فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۰
مهر

حافظه یا استدلال

    وجود یک پدر ثروتمند که ارثیه ای سنگین برای تنها فرزند خود باقی گذاشته باشد چه نام دارد؟  آیا جز موهبت نام دیگری میتوان به آن داد؟  همچنین است تولد فرزندی که بصورت ژنتیک با یک حافظه قوی بدنیا آمده باشد.  لذا داشتن یک حافظه قوی که انسان بصورت ارثی نصیبش شده باشد نیز یک موهبت است.  نه ثروت و نه این حافظه قوی که به ارث رسیده است هیچکدام در اثر مساعی فرزند نصیب او نشده است بلکه فقط موهبتی است که شانس و اقبال برایش به ارمغان آورده است.

    حافظه خوب یک داشته عالیست و در موفقیت در زندگی در هر عرصه ای که باشد یاور بی همتائیست.  بویژه در زمینه یادگیری و کسب دانش ها نقش اساسی داشته و بدون آن فراگیری هیچ علمی یا فنی یا حتی هنری میسر نیست.  در اینجا منظور ما حافظه استثنائیست چه اینکه همه آدم ها بطور طبیعی از میزان کافی حافظه عادی برخوردارند که در کارهای معمولی روزانه کمکشان میکند. این حافظه کم کم در اواخر عمر ضعیف شده و گاه از بین میرود.

    با اینکه یادگیری علم نیازمند ابزار حافظه است، اما حافظه علم نیست.  این سوء درک رایجی است که در کشور ما در خصوص کسب دانش ها مرسوم بوده و هنوز هست و منشاء عوارض نامطلوبی است که کمتر بدان توجه شده و میشود.  این سوء درک چه در گذشته که مکتب خانه ها برپا بود و چه اکنون که مدرسه های جدید دایر است همچنان مبتلابه جامعه ما بویژه جامعه دانش آموزی ماست.  در مدارس ما از گذشته تا امروز، همواره فشار زیادی بر دانش آموزان از سوی معلمین وارد میشده تا ذهن آنان را از انواع محفوظات انباشته سازند.  محفوظاتی که ممکنست هیچگاه بدان نیازی نباشد.  

    قرنهاست که مفاهیم ثابتی بر ما حاکم است که هیچگاه به صرافت نیافتاده ایم تا در آنها تجدید نظر کنیم.  تأکید میکنیم که تجدید نظر ما بواسطه تقلید از غرب نیست که چون آنها تجدید نظر داشته اند ما هم خوبست داشته باشیم.  ابداً.  بلکه تجدیدنظر باید انجام شود از این بابت که باید انجام شود زیرا که امور دنیا در طی زمان نیازمند تجدید نظر و اصلاح است.  همچنانکه امروز بجای کبوتر نامه بر از تلفن همراه استفاده میکنیم.  لذا تجدید نظر بخاطر نفس کار است و نه چشم و همچشمی با دیگران یا ضدیت با سنت ها.  در این راستا، درباره برخی از این مقولات قبلاً سخن گفته ایم مثل مقوله پیشرفت، تعادل، اخلاق، تکنولوژی، ایدئولوژی و امثال آنها.  اکنون، در ادامه، میخواهیم به نقش حافظه و رقابت آن با استدلال و اهمیت هر یک در شکل گیری دانش ها و فنون بویژه در جامعه خودمان بپردازیم.  

    راستی مگر چه عیب دارد که در جامعه ما نقش حافظه و محفوظات در آموزش ها این اندازه پررنگ و مهم باشد؟  مگر چه اشکالی دارد که ظرفیت حافظه با این نحوه آموزش از دوران نوجوانی تقویت شده و کمکی به پیشرفت جوان در آینده باشد؟  آیا حافظه قوی و تأکید بر آن مورد انتقاد ماست؟  آیا مخالفتی با داشتن حافظه خوب داریم؟  پاسخ همه اینها منفیست.  البته که داشتن حافظه قوی و تقویت هرچه بیشتر آن نیکوست.  ولی آنچه اکنون در بستر نقد است، مخالفت با این تصور غلط است که گویا دانش چیزی نیست جز مجموعه ای از محفوظات!  شاید خواننده بسختی باور کند که همین تصور بظاهر معصومانه چه آسیب های هنگفتی و چه مفسده های عظیمی بر جامعه ما وارد ساخته است بدون آنکه ملتفت آن بوده باشیم. 

    یکی از آسیب های بزرگ آن این بوده و کماکان هنوز هست که به فرزندان خود یاد میدهیم که هرآنچه بر او عرضه کنند بدون چون و چرا و بدون عبور دادن آن از صافی استدلال، بطور دربست آنها را پذیرا شوند.   چرا؟ چون حرف، حرف بزرگترهاست.  اطاعت از بزرگترها واجب است.  همین یک قلم آسیبی که ظاهراً آسیب تلقی نمیشود، خود بتدریج در طی قرن ها جامعه را بدینجا کشانده که میبینیم.  چه بسا جامعه ای که استعداد پیشرفت داشته را بسمت قهقرا برده است.  اساس بر این بوده و هست که دانش آموز آنچه را بر او عرضه کردند حفظ کرده و هنگام امتحان عیناً بازپس دهد.  موفقیت از آن اوست که حجم هرچه بیشتری را در حافظه داشته باشد.

   این حفظیات منحصر به دروس ادبی یا تاریخ و جغرافی نیست، بلکه در دروسی که ذاتاً استدلالی است نیز دیده میشود.  مثلاً دانش آموز قضیه فیثاغورث در هندسه را حفظ میکند.  او حتی اگر راه حل و طریقه اثبات آنرا هم یاد گیرد باز هم بصورت محفوظات بدان نگاه میکند.  اما چنانچه از ابتدا، ذهنیت استدلالی در او پرورش داده شده بود، با وجود یادگیری راه حل معلم، خود کنجکاو میشد که آیا راه حل های دیگری برای اثبات همان قضیه وجود دارد یا خیر؟  یا اگر راه حل حفظ شده را فراموش میکرد با اتکا به استدلال، دوباره میتوانست همانرا به یاد آورد یا نه؟  

    سیستم محفوظاتی در ظاهر ممکنست آنقدر موفقیت آمیز بنظر رسد که دانش آموزان را راهی المپیادهای جهانی ساخته و اتفاقاً پیروز هم بشوند.  اما همین نوجوانان هنگامی که دوره های دانشگاهی را پشت سر گذاشته و وارد فعالیت های علم و صنعت شوند، خود را همچون مهره هائی در آن حوزه ها تنها یافته و برای راه حل ها چاره ای جز رجوع به یادگرفته ها و محفوظات قبلی خود ندارند.  که البته چیزیست طبیعی ولی چون روحیه ابتکار و استدلال در آنها بقدر کافی رشد نیافته است قادر به عبور از چارچوب هائی که برایشان تحمیل شده نمیباشند.  عبور از چارچوب ها نیازمند قوه ابتکار است که قبلاً در مثال معروف 9 نقطه با آن آشنا شده بودیم.  و لازمه ابتکار، البته داشتن ذهن جستجوگر و استدلالی است.  این نوع از ذهنیت، برخلاف قوه حافظه، از زمان تولد ما را همراهی نمیکند بلکه فقط در پروسه تعلیم و تربیت ساخته و پرداخته میشود.

