فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

فیزیک و انرژی

مطالب در رابطه با فیزیک، انرژی، فلسفه علم، و مسائل مرتبط می باشد. برای راحتی مطالعه از تابلت یا PC استفاده شود

محلی برای نقد و گفتگوی علمی در خصوص مسائل مبتلابه با تکیه بر کاربرد آموخته های کلاسیک در تبیین و تشریح این مسائل. در این رابطه خواننده تشویق میشود که از دریچه دیگری به مسائل پیرامونی نگریسته و آنچه را میبیند و میشنود را به بوته نقد و آزمایش گذارد.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استدلال» ثبت شده است

۳۰
تیر

شبهاتی درباره علم و فن (2)

    در تعقیب داستان شکل گیری علوم هسته ای و تحول بعدی آن بسمت کاربردهای فن آورانه، بخش مربوط به راذرفورد با دستآوردهای بیشتر و درخشان تر وی ادامه می یابد.  او با همکاری شیمیدانی بنام "سادی" راز اصلی تجزیه رادیواکتیو را بالاخره گشود.  او مشخص کرد که، احتمال تجزیه هر اتم رادیواکتیو در واحد زمان عددیست ثابت مستقل از زمان که مقدار آن بستگی به نوع ماده داشته و معمولاً با نماد لاندا نمایش داده میشود.  امروزه این مطلب ممکنست بنظر ساده آید ولی به هیچ وجه بدیهی نیست که اتفاقاً خلاف آن طبیعی است.  زیرا در زندگی واقعی برای ما آدمها و سایر جانداران عدد مشابه در احتمال مرگ (تجزیه) یک فرد همواره تابعی از زمان است چه اینکه فرد هرچه پیرتر شود احتمال فوت او افزایش می یابد (ن.ک. به 1395/4/26).  نگاه ژرفتر، شگفت زدگی بیشتر.  حیرتی که در وادی علم به محقق دست میدهد فراتر از امثال داستانهای جن و پری و قالیچه پرنده است.  در همین سالها بود که اصطلاح "ایزوتوپیک" توسط سادی ابداع شد.  جالب است که اولین بار این حقیقت از دل مشاهدات رادیواکتیو عیان شد و دیدند که چندین رادیوم با اعداد جرمی متفاوت وجود دارد.  بعبارت دیگر مشاهده شد که برخی مواد رادیواکتیو با اینکه از لحاظ شیمیائی یکسانند ولی خواص رادیواکتیو متفاوت دارند.  بعدها پس از کشف نوترون مشخص شد که تفاوت تعداد نوترون موجد ایزوتوپ های یک عنصر است که در مواد پایدار نیز بچشم میخورد.  امروز که به عقب مینگریم مغز ما از درک پیچیدگی و ابهامی که در مشاهدات تجربی با آن دست بگریبان بوده اند به معنای واقعی کلمه داغ میشود.  این معضلات هر آدم سهل انگاری را در همان ابتدا از ادامه کار منصرف میساخت.   گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش.

    شخصیت دیگری که در این تحقیقات ظاهر میشود "اتوهان" آلمانی است.  او در 1905 مدت کوتاهی با راذرفورد در مک گیل همکاری کرده و در 1906 به آلمان باز میگردد تا تحقیقات خودش را در ادامه پیگیری کند.  او از 1907 بمدت 30 سال با خانم لیزمیتنر فیزیکدان روی رادیوشیمی که رشته جدیدی شده بود کارکرد که به کشف جدید و بسیار مهمی منجر میشود که موضوع بخش های بعدی داستان ماست.  با بازگشت به راذرفورد، او علاقمند به گشودن راز سرچشمه انرژی رها شده در تجزیه رادیواکتیو است.  هم او و هم کوری و عده ای دیگر انرژی مربوطه را اندازه گرفته و با کمال شگفتی به عدد بزرگی رسیدند.  او بلافاصله نتیجه گرفت که گرمای درون کره زمین ممکن است ناشی از مواد رادیواکتیو درون آن باشد.  لرد کلوین قبلاً محاسباتی انجام داده بود که با توجه به آهنگ سرد شدن زمین، برای مدت سپری شده از گوی آتشین اولیه تا زمان حال عددی بدست آورده بود کمتر از چیزی که شواهد زمین شناسی مینمود.  راذرفورد وقتی گرمای رادیواکتیو را هم لحاظ کرد بنظر رسید مشکل حل شده است.   امروزه مشخص شده که در سیارات نیز این چشمه گرمائی وجود دارد. تصور کنید عصائی در دست دارید که بی هیچ علتی گرم و گرمتر شده تا آنجا که دست شما را بسوزاند و اجباراً آنرا روی زمین پرت کنید.  اگر فرعونی باشد و عمل شما را ببیند یقیناً بشما ایمان خواهد آورد.  اگر در گذشته ها نشدنی مینمود امروز کاملاً ممکن است.  اگر جنس عصا را از رادیوم بگیرید عیناً اتفاق خواهد افتاد همانطور که امروزه میله های سوخت نیروگاه اتمی، در غیاب خنک کننده رافع حرارت، ملتهب شده ممکنست ذوب و منجر به حوادث ناگواری شود که اتفاق هم افتاده است.

    راذرفورد در 1907 به انگلستان برمیگردد و کرسی خالی فیزیک در دانشگاه منچستر را احراز میکند.  دپارتمان مزبور دستیاری داشت بنام "گایگر" که اکنون با راذرفورد همکار میشود و با اختراع کنتوری که بنام خودش مشهور است کار شمارش ذرات رادیواکتیو را تسهیل خواهد کرد.  تا آن زمان کار شمارش با روش سنتیلاسیون بود که ذرات آلفا با صفحه آغشته به سولفید روی برخورد کرده چشمک کم سوئی ایجاد میکرد که فقط در تاریکی کامل قابل رؤیت بود.  بهمین طریق بود که او و گایگر با زحمت زیاد و شمارش تک تک چشمک ها توانست موجودیت آلفا را بعنوان هسته هلیوم اثبات کند.  چیزی که قبلاً بعنوان حدس و گمان بود اکنون ماوراء هر شبهه ای اثبات شد.  جایزه نوبل در شیمی سال 1908 بهمین دلیل بخاطر کشف ماهیت آلفا به وی تعلق یافت. 

    اما مهمترین کار راذرفورد در ارتباط با هسته اتم است.  سالها بود که میدانستند چون اتم خنثی است پس به تعداد الکترونها باید بار مثبت در اتم باشد.  اما چگونه؟  در 1898 فرض تامسون بر این بود که اتم متشکل از یک بستر یکنواخت از بار مثبت است که الکترونها در آن غوطه ورند که به لحاظ مشابهت، به مدل کیک کشمشی مشهور شد.  اولین آزمایشات برای پژوهش در درستی این مدل توسط گایگر و مارسدن (دانشجوی راذرفورد)، به توصیه و سرپرستی راذرفورد در 1911 آغاز شد.  در این آزمایش، آلفاهای نشر یافته از رادیوم بسمت یک ورقه نازک طلا پرتاب میشد که پس از عبور از آن با برخورد به صفحه فلورسان واقع پشت آن حضور خود را نشان میدادند.  طبعاً انتظار میرفت که آلفا از میان توده اتم بسادگی عبور کند که اغلب هم همینطور بود.  منتها گاهی معدود ذرات آلفا با زاویه بزرگ به عقب برمیگشتند حاکی از برخورد با جسمی سخت!  چند هفته بعد از این آزمایشات راذرفورد محاسبات معروف خود را که امروزه در کتب درسی مندرج است بر پایه این نتایج تجربی انجام و مدل جدید اتم که حالا تقریباً کل جرم در حجم بسیار کوچکی با بار مثبت متمرکز است را به جهان اعلام کرد که به مدل اتم راذرفورد مشهور شد.  درباره وضع الکترون ها جز اینکه اطراف هسته میچرخند چیزی بیشتر نگفت که تفصیل آنرا بعداً نیلز بوهر بعهده گرفت. 

    در اینجا ذکر چند نکته برای روشن شدن ذهن پژوهندگان حائز اهمیت است.  اول اینکه گمانه زنی یک چیز است و کار علمی دقیق یک چیز دیگر.  پیش از این تحقیق هرآینه ممکن بود هر کس دیگری بطور کیفی مدعی شود که اتم دارای یک هسته متمرکز در مرکز است.  هرکسی آزاد است نظری ارائه کند.  کما اینکه چند هزار سال پیشتر، دموکریتوس یونانی در بحث قابلیت تقسیم ماده اظهار کرد که حد نهائی آن "اتم" تقسیم ناپذیر است.  که صد البته در نوع خود و زمان خود شاهکار بود ولی کار دقیق علمی به معنای اخص کلمه محسوب نمیشد.  با بیان این نوع گزاره ها چیزی اثبات نمیشود.  دوم اینکه، توجه به این نکته لازم است که کار علمی فعالیت توأم تجربه و استدلال عقلی با هم است.  آزمایش گایگر و مارسدن بتنهائی چیزی برای گفتن نداشت.  محاسبه راذرفورد اگر با حقایق تجربی پشتیبانی نمیشد آن نیز گمانه زنی میبود و نه اثبات چیزی.  ترکیب ایندو با هم است که ماوراء حدس و گمان به دانش میانجامد.  ذهنیت تجربی نزد ما متاسفانه به دلیل رواج روحیه محفوظات و تحقیر مستمر علم و حقایق علمی از سوی ارباب دیانت مغفول مانده است.  در دانشگاه ها و مراکز علمی هم اگر کار تحقیقاتی انجام میشود، عمدتاً در مسیر تقلید کارهای دیگران است و نه کمر همت بستن برای گشودن مسأله ای از هزاران سوألات بی پاسخ در حیطه علم. 

    برای خروج از این بن بست هزاران ساله، صدراعظم، میرزا حسین خان سپهسالار، در 1873 ناصرالدین شاه را برای آشنائی با فرنگ و شاید آماده ساختن او برای پذیرش اصلاحات به سفر به اروپا ترغیب کرد.  البته که با خوشنودی شاه هم روبرو شده و دو سفر دیگر تا 1889، جمعاً 3 سفر، بفرنگ تشریف بردند.  اما نتیجه اش چه شد؟  شاید در بازگشت از همان سفر اول اقداماتی برای اصلاحات شروع شد چه شاه قلباً مایل به ترقی و خروج از دوران سیاه بود.  منتها جوّ حاکم بر کشور اجازه نمیداد و ریشه های بدآموزی چنان عمیق بود که مُصلحی نستوه را میطلبید.  ضمن اینکه هرگونه اصلاحات به محدود کردن اختیارات بی حد و حصر شاه نیز منجر میشد.  پس نتیجه ای جز خرید برخی اشیاء به هزینه خالی تر شدن خزانه نداشت.  مظفرالدین شاه نیز سه سفر به فرنگ داشت اولین آن در 1899 و آخرین آن 1903.  این فاصله 30 ساله سفرهای پدر و پسر مقارن بود با اوج کشفیات و اختراعات خیره کننده در غرب.  خوشبختانه آنها و خیل ملازمانشان، از نزدیک شاهد عینی تمام ترقیات بودند اما گوئی حجابی در مغز بود تا اهمیت زیرساخت هائی که منجر بدین نتایج شد درک نشود.  بگواه تاریخ، حتی شخص روشن بینی مانند امیرکبیر با همه جسارت و صداقتی که داشت در همان ابتدای اصلاحات خودش با دشمنی ارتجاع روبرو شد.  معروف است که وقتی فرمان آبله کوبی را صادر کرد، ارتجاع شروع به دشمنی و کارشکنی کرد.  حجابی مسموم بر افکار عامه مستولی بود.  هوای مسموم در مکتب خانه های تنگ و تاریک و نشر تلقینات مسموم  از فراز منابر در گستره ای به وسعت کشور.  محیط و جوّ مسموم اجازه حرکتی خارج از عرف را نمیدهد.  با این وجود، تلاش معدود روشنفکران که در نتیجه آشنائی با افکار جدید از این سد عبور کرده بودند نهایتاً بکمک سایر میهن دوستان منجر به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه در  1906 شد که خود داستانی جداگانه است.

    باری، کار مهم دیگر راذرفورد بعد از کشف مسأله هسته، موضوع مهم شکستن هسته اتم برای اولین بار بود.  مهمترین دارائی او در طی این آزمایشات حدود 300 میلی گرم رادیوم بود که مولد ذرات پرتابه او یعنی آلفا بود.  در 1919 نتیجه آزمایش خود در این باره با عنوان "برخورد آلفا با اتمهای سبک" را منتشر کرد.  برخورد ذرات پر انرژی آلفا با ازت هوا موجب شکستن آن به پروتون و یکی از ایزوتوپهای اکسیژن میشد.  ممکنست ظاهر قضیه امروز برای ما ساده نماید اما او حدود 3 سال متمادی روی نتایج آزمایشات دقت وسواس گونه بکار برد پیش از آنکه این نتیجه شگفت انگیز اعلان رسمی شود.  نکته اول جدید بودن سوژه است زیرا برای اولین بار حاکی از کیمیاگری و تبدیل عناصر است که آرزوی پیشینیان بوده اما حالا به سبکی دیگر.  یا از زاویه ای دیگر، حاکی از فروریختن تصور اتم بعنوان غیر قابل تقسیم است که حالا با این مشاهده ثابت شد در علم هیچ چیز مقدس نیست.  این یعنی باید شجاعت داشت و آنجا که شواهد ایجاب نماید باید در آنچه لایتغیر تصور میشود تجدید نظر کرد.  نکته دوم صبر و تحمل در اعلام هرگونه نظریه عجولانه است، خصیصه ای که امروز کمتر شاهد آنیم.  امروزه همه میخواهند با چاپ سریع چند مقاله، که گاهی توأم با نتایج مشکوک است، به نام و نوائی رسیده و جای خود را بعنوان استاد فن محکم کنند.  نکته سوم دقت و پشتکار است.  عکس اتاقک ابری که مسیر ذرات آلفا را نشان میدهد در اینجا آورده ایم.  این همان عکس اصلی است که راذرفورد نتیجه گیری خود را بر مبنای آن استوار ساخت.  چه کس دیگری جز چشمان دقیق او میتوانست مسیرمحصولات شکست را دیده و چنان نتیجه گیری غیر معمولی را اعلام کند؟  راذرفورد عمدتاً یک تجربه گرا بود و کمتر به مباحث تئوریک علاقمند بود.  هرچه باشد تا آزمایشی صورت نگرفته باشد و مشاهداتی منظم درج نشده باشد، هیچ تئوریسینی نمیتواند از پیش خود چیزی را ببافد و بعنوان کار علمی عرضه کند.  او از 1920 تا 1937 که فوت شد رئیس آزمایشگاه مشهور کاوندیش بود و اوقات او عمدتاً صرف هدایت و راهنمائی پژوهشگران جوان میشد.  سنت تجربه گرائی که از کاوندیش و آزمایشگاه خود او آغاز شده بود با ستاره هائی مثل ماکسول، رالی ، تامسون، و اینبار راذرفورد یک به یک ادامه دهنده مسیر علم گردیدند. 

    صحنه بعدی در ادامه داستان ما به "نیلز بوهر" اختصاص دارد.  او که تحصیلات خود را در رشته فیزیک در دانمارک گذرانده بود عمدتاً روی مایعات و کشش سطحی کار کرده بود که بعدها هم بدردش خورد.  بعد کسب دکترای خود در 1911 راهی انگلستان شد تا زیر نظر تامسون در آزمایشگاه کاوندیش تجربه عملی یاد گیرد.  در این هنگام 26 ساله بود.  بعد چند ماهی، در همانسال، عازم منچستر شد تا در آزمایشگاه راذرفورد دوره های تکمیلی درباره اندازه گیری های رادیواکتیو را زیر نظر او طی کند.  اگر یادمان باشد مهمترین کار راذرفورد نقش او در تبیین هسته اتم بود.  منتها گردش الکترونهای منفی حول هسته با بار مثبت متضمن یک ناپایداری مهم بود که او فعلاً از آن چشم پوشیده بود.  طبق الکترودینامیک کلاسیک که مدتها قبل توسط ماکسول تبیین شده بود حرکت شتابدار بار الکتریکی متضمن تابش الکترومغناطیسی است که منجر به کاهش انرژی بار متحرک میشود.  متشابهاً حرکت دایروی الکترونها و شتاب مربوطه بعد مدت کوتاهی منجر به فرو افتادن حلزون وار آنها در هسته شده و فاتحه اتم خوانده میشود!  چه باید کرد؟  نیازمند یک راه حل رادیکال هستیم تا اتم را از نابودی نجات داد.  اینجاست که حضور بوهر جوان تازه وارد شاید بتواند کمکی در حل مشکل باشد.  او مدتی بدون نتیجه مشغول سروکله زدن با مشکل شد.  بنظر میرسید کلید حل معما در ثابت تازه وارد پلانک، h، باشد که در 1900 با آغاز عصر کوانتوم توسط پلانک پیش کشیده شده بود.  اما چطور؟  تا اینکه در 1913 یکی از دوستان بوهر به وی توصیه کرد نظری به فرمول بالمر درباره خطوط طیفی اتم هیدروژن بیاندازد.  بوهر سالها بعدها گفت که به محض دیدن فرمول ناگهان همه چیز برایش حل شد.  فرمول مزبور یک رابطه عددی بین طول موج های خطوط طیفی هیدروژن در ناحیه مرئی است. 

