فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روش علمی» ثبت شده است

۱۱
فروردين

معماها -14

     برخلاف بخش تاریخی مذاهب در تاریخ طبری که اکثراً به تعصبات آلوده و اغلب بدور از واقع است، اما تاریخ دوره ساسانی که کمتر دچار این آلودگی است به واقعیت نزدیکتر بوده و مورد مراجعه بسیاری از مورخین است.  شاید علت دیگرش نزدیکتر بودن به عصر نویسنده کتاب است که طبعاً تحریفات کمتری را پذیرفته است.  معمای دیگری که وجود دارد پاسخ بدین سوأل است که اصولاً تاریخ به چه کار میآید و بود و نبود این علم چه اهمیتی در زندگانی ما دارد؟ 

  1. حُسن تاریخ.  کمترین فایده تاریخ، علم بر احوال گذشتگان است و مانند هر علمی، دانستن حقایق بخودی خود یک فضیلت است.  اما از لحاظ عملی، بزرگترین حُسن آن آگاه شدن جامعه از اشتباهات گذشتگان است.  اینکه از این اشتباهات درس گرفته نه تنها در صدد جبران مافات باشیم بلکه مانع تکرار آنها در حال و آینده باشیم.  که اگر این استفادهِ عملی نمیبود، مطالعه تاریخ و بود و نبود آن چندان لطمه ای به نحوه زندگی وارد نمیکرد.

گاهی افراد به اشتباه تصور میکنند که داشتن یک تاریخ کهن تضمینی برای بقای کشور و جلوگیری از سقوط در ظلمات تاریخ است.  ابداً چنین نیست.  بعنوان نمونه نگاه کنید به تاریخ زرین کهن سرزمینی که امروز افغانستان نام دارد و قبلاً بدان اشاره کرده بودیم (1401/11/17).  مقایسه کنید ثروت و سعادت مردمان باستان این خطه را با وضع امروز.  مقایسه کنید ریخت و قیافه مردمان آن دوران را که از روی مجسمه های مکشوفه پیداست، با چهره کثیف و ریشوی طالبان امروز.  مقایسه کنید هنر و تمدن آن دوران را با تفکرات جهنمی و ضد بشری اینان که شهره عالم است.  آیا هیچ تصور میشد آن شکوه و عظمت بدین شرایط جهنمی سقوط کند؟  این عقب گرد شامل حال بخش اصلی و غربی یعنی ایران امروزی نیز شده که همچنان اسیر چنگال ایدئولوژی ضد بشری همتایان طالبان در این سو هستیم.  پس تاریخ کهن تضمینی برای نجات نیست، شجاعت لازم است و آویختن به ریسمان عقل، یعنی یگانه راه رستگاری.

  1. کتاب تاریخ.  حال که مطالعه تاریخ مفید است، از میان اینهمه کتاب، کدام را انتخاب کنیم؟  طبعاً آنرا که به مراجع بیشتری دسترسی داشته و توسط نویسنده یا نویسندگان دانشمند و صاحب صلاحیت نگاشته شده باشد.  کتابی که نویسنده روش استدلال عقلی را در انتخاب قول صحیح از میان اقوال متعدد بکار برده باشد.  برای کسی که بخواهد اولین گام را مطمئن برداشته باشد، دوره تاریخ تمدن ویل دورانت شاید بهترین گزینه باشد. 

حتی اگر نویسنده کتاب مورد وثوق باشد، اما نباید مانع از این باشد که خواننده همواره با چشمانی باز و درجاتی از شک و تردید به موضوعات کتاب بنگرد.  بهترین تکنیک در خواندن کتاب تاریخ همان روشی است که ما در کار مطالعه کتب علمی بکار میبندیم.  اینکه هرچیزی که ارائه شده را خود نیز تا آنجا که ممکن است تجزیه و تحلیل کرده صحت و سقم آنها را خود بیازمائیم.  مثلاً اگر فرمولی در ارتباط با فشار استاتیک درون مایعات ارائه شده، خود سعی کنیم بجای حفظ کردن، آنرا از طریق قوانین نیوتون نیز استخراج کنیم.  بعبارت دیگر، قطعات مختلف علم باید مانند تکه های پراکنده پازل در کنار هم جفت و جور شده یک تصویر معنادار بسازد.  ظهور تناقض، هشدار است برای احتیاط و بازنگری.  همین شیوه شکاکانه باید چراغ راهنمای ما در بررسی تاریخ باشد.  پس بهتر است خیلی از اخبار وقایع تاریخی را صرفاً بعنوان خبر تلقی کرده موضعی در رد و قبول اتخاذ نکنیم مگر اطمینان نسبی وجود داشته باشد.  مهمترین راهنمای ما عقل و استدلالات عقلی است که اگر مطالب با عقل و سایر یافته های تثبیت شده سازگار نباشد فقط بعنوان خبر تلقی شود.  مگر وقتی داستان و قصه میخوانیم با آنها چه میکنیم؟  فقط میخوانیم و لذت میبریم!  قرار نیست هر نوشته ای ملاک حقیقت باشد!  پس اغلب احادیث تاریخی را بعنوان داستان تلقی کرده کاری بکارشان نداشته باشید. 

خلاصه آنکه، طبری خود به ضد عقلی بودن روایات خود واقف بوده و هشدار هم داده بود ولی ابزارهائی که ما امروز داریم او در دسترس نداشت.  اگر میخواست تاریخ خود را با رعایت ضوابط عقلی بنویسد، چیز زیادی باقی نمیماند! آنچه کرد بهترینی بود که میتوانست بکند. دوران او عصر طلائی و زودگذری بود که هنوز دانشمندان ایرانی کم نبودند که بعداً باآمدن مغول و سپس صفویه، توگوئی عقلانیت یکسره از سرزمین ما رخت بربست.  اما خوشبختانه عصر روشنگری در راه است.

  • مرتضی قریب
۱۶
دی

مُکاشفات

   اخیراً ذیل مطلب پیشین نوشته اند" کمی هم در مورد گرانی،رکود،فرارمغزها،فرارسرمایه، آلکاپونها، خشک سالی وسیاستهای افزایش جمعیت،رشوه وفساد،اختلاف طبقاتی،خشک شدن دریاچه های رضائیه وهامون وزاینده رود...بنویسید" عرض میکنیم که هر کدام بحث جداگانه میطلبد که شاید در مطالب قبلی هم بحث شده و باضافه اینکه همه اینها در اخبار رسانه ها در اختیار عزیزان هست که ما فقط علاقمند به روشن کردن ایده های اصلی پشت آنها در پرتو علم زمانه هستیم.  ضمن اینکه فراموش نشود هشدار داده ایم که حرف و حدیث های سیستم های تمامیت خواه را از مدار NOT عبور دهید!

   اما آنچه اینبار مورد بحث است موضوع مُکاشفه است.  وقوف به این موضوع شاید به باز شدن برخی گره ها در درک ما از آنچه در جوامع ایدئولوژی زده میگذرد کمک میکند.  مکاشفه حالتی بین خواب و بیداری یا خلسه است که در آن شخص احساس میکند به درک برخی موضوعاتی که در بیداری علاقه شدید داشته نایل شده است.  این واژه بیشتر در امور عرفانی کاربرد داشته و کشف و شهود در امور معنوی و متافیزیکی را به ذهن متبادر ساخته که البته اغلب به نوعی خود شیفتگی در فرد منجر میشود.

    مکاشفه، یا تأملِ بیش از حدِ ذهنی در برخی امور، بویژه در حوزه متافیزیک، تصوراتی به انسان القا میکند که شخص میپندارد حقیقت است.  گاهی صدای اولیاء و گاهی هم صدای خداوند را میشنود.  این حالت مکرر در تاریخ ادیان سابقه داشته و نمونه های بسیار دارد.  بعنوان نمونه آنچه در سیر تطور فکری میرزا علیمحمد شیرازی موسوم به "باب" گذشته است از همین قسم است.  نوشته اند که "او که در یک محیط مذهبی پرورش یافته بود بسبب استعدادی که از خود نشان میداد مورد عنایت برادران غیرتمند و پُر شُورِ دینی خود واقع شده و این مشوق ها بالاخره در مغز جوانِ اندیشمندِ فرورفته در تأمل، تأثیر خود را بخشید.  او کم کم باورش شد که پیامی بزرگ و والا با خود میدارد که ادای آن نتیجه حتمی تطورِ تاریخیِ اسلام و آشکار کننده پیام جهانی آن است.  پس از آنکه پیش خود قانع شد که که او همان باب یا دروازه ایست که خواستهای مقدس امام پنهان از آن بیرون میتابد، بزودی پنداشت که او بزرگتر از آن است که ..."

    نمونه دیگر را در "مکاشفه یوحنا" میبینیم.  این آخرین کتاب از کتب عهد جدید است که توسط همان یوحنای حواری مؤلف انجیل چهارم نوشته شده است.  او به شرح رؤیاهای خود پرداخته و به حوادث آخرالزمانی اشاره میکند و به پیشگوئی هائی درباره تحولات دنیا در عصر آخرالزمان با ادبیاتی تمثیلی و نمادین میپردازد.  میگوید که "در حال عبادت خداوند بودم که روح خدا مرا فروگرفت و صدائی از پشت سر خود شنیدم که ..."

    نمونه هائی نیز در مکاشفات افراد سکولار میبینیم که نمونه بارز آن صدراعظم خودشیفته و روان پریش دوران رایش سوم است که بتصور حقیقی بودن تحولات درونی خویش کاری را آغاز کرد که به فاجعه جنگ دوم جهانی انجامید.  بی تردید، بی انصافی بزرگی که دول پیروز جنگ قبلی در حق مردم نجیب آلمان کرده بودند در شکل گیری مکاشفات او بی تأثیر نبوده است.  اما او بیش از آن پیش رفت که نمیبایست رفت.  با اینکه در اوایل کار موفق به الغای آن امتیازات گردید منتها شیرینی پیروزی های اولیه، امر را براو چنان مشتبه ساخت که گوئی میتواند باقی دنیا را نیز مُسخر خود سازد.  میگفت "من مسیری را میروم که خدا به من دیکته میکند" و آن شد که شد.  حلقه مریدان اطراف فرد خودشیفته عامل دیگری برای تشدید روحیات او در هرچه فرورفتن در تصورات خود بزرگ بینی است. 

   اثربخشی این نوع مکاشفات تصادفی است یعنی گاهی مثبت و ممکنست به اصلاحات اجتماعی منجر شود ولی اغلب عملاً نتایج منفی در پی دارد.  اما جالب است بدانیم که گاه در روند تولید علم هم ممکن است مکاشفه مؤثر بوده باشد.  مثال های فراوانی از این دست وجود دارد اما با یک تفاوت بسیار مهم!  روش علم چنان است که تجلیات ذهنی بخودی خود نشانه حقیقت نیست و مادام وارد دنیای عین نشده محل بحث و مناقشه قرار نگیرد و در معرض نظرات دیگران تاب نیاورد نمیتواند جایگاهی داشته باشد.  این برتری دنیای عین بر دنیای ذهن را میرساند.  همواره این تجربه است که تولیدات ذهنی را در بوته نقد گذاشته مورد ارزیابی قرار داده رد یا قبول میکند. 

    اینکه کسانی براثر زیاده روی در تأملات فکری دچار چنان وضعی شوند که تصورات ذهنی را حقایق محض پندارند بخودی خود آسیبی به جامعه نمیزند.  مگر وقتی که این روان پریشان بر مصدر کارهای سترگ و مسئولیت های حساس قرار گیرند.  در وضعیت اخیر، خودشیفته بتنهائی مقصر نیست چه اینکه حلقه پیرامونی وی را گروه همسُرایانی گرفته اند که در تقویت تخیلات او نقش اساسی داشته و از این همراهی سود مادّی و معنوی میبرند.  این دادوستدی دوجانبه است که خودشیفته خود نیازمند آن است.  او نیازمند داشتن این حلقه بدور خود است تا با ابراز احساسات آنها دلگرم باشد و مجموعه بمثابه رزوناتوری عمل کند که سطح تخیلات او را مرتباً تشدید کند.  چه اگر خودشیفته بحال خود رها شود بیم آن میرود بتدریج منفعل شده به حال عادی نزدیک شود.  حلقه مریدان خود اغلب در سطوح نازل معنوی بوده چیزی برای عرضه ندارند و سود خود را، از هر لحاظ، در اجرای نقش مهم خود در استمرار کارزار مکاشفات فرد خودشیفته میبینند.

    حال که اهمیت حلقه مریدان در تداوم خودشیفتگی مشخص شد، پرسش اینست که کوچکی و بزرگی این جمع و درجه سرسپردگی آنها چه میزان است و به چه عواملی بستگی دارد.  پاسخ به سطح متوسط آموزش و رفاه در جامعه مربوط است.  اگر سطح آموزش و کیفیت آن، بالا باشد جمعیت افراد ساده لوح کمتری در دسترس خواهند بود.  و اگر سطح اقتصادی بالا باشد نیازمندان کمتری ناچار از روبردن به قبله خودشیفته اند.  از همین رو در کشورهای ایدئولوژی زده، سیستم حاکم درست برخلاف دو نکته اساسی فوق حرکت خواهد کرد تا خللی در ارکان حاکمیت او پیش نیاید. 

خلاصه آنکه، مکاشفه امریست معنوی و خصوصی همچون دیگر امور شخصی.  خطر آن، در مواردیست که حکام یا ریش سفیدان قوم بخاطر تعلق به جایگاه خاصی که دارند در معرض عوارض مکاشفات منجر به خودشیفتگی قرار گیرند.  کمبودهای شخصیتی از شرایط لازم برای تحقق آن است.  وجود چاکران و مریدان خود باخته شرایط کافی را مهیا میسازد تا حتی با وجود کمترین اختلالات روحی در فرد خودشیفته، سطح آنرا در او چنان بالا برند تا مستبد بتدریج خود را در مقام خدائی بیند.  این خطرات در جوامع عقب افتاده بیشتر است و خودکامگی و فقر مادّی و معنوی را بدنبال میآورد.  باطل السحر مقابله با چنین عوارضی، افزایش سطح آگاهی فرهنگی و بنیه اقتصادی جامعه است. 

 

  • مرتضی قریب
۰۴
فروردين

معمای زمان

    اکنون که موسم بهار رسیده و سال ها بسرعت یکی پس از دیگری بدون اعتنا به آرزوهای ما آمده و میروند، زمانه را مورد پرسش قرار میدهیم.  آیا زمانه با ما سر ناسازگاری دارد؟  آیا راهی هست که زمان را به عقب بُرد؟   اصلاً زمان چیست؟ بارها اتفاق افتاده که دوستی همین معنا و مفهوم زمان را پرسیده و پاسخی درخور نگرفته است.  پرسش درباره اینکه زمان چیست؟ و یا پیش از مهبانگ چه بوده؟ و امثال اینها که علم جواب مشخص ندارد گاهی انگیزه ای میشود برای متقاعد شدن مخاطب که علم کلاً خاصیتی نداشته و هیچگاه قادر به جواب دادن سر راست نیست!  حال آنکه روش علم، ارتباط منطقی بین رویدادهای متفاوت طبیعت، فرموله کردن، وحدت بخشیدن به آنها، و پیش بینی است.  و این میسر نیست مگر با تماشا به طبیعت و دقت در جزئیات و بکار گیری ریاضیات در نظام بخشیدن به تصویر کلی.  با این وجود، این به معنای آن نیست تلاش خود را برای گمانه زنی در خصوص اینگونه سوألات و نظریه پردازی ها بیان نکنیم.  اکنون میخواهیم باتکای آنچه آموخته ایم تلاشی در گشودن معمای زمان داشته و آنرا برای نقد مخاطبان عرضه کنیم.

    یکی از سوألات رایج اینست که برخلاف مکان که میتوان پس و پیش رفت چرا حرکت در زمان فقط رو به جلوست و چرا نمیتوان به گذشته بازگشت؟  آیا جریان زمان یک امر عمومی در کل کیهان است و آیا زمان "حاضر" در همه جا حاضر است؟  البته نسبیت به این پرسش آخر پاسخ منفی داده و گذر زمان را برای کاربران مختلف، متفاوت قلمداد کرده است.  با اینحال گذر زمان بهر صورت رو به جلوست.  اما آیا واقعاً چنین است؟!

    درس فیزیک بما آموخته که پیکان زمان همواره و بدون تخطی رو به جلوست.  اگر کاسه ای از روی میز بزمین افتد و بشکند، هیچگاه عمل وارون میسر نیست یعنی اینکه اجزاء شکسته خود بخود جمع شوند و کاسه سالم برگردد روی میز!  این واقعیت چنان در ضمیر ما جایگیر شده که کمترین شکی در حقیقت آن روا نمیداریم.  واقعیت هم همینست اما حقیقت ممکنست چیز دیگری باشد.  نکته اخلاقی لابلای این مطالب همین نکته است که همواره باید ذهن را برای دریافت گزینه های غیر معمول باز نگاه داریم.  حقیقت، لزوماً درک شهودی ما از اطراف نیست.  زمانی بقدمت عمر بشر، تصور اجداد ما از زمین و آسمان همان بود که همه میدانیم و چنان طبیعی بود و در ضمیر ما حک شده بود که حتی پشتیبانی ادیان را هم با خود داشت و پذیرش غیر آن گناه محسوب میشد.  این است که برای رد یا قبول هر چیزی باید به مدارک و دلایل روی آورد.  باری، وضعیت زمان در مقیاس میکروسکوپیک ممکنست چیزی بکلی متفاوت باشد که با تجربیات حسی ما همخوانی نداشته باشد.

    فرض کنید ظرفی مطابق شکل، پر از هواست و توسط شیری به ظرف مشابه دیگری خالی از هوا متصل است. شیر را باز میکنید تا هوا وارد ظرف دوم شده فشار به تعادل برسد.  این تجربه و نظایر آن معیاری از گذشت زمان است و جهت پیشرونده آنرا نشان میدهد.  آیا هیچ انتظار هست که هوای خارج شده مجدد از طریق شیر که همچنان باز است بداخل ظرف اول هجوم برد؟  خیر، ابداً چنین انتظاری نیست و این خلاف جریان زمان، و البته خلاف انتظار ماست مثل اینکه فیلمی را که از آن گرفته ایم بخواهیم برعکس نمایش دهیم.  واقعیت اینست که تراکم ذرات هوا عددی فوق العاده بزرگ، حدود 1019 خارج از تصور ما میباشد.

    حال، فرض کنید تعداد ذرات هوا در ظرف اول فوق العاده کم مثلاً 2 عدد باشد.  باز کردن شیر مترادف با ظهور فقط 4 حالت ممکن است.  یا هردو ذره در ظرف چپ یا هردو در ظرف راست و یا یکی این طرف و یکی آن طرف خواهد بود با فرض اینکه ذرات نشان دار هستند.  لذا برخلاف تصور شهودی ما احتمال اینکه هوا در یک سمت بماند همانقدر محتمل است، 50%، که حصول تعادل محتمل باشد!   یک حساب ساده نشان میدهد که با افزایش تعداد ذرات هوا، احتمال در یک سمت بودن هوا کمتر و کمتر و احتمال حصول تعادل بیشتر و بیشتر میشود تا حدی که در تراکم هوای عادی احتمال اولی عملاً صفر و دومی عملاً 1 خواهد شد.  لذا اگر خود را تا حد موجودات میکروسکوپیک کوچک کرده باشیم عقب گرد زمان، یعنی بازگشت هوای چند ذره ای از ظرف دوم به اول، همانقدر عادی است که پیش رفت زمان!  شاید بتوان گفت اصولاً زمان در این شرایط بی معناست یا دستکم آن معنائی که برای ما دارد در حوزه بینهایت کوچک ها و کم مقدارها ندارد.

    پس چه چیز معنا دارد؟  بنظر میرسد مفهوم اصیل تر همانا حرکت باشد.  لابد خواهید گفت حرکت در ظرف زمان معنا دارد و بدون زمان که حرکت معنی ندارد؟  البته درست است ولی این چیزی است که ما با درک تجربی خودمان خو گرفته میگوئیم و معلوم نیست چرا باید اینطور باشد.  شاید از دوست کوچکمان در حوزه بینهایت کوچک ها همین را  بپرسیم او متعجب شده بگوید منظور شما چیست؟!  چون برای او پیشرفت یا پسرفت زمان علی السویه است یا اصلاً زمان معنائی نداشته باشد. 

   مجدد، ممکنست ایراد گرفته بگویند که آنجا که حرکت نیست چطور؟  مثلاً برگ سبز درخت در جای خودش زرد میشود، مگر این در زمان نیست؟  البته بازهم اینجا حرکت دخیل است و آن ماده شیمیائی که عامل تغییر رنگ است در آوندها حرکت کرده تغییر رنگ را موجب میشود.  آنچه موجب پیری ما و سایر جانداران و نهایتاً مرگ شده و گذشت یکسویه زمان را بوجود میآورد ناشی از "کُپه شدن" یا پرشماری اجزاء سازنده است.  ساده ترین جزء زنده که یک سلول باشد، بعد مدتی متلاشی شده میمیرد.  اما اجزاء او مسیر عکس طی نمیکند که مجدد زنده شود.  چرا؟ دلیلش همان کاسه شکسته است که قبلاً گفتیم.  سلول، هرقدر هم ساده، متشکل از تعداد پُرشماری ذره است که از میان تقریباً بینهایت واریاسیون مختلف، فقط یکی، باحتمال نزدیک صفر، منجر به وجود میشود.  اما درباره جمعیت های کم در مثال ظرف هوا، جریان امور میتواند شکل دیگری بخود بگیرد.  برای یک یا چند ذره منفرد در فضای تهی، جریان زمان و بلکه اصل زمان بی معناست.  ذرات میتوانند کنار هم جمع شوند یا از هم دور شوند بدون آنکه صحبتی از زمان در بین باشد. 