    پس بیجهت نیست در جوامعی که محفوظات بر ابتکار و استدلال برتری دارد، انگیزه زیادی برای پیشرفت در قلمرو علم و صنعت وجود ندارد.  نه تنها در حوزه علم و صنعت بلکه در فلسفه و هنر و علوم انسانی نیز پیشرفت معنا داری وجود نخواهد داشت.  این جوامع همواره مصرف کننده اند.  مصرف کننده نتایج حوزه های مزبور از خارج کشور که اغلب بطور رسمی وارد یا گاهی کپی میگردند.  عجیب تر اینکه این رویه در سایر عرصه ها نیز جاری و ساری است.  همه این کاستی ها تاوان وابستگی به یک چیز است: وابستگی به محفوظات در همه عرصه ها و اینکه علم یعنی محفوظات!

   پرسش اساسی اینست که چرا در جامعه ما و جوامع مشابه ما، علم و دانش یعنی محفوظات و عالم یعنی کسی که بیشترین حجم محفوظات را در ذهن داشته باشد؟  سرچشمه این تفکر و علت اصلی آنرا شاید در یک کلمه بتوان خلاصه کرد:  ایدئولوژی.

   به جز دو سه قرن اولیه پس از ورود اسلام به ایران، که کم و بیش دانشمندان واقعی به رویه های استاندارد علمی وفادار بودند، در باقی ایام از آن زمان تا به امروز گستره دانش و دانشمند، رفته رفته محدود و محدودتر شد.  در ایران بعد از اسلام، علم یعنی علوم دینی و عالم یعنی عالم دینی و اگر صفت آن ذکر نشود منظور همانا علم و عالم در رابطه با دین است.  خواننده علاقمند به نحوه شکل گیری علم و تفاوتهایش با الهیات و علم کلام را به مباحث پیشین حواله میدهیم ( مثلاً 96/12/6 ).  برای نمونه، چنانچه به حکایات سعدی توجه کنید، هرجا که از این دو واژه استفاده کرده است مقصود در رابطه با دین است.  مثلاً در بخشی از حکایت فقیه زاده چنین میخوانیم:

    "... پدر گفت: ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالمِ معصوم از فواید علم محروم ماندن،..."

که اگر خواننده به نکاتی که گفتیم توجه نکرده باشد تصور میکند سعدی گویا راجع به دانشمندان سخن میگوید.  هرجا هم که صحبت از مدرسه کرده، منظورش مدرسه دینی (حوزه علمیه) است و نه مدرسه به معنای امروزی!  در پایان همین حکایت میخوانیم:

    صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه/    بشکست عهد صحبت اهل طریق را

   گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود/   تا اختیار کردی از آ ن این فریق را

   گفت آن گلیم خویش بدر میبرد زموج/  وین جهد میکند که بگیرد غریق را

     مرور ادبیات گذشته روشن میسازد که چرا امروز نیز همچنان حافظه و محفوظات نقش محوری را در جامعه ایفا میکند.  فرهنگ کنونی ما متأثر از سنت های گذشته است و عقاید ما درباره علم و مردان علم متأثر از سنن دینی است که نمونه ای از آنرا در یکی از حکایات سعدی دیدیم.  حال چرا حافظه تا این اندازه اهمیت یافته است؟  بدلیل آنکه در حوزه الهیات که گاهی علوم "معقول و منقول" نیز گفته شده است، آنچه اهمیت زیاد دارد سنت های منقول است یعنی چیزهائی که از بزرگان دین نقل شده است.  این چیزها بایستی بی کم و کاست بخاطر سپرده شوند که رؤسای دین چه گفته اند و چرا گفته اند و چگونه گفته اند و البته به نسل های آتی هم منتقل شوند.

    لذا در بخشی از تاریخ گذشته ایران که گفته اند مدارس برپا شده مقصود همان مدارس دینی بوده است که در زمان خواجه نظام الملک به "نظامیه" معروف بوده و در شهرهای مهم برپا شده است.  امام محمد غزالی از مخالفین سر سخت فلسفه و پرسشگری خود استاد نظامیه بغداد بوده است.  بسیاری از خیّرین که ثروت خود را وقف میکرده اند در درجه نخست به نیت ساخت مسجد و احیاناً حمام و آ ب انباری در کنارش بوده و گاهی هم مدرسه ای در جوار آنها ساخته میشد.  این مدارس، نوعاً مدارس دینی مشابه همان که در پاکستان امروزی هست بوده است.  مدرسه به سبک و معنای جدید به اواخر دوره قاجار بر میگردد که بلافاصله با مخالفت شدید علمای دین مواجه میشود.

    در دوران آموزش و پرورش به سبک جدید، بخشی از برنامه آموزشی مختص ریاضی، و شیمی و فیزیک و سایر علوم جدید گردید که شیوه استدلال را میطلبد.  بعد از وقفه ای بمدت 14 قرن پس از تعطیلی دانشگاه گندی شاپور دوره ساسانی، دانشگاه تهران به سبک جدید برپا میشود و آموزش دانش واقعی معمول میگردد.  اما با همه این تحولات، یادمان نرود سنت کهن "حافظه" همچنان پا برجاست و علیرغم جدید شدن محتوا اما در کماکان بر همان پاشنه قدیم یعنی محفوظات میچرخد.  چه اینکه معلمین و استادان در دامان همان شیوه های تربیتی قدیم پرورش یافته بودند و تغییر عادت بسیار مشکل است.  

    با آمدن علوم و فنون جدید، شیوه های زندگی در ظاهر تغییر بسیار کرد اما چارچوب فکری تکان زیادی نخورد و شیوه ابتکار و استدلال همچنان تحت الشعاع حفظیات باقی ماند.  اساس علوم جدید بر پایه شک گرائی یعنی به زیر پرسش بردن امور و مباحثه و استدلال است. با وجود گسترش کمّی این علوم اما جان مایه آن که همانا استدلال است مورد توجه و عنایت واقع نشد.  زیرا تفکر رایج در بین مردان قدیم میانه خوبی با پرسشگری ندارد.  این شیوه سنتی در سایر عرصه ها هم جاریست و هنوز که هنوز است شیوه غالب است بطوریکه در عرصه سیاست کاملاً مشهود بوده و شاید این توقع که حاکمیت از توده ها انتظار اطاعت محض و حرف شنوی دارد نتیجه همین شیوه کلی باشد.   

     اکنون شاید تا حدودی به اهمیت این ادعا واقف شده باشیم که در آغاز مطرح شد که این شیوه تفکر چه آسیب های هنگفتی میتواند بر کلیت جامعه وارد ساخته باشد.  تا این ریشه ها به درستی شناخته نشود هرگونه اصلاحاتی موقتی و زودگذر خواهد بود.  در زمانی که شیوه تفکر استدلالی و روحیه پرسشگری میتوانست بها داده شود تلاشی صورت نگرفت و امروز است که نظام حاضر سعی بلیغ دارد و راه را باز میبیند تا شیوه آموزش را به همان روش مکتب خانه ای سابق برگرداند.  لذا بر معلمان دلسوز و فرهیخته است که علیرغم دخل و تصرفاتی که در کتابها صورت گرفته، کوشش کنند تا نگذارند ذهن پویا و پرسشگر کودکان و نوجوانان بیش از این دچار جمود و گرفتگی شود.  بجای فشار زیاد بر حافظه، تفکر نقادانه را به دانش آموزان یاد داده و آنرا ترویج کنند.  آینده در گرو این کوشش هاست.

