فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۷
آذر

اندیشه سریالی یا موازی

    مدتهاست عده ای این توصیه را پیش کشیده و میگویند که در شرایط بحرانی حاضر، بجای ادامه بحث درباره موضوعات عام و مسائل فلسفی باید آستین ها را بالا زده و بالاخره دست بکار عمل شد.  میگویند مردم همه آنچه را که باید بدانند میدانند و ادامه مباحثات فکری در چنین شرایطی بی حاصل و بلکه منحرف کننده است.  با اینکه توصیه ای درست بنظر میآید ولی حاکی از طرز تفکری "سریالی" میباشد.  یعنی انجام درست کارها الزاماً باید بصورت زنجیری و پشت سرهم و تک به تک باشد درست همانگونه که در واحد پردازش مرکزی رایانه انجام میگیرد.  در قدیم نیز اغلب کارها بر همین روال بود یعنی برپا کردن یک سازه یا ساختمان باید بصورت سلسله وار از پی ریزی شروع و بترتیب تا سفت کاری و نازک کاری و بقیه مراحل پیش میرفت.  اما امروزه، برخلاف سابق، بسیاری از ساخت و سازها میتواند بصورت موازی انجام شده و محصول نهائی سریعتر و مؤثرتر بدست آید.  لذا اندیشه و عملکرد "موازی" چه بسا مؤثرتر باشد.  

    بعبارت دیگر، آنچه قبلاً در این سلسله گفتارها درباره اصلاح ساختار فکر و رفع عیوب آن گفته شده مغایرتی با هرگونه دست یازیدن به عمل درست وجود ندارد و میتواند هردو همزمان باشند.  اصولاً فکر و عمل مکمل یکدیگرند و مقدمه هر عملی فکر است و عمل بدون وجود بنیاد های فکری نمیتواند مؤثر باشد.  بعبارتی اگر همین فردا بهترین سیستم حکومتی معجزه آسا پدیدار شود مادام که عرصه فکر و اندیشه پذیرا و مهیای آن نباشد حاصل مطلوب به بار نخواهد آورد.  اینکه در ساحت فکر و اندیشه مشکل داشته و داریم راز سر به مُهری نیست که چهل و اندی سال بروز نتایج فاجعه بار آنرا شاهدیم.  پوشیده نماند که صد البته 1400 سال تحمیل بدآموزی ها پشتوانه مستمر و مؤثر آن بوده است.  بحث و گفتگو در علل پیدایش بنیاد افکار غلط تضادی با رویه اشخاصی که عمل گرا هستند نداشته و جلوی کسی را نمیگیرد که اتفاقاً همگام شدن این دو چه بسا نتایج بهتری عاید کند.  صد البته امکان اصلاح افکار غلط و زدودن رسوبات فکری به قدمت قرن ها در مدت اندک میسر نمیباشد.  پرداختن اصولی با آن موکول است به فردای روشن که نظامی انسانی و خردگرا جایگزین شده و فرزندان ملت زیر سایه آموزش و پرورش در چنان سیستمی تربیت شوند.  با این همه، آب دریا را اگر نتوان کشید، هم بقدر تشنگی باید چشید.  چاره ای نیست جز اینکه اگر راه های میانبری دیده شود آنرا به فردا موکول نکرده و هم الان طرح گردد که این نیز بنوبه خود نشانه ای از عمل درست است.

   برخی این روزها انگشت اتهام را بسوی "خودکامه" گرفته او را مسئول همه نابسامانی ها معرفی میکنند، که البته بخودی خود درست است.  اما عده ای دیگر کمی عمیق تر رفته و بجای خودکامه "خودکامگی" را نشانه میروند که مسئول تولید خودکامه و سایر بدبختی هاست.  توضیح اخیر کامل تر است زیرا شمول آن بیشتر است و توضیح پیشین را هم دربر دارد.  اما اگر بازهم عمیق تر نگریسته شود باید هوائی را که در آن تنفس میکنیم مسئول بنیادی تر قلمداد کنیم که باعث و بانی رشد انواع بیماری ها در این حال و هوا بوده که فقط یکی از آثار آن رشد خودکامگی است.

   شاید بهتر باشد فراز هائی از کتاب "خودکامگی" نقل شود که بیان روشن آن شرح حال امروز ما نیز هست.  این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم نگاشته شده در زمانی که خودکامگان مشهور نظیر هیتلر، موسولینی، و استالین سر بلند کرده و جنایات عظیمی را مرتکب شده بودند.  نویسنده کتاب، که یک روانشناس است، از شک و تردید خود و همفکران مارکسیست خود نقل میکند که چگونه در بند تبلیغات استالین اسیر بودند.  "بلندگوهای تبلیغاتی استالین در همه جا اعلام میکرد که هرکس درباره عیوب اشتراکی کردن اموال حرفی بزند یا از سرکوب مخالفان و تبعید آنها به سیبری انتقاد کند و هرکس از روی جسارت، محاکمات مسکو را نقد کند، هر آینه همدست هیتلر و موسولینی یا فرانکو دیکتاتور اسپانیا محسوب میشود.  یا با ما یا با آنها!"  بی شک امروز این عبارات درحالی که واژه "دشمن" گوش فلک را کر کرده است برای همه بسیار آشناست.  چنان نمایانده بودند که انتقاد از رهبری های خردمندانه استالین، معروف به خطاناپذیر، مترادف است با همدستی با هیتلر و فاشیست ها بطوریکه بسیاری از نویسندگان و مردم عادی نیز با این تبلیغات همدل شده بودند.  نویسنده ادامه میدهد که چگونه او و همفکران مارکسیست او که از صمیم قلب به عدالت سوسیالسم ایمان داشتند بدلیل جریان محاکمات مسکو در یک فشار روحی دوگانه قرار گرفتند.  فقط پس از پایان جنگ حوالی 1950 بود که او و سایر علاقمندانِ به کشف حقیقت دریافتند که "آن اعترافات کذائی نه تنها به زور شکنجه های جسمانی بلکه بزور شکنجه های روانی غیر قابل تحمل و ویرانگر، از متهمان گرفته شده است!".  

   در جای دیگری، نویسنده کتاب می افزاید " من از نظامی طرفداری کرده بودم و برایش هورا کشیده بودم، برایش هوادار جذب کرده بودم و بسا امور و مسائل مهمی را بی اهمیت تلقی کرده بودم که نمونه یک نظام استبدادی مطلقه بود.  من به سقوط خود آگاه شده بودم، سقوطی به لایه های عمیق باورهای دروغ و فریب های خود ساخته".  مردم عادی پس از دریافت حقایق در چنین مواقعی همه گناهان را بلافاصله بگردن استالین میاندازند و او را یگانه مسئول همه بلایا قلمداد میکنند که البته در حد خود بوده است ولی جالب است که نویسنده که خود ناظر همه اتفاقات دوران خود بوده همان اصلی را متذکر میشود که در بالا گفته ایم و در گفتارهای پیشین به نوعی تکرار کرده بودیم. او میگوید "خودکامگی تنها در برگیرنده شخص خودکامه و گروه همدستانش نیست، بلکه فرمانبرداران، زیردستان، و قربانیان او را نیز دربر میگیرد یا بعبارتی، عناصری که او را به این مقام رسانده اند".  

