فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمانی» ثبت شده است

۱۵
بهمن

حکومت آرمانی -4

    از آنچه گذشت، مشخص شد از عوامل مهمی که مانع اصلی شکل گیری حکومت آرمانی است، یکی ایدئولوژی و دیگری دیکتاتور کوچک درون انسان است که هردو به استبداد منتهی میشوند.  برخلاف مشهور، دیکتاتوری صفت فرد خاصی نیست بلکه در شکل خفته خود در سرشت همه موجود است.  کافیست به مباحثات سیاسی روشنفکران در رسانه ها نگاهی کرده تا ناظر آن باشیم که چگونه دیکتاتورهای کوچک فقط نظر خود را برحق ونظر دیگران را ناحق میدانند. 

   حال میخواهیم وضعیت این پدیده را در کشور خود بررسی کرده ببینیم چگونه میتوان از استبداد گذر کرده بسمت یک نظام نرمال و نهایتاً آرمانی حرکت کرد.  و مهمتر از همه اینکه چگونه از بروز مجدد استبداد و حکومت مطلقه پیشگیری کرد.  حکومت آرمانی چیست؟  حکومتی است فارغ از هرگونه استبداد با اتباعی متصف به خوی انسانی و فرهنگی والا.

    بنابراین اولین و شاید مهمترین علت بروز دیکتاتوری وجود فی نفسه خودِ ملت است که با واکنشی که بروز نمیدهد مشوق ایجاد دیکتاتوری است!  اگر در مراحل اولیه بروز آتش با آن مقابله نشود، بتدریج گسترش پیدا کرده وسعت و شدت پیدا میکند.  در مراحل اولیه که میشود به آسانی آتش را خاموش کرد اگر اقدامی صورت نگیرد و با بی تفاوتی نظاره شود، زمانی میرسد که چنان وسعت پیدا میکند طوریکه با نیروئی عظیم هم خاموش نشود.  شاید ضرب المثل قدیمی "سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل" در همین رابطه باشد.

    لذا منطق حکم میکند که در همان ابتدای شکل گیری استبداد، با کمترین هزینه جلوی آن گرفته شود پیش از آنی که آب از سر بگذرد.  نویسندگان و تاریخ نگاران شرح مبسوط از روندی که استبداد طی حوادث سیاسی شکل گرفته است را ارائه داده اند.  با بازگشت به مثال آتش، میدانیم که برای گسترش و دامنه دار شدن خود به محیط مناسب احتیاج دارد و بویژه اگر مواد آتشزا یا محترقه در میان باشد که بسیار مؤثر خواهد بود.  همچنین است درباره استبداد که اگر مواد و محیط مناسب وجود داشته باشد بطوری بزرگ و دامنه دار میشود که کسی را یارای مقابله نخواهد بود. این مواد مناسب چه هستند؟ 

    مواد مناسب برای گسترش استبداد، سطح پائین آموزش و فرهنگ جامعه است.  این مواد همچون چوب و هیزم خشک بستر مناسب برای گسترش استبداد است.  ضمن اینکه منظور از آموزش لزوماً تحصیلات آکادمیک نیست بلکه خوی و منش انسانی است که جای خالی آنرا امروزه در مدارس ما مشتی بدآموزی و محفوظات پر کرده است.  توگوئی نسل های آینده باید بی ریشه و بی هویت باشند تا مستبد بتواند سیاهی لشکر خود را از آن میان بسیج کند.  اما با وجود والدین آگاه و دسترسی به رسانه های آزاد معلوم نیست آرزوی مستبد چقدر محقق شود. 

    وقتی سطح فرهنگ نازل باشد و عامدانه آنرا پائین نگاهداشته باشند، آنچه شدیداً مؤثر است تبلیغات است.  گویا عده ای هنوز به تأثیر کلام در میان توده باور ندارند که خود بحثی جداگانه را میطلبد.  تبلیغات، آن ماده آتشزائی است که بر بستر فرهنگ نازل شدیداً تأثیر گذار است.  بی جهت نیست نظام حاکم با صرف بخش بزرگی از بودجه کشور و ریختن آن در پای امثال بوقهای تبلیغاتی و صدا و سیما، ماشین پروپاگاند عظیمی به راه انداخته و تمام کوشش خود را در شستشوی مغزها و اشاعه دروغ بکار میگیرد.  به این هم اکتفا نکرده وارد هرسرزمین دیگری شود مغزهای عقب افتاده و آماده برای پذیرش تبلیغات خود را با چاشنی پخش پول بکار گرفته میکروب خود را سرایت میدهد. 

    برخلاف نسل های گذشته، نسل حاضر شاید چندان نیازی به کتب فلسفه برای داوری درباره وضع موجود نداشته باشد.  زیرا او مستقیماً در میان آزمایشگاهی قرار دارد که برأی العین نتایج آن را مشاهده میکند.  بار دیگر اهمیت اینکه تجربه مافوق همه نظریه پردازی هاست.  او جنایات و مفاسد هیئت حاکمه را با چشم خود میبیند و متوجه میشود که آنچه مطلوب اوست خلاف ارزش های نظام است.  نهایتاً بدین نتیجه میرسد که طالب حضور فرهنگی بکلی مخالف فرهنگ نظام باشد.  کدام فرهنگ را مطلوب میشمارد؟  همان فرهنگی که نظام جهل و جنون، پیدا و پنهان در صدد محو آن است.  در میان آثار گذشتگان، او شاهنامه فردوسی و بازگشت به ارزش های اخلاقی آنرا آرمان نجات خود در حیات مجدد سیاسی میبیند.  ادامه بحث در آینده.

خلاصه اینکه، آموزش و فرهنگ از آسمان نمیآید بلکه در یک فرآیند پلکانی ساخته و پرداخته میشود.  فرزانگان نقش درجه اول در پیشبرد آن دارند.  عامل دیگر تجربه است، بمصداق آنچه که لقمان حکیم گفت ادب آموختم از بی ادبان!