    

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (1)

    ایدئولوژی از لحاظ لغوی یعنی "علم ایده ها" یا علم ایده شناسی.  اما ایده چیست؟  همان است که در نظریه مُثُل (ایده) افلاطون قبلاً شرح داده ایم.  اما امروزه این اصطلاح بیشتر در حوزه سیاست یا حکومت داری بکار میرود و آن عبارتست از نظام آرا و عقایدی که خط مشی رفتارهای سیاسی یا اقتصادی را تعیین میکند.  ایدئولوژی نوعی جهان بینی است.  از منظری دیگر، نظام آرا و عقایدی است که نه تنها برای تبیین دنیا بلکه برای تغییر آنهم بکار میرود.  کاربرد این اصطلاح درباره مجموعه سامان مند اندیشه های ثابت است در حوزه فلسفه و سیاست یا مذهب.  معنا و مفهوم ایدئولوژی طی زمان دگرگون شده و معنای جدید آن نوعی اندیشه ناآگاهانه و کاذب است که انسان غیرارادی بر اساس آن عمل میکند که جنبه منفی پیدا کرده است.  ایدئولوژی هم از نوع دینی است و هم غیر دینی، منتها چون مشکلات مبتلابه ما نوعاً دینی است تکیه بیشتر را بر آن میگذاریم.  قبل از پرداختن به واکنش آن در جامعه، بد نیست مرور مختصری بر تاریخچه ایدئولوژی با تاکید بر جنبه الهیاتی آن داشته باشیم.

تاریخچه مختصر

   تاریخ ایدئولوژی نمیتواند بی تأثیر از تاریخ فلسفه و عقاید فلاسفه بزرگ باشد.  اما در بررسی ها با این مشکل مواجه میشویم که آثار مکتوب و مدون نمیتواند ما را به قبل تر از 3000 سال پیش برد.  بی گمان افکار و عقایدی که سرچشمه آثار فلسفیست به قدمت تاریخ حضور بشر بر کره خاکیست.  پیش تر شرح حال فلاسفه و اندیشمندان یونانی از طالس مُلطی بدینسو را آورده بودیم (فلاسفه باستان 1396/11/12) و اکنون فراز هائی از سخنان و عقاید آنان که به سرچشمه های ایدئولوژی دینی مربوط میشود را مختصراً ذکر خواهیم کرد. قابل ذکر است که نقل برخی سخنان را از ترجمه کتاب تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی (رضا یعقوبی) آورده ایم.

   طالس ملطی (640BC) در پاسخ به این پرسش که ماده اولیه جهان چیست، گفت آب.  پیشکسوتان فلسفه در دوره پیشاسقراطی علل مادی را بر علل غیرمادی ترجیح میدادند و در توجیه جهان در جستجوی علل مادی بودند.  این گفته هم از طالس است که "جهان پر از خدایان است".  از قدیم الایام در پاسخ به این سوأل که کارهای جهان را چه کسی مدیریت کرده انجام میدهد به رب النوع ها و خدایان متوسل شدند.  

   فیثاغورث (570BC) در کنار ریاضیات، عرفان را نیز مد نظر قرار داده و فرقه ای بر اساس تقدس اعداد تشکیل داد که حاوی دستورات عجیب و غریبی نیز بود.  مثل "همواره کفش پای راست را قبل از پای چپ بپوش" که خواننده را به یاد آداب سنتی اسلامی در باب احکام رفتن به دستشوئی میاندازد.  تعجب آور نیست که نه تنها عقاید بلکه بسیاری از آداب امروزی ما ریشه در گذشته های دور دارد که دانستن آن نهایت اهمیت را برای جوانان امروزی دارد.  اولین عقاید مکتوب درباره روح نیز از فیثاغورثیان است که به باور آنان با مرگ بدن روح از آن خارج و به جای دیگری کوچ میکند.  اما میگوید این جای دیگر همین دنیاست و میتواند بدن انسان یا حیوان دیگری باشد.  آنان مدعی نامیرا بودن روح بودند و دلیل آنرا حرکت ابدی اجرام آسمانی میدانستند که همعرض عناصر الهی است.  فیثاغورث با اینکه ریاضیدان قابلی بود فراموش کرد بگوید تکلیف اقزایش جمعیت انسانها چه میشود و این بدن های جدید روح را از کجا بدست میآورند؟  

   هراکلیتوس (540BC) تقریباً معاصر پارمنیدس بود و همو بود که فلسفه تغییر مداوم را عرضه کرد.  او نیز با خرافات عصر خود مبارزه میکرد و پرستش مجسمه ها را نهی میکرد.  با پندی عالمانه، شستن خون با خون را نهی کرد و میگفت مثل پاک کردن گِل با گِل میباشد.  میگفت که جهان حاصل آتشی فروزان است و هیچیک از خدایان یا آدمیان آنرا نساخته اند بلکه لوگوس (عقل جهانی) بر آن فرمان میراند.  بعدها انجیل یوحنا نیز با همین عبارت شروع شد: "در ابتدا، کلمه (لوگوس) بود و کلمه خدا بود".  هگل از او تأثیر فراوان پذیرفته است و ادامه خط فکری آنان به ایده آلیست های قرون اخیر انجامید.  

   پارمنیدس (539BC) نقطه مقابل هراکلیتوس بود که برعکس او میگفت همه چیز ساکن است و تغییرات ابداً واقعیت ندارد بلکه بنظر ما چنین میآید.  لذا زمان نیز واقعیت ندارد و گذشته و حال و آینده یکیست.  یکی از شاگردانش، زنون الئائی، از استاد معروفتر است و بخاطر طرح پارادوکس های معروفش هزاران سال سایر فلاسفه را انگشت بدهان کرد.  پارادوکس تیری که از کمان رها شده و به مقصد نمیرسد یا پارادوکس مسابقه لاکپشت و خرگوش از آن جمله است.  اساس استدلال وی بر پایه غیرممکن بودن وجود خلاء است زیرا فقط اگر خلاء وجود داشته باشد، جائی برای تکان خوردن وجود خواهد داشت و لذا حرکت ممکن میبود.  پارمنیدس در بحث خدا گفته است که هرچه هست وجود است و وجود "واحد" است و واحد تقسیم ناپذیر.  بعدها افلاطون ایده واحد را گرفته و آنرا خیر مطلق یا همان خدا نامید.  همین ایده از افلاطون وارد فلسفه فلوطین شده و "خیر" و "واحد" را واقعی ترین موجود در عرصه وجود دانست.  

