فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۷
بهمن

جبر و اختیار

   موضوع حاضر، یکی از مسائل اساسی و در عین حال پیچیده فلسفه میباشد.  بنابراین نباید توقع داشت که در چند پاراگراف موضوعی بدین اهمیت و گستردگی، حق مطلب ادا شود.  در ادامه سعی خواهد شد با استنباطی که از مباحث دانش روز کسب کرده ایم، بدون گم شدن در پیچ و خم های دور و دراز گفتارهای فلسفی، نوری هرچند اندک بر این مقوله بیفکنیم. برای برخوردی سیستماتیک، اجازه دهید بررسی خود را به دو پهنه جمادات و جانداران بشرح زیر اختصاص دهیم.

1- جمادات: 

    اگر به اکثریت معتقد باشیم، باید گفت کل جهان ما مختص همین حوزه جمادات است.  به اعتبار اطلاعات فعلی، حجم جانداران روی کره زمین در مقایسه با توده کلی جماد در جهان چیزی نزدیک صفر است.  البته گفته میشود، و حکمت نیز چنین اقتضا میکند، که کرات مسکون دیگری با زندگی جانوری محتملاً  در جاهای دیگری از کیهان وجود داشته باشد.  که اگر هم چنین باشد، بازهم نسبت یاد شده چندان تغییری نخواهد کرد.  لذا از یک دید فرا کیهانی، جهان ما جهان جمادات است که فراوانترین عنصر (جوهر) آن همانا هیدروژن حدود 75% و هلیوم حدود 25% میباشد.  سایر عناصر جدول تناوبی فوق العاده ناچیز است و فراوانی آنها در کره زمین نباید ما را باشتباه اندازد.  

    بنابراین به هر نتیجه ای که درباره جبر و اختیار برسیم، میتوان فرض کرد که نتیجه ای درست برای کل عالم است.  اکنون پرسش اینست که درون عالم آزادیست یا جبر حکم فرماست.  باید یادآور شویم که آنچه از جبر به ذهن تداعی میشود خود بخود از روابط علت و معلولی (علّی) سرچشمه میگیرد.  پیشتر گفتیم که پدیده های جهان در قالب شبکه رویدادها بهم مربوطند و اگر پدیده های همزمانی (coincidence) را استثناء کنیم، غالب حوادث از نوع علت و معلولی اند.  بنابراین آنچه وجه رایج در جهان است همانا جبر است و دنیای جمادات تحت سیطره جبر است.  در نبود روابط علّی و جبر، شکل گیری دانش بشر ممکن نمیشد.  تمام پیش بینی های علمی بر همین اساس صورت میگیرد.  استفاده از آمار و احتمالات (شانس) ناقض این نتیجه نیست چه اینکه آمار، جبران کننده نقص اطلاعات ماست و اینجا جنبه بنیادی ندارد.

   در دنیای اتم و ذرات بنیادی، اوضاع به وجه دیگری است.  در اینجا علّیت آنطور که در دنیای بزرگ مقیاس (که شامل حال میکروب و باکتری و غیره هم هست) کار میکند، در این حوزه کارگر نیست.  قبلاً مثال هائی از رادیواکتیویته آورده بودیم.  بنابراین اگر میل داشتید میتوانید آنرا اختیار یا "آزادی اراده" برداشت کنید.  حال اگر جهان بزرگ مقیاس ما از تجمع همین ذرات بنیادی تشکیل شده باشد آیا نباید نتیجه گرفت که در جهان بجای جبر، آزادی حکمفرماست؟  مگر این ذرات بنیادی حاملین شانس و اقبال نیستند؟ خیر! بگمان نگارنده چنین نتیجه ای درست نمینماید.  واقعیت این است که جهان ما حاصل "کُپه" شدن ماده است.  توگوئی تجمع ماده باعث بی اثر شدن آزادی ذاتی و به زبان دیگر باعث هویدا شدن "علیت" میگردد.  مثال خوبی از این دست که بتواند مشابهتی با این جریان داشته باشد را در "حرکت براونی" دیده بودیم.  ذرات بسیار ریز گرده بسبب کم بودن جرم، تحت تأثیر حرکات تصادفی مولکولهای آب دچار قدم زدن تصادفی میشوند.  در حالیکه برگ کوچکی که در حوض آب افتاده چنین تحت تأثیر قرار نخواهد گرفت.  اولاً منتجه نیروها بسیار کوچک و ثانیاً جرم زیاد برگ توأماً مانع از حرکت خواهد بود.  به مثال دیگری که قبلاً هم ارائه کرده بودیم توجه کنید.  یک اتاقی داریم خالی از هوا و سپس از طریق دریچه ای هوا با فشار جوّ وارد اتاق میشود.  ادعا میکنیم که هوا نیمی از اتاق را پر میکند و نیم دیگر خلاء کامل است.  آیا باور میکنید؟  ابداً خیر.  زیرا آنچه همواره از روابط علت و معلولی ناظر بوده ایم حکم میکند که کل اتاق بطور یکنواخت از هوا پر شود.  اما میدانیم که هوا مثل هر گاز دیگری، تجمع تک تک مولکولهاست.  حال اگر هوای وارد شده فقط حاوی 2 مولکول باشد، شانس خوبی باندازه 50% وجود دارد که نیمی از اتاق خلاء کامل باشد.  آیا چنین چیزی عجیب نیست؟  ابداً.  اگر هوا شامل 3 مولکول باشد، این احتمال کمتر شده و میشود 25% که هنوز هم قابل توجه است.  خواننده کنجکاو خود حساب کند که در شرایط متعارف این احتمال چقدر میشود.  واقعاً صفر نمیشود ولی از هر عددی که تصور کنید کوچکتر است!  علیّت اساساً یک امر بدیهی و به زعم برخی فلاسفه "از پیشی" نیست اما در جهان کپه شده ای که ما زندگی میکنیم وجه رایج و غالب است.  از همین رو، ذهن ما فقدان علیت را نمیتواند هضم کند زیرا دنیای بزرگ مقیاسی که ما در آن زندگی میکنیم به وجود علیت عادت کرده ایم..

2- جانداران:

    سهم جانداران، اعم از انسان و سایر جانوران، بخش بسیار ناچیزی از جهان مُدرک را تشکیل میدهد.  معهذا چون ما انسان ها خود را خیلی مهم میدانیم و تصور میکنیم اصلاً جهان بخاطر ما و برای ما آفریده شده، خود را ملزم میدانیم درباره آن اندیشیده و پاسخی داشته باشیم.  آنچه جانداران را از جمادات متمایز میکند آگاهی و شعور است که گاهی متشابهاً روح هم نامیده میشود، والّا بدن جانداران همچنان مقهور جبر است و از این لحاظ تفاوتی با دنیای جمادات ندارد.  آنچه ماده و فیزیک جانداران را تحت تأثیر خود دارد نه تنها مسأله ساده شیمی است بلکه عواملی مانند ژنتیک، جغرافیا، و سایر عوامل طبیعی میباشند.  پس، از این حیث، مطلب همانست که در بخش اول گفتیم.  بعبارت دیگر، آنچه در وهله اول بر زندگی همه جانوران سایه انداخته است جبر است که از آن گریزی نیست.  پدری که همسران متعدد دارد، طبعاً فرزندان او باعتبار مادر میتوانند ژنتیک بسیار متفاوتی نسبت به برادران و خواهران ناتنی داشته باشند.  شجره نامه ها سنتاً همه برمبنای پدر و اولاد ذکور است در حالیکه 50% نیز از مادر سهم میبرند و شجره نامه های واقعی باید با قید هردو یعنی پدر و مادر باشد.  آیا آینده فرزندی که در محرومترین نواحی سیستان و بلوچستان متولد میشود با آینده همان طفل اگر والدین او وی را در یکی از کشورهای برخوردار در غرب متولد کنند یکسان است؟  اینها چیزی نیست که فرد بر آن اختیاری داشته باشد.  جبری که در اینجا بر جامعه انسانی حاکم است از نوع آن جبر دنیای جمادات نیست بلکه بمنزله اینست که وضع امروز ما نتیجه قهری اعمال گذشتگان ماست.  نوع حاکمیت های سیاسی در هر جامعه ای احتمالاً ریشه در این نوع از جبر را دارد.  پس در تقریب اول، آنچه درباره جانداران درست است همانا نظریه جبر است.  