    در اینجا به نکته اصلی ماجرا میرسیم که بازگو کننده عمق بحران هاست.  اینکه محیط نیز در بوجود آوردن مستبد مقصر است.  ضمن اینکه محیط نیز بنوبه خود متأثر از وجود قلدرها و مستبدین است.  بنظر میرسد دور باطلی وجود دارد که رهائی از آن جز با قطع این حلقه معیوب امکان ندارد.  نویسنده در تأکید بر نقش محیط میافزاید "در میان هر ملتی بیش از هزاران هیتلر و استالین بالقوه وجود دارد.  اما بندرت پیش میآید که تا مرحله بدست گرفتن قدرت مطلقه پیشروی کرده به آرزوی رام نشدنی همتائی با خدایان دست یابند.  که موفقیت در این مهم به شرایط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی بستگی دارد.  مردمِ تحت فشار که از نتیجه بخشی اعتراضات عصبی و ناامیدند، به مرور انتظار یک قهرمان ناجی را میکشند که با ظهور خود همه مسائل را حل کند.  تلاش و کوشش برای بهبود با تکیه بر خود، جایش را به دل بستن به ظهور ناجی میدهد.  این شیوه تفکر در نهایت، مدعیان اعجاز را بر اریکه قدرت مینشاند که بسرعت به حاکمانی مستبد تبدیل میشوند".  بنظر میرسد الگوها همه جا مشابهند.  کما اینکه در جای دیگری خوابهای آشفته کسی میشود کشف الاسرار!، اسرار چه چیزی جز جنون و حماقت؟  و عجیبتر آنکه با چنین معجزه ای و در نبود فضائی برای بحث و گفتگو صاحبان چنین افکاری براحتی بر اریکه قدرت سوار شده و دیگر پیاده نمیشوند.

    اما ذکر این مطالب چه ربطی به سوژه اصلی یعنی دوگانگی تفکر سریال و تفکر موازی دارد؟  در خلال خاطرات مزبور به نکته مهمی برمیخوریم که دلواپسان مرتب به دیگران درباره انتقادات از دستگاه استالین تذکر میدادند که هرگونه انتقاد باید به بعد موکول شود، "بعد"ی که معلوم نبود کی فرا میرسد، حتی بعد خاتمه جنگ نیز هرگز فرا نرسید.  این شیوه تفکر ما را به یاد عبارت آشنای "حالا وقتش نیست" میاندازد که توسط همان تفکر تکرار میشود.  حال یا از سرِ ناآگاهی یا از روی عمد و غرض.  در این شیوه تفکر، پرداختن به مسائل مهم مرتباً به بعد واگذار میشود توگوئی حق ندارید زودتر از آنچه نظام مقرر کرده است ذهن خود را بکار گیرید.  حال آنکه موضوعات مهم و حیاتی به محض ظهور و بروز باید بدان پرداخته شود.  میگویند نظام حاکم حساسیت دارد و عصبانی میشود.  اتفاقاً نظامی که این چنین بوده و پاسخگو نباشد بمنزله باطل بودن آن است.  لذا پرداختن به مباحث مهمی که ما را به این نقطه از تاریخ رسانده از اهمیت ویژه ای برخوردار است و نمیتوان و نباید بصرف اینکه جامعه در بحبوحه استیفای حقوق طبیعی خود است طرح آنها را به "بعد" واگذار کرد.  در شیوه موازی، بحث های نظری با تلاش های عملی میتوانند همگام و توأم با هم پیش روند.  برای اعتلای جامعه از هر کمکی باید استقبال شود. باید پرسید چرا خودکامگی در این کشور بدین درجه رسیده است؟  آیا زمان آن نرسیده که، در کنار سایر اقدامات، فضای فکری را چنان متحول ساخت که امکان ظهور چنان جانورانی برای همیشه منتفی شود؟

   کتاب خودکامگی به دلایل روان شناسانه میپردازد که چگونه محیط خود بخود آماده ظهور و پذیرش خودکامه میشود و تأکید دارد که "رهبر" را همردیف "حاکم خودکامه" قرار ندهیم.  چه اینکه رهبری متفاوت از خودکامگی است و در شرایط حساس، جامعه به رهبری صحیح نیازمند است.   اتفاقاً در دوران معاصر، حاکمان خودکامه و مستبد سعی دارند خود را تحت عناوینی مانند "رهبر" یا "پیشوا" در کسوت راهنمای مردم جلوه سازند تا بار منفی "دیکتاتور" کمتر بچشم آید.  منتها مردم زمانه ما با رشد اجتماعی خود فریب چنین ترفندهائی را نخواهند خورد.   اما اگر مراقبت نشود، یک رهبر میتواند بتدریج یک خودکامه تمام عیار شود که در انتهای کتاب، چند رهنمود عملی برای پیشگیری از وقوع استبداد ارائه شده است: 

"1- یک رهبر اگرچه رسالت مهمی برعهده داشته باشد ولی مصون از خطا نیست.  او بمحض آنکه این اصل طبیعی را نفی کند، این شک را برمی انگیزد که در تدارک راه خودکامگی است.  چه اینکه اشتباه، ویژگی هر انسانی است.  

2- اگر بنام یک آرمان یا یک ایدئولوژی برای دیگرانی که بدان پای بند نباشند (دگر اندیشان) مجازات تعیین شود و به هر انتقادی برچسب خیانت زده شود، میتوان نتیجه گرفت که یا آن آرمان سست است و یا کسانی بنام آن و با سوءاستفاده از نام آن، در حال محو آزادی و باج گیری بوسیله آن ایدئولوژی هستند.

3- هر رهبری که خود را بالاتر از مردم قلمداد کرده به رأی آنها وقعی ننهد در مسیر حاکم خودکامه شدن است.

4- هر عقیده و ایدئولوژی که سعی کند انسان خاصی را اَبرانسان و مافوق همه جلوه دهد درواقع اسلحه خود را برضد بشریت بکار گرفته."

    اما آنچه نویسنده اشاره نکرده است اینکه اگر کار از کار گذشت و رهبر به یک خودکامه تبدیل گشت چه باید کرد؟  آیا گزینه دیگری غیر از عزل او وجود دارد؟  یک قانون خوب هیچگاه حرکت بسمت خودکامگی را اجازه نمیدهد.  پس اگر جائی قانونی باشد و این اتفاق افتاده باشد باید نسبت به وجاهت آن قانون مشکوک بود.  اما قانون که نوشته میشود یا توسط افراد دانا و دنیا دیده است یا توسط افراد قشری یا مغرض.  در حالت اخیر، عزل خودکامه کافی نیست و قانون مزبور نیز باید تغییر کند.  علاوه براین، در بلند مدت و بتدریج باید فرهنگی که رو بعقب دارد را اصلاح کرده و انسان دوستی و علاقه به حفظ تنها سیاره قابل زیست را در نهاد مردم جایگیر کرد.