   پروتوگوراس (500BC) پیشکسوت مکتب سوفسطائی است.  او در زمینه الهیات سخنانی چنین گفته: "درباره خدایان مطمئن نیستم که وجود دارند یا نه و یا به چه چیز شبیه اند زیرا برای شناخت آنان موانع بسیاری هست. هم موضوع پیچیده است و هم عمر آدمیان کوتاه است".  سوفسطائیان به نسبت گرائی معروف بودند و این اعتقاد که آدمی معیار همه چیز است.  برخلاف مشهور، سوفسطائیان حکمای قابلی بودند و پدیده ها را به دیده عقل مینگریستند.  از یکی از آنان درباره منشاء دین نقل است: "آدمیان از دیرباز خورشید و ماه، رودها و چشمه ها و هر چیز مفید دیگر برای زندگی را خدا میدانسته اند. مصریان نیل را میپرستیده اند زیرا که برایشان مفید بوده است".

   کسنوفانس (494BC) به عوض خدایان، یک نوع دین وحدت وجودی داشت و به خرافات حمله میکرد.  او نیز همچون فیثاغورث دنیای آنروز را گشته بود و با فرهنگ اقوام آشنا بود.  میگفت که آدمیان خدایان را بشکل خود خلق کرده اند.  خدایان آفریقائی سیاه اند با بینی پهن و خدایان تراکیه سرخ مو و چشم آبی اند.  او در عوض، یکتا پرستی پیشرفته ای عرضه میکند: "یک خدا سرور خدایان و نوع بشر است که هیچ شباهتی به آدمیان ندارد".  او با تکیه بر منطق استدلال میکند که بیش از یک خدا نمیتواند وجود داشته باشد و سپس میافزاید که "نه میتواند از چیزی مثل خودش بوجود آید و نه میتواند از چیزی غیر خودش بوجود آید. او موجودیست زنده و با اینکه اعضائی ندارد میبیند و میشنود و فکر میکند".  شاید خوانند از شباهت هائی که بین این اظهارات و عقاید ادیان سامی میبیند متعجب شود.  احتمالاً این از اولین بارقه های یکتا پرستی نبوده زیرا به شهادت تاریخ، آخنآتون فرعون مصر هم بسیار پیشتر چنین اظهاراتی داشته است.  یعنی یکتا پرستی کشفی یکباره نبوده و همعرض گمانه زنی های دیگر در تاریخ وجود داشته است.  بهرحال مهم اینست که وجه تمایز کسنوفانس با پیامبران ادیان توحیدی شخصیت او بعنوان یک حکیم طبیعی بوده که ضمناً تلاش های زیادی هم در اکتشافات زمینی داشته است.  

  دموکریتوس (460BC) از مشهورترین حکمای مکتب اتمی است که بکلی طبیعت گرا بوده و وجود عالم را بواسطه برخورد تصادفی اتم ها با یکدیگر دانسته است.  اولین بار است که کسی نقش تصادف را در شکل گیری طبیعت اینگونه علمی بیان کرده است.  او اتفاقاً قائل به وجود فضای تهی یعنی خلاء میان اتم ها بود و مطالب عمیقی در این خصوص ابراز داشته است.  از همه چیز گذشته، برای ما بسیار عجیب است که یونانیان امروز با داشتن حکمائی امثال دموکریتوس چرا پیدایش فیزیک اتمی را بخود منسوب نمیکنند؟  اما عجیب تر از آن، اظهارات افرادی کم مایه در این روزگار است که با لاف و گزاف پیدایش فیزیک کوانتوم را از صدقه سر اعقاب عرب خود میپندارند.  طبل هرچه توخالی تر پر سرو صداتر.  

   سقراط (469BC) نسبت به حکمای پیشتر از خود رویه ای متفاوت داشت و بیشتر به اخلاقیات میپرداخت.  با اینحال به اتهام عدم اعتقاد به آنچه مقدسات مردم بود به مرگ محکوم شده جام شوکران را سر کشید.  پرسش و پاسخ های او مشهور است و میپرسید "آیا تقدس عبارتست از خدمت به خدایان؟ اما ما چه خدمتی میتوانیم به آنها بکنیم؟".  قربانی کردن برای خدا(یان) را نیز بعنوان معامله با خدا مسخره میکرد.  دعا را هم زیر سوأل میبرد و میگفت مستجاب شدن آن ممکنست باعث بروز فاجعه شود چه اینکه ما نمیدانیم چه چیز برایمان خوبست یا بد.  همان بهتر که چیزی نخواهیم و دعا را کنار بگذاریم.  

   افلاطون (427BC) یکی از بهترین شاگردان سقراط و مؤسس آکادمی بود.  باورهای مابعدالطبیعی با او به اوج خود میرسد.  تلقی او از خدا "خیر مطلق" بود.  وجود همه چیز را مدیون وجود آن میداند.  بعقیده او آدمیان در تمنای جاودانگی اند.  بعقیده ما نیز این حرف درخشان بسیار به حقیقت نزدیک است.  شکل گیری ایدئولوژی دینی بنظر ما از همین تمنا آغاز میشود یعنی ترس از مرگ!

    افلاطون میگوید خدا جهان را از عدم نیافریده بلکه با نظم بخشیدن به آشفتگی (خائوس = chaos) آنرا ساخته است.  جهان را از بینظمی به حالت نظم کشانده است.  در این ارتباط، ابتدا نفس (روح) را آفرید و بعد ماده را و آسمان ها را.  خواننده توجه دارد که از دید قدما یک آسمان نبود بلکه افلاک یا آسمان ها وجود داشتند که رد پای آن در متون دینی هنوز هست (سماوات).  ضمناً علم، عامل نظم بخشی را گرانش میداند که در زمان افلاطون شناخته نبود.  بارقه های پیدایش ایدئولوژی دینی را در بخش شهر آرمانی افلاطون میبینیم: "هرکس که به خدایان اعتقاد دارد مادام که بر اساس قانون پیش رود، مرتکب بی دینی نمیشود و حرفی غیرقانونی بر زبان نمیآورد.  اگر چنین کند بخاطر یکی از این 3 خطاست.  یا به وجود خدایان باور ندارد، یا میداند که وجود دارند ولی تصور میکند خدایان به نژاد بشر توجه ندارند، یا فکر میکند که با قربانی و دعا میتواند خدایان را متقاعد کند".  قربانی یکی از رسومی است که از بدو تاریخ تاکنون دست نخورده باقی مانده.

   افلاطون درباره الحاد میگوید: "چون یونانیان و بیگانگان به اتفاق آرا بر وجود خدا صحه میگذارند دلیل نمیشود که بگوئیم خدا هست.  مُلحدان معتقدند چنین باورهائی محصول تلقین در دوران کودکیست.  ملحدان ضمناً وجود خورشید و ماه را نیز دلیل وجود خدا نمیدانند زیرا میگویند صرفاً از خاک و سنگ بی احساس تشکیل شده و ناشی از طبیعت و تصادف اند.  لذا اجماعی درباره ماهیت خدایان وجود ندارد".   یادآور میشویم که اتمیست ها وجود جهان را محصول برخوردهای تصادفی اتم ها میدانستند و نه آفرینش یک ذات ماورائی. 