   اما از سوی دیگر، ما انسانها خود را در تصمیم گیری های خود آزاد احساس میکنیم.  اگر منظور از آزادی امور پیش پا افتاده ای نظیر این باشد که مثلاً الان میتوانم دستم را بلند بکنم یا نکنم و در این امر کاملاً مخیرم، بله در این صورت میتوان ادعا کرد که اجباری وجود ندارد و اختیار حاکم است.  با این تلقی و در این محدوده انسان مختار است و آزادی عمل کامل وجود دارد.  اما در محدوده ای وسیعتر، همانطور که در بالا عرض شد، عوامل زیادی که در کنترل فرد نیست مسیر زندگی او را کانالیزه کرده و سمت و جهتی خاص پیش روی او میگذارد.  او میپندارد که با اختیار خودش این مسیر را انتخاب کرده در حالیکه نه تنها خُلقیات والدین بلکه آباء و اجداد وی و جغرافیای محل تولد و حجم عظیم فرهنگی که پیش از او شکل گرفته همه و همه در شکل گیری شخصیت او و اصطلاحاً سرنوشت آتی او کاملاً مؤثرند.  پس آیا راه فراری از جبر نیست؟  چرا، احتمالاً وجود دارد.  گاهی در خواب دچار کابوسی وحشتناک شده و ضربان قلب همراه با آدرنالین بالا رفته، عرق بر پیشانی نشسته خود را در دو قدمی مرگ احساس میکنیم.  از فرط وحشت تکانی بخود داده بیدار میشویم شاکر از اینکه از کابوس نجات یافته ایم.  ما همواره زنجیرهای آهنینی که بر دست و پایمان افتاده باشد را حس میکنیم و میتوانیم خود را از آنها رها کنیم.  اما بند های محکمی که ذهن را به زنجیر کشیده چه؟  ما معمولاً آنرا نه احساس میکنیم و نه از وجود آن با خبریم.  بدترین زندان، زندان ذهن است.  اینجا منظور از ذهن متشابهاً شعور، آگاهی، روح، نفس و هر آنچه که نقش نرم افزار بدن را بازی میکند مورد نظر است.  همه از وجود چنین واقعیتی آگاه نیستند بلکه فقط معدودی از عقلای هر جامعه بی نام یا تحت نام فیلسوف، دانشمند، حکیم، عارف ممکنست بدان وقوف داشته باشند.  برای خلاصی از جبر باید تکانی بخود داده از کابوس هزاران ساله بیدار شد.  یا شخص خود به صرافت افتاده باید از خواب برخیزد یا آن معدود فرهیختگان کمکش کنند.  لذا در این محدوده وسیع زندگی که سرنوشت شما قلم خورده است، تنها مفرّ آزادی، دادن تکانی شدید بخود (شوک) و پاره کردن زنجیرهای فکر است.  لحظه ای بحرانی فرا میرسد که باید همه ذهنیات را بر زمین ریخته، احتمالاً معدودی درخشنده ها را حفظ کرده و جای خالی باقی با تأمل و تدبر و دقت در روزگار بتدریج پر گردد.  بنابراین اگر اختیاری باشد، منحصر به حوزه ذهن است که در موارد نادر فرد میتواند تار و پود های متصلب را پاره کرده خود اختیار آنرا در دست بگیرد.  اینکه بتوانید فارغ از قیود و قواعد و قالب های زمانه خود بیاندیشید خود نشانه اختیار و آزادی اراده است.  پس شاید در حوزه اندیشه قاعده همانا جبر باشد و اینکه میگویند "بر اندیشه گرفت نیست" موکول به شرایط استثنائی باشد.  با اینکه در عالم، جبر حاکم است معهذا میل داریم بنا به خصوصیات انسانی خود فرض کنیم "درون عالم آزادی است" و آنرا بعنوان یک تکنیک بپذیریم.  زیرا فقط در اینصورت است که میتوان برای وجود خود در عرصه گیتی توجیهی قائل شده بدان دلخوش و امیدوار بود.  پذیرش آن پیشرفت را میسر میسازد.  ضمناً تأکید میکنیم که پذیرش جبر به معنای قبول تقدیر نیست.  قبلاً مثالی راجع به سقوط سنگ آسمانی عظیم زده بودیم که اگر 500 سال پیش اتفاق می افتاد، نابودی زمین مقدّر میبود.  اما اگر امروزه بخواهد اتفاق افتد، با نابود کردن آن پیش از برخورد میتوان جلوی تقدیر را گرفت.

    انتقادی که بر این شیوه فکری مطرح شده میتوان وارد ساخت اینست که فرض کنید ثابت کردیم که استثنائاً انسان دارای آزادی مطلق است و دستکم در اندیشه و افعال خود مختار است.  منتقد ما ممکنست بگوید با همه این احوال مگر در سیر کلی حرکت کیهانی تفاوتی میکند که ما چگونه باشیم؟  مگر چه تفاوت دارد که ما حس کنیم آزادیم ولی واقع امر آزاد هم نباشیم؟  مگر مهم حس و احوال ما نیست؟  مگر در انیمیشن های فضای مجازی از گذاردن یک کاسکت بر سر و رفتن به دنیای مجازی همان احوال خوب بما دست نمیدهد؟  این ها پرسش هائی است که جوابش را نمیدانیم. شاید جا دارد در آینده جداگانه بدان پرداخته شود:  موضع ما در جهان بزرگ چیست؟

  • مرتضی قریب
۲۱
بهمن

نظام برتر

     اخیراً در پی نوشت مطلب "آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟، 99/11/18"  یکی از خوانندگان نظری مطرح کردند ناظر بر این که مقایسه انواع سیستم های حکومتی نیازمند دانستن موضوع "جبر و اختیار" از دیدگاه فلسفی است.  قرار شد در آینده شرحی بر خواسته ایشان تهیه شود.  اما پیش از آن، لازمست در ادامه مطلب قبلی و در همان راستا شرح کوچکی برای روشن تر شدن انواع نظام های حکومتی در جهان بنویسیم.  خواننده مطالب این وبگاه همواره میتواند مشروح اطلاعات مورد علاقه خود را از منابع دیگر براحتی تأمین کرده اطلاعات ذیقیمتی کسب کند.  منتهی، سعی ما در اینجا نگاه به مسائل از زاویه دیگری است، زاویه ای که در منایع رایج کمتر از آن زاویه نگریسته میشود.  

