمناً تأکید میکنیم که پذیرش جبر به معنای قبول تقدیر نیست.  قبلاً مثالی راجع به سقوط سنگ آسمانی عظیم زده بودیم که اگر 500 سال پیش اتفاق می افتاد، نابودی زمین مقدّر میبود.  اما اگر امروزه بخواهد اتفاق افتد، با نابود کردن آن پیش از برخورد میتوان جلوی تقدیر را گرفت.

    انتقادی که بر این شیوه فکری مطرح شده میتوان وارد ساخت اینست که فرض کنید ثابت کردیم که استثنائاً انسان دارای آزادی مطلق است و دستکم در اندیشه و افعال خود مختار است.  منتقد ما ممکنست بگوید با همه این احوال مگر در سیر کلی حرکت کیهانی تفاوتی میکند که ما چگونه باشیم؟  مگر چه تفاوت دارد که ما حس کنیم آزادیم ولی واقع امر آزاد هم نباشیم؟  مگر مهم حس و احوال ما نیست؟  مگر در انیمیشن های فضای مجازی از گذاردن یک کاسکت بر سر و رفتن به دنیای مجازی همان احوال خوب بما دست نمیدهد؟  این ها پرسش هائی است که جوابش را نمیدانیم. شاید جا دارد در آینده جداگانه بدان پرداخته شود:  موضع ما در جهان بزرگ چیست؟

  • مرتضی قریب
۲۱
بهمن

نظام برتر

     اخیراً در پی نوشت مطلب "آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟، 99/11/18"  یکی از خوانندگان نظری مطرح کردند ناظر بر این که مقایسه انواع سیستم های حکومتی نیازمند دانستن موضوع "جبر و اختیار" از دیدگاه فلسفی است.  قرار شد در آینده شرحی بر خواسته ایشان تهیه شود.  اما پیش از آن، لازمست در ادامه مطلب قبلی و در همان راستا شرح کوچکی برای روشن تر شدن انواع نظام های حکومتی در جهان بنویسیم.  خواننده مطالب این وبگاه همواره میتواند مشروح اطلاعات مورد علاقه خود را از منابع دیگر براحتی تأمین کرده اطلاعات ذیقیمتی کسب کند.  منتهی، سعی ما در اینجا نگاه به مسائل از زاویه دیگری است، زاویه ای که در منایع رایج کمتر از آن زاویه نگریسته میشود.  

    لذا در اینجا بجای پرداختن به انواع عواملی که در ساخت نظام های سیاسی دنیا کارگر است، میخواهیم نشانه دیگری را برای مقایسه ارائه دهیم.  شاخص چیست؟ برای تشخیص "نظام برتر" یا بهترین نظام، شاخص خوبی وجود دارد بنام "اصلاح پذیری".  هر نظام سیاسی و حکومتی که دارای این خصوصیت باشد بنظر میرسد بالقوه نظام شایسته ای باشد.  هرچه این خصوصیت بارزتر باشد، شایستگی آن نظام بارزتر است.  حتی میتوان آنقدر پیش رفت که ادعا کرد " بدترین نظام اگر اصلاح پذیر باشد، بهتر است از بهترین نظام اگر اصلاح پذیر نباشد".   ظاهراً تناقضی ممکنست بنظر آید و پرسیده شود که نظامی که خوبست دیگر چه نیازی به اصلاح پذیری دارد؟ و نتیجه گرفت ادعای بالا غلط است.  اتفاقاً نکته همینجاست.  فرض کنید نظام فعلی بهترین و عالیترین نظام ممکن باشد.  اما 20 سال دیگر چه؟ 200 سال دیگر چه؟ 2000 سال دیگر چه؟...  . ما آینده را نمیدانیم چیست و آینده تحت سلطه تغییر است.  ما نمیدانیم مقتضیات زندگی در آینده چگونه است.  آنچه امروز خوبست معلوم نیست در آینده همچنان مطلوب باشد.  در گذشته، 2 اصل بنیادی را پذیرفتیم: اصل  "تغییر" و اصل "اتکا به دانش زمانه".  بر مبنای این دو اصل، همواره راه بر اصلاح یک نظام سیاسی باید گشوده باشد.  درست همانگونه که علم از هر حک و اصلاحی استقبال میکند.  در گذشته ها نظام برده داری رایج بود و قُبحی در آن دیده نمیشد.  بردگان اغلب بخشی از نظام حاکم را تشکیل میدادند.  فلاسفه شریف ایام کهن که از آنها و افکارشان زیاد استفاده کرده ایم، هریک در خانه یک یا چند برده داشته اند که امور زندگی را تمشیت کرده تا فیلسوف به آسودگی خاطر به فلسفه مشغول باشد.  اما امروز، بهر دلیل، ما و جامعه ما آنرا نمی پسندد.  از همین قسم مثالهای زیادی وجود دارد که روال های گذشته، امروزه نه مستحسن اند و نه اصلاً کاربردی دارند.  علاقه به گذشته با بازگشت به گذشته فرق دارد.  اگر به اشیاء بجا مانده از پدر بزرگ یا مادر بزرگ علاقه داریم و یا سایر اشیاء عتیقه را نگاهداری میکنیم به معنای استفاده ار چرخ نخریسی یا چراغ نفتی در زندگی روزمره نیست.  میل افراطی به بازگشت به گذشته اصطلاحاً "ارتجاع" نام دارد و پسندیده نیست.  