   افلاطون در ردّ الحاد استدلال میکند: " نفس (روح) بر جسم تقدم دارد و خیلی پیش از اجسام خلق شده است. علت تحول و تطور اشیای مادی همانا نفس است که ملحدان آنرا درنیافته اند".  افلاطون، در ادامه، به تعریف نفس پرداخته و مطالبی میگوید که استنباط امروزی ما از آن ایده "پتانسیل" است که در روزگار وی ناشناس بود.  شاید وقتی طالس میگفت جهان پر از خدایان است ترجمان امروزی آن همین نیروهای طبیعی باشد که در زمان خود درنیافته بود.  

   افلاطون در اینکه خدایان مراقب انسان و افعال او هستند بدیده شک نگریسته و میگوید: "اهمیت دادن خدایان به امور ناچیز ما در مقایسه با آفرینش عالم، مثل بازی بچه هاست".  علیرغم درک محدود افلاطون و قدما درباره جهان، این گفته بسیار درخشان است.  او با وجود اعتقاد به ایدئولوژی دینی اما بشدت با خرافات اطراف آن مخالف بوده و میگفت: " آنان که میگویند مجازات های خدایان را میشود با نذر و دعا خرید خدایان را همچون سگانی فرض میکنند که با گرفتن رشوه گله را به گرگ تسلیم میکنند".  چه میشد او زنده میشد و این نصایح را امروز بر توده عوام نثار میکرد!

    ارسطو (384BC) با هوش ترین شاگرد افلاطون در آکادمی بود و به او عقل مجسم میگفتند.  او در ادامه خط فکری استاد خود در اثبات تقدم نفس بر جسم، ایده وجود محرک نامتحرک یا همان محرک نخستین را بمیان آورد تا مقدمه ای شود برای اثبات ذات باری تعالی.  قبلاً در حکمت مشاء اشاره کرده بودیم که طبق آن، علت هر چیزی به چیز دیگری وابسته است الی آخر.  اما ماهیت آن آخرین چیز چیست؟  چون به گمان او بهترین چیز در زندگی ما "تفکر عقلانی" است پس برای محرک نامتحرک هم باید همان باشد و از اینجا ارسطو آماده میشود آنرا "خدا" بنامد.  

    ارسطو در توجیه حرکت و بیان محرک نخستین، مقدار زیادی بحث میکند که از چکیده آن ما امروز ایده "پتانسیل" را درمی یابیم.  یک توجیه برای عامل نامتحرک میتواند پتانسیل باشد که خود موجد حرکت است ولی در آنروزگار به صورت امروزی شناخته نبود.  از همین رو فهم استدلالات ارسطو را بسیار مشکل کرده است.  او در جای دیگری از "خدایان" سخن میگوید که نشان میدهد منظور ارسطو از خدا نه آن یکتاپرستی کسنوفانس است.  

    ارسطو سپس این پرسش را طرح میکند که خدا به چه چیز فکر میکند؟  زیرا که اگر به چیزی فکر نکند بهتر از یک انسان خفته نخواهد بود.  و اگر به هر چیزی فکر میکند باید دائم به آن فکر کند که اگر نکند دستخوش تغییر خواهد بود که مادون شأن خدائیست.  اما ارزش فکر به ارزش چیزی است که به آن فکر میشود.  پس اگر خدا به چیزی غیر خودش فکر کند تا سطح آن چیز تنزل پیدا میکند.  پس لازم میآید که او فقط به خودش فکر کند و چون خودش اندیشه مطلق است پس میشود اندیشیدن به اندیشیدن.  که البته دچار مشکل دور میشود که از نظر منطقی دور باطل است.  بهر حال اگر این نتیجه گیری ارسطو درست باشد، خدای استدلالی او با جهان کاری ندارد چه رسد دنیای حقیر آدمها!

   اپیکور (342BC) در مواردی با ارسطو همعقیده است آنجا که میگوید خدا کاری با زمینیان ندارد: " خداوند را موجودی زنده، تباه نشدنی و مقدس بدان. چیزی را که با تقدس و تباهی ناپذیری او بیگانه است بدو منسوب مکن.  درباره او به هر آنچه این تقدس جاودان را حفظ میکند معتقد باش. درواقع خدایان وجود دارند اما آن طوری که بیشتر مردم باور دارند نیستند. باورهای عامه تقدس آنان را خدشه دار میکند. کافر کسی نیست که وجود خدایان را انکار کند بلکه کسی است که عقاید عوام را به خدایان ببندد".  

   اپیکور میگوید: " ابلهانه است که فکر کنیم خدایان جهان را بخاطر آدمیان آفریده اند. آنها از سپاسگزاری ما چه سودی میبرند؟..".  بعبارت دیگر او این همه نماز و نیایش به درگاه خدا(یان) را بی معنی میداند.  اندیشمندان باستان که گاهی خدا را جمع بسته اند برای شمول بیشتر است زیرا متغیر صحیح N میتواند هر عددی باشد منجمله 1 ولی اگر  N=1 ثابت گرفته شود هیچ شمولی را نمیپذیرد.  لذا اظهارات ایشان صرفنظر از یکی یا چندتا بودن خدا مهم است و نه تعداد آنها.  

   اپیکور با اینکه در نظر مردم فیلسوفی بی خداست و فلسفه اش بر محور لذت است که او را مادی گرا نمایانده، معهذا فیلسوفی آزاد منش است هرچند از اشتباه مبرا نیست.  او وجود خدایان را بخاطر اجماع مردم بر سر آن میپذیرد.  یعنی چیزی که تا این حد شایع باشد لابد چیز درستی است.  در حالیکه این جز سوء درک دردناکی نیست و هر فرقه و گروهی که در اکثریت هستند دیگران را با توسل به این نگاه وادار به تمکین میکنند.  با اینحال میگوید که خدایان از طریق رؤیا های بشری متکامل شده اند و شکل انسانی بخود گرفته اند.  محسوس و دیدنی نیستند و فقط از طریق عقل ادراک میشوند.

   زنون کتیونی (336BC) که به زنون رواقی نیز شهرت دارد و نباید با زنون الئائی مشتبه شود، مؤسس مکتب رواقیون بود.  رواقی ها نام خود را از محل زندگی خود که رواق معابد بود گرفته اند. پیروان این مکتب برخلاف اپیکوریان که میگفتند خدایان کاری با زمینیان ندارند، امور عالم و کلیه فرایندهای طبیعی را زیر نظر مستقیم خدا(یان) میدانستند.  رواقیون خود را با مشیّت حاکم بر امور طبیعت یکی میگیرند و خود را تسلیم مشیّت الهی میدانند.  

   رواقیون میگویند خدا در همه چیز وجود دارد و لذا اگر خدا و روح جسمانی نبودند نمیتوانستند در جهان مادی اثر گذار باشند.  منطقیون این ادعا را درست می یابند زیرا فقط ماده امکان اثر گذاری بر ماده را داراست.  چیز غیر مادی، هرچند در تعریف آن اشکال هست، مطلقاً نمیتواند بر ماده اثر گذار باشد.  توضیح اینکه لطیف ترین اشکال مادی که از موانع عبور میکند و امروزه بصورت امواج الکترومغناطیسی دستگاه های ما را بکار میاندازد فقط و فقط در اثر واکنش مادیست که قابل آشکارسازیست.  لطیف ترین شکل ماده که قدما روح را از جنس آن میدانستند باد یا دم و بازدم بود که ریشه لغوی روح نیز از آنست. 