    درک اینکه حوزه میکروسکوپیک با حوزه ماکروسکوپیک تفاوت ماهوی دارد شاید در مثال زیر مفهوم باشد.  ساختمان ها بر اساس طرح معمار شکل های متفاوتی دارند ولی همه از آجر ساخته میشوند.  آجرها همه آجر و یکسان هستند اما ساختمانها برحسب شکل یا اندازه بینهایت متفاوت و کاربردهای متنوعی دارند.  علم به ماهیت آجر، ما را به شکل ساختمان راهنمائی نمیکند و برعکس، یعنی فورم و معماری ساختمان چیزی راجع به آجر بما نمیگوید.  گویا کپه شدن ماده نیز از همین قسم باشد و شکل های بسیار متنوع و شگفت انگیزی که از کنار هم قرار گیری هاست زندگی ما را تشکیل میدهد (18/2/1399).  بهر حال رفتارها در این دو حوزه میتواند بکلی متفاوت باشد. 

   سابقاً در بحث "علیت" نیز به مشکل مشابه برخورده بودیم که آنچه در بزرگ مقیاس تجربه میکنیم، لزوماً در کوچک مقیاس صادق نیست.  در این ارتباط  مثال رادیواکتیویته را آوردیم که چگونه در مورد یک هسته منفرد رادیواکتیو ابداً قادر به پیشگوئی نیستیم ولی جمعیت که زیاد شود بر اساس آمار میتوان پیشگوئی کرده و دید که منحنی عمر جمعیت آن چه تفاوت ماهوی با منحنی عمر ما و سایر جانداران دارد (17/4/1397 ).  تجزیه شدن خود نشانه حرکت است و اگر حرکت نباشد، زمان بلاموضوع میشود. 

    ممکن است گفته شود که حرکت خود نشانه زمان است زیرا حرکت در بافت زمان ممکن میشود و اگر زمان موجودیت نداشت حرکت غیر ممکن  میبود.  حال آنکه نظر مخالف، وارون این عقیده است و حرکت را میتوان علت و زمان را معلول آن دانست.  بدین معنا، زمان، به اصطلاح فلاسفه، جوهر نیست بلکه این حرکت است که به زمان معنا میبخشد.  تازه این در شرایطی است که موجودات پُرشمار باشند.  بطور مثال اگر فقط یک ذره منفرد در عالم موجود باشد، چه حرکت داشته باشد چه نداشته باشد حرکت آن معلوم نخواهد شد یعنی حرکت نیز بلاموضوع خواهد شد.  اما اگر تعداد ذرات 2 عدد باشد، همواره میتوان یکی را مبداء گرفته و دیگری را نسبت به آن دارای حرکت دانست.  این دو نسبت بهم یا دور میشوند و یا نزدیک، همین.  لذا اگر تعداد ذرات 2 و بیشتر باشد، باید پرسید اینجا زمان چه معنی میدهد؟ اگر معنائی وجود داشته باشد شاید ناشی از سلیقه و یا اصلاً  بخاطر عادات ذهنی ما باشد که همواره در تارو پود عادت اسیر بوده و هستیم.  بماند که عقربه زمان بکلی بی معنا میشود.

خلاصه اینکه، با وجودی که زمان یکی از کمیات اصلی فیزیک است، منتها درک ما از آن همان شفافیتی را که از کمیت های دیگر داریم ندارد.  با وجودی که مقالات علمی زیادی درباره مفهوم زمان وجود دارد ولی در اینجا گمانه زنی خاص و غیر رایجی از زمان و درک فلسفی آن را ارائه دادیم تا انگیزه بیشتری برای اینگونه تأملات بوجود آورد.

  • مرتضی قریب
۲۷
خرداد

پیری جمعیت

       اخیراً نگرانی های زیادی درباره پیر شدن جمعیت کشور شنیده میشود و افرادی هم آن را دامن میزنند.  کار عمده این افراد توجیه شعار مقدس نظام است مبنی بر اینکه جمعیت کشور کم است و لذا توالد و تناسل را باید بیش از پیش شدت داده و تمایلات به تنظیم خانواده را محکوم ساخت.  یکی که عضو شورای شهر تهران است و قاعدتاً باید بفکر شهر و رفع مشکلات آن باشد با کمال بیخردی و بی شرمی میگوید که در پارک های شهر، غرفه های تولید مثل مجهز با تخت ایجاد خواهد شد که با کارت مترو قابل پرداخت است.  دانشمند دیگری فیلسوفانه داد سخن میدهد که حتی جنگ اتمی و زلزله های مهیب و انواع فجایع دیگر که کشتار و تخریب در سطح وسیع را ایجاد کند مسأله مهمی نیست یلکه فاجعه همانا افزایش نسبی جمعیت پیران است که باید با آن مقابله شود.  باصطلاح استدلال میکند که باستناد تجربه بعد گذشت 20 یا 30 سال از جنگها وضع کشور بلازده به حالت نرمال باز میگردد.  در انتها باصل مطلب میرسد که جمعیت باید زیاد شود. طبعاً با اجرت های کلانی که این افراد دریافت میکنند چنین توجیهاتی هم باید ارائه دهند.  والا هیچ فرد شرافتمندی اینگونه انسان را بمثابه خس و خاشاک نمیگیرد.  دلایل علمی رد چنین گوهر افشانی هائی را در بخش انتهائی مطلب حاضر خواهیم دید و اتفاقاً نشان میدهیم که حصول به شرایط نرمال که از آن دم میزنند در همان پروسه پیر شدن نیز هست و لذا توجیهات اینان از پایه غلط است.

     پیش از هر چیز باید تأکید کنیم که مقصود ما مخالفت با تشکیل خانواده و داشتن فرزند نیست، چه هم اکنون بسیاری از خانواده ها داشتن 2 فرزند را حد ایده آل دانسته تجاوز از آن را صلاح نمیدانند.  اما نگاه این مجنونان به خانواده به نیت 14 معصوم است که فقط از عهده بیکاره هائی که پول یامفت از خزانه ملت دریافت میکنند ساخته است.  جوانان لایق ولی بیکار و اکثریت قشر زحمتکش بدلیل عدم استطاعت مالی حتی از عهده معیشت خود بسختی برمی آیند چه رسد به تولید مثل انبوه.  کشور شوربختانه در دستان مشتی ابله اسیر است که کاش فقط نادان می بودند اما دزدانی هستند از نژاد بیگانه که نیتی جز غارت ثروت این کشور ندارند.  چه از ابلهان برحسب تصادف گاهی هم کار درست صادر میشود اما فساد الیگارشی این اهریمنان همه در خرابکاری با طرح نقشه و با نیت قبلی است؛ بسا نقشه ای از خارج مرزها.

   اینجاست که نقش روشنفکر پررنگ میگردد.  منظور از روشنفکر فقط نام نیست بلکه آنچه مطرح است منظور فردی خردگرا با استدلال روشن است که نسبت به مسائل مهم واکنش نشان میدهد.  که یکی از آن مسائل همین موضوع پیر شدن بافت جمعیتی است که مبتلابه سایر کشورها نیز هست.  منتها هیچ جا چنین بیخردانه برخورد نمیشود.  در چنین نظامی آنچه مطرح نیست موجودیت انسان بمعنای انسان است بلکه آنچه مهم است موجودیت اصل نظام است.  بعنوان مثالی عملی یک بالون در حال پرواز را در نظر آورید.  در طی مسیر بسمت مقصد چون ناخواسته ارتفاع کم میکند، کیسه های شن که در لبه سبد بسته اند رها میکنند تا سبک شود و ارتفاع بگیرد.  چنانچه باز لازم شود اینبار وسایل داخل سبد پائین ریخته میشود تا حرکت بالون استمرار یابد.  اما تصور کنید که در نهایت امر به افراد داخل سبد دستور داده شود خود را به پائین پرتاب کنند تا بالون بسلامت به مقصد برسد!  توگوئی بالون اصل است و مسافرین فرع.  متشابهاً با سیاست های حاضر، آنچه اوجب واجبات است حفظ بدنه و چارچوبی است که نظام نام دارد و علت وجودی آدمها فقط برای حفظ آنست!  حفظ شود که چه بشود؟ 

    تا چندی پیش بر طبل افزایش جمعیت میکوبیدند و هنوز هم میکوبند، با این تفاوت که جدیداً روش دیگری هم اضافه شده و آن همین اظهار نگرانی از پیر شدن بافت جمعیتی است.  یعنی چه نشسته اید، که باید دست بکار تولید مثل بطور انبوه شوید تا جمعیت جوان زیاد شود.  اما راه حل دیگری هم وجود دارد که بی سروصدا در حال انجام آن هستند و آن خلاص شدن از توده پیرهاست، چگونه؟  با غارت موجودی صندوق های بازنشستگی و متعاقباً تولید فقر در بازنشسته ها و همزمان اختلال در سیستم درمان و دارو که مهمترین نیاز این توده است مرگ پیران را سرعت میدهند.  اما درواقع، غایت نظر نظام تولید و تربیت نسل های جدید طبق ضوابط خاص برای ایجاد سربازان گوش بفرمان است.  افزایش جمعیت تا سطح 150 یا 200 میلیون را طالبند که بلکه با افزایش نسبی جوانها، پیری جمعیت درمان شود.  نمیدانند که در این سطح متوقف نخواهد ماند.  اصلاً این عدد را از کجا آورده اند؟!  گیریم که درهمین عدد تا ابد باشد، آب و نان این تعداد از کجا تأمین شود؟  مهم نیست، سرباز که باشند لابد با کمترین ها میسازند.  پیری فقط بهانه است، تولید مغز شسته های گوش بفرمانم آرزوست. خواسته اصلی اینست.  این سیاست خیانت کارانه بمعنی تخریب کامل مملکت و وارد ساختن آن به یک چرخه واگرا و غیر قابل بازگشت است که مطلقاً هیچگونه آینده ای را باقی نخواهد گذاشت.  نه از تاک نشان خواهد ماند نه از تاک نشان.  امکانات طبیعی این کشور حتی تکافوی جمعیت 30 میلیونی را هم بزحمت میدهد چه رسد جمعیت بالای 80 میلیون که عواقب عملی آنرا اکنون برأی العین میبینیم.  چون قبلاً در تبعات این پدیده بقدر کافی صحبت شده میپردازیم به مکانیزم این پدیده.

بحث علمی: شاید بهتر باشد پیش از پرداختن به موضوع جمعیت، برای درک بهتر مطلب مثالی از یک جوی آب بیاوریم.  با توجه به شکلی که در پائین، در اصل برای جمعیت، آورده ایم، فرض کنید چشمه ای در سمت چپ وجود دارد که آب از آن جوشیده وارد جوی میشود.  میزان ورودی آب موسوم به دبی را با  A نشان میدهیم مثلاً 100 لیتر بر ثانیه.  در طی راه مقداری از آن تبخیر شده وارد هوا میشود و مقداری هم جذب خاک شده و کلاً تلفات محسوب شده میزان آنرا با  B نشان میدهیم.  نهایتاً میزان خالص آبی که در انتها به مقصد میرسد را با  C نشان میدهیم.  طبق قانون بقا که اصل اساسی کلیه فعل و انفعالات جهان هستیست و در دانشگاه تحت عنوان معادله پیوستگی از آن یاد میشود، لاجرم بالانس بین مقادیر برقرار است.  بیائید حالات متفاوت زیر را در نظر آوریم.

1- حالت عادی که معمولاً در باغات و مزارع شاهد هستیم.  مثلاً   B= 20 l/s و C= 80 l/s.     طبعاً  A= B+C = 100 میباشد. این مثالی از شرایط مانا یا Steady State میباشد یعنی تولید برابر تلفات بعلاوه محصول نهائی است.  مسائل اقتصادی و دخل و خرج خانواده و حساب بانکی و بسیاری امور روزمره نیز در شرایط نرمال همین مشابهت را خواهد داشت.

2- حالت ایده آل که فرض میکنیم بجای جوی آب، لوله پولیکا بین مبداء تا مقصد گذاشته و تلفاتی نداریم.  پس  B=0  و  C=100 و طبعاً A=B+C= 100  این نیز مبین شرایط ماناست.  

3- حالت ترانزینت یا Time Dependent که تابع زمان بوده به موضوع اصلی ما نیز مرتبط است.  برای سادگی بحث، حالت 2 را در نظر بگیرید که تلفات بین راه نداریم و B=0.   فرض کنید دبی چشمه ناگهان کاهش یافته به مقدار 80 لیتر برثانیه نزول کند.  در لحظات اولیه خروجی همچنان  C=100  میباشد.  لذا در این لحظه  A  برابر  C نیست و معادله ما یک معادله تابع زمان خواهد بود.  بطور ساده یعنی مرتباً دبی خروجی کاهش یافته تا سرانجام برابر 80 گردد.  مجدد به یک شرایط نرمال جدید میرسیم که در آن  A=C= 80 میباشد.  عکس آن نیز ممکنست اتفاق افتد اگر مثلاً پمپ آب داشته و آنرا زیاد کنیم.  مدتی طول میکشد تا دبی خروجی نیز زیاد شده ثابت شود.

     اکنون مثال فوق را به موضوع جمعیت تسری میدهیم.  حالت 1 مشابه کشورهائی است که رشد جمعیت صفر است (یا یک محیط تکثیری که ضریب تکثیر آن واحد باشد).  این وضعیتی پایدار است و اقتصاد آن نیز یک اقتصاد پایدار میتواند باشد.  حالت 2 یک کشور آرمانی است که تصادفات و جنگ و مرگ های نابهنگام وجود نداشته همه به پیری میرسند و در اثر مرگ طبیعی میمیرند.  حالت مورد علاقه ما، حالت 3 است.  مثال مزبور برای برخی کشورهای اروپائی اطلاق میشود که رشد جمعیت منفی است و معمولاً هرم جمعیتی معکوس میشود یعنی بطور نسبی جمعیت کهن سالان بیش از جوانان است.  اما این به معنی پایان دنیا نیست زیرا اگر مانند مثال بالا میزان زادوولد 100 نفر بر روز بوده و ناگهان به 80 تقلیل پیدا کند برای برهه ای تفاوت وجود دارد ولی بلاخره ایندو مساوی شده و خروجی 80 و حالت پایا که نرمال میگوئیم برقرار میشود.  البته بعید است ولی اگر رشد منفی برای مدت مدید ادامه داشته باشد کشور نهایتاً از جمعیت خالی میشود.  اما آنچه فیلسوفان نظام در صدد آنند اینست که 100 را مثلاً 200 کنند که جمعیت جوان بطور نسبی افزایش یابد.  اما غافل از اینکه بعد یکی دو نسل، شرایط نرمال احراز شده و بجای 80 خروجی اینبار 160 خواهیم داشت.  اما اگر کشور یک رشد جمعیتی مثبت داشته باشد، که معمولاً هم همینطور است، سال بعد چشمه تولید جمعیت بجای 200 میشود 400 و سال بعدتر 800 و قس علیهذا.  طبعاً نسبت ها هم مرتباً خود را تصحیح کرده و کسر جامعه کهن سالان همان خواهد بود که اول بود.  فقط اتفاقی که می افتد جمعیت کل بطور تصاعدی افزایش می یابد!  فقط کافیست رشد جمعیت مثبت باشد که درحال حاضر برای کشور ما مثبت حدود 1% میباشد.  برخلاف دروغ هائی که میگویند، رشد جمعیت مثبت و جمعیت کشور با همین رشد در حال افزایش مداوم است.  آنچه منفی بوده آهنگ رشد جمعیت است که مثلاً چهل سال پیش رشد 3.6% بوده بعداً شده 3 و سپس 2 و اکنون 1% یعنی شدت افزایش کمتر شده ولی همچنان مثبت است و جمعیت رو به ازدیاد.

     تلاشی که فیلسوفان نظام بخرج میدهند برخلاف آنچه میپندارند کمکی به حل مسأله پیر شدن جامعه نکرده بلکه زهری است که با افزایش بی رویه جمعیت هرآنچه را هم که تاکنون در کشور سالم باقی مانده نابود خواهد کرد.  بر عمل اینان در این راستا جز خیانت و جز جنایت نام دیگری نمیتوان داد.  باضافه اینکه مطلقاً جبران پذیر نیست.  عجیب است که آنان که در سازمان آمار نشسته اند میبینند و دم بر نمیآورند!  اتفاقاً نکته جالب و مثبت در داشتن جامعه بزرگ از کهن سالان خود نشانه خوبی است که مردم به سن کهن سالی میرسند.  نمیدانیم این چه اشکالی دارد که بخاطر آن میخواهند کل کشور را نابود کنند- مثال بالون یادتان هست؟  در حالت ایده آل، هرم جمعیتی تقریباً استوانه ای شکل میشود، برخلاف گذشته های دور که هرم نوک تیزی بوده است.  رشد جمعیت صفر یا نزدیک به صفر بهترین حالت است و جمعیت دستکم در همین سطح فعلی پایدار مانده، شاید فرصتی برای اصلاح امور دست دهد.  همانطور که پیشتر اشاره شد هم اکنون نیز با اضافه جمعیت روبروئیم که ماوراء امکانات طبیعی کشور است.  

خلاصه آنکه، موضوع جمعیت موضوعی تخصصی است و این نیست که افراد نادان در سیاست گذاری آن دخالت کنند.  و بدتر آنکه سازمانهای تخصصی مربوطه کنار نشسته نظاره گر باشند.  در اصطلاحات "رشد" و "آهنگ رشد" سوء درک زیادی وجود دارد که رسانه ها در فهم آن کمک که نمیکنند هیچ، دامن هم میزنند.  قشر عاقل و خردگرای کشور باید پا به میدان گذاشته و جلوی فاجعه ای که در مسیر آن هستیم را بگیرند که هم الان هم دیر است.  در یک کلام، بهترین نقشه و مؤثرترین سیاستی که بخواهد کشور را برای همیشه از صحنه روزگار حذف کند همانا سیاست حاضر در موضوع جمعیت است.  

  • مرتضی قریب
۲۱
فروردين

تحصیلات دانشگاهی و آزاد اندیشی

    در سلسله مطالب پیشین، مرتب از اهمیت آموزش و نقش آن در تعالی زندگی گفتگو کردیم.  آموزش رسمی از دبستان شروع و تا تحصیلات دانشگاهی بعنوان آخرین مرحله آموزش ادامه می یابد.  در مباحث "فلسفه عملی"، گفتگوهای فراوان و متفاوتی درباره نقش دموکراسی، آزادی اندیشه، روش علمی، و ارتباط جامعه و حکومت وجود دارد.  اینها از جمله موضوعاتی هستند که مورد توجه دانشجویان ما بوده و مکرر بطور خصوصی استادان خود را مورد پرسش قرار میدهند.  می پرسند یادگیری اینهمه علوم و  دقایق مهندسی که همگی بر پایه ریاضیات و استدلال و منطق است حاوی چه فایده ای است هنگامی که پس از اتمام درس و ورود به بازار کار میبینیم که چرخ جامعه بر روال متفاوتی میچرخد و روش های علمی و استدلال آنچنان جایگاهی ندارد.  این اطلاعات از طریق دوستان خوش شانسی که فارغ التحصیل شده و بزحمت شغلی در بازار کار یافته اند به دوستان دیگرشان که هنوز درس میخوانند انتقال یافته و موجب دلسردی آنها و سستی در جدی گرفتن دروس میگردد.  در مطلب حاضر میخواهیم به این مشغله فکری پرداخته و راه حلی جستجو کنیم.  سعی ما همواره بر این بوده که ارزش هر مطلبی متکی به درستی خودش باشد و نه به اتکا اینکه فلان دانشمند یا بهمان فیلسوف بزرگ گفته است.  معهذا اینبار میخواهیم از گفته خود عدول کنیم.  حقیقت اینست که در شرایط حاضر، نویسندگان از ترس داغ و درفش نمیتوانند در برخی موضوعات حق مطلب را آنچنانکه شاید و باید ادا کنند.  اینجاست که شاید اگر حقایق از زبان بزرگان نقل شود کمک بهتری کند (..از زبان غیر کی کردی گناه).  ضمن اینکه گاهی کتابی در دست دارید و ضمن خواندن متوجه میشوید که گوئی نویسنده از زبان شما سخن میگوید.  در موضوع حاضر، فیلسوف و ریاضیدان مشهور، برتراند راسل آثاری دارد که بسیار بکار ما میآید.  برخلاف فلاسفه ای که مطالبشان ثقیل و غیر قابل فهم است، ایشان این امتیاز را دارد که مطالبش را صریح، روشن، و بی پرده بیان میکند.  لذا اینبار، بخش های کوچکی از کتاب "حقیقت و افسانه" ایشان را بطور خلاصه نقل میکنیم.  بعلاوه، مطالب حاضر کمکی نیز برای درس "تاریخ و فلسفه علم فیزیک" ارائه شده در ماه های پایانی 1396 و 4 ماهه اول 1397 میتواند باشد.  