   اما آنچه در ماه های اخیر میگذرد بر کسی پوشیده نیست و سرچشمه همه به نوعی به نکات یاد شده در فوق باز میگردد.  ناظرین، اعمال وحشیانه ای را که نظام در حق مردم بی دفاع کوی و برزن مرتکب شده گاهی قرون وسطائی خطاب میکنند، عده ای هم به ابتدای ظهور اسلام منتسب مینمایند، عده ای آنرا حیوانی و بالاخره عده دیگری به عصر حجر برمیگردانند زیرا پست تر از آن را دیگر متصور نیستند.  اما همه در اشتباهند زیرا این اعمال با هیچ زمانه ای و با اعمال هیچ جنایتکاری مشابهت ندارد.  میگویند مغول!  اما مغول نسبت به مردم خود هرگز چنین سبُعیتی بکار نبرد و قتل و غارت او در جنگ با همسایگان بود.  اما در اینجا جنگ نظام با مردم فاقد سلاح و بی دفاع در سرزمین خودشان است!   ربودن افراد از خانه و خوابگاه و تجاوز در بازداشتگاه بمثابه تحمیل عفاف و قتل نوجوانان در خیابان و دستور اعدام بیگناهانی که جرمشان ثابت نشده و شکنجه و قتل پزشک صرفاً بجرم پایبندی به سوگند حرفه ای و صدور احکام خودسرانه برای هنرمندان، ورزشکاران، وکلا، پزشکان، روزنامه نگاران، و هزاران مورد دیگر چنان روح شهروندان را جریحه دار کرده که حتی وجدان جهانی را هم متأثر ساخته است.  تنها نتیجه منطقی از این سناریو فقط یک چیز میتواند باشد و آن اینکه آمران این امر بیگانگانی در لباس خودی هستند که مدتهاست کشور را در اشغال دارند.  نه فقط بیگانه بلکه دشمنانی هستند که با این مردم و فرهنگ آن همواره دشمنی دیرینه داشته و دارند.  برای توجیه جنایات خود اصطلاحاتی مثل مفسد فی الارض و محاربه اختیار کرده اند که اگر نیک نگریسته شود مدلول واقعی آن بی شک خودشان هستند.  محارب چه کسی میتواند باشد جز اراذل و اوباش اجیر شده که با تفنگ و چماق مردم را عامدانه کشته و پولش را هم از جیب همان مردم میگیرند.  فاسد چه کسی است جز همانها که ثروت مردم را به شکل های مختلف ربوده و اگر آشکار شود به حبس های کوتاه مدت نمایشی اکتفا میشود اما نمایش یک تار مو ده ها سال زندان در پی دارد مبادا عرش الهی بلرزد. مختصر آنکه جنایت، مقدس و غیر مقدس ندارد و هرجا و تحت هرنامی و توسط هرکس انجام شود جنایت است و عامل آنرا باید پاسخگو کرد.  در یک کلام، آنچه آمران و عاملان انجام میدهند آتش باختیار است که هیچ معنائی جز فقدان قانون ندارد!  اصولاً قانونی موجود نیست تا که خوب یا بد باشد.  در چنین شرایطی، بقای موجود صرفاً مرهون لطف ایزدیست.  هرچه باشد چنگیز مغول یاسا را داشت و حمورابی  هم در 4000 سال پیش قانونی منسوب به خودش را داشت.

خلاصه آنکه، برخی کارها و اندیشه ها میتوانند بصورت موازی با هم پیش روند و اینگونه نیست که برخی توصیه میکنند ابتدا باید خُلق و خوی را درست کرد و آنگاه سراغ نهاد حکومت رفت.  چه اینکه در سایه جهل و جنون شانسی برای شکل گیری کامل و نظام مند فرهنگی نوین وجود ندارد.  خودکامگان در همه جا و در طول تاریخ کم و بیش مشابهند و گاهی اگر بندرت گامی مفید بردارند پایدار نخواهد بود.  شکل ایدئولوژیک و بویژه نوع دینی خودکامگی خلقت عجیبی است که همتا ندارد.  خودکامه همینقدر خرسند است که رعایا به رضایت از زندگی تظاهر کنند و مهم نباشد در دلها چه مقدار انزجار وجود داشته باشد.  در این نوع خاص، تظاهر و تقیه رکن اصلی است. در داستان گالیله دیدیم تنها چیزی که ارباب دیانت بدو تکلیف کردند اعتراف به اشتباه بود هرچند میدانستند در دل چیز دیگری دارد.  پس عجیب نیست شکنجه از ارکان نظام باشد تا فرد به گناهان ناکرده اعتراف کرده نظام بتواند با قلبی مطمئن و خیالی آسوده او را اعدام کرده از شرّ پرسشگر آسوده شود.   مقصود خودکامه از جنایت و قساوت عمدتاً ایجاد جوّ رعب و وحشت است تا چند صباحی بقای خویش را ادامه دهد.  و باطل السحر آن هیچ نیست جز کنار گذاشتن ترس.  

  • مرتضی قریب
۱۶
آذر

تلمبه و شکل جدید جهان

     شاید تعجب آور باشد که بگوئیم با کمی مسامحه، نقشه جدید جهان متأثر از تلمبه است.  همان تلمبه ای که شاید قدیمی ها یادشان باشد لب حوض بود و بچه ها با چه علاقه ای دوست داشتند با زدن تلمبه، آب را از آب انبار بالا کشیده وارد حوض کنند.  اما امروز همه میدانیم که این تلمبه های تنفسی دارای محدودیت است و برای آب زیر عمق 10 متر کار نمیکند که البته ناشی از فشار 1 اتمسفر هوا است.  