  • مرتضی قریب
۱۳
بهمن

حکومت آرمانی -3

    معروفست برای هر دردی ابتدا باید آنرا خوب شناخت سپس به درمان مبادرت کرد.  از دو بحث پیشین ملاحظه شد که در ظهور حکومت های ستمگر و مستبد دو عامل اهمیت ویژه دارند.  یکی عادات و عوامل ذهنی که معمولاً زیرمجموعه ایدئولوژی تلقی میشوند.  دیگری، که کمتر توجه میشود، دیکتاتور کوچک درون است.  این دیکتاتور بطور طبیعی در درون همه آدمیان نهفته است و در شرایط خاص بزرگ شده آشکار میشود.  گفتیم که شیوه طبیعی حکمرانی همان روال اتکا به آرای عموم است که هنجار است.  اما وقوع استبداد و ظهور حکومت ضد مردمی را باید ناشی از ناهنجاری دانست.

    قانون مدنی و التزام به آن هم ابزار پیشگیری از ناهنجاری و هم داروی درمان آن در صورت وقوع است.  با همه اینها دیده میشود که حتی حضور قانون مدنی نیز گاهی ناتوان از بروز ناهنجاری است.  حتی با وجود قانونی مترقی، استبداد ناگهان ظاهر و بر اوضاع مسلط میشود، که حاکی از ضعف زیرساخت فکری توده دارد.  بنظر میرسد، بهترین قانون، قانونی است که برای پاسداشت آن به کمترین اتکا به قوه قهریه نیاز باشد.  یا بزبانی دیگر، قانونی که با روحیه مردمانی که در سایه آن هستند سنخیت طبیعی داشته و مردم خود علاقمند به اجرای آن بوده باشند.

    مشکلی که پیش میآید یک دوگانگی است.  بدین معنی که اگر قانونی مترقی برای مردمانی اسیر خرافات ودر بند ایدئولوژی های متحجر وضع شود، فاصله فکری بین قانون و سطح فرهنگ توده بسیار زیاد است.  میدانیم که اختلاف سطح الکتریکی زیاد بین دو قطب موجب جرقه و بروز ضایعه میشود.  عیناً همین اختلاف شدید در حوزه دو فرهنگ چه بسا زیان آن بیش از تصور فایده باشد.  اما از سوی دیگر اگر قانون بنا باشد با روحیه فرهنگی عقب مانده ملت هماهنگ باشد، دادن چراغ سبز به ادامه همان روند عقب ماندگی، اما اینبار زیر سایه قانون است.  آیا امیدی هست؟ تکلیف چیست؟

    بنظر میرسد شیوه درست و طبیعی همانا پیروی از شیوه رایج علمی باشد.  یعنی ارتقاء تدریجی سطح قانون بموازاتی که فرهنگ جامعه رشد کرده و سطح فکری توده مردم بالا میرود.  این روشی منطقی است منتها یک اشکال عملی دارد.  اشکال آن این است که نمیتوان مکرر قانون وضع کرد که در عمل امکان پذیر نیست.  در عوض، راهکاری که وجود دارد این است که قانون چنان تدوین شود که اجازه اصلاح یا ارتقاء مواد آنرا بدهد.  بعلاوه، اصول اساسی آن نیز همواره خود را در معرض آرای عمومی بداند تا هرآینه روح زمانه اقتضا کند مورد جرح و تعدیل قرار گیرد.  البته تدوین کنندگان قانون اساسی، معمولاً بنیادی ترین و بدیهی ترین وجوه حقوق طبیعی انسان با کمترین شمار را بعنوان اصول اساسی تدوین کرده تا نیاز برای تغییر بدین سادگی پیش نیاید. 

    اگر مطابق آنچه گفته شد عمل شود، خود بخود چنین نتیجه میشود که ایدئولوژی از هر نوع که باشد نمیتواند ملاک قانون نویسی و شیوه زندگانی باشد.  زیرا ایدئولوژی یعنی لایتغیر که طبعاً با دینامیسم زندگی در تعارض است.  تهدید دیکتاتورِ پنهان نیز خود بخود منتفی میشود چه اینکه امکان به روز شدگی مواد قانونی و نیز اختیار برای رجوع به آرای همگانی خطر بروز دیکتاتوری را کاهش میدهد.  اگر چنین باشد، حتی با وجود یک قانون عادی بشرطی که راه را برای اصلاح گشوده گذاشته باشد همواره میتوان از دل بدترین قوانین، با ارتقاء پلکانی، قانونی به روز و مترقی بوجود آورد.  این نه مطلبی تازه بلکه مدتهاست که در جوامع آزاد عمل میشود.

    گاهی هم اتفاق افتاده و میگویند که در کشور همسایه، مردم در مراجعه به آرای عمومی رأی به دیکتاتوری مادام العمر رئیس جمهور محبوب داده اند!  اگر اینطور است پس همه تئوری ها غلط از آب در آمده و مردم خود خواهان استبداد هستند.  این خبر میتوانست درست باشد اگر متعاقب اعلام آن، انبوه مردم ناراضی خیابانها را پر نساخته و عوامل استبداد آنها را به صُلابه نمیکشیدند.  معلوم است که عامه هرگز با چنین رویدادی موافق نبوده و این دیکتاتور است که با سوء استفاده (البته برای خودش حُسن استفاده!) از ظواهر دموکراتیک، کار خودش را پیش میبرد.  بحث همچنان ادامه دارد.

خلاصه اینکه، فاصله خیلی زیاد قانون مترقی از سطح پائین فرهنگ جامعه جرقه اختلافات را روشن میکند.  اما از آنسو، اگر قانونی متحجر بر مردمی عادی، چنانکه شاهدیم، تحمیل شده فاصله از آنسوی دیگر زیاد باشد اینجا هم جرقه ای میزند که اینبار نه مُخرب بلکه باعث روشنی افکار شده و برخلاف میل قانون گذاران، جامعه را بسمت جلو پرتاب میکند.