     راسل در ابتدای بحث اش از اینکه در سرزمینی زندگی میکند که آزاد است اظهار خوشوقتی میکند و معتقد است که سنن و آداب آزادی خواهانه ای که در آن پرورش یافته برای نیکبختی بشر اهمیت بسیار دارد.  آرمان های او در جهان سیاست عبارتند از : آزادی بیان، روح شکیبائی و مدارا، دموکراسی و احترام به فرد تا آنجا که با استقرار نظم عمومی منافات نداشته باشد.  بعنوان جمله معترضه عرض میکینم که مخالفین آزادی بیان و آزادی های سیاسی در کشورهای استبدادی معمولاً این بخش آخر جمله اخیر را نادیده میگیرند و با وقاحت تمام ادعا میکنند منظور دموکراسی هرج و مرج است!  در مقابل، در جهان اندیشه او روش علمی را اصل میشمارد و معتقد است که آرمان های جهان سیاست هم سنگ و هم ارز روش علمی در جهان اندیشه است.  لذا کنار گذاشتن یکی از آنها باعث تنگنای دیگری میشود.  در ادامه میافزاید:

   "طرفداران عقاید جزمی گاه به آداب و سنن استناد میکنند، اما در بیشتر موارد تکیه گاهشان کتاب مقدس است که مخالفت با آن را کفر و الحاد میشمارند.  در کشور های مسیحی چه بسیار مردانی که طعمه آتش شدند بدین گناه که تفسیر انجیل مقامات رسمی را نمیپذیرند.  ... در روسیه دیروز، مخالفت با تفسیری را که کرملین از اصول نظریات مارکس و انگلس میکرد با مرگ کیفر میدادند.  در تمام این موارد اعتقادات حکومت عبارتست از مجموعه ای از احکام جزمی و هدف حکومت اشاعه و پرورش اعتقاد نسبت به این احکام در مردم است.  اما این کار را از راه استدلال و اقناع انجام نمیدهند، بلکه از این راه که تماس جوانان را با افکار مخالف مانع میشود، بدین ترتیب که ادبیات را سانسور میکند و کافرانی را که تهور بخرج داده و افکار بنیان کن خود را بر زبان میآورند معمولاً با مرگ کیفر میکند.  قاعدتاً در چنین سازمان ها، حکومت که زورگوئی برایش عادت شده است بتدریج بیش از پیش ستمگر میشود تا وقتی که سرانجام در نتیجه انقلاب خونینی سرنگون شود."

    راسل در ادامه، علم را مدیون تجربه گرایان میداند و در باب دست یافتن به اعتقادات درست شیوه جزمی گرایان را رد کرده و میگوید که : "روشی را که علم تکامل بخشیده عبارتست از مشاهده و بررسی محققانه همراه با استدلالی دقیق که هرجا بکار بسته شده منجر به پیدایش اتفاق نظر در میان مردم صلاحیت دار گردیده است.  مباحثات علمی نه از راه کشتن و سوزاندن کسانی که در لحظه حاضر از حیث عقیده در اقلیتند بلکه با پیدایش شواهدی که کفه ترازوی استدلال را به سمت یکی از دو نظر می چرباند به نتیجه میرسد."   در ادامه مثالهای تاریخی جیوردانو برونو و گالیله و بوفون را میآورد.  

     "رابطه علم و دموکراسی نزدیکتر از آنست که گاه گمان میکنند و پیوندی که این دو را به هم می پیوندد آنست که تکیه گاه این هردو آنها بحث آزاد است، درست در نقطه مقابل که پیروی از مرجع قدرت است.   در جامعه ای غیر علمی، خداوندان خرد رسمی همانها هستند که اقتدار سیاسی را در دست دارند یا با کسانی که اقتدار سیاسی در دست آنهاست پیوند نزدیک دارند.  مقاومت در برابر این خداوندان خرد، که در گذشته ها کاهنان و روحانیون بوده اند، اهانت نسبت به خدایان تلقی میشود."  

    "در جائی که چشم انداز علمی نسبتاً رواج یافته، مردم عادت میکنند برای پذیرفتن مطالب چیزی غیر از بیان مؤکد یا توسل به سنت دیرینه مطالبه کنند.  البته با اینحال بازهم مرجعی باقی میماند.  بدین معنی که ما قبول میکنیم که سرعت سیر نور 300 هزار کیلومتر بر ثانیه  و فاصله زمین از خورشید 150 میلیون کیلومتر است، بی آنکه شخصاً در این باب تحقیقی کرده باشیم.  ما این مطالب را قبول میکنیم چون گویندگان این مطالب را مردمی شایسته اعتماد میدانیم.  اما اعتقاد به اظهارات این مردم از آن رو نیست که بیانشان ریشه کهن دارد، یا میتوانند در تأیید عقاید خود از کتابی مقدس شاهد بیاورند، یا اگر نپذیریم سر از بدن جدا میکنند، یا خانواده ما را روانه اردوگاه مرگ میکنند.  در باب سرعت سیر نور هرکس آزاد است هر عقیده ای را که میخواهد بپذیرد و از پذیرفتن عقاید نامعمول یگانه کیفری که خواهد دید این است که مردم او را سبک عقل میپندارند.  مردمان صاحبنظر در نتیجه بحث آزاد به توافق رسیده اند و اجماع آنان بر اموری از قبیل سرعت سیر نور بر زور مبتنی نیست، بلکه بر عقل استوار است.  در امور علمی عقل را اساس کار قرار دادن، وقتی بصورت عادت فکری درآید مسلم است که این عادت به میدان سیاست عملی نیز سرایت خواهد کرد.  کسانی که میکوشند شکل هائی از حکومت استبدادی را برقرار کنند با نقطه نظرهای علمی دشمنی میورزند."

   " امتیازی که دموکراسی علمی بر دیکتاتوری جزمی دارد کدام است؟  امتیازی که پایه و اساس تمام امتیازات دیگر محسوب میشود، عبارت است از امتیاز فکری محض، بدین قرار که: در یک جامعه علمی اصول نظریات بدان جهت که به احتمال قریب به یقین مطابق با واقعند پذیرفته میشوند، زیرا این اصول پس از بحث آزاد بدست آمده اند، حال آنکه در لوای حکومت دیکتاتوری اصول نظریات یا بدان جهت که ریشه کهن دارند یا از آن رو که مناسب حال زمامدارانند مورد قبول قرار میگیرند.  از این اختلاف هزاران نتیجه دیگر بدست میآید.  وقتی اعتقاد رسمی در نتیجه بحث آزاد حاصل نشده است، بحث آزاد را باید ممنوع اعلام کرد و تفکر هوشمندانه را به هیچ شمرد.  در نتیجه، حکومت از تلقین و اشاعه حمق سود میبرد.  در نتیجه، دیری نمیگذرد که زمامداران میتوانند انواع ستمکاری ها و بی عدالتی ها را بی پروا بر مردم روا دارند."

    " تاریخ نشان میدهد که هر دسته از مردم که نسبت به دسته های دیگر قدرتی کسب کرده اند، همیشه از قدرت خود سوء استفاده کرده اند، مگر وقتی که بیم از دست رفتن آن وجود داشته است.  شاید بزرگترین امتیاز دموکراسی بر دیگر اشکال حکومت این نباشد که مردانی که در رأس قدرت قرار میگیرند خردی فوق العاده دارند، بلکه این باشد که در دموکراسی اتکای زمامداران بر پشتیبانی عامه است، در نتیجه میدانند که اگر به حداقل بی عدالتی متهم گردند، موقعیتی را که نصیبشان شده است از دست خواهند داد."

   " هر سازمان استبدادی یا دیکتاتوری، گواینکه ممکن است در آغاز کار با دیگر کشورها از حیث اندیشه علمی هم طراز باشد، اما بطور مسلم به مرور ایام عقب خواهد افتاد و جون از قافله علم عقب ماند، نتایج این عقب ماندگی نه فقط در زمینه نظری، بلکه در فنون نیز مصیبت بار خواهد بود.  تنها در لوای آزادی است که شرایط پیشرفت برای مدتی دراز فراهم است، حتی در زمینه اموری مانند فن جنگ که حکومت ها بسیار مشتاق تکامل آنند.  افکار نو تقریباً همیشه برای مقامات حکومتی ناگوار است، ولی هرجا که این افکار سرکوب شود، جامعه بصورت متحجر در خواهد آمد.  به دلایلی که امد، من با اطمینان انتظار دارم کشورهائی که آزادی فکری و علمی را محترم میشمارند، در امر جنگ قابل تر از کشورهائی از آب درآیند که رژیم دیکتاتوری دارند."

   راسل در ادامه میافزاید که بجای اینکه استدلال خود را بر پایه پیروزی در جنگ بنا نهد مایل است استدلال خود را بر ملاحظات کلی مربوط به رفاه بشر بنیان گذارد.  بحث آزاد، روح شکیبائی و مدارا پدید می آورد، و روح مدارا مانع از بروز جنگ میشود.  "حکومت سخت و انعطاف ناپذیر در کسانی که گمان میکنند قدرتشان از گزند مصون است، ستمگری و بی رحمی می پروراند.  سرانجام نیروهای مقاومت چیره میگردند و مردم که از دیر زمانی درد و رنج تحمل ناپذیری را تاب آورده اند و در نتیجه کارشان به جنون کشیده است زنجیرهای خود را برای انتقامی وحشیانه می گسلند.  هرجا اقلیت ها دو دستی به قدرت استبدادی خود بچسبد، از این قیام های ستمکارانه گریز نیست.  اما هر اندازه هم چنین قیام هائی ضرور باشد، انقلابی که از سرچشمه نفرت سیراب شده است، بهترین وسیله آفرینش جهانی بهتر بشمار نمی آید، زیرا آنها که از سرکوب کنندگان خود نفرت دارند، مستعدند هروقت که از دستشان برآید همان جنایاتی را تکرار کنند که خود بر ضد آن قیام کرده بودند.  تنها در یک رژیم دموکراسی و بحث آزاد است که پلیدی ها را میتوان چاره کرد، بی آنکه در اعمال زور افراط شود، افراطی که پلیدی های تازه بدنبال دارد که از حیث بزرگی همپایه همان پلیدی هائی است که خود از میان برداشته است.  دموکراسی عدالت را همراه میآورد و بحث آزاد پیروی از عقل را، و تنها با عقل و عدالت است که میتوان از خطرات جنگ امروز که نژاد بشر را به نیستی تهدید میکند راهی به بیرون یافت."

   نتیجه:  مطالب فوق بخش های کوچکی از کتاب "حقیقت و افسانه" راسل است که بنظر میرسد برای تکمیل مطالب گوناگونی که تاکنون در این وبلاگ آورده ایم مفید باشد.  برای نتیجه گیری بهتر، توصیه میشود که بویژه در این ایامی که فرصت بیشتری دارید اصل کتاب را بخوانید و برابر هریک از جملات آن تأمل کنید.  بی شک، همانطور که استفاده از تجربیات دیگران در امور علمی و فنی ذیقیمت است، متشابهاً تجربیات گرانبهای فلاسفه بزرگ میتواند اعتماد ما را بر روشی که در پیش گرفته ایم بیش از پیش افزایش دهد.  فکر درست، همواره درست است صرفنظر از اینکه از ذهن چه کسی تراوش کرده باشد.  فکر سالم، شرقی و غربی ندارد و این نحوه علامت گذاری خود حاکی از تعصبات فکریست و باید یکسره کنار گذاشته شود.  همانطور که تمرین در مباحث علمی باعث رشد و درک بهتر میشود، تمرین و بحث در این مسائل به درک بهتر آنها کمک میکند.

 

آزادی اندیشه - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

  • مرتضی قریب
۲۸
تیر

اخلاق و جایگاه آن در فلسفه

    از اینجا و آنجا نظراتی ابراز میشود در این خصوص که تأکید زیاد این وبگاه بر علم و خردورزی ممکنست پایه های دین و اخلاقیات را در جامعه سست سازد.  اهمیت این نظر بویژه از آنرو حائز اهمیت است که مطالب ما در جامعه ای دین سالار عرضه میشود که حتی کوچکترین حرکات و کم اهمیت ترین رفتارها باید با مقیاس و سنجه دین سنجیده شود و ارزش هر چیزی موکول به همراهی و موافقت آن با دین رسمی است.   ارائه عالی ترین ایده های دنیا در چنین جامعه ای اگر موافقتی با دین نداشته باشد محکوم به شکست و چه بسا دریافت چوب تکفیر است.  

    هرچند اخلاق حقیقتاً در جامعه امروز ما دچار بحران است، اما واقعیت اینست که بحران منحصر و محدود به اخلاقیات نیست بلکه در همه شئون جاری و ساری است.  سوأل اینجاست که چگونه راه حلی برای این بحران ها یافت.  پرسشگر اصلی این سوأل عمدتاً جوانان هستند که در نبود هیچ ارگان پاسخگوئی، در تدارک فرار از یک محیط بحران زده هستند.  جوانان از یکسو خود را طبعاً پایبند به سرشت اخلاقی خود احساس میکنند، اما از سوی دیگر، رفتارهای ناهنجاری را هم که جامعه دینی بعنوان هنجار نمایش میدهد نمیتوانند نادیده انگارند و از قبول دعوت آن سرباز میزنند.  آنها منطقاً قادر به درک هیچ توافقی بین این دو قطب متضاد که بین آن سرگردانند نیستند و تقصیری هم ندارند.  اما از آنجا که تجربه کافی ندارند، نمیدانند بکدام سو باید متمایل شد.  از یکسو مطابق آموزش های رسمی برای رسوا نشدن خود را مجبور به همرنگ شدن با جماعت میبینند و میل دارند جانب حزم و احتیاط را اختیار کنند.  از سوی دیگر وجدانشان فریاد برمیآورد که راه خلاف اخلاق را نپویند و با ریاکاران و خلاف کاران همراه و همدست نگردند.  همزمان، فشار زیاد زندگی دائماً یادآوری میکند که زندگی هزینه دارد و تنها راه بقا را همرنگ شدن با ناهنجاری ها نشان میدهد.   ظاهراً گزینه زیادی ندارند.  همانگونه که سایر مردم نیز گزینه زیادی پیش رو نمیبینند.  پس چه باید کرد؟  امروز دیگر کسی در پی آن نیست که جستجوگر آن باشد که چه اتفاقاتی میگذرد و چگونه منایع کشور به تاراج رفته و درآمدهای ملّی بیهوده برخلاف خیر عمومی در جای دیگری تلف میگردد.  چهار دهه دم از اقتصاد بدون نفت میزدند و حالا که اجباراً میسر شده بانگ و فریاد برآرند که مسلمانی نیست.  اینها را دیگر همه میدانند و علل آن نیز چون روز روشن است.  بلکه دغدغه اصلی اینست که چگونه از بحران بزرگ خارج شد.  مشکل، جستجوی راهی برای خروج از مخمصه دوران است.  راه حل های موضعی دیگر جواب نمیدهد و مثلاً با انتصاب بزرگترین مغز اقتصادی دنیا در پست وزارت هیچ تغییر مهمی را نمیتوان انتظار داشت جز اینکه او نیز بزودی ناچار از همرنگ جماعت شدن و استمرار همان نابسامانی هاست.  پایه های خراب اجازه هیچ کار اساسی را نمیدهد.  نیازی نیست دکترای اقتصاد داشت تا سیستم غلط اقتصادی حاکم را درک کرد.  نگاهی گذرا نشان از این دارد که ثروتمندان امروزی عمدتاً از راه خرید و فروش ملک و دلالی به ثروت رسیده اند و نه از راه درست تولید صنعتی یا کشاورزی.  یا روستائیان اطراف شهرهای بزرگ، که با تبدیل کاربری و فروش باغات و تبدیل آن به ویلا و مسکونی که خود را بسیار خوشبخت و ثروتمند حسّ میکنند.  اما نیک که بنگرید این جز تخریب نیست. یعنی تضعیف اقتصاد تولیدی با ترویج کردن دلالی و تخریب محیط زیست و همزمان علناً اعلام این حقیقت به مردم که راه مشروع درآمدزائی همینست.  تازه این غیر از درآمدزائی از رانت است که البته ربطی به مردم عادی نداشته و مختص خودی ها و الیگارشی حاکم است.  بهرحال اینها کمترین چیزیست که  همگان میبینند و چون صحبت از اخلاق میشود، متحیر میمانند که چگونه میتوان این جمع اضداد را با هم تلفیق کرد.  در چنین فضائی، گفتگو از مضامین فلسفی و ارج نهادن به خردورزی و گرامی داشتن اخلاقیات چه جایگاهی دارد؟  دانشجو حق دارد که انتقاد کند این کلی گوئی ها بدرد حل مشکلات امروز ما نمیخورد و دردی از دردهای ما را دوا نمیکند.  اما آیا این گفتگوها فقط برای فلسفه بافی خوبست؟ یا حقیقتاً لابلای آن درسهائی هم میتوان یافت که برای حل مشکلات قابل استفاده باشد!؟  آیا زمان آن نرسیده که باعث و بانی بخشی از مشکلات را دستکم در درون مغزهای خودمان جستجو کنیم؟

    با آنکه هدف اصلی این وبلاگ متوجه موضوعات عام انرژی بیان شده است، و با آنکه نگارنده این سطور نزدیک به چهار دهه در پژوهش و تدریس موضوعات مزبور دست اندرکار بوده است، سرانجام بدین واقعیت رسیده است که آنچه فعلاً مهمتر از فن آوری های پیشرفته است و آنچه دانشجویان و بطور کلی کشور بیشتر از هر چیز دیگر در این دوران بحران زده بدان نیازمندند همانا درک مسائل اساسی فلسفه است که فعلاً بیشتر از هر علم دیگری مفید به فایده است.  این بدان میماند که برای تحقیقات ستاره شناسی با تلسکوپ دقیقی به قلب کویر رفته باشیم.  روز بعد در کویر سرگردان شده و راه برگشت را گم کرده و از فرط تشنگی نزدیک به هلاک هستیم.  آنچه در این موقعیت ما را نجات میدهد، دانش یافتن آب است و نه یافته های دقیق ستاره شناسی شب پیشین.  توجه به چکیده مطالب فلسفی، چه از جنبه نظری (مابعدالطبیعه) و چه از جنبه عملی، برای در پیش گرفتن شاهراه زندگی بسیار مهمست.  آنچه امروز مورد نیاز حیاتی جامعه ماست نه علوم هسته ای و ذرات بنیادی، بلکه حقیقتاً درک هسته بنیادی فلسفه علم و فلسفه زندگیست.  نه اینکه به این علوم نیاز نداریم بلکه اولویت اصلی جامعه باید بر مسائل بظاهر ساده اما اساسی تری متمرکز باشد که مسیر درست را نشان دهد.  در یک کلام: نقشه راه.  جامعه امروز بدین نتیجه رسیده که اگر نقشه راهی هم موجود باشد، وارونه در دست راه برندگان است.  اینجاست که تهذیب اخلاق و علم سیاست مهم میشود.  آموزش های خرافی که نسل اندر نسل مغزها را فرسوده، دستکم یکی از عوامل مهم ایجاد چنین چرخه معیوبی بوده است.  یادآور میشویم یکی از نتایج مهم بحث های سابق این بود که "هر چیز بجای خود نیکوست".   باید امور مختلف هریک بجایگاه واقعی خود بازگردد.  همانگونه که بهم خوردن هورمون های بدن آنرا از تعادل خارج و بیماری را مستولی میکند، درهم ریختن امور جامعه نیز، آنرا به ورطه سقوط میکشاند. آنچه در جامعه امروزی مشاهده میشود نشان از عدم توجه بدین معناست.  تفکرات و نظریه های گوناگون بشری مانند یک چاه نفت است. کاربرد نفت در دوران باستان چه بوده؟ و اما به لطف وجود پالایشگاه ببینید امروز چه است! نفت پس از پالایش فراورده های بسیاری را تولید میکند که هریک کاربرد خاص خود را دارد و مقداری هم دور ریز دارد مثل آب شور که جداشده دور ریخته میشود. ضمناً استفاده نابجا از محصولات منجر به خرابکاری میشود. نمیتوان قیر را برای سوخت هواپیما استفاده کرد و سوخت هواپیما را برای ایزولاسیون پشت بام.  عدم توجه به کاربرد مشخص چه بسا باعث بروز فاجعه است.  میراث فکری گذشتگان که چه بصورت مکتوب و چه بصورت شفاهی بما رسیده است نیز مشابه همان چاه نفت است.  این افکار برای آنکه مفید واقع شود باید پالایش شده و اجزاء مختلف آن از هم جدا شده و هر یک در جای مناسب بکار رود.  بسیاری از این اجزا کارکرد قبلی خود را از دست داده و باید دور ریخته یا در موزه نگاهداری شود.  اینجا نیز هر چیزی در جای خود نیکوست.  افکار قدیمی ممکنست در زمان خود مفید بوده باشد ولی به احتمال زیاد بدرد امروز نمیخورد.  آسیاب های کوچک قدیمی جای خود را به کارخانجات معظم داده است.  هر روستائی با هر درجه از ضریب هوشی که داشته باشد متوجه است که تراکتور کارآتر از گاوآهن قدیمی است.  واقعاً نمیدانیم که مطلب بدین بداهت چرا درک نمیشود؟  اشکال کار کجاست؟  آیا از ماده خاکستری مغز کمبودی هست؟  که طبعاً چنین نباید باشد.  پس چه عاملی باعث میشود راه جلوی پایمان را روز روشن نبینیم؟   

    تأمل مختصری نشان میدهد که راه برندگان جامعه و بعبارتی آنها که در دفتر سیاسی حزب حاکم نشسته اند از تفکری متروک و منسوخ بهره میبرند که در زمانه حاضر خریداری نداشته و راه بجائی نمیبرد.  شاید هم راه بجائی میبرد اما راهیست بسوی بازگشت به اعماق تاریخ.  عقل متعارف میگوید که حتی در ابتدای تاریخ نیز چنین زشتی ها و ناهنجاری ها بعید است بوده باشد زیرا انسان اولیه نیز دارای اخلاق بوده است: "اخلاق طبیعی".  مشاهده بلایای وارد شده برکشور در این چند دهه هیچ شکی در این باره باقی نمیگذارد.  باری، اگر این راهبرد معلول سیستم حاکم است پس چرا گناه این مسأله بر گردن جامعه و کم کاری توده مردم در برداشتهای نظری و فلسفی آنان گذاشته شود؟  دلیل آن شاید این باشد که پائین بودن درجه تفکر و تربیت یک جامعه، خود بخود باعث پاگرفتن و قدرت یافتن نظریه های واپسگرا میشود.  اینطور نیست که تقصیر همه نابسامانی ها بگردن سیستم حاکم انداخته شود، هرچند که از لحاظ سیاسی او همچنان مسئول میباشد.  اگر کارها بصورت اساسی بخواهد درست شود، لازمست تفکر جامعه تغییر یابد.  مهمترین کار اساسی تغییر نگرش هاست، چون صد آید نود هم پیش ماست.  تا جامعه ای استعداد پذیرش واپسگرائی را نداشته باشد، واپسگرائی براو چیره نخواهد شد.  استمرار سیستم واپسگرا، جامعه را از آنچه که هست بخواب عمیقتری فرو میبرد.  یعنی این رویه جامعه را وارد یک چرخه معیوب میسازد که رهائی از آن کار ساده ای نیست.  عقیده بر اینست که برون رفت و نجات از این سیکل وحشی با دخالت ایده های جدید توسط صاحبان نظریه های مترقی و بکمک آنان امکانپذیر است.