   رواقیون اصل اساسی اخلاق را بر محور اطاعت از طبیعت و تبعیت از قوانین طبیعت میدانند.  معتقدند که خدا همه چیز را برای انسان خلق کرده که امروز با توجه به بزرگی جهان ادعای بیجائی است.  آنها به وجود تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتند و این نحوه تفکر که شکل جبری دارد به آیندگان نیز سرایت کرده و رد پای آن را در اشعار حافظ و بسیاری دیگر مشاهده میکنیم.  عقاید این مسلک سکوئی شد تا مسیحیت آتی بر آن سوار شود.  نفوذ این افکار در علمای اولیه مسیحی آشکار است.  از دیدگاه خردگرایانه، افکار و مواعظ مسیح و سایرین همه متأثر از محیط زمانه و شنیده ها و دیده های آن دوران است.  از همین رو رد پای سخنان حکمای گذشته در تعالیم ایشان بچشم میخورد.  فرهنگ ها همواره در تعامل با یکدیگر بوده و هستند.  هیچ چیز از صفر و از تهی بوجود نمیآید.  همه چیز مسبوق به سابقه است.

   فلوطین (205AD) آخرین فیلسوف غیر مسیحی جهان باستان است که با مکتب خود الهیات را به اوج رسانید.  او "واحد" را واقعی ترین موجود فراتر از هر وجودی قلمداد کرد که شاید منظور، همان خیر مطلق افلاطونی باشد.  سپس "روح" را که شاید منظور همان عقل باشد را در مرحله بعدی اهمیت قرار داد و مقام آخر را به "نفس" داد.  بعداً در مسیحیت نوپا این 3 به "تثلیث" متحول شدند.  

   فلوطین واحد را اینگونه معرفی میکند: " ما هیچ معرفت یا تصوری درباره او نداریم و در عین اینکه چیزی نمیگوئیم چیزی درباره او میگوئیم.  پس اگر او را نمیفهمیم چطور درباره او سخن کنیم؟ آیا نداشتن هیچ معرفتی به او به این معناست که در کل چیزی از او نمیفهمیم؟ ما او را درک میکنیم اما نه به نحوی که از آن سخن بگوئیم، بلکه فقط درباره آن صحبت میکنیم".  

   اگر خواننده از این گفته او چیزی درنیافته است باید گفت که این اصولاً خصلت فلاسفه حرفه ای است که چیزهائی از ذهنیات خود خلق کرده و بعد با هزار و یک ترفند سعی در توجیه آن کنند. او احتمالاً خواسته است از یک موجود متعالی سخن بگوید که در ادیان توحیدی خدا نام دارد.  منتها حرف زدن درباره چیزی که شما آن را نمیشناسید و هیچ ایده ای از آن ندارید چگونه ممکن است؟

   فلوطین سپس عقل را توضیح میدهد و اینکه وجود آن از واحد صادر شده است.  بعقیده او از واحد هرچه صرف شود چیزی از او کم نمیشود.  احتمالاً تجربیات او و اجداد بشر حاوی این نکته بوده که خورشید با وجود تشعشع دائم چیزی از او کم نمیشود.  گو اینکه امروز میدانیم حقیقتاً کم میشود که متأسفانه در نظریه فلوطین رخنه میافتد.  در نهایت، از عقل، نفس صادر میشود که عنصر اداره کننده طبیعت است.  قابل ذکر است که افکار رواقیون و فلوطین بعدها وارد الهیات اسلامی شده مدتها مورد توجه بود.

  مسیحیت نوپای اروپا از لحاظ چارچوب فلسفی بر آموزش های فلوطین تکیه کرد و آن آموزه ها خمیرمایه اصلی مسیحیت را تشکیل داد.  مجدد لازمست توضیح داد که تعلیمات پیامبران عمدتاً توسط پیروان و مریدان مخلص تدوین یافته است کما اینکه توده اصلی آموزه های مسیحی را بولس (پائولوس) و سنت آگوستین تدوین کرده اند.  فیلسوف اخیر ابتدا مانوی بود ولی بعداً مسیحی شده و پدر فلسفه مسیحی شد.  با مرور متون مقدس، رد پای عقاید فلوطین، افلاطون، و رواقیون دیده میشود.  بعداً آنچه در دوره اسلامی فلاسفه الهی ایرانی پی گرفتند عمدتاً حول و حوش کارهای این 3 نفر و بویژه ارسطو بوده است.  موضوع مابعدالطبیعه، اسلامی و غیر اسلامی ندارد و یک چیز بیشتر نیست وآن موضوع سرمنشاء هستی، ذات باری تعالی، روح، و نقش عقل و نفس در جهان هستی بوده و سرچشمه ایدئولوژی دینی است.  نتایجی که بر بحث های فوق مترتب است در مطلب بعدی (#2) آمده است.

مدرسه آتن اثر رافائل

 

  • مرتضی قریب
۱۳
مهر

ایدئولوژی (2)

   در ادامه بررسی تاریخی فوق، میخواهیم به حواشی آن بپردازیم.  یکی از مهمترین حواشی، درس هائی است که از مرور این تاریخچه مختصر میتوان گرفت.

درس هائی که میتوان گرفت

   اولین چیزی که بلافاصله پس از خواندن مطالب قبلی به ذهن خواننده خطور میکند نوعی آرزوست.  او احتمالاً آه سردی از سینه کشیده و آرزو میکند کاش به دوره باستان باز میگشتیم!  با نگاه به گذشته یونان در این سیر تاریخی میبینیم که هرچه در زمان به عقب تر بازگشت کنیم با حکمای عاقل تری روبرو میشویم.  آنها عموماً منطقی قوی تر داشته و به طبیعت تگاه عمل گرایانه تری داشتند.  اگر هم در تبیین جهان خارج اشتباهاتی داشته اند باید گناه آنرا بگردن نبود ابزار و آلات دقیق گذاشت.  والا روش استدلال و منطق آنان بسیار قوی و کارآمد بوده است. 

   در اینسو به ایران خودمان در عهد باستان که بنگریم، کارنامه بهتری در زمینه اخلاق داشته ایم و در 25 قرن پیش منشور حقوق بشر عصاره آن بوده است.  درست نقطه مقابل با آنچه در ایران امروز میگذرد.  کمی آنسو تر و کمی پیشتر حمورابی و قوانین مدون او را داشته ایم در محلی که عراق امروز قرار دارد و هر گام که برمیدارید زیرپایتان تمدنی خفته است.  حیف که امروز غرق در انواع مفاسد و مشکلات است.  حتی در زمان، جلوتر هم که میآئیم، حدود هزار سال پیش شاهد حضور حکما و دانشمندان گرانقدری بوده ایم که امروز جای همگی خالیست.  راستی چرا چنین است؟  پاسخ  یک کلمه است:  ایدئولوژی!