    باری، داستان ما از جزیره انگلیس آغاز میشود که روزگاری پر از درخت و جنگل بوده که بتدریج مصرف شده و دیگر چیزی برای سوزاندن باقی نمانده است.  اما خوشبختانه ذغال سنگ به وفور پیدا شده و رگه های آن سطحی و دم دست بود.  بتدریج با تمام شدن رگه های سطحی باید برای استخراج به عمق های پائین تر میرفتند.  اما با توجه به آب و هوای مرطوب جزیره، در اعماق پائین تر با مشکل نفوذ و جمع شدن آب در کف معدن روبرو شده و کار استخراج ناممکن میشد.  لذا تنها چاره ای که بنظر میرسید تلمبه کردن آب به بیرون معدن بود، با چه تلمبه ای؟  با همان تلمبه های تنفسی رایج در زمان خودش.  همانطور که ذکر شد، این تلمبه ها که در سطح زمین بود نمیتوانست برای آب در اعماق زیر 9 یا 10 متر کاربردی داشته باشد.  و این به معنی دست شستن از استخراج رگه های عمقی بود.  پس چه باید کرد؟

   اینجاست که بمصداق ضرب المثل معروف؛ احتیاج مادر اختراع است، باید تدبیری اندیشید و کاری کرد که استخراج با وقفه روبرو نشود.  استفاده از نیروی بُخار کلید حل مشکل بود.  این موضوع به نیمه دوم قرن 17 برمیگردد که مهندسی بنام توماس سیوِری تلمبه ای اختراع کرد که آب را با فشار بخار از کف معدن به بالا فرستاده و حکم جد اعلای پمپ های شناور امروزی را داشت.  اما مصرف ذغال سنگ آن برای تولید بخار زیاد بود و فرستادن بخار به مخزن و متعاقباً سرمایش آن برای تولید خلاء نسبی کار پر زحمتی بود.  لذا اصلاحاتی روی این دستگاه صورت گرفت که میتوانست علاوه بر نقش تلمبه، کارهای مکانیکی دیگر نیز انجام دهد و بتدریج در انگلیس و سایر کشورهای اروپائی رایج گردید.  اما اصلاح اساسی که انقلابی در فن آوری محسوب میشد بدست جیمز وات اسکاتلندی در حوالی 1765 انجام شد و ماشین بخار امروزی متولد گردید.  

   بلافاصله کاربردهای زیادی برای ماشین بخار وات پیدا شد و موجب حرکت عظیمی در صنعت اروپا گردید.  از آن پس کشتی ها و لوکوموتیوهای راه آهن با نیروی بخار بحرکت درآمدند.  این پیشرفت در انگلیس بویژه برای صنعت نساجی بسیار ثمر بخش بود چه اینکه ناگهان کارگاه های دستی یا نیمه صنعتی پارچه بافی جانی تازه یافته شروع به تولید انبوه کردند.  این ایام موسوم است به "انقلاب صنعتی" که عمدتاً مدیون ماشین بخار وات میباشد و شروع آن طبعاً از انگلستان بود.  مصنوعات صنعتی که قبلاً دستی بود اکنون بطور انبوه و ارزان تولید میشد.  از جمله، منسوجات که قبلاً باندازه مصرف داخلی بود ناگهان رشد بیسابقه ای یافته و همراه سایر تولیدات صنعتی روی دست تولید کننده میماند.  با این اضافه تولید چه باید کرد؟  آیا باید به تولید دستی گذشته بازگشت؟  خیر، بازگشت به گذشته میسر نیست.  آیا باید کالاها مرتباً روی هم انبار شده و برای سرمایه خوابیده زیان داد؟  این نیز با اصول اقتصادی جور در نمیآید.  پس چه باید کرد؟  باید بفکر صادرات و فروش تولید مازاد بود.  حرکت بسمت قطب های جدید مصرف فقط از راه های آبی میسر بود که اتفاقاً مؤثر ترین راه نیز محسوب میشد.  

    از اقبال خوش، راه های دریائی در سرتاسر کره زمین تا آن زمان کشف و شناخته شده بود.  آمریکا در 1493 کشف شد، راه دریائی هند در 1498 توسط واسکو دوگامای پرتقالی گشوده شد.  برزیل در 1500 کشف شد ولی عجیبترین و بزرگترین ماجراجوئی جهان در 1519 و از اسپانیا آغاز شد.  در این سال ماژلان با ناوگانی متشکل از 5 کشتی جنگی متشکل از 265 دریانورد رو بسمت غرب عازم جزایر ادویه شد.  عاقبت پس از دور زدن کره زمین و بعد 3 سال پر مشقت، از سمت شرق، در حالی که از این ناوگان محتشم فقط یک کشتی فرسوده با 18 خدمه تشنه و نیمه جان باقیمانده بود توانست به میهن بازگردد.  بار کشتی مملو از ادویه قیمتی بود اما به چه هزینه ای؟   ماژلان در این سفر حماسی در بین راه توسط بومیان فیلیپین کشته و خورده شد.  بقیه کشتی ها و باقی افراد یا غرق یا در سوانح مختلف کشته و ناپدید شدند.  شرح این سفر افسانه ای که از هر ماجرای دیگری عجیبتر است بسیار آموزنده است.  آموزنده که چگونه اراده آهنین یک نفر راهی را گشود که هرگز احدی جرئت گام گذاشتن در آن عرصه  ناشناخته و خوفناک را نداشت.  تاریخ همواره مدیون افرادیست که حاضرند خطر کرده، هزینه بدهند و حتی جان خود را پای آن فدا کنند.  شاید مواد لازم برای نیل به هر دستاورد عظیم فقط همین 2 چیز باشد: اراده و غلبه بر ترس.  که از قدیم گفته اند: مهتری گر بکام شیر در است/ شو خطر کن زکام شیر بجوی.  باری، تا قرن هجدهم که مورد نظر ماست اکثر راه های دریائی و نواحی مهم آن کشف و گشوده شده بود.  اکنون برای اولین کشور انقلاب صنعتی، یعنی انگلیس، فقط کافی بود که امتعه اضافه بر تولید را بار کرده بسوی مراکز احتمالی مصرف، عمدتاً واقع در شرق، راهی کند.  طبعاً سایر دول اروپائی نیز بتدریج همین رویه را دنبال کردند.

     اما مراودات عمده تجاری بدون گشودن درهای سیاسی بین دول میسر نیست و اینجاست که تلاش برای مجاب کردن کشورها برای چنین مبادلاتی به موضوعی مهم بنام استعمار منجر گردید.  بسیاری از کشورها، درعوضِ مصنوعات وارداتی چیزی جز مواد خام برای عرضه نداشتند.  گاهی هم امپراطور کشوری مانند چین، پای را در یک کفش کرده در برهه ای نه چیزی گرفت و نه چیزی داد.  البته بعداً با ترفندی که به جنگ تریاک موسوم شد بالاخره اضافه تولید راه خود را بسوی مصرف پیدا کرد.  مبادله اقتصادی نیازمند پایگاه و انبار روی خشکی است و چنین شد که بخش هائی از نواحی ماوراء بحار مستعمره کشور مبداء شد. این گونه بود که جزیره انگلیس به بریتانیای کبیر تبدیل شد.  شگفتا که چگونه یک احتیاج ساده برای تلمبه کردن آب به چنین نتایجی رسیده نقشه جهان را تغییر داد!  استعمار فرهنگ خود را نیز بطور طبیعی با خود همراه آورده بطوریکه محاوره به زبان انگلیسی در مستعمرات آنرا به زبان رسمی یا اداری آنها بدل کرد.  در حاشیه مبادلات اقتصادی و سیاسی، فرهنگ کشورها نیز خواه ناخواه متحول شده و به برخی اصلاحات مثبت در زمینه کشورداری منجر گردید.  اما استعمار ذاتاً با مقوله پیشرفت در کشور مستعمره سر سازگاری ندارد چه اینکه مستعمره را باید همچنان نیازمند توجه استعمارگر نگاه داشت.  مهمترین شریک و یاور استعمار همانا ارباب دیانت هستند که نفع مشترک هردو در عقب نگاهداشتن جامعه است.  که اگر استعمار هم دست بردارد اینان دست بردار نیستند.  آیا جامعه از خود اختیاری دارد؟  آیا امیدی به تغییر هست؟