    بنابراین اگر که یک نظام خوب و کارآمد که اصلاح پذیر نباشد، آنرا بالقوه خطرناک و بد عاقبت تشخیص دهیم، خود قیاس کنید که یک نظام بد و فاسد که اصلاح پذیر هم نباشد چگونه وضعیتی خواهد داشت.  معمولاً در اکثریت قریب باتفاق فعالیت های عملی انسان، روحیه تغییر و اصلاح بطور طبیعی وجود دارد.  پیشرفت نوع انسان و تمایز او از سایر حیوانات مرهون همین روحیه است.  این فقط نظام های ایدئولوژیک است که با تغییر و اصلاح سر ستیز دارند.  البته این تعارض منحصر به حوزه نظر است چه اینکه سردمداران مربوطه هیچگاه از چراغ نفتی یا کجاوه برای خود استفاده نمیکنند.  از همین رو معروفست که نظام های ایدئولوژیک راهی بسوی سعادت و رستگاری ندارند زیرا که ایدئولوژی اصلاح نمی پذیرد.  تن ندادن به اصلاح مسیر سیاسی و آنرا ضعف پنداشتن، مانند شلیک یک پرتابه دوربُرد نقطه زن است اما فاقد ابزار اصلاح مسیر.  یک دنیا هزینه، یک دنیا حسرت.

    نتیجه: ضمن آنکه فهمیدیم که مشخصه یک نظام برتر همانا شاخصه اصلاح پذیری است، اما همچنان پرسشی که مطرح کرده اند بی پاسخ میماند که نقش جبر و اختیار در این عرصه و بطور عام در همه عرصه ها چیست.  بالاخره آیا مختاریم یا مجبور؟

  • مرتضی قریب
۲۰
مرداد

پیش بینی آینده

     اینبار کمی درباره آینده و اینکه اصولاً امکان پیش بینی آن وجود دارد یا نه گفتگو میکنیم.  از واژه "پیشگوئی" استفاده نمیکنیم زیرا متضمن معانی فراطبیعی است که کار پیشگویان و رمالان را تداعی میکند.   با مثالی روشنگرانه آغاز میکنیم.  این روزها بحث داغ سیاست حول و حوش نتیجه انتخابات آمریکاست.  ظاهراً نتیجه اش باید فقط برای اتباع آن کشور مهم باشد حال آنکه برای سایرین نیز اهمیت داشته و حتی مسئولان کشوری که بشدت از آمریکا رویگردان هستند درخفا بیشترین خوف و رجا را به نتیجه آن و اثری که بر آنان خواهد داشت دارند.  در حالیکه نمیتوانیم نتیجه این انتخابات که چند ماه آینده برگزار میشود را پیش بینی کنیم ولی با کمال تعجب وقوع امری در چند میلیارد سال آینده با دقت خوبی قابل پیش بینی است.  