    لذا در اینجا بجای پرداختن به انواع عواملی که در ساخت نظام های سیاسی دنیا کارگر است، میخواهیم نشانه دیگری را برای مقایسه ارائه دهیم.  شاخص چیست؟ برای تشخیص "نظام برتر" یا بهترین نظام، شاخص خوبی وجود دارد بنام "اصلاح پذیری".  هر نظام سیاسی و حکومتی که دارای این خصوصیت باشد بنظر میرسد بالقوه نظام شایسته ای باشد.  هرچه این خصوصیت بارزتر باشد، شایستگی آن نظام بارزتر است.  حتی میتوان آنقدر پیش رفت که ادعا کرد " بدترین نظام اگر اصلاح پذیر باشد، بهتر است از بهترین نظام اگر اصلاح پذیر نباشد".   ظاهراً تناقضی ممکنست بنظر آید و پرسیده شود که نظامی که خوبست دیگر چه نیازی به اصلاح پذیری دارد؟ و نتیجه گرفت ادعای بالا غلط است.  اتفاقاً نکته همینجاست.  فرض کنید نظام فعلی بهترین و عالیترین نظام ممکن باشد.  اما 20 سال دیگر چه؟ 200 سال دیگر چه؟ 2000 سال دیگر چه؟...  . ما آینده را نمیدانیم چیست و آینده تحت سلطه تغییر است.  ما نمیدانیم مقتضیات زندگی در آینده چگونه است.  آنچه امروز خوبست معلوم نیست در آینده همچنان مطلوب باشد.  در گذشته، 2 اصل بنیادی را پذیرفتیم: اصل  "تغییر" و اصل "اتکا به دانش زمانه".  بر مبنای این دو اصل، همواره راه بر اصلاح یک نظام سیاسی باید گشوده باشد.  درست همانگونه که علم از هر حک و اصلاحی استقبال میکند.  در گذشته ها نظام برده داری رایج بود و قُبحی در آن دیده نمیشد.  بردگان اغلب بخشی از نظام حاکم را تشکیل میدادند.  فلاسفه شریف ایام کهن که از آنها و افکارشان زیاد استفاده کرده ایم، هریک در خانه یک یا چند برده داشته اند که امور زندگی را تمشیت کرده تا فیلسوف به آسودگی خاطر به فلسفه مشغول باشد.  اما امروز، بهر دلیل، ما و جامعه ما آنرا نمی پسندد.  از همین قسم مثالهای زیادی وجود دارد که روال های گذشته، امروزه نه مستحسن اند و نه اصلاً کاربردی دارند.  علاقه به گذشته با بازگشت به گذشته فرق دارد.  اگر به اشیاء بجا مانده از پدر بزرگ یا مادر بزرگ علاقه داریم و یا سایر اشیاء عتیقه را نگاهداری میکنیم به معنای استفاده ار چرخ نخریسی یا چراغ نفتی در زندگی روزمره نیست.  میل افراطی به بازگشت به گذشته اصطلاحاً "ارتجاع" نام دارد و پسندیده نیست.  

    بنابراین اگر که یک نظام خوب و کارآمد که اصلاح پذیر نباشد، آنرا بالقوه خطرناک و بد عاقبت تشخیص دهیم، خود قیاس کنید که یک نظام بد و فاسد که اصلاح پذیر هم نباشد چگونه وضعیتی خواهد داشت.  معمولاً در اکثریت قریب باتفاق فعالیت های عملی انسان، روحیه تغییر و اصلاح بطور طبیعی وجود دارد.  پیشرفت نوع انسان و تمایز او از سایر حیوانات مرهون همین روحیه است.  این فقط نظام های ایدئولوژیک است که با تغییر و اصلاح سر ستیز دارند.  البته این تعارض منحصر به حوزه نظر است چه اینکه سردمداران مربوطه هیچگاه از چراغ نفتی یا کجاوه برای خود استفاده نمیکنند.  از همین رو معروفست که نظام های ایدئولوژیک راهی بسوی سعادت و رستگاری ندارند زیرا که ایدئولوژی اصلاح نمی پذیرد.  تن ندادن به اصلاح مسیر سیاسی و آنرا ضعف پنداشتن، مانند شلیک یک پرتابه دوربُرد نقطه زن است اما فاقد ابزار اصلاح مسیر.  یک دنیا هزینه، یک دنیا حسرت.

    نتیجه: ضمن آنکه فهمیدیم که مشخصه یک نظام برتر همانا شاخصه اصلاح پذیری است، اما همچنان پرسشی که مطرح کرده اند بی پاسخ میماند که نقش جبر و اختیار در این عرصه و بطور عام در همه عرصه ها چیست.  بالاخره آیا مختاریم یا مجبور؟

  • مرتضی قریب
۱۸
بهمن

آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟

     پیرو مطلب اخیر (کشور آرمانی، 7 بهمن 99)، پرسش کرده اند آیا مصداقی هم برایش وجود دارد یا اینکه تخیل صرف است.  باید گفت مشخصاتی که آنجا ذکر کردیم، در حال حاضر بیشترین شباهت با کشورهای حوزه اسکاندیناوی است که به حالت آرمانی نزدیک ترند.  بعنوان نمونه، کشور سوئد که یک کشور پادشاهی و در عین حال دموکراتیک میباشد از جمله این کشورهاست که در این منطقه قرار دارد.  اما در عین حال نکته عجیبی که درباره این کشور وجود دارد اینست که آمار افسردگی و خودکشی نیز در آنجا بطور نسبی بالاست.  باید هردوسوی سکه را دید.  چرا اینطور است؟!.  برخی میگویند آب و هوای همیشه ابری و نیمه روشن آنجا مسئول این پدیده است و فقدان درخشندگی خورشید افسردگی ببار میآورد.  این شاید تا حدی درست باشد.  برخی هم سطح پائین رواج دین و عدم پایبندی محکم دینی مردم را دلیل میزان بالای خودکشی میدانند.  اتفاقاً موفقیت این کشور و همسایگان آن درگرو تساهل دینی و عدم دخالت دین یا هر ایدئولوژی دیگر در شیوه اداره کشور است.  ولی بهرحال اینجا میخواهیم علت مهمتری را ارائه کنیم و آن فقدان "چالش" است!  یعنی وقتی در جامعه ای همه چیز حل شده باشد و دیگر مسأله ای برای برخورد با آن و حل کردن آن وجود نداشته باشد، انگیزه ای هم برای یافتن راه حل های جدید و برخورد با معضلات باقی نخواهد گذارد.  این البته منحصر به توده مردم عادی است و نه طبقات دانشپژوه و فعالین عرصه هنر و ادبیات، که آنها در رشته تخصصی خود چالش های مخصوص خود را داشته و مدام در حال دست و پنجه نرم کردن اند.  مثلاً یک کارمند حسابرس که شغلی مناسب و رفاه کافی داشته که نه دغدغه و نه چالشی در زندگی دارد ممکنست در وسط یا انتهای دوران کاری خود به پوچی رسیده و به نوعی افسردگی مبتلا شود که گهگاه منجر به خودکشی میشود.  این گونه مردم چیزچندانی برای مبارزه پیش رو ندارند و ملالی جز سرکردن زندگانی آسوده ندارند.  مبادا عبارت "مرفهین بی درد" تداعی شود و این بیان ما دستآویزی برای مسئولین کشورهای بلازده شود که با کاربرد آن به مردم بی چاره خود اینگونه القاء کنند که شما با داشتن مشکلات فراوان از مغرب زمینیان خوشبخت ترید و نسل اندر نسل با مشکلاتی که ما برای شما فراهم آورده ایم سرگرم خواهید بود! 