   در مباحث پیشین گفتیم که آن اصل عمومی که بر همه چیز حاکم است همانا اصل تغییر و تکامل است.  تاریخ بشر نه از پنج هزار سال پیش بلکه  دستکم از میلیونها سال پیش آغاز میشود هرچند دانسته های دقیق ما از تفکر او به همین دو سه هزار سال اخیر محدود میشود.  طبعاً دانش او در دوران ماقبل تاریخ، به محیط کوچک دوروبر خودش محدود میشده و عمدتاً حول و حوش جستجوی غذا و حفاظت در قبال محیط پیرامونی خود بوده است.  با اینکه اصطلاحاتی از قبیل: دانش، فلسفه، دین، اخلاق،.. وجود نداشته اما در عمل همه اینها یک کل یکپارچه را در ذهن او تشکیل میداده.  بنظر میرسد زیربنای همه اینها اخلاق طبیعی بوده است که روابط آدمیان را با یکدیگر و با دیگران تنظیم میکرده است.   مثلاً اگر یکی از افراد قبیله پایش لغزیده و به پرتگاه سقوط میکرد، سایرین بکمک وی رفته نجاتش میدادند، بدون آنکه هیچ نوشته و مکتوبی یا پند و اندرزی آسمانی در میان بوده باشد.  چه بسا اگر حیوانی نیز در گل گیر کرده و دست و پا میزد بکمکش میشتافتند.  این چیزی نیست که خاص انسان باشد چه اینکه در دسته گرگها نیز همین غرایز و روابط طبیعی عاطفی برقرار بوده و هست.  حتی دیده شده که حیوانات، نوزاد یتیم حیوانی از نوع دیگر را بفرزندی پذیرفته و شیر داده اند (که در انسانها دیده نشده) و یا یوز گرسنه ای علیرغم گرسنگی خود و بچه هایش بر آهو بچه ای نوزاد رحم آورده و دست از او کشیده تا به مادر نگران در چندصد قدمی بپیوندد.  اگر گفته ارسطو را بپذیریم، انسان، این حیوان ناطق، نیز از این مشترکات فرهنگی با سایر حیوانات مستثنی نیست.  به لطف دوربین های جدید و کاوش های اخیر در حیات وحش، معلوم شده است که دایره هوش و احساسات حیوانات بسیار فراتر از چیزیست که قبلاً گمان میرفت.  از هر زاویه که بنگریم، وحشی بودن به انسان بیشتر میچسبد تا به حیوان.  به هررو، تدریجاً پیچیده تر شدن روابط آدمها، منجر به ایجاد قرار دادهای اجتماعی بین آنان شد.  با شهرنشین شدن آدمها، اهمیت این قراردادها بیشتر شده و اخلاق طبیعی را تحت الشعاع قرار میدهد.  بتدریج این قراردادها بصورت قانون مدون درآمد تا آحاد جامعه که دیگر منحصر به یک شهر نبود خود را مقید به تبعیت از آن کنند.  بطوریکه اولین نمونه تاریخی از این دست، قانون حمورابی است که حدود 1750 سال پیش از میلاد مسیح بر روی یک ستون سنگی بارالت بخط میخی حک شده است.  سرخط این قانون حاکی از آنست که مردوک، خدای بابل، آنرا به حمورابی داده است.  جالبست که مجازات اغلب گناهان مرگ است و در موارد خفیفتر انداختن مجرم در رودخانه است (احتمالاً دجله یا فرات که در بابل جاری بوده) که مجرم شانس زنده بیرون آمدن را داشته باشد که در اینصورت بیگناه شناخته میشد.  در برخی موارد نیز دست بریدن و چشم درآوردن مجازات جرمهای سبکتر است.  فایده قانون مکتوب اینست که همه از پیش میدانند عدم رعایت قراردادها با چه عواقبی روبرو خواهد شد، اما اشکال اساسی آن اینست که شکل دینی آن جای جرح و تعدیل به مناسبت تغییر نحوه زندگی و متعاقباً تغییر در روابط را ندارد که این خود جای بحث بیشتر دارد.  این نکته را ابوریحان بیرونی در کتاب ماللهند خویش چنین شرح داده است: "در اندیشه هند و ایرانی، همه احکام و قوانین ناشی از مغز انسان شمرده میشود و لذا قابل جرح و تعدیل و حتی فسخ.  حال آنکه از نظر اقوام سامی قوانین جنبه الهی داشته و لایتغیرند".  از آنجا که خاستگاه قوم یهود بابل بوده (حرکت ابراهیم از اور در جنوب بابل) و در اثنای مهاجرتهای متعدد بعدی، مدت زیادی نیز در اسارت بابلیان بوده اند، لذا قوانین آنها نیز مقتبس از قانون رایج یعنی قانون حمورابی بوده که با اندکی تغییر در کتب مقدس آنان منعکس گردیده و تاکنون بهمان صورت موجود است.  آنها در مهاجرت دائمی خود در آرزوی رسیدن به سرزمین شیر و عسل (سرزمین موعود یا بهشت) بوده اند و پس از نابودی  معبد مقدس بخش هائی از آنان به عربستان کوچیدند.  همانگونه که قبلاً گفتیم، فرهنگ ها مرتب از یکدیگر اقتباس کرده و از یکدیگر یاد میگیرند.  متشابهاً سایر ادیان سامی همین قوانین را اقتباس کرده مناسب حال و روز خود بر آن مهر تأیید زدند.  طبعاً در شرایط بیابانی آنروزگار که خانه معنای امروزی را نداشته و در بهترین حالت سرپناهی بی درو پیکر از شاخه های خرما بوده، مجازات زندان بی معنا بوده.  درعوض، در نبود رودخانه برای افکندن مجرم، سنگسار جایگزینی مناسب (البته از نظر خودشان) بشمار میرفته تا متشابهاً اگر مجرم از چاله فرار کند بتواند نجات یابد.  به مرور، تکیه بیش از حد بر قانون مدون، احتمالاً ارزش اخلاق طبیعی را کمرنگ و کمرنگتر ساخته و کارکرد آنرا ضعیفتر ساخته و به موارد خاص شخصی محدود ساخت.  گمان میرود ادامه این روند به برآمدن مصلحین اجتماع انجامیده و سرچشمه شکل گیری ادیان باشد.  لذا میتوان فرض کرد اصل همه دین ها خوش دلانه و در جهت احیاء ارزش های اخلاقی بوده است.  از این لحاظ دین به نوعی همسنگ فلسفه تلقی میشود و حاوی نظریه در باب مسائل متافیزیک است.  اینکه از کجا آمده ایم، بکجا میرویم، علت وجودی ما چیست و از این قبیل.  اما مردمی که به حضور قواعد رایج در تنظیم روابط خو کرده بودند، بدین راضی نبوده و خواستار ادامه قواعد پیشین یا دستکم شکلی جدید از آن بودند.  مراسم در ادیان در مرکز توجه است زیرا مردم دین بدون مراسم را به رسمیت نمیشناسند.  کما اینکه در گذشته، روستائیان پاکدل نسخه پزشک بدون آمپول (سوزن) را قبول نداشتند!  بنابراین آنچه از همه دم دست تر است استمرار همان قواعد و قوانین شاید با جرح و تعدیلاتی باشد.  نحوه زندگی از زمان حمورابی تا پیامبران بعدی تغییرات چندانی نکرده است و لذا همچنان روح اصلی قانون حمورابی را در ادیان بعدی مشاهده میکینم.  تغییرات اندکی هم که بوجود آمده ناشی از محیط زندگی و اقتصاد رایج است.  مثلاً طلا و نقره که در حکومت بابل فراوان بود در رفع و رجوع دعاوی از آن استفاده میشد، حال آنکه در صحرای خشک عربستان نفیس ترین دارائی "شتر" بود.  از همین رو نه تنها در دعاوی مالی، بلکه بعنوان دیه نیز در ارتکاب جرایم بزرگتر موجودی یگانه و با ارزش بود.  ایرادی که امروزه از این قوانین میگیرند شاید منصفانه نباشد و از دیدگاه مقابل، این ایراد از خود ماست که نحوه زندگانی خویش را بیجهت ارتقا داده ایم بطوریکه شتر جایگاه گذشته خود را از دست داده است.  والا همچنان این قواعد کماکان میتوانست کارساز و مفید به فایده واقع شود.  اما چه باید کرد که زندگی ها تغییر کرده و اگر منطق و خرد را فرا راه خویش قرار دهیم، قوانین عتیق ناچار از به-روز شدن و تطبیق با زندگی جدید است و نه بالعکس. یا اصلاً با کمی تفکر و بدون توجه به قوانین عتیق اقدام به وضع قانون کرد.  امروز نفیس ترین وسیله مسافرت ما "پراید" است و بعوض شتر نایاب جایگزین بهتری است.  بعلاوه، چون در آینده نزدیک ممکنست خودروهای برقی جایگزین امثال پراید شود، پس اساساً بهتر است دست قانونگذار را باز گذاشت تا هر موقع بر اساس اقتضای زمان، مورد مناسب را اختیار کند.  امروزه در زندگی معاصر پول بهترین جایگزین برای هر کالائی، از جمله شتر و پراید، است.  شاید هم فردا چیز دیگری باشد.  در اینجا بدین حقیقت ناب میرسیم که نهایتاً این انسان است و فقط انسان که باید برای قوانین خودش شخصاً آستین بالا زده دست بکار شود.  مطلقاً هیچ گزیری از این امر نیست.  مدتیست که در رسانه ها خبر از "رمز-ارز" است که برای خیلی ها هنوز ناآشناست.  اخیراً بعلت شیوع تجارت دیجیتالی، ارز دیجیتال بنام "رمز-ارز" (ترجمه Bit Coin) پا بعرصه گذاشته که جایگزینی برای پول رسمی بوده و دولت را سرگردان و مبهوت ساخته است.  چون در هیچیک از قوانین قدیم از حمورابی گرفته تا تورات و تلمود و .. رد پائی از این موجود نیست بالاخره مسئولین امر خود را ناچار از وضع قانون دیدند.  همانگونه که در برابر ماهواره و فیلم و سینما و تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر مجبور به وضع قانون شدند. شاید در آینده نزدیک با ورود روبات ها در داخل زندگی مردم، قوانینی مناسب حال آنها نیز باید وضع و به قوانین موجود اضافه شود.  چه بسا در آینده دور ربات ها وارد جنگ با انسان شوند و عرصه زمین را از این موجود مخرب و مزاحم پاک سازند.  الزامات زندگی جدید قوانین مناسب خود را طلب میکند و تنها کسی که باید اینکار را انجام دهد انسان است و لاغیر.  تلفیق قوانین عتیق با قوانین جدید مانند نصب موتور جت روی درشکه است.  غیرممکن نیست ولی مسخره است.

     آنچه امروز بنام دین سنتی شناخته شده، عمدتاً مجموع دو عنصر اخلاق و قانون است.  اما جوهره دین را همانا اخلاق دانسته اند که مصلحین جامعه در اصل برای احیاء آن که گمان میرود همان اخلاق طبیعی باشد قیام کرده اند.  به مرور زمان که کم کم پیرایه ها بر اطراف مرکز کانونی بسته شد، پس از مدتی پوسته جای مغز را گرفت و اصل فدای فرع شد.  شکلهای جدیدتری از همان روابط و قواعد قدیمی و امثال قوانین حمورابی اما با رنگ و لعابی آسمانی و تعابیری جدید چنان یک کفه ترازو را سنگین کرد که کفه دیگر حاوی اخلاق از انظار ناپدید و تقریباً فراموش شد.  تار و پودی که احکام دینی دور و بر هسته مرکزی یعنی اخلاق بستند، آنرا از مرکز توجه خارج ساخت.  ضمناً برای اینکه پایبندی توده ها به این احکام تضمین شود لازم بود تا بنوعی رنگ و لعابی قدسی بر آن پاشیده شود و چه چیزی بهتر از آسمان!  قبلاً گفتیم که مردمان باستان همواره به آسمان با دیدی غیر مادّی و لذا مقدس مینگریستند.  چرا؟ چون آسمان و ساکنان آن یعنی ستارگان را عاری از هرگونه تغییر و تبدیلی میدیدند که نقطه مخالف مادّه زمینی بود که دچار کون و فساد است.  طبق تعریف، آنچه ثابت و لایزال است مقدس است و نمیتواند از جنس مادّه زمینی و میرا باشد.  از اینرو کلمه "آسمانی" معنائی مقدس و الهی در فرهنگ ملل یافته است.  حال آنکه امروز چنین تعبیری مورد قبول نیست.  این مقام الهی آسمان از گذشته های بسیار دور رایج بوده است.  اهرام در آمریکای جنوبی کارکردی دینی داشته است و در بالای آن سکوئی بنام "Altar یا مذبح" برای قربانی  کردن استفاده میشده است.  زیگورات نیز در خوزستان معبدی هرمی شکل بوده که در بالا ترین نقطه که به آسمان نزدیکتر است مراسم مذهبی انجام میشده است.  متشابهاً محل زندگی خدایان یونان باستان بر قله کوه المپ بوده.  ملاقات موسی با یهوه و دیدن نور خدا روی کوه طور سینا انجام شد و همانجا الواح ده فرمان دریافت گردید.  ملاقات و راز و نیاز مسیح با خدا روی کوه زیتون در اورشلیم انجام شد.  محل ابلاغ بعثت و خلوت پیامبر اسلام نیز روی کوه بوده است.  همه اینها در یک چیز مشترکند و آن اینکه کوه به آسمان نزدیکتر است و در جلگه های بدون کوه از بلندای هرم برای تقرب به ذات الهی  یا هر مقام قدسی استفاده میشده است.  پای ثابت مراسم سوزاندن بخور بوده است زیرا بوی آن به بالا بسمت محل لایتغیرها میرود. بیجهت نیست که حمورابی در تدوین و ارائه قوانین خودش ادعا کرد که این قوانین از خدای مردوک از عالم بالا فرستاده شده تا پیروی مردم از آنرا تضمین کند.  با برچسب آسمانی دو اتفاق روی میدهد.  یکی اینکه مضمون مربوطه، هرچه باشد، بحالت انجماد و غیر قابل تغییر به نسل های آتی منتقل میشود. و دیگر اینکه با صفت آسمانی احتمالاً کسی جرأت اظهار نظری خلاف آنرا را بخود راه نمیدهد.  معهذا، دست تطاول زمان همواره درکار است و تغییر و تبدیل تعطیل بردار نیست.  پس برای محکم کاری بیشتر، تشکیلاتی لازم میآید تا به پشتوانه آن بقای دین تضمین گردد.  تشکیلات نیازمند پول و اعمال قدرت است که بهترین راه آن سوار شدن دین بر حکومت یعنی تشکیل حکومت دینی است.  در غیر اینصورت، باید با توسل به همان آداب و رسوم رایج، و دادن وعده و وعید مردم را برای دادن پول و نذورات تشویق و ترغیب کرد.  ادعای ارتباط آسمانی اغلب نتیجه بخش است و جنبه کاتالیزور دارد.  توده ها از هر قوم و قبیله و از هر رنگ و نژادی، ذاتاً علاقمند به اعجاب و خوارق عادت هستند.   اینکه توده ها به اعجاب و شگفتی علاقمندند نه موضوعی خاص قدیم است و نه شرق و غرب میشناسد.  چه اینکه چندی پیش شاهد بودیم کتاب و فیلم تخیلی هری پاتر رکورد خواننده و بیننده افسانه دوست را شکست.  مردم به ناشدنی ها بیشتر علاقمندتد تا به شدنی ها.  بیجهت نیست که در تاریخ ادیان میبینیم که مردم از مصلحین اجتماعی درخواست و مطالبه "ناشدنی" (معجزه) دارند و بدون دیدن آن حرف کسی را باور نمیکنند.  البته امروزه این مسأله دیگر حل شده و در شکل فیلم و هنر و داستان عطش مردم سیراب میشود.  مثلاً برنامه هائی از تلویزیون پخش میشود بنام "ما و فرازمینی ها" که مملو از ماوراءالطبیعه است و در عین حال بسیار جذاب و دیدنی.  هیچ ایرادی هم نیست.  مشکل هنگامی آغاز میشود که ماوراءالطبیعه بخواهد امور زندگانی دنیوی را در دست بگیرد.  توجیه آن نیز فریبنده است که میخواهد برای آبادی آخرت مردم کار کند.  حال آنکه آن فریبی بیش نیست و دنیای مردم را هم خراب میکند.  حکومت دینی نوعی سیستم ایدئولوژیک است که مدعیست سرچشمه های آن در آسمان و مستظهر به تاییدات الهیست. به بیان دیگر ادعای ابدی بودن و لایتغیر بودن در ذات آنست و اینکه حقانیت خود را ناشی از عالم بالا و نه مردم دانسته و صرفاً جوابگو به عالم بالاست. ناگفته نماند که پادشاهان خودکامه در قدیم نیز پادشاهی مستبدانه خود را موهبتی الهی معرفی میکردند تا خود را از هرگونه پاسخ دهی معاف دارند.  حکومت بدون قدرت و قدرت بدون پول میسر نیست و لذا تدریجاً حکومت دینی که قرار بوده معنوی و اخلاقی باشد به انواع مفاسد دنیوی آنهم در مقیاس نجومی و آسمانی آلوده میشود.  لذت امور دنیوی، خیال آبادی اخروی را تبخیر و توسل به خرافات بعنوان ابزاری برای بقا شدت میگیرد.  بزودی دین بعنوان پوششی برای اجرای خواسته های الیگارشی حاکم و استمرار حاکمیت آن بکار میرود.  اکنون، دینی که از پاک اندیشی اولیه یعنی احیاء اخلاق منحرف شده، اجباراً متکی به دو نقطه اتکا است.  یک سر آن به میخ ماوراءالطبیعه محکم شده و سر دیگرش در مرکز زمین بعنوان مادّه گرائی بسته است.  آسمان جز بعنوان پوستر تبلیغات جایگاهی ندارد.  اخلاق که همسنگ فلسفه بوده، مانند بسیاری از واژگان، واژه ای تهی از مفهوم میشود.  مشکلات اساسی جای خود را به مسائل پیش پاافتاده ای مانند بیرون افتادن چند تار مو و شکل و شمایل مانتو زنان و حضورشان در استادیومها میدهد.  یعنی سرگرم کردن مردم با چیزهائی که در دنیا بیمعنیست.  اتفاق دیگری که رخ میدهد خشونت است.  در حوزه فلسفه تغییر مکتب فکری مشکلی ایجاد نمیکرد و نمیکند.  شاید تنها استثناء، مکتب فیثاغورث بوده که مشهور است پیروان حق افشای اسرار آن را نداشته و خودسرانه اجازه خروج نداشتند.  اما در اینجا، تغییر دین حکم ارتداد داشته و مستوجب مجازات مرگ است.  در چنین شرایطی دین به فرقه تغییر ماهیت میدهد. یکی از مصلحین جامعه که دین رایج را سرپوشی برای پول و قدرت میدید، بدرستی پیشنهاد کرد که فرد میتواند مستقیم با عالم معنا ارتباط برقرار کرده و نیازی به واسطه نیست.  همین امر موجب تکفیر و اخراج وی از مذهب رایج، کاتولیک، شده و لاجرم کیش جدید پروتستان را بوجود آورد.  مقایسه وضع کشورهای پروتستان و کاتولیک در حال حاضر بخوبی نشان میدهد که حتی یک تغییر جزئی در نگرش ها به چه تفاوت بزرگی در عمل میانجامد.