  • مرتضی قریب
۲۲
مهر

اصل عدم قطعیت

   گهگاه لازمست از برخی قوانین آموخته شده غبار روبی شده برخی شبهات مرتفع شود.  اصل موسوم به عدم قطعیت هایزنبرگ، اصلی است مختص دنیای بینهایت کوچک ها و کارکرد آن مختص همان حوزه است.  این بدان معنا نیست که نتوانید آنرا در کلان مقیاس بکار برید چه اگر بُردید نتیجه ملموسی نخواهید گرفت.  این اصل بطور خلاصه میگوید که نمیتوانید تمام مشخصات فیزیکی یک ذره را همزمان با دقت تمام اندازه گیری کنید.  زیرا دقت زیاد روی یک مشخصه مستلزم بیراهی زیاد روی سایر مشخصه هاست و شناخت کامل میسر نمیشود. 

    برخی این اصل را با مسأله احتمالات مربوط در سایر امور جاری اشتباه میگیرند چه اینکه موضوع احتمالات بسیار پیشتر از ارائه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ وجود داشته است.  بنظر میرسد برای پیشگیری از اشتباه بهتر است مشخصاً نام هایزنبرگ ذکر شود زیرا بیان این عدم قطعیت ما را با عدم قطعیت معمول در حساب احتمالات باشتباه انداخته تصور میکنیم که عدم قطعیت دنیای بینهایت کوچک ها همچنان در دنیای کلان مقیاس کاربرد دارد.  ابداً اینطور نیست. 

   عدم دقت در دنیای بینهایت کوچک ها ناشی از سرشت پدیده ها در این حوزه است، حال آنکه عدم دقت در کلان مقیاس یک پدیده ذاتی نیست بلکه ناشی از کمبود اطلاعات است.  مثلاً میخواهید دمای آب استخر بزرگی را بدانید.  چکار میکنید؟  با یک دماسنج در چند نقطه دمای آب را اندازه میگیرید.  یا با چند دماسنج، بطور همزمان دمای آب در چند نقطه را اندازه میگیرید.  سپس میانگین را، مثلاً 23.25، حساب کرده و بطور معمول انحراف استاندارد را هم حساب میکنید.  سپس بیان خود را به چند طریق ممکن میتوانید ابراز کنید.  مثلاً بگوئید:  من 67% اطمینان دارم که دمای متوسط آب استخر برابر 23.25 درجه بین مثلاً 22.5 تا 24 درجه میباشد.  این نمونه ای از بیان کاربرد آمار و احتمالات و عدم دقت در اطلاعات است.  این در واقع مبین عدم قطعیت در آگاهی ماست چه اینکه مادرِ طبیعت خود میداند که دمای واقعی آب استخر چقدر است که مستلزم داشتن دمای بینهایت قطرات آب است.  تقریباً تمام کارهای ما در حوزه فیزیک و علوم تجربی با این احتمالات یا عدم قطعیت ها عجین است و از آن گریزی نیست. 

    مثال دیگر مربوط به هندسه است.  شما در امر ساختمان سازی دو وجه کناری ساختمان را موازی میدانید.  آیا واقعاً اینطور است؟  واقعیت اینست که زمین کروی است و دو خط موازی وجود ندارند که اگر امتداد دهید در مرکز زمین بهم میرسند.  آیا بنّایان باید از هندسه کروی سود جویند؟  ابداً، زیرا در حوزه بقدر کافی کوچک، هندسه کروی با هندسه مسطحه تفاوتی ندارد.  کدام واقعی است؟  هردو باندازه کافی!  بیائید با مخلوط کردن مفاهیم، فلسفه بافی نکنیم.

    دقت کامل فقط در تصورات میگنجد و اگر هم وجود داشته باشد به آن نیازی نیست زیرا همه امور ما در دنیای حاضر با وجود همه بیراهی ها پیش میرود و چیزی سد راه نیست.  از همه اینها گذشته، دنیای کامل فقط یک امر آرمانی و شاید تخیلی است که هیچ مناسبتی با دنیای عادی ما ندارد.  فلاسفه قدیم باتکای علایق متافیزیک براین باور بودند که اتفاقاً دنیای ما یک دنیای کامل و بی نقص است و ذات باری نمیتواند چیزی جز کامل آفریده باشد.  احتمالاً مشاهده نظم آسمان شبانه در ایجاد این ذهنیت بی تأثیر نبوده است.  اما فلاسفه امروز، دنیا را واقعی تر میبینند با همه نقایص آن.  تولد های ناقص پس چیست؟  یا سرطانی شدن ناگهانی برخی غدد بدن یا انواع و اقسام عیوب ساختاری حین تولد برای چیست؟  اگر اینها نشانه کمال است پس نقص چیست؟  ضمن اینکه آسمان نیز مدتهاست از مقام بی نقص خود کناره گرفته است.

   از اینرو، شکاکیت و برخورد با موضوعات با نگاه شک و تردید، یک نگاه معمول و خردگرایانه بوده لزوماً ربطی به عدم قطعیت در دنیای بینهایت کوچک ها ندارد.  یعنی چنین بینشی منبعث از وجود آن عدم قطعیت ذاتی در دنیای ذرات بنیادی نیست.  توصیه میشود بجای اینکه عقاید خود را لزوماً متکی به گفتار دیگران کنیم، خود در بحر اندیشه فرو رفته و با نگرشی نقد گرایانه به موضوعات بپردازیم.  چه بسا در سیر این مسیر خود به درک اصول تازه تری نایل شویم!  چرا که نه؟

  • مرتضی قریب
۱۲
آبان

کُلیّات

    جهان حاضر از نظر فکری به دو قطب متفاوت تقسیم شده است.  یکی واقع گرا عمدتاً در غرب و دیگری عاقبت گرا در شرق بویژه در خاورمیانه.  جهان امروز در بحرانی دست و پا میزند که ریشه های آن در خاورمیانه است.  هرگونه تلاش برای رهیافت حل بحرانها نیازمند شناخت مسأله است.  میخواهیم بدانیم ریشه این سوء درک ها در کجاست؟  این تفکرات مسأله ساز از کجا سرچشمه میگیرد؟  چرا این سوء درک های انباشته در طول زمان، ما را گمراه میسازد؟  بنا به رابطه علت و معلولی، سرچشمه بسیاری از عادات از دنیای کهن آغاز میگردد و مطلب حاضر تلاشی مختصر برای شناسائی این ریشه هاست.