    آنچه جوامع عقب مانده را ناچار از تبعیت میکند مجموعه چیزهائیست که به آن ایدئولوژی میگوئیم.  اصولاً آنچه که خود، عامل عقب ماندگی بوده و هست همانا نفس ایدئولوژی است که دور باطلی را بوجود آورده است.  همه چیز را تقصیر استعمار نگذاریم.  نوع تفکرات در شرق، بویژه خاورمیانه، چنان است که بجای اینکه انسان را آزاد و مختار بر کار خویش بداند از او یک "بنده" ساخته است که کاری جز اطاعت نداشته باشد.  در تئوری، این اطاعت از ذات الهی است اما درواقع امر و در عمل چیزی جز اظهار بندگی و خضوع در برابر نمایندگان خدا و حرف شنوی از آنها که خود را فعال مایشاء میدانند نیست.  این طرز نگرش سنخیتی با آگاهی و اندیشه مستقل نداشته منشاء هیچ پیشرفتی نبوده و نمیتواند باشد.  بلکه صاحب آنرا به ابزاری در دست صاحبان زر و زور و نمایندگان خود خوانده آسمان بدل میکند.  فراموش نشود که ترقی غرب فقط صنعت و مثلاً ساخت تلمبه نبوده است بلکه، مهمتر از آن، ناشی از وجود فلاسفه ای بوده که طرز نگاه مردم را از آن شیوه بندگی و اطاعت کورکورانه بسمت آزادی در اندیشه و آزادی در افعال سوق داده اند.  ضمناً از حق نباید گذشت که مُد طبیعی مغز انسان مایل به سکون و تنبلی است زیرا تفکر و استدلال نیازمند صرف انرژی بوده و کاریست پر زحمت.  نقش حکما و نخبگان همانا باید تشویق مردم به ورزش فکری و اهتمام در تفکر مستقل باشد.  خوشبختانه امروز با معجزه ای که در ارتباطات روی داده چنان شده که فرد فرد مردم را قادر ساخته بکمک قوطی سحرآمیزی در آنِ واحد هم با یکدیگر و هم با مجموعه آگاهی جهانی در ارتباط باشند. لذا این داستان و موضوع اطاعت کورکورانه در حال تغییر است.  بی جهت نیست که مستبد و شرکای او تمام تلاش خود را در اختناق و مسدود کردن فضای آزاد رسانه ای بکار میبرند تا جلوی نشر آگاهی را بگیرند که البته سودی نخواهد داشت.  لذا در پاسخ به این سوأل در قبال مختار بودن جامعه باید گفت که با تصمیمی که اجتماع از یکسو برای خلاصی از حاکمیت جهل و جنون و از سوی دیگر برای استیفای حقوق طبیعی خود گرفته است، خود نشانه ای از امیدواری برای شکستن دور باطل است.  

   برای داوری درباره هر ایدئولوژی و مفید یا مضر بودن آن بایستی بجای نگاه به الفاظ زیبا به نتایج عملی حاصل از آن پرداخته شود.  در هر نوع ایدئولوژی متصلب، بویژه نوع دینی آن، فرض بر اینست که همه اطلاعات عالم در مشتی الفاظ ارائه شده و پاسخ همه سوألات از اول داده شده است.  محلی نه برای سوأل و نه برای کنجکاویست.  فرد با چنین بینشی، دُگم بار آمده و از هر گونه استقلال فکر بی بهره است.  سازندگی و پیشرفت در محیطی امکانپذیر است که کنجکاوی میسر بوده و فضائی آزاد برای پرسش و پاسخ باشد.  از هنگامی که کشور در اشغال غاصبین تاریک اندیش درآمده هر حرکتی، هرچند کوچک، بصورت امری محال درآمده و هرگونه پرسشگری با جنایتی تازه پاسخ میگیرد.  نظامی را که از آدمکشی ابائی نداشته و پاسخگو نباشد با چه میتوان مقایسه کرد؟ خوی حیوانی؟ خیر، زیرا حتی عقرب که جرارترین حیوان است از زهر آن نوعی دارو برای درمان تهیه شده و فایده ای از آن متصور است.  با لجن؟ خیر، زیرا برخی امراض جلدی با لجن درمان شده و آن نیز دستکم فایده ای دارد.  چنین نظامی شرّ مجسم است و مطلقاً فایده ای از آن مترتب نبوده بدیلی برای خود ندارد.  شاید این نتیجه با "مطلق گرائی" مذکور در قبل در تضاد باشد.  اما هرچه باشد برای هر قاعده ممکنست استثنائی باشد.  شاید اگر و فقط اگر تنها یک فایده غیر مستقیم بتوان از آن متصور بود همانا روشن شدن اذهان عامّه سنت گرا باشد بملاحظه مشاهده ارتکاب اعمال شریرانه که زیر پوشش دین که از مدعیان آن دیده اند.   به مصداق آنکه از لقمان پرسیدند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان!  

خلاصه آنکه، دیدیم که چگونه احتیاج مادر اختراع است و از برآورده ساختن یک نیاز پیش پا افتاده مثل تلمبه چگونه صنعت بُخار زائیده شد و انقلاب صنعتی و پیامدهای آنرا بدنبال داشت.  از هر ابتکار ساده ای شاخه هائی می روید که بطور غیرمنتظره نتایجی شگفت آور در سایر عرصه ها به بار میآورد.  بروز هر مشکل ما را بفکر وادار کرده بجستجوی راه حل وامیدارد.  بعلاوه نشان داده شد بعد هر راه حلی بلافاصله باید بفکر اصلاح و افزایش کارائی بیشتر بود.  همین توصیه متشابهاً درباره اندیشه ها و ایده ها صادق است که اگر اندیشه ها راکد و ایستا باشند بزودی کارکرد خود را از دست داده بمثابه آب راکدی خواهد بود که گندآب خواهد شد.  خصلت ایدئولوژی عموماً رکود و جمود است و شاید اگر در زمان پیدایش خود فایده ای داشته در طی زمان آنرا از دست میدهد.  در شکل نوین جهانِ امروز شاید نیازی به مستعمره هم نباشد چه اینکه حکومت های ایدئولوژیک ابله همان سود رسانی را کماکان دارند.  در حالیکه در توّهم قدرت، مردمِ خود را در داخل قصابی میکنند، اجازه میدهند کشورهای خارج، کوچک و بزرگ، منصفانه منابع کشور را رایگان بین خود تقسیم کنند.  آیا از این بهتر هم میشود؟ 