     حدود دو میلیارد سال دیگر، با افزایش دمای خورشید اوضاع کره زمین رو به وخامت خواهد نهاد.  زمین بتدریج گرمتر و گرمتر خواهد شد و ادامه حیات، برای همه جانداران، سخت تر و سخت تر خواهد شد.   بطوریکه بتدریج آب دریاها و اقیانوسها تبخیر شده شرایطی دوزخی شبیه سیاره ناهید را بوجود خواهد آورد.  پس از آن، سه میلیارد سال دیگر به درازا خواهد کشید که سطح خارجی خورشید شروع به انبساط، کرده و نهایتاً زمین را در بر گیرد.  البته بسیار پیشتر از آن، حیات و کلیه آثار زندگی از سیاره ما رخت بر  بسته است.  چه چیزی موجب میشود نتیجه انتخاباتی به این نزدیکی را نتوانیم پیش بینی کنیم حال آنکه وقوع امری در چند میلیارد سال بعد را با قطع و یقین پیش بینی کنیم؟  تفاوت در کجاست؟  تفاوت در سرشت پدیده هاست.  در مسائل انسانی که اختیار در آن حاضر است و بسیاری از اتفاقات ناشی از خوی سرکش انسانی است، پیش بینی قطعی میسر نیست.  حال آنکه در دنیای مادّه، منظور مادّه در بزرگ مقیاس، پیش بینی با قطعیت میسر است.  تیری که از چله کمان رها میشود مسیر محتوم خود را طی کرده و به آنجا که باید برود میرود.  تاریخ، شرح تیراندازان ماهری را میدهد که حتی سواره بر اسب تیرشان به خطا نمیرفت.  سکه ای که به هوا پرتاب میشود معیار خوبی برای تصمیم گیری شانسی است: شیر یا خط؟  اما امروز اگر تمام شرایط پرتاب را بدانیم و اینکه با چه نیروئی به هوا میرود و نیرو به کجای آن وارد میشود و سایر شرایط، با اطمینان از محل فرود و وجهی که رخ میدهد میتوان سخن گفت.  