   نتیجه آنکه، هدف علم عبارتست از شناخت جهان و هرآنچه درون آنست.  بنابراین کشف مجهولات و یافتن روابط بین پدیده ها از وظایف آنست.  وظیفه جنبی آن که اتفاقاً در شرایط امروز ما اهمیت بیشتری یافته همانا مبارزه با خرافات و همزمان ترویج خردورزی است.  لذا بطور مشخص هیچگونه دشمنی با دین یا هرگونه اعتقادات شخصی افراد ندارد.  منتها، برملا کردن خرافات و افشای ترفندهای حقه بازان ممکنست در نظر برخی عناد با دین و معنویات بنماید.  ولی اگر زیر نام دین سوء استفاده هائی شود چه باید کرد؟  اینهمه مؤسسات مالی قلابی آنهم زیر نام مقدسین که اندوخته مردم را دزدیدند و مدتها بکار خود ادامه دادند، آخرش چه شد؟  اگر اعتراض مال باختگان نبود همچنان بکار "مقدس" خود ادامه میدادند.  بنابراین "نام" بخودی خود چیزی را اثبات نمیکند، باید مفهوم را یافت.  تا طرز فکر توده ها اصلاح نشود، این روند معیوب همچنان ادامه خواهد یافت.  اما در مورد اخلاقیات، علم رسماً نظری ندارد.  بنظر میرسد اخلاق پدیده ایست فطری که از بدو پیدایش انسان وجود داشته است، هرچند که با کسب ادب و کمالات مستحکمتر میشود.  با آنکه سطح معلومات بشری بسیار افزایش یافته ولی در مورد اخلاق لزوماً چنین نیست.  گمان میرود با بازگشت به طلوع بشریت و آویختن به همان ریشه های فطری اخلاق، یعنی اخلاق طبیعی، جامعه ای بسیار پاکتر و انسانی تر از آنچه امروز از آن در رنج و عذابیم میتوان بوجود آورد.  بقول معروف: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را مس کنید.  بنظر میرسد که آنچه زیر نام دین عرضه میشود همچنان همان چیزی است که ادوین گیبون در کتاب "انحطاط و سقوط امپراطوری روم" در وصف دین در دوره روم باستان نقل کرده است: "کلیه شکل های مختلف دین که در دنیای روم باستان عمل میشد همگی توسط هر یک از طبقات زیر اینگونه تلقی میشد؛ از نظر مردم متشابهاً حقیقت، از نظر فلاسفه متشابهاً دروغ، و از نظر حکمروایان متشابهاً مفید!"

  • مرتضی قریب
۲۸
خرداد

شکاکیت فلسفی

   پیش از آنکه به مطلب جدیدی پیرو نقدها و نظرات دوست عزیزی که در هامش مطلب "اصلاح مسیر" تذکر داده بودند بپردازیم لازم آمد که به برخی نظرات که مدتیست در هامش مطلب قبل تر یعنی "جمعبندی عقاید گذشته و ارائه نگرش جدید" ادامه یافته است بپردازیم.  ضمن تقدیر و تشویق و تشکر از خوانندگانی که پیگیر هستند و بدون آنکه قصد مباحثه و مجادله و جوابگوئی باشد لازم است به برخی نکات کلی اشاره کرده و ترجیح داده ایم که در قالب مطلب جدیدی ارائه گردد تا موجب اطاله کلام نگردد.
  1- اتفاقاً نظرات شخصی مهم است و این در تأیید توصیه کلیست که قبلاً عرض شد و آن اینکه بجای صِرف پیروی از عقاید بزرگان، از خودمان اندیشه و نظر داشته باشیم.  در حوزه علوم کمتر با این وجه روبروئیم چه اینکه عموماً فرض بر اینست که آنچه دیگران زحمت کشیده و مقبولیت عمومی یافته است طبعاً درست است و همعقیده بودن یک قاعده است تا یک استثناء.  گو اینکه همین نیز محل سوأل است که شاید در بندهای آتی بدان بپردازیم.
  2- اما در حوزه فلسفه میدان عمل بازتر است و لذا اتکا به تفکر شخصی چه بسا سازنده تر باشد و افق های جدیدتری به روی ما بگشاید که قبلاً وجود نداشته است.  بهتر است فکر اینکه آدمهای بزرگ و شاخص همه چیز را گفته اند و تخطی از گفته آنان نارواست از خود دور ساخت.  چه این باعث دگماتیسم شده و انسان را از رشد فکری باز میدارد.  باید تشویق کرد که افراد بفکر فرو رفته و درک خود را بدون ملاحظه بیان کنند.
  3- اصولاً این حقیقت که چه در حوزه تفکرات نظری و چه در حوزه علوم عملی جامعه بدین سطح از اعتلاء ارتقا یافته است خود بیانگر لزوم تلاش های فردی برای اظهار وجود در تمامی زمینه هاست.  در غیر اینصورت همچنان در عصر تیروکمان درجا زده و بدین مرحله نمیرسیدیم.  در جهان سوم و کشورهای عقب مانده این موضوعی بس مهم است که شاید یکی از عوامل بزرگ عقب ماندگی باشد.  بدین معنی که جامعه به مصرف محصولات فکری و مادّی دیگران خو کرده و برای خود جایگاهی قائل نیست.  بد نیست بذکر مثالی که شخصاً با آن روبرو بوده ام بسنده کنم.  مدتی پیش، برای یکی از دانشجویان دکتری سوژه ای تعریف کردم که بعداً چه در جلسه دفاع از پیشنهاد پروژه و چه حتی پیشتر از آن با مشکلاتی روبرو شد.  چون سوژه موضوعی جدید و ابتکاری بود و قبلاً اجرای آن در جای دیگری سابقه نداشت، طبعاً با مقاومت فرهیختگان روبرو شد.  مشکل را چنین عنوان کردند که این کار قبلاً در جای دیگری انجام نشده و چطور انجام چنین چیزی امکان دارد!  بعبارت دیگر ذهنیت عمومی ما جهان سومی ها اینگونه شکل گرفته است که گویا هرگونه فعالیت چه در حوزه نظری و چه در حوزه علمی باید در تعقیب فعالیت های دیگران باشد.  
  4- حرف درست از هرکه صادر شده باشد درست است چه از شرق باشد چه از غرب و چه از شمال باشد چه از جنوب.  هیچ تعصبی از سرچشمه های معرفت که از کجاست نباید باشد حتی اگر پند روی دیوار باشد.  حقیقت اینست که دوره همه چیز دانی مدتهاست سپری شده و طیف معارف بقدری گسترده است که چنین اجازه ای نمیدهد.  اگر در این وبگاه مطالبی از فلسفه نگاشته شده فقط از جهت علاقه یک آماتور بوده است که از حوزه علم بدان سرکی کشیده است.  تازه در حوزه تخصصی علم هم محدوده آشنائی یک محقق بسیار باریک است که آنهم پس از سالها مطالعه و تحقیق بدان نائل میشود.  اگر حقیقت را بخواهید، دانشمندان واقعی و تولید کنندگان علم که دنیا را مرهون خود کرده باشند بسیار اندکند.  توده اصلی استادان در محیط های دانشگاهی و محققین در مؤسسات پژوهشی عمدتاً یا شارح هستند یا دنبال کنندگان ایده های دیگران که قبلاً اجرا شده است.  صد البته شارح خوب بودن یعنی خوب تدریس کردن و مخاطبین را مستفیض کردن یکدنیا ارزش دارد.  کسی که خود مطلب را نفهمیده باشد بسختی میتواند چیزی را به دیگران درس داده و تفهیم کند.  معمولاً در چنین مواقعی دانشجو، عدم درک خود را ناشی از پیچیدگی مطلب میپندارد و سعی نمیکند با پرسش و پاسخ های بعدی نوری بر تاریکی بیفشاند.  یک شارح خوب سعی میکند به روشنی سخن بگوید و اگر چیزی را نداند بگوید نمیدانم و نه آنکه با مغلق گوئی و الفاظ ثقیل بذهن مخاطب القا کند که اوست که نمیفهمد.
  5- با این وجود، موضوعاتی هم وجود دارند که واقعاً سرشتی پیچیده داشته و هر کسی تعبیر و تفسیر خود را درست میداند.  این موضوعات بویژه در مباحث فلسفی زیاد است و اگر توصیف مطلبی رضایتی ایجاد نکرد نباید آنرا بحساب کم توانی گوینده یا غلط بودن نظریه گذاشت. 
  6- در بند 1 گفتیم دستآورد های دیگران و بطور کلی جامعه جهانی را که دربست قبول میکنیم نیز جای سوأل و اشکال دارد.  البته ما قادر به بازتولید همه چیز نیستیم ولی دستکم میتوانیم قدری تأمل کنیم.  مثلاً ارسطو میکفت مغز محل خنک شدن خون است و قلب محل تفکر و تعقل است.  حال شما از کجا میگوئید او اشتباه کرده و شاید محل تفکر و احساسات واقعاً قلب باشد که خیلی ها سابقاً بدان اعتقاد داشته اند.  اگر نظری به نتایج محققین نداشته باشید، شما از کجا مطمئن هستید که تفکر در مغز صورت میگیرد نه در قلب؟  لذا متوجه میشوید حتی در شخصی ترین امور خود نمیتوانید اطمینان داشته باشید چه رسد به دنیای بزرگ بیرون.  
  7- این سوأل ما را بسمت شک گرائی سوق میدهد.  منظور شکاکیت فلسفی است نه شک بازاری که فی المثل همسرتان کمی دیر بخانه بیاید به باد پرسش گرفته شود که چه و چون.  ضمن آنکه در قبول موضوعات درجاتی از شک و تردید روا میداریم، در عین حال پیچ آنرا تماماً سفت نمیکنیم که مبادا پدیده جدیدی را به مغز خود راه ندهیم.  تنظیم درجه شکاکیت در واقع یک هنر است.  نباید چنان سفت شود که در بر هر موضوع تازه ای بسته شود.  براستی که اگر فقط همین یک نکته در مدارس ابتدائی و متوسطه به دانش آموزان تعلیم داده میشد وضعیت امروز ما بسیار بسیار با آنچه هست تفاوت میداشت.
  8- گاهی نمیدانیم دنبال چه هستیم.  عجیب اینکه دانشجوئی که وارد یک رشته علمی شده تمایلات ضد علم دارد.  معلوم میشود یا راهنمای خوبی برای تعیین رشته نداشته است.  یا اینکه انتخاب ها ربطی به علایق ندارد.  کما اینکه او اظهار میدارد علم ایمان را هدف گرفته و موجب سستی آن شده.  یا در مذمت علم میگوید باعث فاجعه هیروشیما شده.  احتمالاً اینها را با نقل از گفته های دیگران بدون آنکه فکر خودش باشد تکرار میکند.  دستکم کمی دور و بر خود را جستجو نمیکند که درباره مسائل جدیدتر و مهمتر و مبرم تر انتقاد کرده و مثلاً بگوید علم باعث خشک شدن دریاچه ها و ویرانی محیط زیست شده است.  یا اگر واقع بین باشد بگوید که در سده اخیر، این علم بوده است که موجب بهتر شدن بهداشت و افزایش محصولات کشاورزی در سطح جهانی شده و متعاقباً همین نکته مثبت نیز افزایش انفجاری جمعیت را بدنبال داشته است.  افزایشی که رشد ملایم نداشته و عدم تعادلی را بوجود آورده که حاصلی جز انبوه زباله های خطرناک و مسمومیت آب و خاک و روند واگرای افزایش گرمای زمین را بدنبال آورده.  و دستکم بدین دلیل علم را مسئول اعلام کرده و ادعا کند که نتایج منفی آن میلیاردها برابر مخرب تر از فاجعه هیروشیماست.  چرا چنین روشن بینی وجود ندارد؟ چرا با وجود اینهمه خطرات جدید هنوز هیروشیما را تکرار مکررات میکنیم؟  جز آنکه اختیار فکر کردنمان را هم به دیگران واگذار کرده ایم؟  جز آنکه تبلیغات صدا و سیما و رسانه های امثال آن را حقیقت مطلق گرفته ایم؟  همین چندی پیش مجری رادیو فریاد و فغان میکرد از درس خوانده ها و اینکه آنان که کتاب بیشتر خوانده اند خطرناکترند و  آقای اپنهایمر را مثال آورد که فرد کتابخوانی بود و به چندین زبان آشنائی داشت و چه و چه ولی بمب اتمی ساخت و فاجعه هیروشیما را بوجود آورد!  با این تبلیغاتی که میشود طبیعی است که دوستان ما دور و بر خود را نمیبینند که اگر میدیدند و کمی فکر میکردند تصور عمومی اینگونه نبود و اوضاع اینگونه نمیشد.  
  9- گویا چنین رسم است که هر جا کم آورده شود تقصیر بر گردن علم گذاشته شود.  بویژه در جامعه ما انگشت اتهام متوجه باصطلاح "علم غربی" است.  یعنی اینکه مستقیم یا غیر مستقیم همه بدبختی ها از غرب است.  کاری نداریم که آنها که این اتهام را وارد میسازند و بیشترین تبلیغ را درباره آن میکنند خود در مواقع ناخوشی خود و عزیزانشان بلافاصله رهسپار غرب میشوند و درمان درد و حل سایر مشکلات خود را از آنجا میجویند.  روی سخن با آنها نیست بلکه با عزیزانی است که دچار سوء تصور هستند و بسادگی هر حرفی را میپذیرند.  شک فلسفی را آویزه گوش قرار نمیدهند و معیار حقیقت را مقام ظاهری شخص گوینده میگیرند.  لازم است که در هر حال درجاتی از شک را برای خود محفوظ نگاه داشت.   اما اگر علم زبان میداشت بدرستی میگفت که ابزاریست در دست شما.  هم میتوان استفاده کرد و هم سوءاستفاده.  بستگی به نیت شما دارد.  با اینکه اغلب مواقع نیّات مثبت است ولی گاهی هم نتایج برخلاف میل از آب درمیآید.  هیچ چیزی از پیش مقدر نیست مگر اینکه در صورت بروز خطا، آنچه در توان است برای تصحیح مسیر انجام داد.  هیچ تعصبی در علم نیست و خود خطاهای خودش را اصلاح میکند.  کافیست به تاریخ علم نظری بیاندازیم.  اقدامات سیاسیون را با علم یکی نگیریم و خطای یکی را بگردن دیگری نیاندازیم.
  10- عقل نقش مهمی در این مواقع بازی میکند و منظور بیشتر استدلال است.  استدلال در کنار شواهد تجربی، مهمترین داشته های بشر است.  منشاء عقل و استدلال در هر حال مادّی است و نتایج آن نیز مادّی است.  اگر معنای بدی از این گزاره استنباط میشود احتمالاً ریشه در گذشته ها و عادت ما در دسته بندی "مادّی" و "معنوی" دارد.  دسته اول زمینی و مذموم و دسته دوم آسمانی و مطلوب تلقی میشود.  فرایند ذهنی حتی برای شخصی که محروم از حواس پنجگانه باشد کماکان برقرار است و ناشی از تجربه نیست.  اما تأکید میشود که در هر حال منشاء مادّی دارد چه خوشمان آید چه بدمان.  این بدان میماند که کسی در آزمایشگاه پدیده مهمی را کشف میکند و از او میپرسند چیست؟ میگوید آثار مادّی ندارد.  یعنی چه؟  یعنی هیچ و پوچ!  گویا تغییر این عادت ذهنی در فرهنگ ما بسیار سخت است اگر نگوئیم غیر ممکن.  اندکی فکر باید.  
  11- شخصاً بر این باورم که آنچه بیشتر بکار ما در فرهنگ های جهان سومی میآید فلسفه عملی یا "پراگماتیسم" است.  بجای غرق شدن در مجادلات نظری و اغلب بیحاصل، اندیشه ورزی خود را موقوف بهتر کردن زندگی کنیم.  چه اگر زندگی آرام و مرتبی بوجود آید فرصت پرداختن به همه چیز از جمله مجادلات نظری هم فراهم میشود.   روند فعلی آنچه در دنیا در جریانست حکایت از سرنوشتی نیکو ندارد.  انسان متفکر فقط نگران چند صباح زندگانی خود نیست بلکه مایل است از مهارت های فکری خود بنفع آیندگان نیز صرف کند.  معضلات آب و هوائی و فشار بیش از حد بر زمین و منابع آن ناشی از  انفجار جمعیت یا برداشت های بی رویه فقط گریبانگیر نسل حاضر نیست که چنانچه اصلاح نشود درمان آن در آتیه بسی سخت تر شده آینده را بخطر خواهد انداخت.  مهمترین گرفتاری آیندگان حول آن پروسه های واگرائی خواهد بود که قبلاً در "بلای جان آیندگان" ذکر شد.  
  12- برخی بر طبل ضد علم میکوبند چه از این جهت که آنرا مخالف احساسات انسانی میپندارند و چه از جهت ایرادات نظری که ایرادات منطقی در آن میبینند.  واقعیت اینست که از هر جهت و با هر اشکالاتی که ممکنست بر آن وارد باشد فعلاً تنها ابزاری است که کار میکند.  کافیست برای یک لحظه در تصور خود دستآوردهای آنرا حذف کنید و ببینید چه باقی میماند!  حتی کتابهائی در طرح نظریه ای آنارشیستی معرفت و بر ضد روش علمی نوشته شده که منکر بدیهی ترین واقعیت هاست.  خواننده با دیدن جملات عجیب و غریب این نوشته ها دچار این تصور میشود که گوئی کشف تازه ای صورت گرفته و او غافل است.  آنها که رغبتی به مطالعه و بکارگیری ذهن ندارند به قبول چنین گزاره هائی مایل میشوند زیرا روش معمول علم را بیهوده میبینند.  حقیقت اینست که اینگونه نظریات رادیکال انتقادی بر روش علمی، خود هیچ بدیلی ارائه نداده صرفاً به انتقاد اکتفا میکنند.  یکی از کتابهای علمی همه فهم داستانی در اینباره نقل کرده که خالی از لطف نیست.  یکی از کشورهای اروپای شرقی به داشتن مردمان با هوش معروفست و نویسنده کتاب آنرا دستمایه طنز قرار داده است.  داستان از این قرار است که 3 دانشمند نخبه از این کشور راهی سفری اکتشافی میشوند.  با در دست داشتن نقشه و انواع ادوات و ابزار علمی به منطقه ای کوهستانی نزدیک میشوند. رهبر گروه با استفاده از سکستانت و دوربین و مطالعه چندباره نقشه و قدری محاسبات پیچیده سرانجام رو به بقیه کرده و با اشاره به کوه روبرو میگوید طبق محاسبات بنده، ما الان بر فراز قله آن کوه هستیم!  گواینکه داستان جنبه سرگرمی داشته ولی هدفش تأکید بر واقع گرائی است و اینکه غرق شدن در محاسبات و روابط پیچیده علت و معلولی ما را از واقعیاتی که در جریان است غافل نکند.  گاهی منطق به چیزهائی اذعان دارد که ممکنست واقع نباشد.  مثلاً در حوزه زیراتمی، یک الکترون در شرایطی گاهی ماهیت موج و گاهی ماهیت ذره را از خود بروز میدارد که مخالف منطق است زیرا یا باید این باشد و یا آن (ن.ک. به علوم ریاضی).  شاید در آینده این ابهام رفع شود ولی عجالتاً نمیتوان بصرف منطق واقعیت را منکر شد.  
  13- متأسفانه در کشور ما، توده های مردم و چه بسا قشرهای حاکمیتی، موضوع کسب علم را با غرب گرائی یکی گرفته و به مشکلی بدل ساخته اند.  اغلب کسانی که به راه حل های علمی و منطقی متوسل میشوند مستقیم یا غیر مستقیم به غرب گرائی متهم میشوند.  در چنین جوامعی، دستآوردهای محدودی در حوزه تکنولوژی که بکار اداره دولت آید مطلوب تلقی شده و پشتیبانی میشود.  طبعاً کپی برداری های سطحی به هیچ وجه به معنای پشتیبانی از علم و روش علمی نیست.  تا هنگامی که درصد مهمی از بودجه کشور وقف آموزش و پرورش و دانشگاه ها و مؤسسات اصیل تحقیقاتی قابل رقابت با باقی دنیا نگردد بنیاد علم همچنان بر تقلید و دنباله روی کورکورانه از دیگران ادامه خواهد یافت.  در چنین شرایطی، فعالیت علمی منحصر است به انبوهی از مقالات که تنها استفاده آن ارتقاء شغلی و علمی استادان است.  چرخشی عظیم لازم است.  چرخشی در حوزه فکر.  تنها در زمانی که نظرات، انتقادات، و پرسشها عمدتاً از درون خودمان جوشیده و اصطلاحاً اصیل و مبتکرانه ( original) باشد ممکنست امیدی به رستگاری باشد. 
  • مرتضی قریب
۲۸
آبان

