فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عادت» ثبت شده است

۲۹
اسفند

معماها -8

    دیدیم که تکرار چه نقش مهمی در فرآیند تولید فرهنگ بازی میکند.  تکرار، مهمترین ابزار آموزش است که نقش دوگانه مثبت و منفی میتواند ایفا کند.  تکرار زیاد، عادت را بوجود میآورد صرفنظر از ماهیت خوب یا بد آن.  تکرار مسالمت آمیز اگر مؤثر واقع نشود، روش قهرآمیز جاانداختن عادت، سرکوب است.  اما عجیب اینجاست که با آنکه تکرار ایجاد عادت میکند اتفاقاً تنها داروی تغییر عادت ها، همانا تکرار است!  یعنی با آوردن شیوه ای نو و تشویق عموم به استمرار در این شیوه نو، روال جدید بتدریج جایگزین روال کهنه شده و عادتی نو جای عادت کهنه را میگیرد.  مصداق این شیوه را اخیراً بطور اتفاقی با مطالعه مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی، جلد پنجم به عینه مشاهده کردیم. 

  1. تکرار و تغییر عادتها. علامه عباس اقبال آشتیانی متولد 1275 خورشیدی، از اعاظم روزگار خود بوده و از مبرز ترین ادبای دوره جدید است.  در بخشی از یادداشت های خود کتابهای چاپ شده را مرور و نقد مختصری بر هریک نوشته اند.  منظور ما در اینجا، نظرات ایشان درباره برخی واژگان بکار رفته در کتابهای مزبور بوده که نویسندگان را از کاربرد بقول خودشان "اصطلاحات غلط و ساختگی فرهنگستان" برحذر داشته اند.  ایشان نسبت به اصطلاحات وضع شده فرهنگستان خوشبین نبوده بلکه ادامه کاربست اصطلاحات رایج قدیمه را صحیح تر میدیدند.  اکنون به برخی ایرادات ایشان بر واژه هائی که در کتاب نویسندگان دیده اند اشاره میکنیم

"واژه" را منع کرده میگفتند چرا از "لغت" که جا افتاده و رایج تر است استفاده نکنیم؟  یا بجای سایر واژگان فرهنگستان از قبیل "پرچم"، "میهن"، "سده"، "رونوشت" توصیه میکردند از "بیرق"، "وطن"، "قرن"، "سواد" که رایج و جا افتاده است استفاده شود.  واژه "پدیده" که اول بار در ترجمه "فنومن" بکار رفته را "رکیک تر" از همه دانسته و به دلائل دقیق دستوری رد کرده منتها چیزی بعنوان معادل، خودشان پیشنهاد نکردند. 

اما امروز، بعد حدود صد سال، با کمال تعجب میبینیم همان ها که ایشان تحذیر میدادند به چه خوبی جا افتاده و در دفاتر دیگر کسی نمی نویسد "سواد مطابق اصل است"!  واژه رونوشت بجای سواد کاملاً پذیرفته شده است.  البته نکته عالمانه ایشان در باب "پدیده" درست بوده اما چه کنیم که در هر صورت بخوبی جایگزین فنومن شده است.

باری، نتیجه مهم بحث بالا یک بار دیگر اثبات این امر است که با استفاده مثبت از تکرار و استمرار در حوزه آموزش، میتوان شیوه های جدید را جایگزین شیوه های کهنه کرده به نتایج عالی دست یافت.  این مثالی از شیوه مسالمت آمیز کاربست تکرار در مباحث آموزشی است.  یعنی اینکه اگر کسی واژه های قدیمی را هم بکار ببرد کسی ممانعت نخواهد کرد و غوغا نخواهد شد.  یا در دفاتر بخواهند چون گذشته از کلمه سواد استفاده کنند کسی مانع نمیشود.  ما برای تغییر عادت های معیوب گذشته هیچ چاره جز پیش انداختن روالی نو نداریم.  اینجا نیز مانند وضع واژگان جدید که سازمانی وجود داشت، به نهادی که ابتکار عمل را در دست بگیرد نیاز است.  این نیز خود حکومتی مترقی را میطلبد که اجازه چنین نهادی را داده و خود پشتیبان باشد.  با اینکه در حال حاضر چنین چیزی در کشور متصور نیست اما خوشبختانه زمانه دگرگون شده و این امور در خارج مرزها هم میسر است.

  1. تغییر عادت با زور.  معما یا پرسش اساسی اینجاست که آیا عادت را بطور تدریجی و مسالمت آمیز ایجاد کرد یا با زور و با سرعت بثمر نشاند؟  حاکمیتی که تصور میکند افکار درخشانی در سر دارد احتمالاً روش اجبار را ترجیح میدهد.  خوب یا بد آن را باید از نتایج رفتارهای تاریخی مشاهده و قضاوت کرد.  مثلاً در دهسال ابتدای رسالت که پیامبر در مکه تبلیغ را تکرار می فرمود، جز تنی چند اقبالی نشان ندادند.  پس، سرانجام پس از هجرت شیوه دوم اتخاذ شد و بعد فتح مکه، همه رؤسا و شیوخ که قبلاً زیر بار نمیرفتند حالا در سایه شمشیر گزینه ای جز پذیرش نداشتند.  اثر این شیوه همانقدر که مؤثر است، میتواند پس از حذف زور بازگشت پذیر باشد همانطور که بسیاری از قبایل پس از رحلت پیامبر به آئین قبلی خود بازگشتند که مشروح آن در تواریخ هست. کسانی که زیر شکنجه های مکرر مجبور به اعتراف گناهان ناکرده میشوند از همین قسم است که این یکی در دوران حاضر رواج دارد.

خلاصه اینکه، موضوع "تکرار" در ایجاد "عادت" ها و نحوه عمل آن موضوعی قابل بحث بر عهده جامعه شناسان است.

 

 

  • مرتضی قریب
۲۶
اسفند

معماها -6

    دیدیم بدعت بمعنای نوآوری است ولی با اینحال در امر دین ممنوع است. هر قاعده ای ممکن است استثنائاتی داشته باشد.  در یک حکومت دینی که همه امور به نظر یک فرد وابسته است، بدعت و نوآوری در ابزار سرکوب بنام دین مباح بلکه واجب عینی شمرده میشود.  اما فن آوری های نوین ارتباطی که موجب آسایش است مفسده آمیز و بقول یکی از حضرات در شمار فن آوری های بد محسوب و لذا حرام است!  اکنون به عامل دیگری که ابزار ماندگاری آموزه های غلط است می پردازیم.

  1. تکرار.  مهمترین ابزار آموزش همانا "تکرار" است.  و البته مانند خیلی چیزها کاربرد دوگانه دارد.  تکرار در آموزش و پرورش رسمی از ارکان آموزش خردسالان است تا سواد را در کودکان نهادینه سازد.  بویژه در ادبیات و علوم انسانی که حافظه اهمیتی بسیار دارد، تکرار اهمیت بیشتری دارد.  ولی از آنسو، تکرار در آموزش های ایدئولوژیکی وجه منفی خود را نشان میدهد.  یعنی بنظر میرسد فقط به صِرف تکرار، هر غلطی را بتوان بعنوان حقیقت ارائه داد.  حساسیت این ویژیگی بخصوص در میان عوام و خردسالان زیاد است بطوریکه یک نظام سلطه گرِ تبهکار، بعنوان خیرخواهی، با تکرار موهومات میتواند مغزها را شستشو دهد.  تکرار اگر مؤثر نیفتد، آنگاه سرکوب است که کار را تمام میکند.  در گذشته، حفظیات، از اهمیت بالا برخوردار بوده و مکتب خانه های ما با همین روش اداره میشد.  این مکتب ها معمولاً برونداد خاصی نداشته جز آن معدود جوانان مستعدی که فقط با رفتن به دانشگاه های داخل یا خارج حافظه خود را بجای هجویات در ادامه تحصیل در راه های مفید بکار میانداختند. 

تکرار شامل حال اعمال نیز میشود.  وقتی تکرار به حد کافی زیاد شود به یک رویه خودکار موسوم به "عادت" تبدیل میشود.  دیگر نیازی به عامل خارجی و یا نظارت آن برای تحمیل تکرار نیست.  ذهن فرد در این حالت خود بخود بسمت یک نتیجه گیری نظری و یا حرکت بسمت یک رفتار خاص سوق داده میشود.  عادت ممکن است چنان نهادینه شود که اگر فرد در اجرای آن قصور کند دچار عذاب وجدان شده احساس شرمندگی کند. 

آیا خصیصه عادت، خوب است یا بد؟  خوب یا بد آن بستگی به اصل آموزه یا رفتار دارد.  مثلاً شست و شوی صبحگاهی دست و صورت یک عادت خوب است و حاکی از نظم و ترتیب است.  برای عادات بد فهرست بلند بالائی بویژه برای کشور ما هست که نمونه هائی را مربوط به دوره قاجار از زبان حاجی سیاح از مطلب سابق (1399/4/24) نقل میکنیم: ".. مردم در اثر استمرار به ظلم عادت کرده در آن اشکالی نمیبینند...مردم به بندگی عادت کرده و با هزار زنجیر خرافات و نادانی در جهل بسر میبرند...تمامی بزرگان، مردم را عادت داده اند که پرده بر روی چشم گذاشته چیزی نبینند و نشنوند و تسلیم محض باشند.."  او نیز "تکرار" را مؤثر میداند و نکته قابل تأمل اینکه برخلاف آنروز، در روزگار ما نهاد دین و حکومت یکی شده و ابعاد بلا دوچندان شده است.  لذا در جامعه ما زیان عادت بسی فراتر از فواید آن است. 

لذا با این خصیصه باید با احتیاط رفتار کرده مراقب بود که عادت ما را ناخواسته بسمت "جبر" سوق ندهد.  بنابراین چه بهتر که عادات نیکو را هم بطور ارادی و آگاهانه انجام داده و اسیر عادت نشد.  هرچند، فایده اصلی عادت، کاستن از بار فعالیت مغزی است که در انرژی و زمان صرفه جوئی شود.

یک جنبه منفی "تکرار" سست شدن قدرت استدلال است زیرا فرد برای افعال خود دلایل اولیه را فراموش کرده مانند یک روبات رفتار میکند.  نمونه های آن در جامعه ما فراوان است.  کشوری هست که با ما کاری ندارد ولی تمام الفاظ بد نصیب او شده در اثر تکرار تبلیغات، دشمن پنداشته میشود.  اما دشمن واقعی که بارها تجاوز کرده بخش هائی را بتناوب از کشور منتزع کرده، یار غار و ناجی ما تلقی میشود!  لذا در این مواقع، تکرار معجزه کرده دروغ را به راست و راست را به دروغ تبدیل میکند.

خلاصه آنکه، تکرار با آنکه ابزار آموزشی قدرتمندی است منتها وقتی در دست اصحاب ایدئولوژی بیفتد در راستای تبلیغ سودای خویش بکار افتاده و بجای خیر سبب شر و محکم شدن زنجیرهای خرافات و استمرار تحجر میشود.

  • مرتضی قریب
۳۰
بهمن

حکومت آرمانی -10

    اکنون در ادامه بحث، تأمل کرده بد نیست کمی به بازخورد خوانندگان که همیشه مشتاق شنیدن نظرات آنان هستیم بپردازیم.  برخی معتقدند اینگونه مطالب نظری و تئوریک بوده جز برای محیط های آکادمیک فایده عملی ندارد.  برخی دیگر، برعکس، از اینکه از فلسفه بافی خروج کرده به مسائل عملی روز پرداخته میشود اظهار خوشوقتی کرده اند.  اما منظور از فایده عملی چیست؟  همانگونه که قبلاً هم اشاره شد، هر ایده ای ابتدا در حیطه فکر و نظر شکل میگیرد، سپس گفتار میشود یا روی کاغذ منشاء اثر پیدا میکند.  نهایتاً آنچه موضوع آن ایده است ممکن است وارد حیطه عمل شود.  هیچ تغییر بزرگ اجتماعی یا انقلابات سیاسی، مسالمت آمیز یا قهر آمیز، نبوده که ابتدا بستر آن از فکر و گفتار و نوشتار آغاز نشده باشد.  هر کاری بخواهد بشود، خوب یا بد، ابتدا در فکر متولد شده بعد بصورت گفتار یا نوشتار نشر پیدا میکند.  چنانچه هواخواهان زیادی پیدا کند ممکنست وارد عرصه عمل شود.  بعلاوه اگر بپذیریم که گفتار خود نوعی کردار است، باید پذیرفت که بیان مطالب و نشر آن خود نوعی عمل است و با بی عملیِ مطلق، تفاوت فاحش دارد.

    نگارنده این سطور هرآنچه را نوشته آن بوده که به عقل او رسیده و پیشنهاد داده است.  لذا راه حل های عملی برای برون رفت از بن بست کنونی، انواع گزینه هائی بود که مختصراً اشاره شد.  از میان آنها آنچه فکر تازه ای بود و بنظر میرسید راه مؤثری باشد پیشنهاد "شورای ملل متحد" بود.  که اگر از چند سال پیش بدست صاحب صلاحیتی افتاده دست بکار آن شده بودیم چه بسا امروز اجرائی شده و در حال بهره برداری از آن میبودیم.  قابل ذکر است که این گزینه هیچ تضادی با دیگر گزینه ها نداشته و اگر فی المثل راهی نو برای برون رفت از بن بست باز شود همه متحداً و همدلانه آن راه را پی خواهیم گرفت.  بر فرض اگر به حکومت آرمانی هم رسیده باشیم، وجود این شورا زیانی که نخواهد داشت، هیچ بلکه تضمینی در ادامه مسیر حکومت های پاک دست در باقی نقاط جهان خواهد بود.

    با این حال میگویند اینها همه که گفته شد وقت میبرد و مستلزم چنین و چنان است و از همه مهمتر همه تئوری است.  بد نیست همینجا اشاره کنیم که ما اسیر عادات هستیم (1399/4/24).   بنظر میرسد باید بیش از پیش دراین باره بحث شود.   یکی از این عادات رایج بین ما نحوه نقد گفتار یا نوشتار دیگران است.  راهکاری برای حل مسأله ای داده شده و ما ده ها ایراد بر آن وارد و شاید بکلی رد کنیم.  اما به ندرت ممکن است چیزی بعنوان بدیل رو کنیم.  نه اینکه نباید ایراد گرفت بلکه ترجیحاً بهتر است همراه آن، راهکار جایگزین نیز پیشنهاد شود چه بسا واقعاً از آنچه انتظار میرفت بهتر از آب در آید. 