    از بحث فوق چنین مینماید که آنچه در حوزه مادّه حاکم است همانا جبر است.  آنچه پدیده های جهان جمادات را هدایت میکند قوانین طبیعی است که همواره بر یک سبک و روال عمل میکنند.  دنیای انسانی یک استثناست که در آن اختیار نیز وجود دارد.  در مورد سایر جانداران موضوع کاملاً روشن نیست.  چه بسا در حوزه پستانداران و انواع متکامل تر حیوانات نیز نوعی اختیار حاکم باشد.  در هر حال حوزه جانداران روی زمین نسبت به کل عالم بقدری ناچیز است که قابل صرفنظر کردن بوده و اگر استثنا کنیم، جبر در جهان حکمفرماست.  اما سوألی که مطرح است اینکه آیا جهان مادّی در همه ابعاد خود مشمول جبر است؟ آیا نوعی اختیار در بطن مادّه برقرار نیست؟  مشاهدات علمی حاکی از آنست که در حوزه اتمی و زیر اتمی نوعی از شانس و اقبال وجود دارد که با شانس مذکور درباره سکه بکلی متفاوت است.  در پرتاب سکه دیدیم که تظاهر شانسی بودن، ناشی از نبود اشراف به همه پارامترهای حاکم بر پدیده است.  در صورتیکه این شانس موجود در حوزه بینهایت کوچکها ناشی از سرشت ذاتی آن است و نه کمبود اطلاعات ما.   این سرشت را در حالت های برانگیخته اتم و یا رادیواکتیویته ناشی از هسته اتم و امثال آن مشاهده میکنیم که در بحث های پیشین تا حدودی بدان اشاره کرده ایم.  بنابراین به این اعتبار باید حرف خود را پس گرفته بگوئیم در عالم جمادات اختیار جریان دارد زیرا مادّه در بنیادی ترین شکل خود صاحب اختیار است.  اگر چنین است پس جبری که در عالم ماکروسکوپیک میبینم  چگونه است؟  آیا وهم است؟  آیا نوعی فریب است؟  نکند طبیعت با ما بازی میکند؟  شاید او نمیخواهد پرده از همه اسرار خود برکشد. شاید این دلربائی ها و دلفریبی ها تا ابد ادامه داشته باشد؟  اما اینها همه مهم نیست و هرچه میخواهند باشند، ما کار خود را پی میگیریم و به این طنازی ها وقعی نمیگزاریم.   بنظر میرسد آنچه باعث چنین تفاوت عظیمی است، وجود آمار است.  آمار باعث میشود که توده مادّه رفتار میانگینی را از خود نشان داده و رفتار تکروانه را ماسک کند.  قبلاً در این باره بسیار صحبت کرده ایم و به ذکر مثالی بسنده میکنیم.  در برنامه های تردستی دیده ایم که تردست با اوراد و حرکات عجیب و غریبی، سوژه خود را از روی تخت به بالا صعود میدهد بدون آنکه ظاهراً وسیله ای درکار باشد.  ما البته آنرا واقعی نمیدانیم و به حساب تردستی میگذاریم.  اما یک امکان نظری و آلترناتیو وجود دارد و آن اینکه حرکات ارتعاشی و شانسی مولکول ها در هر سو، که ناشی از حرارت محیط است، در یک لحظه بطور شانسی با هم موازی از آب درآمده و بطرف بالا باشند.  در اینصورت نه تنها سوژه بدبخت خود بخود به هوا میرود بلکه به شدت با سقف تالار برخورد کرده بکلی متلاشی میشود.  البته احتمال چنین امری صفر مطلق نیست ولی چنان کوچک است که ما عملاً صفر تلقی میکنیم.  اولین بار که چنین مسائلی را مطرح کردیم عده ای آنرا چنین تعبیر کردند گویا تأییدی برای وجود معجزه بدست دادیم.  مثل آنست که بگوئیم شما همه هست و نیست خود را نقد کرده یک بلیط لاتاری بخرید.  جایزه برنده تصاحب دنیا و هر آنچه درون آنست میباشد.  منتها شانس برنده شدن 1/101000 است (با 1/1000 اشتباه نکنید!).  چکار میکنید؟  اگر اقدام کنید معلوم میشود یا ایمان قوی دارید یا هنوز درکی از عدد ندارید.  حال برای مثالی که زدیم تصور کنید بجای 1000 عددی بزرگتر از عدد آووگادرو جایگزین کنید و تصوری از کوچکی آن داشته باشید.  بهمین ترتیب در مورد رادیواکتیویته، اگر فقط یک هسته را زیر نظر داشته باشید محال است لحظه تجزیه آنرا پیش بینی کنید زیرا اختیار آن دست خودش است.   اما اگر تعداد زیادی از آنرا داشته باشید یا بعبارتی یک توده داشته باشید، در این صورت با دقت بالائی میتوانید بگوئید پس از چه مدت نیمی از آنها متلاشی میشوند و آینده را پیش بینی کنید.  این مدت به "نیمه عمر" موسوم است.  در اینجا که مادّه توده شده است، "اختیار" زیر پرده ای از "جبر" مخفی شده است و جبر صحنه گردان است.  اینجا همان رفتاری را مشاهده میکنیم که در حوزه ماکروسکوپیک و زندگی روزمره شاهد بوده ایم.  