    دنیای اندیشه بقدمت تاریخ بشر است اما اطلاعات مکتوب و منظم ما به دوران یونان باستان بازمیگردد.  افلاطون معتقد بود که سوای دنیای واقعی و ملموس ما، دنیای دیگری وجود دارد که نسخه اصلی آنچه در جهان حاضر میبینیم در آنجاست و بعبارتی، جهان واقعی را آنجا میدانست که به دنیای "مُثُل" معروفست.  او میگفت از همه اشیاء و صفات، نسخه اصلی موسوم به "ایده" یا صورت مثالی که جمع آن "مُثُل" (یا کُلیّات) میشود آنجا وجود دارد و واقعیات همانها هستند و دنیای ما سایه ناقصی از آنهاست.  بزبان دیگر، اعتقاد او و دنبال کنندگان او، بر این بوده و هست که حقیقت اصلی همان کُلیات اند که در عالمی متعالی منسوب به آن واقع اند.  پایه مکتب ایده آلیسم از همینجا گذاشته شد که یکی از سرچشمه های مهم سوء درک های بعدی ماست.  چرا علیرغم دنیای واقعی، افلاطون متوسل به چنین عقیده عجیبی شد؟  احتمالاً علاقه شدید او به نظم و ترتیب موجب آن بوده، یادمان باشد که او ریاضیدان برجسته ای نیز بود که احجام هندسی منتظم منتسب به اوست.  او، بدرستی، دنیای اطراف را بهم ریخته میدید و نه "ایده آل"ی که او در فکر آرمانی خود انتظار داشت.  خواب شبانه زیر آسمان تاریک و خیره شدن بر نظم و ثبات حرکات آسمانی این عقیده را بیش از پیش در او تقویت کرد که "نظم" قاعده است و "بینظمی" استثناء.  برای همین بود که او و عده ای دیگر باین نتیجه رسیدند که مدار سیارات، چون سایر ثوابت، قطعاً دایره است زیرا دایره کامل ترین شکل است و آسمان که محل کمالات است، جز حرکت مستدیر برای ذوات آسمانی نمیپذیرد.  این نگاه آرمانگرایانه در آرمانشهر (اتوپیا) او نیز دیده میشود که چگونه همه چیز مانند یک نظم آسمانی در آرمانشهر در کارند.  از میان علوم، فقط ریاضیات را که حکم قطعی و لایتغیر میداد علم واقعی میپنداشت و به سایر علوم اعتنائی نداشت.  بر این اساس، بدین نتیجه رسید که دنیای زمینی نیز باید همچون آسمانها باشد و چون چنین نظمی را نمیدید، دنیای واقعی را آنجا دانست که حاوی صورت های کامل از موجودات موسوم به "کُلیّات" باشد. 

    این آرمانگرائی خیلی زود توسط دیگران زیر سوأل رفت کما اینکه شاگرد او ارسطو خود را از این نگرش کنار کشیده متواضعانه اعلام کرد وجود این کُلیّات درست است اما در عالم تصور.  ارسطو با آنکه مشاهده را ارج مینهاد ولی توجه او بجای استقرا بیشتر بر قیاس متمرکز بود و از همینرو اغلب استنباطات وی نیز نادرست بوده و چندین قرن طول کشید تا رفته رفته افکار از زیر حجاب سنگین عقاید این دو بزرگوار خلاص شود.  کم کم از حوالی 1500 میلادی بدینسو معلوم شد که دنیای واقعی با آنچه آرمانگراها تصور میکردند زمین تا آسمان فرق دارد!  بزودی معلوم شد که نه زمین مرکز جهان است و نه مدارات، دایره کامل هستند و نه آسمان آنگونه که تخیل میشد محل کمالات است، بلکه کون و فساد درهمه راه دارد.

    دکارت که متولد 1596 میلادی است از زمره نامدار ترین ایده آلیست هاست.  با آنکه به مزایای مشاهده و تجربه پی برده بود (قانون او در شکست نور مشهور است) اما صرفاً تفکر محض را اساس شناخت قرار داد.  شاید دستکم گرفتن مباحث تجربی را بتوان ناشی از سطح نازل علوم تجربی در زمان خودش و توجه وافر او به معقولات دانست.  علم امروز حاصل همراهی تجربه و عقل بصورت توأم است، اما تمرکز بیش از حد بر صحت تصورات ذهنی، آنگونه که او در پیش گرفت، لزوماً به کسب معرفت نمی انجامد.  بعنوان مثال، نظریه اتمی مادّه را در نظر بگیرید.  دموکریتوس 2500 سال پیش صرفاً بر مبنای استدلال عقلی به جزء لایتجزا پی برد ولی دکارت بر همان مبنا به باطل بودن این نظریه رسید و گفت جسم تا بینهایت قابل تقسیم است!  و بر همین قیاس گفت که خلاء موجود نیست.  البته چیزهائی هم، پیش از نیوتون، در باب قوانین حرکت گفته که درست است.  او نیز مانند افلاطون به ریاضیات بمثابه حقیقت مطلق ارادت وافر داشته و هندسه تحلیلی از یادگارهای اوست.  بااینکه در باب حکمت طبیعی، صحت و سقم دعاوی قدما امروز آشکار شده است، اما در باب فلسفه چطور؟  

    دیدیم که استفاده از عقل نظری در پاسخ به موضوعاتی که دو جوابی است گاهی شانسی به پاسخ درست میانجامد.  مادّه جزء لایتجزا دارد یا نه؟  در عالم، خلاء وجود دارد یا خیر؟  اینها و امثال اینها را از یک کودک خردسال نیز بپرسید ممکنست پاسخ درست بدهد!  اما این رویه در باب اخلاق و فلسفه اولی که اصولاً مانند علم در آزمایشگاه قابل راستی آزمائی نیست بطریق اولی جواب نمیدهد.  اما چیزی که محرز است اینست که طبعاً متدی که در حوزه حکمت طبیعی پاسخگو نبوده نمیتوان از آن انتظار پاسخ درست در سایر حوزه ها را داشت.  این به آن میماند که خطکش معیوبی که در معماری اندازه های نادرست بما داده در حوزه خیاطی استفاده کرده و انتظار صحت داشته باشیم.  لذا به همه آنچه مکتب راسیونالیسم باتکای تعقل صِرف در حوزه فلسفه بما میدهد باید بچشم شک و تردید نگاه کرد. 