    بهرحال در این دوران تاریک، هرکس با توجه به ظرفیت خود اگر گام مفیدی بتواند بردارد بهتر است انجام دهد.  مثلاً کسی در حد گفتگو، کسی در حد نوشتن، و کسی در حد هر کار خیری که از عهده اش برآید.  دستکم کمترین کار و کم هزینه ترین کار برای محافظه کار ترین افرادی که مطلبی را خوانده و آنرا مفید دانسته اند نشر آن برای افراد صاحب صلاحیت است.  کسانی که از این کمترین کار هم ابا دارند خوبست از بی عملی دیگران انتقاد نکنند. شاید انتظار است دستی از آسمان درآید و یکشبه کارها را سامان دهد.

    اینکه گفته اند معیشت و امنیت اولویت اصلی برای ورود به جامعه آرمانی است شاید درست باشد.  منتها بهترین معیشت و بالاترین امنیت اگر آزادی نباشد واژه آرمانی معنائی ندارد.  امروزه معیشت در حوزه دولتی که تکلیف آن معلوم است ولی در بخش خصوصی نیز پوششی برای همان اختلاس های کلان است.  کما اینکه شرکتی خصوصی روز روشن مقادیر متنابهی نقدینه مردم را بنام سفارش آیفون جمع کرده ناگهان ناپدید میشود! نکته اینجاست که نظام ورود آیفون را ممنوع کرده بود.  مردم اعتراض کرده و البته طبق معمول حکومت در صدد اجرای عدالت است!  از این نمونه زیاد بوده و مردم به یاد دارند که بدنبال ممنوع شدن ورود واکسن آمریکائی، چگونه کارخانه ای با سرمایه ای ناگفتنی برای تأمین واکسن کرونا تأسیس و متشابهاً پس از مدتی بخش دیگری از ثروت ملی ناپدید میشود.  این در حالیست که استادان و دانشجویان اخراجی را برای تأمین معیشت خود چنان بخاک سیاه انداخته اند که از راننده شدن برای اسنپ نیز ممنوع شده اند.  نظام به بهانه سامان دادن به زباله گردی از اندک معیشت زباله گردان نیز نمیگذرد.  چه بسا هوای تنفسی نیز بزودی سامان دهی شود.

خلاصه آنکه، معیشت درست باید از فرزندان مسئولین درجه اول نظام آموخته شود که اقامت در دول کفر را سرلوحه کارها قرار داده، سرپل لازم برای انتقال ثروت و متعاقباً خانواده در شرایط ناگوار را فراهم سازند.  سازندگی هم دنیا و هم آخرت.

  • مرتضی قریب
۳۰
تیر

شبهاتی درباره علم و فن (2)

    در تعقیب داستان شکل گیری علوم هسته ای و تحول بعدی آن بسمت کاربردهای فن آورانه، بخش مربوط به راذرفورد با دستآوردهای بیشتر و درخشان تر وی ادامه می یابد.  او با همکاری شیمیدانی بنام "سادی" راز اصلی تجزیه رادیواکتیو را بالاخره گشود.  او مشخص کرد که، احتمال تجزیه هر اتم رادیواکتیو در واحد زمان عددیست ثابت مستقل از زمان که مقدار آن بستگی به نوع ماده داشته و معمولاً با نماد لاندا نمایش داده میشود.  امروزه این مطلب ممکنست بنظر ساده آید ولی به هیچ وجه بدیهی نیست که اتفاقاً خلاف آن طبیعی است.  زیرا در زندگی واقعی برای ما آدمها و سایر جانداران عدد مشابه در احتمال مرگ (تجزیه) یک فرد همواره تابعی از زمان است چه اینکه فرد هرچه پیرتر شود احتمال فوت او افزایش می یابد (ن.ک. به 1395/4/26).  نگاه ژرفتر، شگفت زدگی بیشتر.  حیرتی که در وادی علم به محقق دست میدهد فراتر از امثال داستانهای جن و پری و قالیچه پرنده است.  در همین سالها بود که اصطلاح "ایزوتوپیک" توسط سادی ابداع شد.  جالب است که اولین بار این حقیقت از دل مشاهدات رادیواکتیو عیان شد و دیدند که چندین رادیوم با اعداد جرمی متفاوت وجود دارد.  بعبارت دیگر مشاهده شد که برخی مواد رادیواکتیو با اینکه از لحاظ شیمیائی یکسانند ولی خواص رادیواکتیو متفاوت دارند.  بعدها پس از کشف نوترون مشخص شد که تفاوت تعداد نوترون موجد ایزوتوپ های یک عنصر است که در مواد پایدار نیز بچشم میخورد.  امروز که به عقب مینگریم مغز ما از درک پیچیدگی و ابهامی که در مشاهدات تجربی با آن دست بگریبان بوده اند به معنای واقعی کلمه داغ میشود.  این معضلات هر آدم سهل انگاری را در همان ابتدا از ادامه کار منصرف میساخت.   گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش.

    شخصیت دیگری که در این تحقیقات ظاهر میشود "اتوهان" آلمانی است.  او در 1905 مدت کوتاهی با راذرفورد در مک گیل همکاری کرده و در 1906 به آلمان باز میگردد تا تحقیقات خودش را در ادامه پیگیری کند.  او از 1907 بمدت 30 سال با خانم لیزمیتنر فیزیکدان روی رادیوشیمی که رشته جدیدی شده بود کارکرد که به کشف جدید و بسیار مهمی منجر میشود که موضوع بخش های بعدی داستان ماست.  با بازگشت به راذرفورد، او علاقمند به گشودن راز سرچشمه انرژی رها شده در تجزیه رادیواکتیو است.  هم او و هم کوری و عده ای دیگر انرژی مربوطه را اندازه گرفته و با کمال شگفتی به عدد بزرگی رسیدند.  او بلافاصله نتیجه گرفت که گرمای درون کره زمین ممکن است ناشی از مواد رادیواکتیو درون آن باشد.  لرد کلوین قبلاً محاسباتی انجام داده بود که با توجه به آهنگ سرد شدن زمین، برای مدت سپری شده از گوی آتشین اولیه تا زمان حال عددی بدست آورده بود کمتر از چیزی که شواهد زمین شناسی مینمود.  راذرفورد وقتی گرمای رادیواکتیو را هم لحاظ کرد بنظر رسید مشکل حل شده است.   امروزه مشخص شده که در سیارات نیز این چشمه گرمائی وجود دارد. تصور کنید عصائی در دست دارید که بی هیچ علتی گرم و گرمتر شده تا آنجا که دست شما را بسوزاند و اجباراً آنرا روی زمین پرت کنید.  اگر فرعونی باشد و عمل شما را ببیند یقیناً بشما ایمان خواهد آورد.  اگر در گذشته ها نشدنی مینمود امروز کاملاً ممکن است.  اگر جنس عصا را از رادیوم بگیرید عیناً اتفاق خواهد افتاد همانطور که امروزه میله های سوخت نیروگاه اتمی، در غیاب خنک کننده رافع حرارت، ملتهب شده ممکنست ذوب و منجر به حوادث ناگواری شود که اتفاق هم افتاده است.

    راذرفورد در 1907 به انگلستان برمیگردد و کرسی خالی فیزیک در دانشگاه منچستر را احراز میکند.  دپارتمان مزبور دستیاری داشت بنام "گایگر" که اکنون با راذرفورد همکار میشود و با اختراع کنتوری که بنام خودش مشهور است کار شمارش ذرات رادیواکتیو را تسهیل خواهد کرد.  تا آن زمان کار شمارش با روش سنتیلاسیون بود که ذرات آلفا با صفحه آغشته به سولفید روی برخورد کرده چشمک کم سوئی ایجاد میکرد که فقط در تاریکی کامل قابل رؤیت بود.  بهمین طریق بود که او و گایگر با زحمت زیاد و شمارش تک تک چشمک ها توانست موجودیت آلفا را بعنوان هسته هلیوم اثبات کند.  چیزی که قبلاً بعنوان حدس و گمان بود اکنون ماوراء هر شبهه ای اثبات شد.  جایزه نوبل در شیمی سال 1908 بهمین دلیل بخاطر کشف ماهیت آلفا به وی تعلق یافت. 

    اما مهمترین کار راذرفورد در ارتباط با هسته اتم است.  سالها بود که میدانستند چون اتم خنثی است پس به تعداد الکترونها باید بار مثبت در اتم باشد.  اما چگونه؟  در 1898 فرض تامسون بر این بود که اتم متشکل از یک بستر یکنواخت از بار مثبت است که الکترونها در آن غوطه ورند که به لحاظ مشابهت، به مدل کیک کشمشی مشهور شد.  اولین آزمایشات برای پژوهش در درستی این مدل توسط گایگر و مارسدن (دانشجوی راذرفورد)، به توصیه و سرپرستی راذرفورد در 1911 آغاز شد.  در این آزمایش، آلفاهای نشر یافته از رادیوم بسمت یک ورقه نازک طلا پرتاب میشد که پس از عبور از آن با برخورد به صفحه فلورسان واقع پشت آن حضور خود را نشان میدادند.  طبعاً انتظار میرفت که آلفا از میان توده اتم بسادگی عبور کند که اغلب هم همینطور بود.  منتها گاهی معدود ذرات آلفا با زاویه بزرگ به عقب برمیگشتند حاکی از برخورد با جسمی سخت!  چند هفته بعد از این آزمایشات راذرفورد محاسبات معروف خود را که امروزه در کتب درسی مندرج است بر پایه این نتایج تجربی انجام و مدل جدید اتم که حالا تقریباً کل جرم در حجم بسیار کوچکی با بار مثبت متمرکز است را به جهان اعلام کرد که به مدل اتم راذرفورد مشهور شد.  درباره وضع الکترون ها جز اینکه اطراف هسته میچرخند چیزی بیشتر نگفت که تفصیل آنرا بعداً نیلز بوهر بعهده گرفت. 

    در اینجا ذکر چند نکته برای روشن شدن ذهن پژوهندگان حائز اهمیت است.  اول اینکه گمانه زنی یک چیز است و کار علمی دقیق یک چیز دیگر.  پیش از این تحقیق هرآینه ممکن بود هر کس دیگری بطور کیفی مدعی شود که اتم دارای یک هسته متمرکز در مرکز است.  هرکسی آزاد است نظری ارائه کند.  کما اینکه چند هزار سال پیشتر، دموکریتوس یونانی در بحث قابلیت تقسیم ماده اظهار کرد که حد نهائی آن "اتم" تقسیم ناپذیر است.  که صد البته در نوع خود و زمان خود شاهکار بود ولی کار دقیق علمی به معنای اخص کلمه محسوب نمیشد.  با بیان این نوع گزاره ها چیزی اثبات نمیشود.  دوم اینکه، توجه به این نکته لازم است که کار علمی فعالیت توأم تجربه و استدلال عقلی با هم است.  آزمایش گایگر و مارسدن بتنهائی چیزی برای گفتن نداشت.  محاسبه راذرفورد اگر با حقایق تجربی پشتیبانی نمیشد آن نیز گمانه زنی میبود و نه اثبات چیزی.  ترکیب ایندو با هم است که ماوراء حدس و گمان به دانش میانجامد.  ذهنیت تجربی نزد ما متاسفانه به دلیل رواج روحیه محفوظات و تحقیر مستمر علم و حقایق علمی از سوی ارباب دیانت مغفول مانده است.  در دانشگاه ها و مراکز علمی هم اگر کار تحقیقاتی انجام میشود، عمدتاً در مسیر تقلید کارهای دیگران است و نه کمر همت بستن برای گشودن مسأله ای از هزاران سوألات بی پاسخ در حیطه علم. 

    برای خروج از این بن بست هزاران ساله، صدراعظم، میرزا حسین خان سپهسالار، در 1873 ناصرالدین شاه را برای آشنائی با فرنگ و شاید آماده ساختن او برای پذیرش اصلاحات به سفر به اروپا ترغیب کرد.  البته که با خوشنودی شاه هم روبرو شده و دو سفر دیگر تا 1889، جمعاً 3 سفر، بفرنگ تشریف بردند.  اما نتیجه اش چه شد؟  شاید در بازگشت از همان سفر اول اقداماتی برای اصلاحات شروع شد چه شاه قلباً مایل به ترقی و خروج از دوران سیاه بود.  منتها جوّ حاکم بر کشور اجازه نمیداد و ریشه های بدآموزی چنان عمیق بود که مُصلحی نستوه را میطلبید.  ضمن اینکه هرگونه اصلاحات به محدود کردن اختیارات بی حد و حصر شاه نیز منجر میشد.  پس نتیجه ای جز خرید برخی اشیاء به هزینه خالی تر شدن خزانه نداشت.  مظفرالدین شاه نیز سه سفر به فرنگ داشت اولین آن در 1899 و آخرین آن 1903.  این فاصله 30 ساله سفرهای پدر و پسر مقارن بود با اوج کشفیات و اختراعات خیره کننده در غرب.  خوشبختانه آنها و خیل ملازمانشان، از نزدیک شاهد عینی تمام ترقیات بودند اما گوئی حجابی در مغز بود تا اهمیت زیرساخت هائی که منجر بدین نتایج شد درک نشود.  بگواه تاریخ، حتی شخص روشن بینی مانند امیرکبیر با همه جسارت و صداقتی که داشت در همان ابتدای اصلاحات خودش با دشمنی ارتجاع روبرو شد.  معروف است که وقتی فرمان آبله کوبی را صادر کرد، ارتجاع شروع به دشمنی و کارشکنی کرد.  حجابی مسموم بر افکار عامه مستولی بود.  هوای مسموم در مکتب خانه های تنگ و تاریک و نشر تلقینات مسموم  از فراز منابر در گستره ای به وسعت کشور.  محیط و جوّ مسموم اجازه حرکتی خارج از عرف را نمیدهد.  با این وجود، تلاش معدود روشنفکران که در نتیجه آشنائی با افکار جدید از این سد عبور کرده بودند نهایتاً بکمک سایر میهن دوستان منجر به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه در  1906 شد که خود داستانی جداگانه است.