    در رابطه با تبیین اتم هیدروژن و ساخت مدلی که خطوط طیفی را توجیه کند بوهر مجبور شد فرضیاتی بشرح زیر اختیار کند: 1- اتم راذرفورد بعنوان اتم پایه، 2- مادام که الکترون روی مدارهای مجاز است تابش نخواهد کرد، 3- اقتباس از فرض انیشتن در پدیده فوتوالکتریک که تفاضل انرژی الکترون در مدارات مجاز برابر حاصلضرب فرکانس نوری که بصورت تابش از اتم خارج میشود در عددی ثابت است.  در فرض دوم او مقرر کرد که مداری مجاز است که انتگرال اکسیون مضرب درستی از این عدد ثابت باشد.  این عدد ثابت همان عدد پلانک است که با خود، کوانتوم را وارد مقوله فیزیک کرد.  لذا بسیاری از فیزیکدانان عصر با این توجیهات موافق نبودند ولی مدلی که بوهر بنا کرد تمام خصوصیات طیف نشری اتم هیدروژن را بدرستی و به دقت پیشگوئی کرده جائی برای حاشا باقی نگذاشت.  این یک انقلاب در فیزیک بود، منتها مدل او، بعداً معروف به اتم بوهر، جای آشتی با فیزیک کلاسیک باقی گذاشته مقرر کرد که با بزرگ و بزرگتر شدن مدار یعنی دور شدن الکترون از هسته، پیشگوئی فیزیک کوانتوم همان میشود که فیزیک کلاسیک مقرر کرده که به اصل انطباق مشهور شد.  ادامه این داستان و نتایج مترتب بر علم و فن در مطالب آتی دنبال خواهد شد.

خلاصه اینکه، حیطه علم، پر از شگفتی و رویدادهای نامنتظره است.  گاهی نتایج مزبور با دنیائی که بدان عادت داریم در تضاد است اما چنان متقاعد کننده است که چاره ای جز تسلیم نیست.  در زندگی اجتماعی اغلب عکس این رایج است زیرا انسان اسیر عادت هاست و اگر آموزه ای نو متکی بر مبانی علمی عرضه شود که نفع همگانی در پذیرش آن باشد، تار و پود عادت ها دست بردار نخواهد بود بویژه که اگر منافع طبقاتی خاصی در گرو استمرار عادتها باشد.  اما چرا نتایج علمی بسادگی قابل فهم و لذا پذیرش نیست؟  علت اصلی، قواعد و نظم خاص آن است که فقط اقلیتی با ذهن پویا و جویا اشتیاق و تحمل بودن در این چارچوب را دارند.  در داستان حاضر محورعلم کاملاً هویداست که همانا "شناخت" حقایق است چه کاربردی بر آن مترتب باشد چه نباشد که این رویکرد بنیادین علم است.  در حالیکه در تصور عامه هدف علم لزوماً معطوف به کاربردهای خاص است.  شرح اشعه ایکس و رادیواکتیویته و پیامدهای آن خود مثال خوبی بر تأیید رویکرد بنیادین است.  البته رویکرد دومی نیز هست که هدف، شناخت نیست بلکه مشکلی در علم یا فن وجود دارد و برای حل آن یا رسیدن به هدفی ویژه باید تحقیقات را یک به یک تا رسیدن به مقصود انجام داد.  مثلاً برای فرستادن انسان به کره ماه لازمست هزار و یک مسأله علمی گشوده شود که طی آن دانش نظری و فنی در شاخه های دیگر نیز گسترش می یابد.  در جامعه ای که عقل و عقلانیت محترم نباشد، درک و فهم از علم، در بهترین حالت، محدود به همین نوع اخیر است که معمولاً با کپی برداری یا دزدی صنعتی و جاسوسی و صدالبته حجم خوبی از پروپاگان نیز همراه است.  پس آنچه بنیادین است توجه به خِرد و ارج نهادن به آن است که اگر چنین باشد هر جامعه ای با هر رنگ و مذهبی خود بخود رویکرد اساسی یعنی توجه به شناخت را فرا راه خود قرار خواهد داد که رویکرد دوم از نتایج طبیعی آن است- چون صد آید نود هم پیش ماست. 

    یکی از مراحل کارعلمی گمانه زنی است که البته تا به محک تجربه در نیاید یا با دستآوردهای قبلی جفت و جور نباشد به دانش تبدیل نخواهد شد.  از آنسو، اطلاعات تجربی تا بکمک ریاضیات در قالب مدلی هماهنگ با دانش مرسوم شکل نگیرد، آن نیز صرفاً مشتی مشاهدات تجربی باقی خواهد ماند.  نمونه های زیادی از این مقوله در داستان حاضر دیده و بعدها نیز خواهیم دید.   دو نمونه باستانی آنرا پیشتر دیده بودیم، گمانه زنی اتم دموکریتوس و اندازه گیری و مدل سازی متین اراتوستن از شعاع کره زمین.  نمونه آخری نشان از آن دارد که علم و روش آن مختص زمان حاضر نیست هرگاه خِرد حاکم باشد تبعات نیک آن خود بخود جاری میشود.  هرزمان هم که خرد زیرپا گذاشته شود، حتی اگر قرن 21 باشد، سقوط به چاه جهل و جنون حتمی است!  روش علمی مختص غرب هم نیست که بیخردان ترویج آنرا تبلیغ غرب یا غربزدگی قلمداد میکنند.  ابوریحان بیرونی نمونه کلاسیک آن بشمار میرود.  از دوره پیش از اسلام چیزی زیاد نمیدانیم زیرا کتب که شاهدی بر مدعا باشند تقریباً همه توسط سپاه مسلمین سوزانده شد تا فقط یک کتاب باقی باشد.  تغییر نگرش و آموزه های اساسی بسمت تحقیر خرد نهایتاً باعث برچیده شدن دستآوردهای آن نیز شد چه اینکه اندازه مغز و ظرفیت های آن همه جا یکسان است و آنچه موجب تفاوت است جوّ حاکم بر محیط و استمرار طولانی مدت آن است.

  • مرتضی قریب
۲۳
تیر

شبهاتی درباره علم و فن (1)

    اخیراً پرسش هائی از سوی خواننده ای مطرح شد که درباره انرژی اتمی و پهپادها و موشک ها و خلاصه آنچه بطور روزمره از رسانه ها دیده و شنیده میشود توضیحاتی ارائه شود.  چون آنچه در این زمینه ها شنیده میشود در بستر جامعه ای عرضه میشود که راست و دروغ بهم آمیخته و تمیز ایندو از هم بسیار مشکل شده است، بهتر دیده شد که افق بحث کمی گسترش یافته و اینگونه موضوعات زیر عنوان شبهاتی درباره علم و فن ارائه شود تا خواننده مسلح به ابزار تشخیص صحیح، خود قادر باشد تا حد امکان بالشخصه داوری کند.  باری، با تاریخچه مختصری از دانش هسته ای آغاز میکنیم.

    تاریخ انرژی هسته ای عملاً از ژانویه 1896 ، یعنی کمتر از 130 سال پیش، با اعلام رسمی کشف اشعه ایکس توسط رونتگن آغاز میشود که خود دنباله تحقیقات مرتبط با اشعه کاتودیک بود.  ناگاه توجه دنیا بسمت این کشف جدید جلب شد که در مرکز توجه، عکس اشعه ایکس دست کاشف (یا بقولی همسر وی) بود که بسیار ترسناک نموده عوام آنرا شیطانی و ملامت بار دانستند.  نه رونتگن و نه هیچکس دیگر علت و سرشت این اشعه مجهول ولی نافذ را نمیدانستند و رونتگن تصور میکرد شاید ارتعاشات طولی در اثیر بوده باشد.  16 سال بدرازا کشید تا بالاخره طی آزمایشاتی معلوم شد از جنس همان امواج عرضی الکترومغناطیسی منتها با طول موج بسیار کوتاه است.  سالها بعد خاستگاه آن نیز معلوم شد که ناشی از ترمز شدن الکترون در مدار هسته های سنگین موسوم به اشعه ترمزی که البته اغلب توأم است با جهش الکترونهای لایه های داخلی اتم و خروج انرژی برانگیخته موسوم به اشعه ایکس مشخصه است (برخلاف اشعه گاما که از همان جنس منتها از هسته نشر میشود).  لازم به یادآوریست که موضوع ما در واقع مربوط به وقایعی است که مربوطست به هسته اتم که قاعدتاً تحت نام انرژی هسته ای باید یاد شود لیکن با توجه به نوشته های عمومی گاهی با تسامح با عنوان انرژی اتمی نیز یاد میشود.  از لحاظ اصولی انرژی حاصل از تغییرات در هیئت الکترونی اتم باید علی الاصول انرژی اتمی نامیده شود چون کاری به هسته ندارد ولی غالباً رعایت نمیشود.  قابل ذکر است که تمام فعالیتهای فیزیکی و شیمیائی و آنچه در زندگی روزمره با آن سروکار داریم تقریباً همه مربوط به اتم (یعنی الکترونهای اتم) است و ربطی به هسته ندارد.  در روزگاری  که در حال شرح آن هستیم واقعیت اتم ها پذیرفته شده بود اما الکترونها کجای اتم هستند، چه هیئتی دارند و آیا هسته ای وجود دارد یا نه و سایر جزئیات هیچ شناخته نبود.

    باری، حدوداً همان هنگام که اشعه ایکس کشف شد، هانری بکرل طبق معمول سالهای پیش که درباره فسفرسانس و فلورسانس کار میکرد (پدر و پدر بزرگ او نیز فیزیکدان و در همین زمینه کار میکردند)  با شنیدن اخبار اشعه ایکس تصور کرد که شاید این پدیده با کارهای او نیز مرتبط باشد.  معهذا اولین آزمایشات وی روی موادی که کار میکرد نشان داد که فسفرسانس و فلورسانس موجب نشر اشعه ایکس نمیشود.  اما در مقاله ای پوانکاره متذکر شد که همه موادی که فلورسانس شدید دارند ممکن است علاوه بر تابش مرئی تابش ایکس هم داشته باشند!  این شبهات بکرل را واداشت که آزمایشات خود را مجدد با مواد جدیدی آغاز کند که یکی از آنها ماده ای از نمک های اورانیوم بود.  اینجا بود که ناخواسته چرخش دوران بسمت فیزیک هسته ای و نهایتاً انرژی هسته ای ورق خورد.

    او طبق معمول، ماده مورد مطالعه را در معرض نور خورشید قرار میداد تا اثرات فسفرسانس آنرا مشاهده کند.  اینبار نیز در فوریه 1896 با اورانیوم همین کار را کرد منتها چون در پی دیدن تأثیر اشعه ایکس نافذ بود، صفحه عکاسی را در لایه ضخیمی از مقوای سیاه پیچیده و نمک اورانیوم را روی آن گذاشته و مجموعه را برای چند ساعت در معرض نور خورشید قرار داد.  بعد ظاهر کردن صفحه حساس عکاسی، متقاعد شد که سیاه شدن آن ناشی از نشر اشعه ایکس است که مانند چشمه فلورسانس عمل کرده ولی از مقوای سیاه رد شده است.  او آزمایش را به دفعات و به شکل های متفاوت تکرار کرده نتایج یکسان گرفت.  یادمان باشد که رویه علم، "استقرا" یعنی همین تکرار مکرر مشاهدات است.

    اما یکی دو هفته بعد در ادامه آزمایشات، چون با هوای ابری پاریس روبرو شد مجموعه آماده را در حالیکه ماده اورانیوم روی بسته قرار داشت داخل کشوی میز خود قرار داد.  چند روز بعد که صفحه عکاسی نور ندیده را ظاهر کرد با کمال تعجب سیاه شدن آنرا به درجات حتی بیش از قبل مشاهده کرده بلافاصله نتیجه گرفت که شاید پدیده مرموز بخودی خود در تاریکی نیز صورت میگیرد!   بکرل خیلی زود بدین نتیجه رسید که کشف مهمی انجام داده است بدین معنی که نمک اورانیوم، صرفنظر از اینکه تحت تابش نور خورشید قرار گرفته باشد یا نه، از خود اشعه ای نشر میدهد که نافذ است و از مقوای سیاه رد میشود.  او آنرا "اشعه بکرل" نامید.  او علاوه براینکه تأثیر اشعه را روی صفحه عکاسی ملاحظه کرد، متوجه اثر یونیزاسیون آن نیز شد.  چگونه؟  تأثیر اشعه روی گاز داخل الکتروسکوپ باعث بهم نزدیکتر شدن ورقه های طلای داخل آن میشد، حاکی از یونیزه شدن هوای داخل ظرف.  این وسیله بعدها برای اندازه گیری شدت اشعه بکار رفت.

    گاهی در علم وقایع عجیبی رخ میدهد که قرین شانس و اقبال است.  اگر در آن یکی دو رو روز خاص، هوای پاریس ابری نشده بود و بکرل آزمایش را در نور خورشید به تصور فلورسانس پی گرفته بود شاید نهایتاً چیزی که امروز موسوم است به "رادیواکتیویته" کشف نمیشد یا بدین زودی کشف نمیشد.  نکته مهم دیگر این است که گاهی ما در انجام مشاهدات تجربی کاملاً بیطرف نیستیم و اغلب مایلیم آن چیزی از نتیجه آزمایشات بیرون آید که قبلاً فکر ما را مشغول کرده و دنبال گرفتن تأیدیه برای آن هستیم.  چه بسا اگر آنروز هوای ابری پیش نیامده و آزمایش انجام شده بود نتیجه گیری نهائی بکرل تأیید وابستگی اشعه بکرل با خاصیت فلورسانس بوده نتیجه میگرفت فلورسانس و نشر اشعه ایکس توأم اند و پرونده کار بسته شده دیگر خبری از شخصیتی بنام مادام کوری که در پی خواهد آمد نمیبود.  باری، شخصیتِ فرد آزمایشگر هم که باید مقید به قواعد منطقی باشد اهمیت فراوان دارد.  مثلاً کسانی که کار علم را بقصد تقلید و صرفاً نمایش انجام داده و مقید به عقاید ماوراءالطبیعه و الهامات ماورائی هستند اگر در این داستان شرکت میداشتند چه بسا با دیدن چنین پدیده ای آنرا به اجنه منسوب و پرونده را متشابهاً مختومه اعلام میکردند.  خوشبختانه بکرل از چنین قماشی نبود.   

    اما شگفتی کار کجاست؟  صفحه عکاسی که سیاه میشود دال بر برخورد چیزی است که حاوی انرژی میباشد.  در مورد فلورسانس این نور پر انرژی خورشید است که مسبب اولیه است.  اما درباره ماده اورانیوم نه چیزی در ظاهر آن دیده میشود، نه حرکتی، نه صدائی، نه بوئی و نه هیچ چیز دیگر.  منتها در حالی که چیزی دریافت نکرده معهذا از خود چیزی نشر میدهد حاوی انرژی که ظاهراً ناقض اصل پیوستگی و حتی اصل بقای انرژی است!  این انرژی از کجا میآید؟!  باید حق داد هرکس دیگری هم در مقام مشاهده گر میبود دچار شگفتی و تردید در مبانی علم میشد.  اینجاست که خرد را باید همواره سرلوحه کار قرار داد.

   از اینجا به بعد مادام کوری و شوهرش وارد صحنه میشوند.  ماری کوری که در آن سالها خانم جوانی در پی یافتن سوژه مناسب برای تز دکتری فیزیک خود بود به توصیه پیر کوری همین معمای اشعه بکرل را انتخاب کرد که بسیار پر ریسک و متهورانه محسوب میشد زیرا معلوم نبود چیزی از آن در آید.  در فضای علمی آنروز با اینکه بکرل کماکان تحقیقات خود را دنبال میکرد ولی اورانیوم و اشعه ناشناخته او تحت الشعاع اشعه ایکس بود که پرسرو صداتر و کاربردی تر بوده وسیله تازه ای برای پزشکان بشمار میرفت.  هیچکس نمیتوانست تصور کند که کار خستگی ناپذیر این زوج، کشف دو عنصر جدیدی خواهد بود بنام پولونیوم و رادیوم که منبع و چشمه اصلی برای تقریباً تمامی تحقیقات بعدی در فیزیک هسته ای خواهد شد.  مادام کوری از معدود نوادری بود که دو بار جایزه نوبل را کسب کرد آنهم در زمانی که هنوز زنان راهی به تحصیلات عالیه دانشگاهی نداشتند که بویژه فیزیک را اشتغالی مردانه میدانستند.  بعد از فوت نابهنگام پیر، دخترش ایرن همکار مادر شد و خود بعدها متخصص این رشته شده باتفاق شوهرش ژولیو کشفیات مهمی مانند رادیو اکتیویته مصنوعی را بعمل آوردند.