    بعنوان مثال، دکارت در ادامه همان خط فکری افلاطون و کامل بودن آسمان و موجودات آن، خداوند را وجود کامل معرفی میکند اما نه از باب شناخت او بلکه آسمان و ذوات آسمانی کامل و مقدس اند و عقلاً خدای آسمان نیز باید کامل باشد.  سپس در ادامه تأملات عقلانی خود، بذکر دو دستور اخلاقی پرداخته یکی تسلیم و رضا در مقابل خواست خدا و دومی عدم دلبستگی بمال دنیا و رفتن بدنبال لذایذ روحانی.  اینها نه اختراع دکارت بلکه اگر در تاریخ بعقب برگردیم مشابه همین عقاید را نزد رواقیان نیز می یابیم.  که اگر باز هم عقبتر برگردیم نظایر آنرا نزد سایر ملل خاورمیانه می یابیم.  همین خط فکری امروزه عاقبت گرائی و پرهیز از وابستگی مادّیست.  و اگر بیشتر دقت کنیم اغلب این عقاید بمثابه سیالی همواره در ظرف ادیان و عرفان جاری و ساری بوده است.  این شاید با قانون "ظروف مرتبطه" درباره عادات و آداب فرهنگی ملل بی شباهت نباشد چه اینکه ارتباط فرهنگ ها باعث شده و میشود که همه از هم تأثیر گرفته توگوئی از روی دست یکدیگر نوشته باشند.  

   در این رابطه دو نکته مهم قابل ذکر است.  یکی اینکه امروزه آن اعتقاداتی که درباره قُدسیت آسمان و کامل بودن موجودات آسمانی بوده یکسره فرو ریخته است.  آسمان و آنچه درون آن است برتری خاصی بر زمین و زمینیان نداشته و همه بیک اندازه مشمول کون و فساد اند.  لذا در نتایجی که بر مبنای درستی فرضیات سابق بوده باید تجدید نظر کرده و درعوض از روش و اندیشه های علمی (مشاهده و تجربه + تعقل) که برتری خود را اثبات کرده کمک گرفت.  پس، آویختن به تکرار مکررات گفته های پیشینیان و غرق شدن در جزئیاتی که کلیات آن زیر سوأل رفته جز هدر دادن وقت نیست، مگر البته در جهت شناخت تاریخ علم و فلسفه.  و بدتر از بد اینکه آنها را مِلاک اداره جامعه امروزی قرار داده خِرد را تعطیل کرد. نکته دوم اینست که ای کاش تمام مشکل، آویختن به مابعدالطبیعه میبود چه اگر حاصلش عقب ماندگی میبود این یک عقب ماندگی "سالم" میبود.  یعنی یک عقب ماندگی صرفاً فکری و بالسویه شبیه آنچه سابقاً در قبایل بدوی آفریقا بوده.  اما وای به روزی که ایدئولوژی، بویژه نوع دینی آن، بعنوان پوششی برای کسب قدرت و اندوختن ثروت بکار رود.  در این حالت، گفتار ها همه زیبا و حاکی از تسلیم برای رضای خدا و پرهیز از دلبستگی به مادّیات است.  اما در عمل، اینها همه برای ویترین نمایشی نظام حاکم است و درپشت صحنه همه توجهات و همه تلاش ها صرفاً برای مادّیات و مال اندوزی آنهم بنفع حاکم و طبقه حاکمه است.  اینجا دیگر بحث از مابعدالطبیعه و کندوکاو در آن مطلقاً موضوعیت نداشته بلکه واقعیت، قدرت مطلق زیر حجاب دین و اخلاق مداری است.  

    اما نهایتاً در گذر هزارها سال چه بر سر این کُلیّات آمد؟  معقولات و این عقاید آرمانگرایانه در دامان فرهنگ های متفاوت و در طی قرون متمادی مرتباً رنگ و بو عوض کرده و در قالب نحله های مختلف و ادیان متفاوت استحاله یافته و به نسل های بعدی منتقل گردیده است.  بخشی از آن امروز بصورت ایدئولوژی دینی تحریف شده بدست نسل حاضر رسیده است.  تحریف از این بابت که از آن جز پوسته ای از آرمان خواهی، آنهم ناقص و آنهم برای نمایش وجود ندارد.  درون این پوسته چه پنهان است؟ فقط یک چیز و آن قدرت است برای ثروت.  

   پوسته ایدئولوژیک، خود بتنهایی بر مبنای گمانه زنی های صرفاً عقلی است که پیشتر نشان داده شد که درستی نتایج آن مدتهاست زیر سوأل رفته و نقش بر آب شده است.  بعبارت دیگر، در بهترین حالت، حتی اگر سوء استفاده و شیطنتی هم در کار نمیبود، کارکرد آن از حیّز انتفاع ساقط و از  درجه اعتبار خارج است.  ببینید چه تعداد افراد بیگناه در قرون وسطی باستناد این ایدئولوژی که بجرم سِحر و جادوگری در آتش سوزانده نشدند؟  چه تعداد که بجرم عدم اعتقاد به آنچه مرکزیت زمین تلقی میشد تحت پیگرد قرار نگرفتند؟  و چه تعداد عظیم تری، اینجا و آنجا، که بجرم عدم پیروی از آنچه امروز معلوم شده اباطیل بوده نابود نشدند؟  چه جنگ ها و چه جنایات که نشد؟  چه تمدنها که نابود نشد؟  چه خانواده ها که نابود نشد و مردان مقتول و زن و بچه به کنیزی و به بردگی گرفته نشد؟  