    در دهه های گذشته شاید تلاش برای احقاق حقوق حیوانات از مبارزات مردم شمال اروپا بشمار میرفت چه اینکه حقوق انسانها امری شناخته شده و جا افتاده بشمار میرفت.  امروزه تغییرات اقلیمی شاید از جدی ترین مسائل این کشورها بوده و عده زیادی از مردم را درگیر خود کرده باشد.  با این وجود این ممکنست همه را راضی نکند و خلاء ای بزرگ همچنان در زندگی بسیاری نمایان باشد.  با این شیوه استدلال و ادامه این خط فکری گویا چنین نتیجه گرفته میشود که ما کشورهای اینسوی جهان با داشتن کوهی از معضلات خوشبخت تریم!  ابداً چنین نیست.  اینجا نوع دیگری از بیحاصلی و بیهودگی بروز میکند که بمراتب وحشتناک تر است.  چون خواسته های مردم از پیش پا افتاده ترین تا متعالی ترین، همه به دیوار بلند استبداد برخورد میکند، نافرمانی، تخطی از قانون، و فرار از کشور شیوه های رایج شده و خودسوزی و خودکشی گسترش یافته حتی به کودکان دبستانی نیز رحم نمیکند.  آنجا از نبود مشکلات و چالش برای مبارزه دچار افسردگی میشوند و اینجا از سر استیصال به بن بست میرسند.  

    لذا نتیجه منطقی این نیست که وجود معضلات اجتماعی شیوه ایست مطلوب که باعث اشتغال فکری مردم و دوری از افسردگی گردد.  بلکه نتیجه درست اینست که همواره لازمست آرمانی در افق فکری آحاد جامعه وجود داشته باشد.  بهترین و متعالی ترین انواع آنها، موضوعات اخلاقی، علمی، هنری و فلسفی است.  برای مردم کشورهای بلازده که به نان شب محتاجند و با انواع گرفتاری های اجتماعی دست بگریبانند، مسائل زندگی روزمره مجالی برای اینگونه تفکرات متعالی باقی نمیگذارد.  اینجاست که آرمان مردمان این کشورها به حل چیزهای ابتدائی فروکاهیده شده و افق فکری توده های اکثریت از مسائل پیش پا افتاده فراتر نمیرود.  مسائلی که حتی در کشورهای معمولی نیز صحبتی از آن نیست.  رشد فکری در چنین شرایطی راکد میشود، بویژه اگر راه های ارتباط فرهنگی با دنیای خارج قطع گردد.  

    نتیجه آنکه، از مصادیق نزدیک به کشور آرمانی و مثالهای آن رسیدیم به واژه آرمان و ضرورت برای داشتن آرمان های متعالی برای یک زندگی سعادتمند.  نیل به دستآوردهای مقطعی را نباید با آرمانخواهی اشتباه گرفت.  یکی از میراث های کهن ما ایرانیان که مغفول واقع شده ولی در این رابطه مؤثر میتواند واقع شود همانا تکنیک پیشنهادی زرتشت، پیامبر ایرانی است:  جهان، عرصه نبرد دائمی خیر و شرّ است.  انسان مختار است که یا در سپاه نور و یا در سپاه ظلمت خدمت کند، ولاغیر.  آرمان شما کدام است؟

  • مرتضی قریب
۰۷
بهمن

کشور آرمانی

    کهن ترین نوشته های مکتوب در این باره را در کتاب جمهوریت افلاطون مشاهده میکنیم.  بخش عمده کتاب او در حول و حوش این نکته است که یک کشور آرمانی چگونه باید اداره شده و سامان یابد.  او در جستجوی "بهترین طریق زندگانی" برای آدمیست که بعداً ارسطو زیر نام " اِئودایمونیا" آنرا دنبال کرده که امروزه آنرا "عاقبت بخیری" میتوان ترجمه کرد.  عجیب آنکه امروزه نیز بعد گذشت بیش از دوهزار و چند صد سال هنوز در آرزوی تحقق همین مفاهیم کهن هستیم.  و طُرفه آنکه حتی خود را از آنچه آنها در آن زمان در اختیار داشتند فرسنگها دورتر میبینیم.   با آنکه سرووضع ما بسیار بهتر شده و لوازم زندگانی در سایه تکنولوژی بسیار ارتقاء یافته، لیکن سرشت آدمی و تمایلات درونی او چندان تغییر نیافته است.  گاهی هم تفکرات آرمانی کار را بجای اینکه بهتر کند بدتر کرده و تحمیل برخی قیود که انسان باید مثلاً این باشد و آن نباشد و اصرار در حرکت در جهت خلاف سرشت آدمی به نتایج وخیم تری منجر شده است.  برسمیت نشناختن سرشت آدمی میتواند مشکل آفرین باشد.  باید پذیرفت که در هر حال، تعالیم فلاسفه و رهبران اخلاقی جوامع در بهترین حالت در زمانه خودشان کارکرد مؤثر خودش را داشته و لزوماً قابل تسری به همه زمانها نیست.  بازگشت به اصل مهمی که قبلاً بدان اشاره کرده بودیم و آن " اتکا به دانش زمانه".  

     افلاطون در بررسی شکل های مختلف حکومت، نظر خوشی نسبت به دموکراسی نداشت چه اینکه میدید راه برای رسیدن به حلقه قدرت برای شیادان نیز باز است و با سخن سرائی و جلب نظر عوام میتوان به مقامات بالا رسید.  شاید این نگرانی افلاطون در زمان خودش بجا بوده است زیرا از مکانیزم های پیچیده ای که امروزه برای کنترل این دست اندازها موجود است در آن روزگار خبری نبود.  تکاملی که در حوزه علوم و تکنولوژی تاکنون بوده است در حوزه علوم سیاسی نیز باعث پیشرفت های خاص خودش گردیده است و راه های کنترل را بوجود آورده است.  خلاصه اینکه از میان همه راه کارهای موجود و ممکن، بنظر میرسد دموکراسی مستلزم کمترین زیان بوده و ضایعات آن نسبت به سایر سیستم های اداره کشور کمترین میباشد.  از آنجا که در نوشته های پیشین خود توصیه اکید مبنی بر احتراز از "تقلید" کرده بودیم، لذا بدون توسل به تقلید و اینکه دیگران چه میگویند و چه کرده اند میخواهیم بر مبنای اصول منطقی ببینیم واقعیت ها ما را بسوی چه رهیافتی رهنمون میسازد.  پس به بیان یک یک واقعیت ها بشرح زیر میپردازیم.

    1- برای انسان یکه و تنها در گستره زمین، هیچیک از مفاهیم اخلاقی و جامعه شناسی و کشورداری معنا و مفهومی نخواهد داشت.  بعلاوه، انسان به تجربه فهمیده است که در اثر با هم بودن است که میتوان خود را بهتر حفاظت کرده و پیشرفت او فقط در سایه جمعیت میسر است.

    2- به محض ایجاد جمعیت، کار جمعی و تقسیم کار ظاهر میگردد. و این ممکن نخواهد بود مگر با بودن نظم.  فقط در سایه نظم است که ارتقاء وضعیت صورت میگیرد.  ماحصل بی نظمی تشتت و قدم زدن تصادفی است.  