     مختصر آنکه، موضوعات جبر و اختیار که از مباحث مابعدالطبیعه است کم کم رنگ علمی پیدا میکند و مثل بسیاری از موضوعات فلسفه به حوزه دانش متمایل میشود.  هرطور که بنگریم، دنیای ما بسیار عجیب است.  برای کسی که فرضاً از دنیائی دیگر به دنیای مادی ما پا گذاشته باشد، فهم آنچه میبیند باور نکردنیست (دنیای ناممکن، 99/2/18).  چرا برای ما عجیب نیست؟ فقط یک دلیل دارد: "عادت".  ما از بدو تولد به محرکات بیرونی عادت کرده و لذا اعجابی حس نمیکنیم.  بهر روی، پیش بینی در حوزه بزرگ مقیاس که در آن روابط علت و معلولی شناخته شده است به راحتی صورت میگیرد و اکثر پیشرفت های علمی مدیون همین خاصیت پیش بینی پذیری علم است.  در حوزه کوچک مقیاس، هرچند اطلاعات در خصوص تک تک اتمها یا مولکول ها با قطعیت ناممکنست، اما توده شدن کار را آسان میسازد.  از همین رو پیش بینی هوا با دقت خوبی صورت میگیرد در حالیکه همین امر درباره یک مولکول منفرد نه ممکنست و نه حاوی فایده عملی.  درباره جانداران و بویژه انسان، هنوز نظرات مختلف وجود داشته و بحث پیرامون جبر و اختیار آدمی در جریان است.  واقعاً سهم ما همراه با سایر جانداران بخش فوق العاده ناچیزی نزدیک به صفر در کلیت کیهان بازی میکند.  دیدن آن روزهای سختی در چند میلیارد سال آتی که کره زمین با بحران جدی روبرو شده و تلاش برای بقا نومیدانه به نتیجه نمیرسد بسیار دردناک است.  ما آن روز را نخواهیم دید؟  شاید بله و شاید نه.  اگر تئوری هندوها در چرخه مکرر مرگ و زندگی راست باشد، آنگاه ممکنست آنروزگار را درک کنیم که تصور آن بسیار نومید کننده است.  در هر حال ساکنین آن روزگار، هر که میخواهند باشند، با شرایط دردناکی مواجه خواهند بود.  دستکم نکته مثبتی، اگر این تئوری داشته باشد، کوشش در حفظ محیط زیست امروز است که فردای دهه ها و سده های آتی که مجدد بازمیگردیم با اوضاع وخیمتری مواجه نباشیم.   

  • مرتضی قریب
۰۴
دی

جبر یا اختیار؟

بعد از ارائه "بحران بزرگ" انتظار بود که دوستان در خصوص مسأله ای که در آن میانه پیش آمد اظهار نظر و راهنمائی فرمایند.  جز یکی دو نفر باقی با سکوت همیشگی برگزار کردند.  البته سکوت همیشه به معنای رضا نیست و چه بسا نمیدانند که از کجا شروع کنند.  زیرا آدمی هست و یک دنیا معما که همه را برجای خود میخکوب کرده و جسارت هرگونه حرکت را سلب کرده.  اما بنا به ضرب المثل چینی که "طولانی ترین راه ها با اولین قدم آغاز میشود" باید از جائی آغاز کرد هرچند با اعتماد کامل قرین نباشد.  باری، در آن مسأله دو مطلب مهم نهفته بود که حیف است شما عزیزان را آگاه نساخت.  یکی صرفاً مربوط به فیزیک و دومی منحصراً درباره فلسفه.  حال هر یک را یکی یکی باز میکنیم:

اصابت بزرگ-سنگ آسمانی به زمین

  یکی از راههای مقابله با برخورد سنگ بزرگ آسمانی انفجار آن است.  همانطور که دوستی دیگر نیز تأیید کرد، انفجار این سنگ آسمانی در مسیر خود نه تنها موجب پیشگیری از برخورد نمیشود بلکه به جای یک برخورد مهیب در یک منطقه خاص موجب فروریزی هزاران هزار قطعات کوچکتر و همچنان کشنده آن در سراسر کره زمین میگردد.  زیرا مجموع انرژی جنبشی این قطعات کوچکتر برابر انرژی جنبشی قطعه بزرگ اصلی خواهد بود.  لذا به نظر میرسد با منفجر ساختن سنگ بزرگ آسمانی با دست خود گستره فاجعه را وسیعتر و پاک کردن حیات از سطح زمین را قطعی تر کرده ایم!   اما صبر کنید.  هنوز نکته ای در این ماجراست که به حساب نیاورده ایم.  نکته همان مطلب آشنای سطح به حجم مذکور در گفتگوهای پیشین ماست.  توصیه میکنیم رد پای این فاکتور هندسی را در موضوعات دیگر نیز بکاوید و ببینید که چه نقش مهمی در همه امور بازی میکند.  اگر کره زمین جوی از خود نمیداشت مطلب همان خواهد بود که گفتیم.  اما اکنون که زمین دارای جو است تفاوت قضیه در این است که قطعات کوچکتر در طی مسیر خود داخل جو  سوخته و انرژی مربوطه جذب اتمسفر زمین میشود.  فقط قطعات  بسیار بزرگ، علیرغم آب رفتن و کوچکتر شدن، در انتهای مسیر خود با زمین اصابت و باعث خرابی میگردند.  اما این خرابی کجا و آن فاجعه کجا.  یادمان هست که همانطور قبلاً گفتیم، اگر جسمی را به قطعات کوچکتر تقسیم کنیم نسبت سطح به حجم مداوماً بیشتر و بیشتر میشود.  چون سوختن سنگ آسمانی، مثل سایر سوختن ها، از سطح آغاز میشود لذا تجزیه سنگ آسمانی به قطعات کوچکتر قطعاً تأثیر مثبت داشته بطوریکه اگر باندازه کافی کوچک باشند هیچ برخورد سختی با زمین اتفاق نخواهد افتاد همانطور که برخی اوقات ناظر سوختن رمانتیک آنها در آسمان شب هستیم.  انرژی عظیم این سنگ بزرگ آسمانی کجا میرود؟!  طبعاً جذب اتمسفر زمین شده و دمای آن را بالا میبرد.  خوشبختانه بزودی دما بواسطه تابش به فضای خارج به حالت اول بازمیگردد.  گو اینکه اگر جرم آسمانی خیلی بزرگ باشد، با وجود اضمحلال در اتمسفر و نجات زمین، بعلت تغییر ترکیب فیزیکی و شیمیائی جو ممکنست تغییراتی از نوع دیگر را باعث شود.  کسانی که مایل به آزمون این سناریو باشند میتوانند با مراجعه به برنامه جالبی که یکی از دوستداران فرستاده و در این وبگاه بارگذاری شده آنرا امتحان کنند.  به این شکل که یکبار با یک سنگ بزرگ چند ده کیلومتری نتایج را ببینند و بار دیگر آن را به قطعات کوچکتر تقسیم و همزمان روی همان مسیر و با همان پارامترها روانه زمین کنند.  لطفاً از نتایج خود مارا مطلع فرمائید.  متأسفانه بشر با این ازدیاد موالیدی که به بار آورده که فراتر از حد تحمل آن است دیگر نیازی به آوار آسمانی ندارد و شوربختانه کسانی نیز دانسته یا نادانسته آن را دامن میزنند.