   برای سنجش پشتکار ماری و پیر کوری بد نیست بدانیم که کشف بکرل فوریه 1896 صورت گرفت.  در پایان 1897 ماری کوری علاقمند به موضوع شده آنرا برای تز دکترای خود انتخاب کرد (و دکترا را 1904 کسب کرد).  تا ژوئیه 1898 این زوج موفق به کشف پولونیوم شد.  در سپتامبر 1898 رادیوم را هم کشف کردند.  ضمن اینکه تحقیقات علاوه بر اورانیوم، روی توریوم، و اکتینیوم نیز گسترش یافت.  ضمن تحقیقات متوجه شدند که در ترکیبات اورانیوم فقط اورانیوم است که منبع نشر است و ضمناً با شگفتی تمام، فشار و سایر عوامل فیزیکی و شیمیائی تأثیری بر میزان تشعشع نداشته که دلالت بر آن است اتم ذیمدخل نبوده بلکه، طبق دانسته های بعدی، متهم اصلی هسته اتم است.  راز منبع انرژی نیز بعدها که هسته کشف شد برملا گشت و توضیحات آنروزگار کوری ها گمانه زنی صِرف بود.  اصطلاحات "نیمه عمر"، "رادیواکتیویته"، و "اکتیویته"  توسط این خانواده وضع شده نام کوری و بکرل بعنوان یکای شدت اشعه به یادگار ماند.  اندازه گیری اکتیویته با دستگاه الکترومتر ساخت خودشان انجام میگرفت که از الکتروسکوپ دقت بیشتری داشت.  مبنای دستگاه اخیر بلور کوارتز و خاصیت پیزوالکتریک آن است که موضوع تحقیقات پیر کوری قبل از پیوستن به کار همسرش بود.  در آن هنگام عوارض تشعشعات هسته ای شناخته شده نبود و محققین اولیه جان خود را بر سر آن گذاشتند.  مادام کوری در اثر بیماری اشعه در 67 سالگی فوت شد.  احتمالاً ممکنست بلع مقدار فوق العاده اندکی از پولونیوم مسبب آن بوده باشد.  اتفاقاً دختر و داماد او نیز در دهه 50 زندگی در اثر عوارض همین مواد در جوانی فوت شدند.  قابل ذکر است که در سال 2006 پولونیوم بمقدار فوق العاده ناچیز استفاده شد تا لتوینکوی روسی پناهنده به انگلیس توسط عوامل ک.گ.ب کشته شود زیرا این ماده کشنده راز خود را فاش نمیکند.  قابل ذکر است که در تاریکخانه نظام های دیکتاتوری معمولاً این مواد یا امثال گازهای کشنده اعصاب برای خاموش ساختن مخالفین یا گرفتن زهرچشم از معترضین به وفور موجود و بی محابا استفاده میشود.  تأکیدی مجدد بر کاربرد دوگانه علم تا در دست چه کسی باشد. 

   صحنه بعدی متعلق است به ارنست راذرفورد جوان که در آزمایشگاه کاوندیش زیرنظر تامسون کار میکرد.  کشف اشعه ایکس در واقع ماه های آخر 1895 اتفاق افتاد ولی رسماً ابتدای 1896 اعلام شد.  یکماه بعد آن بکرل در ادامه همان خط فکری، در جستجوی اشعه ایکس، آزمایشات خود را با اورانیوم آغاز ولی در عوض منجر به اعلام اشعه مرموز بکرل شد.  حالا جامعه علمی همزمان با دو اشعه اسرار آمیز روبرو بودند منتها بسیاری از محققین جذب کار با اشعه ایکس شده بودند زیرا برایشان جذاب تر بود.  باید اذعان کرد که علت این علاقه کاربردهای فنی علم در زندگی است کما اینکه فکر استفاده اشعه ایکس در پزشکی از همان ابتدا با آن عکس کذائی قوت گرفت که تا به امروز در بیماری ها کاربرد داشته و در فرودگاه و جاهای دیگر نیز جای خود را پیدا کرده است.  جالب است که یک کنجکاوی علمی ناب در گوشه ای از یک آزمایشگاه چگونه کاربرد عمومی پیدا کرده تبدیل به فن آوری میشود.  بزودی نمونه های مشابهی از تفکرات علمی را خواهیم دید که ناخواسته به کاربردهای شگفت انگیزی می انجامد.  باری، راذرفورد که مشغول اندازه گیری میزان یونیزاسیون اشعه ایکس شده بود، در سال 1897، با شنیدن کشف بکرل، تجربیات مزبور را به اشعه اورانیوم معطوف ساخت.  او بزودی دریافت که دو نوع اشعه مشخص از اورانیوم بیرون میآید که آنها را برحسب میزان جذب در ماده، آلفا و بتا نامگذاری کرد.  البته بعدها معلوم شد که ایندو یکی با بار مثبت و دیگری با بار منفی در میدان مغناطیسی در دو جهت متضاد منحرف میشوند.  اما یک نوع سوم هم بود که خنثی بوده تحت تأثیر میدان قرار نمیگرفت و مثل اشعه ایکس نافذ بوده کمی بعد توسط ویلارد فرانسوی کشف و، طبعاً، گاما نام گرفت.  باید یادآور شد محققین زیادی، عمدتاً در اروپا، درگیر این قضایا بوده اند که به آنها که اینجا نام برده ایم یا خواهیم برد محدود نیستند.  اشعه بتا خیلی زود معلوم شد از جنس همان اشعه کاتودیک است یعنی الکترون.  اما آلفا چه بود؟  حدس اولیه بر این بود تکه هائی از اتم است. 

   راذرفورد در 1898 آزمایشگاه معظم کاوندیش را رها و به دانشگاه مک گیل در کانادا رفت.  یک خیّر میلیونر، آزمایشگاه های شیمی و فیزیک کاملی برای وی در آنجا دست و پا کرد تا او با فراغ بال به تحقیقات خود ادامه داده تا بعدها منجر به نتایج خیره کننده ای شود.  اصولاً خیّرین و موقوفات آنها در کشورهای غربی بویژه در آمریکا عمدتاً متوجه ساخت دانشگاه و مراکز تحقیقات علمی است که اثرش در پیشرفت علم و فن بر کسی پوشیده نیست.  دانشمند از خود سرمایه ای ندارد که از پس اینگونه تحقیقات برآید.  در گذشته شاید کاوندیش از معدود دانشمندانی بود با ثروت عظیم خانوادگی که آن را تماماً در راه علم بذل کرد.  در غیر اینصورت هزینه تحقیقات علمی که در بادی امر نتایج مفیدی هم دربر ندارد باید از محل حکومت یا خیّرین تأمین شود.  باری، راذرفورد به یُمن آزمایشگاه های کاملی که در اختیار داشت، در این دوران متوجه شد که از ماده رادیواکتیو گازهائی بیرون میآید که خود خاصیت رادیواکتیو داشته میتواند مواد اطراف را اکتیو کند.  بعدها معلوم شد که گاز رادون ناشی از محصولات تجزیه اورانیوم مسئول اصلی ماجرا است.  تکلیف قطعه مثبت اشعه رادیواکتیو چه شد؟  او با اندازه گیری نسبت بار به جرم و شواهد دیگر نشان داد که آلفا چیزی جز هلیوم دوبار یونیزه نیست.  یادمان باشد هنوز صحبتی از هسته اتم نیست که بحث آینده ما خواهد بود.  وی استحاله مواد رادیواکتیو به یکدیگر و قوانین ناظر بر آنرا نیز نشان داد.  آنروزگار، استحاله، یعنی تبدیل یک ماده به ماده دیگر باورنکردنی میآمد زیرا دوران کیمیاگری مدتها بود که سپری شده و کذب بودن آن ماوراء هر شبهه ای ثابت شده بود.

    پیش از ورود به مباحث آتی بد نیست بگوئیم امروز هر محصل متوسطه ای بر این مطالب آگاه است و حتی بسیار بیش از این را هم میداند.  اما چیزی را که نمیداند زمان و انرژی زیادی است که گام به گام صرف شده تا جبهه علم به جلو رفته است.  نکته مهمتر روش علم است که محققین در پیش گرفته و تجربه عینی را محور گرفته اند.  در نبود تجربه، چیزی را که دیگران علم میپندارند جز مشتی محفوظات نیست.  در خاورمیانه آنچه بطور سنتی اهمیت داده میشود حفظیات است و دانشمند کسی قلمداد میشود که حجم بیشتری در حافظه داشته باشد.  دلیل آن عمدتاً بها دادن به علوم نقلی در برابر علوم عقلی است که بیش از هزار سال است در فرهنگ ما تحمیل شده است.  برای علوم عقلی نیازمند بکار انداختن استدلال و پرسشگری هستیم حال آنکه برای آنچه نقل میشود، حافظه کفایت میکند.  بی جهت نیست که "پای استدلالیان چوبین بود" این اندازه عزیز است!  برای تدریس علم در دانشگاه، حافظه و بازگو کردن آنچه یاد گرفته و بخاطر سپرده ایم کفایت کرده و بسا استاد خوبی هم برای تدریس بشمار آئیم.  اما این به معنای تولید علم نیست بلکه، در بهترین حالت، صرفاً تکرار دستآورد محققین واقعی است که سالها در آزمایشگاه های نمور، مثل آزمایشگاه خانم کوری، زحمت کشیده آگاهی های تازه بوجود آورده اند.  برای دیدن تفاوت دیدگاه نگاه کنید که وقتی راذرفورد وارد مک گیل شد، رئیس گروه فیزیک بعد چند هفته با دیدن قابلیت های وی به او گفت که بار موظف تدریس وی را خودش بعهده میگیرد تا راذرفورد بتواند با فراغ بال تحقیقات خود را ادامه دهد!  ما تا ملتفت این نکات باریک نشده باشیم، امکان ندارد که تغییری بنیادی در وضعیت خود داده بتوانیم خود را از اسارت نجات دهیم.  ادامه این ماجرا را در مطلب بعدی خواهیم دید.

خلاصه آنکه، شرح مختصری از آغاز راه بسمت شاخه ای جدید از فیزیک داده شد.  همانطور که دیده شد مبنای تحقیقات عموماً تجربی بوده صرفاً کنجکاوی برای شناخت را دنبال میکند که طبعاً بدون آزادی اندیشه میسر نیست.  از ابتدا هیچ معلوم نبود که این راه به چه سمتی میرود و تبعات و کاربردهای بعدی آن چه خواهد شد.  با شناخت یک پدیده ابهامات جدیدتری ظاهر میشود که با روشن شدن آن مجدداً سوألات بیشتر و البته آگاهی های بیشتری روی خواهد نمود.  لذا این گفته رایج که میگویند هرچه جلوتر رویم مجهولات بیشتر میشود کاملاً غلط و گمراه کننده است.  شاید بیشتر تأکیدی برای تحقیر عقل باشد.  قبلاً مفصلاً شرح داده بودیم که مطابق نسبت سطح به حجم بطور نسبی از مجهولات کاسته میشود.  دیدیم که استفاده های کاربردی که در حیطه فن و فن آوری میگنجد حاصل تحقیقات بنیادی در علم است که در بادی امر کاربردی بر آن مترتب نیست.  کشورهای خاورمیانه با صرف پول های هنگفت و استخدام فن آوری و انتقال آن بهر ترتیب، تصور میکنند صاحب علم شده اند، زهی خیال باطل.  آنها گاهی با ساخت بزرگترین ها آرامش خیال را به ذهن معیوب خود متبادر میسازند.  قطر در حال ساخت جزیره ای برای سکونت میلیاردرهای جهان و ارتباط 200 کیلومتر اتوبان زیردریائی تا هند است.  عربستان در فکر ساخت بزرگترین مکعب جهان است تا شهری مسقف را زیر آن سامان دهد.  امارات صاحب بلند ترین برج دنیاست.  ترکیه ساخت بزرگترین فرودگاه جهان را در دست ساخت دارد و قس علیذا.  البته همه اینها بجای خود ممکنست خوب باشد ولی هیچیک جای جلب مغزهای متفکر را نمیگیرد که سرچشمه و پیشنیاز همه موهبت هاست.  تا این نگرش معیوبی که نسبت به علم و فن در بین ما ریشه دوانیده اصلاح نشود بعید است روی رستگاری را ببینیم.

  • مرتضی قریب
۱۶
اسفند

نام مهم است یا محتوا؟

    درسی که طی این چهل و چند سال گذشته گرفته ایم این بوده که در داوری درباره چیزها نباید صرفاً متکی به نام و نشان یا برچسب روی آنها بود بلکه محتوا مهمترین معیار برای قضاوت درباره آنهاست.  منتها آموختن این درس بیشتر بصورت حسّی و تجربی بوده است و کمتر در خصوص ریشه های منطقی و نیز مصادیق آن گفتگو شده است.  بعبارت دیگر، منظور اینست که درس آموزی ما نباید جنبه "واکنشی" داشته باشد و مخالفت ما با موضوعات نباید فقط جنبه احساسی داشته بلکه باید منطق و استدلال را نیز در قضاوت ها دخالت دهیم.  اکنون به پاره ای از مصادیق میپردازیم.

1- پیشتر درباره اهمیت کردار نسبت به پندار گفته بودیم که کردار خوب خود بخود نشأت گرفته از پندار یا نیت خوب است.  اینکه کسی سالها گوشه ریاضت اختیار کرده و نیات خوبی درباره زمین و زمان داشته باشد کافی نیست، چه اینکه افکار خوب یحتمل شاید برای رستگاری خودش کفایت کند.  مهم، داشتن عملکرد خوب و نیک است که اگر چنین باشد کسی از صاحبش نمیپرسد نیات او نیک است یا بد و یا چه چیز در ذهن او گذشته یا میگذرد؟ زیرا عمل نیک خود بخود معلول نیت یا پندار نیک است.  اشکال کار وقتی عیان میشود که تحت شرایطی پر از دروغ و ریا، بیان نیات نیک فی نفسه اعتباری نداشته بلکه اساساً  ممکنست پوششی برای افعال تبهکارانه باشد.

2- برای اینکه یک داوری بیطرفانه و بی غرضانه درباره شخصیتی داشته باشیم، نخست باید نام وی را ناشنیده انگاریم.  زیرا به محض اینکه نام افراد معروف بمیان آید، مردم جبهه میگیرند و حاضر نیستند چیزی خلاف آنچه دوست دارند بشنوند.  پس نام نباید ملاک باشد بلکه محتوای شخصیت باید ملاک قرار گیرد.  در گام بعدی وی را باید از همه مناصب، رسمی و غیررسمی، منفک ساخته و از هیئتی که حاکی از شغلی محترم است او را خلاص کرد.  حتی لباس زندانی را بر تن او متصور شد.  این ترفندها ذهن را از پیش داوری دور ساخته و فقط بر ضمیرسوژه متمرکز میشود.  حتی محاسن انبوه و سایر وجنات صوری وی که ممکنست تأثیر گذار باشد باید ندیده گرفته شود.  حال اگر وی شخصیت محترم و مستقلی داشته باشد بدون نام و در هر لباسی همچنان تأثیر گذار خواهد بود و سخن وی تنها به صِرف ارزش محتوائی خودش در شنونده مؤثر خواهد بود و نه بخاطر پیرایه های دیگر.  فرد بی اصالت در این شرایط حقیقت خویش را برملا میسازد زیرا مردم غالباً بخاطر اسم و رسم و پیرایه هاست که فریب میخورند.  در صورت رعایت چنین ترفندی، چه بسیار عقاید ما نسبت به اشخاص، دیگرگون گردد.  عکس آن نیز صادق است چه اینکه سعی دادگاه در مجبور ساختن متهم بیگناه بر پوشیدن لباس زندان در همین رابطه معنا پیدا میکند که لباس زندان پیشاپیش ظن مجرمیت را در ذهن حضّار تقویت نماید. 

3- وضع ظاهر و بویژه لباس در شکل دادن ذهنیت مؤثر است.  از گذشته رسم بوده که قُضات با لباس مخصوص در صحن دادگاه ظاهر شوند.  مادام که قاضی منصف و مستقل بوده باشد این موضوع اشکالی نداشته و حتی جنبه مثبت دارد.  اشکال آنجاست که لباس دستاویزی برای فریب افکار باشد و بخواهد ناعادلانه بودن رأی را کمرنگ نماید.  در قدیم برای استادان دانشگاه نیز لباس خاص وجود داشت که امروزه متروک است زیرا در دوران مدرن اجباری برای قبول حقایق علمی وجود ندارد.  یعنی آنچه اصل است محتوای فکر است و نه شکل و قیافه و نه نام و نشان.  آنچه بویژه نزد عوام بسیار تأثیر گذار است همانا قیافه و صورت ظاهر است.  از گذشته ها در سرزمین ما رسم بر آن بوده که احترام برای لباس است و نه برای آن ذهنیتی که در پس لباس است.

4- داعش و طالبان فقط یک اسم نیست، حال آنکه ذهنیت در پس این نام مهم است.  مرتب از این دو فرقه در داخل کشور انتقاد میشود که یعنی نظام ما با افکار آنان مخالف است.  این در حالیست که دولت طالبانی افغانستان همواره در حال زدودن زنان از امور اجتماعی و بویژه مخالفت با آموزش دختران بوده و آنرا چون غیر شرعی میداند ممنوع اعلام کرده است. در همین حال تضییقات مشابه برای زنان و دختران در کشور ما رو بافزایش است.  دختران را با گاز سمی در مدارس مسموم میکنند تا از تحصیل باز مانند.  چرا؟ کسی نمیداند زیرا حرف راستی برای گفتن نیست.  کاش مانند طالبان باندازه جوئی صادق میبودند و قصد خود را آشکارا میگفتند و نه اینکه بگویند پوست نارنگی عامل مسمومیت است.  البته راه های دیگری نیز وجود دارد مثل واردات برنج آلوده به سم آرسنیک یا تحت تابش امواج قوی مایکروویو قرار دادن مردم شهرها به نام پارازیت اما با محتوای گرفتن انتقام از آنها!  امروز که حقایق فاش شده، مانند سایر جنایاتی که مرتکب شده اند، بگردن عوامل بیگانه میاندازند.  شاید حقیقتی باریک در این سخن آخر نهفته باشد چون کیست که نداند جماعت حاکم جز زبان فارسی هیچ سنخیتی با ملت نداشته و نه تنها بیگانه بلکه دشمنانی در لباس خودی هستند.  آنها ادامه دهندگان تفکر داعش و طالبان و بمراتب جنایتکارتر از آنانند.  نام مهم نیست، محتوا یکیست. 