    3- لزوم نظم، قانون را میطلبد؛ قانونی که دستورالعملی برای استقرار نظم باشد.  از آنجا که سرشت طبیعی انسان خودرأی بودن و اختیار آزادی عمل است، پس ناظری برای حُسن اجرای نظم ضروری مینماید تا نافرمانی از قانون رخ ندهد.  در این مرحله انسان بخشی از آزادی طبیعی خود را فدای برپائی نظم کرده و آنرا قربانی نظم خود خواسته مینماید.  حکمای سیاست میگویند آزادی محدود است و آزادی هر فرد تا آنجا ادامه پیدا میکند که آزادی دیگری شروع میشود.  شاید این در ظاهر با بیان حکیم دیگری در تضاد باشد که میگفت " برترین فضیلت انسان نافرمانی است".  یا به بیانی دیگر: فضیلت انسان در داشتن اختیار برای نافرمانی است.  در حالیکه میدانیم که در عمل، کنار گذاشتن این نافرمانی مشروط است به ایجاد نظم و جاودانی نیست.

    4- ایجاد قانون و استقرار ناظر بر قانون، کار را فیصله نمیدهد.  چه اینکه هنوز معلوم نیست آنها که ناظرین بر قانون اند، باید به چه کس یا کسانی جوابگو باشند.  طبیعی ترین وجه اینست که جوابگوی آحاد مردم باشند؛ اما چون تعداد مردم زیاد است پس این احساس بوجود میآید که نمایندگانی از مردم توسط خود مردم انتخاب شوند تا این وظیفه را طی دوره ای بعنوان یک شغل تمام وقت بعهده گرفته و بابت آن نیز از مردم حقوق دریافت کنند.  پس، پا گرفتن مجلس منتخبین مردم امریست طبیعی و سابقه آن از کهن ترین ایام دیده میشود.  

    5- بلافاصله این نیاز دیده میشود که تشکیلاتی لازمست مستقر شود.  نقش آن، دادن حقوق به این نمایندگان و نیز تدارک ارتش محافظ کشور و تآمین نیازهای آنان و البته سایر نیازهای زیربنائی مردم است.  برای پرداخت این هزینه ها به پول و سرمایه نیاز است که طبعاً مستقیم ترین راه آن گرفتن مالیات از مردم است.  این تشکیلات به حکومت یا دولت موسوم است که در دوران معاصر قوه مجریه نام داشته و ناظرین بر نظم و قانون زیر نظر آن کار میکنند.  صدر این تشکیلات و خط دهنده کل، شاه یا صدراعظم یا امپراطور یا رهبر، یا، در دویست سال اخیر، رئیس جمهور میباشد.

    6- در اختیار داشتن قوه قهریه (یعنی زور)، و خزانه (یعنی سرمایه متمرکز)، خود بخود وسوسه انگیز است و عملاً اسیر وسوسه نشدن برای سوء استفاده کردن از این امکانات برای هر انسانی ناممکن است مگر جن و انس و پری رأس امور باشند.  

    7- به تجربه دیده شده است که عهده دار بودن کرسی قدرت، ذاتاً مفسده انگیز است و بویژه داشتن قدرت مطلق، مطلقاً با فساد توأم است.  لذا بعد از بارها سعی و خطا، مردمان بدین نتیجه رسیده اند که اشغال کرسی قدرت توسط رئیس اجرائی کشور باید محدود بوده و بعلاوه پس از پائین آمدن از کرسی قدرت پاسخگوی کارهای انجام شده نیز باشد.  

   8- آخرین نتیجه ای که غالب ملل بدان رسیده اند سیستم جمهوری است که ریاست کشور محدود به یک یا حداکثر دو دوره 4 ساله است.  بیشترین زیانی که ممکنست ناخواسته وارد شود اینکه با یک انتخاب اشتباه، کشور 4 سال دچار زیان و عقب افتادگی شود.  گو اینکه پیش از پایان دوره، با ساز و کارهای موجود، امکان خلع رئیس جمهور در همان یک دوره 4 ساله نیز فراهم است.  منتخبین مجلس ملی که آزادانه با رأی ملت و آنهم برای مدت محدود برگزیده میشوند با همراهی سایر ساز و کارها نظارت بر حُسن اجرای قانون توسط قوه مجریه را برعهده دارند.  در سیستم های پادشاهی، ریاست کشور موروثی و مادام العمر است که یادگار ایام کهن است.  معهذا نقش پادشاه نمادین بوده و مسئولیت اجرایی بر عهده صدراعظم انتخابی یا انتصابی توسط ملت یا مجلس نمایندگان است.  درهردو این سیستم ها، جمهوری و پادشاهی، این نیات و خواسته های مردم است که کشور را هدایت میکند و لذا به رژیم های دموکراسی (مردمسالار) موسومند.  

   9- در سایر رژیم ها، یکنفر مستبد عهده دار همه امور بوده و معمولاً به جائی هم جوابگو نیست.  شکل ظاهری حکومت ممکنست پادشاهی یا حتی جمهوری باشد که مثلاً رئیس جمهور در ظاهر انتخابی باشد ولی ترتیباتی داده شده که مادام العمر بوده و قانوناً بستگانش هم پس از وی رئیس جمهور باشند!  برای حفظ ظاهر حتی ممکنست مجلس نمایندگان و سایر ابزارهای باصطلاح دموکراتیک نیز وجود داشته باشند اما فقط در یک سیستم سرتا پا فاسد که قوای قضائی و مقننه و مجریه دست در دست یکدیگر حاکمیت را قبضه کرده باشند چنین چیزی امکانپذیر است.  شاید ندرتاً یک دیکتاتوری مُصلح هم پیدا شود ولی زیانهائی که بعد ظاهر خواهد ساخت به ریسک آن نمیارزد.  تازه، اصلاحات مزبور هم معلوم نیست دوام آورد زیرا از خواسته واقعی مردم نجوشیده است.  

   10- در سیستم های تکنفره که تمامی قدرت را یکنفر قبضه کرده، اتفاقاتی ناگوار رخ خواهد داد.  امروزه با اینکه ممکنست به ملاحظه رسم زمانه رنگ و لعابی ظاهراً دموکراتیک نیز برقرار باشد اما حرف نهائی از آن همان یک نفر است.  مستبد در طی دوره حکومت نامحدود خود ممکنست مرتکب اشتباهاتی شود که به هیچ روی قابل جبران نباشد.  واژه طلائی همان "محدود" است.  حُسن زمامداری محدود، حتی اگر با دیکتاتوری توأم باشد، اینست که زمامدار بعدی شانس و مجال تصحیح اشتباهات را داشته و یک خط غلط قرار نیست تا ابد دنبال شود.  نکته بعدی فیزیولوژی انسان است.  بیائید تصور کنیم که یک دیکتاتور در سن 40 سالگی زمام کشوری را دردست گیرد.  فرض کنیم که او سالم ترین فرد جهان از نظر بدنی و پاک دست ترین و مهربان ترین فرد دنیا از نظر اخلاقی باشد.  اما وقتی سن او از 80 گذشت و در ادامه دچار آلزایمر شده یا اصلاً دچار جنون ادواری شده و تصمیمات اشتباه و خطرناک گرفت، چه کسی جرئت میکند دیوانگی او را یادآور شود؟  مگر در تاریخ کم داشته ایم؟  میگویند نرون، دیکتاتور معروف و بدنام روم که بین 54 تا 68 میلادی بر امپراطوری حکمفرمایی میکرد، شهر رُم را آتش زد تا خود بر بلندی های شهر ترانه سرائی کرده لذت برد.  البته آنقدر شرافت داشت که نهایتاً با مشاهده شورش مردم بستوه درآمده، در سن 30 سالگی مجبور به خودکشی شد.  