تقدیر

  بار دیگر سناریوی فوق را مرور کنیم.  اگر این اتفاق هزار سال پیش روی داده بود ممکن بود نسل بشر بهمراه بسیاری از موجودات دیگر از صحنه روزگار منقرض میشد.  احتمالاً اگر بعدها موجودات هوشمند دیگری، شاید با شکل و شمایلی بسیار متفاوت، شانس ظهور و بروز میافتند در تاریخ زمین از این فاجعه نام میبردند.  درست همانگونه که ما از انقراض دایناسورها یاد میکنیم که بالغ بر دویست سال حکومت بر زمین چگونه پس از برخورد جرمی آسمانی حدود 66 میلیون سال پیش از صحنه زمین حذف شدند.  در هزار سال پیش و گذشته های دورتر تنها نامی که به آن داده میشد تقدیر بود و لاغیر.    در گذشته ها و حتی تا همین شصت یا هفتاد سال پیش هیچ و دقیقاً هیچ وسیله ای برای فرار از این اتفاق متصور نبود و شاید از همین رو به آن تقدیر گفته میشد.  یعنی آنچه که مقرر است انجام شود انجام خواهد شد و هیچ ذیروحی توان ایستادگی و مخالفت با آن را ندارد.  آیا معنی تقدیر غیر از این است؟  اما از این عصر تا زمانهای پیش رو اگر چنین سناریوئی کلید بخورد، پیش از آنکه فاجعه به منصه ظهور برسد و بسیار پیشتر از آنکه حتی به نزدیکی زمین برسد جلوی آن گرفته خواهد شد و یا دستکم از تبعات وخیم آن خواهد کاست.  یعنی چیزی که قرار بوده تقدیر باشد دیگر تقدیر نیست (مگر با بازی با کلمات).  معنی دیگرش اینست که یا علی الاصول تقدیری وجود ندارد و اگر هم چنین چیزی باشد بشر (یا هر موجود هوشمند دیگری) قادر به کنترل و هدایت آن در مسیر دیگری است.  سالهای سال فلاسفه و حکما در کتابهای خود با این دوگانگی دست و پنجه نرم میکردند و عده ای معتقد به تقدیر (جبریون یا قدریه) و عده ای، بر عکس، به اختیار (تفویضی ها) اعتقاد داشتند.  هر یک از این دو نحله فلسفی صاحب فلاسفه نامداری بوده که در کتب مربوطه به تفصیل عقاید آنان تشریح گردیده است.  اما چیزی که طی این مثال ثابت میشود اینکه تقدیر خط اصلی طبیعت نیست.  از سوی دیگر، راقم این سطور بنا به شواهد عدیده به نوعی از حتمیت و جبر معتقد است و این اتفاقاً بر خلاف تمایل قلبی اوست.  از روی تجربه دیده ایم که رفتار انسانها، علاوه بر عوامل محیطی، بسیار به تبار و پیشینه آنان بستگی دارد، عواملی که خارج از کنترل و اختیار شخص است.  قدما این نوع وابستگی را به خون نسبت میدادند در حالیکه علم امروز آن را به نام ژن میشناسد.  در آثار حکمای ما نیز بسیار از آن یاد شده کما اینکه "تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است".  یعنی همانطور که نمیتوانید گردو را روی گنبد (سطح کروی) بنشانید، متشابهاً فرزندی را که سر سفره پدر نااهل ارتزاق کرده و از آدم فروشی گذران زندگی کرده نمیتوانید تعلیم داده از او انسان مفیدی تربیت کنید حتی اگر تمام علم و حکمت دنیا را به پایش بریزید.  با اینکه چندان به این سخن اعتقادی نیست معذالک در عمل مواردی بر له آن شخصاً به چشم دیده ام که قابل چشم پوشی نیست.  لذا با قید احتیاط باید همچنان دستکم در حیطه انسانی آن را از نظر دور نداشت و شاید هم روزی برای دور زدن آن نیز راهی پیدا شود.  کوتاه سخن آنکه چیزی را همیشگی و وحی منزل نگیریم و موضوعات را در قالب مکانی و زمانی خود تعبیر و تفسیر و یقینیات را به حداقل برسانیم.  البته عده ای احتمالاً این را نمی پسندند ولی چه میشود کرد که راه و رسم علم همین است. 

 

  • مرتضی قریب