    تازه اگر همین میبود، باری، آنرا بحساب سطح پایین اندیشه میشد نوشت.  اما امروز با یک دروغ بزرگ، بزرگتر از آنچه بتصور آید، روبروئیم.  و آن چیزی نیست جز درون مایه ای بشدت مادّی گرا و بشدت تمامیت خواه که با پوسته ای با رنگ و لعابی روحانی و بشدت آرمانگرا و بشدت عاقبت گرا احاطه و پوشیده شده است.  آنچه به رؤیت میرسد و دیده میشود همانا همین پوسته نازک فریبنده است که ویترین نمایشی نظام را تشکیل داده و دیگران آنرا میبینند.  اما آنچه در درون پنهان است، سازوکار پیچیده ای است تا از منابع کشور و کار شهروندان برای قدرت و کسب ثروت هسته مرکزی استفاده کند.  هسته مرکزی شامل مستبد و برخورداران نزدیک او هستند.  آنچه این نظام را سرپا نگاه داشته همانا دروغ است که مادام که کارگر است سیستم برپاست.  شاید نزدیکترین مشابهت آن با بیماری کشنده ایدز باشد که در آن عامل بیماری زا خود را به دروغ در نقش سلول های محافظ جازده و بدون مانع بدن را بتدریج از درون پوسیده و بسمت مرگ پیش میبرد.  

    ایدئولوژی بخودی خود شرّ نیست اما بمحض آنکه به ابزاری برای تحمیل مبدل شود فاجعه آغاز میگردد.  در مرکز بودیسم در تبت، راهب های جوان به نوبت و مرتب در حال چرخاندن فرفره های مقدس هستند چه اگر بازایستند اعتقاد بر اینست که دنیا پایان می یابد.  منتها کسی برای عدم پایبندی به چنین اعتقادی حبس و شکنجه نمیشود چه رسد قتل!  در یکجای دنیا نمایان بودن موی مرد قبیح است اما کسی را نمیکشند ولی در اینسوی دنیا موی زن باید پوشیده باشد با این تفاوت که گردن ننهادن ممکنست به قتل انجامد.  مدتهاست برای مردمان دانا محرز شده که نه با ایستادن فرفره ها جهان نابود میشود و نه با نمایان شدن تار موی زنان و مردان آسمان بر زمین سقوط میکند.  چه تعداد جانهای بیگناه در قرون وسطی که بخاطر تقدس افلاک کشته نشد و امروز محرز شد تقدسی در کار نبوده است.  متشابهاً چه تعداد مردم بیگناه که بخاطر حجاب و تقدس دروغینی که برای خود تراشیده اند قربانی نشد و امروز بروشنی معلوم شده همه فریب بوده است.  زیرا در نظام استبداد دینی، که استبداد و دین ذاتاً دو روی یک سکه اند، موضوع اصلی همانا استمرار حیات هسته مرکزی نظام است که با پوسته ای نازک از تفکر ایدئولوژیک خود را محافظت میکند.  داستان اصلی فقط ثروت است و بس و پوسته نمایشی ویترینی است برای فریب عوام در داخل و تظاهر به مظلوم نمائی در خارج. اما وای به روزی که رخنه در پوسته ایجاد و درونمایه تبهکار بی هیچ حجابی دیده شود!

    در چنین نظاماتی، بخاطر هر موضوع پیش پاافتاده ای ممکنست فردی کشته شود.  اما نظام بجای پاسخگوئی حاضر است صدها تن دیگر را کشته و هزاران را مجروح یا بازداشت کرده تا بگوید در قتل آن یک تن قصدی نداشته است!  اما چون سرتا پا دروغ است، با انواع داستانهای کودکانه همه را به دشمن منتسب و فراموش کرده که با اینهمه خبر و تصاویر مستند نمیتواند مانند یکصد سال پیش هرچه بخوهد تلقین کند.  مستبد همه خرابی ها را به دروغ به "دشمن" نسبت میدهد و اتفاقاً نادانسته اینجا را راست گفته است زیرا 43 سال است که با دروغ و نیرنگ کشور در اشغال دشمنانی از تبار بیگانه است.  بیگانگانی در لباس خودی که از ابتدا دشمن تاریخ و فرهنگ این سرزمین بوده اند و هنوز هستند و ابائی هم از بیان آن ندارند.  شباهتی شگفت انگیز با ایدز!.  این دشمنان هیچگاه نیت خود را پنهان نکرده و تلویحاً یا صراحتاً دشمنی خود با مردم را ابراز کرده و تهدید به تبدیل کشور به سرزمین سوخته کرده اند. چه کسی جز دشمن خواستار سرزمین سوخته است؟  که البته هم اکنون نیز با این حجم عظیم از نابودی منابع کشور، شاید تفاوتی با سرزمین سوخته نباشد. 

    برای افزایش جنون آمیز جمعیت کشور بخیال تولید نسل های همفکر خود، راه های تنظیم خانواده را بر ملت بستند و کشور را وارد بن بستی زیست محیطی کردند.  اما عاقبت چه شد؟  همان نسل ها و همان بچه های دبستانی نیز صدایشان درآمده بنای اعتراض گذاشتند ولی مستبد با زره پوش وارد مدرسه میشود.  هر صدای دادخواهی با حبس و شکنجه و قتل پاسخ داده شد و جسد مقتولین را دزدیده اجازه حق طبیعی سوگواری نداده و در قبال پول یا گرفتن اعترافات اجباری جسد جانباخته را تحویل میدهند.  علیرغم انبوه مستندات تصویری چیزی بگردن نگرفته بلکه برای عوامفریبی بیشتر، خود به اماکن متبرکه حمله و همه را بگردن دشمن میاندازند.  از اهریمن جز دروغ که ذات طبیعی اوست چه انتظار میرود؟  که هرآینه دشمن حقیقی همانا اوست.  براستی، تجاوز به زندانی و یا کشتن او زیر شکنجه در حالی که در بازداشت است چه معنی میدهد؟  رسانه ها در تقبیح چنین نظامی الفاظی بکار میبرند که جز جفا در حق دیگران نیست.  جفا در حق حیوان، جفا در حق وحشیگری، جفا در حق مافیا، جفا در حق فاشیسم، جفا در حق جنایتکاران بنام تاریخ.