    باری، کار مهم دیگر راذرفورد بعد از کشف مسأله هسته، موضوع مهم شکستن هسته اتم برای اولین بار بود.  مهمترین دارائی او در طی این آزمایشات حدود 300 میلی گرم رادیوم بود که مولد ذرات پرتابه او یعنی آلفا بود.  در 1919 نتیجه آزمایش خود در این باره با عنوان "برخورد آلفا با اتمهای سبک" را منتشر کرد.  برخورد ذرات پر انرژی آلفا با ازت هوا موجب شکستن آن به پروتون و یکی از ایزوتوپهای اکسیژن میشد.  ممکنست ظاهر قضیه امروز برای ما ساده نماید اما او حدود 3 سال متمادی روی نتایج آزمایشات دقت وسواس گونه بکار برد پیش از آنکه این نتیجه شگفت انگیز اعلان رسمی شود.  نکته اول جدید بودن سوژه است زیرا برای اولین بار حاکی از کیمیاگری و تبدیل عناصر است که آرزوی پیشینیان بوده اما حالا به سبکی دیگر.  یا از زاویه ای دیگر، حاکی از فروریختن تصور اتم بعنوان غیر قابل تقسیم است که حالا با این مشاهده ثابت شد در علم هیچ چیز مقدس نیست.  این یعنی باید شجاعت داشت و آنجا که شواهد ایجاب نماید باید در آنچه لایتغیر تصور میشود تجدید نظر کرد.  نکته دوم صبر و تحمل در اعلام هرگونه نظریه عجولانه است، خصیصه ای که امروز کمتر شاهد آنیم.  امروزه همه میخواهند با چاپ سریع چند مقاله، که گاهی توأم با نتایج مشکوک است، به نام و نوائی رسیده و جای خود را بعنوان استاد فن محکم کنند.  نکته سوم دقت و پشتکار است.  عکس اتاقک ابری که مسیر ذرات آلفا را نشان میدهد در اینجا آورده ایم.  این همان عکس اصلی است که راذرفورد نتیجه گیری خود را بر مبنای آن استوار ساخت.  چه کس دیگری جز چشمان دقیق او میتوانست مسیرمحصولات شکست را دیده و چنان نتیجه گیری غیر معمولی را اعلام کند؟  راذرفورد عمدتاً یک تجربه گرا بود و کمتر به مباحث تئوریک علاقمند بود.  هرچه باشد تا آزمایشی صورت نگرفته باشد و مشاهداتی منظم درج نشده باشد، هیچ تئوریسینی نمیتواند از پیش خود چیزی را ببافد و بعنوان کار علمی عرضه کند.  او از 1920 تا 1937 که فوت شد رئیس آزمایشگاه مشهور کاوندیش بود و اوقات او عمدتاً صرف هدایت و راهنمائی پژوهشگران جوان میشد.  سنت تجربه گرائی که از کاوندیش و آزمایشگاه خود او آغاز شده بود با ستاره هائی مثل ماکسول، رالی ، تامسون، و اینبار راذرفورد یک به یک ادامه دهنده مسیر علم گردیدند. 

    صحنه بعدی در ادامه داستان ما به "نیلز بوهر" اختصاص دارد.  او که تحصیلات خود را در رشته فیزیک در دانمارک گذرانده بود عمدتاً روی مایعات و کشش سطحی کار کرده بود که بعدها هم بدردش خورد.  بعد کسب دکترای خود در 1911 راهی انگلستان شد تا زیر نظر تامسون در آزمایشگاه کاوندیش تجربه عملی یاد گیرد.  در این هنگام 26 ساله بود.  بعد چند ماهی، در همانسال، عازم منچستر شد تا در آزمایشگاه راذرفورد دوره های تکمیلی درباره اندازه گیری های رادیواکتیو را زیر نظر او طی کند.  اگر یادمان باشد مهمترین کار راذرفورد نقش او در تبیین هسته اتم بود.  منتها گردش الکترونهای منفی حول هسته با بار مثبت متضمن یک ناپایداری مهم بود که او فعلاً از آن چشم پوشیده بود.  طبق الکترودینامیک کلاسیک که مدتها قبل توسط ماکسول تبیین شده بود حرکت شتابدار بار الکتریکی متضمن تابش الکترومغناطیسی است که منجر به کاهش انرژی بار متحرک میشود.  متشابهاً حرکت دایروی الکترونها و شتاب مربوطه بعد مدت کوتاهی منجر به فرو افتادن حلزون وار آنها در هسته شده و فاتحه اتم خوانده میشود!  چه باید کرد؟  نیازمند یک راه حل رادیکال هستیم تا اتم را از نابودی نجات داد.  اینجاست که حضور بوهر جوان تازه وارد شاید بتواند کمکی در حل مشکل باشد.  او مدتی بدون نتیجه مشغول سروکله زدن با مشکل شد.  بنظر میرسید کلید حل معما در ثابت تازه وارد پلانک، h، باشد که در 1900 با آغاز عصر کوانتوم توسط پلانک پیش کشیده شده بود.  اما چطور؟  تا اینکه در 1913 یکی از دوستان بوهر به وی توصیه کرد نظری به فرمول بالمر درباره خطوط طیفی اتم هیدروژن بیاندازد.  بوهر سالها بعدها گفت که به محض دیدن فرمول ناگهان همه چیز برایش حل شد.  فرمول مزبور یک رابطه عددی بین طول موج های خطوط طیفی هیدروژن در ناحیه مرئی است. 

    در رابطه با تبیین اتم هیدروژن و ساخت مدلی که خطوط طیفی را توجیه کند بوهر مجبور شد فرضیاتی بشرح زیر اختیار کند: 1- اتم راذرفورد بعنوان اتم پایه، 2- مادام که الکترون روی مدارهای مجاز است تابش نخواهد کرد، 3- اقتباس از فرض انیشتن در پدیده فوتوالکتریک که تفاضل انرژی الکترون در مدارات مجاز برابر حاصلضرب فرکانس نوری که بصورت تابش از اتم خارج میشود در عددی ثابت است.  در فرض دوم او مقرر کرد که مداری مجاز است که انتگرال اکسیون مضرب درستی از این عدد ثابت باشد.  این عدد ثابت همان عدد پلانک است که با خود، کوانتوم را وارد مقوله فیزیک کرد.  لذا بسیاری از فیزیکدانان عصر با این توجیهات موافق نبودند ولی مدلی که بوهر بنا کرد تمام خصوصیات طیف نشری اتم هیدروژن را بدرستی و به دقت پیشگوئی کرده جائی برای حاشا باقی نگذاشت.  این یک انقلاب در فیزیک بود، منتها مدل او، بعداً معروف به اتم بوهر، جای آشتی با فیزیک کلاسیک باقی گذاشته مقرر کرد که با بزرگ و بزرگتر شدن مدار یعنی دور شدن الکترون از هسته، پیشگوئی فیزیک کوانتوم همان میشود که فیزیک کلاسیک مقرر کرده که به اصل انطباق مشهور شد.  ادامه این داستان و نتایج مترتب بر علم و فن در مطالب آتی دنبال خواهد شد.

خلاصه اینکه، حیطه علم، پر از شگفتی و رویدادهای نامنتظره است.  گاهی نتایج مزبور با دنیائی که بدان عادت داریم در تضاد است اما چنان متقاعد کننده است که چاره ای جز تسلیم نیست.  در زندگی اجتماعی اغلب عکس این رایج است زیرا انسان اسیر عادت هاست و اگر آموزه ای نو متکی بر مبانی علمی عرضه شود که نفع همگانی در پذیرش آن باشد، تار و پود عادت ها دست بردار نخواهد بود بویژه که اگر منافع طبقاتی خاصی در گرو استمرار عادتها باشد.  اما چرا نتایج علمی بسادگی قابل فهم و لذا پذیرش نیست؟  علت اصلی، قواعد و نظم خاص آن است که فقط اقلیتی با ذهن پویا و جویا اشتیاق و تحمل بودن در این چارچوب را دارند.  در داستان حاضر محورعلم کاملاً هویداست که همانا "شناخت" حقایق است چه کاربردی بر آن مترتب باشد چه نباشد که این رویکرد بنیادین علم است.  در حالیکه در تصور عامه هدف علم لزوماً معطوف به کاربردهای خاص است.  شرح اشعه ایکس و رادیواکتیویته و پیامدهای آن خود مثال خوبی بر تأیید رویکرد بنیادین است.  البته رویکرد دومی نیز هست که هدف، شناخت نیست بلکه مشکلی در علم یا فن وجود دارد و برای حل آن یا رسیدن به هدفی ویژه باید تحقیقات را یک به یک تا رسیدن به مقصود انجام داد.  مثلاً برای فرستادن انسان به کره ماه لازمست هزار و یک مسأله علمی گشوده شود که طی آن دانش نظری و فنی در شاخه های دیگر نیز گسترش می یابد.  در جامعه ای که عقل و عقلانیت محترم نباشد، درک و فهم از علم، در بهترین حالت، محدود به همین نوع اخیر است که معمولاً با کپی برداری یا دزدی صنعتی و جاسوسی و صدالبته حجم خوبی از پروپاگان نیز همراه است.  پس آنچه بنیادین است توجه به خِرد و ارج نهادن به آن است که اگر چنین باشد هر جامعه ای با هر رنگ و مذهبی خود بخود رویکرد اساسی یعنی توجه به شناخت را فرا راه خود قرار خواهد داد که رویکرد دوم از نتایج طبیعی آن است- چون صد آید نود هم پیش ماست. 

    یکی از مراحل کارعلمی گمانه زنی است که البته تا به محک تجربه در نیاید یا با دستآوردهای قبلی جفت و جور نباشد به دانش تبدیل نخواهد شد.  از آنسو، اطلاعات تجربی تا بکمک ریاضیات در قالب مدلی هماهنگ با دانش مرسوم شکل نگیرد، آن نیز صرفاً مشتی مشاهدات تجربی باقی خواهد ماند.  نمونه های زیادی از این مقوله در داستان حاضر دیده و بعدها نیز خواهیم دید.   دو نمونه باستانی آنرا پیشتر دیده بودیم، گمانه زنی اتم دموکریتوس و اندازه گیری و مدل سازی متین اراتوستن از شعاع کره زمین.  نمونه آخری نشان از آن دارد که علم و روش آن مختص زمان حاضر نیست هرگاه خِرد حاکم باشد تبعات نیک آن خود بخود جاری میشود.  هرزمان هم که خرد زیرپا گذاشته شود، حتی اگر قرن 21 باشد، سقوط به چاه جهل و جنون حتمی است!  روش علمی مختص غرب هم نیست که بیخردان ترویج آنرا تبلیغ غرب یا غربزدگی قلمداد میکنند.  ابوریحان بیرونی نمونه کلاسیک آن بشمار میرود.  از دوره پیش از اسلام چیزی زیاد نمیدانیم زیرا کتب که شاهدی بر مدعا باشند تقریباً همه توسط سپاه مسلمین سوزانده شد تا فقط یک کتاب باقی باشد.  تغییر نگرش و آموزه های اساسی بسمت تحقیر خرد نهایتاً باعث برچیده شدن دستآوردهای آن نیز شد چه اینکه اندازه مغز و ظرفیت های آن همه جا یکسان است و آنچه موجب تفاوت است جوّ حاکم بر محیط و استمرار طولانی مدت آن است.

  • مرتضی قریب
۰۴
فروردين

معمای زمان

    اکنون که موسم بهار رسیده و سال ها بسرعت یکی پس از دیگری بدون اعتنا به آرزوهای ما آمده و میروند، زمانه را مورد پرسش قرار میدهیم.  آیا زمانه با ما سر ناسازگاری دارد؟  آیا راهی هست که زمان را به عقب بُرد؟   اصلاً زمان چیست؟ بارها اتفاق افتاده که دوستی همین معنا و مفهوم زمان را پرسیده و پاسخی درخور نگرفته است.  پرسش درباره اینکه زمان چیست؟ و یا پیش از مهبانگ چه بوده؟ و امثال اینها که علم جواب مشخص ندارد گاهی انگیزه ای میشود برای متقاعد شدن مخاطب که علم کلاً خاصیتی نداشته و هیچگاه قادر به جواب دادن سر راست نیست!  حال آنکه روش علم، ارتباط منطقی بین رویدادهای متفاوت طبیعت، فرموله کردن، وحدت بخشیدن به آنها، و پیش بینی است.  و این میسر نیست مگر با تماشا به طبیعت و دقت در جزئیات و بکار گیری ریاضیات در نظام بخشیدن به تصویر کلی.  با این وجود، این به معنای آن نیست تلاش خود را برای گمانه زنی در خصوص اینگونه سوألات و نظریه پردازی ها بیان نکنیم.  اکنون میخواهیم باتکای آنچه آموخته ایم تلاشی در گشودن معمای زمان داشته و آنرا برای نقد مخاطبان عرضه کنیم.

    یکی از سوألات رایج اینست که برخلاف مکان که میتوان پس و پیش رفت چرا حرکت در زمان فقط رو به جلوست و چرا نمیتوان به گذشته بازگشت؟  آیا جریان زمان یک امر عمومی در کل کیهان است و آیا زمان "حاضر" در همه جا حاضر است؟  البته نسبیت به این پرسش آخر پاسخ منفی داده و گذر زمان را برای کاربران مختلف، متفاوت قلمداد کرده است.  با اینحال گذر زمان بهر صورت رو به جلوست.  اما آیا واقعاً چنین است؟!