5-  مرگ سومین و آخرین توله یوز آسیائی، در رسانه های مجازی بازتاب زیادی یافته، آینده کشور را از دست رفته قلمداد کردند.  مردم احساساتی بزودی خاطره این مرگ را هم فراموش کرده بکار سابق خویش باز میگردند، آنچه عوض نمیشود یا بسختی تغییر میکند، ذهنیت های غلط و استمرار آن و آماده نبودن بدیلی برای جایگزینی آنهاست.  حیوان برمبنای افکاری که سنت بر اذهان تحمیل کرده همواره جایگاهی پست داشته که پائین ترینش به سگ، این بهترین دوست انسان، تخصیص یافته.  زمانی که این ذهنیت تغییر کند قطعاً انسان نیز مقام واقعی خود را باز خواهد یافت که چون صد آید نود هم پیش ماست.  اما مادام که آموزش و پرورش و رسانه ها در دستان همان جماعت کهنه پرست باشد تغییری بوجود نخواهد آمد زیرا روال امور برمبنای اسامی است و نه معانی.

6- امروزه رویه بر اینست که انتساب نام دانشمند مخصوص کسانی باشد که نام خود را با یک تیتر "دکتر" مزین کرده باشند.  حال آن را به چه قیمتی خریده یا سرقت کرده اند معلوم نیست.  کسی که خود را استاد اقتصاد نامیده ولی حماقت وی شهره عام وخاص است خود نشانه گرامیداشت نام در این کشور است در صورتی که آنچه مهم است محتواست و نه نام و نشان که در نظام های مافیائی بسادگی با پول، مثل همه چیز، خریده میشود.  سابق بر این، تیتر مطرح نبود اما قیافه و هیئت ظاهر بسیار مطرح بوده و مؤثر واقع میشد.  ضمن اینکه سخنوری و ادبیات کمک بزرگی برای القای دانشمندی بوده است.  بویژه که حفظیات ملاک اصلی برای تثبیت این مقام بوده است.  با اینکه قدرت حافظه نعمت بزرگی محسوب میشود اما در دنیای مدرن قدرت استدلال است که حرف اول را میزند.  در هر حال در دنیای مدرن نام و تیتر، دیگر مانند گذشته ها ملاک نیست بلکه مهم اینست که چه تبحری دارید و چه مشکلی از مشکلات را میتوانید رفع کنید.

7- خِلط بین "تیتر" و "محتوا" در بسیاری از دیگر موضوعات مهم، از جمله در "ادیان"، رایج است.   به محض آنکه نامی از قدسیات و مباحث الهی در پیش باشد، فوراً بطور غریزی ذهن متمایل به قبول بی بروبرگرد آنچه در پس این نام است میشود.  چرا؟  چون نسل پشت نسل چنان القا کرده اند و از لحاظ روانی چنان ذهن ها را عادت داده اند که در این وادی پرسشگری بی معنا باشد و عملاً پاداش نیک پرسشگری جز شلاق و چوب و چماق نیست.  بنابراین "نام" در حوزه دین، حرف آخر را میزند و توجه به "محتوا" مشغله ایست بالقوه مرگ آور.  زیرا آنچه طی قرنهای متمادی زیر نام دین شکل گرفته است تدریجاً چنان تجارتی پُرسود گردیده که پرسش در محتوا خشم ارباب دین را در پی داشته و بسا به محو پرسشگر بیانجامد.  بجای دادن پاسخی منطقی، به حذف فیزیکی مبادرت میکنند.  لوتر و آئین پروتستانیزم، خود مثال بارزی از این مقوله است که چگونه پرسش هائی منطقی خشم دکان داران دین را بجوش آورده و هرآینه اگر شجاعت و ایمان لوتر و انساندوستی و مساعدت شاهزادگان آلمانی نبود خودش و اصلاحات دینی عرضه شده او لابلای حوادث تاریخ بکلی فراموش میشد.  اعتراض لوتر در رابطه با هدف و محتوای دین بود و مثلاً میگفت چرا قرائت کتاب مقدس باید بزبان لاتین باشد که مردم نفهمند و نه بزبان آلمانی که مردم بفهمند؟  اینجاست که زیر نام دین و فقط باستناد "نام" میتوان هر خس و خاشاکی را بر مردم ناتوان تحمیل کرد.  حتی زیر نام دین میتوان اقدام به جنایت علیه بشریت کرده و با سلاح شیمیائی به مدارس دخترانه حمله کرده تا بنام دین آنان را از تحصیل باز داشت، همانگونه که طالبان و بوکوحرام کرده و میکنند.  این با وجودیست که در متون مقدسه همان دین، تحصیل علم بر هر زن ومرد مؤمنی فریضه است!   این نشان میدهد که اگر مصلحت ارباب دین اقتضا کند چگونه آنچه هم رسماً اصول دین بشمار است بدلخواه میتواند مُلغا یا معلق شود.  وقتی "نام" قاعده شود، "محتوا" فرع یا بکلی هیچ میشود و لذا هر ناممکنی ممکن میگردد.  که بازار "دین" فروشان همواره در حال تاراج دین و ایمان مردم بوده و هست.  و در توصیف آن چه بجا گفته است حکیم توس: زیان کسان از پی سود خویش، بجویند و دین اندر آرند پیش. 

8- سوء درک بین اسامی علمی و معانی آنها یکی از مشکلات طبقه درس خوانده است.  بارها گفته شد که دنیای ما و هر آنچه مربوط بدان است دنیای مادّه است و غیرمادّه وجود خارجی ندارد مگر در تصورات.  میگویند پس "ضدمادّه" چیست؟  میگوئیم آنهم اصطلاحی است برای نوع دیگری از مادّه که بار الکتریکی اجزای آن مخالف مادّه است.  مثلاً ضد الکترون، یا پوزیترون، الکترون با بار مثبت است و متشابهاً ضد پروتون و مانند آن.  منتها دنیای ما دنیای مادّه است و تولید ضد آن در شتابگرها عملی است.  برخورد و مواجهه این دو ضد به نور و امواج الکترومغناطیسی تبدیل میشود که آن خود نیز نوعی لطیف از مادّه است.  امروزه فضا آکنده از این امواج است که از در و دیوار عبور میکند تا ما را با یکدیگر و نیز با دنیای پیرامون مرتبط کند.  در گذشته های دور که سطح علم بدین درجه نبود و ضمناً جامعه پر بود از متافیزیک و خرافات، پرتو نور "غیرمادّه" تلقی میشد.  چرا؟  به دلیل علاقه بشر!  زیرا همانطور که پیشتر گفته شد، تلقی پیشینیان از زمین و زمینیان عناصر مادّی بود که میرائی و تغییر و تبدّل از مختصات آن بود که در آثار ارسطو و دیگران پیش از او و بعد از او میبینیم.  اما ستارگان ثابت به شهادت نسل ها پشت نسل همچنان چشمک زده و در جای ثابت خود نامیرا و برقرارند.  همچنان است ماه و خورشید که تا آنجا که بشر یاد دارد جاودانی و برقرارند.  پس باید از جنس دیگری جز آنچه روی زمین میبینیم باشند.  از چه جنس؟  لابد باید غیرمادّه باشند زیرا مادّه دچار کون و فساد است و آنها نه.  لذا ذوات آسمانی و آسمان محل آنها، غیرمادّی و الهی گرفته شدند و طبعاً ذات ربوبیت هم که طبق تعریف نامیرا و جاودانیست باید غیرمادّی و در آسمان یعنی محل زندگی سایر موجودات غیرمادّی جای داشته باشد.  پس بدین لحاظ، نور هم که منشاء آن همواره از آسمان بوده باید منطقاً غیرمادّی و بلکه الهی تلقی شود کما اینکه در کتب مقدسه ذات باری از جنس نورِ آسمانها بیان شده تأکیدی بر غیرمادّی بودن خداست.  تقدس آتش هم بخاطر تولید نور است که بسمت بالا جایگاه طبیعی خود میرود.  گذاشتن هاله نور در اطراف سر مقدسین ناشی از همین طرز تفکر است.  اما امروز ماوراء هر شک و شبهه ای میدانیم که نور نیز مادّه است، انرژی دارد و اثر مادّی آنرا در رادیومتر دیده ایم.  ماه و خورشید و ستارگان نیز از مادّه هستند و تولد و مرگ شامل حال آنها نیز هست.  طُرفه آنکه آنچه نامیراست وجود مادّه است!  غیرمادّه و افکار حول و حوش آن مربوطست به متافیزیک که در مطالب پیشین ذیل عنوان "مابعدالطبیعه" در چندین فصل مشروحاً بدان پرداخته شد. 

9- حروف و اصوات غیرمفهوم گاهی برای انصراف خواننده یا شنونده از فهم محتواست. هدف اصلی در گمراه کردن مخاطب است که متاسفانه اغلب قرین موفقیت است.  علاقه به شگفتی و اِعجاب از خصایص همه انسانهاست.  حقه بازان و شیادان از این علاقه نیک آگاهند و بعنوان نقطه ضعف مخاطب بکار میگیرند.  رمالان و فالگیرن حروف و خطوطی عجیب و غریب خاص خود دارند تا مشتری را مطمئن سازند که آنچه گفته اند از عالم غیب الهام شده.  دعاها و ادعیه عمداً به زبانی خوانده میشود که مخاطب کاری به محتوا نداشته باشد و فقط گوش نواز باشد.  آنچه که مهم است نتیجه نهائی است که ذاکر در انتها آرزو یا خواسته خود را ابراز میدارد.  در کلیسای کاتولیک قرائت کتاب مقدس کماکان بزبان لاتین است و همانقدر برای مؤمنین مفهوم است که متون مقدسه به لسان عربی برای مردم کشور ما.  سایر دعاها و ادعیه نیز از همین قسم است.  چرا مطالبی که قرار است راهنما باشد بزبان مردم محلی نباشد؟  شاید اصوات غیر مرسوم تأثیر گذاری بیشتری داشته باشد.  مثلاً اگر صیغه عقد ازدواج بزبان فارسی سره باشد شاید آن قداست آسمانی را در زوجین القا نکند؟  یا شاید هم اگر فارسی باشد دیگر به واسطه نیازی نباشد و جماعتی منتفع نشوند؟  اما سودی که برای زوجین دارد، اینست که با فهم محتوا ممکن است به مسئولیت خود بهتر واقف شوند.  بهرحال خوب یا بد، این شیوه ایهام گوئی و استفاده از ادبیات مبهم و غیر مرسوم اساس کار صاحبان بازار خرافات و شبه علم را تشکیل میدهد. 

10- واژه های بی محتوا یا بازی با الفاظ از دیگر پدیده های رایج در جامعه است که در چهل و چند سال اخیر شدت گرفته است.  در شرایط بحرانی استفاده از این واژه ها که معلوم نیست مصادیق آن چیست توسط حاکمیت صورت میگیرد.  مدتی است واژه "دشمن" زیاد شنیده میشود که برای پوشش دادن به ناکارآمدی هاست.  از این واژه هرکس میتواند تلقی خودش را داشته باشد ولی منظور حاکمیت آن افراد حقیقی و حقوقی هستند که مانند او فکر نمیکنند.  از همین قبیل است واژه "معاند" برای کسی که عناد میورزد که همان دشمن را به ذهن متبادر میسازد.  در دوره قاجار و تا مدتی پس از آن واژه "بابی" برای هرکس که اندیشه ای نو در سر داشت توسط قشریون بکار میرفت.  آنها که برخلاف میل و اندیشه ارباب دین به تأسیس مدارس نوین همت گماشتند به این تیتر مزین شدند.  این میل و اندیشه تا به امروز نیز ادامه دارد که حملات شیمیائی به مدارس دخترانه در چند ماه اخیر از آن جمله است.  در این ارتباط، برخی از رجال حکومتی اظهار کردند "گاز مزبور کشنده نیست!".  در شرایطی که هیچکس نمیداند نوع مواد شیمیائی مزبور چیست چنین اظهاراتی که با اطمینان بیان میشود همان باصطلاح دم خروس است که دست اندرکاران خود میدانند که چیست و چه میگویند.  البته آخر این داستانها، مانند قتل های سریالی و امثالهم، به انکار پس از ارتکاب جرم منتهی شده و با بیان واژه "معاندین" و دستگیری چند خبرنگار و روزنامه نگار و صدور احکام شدید و غلیظ  پرونده مختومه میشود.  اما در گذشته های دورتر واژه های طبایعی، طبیعی، دهری، فلسفی، و مانند آن رواج داشت.  این واژگان برای افرادی بکار میرفت که جرئت کرده در کار "علما" دخالت کرده و روشی مستقل در فهم علوم و فلسفه اختیار میکردند.  که اگر تغییر رویه نداده خاموش نمیشدند با یک فتوای مهدورالدم برای همیشه ساکت میشدند.  آنچه بیش از همه شگفت انگیز است درجه انجماد تفکر این جماعت است که حاضر نیستند دستکم داستانهای خود را به روز کرده بتوانند نسل جدید را بخود جلب کنند.  هنوز روایت از آن شیری میکنند که از پرچم خارج شده معاند فضول را بلعیده بجای خود در پرچم برمیگردد!  یا در بیابان برهوت و بی آب از لابلای انگشتان آن شخص مقدس چندین رودخانه جاری شده همه را سیراب میکند.  کمترین زحمتی برای روزآمدی داستانهای تکراری و مسخره به خود نمیدهند.  شعور نسل امروز که بمراتب بیش از قدیمی هاست و بسادگی تن به مزخرفات نمیدهند، دستکم گرفته شده است.

خلاصه اینکه آفتی که، علاوه بر سایر آفات، در این دوران دامنگیر ماست آشوب در وادی واژگان و بی محتوائی نام ها ونشان هاست.  که جفا بر همه چیز حتی بر الفاظ هم رفته است بطوریکه از محتوا خالی شده اند.  علت آن چیست؟  سررشته به یک جا ختم میشود و آن هدایت کشتی در جهت نادرست توسط کشتیبان بسوی گرداب هلاک است.  وقتی حاکمیت حرکت در سوی خلاف را پیشرفت قلمداد میکند، خود بخود آنچه قاعده تلقی میشود سویه خلاف است و به همه چیز از جمله به نام ها و معانی نیز تسری پیدا میکند.  پس عجیب نیست که وقتی عمل حاکمیت با آنچه مینماید و ادعا دارد در تضاد باشد، نام ها و معانی نیز دچار تزلزل شوند.  بانگ معنویت که گوش فلک را کر ساخته در تباین با آزمندی و دنیا پرستی است.  در چنین محیطی آنچه با دروغ سنخیت دارد پیشرفت کرده والّا از حرکت باز میماند.  اینگونه است که سخن، وعظ، و خطابه از هرگونه محتوا خالی شده درعوض، تبلیغات و پروپاگان جان میگیرد.  هنر، موسیقی، ورزش، و سایر ذوقیات خوار میگردد و بارِ راست به منزل نمیرسد.  استعدادها تکثیر نمیشوند و در نیمه راه ناشکفته پرپر میشوند.  آن اندک استعدادها هم که به ثمر نشسته اند در ابتدای راه با آتش خشم کهنه پرستان سوخته اند.  با همه اینها عجیب است که علیرغم محیط ناسالم و همه بدآموزی ها، توده مردم همچنان اصالت خویش را محفوظ نگاه داشته و به آینده امیدوارند.  اینگونه باد.

  • مرتضی قریب
۲۷
خرداد

پیری جمعیت

       اخیراً نگرانی های زیادی درباره پیر شدن جمعیت کشور شنیده میشود و افرادی هم آن را دامن میزنند.  کار عمده این افراد توجیه شعار مقدس نظام است مبنی بر اینکه جمعیت کشور کم است و لذا توالد و تناسل را باید بیش از پیش شدت داده و تمایلات به تنظیم خانواده را محکوم ساخت.  یکی که عضو شورای شهر تهران است و قاعدتاً باید بفکر شهر و رفع مشکلات آن باشد با کمال بیخردی و بی شرمی میگوید که در پارک های شهر، غرفه های تولید مثل مجهز با تخت ایجاد خواهد شد که با کارت مترو قابل پرداخت است.  دانشمند دیگری فیلسوفانه داد سخن میدهد که حتی جنگ اتمی و زلزله های مهیب و انواع فجایع دیگر که کشتار و تخریب در سطح وسیع را ایجاد کند مسأله مهمی نیست یلکه فاجعه همانا افزایش نسبی جمعیت پیران است که باید با آن مقابله شود.  باصطلاح استدلال میکند که باستناد تجربه بعد گذشت 20 یا 30 سال از جنگها وضع کشور بلازده به حالت نرمال باز میگردد.  در انتها باصل مطلب میرسد که جمعیت باید زیاد شود. طبعاً با اجرت های کلانی که این افراد دریافت میکنند چنین توجیهاتی هم باید ارائه دهند.  والا هیچ فرد شرافتمندی اینگونه انسان را بمثابه خس و خاشاک نمیگیرد.  دلایل علمی رد چنین گوهر افشانی هائی را در بخش انتهائی مطلب حاضر خواهیم دید و اتفاقاً نشان میدهیم که حصول به شرایط نرمال که از آن دم میزنند در همان پروسه پیر شدن نیز هست و لذا توجیهات اینان از پایه غلط است.

     پیش از هر چیز باید تأکید کنیم که مقصود ما مخالفت با تشکیل خانواده و داشتن فرزند نیست، چه هم اکنون بسیاری از خانواده ها داشتن 2 فرزند را حد ایده آل دانسته تجاوز از آن را صلاح نمیدانند.  اما نگاه این مجنونان به خانواده به نیت 14 معصوم است که فقط از عهده بیکاره هائی که پول یامفت از خزانه ملت دریافت میکنند ساخته است.  جوانان لایق ولی بیکار و اکثریت قشر زحمتکش بدلیل عدم استطاعت مالی حتی از عهده معیشت خود بسختی برمی آیند چه رسد به تولید مثل انبوه.  کشور شوربختانه در دستان مشتی ابله اسیر است که کاش فقط نادان می بودند اما دزدانی هستند از نژاد بیگانه که نیتی جز غارت ثروت این کشور ندارند.  چه از ابلهان برحسب تصادف گاهی هم کار درست صادر میشود اما فساد الیگارشی این اهریمنان همه در خرابکاری با طرح نقشه و با نیت قبلی است؛ بسا نقشه ای از خارج مرزها.