 

مرگ و نگرانی ما

   یکی از سوألاتی که پیرو دو مطلب اخیر مطرح گردیده و بنظر میرسد ممکنست سوأل بسیاری دیگر نیز باشد بطور خلاصه بشرح زیر است:

"اینکه گفته شده جهان ما و آنچه درون آنست فانی میباشد برای ما بسی دردناک است.  بعلاوه دریافت ما تاکنون چنین بوده که انسان محور آفرینش است و اگر غیر این باشد و با تصویری که ترسیم کرده اید امید ما پرهیزگاران به یأس مبدل میشود و امید ما به رستگاری نهائی را کمرنگ میسازد"

   در واکنش به سوأل مطرح شده عرض میکنیم که آنچه اینجا مطرح شده و میشود ارائه حقایق قطعی نیست بلکه بیان نظرات مختلف و بویژه آنچه که نقطه نظرات حوزه علم و نتایج علمی است میباشد.  این مطلب بویژه در خصوص مسائل فلسفی و ایدئولوژیک اهمیت بیشتری می یابد چه آنکه نکات ارائه شده در این زمینه ها آن صلابت و استحکام امور تجربی را ندارد و فرد برای رد و قبول نتایج مزبور از آزادی بیشتری برخوردار است.  موجودی دانش و دانسته های بشری را میتوان بمثابه دایره ای بزرگ تصور نمود که در سطح وسیع این دایره پخش شده است.  هرچه به مرکز دایره نزدیکتر شویم با اموری سروکار داریم که با یقین بیشتری همراه است.  هرچه از مرکز دایره دورتر شویم با اموری که از یقین کمتری برخوردار است سروکار خواهیم داشت.  سابقاً ریاضیات در بخش مرکزی این دایره قرار داشت و شاید کماکان باز هم در همانجا مستقر باشد.  زیرا ریاضیات از بیشترین صلابت و استحکام برخوردار است و نتایج آن قطعی و تخلف ناپذیر است.  اما عده ای برآنند که مجموعه احکام ریاضی با اینکه دارای یک همبستگی و سازگاری درونی است ولی لزوماً بمعنای حقیقت جهان خارج نیست زیرا در بهترین حالت ابزاری قوی در کنار سایر علوم تجربی برای کشف حقایق است.  بهرحال نزدیکترین بخش به مرکز دایره را علوم تجربی تشکیل میدهد و از آن میان فیزیک قطعاً نزدیکترین فاصله را با مرکز دایره دانش ها دارد.  سایر بخش های علوم بهمین ترتیب در دوایری دورتر قرار گرفته و آنچه ذوقیات و هنر است در دورترین شعاع از مرکز قرار دارد زیرا هر کس بنا به میل و هوس خود ممکنست از یک اثر ادبی یا هنری خوشش بیاید یا خیر.  میزان رد و قبول امور در این حوزه بستگی زیادی به ذهنیات افراد داشته و هیچ قطعیتی در کار نیست.  میزان صدق یا کذب امور بستگی به فرد دارد و بهمین دلیل اظها نظر در این امور Subjective  است.  در حالیکه درباره علوم دقیقه اظهار نظر فرد باید با ملاحظه حقایق خارج از وجود او بوده و به اصطلاح متکی به شواهد سفت و سخت (Hard Evidence) بوده باشد.  میل و آرزو و امثال آن اینجا جایگاهی ندارد و این روش اصطلاحاً روش "عینی" یا Objective  نامیده میشود.  ناگفته نماند فلسفه و امور وابسته به آن، جایگاهی بینابین علوم دقیقه و ذوقیات دارد.

     اما بپردازیم به نگرانی درباره مرگ.  همانگونه که پیشتر شرح آن رفت، مرگ شامل همه چیز و همه کس میشود و استثناء پذیر نیست.  حتی مکاتب فکری و ایدئولوژی نیز شامل حال این قانون است.  آنها زمانی متولد میشوند، به بلوغ خود رسیده و سپس به سستی و فرسودگی رسیده و سرانجام متروک میگردند.  اما در خصوص انسان گاهی حسرت بر سر طول عمر است که مثلاً عمر بشر کوتاه است و اگر مثلاً 1000 سال میبود چقدر خوب بود!   این امتیاز هیچ مشکلی را حل نمیکند چه اینکه کیفیت یک زندگی با عمر هزار ساله با کیفیت زندگی حشره ای که از تولد تا بلوغ و زادو ولد و بالاخره مرگ آن یک فصل تابستان است هیچ تفاوتی ندارد.  برای هردو در آخر کار حسرت مرگ وجود دارد و از آن گریزی نیست.  چه بسا همین عمر محدودی که داریم اگر بخوبی مدیریت شود بسیار پربار و رضامند بوده باشد.  بعلاوه، بنظر میرسد که وجود 10 آدم مختلف با عمر متوسط 60 سال، از نظر پیشرفت جامعه، مفیدتر و مؤثرتر از یک فرد با عمر 600 سال باشد.  اما اگر بشر آرزوی عمر بی پایان کند چه؟  چه میشود اگر کسی عمری بی پایان داشته باشد؟  در پاسخ باید گفت بهتر است برای او گریست زیرا وی شاهد اوضاعی خواهد بود که دعا میکنیم برای هیچ ذیروحی پیش نیاید.  مسأله فقط شاهد مرگ عزیزان بودن نیست بلکه اینست که مطابق شواهد علمی، بالاخره پس از چند میلیارد سال، خورشید ما شروع به انبساط کرده و پس از سپری شدن چند میلیون سال دیگر زمین را در خود فروبرده و همه چیز بخار میشود.  البته خیلی پیشتر از فنای نهائی، آب دریاها گرم شده و آب و هوای کره زمین بشدت بحرانی میشود و بخش بزرگی از موجودات در اثر آن از بین خواهند رفت.  بطوریکه کم کم آب دریاها و اقیانوسها کاملاً خشک شده و اوضاع زمین شبیه جهنمی که اکنون سیاره زهره (ناهید) دچار است میگردد.  البته این گرمایشی که این روزها در اخبار است و بابت آن اظهار نگرانی میشود پیش آن هیچ است که البته ناشی از انفجار جمعیت و مصرف بیش از حد سوخت های فسیلی است و ربطی به خورشید ندارد.  لذا این ابر انسانی که قرار است عمر جاوید داشته باشد شاهد مصائبی عظیم خواهد بود و هرکار کند که خود را حفظ کند، نهایتاً وی نیز با نابودی زمین از بین خواهد رفت.  پس هر طور که حساب شود طول عمر محدود است و نامتناهی نیست.  چه بهتر که با این واقعیت کنار آمده و حقیقت آنرا بخوبی و خوشی پذیرفت.  معهذا بنظر میرسد که همچنان ناراضی هستیم چه اینکه انسان خود را چیزی سوای موجودات دیگر پنداشته و عاقبت دیگری جز آنچه نصیب سایرین است برای خود آرزو دارد.  بجهت دارا بودن قوه تعقلی بیش از سایر جانوران، برای خود سودای دیگری در سر میپروراند.  او دوست دارد به جاودانگی برسد و اگر مادّه چنین اجازه ای به وی نمیدهد، باری به راه های دیگری که غیر مادی است متوسل میشود.  فرهنگ های مختلف نیز راه های گوناگونی را در این زمینه پیش بینی کرده اند تا پس از طی مراحلی انسان را به جاودانگی برسانند.  اما چند پرسش اساسی وجود دارد:

1- جاودانگی برای چه؟!  چرا باید جاودانه شد؟  چه دلیلی وجود دارد یا دستکم چه قرینه ای هست که باید بنا را بر آن گذاشت که انتهای کار این دنیا به جاودانگی ختم میشود؟  حقیقت اینست که هیچ ادله منطقی برای این خواسته وجود ندارد جز آنکه آنرا آرزوئی انسانی تلقی کنیم.  آیا جاودانه بودن انسان اثر مثبتی بر کائنات دارد؟  این "باید" از کجا میآید؟ و بسیاری سوألات دیگر که پاسخ قانع کننده در پی ندارد.  

2- آیا غرض از جاودانگی تنبیه انسان است یا تشویق او و جایزه برای او؟  زیرا عموماً دیده ایم که وقتی زندگی حالت مداوم و تکراری بخود میگیرد انسان دچار خستگی روحی شده چه بسا به خودکشی ختم شود.  آنچه انسان را تازه و شاداب نگاه میدارد تحول و گونه گون بودن است.  از همین روست که مسافرت برای تغییر روحیه انسان سفارش شده است.  اگر فردی در بهترین باغ مصفای دنیا اقامت داشته باشد و خدم و حشم بی جیره و مواجبی نیز در خدمت داشته که مرتباً در راحت او کوشیده و انواع میوه و اطعمه و اشربه را به وفور برای او مهیا کنند، طبعاً پس از مدتی یکنواختی این دنیای بهشتی وی را دچار افسردگی کرده اگر که کار به خودکشی نیانجامد قطعاً به دیوانگی ختم خواهد شد البته اگر از چاقی مفرط دچار مرگ زودرس نشده باشد.  از این منظر هم که نگاه کنیم، جاودانگی توجیه منطقی ندارد.

3- و بالاخره آیا این زندگی جاوید قرار است روی همین کره زمین باشد یا جای دیگری؟  در وهله نخست هرجا بخواهد باشد بازهم یک زندگانی مادی و تحت قیود مادی خواهد بود.  لذا اگر جای دیگری غیر از زمین بخواهد باشد نیازمند حمل و نقل کیهانی و صرف انرژی گزاف خواهد بود که طبعاً جمعیت های چندصد میلیاردی را جوابگو نخواهد بود.  پس شاید تحقق آن روی همین زمین خودمان با همه محدودیت های خودش خواهد بود.  محدودیت هائی که همین امروز نیز مشکل آفرین بوده چه رسد بخواهد جمعیت های چندصد میلیاردی را پشتیبانی کند.  حال چه زمین باشد چه هر سیاره دیگری از منظومه خورشیدی خودمان، همانطور که در مطالب پیشین شرح آن رفت، دیر یا زود خورشید پس از طی مراحلی طوفانی خاموش خواهد شد و جاودانگی میسر نخواهد شد.  این سرنوشت شامل حال هر ستاره دیگری در هر کجای دیگر نیز خواهد شد و لذا فرض بر اینکه ادامه زندگی جاوید بر بستر کره دیگری از منظومه دیگری میسر باشد منطقاً امکانپذیر نیست.  

4- اگر به ابتدای استدلال خود بازگردیم گفته شد که بالاخره روزی خورشید از میان خواهد رفت و ادامه زندگی در منظومه وی ناممکن خواهد بود.  اما یک لحظه صبر کنید.  چه کسی این حرف را گفته و به چه دلیل ما باید چنین چیزی را قبول کنیم؟  اصولاً چه کسی از آینده خبر دارد؟  ما که به زحمت از پس پیشگوئی آینده نزدیک یعنی چند ماه یا حداکثر چند سال بر میآئیم چگونه میلیاردها سال بعد را با این اطمینان خبر میدهیم؟  پاسخ در بحث یکنواختی طبیعت است.  ما وقتی دانه نخود را در خاک میکاریم و سبز میشود و نیز دانه لوبیا را میکاریم و ایضاً شاهد سبز شدن آن هستیم و از دیگران هم شنیده یا دیده ایم که آنها نیز همین کار را با دانه های دیگر کرده و نتیجه مشابه گرفته اند به یک نتیجه گیری منطقی میرسیم و آن اینکه هر دانه ای را که بکاریم سبز خواهد شد.  این رویه منجر به قاعده ای شده است که موجب گسترش کشاورزی و پیشرفت بشر شده است.  در فلسفه علم به این رویه "استقرا" یا Induction گفته میشود که یکی از ارکان مهم توسعه علم است.  البته روش استقرا مانند استدلال ریاضی نیست که قطعی باشد بلکه میتوان گفت که چون حاصل تجربه و مشاهده است ممکنست گاهی استثناء نیز داشته باشد.  اما قاعده حمل بر صحت است.  مثلاً در اثر تجربه مشاهده کرده ایم که مواد بر اثر حرارت منبسط میشوند و لذا پس از مشاهده تعداد زیادی از اجسام حکم به این قانون میدهیم که اجسام با جذب حرارت منبسط میشوند.  اما میدانیم استثنائاتی نیز هست و مثلاً آب جامد (یخ) در اثر گرما منقبض شده کاهش حجم پیدا میکند.  بگذریم از اینکه همین استثناء نقش بزرگی در تداوم حیات بازی کرده و از جهتی بسیار کارساز بوده است.  لذا قاعده را بطور عموم میپذیریم مگر هنگامی که استثناء مشاهده شود.  حال در مورد سوألی که در ابتدای این بند مطرح کردیم باید گفت که ستاره شناسان با مشاهده آسمان و بررسی ستارگان، آنها را در مراحل مختلف زندگی یافته اند و از مشاهدات عدیده خود چنین نتیجه گرفته اند که ستارگان نیز دارای تولد و مرگ هستند.  خورشید ما نیز ستاره ای در میانه راه است و این حکم، بنا به یکنواختی طبیعت، شامل حال وی نیز هست.  یعنی بعد از چند میلیارد سال دیگر دوران کهولت و متعاقباً مرگ خورشید فرا میرسد.  لذا نمیتوان در مورد خورشید استثناء قائل شده و بگوئیم چون حیات ما بدان وابسته است این یک ستاره خاص دارای حیات جاوید است.  اصل یکنواختی طبیعت، اصل فوق العاده مهمی است که در بررسی ها و داوری ما پیرامون مباحث مختلف کمک شایان توجهی میتواند داشته باشد.  بسیاری از نابسامانی های فکری ما ناشی از عدم توجه به این اصل است.  

     فهم و قبول مطالب یاد شده احتمالاً این نظر را در خواننده ایجاد میکند که اگر این مطالب از زمره حقایق بوده باشد در این صورت هرگونه کوشش و فعالیت در این برهه کوچک که عمر انسانی نام دارد بیهوده و عبث است.  به راستی این حقایق جز یأس و دلسردی چه حاصلی میتواند داشته باشد؟  حتی اگر اینها حقایق قطعی باشد، آیا بهتر نیست که طور دیگری اندیشه کنیم که دچار تشویش و دلسردی نشویم؟  اینها نکاتی است که از ذهن خواننده میگذرد و او را دلمشغول میسازد.  

     اما واقعاً و در عمل نگرانی بدین اندازه نیست زیرا اگر شخص محکوم به اعدام یکروز هم اجرای حکمش به تعویق بیافتد آنرا با آغوش باز میپذیرد.   اصولاً نیروی صیانت نفس چنان قویست که علیرغم هر سرنوشتی که برای انسان رقم خورده باشد کماکان خواهان بقا و ادامه زندگیست.  ذهن بشر در چنین مواقعی به ابتکاراتی چند دست زده و سناریو های مختلفی را برای تداوم حیات و تلقین جاودانگی بشر تدارک میبیند.  ترفند هائی که بی گمان در کاهش اضطراب آدمی نقش مهمی دارد.  نکته اینجاست چه به این سناریوها علاقمند باشیم و چه نباشیم، بشر در هر حال مایل به گذران زندگی در بهترین شرایط میباشد و همواره جویای آسایش بیشتر و رفاه افزونتر است حتی اگر این زندگی یک روز باشد.  کسانی هم که عازم سفری کوتاه هستند، آنها هم نمیخواهند از کیفیت گذران این دوروزه سفر صرفنظر کرده و آنرا نادیده بگیرند.  مثلاً از آب و خوراک و توشه راه صرفنظر کرده و به اعتبار کوتاهی سفر از برداشتن لباس گرم در فصل سرد چشم پوشی کنند.  لذا توده مردم در هر حال همین عمر کوتاه را هم میخواهند که با آسایش و سلامتی سپری کنند و دقیقاً بهمین دلیل است که جامعه نیازمند انواع تخصص ها از کفاش و آهنگر و نجار گرفته تا مهندس و پزشک و هنرمند و دانشمند میباشد تا این نیازها به بهترین وجه برآورده شود.  البته بخش کوچکی از دانشمندان که در مرزهای دانش کار میکنند حاصل کار آنان متوجه نیازهای روزمره مردم نیست بلکه ناشی از کنجکاوی ذاتی برای فهم اصول بنیادین علم است.  بهرحال حضور انواع مؤسسات از هنرستان و دانشگاه و بیمارستان گرفته تا تشکیلات دولت و غیره همه و همه در راستای بهبود کیفیت زندگانیست.  این دلسردی فلسفی فقط گریبان متفکرین و فلاسفه انگشت شماری را میگیرد که سخت در تعمق پیرامون علت وجودی این جهان و یافتن پاسخ برای پرسش های بی جواب هستند که البته عاقلتر از آنند که دست به خودکشی زنند.  خوشبختانه پرداختن به امور روزمره فرصتی برای بروز این احساسات منفی در مردم نمیدهد. 

     حقیقت اینست که توده مردم در بند چنین دلمشغولی هائی نبوده و نیستند زیرا فکر امرار معاش خود و آینده فرزندان شان بیشترین توجه آنان را جلب کرده و جائی برای تفکر و تعمق در این موضوعات فلسفی باقی نگذاشته است.  دلسردی و نومیدی آنان که گاه به خودکشی میانجامد صرفاً ناشی از ناکامی های همین دنیاست.  در این میان همواره جماعتی هستند در ظاهر برای تنقیح اخلاق مردم و در معنا برای تجمیع اموال مردم که دم از بی وفائی دنیا و بی ارزشی مال دنیا زده و پاداش اُخروی را تبلیغ میکنند.  در واقع به زبان حال میگویند مال و اموال خود را که جز سنگینی گناه فایده ای ندارد به ما بسپارید و اجازه دهید بار گناهان شما را ما متقبل شویم.  اینان ترک دنیا به مردم آموزند در حالی که خویشتن بزرگترین علاقمندان و شیفتگان به زندگی خاکی هستند.  در حالی که راهنمایان حقیقی کسانی بوده و هستند که همواره مردم را به آبادانی دنیا سفارش کرده و بهترین رویه را در خدمت به دیگران و آباد کردن دنیا دانسته اند. با همه این احوال، ذهن غالب ما همچنان درگیر این موضوع است که آنچه در میتولوژی و افسانه ها آمده دلپذیر است و باعث تسکین خاطر ماست.  البته که همینطور هم هست و این واقعیت ذهن ماست که اینگونه مطالب برایش جذاب و گیراست.  باید پذیرفت که حتی موهومات هم آنچنانکه میگویند بخودی خود بد نیست و بسیاری از آنها در جای خودش شیرین و دلکش است.  آنچه که مهم است اینکه اینها نباید با امور واقعی و زندگانی حقیقی مخلوط و ممزوج گردد.  مثلاً مصرف روزانه کمی نمک برای بدن ضروریست، همانگونه که آب نیز حیاتی و واجب است.  اما اگر ایندو بصورت ممزوج مصرف شود و آب شور نوشیده شود میتواند خطرناک و در تداوم بیشتر باعث مرگ در اثر استسقاء شود.  مادام که مقولات واقعی و غیر واقعی در بستر های جداگانه خود جاری باشند مشکلی پیش نخواهد آمد.  ذهن انسان ذاتاً به چیزهای عجیب و شگفت آور علاقمند است و این میتواند هم جنبه مثبت و هم جنبه منفی داشته باشد.  مثبت از این لحاظ که اکتشافات و اختراعات و آنچه که باعث آبادانی دنیا شده ناشی از این جلب توجه است.  منفی است از این لحاظ که جماعتی قادرند با دروغ های خود ساخته جلب توجه عوام را کرده و عده زیادی را با موهومات خود سرگرم ساخته و بدین طریق بر امورات مردم حاکم شوند.  