    درس فیزیک بما آموخته که پیکان زمان همواره و بدون تخطی رو به جلوست.  اگر کاسه ای از روی میز بزمین افتد و بشکند، هیچگاه عمل وارون میسر نیست یعنی اینکه اجزاء شکسته خود بخود جمع شوند و کاسه سالم برگردد روی میز!  این واقعیت چنان در ضمیر ما جایگیر شده که کمترین شکی در حقیقت آن روا نمیداریم.  واقعیت هم همینست اما حقیقت ممکنست چیز دیگری باشد.  نکته اخلاقی لابلای این مطالب همین نکته است که همواره باید ذهن را برای دریافت گزینه های غیر معمول باز نگاه داریم.  حقیقت، لزوماً درک شهودی ما از اطراف نیست.  زمانی بقدمت عمر بشر، تصور اجداد ما از زمین و آسمان همان بود که همه میدانیم و چنان طبیعی بود و در ضمیر ما حک شده بود که حتی پشتیبانی ادیان را هم با خود داشت و پذیرش غیر آن گناه محسوب میشد.  این است که برای رد یا قبول هر چیزی باید به مدارک و دلایل روی آورد.  باری، وضعیت زمان در مقیاس میکروسکوپیک ممکنست چیزی بکلی متفاوت باشد که با تجربیات حسی ما همخوانی نداشته باشد.

    فرض کنید ظرفی مطابق شکل، پر از هواست و توسط شیری به ظرف مشابه دیگری خالی از هوا متصل است. شیر را باز میکنید تا هوا وارد ظرف دوم شده فشار به تعادل برسد.  این تجربه و نظایر آن معیاری از گذشت زمان است و جهت پیشرونده آنرا نشان میدهد.  آیا هیچ انتظار هست که هوای خارج شده مجدد از طریق شیر که همچنان باز است بداخل ظرف اول هجوم برد؟  خیر، ابداً چنین انتظاری نیست و این خلاف جریان زمان، و البته خلاف انتظار ماست مثل اینکه فیلمی را که از آن گرفته ایم بخواهیم برعکس نمایش دهیم.  واقعیت اینست که تراکم ذرات هوا عددی فوق العاده بزرگ، حدود 1019 خارج از تصور ما میباشد.

    حال، فرض کنید تعداد ذرات هوا در ظرف اول فوق العاده کم مثلاً 2 عدد باشد.  باز کردن شیر مترادف با ظهور فقط 4 حالت ممکن است.  یا هردو ذره در ظرف چپ یا هردو در ظرف راست و یا یکی این طرف و یکی آن طرف خواهد بود با فرض اینکه ذرات نشان دار هستند.  لذا برخلاف تصور شهودی ما احتمال اینکه هوا در یک سمت بماند همانقدر محتمل است، 50%، که حصول تعادل محتمل باشد!   یک حساب ساده نشان میدهد که با افزایش تعداد ذرات هوا، احتمال در یک سمت بودن هوا کمتر و کمتر و احتمال حصول تعادل بیشتر و بیشتر میشود تا حدی که در تراکم هوای عادی احتمال اولی عملاً صفر و دومی عملاً 1 خواهد شد.  لذا اگر خود را تا حد موجودات میکروسکوپیک کوچک کرده باشیم عقب گرد زمان، یعنی بازگشت هوای چند ذره ای از ظرف دوم به اول، همانقدر عادی است که پیش رفت زمان!  شاید بتوان گفت اصولاً زمان در این شرایط بی معناست یا دستکم آن معنائی که برای ما دارد در حوزه بینهایت کوچک ها و کم مقدارها ندارد.

    پس چه چیز معنا دارد؟  بنظر میرسد مفهوم اصیل تر همانا حرکت باشد.  لابد خواهید گفت حرکت در ظرف زمان معنا دارد و بدون زمان که حرکت معنی ندارد؟  البته درست است ولی این چیزی است که ما با درک تجربی خودمان خو گرفته میگوئیم و معلوم نیست چرا باید اینطور باشد.  شاید از دوست کوچکمان در حوزه بینهایت کوچک ها همین را  بپرسیم او متعجب شده بگوید منظور شما چیست؟!  چون برای او پیشرفت یا پسرفت زمان علی السویه است یا اصلاً زمان معنائی نداشته باشد. 

   مجدد، ممکنست ایراد گرفته بگویند که آنجا که حرکت نیست چطور؟  مثلاً برگ سبز درخت در جای خودش زرد میشود، مگر این در زمان نیست؟  البته بازهم اینجا حرکت دخیل است و آن ماده شیمیائی که عامل تغییر رنگ است در آوندها حرکت کرده تغییر رنگ را موجب میشود.  آنچه موجب پیری ما و سایر جانداران و نهایتاً مرگ شده و گذشت یکسویه زمان را بوجود میآورد ناشی از "کُپه شدن" یا پرشماری اجزاء سازنده است.  ساده ترین جزء زنده که یک سلول باشد، بعد مدتی متلاشی شده میمیرد.  اما اجزاء او مسیر عکس طی نمیکند که مجدد زنده شود.  چرا؟ دلیلش همان کاسه شکسته است که قبلاً گفتیم.  سلول، هرقدر هم ساده، متشکل از تعداد پُرشماری ذره است که از میان تقریباً بینهایت واریاسیون مختلف، فقط یکی، باحتمال نزدیک صفر، منجر به وجود میشود.  اما درباره جمعیت های کم در مثال ظرف هوا، جریان امور میتواند شکل دیگری بخود بگیرد.  برای یک یا چند ذره منفرد در فضای تهی، جریان زمان و بلکه اصل زمان بی معناست.  ذرات میتوانند کنار هم جمع شوند یا از هم دور شوند بدون آنکه صحبتی از زمان در بین باشد. 

    درک اینکه حوزه میکروسکوپیک با حوزه ماکروسکوپیک تفاوت ماهوی دارد شاید در مثال زیر مفهوم باشد.  ساختمان ها بر اساس طرح معمار شکل های متفاوتی دارند ولی همه از آجر ساخته میشوند.  آجرها همه آجر و یکسان هستند اما ساختمانها برحسب شکل یا اندازه بینهایت متفاوت و کاربردهای متنوعی دارند.  علم به ماهیت آجر، ما را به شکل ساختمان راهنمائی نمیکند و برعکس، یعنی فورم و معماری ساختمان چیزی راجع به آجر بما نمیگوید.  گویا کپه شدن ماده نیز از همین قسم باشد و شکل های بسیار متنوع و شگفت انگیزی که از کنار هم قرار گیری هاست زندگی ما را تشکیل میدهد (18/2/1399).  بهر حال رفتارها در این دو حوزه میتواند بکلی متفاوت باشد. 

   سابقاً در بحث "علیت" نیز به مشکل مشابه برخورده بودیم که آنچه در بزرگ مقیاس تجربه میکنیم، لزوماً در کوچک مقیاس صادق نیست.  در این ارتباط  مثال رادیواکتیویته را آوردیم که چگونه در مورد یک هسته منفرد رادیواکتیو ابداً قادر به پیشگوئی نیستیم ولی جمعیت که زیاد شود بر اساس آمار میتوان پیشگوئی کرده و دید که منحنی عمر جمعیت آن چه تفاوت ماهوی با منحنی عمر ما و سایر جانداران دارد (17/4/1397 ).  تجزیه شدن خود نشانه حرکت است و اگر حرکت نباشد، زمان بلاموضوع میشود. 

    ممکن است گفته شود که حرکت خود نشانه زمان است زیرا حرکت در بافت زمان ممکن میشود و اگر زمان موجودیت نداشت حرکت غیر ممکن  میبود.  حال آنکه نظر مخالف، وارون این عقیده است و حرکت را میتوان علت و زمان را معلول آن دانست.  بدین معنا، زمان، به اصطلاح فلاسفه، جوهر نیست بلکه این حرکت است که به زمان معنا میبخشد.  تازه این در شرایطی است که موجودات پُرشمار باشند.  بطور مثال اگر فقط یک ذره منفرد در عالم موجود باشد، چه حرکت داشته باشد چه نداشته باشد حرکت آن معلوم نخواهد شد یعنی حرکت نیز بلاموضوع خواهد شد.  اما اگر تعداد ذرات 2 عدد باشد، همواره میتوان یکی را مبداء گرفته و دیگری را نسبت به آن دارای حرکت دانست.  این دو نسبت بهم یا دور میشوند و یا نزدیک، همین.  لذا اگر تعداد ذرات 2 و بیشتر باشد، باید پرسید اینجا زمان چه معنی میدهد؟ اگر معنائی وجود داشته باشد شاید ناشی از سلیقه و یا اصلاً  بخاطر عادات ذهنی ما باشد که همواره در تارو پود عادت اسیر بوده و هستیم.  بماند که عقربه زمان بکلی بی معنا میشود.

خلاصه اینکه، با وجودی که زمان یکی از کمیات اصلی فیزیک است، منتها درک ما از آن همان شفافیتی را که از کمیت های دیگر داریم ندارد.  با وجودی که مقالات علمی زیادی درباره مفهوم زمان وجود دارد ولی در اینجا گمانه زنی خاص و غیر رایجی از زمان و درک فلسفی آن را ارائه دادیم تا انگیزه بیشتری برای اینگونه تأملات بوجود آورد.

  • مرتضی قریب
۲۶
آبان

ریشه های ترس

     از جمله طبیعی ترین احساسات ما ترس است.  در گذشته ای دور و در طلوع و ظهور نوع انسان، مسأله ترس بسیار ساده و سر راست بود و هیچ این پیچیدگی های حاضر را نداشت.  ترس از جانوران درنده، ترس از رعد و برق، ترس از آتشسوزی، ترس از تاریکی و در یک کلام ترس از طبیعت.  در آن ایام، ترس از مرگ هنوز نمودی پیدا نکرده بود و معنائی جز آنچه برای سایر جانوران داشت پیدا نکرده بود.  ترس از مرگ احتمالاً از دوره متافیزیک به بعد عمده ترین ترس بشر شده است.  منظور از دوره متافیزیک، استناد به تقسیم بندی 3 گانه اُگوست کُنت در توجیه حوادث طبیعی یعنی ربانی، متافیزیک، و تحققی است (97/1/9).  

    با اینکه امروز در مرحله تحققی هستیم، معهذا هنوز بخش هائی از جامعه انسانی از نظر ذهنی در دوره متافیزیک بسر میبرند.  در هر حال، عوامل ترس بسیار متنوع شده و بسیاری از ترس های گذشته جایش را به انواع جدید داده است.  ترس های جدید از نوع متافیزیک است که ما خود بر خود تحمیل کرده ایم و مانند اعصار گذشته نیست که حاصل عوامل طبیعی بوده باشد.  مثلاً اگر گفته باشند خروج از منزل باید با پای راست آغاز شود والّا با پای چپ ذنب لایغفر و توهین به قداست آسمان است، طبعاً اگر کسی از روی عمد عدول کرده باشد، در تمام طول راه متحمل هول و ترس است مبادا عُمال نظام وی را دیده و یا دوربین های محله ثبت کرده و باید منتظر جزای حقه آن باشد.  خواننده متبسم که اینرا مثالی واهی پندارد بد نیست بداند هم اکنون غرق در حجم بزرگی از امثال مشابه این ترس ها هستیم و هیچ اغراق نیست.  قبلاً نمونه آنرا در موی زنان دیده بودیم (1401/7/5).  هر پدیده ای، هر قدر هم واهی و مسخره باشد، چنانچه برای طولانی مدت تحمیل شده باشد بصورت نوعی عادت معقول جلوه میکند که همه آنرا طبیعی تلقی کرده و تصور میکنند از ابتدای دنیا همینگونه بوده است.  گو اینکه همه عادتها بد نیست ولی باید متوجه بود که همه را خودمان ابداع کرده ایم و پای هیچ امر قدسی در بین نیست!  نگاه کنید ببینید که پیش از زبان تُرکی که هم اکنون در آذربایجان رایج است، تا زمان صفویه و پیش از آن، گویشی از فارسی بنام آذری، زبان رایج بود که نمونه آنرا در مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی میتوان دید (جلد 3، ص84 و ص108).  تجاوزات عثمانی بود که در آن خطه باعث تغییر زبان شده بطوریکه اهالی تصور میکنند از ابتدا همیشه این گونه بوده و برخی را هم به تعصب میکشاند.  

    زبان در همه حال فقط یک ابزار است و با هر زبانی میتوان انسان خوبی بود.  منتها تحمیل در امور اجتماعی چیز دیگری است و استمرار تحمیل جز با ترس میسر نیست.  تحمیل در رفتارهای اجتماعی نیز اگر استمرار یابد ممکنست به عادت بدل شده و مردم بدان خو گیرند.  برخی عادات خنثی است مثل اینکه در دیدارها دودستی مصافحه کنید یا یک دستی با دست راست یا با دست چپ.  اما باقی دارای تبعاتی است که سرنوشت جوامع را رقم میزند.  تحمیل ها را چه کسی انجام میدهد؟  طبعاً شخص مستبد و هیئت حاکمه وی.  برای چه انجام میدهد؟  برای اینکه حاکمیت خود و تبار خود را هر چه بیشتر استمرار بخشیده و بتواند هرچه بیشتر از منافع آن برخوردار شود.  به چه وسیله انجام میدهد؟  طبعاً فقط با ایجاد ترس میتواند خلاف خواست و منافع عامه حرکت کند.  پُر واضح است برای حاکمیت ترس نیازمند ابزار سرکوب و مقتضیات آن نیز میباشد.  ترس های یاد شده همگی ترس های دنیوی و این جهانی است اما وای به روزی که استبداد از نوع دینی آن حاکم گردد.  در این حالت، علاوه بر ترس های دنیوی، انواع ترس و خوف آخرالزمانی نیز اضافه میشود.  نفوذ و تأثیر استبداد چند برابر شده و بویژه عامه عاقبت گرا را مطیع سلطه معنوی خود میسازد.  