   اینجاست که نقش روشنفکر پررنگ میگردد.  منظور از روشنفکر فقط نام نیست بلکه آنچه مطرح است منظور فردی خردگرا با استدلال روشن است که نسبت به مسائل مهم واکنش نشان میدهد.  که یکی از آن مسائل همین موضوع پیر شدن بافت جمعیتی است که مبتلابه سایر کشورها نیز هست.  منتها هیچ جا چنین بیخردانه برخورد نمیشود.  در چنین نظامی آنچه مطرح نیست موجودیت انسان بمعنای انسان است بلکه آنچه مهم است موجودیت اصل نظام است.  بعنوان مثالی عملی یک بالون در حال پرواز را در نظر آورید.  در طی مسیر بسمت مقصد چون ناخواسته ارتفاع کم میکند، کیسه های شن که در لبه سبد بسته اند رها میکنند تا سبک شود و ارتفاع بگیرد.  چنانچه باز لازم شود اینبار وسایل داخل سبد پائین ریخته میشود تا حرکت بالون استمرار یابد.  اما تصور کنید که در نهایت امر به افراد داخل سبد دستور داده شود خود را به پائین پرتاب کنند تا بالون بسلامت به مقصد برسد!  توگوئی بالون اصل است و مسافرین فرع.  متشابهاً با سیاست های حاضر، آنچه اوجب واجبات است حفظ بدنه و چارچوبی است که نظام نام دارد و علت وجودی آدمها فقط برای حفظ آنست!  حفظ شود که چه بشود؟ 

    تا چندی پیش بر طبل افزایش جمعیت میکوبیدند و هنوز هم میکوبند، با این تفاوت که جدیداً روش دیگری هم اضافه شده و آن همین اظهار نگرانی از پیر شدن بافت جمعیتی است.  یعنی چه نشسته اید، که باید دست بکار تولید مثل بطور انبوه شوید تا جمعیت جوان زیاد شود.  اما راه حل دیگری هم وجود دارد که بی سروصدا در حال انجام آن هستند و آن خلاص شدن از توده پیرهاست، چگونه؟  با غارت موجودی صندوق های بازنشستگی و متعاقباً تولید فقر در بازنشسته ها و همزمان اختلال در سیستم درمان و دارو که مهمترین نیاز این توده است مرگ پیران را سرعت میدهند.  اما درواقع، غایت نظر نظام تولید و تربیت نسل های جدید طبق ضوابط خاص برای ایجاد سربازان گوش بفرمان است.  افزایش جمعیت تا سطح 150 یا 200 میلیون را طالبند که بلکه با افزایش نسبی جوانها، پیری جمعیت درمان شود.  نمیدانند که در این سطح متوقف نخواهد ماند.  اصلاً این عدد را از کجا آورده اند؟!  گیریم که درهمین عدد تا ابد باشد، آب و نان این تعداد از کجا تأمین شود؟  مهم نیست، سرباز که باشند لابد با کمترین ها میسازند.  پیری فقط بهانه است، تولید مغز شسته های گوش بفرمانم آرزوست. خواسته اصلی اینست.  این سیاست خیانت کارانه بمعنی تخریب کامل مملکت و وارد ساختن آن به یک چرخه واگرا و غیر قابل بازگشت است که مطلقاً هیچگونه آینده ای را باقی نخواهد گذاشت.  نه از تاک نشان خواهد ماند نه از تاک نشان.  امکانات طبیعی این کشور حتی تکافوی جمعیت 30 میلیونی را هم بزحمت میدهد چه رسد جمعیت بالای 80 میلیون که عواقب عملی آنرا اکنون برأی العین میبینیم.  چون قبلاً در تبعات این پدیده بقدر کافی صحبت شده میپردازیم به مکانیزم این پدیده.

بحث علمی: شاید بهتر باشد پیش از پرداختن به موضوع جمعیت، برای درک بهتر مطلب مثالی از یک جوی آب بیاوریم.  با توجه به شکلی که در پائین، در اصل برای جمعیت، آورده ایم، فرض کنید چشمه ای در سمت چپ وجود دارد که آب از آن جوشیده وارد جوی میشود.  میزان ورودی آب موسوم به دبی را با  A نشان میدهیم مثلاً 100 لیتر بر ثانیه.  در طی راه مقداری از آن تبخیر شده وارد هوا میشود و مقداری هم جذب خاک شده و کلاً تلفات محسوب شده میزان آنرا با  B نشان میدهیم.  نهایتاً میزان خالص آبی که در انتها به مقصد میرسد را با  C نشان میدهیم.  طبق قانون بقا که اصل اساسی کلیه فعل و انفعالات جهان هستیست و در دانشگاه تحت عنوان معادله پیوستگی از آن یاد میشود، لاجرم بالانس بین مقادیر برقرار است.  بیائید حالات متفاوت زیر را در نظر آوریم.

1- حالت عادی که معمولاً در باغات و مزارع شاهد هستیم.  مثلاً   B= 20 l/s و C= 80 l/s.     طبعاً  A= B+C = 100 میباشد. این مثالی از شرایط مانا یا Steady State میباشد یعنی تولید برابر تلفات بعلاوه محصول نهائی است.  مسائل اقتصادی و دخل و خرج خانواده و حساب بانکی و بسیاری امور روزمره نیز در شرایط نرمال همین مشابهت را خواهد داشت.

2- حالت ایده آل که فرض میکنیم بجای جوی آب، لوله پولیکا بین مبداء تا مقصد گذاشته و تلفاتی نداریم.  پس  B=0  و  C=100 و طبعاً A=B+C= 100  این نیز مبین شرایط ماناست.  

3- حالت ترانزینت یا Time Dependent که تابع زمان بوده به موضوع اصلی ما نیز مرتبط است.  برای سادگی بحث، حالت 2 را در نظر بگیرید که تلفات بین راه نداریم و B=0.   فرض کنید دبی چشمه ناگهان کاهش یافته به مقدار 80 لیتر برثانیه نزول کند.  در لحظات اولیه خروجی همچنان  C=100  میباشد.  لذا در این لحظه  A  برابر  C نیست و معادله ما یک معادله تابع زمان خواهد بود.  بطور ساده یعنی مرتباً دبی خروجی کاهش یافته تا سرانجام برابر 80 گردد.  مجدد به یک شرایط نرمال جدید میرسیم که در آن  A=C= 80 میباشد.  عکس آن نیز ممکنست اتفاق افتد اگر مثلاً پمپ آب داشته و آنرا زیاد کنیم.  مدتی طول میکشد تا دبی خروجی نیز زیاد شده ثابت شود.

     اکنون مثال فوق را به موضوع جمعیت تسری میدهیم.  حالت 1 مشابه کشورهائی است که رشد جمعیت صفر است (یا یک محیط تکثیری که ضریب تکثیر آن واحد باشد).  این وضعیتی پایدار است و اقتصاد آن نیز یک اقتصاد پایدار میتواند باشد.  حالت 2 یک کشور آرمانی است که تصادفات و جنگ و مرگ های نابهنگام وجود نداشته همه به پیری میرسند و در اثر مرگ طبیعی میمیرند.  حالت مورد علاقه ما، حالت 3 است.  مثال مزبور برای برخی کشورهای اروپائی اطلاق میشود که رشد جمعیت منفی است و معمولاً هرم جمعیتی معکوس میشود یعنی بطور نسبی جمعیت کهن سالان بیش از جوانان است.  اما این به معنی پایان دنیا نیست زیرا اگر مانند مثال بالا میزان زادوولد 100 نفر بر روز بوده و ناگهان به 80 تقلیل پیدا کند برای برهه ای تفاوت وجود دارد ولی بلاخره ایندو مساوی شده و خروجی 80 و حالت پایا که نرمال میگوئیم برقرار میشود.  البته بعید است ولی اگر رشد منفی برای مدت مدید ادامه داشته باشد کشور نهایتاً از جمعیت خالی میشود.  اما آنچه فیلسوفان نظام در صدد آنند اینست که 100 را مثلاً 200 کنند که جمعیت جوان بطور نسبی افزایش یابد.  اما غافل از اینکه بعد یکی دو نسل، شرایط نرمال احراز شده و بجای 80 خروجی اینبار 160 خواهیم داشت.  اما اگر کشور یک رشد جمعیتی مثبت داشته باشد، که معمولاً هم همینطور است، سال بعد چشمه تولید جمعیت بجای 200 میشود 400 و سال بعدتر 800 و قس علیهذا.  طبعاً نسبت ها هم مرتباً خود را تصحیح کرده و کسر جامعه کهن سالان همان خواهد بود که اول بود.  فقط اتفاقی که می افتد جمعیت کل بطور تصاعدی افزایش می یابد!  فقط کافیست رشد جمعیت مثبت باشد که درحال حاضر برای کشور ما مثبت حدود 1% میباشد.  برخلاف دروغ هائی که میگویند، رشد جمعیت مثبت و جمعیت کشور با همین رشد در حال افزایش مداوم است.  آنچه منفی بوده آهنگ رشد جمعیت است که مثلاً چهل سال پیش رشد 3.6% بوده بعداً شده 3 و سپس 2 و اکنون 1% یعنی شدت افزایش کمتر شده ولی همچنان مثبت است و جمعیت رو به ازدیاد.

     تلاشی که فیلسوفان نظام بخرج میدهند برخلاف آنچه میپندارند کمکی به حل مسأله پیر شدن جامعه نکرده بلکه زهری است که با افزایش بی رویه جمعیت هرآنچه را هم که تاکنون در کشور سالم باقی مانده نابود خواهد کرد.  بر عمل اینان در این راستا جز خیانت و جز جنایت نام دیگری نمیتوان داد.  باضافه اینکه مطلقاً جبران پذیر نیست.  عجیب است که آنان که در سازمان آمار نشسته اند میبینند و دم بر نمیآورند!  اتفاقاً نکته جالب و مثبت در داشتن جامعه بزرگ از کهن سالان خود نشانه خوبی است که مردم به سن کهن سالی میرسند.  نمیدانیم این چه اشکالی دارد که بخاطر آن میخواهند کل کشور را نابود کنند- مثال بالون یادتان هست؟  در حالت ایده آل، هرم جمعیتی تقریباً استوانه ای شکل میشود، برخلاف گذشته های دور که هرم نوک تیزی بوده است.  رشد جمعیت صفر یا نزدیک به صفر بهترین حالت است و جمعیت دستکم در همین سطح فعلی پایدار مانده، شاید فرصتی برای اصلاح امور دست دهد.  همانطور که پیشتر اشاره شد هم اکنون نیز با اضافه جمعیت روبروئیم که ماوراء امکانات طبیعی کشور است.  

خلاصه آنکه، موضوع جمعیت موضوعی تخصصی است و این نیست که افراد نادان در سیاست گذاری آن دخالت کنند.  و بدتر آنکه سازمانهای تخصصی مربوطه کنار نشسته نظاره گر باشند.  در اصطلاحات "رشد" و "آهنگ رشد" سوء درک زیادی وجود دارد که رسانه ها در فهم آن کمک که نمیکنند هیچ، دامن هم میزنند.  قشر عاقل و خردگرای کشور باید پا به میدان گذاشته و جلوی فاجعه ای که در مسیر آن هستیم را بگیرند که هم الان هم دیر است.  در یک کلام، بهترین نقشه و مؤثرترین سیاستی که بخواهد کشور را برای همیشه از صحنه روزگار حذف کند همانا سیاست حاضر در موضوع جمعیت است.  

  • مرتضی قریب
۳۰
مهر

حافظه یا استدلال

    وجود یک پدر ثروتمند که ارثیه ای سنگین برای تنها فرزند خود باقی گذاشته باشد چه نام دارد؟  آیا جز موهبت نام دیگری میتوان به آن داد؟  همچنین است تولد فرزندی که بصورت ژنتیک با یک حافظه قوی بدنیا آمده باشد.  لذا داشتن یک حافظه قوی که انسان بصورت ارثی نصیبش شده باشد نیز یک موهبت است.  نه ثروت و نه این حافظه قوی که به ارث رسیده است هیچکدام در اثر مساعی فرزند نصیب او نشده است بلکه فقط موهبتی است که شانس و اقبال برایش به ارمغان آورده است.

    حافظه خوب یک داشته عالیست و در موفقیت در زندگی در هر عرصه ای که باشد یاور بی همتائیست.  بویژه در زمینه یادگیری و کسب دانش ها نقش اساسی داشته و بدون آن فراگیری هیچ علمی یا فنی یا حتی هنری میسر نیست.  در اینجا منظور ما حافظه استثنائیست چه اینکه همه آدم ها بطور طبیعی از میزان کافی حافظه عادی برخوردارند که در کارهای معمولی روزانه کمکشان میکند. این حافظه کم کم در اواخر عمر ضعیف شده و گاه از بین میرود.

    با اینکه یادگیری علم نیازمند ابزار حافظه است، اما حافظه علم نیست.  این سوء درک رایجی است که در کشور ما در خصوص کسب دانش ها مرسوم بوده و هنوز هست و منشاء عوارض نامطلوبی است که کمتر بدان توجه شده و میشود.  این سوء درک چه در گذشته که مکتب خانه ها برپا بود و چه اکنون که مدرسه های جدید دایر است همچنان مبتلابه جامعه ما بویژه جامعه دانش آموزی ماست.  در مدارس ما از گذشته تا امروز، همواره فشار زیادی بر دانش آموزان از سوی معلمین وارد میشده تا ذهن آنان را از انواع محفوظات انباشته سازند.  محفوظاتی که ممکنست هیچگاه بدان نیازی نباشد.  

    قرنهاست که مفاهیم ثابتی بر ما حاکم است که هیچگاه به صرافت نیافتاده ایم تا در آنها تجدید نظر کنیم.  تأکید میکنیم که تجدید نظر ما بواسطه تقلید از غرب نیست که چون آنها تجدید نظر داشته اند ما هم خوبست داشته باشیم.  ابداً.  بلکه تجدیدنظر باید انجام شود از این بابت که باید انجام شود زیرا که امور دنیا در طی زمان نیازمند تجدید نظر و اصلاح است.  همچنانکه امروز بجای کبوتر نامه بر از تلفن همراه استفاده میکنیم.  لذا تجدید نظر بخاطر نفس کار است و نه چشم و همچشمی با دیگران یا ضدیت با سنت ها.  در این راستا، درباره برخی از این مقولات قبلاً سخن گفته ایم مثل مقوله پیشرفت، تعادل، اخلاق، تکنولوژی، ایدئولوژی و امثال آنها.  اکنون، در ادامه، میخواهیم به نقش حافظه و رقابت آن با استدلال و اهمیت هر یک در شکل گیری دانش ها و فنون بویژه در جامعه خودمان بپردازیم.  

    راستی مگر چه عیب دارد که در جامعه ما نقش حافظه و محفوظات در آموزش ها این اندازه پررنگ و مهم باشد؟  مگر چه اشکالی دارد که ظرفیت حافظه با این نحوه آموزش از دوران نوجوانی تقویت شده و کمکی به پیشرفت جوان در آینده باشد؟  آیا حافظه قوی و تأکید بر آن مورد انتقاد ماست؟  آیا مخالفتی با داشتن حافظه خوب داریم؟  پاسخ همه اینها منفیست.  البته که داشتن حافظه قوی و تقویت هرچه بیشتر آن نیکوست.  ولی آنچه اکنون در بستر نقد است، مخالفت با این تصور غلط است که گویا دانش چیزی نیست جز مجموعه ای از محفوظات!  شاید خواننده بسختی باور کند که همین تصور بظاهر معصومانه چه آسیب های هنگفتی و چه مفسده های عظیمی بر جامعه ما وارد ساخته است بدون آنکه ملتفت آن بوده باشیم. 

    یکی از آسیب های بزرگ آن این بوده و کماکان هنوز هست که به فرزندان خود یاد میدهیم که هرآنچه بر او عرضه کنند بدون چون و چرا و بدون عبور دادن آن از صافی استدلال، بطور دربست آنها را پذیرا شوند.   چرا؟ چون حرف، حرف بزرگترهاست.  اطاعت از بزرگترها واجب است.  همین یک قلم آسیبی که ظاهراً آسیب تلقی نمیشود، خود بتدریج در طی قرن ها جامعه را بدینجا کشانده که میبینیم.  چه بسا جامعه ای که استعداد پیشرفت داشته را بسمت قهقرا برده است.  اساس بر این بوده و هست که دانش آموز آنچه را بر او عرضه کردند حفظ کرده و هنگام امتحان عیناً بازپس دهد.  موفقیت از آن اوست که حجم هرچه بیشتری را در حافظه داشته باشد.