   11- در جمهوری های 4 ساله، فرد رئیس جمهور که معمولاً سوابق روشنی از خود نشان داده و برگزیده شده است، تمام مساعی خود را طی چهار سال بطور کامل صرف پیشرفت کشور میکند.  بطوریکه انرژی مصرف شده او مانند 30 سال کار تمام وقت یک کارمند ساعی است.  نکته در این است که فردی که کرسی ریاست را در اختیار میگیرد پُربازده ترین بخش عمر خود را وقف این دوره 4 یا 8 ساله کرده و از تمامی ظرفیت های خود سود میبرد .  ملت نیز به پاس این زحمات، حقوق و مزایای او را پس از اتمام دوره تصدی همچنان برقرار خواهد داشت.  در بعضی از انواع جمهوری، اختیارات رئیس آنچنان وسیع است که از او میتواند یک دیکتاتور بالقوه بسازد.  اما با این تفاوت بسیار مهم که دوره اش محدود است و ضمناً مجبور است پاسخگوی اعمالش پس از ریاست جمهوری نیز باشد.  قانون در این موارد، جلوی ادامه مسیر آن رئیس جمهوری که علائم استبداد از خود نشان داده را میگیرد.  همانطور که در ماشین بُخار وات، دستگاه تنظیمی برای جریان بخار و میزان قدرت ماشین وجود دارد، اینجا در سیستم های دموکراتیک نیز تنظیمات خودکاری وجود دارد که مانع از سوء استفاده بیش از اندازه از قدرت شود.  بنظر میرسد همان افکاری که در مسائل فنی و دقیقه پیشرو است، متشابهاً در وضع قوانین حکومتی نیز موفق تر است.

   12- استبداد، زیانهای بیشمار دارد.  قضیه در اینجا مانند یک سیکل معیوب است که مرتباً بد و بدتر میشود.  وقتی مستبد در اوائل کار خود با مخالفتهائی روبرو نشود، جسور شده و فضا را بسته تر کرده و طبعاً اظهارات مخالف هم کمتر بگوش او میرسد.  نبود ساز مخالف، جسارت او را بیشتر کرده و دامنه سیاه کاری های خود را توسعه میدهد.  هرچه از مدت زمامداری او بیشتر میگذرد، توّهم او شدت میگیرد بطوریکه خود را لایق ترین و دانا ترین فرد میپندارد.  او خود را در تصمیماتی محق میداند که کمترین اطلاعی ندارد و دایره مشاورین نزدیک او هم که مشتی بیخرد ناهنجار هستند، جز ارتزاق از مقام وی نیت دیگری ندارند.  زیرا مستبد وجود فرد دانا را برنمی تابد.  بتدریج پارانویای او شدید و شدیدتر گردیده و درباره زمین و زمان رهنمود میدهد.  بموازات، نتایج اعمالش خانه برباد ده میشود بطوریکه مردم اوقات خود را یا در صف ارزاق یا خرید ارزهای خارجی سپری کرده افکار منجمد و اخلاق متزلزل میشود.  باقی هم که امیدی به آینده نمیبینند روی به فرار از کشور میآورند.  اتفاقاً یکی از نشانه هائی که میتوان به وجود استبداد در کشوری پی برد، مقایسه بین ورودی و خروجی آن کشور است.  این مقایسه بقدری روشن است که نیاز به توضیح ندارد.  از آنجا که مستبد "آگاهی" را دشمن خود میداند، بجای ترویج علم و معرفت، به انتشار اخبار دروغین و پارازیت مبادرت میکند تا مبادا نوری از حجاب جهل گذر کند.  مسئولین بهداشتی را تهدید میکند مبادا اثرات سرطان زائی امواج پارازیت را برملا کنند.  چون میداند که اقتدارش پوشالیست پس به ایجاد جوّ رعب و وحشت میپردازد.  و چون اثر آنرا کافی نمیبیند به همدستی با سایر دیکتاتورها پناه میبرد.  معمولاً دیکتاتورها برای بقا به یکدیگر متکی هستند.  اما چون اقتدار کشورها متفاوت است، اینجاست که کشور ضعیف مجبور است برای بقا دست نشانده کشور قوی تر شود.  برادر بزرگتر، که خود مستبدی قهارتر است، بر همه سرمایه های آبی،خاکی، و زیرخاکی برادر کوچکتر تسلط پیدا کرده و بدتر از بد اینکه او را وادار به تعهداتی میسازد که نسل اندر نسل، آینده کشور ضعیف را وامدار خود سازد.  نگاهی به بلوک شرق نشان میدهد که حتی سالها پس از آزادی از قید اسارت، هنوز که هنوز است نتوانسته اند سر بلند کنند.  

   13- در جوامع استبداد زده، برخی از مُصلحین مردم را دعوت به خویشتنداری کرده و مشیت الهی را یادآور میشوند.  آنها به درستی اشاره میکنند که بالاخره وضع بدینصورت باقی نخواهد ماند و نهایتاً در بلند مدت اوضاع به خیر و صلاح خواهد گرائید.  میدانیم که تکامل در حوزه جماد و حیات راه خود را خواهد رفت و کمترین اعتنائی به خواسته های بشری ندارد.  در مقیاس زمانی طولانی، استدلال این مُصلحین درست است چه اینکه اصل "تغییر" بر همه چیز حاکم است.  اما مشکل در طبیعت انسان است که میخواهد تغییرات مطلوب را در مقیاس زمانی خودش درک کند.  متأسفانه عمر متوسط بشر مقداریست مشخص و حدود 70 تا 80 سال و برای شاه و گدا یکسان است.  اما اگر برفرض عمر متوسط مردمان تحت سلطه، بیشتر از حد عادی و مثلاً 400 سال میبود در اینصورت دغدغه ای وجود نمیداشت و با کمی صبر و حوصله عمر مستبد که حدود 80 سال باشد سرآمده و امید به تغییر هویدا میشد.  اما چه کنیم که اینطور نیست و اعتراضات مردمی برای همین است که شانسی برای تحول در طی عمر مفید خود نمیبینند.  شاید درست بهمین دلیل باشد که جوامع با هوش، مقرر کرده اند که مدت زمامداری رأس قدرت محدود به کسری از عمر یک نسل باشد بطوریکه امید به تحول همواره در دل مردم زنده باشد.  تنها راه باقیمانده که میتوان متصور شد فعلاً همین است و باید به هر ترتیب ممکن، اصل "محدود" بودن مدت زمامداری تثبیت  گردد.