    مدتها سپری میشود تا کم کم همگان متوجه اصل داستان میشوند.  میپرسند این چه نظام معنوی و آرمانی است که ارزش ها را رها کرده مادّیات را چسبیده و همه را در تیول خود گرفته است؟!  اینجا نوع دیگری از ترس ظاهر میشود که همه را گرفتار میکند.  عامل این ترس "نیاز" است.  نیاز به آب، نیاز به غذا، نیاز به مسکن، نیاز به شغل و تأمین مخارج، و در یک کلمه نیاز به زنده ماندن.  هنگامی که مادّیات و کار و زندگی همه در قبضه مستبد و شرکای او باشد، ترس قاعده رایج میشود.  زیرا استبداد برای واگذاری هر شغلی و برای انجام هر مقصودی اما و اگر هائی میگذارد و مجوز هائی مطالبه میکند که همه در گرو رضایت خاطر مستبد باشد.  و چنین خواهد شد که مردم از ترس نیافتن شغل و یا از دست دادن شغلی که دارند زبان در کام گرفته و جلوه ای از رضایت کاذب را بنمایش گذارند.  ترس، اخلاق را به تباهی میکشد.  عرصه چنان تنگ خواهد شد که دکاندار حتی نمیتواند بدون رضایت مستبد هروقت خواست تعطیل کند و راننده تاکسی اگر بوق بزند شیشه های او را خُرد و خودش را بیکار میکنند و کشاورز آزاد نیز بدون اظهار بندگی نهاده های کشاورزی را نمیتواند ابتیاع کند، دیگر چه رسد به هنرمندان و ورزشکاران.  یعنی در معنا همه مجبور باشند سرِ بندگی و نیاز به درگاه مستبد برند.  پاسخ نظام دینی به فقر و فلاکت توده مردم همواره یک چیز است: نگران این دوروزه دنیا و جیفه آن نباشید ما دنیای بعد مرگ شما را آباد میکنیم.  آنها هم که امیدی به بهبودی ندارند و خوف آخرالزمانی را باور کرده اند چاره ای جز دلخوشی به این وعده و آبادی بعد از مرگ ندارند. 

    عدم اظهار صریح نارضایتی توسط بخش عمده مردم گرفتار در تنگنا، گویا پیامی کاذب است برای مستبد از روبراه بودن امور، حال آنکه او از آنچه در دلها میگذرد بی خبر است و یا دوست ندارد با خبر باشد.  ترس همه گیر است بطوریکه حتی چماقداران نیز خود بسبب ترس به استخدام ماشین سرکوب درآمده اند.  همان ترسی که سایر مردم از بی پولی و گرسنگی و سرگردانی دارند و مستبد آگاهانه از آن سود برده و همه را متکدی درگاه خود ساخته است.  استثناء، شاید ارادتمندان صادق هستند که اگر خوب دقت شود آنها نیز بنوعی برخورداران از رانت و مواهبی اند که نهایتاً به پول و ثروت ختم میشود.  یعنی انسان معمولی هیچگاه طرفدار ظلم و جنایت نیست مگر اقلیتی اراذل و اوباش حرفه ای عقل از کف داده.  

    این رویه چندان بدرازا نمیکشد و بالاخره مستبد وارد یک بازی باخت باخت میشود.  زیرا او مرتباً عرصه را تنگتر و تنگتر کرده تا بالاخره سد پتانسیل شکسته میشود.  بالاخره زمانی فرا میرسد که ترس ها همه زایل شده و مردم دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.  اینجاست که ورق برمیگردد و اینبار ترس است که گریبان مستبد و حلقه نزدیک او را میگیرد.  موازنه وحشت معکوس میشود و مستبد برای فرار از عاقبت محتوم خویش مجبور است مرتباً دست به جنایات بیشتری بزند.  چون طبق رویه همه مستبدین نمیخواهد اشتباه خود را بگردن بگیرد، مجبور است آنرا با ارتکاب به تخلفات بیشتر و بیشتر پاسخ دهد.  او که ابائی از دروغ ندارد (1401/7/26) ابتدا جنایات را بگردن مقتولین میاندازد که بگوید یا خودکشی کرده یا خود را از بالا پرت کرده اند.  سپس میگوید کار خود مردم است.  کمی که رنگ میبازد میگوید دشمن لباس سربازان را پوشیده و تقصیر اوست.  جنایات بعدی را میگوید رقیب او داعش مرتکب شده.  اما داعش با همه قساوت هایش دستکم راستگوست و میگوید من نکردم.  کار بجائی میرسد که از قتل کودکان نیز ابا ندارد و جسد جان باختگان را ربوده به گروگان گرفته و خانواده های داغدار را شکنجه مضاعف میکند.  در حق بیماران و زخمی ها چه در زندان و چه در بیمارستان نهایت تلاش را در جهت معکوس انجام میدهد و آدمها را ربوده به گرو میگیرد. و چون سالها با خون شهدا بازی کرده، کسانی را که خودش کشته به دروغ شهیدان راه خودش قلمداد میکند.  او در دروغ ید طولائی دارد و در فرار از پاسخگوئی با جنایاتی که از سر بزدلی و ترس مرتکب میشود مرتباً نفت بیشتری بر شعله های خشم عمومی ریخته و نادانسته پایان خویش را تسریع میبخشد.

    پرسش اساسی این است که چرا ترس و هشدار درباره موضوعات واقعی داده نمیشود و درعوض ترس را حواله موضوعاتی مشکوک در آینده ای مجهول میکنند؟  آیا بهتر نیست هشدارها متوجه محیط زیست و بحران آب و هوا و زندگی واقعی شود؟  نظامی که به بهانه درست کردن معنویات، خود بر ثروت ملی چنگ انداخته و درعوض، مردم را از عذاب آخرت میترساند باید هم از واقعیات دوری کرده و موهومات را ترویج کند.  مشکل اساسی تر استبداد است که اگر رفع شود خود بخود سایر بحرانها مرتفع خواهد شد.  در یک محیط آزاد پای چپ و راست تفاوتی نخواهند داشت همانطور که موی زن و مرد تفاوتی نخواهد داشت.  در یک محیط آزاد، جوانی را بخاطر آتش زدن سطل زباله متهم به محاربه با خدا نمیکنند.  آفریننده کائنات چقدر تحقیر شده است که یک پسر بچه هم توان جنگ با او دارد!  در یک محیط آزاد دیگر لازم نیست تصویر عده ای معترض را از پشت سر بگیرند یا فقط پاها را نشان دهند.  در چنین محیطی، نیروهای مسلح حافظ مردم و خواسته های مردم اند و نه گماشتگان مستبد.  نسیم آزادی که وزیدن گیرد دروغ و ارباب دروغ را با خود یکجا خواهد برد.  ترس از موهومات جای خود را به نگرانی از ترمیم تخریب های بازمانده از مستبد و شُرکای او خواهد داد.  هر امری بتدریج جایگاه شایسته خود را خواهد یافت و خرد عمومی جایگزین عقل ناقص و روان پریش مستبد خواهد شد.

خلاصه آنکه، ترس و عوامل مولد ترس از ابتدا طبیعی بوده و بعدها بصورت ابزاری در دست مستبدین، چه دینی چه دنیائی، قرار گرفته است.  چنان عرصه را تنگ کرده اند که ترس از آن دنیا امروز جای خود را به ترس از همین دنیا داده است.  نیاز به زندگی و بقای حیات مردم به ابزاری در دست مستبدین برای کنترل جامعه بدل شده که با خود انواع ترس را در جامعه شایع میکند.  بجای همه اینها، ترس بجا و بزرگتری مانده که اغلب از آن غافلند، و آن تخریب وسیع بافت جمعیتی و محیط زیستی است که وارد دور باطلی شده و بسادگی ترمیم پذیر نیست.  تنها پس از رفع استبداد در همه سطوح است که میتوان امید داشت بر خرابی های این دور باطل فائق آمد.

  • مرتضی قریب
۰۵
مهر

نقش عادت در سرنوشت

    قبلاً درباره موضوع عادت و تکرار آن نوشته بودیم (99/4/24 و 99/7/26).  اما اینبار به نقش تعیین کننده آن در سرنوشت میپردازیم.  تصور بر این بوده که سرنوشت هریک از ما در لوح محفوظ حک شده و تغییر ناپذیر است.  با اینکه این تصور امروزه رایج نیست معهذا چیزی که اینبار باید اضافه کنیم نقش عادت در تبلور سرنوشت و بسا نقش آن در تغییرناپذیر ساختن آن است.   موضوع عادت بویژه برای جامعه ما و نقشی که در تصلب آلودگی های فکری بازی میکند از اهمیت ویژه ای برخوردار است.  

    عادت در همه جا و همه زمانها جاریست.  گویا در خاطرات برادران امیدوار خوانده بودیم که وقتی به محضر یکی از رؤسای قبایل آفریقا رفتند، رئیس قبیله در کاسه شربتی که به دو برادر تعارف کرده بودند تف انداخت.  البته آنها کاسه را لاجرعه سرکشیدند تا مبادا بی احترامی کرده باشند.  بعدها فهمیدند این "عادت" رئیس قبیله است که برای خوشآمد مهمانان ویژه، در کاسه تعارفی تف میاندازد.  بسیاری از عادت ها مثل این ممکنست پیش پا افتاده، مضحک، و بی خطر باشد و تبعات سنگینی در پی نداشته باشد.  اما بسیاری دیگر ممکنست متضمن خطرات، مرگ، و حتی نابودی فرهنگ یک ملت باشد.  عادات دیگری نیز هست که مفیدند مثل عادات در حفظ الصحه یا در رفتارها و امثالهم.  منتها تبعات منفی عادات بد بقدری سنگین و بقدری وخیم است که رویهمرفته میتوان عادت را پدیده ای منفی قلمداد کرد تا آنجا که میتواند تمدن های کهن را نابود سازد.  تأثیر اینگونه عادات در جماعات تشدید میشود چه برای فرد تنها و ایزوله خوب و بد بودن عادت اثری بر سرنوشت جامعه ندارد.  حماقت معمولاً مُسری است و در جمع ساخته و پرداخته میشود.

    امروزه بخشی از مشکلات جامعه ما از نوع فرهنگی است که وقتی شکافته شود تأثیر عادات در آن نمایان است.  بعنوان مثال یکی از آنها موضوع موی زن است که هرچند باید موضوعی محدود به آرایشگران باشد، متأسفانه در فرهنگ رسمی ما منجر به مقتول شدن جوانان زیادی شده است.  برای اینکه ثابت کنند دختر بیگناهی را بخاطر حجاب نکشته اند، هزاران پرسشگر و معترض را به گلوله بستند.  جنایتی که هرگز فراموش نخواهد شد.  صدمات جانی، مالی، و روانی بیشماری برجای گذاشته و اینترنت محدود شد.  این در حالیست که در ویترین نمایشی و تبلیغی خود میگویند "قتل یکی مثل قتل همه است"!  ببینیم ارزش واقعی این پدیده چقدر است و آیا تحمیل اینهمه هزینه بابت گناه یک تار مو صرف دارد یا خیر؟

   فرض کنید از فردا آیین جدیدی تأسیس شود که در آن پوشاندن موی سر مردان با روسری یا هر حجاب دیگر امری واجب الاطاعه مقرر گردیده است.  طبیعی است که ما آنرا باور نخواهیم کرد و اگر راست باشد در صحت عقل مؤسس فرقه شک خواهیم کرد.  حتی از دید استهزا هم نباشد، هرگز آنرا قبول نخواهیم کرد.  اما حیرت خواهید کرد بدانید چنین چیزی قرنهاست در هند واقعیت دارد و نزد آیین سیک، مردان از خردسالی موظف به پوشاندن موی سر هستند.  احتمالاً ممکنست بتصور خروج نوعی انرژی از سر باشد.  متشابهاً همین حیرت ممکنست نزد پیروان این فرقه بروز کند وقتی بشنوند که در کشور دیگری زنان باید موی خود را بپوشانند!  

   مجدد، فرض کنید فرقه دیگری تأسیس شده که در آن خروج از منزل با پای چپ ذنب لایغفر و مستحق کیفر است.  چون ابتدا باید پای راست را بیرون گذاشت.  هنگام ورود به خانه یا هر ساختمانی عمل عکس باید انجام شود و با پای چپ وارد شد.  با اینکه مسخره مینماید ولی باور کنید هیچ تفاوتی با موضوع روسری و موی زن ندارد.  باری، تصور کنید نهادی متشکل از انبوهی از نیروهای چماق بر دست برای نظارت بر قانون و پیگرد متخلفین ایجاد شده.  خواهی نخواهی بعد از چند نسل چنین رویه ای عادت ثانویه در افراد شده و خود بخود بدون نظارت قانون، آنرا رعایت میکنند.  چه خواهد شد اگر کسی ناغافل شبی با پای چپ از منزل بیرون رود و به عمد یا به سهو دچار تیر غیب گردیده کشته شود؟  چه اتفاقی خواهد افتاد متعاقباً دیگران منطق این رویه را زیر سوأل برده و به بحرانی بیانجامد؟  مسئول خسارات جانی و مالی وارده چه کسی خواهد بود؟  کسی که تخلف کرد؟ یا کسی که این قاعده را وضع کرد؟ یا عادت؟  شاید پاسخ  درست "عادت" باشد زیرا هرکسی آزاد است برای خود قاعده ای بدلخواه وضع کند و نیز او که پای چپ را اول گذاشت حق دارد کاری را که به کسی آزاری نمیرساند انجام دهد، هرچند قائون چیز دیگری بگوید.  لذا آنچه بصورت عادت درآمده و نیز آنها که آنرا تحمیل کرده اند در این ماجرا مقصرند.  بویژه اگر استمرار عادت در طی زمان شکلی قدسی بخود بگیرد توگوئی از آسمان فرو افتاده جای چون و چرا نیست.  حال آنکه امر قدسی باید در دلها باشد نه در کفش مردان و موی زنان.

   این موضوع موی زنان نیز از همین قسم است زیرا یک انسان با عقلی متعارف از خود میپرسد اگر از مو چیزی تراوش میکند چرا مردان نباید بپوشانند؟  یا اگر کشف حجاب باعث رذیلتی میشود چرا در هند نشده؟  البته اگر برای پیشینه این امر بعقب بازگردیم، ملاحظه میشود این نیز مانند بسیاری از آداب دیگر از یهود اقتباس شده است.  زنان ارتودکس یهودی نیز باید موی "خود" پوشیده دارند یعنی یا باید بپوشانند و یا بتراشند و ترک جمال کنند.  اما ترفند جالبی ابداع کرده اند که گذاشتن کلاه گیس است زیرا موی دیگری نمایان است نه موی خودشان.  ضمن اینکه اکثریت زنان در این امر آزادند که از خرد پیروی کنند.  موضوعی بدین سادگی را میشد بسیار پیش از اینکه به بحران بیانجامد و جان بسیاری را گرفته خسارات مادی و معنوی عظیم وارد سازد با خردورزی حل کرده و این دور باطل قطع شود.  لازمه آن حضور افراد با عقل متعارف در سطوح بالای تصمیم گیری است که شوربختانه در نبود آن در حال حاضر هر موضوع ساده و پیش پا افتاده ای بسادگی به معضلی حل ناشدنی میانجامد.  