   این حفظیات منحصر به دروس ادبی یا تاریخ و جغرافی نیست، بلکه در دروسی که ذاتاً استدلالی است نیز دیده میشود.  مثلاً دانش آموز قضیه فیثاغورث در هندسه را حفظ میکند.  او حتی اگر راه حل و طریقه اثبات آنرا هم یاد گیرد باز هم بصورت محفوظات بدان نگاه میکند.  اما چنانچه از ابتدا، ذهنیت استدلالی در او پرورش داده شده بود، با وجود یادگیری راه حل معلم، خود کنجکاو میشد که آیا راه حل های دیگری برای اثبات همان قضیه وجود دارد یا خیر؟  یا اگر راه حل حفظ شده را فراموش میکرد با اتکا به استدلال، دوباره میتوانست همانرا به یاد آورد یا نه؟  

    سیستم محفوظاتی در ظاهر ممکنست آنقدر موفقیت آمیز بنظر رسد که دانش آموزان را راهی المپیادهای جهانی ساخته و اتفاقاً پیروز هم بشوند.  اما همین نوجوانان هنگامی که دوره های دانشگاهی را پشت سر گذاشته و وارد فعالیت های علم و صنعت شوند، خود را همچون مهره هائی در آن حوزه ها تنها یافته و برای راه حل ها چاره ای جز رجوع به یادگرفته ها و محفوظات قبلی خود ندارند.  که البته چیزیست طبیعی ولی چون روحیه ابتکار و استدلال در آنها بقدر کافی رشد نیافته است قادر به عبور از چارچوب هائی که برایشان تحمیل شده نمیباشند.  عبور از چارچوب ها نیازمند قوه ابتکار است که قبلاً در مثال معروف 9 نقطه با آن آشنا شده بودیم.  و لازمه ابتکار، البته داشتن ذهن جستجوگر و استدلالی است.  این نوع از ذهنیت، برخلاف قوه حافظه، از زمان تولد ما را همراهی نمیکند بلکه فقط در پروسه تعلیم و تربیت ساخته و پرداخته میشود.

    پس بیجهت نیست در جوامعی که محفوظات بر ابتکار و استدلال برتری دارد، انگیزه زیادی برای پیشرفت در قلمرو علم و صنعت وجود ندارد.  نه تنها در حوزه علم و صنعت بلکه در فلسفه و هنر و علوم انسانی نیز پیشرفت معنا داری وجود نخواهد داشت.  این جوامع همواره مصرف کننده اند.  مصرف کننده نتایج حوزه های مزبور از خارج کشور که اغلب بطور رسمی وارد یا گاهی کپی میگردند.  عجیب تر اینکه این رویه در سایر عرصه ها نیز جاری و ساری است.  همه این کاستی ها تاوان وابستگی به یک چیز است: وابستگی به محفوظات در همه عرصه ها و اینکه علم یعنی محفوظات!

   پرسش اساسی اینست که چرا در جامعه ما و جوامع مشابه ما، علم و دانش یعنی محفوظات و عالم یعنی کسی که بیشترین حجم محفوظات را در ذهن داشته باشد؟  سرچشمه این تفکر و علت اصلی آنرا شاید در یک کلمه بتوان خلاصه کرد:  ایدئولوژی.

   به جز دو سه قرن اولیه پس از ورود اسلام به ایران، که کم و بیش دانشمندان واقعی به رویه های استاندارد علمی وفادار بودند، در باقی ایام از آن زمان تا به امروز گستره دانش و دانشمند، رفته رفته محدود و محدودتر شد.  در ایران بعد از اسلام، علم یعنی علوم دینی و عالم یعنی عالم دینی و اگر صفت آن ذکر نشود منظور همانا علم و عالم در رابطه با دین است.  خواننده علاقمند به نحوه شکل گیری علم و تفاوتهایش با الهیات و علم کلام را به مباحث پیشین حواله میدهیم ( مثلاً 96/12/6 ).  برای نمونه، چنانچه به حکایات سعدی توجه کنید، هرجا که از این دو واژه استفاده کرده است مقصود در رابطه با دین است.  مثلاً در بخشی از حکایت فقیه زاده چنین میخوانیم:

    "... پدر گفت: ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالمِ معصوم از فواید علم محروم ماندن،..."

که اگر خواننده به نکاتی که گفتیم توجه نکرده باشد تصور میکند سعدی گویا راجع به دانشمندان سخن میگوید.  هرجا هم که صحبت از مدرسه کرده، منظورش مدرسه دینی (حوزه علمیه) است و نه مدرسه به معنای امروزی!  در پایان همین حکایت میخوانیم:

    صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه/    بشکست عهد صحبت اهل طریق را

   گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود/   تا اختیار کردی از آ ن این فریق را

   گفت آن گلیم خویش بدر میبرد زموج/  وین جهد میکند که بگیرد غریق را

     مرور ادبیات گذشته روشن میسازد که چرا امروز نیز همچنان حافظه و محفوظات نقش محوری را در جامعه ایفا میکند.  فرهنگ کنونی ما متأثر از سنت های گذشته است و عقاید ما درباره علم و مردان علم متأثر از سنن دینی است که نمونه ای از آنرا در یکی از حکایات سعدی دیدیم.  حال چرا حافظه تا این اندازه اهمیت یافته است؟  بدلیل آنکه در حوزه الهیات که گاهی علوم "معقول و منقول" نیز گفته شده است، آنچه اهمیت زیاد دارد سنت های منقول است یعنی چیزهائی که از بزرگان دین نقل شده است.  این چیزها بایستی بی کم و کاست بخاطر سپرده شوند که رؤسای دین چه گفته اند و چرا گفته اند و چگونه گفته اند و البته به نسل های آتی هم منتقل شوند.

    لذا در بخشی از تاریخ گذشته ایران که گفته اند مدارس برپا شده مقصود همان مدارس دینی بوده است که در زمان خواجه نظام الملک به "نظامیه" معروف بوده و در شهرهای مهم برپا شده است.  امام محمد غزالی از مخالفین سر سخت فلسفه و پرسشگری خود استاد نظامیه بغداد بوده است.  بسیاری از خیّرین که ثروت خود را وقف میکرده اند در درجه نخست به نیت ساخت مسجد و احیاناً حمام و آ ب انباری در کنارش بوده و گاهی هم مدرسه ای در جوار آنها ساخته میشد.  این مدارس، نوعاً مدارس دینی مشابه همان که در پاکستان امروزی هست بوده است.  مدرسه به سبک و معنای جدید به اواخر دوره قاجار بر میگردد که بلافاصله با مخالفت شدید علمای دین مواجه میشود.

    در دوران آموزش و پرورش به سبک جدید، بخشی از برنامه آموزشی مختص ریاضی، و شیمی و فیزیک و سایر علوم جدید گردید که شیوه استدلال را میطلبد.  بعد از وقفه ای بمدت 14 قرن پس از تعطیلی دانشگاه گندی شاپور دوره ساسانی، دانشگاه تهران به سبک جدید برپا میشود و آموزش دانش واقعی معمول میگردد.  اما با همه این تحولات، یادمان نرود سنت کهن "حافظه" همچنان پا برجاست و علیرغم جدید شدن محتوا اما در کماکان بر همان پاشنه قدیم یعنی محفوظات میچرخد.  چه اینکه معلمین و استادان در دامان همان شیوه های تربیتی قدیم پرورش یافته بودند و تغییر عادت بسیار مشکل است.  

    با آمدن علوم و فنون جدید، شیوه های زندگی در ظاهر تغییر بسیار کرد اما چارچوب فکری تکان زیادی نخورد و شیوه ابتکار و استدلال همچنان تحت الشعاع حفظیات باقی ماند.  اساس علوم جدید بر پایه شک گرائی یعنی به زیر پرسش بردن امور و مباحثه و استدلال است. با وجود گسترش کمّی این علوم اما جان مایه آن که همانا استدلال است مورد توجه و عنایت واقع نشد.  زیرا تفکر رایج در بین مردان قدیم میانه خوبی با پرسشگری ندارد.  این شیوه سنتی در سایر عرصه ها هم جاریست و هنوز که هنوز است شیوه غالب است بطوریکه در عرصه سیاست کاملاً مشهود بوده و شاید این توقع که حاکمیت از توده ها انتظار اطاعت محض و حرف شنوی دارد نتیجه همین شیوه کلی باشد.   

     اکنون شاید تا حدودی به اهمیت این ادعا واقف شده باشیم که در آغاز مطرح شد که این شیوه تفکر چه آسیب های هنگفتی میتواند بر کلیت جامعه وارد ساخته باشد.  تا این ریشه ها به درستی شناخته نشود هرگونه اصلاحاتی موقتی و زودگذر خواهد بود.  در زمانی که شیوه تفکر استدلالی و روحیه پرسشگری میتوانست بها داده شود تلاشی صورت نگرفت و امروز است که نظام حاضر سعی بلیغ دارد و راه را باز میبیند تا شیوه آموزش را به همان روش مکتب خانه ای سابق برگرداند.  لذا بر معلمان دلسوز و فرهیخته است که علیرغم دخل و تصرفاتی که در کتابها صورت گرفته، کوشش کنند تا نگذارند ذهن پویا و پرسشگر کودکان و نوجوانان بیش از این دچار جمود و گرفتگی شود.  بجای فشار زیاد بر حافظه، تفکر نقادانه را به دانش آموزان یاد داده و آنرا ترویج کنند.  آینده در گرو این کوشش هاست.

    

  • مرتضی قریب
۰۹
ارديبهشت

نقش استدلال در علم و مذهب

   ایجاد تمدن ناگهانی نبوده بلکه تدریجی و پیوسته بوده است.  در طی تاریخ همواره دو جنبه در حیات انسانها نقش محوری داشته است.  یکی جنبه مادی که به ادامه زندگی وی وابسته است و اگر غفلت شود به مرگ و نابودی منتهی میشود.  دیگری جنبه معنوی است که به رضایت او از زندگی و امید به استمرار آن مربوط و تصور رستگاری پس از مرگ را در او تقویت میکند.  

   در مورد جنبه مادی در حیات انسان و اهمیت آن هیچگاه حرف و حدیثی نبوده و نخواهد بود.  زیرا از ابتدای ظهور انسان بر این کره خاکی، خور و خواب و تولید مثل و صیانت نفس در برابر خطرات طبیعی همواره همان اهمیتی را که برای سایر حیوانات داشته برای نوع انسان نیز همان اهمیت را دارا بوده است.  اما درباره جنبه دوم که به معنای زندگی و حقیقت آن و آمال و آرزوهای انسانی مربوطست، حرف و حدیث بسیار است و اندیشه انسان درباره آن فراز و فرودهای بسیار داشته است.  واقعیت اینست که قبول پدیده مرگ برای ما انسانها بسیار دردناک و غیر قابل هضم است.  چه اینکه خود را از سایر حیوانات متمایز دانسته و لذا حقیقت مرگ و نابودی را اجحافی در حق نوع خودمان تلقی میکنیم.  البته تحقیقات جدید درباره حیوانات نشان داده که انسان شاید در این حس تنها نباشد چه اینکه مشاهده شده که فیل ها نیز دسته جمعی بر فیل مرده ای که استخوانهایش بجا مانده جمع میآیند و نوعی اظهار همدردی و شاید تأثر نشان میدهند.  چه بسا حیوانات نیز درکی ماورائی درباره مرگ داشته باشند که هنوز نمیدانیم.  بهرحال پدیده مرگ نقطه آغاز سیر تفکر درباره حیات معنوی است.

   از سوئی دیگر، مشاهده آسمان پر ستاره در شبهای طولانی همچون دیگر مظاهر طبیعی، موجب نوعی پرسش برای قدما میشد که اینها همه برای چیست.  ادامه این روند فکری به پیدایش فلسفه انجامید که هدف کلی آن درک جهان پیرامونی بود.  هسته مرکزی فلسفه را متافیزیک تشکیل میدهد که به بحث وجود و نقش انسان در دایره وجود و وظایف او (اگر وظایفی باشد) و مسیر سعادت و رستگاری میپردازد.  در طی زمان، انواع دانش ها از توده اصلی فلسفه جدا شده و شاخه های مختلف علم را تا به امروز تشکیل داد.  آنچه باقی ماند، متافیزیک است.  متافیزیک به جنبه های معنوی حیات انسان که مورد علاقه اوست میپردازد و مترادف است با "دین" اما نه به آن معنا که امروز مصطلح است.  

    انسان به یک معنا همواره خصلت دینی داشته و دارد زیرا که درباره مسائل مربوط به آینده خویش و دلیل وجودی خودش و اینکه آیا هدفی برای وجود او بوده یا خیر علاقمند است.  بنابراین مطابق این شیوه، دین = متافیزیک است.  از اینرو قدمت متافیزیک یا دین به قدمت انسان است.  بتدریج شاخ و برگ هائی در اطراف دین رشد کرد که به مذاهب امروزی انجامید.  مذهب یا راه و روش که از معنی آن بر میآید، عمدتاً شامل قواعد و دستورالعمل هاست که بجهت توضیحات بعدی این دو را یعنی دین و مذهب را مستقل از هم در نظر میگیریم.  برخلاف دین (= متافیزیک)، مذاهب نسبتاً جدید هستند.  در گذشته های دور، شهرها هریک دارای نمادی بود که گاهی خدا یا رب النوع مختص آن شهر را تشکیل میداد.  در جنگ ها، هر طرف که پیروز میدان بود، اغلب نماد مقدس طرف مغلوب را تخریب کرده بدان توهین روا میداشت با این ذهنیت که خدای شهر غالب برتر از خدای شهر مغلوب است.  حال آنکه همگی سنخیت یکسان داشته و مقصود از برتری، سلطه سیاسی بوده است.  چنین ادعائی بعدها به ادبیات مذاهب جدید تسری پیدا کرده بطوریکه صدای آن برای گوش ما بسیار آشناست.  

    ایرانیان، برخلاف آنچه تندروهای اسلامی گفته اند، همواره دیندار و دینمدار بوده و از دین های وارداتی بی نیاز بوده اند.  اصلاً دین واژه ایست فارسی مشتق از واژه باستانی "دئنا" که بعداً وارد عربی شده و جمع مکسر میبندند.  دئنا به معنای اندیشیدن یا تشخیص معنوی میباشد که خود از ریشه اوستائی "دا" به معنای "دانستن" یا "شناختن" است که امروزه واژه دانستن را عیناً بهمین معنا بکار میبریم.  بنظر میرسد، همانطور که گفتیم، دین مترادف است با آنچه انسان در تنهائی خویش با خود اندیشه میکند و بویژه درباره هستی جهان و معنای آن کنکاش میکند.  مذهب یا کیش در دنباله خط فکری دین بوجود آمده و حاوی قواعد و احکام و دستورات عملی (شریعت) میباشد. اما در عمل، معنویت غالباً یکسره در سایه شریعت قرار گرفته است. امروزه با تساهل دین و مذهب را گاه مترادف بکار میبریم.  اخلاق، طبیعی ترین راهنمای زندگی است که در مطالب پیشین زیر عنوان "اخلاق طبیعی" بدان پرداخته ایم ( 98/6/7).  طبعاً اخلاق منحصراً در جمعیت و رابطه انسانها معنا و مفهوم پیدا میکند و اگر مثلاً افراد بصورت تک و منزوی زندگی میکردند، اخلاق بی معنا میشد.

    جنگهای گذشته، جنگ بین مذاهب بود که همانطور که گفتیم، هر مذهبی مدعی احراز بهترین و والاترین مقام بوده و در تلاش است مذاهب دیگر را زیرپا گذاشته و پیروان آن را زیر سلطه خود گیرد که در واقعیت امر چیزی جز تسلط سیاسی و بهره کشی نیست.  شاید شاعر هم در همین راستا سروده: جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.  متأسفانه، امروزه نیز ریشه بسیاری از منازعات همچنان در عقاید مذهبی نهفته است.  رواج دین و مذهب در این سرزمین پیشینه ای بس طولانی دارد.  مهمترین و کهن ترین آنها میترائیسم یا مهرپرستی است.  شکل اولیه آن درباره پرستش و تقدیس مهر یا خورشید بوده است.  واقعیت اینست که هیچ چیز برای ما انسانها مهم تر و حیاتی تر از وجود خورشید نیست که ضمن اینکه کره خاکی از بطن آن متولد شده ضمناً بدون تابش بی وقفه آن حیات از بستر زمین رخت برخواهد بست.  از این حیث، بنظر میرسد نیاکان ما باهوش تر از ما بوده اند و استدلالشان درست بود که به اهمیت وجودی خورشید پی برده و همه روزه راز و نیاز میکردند تا او به تابش خود ادامه دهد.  علت آنست که در گذشته های دور آنیمیسم رواج داشته و تصور بر این بوده که مظاهر طبیعت دارای روح و جان هستند و گوش شنوا دارند.  اما دانش امروز نشان داده که چه بخواهیم چه نخواهیم خورشید برای میلیاردها سال دیگر به درخشندگی خود ادامه خواهد داد تا نهایتاً آن بر سرش رود که قبلاً شرحش را داده بودیم ( 95/9/25).  