    پرسش اصلی اینجاست که چگونه تصور میشود دروغ هنوز کارساز است و به پیشبرد اهداف نظام کمک میرساند؟  چرا برخی مردم دروغ را باور میکنند یا مجبورند باور کنند؟  با اینکه میدانند فریب است ولی چرا آگاهانه دوست دارند فریب را باور کنند؟  دلایل متعددی برای این اجبار یا تمایل ممکنست وجود داشته باشد که در زیر به برخی اشاره میشود.

1- پول.  عده ای به دلیل نداشتن شغل یا مهارت مشخص، خود را در مضیقه مالی دیده مصلحت را در این میبینند که دروغ ها را نادیده گرفته و در ازای دریافت مزد یا پاداش تن بهر کاری بدهند.  بخش بزرگی از نیروی سرکوب مستبد از این زمره است.  آنها هم که بخش بزرگی از ثروت کشور را بناحق در دست دارند نیز بهمین دلیل مالی ترجیح میدهند هوادار دروغ باشند.

2- رانت.  عده ای نیز بخاطر برخورداری از رانت های سیاسی یا اقتصادی و علاقه به استمرار آن، مصلحت را در پذیرش دروغ نظام یافته میدانند.  چه در غیر اینصورت، از داشتن رانت محروم و بسا مجبور به استرداد تصرفات پیشین به مستبد باشند.

3- ایدئولوژی.  برخی هم ممکنست افراد شریفی باشند که دستشان به فساد و تباهی آلوده نشده باشد.  معهذا به دلایل ایدئولوژیک خود را در یک دوراهی گرفتار میبینند.  اگر دروغ را باور کنند آنگاه با اینهمه واقعیات ملموس که در تعارض با دروغ است چه کنند؟ و اگر دروغ های نظام دینی را پذیرا نباشند آنگاه با اینهمه طاعات و عبادات دینی چه کنند؟  آیا میتوانند زحمات یک عمر خود را نادیده گرفته بگذارند بر باد رود؟  پس شاید بهتر باشد اهریمن را در لباس نجات دهنده باور کرده و حقیقت را بخاطر تبعات سنگین روحی روانی آن فدا کنند.  اگر این دسته اخیر خوب آنالیز شود، دیده میشود که مسأله اینان نیز مانند بقیه، چیزی جز منفعت نیست.  منتها منفعت از نوع دیگری.  اینان نمیخواهند زحمات سالهای ماضی را مفت از دست بدهند.  این همه دولا و راست شدن ها و این همه سختی کشیدن ها و تحمل محرومیت ها و برخی چیزها را بر خود حرام کردن، اینها همه چه میشود؟  اگر با دروغِ مقدس همراهی نکنند، لابد خط بطلانی بر تمام حسناتی که برای آخرت اندوخته اند خواهند کشید.  کدام بهتر است؟  تن دادن به حقیقت و اعتراف به عمری که به بطالت در پیروی از مستبد صرف شد یا ادامه تن دادن به دروغ و بستن چشم بر حقایق بامید پاداشی واهی در آینده ای نامعلوم؟  او باحتمال زیاد گزینه اخیر را که محافظه کارانه تر است اختیار خواهد کرد و دستکم با سکوت خود بر رویه جاری مهر تأیید زده نظام دروغ را همراهی میکند.  مگر فراموش کرده که عبادت بجز خدمت خلق نیست...

    جدای از این 3 گروه، اکثریت مردم مستأصل مانده اند چه کنند.  توده مردم، مستغرق در جامعه ای هستند که دروغ در آن قاعده است و درسی که نظام ترویج میدهد جز دروغ و خدعه و ریا نیست.  با اینکه دروغ را باور نمیکنند لیکن چاره ای هم جز تقییه نمیبینند که سکوت کنند.  سکوتی که رضایتی موقتی را در ذهن خودکامه تداعی میکند.  نظام عامدانه چنان همه امکانات را بخود تخصیص داده که عرصه را بر همه تنگ ساخته و همه را برای معاش روزانه بخود وابسته کرده است.  آنگاه که تقییه کنار رود و جان به لب آمدگان دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشند، سیستم وارد پروسه ای واگرا میشود.  در این حالت نظام، خواهی نخواهی وارد یک بازی دوسر باخت میشود.  اگر جلوی دادخواهی را نگیرد باخته است و اگر بگیرد و شدت عمل را افزایش داده به قتل عام بیشتر دست زند، نفت بیشتری بر آتش خشم توده ریخته و آتش انتقام تیزتر شده بازهم بازنده است.  حتی اگر موقتاً هم موفق شود خاموش کند، آتش زیر خاکستر مجدد سر خواهد کشید زیرا پروسه ناواگشتنی است تا اینکه سرانجام ناپایداری، خود را بسوی سطح جدیدی از صلح و پایداری برساند. 

خلاصه آتکه، کُلیّات و کُلی گوئی ها در نهایت امر برای دنیای امروز ما و اقتضائات امروز ما کاربردی ندارد.  اما آنچه تاریخ بما می آموزد اینست که تفکرات عاقبت گرایانه بارها در تاریخ بعنوان ابزاری در نظامات دینی، که در نفس خود استبدادی است، بکار رفته و جواب نداده است.  اگر هم در ابتدا نیت خیری در کار بوده، بزودی ابزاری برای فریب و نیرنگ شده تا زیر لوای معنویات مردم را استثمار کند.  اکنون بیش از هر زمان دیگری به کُنه سخن پیامبرگونه آن حکیم فرانسوی پی میبریم که گفت "دین یک صنعت تولید ثروت است".  مادام که در دلهای مردم باشد موجب صلح و آرامش است و جایگاه محترمی دارد و اگر به ابزار بدل شود حاصلی جز جهل و جنون و جنگ ندارد. 