    زنان امروز خواستار مالکیت تن خودشان اند که خواسته ایست کاملاً برحق.  سفسطه گران در پاسخ باین خواسته ممکنست بگویند زنان اگر بخواهند لخت شوند چه؟!  منطقی چنان سست و بی مایه که ارزش پاسخ ندارد.  اما مورد مشابه دیگر، ممنوعیت وسایل تنظیم خانواده و موارد خاص زنان است که خود جنایتی دیگر، هرچند خاموش است.  زنان و همسران آنان حق دارند که خود زمان فرزند آوری و تعداد آنها را تعیین کنند و دخالت حکومت امری بیشرمانه که نهایت سخافت خرد را میرساند.  چه بسیار نوزادان ناخواسته که ناشی از این سوء سیاست  در سطل زباله یافت میشود و مجرم اصلی، همان است که سایر قضایا را تحمیل کرده است.  روی دیگر همین ماجرا در تشویق به افزایش جمعیت البته جنایتی بمراتب عظیم تر است که قبلاً اشاره شد که در جهت نابودی عامدانه و ظاهراً برنامه ریزی شده کشور توسط نظام است.  طرح اهریمنی افزایش جمعیت حاصلی جز بیابانی تر کردن کشور و دامن زدن بیشتر به فقر و افزایش تنش و سیل مهاجرت به خارج کشور ندارد (1400/9/5).  متأسفانه آلوده شدن به مسائل روزمره، بسیاری را از درک اهمیت این نکته اخیر غافل کرده است و عدم طرح آن در رسانه ها و بحث توسط متخصصین امر وخامت آنرا در حال و آینده بیش از پیش افزایش داده و میدهد.

    سیاستگزاران نادان باید بپذیرند که شک حق طبیعی آدمیان است.  از قدیم گفته اند شک مقدمه یقین است.  تا شک گرائی نباشد دانشی ایجاد نخواهد شد.  مثلاً از یک پدیده بظاهر پیش پا افتاده که بکرل با آن روبرو شد خانم کوری شک کرده دست بقمار بزرگی زد.  چیزی را که معلوم نبود نتیجه ای دربر داشته باشد او بعنوان تز دکتری خود انتخاب کرد.  او از خود پرسید این امواج انرژی که از بطن مادّه بظاهر آرام بیرون میآید از کجاست؟!  نکند قانون بقای انرژی قابل نقض است؟  اگر ساده میگرفت و مانند توده عوام میگفت چیزهائی هست که ما نمیفهمیم و دلیل ندارد دنبال کنیم و چه بسا مصلحت نباشد، امروز راز رادیواکتیویته و متعاقباً انرژی هسته ای که از نان شب واجب تر است کشف نمیشد.  این شک در سایر امور نیز جاری و ساری است و یکی از دلایل عقب نگاهداشتن ملل خاورمیانه در کلیه شئون زندگی، عادت دادن مردم به پرهیز از شک گرائی است.  درست است که شک گرائی در حوزه علم و فن آوری مفید است لیکن تسری آن به حوزه ایدئولوژی دینی، خطر از دست رفتن زمام امور از دست کنترل کنندگان مغزهای مردم را در پی خواهد داشت.  

   دلایل اینهمه فساد و خِردگریزی چیست؟  نه پای چپ و راست گذاشتن است و نه موی زنان و نه هیچکدام که در تبلیغات میگویند.  اُم الفساد همانا استبداد است.  برای نمونه ببینید چه بر سر اقلیت مسلمان اُیغور درآورده اند.  برادر بزرگتر، در چین، سعی بلیغ دارد که هویت فرهنگی و دینی آنان را تغییر داده و از آنها "شهروند خوب" بسازد.  در نظامات دیکتاتوری، این یعنی کسی که سرش در کار خود باشد و همرنگ جماعتی که برادر بزرگ میخواهد باشد.  و عجیب است که در این راه آنچه ما فکر میکردیم نسل ها باید بگذرد صحیح نیست بلکه آنها این تربیت را طی فقط یک نسل میسر میسازند.  بچه ها را از والدین گرفته در کمپ های "بازآموزی" تحت شستشوی مغزی قرار داده بکلی از پیشینه فرهنگی خود تهی میکنند.  فیلم هائی که از بچه ها بدست والدین پناهنده در ترکیه رسیده حاکی از یکسره عوض شدن روحیه کودکان است.  بنظر میرسد با وجود استبداد هر عادتی را بتوان سریعاً جا انداخت و راندمان آن در مورد کودکان بیش از بزرگسالان است.  اما عجیب تر از عجیب آنکه، نظامی که برای یک تار مو اینچنین آشفته شده دین را در خطر میبیند، غیرتش در قبال تغییر هویت میلیونها برادران همدین خود بجوش نمی آید و مصلحت را در تقیه میبیند!   استمرار دیکتاتوری ها علیرغم ناخوشنودی توده ها، در کنترل سرمایه های ملی است که در کشورهای خاور نزدیک عمدتاً منابع نفت و گاز و پتروشیمی و صد البته سایر منایع معدنی است.  عایدات مزبور در خدمت بقای سیستم است و نه بقای ملت.  

خلاصه آنکه، با وجود عادات نیک، معهذا تبعات نوع بدش چنان مخرب است که شاید بتوان مدعی شد که عادت از خصیصه های بد است.  عادت ها در طی زمان شکل میگیرد و سیستم های تمامیت خواه، شکل دلخواه خودشان را تحمیل میکنند.  تبلیغات از جمله سلاح های نرم در دیکتاتوری هاست و در کنار قطع ارتباطات وسیله ایست برای شکل دادن عادت ها.  خوشبختانه، جلوگیری از نشر آگاهی بیش از هر زمان دیگری مشکل شده و لذا تغییر عادت ها میسر است.  با همه زیانهائی که ذکر شد، آیا زمان آن نرسیده که عادت ها را کنار گذاشته از خِرد پیروی کنیم؟  آیا وقت آن نیست که سرنوشت خود را به عادت هائی که تاکنون موجب درجا زدن در جهل و فلاکت بوده گره نزنیم؟  

  • مرتضی قریب
۲۴
خرداد

روشنفکر کیست؟

     روشنفکر به معنای کسی است که بخواهد چشم انداز جدیدی روی انسان و بویژه دریافت او از زندگی اجتماعی بگشاید.  یا از دیدگاه عملی، کسی است که هدف او ارائه راهکار هائی برای عبور از مشکلات جامعه با رهنمود های تازه ای که ارائه میدهد باشد.  چنین شخصی بنا بتعریف باید در درجه نخست قادر به تمیز باشد؛ تمیز خوب از بد.  بعبارت دیگر، روشنفکر باید با نظر سنجیده و در سایه عقل امور را در ترازوی انصاف قرار داده و مطابق علم زمان قضاوت کند.

    استنباط فلاسفه یونان باستان از روشنفکر، وجدان خرده گیر جامعه بوده تا اینکه پس از دوران تاریک اندیشی، در عصر روشنگری یا دوره رنسانس واژه روشنفکر و روشنفکری بعنوان جنبشی علیه خرافات، جزمیت گرائی، جهالت دینی، و اَشکال مختلف آن مجدداً باب میشود.  مشهور است که روشنفکری غربی را محصولی از ترکیب 3 اصل روش علمی، رفاه، و سود انگاری میدانند.  در واقع، روشنفکری در غرب نهضتی بود برای آزاد اندیشی و رهائی از قیود و حاکمیت افکار کلیسا.  در دوره معاصر، از دید برخی فلاسفه اروپا، روشنفکر را آدم رسالت مند و برخی دیگر او را انسان معترض قلمداد کرده اند.  

    در ایران، این واژه ابتدا بصورت "منوّرالفکر" در زمان قاجار دیده شد که بعداً تبدیل به روشنفکر حالیه شد.  اولین تلاش های روشنفکری پس از شکست های ایران از روسیه در عهد فتحعلی شاه آغاز شد که متعاقب آن، عباس میرزای ولیعهد بدنبال کشف علل شکست یعنی عقب ماندگی های ایران از دول اروپائی برآمد.  در آن زمان علت اصلی را در عقب ماندگی فن آوری میدانستند که البته ما امروز میدانیم فقط یک علت ظاهری است.  این نه عقب ماندگی بلکه عقب نگاهداشتن بوده است که قبلاً مکرر درباره آن گفته شد.  مهمترین روشنفکران طلوع مشروطیت، آخوندزاده، آقاخان کرمانی، طالبوف، ملکم خان، و عده ای دیگر بودند.  عقاید اینان مبتنی بر انتقاد از روش استبدادی حکومت و وابستگی به سنت های عصر قاجار بوده و مروج آزادی خواهی و مشروطه خواهی بودند.  بعدها چارچوب روشنفکری در این کشور به قهقرا رفته و بجای ایجاد افکار و ایده های نو برمبنای پیشینه ملی، تکرار کننده ایسم های غرب و شرق و گاه درجازدن در عقب ماندگی مزمن و سنتی تاریخی گردید.

     اما آنچه موجب نگارش مطلب حاضر شد در واقع انتقادی از سوی یکی از خوانندگان بود.  ایشان در اشاره به یکی از مطالب اخیر ما گفته اند که " اگر هدف نگارنده آگاه سازی بخش روشنفکر و فهمیده کشور بود، به این نوشته دراز و پیچیده نیازی نبود، چرا که این قشر خودشان همه چیز را میدانند.  اگر هدفش برای آگاه سازی توده کم سوادتر و ناآگاه تر جامعه بود، این نوشته برایشان پیچیده و دشوار و دراز است و مثمر ثمر نخواهد بود".   از منتقد و انتقاد وی باید سپاسگزار بود و بعلاوه انتظار داشت که دیگران بسی بیش از این ایراد گرفته و نگارنده را با سوألهای خود راهنمائی کنند.  چرا که از بطن چنین انتقاداتی است که احتمال دارد حقیقتی آفتابی شود. 

    در پاسخ به انتقاد فوق، که تا حد زیادی هم وارد است، چند نکته دیده میشود.  اول اینکه تقسیم جامعه به دو دسته یکی روشنفکرِ همه چیزدان و دومی ناآگاهِ کم سواد کمی دور از واقعیت است چه جمعیت های بزرگ همواره دارای طیف اند و قشرهای بینابینی نیز وجود دارند که ممکنست خواندن این مطالب احتمالاً برایشان مفید باشد.  نکته دوم اینکه منتقد، ناخودآگاه به نتیجه ای رسیده اند که ممکنست نیت او نبوده باشد چه اینکه اگر حقیقت آن باشد که گفته اند، دیگر کاری برای انجام دادن نمیماند زیرا عده ای نیاز ندارند و باقی هم که نیاز دارند درک لازم را ندارند.  پس چه باید کرد؟  اینجاست که توصیه میکنیم هرگاه انتقادی وارد میشود راه حل نیز عرضه شود.  یعنی منتقد راه حل  ارائه کند.  گاهی هم ممکنست راه حلی بنظر نرسد ولی میشود از دیگران استمداد کرد که سایرین چه راه حلی بنظرشان میرسد. نکته سوم این است که بالاخره اثر وجودی این قشر روشنفکرِ همه چیزدان چه بوده؟  و بالاخره نکته آخر اینکه ما همواره باید انتقادها را با فروتنی پذیرا باشیم و پاسخ چنان نباشد که منتقد آزرده و از گفته خود پشیمان و از انتقاد رویگردان شود.  

   اما انتقادی که به جامعه روشنفکری ما وارد است اینکه به مسائل ساده ای که اتفاقاً عمده مشکلات ما را تشکیل میدهد، نمی پردازند توگوئی کسر شأن است.  درعوض، دغدغه ها و سوألات حول و حوش مباحث غامض در حوزه علم و فرهنگ است.  بدون اینکه مقدمات علم را طی کرده باشیم، ناگهان مخاطب را به انرژی تاریک کشانده بقای انرژی را زیر سوأل میبریم و یا سفر کرم چاله ای در کهکشان را مطرح و طی الارض را به رخ مخاطب کشیده او را سرگشته و حیران میسازیم!  آنچه مثمر ثمر نیست این طرز از روشنفکری است.  برای خودنمائی گاهی منطق کوانتیک را مطرح میکنیم حال آنکه همان منطق ارسطوئی همه مشکلات ما را حل میکند.  این رویه عجیب و غریب امروز حوزه فن آوری ما را نیز درگیر کرده که خود داستانیست پر زآب چشم.   

    نکته عجیب و قابل تأمل اینجاست که وقتی کتیبه ها و نوشته های دوران باستان را میخوانیم با کمال حیرت درمی یابیم که منطق باستان چقدر روشن و طبیعی بوده است.  آیا عجیب نیست که بعد از قرن ها و بعد از این همه تحولات شگفت آور در زمینه علم و فن آوری در دنیا، نه تنها منطق ما پیشرفتی نداشته بلکه از آنچه هم برخوردار بوده ایم فروتر افتاده ایم.  برخی آنرا به "عقب ماندگی" تعبیر میکنند اما شاید واقعیت "عقب نگاه داشتن" بوده است.  گوئی ذهن در نقطه ای از زمان متبلور و منجمد شده است.  چه عاملی سبب آن بوده است؟  هرچه بوده نمیتواند صرفاً عامل داغ و درفش بوده باشد بلکه عاملی به این قوت و به این مدت از نوع ذهنیت میتوانسته باشد.  تأثیر آداب و رسوم و عادت ها را نباید دستکم گرفت.  جامعه عقب نگاهداشته ما با کوهی از خرافات و مهملات و عادات نکوهیده محصول قرنها رسوبات فکری روبرو بوده که استمداد از روشنفکران را میطلبد.  تا برای کشف عامل و گزارش عمومی به جامعه و ارائه راه حل اقدام کنند.  چنانچه بنحوی جادوئی خرافات و مهملات رخت برمیبست، یکشبه جامعه به اوج ترقی و خوشبختی پرتاب شده سرآمد اقران میگشت.  منتها سحر و جادو وجود ندارد و برای نیل به مقصود چاره ای جز زحمت و استمرار نیست!