  • مرتضی قریب
۰۴
آذر

مطلق گرائی

    مطلق گرائی بعنی شیوه تفکری که موضوعات و ایده ها را بصورت مطلق فرض کرده و برای آنها جای جرح و تعدیل باز نگذارد.  امروزه این شیوه فکری همراه با موهومات دست در دست هم بلای جان ملت هاست.  دوای آن خردگرائی و دور ریختن خرافات است.  خرافات اگر منحصر به داستانهای جن و پری باشد، باری، قابل تحمل است اما اگر با حیات و ممات ملتی درگیر باشد دیگر جای تأمل و بی اعتنایی نیست.  بجای شرح بیشتر، بهتر است به برخی از مصادیق آن در زیر اشاره شود:

عقل انسانی: رسم است که عقل انسان را در مراتب آفرینش بطور مطلق در مرحله اعلی و مافوق سایر عقول میدانند.  نتیجه عملی آن اینست که جان انسان بالاتر از جان حیوان است.  اما واقعاً چرا جان انسان باید بالاتر از جان حیوان باشد؟  پاسخ میدهند چون انسان فکر دارد ولی حیوان ندارد.  اما مگر علم ثایت نکرده که حیوانات نیز به درجات صاحب عقل و هوشند و حتی گاهی احساس آنها فراتر از احساس انسان است؟  رفتار دلفین ها نشان از هوش و تعلیم پذیری آنهاست.  کلاغ ها نیز، نسبت به مغز کوچکشان، بدون تعلیم نیز بسیار باهوشند.  پاسخ میدهند بالاخره هرچه باشد عقل ما بالاتر از عقل همه آنهاست.  اکنون با پذیرش این حقیقت که عقلانیت طیفی گسترده دارد، فرض محال نیست تصور کنیم عقلی بمراتب عالی تر از ما وجود داشته باشد که نسبت او به ما مثل نسبت ما، بلا نسبت، به درازگوش باشد.  آیا به این نوعِ برتر حق میدهید از ما سواری بگیرد یا هر وقت خواست بکشد و بخورد؟  و در خدمت خویش استثمارمان کند؟  شاید روی زمین، ما اشرف مخلوقات باشیم ولی غیر قابل تصور نیست که نوع ابَرهوشمندی از سیاره دیگری نازل شود که انسان در برابرش به مثابه شامپانزه باشد.  آیا حق دارد ما را بی عقل بداند و مستحق نوکری؟  شاید او با نوع انسان همان رفتاری را بکند که صادق چوبک در داستان "عنتری که لوطی اش مرده بود" نوشته بود.  اگر نمی پسندید، پس باید در رفتار با حیوانات تجدید نظر کرد قبل از آنی که واقعاً چنین اتفاقی رخ دهد و انسان تاوان اعمالش را پس دهد.

مرکزیت: قابل تصور است که هرکس میتواند ادعا کند آنجائی که زندگی میکند مرکز دنیاست و کاملاً هم حق داشته باشد!  هرچه باشد روی سطح کُره همه نقاط آن متشابهاً میتواند مهمترین نقطه و مرکز توجه باشد و البته هیچکدام هم نباشد.  همچنین است عقاید مابعدالطبیعی که مرتبط با تجربه نیستند و همگی به یکسان میتوانند درست یا نادرست باشند.  تفاوت از کجا ظاهر میشود؟  از آنجا که یکی ادعای برتری مطلق بر سایرین را داشته و بخاطر اثبات آن حاضر به نابود کردن سایر مکاتب باشد.  در اینجا، مکتب مزبور از سلک سایرین جدا شده به سطل بازیافتی ها سقوط میکند.  در ساحت اندیشه، هیچ اندیشه ای حقیقت مطلق نیست و آنجا که یکی چنین ادعائی کند باید مطمئن بود که اتفاقاً خودش باطل است.  منشاء مفاسد آنجاست که زیدی بگوید اعتقاد من برترین است و دیگران فروتر که بر مبنای آن خود را محق به تحقیر و پاکسازی سایر عقاید بداند.  

خوب و بد:  خوب و بد ابتکار ماست برای استمرار نظم در جامعه.  خوبِ مطلق وجود ندارد.  مثلاً آدم ها خوب و بد دارند و داخل بدها هم طیف هست و بدِ مطلق وجود ندارد.  هر آدمی، بالقوه درجاتی از خوبی و بدی در سرشت اوست.  منتها آدمی که در استخدام نظامی شرور و تبهکار باشد، آن بخشِ بد وی تشدید شده چه بسا او نیز فاسد و تبهکار شود.  متشابهاً با تغییر نظام و روی کار آمدن سیستمی درستکار، همان شخص میتواند در جهت راست و درست تغییر رویه دهد.  یعنی هر نظامی میتواند آدمها را شبیه خودش سازد.  نظام به مثابه یک آمپلی فایر، خوب و بد افراد را همرنگ خودش تشدید خواهد کرد. لذا  در یک جامعه فاسد، افراد بخودی خود گناهکار نیستند بلکه نظام فاسد است که آنها را بسمت فساد سوق میدهد.  در چنین محیطی اگر فرشتگان آسمان نیز فرود آمده قصد کمک داشته باشند اثری جز اینکه خود فاسد شوند ندارد.  و چه کسی نظام را فاسد کرده؟  معمولاً ایدئولوژی مطلق گرا!  طالبان در کشور همسایه نمونه بارز آن است که در حالیکه اعضای آن بالفطره بد نیستند و دروغ نمیگویند اما چیزی مغزهای آنان را در جهت منفی تغییر کلی داده است.