 

 

 

  • مرتضی قریب
۱۸
بهمن

آیا کشور آرمانی مصداقی هم دارد؟

     پیرو مطلب اخیر (کشور آرمانی، 7 بهمن 99)، پرسش کرده اند آیا مصداقی هم برایش وجود دارد یا اینکه تخیل صرف است.  باید گفت مشخصاتی که آنجا ذکر کردیم، در حال حاضر بیشترین شباهت با کشورهای حوزه اسکاندیناوی است که به حالت آرمانی نزدیک ترند.  بعنوان نمونه، کشور سوئد که یک کشور پادشاهی و در عین حال دموکراتیک میباشد از جمله این کشورهاست که در این منطقه قرار دارد.  اما در عین حال نکته عجیبی که درباره این کشور وجود دارد اینست که آمار افسردگی و خودکشی نیز در آنجا بطور نسبی بالاست.  باید هردوسوی سکه را دید.  چرا اینطور است؟!.  برخی میگویند آب و هوای همیشه ابری و نیمه روشن آنجا مسئول این پدیده است و فقدان درخشندگی خورشید افسردگی ببار میآورد.  این شاید تا حدی درست باشد.  برخی هم سطح پائین رواج دین و عدم پایبندی محکم دینی مردم را دلیل میزان بالای خودکشی میدانند.  اتفاقاً موفقیت این کشور و همسایگان آن درگرو تساهل دینی و عدم دخالت دین یا هر ایدئولوژی دیگر در شیوه اداره کشور است.  ولی بهرحال اینجا میخواهیم علت مهمتری را ارائه کنیم و آن فقدان "چالش" است!  یعنی وقتی در جامعه ای همه چیز حل شده باشد و دیگر مسأله ای برای برخورد با آن و حل کردن آن وجود نداشته باشد، انگیزه ای هم برای یافتن راه حل های جدید و برخورد با معضلات باقی نخواهد گذارد.  این البته منحصر به توده مردم عادی است و نه طبقات دانشپژوه و فعالین عرصه هنر و ادبیات، که آنها در رشته تخصصی خود چالش های مخصوص خود را داشته و مدام در حال دست و پنجه نرم کردن اند.  مثلاً یک کارمند حسابرس که شغلی مناسب و رفاه کافی داشته که نه دغدغه و نه چالشی در زندگی دارد ممکنست در وسط یا انتهای دوران کاری خود به پوچی رسیده و به نوعی افسردگی مبتلا شود که گهگاه منجر به خودکشی میشود.  این گونه مردم چیزچندانی برای مبارزه پیش رو ندارند و ملالی جز سرکردن زندگانی آسوده ندارند.  مبادا عبارت "مرفهین بی درد" تداعی شود و این بیان ما دستآویزی برای مسئولین کشورهای بلازده شود که با کاربرد آن به مردم بی چاره خود اینگونه القاء کنند که شما با داشتن مشکلات فراوان از مغرب زمینیان خوشبخت ترید و نسل اندر نسل با مشکلاتی که ما برای شما فراهم آورده ایم سرگرم خواهید بود! 

    در دهه های گذشته شاید تلاش برای احقاق حقوق حیوانات از مبارزات مردم شمال اروپا بشمار میرفت چه اینکه حقوق انسانها امری شناخته شده و جا افتاده بشمار میرفت.  امروزه تغییرات اقلیمی شاید از جدی ترین مسائل این کشورها بوده و عده زیادی از مردم را درگیر خود کرده باشد.  با این وجود این ممکنست همه را راضی نکند و خلاء ای بزرگ همچنان در زندگی بسیاری نمایان باشد.  با این شیوه استدلال و ادامه این خط فکری گویا چنین نتیجه گرفته میشود که ما کشورهای اینسوی جهان با داشتن کوهی از معضلات خوشبخت تریم!  ابداً چنین نیست.  اینجا نوع دیگری از بیحاصلی و بیهودگی بروز میکند که بمراتب وحشتناک تر است.  چون خواسته های مردم از پیش پا افتاده ترین تا متعالی ترین، همه به دیوار بلند استبداد برخورد میکند، نافرمانی، تخطی از قانون، و فرار از کشور شیوه های رایج شده و خودسوزی و خودکشی گسترش یافته حتی به کودکان دبستانی نیز رحم نمیکند.  آنجا از نبود مشکلات و چالش برای مبارزه دچار افسردگی میشوند و اینجا از سر استیصال به بن بست میرسند.  

    لذا نتیجه منطقی این نیست که وجود معضلات اجتماعی شیوه ایست مطلوب که باعث اشتغال فکری مردم و دوری از افسردگی گردد.  بلکه نتیجه درست اینست که همواره لازمست آرمانی در افق فکری آحاد جامعه وجود داشته باشد.  بهترین و متعالی ترین انواع آنها، موضوعات اخلاقی، علمی، هنری و فلسفی است.  برای مردم کشورهای بلازده که به نان شب محتاجند و با انواع گرفتاری های اجتماعی دست بگریبانند، مسائل زندگی روزمره مجالی برای اینگونه تفکرات متعالی باقی نمیگذارد.  اینجاست که آرمان مردمان این کشورها به حل چیزهای ابتدائی فروکاهیده شده و افق فکری توده های اکثریت از مسائل پیش پا افتاده فراتر نمیرود.  مسائلی که حتی در کشورهای معمولی نیز صحبتی از آن نیست.  رشد فکری در چنین شرایطی راکد میشود، بویژه اگر راه های ارتباط فرهنگی با دنیای خارج قطع گردد.  

    نتیجه آنکه، از مصادیق نزدیک به کشور آرمانی و مثالهای آن رسیدیم به واژه آرمان و ضرورت برای داشتن آرمان های متعالی برای یک زندگی سعادتمند.  نیل به دستآوردهای مقطعی را نباید با آرمانخواهی اشتباه گرفت.  یکی از میراث های کهن ما ایرانیان که مغفول واقع شده ولی در این رابطه مؤثر میتواند واقع شود همانا تکنیک پیشنهادی زرتشت، پیامبر ایرانی است:  جهان، عرصه نبرد دائمی خیر و شرّ است.  انسان مختار است که یا در سپاه نور و یا در سپاه ظلمت خدمت کند، ولاغیر.  آرمان شما کدام است؟

  • مرتضی قریب