    روشنفکر ما لازم نیست حتماً کتب همه فلاسفه را خوانده و از بر کرده باشد تا آماده حل مشکلات شده باشد.  نیازی به تقلید و الگو برداری از غرب یا شرق نیست، آنچه ضروریست همانا تفکر مستقل و منطقی است.  چه بسا این شیوه به نتایجی مشابه نظرات فلان حکیم اروپائی منتهی شود وشما را از اطمینان بیشتری به روش مستقل خود بشارت دهد.  چه بسا هیچ مشابهی هم نداشته بی نظیر باشد. هرچه باشد منطق درست، درست است و ایرانی و خارجی ندارد.  روشنفکری که مستقیم سراغ رونویسی راه حل های دیگران میرود بی شباهت به دانش آموز متقلبی که از پهلو دستی رونویسی کرده و نمره گرفته باشد نیست.  چه نتیجه کار، همواره سست و نامطمئن و بسا اشتباه دیگری را تکرار کرده باشد.  

    نیاز امروز، بازگشت به منطق ساده و استدلال روشن است.  بنظر میرسد که روشنفکر در وهله نخست خود باید برخوردار از روحیه پرسشگری بوده و آنرا نیز ترویج دهد.  همه چیز باید زیر پرسش رود تا مگر در سایه پرسش و پاسخ ها حجاب تدریجاً برداشته شده و حقایق اساسی روشن گردد.  منظور وقوف به آن علل اصلی است که ما را بدینجا رسانده والا همگان مشکلات ظاهری را حس کرده درک میکنند.  طبعاً مخاطب این بایدها قشر روشنفکر است که باید ملتفت استبداد پنهان و مهمتری بنام "استبداد آداب و رسوم" نیز باشد که استبداد های ظاهری اغلب از آن تغذیه میکند.  شجاعت قشر روشنفکر در رویاروئی با افکار منجمد و عبور از آنهاست.  

خلاصه آنکه، شخص مستقل و خردگرا که اصطلاحاً روشنفکر خطاب میکنیم برای بررسی هر موضوعی ابتدا از تفکر مستقل خود، در سایه علم زمانه، یاری طلبیده پس از حصول نتایج، به دستآوردهای دیگران نیز نظر میکند.  تقلید در تفکرات او راه ندارد.  ذهن جستجوگر خود را برای دریافت های تازه باز گذاشته و انتقاد پذیر است.  دلمشغولی اصلی او پرداختن و اصلاح بنیادهائیست که به اعتقادات غلط و سرنوشت شوم جامعه انجامیده.  نظرات خود را بی پیرایه عرضه میکند تا اگر سایرین مفید بدانند استفاده و آنرا ترویج دهند.   

  • مرتضی قریب
۲۶
مهر

تکرار و عادت

     تکرار میتواند اثرات نیک داشته و عادات خوب را نهادینه کند.  اما از جنبه بد آن نباید غافل بود که آنچه این روزها در کشور ما میگذرد همه حاوی اثرات ناهنجار تکرار است.    تبلیغات، حتی نوع خوبش، اگر مرتب تکرار شود نه تنها نتیجه مطلوب بدست نمیآید بلکه اغلب نتیجه عکس دارد.  نمونه آن اینهمه تبلیغات و پروپاگان باصطلاح دینی که از صدا و سیما و انواع و اقسام رسانه های مجازی و حقیقی پخش میشود خود باعث دوری مردم بویژه نسل جوان شده است.  اثرات منفی آن خود باعث انزجار از صدا و سیما شده و تماشاگران را، باعتراف گردانندگان آن، به کمترین میزان تقلیل داده است.  گویا تمرکز تبلیغات بر نسل جوان است که چه در مدرسه و چه از طریق کتب درسی و چه داستان و چه سینما و چه سایر تفریحات با بمباردمان تبلیغات، مغز او را شستشو داده آماده پذیرش هرچه میگویند بکنند و در این راستا حتی کودکان 3 یا 4 ساله نیز مجبور به تماشای کارتونهای تبلیغاتی سیستم هستند.  در حالیکه اگر چیزی فی نفسه خوب باشد خود بخود همگان را بسوی خود جذب کرده نیازی به تبلیغ نیست.  کسی که حقیقت را یافته باشد نیازمند تبلیغ نیست!  اما برای پذیرش دروغ حتماً نیازمند تبلیغ هستیم.  برای تفهیم وجود خورشید به دانش آموزان نیازی به تبلیغ و تحمیل نیست زیرا عدم اعتقاد به وجود خورشید جدی گرفته نمیشود و با حبس و شکنجه و اعدام هم مواجه نمیشود. 

     آیا از آب مفید تر و حیات بخش تر سراغ دارید؟  اگر فقط چند روز این مایع زندگانی به بدن نرسد مرگ فرا میرسد.  اما همین مادّه حیاتی، چنانچه در آشامیدن آن افراط شده و شخص، خلاف قاعده، مکرر در نوشیدن آن افراط کند چه بسا به مرگ بیانجامد.  اگر افراط در نوشیدن آب چنین است پس درباره مواد سمی چه باید گفت.  این روزها پزشکان درباره استنشاق هوای آلوده و مکرر شدن روزهای آلوده در شهرهای بزرگ مرتب هشدار میدهند.  سالهای سال است این مسأله ادامه دارد و کاری برای حل آن نمیشود.  درمان آن، هزینه کردن در ساخت اتوموبیل های با کیفیت و تکمیل سامانه حمل ونقل شهری است.  اما زیانی که از بابت بی توجهی به هشدارها به مسائل معنوی وارد میشود بسیار بیشتر است.  مادام که اندکی دروغ لابلای گفتار باشد ممکنست اثربخش بوده اما تکرار مداوم آن اثربخش نبوده بلکه اثر معکوس دارد ودیگر کسی به حرف راست نیز باور نخواهد داشت.  یک پدیده جالب اینست که اگر در دستگاه حکومتی دروغ قاعده شود و هر آنچه میگویند دروغ باشد، نتیجه نهائی هیچ تفاوتی با صداقت کامل ندارد.  چه اینکه مردم میدانند هرچه حکومت میگوید کافیست عکس آنرا در نظر بگیرند و لذا همواره خبر راست از تبلیغات حکومت استخراج میگردد.  مشکل آنجاست که راست و دروغ درهم بیامیزد و تشخیص را برای توده ها دشوار سازد.  

    گاهی "تکرار" برخی کارها چنان در بافت فرهنگی عجین میشود که تشخیص حقیقت امور را دشوار میسازد.  دود برخاسته از کبابی که روی آتش برشته میشود آب از دهان اطرافیان سرازیر کرده و لذت استشمام آن اشتها را زیاد میکند.  در میهمانی های بزرگ یا عروسی ها که بره یا حیوان دیگری درسته روی آتش بریان میشود نه تنها در تماشاگران ایجاد ناراحتی نمیکند بلکه با لذت نگاه میکنند.  اگر پول کافی داشته باشید و برای خرید گوشت به دکان قصابی رفته و با لاشه سلاخی شده حیوان روبرو شوید نه تنها در شما احساس بدی تولید نکرده بلکه از خرید خود مشعوف هم میشوید.  اغلب به دقت به کار قصاب نگاه کرده مبادا از بخش های نامرغوب لاشه دریده بخواهد بشما بدهد.  این تماشا نیز در شما و دیگران احساس بدی ایجاد نکرده بلکه تولید لذت هم میکند.  ریشه این احساسات "تکرار" است که از اولین روزهای زندگی آغاز شده در سرتاسر عمر ادامه دارد.  اما از آنسو نگاه کنید که چه احساسی از موارد زیر دست میدهد.  چطور است که از استشمام بوی بدن سوخته مجروحین یا مقتولین یک آتشسوزی احساس اشمئزاز دست میدهد.  چطور است که دیدن بدن های سوخته و نیم سوخته انسان ها در یک سانحه آتشسوزی ما را بدحال کرده نگاه خود را برمیگردانیم و دوربین خبرنگاران آنرا نشان نمیدهد.  چطور است که طاقت دیدن صحنه های سلاخی شده بدن انسان توسط داعش و سربریدن توسط گروه های همفکر را نداریم.  اینها همه در حالیست که بدن ما با بدن حیوانات از لحاظ زیستی هیچ تفاوتی ندارد.  اما چرا اینهمه احساسات متناقض در ذهن؟  بنظر میرسد علت اصلی همانا "تکرار" است که بدنبال آن عادت ظاهر شده و کم کم نهادینه میشود.   

     اثرات "عادت" در بسیاری از امور زندگی و امور فکری ما نهادینه شده و ترک آن مشکل مینماید.  اصولاً حتی تشخیص وجود آن نیز ممکنست بسیار مشکل باشد.  حکایت زیبائی در گلستان سعدی هست که بیماری برای درمان چشم نزد بیطار رفته و او همان قطره ای را در چشم بیمار میریزد که در چشم چارپا میریخت و در نتیجه بیمار کور میشود.  هیچ به ذهن ما در دوران تحصیل خطور نکرد که این داستانی سراسر خیالی است و شاید مثل پاره ای از دیگر داستانهای سعدی ساختگی باشد.  مگر چشم چارپا با چشم ما تفاوتی دارد؟  خود سعدی با صداقت میگوید: "جهاندیده بسیار گوید دروغ!".  ریشه این تصورات غیر عادی برمیگردد به این نکته محوری که انسان خود را تافته جدا بافته تلقی کرده و خیل عظیمی از عادات غلط حول و حوش آن شکل میگیرد.  از دوران کهن بگیرید که زمین را مرکز کائنات و آدم خود را اشرف مخلوقات پنداشته تا امروز که آنچه بر بستر این سیاره وجود دارد و آنچه در زیر زمین مدفون است همه را برای خود پنداشته و ابداً حقی نه برای سایر موجودات قائل است و نه کوششی برای حفظ و بقای منابع طبیعی از قبیل جنگل ها و آبهای زیرزمینی و دریاها و دریاچه ها مبذول میدارد.  توجه ندارد و به هشدارهای خردمندان نیز گوش نمیدهد که این کج پنداری ها نهایتاً خود عاملی برای فنای او محسوب میشود.

      شگفت انگیز است که چه مایه از سنت های ما در سایه تکرار شکل گرفته.  تکرار نه فقط در نسل ما بلکه در نسل پیش از ما و نسل های پیشتر از آن.  بی شک بسیاری از این سنن مفید بوده و در عصر جدید بصورت قانون مدون شده و لازم الاتباع گردیده است.  تا وقتی با مشکلی جدی مواجه نشده ایم همه چیز روبراه است و پرسشی پیش نمیآید.  در حالیکه امروز رشد جمعیت و تبعات ناشی از آن جامعه جهانی را با مشکلاتی روبرو ساخته که رفع آنها جز با تجدید نظر در ذهنیات ما و آنچه در اثر تکرار مکررات بصورت واقعیات بدیهی جلوه کرده امکان ندارد.  زمانی را تصور کنید حدود یک میلیون سال پیش که جمعیت انسانی بسیار کم و پراکنده بود.  البته همانها هم که بودند اجباراً بصورت گروهی زندگی میکردند تا از یکدیگر در برابر طبیعت وحشی پشتیبانی کنند.  اما فرض کنید یک آدم شجاع تصمیم میگرفت یکه و تنها در قلمروئی پهناور زندگی کند.  در اینصورت هیچیک از اصطلاحاتی که امروز میشناسیم آنروز رایج نبود.  چیزی بنام مالکیت و سند مالکیت معنا نداشت، استفاده بی رویه از آبهای زیرزمینی و بریدن درختان جنگلی و آلودگی هوا و حفظ محیط زیست و خیلی چیزهای دیگر بی معنا بود.  حتی حوزه اخلاقی نیز بی معنا بود، مفاهیمی از قبیل دزدی، صداقت، امانتداری، جنگ و صلح، نوازش یتیم، مبارزه با نفس امّاره، و خیلی چیزهای دیگر از این دست کاملاً بی معنا و نامفهوم بود.  اما ترس از طبیعت واز تنهائی و تاریکی وجود داشت که موجد تخیلات ذهنی و اولین بارقه های پناه بردن به ارباب انواع و موجودات قدسی است.  همین بخش اخیر در گروه هائی که با هم زندگی مشترک داشتند نیز با همین شدت رواج داشت که سرچشمه زندگی معنوی انسانها شد.

     تکرار در نظام های بسته ایدئولوژیک اهمیتی ویژه دارد و فضا در چنین محیط هائی آکنده از تبلیغات ایدئولوژیک یکسویه است و به تنها چیزی که اهمیت نداده و در تعالی آن کوششی  نمیشود همانا اخلاق است.  میدانیم که هسته مرکزی همه ادیان، اخلاق است و مؤسسین آنها معترفند که برای ترویج آن کمر همت گماشته اند.  اگر اخلاق را از ادیان جدا کنید، باقیمانده چیزی جز مقداری مناسک و قدری مابعدالطبیعه نمیماند.  اما نکته بسیار مهم اینست که اخلاق هیچ رابطه ای با ادیان رسمی نداشته و مخلوق ادیان نیست بلکه از طلوع بشریت همواره وجود داشته و با او به تکامل رسیده است.  اخلاق بر مبنای مصالح و منافع مشترک آدمها در زندگی گروهی که داشته اند بوجود آمده و از دوران اولیه بطور طبیعی ساخته و پرداخته شده و در ذهن آدمیان نهادینه شده است.  بسیار دیده ایم کسانی را که به هیچ دین رسمی پایبند نبوده ولی نمونه کامل اخلاق هستند، هرچند نظام های دینی سعی در تخریب شخصیت آنان دارند.  در طی زمان آنچه محور اصلی ادیان میگردد همانا ترویج کیش شخصیت است و مکارم اخلاق رو به فراموشی میگذارد.  شاید بودا از معدود راهنمایانی بوده که تسلیم فشار کاهنینی که دور و بر وی را گرفته بودند نشد و نخواست خود را فرستاده آسمانی معرفی کند مبادا مجموعه اخلاقیات وی تحت الشعاع کیش شخصیت واقع شده و مکدر گردد.  