     ناگفته نماند که یک حقیقت عالی در این میان وجود دارد و آن اینکه شگفتی و اعجابی که در علم و دنیای واقعی وجود دارد به مراتب بسیار بالاتر از مجموع همه موهومات عالم از ابتدا تاکنون است.  و مهمتر اینکه آنچه را علم عرضه میدارد واقعیست و نه موهومات زنگ زده.  پس چرا با همه این مزایا استقبالی نمیشود؟  زیرا یک اشکال کوچک وجود دارد و آن اینکه برای نیل به این مرحله طی دوره ای نسبتاً طولانی در آموزش های سیستماتیک لازم و ضروریست که البته برای همگان مقدور نمیباشد.  با این وجود، فیلم های مستند علمی در رسانه ها تا حدی راه میانبری را برای مردم عادی فراهم ساخته است که اگر استفاده شود بسیار مؤثر است.  تأکید میشود که بیان مزایای علم به معنای طرد ذوقیات نیست بلکه مهم رعایت تعادل است.  ذوقیات به مثابه چاشنی زندگیست که بطور مشابه همان نقش را که چاشنی غذا برای مطبوع ساختن یک غذای سالم ولی بدمزه بازی میکند ایفا میکند.  تعادل کلید واژه اصلی است.

 

     

  • مرتضی قریب
۰۴
آبان

نظم- نگاهی دوباره

     پس از نگارش مطلب قبلی، عده ای از خوانندگان بطور شفاهی یا قلمی نقدی وارد ساختند که توضیح بیشتری را طلب میکند.  در همین ابتدا لازمست توضیح دهیم که هدف فلسفه از ابتدا چه بوده؟  طبعآ هدف اصلی از آن کشف حقیقت بوده.  کشف حقیقت عالم بطور اعم.  اکنون اگر از راه دیگری جز روش قدیمی و سنتی فلسفه که بیشتر به بازی با الفاظ میماند به کشف حقیقت نائل شویم نباید ناراحت و نگران باشیم که پس فلسفه در این باب چکاره است.  سنت فلسفه بسیار چیزها دارد که بگوید اما اگر مقصود ما دریافت حقیقت باشد چه باک که از مسیر دیگری حاصل شده باشد.  یکی از این مسیر ها که بسیار هموار و سرراست است، مسیر علم است.  بسیاری از پدیده های زمین و آسمان که در گذشته سوژه اصلی فلسفه بوده امروزه توضیح علمی آن بعنوان واقعیت (Fact) پذیرفته شده و در کتابهای درسی وارد شده است.  البته راه های موازی دیگری هم ممکنست وجود داشته باشد که مورد وثوق نیست.  مثلاً گفته میشود که کشف و شهود هم یکی از همین راه هاست.  یا بسیاری از راه های دیگری که ما مطلع نیستیم ولی در واقع مُهر نهائی در تأیید هر روشی توسط تجربه کوبیده میشود و تاکنون فقط روش علمی بوده که از این آزمون سربلند بیرون آمده و هیچ روش دیگری توفیق کسب تأیید تجربه را نیافته است.  با این حال در مرزهای دانش که علم هنوز موفق به یافتن جواب قانع کننده نشده، فلسفه کماکان جایگاه خود را حفظ کرده است.  سوای پدیده های مادّی، موضوعاتی نیز در قلمرو اخلاق و سیاست و امثال آن وجود دارد که همواره عرصه و جولانگاه فلسفه و فیلسوفان بوده و بنظر میرسد همچنان نیز چنین باشد.  

     اما در مورد جهان مادّی با شرحی که در نوشته قبلی آمد، هنوز این تردید وجود دارد که آیا جهان از برای هدفی متعالی ساخته شده است یا خیر؟  اینجا اتفاقاً جائیست که فلسفه حرف زیادی برای گفتن دارد.  در گذشته ها که درک بشر از جهان منحصر به همین زمین خودمان بعنوان مرکز جهان بوده و نقاط روشن بر پهنه آسمان شب را برای زیبائی آسمان شبانه و انبساط خاطر خودش میدانست، هدف متعالی از آفرینش را همانا تکوین وجود عزیز خودش میپنداشت.  بعلاوه هرآنچه از جماد و گیاه و حیوان بود را نیز از برای آسایش خود پنداشته و از هرگونه دست اندازی به ساحت سایر موجودات ابائی نداشت که تا امروز نیز وضع بهمین گونه است.  اما کم کم با گسترش دانش و آمدن شواهد تازه بزودی معلوم شد که مرزهای کیهان بسی گسترده تر از آنچه میپنداشت است و چه بسا احتمال وجود تمدنهائی دیگر و حتی پیشرفته تر از ما در گستره عظیم عالم وجود داشته باشد.  لذا، منطقاً، بر این بینش که هدف غائی از آفرینش ما بوده ایم خدشه وارد میشود، مگر آنکه ادعا شود که مابقی جهان نیز از برای ما آفریده شده است.  با در دست داشتن حقایق جدید، فقط یک ذهن معیوب میتواند چنین ادعائی را بپذیرد.  درست مثل اینکه ریگ کوچکی بر دامنه رشته کوه هیمالیا ادعا کند کوهستان مزبور برای اثبات وجود اوست.  دانشمندانی که در سطوح بالای علمی قرار دارند و ضمناً از قوه استدلال خوبی نیز برخوردارند این ادعا را نمی پذیرند.  مقصود این نیست که بر معتقدات گذشته یکسره خط بطلان  کشیده شود بلکه نکته مهم اینجاست که با آمدن شواهد جدید نمیتوان بر ایده های اشتباه قدیمی، هرچند هم که زیبا باشند، پافشاری کرد.  ایده ها و افکار قدیمی باید با احترام و با دقت و احتیاط در کتابخانه ها و موزه ها نگاهداری شود همانطور که در حال حاضر درباره اشیاء قدیمی در موزه ها رفتار میشود.  اکنون عقیده رایج بین دانشمندان چنین است که اولاً ادعای مرکز آفرینش بودن انسان با شواهد موجود نمیخواند.  و این ادعا که دنیا و آنچه در کیهان است برای خاطر وی بوجود آمده نیز متشابهاً و منطقاً صحیح نمیباشد.  در این خصوص، فلاسفه  معاصر با دانشمندان همعقیده و همرأیند.  دوم و مهمتر اینکه میگویند هیچ هدف متعالی در این آفرینش مشاهده نمیشود و شواهدی دالّ بر اینکه نظم خاصی مقصود بوده دیده نمیشود جز اینکه همه چیز دنباله رو قواعد کور و طبیعی خود بوده و خواهد بود.  مخالفین ممکنست استدلال کنند که این شاید مربوط به وضع حاضر باشد، و چه بسا راز کیهان در آینده از پس پرده درآید و خط بطلانی بر چنین عقایدی کشیده شود.  دانشمندان در پاسخ میگویند فعلاً شواهدی نداریم و در گذشته ها نیز تا آنجا که شواهد و قرائن تاریخی دلالت دارد، چیزی برله آن مشاهده نشده و بسیار هم بعید است دیده شود چه اینکه تغییر بیکباره قوانین طبیعی معارض با اصل یکنواختی طبیعت است.  بعلاوه، اگر نظر مخالف پذیرفته شود، در اینصورت هر امری هر چقدر هم که غریب و ناممکن باشد، محتمل است که هر لحظه از زمان و در هر نقطه از مکان رخ نماید و هیچ قاعده ای هم مانع نباشد.  این با اوضاعی که مشاهده کرده و میکنیم مغایر است و لذا پذیرفته نیست.  اما در مورد نظم موجود در کیهان چه میتوان گفت؟  اول چیزی از کیهان که توجه ما را جلب میکند همانا اوضاع زمینی خودمان است.  زمین بهترین نمونه برای مطالعه درباره نظم و اظهار نظر در این خصوص است.  اما توجه به چند نکته در این رابطه ضروری است.  اول اینکه آنچه از اجزاء ساده اولیه در طی تحولات طولانی منجر به شکلهای پیچیده تر و منظم تر گشته است خود دلالت بر وجود نظم است و بر این واقعیت که نظمی وجود دارد باید اعتراف کرد.  اما این نظم در پروسه ای طولانی و در اثر قواعد خاص ترکیب اجزاء ساده به مرکب بوجود آمده است و نه تحت تأثیر عاملی ماوراء طبیعی.  بعبارت دیگر اگر بر فرض قوانین فعلی عوض میشد و بر سیاق دیگری قرار میگرفت، شکل های دیگری پدیدار میشد چه بسا بسیار متفاوت با وضع فعلی و در آنصورت ما شکلهای جدید را نظم میخواندیم، یعنی هر چه پیش آید خوش آید!  در سطحی بالاتر که حیات نام دارد، نظمی را که در قالب حیات میبینیم با واسطه گری عامل بسیار مهمی بنام انرژی بوجود آمده است.  در مورد ترکیبات شیمیائی، همانطور که قبلاً گفتیم، انرژی ناشی از آرایش های الکترونی ذیمدخل بوده و راهنمای کار است.  اما در مورد گیاهان و جانوران، خورشید مهمترین منبع تأمین انرژی مورد نیاز بوده است.  بدون انرژی خورشید، پا گرفتن حیات به این شکل خاص تقریباً ناممکن بوده است.  میگوئیم "تقریباً" زیرا در اعماق تاریک اقیانوس، در مناطقی که دودکش های گدازه آتشفشانی وجود دارد، نوع بسیار ساده و شکل دیگری از حیات کشف شده است.  این شکل ابتدائی از حیات نیز به انرژی نیازمند است که آنرا از گرمای درون زمین تأمین میکند.  در همه حال، انرژی واسطه بسیار مهمی در این تحولات ایجاد نظم است.  اما ببینیم این نظم با چه قیمتی حاصل شده است؟  میدانیم که فقط بخش بسیار کوچکی از انرژی عظیم خورشید نصیب زمین میگردد.  در نوشته های سابق، نشان دادیم که از یک میلیارد واحد انرژی خورشید فقط کمتر از یک واحد آن نصیب زمین میشود و باقی، یعنی تقریباً کل انرژی آن در فضا بیهوده منتشر میشود.  شاید برای حظ بصر آسمان شب ساکنان کره ای دیگر در گوشه ای دورافتاده در کنج کهکشان!  لذا این نظم موجود بر زمین با راندمانی نزدیک صفر حاصل آمده است.  این بیان دیگری از اصل افزایش آنتروپی عالم است که دلالت بر افزایش بی نظمی کل دارد.  اما بدتر از بد وقتی است که بیائیم مطابق ذهنیت قدما، علت وجودی کل کیهان و کهکشانها و ستارگان بیشمار آنرا نیز از برای موجودیت خودمان و زمین زیر پایمان تلقی کنیم .  در اینصورت این بی قابلیتی از اینهم که هست وحشتناکتر شده و قطعاً کسی آنرا قبول نخواهد کرد.  پس زمین را به حال خود گذارده و کیهان را مد نظر قرار داده و بپرسیم در مورد کل کیهان چطور؟  آیا هیئت کنونی کیهان و نظم مشهود در آن مستلزم دخالت عاملی جدای از آنچه مشاهده میشود بوده؟ یا اینکه صرفاً معلول کنش و واکنش اجزای اولیه بوده و نقشه خاصی در طرح آن وجود نداشته است.  جواب این سوأل بستگی به ذهنیت افراد دارد.  اگر شما عاشق نقاشی های پیکاسو باشید یا دستکم خود را از زمره طرفداران مکتب کوبیسم پنداشته باشید، با دیدن یک نقاشی درهم و برهم که گفته اند کار یکی از سرآمدان این رشته است شاید دل و ایمان از کف داده و مشتاقانه بهر قیمت خواستار آن شوید.  چه بسا بعداً معلوم شود تمرین طفلی نوپا بوده است!   ستاره شناسان بر مبنای شواهد بر این باورند که کیهان طی پروسه هائی تکامل یافته و به هیئت فعلی درآمده است.  آیا طرح خاصی مد نظر بوده؟  اغلب دانشمندان جواب منفی میدهند.  آیا نظم خاصی مشاهده میشود؟  این نیز بستگی به اشتیاق فرد دارد.  گاهی آدم مشتاق و دل و دین از کف داده در پیاله عکس رخ یار میبیند مثل آنها که در ماه عکس مراد خود را دیده اند.  اما واقعیت اینست که جواب رایج برای این یکی نیز منفی است.   حقیقت اینست که نتیجه حاصل از ترکیبات متنوع اجزای یک مجموعه همگی میتواند متشابهاً مترادف با یکدیگر بوده و هیچ ترکیبی بر ترکیبات دیگر امتیاز خاصی ندارد.  امتیاز ناشی از تبعیض است و در طبیعت تبعیض جایگاهی ندارد.  مثلاً، برای سادگی، ترکیب چهار حرف ا،س،ش،ن را در نظر بگیرید.  طبق قوانین آمار حداکثر 24 ترکیب متفاوت از کنار هم چیدن این چهار حرف حاصل میشود.  از دیدگاه ریاضی (طبیعت) همه این ترکیبات هم ارز و مترادف یکدیگرند، اما برای ما فقط 2 تای آنها با معنیست: "شانس" و "شناس".  بی معنی بودن باقی بمنزله بی ارزش بودن نیست.  چه بسا در آینده هواپیمائی ساخته شود با نام "سشنا" و آن واژه هم وارد فرهنگ لغات شود.  لذا از دیدگاه طبیعی، مادام که قواعد بازی رعایت شود، همه محصولات حاصل از چینش های متفاوت هم ارز یکدیگرند و همه متشابهاً میتواند "نظم" تلقی شود.  یکی از همکاران دانشمند برای اینکه خلاف این قاعده را اثبات کرده باشد و بگوید حتماً دستی در کار بوده است پرسید که اگر همه چیز ممکنست پس چرا انسان طوری بوجود نیامده که گردن خود را 180 درجه پیچانده قادر به دیدن پشت سر خود نیز باشد!  گفتیم اشکالی ندارد و این اتفاق در طبیعت افتاده و آن کبوتر و سایر پرندگان اند که قادر به این کارند.  شاید ساختمان خاص گوش ما که قادر به تشخیص تفاوت صداهای پشت سر از صداهای روبروست ما را از این امکان بی نیاز کرده باشد.  حتی اگر چنانجه گردن ما قابلیت پیچش 360 درجه هم میداشت، این خصوصیت میشد قاعده و متشابهاً سوأل بگونه دیگری میتوانست تکرار شود.  

    پس، مختصر آنکه چنانچه زمین را بعنوان مرکز نظریاتمان در نظر آوریم، بعلت آنکه کره زمین با همه محتویاتش جزء بسیار ناچیزی در کل کیهان بوده و براحتی قابل چشم پوشی کردن است چیز مهمی محسوب نشده و با بود و نبود آن آب از آب تکان نخورده و این فرض را باید کنار گذاریم.  اما میتوان این واقعیت را نپذیرفته و ادعا کرد که نه تنها زمین مرکز توجه آسمانهاست بلکه هر آنچه در عالم است صرفنظر از شناخته ها و ناشناخته ها، همه و همه فقط در جهت خدمت به زمین و اشرف مخلوقات آن یعنی بشر، هستی یافته است. در اینصورت به نتیجه  غیر قابل اجتناب زیر خواهیم رسید.  در چنین صورتی، آفرینش در نظر هر بیننده ای بسیار حقیر و پست جلوه خواهد کرد.  از دید یک دانشمند، خواه با هر دیدگاه فلسفی، سامانه کیهانی دستگاهی با راندمانی عملاً برابر صفر خواهد بود.  هیچ فیلسوف و صاحب فکری به اتخاذ چنین گزینه ای تمایل نشان نخواهد داد.  هیچ منطقی حاضر به پذیرش چنین ایده ای نیست که مثلاً دستگاهی با این عظمت بنام کیهان برای این راه اندازی شده که بعداً غبار کوچکی بنام زمین متولد شود.  اما، اگر منصفانه داوری کنیم، در زمان قدیم که جهان منحصر بود به زمین مستوی در زیر و آسمانی با شمس و قمر بر بالای آن و تعدادی نقاط نورانی در شب بنام کواکب، ایده مرکزیت زمین در جهان و مرکزیت انسان در رأس هرم مخلوقات روی آن ایده چندان دور از ذهنی نبود و بر معتقدین آن خرده ای نتوان گرفت.

     با این وجود هنوز نمیتوان خود را راضی کرد که بهمین سادگی اهمیت خود را از دست داده و جایگاه عظیمی را که قدما برای ما متصور شده بودند به این ارزانی از دست داده باشیم.   در مورد محل زندگی ما یعنی زمین، مدتهاست که ماوراء هر شک و شبهه ای ثابت شده است که زمین مرکز هیچ چیزی نیست.  اما در مورد شأن و مقام انسانی نمیتوان بسادگی کوتاه آمد.  این دیگر مطلب کوچکی نیست که بسادگی از آن گذشت.  آیا انسان نیز مانند سایر جانوران مدتی زیسته و در آخر مانند آنها به دیار نیستی خواهد شتافت؟  پس این شرافت و انسانیت ما کجا خواهد رفت؟  اگر قرار این بود، پس اصلاً چرا به وجود آمدیم؟  فلسفه وجودی ما چه بود؟  زحماتی که بابت مکارم اخلاق و اعتلای آن کشیدیم کجا خواهد رفت؟  و بسیاری پرسش های دیگر که جواب ساده ای نخواهد یافت.  خودخواهی انسان مانع از آنست که سرنوشتی چون سایر جانوران برای خود تصور کند.  او چنان تمامیت خواه است که حتی در صورت امکان تحقق زندگی جاوید، این حق را برای سایر جانداران قائل نخواهد شد.  او همه چیز و همه کس را در خدمت خود میخواهد بطوریکه اغلب، همنوعان خود را نیز برده خود میکند.  در این میان، صاحبان عقل طور دیگری می اندیشند.  علوم زیستی نشان داده است که نوع بشر و سایر جانوران همگی در مبانی اساسی زیستی با یکدیگر مشترکند و همه قوم و خویش دور و نزدیک یکدیگرند و از لحاظ مادّی تفاوتی ندارند.  اما از نظر اخلاقی چطور؟   بدون هیچ شک و شبهه ای، انسان وحشی ترین جانور کره خاکی است چه اینکه علاوه بر تخریب زیست بوم خود، همنوع خود را نیز کشته یا اسیر و برده خود میکند، قباحتی که از سایر جانوران سر نمیزند.  این در حالیست که در وصف مکارم اخلاق انسانی خود کتابها نوشته و از زمین و آسمان مدرک آورده و خودستائی را بحد اعلا رسانده است.  واقعیت اینست که بهر دلیل، چه حسن تصادف تلقی کنیم یا الزامات قوانین تکامل، هوش و ذکاوت انسان از سایر جانوران بیشتر بوده و فاصله اش با آنها بیش از پیش بیشتر و بیشتر میشود.  هوش و خودآگاهی اغلب مترادف یکدیگر شمرده شده و سطح آن در انسان چنان بالاست که تا چند صد سال پیش، حیوانات را مطلقاً فاقد احساس و هرگونه شعور قلمداد میکرد.  دکارت، فیلسوف و ریاضیدان مشهور از جمله کسانی بوده که خودآگاهی و شعور را منحصر به نوع انسان میدانسته است.  باز هم در اینجا پیشرفت دانش بود که نشان داد اینگونه نیست و نه تنها تفاوتی وجود ندارد بلکه از جهاتی احساسات حیوانات بر انسان پیشی دارد.  موارد زیادی دیده شده که مثلاً سگی بچه گربه هائی را که بی مادر شدند شیر داده و یا گربه ای جوجه های یتیم را در کنار بچه های خود مواظبت کرده و گاهی یوز پلنگ گرسنه با دیدن ماده آهوی نگران، از خوردن بچه آهوی نوپا صرفنظر کرده است.  چنین مواردی از انسان کمتر سرزده و بلکه اسطوره ها عکس آن را حکایت میکند از قبیل اینکه بانیان روم باستان در بچگی توسط ماده گرگی شیر داده و بزرگ شده اند.  یا داستان زال که سیمرغ افسانه ای در حقش مادری کرده و نگاهداری و مواظبت او را از بچگی عهده دار شده است.  با این وجود، انسان خودخواه همچنان خود را تافته جدا بافته تلقی کرده و وجود خود را از هر لحاظ عالیترین سطح عالم هستی میپندارد.  در مجموع، یافته های علمی و بیطرفانه نشان از آن دارد که امتیاز خاصی برای انسان در نظر گرفته نشده است و دست طبیعت سرنوشت متفاوتی را برای وی رقم نزده است.  او هم جزئی از همین طبیعت است و زمان آن فرا رسیده که همنوائی و هماهنگی با طبیعت را یاد گرفته و این پنبه را از گوش شریف خود بیرون اندازد که گوئی طبیعت با همه محتویات آن صرفاً برای شخص او ایجاد شده است.  اینک زمان آنست که در داستانهای قدیمی خود تجدید نظر کرده و در آموخته های خود بازنگری آغاز کنیم.  یادمان نرود که تغییر اصل اساسی طبیعت است و با رکود و جمود و خمود و فروماندگی سر سازگاری ندارد.