   14- اگر پرسش شود خطرات نهفته در اینگونه حاکمیت های بی قانون چقدر است میگوئیم بیشمار است.  همانطور که ذکر آن رفت، منابع طبیعی کشور به تاراج رفته و صرف قوام استبداد میشود.  آبهای فسیل شده ای که طی هزاره ها قطره قطره زیر زمین انباشت شده، با برنامه های غلط به هدر رفته و بی آبی مزمن گریبانگیر مردم میشود.  خاک کشاورزی با سیلابهای هرساله که برنامه ای برای مهار آنها نیست، شسته شده به هدر برده و کشاورز ناراضی را ناگزیر روانه شهرهای بزرگ میکند.  شهرهائی که خود زیر فشار هوای مسموم و ریزگردها و آلودگی های دیگر در حال دست و پازدن اند.  بقیۀ السیف منابع نیز در معرض دستبرد برادر یا برادران بزرگتر است.  همه اینها خطراتیست که با وجود اهمیت اما در قبال دو خطر بزرگ ناچیز مینماید.  اغلب اشتباهات را بعداً در زمان مناسب هم میتوان تصحیح کرد.  ثروت دزدیده شده را بازگرداند و یا حتی از آن صرفنظر کرد زیرا که ثروت را میتوان مجدد تولید کرد.  اما چیزهائی هست که برگشت ناپذیر است.  یکی از آنها موضوع افزایش بیرویه جمعیت و تشویق نابخردانه آنست.  در کشوری که منابع حیاتی برای ادامه زیست، تهی شده و در مرز وارد کننده نان و آب است، زدن بر طبل افزایش جمعیت و محروم کردن مردم از دسترسی به برنامه های تنظیم خانواده جُرمیست نابخشودنی و بالاتر از هر گناه دیگری.  باز گرداندن جمعیت 100 میلیونی به 50 میلیون ناممکن و نابجاست.  در حالیکه عمل عکس همواره ممکنست.  نسل های آتی تا ابد از تبعات این بی خردی در رنج و پریشانی خواهند بود.  خطر بزرگ دوم، خطر تجزیه کشور با دامن زدن به خودی و غیر خودی و تحریک قومیت ها و اقلیت های اجتماعی است.  آزار قومیت ها در کشورهای چند قومیتی بمثابه بمب ساعتی که هر لحظه بیم انفجار میرود است.  عدم تساهل حاکمیت و دامن زدن به تفاوت های کوچکی که در ادیان و یا حتی یک دین هست، جز تفرقه نتیجه ای ندارد.  یادآور میشویم، پایداری مواد در طبیعت، مرهون پایداری هسته آنهاست که اگر جز این میبود در جهان جز هیدروژن چیز دیگری نمیداشتیم.  پایداری هسته، مرهون اتحاد پروتون ها درجوار یکدیگر است که با نیروئی بس قوی یکدیگر را بهم بسته نگاهداشته است.  اما به محض اینکه اندکی جدائی بین آنها بیفتد، بسرعت برق از هم می پاشند و نیروی دافعه الکتریکی آنها را به دوردست پرتاب میکند.  چرا؟ چون میل به جدائی همواره وجود داشته و دارد، منتها میلی قویتر آنها را بهم بسته است.  بمحض ایجاد اندکی جدائی، تنافر میداندار شده و تجزیه گریز ناپذیر میشود. متشابهاً در کشور، ایجاد تفرقه، هرچند اندک، گناهی نابخشودنیست چه اینکه به یک جدائی بازگشت ناپذیر اجزای کشور می انجامد.  به گذشته های بسیار دور کاری نداریم ولی کشتاری که آغامحمد خان قاجار در ناحیه قفقاز کرد موجی از نارضایتی بوجود آورد که حاصل آن ایجاد کشورهای گرجستان و ارمنستان و داغستان و باقی مناطق قفقاز که امروزه به آذربایجان موسوم است میباشد.  افغانستان نیز همینگونه و بخش بخش از ایران منتزع شد.  آخرین مورد جدائی، استان چهاردهم ایران یعنی بحرین بود که حدود 50 سال پیش صورت گرفت.  مرور تاریخ نشان میدهد که آنچه یکبار انجام شد میتواند مجدد تکرار شود.  

    نتیجه:  بالاخره کشور آرمانی کدام است؟  از مجموع موارد یاد شده در بالا، بنظر میرسد که کشور آرمانی کشوریست خالی از دغدغه های ذکر شده.  کشوری که اتباعش آنرا مال خود بدانند و مجبور به ترک آن نباشند.  کشوری که توسعه پایدار داشته باشد و جمعیتش چندین درجه بزرگی کوچکتر از منابع بالفعل و بالقوه آن باشد.  کشوری که دیگران مایل باشند شهروند آن باشند.  کشوری که گذرنامه آنرا چون ورق زر برند و اتباعش را معتبر و محترم دارند.

  • مرتضی قریب
۰۵
بهمن

آیا مجهولات عالم رو به افزایش است یا کاهش؟

    یکی از پرسش های کلیدی در حوزه علم و فلسفه که ذهن بسیاری را آزار میدهد همین سؤال بالاست.  بسیاری از فلاسفه براین هستند و شاید برخی دانشمندان هم آنرا تأیید کنند که بله، هرچه میزان دانسته های ما از عالم و هرچه حجم شناخته های ما از دنیای اطراف بیشتر و بیشتر شود، بهمان نسبت و بلکه حتی بیشتر، بر مجهولات جدید افزوده میشود.  این سوء برداشتی بیش نیست و در این مطلب میخواهیم بطریق علمی عکس آنرا ثابت کنیم.  خوشبختانه ریاضیات، همانطور که در بخش های پیشین متذکر شدیم، ابزار بسیار مفیدی در دست علم و علمای طبیعی است که بکمک آن نظرات خویش را ارائه کنند.  مجدد تکرار میکنیم که ریاضیات بخودی خود شناختی درباره عالم خارج ایجاد نمیکند.  نقش آن بمثابه کاتالیزور است و به طبقه بندی کمک میکند.  

    پیش از آنکه به ارائه دلیل بپردازیم، ذکر این نکته قابل تأمل است که چگونه به این شُبهات دامن زده میشود.  صرفنظر از اینکه چنین پرسش هائی در اصل بیان نگاه های فلسفی اصیل است و در جای خود محترم، اما باید توجه داشت که در حکومت های ایدئولوژیک دینی و برای حفظ سیطره آنچه خوانش سیاسی حاکم است، علم و نگاه علمی موجودی مزاحم است و باید تا آنجا که ممکنست آنرا مخالف ایمان نمایانده و آنرا دور ساخته مانع کنجکاوی های مزاحم شد.  مثلاً استدلال میکنند که دانش جدید از نوع "علم حصولی" است ولذا قابل اعتماد و اتکا نیست.  آنچه حقیقت است "علم حضوری" است که البته نزد علمای دین میباشد.  میگویند هرچه حجم شناخته ها بیشتر میشود، ناشناخته های جدید همزمان بصورت تصاعدی متولد شده و لذا شناخت حقیقی با روش علم حاضر غیرممکن است.  پر واضح است که در این نحوه نگاه، تکنولوژی برآمده از دانش های مدرن نه تنها مکروه و دستآورد کفار تلقی نمیشود بلکه مقبول بوده و بلکه ابزار کنترل جامعه و ادامه کار حاکمیت است.  قبلاً در این باره بسیار گفته شده است.  

     در آخرین پاراگراف مطلب پیشین (مذهب عشق، دی 1399)، از یکی از اصول اساسی طبیعت نام بردیم موسوم به "نسبت سطح به حجم".  این نسبت درباره هر توده مادی ولو خارج از هریک از شکل های هندسی، متناسب با عکس ابعاد است و لذا هرچه توده بزرگ و بزرگتر شود، این نسبت کوچک و کوچکتر شده و در حد بسمت صفر میل میکند.  همین قاعده عیناً درباره سطوح دوبُعدی صادق است.  مثلاً مربع را در نظر گیرید.  اگر طول هر ضلع a باشد، محیط = 4a در حالیکه مساحت = a2 میباشد.  همانطور که ملاحظه میشود نسبت محیط به مساحت متناسب با عکس a میباشد.  این درمورد هر شکل دیگر هندسی نیز صادق است.  بعبارت دیگر هرچه سطح وسیع و وسیعتر شود این نسبت کوچک و کوچکتر شده تا در حد بسمت صفر میل میکند.  