     همانطور که اشاره شد اخلاق متأثر از شرایط زندگانی است و همراه با زمان متکامل میگردد.  دروغگوئی از این حیث بار منفی دارد که روابط جامعه را مختل میسازد و سود عمومی را کاهش میدهد.  اگر در آینده چنان شود که با نصب ریزتراشه ها زیر پوست بدن، خود بخود دروغ فرد با بوق یا تغییر رنگ به مخاطب اعلان شود ممکنست تدریجاً لفظ دروغ از ذهن جامعه پاک شده و دستورات اخلاقی مربوطه بی اثر گردد.  ادبیات نیز به مرور با تغییرات جامعه متحول میشود.  مثلاً امروزه وقتی مسئولین به مردم "قولی" میدهند، خود بخود توده ها میدانند که بر آب است و قول و پیمان ارزش اصلی خود را از دست داده است.  جالب اینست که با دو فرهنگ لغات متفاوت روبرو هستیم یکی برای حکومت کنندگان و دیگری برای مردم.  مثلاً واژه "دستگیری" نزد مردم به معنای مصطلح آنست یعنی بازداشت کردن فرد خاطی و محاکمه و تنبیه وی.  اما یک معنای دیگر آن در مضامین دینی وجود دارد که عبارتست از پیدا کردن افراد مستحق و بی نیاز ساختن آنها بطوریکه همسایگان متوجه نشده و آبروی دستگیرشدگان حفظ شود.  مثل دستگیری از افراد ضعیف و نیازمند.  در بسیاری از اخبار میشنویم و مشاهده میشود که اختلاسگران بزرگ و عاملین رشوه های نجومی و زمین خواران و متجاوزین به کوه و در و دشت و مأموران خاطی دستگیر شده اند.  اما خبری از اقدامات بعدی و سیاست این افراد شنیده نمیشود.  در حالیکه این "دستگیری" از نوع دوم آنست که از آنها استمالت و دلجوئی شده رضایت شان جلب میگردد.  دستگیری نوع اول معمولاً برای افراد خرده پاست که فشار اقتصادی آنها را مستأصل ساخته و با دزدیدن مرغ یا گوسفندی از همسایه، نه تنها آبروی خود را بر باد میدهند بلکه به اشد سزای قانونی و شرعی عمل خود نیز میرسند.  اطلاع از این دو قاموس متفاوت لغات در سایه تکرار جریانات مشابه، به کاهش نارضایتی ها و افزایش آرامش کمک شایان میکند.

مختصر آنکه، به موضوعات "تکرار" و "عادت" باید قدری عمیق تر نگریسته شود.

 

  • مرتضی قریب
۲۳
مرداد

در جستجوی حقیقت

    پیرو داستان قبلی و حوادث پیش آمده برای هیئت اکتشافی از سوی کشوری نفتی در خاورمیانه (احترام به عقاید تا کجا، 99/5/18)، هیئت دیگری تحت عنوان هیئت حقیقت یاب برای بررسی این فاجعه و دلایل رخداد آن عازم قلب آفریقا میشوند.  یادآور میشویم که یک هیئت اکتشافی با راهنمائی کسی که با زبان و آداب بومیان آشنائی داشت رهسپار دیدار یک قبیله عقب افتاده آفریقائی شد.  هدف اصلی آن بود که در بازگشت ثابت کنند کشور متبوع خودشان والاترین کشور از نظر اخلاق بوده و آداب و مذهب آنها همواره بهترین بوده و خواهد بود.  قبیله آفریقائی نیز به منظور مبنای مقایسه انتخاب شده بود.  در پایان کار، متأسفانه، فقط راهنما شانس بازگشت را پیدا کرد و خبر آورد که اعضای هیئت در  این مأموریت در اثر مجادله لفظی شهید شده و به درجه خورده شدن توسط قبیله نائل شده اند.  این هم خبر خوبی بود و هم خبر بد، لذا تدارک مأموریت دیگری دیده میشود که هیئتی حقیقت یاب برای یافتن علل فاجعه و پیدا کردن حقیقت ماجرا به همراهی راهنمای سابق بدانجا رفته و یافته های خود را طی گزارشی دقیق تقدیم مقامات حکومت کنند.

     هیئت جدید، پیش از رهسپاری جلساتی برای هماهنگی برقرار کرده و قرار بر این گذاشتند که 1- سعی شود حتی المقدور با سلاح منطق با بومیان برخورد شود شاید به راه راست هدایت شوند و ضمناً سلامت گروه حفظ شود.  2- در بدو ورود در میدان ورودی دهکده، مراسم احترام به بت بزرگ حتماً بجا آورده شود تا به سرنوشت هیئت قبلی دچار نشوند.  چرا که خارجیانی که وارد کشور میشوند متشابهاً مجبورند شعائر را به زور رعایت کنند لذا منطق حکم میکند گروه نیز رعایت کند.  3- دوچرخه های تاشو در بار و بنه همراه باشند تا با راحتی بتوان به گوشه و کنار منطقه سر زد.

     هیئت با این تمهیدات، رهسپار شده و پس از پشت سر گذاشتن مخاطراتی چند عاقبت به دهکده کذائی رسیدند.  طبق معمول شب را در بیرون دهکده استراحت کرده تا صبح اول وقت با نیروی مضاعف مأموریت خود را آغاز نمایند.  طبق وعده، پس از عبور از دروازه ورودی و در میدان ورودی دهکده مراسم تکریم را در مقابل بت بزرگ بجا آوردند.  منتها برای محکم کاری چند دوری هم دور آن طواف کردند تا کم نگذاشته باشند.  سپس سوار دوچرخه ها شده عازم میدان مرکزی شدند.  در این فاصله، رئیس قبیله که خبردار شده بود با جمع کثیری از بومیان در میدان حاضر شده منتظر ورود آنها بود.  اما به محض ورود هیئت، وسایل آنها و بویژه دوچرخه هایشان ضبط گردید.  وقتی با چهره خشم آلود رئیس مواجه شدند، رهبر گروه گفت: عمر رئیس به درازا باد.  ما نه تنها طبق اعتقادات شما احترام لازمه را برای بت بزرگ بعمل آوردیم بلکه بیش از آن کردیم که معمول او بود.  ما آمده ایم تا آخرت شما را آباد کنیم.  به این چیزها که دارید ابداً راضی نباشید.  رئیس با فریاد حرف او را قطع کرده گفت اما جرم بزرگی مرتکب شده اید.  اینجا دوچرخه سواری برای مردان گناهی عظیم بشمار میرود و مستحق اعدام است.  با یک درجه تخفیف، جوشانده و سپس خورده میشوید.  رئیس که حوصله جرّ و بحث نداشت از جادوگر قبیله خواست که تشریفات تفهیم اتهام را ادامه داده و خود میدان را ترک کرد.  جادوگر با تنها پارچه ای که داشت و آنرا دور سرش بسته بود شروع کرد به نصیحت کردن هیئت.  او گفت رئیس بشما رحم کرد زیرا جرم این گناه زنده زنده خورده شدن است.  رهبر گروه گفت ما نیز برای دوچرخه سواری جرم مشابهی داریم ولی فقط برای زنان است که بار اول زندان است ولی اگر بار سوم تکرار شود اعدام است.  اما شما در همین بار اول که نمیدانستیم جرم است ما را محکوم کردید.  آخر این چه عدالتی است؟ ضمن اینکه ما مرد هستیم و در کتب قدیمه، رجال از جایگاه والائی برخوردارند.  این ظلم شما فاحش است حال آنکه اگر ما تنبیه میکنیم در حق زنان است تازه آنهم در بار سوم.  آخر این چه فرهنگ منحطی است که شما دارید؟  زنان شما اینطور لخت و پتی در معابر میگردند و جرمی بحساب نمیآید ولی دوچرخه سواری را جرم و آنهم فقط برای مردان  میگیرید.  واقعاً کارهای شما برعکس است.  گویا آخرزمان شده. حقاً که آبروی حقوق بشر را هم برده اید.  بی جهت نیست در زمره مناطق عقب افتاده بشمار میروید. 

      جادوگر که ضمناً نقش قاضی القضات را نیز بر عهده داشت به آرامی در صدد توضیح برآمده و میگوید:  اول اینکه این شما هستید که کارهاتان برعکس است و خلاف آدمیزاد.  حکم ما در مورد دوچرخه سواری مردان بدون تحقیق نبوده.  سالها پیش، دشمنان همسایه ما عده ای پای دوچرخه را اولین بار به این سرزمین باز کردند.  پزشکان نباتی ما بزودی تشخیص دادند که کاربردش مردان را عقیم میسازد.  پس آنرا گناهی عظیم تشخیص دادیم چه اینکه رئیس خردمند ما پاداش تولید مثل را در آسمانها قرار داده و برای هر بچه ای که متولد میشود تیروکمانی جایزه تعیین کرده تا مردم بیشتر زادوولد کنند.  بدینطریق میخواهیم ثابت کنیم که سیاه قدرت حاکم جهان است.  دوم اینکه مردمان اینجا مطابق طبیعت عمل میکنند و به لخت و عور بودن "عادت" کرده اند.  ما معتقدیم اگر خدای واحد نادیده اراده اش بر این قرار میگرفت که مثل شما پوشش داشته باشیم، از اول ما را چنان خلق میکرد.  یا دستکم مثل اغلب حیوانات با پشم و موی انبوه متولد میشدیم.  در واقع این شما هستید که با رفتار غیر متعارف خود گناه را منتشر کرده خشم باری تعالی را موجب میشوید.  شنیده ایم ما را وحشی خطاب کرده اید، حال آنکه وحشی شما هستید که سر خود را پائین انداخته و ناخوانده بهر جا میل میکنید سرک میکشید. 

      بعد از کلی نصایح که جادوگر اعظم کرد، گروه بشدت تحت تأثیر قرار گرفت بویژه که حکمتی که در سخنان جادوگر بود هیچ تناسبی با ظاهرش نداشت.  خلاصه بعد از شور و مشورتی کوتاه بین خودشان تصمیم گرفتند از در معذرت خواهی درآمده و تقاضای بخشش کنند.  روز بعد، تقاضای عفو آنها به رؤیت مقام ریاست رسیده و مورد موافقت ملوکانه قرار گرفت.  اما با این شرط که هیئت در بازگشت چیزی جز آنچه به راستی دیده و شنیده اند نقل نکنند.  در ادامه، طی روزهای بعدی، در چند ضیافت که به افتخارشان برپا شده بود شرکت کردند و در آن چند روزی که اقامت داشتند رهبر گروه فرصت کرد که گزارش خود را تهیه کند.  اینبار، برخلاف دفعه قبل، هیئت با خوشحالی و سلامتی کامل به کشور خود بازگردیدند.  فقط دوچرخه هایشان ضبط شد که برای ساخت ابزار کشاورزی قبیله مصرف شد.  رهبر گروه به محض بازگشت گزارش خود را تقدیم کرد ولی معلوم نشد به چه نتایج عملی منجر گشت.

     بخشی از متن گزارش تدوین شده بشرح زیر است: " ... آنها آداب عجیب غریبی دارند.  در مصرف گوشت امساک میکنند و فقط وقتی دشمنان خود را شکست میدهند یا کسانی باید اعدام شوند، گوشت آنها را تناول میکنند.  در پاسخ به اعتراض ما، میگویند چه فرق میکند چه گوشت انسان چه گوشت حیوان، هردو از یک جنس اند.  مگر فیلسوف اعظم شما نگفته "انسان، حیوان ناطق است"؟ ما بلافاصله کتاب منطق ارسطو را باز کردیم دیدیم راست میگویند.  هیچ تناقضی در منطقشان دیده نمیشود.  با این همه هیچ راضی به شرکت در ضیافت آنان و خوردن گوشت همنوعان نشدیم.  ما را مسخره میکردند که با این همه دلرحمی، شنیده ایم همنوعان خود را به دلائل واهی میکشید.  حقیقتاً  که حرفی برای گفتن نداشتیم.  درختان در این فرهنگ محترم است و قطع نمیشود.  فقط از شاخه های خشکیده و درختان بر زمین افتاده و علف های خشک برای آتش یا سایر مصارف استفاده میکنند.  دلیلش را میگویند در گذشته های دور، نجات دهنده ما بشکل یک درخت درآمد و غایب شد.  ما منتظریم که یکروز که خودش صلاح بداند ظهور کند و دنیا را سیاه و تیره و تار کند که گفته اند "بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد".  بهمین سبب میگویند از قطع اشجار معذورند و کشت و کار خود را در زمین های بایر و بلامصرف انجام میدهند.  با اینکه از آموزش و پرورش درست بی نصیب هستند و مثل ما از تربیت زیر سایه 124000 پیامبر سودی نبرده اند، معهذا با این اخلاق طبیعی که دارند بسیار جلوتر از ما با این سابقه درخشان فرهنگی هستند.  اصلاً قابل فهم نیست که با این میزان از عقب افتادگی در شیوه زندگی چطور منطق شان اینقدر درست و خدشه ناپذیر است.  توگوئی فرهنگ آنان، تصویر آئینه ای فرهنگ ماست.  اعتقادات ما و آنها بنظر میرسد از یک ریشه باشد ولی در اجرا در دو جهت عکس است.  ما گیج شده ایم و نمیدانیم که آنها برحق اند یا ما درست میگوئیم.  اگر با این فکر باینجا آمده ایم که فرهنگ آنها منحط است پس متشابهاً فرهنگ ما نیز باید منحط باشد.  اما چون یقین داریم فرهنگ ما والاترین است پس لابد فرهنگ آنها هم باید والا باشد.  و این مخالف فرض است.  پس ما دچار تناقض شده ایم و نمیدانیم چگونه باید حل شود.  تنها راه حلی که در افق دیده میشود و بسیار مشکل مینماید همانا دور ریختن همه آموزه های خود و بازگشت به اصول است.  بنظر میرسد باید همان کاری را کرد که آن مرد شریف که گفت "می اندیشم پس هستم" کرد.  او با یک نفس خود را از شرّ تمامی عقاید سابقش رهائی بخشید.  سپس به وارسی تک تک آموزه ها پرداخته و درست ها را بجای خود برگرداند.  همگان دارای چنین اراده ای قوی در این مسیر نیستند و راه میانه استمداد از طبقه نخبه ای که خود را قبلاً پالایش کرده باشند است.  هر راه دیگری دور باطل خواهد بود."

  • مرتضی قریب