درست و نادرست: تشخیص درست از نادرست اغلب مشکل است اما آنچه ساده تر است تشخیص تضاد است که خود نشانه ای از نادرستی چیزی است که درش تضاد پیدا شده.  در قدیم سوفسطائیان بودند که در نان به نرخ روز خوردن مشهور بودند علیرغم آنکه حکمای دانا نیز در بین آنان بوده که کمی در حقشان کم لطفی روا شده.  در عوض، امروز با طایفه ای سر و کار داریم که انبانی در دست دارند که هرگاه اقتضا کند قولی در تأیید فکر خود از آن بیرون میآورند.  لحظه ای بعد اگر ناچار باشند قولی دقیقاً متضاد با قبلی از انبان بیرون میکشند.  همچنین است بروز تضاد با اخلاق طبیعی و روح پاک انسانی که اگر ظاهر شود خود نشانه ای از بطلان است.  ایدئولوژی ها هریک کتابی یا بشکل مکتوب و یا مجازی دارند که میتوان آنرا اتفاقی گشوده و بخشی را خواند.  به محض آنکه مثلاً متنی مشاهده شد که در آن تجاوز به عنف به محبوسین و زندانیان بعنوان حکم اخلاقی تجویز شده باشد، همین یک نمونه کافیست که فوراً کتاب را بسته و از همین یک نمونه حکم به بطلان کلیت آن ایدئولوژی دهید.  هیوم، فیلسوف انگلیسی، بیانی تندتر و شاید صحیح تر در طریق شناخت دارد.  او میگوید " کتابی که نه شامل استدلالات تجریدی باشد از آن قسم که در ریاضی و هندسه است و نه گزاره های ناظر بر وقایع تجربی، آن کتاب را به آتش بسپار زیرا در خود هیچ ندارد جز سفسطه و پندار باطل".  با اینکه برای اثبات باطل بودن ایده ای که ادعای مطلق بودن و همه فن حریفی دارد، بدست دادن یک نمونه نادرست کفایت میکند اما برای اثبات درستی یک ایده، نمونه های بسیاری را باید مورد آزمون قرار داد تا شاید به سطحی از اطمینان دست یافت همانطور که پیشتر اشاره شده بود.

حواس پنجگانه: وقتی صحبت از حواس میشود، یاد حواس پنجگانه می افتیم.  در گذشته ها آنچه ما را با عالم خارج ربط میداد از طریق همین حواس بود که مهمترین و اصلی ترین آن عنصر بینائی است.  چه اینکه سایر مُدرکات دیگر را میتوان به دیداری تبدیل نمود.  این حواس البته دارای محدودیت بوده و هست.  اینکه تجربه گرائی شأنی نداشته و در عوض، عالم معقولات را بها میدادند از همین رو بوده است.  مهمترین دلیل محدودیت حواس از یونان باستان تا همین اواخر آزمایش سردی و گرمی بود که اگر از هوای بسیار سرد وارد اتاق معتدلی شوید میگوئید گرم است حال آنکه او که از هوای بسیار گرم وارد آنجا شود میگوید سرد است.  کدام واقعیت است؟  اتاق سرد است یا گرم؟  با این نتیجه گیری، بسیاری از فلاسفه از اینکه بتوانیم به حقایق اصیل دست یابیم اظهار یأس و نومیدی کرده روی به ایده آلیسم آوردند.  گفتند که ما بطور مطلق قادر به شناخت حقیقت جهان خارج نیستیم زیرا حواس ما راست نمیگویند.  اما امروز دماسنج داور نهائی است و بکمک حواس ما آمده و دمای اتاق را دقیق میدهد.  بعلاوه ما را از دما هائی بسیار سرد، در حد صفر مطلق، تا بسیار داغ مطلع میسازد.  نه تنها این، و بلکه بسیار مهمتر از این، دامنه بینائی ما از پنجره بسیار بسیار باریک مرئی به کل گستره الکترومغناطیس بسط یافته و ما را از آنچه در این حوزه خارج از دامنه بینائی ما در عالم محسوسات میگذرد مطلع میسازد.  علاوه بر همه اینها، دقت دستگاه های اندازه گیری نیز آنچنان زیاد شده که لطیف ترین حرکات قابل سنجش و درک انسانی است.  بعد از دهه ها سعی و خطا بالاخره دریافت و ثبت امواج گرانشی که بقول انیشتن محال بوده اخیراً میسر شده به توفیق انجامیده است.  این امواج بقدری لطیف است که برای درک و سنجش آن ثبت لرزش هائی در حد صدم قطر هسته اتم (حدود 1E-17 m ) باید اندازه گیری شود!  بنابراین، تکرار سخن گذشتگان حاکی از محدودیت و ضعف حواس ما دیگر جایگاهی ندارد.  اما هنوز این پرسش فلسفی باقیست که آیا ادراکات ما، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، مرتبط با حقایق هست یا نه؟  اگر نه، باید پرسید پس چیست؟  

حداکثر ممکن: نداشتن سواد کافی باعث میشود عده ای فریب "حداکثر" را بخورند.  مثلاً شک نیست که کشاورزی پیشه ای محترم و مورد نیاز زندگیست.  اما یکی بگوید همه جا را بکارید و جای خالی نگذارید.  چه میشود؟ و اصلاً چه بشود؟  آب موردنیازش از کجا تأمین شود؟ آیا صرف میکند بقیمت خشکاندن رودها و دریاچه ها و نابودی مراتع و جنگل ها، آنطور که امروز کرده اند، کشاورزی را حداکثر کرد؟  گاهی میگویند برای رفع نیاز جمعیت لازمست.  در گذشته های دور، جمعیت زیاد مترادف آبادی و نیز قدرت جامعه بود، اما امروز چنین نیست و بلکه به ضد خود بدل شده.  اما بسبب تحجر فکری، هنوز عده ای مطلق گرا در گذشته ها سیر میکنند و نمیدانند که در دنیای واقعی برای هر چیزی محدودیت هائی وجود دارد.  در شرایط پایدار، جمعیت یک کشور در نهایت، باید باندازه کسری از منابع طبیعی باشد و حتی هیچگاه به نقطه سر بسری هم نرسد چه رسد تجاوز از آن که امروز به آن مبتلا ایم.  مُخبّط دیگری در آمریکای جنوبی به پاک تراشی ریه زمین یعنی جنگلهای آمازون پرداخته تا بقول خودش تولید گاو را به حداکثر ممکن رسانده دنیا را غرق در گوشت گاو کند.  چه بسا برای پیشرفت اقتصادی حداکثری، هرچه بیشتر به مصرف سوخت های فسیلی ادامه دهیم تا نه تنها جوّ زمین را وارد پروسه ای برگشت ناپذیر سازیم، بلکه آینده نسل های آتی را هم هزینه ظاهر سازی های خود کنیم.  