     پیش از این گفتیم که کارکرد علوم بطور کل و کارکرد فیزیک بطور اخص، چیزی نیست جز کشف شبکه ارتباط حوادث بظاهر مستقل با یکدیگر.  مثلاً افتادن سنگ، حرکت تیر پرتاب شده، حرکت ماه که همگی در دنیای کهن مقولات مستقلی قلمداد میشد، در قانون گرانش بیکدیگر مربوط شد.  مباحث ترمودینامیک و مکانیک شارّه ها و مکانیک آماری و مباحث دیگر فیزیک دست بدست هم داده اند تا در یک شبکه منظم بتوان پیش بینی آب و هوا را با دقت خوب انجام داد- چیزی که سابقاً منحصر به پیشگوها و مقدسین بود.  این شبکه ارتباط پدیده ها را میتوان بصورت یک شبکه خطوط متقاطع در نظر گرفت که علت وقوع هر پدیده ای به نقاط گرهی همسایگانش مربوط میشود که در جای خود، هریک بنوبه خود معلول نقاط گرهی همسایگان دورتر اند.  برای فهم مطلب لازمست به شکل پیوست نگاهی بیاندازیم.  در ساده ترین حالت شبکه ای متشکل از 4 خط متقاطع را در نظر گرفته ایم.  نقاط تقاطع (گرهی) پدیده های تبیین شده توسط قوانین فیزیک هستند.  اما در دنبال کردن سلسله علت و معلول ها نهایتاً به نقاطی میرسیم که برای ما ناشناخته اند و به پدیده دیگری ظاهراً مرتبط نیستند.  در این ساده ترین حالت، شناخته های ما (نقاط گرهی) 4 عدد و ناشناخته ها (نقاط انتهائی) 8 عدد میباشد.  واضحاً تعداد ناشناخته ها خیلی بیشتر از شناخته هاست.  شاید این مترادف با اوضاع زندگی بشر اولیه باشد که همه چیز برایش سؤال بود.  اما چیزی که مهم است نه مقدار مطلق هریک از ایندو بلکه نسبت آنهاست و منشاء شبهات از همینجاست.  این نسبت مشابه نسبت محیط به سطح است که در کناره آورده ایم.  در ساده ترین حالت برابر 2 است.  یعنی در این ساده ترین حالت، میزان ناشناخته ها و مجهولات 2 برابر شناخته هاست. 

    بتدریج که تلاش بشر برای شناخت، بیشتر و بیشتر میشود، این شبکه گسترش پیدا میکند و ناشناخته های قدیمی، وارد شبکه شناخت شده ولی نقاط ناشناخته نیز رو به تزاید است.  در تصویر بعدی که شبکه شامل تقاطع 6 خط میباشد، شناخته ها 9 و ناشناخته ها 12 بوده ولی نسبت مجهولات به معلومات کمتر از قبل میشود.  در تصاویر بعدی با مثال عدد و رقم نشان داده ایم که با گسترش دانش، مرتباً هم شناخته ها و هم ناشناخته ها افزایش می یابند.  بنابراین اینکه میگویند ناشناخته ها مرتباً بیشتر و بیشتر میشود حرف نادرستی نیست.  اما نکته مهم و اغلب مغفول اینست که نسبت مجهولات به معلومات بطور سیستماتیک کمتر و کمتر میشود بطوریکه در حد بسمت صفر میل میکند!  بزبان ریاضی، مجهولات از مرتبه بینهایت بزرگ مرتبه اول است اما معلومات از مرتبه بینهایت بزرگ مرتبه دوم است.  نتیجه اخلاقی آ ن اینست که برخلاف شبهات رایج، روش علمی کار میکند و خوب هم کار میکند و جائی برای ناامیدی نیست زیرا میدانیم که هرچه دانشها پیشرفت میکند از میزان نسبی مجهولات کاسته شده و ما را به آینده امیدوار میسازد.  

    اما در اینجا ممکنست بگویند این ترفند ریاضی شما چه ربطی به واقعیت عالم خارج دارد و چه اعتباری هست که این نتیجه گیری درست بوده و با واقعیت های عینی سازگار باشد؟!  فلاسفه سنتی هم کاری جز این ندارند که با یک سری استدلال های ذهنی چیز هائی را بهم ببافند و ادعا کنند که آنچه محصول گمانه زنی های آنان است عیناً در خارج جاری و ساری است.  اتفاقاً قدرت روش علمی که میتوانیم آنرا با فلسفه علمی نیز مترادف بدانیم همینجا ظاهر میشود.  عینیت این نتیجه گیری را در مطلب پیشین درباره خورشید دیدیم.  میزان انرژی هدر رفته از سطح خورشید فوق العاده زیاد است و حیات زمین به کسری کوچکتر از 1 از میلیارد آن وابسته است.  واکنش زنجیری گداخت هسته ای در خورشید پا نمیگرفت اگر اندازه آن چنین بزرگ نمیبود بطوریکه نسبت هدررفت به تولید چیزی نزدیک صفر است.  دانشمندان و مهندسین امروزه با بزرگتر ساختن توکاماک سعی میکنند که از خورشید تقلید کنند که اگر بتوانند، حتماً موفق میشوند.  همین نسبت سطح به حجم عیناً در موضوع جرم بحرانی واکنش هسته ای شکافت ذیمدخل است.  باید سیستم باندازه کافی بزرگ باشد تا نسبت فرار نوترونها به میزان تولید آنها در واکنش زنجیری در حجم آنقدر کوچک شود تا سیستم خودکفا روی پای خود کار کند.  نوزاد تازه متولد چون کوچک است پس سطح به حجم او بزرگ است و لذا در معرض از دست دادن بیش از اندازه گرمای بدن است.  از همین رو مادر به غریزه او را قنداق کرده بیشتر میپوشاند.  فیل بعلت بزرگی جثه، قطعاً ضربان قلب کمتری دارد زیرا در غیر اینصورت از داخل گداخته میشد.  گوشهای بزرگش برای کمک به تبادل گرمای درون با بیرون است.  پرندگان کوچک، بهمین دلیل ضربان قلب بیشتری داشته و سوخت و ساز بیشتری هم دارند زیرا نسبت مزبور بزرگ است و باید جبران شود.  حتی نحوه خوابیدن انسان در ایام گرما و سرما خود مؤید همین نتایج است که با بازکردن دست و پاها یا با جمع کردن در زیر شکم سعی میکند این نسبت را زیاد و کم کند.  ساختن ترانس ها و بسیاری از ادوات مهندسی بویژه آنها که تولید گرما میکنند همه و همه از این اصل کلی پیروی میکنند.  بنابراین با وجود این همه شواهد که شمردن آنها خارج از حوصله است شکی باقی نمیماند که مطلب ارائه شده و نتیجه گیری های پیوست آن همگی در در عالم خارج مصداق داشته و فقط یک ترفند ریاضی یا بازی با الفاظ نیست. 

   نتیجه آنکه، با پیشرفت علوم، بطور نسبی از مجهولات کاسته و بر معلومات بطور تزایدی اضافه می شود.

 

 

  • مرتضی قریب