    اما چه کنیم که این حقایق تلخ موجب بأس و نومیدی شده و نوعی بدبینی را در زندگی ایجاد میکند.  هیچ رنجی ناگوارتر از تنهائی یا احساس تنها بودن نیست.  هیچ چیزی ناامید کننده تر از این نیست که شنیده شود هدفی متعالی در پایان زندگی در انتظار نیست.   کدام ناامیدی از این بالاتر که نه در مورد انسان بلکه درمورد هر آنچه در جهان است، آخر و عاقبت آن با نیستی و اضمحلال قرین باشد.  سعادتمند مردمی که دانش کمتری دارند و به این موضوعات نمی اندیشند.  آگاهی باعث دردسر است و بعلاوه احساس مسئولیتی را در پی می آفریند که عدم توانائی فرد در ایفای آن او را از پای در میآورد.  همه اینها باعث میشود که افراد از شنیدن و گوش سپردن به این گونه گفتار رویگردان باشند.  شاید حق با آنان باشد زیرا فرض بر درست بودن این اظهارات به تضعیف روحیه می انجامد و شادکامی را از فردسلب میکند.  چه باید کرد؟  گذشته از گزینه لاقیدی و بی خیالی که روش معمول است، یک گزینه خوب همانا پناه بردن به فلسفه بعنوان یک مُسکن است.  مراد از فلسفه اینجا به معنای کلی خود است که میتواند شامل هر مکتب روحانی و  ماورائی نیز باشد.  اینجاست که با تکنیک هائی که بشر خود ابداع میکند، حقایق تلخ صورت ظاهر قابل قبول تری یافته و پذیرش آنرا ساده تر میکند.   شاید هم اینرا نوعی گول زدن خود تلقی کنیم.  لیکن بهرحال این حقیقت را باید پذیرفت که ما محکوم به سپری کردن یک دوره زندگی در این دنیای فعلی هستیم.  پس چه بهتر که دوره محکومیت را راحت تر و آسوده تر سپری کرده و چنان سر کنیم که حق آیندگان را پامال نکرده و آنچه در اختیار داشته ایم را به نیکو ترین وجه تحویل آنان دهیم.  حکما و بزرگان در این زمینه دستورالعمل هائی تجویز کرده اند که تا حدودی مفید به فایده بوده و کسانی نیز در آینده خواهند آمد که برای عصر خود مفید به فایده بوده و نسخه مناسب دوره خود را تجویز نمایند.  مهم آنست که فرد آزادانه مناسبترین نسخه را که با وضعش سازگار است انتخاب کند.  و چه بهتر که آزاد باشد که او خود با تجویز ابتکاری خودش نسخه مناسب حال خود را بپیچد.  زیرا هیچ کسی شایسته تر از خود فرد نیست که در خود نگه کرده و آنچه مناسب طبع اش است را یافته سرمشق خود قرار دهد.  مختصر آنکه ضمن پذیرش حقایق سخت و نامطبوع جهان خارج، در عین حال باید از هرگونه تلاش و کوشش برای ساده کردن شرایط زیست و فراهم کردن آسایش و نرم تر کردن خوی انسانی و زدودن رسوبات فکر به هدف اعتلای معرفت دست برنداشت.  تلاش در جهت اجرای این مضامین، زندگی  آسوده با کمترین سطح دغدغه را احتمالاً میسر خواهد ساخت.  بنظر میرسد آن فیلسوف عالیقدر که "لذت" را هدف اصلی زندگی دانسته بود چندان بیراه نرفته بود.  البته بعدها این مکتب به بیراهه رفته و دیگران مراد از لذت را کامجوئی صرفاً مادّی تعبیر کردند، گو اینکه شامل حال آنهم میشود.  هر آنچه که در مغز احساس فرح و شادی و سرخوشی بوجود آورد، لذت محسوب میشود.  حتی او که در مراسم روضه خوانی از صمیم قلب بر سر خود میکوبد محتملاً نوعی لذت را تجربه میکند چه آنکه اگر سطح دوپامین مغزش در این شرایط اندازه گیری شود افزایش محسوسی را نشان خواهد داد.  شرایط حدّی این موارد به مازوخیسم و امثال آن منتهی میشود که فرد از شکنجه خود یا دیگران احساس لذت میکند.  بهرحال اگر موارد خاص کنار گذارده شود، افراد متمایل به این هستند که حرفه و مشاغلی را اختیار کنند که این احساس رضایت درونی را در آنان ایجاد کند.  همیاری و مساعدت به دیگران و احساس اینکه فرد خودش را مفید بحال جامعه بداند از جمله مواردی است که با پوچی و بیگانگی و سایر احساسات منفی مقابله کرده و زندگی را هدفمند میسازد.  تعجبی ندارد که افراد به محض بازنشستگی اغلب دچار افسردگی شده و  گاهی به پوچی میرسند.  مگر اینکه برای خود برنامه ای مناسب احوال خود ترتیب داده و زندگی را هدفمند سازند.  در جوامع پیشرفته، دولتها با شریک کردن بازنشستگان در برنامه های اجتماعی بطور مؤثری به هدفمندی زندگی و اساس رضایت از زندگی کمک میکنند.  بنابراین کسانی که صرفاً زیستن را تنها هدف زندگانی میپندارند در اشتباهند زیرا عمل زیستن امریست اجباری که بمثابه زندانیان، چه بخواهیم چه نخواهیم، محکوم به آنیم.  پس هدف چیز دیگری باید باشد که چگونه زیستن از آن جمله است.   بخش ظاهری زیستن همانست که نزد اغلب مردم عمده تلقی میشود که همان ادامه حیات با گذران روزها و شبهاست.  ادامه حیات نیازمند صرف انرژی است و آن نیز از طریق تغذیه تأمین میشود، یعنی خوردن و خوابیدن که مشابه سایر حیوانات است.  لذا از این بابت هیچ امتیازی بر جانوران دیگر نداریم.  از دیدگاه کسی که از فضا بر زمین مینگرد، اجتماع انسانی هیچ تفاوتی با اجتماعات موریانه ها که در پی خورد و خوراک بوده و برای خود خانه میسازند ندارد.  لذا هر چیز دیگری را که بر این مقوله اضافه کنیم، از خود اختراع کرده و لزوماً متضمن حقیقت نیست.  این چیز دیگر همانا هدفمندی در سیر طبیعی زندگانیست که از برساخته های خودمان است و ما خود آنرا برای خوشنودی خود و کاستن از بزرگترین رنج یعنی رنج تنهائی ابداع کرده ایم.  همه چیزهای دیگری که دیگران گفته و میگویند در همین مقوله میگنجد.  



بعد التحریر

    مدتی از تدوین مطلب فوق نگذشته بود که ضمن مطالعه کتاب "تاریخ فکر- از سومر تا یونان و روم" نوشته فریدون آدمیت، بطور اتفاقی به مطلبی در خصوص سومر برخوردم که بخشی از آنرا که به نوعی مربوط به تلقی مردمان آن خطه در خصوص معنی زندگی در 4000 سال پیش میشود را عیناً نقل میکنیم.  جالب است که علیرغم گذشت چند هزار سال، نگاه جامعه آن دوره به مقوله هدف زندگی بسیار پیشرو تر از نگاه جامعه حاضر بوده توگوئی مرور زمان فقط در پوشاک و ملزومات زندگی بهبود ایجاد کرده.

<< منطق حیات آدمی در فرهنگ سومری، زندگی تجربی است.  مرگ مترادف با "نابودی کامل" بود.  از اینرو هدف حیات فقط "زندگی نیکو" است.  در مفهوم آن، فرانکفورت در کتاب "پیش از عصر فلسفه" مینویسد: "زندگی شایسته و رهایی از ناخوشی، همراه نیکنامی و برجای گذاردن فرزند" عین زندگی نیکو بود.  مفهوم زندگی شایسته را سرود گیل گمش بهتر و روشن تر بدست میدهد. . . . . >> گیل گمش، پهلوان اسطوره ای سومر، در جستجوی گیاه حیات (بعدها موسوم به آب حیات) راهی سفری افسانه ای میشود و حیات جاودانی موضوع حماسه وی است که خواندن آنرا توصیه میکنیم.  

  • مرتضی قریب
۰۹
فروردين

تولد علم از بطن فلسفه

   اکنون، بعد از مرور مختصر درباره اصول فلسفه ارسطو و نیز شرح مختصر احوال فلاسفه باستان میخواهیم به چگونگی جدا شدن علم از بدنه اصلی فلسفه بپردازیم.  همانگونه که قبلاً متذکر شدیم، فلسفه در شکل اولیه خود در اصل شامل همه معلومات نظری و عملی انسان بوده است.  از همین رو در یونان باستان لفظ فیلسوف به حکمائی اطلاق میشد که دوستدار حکمت و خرد در همه زمینه های عصر خود بوده اند.  ارسطو در این میان شاخص  ترین است و تقریباً در همه علوم زمان خویش دست داشته و نوشته هائی از خود به یادگار گذاشته است.  اما امروز فلسفه بطور مشخص، باقیمانده آن چیزیست که پس از جدا شدن حوزه های گوناگون از دانش بشری بجای مانده است.  ارسطو بر همه دانش های عصر خود احاطه داشته است و بعد او، جز فارابی، هیچکس چنین وسعت معلوماتی را نداشته است.  علت آن روشن است زیرا حوزه های مختلف دانش کم کم خود رشته ای مستقل شده و تا به امروز نه تنها پر حجم شده اند بلکه خود نیز زیر شاخه های بیشتری پیدا کرده اند.   بنابراین آنچه از بدنه اصلی فلسفه بجا مانده همانا فلسفه اولی است که منحصر است به مطالعه حیات درونی انسان و رابطه وی با دنیای ماوراء ذهن انسان و تعمق درباره حقیقت موجودات و چرائی وجود آنها.  این جدائی علوم از فلسفه امری بوده است طبیعی و گریز ناپذیر زیرا تمایل طبیعی بشر بسمت تقسیم کار و تخصصی شدن امور است که خود بخود در طی زمان بروز کرده است.  شاید انسان عصر حجر خود یک تنه قادر به ساخت خانه برای خود بوده است زیرا مسکن وی جز مقداری سنگ و تنه درخت نبوده است.  اما امروز این کار محال است زیرا علاوه بر نیاز به کارگر ساده و بنا و معمار و نجار و لوله کش، خود این مصالح، حاصل تخصص های بیشمار دیگری خارج از محوطه ساختمان میباشد.  امروزه حتی آجر ساده را هم یکنفره نمیتوان تولید کرد چه رسد به آهن و سیمان و آهک که نیازمند تأسیسات معظم ذوب آهن و کارخانه و کوره و تشکیلات وسیع  تخصصی میباشد.  زندگی مدرن امروزی، بدون تقسیم کار چیزیست در حد غیر ممکن.  لذا بطور طبیعی، رشته های مختلف معرفتی، چه در حوزه علوم که موضوع بحث ماست (بطور اخص فیزیک) و چه در حوزه هنر و موسیقی و چه در حوزه روان شناسی و تاریخ و امثالهم، همه و همه با جدا شدن از فلسفه خود رشته ای مستقل با زیر شاخه های متعدد را تشکیل داد.  لذا امروزه منظور از فلسفه همانا فلسفه اولی است.  آنچه از بدنه اصلی فلسفه به علوم امروزی به ارث رسیده است همانا چگونگی تحصیل معرفت است با دو شیوه متفاوت.  یکی مکتب اصالت ذهن و عقل که اصل را در تفکرات ذهنی میداند و دیگری مکتب اصالت تجربه که محل اصلی تولید معرفت را خارج از ذهن در دامان طبیعت میداند.  در هر صورت، محققین و متفکرین با رویگردانی از دور باطل مجادلات بی حاصل گذشته، تحقیق در طبیعت را پی گرفتند.  بدین ترتیب علوم امروزی، نه بیکباره بلکه بتدریج، از بطن فلسفه متولد میشود.  در بحث حاضر و در ادامه در نوشتارهای بعدی میخواهیم این سیر تطور و تحول را دنبال کرده و خصوصیات اصلی آنرا شناسائی کنیم.  

   تبلور و هویت یافتن هریک از این رشته های دانش بتدریج در طی زمان اتفاق افتاده است.  بطوریکه ریاضیات با اقلیدس شکل گرفته، مکانیک با کارهای ارشمیدس، نجوم با کپرنیک و کپلر، فیزیک با گالیله، شیمی با آزمایشات لاوازیه، و زیست شناسی با کلود برنار هویت مستقل خود را آغاز کردند.   اما در باب تفکر فلسفی انسان، و با شروع از اعصار نخستین و ملاحظه تغییر و تحول این تفکر از آن روزگاران تا به امروز، دیدگاه های مختلفی وجود دارد که روشن ترین آنها توسط فیلسوف قرن نوزدهمی فرانسه بنام " آگوست کٌنت " ابراز شده است که اینجا با اقتباس از کتاب "فلسفه علمی" نوشته "فلیسین شاله" با ترجمه "یحیی مهدوی" آنرا بازگو میکنیم.  ایشان میگوید که انسان همواره در طول تاریخ در صدد بوده است، و البته هنوز هم هست، که حوادث طبیعی را توجیه و تبیین کند.  او معتقد است که کوشش بشر در جستجوی این توجیه، از سه مرحله مشخص گذشته است.

     این سه مرحله یا سه حالت عبارتند از مرحله ربّانی، مرحله متافیزیک، و مرحله تحققی (علمی).  در مرحله نخستین یا ربّانی، بشر حوادثی را که در محیط پیرامونش رخ میداده به ارباب انواع یا ارواح خیر و شر منسوب میکرده است.  در دوران باستان برای هر یک از مظاهر طبیعی رب النوعی با خصوصیات شبیه انسانی اما با قدرتی فراتر میپنداشته اند که با میل و اراده ای شبیه به انسانها عمل میکرده اند.  مثلاً یکی برای رعد و برق، و یکی دیگر برای آبها، و رب النوع های دیگر را برای باد و سایر پدیده های طبیعی مسئول میدانسته اند.  لذا بشر برای خوش آمد الهگان و ترحم به حال خودش که اسیر در دست طبیعت بوده اقدام به اهداء هدیه یا انواع قربانی و امثال آن میکرده است.  شایان ذکر است برای اینکه قربانی او قطعاً به آستان مقدس آنها برسد، کاهن متصدی مراسم، ضمن خواندن اوراد به سوزاندن بخشی از گوشت قربانی مبادرت میکرده است.  سوزاندن انواع بٌخور در آتشدان نیز در همین راستا بوده است تا دود، یگانه چیزی که به بالا میرود، به محل طبیعی استقرار مقدسین برسد.  لذا این ایده که سمت بالا، عالم علوی میباشد فقط ابتکار ارسطو نیست بلکه ریشه در اعماق تاریخ دارد که ارسطو و سایرین فقط آنرا پررنگ کرده اند.  این مراسم و امثال آن هنوز در حافظه ناخودآگاه بشر جاری و ساری است.   نوع دیگر این اعتقادات حتی به ماقبل تاریخ و دوران پیش از کتابت میرسد که بشر برای هر یک از مظاهر طبیعی، روحی متناسب با آن و مستقر در همان محل میپنداشته است.  مثلاً روحی حامی جنگل ها بوده است و روح دیگری محافظ آبها و قس علیهذا.  ساخت آدمک هائی از چوب یا سنگ صرفاً بمنزله یادآوری برای تقدس این ارواح بوده است.  زیرا تصور موجودی نامرئی برای ذهن انسانی بسیار مشکل بوده (و البته هست) ولی دیدن این صورتک ها ارتباطی معنوی را سهولت می بخشیده است.  قابل ذکر است که این آدمک ها  (موسوم به بت) فقط جنبه تداعی معانی داشته و برخلاف رایج، هیچگاه بعنوان آفریننده جهان مورد پرستش بشر نبوده است.  جای تعجب نیست که ادیان توحیدی نیز هنوز به نوعی ملموس از علائم مشابه برای تسهیل درک ارتباطات آسمانی سود میبرند.  امروزه اعتقاد موسوم یه " آنی میسم " یا زنده پنداری هنوز در برخی قبایل آفریقا یا آمریکا رایج است.  جالبست که رسم مشابه ای هنوز بین برخی قبایل قفقاز وجود دارد.  مقارن اعتدال بهاری، شامانیست ها (شمن ها) با لباس مخصوص و آداب ویژه بر طبل کوفته و روی به مادر زمین کرده از او میخواهند که بیدار شود و لباس بهاری برتن کند.  طبعاً چند روز یا حداکثر چند هفته بعد این خواهش عملی شده و بهار فرا میرسد که واضحاً یک رابطه "توالی" است و نه علت و معلولی.  احتمال میرود که نوروز ما ایرانیان نیز میراثی کهن از همین خطه باشد که نیاکان ما در گذشته های دور با مهاجرت خود به سمت جنوب و در جستجوی نور و گرما، آنرا با خود به فلات ایران آوردند که احترام به نور و آتش یادگاری از آن دوران است.  امروزه در میان بومیان آمازون مراسم دینی با صرف نوعی مشروب گیاهی توأم است که مخدّر بوده و آنان را در شرایط خلسه با ارواح طبیعت متصل میسازد.  در بین سرخپوستان نیز مراسم مشابه هنوز رواج دارد.  در ادامه روندی که خدایان متعدد مسئولیت اداره دنیا را در دست داشتند، ادیان تک خدائی پدیدار شد که همه وقایع جهان و همه افعال انسان، خوب و بد، در دست خدای یگانه ای با خلق و خوی بشری قرار گرفت.  طبعاً همه آنچه قبلاً در دست خدایان متعدد بود، اینک به این خدای واحد واگذار شد.  البته با استثنائاتی که مثلاً در آئین زرتشتی گناه وقایع بد منطقاً بر دوش خدای دیگری بنام اهریمن و کارهای خیر برعهده اهورامزدا گذارده شد.  در آئینی حتی کهن تر، اهورامزدا و اهریمن فرزندان زروان خدای زمان (کرونوس) پنداشته میشدند تا موجودیت این دو مظهر شرّ و خیر توجیه شده باشد.  لابد زروان نیز بایست چون زمان جاودانه و بی علت بوده باشد. 

    در مرحله متافیزیک یا فلسفی، نیروی دیگری بنام دولت ظهور میکند که امور معنوی و اخلاقی انسانها را در دست گرفته و در چارچوب قوانین حقوقی در جامعه ای که هنوز در ادامه مرحله ربانی است نظام میبخشد.  در این مرحله، طبیعت کم کم نظام مندی خود را آشکار کرده ولی خداوند همچنان علت العلل امور بشمار میرود.   مثلاً گفته میشود که طبیعت از خلاء وحشت دارد و لذا موجب بالا آمدن آب در تلمبه میشود.  یا برای عناصر چهارگانه جایگاه طبیعی تراشیده میشود تا حرکت آنها نظام مند باشد. آگوست کٌنت این مرحله را برزخی بین مرحله ربّانی و مرحله سوم میداند.  در مرحله سوم که مرحله تحققی یا اثباتی (positive) نام گرفته، بشر هر پدیده را به وسیله پدیده های دیگر توجیه میکند و بجای پیش کشیدن امور ماوراءالطبیعه، سلسله علل و اسباب را در خود طبیعت جستجو میکند.  مثلاً بجای اینکه بگوید طبیعت از خلاء وحشت دارد، آنرا به فشار هوا و رقّت ملکول های هوا مربوط میکند.  یا بجای توجیه حرکت اجسام با اعتقاد به جایگاه طبیعی، از مفهوم گرانش استفاده میکند. از سوی دیگر، انسان در این مرحله پی میبرد که به عمیق ترین لایه های طبیعت دسترسی ندارد و لذا عجالتاً از بحث و فحص در امور آغاز و انجام عالم که مختص مابعدالطبیعه است صرفنظر کرده و به مشاهده وقایع و ظواهر امور بسنده کرده و با استدلال در جستجوی روابط بین آنها بر میآید.  این مرحله، شروع تفکر علمی بوده و معرفت بشری نسبت به جهان خارج با سرعت زیادی گسترش می یابد.  آگوست کنت، سیر زندگانی فردی را نیز مشابه این سه مرحله میداند، چه اینکه روحیه هر یک از ما در خصوص حقایق، در کودکی ربّانی، در جوانی فلسفی، و پس از آن تحققی بوده و هست.  بعلاوه، او بر این عقیده است که روان شناسی نیز باید در فلسفه جدید علمی مورد نظر قرار گیرد زیرا علم بدون تفکر و تأمل حاصل نمیشود و بعبارتی، علم محصول ذهن است و ذهن بدون فکر توانائی شناختن ندارد.

    پیش از آنکه به روش علم، بویژه در رشته فیزیک، بپردازیم لازمست بطور اجمال، نظری به تقسیم بندی علوم بیاندازیم.  تقسیم بندی عمومی که مورد قبول اکثریت دانشمندان بوده است بشرح زیر میباشد.  میان علوم مختلف نوعی سلسله مراتب برقرار است  بطوریکه هر علمی به علم پیشین وابسته است اما نمیتوان هیچ علمی را از علم پیشین استنتاج کرد.  بعنوان مثال، ریاضی در صدر است و فیزیک در سلسله مراتب بعدی است.  فیزیک با آنکه به ریاضی وابسته است اما نمیتوان آنرا از ریاضیات استنتاج کرده و آنرا نتیجه گرفت.  این سلسله مراتب بشرح زیر است:

ریاضی

ریاضی فیزیک

فیزیک و شیمی

زیست    شنا سی

روان          شنا سی

جامعه           شنا سی

تاریخ

 

  • مرتضی قریب