اعداد مقدس: از دید یک مطلق گرا، اعداد مقدسند.  بگذریم از اینکه اصلاً منشاء ریاضی را برخی متافیزیکی دانسته متأثر از تجربه نمیدانند.  از گذشته های دور به هر یک از حروف الفبا عددی وابسته کرده بودند که "علم جفر" را ساختند تا آنجا که حتی پایان دنیا را از روی آن پیشگوئی میکردند که طبعاً همه غلط بود.  اما بحث بر سر تقدس اعداد است.  عدد 12 از کجا پیدا شده؟  محتملترین ریشه آن ناشی از وجود 12 ماه سال است.  بطور تقریب، در هر گردش سالانه فصول، 12 دوره 30 روزه شکل های مختلف ماه تکرار میشود.  بیجا نیست که به یک دوره سی روزه یک "ماه" گفته میشود.  باری، این عدد 12 منشاء بروج دوازده گانه شد که هرماه، قمر زمین به محاذات یکی از این صور فلکی در آسمان است.  بگذریم از اینکه این بروج 12 گانه خود منشاء طالع بینی و امثال آن شد.  اسباط 12 گانه یهود احتمالاً متأثر از گذشته همین عدد 12 است و همچنین است امامان 12 گانه و سایر 12 ها مثل دوجین و تقسیم شبانروز به دو دوره 12 ساعته و امثال آن که در فرهنگ ها راه یافته است.  عدد 7 از کجا آمد؟  دورترین ریشه آن به "افلاک سبعه" باز میگردد که از گذشته های بسیار دور، مشاهده مستمر آسمان شب وجود 7 جسم آسمانی متحرک در میان ستارگان ثابت را محرز کرده بود.  اینها هریک روی کره ای بلورین موسوم به "فلک" در چرخش بدور زمین بوده اند بقرار زیر: ماه، تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس، کیوان.  البته بعدها در دوران متافیزیک، کرسی و عرش (فلک الافلاک) را هم اضافه کردند و تعداد را به 9 افزایش دادند که البته کاریست متأخر.  بنظر میرسد بابلیان که ید طولائی در ستاره شناسی داشتند 7 روز هفته را از آن اقتباس کردند که به سایر اقوام سامی، از جمله، قوم یهود، اشاعه پیدا کرده و آنها صفت قدسی بدان بخشیدند.  از جمله، 6 روز آفرینش و روز هفتم که خدا استراحت کرد.  تاکنون روز هفتم، سبت یا شاباط، برای ایشان اهمیت ویژه در استراحت دارد که فرهنگ های دیگر یک روز پس یا پیش آنرا اقتباس کرده اند.  از اقبال خوش، هر ماه تقریباً مضربی از 4 هفته است که شاید تصادفاً با 4 عنصر قدما سنخیت دارد (ای که نتیجه چهار و هفتی/ وز هفت و چهار دائم اندر تفتی..).  ایرانیان کهن، همان 30 روزه ماه را ملاک قرار داده و هر روز آنرا نامی نیکو نهادند.  بهرحال اهمیت یا تقدس عدد 7 به همه جا سرایت کرد مثل 7 شهر عشق، 7 خوان رستم، 7 نت موسیقی، طبقات 7 گانه در بهشت و جهنم، 7 دور طواف خانه خدا و بسیاری دیگر که بعدها مورد استناد قرار گرفت.  نمونه این علاقه به عدد و مطلق گرائی در تقدس را در امور علمی نیز میبینیم.  یک نمونه جالب آن کشف قوانین حرکت سیارات بدور خورشید توسط کپلر است.  اما او پیش از این دستاورد مدتها با 5 حجم منتظم افلاطونی دست و پنجه نرم کرده شدیداً اعتقاد داشت که آنها رابطه ای با سیارات پنجگانه دارند.  یادمان باشد که این، 5 عنصر را هم تداعی میکند که ارسطو اثیر را هم به 4 تای قبلی افزود.  این رازوری شدید تا آنجا ادامه یافت که مدلی مکانیکی ساخت که افلاک پنجگانه (تیر، ناهید، بهرام، برجیس، کیوان) را با این احجام تطبیق داده و تصادفاً فواصل نسبی را هم بطور تقریبی استخراج کرد.  اما او در تطبیق مواضع سیارات با مدارات دایروی بطلمیوسی توفیقی نیافت مگر وقتی که به رصدخانه تیکوبراهه پای گذاشت و نتایج دقیق رصد ها چشمان وی را باز کرده بالاخره بالاجبار به شکل صحیح مدارات که بیضی است اقرار کرده و متعاقباً سایر قوانین را کشف کرد.  حدود 2000 سال دایره شکل مقدسی در افکار بود که کسی جرأت بیان خلاف آن را نداشت.  این مثال نشان میدهد مادام که با تصورات خام دست و پنجه نرم میکنید و مقید به مطلق ها هستید راه بجائی نخواهید برد مگر آنکه چشم را بر روی حقایق تجربی گشوده و باتکا حقایق پیش روید.  

چه کسی برای چه کسی: گاهی در میان مطلق ها این ادعا هم پیدا میشود که "وجود مردم برای حفظ نظام سیاسی است".  حال آنکه اکثریت فلاسفه را عقیده بر خلاف آنست یعنی نظام، هر نوعی که باشد، هست تا مردم را خدمت کند و نه اینکه مردم در خدمت نظام باشند.  در تفکر مطلق گرا، مردم فقط اجزاء و پیچ و مهره هائی هستند تا ماشین نظام برپا باشد و کار خودش را بکند.  مثلاً چه کار کند؟  در رویه های استبدادی، اولاً راندمان این ماشین بسیار پائین است.  ورودی زیادی میبلعد اما خروجی کمی دارد.  ثانیاً حتی این مختصر هم نصیب مستبد و حلقه نزدیکان او میشود. اصل داستان فقط پول و قدرت است و باقی فقط حرف.  اگر جنگی درگیرد، مستبد مادران را جمع کرده در سخنرانی میگوید "همه ما بالاخره یک روز میمیریم و چه بهتر که برای نظام بمیریم".  او با این مغلطه مادران را تشویق میکند که پسران خود را راهی جنگی بیحاصل که در سرزمین همسایه برپا کرده بکنند.  اما کسی از آنها جرأت نمیکند از او بپرسد اگر از مرگ نباید ترسید، پس اینهمه محافظین رنگارنگ خودت برای چیست؟  که اگر جرأت میکرد طبعاً مستبدی وجود نمیداشت.  تفکر مطلق گرا، چنان تقدسی به نظام داده توگوئی زندگی همه فدای استمرار نظام باد!  برای اینکه قاطبه مردم سرباز نظام باشند یا حکم پیچ و مهره را داشته باشند نیاز به یک تئوری است که این وضعیت را توجیه کرده و ضمناً مردم نیز پذیرا باشند.  برای این منظور به ابزار تبلیغ و تحمیق نیاز است که آن همانا ایدئولوژی است.  اما اینکه اثرش ابدالدهر باشد یا نه، بستگی به میزان شناخت دارد.  شناختی که طبعاً با منافع نظام منافات داشته و او تمام سعی خود را خواهد کرد تا همه  راه های آگاهی بخشی را مسدود سازد. 

خلاصه آنکه، گام نخست برای رهایی، شکستن "مطلق" هاست.  مادام که مطلق ها در محدوده فکر و فلسفه باشد، باکی نیست و آزاری نمیرساند.  اما به محض ورود در سیاست و رفتار اجتماعی، گرفتاری آغاز میشود.  حاکمیت های استبدادی معمولاً از وجود مطلق گرائی استقبال میکنند زیرا آنها را در رسیدن به اهداف خود یاری میرساند.  در شرح مختصری که گذشت با مواردی از این دست آشنا شدیم.  کمترین زیان مطلق گرائی همانا جمود فکر و بازداشتن فرد و جامعه از بالندگی است.  

  • مرتضی قریب