   ایدئولوژی بخودی خود گناهی ندارد کما اینکه در شرح مختصری که گذشت دیدیم که انواع و اقسام نظریه های متضاد زمانی در کنار یکدیگر در صلح و آرامش بسر میبردند.  ایراد در حاکمیت ایدئولوژی و بویژه نوع دینی آن در سیاست است.  بعنوان مثال فرض کنید آنچه که افلاطون در شهر آرمانی خودش شرح داده بود اجرائی میشد و قوانینی که او وضع کرده بود به اجرا گذاشته میشد.  جزئیات شهر آرمانی را در کتابهای فلسفه میتوان دید.  با اینکه در صداقت و شرافت افلاطون کمترین شبهه ای نیست لیکن در اینکه شهر آرمانی وی بصورت دردناکی به یک نظام دینی اقتدارگرای دیگری تبدیل نشود نمیتوان تردیدی داشت.  در سایه شهر آرمانی او، سایر اندیشمندان و مکاتب آنها میبایست یا زیرزمینی میشدند و یا بار خود را بسته راهی تبعیدی خود خواسته میشدند.

   تجربه نشان داده که سیطره سیاسی ایدئولوژی هیچگاه موفق نبوده، دستکم تجربه برادران روس و چینی چنین میگوید.  در چین برای مدتها ایدئولوژی حزب کمونیست با سیاست درهای بسته در صدد صدور انقلاب به دیگر نقاط بود.  با چه هزینه ای؟  با پول جیب خلق قهرمانی که بر اثر گرسنگی در جمعیت های میلیونی تلف شدند.  بعدها با آمدن سیاسیون عاقل تر، درهای رابطه با جهان گشوده شد و بجای صدور انقلاب، اقتصاد وجهه همت قرار گرفت و آن شد که امروز میبینیم.  اقتداری که از حیث اقتصاد قوی حاصل میشود خود بخود نه تنها ارتش قوی تری ایجاد میکند بلکه امکان صدور ایدئولوژی را نیز ایجاد میکند اما باید دید که آیا چنین دیدگاهی هنوز در منظر چین امروز قرار دارد یا خیر.  بهرحال مطالعه تجربیات دیگران ارزشی مافوق تصور داشته و مانع تکرار اشتباهات فاحش میشود.

   از سوی دیگر نباید فریب پیشرفت های ظاهری را خورد.  پیشرفت واقعی از حوزه ذهن آغاز میشود و آثارش در زندگی روزمره دیده خواهد شد.  لذا البسه شیک و استفاده از محصولات تکنولوژی لزوماً پیشرفت نیست.  کما اینکه وقتی در یکی از کشورهای خلیج فارس، یکی از همسران حاکم از دست او فراری میشود یا مدتی بعد دختر او حبس خانگی شده و مخفیانه استمداد میطلبد همه حاکی از نبود بلوغ فکری جامعه است.  بزرگ راه های عظیم و ساختمانهای مرتفع و حتی صاحب بلند ترین برج دنیا بودن هرچند قابل تحسین است اما ربط زیادی به پیشرفت حقیقی ندارد.  خوشبختانه خاورمیانه آبستن تحولی عظیم در آینده ای نزدیک است و منتظر تکانی است تا موجب زایش شود.

   درس دیگری که گرفته میشود اینست که حضور فلاسفه و حکما بخودی خود جامعه آرمانی را بوجود نمیآورد.  فاکتور مهم دیگر "عادت" است.  عادت های بد، جامعه را به قهقرا برده و مرتب خود را باز تولید میکند.  سرچشمه اولین حضور عادت بد کجاست؟ : ایدئولوژی.  اینجاست که ایدئولوژی حتی در مقام حاکمیت سیاسی هم نباشد با دادن آموزش های غلط جامعه را تدریجاً تباه میکند.  قرار دادن سیستم آموزشی جامعه در اختیار ایدئولوژی بهترین راه برای تباه کردن جامعه است. در این میان آموزگاران نقشی اساسی دارند و بعد از چندین نسل که کودکان آموزش دیده، خود آموزگاران نسلهای بعدی شوند، این چرخه به خودکفائی میرسد.  یعنی در این مرحله، حتی اگر محرک ها و سرچشمه های نخستین هم قطع گردد، سیستم بطور خودکار به بازتولید خود ادامه میدهد (دور باطل).  

   جامعه ای که بشرح فوق دچار بحران شده مانند کسی است که بخواب رفته و بیدار نمیشود.  در این مرحله، قطع دور باطل فقط با کمک استقرار سیستم آموزش درست میسر است.  لیکن در شرایطی که حاکمیت در اختیار نظام ایدئولوژیک باشد این امر تقریباً میسر نیست زیرا منافع نظام ایجاب میکند که این دور باطل همچنان ادامه داشته باشد.  اتفاقاً نظام تمام همت خود را بکار خواهد برد تا این دور باطل تشدید هم بشود.  نمونه های آن فراوان است.  ببینیم امروز در دورترین روستاهای کشور چه میگذرد.  سابقاً کتابخانه های سیار به این نواحی اعزام میشد تا بلکه روستائیان با آنچه در دنیا میگذرد آشنا شوند.  امروز امامزاده های سیار جای آنها را گرفته مبادا روستائیان دچار کمبود خرافات شوند و چشم و گوششان باز شود.  مگر چه اشکالی دارد مردم دانا و توانا شوند؟!  اشکال اساسی اینجاست که دیگر نمیتوان از آدمهای هشیار پول درآورد یا ثروت جمعی شان را به یغما برد و ساکت باشند.  گویا چندی پیش فردی که سالها در خارج اقامت داشته به شهر خود باز میگردد و با امامزاده پر رونقی مواجه میشود که بر قبر پدر بزرگ او برپا کرده اند.  وی با مراجعه به اوقاف و ارائه سند رسمی توانست که خلع ید کند و گویا تابلو های امامزاده نیز برچیده شد.  خط مشی چیست؟: تولید امامزاده بجای ساخت مدرسه.  تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

   آسیب های هنگفتی از سوی نظامات ایدئولوژیک، بر جامعه تحمیل میشود که یکی از آنها که مخصوص نظام دینی است عدم پاسخگوئی میباشد.  تقدس و اتصال به آسمان، سپری است که آنها که باید پاسخگو باشند پشت آن پنهان و از پاسخگوئی معاف میشوند.  زمانی هم که سرانجام برای توجیه نابسامانی ها چیزی باید گفته شود، به ذکر کلمات قصاری چون: "غضب الهی"، "امتحان الهی"، "بد حجابی" و امثال آن اکتفا میشود.  