   ادیان و مذاهب از یکدیگر اقتباس میکنند و هیچ نظریه ای ابتدا به ساکن از هیچ متولد نمیشود.  لذا هیچیک از مذاهب به معنای واقعی کلمه مطلقاً اصیل نیستند و همه از یکدیگر وام گرفته اند.  لذا بنا به تعریفی که وجود دارد، تنها پیامبر اصیل و دارای تفکر مستقل، آدم ابوالبشر میتواند باشد که طبق تعریف کسی پیش از وی نبوده است.  باری، بعدها زرتشت پیدا شد که عناصری از مهرپرستی را وام گرفته منتها نور را جایگزین خورشید ساخت که انتزاعی تر بوده و آنرا در یک رابطه ایهامی با منبع خیر و نیکی قرار داد. طبعاً تاریکی در جبهه مخالف و دشمن قرار گرفت.  اهورامزدا مظهر خیر و نیکی و اهریمن مظهر شرّ و بدی شد که منطقی ترین توجیه برای وجود خیر و شرّ اند.  جالب است که اهریمن (شیطان) در متون ادبی یا در نمایشات، همواره او را بصورت یک دیو زشت شاخدار نشان میدهند حال آنکه از دید منطق کاملاً برعکس باید باشد.  زیرا او نماد خدعه و فریب است و طبق تعریف، تخصص اش در نیرنگ و فریبکاری است.  آیا با چنین چهره ای توفیق خواهد داشت؟  ابداً.  او برای توفیق در کار خود، با وجناتی نورانی و در لباسی ظاهر خواهد گشت که حس روحانیت و تعلق خاطر را در شما برانگیزد! جز این نمیتواند باشد زیرا او قرار است با گفتار بظاهر خوب، ولی خدعه در عمل، اطمینان توده های میلیونی را جلب و سرانجام فریبشان دهد.  آیا با چهره ای زشت و با دو شاخ بر سر و دُمی آویزان میسر است؟!  بعید است.  باری، مانویت که در قرن سوم میلادی ظهور کرد، شاید در این میانه از کمترین تعارض درونی برخوردار و حاوی بیشترین مضامین فلسفی در درون خود میباشد.  عدم توفیق این آئین عمدتاً ناشی از دستورات بسیار سخت آن در قبال یک زندگی پارسایانه است.  از همین رو، پیروانش را دو گروه تشکیل میدادند.  یک گروه اندک و مجری دقیق آداب موسوم به "برگزیدگان"، که خود طبقاتی دارند، و توده مردم عادی موسوم به "شنوندگان" که مجبور به اجرای دقیق فرایض نبوده ولی متعهد به تهیه و تدارک خوراک ضروری برگزیدگان بودند.  فقط برگزیدگان قادر به اجرای دستورات بوده اند. دستوراتی زیر عنوان : مُهر دهان، مُهر دست، مُهر باطن.  بطور خلاصه مجموع این سه مُهر عبارت بود از پاکی گفتار و منع خوردن گوشت و هرآنچه میتوانست برای دهان لذت بخش بوده موجب تقویت قوه شهوانی شود.  چه اینکه روابط جنسی منع کامل داشته و ازدواج و تولید مثل ممنوع است زیرا باعث اختلاط مجدد نور و تاریکی میگردد.  زیرا انسان مرکب از دو گوهر نور و تاریکی کنایه از خیر و شرّ است. هر عملی که به حیوان و گیاه آسیب برساند ممنوع است لذا کشتن حیوان و ریشه کنی گیاه گناه محسوب میشود.  البته گروه شنوندگان زندگی خانوادگی طبیعی داشتند و میتوانستند کشاورزی کنند و گوشت هم بخورند.  برگزیدگان باید یکماه روزه میگرفتند و یک زندگی توأم با ریاضت شبیه راهبان بودائی داشتند.  گویا روزه ماه رمضان نیز اقتباسی از روزه اینان بوده است.  معروفست که مانویت را یک دین التقاطی مُلهم از مسیحیت و بودیسم و زرتشتی گری دانسته اند و آنرا نقطه ضعفی برایش گرفته اند.  حال آنکه همه ادیان متشابهاً همینگونه هستند، ضمن آنکه التقاطی بخودی خود مفهوم بدی نیست و نباید باشد.  دانش امروز ما سرشار از مفاهیم التقاطیست.مثلاً  نظریه الکترومغناطیس حاصل تلفیق موفقیت آمیز الکتریسیته و مغناطیس است که بسیار مفید هم واقع شده است.  هرکجا آموزه نادرستی دیدید، بدون تعارف کنار بگذارید.

  باری، آئین جدید مدتی از پشتیبانی شاهان ساسانی برخوردار بوده ولی نهایتاً بدستور بهرام اول ولی در واقع به سعایت رؤسای دین زرتشت، مانی مظلومانه کشته شد.  مانی نه خود خونی ریخته بود نه مروج خونریزی بود.  معذالک آئین او بعد مدتی بدون هیچ جنگ و خونریزی شرق و غرب را فراگرفت و پیروان صادقی یافت.  جوهره اصلی آئین مانی بر همان دوگانگی خیر و شرّ بمثابه نور و ظلمت است با این تفاوت که در قالب یک فلسفه پیچیده، اعتقاد براین است که انسان مادی باید با پرهیز از مادیات خود را از امتزاج گوهر تاریکی با نور رهائی بخشیده سرانجام به نور مطلق در آسمان بپیوندد.  این درجه از شدت زهد و پارسائی گاه با نهایت تعجب به نتایجی وخیم در آینده منتهی میشود.  گمان ما بر اینست که این قُبح روابط جنسی چنان در ضمیر ناآگاه ما حک گردیده که امروز ما از معدود مردمانی هستیم که شدید ترین ناسزاهای خود را با اصطلاحات جنسی توأم کرده حواله میدهیم!  یعنی تلویحاً روابط جنسی را تابو میدانیم. و عجیب تر آنکه شدت ریاضت در برگزیدگان مانوی گویا عکس العملش را در برگزیدگان مذهب رایج ما نشان داده است.  نوعی تأیید مجدد بر قانون سوم نیوتون!  روحانیت حاضر بجای پرداختن به عقل و معقولات و آنچه مربوط به رأس بدن است، تمام تلاش و اندیشه های خود را بر نیمه پائینی بدن متمرکز کرده و شرم و حیا را یکسره تعطیل کرده است.  بسیاری از آموزه ها و عقاید دینی ریشه در گذشته های دور دارند.  مثلاً آداب غسل تعمید در مانویت نیز رواج داشته که مقتبس از مسیحیت و هردو متأثر از ماندایی ها و نحله های کهن تر است.  این غسل را ما امروز برای مردگان انجام میدهیم.  داستان معراج مختص به پیامبر اسلام نیست بلکه مادر مانی در خواب میبیند که پسرش به آسمان میرود و دوباره به زمین باز میگردد. در مورد مسیح نیز همینگونه بوده و اندیشه سفر آسمانی متعلق به عقاید قدیمی ماندایی ها و مفاهیمی از ایران باستان است.  اشاره به اینکه آسمان پاک و مقدس است و زمین، مادّی و میرا و ناپاک است.  بی جهت نیست اهورامزدا بال و پر دارد (شکل پیوست) و فرشتگان مذاهب دیگر نیز همینگونه تصویر شده اند.  

    در وادی علم و معرفت، استدلال نقش محوری را بازی میکند.  در عرصه دانش، منقولات ملاک نیست بلکه منطق همراه با شواهد تجربی حرف اصلی را میزند.  تمامی دستآوردهائی که امروزه در عرصه علم و فن آوری ملاحظه میکینم مدیون همین رویه است.  در این وادی مهم نیست شخص گوینده کیست بلکه مهم اینست که چه میگوید.  اخیراً از قول شخص متخصص و معتبری در حوزه پزشکی نقل شده که واکسن های عرضه شده کرونا حاوی دستورالعمل هائیست نه تنها برای کنترل از راه دور بلکه کشتن فرد حدود یکسال بعد از تلقیح!  این در حالیست که این ادعا هیچ شواهدی عرضه نمیکند و با هیچ استدلالی همراه نیست.  شاید هم روزی فاش شود که چنین هدفی در برنامه بوده ولی چون به شیوه رایج علم عرضه نمیشود، عقل سالم باید آنرا ندیده گیرد.  با بسیاری از اطلاعات غلطی که در فضای مجازی و واقعی عرضه میشود باید اینگونه رفتار کرد.  عدم همراهی با دانش زمانه و روش آن، کودک عقب مانده ذهنی ای را میماند که بزرگ و برومند شده ولی ذهنیت او در حد همان کودک متوقف مانده است.  

   اما در وادی مذهب، هر آنکه سخن از منطق و استدلال کرد، نابود شد.  رمز بقا در این وادی همانا همراهی و تکرار مکررات است.  شرح مانی را دیدیم که چگونه قربانی حسادت متولیان دین رایج زمانه خود شده و بطرز فجیعی کشته شد.  چرا؟  چون استدلال در این وادی کارگر نیست.  داستان سهروردی ها، حلاج ها و امثال آنان را خوانده ایم که چگونه سر خود را بر سر اندیشه خویش بر باد دادند.  اکنون برآنیم که داستانی از تاریخ معاصر را نمونه آوریم که شاید شرح آن نخوانده باشید.  در این وادی داستان مانی ها مرتب تکرار میشود.

   سوژه ما شیخ احمد احسائی است که در آغاز قرن سیزده هجری شمسی در احساء، شرق عربستان (نزدیک بحرین) متولد شد.  او در 5 سالگی خواندن قرآن را تمام کرد و تا 20 سالگی مقدمات علوم دینی را فرا گرفت.  متعاقباً نزد علمای معروف عصر تلمذ کرده به یکی از معروفترین علمای شیعه دوازده امامی مشهور به زهد و تقوا مبدل شد.  مدتی در نجف و کربلا بود و چندی هم در ایران بسر برده آوازه شهرت او در تسلط بر مسائل دینی و فلسفی چنان در ایران پیچید که چندی بعد به خدمت فتحعلی شاه قاجار رسیده بسیار مورد تجلیل و تکریم او واقع شد.  در مسافرت هائی که به شهرهای ایران داشت با استقبال پرشور مردم روبرو میشد.  شهرت او نزد مردم حسادت دیگر علما را برانگیخت تا بالاخره برایش نقطه ضعفی پیدا کردند.  وی مدتی نیز در بصره اقامت داشت و در آنجا با پیروان مکتب صابئین آشنا شده به اعتقادات فلسفی آنها متمایل شد.  معروفست که اعتقاد او درباره معاد متأثر از اعتقادات پیروان مذهب صابئی میباشد.  بیشتر مراسم اینان در کنار رودهای پرآب و همراه با آب جاری است و از اینرو در حوالی بصره ساکن بوده اند.  بنظر میرسد این مذهب ادامه مذهب مغتسله یا پیروان یحیی تعمید دهنده باشد که او کمی پیش از ظهور عیسی مسیح، مردم را در رودخانه اردن غسل میداد.  مراسم غسل مسلمین یحتمل ادامه همان آداب است.  اینان علاوه بر جسم مادّی به وجود یک جسم لطیف نیز در وجود انسان اعتقاد داشتنند که بگمان ما ادامه همان خط فکری افلاطون در مبحث نظریه مُثُل میباشد.  بنا بر این اعتقاد، برای انسان یک قالب مثالی وجود دارد که همان جسم لطیف است که بر اثر مرگ از بین نرفته بلکه باقی و پایدار میماند.  شیخ احمد احسائی اصطلاح "هورقلیائی" را در این رابطه بکار برده و به معاد روحانی اعتقاد داشت.  یعنی جسم عنصری واضحاً پس از مرگ متلاشی شده و آنچه در رستاخیز مردگان قابل بازگشت است همانا جسم هورقلیائی است و نه جسم مادی.  شیعه متشرعه معاد را جسمانی میداند با همین جسم باصطلاح خودشان عنصری.  شیخ استدلال میکرد که حقیقت انسان همانا "روح" است و لذا معاد هم روحانی خواهد بود.  او این روح را نوعی جسم لطیف تلقی کرده و آنرا جسم هورقلیائی نامیده است.  

   استدلالی که شیخ احمد احسائی در تبیین عقاید خویش آورده خواندنیست و علاقمندان را به منابع مربوطه حواله میدهیم.  نحوه استدلال وی در بافت تعریفات خودش بسیار منطقی تر بنظر میرسد، هرچند دیدگاه علمی به هیچکدام نه معاد جسمانی و نه معاد روحانی اعتقادی ندارد.  اما واقعیت اینست که او تلاش کرده تا امری را که کمتر باورپذیر است، باور پذیرتر و منطقی تر کند.  او سعی کرده است تا با تلفیق مبادی فلسفی با اعتقادات مذهبی و استفاده از استدلال، زمینه محکمتری برای اعتقادات شیعه دوازده امامی فراهم سازد.  وی علاوه براینکه معاد را روحانی دانسته، معراج را نیز روحانی دانسته است و این دو مطلب از مهمترین موارد اختلاف شیخیه (پیروان بعدی شیخ) و متشرعه (شیعه سنتی) است.  گفتیم که علمای سنتی همواره منتظر فرصت بودند تا شیخ را بر زمین زنند.  این فرصت در مسافرتی که او از طریق قزوین عازم کربلا بود دست داد.  در قزوین، ملا محمد تقی برغانی در حضور جمعی از سایر علما درباره عقیده شیخ درباره معاد پرسید.  جواب هورقلیائی شیخ عالم قزوینی را قانع نکرده و فی المجلس حکم تکفیر شیخ را صادر کرد.  تکفیر بزودی مورد تأیید اکثریت علمای شرع قرار گرفت.  آن مرد معروف و شایسته احترام مورد بی مهری جامعه علمای شیعی که از مدتها پیش از محبوبیت شیخ در رنج بودند قرار گرفت.  پس از این واقعه او عازم عتبات عالیات شد اما آنجا نیز در اثر سفارش ملا محمد تقی برغانی به علمای شیعی آنجا، مورد آزار قرار گرفته لاجرم مجبور به مهاجرت به مکه شده ولی قبل رسیدن به آنجا در سن 75 سالگی زندگی را بدرود گفت.

   غرض از ذکر داستان شیخ احمد احسائی، بیان فقط یک نمونه از نقش استدلال در مذهب است.  او با اینکه فردی مقید به کلیه دستورات شرعی بوده و از معروفترین علمای شیعه اثنی عشری و صاحب آثار متعدد در اعتقادات شیعه و فقه و مسائل فلسفی بوده است اما به محض اقدام برای انجام کوچکترین اصلاح در زمینه مذهب فوراً از دایره علمای مذهب حذف گردید.  این اتفاق نه برای فردی عادی بلکه برای شخصیتی مهم در همان حوزه مذهب رخ داد، که اگر دانشمند یا محققی عادی ورود پیدا میکرد معلوم نبود که عاقبتش جز قتل چیز دیگری باشد.  طی تاریخ، چماق تکفیر همواره بر بالا سر افراد کنجکاو در نوسان بوده است.  این طرز برخورد برای انسان امروزی حیرت آور است که چگونه اعتقاد یا عدم اعتقاد به چیزی که آزاری به کسی نمیرساند این اندازه در حیات و ممات اشخاص مؤثر باشد.  

   استدلال در علم موجب شکوفائی آنست و در سایه آن، مجموعه علوم بصورت هماهنگ رشد و پیشرفت میکند.  در وادی علم تکفیر نیست و کسی بخاطر استدلال سست یا ایمان به علوم متروکه از حق حیات محروم نمیشود.  در آنسو، در وادی مذهب، استدلال تا آنجا مجاز شمرده میشود که وضعیت موجود را توجیه کند و به عقیده جدیدی که اصطلاحاً "بدعت" نامیده میشود منجر نشود که گناهیست نابخشودنی.  بخاطر همین عدم انعطاف است که لاجرم مذاهب متفاوت پا به عرصه وجود میگذارند و حتی در یک مذهب ثابت، شاخه های مختلفی چون شاخه های درخت بوجود آمده رشد میکنند.  مثل سنی و شیعه، و در شیعه انواع 3 امامی و 5 امامی و 7 امامی و 12 امامی و در داخل دوازده امامی انواع شیخیه و متشرعه و اخباری و اصولی و غیرها.  بی جهت نیست که در جامعه امروز با انواع مذاهب روبرو هستیم، حال آنکه دانش امروز موجودیتی یکپارچه داشته و نه تابع نژاد است و نه اعتقادات شخصی و نه فرهنگ سرزمین های مختلف.  در وادی دانش، کسی بخاطر هویدا کردن اسرار بر سر دار نمیرود.  زیر سوأل بردن نه تنها حق حیات را سلب نمیکند بلکه اگر موجب پیشرفت باشد به شخص فضول پاداش هم داده میشود.  

   چون استدلال در دل سنگ مذهب بی اثر بود، عرفان پدیدار شد تا بلکه با داروی عشق کمی آنرا نرم کند.  هرچه کرد مؤثر نشد و خود به مکتبی جایگزین مبدل شد.  بی جهت نیست مذهب سنتی با هرگونه بدیلی مانند عرفان دشمنی میکند.  تجربه های متعدد نشان داده که نه تنها استدلال راهی در مذهب ندارد بلکه هرگونه تلاشی هم در این راه تاکنون موفق نبوده و به احتمال زیاد موفق هم نخواهد بود.  شاید احتمال کمی وجود داشته باشد تا در سایه روشنگری فضای مجازی در عصر جدید، مگر طلاب حوزه های باصطلاح علمیه خود آستین بالا زده چاره ای جستجو کنند.  در این میانه علم و فلسفه همچنان راه خود را پی گرفته و بیشترین امید در سایه توجه به این وادی خواهد بود.  تجربه نشان داده اداره جامعه تحت سلطه مذهب جز نفاق و جنگ ره آوردی ندارد.  بویژه مذهبی که آلوده به انواع فساد و دروغ و تباهی باشد.  برون رفت از چنین شرایطی جز با اراده ای محکم و با عمل درست در سایه فکر درست میسر نمیباشد.

 

 

  • مرتضی قریب
۱۷
فروردين

علوم ریاضی

    استخوانبندی فیزیک، و بلکه اغلب علوم دقیقه، بر ریاضی و مباحث وابسته آن استوار است.  امروزه تحقیق در فیزیک و فهم پیشرفت های آن بدون ابزار ریاضی تقریباً ناممکن است.  البته این بدان معنا نیست که فیزیک همان ریاضی است بلکه این وابستگی را شاید با این مثال بتوان روشنتر کرد. برای نجّاری، ماده اصلی مورد نیاز همانا چوب است و گاهی چیزهای ساده را با دست هم میتوان ساخت.  اما برای کارهای حرفه ای و سنگینتر به ابزارهائی چون چکش و رنده و مته و اره و امثال آن نیازمندیم.  ریاضی به مثابه این ابزارهاست که روی ماده خام طبیعت کار میکند.  پس ریاضیات بتنهائی چیزی راجع به دنیای بیرون بدست نمیدهد و بعبارت دیگر یک سیستم تهی میباشد.  اکنون بحث خود را از ریاضی و روش آن آغاز میکنیم. 