    برای انحراف افکار عمومی و اینکه انتظار پاسخگوئی نداشته باشند، تکنیک های مختلفی در فرهنگ های مختلف وجود دارد.  کلید واژه ای که بیشتر شنیده میشود "بد حجابی" است.  با این ترفند اذهان عمومی از دزدی های گسترده، سوء مدیریت یا نبود آن در بخش های مختلف امور منحرف شده و سرگرم بدحجابی و تبعات آن میشود.  اما جالبست که بدانیم این نیز مثل سایر نظریات دینی از فرهنگ های دیگر بما رسیده است.  در خاورمیانه که زنان موی خود را میپوشانند تصور بر اینست که اشعه ساطعه چشم مردان را آزار میدهد.  حال اگر مو کوتاه شود چطور؟ شدت اشعه چند درصد کم میشود؟ با کله طاس چطور؟  چه طولی از مو آستانه خطر است؟  صرفنظر از طول، چه تعداد تار مو آستانه تشعشع است؟  یک تار مو هم همان اثر را داراست؟  موی مردان چطور؟ تفاوت کجاست؟  جالب است که در سرزمینی که خاستگاه این عقاید بوده، زنان مؤمنه در اسرائیل از تکنیک کلاه گیس استفاده میکنند که دیگر نیازی به پنهان کردن از چشم نامحرم ندارند.  اشعه ظاهراً همچنان ساطع میشود ولی چه باک که از زنی ناشناس است!  وام گیری ما در سایر عرصه ها متشابهاً از همین قسم است که هیچ گونه منطقی در بنیاد های آن دیده نمیشود.  این حجم از دستگیری، حبس و شکنجه آیا توجیهی دارد؟ 

   تا درک درستی از ایدئولوژی نباشد، این آسیب ها مدام ادامه خواهد داشت.  آنچه اساسی است و از ابتدا در ضمیر ناخودآگاه انسان محفوظ است همانا وجدان و اخلاق طبیعی است (98/6/7).  ادیان بمنزله لباسی است که قابل تعویض است.  بطور کلی، ملت ها آموزش پذیرند و عیناً مانند یک کودک میتوان آنها را تعلیم داد.  زمانی بود که ایرانیان پیرو کیش میترا بودند.  زمانی بعد تر، ایرانیان قرنهای متمادی مریدان مخلص زرتشت و آئین نیک وی بودند و بی حرمتی به آن را بی پاسخ نمیگذاشتند.  اما همین ملت بعداً با تعویض لباس چنان مسلمان شد که دین سابق در نظرشان کفر آمد.  بگذریم از اینکه این تغییرات چندان هم مسالمت آمیز انجام نشد.  باری، قرن ها در شاخه اصلی این دین دوام آوردند تا ناگهان با فشار دیگری چنان شیعه شدند که از رویه (مذهب) پیشین خود تبری جستند.  در رویه جدید، ارادتمندان حول محور عاشورا و مراسم آن گرد آمده و اینبار بی حرمتی به عاشورا را بی پاسخ نمیگذارند. 

   تاریخ حرکت خود را ادامه میدهد و ثابت ترین چیزها نیز مشمول تغییر است منتها در مقیاس زمانی خود.  لذا تحول و تطور ادیان نیز متشابهاً ادامه خواهد یافت گاهی رو به تعالی و گاهی رو به قهقرا ولی در مجموع رو به کمال و تکامل هر چه بیشتر.  در این سیر تاریخی آنچه واقعاً مقدس است جستجوی حقیقت است و از این منظر است که فلسفه و دوست داشتن آن اهمیت داشته و جایگاه ویژه ای می یابد.  درسی که از سیر تاریخی مابعدالطبیعه و تحول ادیان میشود گرفت اینکه ترور و آدمکشی بخاطر پافشاری بر قداست یک دین و احکامی که در بلند مدت عوض میشود، عملیست خطا و اشتباه محض زیرا همانطور که دیدیم اولویت ها در طی تاریخ عوض میشود.

   سرچشمه های ادیان از الهیات میجوشد و الهیات شاخه ای از فلسفه است.  همانطور که در بحث های مابعدالطبیعی در بخش قبلی در مرور تاریخچه ایدئولوژی دیدیم، مسائل اساسی درباره روح، جاودانگی، مسائل پس از مرگ، آفرینش جهان، آخرت شناسی و امثال آن همگی ابتدا از پرسش های فلاسفه آغاز شد و بخش نظری ادیان از همین پرسش و پاسخ ها شکل گرفت.  منتها به محض انجماد در قالب دین،  خصلت پرسشگری خود را از دست داده و دیگر مانند فلسفه نمیتواند سیال و انعطاف پذیر باشد.  لذا نظام های ایدئولوژیک دینی هیچ سنخیتی با نظریه های فلسفی نمیتوانند داشته باشند.

   بالاخره در انتها یک پرسش اساسی شکل میگیرد و آن اینکه با وجود همه آسیب هائی که نظامات ایدئولوژیک برای یک کشور ایجاد میکند، چرا همچنان بر سر کارند و تغییری واقع نمیشود؟  پاسخ بنظر میرسد در یک چیز خلاصه میشود: تجمع قدرت و ثروت.  در این گونه نظام ها چون ملاک اشتغال، عموماً تعهد به ایدئولوژی حاکم است، لذا بستر مناسب برای برکشیده شدن افراد نالایق و ناشایست بوجود میآید.  این افراد نوعاً در شرایط عادی که حساب و کتابی باشد جایگاهی ندارند لذا به محض اشغال پست های بالا، بفکر تأمین آتیه خود و بستگان خواهند بود زیرا جایگاه خود را دائمی نمی بینند.  یکی از راه های تأمین ثروت نامشروع اتکا به "رانت" است که در پست های مدیریتی سهل و آسان در اختیار قرار میگیرد.  متعاقباً فساد گسترده و غیر قابل کنترلی بوجود میآید و آنها که برخوردار میشوند حاضر به از دست دادن این شرایط نیستند.  لرزان بودن پست های مهم و عدم اطمینان به آینده، فرورفتن عمیق تر در روابط فساد را تشویق کرده و موجب تشدید عوارض وخیم آن میگردد.  

   چنین است که یک چرخه دائمی برای الیگارشی برخوردار ایجاد میشود که خودش را مرتب بازتولید میکند. گروه های کوچکتر که برای استمرار در کار خود به الیگارشی حاکم وابسته اند مجبور به هماهنگی در یک بستر گسترده تر از فساد سازمان داده شده خواهند بود.  فقط زیان مالی مستقیم نیست که نصیب ملت میشود بلکه آب، هوا، و خاک سرزمین نیز در معرض تاراج قرار میگیرد و نه تنها این بلکه آینده کشور نیز در قالب قراردادهای بلند مدت پیش فروش شده به بیگانه تقدیم میشود.  بدتر از بد اینکه مردم عادی و نسل های آتی برای زنده ماندن ناگزیر از تمکین برای مشارکت در تباه کاری این تاراج کنندگان هستند و خود نیز در این فساد گسترده مجبور به همکاری هستند.  مصداق عبارت معروف که "مردم به همان مذهبی میگروند که حاکمان دارند".   مادیات که از دست رفت لابد دلخوش به معنویات باید بود.  اما در یک نظام ایدئولوژیک جائی برای معنویات هست؟! 

   ختم کلام و درس نهائی:  باید ایدئولوژی را به جایگاه طبیعی خود بازگرداند تا هم احترام پیشین خود را بازیابد و هم دل دین داران واقعی شاد گردد.  در عوض، عقلانیت را که چهار دهه مهجور مانده است را به رأس امور آورد تا هم به خسارات مادی و هم به خسارات معنوی خاتمه دهد.

معراج اثر سلطان محمد نقاش

  • مرتضی قریب