   ریاضی، علم کمّیت و مقدار است که شامل حساب و هندسه و جبر و تئوری توابع و امثال آن میباشد.   روش ریاضی مبتنی بر استنتاج قضایا از اصول اولیه است.  این روش موسوم است به استدلال که اغلب از قضایای کلی تر، قضایای جزئی تر را استنتاج میکند و گاه از تعدادی قضیه جزئی تر، قضایای کلی تر را تألیف (ترکیب) میکند.  آگوست کنت کار ریاضیدان را اینگونه تعریف کرده که " سعی ریاضیدان مصروف بر اینست که بعضی از مقادیر را بوسیله بعضی دیگر بر حسب روابط دقیقی که میان آنها موجود است تعیین نماید".  

   روش ریاضی براین مبناست که با وضع تعدادی اصل در ابتدای کار، یک سلسله قضایا را از آن استنتاج کند.  در ریاضی 3 دسته اصل وجود دارد.  

1- تعریف (Definition):  عبارتست از تعریف ماهیت چیزی یا یک مفهوم.  تعریف، سابقه قبلی ندارد بلکه خود نتیجه خلّاقیت ذهن و ساخت ذهن میباشد و در واقع نوعی قرارداد میباشد.  مثلاً در هندسه، نقطه، خط، و صفحه تعریف میشود.  یا مثلاً دایره مجموعه نقاطی تعریف میشود که از یک نقطه بنام مرکز به یک فاصله اند.  متشابهاً اعداد نیز تعاریف خود را دارند.  پرسشی اساسی وجود دارد که این مفاهیم از کجا برای بشر حاصل شده است.  عده ای میگویند ساخته و پرداخته ذهن بدون دخالت تجربه است و عده ای آنرا منحصراً ناشی از تجربه میدانند.  درحالیکه واقع امر اینست که مفاهیم اولیه از تجربه حاصل شده و سپس بکمک ذهن حالت مجرد و انتزاعی بدان داده شده است.  مثلاً ذهن، قرص ماه یا خورشید را گرفته و سپس آنرا بصورت آرمانی از نو ساخته و پرداخته است.  مفهوم اعداد نیز بهمین طریق ساخته شده است و جالب اینکه شمارش با انگشتان دست احتمالاً موجب ابداع سیستم دهدهی شده است.  چه بسا اگر هر دست فقط 4 انگشت میداشت ما امروز شمارش بر مبنای اٌکتال یا هشت تائی را در خدمت میداشتیم.  هرچند هم اکنون ذهن ما قادر به کار در انواع سیستم های شمارش بوده و سیستم باینری (دوتائی) بدلیل سهولت در ماشین های الکترونیک کنونی رایج است.  نزد برخی اقوام وحشی، شمارش فقط از 1 تا 3 است و بیشتر از آنرا میگویند "خیلی".  بمرور در اثر انتزاع بیشتر، اعداد کسری، گنگ، جبری، و موهومی بمیدان آمده و ریاضی را هر چه بیشتر از عرصه تجربی دور ساخته است.  پس بطور خلاصه، میتوان گفت که تعاریف ریاضی، مفاهیمی وضعی و قراردادی است.

2- اصل متعارفه (Axiom):  همه قضایای ریاضی از تعاریف استنباط میشود.  اما برای اینکار به چیز دیگری نیازمندیم که اصول متعارفه هستند.  اصول متعارف، همانگونه که از نام آن پیداست، قضایائی است بدیهی که میان مقادیر غیر معین، روابطی ضروری برقرار میکند.  از قبیل اینکه، کل بزرگتر از اجزاء خود است.  یا دو چیز مساوی با مقدار سوم، خود با یکدیگر مساویند.  اصول متعارف درباره همه مقادیر بطور عام صادق است و صحت آنها چنانست که انکار نمیتوان کرد و اگر انکار کنیم دچار تناقض میشویم.  اصول متعارفه در حقیقت برآیند دو اصل بدیهی دیگر میباشد.  یکی اصل "این همانی" و دیگری اصل امتناع تناقض.  اولی بمعنای اینست که هر چیزی، طبعاً، خودش همانست که هست.  مثلاً کتاب، کتاب است.  دومی یعنی امری را نمیتوان همزمان هم ایجابی و هم سلبی حمل کرد.  مثلاً بگوئیم این یک کتاب آشپزی است و در عین حال این یک کتاب آشپزی نیست.  زیرا ذهن تناقض را نمیپذیرد و از قبول آن امتناع دارد.  اصول متعارفه سهم اساسی را در استدلالات ریاضی بازی میکند و به مثابه ملاطی عمل میکند که از تعاریف شروع کرده و قضایای ایجاد شده را به تعاریف چسبانیده ربط میدهد.  یا رابطه ای بین قضایای استنتاج شده برقرار مینماید. توضیح بیشتر را در پی نوشت انتهای این مقاله ببینید.

3- اصل موضوعه (Postulate): علاوه بر دو مطلب فوق، ممکنست به قضایای دیگری نیز محتاج بود که بدون آن براهین ما متوقف بماند.  در هندسه اقلیدسی دستکم یک اصل تحت این عنوان هست که به اصل موضوعه اقلیدس معروفست.  این اصل میگوید " از یک نقطه خارج یک خط، نمیتوان بیش از یک خط بموازات آن مرور داد".  اصل موضوع را نمیتوان بکمک تعاریف اثبات کرد و تنها میتوان آنرا بهمان صورت پذیرفته و بدین ترتیب بتوان سایر قضایا را اثبات کرد.  اصل موضوع، از آنجا که خودمان آنرا وضع کرده ایم بیشتر به تعاریف شباهت دارد و یا برعکس، شاید بتوان گفت تعاریف همگی نوعی اصول موضوعه هستند.  البته بعدها با کنار نهادن این اصل، نشان دادند که بدون آنکه گرفتار تناقضی شوند هندسه ریمان و هندسه لباچفسکی مانند هندسه اقلیدسی بصورت قانونمند ساخته میشود.  در اولی، که در فضای کروی ارائه میشود، هیچ خط موازی نمیتوان رسم کرد ( یا به عبارتی، دو خط موازی یکدیگر را قطع میکنند) و در دومی روی فضای زین اسبی، بینهایت خط موازی میتوان از نقطه مفروض رسم کرد.  همانطور که قبلاً اشاره کرده ایم، فضای واقعی همانا فضای کروی بوده و هندسه ریمانی درست تر است.  اما در مقیاس کوچک هندسه اقلیدسی کاملاً کفایت کرده کما اینکه بنّایان و معماران دقیقاً از همین هندسه پیروی کرده و میکنند.  بد نیست اضافه کنیم که یکی از بهانه های مخالفت با روش علم همین نکته است که ایراد میگیرند اگر قرار باشد هراز گاهی قاعده ای نقض شود پس این شیوه از بنیان غلط است.  در حالیکه واقعاً اینطور نیست و اگر ایرادی هست ناشی از سوء فهم آنهاست.

استدلال ریاضی

   اکنون از خود میپرسیم با در دست داشتن این اصول اولیه، یعنی تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه، بکجا میخواهیم برسیم؟  پاسخ اینست که هدف ما بیرون کشیدن معرفت های جدیدتری از دل این مبانی اولیه است.  این چیزهای جدید را "قضایا" مینامند.  برای این کار به ابزاری کارآمد نیاز است که نام آن "استدلال ریاضی" است.   پس استدلال ریاضی عبارتست از روشی است که بکمک آن قضایای جدید از مبانی اولیه بیرون کشیده میشود.  مهمترین استدلال ریاضی "Deduction " است که آنرا "قیاس" ترجمه کرده اند ولی ما ترجیح میدهیم آنرا "استنتاج" بنامیم که درک بهتری را به ذهن متبادر میسازد.  تعریف کلاسیک استنتاج مطابق آنچه یونانیان باستان گفته اند اینست که " ذهن از یک قضیه کلی به قضیه ای کمتر کلی میرسد".  مثل اینکه ما مفهوم مثلث متساوی الاضلاع را از مفهوم کلی تر مثلث نتیجه گیری میکنیم.  یا آنچه در کتب فلسفه مثال میزنند "انسان فانی است، سقراط انسان است، پس سقراط فانیست".  زیرا چیزی که برای کلی صادق باشد برای اجزای آن نیز صادق است که اگر غیر از این باشد به تناقض میرسیم و ذهن از پذیرش آن امتناع دارد.  اما در تعریف جدیدتر استنتاج، عمل عکس نیز اضافه شده است یعنی "ذهن از قضیه ای کمتر کلی به قضیه ای کلی تر میرسد".  مثل اینکه از حساب به علم جبر رسیده ایم و یا از هندسه مسطحه به هندسه فضائی که کلی تر است رسیده ایم.  از اینکه مجموع زوایای مثلث دوقائمه است به حکم کلی تر مجموع زوایای یک کثیر الاضلاع میرسیم.  و بالاخره باید اضافه کرد که در تمامی استدلالات ریاضی، تعمیم ( Generalization) بکار برده میشود و آنچه را که در مورد یک موضوع خاص اثبات کردیم آنرا بتمام موارد مشابه تعمیم میدهیم.  مثلاً اگر در مورد یک مثلث نشان دادیم مساحت برابر حاصلضرب قاعده در نصف ارتفاع است، خود بخود این حکم درباره همه مثلثات در هر گوشه جهان و هر زمان و هر مکان صادق است.   علت این قطعیت در اینست که قضایای ریاضی از تجربه حاصل نمیشود و لذا تعمیم آن کلی و عمومی است.  در حالیکه در فیزیک یا شیمی، چون حقایق آن از راه تجربه وصول میشود لذا تعمیم در علوم تجربی چنین قطعیتی ندارد.  مثلاً با مشاهدات مکرر درباره مواد مختلف نتیجه میگیریم که جامدات بر اثر حرارت منبسط میشوند، اما ممکنست استثنائاتی نیز دیده شود کما اینکه یخ در اثر حرارت آب شده کاهش حجم میدهد.  لذا تعمیم در فیزیک ممکنست قطعیت تعمیم ریاضی را نداشته باشد.  

برهان (Demonstration)، تجزیه و ترکیب (Analysis, Synthesis) 

   برهان ریاضی، استدلالی است بر مبنای استنتاج (قیاس) که در آن از تجزیه یا ترکیب استفاده شده باشد.  منظور از تجزیه (تحلیل) عبارتست از اینکه موضوعی پیچیده را به عوامل ساده تر خود تجزیه کنیم و منظور از ترکیب عبارتست از بدست آوردن معرفتی جدید و پیچیده تر با ترکیب عوامل ساده تر.  هر قضیه ریاضی را میتوان کلیتی دانست مرکب از تعاریف، اصول متعارفه و اصول موضوعه و احتمالاً قضیه یا قضایائی که قبلاً اثبات شده باشند.  مثل اینکه در قضیه "مجموع زوایای یک مثلث دو قائمه است"، عناصر  اولیه برهان آن عبارتند از تعاریف: جمع، زاویه، مثلث، و دو قائمه بعلاوه اصل موضوع اقلیدس و اصل متعارف "دو چیز مساوی با یک چیز، خود مساویند".  تجزیه و ترکیب دو سوی مخالف یک روش اند.  در ترکیب، از اصول ساده آغاز و به قضایای جدید میرسیم. در تحلیل در صدد اثبات قضیه ای هستیم که باید از آن شروع و به تعاریف اولیه که مورد قبولند برسیم.

قوانین ریاضی، عبارتند از روابط ثابتی که بین مقادیر برقرار است.  مثلاً افزودن واحد بر واحد، که قانون اعداد صحیح است.  در واقع قانون را میتوان نوعی تعریف بحساب آورد.  یا مثلاً یک معادله درجه دوم، قانونی است بین تغییرات یک متغیر و یک تابع در عمومی ترین شکل خود.   گو اینکه این قوانین ریاضی ربطی به تجربه ندارد اما برخی از این روابط را فیزیکدانان برای توجیه عالم خارج (خارج از ذهن) از ریاضی وام گرفته و نهایتاً به قانونی تجربی بدل کرده اند.  مثل اینکه سقوط آزاد یک جسم در نبود مقاومت هوا از یک معادله درجه دوم برحسب زمان پیروی میکند.  این به معنی این نیست که ریاضی، رفتار طبیعی را دیکته میکند بلکه به معنی اینست که ما نزدیکترین شکل ریاضی برای این رفتار را جستجو میکنیم و مادام که خلاف آن ثابت نشده آنرا قبول میکنیم.  نمونه این سوء تفاهم را در نوشتار پیشین دیدیم، آنجا که قدما چون کامل ترین شکل را دایره میپنداشتند لذا حرکات سماوی را دایروی دانسته چه اینکه عالم علوی را مبرا از نقص و عیب میپنداشتند.  کوتاه سخن آنکه، ریاضیات با آنکه علمی ذهنی است و ربطی به دنیای خارج ندارد، لیکن دارای فوائد زیادی بوده و علوم تجربی، بویژه فیزیک، وقتی در قالب آن ریخته شود وضوح و قطعیت خاصی مییابد. 

پی نوشت

   اصولاً پایه و اساس هرگونه استدلالی، چه ریاضی و چه غیر ریاضی،  یک سری قوانین اساسی فکر است که در متون قدیمی به "اوّلیّات" موسوم بوده و اینجا ما آنها را اصول بدیهی یا اصول عقلی مینامیم.  چنانچه در هر استدلالی و درباره هر موضوعی مرتباً به اصول پایه ای تری به عقب بازگردیم و در جستجوی استدلال محکمتری باشیم، سرانجام به نقطه ای میرسیم که دیگر از چرائی آن نمیتوان پرسش کرد و بمنزله نقطه مبدآ استدلالات است.  این نقطه که آغاز همه استدلال هاست همان اصل "این همانی Identity"  میباشد.  که قابل استدلال نیست بلکه بدیهی است.  مثلاً  الف = الف که در آن شکی نیست.  در فلسفه دو اصل دیگر از این اصل مشتق شده و اتفاقاً آنچه ارسطو ارائه کرده است این دو اصل زیر است و نه اصل این همانی.  گاهی ایندو را یکجا در یک اصل بیان میکنند که ما در متن تحت عنوان "امتناع تناقض" ذکر کردیم.  و اما این دو بشرح زیرند:

1- اصل امتناع اجتماع نقیضین:  یعنی شئ نمیتواند در عین حال هم خودش باشد و هم خودش نباشد.  بعبارتی، وجود و عدم وجود با هم جمع نمیشوند.  مثلاً این فلز مس است و همین فلز مس نیست!  این حیوان اسب است و در عین حال اسب نیست!

2- اصل امتناع ارتفاع نقیضین (یا امتناع حالت سوم): یعنی میان وجود و عدم وجود، شئ دیگری نیست.  شئ یا هست و یا نیست، شق سومی وجود ندارد.  یا بعبارتی امکان ندارد که شئ نه هست باشد و نه نیست باشد.

تبصره:  اصل "این همانی" را با اعتماد کامل در ریاضی استفاده میکنیم و بسیار سودمند است.  اما خارج از حوزه ریاضی گاهی محل بحث است.  زیرا این اصل، شئ را به نظر ثبات و عدم تغییر مینگرد و تآکید میکند که شئ در نفس خود همیشه ثابت و پایدار است مشابه آنچه در اصول استاتیک در مکانیک فیزیک داریم.  این اصل با نظریه ثبات که پارمنیدس بیان کرده است همخوانی دارد، حال آنکه حقیقت جهان بیشتر موافق نظر هراکلیتوس است ناظر بر اینکه هیچ چیزی در هیچ آنی ثابت و پایدار نیست.  ظاهراً بنظر میرسد وجود عدم ثبات در جهان، درستی این اصل را محل تردید قرار میدهد.  گویا هگل نیز با نظریه "تز" و "آنتی تز" خود همین معنا را میرساند یعنی هر چیزی در عین حال ضد خودش نیز هست!  واقعیت اینست که با آنکه نظر هراکلیتوس در کلیت خود درست است اما از دیدگاه عملی، حتی در امور ناپایدار نیز ثبات نسبی داریم که به "شبه پایداری Quasi Stability" موسوم است.  یعنی اگر بازه زمانی را باندازه کافی کوتاه بگیریم، با وجود تغییر، میتوان ثبات نسبی را درک کرد.  مثلاً اگر این فرد جوان است، فعلاً برای این چند روز همینگونه است.  اختلافی که بین علم و فلسفه است در همین جاست که تصور فلاسفه از جهان یک تصویر سیاه و سفید است و رنگ خاکستری جایگاهی ندارد.  در حالیکه جهان واقعی اینگونه نیست.  بسیاری از چیزها در همان ناحیه وسط است که اصل امتناع ارتفاع نقیضین آنرا نفی میکند.  مثلاً در هر لحظه، شخص باید یا جوان باشد یا جوان نباشد.  حالت سومی نباید باشد.  یعنی عبور از جوانی لابد در یک آن باید انجام شود.  در حالیکه عملاً اینگونه نیست.  اینگونه نیست که فقط دو درجه از بودن و نبودن وجود داشته باشد.  لذا خارج از حوزه ریاضیات باید با این اصول با قید احتیاط برخورد شود.  

  • مرتضی قریب